-
تعداد ارسال ها
247 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
10 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط Khakestar
-
مافیایی رمان بیانضباط | سحر تقیزاده کابر نودهشتیا
Khakestar پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
قسمت شانزدهم سکوت خانه سنگین بود. هرکداممان در فکر خودمان غرق شده بودیم، مهمانی فردا فقط یک جشن نبود، بلکه میدان بازیای بود که قواعد خاص خودش را داشت. جایی که یک اشتباه کوچک میتوانست به قیمت جانمان تمام شود. گندم روی مبل نشست، دستهایش را در هم قفل کرد و آرام اما پر از اضطراب گفت: - این یه بازیه؛ اما بازیای که برد و باختش فقط یه کلمه نیست. ممکنه فردا شب یکی از ما، یا حتی همهمون، مهرهی سوخته بشیم. اورهان، که تا آن لحظه ساکت بود، نگاهش را به او دوخت و سعی کرد با لحنی محکم، اما آرام، امید را در دل همه زنده کند: - ما همین حالا هم توی بازی هستیم. مسئله این نیست که ازش فرار کنیم، مسئله اینه که بدونیم چطور بازی کنیم. سرهات که کنار پنجره ایستاده بود، با انگشتانش روی شیشه ضرب گرفته و نگاهش را به بیرون دوخته بود. قطرههای باران روی سطح شیشه سر میخوردند، درست مثل ما که در مسیری ناشناخته، در سراشیبی سقوط قرار گرفته بودیم. با لحنی مطمئن گفت: - فقط کافیه درست مهرهها رو حرکت بدیم. یه بازی زمانی جذابه که بدونی کِی باید دستتو رو کنی. حرفهایش، اگرچه از اعتمادبهنفسش خبر میداد، اما حقیقت این بود که ما هنوز نمیدانستیم در آن مهمانی چه چیزی انتظارمان را میکشد. معاملهای که قرار بود انجام شود، چیزی فراتر از یک قرارداد ساده بود. این معامله، ما را وارد دنیایی میکرد که فقط راه ورود داشت، نه خروج. گندم به آرامی بلند شد و کنارم آمد. چشمهایش را به من دوخت و با صدایی که بیشتر از همیشه لرزان بود، گفت: - ما قبلاً همچین چیزی رو تجربه نکردیم. این فرق داره. نمیدونم باید به کی اعتماد کنیم، نمیدونم چی در انتظارمونه. به سختی لبخندی زدم. خودم هم نمیدانستم. در این بازی، هیچکس از چیزی مطمئن نبود. اما باید ادامه میدادیم. اورهان دست به سینه ایستاد و کمی جلوتر آمد. سایهی تردید روی چهرهاش افتاده بود، اما همچنان سعی داشت ما را آرام کند: - چیزی که الان مهمه اینه که از لحظهای که پامونو تو اون مهمونی میذاریم، باید نقشمونو عالی بازی کنیم. کوچکترین اشتباه یعنی مرگ. سرهات از کنار پنجره فاصله گرفت. در چشمانش چیزی بود که نمیتوانستم بخوانم، اما مطمئن بودم که فقط او میداند فردا شب، چه چیزی انتظارمان را میکشد. - شما هنوز متوجه نشدید، مگه نه؟ این یه مهمونی معمولی نیست، این ورود ما به دنیاییه که قانونهاش با چیزی که میشناسیم فرق داره. اینجا، یا شکارچی هستی، یا شکار. حرفهایش مثل ضربهای محکم به ذهنم کوبیده شد. سکوتی سنگین بینمان حاکم شد. هرکدام از ما در افکار خود غرق شدیم. نفس عمیقی کشیدم و به ساعت نگاهی انداختم. زمان به سرعت میگذشت و فردا شب، تمام معادلات تغییر میکرد. ما فقط برای معامله نمیرفتیم... این مهمانی، ورودمان به دنیایی بود که هیچکداممان برایش آماده نبودیم. -
ویژگیهای یک گوینده حرفهای| انجمن نودهشتیا
Khakestar پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در آموزش گویندگی
✅ صدای واضح و رسا: -باید تلفظ درستی داشته باشید که شنونده به راحتی متوجه کلمات متون و یا الباقی چیزهایی که قرار است بخوانید بشود. ✅ کنترل نفس و فن بیان قوی: -نفسگیری درست(تنفس دیافراگمی) باعث میشود که صدای یکنواخت و قوی و رسا داشته باشید. ✅ لحن و احساس مناسب: یک گوینده خوب باید بتواند احساسات را فقط با صدا منتقل کند. مثال: - لحن غمگین و دلسوزی برای دیالوگ های داستانی و رمانی و .... - لحن عصبانی برای بلند تر رساندن و نشان دادن اوج عصبانیت - لحن آرام و روا برای خوانش مونولوگ و فیالبداهه ها... و... ✅ توانایی بداههگویی: -مخصوصاً در رادیو و اجراهای زنده، باید توانایی صحبت بدون متن رو داشته باشد(حفظ باشید). ✅ آشنایی با اصول گویندگی و صداگذاری: -مثلاً کجا مکث کنید، کجا تأکید بذارید و چطور ریتم را در دست خود بگیرید. -
انواع زیرشاخههایگویندگی: 1. گویندگی رادیویی : -اجرای برنامههای زنده -پادکست -اخبار -گفتوگوهای رادیویی 2. گویندگی تلویزیونی: -اجرای برنامههای تلویزیونی -اخبار -مسابقات -مستندها. 3. دوبله ویا صداپیشگی: –صداگذاری روی فیلمها -انیمیشنها -سریالها 4. کتابهای صوتی: -خوانش داستانها - خوانش متون برای کتابهای شنیداری 5. تبلیغات صوتی: -ضبط صدا برای آگهیهای بازرگانی -پیامهای تلفنی -برندینگ
-
گوینده کسی است که با صدا و بیان خود پیام، احساس و مفهوم یک متن یا خبر و یا روایتی را با توجه به فن بیان قوی و صدای بسیار واضح و روا به شنونده منتقل میکند. گویندهها در زمینههای مختلفی مثل: -رادیو -تلویزیون -دوبله -کتابهای صوتی -تبلیغات -مستند -پادکست -اجراهای زنده فعالیتهای بسزائی انجام میدهد.
-
مافیایی رمان بیانضباط | سحر تقیزاده کابر نودهشتیا
Khakestar پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
قسمت پانزدهم: وقتی که از مسیر طولانی به خانه برگشتیم درب فلزی خانه آرام بسته شد و صدای خشخش پاهای خستهی من و سرهات روی زمین سرد حیاط طنین میاندخت. فضای خانه همچنان همان طور که آن را ترک کرده بودیم، آرام و ساکت و سرد. گندم و اورهان که در سالن نشسته بودند، از تکان خوردن درب متوجه ورودمان شدند. نگاههای نگران و مضطربشان گویای حالشان بود. گندم به سرعت از جایش بلند شد، در حالی که چهرهاش از نگرانی پر بود، پرسید: - چیشد؟! از پادگان خبر دادن حمله شده؛ چیزیتون که نشده؟! نصف جون شدم تا برسید خونه. آهی کشیدم و به طرفش قدم برداشتم. در حالی که از شدت خستگی به دیوار تکیه میدادم، گفتم: - هرچی که بود تموم شد. اما حالا چیزهایی هست که باید بهشون فکر کنیم. اورهان که همچنان در گوشهای ایستاده بود، با لحنی جدی ادامه داد: - حرفهای شما رو شنیدیم. اونجا، توی پادگان، وضعیت پیچیدهتر از چیزی بود که فکر میکردیم. ما اینجا که رسیدیم، هنوز از خودمون نمیدونیم چطور باید با این قضایا کنار بیایم. سرهات که در سکوت تمام مدت به دیوار تکیه داده بود، ناگهان بلند شد و گفت: - این یه بازی مرگ و زندگی بود. اما حالا اینجا داریم یه جنگ دیگه رو شروع میکنیم. همه چیز در دست مافیاهاست. به نظرم باید آماده بشیم برای فردا. گندم به آرامی دستش را روی پیشانی گذاشت و آهسته گفت: - هنوز نمیتونم درک کنم که چرا اینطوری پیش میره. همهچیز خیلی سریع تغییر کرد. باید برای شب فردا آماده بشیم. احساس سنگینی در دلش داشتم، مثل دلشوره و یا اظطراب اما با صدای آرامی گفتم: - این بازی یه فرصت و یه تهدیده. هر کسی که توی این بازی قرار میگیره، باید آماده باشه برای اتفاقاتی که ممکنه حتی از دست خودش هم خارج بشه. نمیدونم چی پیش میاد، اما باید بریم و این معامله رو انجام بدیم. مافیاهای کشورهای دیگه منتظرن. گندم و اورهان به هم نگاه کردند. نگرانی در چهرههایشان نمایان بود. آنها میدانستند که فردا روزی مهم خواهد بود. روزی که ممکن است تمام سرنوشت آنها را تغییر دهد. پس از چند لحظه سکوت، اورهان به آرامی گفت: - باید مراقب باشیم. بازیهایی که در پیش داریم، از هر چیزی که قبلاً تجربه کردیم، خطرناکتر خواهد بود. این چیزی که داریم واردش میشیم، یه بازی بیرحمانه است. گندم سرش را پایین انداخت و گفت: - از وقتی این بازی رو شروع کردیم، دیگه نمیدونم باید به چی اعتماد کنم. همهچیز تغییر کرده. اما شاید هیچ راهی جز این باقی نباشه. سرهات که در کنار درب ایستاده بود، با لحنی محکم گفت: - فقط باید آماده باشیم. فردا شب میریم اونجا. معاملهای که انجام میشه، بیشتر از هر چیزی که فکرش رو کنید مهمه. فقط صدای تیک تاک ساعت در فضا میپیچید. فردا باید به مهمانی میرفتیم. مهمانیای که نه فقط مکانی برای معامله بود، بلکه درِ دنیای دیگری را برای ما باز میکرد؛ دنیایی پر از خطر، راز و قدرت! -
نویسنده عزیز لطفا تا تاپیک تایید فرستاده نشده پارت گذاری نکنید
و باید هر پارت شما با تایپگوشی ۶۰ الی ۷۰ خط
و با تایپ سیستم ۴۰ الی ۵۰ خط بشه
مچکر
-
درخواست ویراستار | رمان تکمیل شده
Khakestar پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
