رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

nastaran

مدیریت
  • تعداد ارسال ها

    91
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    16
  • Donations

    100.00 USD 

nastaran آخرین بار در روز اسفند 30 2024 برنده شده

nastaran یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !

درباره nastaran

  • تاریخ تولد 06/14/2004

آخرین بازدید کنندگان نمایه

5727 بازدید کننده نمایه

دستاورد های nastaran

Rising Star

Rising Star (9/14)

  • First Post
  • Collaborator
  • Reacting Well
  • Very Popular
  • Well Followed

نشان‌های اخیر

399

اعتبار در سایت

1

پاسخ های انجمن

  1. پارت پنجم -کدام مهم‌تر است؟ آنچه که بودیم یا آنچه که احساس می‌کنیم؟! پوزخندی چهره فروغ را کش آورد. مسخره اش میکرد؟ هزاران سوال درون سرش شکل گرفته بود. ترسیده بود، متعجب بود و کنجکاو! علی رقم میل باطنی، روی صندلی نشست. ضمن نشستن سرمای عجیبی تنش را لرزاند و نگاهش اسیر عکس روی کارت های مقابلش شد. عجیب بود، جوری کنار هم قرار گرفته بودند که اگر فروغ با چشم خودش نمیدید روی میز سر خورده اند، میگفت با خط کش موازاتشان را تنظیم کرده بود. شکلشان هم نرمال نبود. سمت راستی رنگ زرد کهته ای داشت. شامل خطوط منحنی و هماهنگی بود که در مرکز آن یک علامت باستانی وجود داشت. فروغ درک دقیقی از معنایش نداشت اما ترکیب اشکال و خطوط آن به گونه‌ای طراحی شده که تداعی‌گر تعادل، درون‌گرایی و ارتباط درونی با احساسات بود. در برخی قسمت‌های آن می‌شد انحناهایی را دید که شبیه به قلب یا امواج لطیف‌اند، گویی تپش زندگی را در خود جای داده‌ بودند. سمت چپی اما ترکیب رنگی سیاه سفید نقاشی اش کرده بود و متشکل از چند خط در هم تنیده، مشابه با ریشه درخت یا مارپیج بودند. این گره‌ها، در اسطوره‌شناسی نورس، نشانه‌ای از سرنوشت، خاطرات پیچیده و گذشته‌ای بودند که هرگز به‌طور کامل از بین نمی‌رود. این نماد همچنین دارای حاشیه‌هایی بود که تداعی‌کننده ارتباط ناگسستنی میان گذشته، حال و آینده‌ بود. فروغ بی اختیار دست پیش برد و با لمس کارت زرد رنگ، شوک عمیقی از خشم تنش را در بر گرفت. طوری که مشت روی میز کوبید و شخص مقابلش را خطاب گرفت: - بسه دیگه! خروجی این جهنم کجاست؟ مرد اما کاملا آرام، مسلط به رفتار و تن صدایش بود. دست هایش را روی میز گره زد و فروغ آشفته را خطاب گرفت: - تو خودت انتخاب کردی اینجا بنا بشه. لازمه یه چیزی رو تکرار کنم: حضور شما به منزله پذیرش و شروع بازی است! حالا بازیو باهم شروع میکنیم. از بین دوکارت باید یکی رو برای شروع مرحله بعد نگه داری، و یکی رو حذف کنی. این انتخاب تعقیر پذیر نیست و آینده تو رو شکل میده. اینجور بهش نگاه کن توی موقعیتی هستی که میتونی آینده خودت رو به دلخواه، نقش بزنی. انتخاب با توعه، خاطرات یا احساسات؟! فروغ معنای حرف های شخص مقابلش را نمیقهمید، یا بهتر بود بگوییم نمیخواست بفهمد. هنوز موقعیت را جدی نگرفته بود و فکر میکرد