-
تعداد ارسال ها
244 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
8 -
Donations
0.00 USD
Khakestar آخرین بار در روز مرداد 5 برنده شده
Khakestar یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !
درباره Khakestar
- تاریخ تولد 03/13/2005
آخرین بازدید کنندگان نمایه
دستاورد های Khakestar
-
مافیایی رمان بیانضباط | سحر تقیزاده کابر نودهشتیا
Khakestar پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت بیستویکم همراز، نفسنفسزنان، دستهای لرزانش را از یقهی نوح رها کرد. تماسش سرد شد، مثل خونی که پس از ضربهای کشنده از رگهای زندگی بیرون میریزد. چند ثانیه فقط نگاهش کرد؛ آن مردی که زمانی پناه بود، حالا فقط سایهای بود از جنایات، خیانت و خاطرات نیمهسوخته. با یک قدم به عقب، انگار بخشی از روحش را در آن فضا جا گذاشت. پاهایش سنگین شده بود، اما به زور خودش را کشید. برگشت، نفس عمیقی کشید که نه برای آرامش، که برای ایستادن بود. و بیآنکه حتی کلمهای دیگر بگوید، با قدمهایی شمرده، محکم و خشمگین، دوباره بهسمت سالن برگشت. درِ تراس با صدای کوتاهی بسته شد. سالن مثل صحنهی تئاتری بود که لحظهای قبل پر از شور و خنده بود، اما حالا زیر پردهی سکوتی غلیظ دفن شده بود. نورهای زرد و قرمز روی شیشههای رنگی میتابیدند و سایههای لرزانی روی زمین و دیوار میرقصیدند. بوی عطرهای مختلف، تنباکوی قلیان، نوشیدنیهای ریختهشده و لباسهای شب هنوز در فضا مانده بود. صدای موسیقی ملایمی در پسزمینه میچرخید. چند نفر روی مبلهای چرمی لم داده بودند، یکی با سیگار، یکی با لیوانی در دست، و دیگرانی با چشمهایی که همدیگر را میپاییدند، اما ناگهان، دنیا ایستاد. تق! تق! صدای گلولهها از پشت شیشهها پیچید. ناگهانی. درنده. خشن. مثل زخمی که بیهشدار در گوشت باز میشود. همراز برای لحظهای خشکش زد. چشمها گرد، نفس در سینه حبس، دست روی کمر کشید. اما دیگران پیش از او واکنش نشان داده بودند. یکی از بچهها داد زد: - پناه بگیرین! همه بهسرعت از جایشان بلند شدند. شیشهی یکی از پنجرهها با صدای مهیبی شکست. تکههایش روی کف سنگی پخش شدند و نور چراغ خیابان مثل شعلهای بیاجازه داخل خزید. مردها و زنهایی که تا لحظهای پیش مشغول شوخی و نوشیدن بودند، حالا هر کدام دستی به کمر بردند. غلافها باز شد، فلزات براق بیرون کشیده شدند، و اسلحهها یکییکی آمادهی شلیک شدند. همراز، خودش را به پشت یکی از ستونهای چوبی رساند. نفسش بالا نمیآمد. صدای ضربان قلبش، از هر گلولهای بلندتر بود. انگشتانش روی ماشهی اسلحهی کمریاش لغزیدند، مثل نوازش چیزی آشنا، اما خطرناک. از تراس، صدای پای نوح شنیده شد. وقتی وارد شد، هنوز دود سیگار دور شانههایش بود. چیزی در نگاهش تغییر نکرده بود؛ فقط تیزتر شده بود. و ناگهان... تِق! نوح با یک نالهی خفه، از پهلو به دیوار خورد. دستش فوری به بازوی چپش رفت. رنگ لبهایش پرید و چند قطره خون روی آستین کت تیرهاش شکفت، همراز ناخودآگاه یک قدم جلو گذاشت. «نوح...» دستش نیمهراه بالا آمد. قلبش مثل تکهسنگی بین دو دیوار، گیر افتاده بود. میخواست بدود، زخم را بگیرد، اسمش را صدا بزند... اما ایستاد. نوح سرش را بلند کرد. نگاهی به او انداخت. نه از درد، نه از خواهش. فقط نگاه. فقط سکوت. همراز دندانهایش را بههم فشرد. بغضی گُر گرفته ته گلوش بالا میآمد، اما آن را قورت داد. عقب رفت. چشم از او برداشت و با قدمهای تند بهسمت بچههای خودش رفت که