درخواست ویراستاری- 53 پاسخ
-
- 1
-
-
اعلام پایان داستان کوتاه | انجمن نودهشتیا
Khakestar پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
درود وقت بخیر به پایان رسید- 23 پاسخ
-
- 1
-
-
داستان خونبهای وفاداری | سحر تقیزاده کاربر انجمن نودهشتیا
Khakestar پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
قسمت پایانی شب انتقام: قصر دلاکروا در میان نورهای طلایی و چراغانیهای مجلل، مانند یک رویا به نظر میرسید. در تالار بزرگ، مهمانها در حال جشن گرفتن بودند، نوشیدنیها سرو میشد، موسیقی ملایمی نواخته میشد و همه در حال خندیدن و گفتگو بودند. اما در این میان، تنها کسی که در این شادی سهمی نداشت، لارا بود. او در حاشیهی سالن ایستاده بود و از پشت جام شرابش، جمعیت را زیر نظر داشت، چهرههای آشنایی که به زودی به خاک و خون کشیده میشدند. بازی شروع شده بود، اما هنوز کسی نمیدانست که پایان این شب چگونه خواهد بود. صدای آنتونیو او را به خود آورد: «عروس زیبای من، چرا اینقدر ساکتی؟» لارا سریع لبخندی زد و جامش را بالا آورد. «دارم از لحظه لحظهی این شب لذت میبرم.» آنتونیو دستش را دور کمر او حلقه کرد و آرام در گوشش گفت: «میدونستی از وقتی توی زندگیم اومدی، همهچیز برام زیباتر شده؟» دروغگو، لارا سرش را کمی کج کرد و نگاهی نافذ به چشمان آنتونیو انداخت؛ چشمانی که به زودی از وحشت گشاد خواهند شد. «منم خوشحالم که کنار توام.» آنتونیو خندید و گفت: «آمادهای که ملکهی این خاندان بشی؟» لارا جرعهای از نوشیدنیاش را نوشید و گفت: «بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنی.» همان لحظه مارکو به آنها نزدیک شد، نگاهش بین لارا و آنتونیو در نوسان بود؛ انگار هنوز شک داشت که همهچیز آنطور که باید، پیش میرود یا نه. در همین لحظه، پدر ناتنی لارا از آن سوی سالن نگاهی به او انداخت و لبخندی مصنوعی زد. مردی که لارا تمام وجودش را از او پر از نفرت کرده بود، مردی که به زودی فریادهایش در این قصر طنینانداز میشد. لارا نفس عمیقی کشید. این آخرین شب آرامش قبل از طوفان بود. فردا، همهچیز تغییر میکرد. برای همیشه. قصر دلاکروا در سکوتی وهمآلود فرو رفته بود. مهمانها یکییکی رفته بودند، و حالا جز خانواده و چند خدمتکار، کسی در سالن مجلل باقی نمانده بود، نور ملایم لوسترهای کریستالی روی کف مرمری منعکس میشد. هنوز بوی گلهای تازهای که برای جشن آورده بودند، در هوا موج میز،. اما درون لارا، طوفانی در حال شکل گرفتن بود؛ طوفانی که دیگر هیچکس نمیتوانست مهارش کند. او در وسط سالن ایستاده بود، با لباس عروسی سفیدش که همچون تلهای برای روحش شده بود. در چشمانش چیزی جز تاریکی دیده نمیشد. همه چیز برای این لحظه آماده شده بود؛ ماهها، هفتهها، روزها… انتظار برای همین شب. مارکو، آنتونیو، پدر ناتنیاش، تمام کسانی که در فریب و خیانت به او دست داشتند، هنوز اینجا بودند. هنوز نمیدانستند که تا چند دقیقه دیگر، خونشان زمین این قصر را رنگین خواهد کرد، او میدانست. آرام و بیصدا دستش را درون کشوی میز کنار سالن برد، سرمای فلز را زیر انگشتانش حس کرد. انگار که اسلحه با او حرف میزد، زمزمه میکرد: "وقتشه، لارا. حالا نوبت توئه." اولین گلوله، آغاز پایان بود. صدای شلیک در سکوت قصر پیچید، خون روی دیوارهای طلایی پاشید؛ جیغها در سالن طنین انداخت. مهمانان با وحشت برگشتند و آنچه را که دیدند، باور نکردند، عروسی که در دستانش مرگ را حمل میکرد. مارکو فریاد زد: «لارا! لعنتی! چیکار داری میکنی؟!» اما لارا پاسخی نداد. چشمانش خالی از احساس بود. تنها چیزی که در آن میدرخشید، انتقام بود. آنتونیو، همسر تازهاش، با وحشت به سمتش رفت. «عزیزم، بذار توضیح بدم» اما لارا تنها لبخند زد و ماشه را کشید. گلولهای که به سینهی آنتونیو نشست، او را روی زمین انداخت، دستهایش را به پیراهن سفیدش گرفت. خون قرمز، لباس دامادیاش را به رنگ عذا درآورد. چشمانش به لارا دوخته شد، اما دیگر هیچ عشقی در آن نبود. همهچیز در عرض چند دقیقه اتفاق افتاد. پدرش که سالها حقیقت را از او پنهان کرده بود، با وحشت عقب رفت. پدر ناتنیاش به التماس افتاد: «لطفاً! نکن! من مجبور بودم» اما کلماتش در میان شلیک گلولهای دیگر گم شد. مارکو آخرین کسی بود که باقی مانده بود. او که همیشه کنار لارا بود، او که از همه چیز بیخبر بود، حالا با ناباوری به جنازههای اطرافش نگاه میکرد، چشمانش پر از اشک شده بود. «لارا، خواهش میکنم. هر اتفاقی که افتاده، ما میتونیم درستش کنیم!» لارا اسلحه را بالا آورد. مارکو تنها کسی بود که واقعاً دوستش داشت، اما دیگر دیر شده بود، دیگر راه بازگشتی نبود؛ اشک از گونهاش چکید. «ببخش مارکو. اما من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم.» آخرین گلوله، آخرین نفس، آخرین امید. مارکو روی زمین افتاد، سکوت سالن را فرا گرفت، تنها صدای نفسهای سنگین لارا مانده بود؛ قلبش محکم در سینه میکوبید. به اطرافش نگاه کرد که همه مرده بودند، همهی کسانی که زندگیاش را نابود کرده بودند، حالا روی زمین افتاده بودند. اما حالا چه؟ با دستان لرزان به پیراهن سفید عروسیاش نگاه کرد که حالا کاملاً قرمز شده بود، چیزی جز خلأ در وجودش احساس نمیکرد. انگار که تمام این مدت، او نه برای انتقام، که برای پایان خودش این مسیر را طی کرده بود. سکوت… سکوتی سرد و تلخ. لارا اسلحه را بالا آورد و دهانش را باز کرده لوله سرد اسلحهرا به دهان گرفت و شلیک کرد،آخرین گلوله برای خودش بود. پایان رمان. زمان؟! سه بامداد دوازدهم اسفند ماه هزار و چهارصد و سه و ماه دوازدهم و روز دوازده. سخنی از نویسنده: ممنون که تا اینجای داستان همراه من و لارا بودین؛ راستش قصد نداشتم لارا خودش رو بکشه ولی سرنوشت داستان رو به شخصیت ها سپردم و شد اینی که هست. امیدوارم از خوندنش لذت برده باشید. دیگر رمان های نویسنده: گیانم، بیانضباط؛ آسپیر، خون بهای وفاداری، دلنوشته جان جانان تا درودی دیگر بدورد چنل تلگرام نویسنده:novelmaffya- 26 پاسخ
-
- 2
-
-
-
داستان خونبهای وفاداری | سحر تقیزاده کاربر انجمن نودهشتیا
Khakestar پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
قسمت بیست و پنجم: بازی ادامه دارد دو روز مانده به عروسی، همهچیز طبق برنامه پیش میرفت، سالن اصلی قصر دلاکروا با گلهای سفید و طلایی تزئین شده بود، مهمانها از سراسر کشور دعوت شده بودند. خدمه بیوقفه در تلاش بودند تا همهچیز بینقص باشد،اما در این میان، تنها کسی که میدانست این عروسی پایانی خونین خواهد داشت، لارا بود. او از پشت پنجرهی اتاقش به باغ خیره شده بود، جایی که گروهی از کارگران در حال چیدن میزهای مهمانی بودند. در حالی که همه درگیر هیجان و شادی بودند، او در ذهنش هر لحظه از نقشهاش را مرور میکرد، هیچچیز نباید اشتباه پیش میرفت. صدای در، سکوت اتاق را شکست، لارا سریع خودش را جمعوجور کرد. «بله؟» در باز شد و مارکو وارد شد. او با چهرهای جدی به لارا نگاه کرد. «میتونم باهات حرف بزنم؟» لارا بهزور لبخند زد. «البته، بیا تو.» مارکو داخل شد، در را بست و با نگاهی دقیق به او خیره شد. «این روزها زیادی ساکتی، لارا. حس میکنم یه چیزی هست که داری ازم پنهان میکنی.» لارا اخمی کرد. «مارکو، تو زیادی حساس شدی، فقط استرس مراسمه.» مارکو دست به سینه شد. «واقعاً؟ پس چرا دیشب تا دیروقت توی کتابخونه بودی؟ وقتی اومدی بیرون، صورتت مثل گچ سفید شده بود.» لارا قلبش به تپش افتاد، اما ظاهری آرام به خود گرفت. «یه سری مدارک خانوادگی رو نگاه میکردم. چیز خاصی نبود.» مارکو چند ثانیه سکوت کرد، انگار میخواست در چشمانش حقیقت را بخواند، سپس آهی کشید و گفت: «ببین، تو عشق من بودی هنوز هم هستی شک نکن لارا. هر اتفاقی که افتاده، هر فکری که تو سرت داری، میتونی بهم بگی.» لارا جلو آمد و روبهروی مارکو ایستاد. « بعضی چیزها رو آدم باید خودش حل کنه.» مارکو نگرانتر شد. «من نمیخوام فردا یا روز عروسی اتفاقی بیفته که بعداً پشیمون بشی، لارا.» پشیمونی؟ لارا لبخند تلخی زد، او هیچوقت پشیمان نمیشد. «همهچیز خوبه، مارکو. قول میدم.» مارکو سرش را تکان داد. «باشه… اما اگه چیزی بود، قبل از اینکه دیر بشه، بهم بگو.» وقتی مارکو از اتاق بیرون رفت، لارا نفس عمیقی کشید، باید مراقب میبود، مارکو زیادی تیزبین بود. حالا که انتقام، آنقدر نزدیک بود که میتوانست بوی خون را حس کند.- 26 پاسخ