بازیچه یک آدم ربایی یا اخاذی سادیسم وار شده بود. لجاجت بود یا رو کم کنی، یا حفظ غرور و نشان دادن شهامت وجودی. هرچه که بود، فروغ را وادار کرد مجدد روی صندلی بنشیند. اینبار دستش را سمت کارت سمت چپ کشید و با رو کردنش، درست کنار شمع سفید وسط میز، حاله ای از نور روشن شد و تصاویر به نمایش درامد، عقل از سر فروغ پراند. دیدن شخصی ترین خاطراتش در قالب یک فیلم، وحشتناک بود. شبی را نشان میداد که پس از فوت پدرش، نامزد چهارساله اش یکباره ترکش کرده بود و او مانده بود با یک قبر سرد و مادری که کم از جنازه نداشت. مادری که فروغ را مسبب مرگ پدرش میدانست و حتی در غم دخترش شریک نشد. آن شب فروغ بدتر از مرگ را تجربه کرده بود. پشتش خالی، احساساتش جریهه دار، مغزش پر از افکار ریز و درشت و دلشکسته بود. شبی که در تنها ترین حالت ممکن جسم خودش را به آغوش کشیده بود و دعا میکرد هرچه سریعتر آفتاب طلوع کند تا شب تمام شود. آفتاب تابیده بود اما فروغ بعد از آن شب، دیگر فروغ سابق نشد. پس از آن جسمی بود که به تنهایی بار مسعولیتش را به دوش میکشید، خانه مادرش اش را ترک گفت و برای خودش آشیانه ساخت. نامزدش؟ حتی یک بار هم سراقش را نگرفت! گویا که انگار با مرگ پدر، او هم مرده بود! بیش از این نمیتوانست تحمل کند. بلفور کارت را به جایش برگرداند و ضمن همان، تصویر خاموش شد. ضربان قلبش را در دهان احساس میکرد. مگر میشد؟ مگر میشد کسی در تنها ترین شب عمرش ناظر بوده و تازه فیلمش را هم تهیه کرده باشد... بی مقدمه سراق کارت دیگر رفت، کارت رو رو کرد و نوشته اش را خواند. خشم! هنوز هم از لمس آن تکه مقوای زنگ زده خشم بسیاری درونش به قلیان افتاده بود. کارت روی میز گذاشت و برای دیدن شخص مقابل سر بلند کرد. نبود شخصی در مقابلش، حیرتش را دو چندان کرد. فرد سیاه پوش با سرعت باور نکردنی از مقابلش محو شده بود و حال او دو مانده بود با دو کارتی که معنای دقیقی از آنها نمیداست. یکی نماینگر خاطره ای تلخ بود و دیگری خشم! باید انتخاب میکرد؟ سعی کرد آخرین جمله هایی که آن فرد پیش از رفتن گفته بود را برای خودش مرور کند. بی اختیار زمزمه کرد: - توی موقعیتی هستی که میتونی آینده خودت رو به دلخواه، نقش بزنی. انتخاب با توعه، خاطرات یا احساسات؟! حالا وقتش بود فروغ با سوال اصلی مواجه میشد. کدام مهم تر بود؟ آنچه تجربه کرده ایم یا آنچه قرار بود تجربه کنیم؟ اگر از دیدگاه اگزیستانسیالیسم به این پرسش نگاه میکردیم، هویت انسان نه تنها از مجموعه‌ای از خاطرات گذشته بلکه از انتخاب‌ها و تصمیم‌های حال و آینده نیز تشکیل می‌شود. یعنی تعادلی ناگزیر که حق برتری را نمیتواند به دیگری واگذار کند. به عقیده ژان پل سارتر، نویسنده و فیلسوف فرانسوی انسان به انتخاب‌هایش و به آنچه که در لحظه انتخاب می‌کند، تبدیل می‌شود. بنابراین، احساسات جدید، حتی اگر لحظه‌ای باشند، همچنان بخش جدایی‌ناپذیر از هویت فردی‌ است.
  2. عزیزم برای اینکه رمانمون بررسی بشه که جز رمان های برگزیده هست کجا باید درخپلست بدیم؟ 

