-
تعداد ارسال ها
201 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
11 -
Donations
0.00 USD
سادات.۸۲ آخرین بار در روز تیر 11 برنده شده
سادات.۸۲ یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !
درباره سادات.۸۲
- تاریخ تولد 09/21/2003
آخرین بازدید کنندگان نمایه
5,049 بازدید کننده نمایه
دستاورد های سادات.۸۲
-
درود عذرمیخوام مریض بودم. بررسی می کنم. درود بررسی میشه
- 45 پاسخ
-
- 2
-
-
Mahsa_zbp4 شروع به دنبال کردن سادات.۸۲ کرد
-
عاطفه خانوم شروع به دنبال کردن سادات.۸۲ کرد
-
درود با درخواست شما موافقت شد. پس از بررسی نتیجه اعلام می گردد.
- 45 پاسخ
-
- 1
-
-
مجموعه رمان جادوی کهن | تکمیل شده نودهشتیا
سادات.۸۲ پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
دوستان نتیجه به کجا رسید؟ -
درود درخواست ویراستار
-
فانتزی مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول | فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن نودهشتیا
سادات.۸۲ پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
توجه: جلد دوم و سوم رمان تنها در اپلیکیشن منتشر خواهد شد.- 108 پاسخ
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
فانتزی مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول | فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن نودهشتیا
سادات.۸۲ پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
مرد سرش را موافق تکان داد و همراه زن که هر دو تازه آمده بودند به سوی جمعیت تعظیم کردند. نیلارم گیج به آندو خیره شد. این فلسفهی تعظیم دیگر چه بود؟ درگیر افکارش بود که یکهو پشت سرش صدایی آمد. چرخید و با چشم خود دید که چطور طاق مربعی که از زیرش عبور کرده بود تا وارد این عمارت شود سیاه گشته و کدر شد. با بهت به آن خیره بود که همه از تعظیم برخاستند. با این کارشان حدس زد که باید در عمارت بسته شده باشد. یعنی جلسه شروع شده بود؟ با دهانی باز مشغول دیدن ستونهای کار شده و شاهکاری شد که با روش ماهرانهای دور هر کدام را حیوانی جادویی خلق کرده بودند که از پایین تا بالا رخنمایی میکرد. مثلا دو ستون رو به روی هم طرح یک ققنوس را داشتند که سعی داشت پرواز کند اما بالهایش زخمی بودند. دو ستون بعدی، سیمرغی را نمایش میدادند که دمش دور ستون چرخیده و خودش با اشتیاق به آسمان نگاه میکرد. محو طرح ها بود و صدای شرشر آب جوب ها که نسبتا پلهپله بودند روحش را نوازش میکرد. نگاهش را سوی ستون بعدی داد که یکهو همهمه شد. تمام صد نفر به سمت چپ و راست تقسیم شدند و درهم گره خوردند. نیلرام که نمیدانست کدام سمت بایستد کمی به چپ و راست نگاه کرد و دلی، سوی چپ رفت. احساسش این را گفت. خودش را پشت دو مرد قایم کرد، هرچند محال بود ریوند و مهران او را در این عمارت شلوغ پیدا کنند اما احتیاط شرط عقل بود. در کمتر از چند ثانیه بعد، میان ستونها را آدمهای زیادی پر کرده بودند که درختهای بزرگ سرو بالای سرشان سایه میانداختند. وقتی بالاخره وسط عمارت خالی شد چیزی توجه نیلرام را به خود جلب کرد. نقش هک شده بر روی مرمر های کف عمارت با ظرافت بینهایتشان در چشمش درخشیدند. یک گل نیلوفر آبی شش برگ زیبای سفید که با طرح های ریز بتهجقهی محو و یک درشت در مرکز پر شده بود. درون هر گلبرگ شکلی به چشم میآمد. یکی موج دایرهای شکل که واضحا آب درونش در تلاطم بود. انگار از عمد گود هک شده بود. یا شاید... کار جادو بود. یکی دیگر که مثلثی بزرگ با سه مثلث ریز که بالای آن مثلث مادر قرار داشت، آتش درون خطوطش میرقصید. در گلبرگ دیگری، مربعی از جنس فلز سرب برق میزد و واضح بود که چقدر ممکن است مخرب باشد. نیلرام متحیر پلک زد و نگاهش را به گلبرگ های باقی مانده داد. یک لوزی توخالی با خطوط نقرهای که برگ سبزی درونش آرام و ملایم، همراه باد فرضی تکان میخورد. بعدی یک مستطیل با ضلع های ملایم بود. با این تفاوت که رنگ قهوهای روشنش ذهن را سوی درختهای تومند هزار ساله هدایت میکرد. نیلرام نفس عمیقی کشید و لبش را گزید. با چشمهای درخشانش زمزمه کرد: - عناصر جادو... در حالی که محو ظرافت نقش هک شده بود، با خود حرف زد. انگار داشت تحلیل میکرد. - آب، آتش، فلز، چوب و خاک! پنج تا شد که... ولی شش گانه بودن درسته؟ پس... کمی فکر کرد، عنصر ششم کدام بود؟ چرا نیست؟ طرح دیگری وجود ندارد پس... دختر جوانی دو قدم آن طرف تر ایستاده بود و بر حسب اتفاق نیلرام برایش آشنا به نظر آمد. با احترام از بقیه خواست تا کنار بروند و خودش را به نیلرام رساند. با ایستادن کنار دخترک گیج، سیخونکی به بازویش زد و با شادی گفت: - تو باید نیلرام باشی درست است؟ نیلرام بیخیال به دختر نگاه کرد، اصلا حواسش نبود که مثلا یواشکی آمده است. اما دختر بیتوجه به احتمال بیجای حضور نیلرام در جلسه، دستش را سمت نیلرام دراز کرد و با چهرهی روشنش گفت: - من بوران هستم. پیشتر در جلوی عمارت مهربان ریوند با یکدیگر آشنا شدیم. یادتان است؟ اصلا انتظار نداشتم یک میهمان به جلسه دعوت شود. نیلرام آهانی گفت و حالا فهمید چرا چهرهی این دختر لاغر و سفید پوست آشنا بود. موهای بلوندش توجه او را بیشتر به خود جلب کرد، چقدر زیر شال قرمزش زیبا به نظر میآمد. لبخند محوی زد و سرش را تکان داد. به دخترک دست داد و به روی خود نیاورد که نتنها دعوت نشده است، بلکه چقدر بد با یکدیگر آشنا شده بودند. یادش بود که آن روز چطور رفتار کرد. نفس عمیقی کشید و دوباره توجهاش را به طرح داد، حالا که بوران اینجا بود بهتر است از حضورش استفاده کند. پس سریع پرسید: - عناصر جادو شش تا بودن درسته؟ بوران خونسرد سرش را بالا و پایین کرد و رد نگاه نیلرام را گرفت تا به نقش رسید. با اشتیاق گفت: - عاشق این نقش هستم. همیشه هنگام جلسات حواسم بهر آن است. به خصوص عنصر هک شده در مرکز را خیلی دوست دارم. نیلرام دقیقتر نگاه کرد، کدام عنصر در مرکز بود؟ مرکز نیلوفر هستهی گل حساب میشد و تنها طرح دو بتجقهی درهم جفت شده مشخص بود، که به رنگ رنگینکمان میمانست و همچون حضور گردباد رنگها درونش موج میخوردند. گیج خواست بگوید کدام نقش را میگوید که کل جمعیت به سوی طاق چرخیدند و نیلرام نیز ناچار رویش را سمت طاق کرد. پچپچ هایی که تاکنون به گوش میرسید همه ساکت گشت و در میان صدای چهچه بلبل ها و آواز صبحگاهی حیوانات همچون گنجشک و جیرجیرک، طاق جادو به شکل جالبی درخشید. یک طاق بزرگ و مربع شکل که مرکزش به رنگ سفید روشن شد. لحظهای بعد صدایی به گوش رسید که انگار صاحبش در تمام نقاط عمارت حضور داشت و از همه طرف سخن میگفت. - خوش آمدهاید جادوگران من. همه ساکت مانند و دوباره تعظیم کردند. نیلرام با چشمهای درخشان از ذوق به طاق خیره ماند و تعظیم نکرد. صدا را شناخته بود، او خود جادوست! دوباره همه ایستادند که صدا به گوش رسید. صدایی که نه زن و نه مرد بود. جنسیت نداشت. - اهریمن برخاسته و شما، باید با آن مقابله کنید. از جنوب میآید و به شوش میرسد. نگهبانان، برخیزید و برای نبرد آماده شوید. زمان جنگ فرا رسیده است. همه با این سخن جادو مشغول پچپچ با یکدیگر شدند که ناگهان صدای مرد میانسالی در عمارت به گوش رسید. نیلرام سرش را کمی به راست کج کرد تا از کنار هیکل مرد تنومند جلویش ببیند. یک پیر مرد که ردای بنفش به تن داشت و نیمی از آن را دنبالش روی زمین خاک میکشید؛ به مرکز آمده بود. با کلاه بنفش کتانیاش جلوی طاق ایستاد، مقتدر اما با لحنی سرشار از خشم گفت: - در این مدت افراد زیادی از آینده به اینجا آمدهاند، طاق جادو میخواهی بگویی فایده نداشته است؟ هنوز اهریمن تضعیف نگشته است؟ پس فایدهی آن همه تلاش و هزینههای سرای جادو برای مهمانان بینتیجه بوده است! طاق که همانطور میدرخشید کمی ساکت ماند و دوباره صدایش به گوش رسید. اما اینبار غمگین بود. - شاهرخ فرزند طهماسب لقمان، رهبر جادوگران پارسه. حقیقت این است که افرادی جادو را باور کرده ولی انکار میکنند. این را نمیتوان تغییر داد. اهریمن قدرت گرفته است. حقیقت این است و باید برای نبرد آماده شوید. از جنوب میآید و به شوش خواهد رسید. صدای دیگری در عمارت پیچید که به گوش نیلرام آشناتر از همیشه آمد. پسرک با چهرهای جدی از میان جمعیت بیرون آمد و در هشت قدمی طاق جادو ایستاد. با صدای رسایش پرسید: - طاق جادو، هدف اهریمن برای شروع نبرد چیست؟ طاق دوباره کمی ساکت ماند و سپس به حرف آمد. - ریوند فرزند شاهان بلخی؛ محقق پارسه. اهریمن برای تصاحب من به شوش میآید. باید با آنها مقابله کنید. ریوند با شنیدن این حرف طاق مبهوت سرش را پایین انداخت و حیرتزده گفت: - برای تصاحب جادو میآیند... نتنها ریوند بلکه همه همین وضعیت را داشتند. اهریمن دیوانه شده بود؟ میخواست جادو را بگیرد؟ شاهرخ با خشم روی از جادو بازگرداند و سوی مردان و زنان نگهبان پارسه کرد، با صدای بلندی گفت: - برای تصاحب جادو میآیند؟ شنیدید که جادو چه گفت! اهریمن برخاسته تا جادو را از ما بگیرد. میهمانان را رها کنید دیگر حضورشان کارساز نیست. باید بجنگیم هرگز نمینگذاریم جادو از بین برود یا به دست گونهی دیگری بیافتد. همه با حرف رهبر جادوگران دستهایشان را روی سینههای خود نهاده و با چهرههای جدی و خشمگین یک صدا گفتند: - زنده باد جادو، زنده باد پارسه. شاهرخ راضی از یک دستگی جادوگران سرش را بالا و پایین کرد و یک دستش را جلوی شکم چاقش گرفت. مهران عبوص قدمی جلو نهاد و کنار ریوند ایستاد. صبر کرد تا هیاهو آرام بگیرد و سپس بلند خطاب به شاهرخ گفت: - آنها سازماندهی شدهاند، دیگر مثل قبل نامنظم و گیج نیستند. شاید این جنگ همچون نبرد های قبلی راحت نباشد. ریوند متفکر به شاهرخ نگاه کرد؛ و رفتار او را که خیلی خونسرد به حرف مهران بیتوجهی کرد و سوی جمعیت لبخند زد را زیر نظر گرفت. چرا... ناگهان طاق جادو به شدت لرزید. همه با بهت به یکدیگر نگاه کردند. چه شده بود؟ طاق درخشید و درخشید تا آنکه نزدیکان طاق چشمهایشان را از درد بستند. چه شده بود؟ ریوند صورتش را جمع کرد و دستش را جلوی چشمهایش گرفت تا بخاطر نور کور نشود که یکهو، صدای جیغ بلندی به گوش رسید. سرش را سوی منبع جیغ چرخاند، صدا از سمت چپ جمعیت انتهای عمارت میآمد. کمی بعد یک نور از طاق همچون مار جدا شد و دنبالهدار سوی منبع صدا خزید. با دقت به چیزی بسته شد و آن شخص را از میان جمعیت بیرون کشید. ریوند با دیدن نیلرام که بدنش اسیر آن مار نوری بود و مدام جیغ میزد شوکه شد! او اینجا چه میکرد! نیلرام سعی کرده بود میان جمعیت پنهان شود اما طاق میدانست دقیقا کجا است. ریوند بهتزده شاهد جیغهای بلند و دستوپا زدن های نیلرام بود. دخترک لحظه به لحظه جلوتر میآمد و به صورت حیران ریوند نزدیکتر میشد. همهی بدنش اسیر آن مار جادویی بود. طاق او را سمت خود کشید و وقتی نیلرام از کنار ریوند گذشت؛ نگاهشان در همدیگر گره خورد. برق چشمهای ریوند با خیسی نگاه نیلرام تلاقی کرد. در نگاه حیرانش تنها یک جمله هویدا بود. (تو اینجا چه می کنی!) نیلرام گریان دستش را سوی ریوند دراز کرد و بلند جیغ کشید. - ریوند ریوند کمکم کن. ریوند... طاق او را از ریوند دور کرد و به سوی مرکز خود برد. در دو قدمی طاق، نیلرام با گریه همانطور که ریوند را میدید دست و پایش را با شدت تکان داد که مار به طرز عجیبی رهایش کرد. جلوی طاق ایستاد