-
- 2
-
-
داستان خونبهای وفاداری | سحر تقیزاده کاربر انجمن نودهشتیا
Khakestar پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
قسمت بیست و چهارم: ماسکها و دروغها مارکو لحظهای سکوت کرد و سپس دستش را روی شانهی لارا گذاشت. «اگه چیزی هست که باید بدونم… بهم بگو.» لارا برگشت و با چشمانی که پر از چیزی میان اشک و فریب بود، گفت: «همهچیز خوبه، مارکو. نگران نباش.» اما در دلش، حقیقت دیگری زمزمه میشد: "تو هم جزو اونهایی هستی که قراره بمیرن." سه روز تا مراسم باقی مانده بود، قصر دلاکروا در تبوتاب آمادهسازی عروسی بود؛ همه چیز بهظاهر در آرامش پیش میرفت، اما درون لارا طوفانی از خشم و انتقام شعلهور شده بود. از لحظهای که حقیقت خیانت شوهر سابقش و پدر ناتنیاش را کشف کرده بود، دیگر هیچ چیز مثل قبل نبود. او میدانست که این عروسی نقطهی پایان همهچیز خواهد بود؛ پایانی خونین. آن شب، وقتی همه درگیر برنامهریزیهای عروسی بودند، لارا در اتاقش نشسته بود و نقشهاش را مرور میکرد، صدای کوبیدن در، او را از افکارش بیرون کشید. «لارا؟» صدای آنتونیو بود. نفس عمیقی کشید، خودش را جمعوجور کرد و در را باز کرد، آنتونیو، با چشمانی خسته و کمی مضطرب، به او نگاه کرد. «میتونم بیام داخل؟» لارا کنار رفت و او وارد شد، سکوت سنگینی میانشان جاری شد. آنتونیو بالاخره لب باز کرد: «چیزی شده؟ این چند روز یه جور دیگهای شدی.» لارا لبخندی محو زد. «همهچیز خوبه، فقط استرس مراسم رو دارم.» آنتونیو به او نزدیکتر شد. «مطمئنی؟ حس میکنم یه چیزی هست که بهم نمیگی.» لارا نگاهش را به او دوخت، مردی که قرار بود در چند روز آینده شوهرش شود، چقدر ساده بود، چقدر بیخبر از آنچه که در انتظارش بود. دستش را روی صورت او گذاشت، انگشتانش را روی پوستش کشید و زمزمه کرد: «آنتونیو، تو منو دوست داری؟» آنتونیو لبخند زد. «معلومه که دوستت دارم، لارا. مگه شک داری؟» لارا لحظهای مکث کرد. میتوانست بپرسد: "اگه بدونی قراره تو هم قربانی این عروسی بشی، باز هم دوستم خواهی داشت؟" اما چیزی نگفت. فقط سرش را به نشانهی تأیید تکان داد. آنتونیو نفس عمیقی کشید. «پس لطفاً بهم بگو که چیزی تو رو ناراحت نمیکنه.» لارا قدمی به عقب برداشت و گفت: «همهچیز خوبه، آنتونیو. فقط کمی خستم.» آنتونیو با تردید نگاهش کرد، اما دیگر اصرار نکرد. «باشه… اما اگه چیزی بود، بهم بگو.» سپس جلو آمد، دست او را گرفتو بوسید؛ سپس نجوا کرد: «من و تو، قراره یه زندگی عالی داشته باشیم.» لارا لبخند زد. اما در ذهنش تنها یک جمله میچرخید: "هیچکدوم از ما آیندهای نخواهیم داشت."- 26 پاسخ
-
- 2
-
-
-
داستان خونبهای وفاداری | سحر تقیزاده کاربر انجمن نودهشتیا
Khakestar پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
قسمت بیست و سوم: سکوتی پیش از طوفان هوا بوی باران داشت و شب آرامی بود، اما درون لارا طوفانی در حال شکلگیری بود که هیچکس از آن خبر نداشت. او در اتاقش نشسته بود، دفترچهای که از مادرش باقی مانده بود را روی زانوانش گذاشته و با انگشت روی نامش که روی جلد حک شده بود، کشید. عروسی فقط چند روز دیگر بود، همهچیز برای یک جشن باشکوه آماده شده بود، جشنی که قرار بود پر از خنده و شادی باشد، اما لارا میدانست که هیچکدام از آن خندهها دوام نخواهد آورد. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. تمام برنامهاش را بارها و بارها در ذهن مرور کرده بود. هیچ جایی برای اشتباه نبود. او تنها یک فرصت داشت، یک شب، یک لحظه، تا تمام کسانی که زندگیاش را ویران کرده بودند، به زانو درآورد. صدای در زدن او را از افکارش بیرون کشید. نفسش را حبس کرد، لحظهای مکث کرد و سپس با لحنی آرام گفت: «بیا تو.» در باز شد و آنتونیو وارد شد، با لبخندی که همیشه همراهش بود، جلو آمد و کنار لارا نشست. «داری به چی فکر میکنی؟» لارا لبخند محوی زد و دفترچه را بست. «به روز عروسی.» آنتونیو به چشمهایش خیره شد. «حاضری؟» لارا نگاهش را از او دزدید، به پنجره نگاهی انداخت و زیر لب گفت: «بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنی.» آنتونیو دستی زیر چانهاش برد و سرش را برگرداند تا دوباره در چشمهایش نگاه کند. «من خوشحالم که تو رو توی زندگیم دارم، لارا. هرچی که تو بخوای، من انجام میدم.» قلب لارا لحظهای لرزید، اما بلافاصله خودش را جمع کرد، لبخندی زد و دستش را روی دست آنتونیو گذاشت. «منم خوشحالم که تو رو دارم.» اما در دلش، تنها یک جمله زمزمه شد: "تا وقتی که وقتش برسه." همهچیز طبق برنامه پیش میرفت، و هیچکس شک نکرده بود، در قصر خانوادهی دلاکروا، همه مشغول آمادهسازی برای مراسم بودند. لباسها دوخته شده، شام مفصل تدارک دیده شده، و مهمانان یکییکی دعوتنامههایشان را دریافت کرده بودند. لارا در سالن نشسته بود، مشغول مطالعهی فهرست مهمانان. نامهایی که در آن لیست دیده میشدند، کسانی بودند که هر یک به نوعی در ویرانی زندگی او نقش داشتند. پدرش، که سالها دروغ گفته بود، مادر آنتونیو که او را هرگز قبول نداشت، دوستان خانوادگی که در سکوت به خیانتها و جنایات نگاه کرده بودند، و مارکو… مردی که ادعای محافظت از او را داشت، اما چیزی جز یک مهره در بازی نبود. «به چی فکر میکنی؟» صدای مارکو او را از افکارش بیرون کشید. لارا سریع خود را جمع کرد و لبخندی مصنوعی زد. «به روز عروسی.» مارکو نزدیکتر آمد، نگاهی دقیق به او انداخت و گفت: «میدونم که یه چیزی رو از من پنهون میکنی.» دل لارا لرزید، اما ظاهراً تغییری در چهرهاش دیده نشد. «چرا باید چیزی رو پنهون کنم؟» مارکو لبخند تلخی زد. «میدونی که من میتونم تشخیص بدم. تو از چیزی مطمئن نیستی.» لارا بلند شد و پشت به او، به سمت پنجره رفت. «شاید… فقط از این که بعد از عروسی همهچیز تغییر کنه، نگرانم.» مارکو کنار او ایستاد و نگاهش را به باغ دوخت. «هیچچیز قرار نیست تغییر کنه، لارا. تو و آنتونیو قراره یه زندگی فوقالعاده داشته باشین.» لارا چشمانش را بست. "زندگی فوقالعاده؟ برای چه کسی؟" اما هیچچیز نگفت، فقط سرش را تکان داد و زمزمه کرد: «امیدوارم همینطور باشه.»- 26 پاسخ
-
- 2
-
-
داستان خونبهای وفاداری | سحر تقیزاده کاربر انجمن نودهشتیا
Khakestar پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
قسمت بیست و دوم: در لبه پرتگاه لارا در میان دنیای پر از دروغ و فریب قدم میزد، اما هیچچیز نمیتوانست او را متوقف کند، او تصمیمش را گرفته بود؛ دیگر هیچ ترسی در دلش باقی نمانده بود. ساعتها در اتاق خودش نشست، به دیوار خیره شده بود و ذهنش درگیر نقشهای که در سر داشت، بود. هیچ چیزی نمیتوانست این درد را از بین ببرد، هیچ چیزی نمیتوانست آن خلا عمیقی که در درونش حس میکرد، پر کند. اما این نقشه، این انتقام، تنها چیزی بود که میتوانست به او احساس قدرت بدهد؛ لارا خود را در این بازی شوم غرق کرده بود و هیچچیز از دست دادن نداشت، حتی خود را. صدای درب به آرامی به گوشش رسید، در ابتدا او فکر کرد که صدای تخیلش است، اما وقتی درب با صدای بلندتری باز شد، نگاهش به سوی آن کشیده شد. آنتونیو بود. آنتونیو با نگاهی نگران به لارا نزدیک شد. «لارا، باید با من حرف بزنی. این طور نمیشه.» لارا که بیحسی عجیبی در دلش حس میکرد، فقط به او نگاه کرد. هیچچیز جز سردی و بیتفاوتی در نگاهش نبود. «آنتونیو، دیگه هیچ چیزی برای گفتن نیست.» صدایش بیروح و خسته بود. «من تصمیمم رو گرفتم.» آنتونیو جلوتر آمد. «تو که نمیخوای این مسیر رو بری. این بازی به تو هیچ چیزی نمیده جز درد و از دست دادن همهچیز.» لارا به آرامی لبخند زد. لبخندی سرد و تلخ که بیشتر به یک تمسخر شبیه بود. «تو فکر میکنی میتونم عقب بکشم؟ نه، آنتونیو. من دیگه هیچچیزی جز انتقام نمیخواهم.» آنتونیو برای لحظهای سکوت کرد، سپس با صدای ملایمتری گفت: «تو هنوز چیزی از خودت ندیدی. اینطور نمیمونی، هنوز میتونی همهچیز رو تغییر بدی.» «نمیخوام تغییر بدم.» لارا با لحنی قطعی جواب داد. «من میخوام این بازی رو تموم کنم. دیگه برای من چیزی به نام برگشت وجود نداره.» آنتونیو نگاهش را از لارا برداشت و با نگاهی غمگین به زمین نگاه کرد. «من نمیخواستم به تو آسیب برسونم. ولی نمیدونم چی باید بگم.» لارا قدمی به جلو برداشت و در حالی که نگاهی چالشبرانگیز به آنتونیو میانداخت، گفت: «دیگه نمیخواهی چیزی بگی، میدونم هدف تو از اول این بود که من تو این دنیای تاریک بمونم. نمیخوای ببینی که من دارم توی این مسیر به کجا میروم.» آنتونیو با دقت به چشمان لارا نگاه کرد، انگار که در تلاش بود چیزی را در عمق دلش بخواند، اما لارا هیچ چیزی به جز قوی بودن، به جز ارادهای بیپایان به او نشان نمیداد. «آنتونیو، تو هیچ وقت نمیفهمی، من دیگه نمیخوام به هیچچیز جز انتقام فکر کنم، پدر ناتنیم، مارکو، همهی کسانی که من رو به اینجا کشوندن باید ببینن که من چی از خودم میخواهم.» آنتونیو به آرامی به عقب برگشت و قدمی از او فاصله گرفت. «پس همونطور که خواستی، بازی ادامه پیدا میکنه.» لارا سرش را بالا گرفت. «و تو دیگه هیچجای توش نداری.» آنتونیو نگاهش را از لارا برگرداند و به آرامی گفت: «مطمئن باش که همیشه به یادم خواهی بود.» لارا هیچجوابی نداد. تنها به درب نگاه میکرد که در حال بسته شدن بود، آنتونیو به آرامی اتاق را ترک کرد. لحظهای بعد، لارا دوباره تنها شد. سکوت به گوشش رسید، سکوتی که برای او همچون صدای طوفان بود. در این لحظه هیچچیز برای او مهم نبود. همه چیز به انتقام ختم میشد. اما در دلش احساس سردی و تنهایی عمیقی بود. این مسیر، این بازی، او را به جایی رسانده بود که شاید دیگر هیچچیز نتواند نجاتش دهد. لارا به خود قول داد که دیگر هیچچیز مانع او نخواهد شد، انتقام را به هر قیمتی که شده خواهد گرفت. در دل شب، همه چیز به پایان رسیده بود، تنها چیزی که لارا حس میکرد، احساس پوچی بود که برای همیشه با او خواهد ماند.- 26 پاسخ
-
- 2
-
-
-
داستان خونبهای وفاداری | سحر تقیزاده کاربر انجمن نودهشتیا
Khakestar پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
قسمت بیست و یکم: سرنوشت تاریک لارا ایستاده بود، با چشمان خالی و نگاهی بیرحم. اتاق پر از سکوتی سنگین بود که بهطور غیرقابلتصوری فشار زیادی به همهی حاضران وارد میکرد. هیچکدام از آنها جرات نمیکردند حرفی بزنند. مارکو هنوز در همان موقعیت ایستاده بود و نگاهی سرد به لارا داشت. او هیچچیز از احساسات درونی خود نشان نمیداد، اما میشد فهمید که در درونش، دنیایی از تضاد و درد جریان دارد. آنتونیو که چند قدم آنطرفتر ایستاده بود، با دقت نگاه میکرد. حالا همهچیز به این لحظه رسیده بود. لارا دیگر آن دختر سادهای نبود که روزی به آنها اعتماد کرده بود. او حالا تبدیل به چیزی دیگر شده بود. چیزی که از گذشته خود جدا شده و فقط به انتقام میاندیشید. لارا نفس عمیقی کشید و به مارکو نزدیکتر شد. «فکر میکنی میتونی منو متوقف کنی؟» صدایش از همیشه محکمتر و سردتر بود. مارکو چند لحظه سکوت کرد، سپس با لحن آرام گفت: «لارا، من هیچ وقت قصد نداشتم تو رو به اینجا بکشم. ولی الان دیگه هیچچیز نمیتونه این رو تغییر بده.» لارا لبخند سردی زد و به او نزدیکتر شد. «تو اشتباه میکنی. فکر میکنی که میتونی بگی که هیچچیزی برای تو و این دنیا تغییر نکرده؟ هرچی که من دیدم و شنیدم، همهش به خاطر تو بود.» مارکو قدمی به عقب برداشت. «من خیلی چیزا رو اشتباه کردم، لارا. ولی این نمیتونه برگرده. نمیتونه چیزی رو تغییر بده.» آنتونیو که همچنان به دقت نظارهگر بود، قدمی جلو آمد. «لارا، میدونی که این مسیر چیزی جز نابودی برای تو نخواهد داشت. تو دیگه نمیتونی به خودت برگشتی بدی.» لارا لحظهای به آنتونیو نگاه کرد و با صدای آرام و مطمئن گفت: «من دیگه هیچچیز برای برگشتن ندارم. این بازی تموم شده. برای من هیچ راه دیگهای جز رفتن به جلو نیست.» مارکو، که به وضوح از این صحبتها ناراحت شده بود، با عصبانیت گفت: «اگر به این راه بری، همهچیز از دست میره. هیچچیزی برات باقی نمیمونه.» اما لارا هیچچیز نداشت که از دست بدهد. او به سختی به آنتونیو نگاه کرد و گفت: «شاید هیچچیزی باقی نمونده باشه، اما من تصمیم خودمو گرفتم. و باید این راه رو برم.» همینطور که لارا اینها را میگفت، هیچ چیزی نمیتوانست جلوی ارادهاش را بگیرد. تنها چیزی که برای او اهمیت داشت این بود که انتقامش را بگیرد. نه از مارکو، نه از پدر ناتنیاش، بلکه از دنیا و از خودش. در این لحظه، دردی عمیق و تلخ در دلش احساس میشد، اما او دیگر نمیخواست از این دنیای تاریک بیرون بیاید. او خودش را به این دنیای وحشی سپرده بود و حالا نمیتوانست به عقب برگردد. آنتونیو، که همچنان در تلاش بود تا جلوی لارا را بگیرد، با لحن ملایمی گفت: «تو با خودت چی کار میکنی؟ این مسیر، این تصمیم، هیچکدام به نفع تو نیست.» لارا به آنتونیو نگاه کرد و با بیتفاوتی پاسخ داد: «این مسیر تنها چیزی است که من انتخاب کردم. و تو نمیتونی چیزی تغییر بدی.» لحظهای سکوت در فضا پخش شد. نگاههای آنتونیو، مارکو و لارا به هم گره خورد. هیچکدام از آنها نمیتوانستند حدس بزنند که در ادامه چه اتفاقی خواهد افتاد. اما یک چیز واضح بود: بازی به نقطهای رسیده بود که هیچکس قادر به پیشبینی آینده نبود. لارا به سوی درب حرکت کرد. او میدانست که راهی که انتخاب کرده، پر از خطرات و دشواریهاست، اما هیچ چیزی نمیتوانست مانع او شود. در ذهنش تنها یک هدف داشت: انتقام. آنتونیو، در حالی که نگاهی غمگین به او میانداخت، به آرامی گفت: «امیدوارم که زمانی بیاد که بتونی خودتو پیدا کنی.» لارا بدون اینکه نگاهش را به آنتونیو بدوزد، در حالی که در را باز میکرد، گفت: «هیچ وقت به گذشته فکر نمیکنم.» و سپس درب بسته شد، همهچیز در سکوت فرو رفت.- 26 پاسخ
-
- 2
-
-
داستان خونبهای وفاداری | سحر تقیزاده کاربر انجمن نودهشتیا
Khakestar پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
قسمت بیستم: دقایق پایانی لارا در خیابانهای تاریک شهر قدم میزد؛ شب سرد بود و مه روی آسفالت خیابانها نشسته بود. فکرش پر از آشوب بود، اما یکی از چیزهایی که بیشتر از همه در ذهنش میچرخید این بود که حالا باید چطور از این مسیر خطرناک عبور کند؛ راهی که خودش برای خودش ساخته بود. چشمانش به نقطهای دور خیره شده بود، اما در ذهنش تمام صحنههایی که از پدر ناتنیاش شنیده بود، تکرار میشد. مادری که به دست او کشته شد، و در دنیای کثیفی که او در آن به دام افتاده بود، هیچچیزی جز انتقام برایش باقی نمانده بود. در همین حال، گوشیاش به صدا درآمد. شمارهای ناشناس، لارا لحظهای مکث کرد و سپس گوشی را برداشت؛ صدای آنتونیو از آن طرف خط شنیده میشد. «لارا، میدونم که هنوز خیلی عصبی هستی. ولی باید با من حرف بزنی. این چیزی که تو قصد داری انجام بدی فقط به ضرر خودت تموم میشه.» لارا نفس عمیقی کشید و در حالی که قدمهایش را به سرعت به سمت مقصد نهاییاش برمیداشت، جواب داد: «آنتونیو، من هیچچیز دیگهای برای از دست دادن ندارم. همهچیز از دست من رفته. تو نمیفهمی چی میگم.» آنتونیو لحظهای سکوت کرد، صدای نفسهایش در تلفن به وضوح شنیده میشد. «ولی لارا، تو هنوز به انتخابهای دیگهای داری. حتی الآن هم میتونی از این دنیای سیاه بیرون بیای.» لارا با خونسردی پاسخ داد: «نه، دیگه راه برگشتی نیست. این بازی باید تموم بشه. یا من، یا اونها.» آنتونیو سعی کرد آرامش خودش رو حفظ کنه، اما صدایش از نگرانی میلرزید. «پس هر کاری میخوای بکنی، اینبار فقط خودت رو نابود نمیکنی؛ هر کسی که تو رو به این نقطه رسوند، الآن داره بازی رو نگاه میکنه.» لارا مکث کرد، چیزی در صدای آنتونیو بود که باعث شد قلبش چند ثانیه برای یک لحظه متوقف شود. «من میدونم چی دارم میکنم. اما گاهی اوقات باید از آتش برای پاک کردن استفاده کنی.» در همان لحظه، در اتاقی دور از چشم لارا، پدر ناتنیاش با مردانی که همیشه به او اعتماد داشت، در حال گفتگو بود. آنها میدانستند که امروز روزی است که یا باید همه چیز را تمام کنند، یا خودشان در دامی که برای دیگران چیده بودند، گرفتار شوند. پدر ناتنی لارا با صداهایی پر از تهدید و فریب گفت: «اون دیگه هیچچیز رو از دست نمیده. به هر قیمتی باید جلوش رو بگیریم.» لارا به یک نقطه دورتر رسید، مکانی که در ذهنش مدتها بود آن را انتخاب کرده بود، اینجا پایان بازی بود. او به آرامی در برابر ساختمان بزرگی ایستاد، دنیایی که از ابتدا در آن گرفتار شده