    1. nastaran

      nastaran

      تاپیکش هست توی تایپ رمان

  3. اولین زرد انجمن@_@

    1. sanli

      sanli

      مرسی قشنگم 😍

      خیلی قشنگ شده 🥰

  4. در رابطه با فعل و فاعل و متن میان دیالوگ ها توضیحی که برای زهرا نوشتم رو بخون کامل متوجه میشی و اما بیشتر شدن توصیف رمان: برای نوشتن رمان پیش از هرچیزی لازمه که بتونی تصویر رمانت رو به مخاطب انتقال بدی جوری که بتونه بعد از خوندن متن رمان رو توی ذهنش تصور کنه. کار سختی نیست اصلا، ساده ترش اینه باید متنت قابل تصویرسازی ذهنی برای خواننده باشه. حالا چطور اینکارو انجام بدی؟ لازمه حین نوشتن رمان، از توصیفات مختلفی توی متن استفاده کنی و همه چیز رو برای مخاطب ساده و شفاف کنی. مثلا: توصیف احساسات میتونه بهترین پل ارتباطی بین مخاطب و رمان باشه، اینجور که حس لحظه ای کاراکتر در موقعیت های مختلف رو بنویسی. مثلا اگر مخاطب موقع ورود به خونه احساس راحتی میکنه، بهتره اینو بگی. یا از شنیدن فلان حرف عصبی میشه. یا با دیدن فلان تصویر حالش بد میشه و استرس میگیره یا مثلا درد شدیدی رو موقع بریدن دستش تجربه میکنه. چطوری؟ یه متن بدون توصیف احساسات: - دیگه نمیخوام ببینمت. پشتش را کرد و سمت خروجی راهی شد. اما شکل درست و احساس دار متن این میشه: - دیگه نمیخوام ببینمت. قلبش از شنیدن این حرف فشرده شد. اشک در چشمانش حلقه زد و بغض راه تنفسی اش را بست. هیچ وقت فکرش را نمیکرد این حرف را از معشوقش بشنود. چه بی رحمانه ارزش حضورش را، خاطراتشان را و عشقش را در هم شکسته بود. در مقابل آن حجم از بی احساسی، حرف به زبانش نمی آمد. سکوت را ترجیح دد و پشت به او، سمت خروجی راهی شد. شاید سکوت سنگین ترین جواب بود. متوجه توصیف احساسات شدی؟ اما علاوه بر احساسات گاهی اوقات لازمه مکان هم بنویسی. یعنی مکان هایی ک شخصیتت میره مشخص باشه مخصوصا مکان های مهم، اما مکان های بی اهمیت هم در حد یه تصویر ذهنی به مخاطب اطلاعات بده. مثلا: وارد داروخانه شد و یک بسته استامینوفن خرید. کامل ترش میشه: وارد داروخانه شد. برق تیز سرامیک های سفیدش(مکان) سردردش را تشدید میکرد(احساس). قدم هایش را سمت کانتر سفید رنگ با جداره شیشه ای کشید و خیره به پسری(توصیف اشخاص حاضر) که سرد نگاهش میکرد(شخصیت پردازی برای کاراکتر فرعی) سلام کرد. - سلام. یه بسته استامینوفن 100 میخواستم.(دادن جزییات) مرد سلامش را آرام پاسخ داد و از سبد زیر پایش یک بسته قرص خارج کرد. نور محیط داشت حالش را بهم میزد و دعا دعا میکرد زودتر آنجا را ترک کند و... لازمه شخصیت پردازی کنی. یعنی برای هر کاراکتر رمانت یه شخصیت در نظر بگیر، مثلا فلان شخصیت همه بیخیاله، یا یکی که زود عصبانی میشه یا یکی که شخصبت آروم و متینی داره. لازمه همه اینا رو توی متن نشون بدی مثلا: رضا ادم بدی بود. درستش: رضا بی توجه به زجر کشیدن گربه ای که با ماشین به او زده بود، پدال گاز را تا ته فشرد و باری دیگر استخوان های آن حیوانی را زیر تایر ها له کرد. (اینجا داریم نشون میدیم بدی رو و به مرور توی متن کل رمان باید حفظ بشه این شخصیت) اگر جایی متوجه نشدی بگو بیشتر توضیح بدم برات
  5. عشقم لطفا ایراد هر رمان رو براشون بصورت کلی مشخص کن که در صورت لزوم مثل مورد رمان زهرا توضیحات تکمیلی برای ویرایش رو من اعلام کنم.