آمادهی فرار بودند. یکی از بچهها در حال فریاد زدن بود: - ون پشت ساختمونه! مسیر پاکسازی شده، سریعتر! سالن حالا به میدان جنگ شباهت داشت؛ صدای گلوله، فریاد، شیشههای شکسته، و بوی خون و دود در هم پیچیده بودند. همراز خودش را از میان تیرهای پراکنده و صدای زوزهی گلولهها رد کرد. موهایش، شلاقزنان در باد میچرخیدند، چهرهاش خط افتاده از اشکهای نریخته و خشم فروخورده. در ورودی باز شد. دو نفر از بچهها جلوی ون منتظرش بودند، اسلحه بهدست، نگاهشان اطراف را میکاوید. همراز داخل پرید، صندلی عقب را گرفت. بقیه هم یکییکی سوار شدند. در که بسته شد، راننده گاز داد و لاستیکها روی آسفالت خیس جیغ کشیدند. همراز از شیشه عقب، آخرین نگاه را به ساختمان انداخت. چراغها هنوز روشن بودند. سایههایی در شیشهها دیده میشد. و او، در دلش انگار چیزی جا گذاشته بود؛ یک خاطرهی خونین، یک زخمی که دیگر هیچوقت نمیخواست بازش کند. اما نگاهش نلرزید. لبهایش محکم بههم فشرده شده بودند. دستش اسلحه را میفشرد و چشمهایش، حالا فقط یک چیز را میخواستند: پایان بازی. پایان فصل اول! -
برترین رمان های درحال تایپ نودهشتیا درخواست انتقال رمان به تالار برتر
Khakestar پاسخی برای nastaran ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
درود درخواست انتقال داشتم. @سادات.۸۲ -
مافیایی رمان بیانضباط | سحر تقیزاده کابر نودهشتیا
Khakestar پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت بیستم_ پایان فصل اول نوح چند لحظهای بیحرکت ایستاد، نگاهش همچون پتکی سنگین روی من قفل شده بود، بدون هیچ کلامی، آهسته سرش را پایین انداخت. حرکتی آرام اما سنگین، مثل زنجیری که به زمین کشیده میشود و صدای خفهی گناه را به گوش میرساند. سپس، آرام دستش را در جیب پالتوی مشکیاش فرو برد و سیگاری نقرهایرنگ بیرون آورد، فندک طلایی و قدیمیاش را برداشت؛ همان تیشهی کوچک روشنایی در تاریکی که همیشه همراهش بود. با شعلهای کوتاه، سیگار را روشن کرد؛ نورِ سوسو زنِ شعله، خطوط پر از درد چهرهاش را به نمایش گذاشت، سپس در تاریکی محو شد؛ مثل شعلهای کوتاه از امید که در لحظهای فرو میسوزد و خاموش میشود. بوی تلخ دود و تنباکو، فضای اطراف را پر کرد بود، بوی گذشتهای که نمیشد از آن گریخت؛ بوی زخمهای کهنه و دردهایی پنهان هر دوی ما بود. چشمهایم خود به خود بسته شدند، موجی از خاطرات قدیمی، بیرحمانه به سراغم آمدند. فشاری گنگ و سنگین بر قلبم نشست، انگار دستی نامرئی آن را از درون مشت کرده باشد. صدای نوح در ذهنم پیچید، صدایی که سالها پیش شنیده بودم: «نوح... بارها نگفتم سیگار نکش؟ اگه یک روز از عمرت کم بشه، من سه روز از عمرم رو از دست میدم... نمیفهمی؟ من بدون تو چی کار کنم؟ اصلاً قرار نیست تو این دنیای عوضی منو محکوم به زنده موندن کنی و خودت رو محکوم به جهنم!» صدای خندهام در آن روزها پر از زندگی بود؛ دستی که سیگار را میگرفت، چشمی که پر از عشق و امید میدرخشید و نفسی که در عمق وجود هم گره خورده بود. چشمانم را باز کردم، اما آن تصویر دیگر نبود. اینجا، مردی ایستاده بود با چشمانی سرد و لبهایی بسته که دود سیگار را به آرامی از میانشان بیرون میداد. هر حلقه دود، گویی تیشهای بود که در جانم فرو میرفت. نوح سرش را بلند کرد، صدایش آرام بود اما سنگینیِ آتش و خاکستر در لابهلای کلماتش موج میزد: «همراز... من قاتل برادرت نبودم. اون شب... همهچی اونطوری که تو دیدی نبود. تو خیلی چیزها رو نمیدونی... خیلی چیزها رو فقط من میدونم.» نفس کشیدنم سخت شد. هوا انگار چگال و سنگین بود و به سینهام فشار میآورد. قلبم به تپش افتاد، چشمهایم پر از اشکهایی شد که جرأت ریزش نداشتند. با صدایی لرزان، اما پر از خشم گفتم: «چی گفتی؟ من نمیدونم؟ من نمیدونم؟» قدمهایم را جلوتر بردم، نور چراغهای بالای تراس روی موهای پراکندهام میرقصید. با دو دست یقه پالتوی سنگینش را گرفتم و فشار دادم. -تو... تو اون شب یاشار رو کشتی، داداشمو زدی، زنش، طنین رو که بهترین رفیقم بود، نوح! با چشمای خودم دیدم که اون اسلحه لعنتی رو چطور کشیدی! چشمانم شعلهور بودند، نه از اشک، بلکه از خشم و آتشی که سالها زیر خاکستر پنهان بود. صدایم مانند انفجاری در سکوت شب پیچید: -سعی نکن قاتل بودنت رو توجیه کنی نوح! بعد از اون شب لعنتی، من مرده بودم و تو هم منو دفن کردی! خودت با دست خودت زدی! با همون دستی که یه روز حلقهای توش بود. نوح خواست حرفی بزند، اما صدایم بلندتر شد: -تو منو خاک کردی، نوح! منو همراه یاشار و طنین دفن کردی؛ من زندهام چون انتقام زندهام کرده، نه عشق! حالا اومدی میگی منو نمیشناسی؟ تو منو ساختی، لعنتی! تو، اون شب، و اون خیانت! باد ناگهانی شدت گرفت، برگها در هوا چرخیدند و صداهای دور و نزدیک محو شدند. فقط نفسهای تند و سنگین ما شنیده میشد؛ صدای دود و خاطرات و قلبهایی که از هم گسسته بودند. دستهایم هنوز محکم به یقهاش چسبیده بودند. اما در لرزش انگشتانم، رد پای آن عشق قدیمی زخمی، خونین و نیمهجان دیده میشد. نوح فقط به من نگاه میکرد؛ مثل مردی که در برابر زنی ایستاده بود که از زیر آوار گذشته بیرون آمده بود؛ زنی که دیگر با اشک نبود، بلکه با آتش و خشم شعلهور شده بود. و من؟ من سایهی گذشتهاش بودم؛ زنده، اما دیگر آن زن نبودم؛ نه همسرش، نه معشوقهاش. من همراز شده بودم، همرازِ انتقام، همرازِ خشم، همرازِ حقیقتی که دیگر نمیشد انکارش کرد، همرازی که دیگر محرم هر رازش نبود. -
مافیایی رمان بیانضباط | سحر تقیزاده کابر نودهشتیا
Khakestar پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
قسمت نوزدهم هوای سرد شب مثل سیلیای نامرئی روی پوست صورتم نشست. درب شیشهای تراس پشت سرمان با صدایی آرام بسته شد و ما را در حصاری از سکوت و آسمان تاریک تنها گذاشت. باد، موهای آشفتهام را با خشونتی عاشقانه به هر سو میکشاند، گویی میخواست حرفهای ناگفته را از گوشهی ذهنم بیرون بکشد و بر تاریکی فریاد بزند. نوح هنوز بازوی من را محکم در دست گرفته بود، انگار اگر رهایم کند، از لابهلای انگشتهایش مثل بخار شب ناپدید میشوم. نفسهایش تند بود، نه از دویدن، نه از خستگی... از خشمی که زیر پوستش قل میزد. سینهاش با هر نفس بالا و پایین میرفت و رگ گردنش با تپشهایی شدید، مرز جنون را فریاد میزد. لحظهای مکث کرد. چشمهایش در نور کم تراس برق زد، نه برق زندگی، برق خشم، برق زخم. با صدایی دورگه و خفه گفت: «تو... داری چیکار میکنی، همراز؟ تو دیگه کی هستی؟ من... من نمیشناسمت!» صداش لرز داشت، اما نه از ترس، نه از شک. از خشمِ لهشدهای که زیر پایم داشتم خوردش میکردم. از دیدن زنی که سالها پیش خاکش کرده بود و حالا مثل شعلهای از جهنم برگشته بود. چشمهایم را در چشمهای خستهاش دوختم. لبخندی کج روی لبم نشست. لبخندی که بیشتر بوی خون میداد تا مهربانی. بعد، بیهوا، قهقههای بلند سر دادم. صدای خندهام در تاریکی تراس پیچید، مثل نیش خنجری که در دل سکوت فرو میرود. باد، خندهام را در اطراف پخش میکرد، و شب، مثل یک شاهد خاموش، آن را ثبت میکرد. و بعد با صدایی آرام ولی مرگبار، مثل زمزمهی یک مار، گفتم: «من کیام؟ هوم؟ این سوالو باید خیلی زودتر میپرسیدی، نوح. من همون زنیام که یه روزی همسرت بود، با دلی که واسهت میتپید، با نگاهی که تو رو تا مرز پرستش برد... ولی تو چیکار کردی؟» قدم کوچیکی به سمتش برداشتم. حالا نفسهام نزدیک صورتش بود. انگشتهام مشت شده بودن کنار بدنم، و صدایم مثل تیغهی یخ روش فرود میاومد. «تو با دستای خودت کُشتیش. با بیرحمی، با خیانت، با نفسی که روی اعتماد خنجر زدی... اون زن مرد، نوح. زیر خاک رفت. و چیزی که از اون زن باقی مونده، همرازیه که روبهروته. حالا بگو، قاتل عزیز، واقعاً فکر میکنی نیاز داری دوباره خودمو بهت معرفی کنم؟» نوح نفسش را به زور فرو داد. چشمهاش بازتر شد. لبهاش لرزید. نه از ترس، از واقعیت. از زخمهایی که حالا جلوش ایستاده بودن و نگاهش میکردن. از اینکه هیولایی که خودش ساخت، حالا روبهروشه و نگاهش رو پس نمیزنه. سکوت بینمون مثل دیوار بتنی بود. فقط صدای باد، پرش نورهای محو شهر پایین دست، و زنگ ضعیف یک موسیقی دور از سالن، بینمون حرکت میکرد. انگار دنیا برای چند ثانیه ایستاده بود، فقط برای این رویارویی. این اعتراف. این افشاگری. و من... من با چشمهایی که از اشک تهی شده بودن، از عشق پُر، و از نفرت لبریز، همچنان نگاهش میکردم. مثل زنی که دیگه هیچ چیزی برای باختن نداره، جز خشمش. -
فکرکنم اسم رمان حکم دل هست
- 2 پاسخ
-
- 2
-
-
مافیایی رمان بیانضباط | سحر تقیزاده کابر نودهشتیا
Khakestar پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
قسمت هجدهم سکوتی سنگین بر میز بازی سایه انداخته بود. سکوتی که نه از آرامش، بلکه از بهت و ناباوری نشأت میگرفت. استریتفلاش من، بازی را یکباره دگرگون کرده بود. پنج مافیای سرسخت، با گذشتههایی خونآلود و قدرتهایی بیرحمانه، حالا با نگاهی پر از تردید، احترام، و حتی ترس، به من زل زده بودند. موسیقی مهمانی در پسزمینه مینواخت، اما در گوش من فقط صدای ضربان قلبم طنین داشت؛ ضربانی سنگین، با ریتمی محکم مثل طبلهای جنگ. نورهای گرم لوسترهای کریستالی بر پوست صورتم میرقصیدند، و بوی سیگار، عطر تند الکل و تنش مردانه فضا را سنگینتر کرده بود. به آرامی از جایم برخاستم؛ دستانم را به پشت صندلی تکیه دادم و لحظهای مکث کردم، سنگینی نگاه همه بر تنم نشسته بود. با قدمهایی حسابشده و بیشتاب از میز فاصله گرفتم. انگار هر قدمم، طنین اعلام قدرتی خاموش بود. در همین لحظه، صدای خشدار یکی از مافیاها، همان مردی با موهای جوگندمی و کت مشکی براق، فضا را شکافت: -صبر کن اسمتو نگفتی. همه ایستادند. حتی آنهایی که مشغول نوشیدن یا پچپچ بودند، سکوت کردند، موسیقی دیگر تنها صدایی بود که نفسها را همراهی میکرد. من ایستادم. برگشتم. لبخند ظریفی گوشهی لبم نشست. موهایم را به آرامی پشت گوشم زدم. نوری از لوستر درست بر چشمانم افتاد. خیره در نگاه آن مرد گفتم: - اسمم نیست اما لقبمه... "همراز." چند نفر زیر لب چیزی زمزمه کردند. لرزشی نامرئی در جمعیت پیچید، صدای کفزدن یک مرد عربزبان در گوشهای شنیده شد، ایتالیایی با سیگار نیمسوختهاش آرام گفت: - همراز؟ همون همرازِ افسانهای؟ دیگری، مردی با چشمان خاکستری سرد و زخم عمیق بر گونهاش، پوزخندی زد: -میگفتن یه شبحه... یه افسانهست... ولی حالا دارم با چشمای خودم میبینمش. هالهای از اعتبار و ترس دورم حلقه بسته بود. برای لحظهای حس کردم زمان ایستاده. قدرت مثل خونی سوزان در رگهایم دوید. اما ناگهان، صدای قدمهایی خشک و سنگین به گوش رسید؛ قدمهایی که زمین را با اقتدار میکوبیدند. پیش از آنکه حتی فرصت واکنش داشته باشم، صدایی سرد و خفه از پشت سرم شنیدم: - خوب بازی کردی… ولی بازیِ من تازه شروع شده. نوح بود، با آن کت چرمی تیره، موهای شانهزده و برق شیطانی در چشمانش، مثل شبحی از تاریکی قدم به میدان گذاشت، بوی تند ادکلن تلخش، پیش از خودش رسید. بیدرنگ دستش را دور بازویم حلقه زد؛ انگشتانش سفت، محکم، مصمم. مثل پنجهی شکارچیای که طعمهاش را بهچنگ آورده باشد. -شما با من میای خانوم همراز! این جملهاش نه خواهش بود، نه دستور؛ اجبار بود. نگاهش از جنس سایه، صدایش از جنس تیغ. اورهان به سرعت از کنار ستونها بیرون پرید، اما نوح حتی نگاهی به او نینداخت؛ صدای جمعیت در پسزمینه گم شد، همه چیز کُند شده بود. من در مرکز نگاههایی ایستاده بودم که حالا دیگر نه بازی، بلکه قدرت را میسنجیدند. در همین لحظه، صدای قدمهای آشنایی از پشت سر پیچید. - دستتو بردار، نوح. سرهات بود. با آن چشمان شعلهور، فکی قفلشده و دندانهایی که چنان روی هم میفشرد که صدای "قرچ" آن حتی از میان جمعیت هم شنیده میشد. او مثل گرگی زخمی جلو آمد، نفسهایش تند، مشتهایش گرهشده، آماده برای انفجار. اما من، فقط نگاهش کردم. یک لحظه و همان یک لحظه کافی بود. با اشارهای کوتاه، با حرکت آرام دست، به او فهماندم: "نه. این جنگ من است. سر جای خودت بمان." سرهات لحظهای ایستاد، عصبانی و در حال انفجار، اما ایستاد. دستهایش لرزید، چشمانش روی نوح قفل شد، اما به من وفادار ماند. نوح، بیآنکه لحظهای مکث کند، مرا به سمت درب تراس کشید. صدای کفشهایم روی سنگهای سرد سالن، مثل تپش قلبی عصبی در فضای پرتنش مهمانی پیچید. جمعیت، حالا دیگر فقط تماشا نمیکرد، آنها شاهد آغاز نبردی بودند که هیچکس پایانش را نمیدانست... -
بوی خون و باروت میاد رمان آسپیر| سحر تقیزاده کاربر انجمن نودهشتیا
Khakestar پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت سوم سوارا قدمهای محکمی بر میداشت. در حالی که از سالن خارج میشد، صدای شلیکها هنوز در گوشش زنگ میزد. دنیای مافیا همیشه همین بود. یک لحظه همه چیز آرام است، اما در کسری از ثانیه ممکن است تبدیل به جهنم شود. برای او این چیزی غیر از روزمرگی نبود، او یاد گرفته بود که به احساساتش اهمیت ندهد؛ برای سوارا، هر شلیک، هر تصمیم و هر حرکت، فقط یک مرحله از بازی بود. بازیای که هیچوقت پایان نمییافت. به محض اینکه از ساختمان بیرون آمد، درختهای خشک و سیاه شب، سایههایی سنگین بر خیابان انداخته بودند. خودروی سیاه رنگش در گوشهای پارک شده بود، در این ساعت شب، خیابانها تقریباً خلوت بودند و هر صدای پای کسی، مانند یک تهدید در این سکوت مطلق میریخت. سوارا در حالی که دستش را به شانهاش میزد، به سمت ماشین حرکت کرد. همانطور که وارد خودرو میشد، گوشیاش را از جیبش بیرون آورد. پیامی از فردی که هیچ وقت نباید در چنین زمانی تماس میگرفت، روی صفحه ظاهر شد: "ما باید صحبت کنیم." لبخند کمرنگی روی لبان سوارا نشست. پیام از کیان بود. کیان، همان کسی که در دنیای مافیا برای همه، حتی برای سوارا، یک علامت سوال بزرگ بود. او نه دوست بود و نه دشمن، اما در طول این سالها، همواره به نوعی سایهای برادرانه در زندگی سوارا به حساب میآمد. همیشه در موقعیتهایی ظاهر میشد که هیچوقت نمیتوانستی پیشبینی کنی که چه هدفی از آن دارد. سوارا بلافاصله شماره او را دایل کرد. صدای سرد کیان در آن سوی خط به گوش رسید. - کار تموم شد؟ - تموم شد، مثل همیشه. سوارا لحظهای مکث کرد. - من هیچوقت از بازی بیرون نمیروم. حتی وقتی همه فکر میکنند که بازی تموم شده. صدای کیان از آن طرف خط خشکتر شد. - خیلی خب، پس آماده باش. اتفاقات بزرگتری در راهه. هیچچیزی که به این دنیای لعنتی مربوط باشه، هیچوقت تموم نمیشه. از طرف من، یه جلسه ترتیب داده شده که باید توش حضور داشته باشی. "کجا؟" سوارا با لحنی که بیش از حد آرام به نظر میرسید، پرسید. - محل آشنایی. فقط به یاد داشته باش، اینجا دیگه همه چیز فرق میکنه. دنیای مافیا همیشه یه قانون داره، ولی به نظر میرسه قوانین جدیدی دارن مینویسن. سوارا به تلفن نگاه کرد. تصمیم داشت در این جلسه حضور پیدا کند، اما میدانست که همه چیز در این دنیای پر از دروغ و فریب بهسرعت میتواند تغییر کند. کسی که به نظر میرسید دوست یا همکار باشد، ممکن است در لحظهای که least expect it، تبدیل به دشمن شود؛ او تجربه کرده بود، در این بازی، هیچچیزی واقعی نبود جز قدرت و توانایی در بازی. وقتی ماشین را به سمت مقصد جدید به حرکت درآورد، سکوت اتاق، در ذهنش به هم ریخت، در درون او هیچچیز به اندازهی آینده نامعلوم و خطرات غیرقابل پیشبینیای که در پیش بود، نگرانی ایجاد نمیکرد. این دنیای مافیا بود، و سوارا در این دنیای بیرحم، درک کرده بود که هیچوقت نباید به کسی اعتماد کرد؛ حتی کیان! او با سرعت به مقصد رسید، آنجا یک ساختمان بزرگ و متروکه قرار داشت، جایی که پیش از این هم بارها با دشمنان یا همکارانش قرار ملاقات داشت. سوارا از ماشین پیاده شد و وارد ساختمان شد. داخل تاریک بود، اما با چشمهای تیز و ذکاوتش، سایههایی از کسانی که منتظرش بودند، به وضوح قابل تشخیص بود. - خیلی وقت پیش گفته بودم، اگه خواستی بازی رو شروع کنی، باید با من بازی کنی. کیان در وسط اتاق ایستاده بود و به سوارا نگاه میکرد. چهرهاش هیچ چیزی از احساسات را نشان نمیداد. سوارا قدمی جلوتر برداشت و در حالی که به او نزدیک میشد، گفت: - اینطور که معلومه، بازی از همون اول برای من بود. کیان با لبخندی که بیشتر شبیه یک لبخند مرگبار بود، پاسخ داد: - درسته. ولی هنوز یه چیزی کم داریم. این بازی هنوز یه نفر دیگه رو میخواد. این جمله برای سوارا معنای خاصی داشت. چون میدانست که بازی در حال پیچیدهتر شدن است. باید آماده میبود. بازی هرگز ساده نبود. - چی میخوای بگی؟ کیان جواب داد و چشمهایش را به اطراف سالن چرخاند. - اینکه شما دیگه تنها نیستید. . این جمله به وضوح تهدیدی بود، ولی سوارا تنها لبخندی زد. او همیشه از تهدیدات نمیترسید؛ برای او این تنها یک بازی دیگر بود که باید از آن پیروز بیرون میآمد. -
خب بچه ها واقعا نمیدونم چرا ولی این ایده اومد به ذهنم که یه چیز تخیلی و لحظه مرگ باشه بنویسیم امیدوارم که مثل همیشه پایه باشیدا و با توجه به اینکه نویسنده قبلی شما چینوشته باید ادامهش بدین و یه جورایی یه داستان کوتاهی باشه حتی میتونید اسم و مکان های خاص برای شخصیت هاتون خلق کنید... برید ببینم چه میکنید:)
- 3 پاسخ
-
- 3
-
-
مصاحبه با هانیه پروین| نویسنده انجمن نودهشتیا
Khakestar پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در مصاحبه با نویسندگان نودهشتیا