بود، اینجا به پایان میرسید. با هر قدمی که به سوی درب ساختمان برمیداشت، حس میکرد که قلبش سنگینتر میشود؛ اما این سنگینی برای او چیزی جز آرامش نبود. چرا که تمام گذشتهاش را پشت سر گذاشته بود. اکنون زمان رسیدن به جوابها بود. همانطور که به سمت درب وارد میشد، صداهای خشکی در گوشش پیچید اما او دیگر نمیترسید؛ به راحتی و با خونسردی وارد شد. درون قلبش هنوز فریادی خاموش وجود داشت که به او میگفت: «این فقط شروع است.» در داخل، مارکو در حال راه رفتن در راهروی سرد بود، نگاهش بر لارا که وارد شد، به شدت قفل شد. او هیچچیز از او نمیخواست، اما لارا با چشمانی که نشان از بیرحمی داشت، نزدیک شد. لارا با صدای آرام اما قاطع گفت. «مارکو، من به همهچیز رسیدم.» مارکو چشمانش را تنگ کرد. «تو هنوز فکر میکنی با این کارها به چیزی میرسی؟» لارا بدون مکث گفت: «نه. من فقط میخوام از تو و این دنیای کثیف انتقام بگیرم.» در همان لحظه، صدای قدمهای دیگری در راهرو پیچید، آنتونیو که در انتهای راهرو ایستاده بود، در حالی که نگاهش پر از نگرانی بود، گفت: «دیگه تمومش کن، لارا. نذار که همهچیز به بازی بیافته.» اما لارا با یک نگاه مستقیم به آنتونیو جواب داد: «هیچچیز دیگه از این بازی باقی نمونده.» لحظهای سکوت سنگینی در فضا برقرار شد. نگاههای آنتونیو، مارکو و لارا همه با هم گره خورد. بازی به نقطهای رسید که هیچکس نمیتوانست پیشبینی کند که بعدش چه خواهد شد. پایان این بازی نزدیک بود، اما کسی نمیدانست که پیروز واقعی کیست.- 26 پاسخ
-
- 2
-
-
داستان خونبهای وفاداری | سحر تقیزاده کاربر انجمن نودهشتیا
Khakestar پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
قسمت نوزدهم: پایان بازی، آغاز حقیقت امروز چیزی در چشمانش بود که همه چیز را متفاوت میکرد، او دیگر تنها دختری که از دنیا فریب خورده بود نبود. اکنون خودش سازندهی سرنوشت بود، سرنوشتی که دیگر هیچکس نمیتوانست از آن فرار کند. پدر ناتنیاش که همچنان در پشت میز نشسته بود و نگاهش به لارا دوخته شده بود، با صدای خسته و خشن گفت: «تو اشتباه میکنی، لارا. این کاری که داری میکنی فقط به نابودی خودت میانجامه. تو هنوز بچهای، نمیفهمی چی داری از دست میدی.» لارا نفس عمیقی کشید و با دست خود به آرامی قلمی که روی میز بود را برداشت. «این دنیا همیشه به من گفته بود که به عنوان یک زن هیچچیز ندارم. اما من الان ثابت میکنم که همهشون اشتباه میکردند.» پدر ناتنیاش با تمسخر گفت: «چه جالب! حالا تو میخوای دنیای من رو تغییر بدی؟ فکر میکنی که میتونی من رو متوقف کنی؟» لارا با صدای آرام و قاطع جواب داد: «نه، من نمیخوام دنیا رو تغییر بدم. من فقط میخوام از همون چیزی که به من داده شد انتقام بگیرم.» او در حالی که قدم به قدم به سمت پدر ناتنیاش حرکت میکرد، گفت: «تو فکر میکنی که من هیچوقت متوجه نشدم به مادر من چی شده؟ من همیشه گفتم شاید اون مردی که به من دروغ گفت، پدر ناتنیام، مردی خوب بوده، اما الان میفهمم که هیچچیز از حقیقت باقی نمونده.» پدر ناتنیاش چشمانش به شدت تنگ شد. «تو هنوز هیچی نمیدونی، لارا.» «نه، حالا همه چیز رو میدونم!» لارا فریاد زد و ادامه داد: «تو اونقدر آدم پست و بیرحمی هستی که حتی به مادرم رحم نکردی، درست همونطور که به من هیچوقت رحم نکردی. اما دیگه وقتشه که همه چیز تموم بشه.» چشمان پدر ناتنیاش پر از وحشت شد؛ و به خوبی میدانست که لارا دیگر هیچ چیزی برای از دست دادن ندارد، حالا لارا در مرکز دنیای تاریکی که خودش ساخته بود، ایستاده بود. لحظهای سکوت حاکم شد. لارا و پدر ناتنیاش هر دو در چشمان هم نگاه میکردند، اما هیچکدام از آنها نمیخواستند از جایشان تکان بخورند. بازی دیگر تمام شده بود و حقیقت در نهایت آشکار شده بود. در همین حال، آنتونیو که از پشت در ایستاده بود، به تمامی آنچه که در اتاق میگذشت گوش میداد. او میدانست که لارا در نهایت به این نقطه خواهد رسید،از ابتدا که او را دیده بود، میفهمید که لارا از همان ابتدا چیزی غیر از یک قربانی بود. او قدرتی درون خود داشت که هیچکس نمیتوانست آن را نادیده بگیرد. آنتونیو در دلش میدانست که هرچه بگوید، دیگر هیچ چیز نمیتواند مسیر لارا را تغییر دهد، او فقط باید منتظر نتیجه نهایی این بازی میبود؛ بازیای که شاید خودش هم به نوعی در آن گرفتار شده بود. در اتاق، لارا با صدای آرام اما قوی به پدر ناتنیاش گفت: «حالا که همه چیز رو فهمیدم، دیگه هیچچیز نمیتونه من رو متوقف کنه. نه تو، نه مارکو، نه هیچکس دیگه.» پدر ناتنیاش در حالی که از ترس رنگ از چهرهاش پریده بود، گفت: «تو نمیفهمی... تو نمیفهمی که با این کار همهچیز رو از دست میدی.» لارا با لبخند تلخی گفت: «نه، این تویی که نمیفهمی، من فقط دارم چیزی رو پس میگیرم که حقمه. هیچچیز دیگهای مهم نیست.» و سپس، در لحظهای که همهچیز به نظر میرسید که در سکوت تمام شود، لارا تصمیم نهایی را گرفت. او دیگر نمیخواست به دنبال پاسخهای بیپایان بگردد، حقیقت برای او روشن شده بود و حالا فقط یک چیز باقی مانده بود، انتقام! با قدمهای محکم و چشمانی پر از اراده، لارا از اتاق بیرون رفت؛ هیچچیز نمیتوانست او را متوقف کند.- 26 پاسخ
-
- 2
-
-
داستان خونبهای وفاداری | سحر تقیزاده کاربر انجمن نودهشتیا
Khakestar پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
قسمت هجدهم: در دامی که خود ساخته لارا شبانه در خیابانهای خالی و تاریک قدم میزد؛ هوا سرد و رطوبت سنگینی داشت که به راحتی به پوستش نفوذ میکرد، اما او هیچ توجهی به آن نداشت. فقط قدم میزد، به سوی مقصدی که برایش واضح بود؛ انتقام از همه چیز مهمتر بود. چند روز گذشته، لارا وارد بازی پیچیدهای شده بود که خودش ساخته بود، او هر حرکت را به دقت محاسبه میکرد و هیچچیز را به شانس واگذار نکرده بود. اما در دلش، گاهی تردیدهایی میزد، آیا این همان مسیری است که میخواهد برود؟ آیا او واقعاً میتواند در این دنیای کثیف و بیرحم برنده شود؟ یاد مادرش افتاد، تصویر صورتش در ذهنش نقش بسته بود؛ شاید وقتی که مادرش به دست پدر ناتنیاش کشته شد، او نیز تنها وسیلهای در یک بازی بزرگتر بود، بازیای که لارا را به اینجا رسانده بود. لارا به درب ساختمان بزرگ و مستحکم رسید. ساختمانی که به نظر میرسید هیچ چیزی نمیتواند آن را از هم بپاشاند. اما او میدانست که اینجا همان جایی است که باید همه چیز را تمام کند. چند قدم به جلو برداشته بود که در را به آرامی باز کرد، داخلهمه چیز در سکوت بود، تنها صدای قلبش را میشنید که به شدت میتپید. گامهایی که به سوی اتاق پدر ناتنیاش میبرد، سنگین و پر از عزم بودند. مارکو، فرناندو و آنتونیو همه درگیر این بازی بودند؛ اما هیچکدام نمیدانستند که لارا اکنون دیگر تنها یک بازیکن نیست، او خود رئیس این بازی است. وقتی وارد اتاق شد، پدر ناتنیاش با نگاه سرد و بیتفاوت به او نگاه کرد، او در گذشته همیشه به لارا به چشم یک وسیله نگاه میکرد. اما امروز، لارا چیز دیگری بود. کسی که نه تنها بازی میکرد، بلکه بازی را در دست داشت. «چطور اومدی اینجا؟» به نظر میرسید او هنوز هم فکر میکند که لارا همان دختر بیخبر و ساده است که میتواند همه چیز را با وعدههای دروغین فریب دهد. لارا با لحنی محکم پاسخ داد: «دیگه وقت فریب دادن من تموم شده. من اینجا اومدم تا بازی رو تموم کنم.» پدر ناتنیاش در چشمانش نگاه کرد، یک لحظه سکوت شد، اما لارا این سکوت را نشانه ضعف نمیدید،؛ او دقیقاً میدانست که باید چه بگوید. «من از هیچکس نمیترسم. نه از تو، نه از کسی که پشت این بازیای که من توش گیر افتادم ایستاده.» لارا ادامه داد. «تو به من دروغ گفتی. به من خیانت کردی و فکر کردی من هیچ وقت متوجه نمیشم.» پدر ناتنیاش لبخند کمرنگی زد، انگار که همه چیز برایش یک شوخی بود. «تو هیچچیز نمیدونی. این بازی بزرگتر از توئه.» لارا یک قدم به جلو برداشت. «دقیقاً به همین دلیل من الان اینجا هستم. برای اینکه این بازی رو تموم کنم. باید تو و همه اونایی که از من استفاده کردن، بدونید که دیگه هیچکسی نمیتونه من رو بازی بده.» همزمان با این که لارا به آرامی به جلو حرکت میکرد، در دلش تصمیمی جدی گرفته بود؛ او دیگر نمیخواست قربانی این دنیای تاریک باشد. یا باید پیروز میشد، یا باید در این بازی نابود میشد. آنتونیو در گوشهای از ساختمان، کنار پنجره ایستاده بود، او همچنان نگران لارا بود، اما نمیتوانست به راحتی از این بازی بیرون بیاید. او تنها برای مدتی سعی کرده بود تا لارا را از این مسیر منحرف کند، اما در دل خود میدانست که او در نهایت تصمیم خودش را خواهد گرفت. و حالا، آنتونیو باید منتظر بود که نتیجه این بازی چه خواهد شد؛ مارکو نیز در راه رسیدن به اتاق بود. او میدانست که این لحظهای سرنوشتساز است، اما او نیز نمیتوانست مانع از تصمیمات لارا شود، همه آنها درگیر چیزی شده بودند که نمیتوانستند آن را کنترل کنند. لارا دست خود را از جیب بیرون کشید و گویی تصمیمی نهایی گرفته بود. «تو بازی رو شروع کردی. حالا نوبت منه که تمامش کنم.» و در لحظهای کوتاه، همه چیز تغییر کرد.- 26 پاسخ