  6. دیالوگ ها تا زمانی که مشخص باشه از کدوم کاراکتره و قابل درک باشه گفتگو برای مخاطب لزوم به استفاده از منولوگ نداره. اصولا تا سه دیالوگ میتونه پشت سرهم بیاد و درصورتی که دیالوگ ها بیشتره صرفا همین که توی منولوگ مشخص کنید از زبون کدوم کاراکتر دیالوگ بعدی میاد کفایت میکنه، لزوما نیاز به توصیف نیست. گاهی میتونه به شکل: فلانی گفت: _ فلانی سرش را خارش داد و گفت: _ فلانی نفس عمیقی کشید، نیم نگاهی به طراف انداخت و گفت: _ فلانی دست در جیب کتش برد و درحالی که اسکانس های آبی خشک را لمس میکرد، لبخندش را مهار کرد و گفت: همونطور که مشخصه از لفظ ساده گفت تا اضافه شدن توصیفات، فضا سازی و شخصیت پردازی، منولوگ بین دیالوگ ها میتونه متغیر باشه و این بسته به سبک رمان و قلم نویسنده ست. اما برای تصویر سازی قوی تر مخاطب میتونید از احساسات و توصیفات قبل دیالوگ استفاده کنید اما در گفتگو های ساده که محتوای خاصی نداره اصلا نیاز به توصیفات و پیچیدگی نیست. مثلا برای احوال پرسی یا دیالوگ های روتین که به خودی خود برای مخاطب کلیشست وقتی بیای توصیفات و منولوگ های سنگین اضافه کنی بیشتر برای مخاطب خسته کنندست. اما به عکس در مواردی که یه گفتگوی حساس عاشقانه، یه موقعیت جدی یا حتی صحنه های اکشن و جنایی و موقعیت های احساسی شدید مثل خشم یا درموندگی نوشته میشه، بهتره مثلا در مکالمه بین دو شخصی که دعوا میکنن به جای این مورد: - ازت متنفرم! یه قدم دیگه جلو بیای میپرم - صبر کن، اینکارو نکن! حرف میزنیم. - من حرفی با تو ندارم، گفتم جلو نیا! از این مورد استفاده بشه هم کیفیت قلم نویسنده رو بالاتر میبره هم در نظر خواننده جذاب تر و به یاد موندنی تر میشه: لبه پشت بام ایستاده بود. فاصله اش تا سقوط بند به یک قدم بود. صدای گرفته از گره اش را به سرحد فریاد رساند: - ازت متنفرم! یه قدم دیگه جلو بیای میپرم. وحشت در دل آریان بیدار شد. دست هایش را به نشان التماس باز کرد و با نهایت ترس سعی کرد دخترک مقابلش را آرام کند: - صبر کن. اینکارو نکن! حرف میزنیم. پوزخند غمناکی به لبان دخترک نشست. برای حرف زدن دیر بود... یک قدم جلو آمده آریان را با نیم قدم دیگر به سمت عقب جبران کرد. یک تکان ریز کافی بود تا از آن ساختمان ده طبقه سقوط کند - من حرفی با تو ندارم. گفتم جلو نیا! تفاوت این دو دیالوگ رو مقایسه کن خودت متوجه میشی که چه جاهایی نیاز به توصیف هست و چه جاهایی نوشتن منولوگ اضافست. درمورد دیگه، جا به جایی فعل و فاعل، گاهی اوقات تعقیر جای فعل میتونه زیبایی جمله رو زیباتر کنه. البته که در مواردی هم حذف فعل داریم اما اصول جمله بندی نثر ساده فارسی اینجوریه ( نهاد، فاعل، فعل) فعل همیشه جمله رو به پایان میرسونه اما این به این معنی نیست که حتما توی رمان نویسی باید فعل اخر بیاد، شاید نویسنده صلاح دید جملش اونجور قشنگ تره، فقط، تاکید میکنم در مواردی که درک معنایی جمله دچار مشکل بشه عوض شدن جای فعل و فاعل مشکل داره مثلا: بست در رو. جمله اشتباه نیست اما وقتی به شکل (در رو بست) بیاد صد در صد مفهوم رو بهتر میرسونه. یا مثلا آمد پایین رو به روی او. _ این جمله میتونه به شکل های ( پایین آمد. رو به روی او! (اینجا فعل آمد از پایان رو به او به غریبه لفظی حذف میشه. چون به خودی خود منظور رو میرسونه و مشابه فعل وجود داره) گاهی فعل خودش نقش یه جمله مستقل رو داره و استقاده از اون توی جمله طولانی بصورت مجزا نمیتونه معنی این باشه که جای فعل و فاعل عوض شده. مثل: نمیتوانست! آمال آرزو هایش در هم شکسته بود. (نمیتوانست اول یه جمله مستقل شمرده میشه و این متن شامل دو جمله هست) بصورت خلاصه در 90 درصد موارد استقاده از فعل پایان جمله صحیح تره و درک مطلب رو بالاتر میبره. اگه توضیحات من با رمانت مغایرت داره یه دور خودت بخون اصلاح کن من ادامه رمان رو وقت نکردم هنوز بخونم، اگر لازم میدونی ویرایش کنی بعد من بررسی کنم یا الان چک کنم, @Teimouri.Z
  7. چه خبر از رماناتون؟