درود عزیزان وقت بخیر لطفا به سوالات پاسخ دهید ۱:نویسندگی را از چه سالی انتخاب کردید؟! از سال ۹۶ ۲:ژانر و سبک نوشته شما چگونه است؟! همیشه عاشقانه، اجتماعی، تاریخی و تخیلی نوشتم ۳:هدف شما از نویسندگی چیست؟! اینکه خدای دنیای خودم باشم. حس قدرت عجیبی میده که یک دنیا و کلی شخصیت بسازی و بهشون غم یا خوشبختی عطا کنی ۴: چه چیزی باعث شد که شروع به نوشتن بکنید؟! من بیشمار رمان عاشقانه خونده بودم اما هیچ وقت به نوشتن یکی از اونها فکر نمیکردم. قرار گرفتن در نودهشتیا و اون جو صمیمانهاش بود که این بخش از من رو بهم نشون داد. ۵: اسم آثار منتشر شده از شمارا نام ببرید. دارم دیر میشوم، هارمونیکا، نیل در آتش، غوغای نوش، دلریزه، پیچیده در روزمرگی، یورا بالرین آبی، تینار، نیکی و نارنج، یارالی یامور... ۶:ترجیحا چه سبک رمان هایی میخوانید؟! رمانهای تاریخی، عاشقانه و صدالبته که طرفدار رمانهای زن محور هستم. ۷: چه مدت طول کشید نویسندگی را بیاموزید؟! من هنوز در حال آزمون و خطا هستم، باور دارم تا لحظه مرگ هم همین خواهد بود. ۸: آیا تاحالا شده که از نوشتن بپرهیزید و جا بزنید؟! زیاد پیش اومده. مهم نیست چقدر ازش فاصله بگیرم، ایدهها راهشونو پیدا میکنن و یه جایی بالاخره یقهمو میچسبن! ضمنا جایی خونده بودم که قلمهای کمرنگ ماندگارتر از ذهنهای پربار هستن. ۹:چرا نویسندگی را انتخاب کردید؟! من نویسندگی رو انتخاب نکردم. فقط یه دختربچه رویاپرداز و خوش زبان بودم، اون خودش سراغم اومد. ۱۰: پیشنهاد و یا صحبتی به نویسندگان نو قلم دارید؟ ندارم. امیدوارم برزخهای سوزان برای شخصیتهاشون خلق کنن و از پس هزار و یک مانع سرراهشون بربیان. باتشکر از نویسنده گرامی: @هانیه پروین -
بوی خون و باروت میاد رمان آسپیر| سحر تقیزاده کاربر انجمن نودهشتیا
Khakestar پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت دوم سوارا هنوز در دل شب ایستاده بود، اما این شب دیگر شب او بود. در حالی که تیرهای فلزی فضا را شکافت و دود از لوله تفنگها بیرون میزد، او بهطور کاملاً بیاحساس از میان اجساد و خونریزیها گذشت. هیچچیزی در این دنیای کثیف نمیتوانست او را متوقف کند. هر کدام از مردان در زمین افتاده بودند، بخشی از دنیای بیرحم او بودند. زندگیشان به همینجا ختم شده بود، و سوارا با گامهای استوار، به سمت درب خروجی حرکت کرد. چشمانش هنوز برقی از خشم و قدرت داشت، اما برای خود او اینها فقط واکنشهای لحظهای بودند. بازی همیشه شروع میشد، اما پایان آن در دستان کسی بود که در کنترل هر لحظه از آن قرار داشت. او هرگز نمیگذارد بازی از دستش خارج شود. در همین لحظه، یکی از مردان که خود را پشت میز پنهان کرده بود و هنوز جان به تن داشت، آهسته از جایش برخاست. چشمانش پر از ترس و سردرگمی بود. - چطور جرأت میکنی اینطور همه رو از پا دربیاری؟ صدایش لرزان بود، انگار به چیزی که خود میدانستند ایمان نداشت. سوارا بدون اینکه به او نگاه کند، آرام گفت: - من اینجا برای داد و ستد اومدم. شماها تصمیم گرفتید که زندگیتون رو توی این بازی بذارید. اما دیگه کاری نمیتونید بکنید. مرد که نفسش به شماره افتاده بود، با وحشت به او نزدیکتر شد. - اما تو نمیفهمی! اینجا مافیا حرف اول رو میزنه، نه تو! سوارا ناگهان چرخید و نگاهش به او برقی سرد و محکم زد. - فکر کردی اینجا مافیا به نفع شما میچرخه؟ نه، مافیا توی این دنیا همیشه اون کسی رو میبینه که میتونه بهترین بازی رو انجام بده. سوارا که حالا دستش رو به آرامی به طرف کمرش برده بود، اسلحهاش را بیرون کشید و با حرکت سریع، لولهاش را به سوی مرد چرخاند. او که هنوز در حال تلاش برای درک شرایط بود، تنها توانست یک قدم به عقب بردارد قبل از اینکه صدای شلیک گلوله در اتاق طنینانداز شود. مردی که هنوز زنده مانده بود، با دلهره فریاد زد: - اگه همینطور بری جلو، هیچکسی نمیتونه جلوت رو بگیره! سوارا به آرامی اسلحهاش را پایین آورد و با لبخندی سرد پاسخ داد: - هیچکسی نمیتونه جلوی من رو بگیره، چون من خودم این بازی رو شروع میکنم و خودم تمومش میکنم. با گامهایی محکم، سوارا از اتاق بیرون رفت. هوای شب سردتر از همیشه شده بود، اما برای او این سرما دیگر هیچ تاثیری نداشت. دنیای اطرافش همانطور که باید، بیرحم و در عین حال در اختیار او بود. بازی تمام شده بود، اما داستان سوارا تازه شروع شده بود. -
درخواست کاور دلنوشته جان جانان| سحر تقیزاده کاربر نودهشتیا
Khakestar پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
آره بانو اوکیه -
بوی خون و باروت میاد رمان آسپیر| سحر تقیزاده کاربر انجمن نودهشتیا
Khakestar پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
شروع رمان هوای شب، سرد و بیرحم بود. سوارا دستش را روی شانهاش کشید تا گرم شود، اما سرمای شب هیچوقت نمیتوانست چیزی را که در دلش بود، لمس کند. خودش خوب میدانست که در این دنیا، همه چیز ، بازی بیش نیست اما در این بازی، هر اشتباه میتوانست آدم را به خاک بزند. اما او هرگز اشتباه نمیکرد. در مرکز سالن، مردانی ایستاده بودند، مردانی که در سایهها محو شده بودند، و چشمهایشان همیشه با دقت حرکات اطرافشان رو زیر نظر داشتند. سوارا با گامهای آرام جلو رفت، نگاهش از هر طرف میگذشت. پشت میز، مردی با قیافهای که انگار سالها در این دنیای خاکی منتظر بوداست؛ خیره او با صدای زمختی گفت: - وقت رو هدر نده، بیا کار رو راه بندازیم. سوارا نگاهش را به چشمهای مرد دوخت. به آرامی گفت: - کار راه میافته، اگه شما هم دنبال همین باشین. صدایِ آرامش مثل پتکی بود که به دیوار برخورد میکرد. هیچچیز نمیتوانست این لحظه را به تأخیر بیاندازد. یکی از مردها که روی صندلی چرخدار نشسته بود، سیگاری از جیبش بیرون آورد و دودش را به هوا فرستاد. به محض اینکه دود از دهنش بیرون اومد، سوارا دستش رو از جیب بیرون کشید و ناگهان صدای شلیک گلولهای بلند شد. هوا مثل همیشه سنگین و بوی دود و خون در فضا پیچید. "چی شد؟!" یکی از مردها که شوکه شده بود، با ترس فریاد زد. ولی سوارا به سرعت پشت میز پرید و با حرکتی بیرحمانه یکی دیگه از مردها رو به زمین انداخت. - این تنها راهیه که میشه به شما فهموند، ما از این راه نمیریم. خون داغ از دهان مرد جاری شد و در همین لحظه، یکی از مردها که از ترس هنوز ایستاده بود، با لرزشی که ابهت مردانهاش را زیر سوال میبرد گفت: - مگه دیوونهای؟ اینجا دیگه برای کسی جا نیست! سوارا به او نگاه کرد. این نگاه، نگاه کسی بود که هیچچیز نمیتواند او را از مسیرش منحرفش کند. - - - شماها برید، فقط یه گوشه بنشینید، ممکنه زنده بمونید. سوارا در دل جنگیدن با هر کلمهای که بهش میزدند، آرام بود، سرد بود، و آماده، همان طور که صدای تیراندازیها خاموش میشد، یکی یکی از مردها رو از پا درمیآورد. همه چیز پایان رسید. سوارا ایستاد، به اطراف نگاه کرد، و با همان آرامش، گام به گام از سالن بیرون رفت.- 4 پاسخ
-
- 1
-