-
- 2
-
-
جان جانان قسمت ششم: دکتر؛ دیدی جان جانان ناخوش احوالم کرد؟ دیدی چجوری منی که میگفتم هیچی زمینم نمیزنه؛ منو زمین زد؟! دکتر خودمونیما، عاشق شدی تا حالا؟! چجوری بگم بهت؛ یه جورایی جنونه انسانی هست، مثلا دوست نداری کسی نزدیکش بشه، کشی باهاش صحبت کنه؛ کسیحتی به چشماش خیره بشه... ببین دیگه من تا جه درجهای از جون رسیده بودم که حتی به بالش زیر سرش هم حسودی میکردم... یادمه یه باز خودش برگشت گفت؛ دل میزنه، انقدر مراقب یکی بودن، حساس و حسود بودن سرش دل میزنه. دلشو زد دیگه دکتر، دلشو مهربونی من، وفاداریم، صداقتم، احترامم نسبت به خودش زد.. کاش میشد همه چی رو برگردوند عقب دکتر، به همون شبِ لعنتی که خواستم برم و نزاشت؛ اعتراف کرد دکتر، گفت دوسم داره، آخ بدونی چقدر حس خوبی بود. تا خود صبح فقط حرف زدیم گفتیم خندیدیم، اون زمان چه میدونستم میشه دلیل بیماریم؟ نمیدونستم دیگه... ولی میدونی دکتر، بیبی جون راست میگفتها میگفت: 'ننه دل نبندی ها! میشی یه آدم مرده که فقط جسدش رو این ور اون ور میبره؛ ننه گیر چشمای کسی بیوفتی ویرونت میکنه همون چشما، دل نبند ننه که یار های امروزی وفایی ندارن، زمون ما رو نبین که وقتی یه بار دلدادیم دیگه دلشکستن و رفتن بلد نبودیم...' بیبیم راست میگفت دکتر؛ گیر چشماش افتادن و ویرونم کرد با رفتنش. کاش توی دنیا کسی عاشق نمیشد دکتر؛ کاش نرسیدن ته همهی مسیر ها نبود؛ کاش فقط خنده و خوشی توی این دنیای لعنتی بود. دکتر امروز میزاری برم پشت بوم؟! دلم برای جان جان یه ذره شده؛ میخوام پرواز کنم، برم بشینم روی شونهش و یه دل سیر عطر تنشو تو ریههام پر کنم که کمتر دلتنگش بشم. قول میدم تا سپیده نزنه برگردم... نزاری برم امشب داغون میشما؛ تو هوای دل شکستهی یتیم ما رو داشته باش دکتر... یا هم اصلا بیخیال؛ جان جانان که ما رو نخواست و ول کرد و رفت... برم که چی بشه؟ چیبگم؟ مگه فایده داره؟ آبی که ریخته شده رو جمع کنه؟! مگه فایده داره لیوانی که شکسته رو بچسبونه و عین روز اولش کنه؟! ها؟ فایده داره دکتر؟! به نظر من که نداره، چون همه جیزو جان جانان خرابش کرد فرستنده؟! <از دلدار به دلشکن> تاریخ؟! یک هزاروسیوصدو چهارم برج یازدهم روز هجدهم ساعتنگارش؟! <یک و پانزده دقیقه بامداد> نگارنده؟! <سحر تقیزاده>
-
و اما عزیز من، روزگار همین است، به چه میاندیشی؟ به دیروزی که گذشت؟ به امروزی که حسش نکردی؟ یا به فردایی که هنوز نرسیده، اما از دستش دلگیری؟ چه میتوان کرد؟ میتوان آنقدر ناپدید شد که دست خلق به تو نرسد؟ یا میشود مُرد و بهجای خاکستر، جوانهای شد که این بار سبزتر از زمین برخیزد؟ نه عزیز من، نمیشود. هرچقدر که روحت از هم بپاشد، هرچقدر که تکههای وجودت در تاریکی خرد شوند، باز هم باید ادامه دهی. مثل کودکی بازیگوش که از سر خطایش سیلی میخورد و مغرورانه میگوید: «اصلاً هم درد نداشت!» اما درونش زخم میشود و صدایش را هیچکس نمیشنود. غم، رهایت نمیکند. اگر از آن بگریزی، چشمانت تو را لو خواهند داد. چشمها دروغ نمیگویند، نمیتوانند غم سالیان را پنهان کنند. تار و پود روحت با اندوه در هم تنیده و تا پشت چشمان کهکشانیات امتداد یافته است. تو هیچگاه نخواهی توانست از غم بگریزی، همچون بادبادکی که خیال پرواز دارد اما بندی نادیدنی او را به زمین میکشاند. اما یادت نرود... من اینجا هستم. برای اینکه غمهایت را به دوش بکشم. برای اینکه جای تو بمیرم.
- 10 پاسخ
-
- 1
-
-
داستان خونبهای وفاداری | سحر تقیزاده کاربر انجمن نودهشتیا
Khakestar پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
قسمت هفدهم: تصمیم نهایی لارا در کنار پنجره ایستاده بود، چشمانش به بیرون خیره شده و افکارش به سرعت در حال گردش بودند. شب فرا رسیده بود و نور ماه به آرامی روی دیوار میافتاد، هیچچیز جز سکوت و صدای تند ضربان قلبش در اتاق نبود. او به تصمیمی رسیده بود که دیگر نمیتوانست آن را به عقب برگرداند، گذشتهاش تمام دروغها و خیانتها، دیگر نمیتوانست مانع حرکتش به جلو شود. مادرش کشته شده بود، به دست کسانی که ادعای دوستداشتنش را داشتند، پدر ناتنیاش مردی که به او نزدیک بود، در نهایت تنها یک عامل در این بازی پیچیده بود. حال، لارا نمیتوانست به هیچچیز جز انتقام فکر کند. در این بازی وحشیانه، هیچچیز جز پیروزی برایش اهمیت نداشت؛ به هیچ چیزی که پیش از این میشناخت، نمیتوانست بازگردد. آنتونیو که در اتاق کناری نشسته بود، از صدای قدمهای لارا به سمت درب اتاقش متوجه آمدنش شد. او نگاهش را از روی میز برداشت و با نگرانی به لارا چشم دوخت. «لارا، میدونم که هیچ چیزی نمیتونه این حس انتقام رو از تو بگیره، اما خواهش میکنم به این کار فکر کن. ما میتونیم همه چیز رو درست کنیم.» لارا بدون اینکه نگاهش را از او بردارد، آرام گفت: «دیگه هیچچیز درست نمیشه، آنتونیو. این همه دروغ، این همه خیانت... هیچچیز نمیتونه اون رو جبران کنه. باید این بازی رو تموم کنم.» آنتونیو قدمی به جلو برداشت و با صدای ملایمی گفت: «لارا، تو داری وارد دنیای وحشی میشی که نمیتونی ازش فرار کنی. اینجا هیچچیزی جز درد و خون نیست.» لارا با سردی جواب داد: «همین درد و خون به من نشان داد که باید انتقام بگیرم، چون وقتی به دنیا اطمینان میکنی، تو رو به پایین میکشه.» آنتونیو سکوت کرد و به لارا نگاه میکرد، او نمیخواست او را از تصمیمش منصرف کند، اما در عین حال میدانست که هیچ راه برگشتی وجود ندارد؛ لارا وارد جنگی شده بود که پایانش نامعلوم بود. در همان زمان، مارکو در مکانی دور از چشم آنتونیو و لارا ایستاده بود، او نیز خود را درگیر تصمیمات پیچیدهای میدید. نمیتوانست پیشبینی کند که لارا چه خواهد کرد، اما او به خوبی میدانست که این بازی بیرحمانه است و هیچکس نمیتواند از آن فرار کند. با صدای آرام اما محکم، مارکو در دل خود گفت: «هر چه باشد، لارا باید خودش تصمیم بگیره. شاید این تنها راهی باشه که میتونه از این دنیای تاریک بیرون بیاد.» لارا دوباره به سوی در اتاق حرکت کرد. او نمیخواست درگیر احساسات شود، فقط میخواست که مسیر خود را دنبال کند. هرچند قلبش از درد و اندوه پر بود، اما دیگر جایی برای ضعف باقی نمانده بود. آنتونیو، با دیدن عزم راسخ در چهره لارا، به آرامی گفت: «حواست رو جمع کن، لارا. این یه بازی نیست. این زندگیته.» لارا به سوی او برگشت، و در حالی که صدایش محکم و سرد بود، گفت: «من دیگه از هیچ چیزی نمیترسم.» لحظهای بعد، لارا اتاق را ترک کرد و به سمت جایی که تنها هدفش در آن بود حرکت کرد: انتقام! این تنها چیزی بود که میتوانست ذهنش را آرام کند. با قدمهایی مصمم، لارا در دنیای تاریکی که انتخاب کرده بود، قدم میزد؛ هیچچیز جز موفقیت در انتقام، برایش اهمیت نداشت. هر چیزی که در مسیرش قرار میگرفت، باید از بین میرفت، برای او دیگر هیچ تفاوتی نداشت. در انتهای راه، او تنها به یک چیز فکر میکرد: این بازی باید تمام شود، و تنها کسی که پیروز از آن بیرون میآید، او خواهد بود.- 26 پاسخ
-
- 2
-
-
داستان خونبهای وفاداری | سحر تقیزاده کاربر انجمن نودهشتیا
Khakestar پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