  8. پارت چهارم - وهم در سایه واقعیت! چند قدم وارد شد، نور چراغ قوه تلفنش را ضمن روشن کردن تاریکی بیش از حد راهرو فعال کرد. آدرنالین ناخودآگاه در خونش تزریق شد و صدای بلند کوبیده شدن در پشت سرش، باعث شد ترسیده جیغ بکشد. به عقب برگشت و با انداختن نور به در، از نبود هیچ دستگیره‌ای برای باز کردن خروجی متحیر ماند. از بالا تا پایین در را نور انداخت اما نه هیچ دستگیره‌ای بود و نه حتی جایی برای انداختن کلید. ضربان قلبش رو به هزار بود، بوی ترس زیر مشامش پیچیده بود و تیر آخر را خاموش شدن ناگهانی تلفن همراهش زد. حال فروغ مانده بود با حجم عظیمی از سیاهی که بر پرده چشمانش سنگینی می‌کرد. دست‌هایش را ترسیده برای پیدا کردن تکیه‌گاهی از هم باز کرد و زبان بند آمده از ترسش را به زور حرکت داد: - کی اونجاست! آهای؟ این مسخره‌بازیا برای چیه؟ چرا اینجا اینقدر تاریکه؟! همچنان دست‌هایش هر سو را برای یافتن تکیه‌گاه می‌جست، اما خبری نبود! انگار همان در فلزی سرد هم در آن تاریکی غرق شده بود. سیاهی مانند سم راه نفوذش را از چشمانش به افکارش پیموده بود. سنگینی و سیاهی محیط بر جسم و روح فروغ چیزی فراتر از تاریکی فیزیکی بود. انگار به یک باره تمام سردرگمی‌های اخیرش آوار بر ذهنش شد و حال او مانده بود با مغزی سیاه که ناخودآگاه کلمات خاکستری‌اش را به رخ می‌کشید! کلماتی که در مفهوم بیانگر یک سوال بودند: چرا من؟! صدای نفس‌های تند شده‌اش پژواک ناامیدی می‌نواخت و ضربان بالا گرفته قلبش، بوی هراس را در خاطرش زنده می‌کرد. آرام و بی‌هدف قدم برمی‌داشت، حتی نمی‌دانست به کدام سمت راهی شده بود، فقط می‌رفت تا بلکه راه نجاتی از آن برزخ تاریک پیدا کند. حس بندبازی بی‌محافظ داشت. دست‌هایش را ضمن تعادل گشوده بود و هر قدم را آنچنان آرام و حساب‌شده برمی‌داشت که گویی کج بودنش مصادف با سقوط به قعر چاله‌ای بی‌انتهاست. در آن لحظه از شنیدن صدای خودش هم هراس داشت. سکوت را ترجیح داده و آرام‌آرام پیش می‌رفت. هر گام او را بیش از پیش تهی می‌کرد، قدم به قدم عقل پشت سرش جا می‌گذاشت و حسی سراسر اضطراب، در ذهنش آهنگ نبود هیچ راه خروجی را می‌نواخت. نمی‌دانست چند دقیقه را در سکوت طی کرده بود، به راستی که تنهایی با نفس، جهنم شخصی بود. سرانجام، ایستاد و دست به زانو خم شد. در حالی که با نفس‌های عمیق خودش را آرام می‌کرد، جرات کرد سکوت جانفرسای تاریکی را با کلماتش درهم بشکند: - بسه دیگه! روشن کن این بی‌صاحبُ کور شدم. چه مرگته؟ کی هستی؟ چی می‌خوای از جونم؟ این بازیا برای چیه! با توام! جواب منو بده! خسته شدم دیگه یه قدمم برنمی‌دارم. آخرین جمله را کامل ادا نکرده بود که نور آبی مه‌آلودی، بر فضا حاکم شد. چشمانش عادت به تاریکی کرده بود و همه جا را تار می‌دید، اما همان یک نظر نصفه و نیمه هم برای حیرتش کافی بود. نور کم‌عمقی از بالا روی او انداخته شده بود و فقط تا شعاع 100 متری از هر طرفش را روح می‌بخشید، پس از آن تیره و تیره‌تر و در نتیجه از هر چهار طرفش منتهی به تاریکی بی‌انتها بود. جوری که اگر از او وسعت آنجا را می‌پرسیدند، در عقیده اول چندین هکتار تخمینش می‌زد. بالا را نگاه کرد که تیزی نور، چشمش را زد، دستش را حائل بر چهره‌اش گذاشت و باری دیگر با دقت اطراف را از نظر گذراند. نگاهش کم‌کم داشت چشمش عادت می‌کرد و دیدن یک میز، در سمت شمالی، قدم‌هایش را به آن سمت کشید. حین قدم برداشتن، حرکت مات تصاویر روی موزاییک‌های براق زیر پایش، بهتش را عمیق‌تر کرد، به خصوص که با دقت در پس‌زمینه سایه‌ها، احساس آشنایی تمام تنش را به آتش می‌کشید. حس می‌کرد آن صحنه‌ها را قبلاً دیده بود، یا به عبارت درست‌تر، تمامشان را تجربه کرده بود. فروغ در هر قدمش دژاوو عمیقی را تجربه می‌کرد. نگاه به رقص سایه‌های