چشمهای نوح برق میزد. نه از عصبانیت خالص، که از خونسردیای که در لبهی انفجار بود.
- دستتو از روی کسی که به پاش نمیرسی، بردار.
پسر برگشت، اما پیش از واکنش، نوح با یک حرکت سریع، انگشتهای دستش را پیچاند؛ صدای شکستگی، بلند و واضح در فضا پیچید، پسر فریاد زد و سالن منفجر شد.
چند نفر از اطراف بلند شدند، صندلیها واژگون شد؛ بشقابها به زمین خوردند و صدای شکستن ظرفها مثل رعدی وحشی، سالن را لرزاند. دعوا در چند ثانیه، به یک آشوب تمامعیار تبدیل شد.
اورهان مشتی زد؛ سرهات پسر دیگری را با شانهاش به دیوار کوبید. همراز، تنها ایستاده بود، سرد و تماشاچی، اما درونش زبانه میکشید.
نوح، هنوز بیحرکت بود، نگاهش به پسر مجروح افتاده بود که با دست شکسته روی زمین افتاده بود و با نفسی بریده زمزمه میکرد:
- تو دیوونهای...!
اما پیش از آنکه کسی چیزی بگوید، درِ آهنی سالن با ضربهای محکم باز شد، صدای بلند سوتی کشیده شد؛ سه نفر از مربیان ارشد، در لباس مشکی کامل، وارد شدند.
یکیشان، با ریش خاکستری و چهرهای بیانعطاف، قدم وسط گذاشت:
- سربازان تمومش کنید! فوراً!
همه، مثل خطی صاف، ایستادند؛ مشتها شل شد، نفسها فرو رفت، و فقط صدای افتادن قاشقها باقی ماند، مرد نزدیک شد و نگاهش روی تکتک آنها چرخید.
- پادگان، محل جنگ شخصی نیست. هرکس توانایی کنترل خشمش رو نداره، همون لحظه از لیست انتخاب حذف میشه. اینجا جایی برای بچهبازی نیست.
نگاهش روی نوح و همراز ماند و بعد به آرامی گفت:
- فردا، لیست نهایی فینالیستها اعلام میشه. تا اون موقع، همه به خوابگاههاتون برگردید، بدون هیچ کلمهای.
همراز آخرین نگاهش را به نوح انداخت. نگاهشان گره خورد. میانشان، هنوز چیزی شعلهور بود. چیزی که نه از خشم بود، نه فقط از خراش غرور.
چیزی شبیه ترسِ از دست دادن... در جهانی که برای باختن ساخته شده بود.