قسمت شانزدهم: سایههای گذشته لارا به شدت درگیر افکارش بود؛ شبها کمتر میتوانست بخوابد، همیشه در ذهنش صدای آنتونیو، مارکو و پدر ناتنیاش میپیچید. هرچه بیشتر به گذشته نگاه میکرد، بیشتر میفهمید که همه چیز از ابتدا اشتباه بوده، اما حالا فرصتی نداشت که به گذشته فکر کند. او درگیر نقشهای پیچیده بود که هر لحظه میتوانست زندگیاش را تغییر دهد. صبح زود از خواب بیدار شد، در آیینه به خود نگاه کرد و به خاطر همه آنچه که گذشته بود، دلش سختتر از قبل شده بود. او دیگر آن دختر ساده و معصومی که به راحتی میتوانست به دیگران اعتماد کند، نبود. حالا باید به دنبال حقیقت میگشت، و این بار هیچ چیزی نمیتوانست او را متوقف کند. آنتونیو به همراه مردانش در دفتر کارش نشسته بود، وقتی که لارا وارد شد، چهرهاش سرد و بیاحساس بود، اما در دلش طوفانی از احساسات میگذشت. در نگاه اول، هیچ چیزی در او تغییر نکرده بود، اما همه چیز به شدت در حال تغییر بود. آنتونیو با نگاه سنگینی به او نگاه کرد. «لارا، میدونم که به همه چی شک داری. اما باید بدونی که من هیچ وقت نمیخواستم تو رو در این وضعیت ببینم.» لارا نگاهش را از آنتونیو برداشت و به میز او چشم دوخت. «دیگه به حرفهای تو اعتماد ندارم، آنتونیو.» آنتونیو نفس عمیقی کشید و از روی صندلی بلند شد. «تو هنوز نمیفهمی که چرا این کارا رو کردم؟» لارا با نگاهی تیز گفت: «من نمیفهمم چرا، اما میدونم که تو و پدر ناتنیم هر دو به من خیانت کردید. حالا میخوام حقیقت رو بدونم. چرا مادر من باید کشته میشد؟» آنتونیو به شدت شگفتزده شد. هیچ چیز نمیتوانست او را آماده کند برای شنیدن این سوال. او با کلافگی پاسخ داد: «لارا، تو نمیدونی...» «نه! تو نمیدونی، آنتونیو!» لارا با عصبانیت فریاد زد. «چطور ممکنه نمیدونم؟ همه چی از همون لحظهای شروع شد که پدر ناتنیم به من دروغ گفت. از همون روز که فهمیدم مادر من کشته شده، فهمیدم که شما هیچوقت به من راست نگفتید.» آنتونیو قدمی به جلو برداشت و در حالی که صدایش با کمی لرزش همراه بود، گفت: «نمیخواستم تو درگیر این بازی بشی. این همه بازیهای کثیف، این همه خون... فقط به خاطر اینکه باید از این دنیای لعنتی فرار میکردم.» لارا با خشم گفت: «فرار؟ از چی فرار میکردی؟ از حقیقت؟» آنتونیو از شدت استرس دستش را روی پیشانیاش کشید. «حقیقت خیلی دردناکه، لارا. ما هیچوقت انتخاب خوبی نداشتیم. پدر ناتنیت و من... هیچچیزی که در این زندگی ساختیم، از روی انتخابهای درست نبود.» لارا با دقت به چهره آنتونیو نگاه کرد، چیزی در نگاه او بود که نشان میداد او حتی خودش هم از کارهایی که کرده پشیمان است. اما این برای لارا هیچ اهمیتی نداشت؛ او نمیتوانست و نمیخواست که به کسی که باعث شد مادرش کشته شود، بخشش دهد. «من فقط یک چیز میخوام، آنتونیو. انتقام.» آنتونیو دستش را به پشتش زد. «آروم باش، لارا. این انتقام تو رو از چیزی که هستی، دور میکنه. تو نمیخوای در این دنیا به جایی برسی که هیچ راه برگشتی نباشه.» لارا با نگاهی ثابت به او گفت: «من از همهچیز گذشتم، از هر چیزی که بود. از دیگه هیچچیز نمیترسم؛ این بازی از این به بعد برای من مهم نیست، من فقط میخوام که انتقام مادرمو بگیرم.» در همین لحظه، در باز شد و مارکو وارد اتاق شد. او نگاهش را به لارا دوخت و سپس به آرامی گفت: «لارا، به چیزی که میخوای رسیدی؟» لارا با صدای محکم و بیاحساس جواب داد: «به زودی.» مارکو به سمت آنتونیو رفت و گفت: «تو میخوای همچنان لارا رو در این بازی نگه داری؟» آنتونیو پاسخ داد: «لارا دیگه درگیر این بازی نیست. اون تصمیم خودش رو گرفته.» مارکو کمی مکث کرد و سپس با آرامش گفت: «خوبه، چون بازی تازه برای لارا شروع شده.» لارا در حین خروج از دفتر آنتونیو، نفس عمیقی کشید؛ او دیگر هیچچیز برای از دست دادن نداشت. به نظر میرسید که همه چیز در دنیای مافیا به بازیهای مرگبار تبدیل شده بود، حالا تنها چیزی که برایش باقی مانده بود، پایان دادن به این بازی بود. اما لارا میدانست که هر انتخابی که میکند، عواقب آن برای همیشه زندگیاش را تغییر خواهد داد. اما او آماده بود؛ آماده برای جنگی که از مدتها پیش شروع شده بود و هیچ راهی برای برگشت نداشت.- 26 پاسخ
-
- 2
-
-
داستان خونبهای وفاداری | سحر تقیزاده کاربر انجمن نودهشتیا
Khakestar پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
قسمت پانزدهم: بازی با سرنوشت لارا در حالی که قدمهایش را محکم بر میداشت، به خانه برگشت، دلش پر از هیجان و خشم بود. کاغذهایی که در دست داشت، همچنان در ذهنش پر از سوالات بیجواب بودند. حالا که حقیقت را در مورد مرگ مادرش فهمیده بود، نمیتوانست بگذارد این حقیقت در سکوت دفن شود. او وارد خانه شد، اما هیچکسی آنجا نبود، سکوت سنگینی فضا را پر کرده بود؛ همانطور که وارد اتاقش میشد، نگاهش به آینهای افتاد که همیشه در آن تصویر خود را میدید. اما امروز، برای اولین بار، در چهرهاش هیچ چیزی جز تصمیم و عزم جزم دیده نمیشد. لبخندی تلخ زد و کاغذها را روی میز انداخت. به خود گفت: «دیگه نمیتونم به هیچچیز اعتماد کنم. این دنیای لعنتی باید به من جواب بده.» در همین لحظه، صدای زنگ تلفن او را از فکرهایش بیرون کشید، گوشی را برداشت و شماره ناشناسی را دید، جواب داد. «سلام، لارا.» صدای آنتونیو از آن طرف خط بود. لارا بیهیچ احساس خاصی به گوشی فشار داد. لارا با صدای سرد و بیروح گفت: «چی میخوای؟» آنتونیو در حالی که صدایش کمی لرزید، ادامه داد: «من میدونم که از دست من عصبانیای. ولی باید با هم حرف بزنیم. تو باید درک کنی که همه اینا برای من هم سخت بوده.» لارا با لحنی بیاعتنا گفت: «تو هیچوقت من رو درک نکردی. هیچوقت!» آنتونیو لحظهای سکوت کرد. «مطمئنم که وقتی حقیقت رو بفهمی، همهچیز تغییر میکنه.» لارا نفس عمیقی کشید و گوشی را به دیوار کوبید. «این چیزا دیگه هیچ تاثیری رو من ندارن.» اما بعد از چند لحظه، دوباره به گوشی نگاه کرد و شماره آنتونیو را دوباره لمس کرد، دلش میخواست او را بیشتر به چالش بکشد. باید بفهمید که چرا تمام این دروغها در طول این سالها ادامه پیدا کرده بود. در همین حین، صدای در به گوش رسید؛ لارا به سرعت از جا برخاست و به سمت در رفت، وقتی در باز شد، مارکو با چهرهای جدی وارد اتاق شد. لارا بیمقدمه گفت: «چی میخوای؟» مارکو لحظهای مکث کرد و سپس گفت: «لارا، نمیخواستم به تو دروغ بگم، اما مجبور شدم. من هیچوقت نمیخواستم تو توی این دنیای کثیف وارد بشی.» لارا به آرامی چشمانش را تنگ کرد. «دنیای کثیف؟ حالا چی میخوای بگی؟» مارکو کمی جلوتر آمد و با صدای آرام گفت: «آنتونیو نمیخواد تو درگیر این بازی بشی. او میخواد تو از این بازی خارج بشی.» لارا با خشم نگاهش را به مارکو دوخت. «این بازی تمام شد، مارکو. هیچچیز نمیتونه منو متوقف کنه.» مارکو با تردید گفت: «لارا، تو نمیدونی چی در انتظارته. این بازی عواقب بدی داره. هیچکس نمیتونه ازش بیرون بیاد.» لارا به آرامی گفت: «من از هیچچیزی نمیترسم. این بازی باید تموم بشه، و من قراره پایانش رو بنویسم.» مارکو نفس عمیقی کشید. «اگر میخوای به این بازی ادامه بدی، باید آماده باشی برای بدترینها.» لارا به گوشهای نگاه کرد، جایی که کاغذها روی میز بودند. «من آمادهام. برای این که انتقام خودم رو بگیرم. و هیچچیزی نمیتونه منو متوقف کنه.» مارکو با گامهای آرام از اتاق بیرون رفت و در بسته شد، لارا دوباره به کاغذها نگاه کرد؛ حالا که پدر ناتنیاش را شناخت، باید تمام گامهایی که در مسیر انتقام برمیداشت، با دقت و هوشیاری میبود. اما چیزی در درونش بود که به او یادآوری میکرد که هیچ چیزی در این دنیا قابل پیشبینی نیست؛ بازیای که واردش شده بود، نمیتوانست پایان خوشی داشته باشد. دستش را بر روی کاغذها کشید و به دقت آنها را مرور کرد؛ این بازی برای لارا تبدیل به راهی پر از درد و خون شده بود، او باید تصمیم میگرفت که چطور این راه را طی کند. چند لحظه بعد، در حالی که هنوز در افکار خود غرق بود، پیامکی از آنتونیو دریافت کرد: «به زودی همدیگر رو خواهیم دید.» لارا بدون هیچگونه واکنشی گوشی را کنار گذاشت، برای او دیگر هیچ چیزی جز انتقام معنی نداشت؛ بازی ادامه داشت و او به طور جدی تصمیم گرفته بود که برنده آن باشد.- 26 پاسخ
-
- 2
-
-
-
داستان خونبهای وفاداری | سحر تقیزاده کاربر انجمن نودهشتیا
Khakestar پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