زیر پایش، عقل از سرش پرانده و مادام گمان می‌کرد قبلاً، در آن موقعیت قرار گرفته بود. شاید خواب می‌دید، یک خواب عمیق از یک مکان تکراری آشنا... اما خوب می‌دانست که خواب نبود. نسیم سردی می‌تاخت و عطر خاک و چوب، بیش از هر زمانی در خاطرش زنده شده بود. دو چهارپایه چوبی دو طرف میز قرار داشت. چهارپایه‌هایی که انگار مانند به درخت از زمین روییده بودند و گویا هدف، قفل کردن کسی بود که در دام نشستن می‌افتاد. سه شمع مقابل او قرار داشت و سه شمع مقابل چهارپایه رو به رویی! یکی هم درست در وسط میز. نکته عجیبی که آنها را از هم متمایز می‌کرد، رنگشان بود. شمع‌های مقابلش، آبی، قرمز و نارنجی بودند. در وسط شمع سفید می‌سوخت و در آن سو، شمع‌های سیاه، سبز و بنفش به چشمش آمدند. پیش از آنکه فرصت درک فلسفه رنگ شمع‌ها را داشته باشد، همان صدای آشنا در سرش طنین‌انداز شد و متعاقب آن، سایه‌ای بلندقامت، از تاریکی پیش رویش نزدیک‌تر آمد. - آماده شروع هستی؟! دستی که برای لمس چوب سیاه و صیقل‌خورده میز پیش برده بود را پس کشید. با ترس یک قدم عقب رفت و سایه سیاه‌رنگی که داشت نزدیک می‌شد را خطاب گرفت: - معلوم هست چه غلطی داری می‌کنی؟ تو کی هستی؟ اینجا کجاست؟! یه روانی به تمام معنا! چقدر وقت گذاشتی این ماتم‌کده رو درست کردی که ابزار وحشت ایجاد کنی؟! باج می‌خوای؟ از من! حرف بزن بگو دردت چیه! از قد و قواره‌اش تخمین می‌زد مرد باشد. بلند قامت و چهارشانه. یک شنل تماماً سیاه هیکلش را قاب گرفته بود و نور کم‌فروغ آبی‌رنگ، مانع از دیده شدن چهره‌اش می‌شد. علتش نور بود یا دست عمد شخص مقابل برای بی‌هویت ماندن نمی‌دانست، اما دل و جراتش را جمع کرد و صدایش را بالا برد: - با تو دارم حرف می‌زنم! گفتم کی هستی؟! با متانت و آرامش عجیبی دستانش را درون شنل فرو برد و با بیرون کشیدن دو کارت مشکی‌رنگ با حکاکی‌های نامفهوم زردرنگ، بی‌توجه به سوالات فروغ، کارت‌ها را روی میز گذاشت. دست‌های استخوانی و کشیده‌اش از نظر فروغ دور نماند. با کف دست، سمت او هل داد. - توی این مرحله از بازی حق داری یکی از این دو کارت رو انتخاب کنی. با دست اشاره به صندلی زد و گفت: - آروم باش. بشین تا با هم بیشتر از قوانین و شرایط بازی صحبت کنیم.
  9. پارت بیستم ایلماه کلافه پوست لبش را میجوید و به اتفاقات افتاده فکر میکرد. سعی میکرد در ذهنش ربط و روطی به حضور آن پسر خوش سیما درون کلبه پیدا کند و در همین حین با چشم پسر مغازه دار را زیر نظر گرفته بود. بد مالی نبود، قد رعنا و موهای خرمایی رنگش به چهره تو پر و ته ریش دارش خوش نشسته بود. در ذهن خود را نهیب میزد در آن بلبشوی وقت چشم چرانی نیست اما چرا که نه؟ با خود میگماشت اگر باب تقدیر آن اتفاقات را تجربه کرده بود تا در آن لحظه و موقعیت مقابل آن پسر فروشنده قرار بگیرد چه؟ با صدای پسر به خودش آمد، گویی نگاه های خیره ایلماه بنده خدا را معذب کرده بود. - خانم روشن شد گوشیتون. بدم بهتون یا بمونه؟ ایلماه یک بیسکوییت از میز مقابل فروشنده برداشت و با لبخند گفت: - اینو حساب کنید تا یکم شارژ بشه. راستی، اون خانمه چی میگفت؟ چند اسکناس پول نقد روی پیشخوان گذاشت، پسر مغازه دار آرام خندید. بماند که خنده هایش حواس از سر ایلماه پرت کرده بود... پول ها را برداشت و حینی که خورده اش را برای برگرداندن به ایلماه حساب میکرد، در پاسخ دخترک کنجکاو ترسیده گفت: - خونه برای اقوامه یا اجاره کردین؟ لحجه ای که سعی میکرد کاملا صاف و رسا به نظر برسید در خاطر ایلماه زیبا آمد. پوست لبش را مجدد به دندان کشید و با یاداور شدن علت حضورش در آن خانه و صد البته تعهدی که باب به صحبت نکردن در رابطه با مریض امضا زده بود، دهان نبمه بازش را قبل از ریختن کل ماجرا روی دایره بست. هنوز خودش هم درک دقیقی از موقعیت فعلی اش نداشت که بخواهد به دیگیری نیز توضیح دهد... - گوشیمو میشه بگیرم؟ پسر پا پیج ماجرا نشد و تلفن را سمت دختر کشید. ایلماه درحالی که خورده پول هایش را درون جیبش میریخت، با یک خداحافظی هول هولکی از مغازه خارج شد و با خشم و استرسی که به جانش برگشته بود، شماره آسا را گرفت. مردیتکه بدون دادن هیچ آمادگی و اطلاعاتی او را سر کوه ول کرده بود به امان جن و پری های آن منتظقه! به دو بوق نکشیده تماس وصل شد: - بفرمایید... - سلام خوبید؟ با عجله رفتید هم نگران شدم هم، هم اینکه مطمعنید مادرتون توی خونست؟ غیر از من کلید خونه رو به کسی داده بودید؟ - مادرم؟ مادرم بیمارستانه خانم مگه من گفتم مادرم خونست؟ بله برادرم توی خونست، مریضی که شما عهده دار پرستاری ازش رو گردن گرفتید. لطفا، تا فردا تحمل کنید من برای صحبت برمیگردم، به هیچکس حرفی نزنید فقط منتظر باشید... انگار کسی از پشت خط صدایش میزد. ایلماه با دهان باز سعی میکرد جملات تند تند و پشت سر هم آسا را حلاجی کند تا قدم بعدی اش را بماند، قبل از آنکه فرصت کند سوالی بپرسد، آسا با جدیت ادامه داد: - من باید برم، بهتون اعتماد کردم، لطفا کاری نکنید تا من بیام. روز بخیر. صدای بوق ممتد گوش هایش را پر کرد. تلفن را مقابل چهره اش گرفت و زمزمه وار گفت: - برادرش؟ مگه پیرزن نبود؟ مگه اون پسره مرده نبود؟ مگه مریض تو کلبه نبود؟ با حجم سوالات مغزش به سوز افتاده بود. قدم هایش را سمت کوه تند کرد. در را بسته بود؟ شاید اشتباه دیده بود، شاید اصلا برادر دوقلوی آن پسری که دیده بود فوت کرده بود و این یکی برادر از حجر برادرش دیوانه و مریض شده بود. حین بالا رفتن از کوه مدام برای خودش بهانه تراشی میکرد و سعی میکرد ماجرا را منتطقی جلوه دهد، و الا توصیه آن پیرزن حسابی ته دلش را خالی کرده بود. چه چیز ها! مرده که زنده نمیشد... لمسش کرده بود. آن قول بیابانی انگشتش را گاز گرفته بود. با یاداوری انگشتی که هنوز سرخ بود را مقابل رویش گرفت و زمزمه کرد: - وحشی! گفتن مریض نگفتن زنجیری که... همونه اینقدر پول میده، مردم جایی نمیخوابن آب بره زیرشون...
  10. @نهال لطفا بررسی کنید اگه جذب نشدن انجام بدین
  11. خدمتت گل @Kahkeshan عذر میخوام بابت تاخیر
  12. شما با @M@hta ارتباط بگیرید
  13. پارت سوم_چرا زیستن؟ پس از سیر کردن هول هولکی شکمش و جمع کردن خرت و پرت های کف سالن، در نهایت با خودش کنار آمد شماره را بگیرد. استرس وار ناخن شکسته شصت پایش را به فرش میکشید تا تیزی اش را بگیرد و منتظر وصل شدن تماس بود. ذهن جستجوگرش کارت و تماس را از هرازان راه بهم میبافت و پیشواز ملایم تلفن، اعصابش را خورد کرده بود. یک دقیقه تمام به آن ملایمت تضاد با ذهنش گوش سپرد و تماس پایان یافت. پاسخ نداده بود... قبل از کنار گذاشتن تلفن، ویبره اش حواس فروغ را تیز کرد. یک پیامک؛ از همان خط ناشناس! - ساعت 00:00، باید در لوکیشن حاضر باشید. حضور شما به منزله پذیرش و شروع بازی است! لوکیشنی که متعاقب با پیامک ارسال شد، باعث شد باری دیگر با آن خط تماس بگیرد. - شماره مشترک مورد نظر در شبکه موجود نمی باشد! مجدد تماس گرفت و باز هم همان ندایی که شک در دلش می انداخت درست گرفته بود؟ خیره به صفجه گوشی لب زد: - این چه مسخره بازیه! فکرش حسابی پر شده بود، از آدم های گذشته گرفته تا احتمالات آینده، کدامشان بود؟ یکی از همکار های اسبق؟ معشوق گذشته اش؟ بازی و بهانه جدیدش بود برای رو به رویی با او؟ کدام احتمال نزدیک تر می مانست؟ کدامشان جرات کرده بود چاه راکد شده زندگی اش را هم بزند و بوی گند استرس و کنجکاوی را در او زنده کند؟ باب به عقل رفتار میکرد، همان موقع پتو در سرش میکشید و صبح، حین خوردن چای سرد مانده ته کتری، آن کارت و تماس را به فراموشی می سپرد. اما یک چیزی آنجا درست نبود، حسی غیرارادی فروغ را سمت آن مکان میکشید، از سوال های بی جواب خوشش نمی آمد، با دید باز تر که نگاه میکردیم، در پس پاسخ به تمام سوالات درونی اش به آن حال و روز افتاده بود. سوالاتی که پاسخش منتهی به پوچی مفرط بودند. مثلا با خود می گماشت چرا مدام باید آب پای گلی بریزد که دیر یا زود خشک میشد؟ در نظر او زمان، همه‌چیز را می‌گرفت، دیر یا زود. لذت ها کوتاه بودند اما نیاز بی پایان، مثال گرسنگی ذاتی انسان پس از بارها غذا خوردن! کار برای زندگی یا زندگی برای کار؟ فرقش گم شده بود. اصلا چرا باید کاری میکرد؟! گاها برمیگشت به فلسفه سرنوشت از پیش تایین شده تا بداند اگر همه چیز روی چرخ منظم میچرخد، چرا تلاش کند؟ در نهایت که تلاش‌هایش در یک چرخه تکراری گم می‌شدند و تصمیمات او تعقیری در تقدیرش ایجاد نمیکرد. آنجا بود که از خودش می پرسید خودمختاری یا جبر؟ هر تصمیم، تنها زخم تازه‌ای بر زنجیره‌های بسته‌اش بود. او حتی در توجیه رنج هایش هم عاجز مانده بود، فقط بودند، درد خفته در معنا بود یا تنها واقعیتی ناگزیر؟ پرسش درباره حقیقت او را به عمق سردرگمی‌اش فرو می‌برد. چیزی به نام حقیقت مطلق وجود داشت یا همه چیز تعبیر و تفسیری بیش نبود؟! فروغ پاسخی قانع کننده برای ((چرا زیستن؟)) نداشت و شامه اش کور از عطر زندگی شده بود. افکار را پس زد و با چنگ انداختن به پالتویی که ظهر روی کاناپه پرتش کرده بود، مکان را روی تلفنش وارسی کرد. روی کاناپه دراز کشید و با بستن چشمانش، چرت یک ساعته ای را تا نزدیکی نیمه شب مهمان ذهن خسته اش کرد. *** ایستگاه اتوبوس متروکه، تنها جای خالی پارکی بود که در آن حوالی یافته بود. همانجا ماشین را کنار کشید و پس از یک پارک تمیز، خیره به مسیریابی که موقعیت را آن سمت خیابان تخمین زده بود از ماشین پیاده شد. پالتو را محکم تر دور خودش پیچید، سوز تندی درونش را احاطه کرده بود که گویی از بیرون نمی آمد. با قدم های تند خیابان تاریک و خلوت را رد کرد و زمزمه وار با خودش گفت: - وای به حالش برای یه چیز چرت و پرت و بی معنی منو تا اینجا کشونده باشه. اولین انگیزه قتل رو بهم میده هرکی باشه! چشمانش را به دنبال رد آشنایی به هر سو میچرخاند، اما تاریکی محض بود! خانه های به خواب رفته ای که به او یاداور میشد حال به جای سرما کشیدن، میتوانست روی تخت کهنه اش بالش بغل کرده و خواب باشد. کفش‌هایش کهنه‌تر از آن بودند که در برابر سنگفرش‌های خیابان مقاومت کنند. صدای خش‌خش برگ‌های خشک شده زیر پایش به گوشش مثال پژواکی از درونش می‌آمد. تکرار بی‌وقفه. خش‌خش. خش‌خش. انگار خودش همان برگ بود، زیر پای کسی دیگر! نور های مات زرد خیابان، عوض روشن کردن به سایه ها عمق میدادند و جلوه تاریکی را شفاف تر به نمایش میگذاشتند. مقابل ساختمان قدیمی سازی که انتهای فلش مسیریاب بود قرار گرفت. پنجره های مه گرفته اش نمایی از داخل نمیداد و فروغ لحظه ای فکر کرد باید کسی را از آمدنش به آنجا مطلع میکرد... دیگر دیر شده بود. دستش را به زنگ مربعی شکل کنار دیوار رساند و فشردش. انکار ترسش فایده ای نداشت، هرکسی جای او بود استرس میکشید و فروغ، هرچقدر هم در نقش آدم های بی خیال فرو می رفت باز هم انسان بود! باری دیگر زنگ را فشرد، اینبار به نسبت طولانی تر! - بیا تو! در باز شد و فروغ، مبهوت اطرافش را پایید. منبع صدا را نتوانسته بود تشخیص دهد، با دقت به زنگی که هیچ حفره ای مبنی بر رساندن صدا از داخل به بیرون نداشت خیره شد. تلفن را مقابلش گرفت و مبهوت از دیدن ساعت دقیق 00:00، کف دست عرق کرده اش را مماس با در فلزی مشکی رنگ گذاشت و یک هل به داخل داد. سرما کف دستش را سوزاند و پس از فرو دادن بذاق انباشته شده دهانش، داخل شد.
×
×
  • اضافه کردن...