قسمت چهاردهم: در دنیای تاریکی لارا در دل شب، با قدمهای مصمم به سمت مقصدی که در ذهن داشت حرکت میکرد. هیچ چیزی نمیتوانست او را متوقف کند؛ حتی وقتی که مرد به او گفت باید با واقعیت روبهرو شود، در دلش تردیدی وجود نداشت. برای او، حقیقت چیزی نبود که با زمان و سکوت از آن بگذرد؛ بلکه باید به هر قیمتی که شده، آن را پیدا میکرد. مرد که همچنان ایستاده بود و به لارا نگاه میکرد، بالاخره حرف زد: «تو هنوز نمیدونی چه راهی رو داری انتخاب میکنی، نه؟ این راه، بازگشتی نخواهد داشت.» لارا با چشمان پر از عزم به او نگاه کرد. «برای من، حقیقت مهمتر از هر چیزی دیگهای هست. باید بدونم مادرم چطور کشته شد. باید بدونم چه کسانی تو این دنیای لعنتی به من دروغ گفتن.» مرد چند لحظه سکوت کرد، سپس به آرامی گفت: «تو درست میگی. باید بدونی. اما باید بدونی که اینجا همه چیز بازیه. یه بازی که اگه واردش بشی، دیگه نمیتونی ازش خارج بشی.» لارا با صدای محکم و بدون هیچ ترسی گفت: «من هیچ وقت نمیخواستم تو این بازی باشم. ولی حالا که توش گیر کردم، باید تا آخرش برم. حتی اگه تمام دنیای من رو هم بگیرن.» مرد یک لحظه به او نگاه کرد و سپس به سمت ماشین برگشت. «پس با من بیا. شاید این آخرین باری باشه که میتونی حقیقت رو ببینی.» لارا با گامهای سریع دنبالش رفت و وارد ماشین شد، جادهها از مقابل چشمانش میگذشتند و در دلش هیجان و اضطراب دست به دست میدادند. هر چه بیشتر پیش میرفت، بیشتر به این نتیجه میرسید که نمیتواند از این دنیای تاریک فرار کند. چند دقیقه بعد، ماشین به مکانی خلوت رسید. مرد در حالی که به لارا نگاه میکرد، گفت: «اینجا جاییه که تمام جوابها رو میتونی پیدا کنی. اما به یاد داشته باش، چیزی که میخوای رو با دست خودت به دست میاری.» لارا نگاهش را به اطراف انداخت، آنجا یک خانه قدیمی و فروریخته بود که به نظر میرسید سالهاست کسی به آن نپرداخته است؛ احساس کرد که چیزی در دل این خانه پنهان است که برای او هنوز آشکار نشده. مرد به سمت در خانه رفت و در را باز کرد. «ورود به اینجا یعنی ورود به گذشتهای که هیچکس نمیخواست ازش حرف بزنه.» لارا به سرعت وارد خانه شد و احساس کرد که سنگینی فضا بیشتر از همیشه است، درختان خشک و درهم، و سایههایی که از گوشهها بیرون میآمدند، همه چیز را ترسناکتر میکردند. اما لارا دیگر از هیچ چیز نمیترسید. او فقط میخواست حقیقت را بداند. مرد در سکوت به راه خود ادامه داد و لارا هم دنبالش حرکت کرد، در دل خانه، بوی کهنگی و فراموشی پراکنده بود، اما لارا با هر قدمی که برداشت، بیشتر به پاسخها نزدیک میشد. سرانجام، آنها به یک اتاق رسیدند. در آن اتاق، یک میز چوبی قدیمی قرار داشت که روی آن کاغذهایی پراکنده بود؛ مرد به آرامی یکی از آنها را برداشت و به لارا داد. «این همون چیزیست که دنبالش بودی.» لارا کاغذ را در دست گرفت و با دقت خواند. این نوشتهها مدارکی بودند که حاکی از رابطه پدر ناتنیاش با مرگ مادرش بودند؛ هر کلمه، همچون ضربهای به قلبش میزد، حالا همهچیز روشن شده بود. «پدر ناتنیام...» لارا با صدای شکسته گفت. «اون مادر من رو کشته.» مرد به او نگاه کرد و گفت: «بله، پدر ناتنیات. اون تنها کسی بود که حقیقت رو از همه پنهون میکرد. حالا باید تصمیم بگیری که میخوای چطور با این حقیقت روبهرو بشی.» لارا با چشمان پر از خشم و دلی که از درد لبریز بود، به مرد نگاه کرد. «من انتقام میگیرم. از همهی کسایی که به من دروغ گفتن و به مادر من خیانت کردن.» مرد با بیتفاوتی گفت: «پس به این دنیا بیشتر وارد میشی. بازی تموم نمیشه.» لارا با صدای محکم و مصمم گفت: «بازی من تازه شروع شده. و هیچ چیزی نمیتونه جلوی من رو بگیره.» او برگشت و از اتاق بیرون رفت، در دلش هیجانی عجیب و غیرقابل توصیف داشت؛ حالا که حقیقت را کشف کرده بود، دیگر هیچ چیزی نمیتوانست او را متوقف کند، و آماده بود برای هر جنگی که پیش رو داشت. لارا به ماشین برگشت و در دل شب، به سمت خانه خود حرکت کرد. تنها چیزی که در ذهنش بود، انتقام از پدر ناتنیاش و کسانی بود که او را به این نقطه رسانده بودند. برای لارا، هیچ چیز جز انتقام اهمیتی نداشت. و حالا، او با اطمینان به سمت آیندهای پر از خون و انتقام گام بر میداشت.- 26 پاسخ
-
- 2
-
-
داستان خونبهای وفاداری | سحر تقیزاده کاربر انجمن نودهشتیا
Khakestar پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
قسمت سیزدهم: در جستجوی حقیقت لارا در اتاق خود نشسته بود و بیحرکت به دیوار نگاه میکرد؛ ذهنش از افکار مختلف پر بود، اما هیچ چیزی نمیتوانست او را آرام کند. حرفهای آنتونیو همچنان مثل کابوسی بیپایان در ذهنش میچرخید: مرگ مادرش، دروغهای پدر ناتنیاش و حقیقتی که هرگز نمیخواست باور کند. آن شب، لارا تصمیم گرفت که دیگر منتظر نخواهد ماند. باید حقیقت را پیدا میکرد، حتی اگر این به معنای روبهرو شدن با خطرات بیشتر بود. در اتاقش قدم میزد و با خود صحبت میکرد: «چطور میتوانم از این همه دروغ بیرون بیایم؟ چرا هیچکس نمیخواست به من حقیقت را بگوید؟» در همین لحظه، صدای قدمهایی از بیرون اتاقش به گوشش رسید، قلبش تندتر میزد. او میدانست که کسی وارد اتاقش خواهد شد، اما این بار آماده بود. در باز شد و آنتونیو وارد شد. چهرهاش پر از نگرانی بود. «لارا، باید با تو حرف بزنم.» لارا بدون اینکه به او نگاه کند، گفت: «من دیگه هیچ حرفی با تو ندارم.» آنتونیو یک قدم به جلو برداشت و با لحنی نرمتر گفت: «لارا، این کاری که میخوای بکنی، خطرناکه. تو باید مراقب باشی.» لارا بالاخره به سمت او چرخید. «چی میگی؟ تو که میدونی من هیچ وقت نمیتونم از این بازی بیرون بیام. میدونی که مادر من چه بلایی سرش اومده؟» آنتونیو به آرامی نزدیک شد. «میدونم که هیچچیز نمیتونه تو رو از این راهی که میری منصرف کنه، ولی باید بدونی که این حقیقت، خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر میکنی میتونه دردناک باشه.» لارا با عصبانیت گفت: «من به هیچکس دیگه اعتماد ندارم، آنتونیو. هیچکس حتی نمیخواست به من بگه که مادر من چطور مرد. این تو بودی که حقیقت رو گفتی. حالا من باید همهچیز رو از نو بسازم.» آنتونیو لحظهای سکوت کرد و سپس گفت: «من هیچ وقت نمیخواستم تو این دروغها شریک باشم، لارا. میخواستم که یک روز اینو بفهمی.» لارا با لحنی سرد ادامه داد: «حالا دیگه چیزی اهمیت نداره، من باید برم و حقیقت رو از زبون اونا بشنوم. باید بدونم مادر من چطور کشته شد. این تنها راهی است که میتونم آرامش رو پیدا کنم.» آنتونیو با نگرانی گفت: «لارا، تو نمیفهمی. اونا هیچ وقت به راحتی حقیقت رو به تو نمیگن، این دنیا، دنیای دروغهاست.» لارا برای لحظهای مکث کرد، سپس با چشمانی پر از عزم گفت: «پس من باید خودم حقیقت رو پیدا کنم.» او بدون توجه به نگاه آنتونیو، به سمت در حرکت کرد؛ در دلش هیچ ترسی وجود نداشت. فقط یک هدف داشت: کشف حقیقت. آنتونیو بیحرکت ایستاده بود، اما قلبش پر از نگرانی بود. او میدانست که لارا در حال حرکت به سمتی است که بازگشتی ندارد. لارا در خیابانهای شبانه به راه افتاد. هر قدمی که برمیداشت، بیشتر به سمت جهنم کشیده میشد، اما هیچ چیزی نمیتوانست او را متوقف کند. ذهنش تنها بر روی هدفی که داشت متمرکز بود. او باید به حقیقت دست مییافت. حتی اگر این به معنای از دست دادن همه چیز بود. پیش از اینکه به مقصدش برسد، ناگهان در پشت سرش صدای ماشینی را شنید. لارا برگشت و دید که ماشین سیاهی به آرامی به او نزدیک میشود. در دلش گمان کرد که این همان چیزی است که همیشه از آن میترسید، درد و رنج از جایی که کمتر انتظارش را داشت. اما وقتی ماشین توقف کرد، درب آن باز شد و فردی از آن بیرون آمد. لارا با دقت به او نگاه کرد و به یاد آورد که این فرد باید یکی از افراد نزدیک به پدر ناتنیاش باشد. او به آرامی به سمتش قدم برداشت. «چطور به اینجا رسیدی؟» لارا نگاهش را به او دوخت. «میخوام جواب سوالهام رو از تو بگیرم.» مرد به آرامی لبخند زد. «جوابها همیشه به قیمت زیادی به دست میان.» لارا با چشمانی پر از خشم و اشتیاق به حقیقت گفت: «من نمیترسم. باید بدونم حقیقت چیه.» مرد کمی مکث کرد و سپس با لحن سنگینی گفت: «خوب، اگر اینو میخوای، باید با واقعیت روبهرو بشی.» لارا بدون اینکه کلمهای بگوید، به او نزدیکتر شد. در دلش یقین داشت که تمام این مدت دروغ گفته شده و حالا باید در عمق تاریکی جستجو کند تا تمام حقیقت را پیدا کند.- 26 پاسخ
-
- 2
-