و خواست با ترس سوی ریوند بدود که نیروی عظیمی او را به خود جذب کرد. همچون مکش جارو برقی داشت به داخل طاق جادو کشیده میشد! همانطور که طاق میدرخشید، نیلرام هم از شدت جاذبهی زیاد بر زمین افتاد. فشار خیلی زیاد بود محال است بتواند حریف آن شود. همانطور که لیز میخورد و به طاق نزدیک میشد دستش را سوی ریوند دراز کرد و با التماس و چهرهای که از تکتک سلولهایش ناامیدی تراوش میشد گفت: - کمکم کن... لطفا! ریوند بغض بزرگی در گلویش نشست و باعث شد چشمهایش خیس و ضربان قلبش آهسته شود، خیره در نگاه خیس و ملتمس نیلرام که واضح منتظر ریوند بود، لب زد: - پس باورش کردهای... نیلرام با دهانی باز که انتظار این رفتار ریوند را نداشت، ساکت شد و دیگر التماس نکرد. ریوند چه گفت؟ پس باورش کردهای... نه نه! ریوند نه! بلندتر جیغ زد، ناخنهایش را روی سنگ های مرمر کف عمارت کشید، تقلا کرد، تمما کرد. التماس کرد. دستش را سوی ریوند گرفت و جیغ کشید، گریست تا او دستش را بگیرد که نگذارد برود اما ریوند، همچون مهران و دیگر انسان های این جمعیت حاضر، فقط ثابت ایستاد و با اندوه تنها صحنه را تماشا کرد. در واضح ترین تصویر ممکن دور از چشمهای عاشق و منتظر نیلرام یک قطره اشک از گوشهی چشمش چکید. بدنش انگار قفل شده بود. خیره به دخترکی که یک ماه کنارش بود و اکنون در دل طاق جادو محو میشد لب زد: - بدرود... عش... و او رفت. پایان جلد اول این داستان ادامه دارد...- 108 پاسخ
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
فانتزی مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول | فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن نودهشتیا
سادات.۸۲ پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
آرتان سرش را به نشانهی فهمیدن تکان داد و سرباز تعظیم دیگری کرد. قبل از رفتن بلندتر گفت: - به مهربان ریوند بلخی بگویید پرقرمز ققنوسشان متولد شده و تا دو روز دیگر باز میگردد. رویش را برگرداند و بدون انتظار پاسخی از عمارت دور شد. آرتان هاج و واج در را بست و سوی دوستهایش چرخید. پناه هنوز کنار آشوما ایستاده بود و بغض داشت اما حواسش نزد آرتان بود. آرتان کنار مهران ایستاد و به میز تکیه داد. گیج گفت: - جلسهی فوری گذاشتهاند. باید وضعیت جدیتر از آنکه گمان میکنیم باشد. ریوند متفکر اوهومی گفت که مهران تکان خورد و روی صندلی ریوند پشت میز نشست، پاهایش را روی هم گرداند و دستهایش را روی سینه درهم قفل کرد. خسته گفت: - باید بخوابم، دیگر نمیتوانم بیدار بمانم. طلوع صدایم بزنید. چشمهایش را بست و سکوت کرد. ریوند به موافقت از حرف مهران برخاست و سوی اتاقش قدم برداشت، در حینی که دور میشد بلند گفت: - اتاقها خالی هستند، هرکدامتان خواست میتواند بماند. در راه، از حرکت ایستاد و مردد چرخید، سوی پناه نگاه کرد که بخاطر گریه سکسکه میکرد. غمگین لب زد: - پناه بانو، هنگامی که بخوابم و بیدار شوم شما را دیگر دوباره نمیبینم. بنابراین از اعماق وجود خود امیدوارم در زندگیتان همیشه شاد و سلامت باشید. بدرود مهربانو. پناه که دوباره بغض شکست، با اشکهایی که همچنان آرامآرام سقوط میکردند سرش را برای ریوند تکان داد و به سختی زمزمه کرد: - دلم برات تنگ میشه ریوند! ریوند لبخند کمرنگی زد و سرش را تکان داد، رویش را برگرداند و سوی اتاق رفت، در اتاق را که بست شهبانو برخاست و با پناه وداع کرد، پس از آنکه بوسهای بر روی گونههای پناه کاشت، از پلکان بالا رفت و یکی از اتاق های طبقهی اول را برداشت تا در آرامش بخوابد اما خوابش نبرد، زیرا دلش نزد پناه گیر کرده بود. آرتان و مهیار هم همین کار را کردند و در طبقهی دوم مستقر شدند. آن دو نسبت به بقیه از نظر روحی و احساسی کمتر درد میکشیدند. زیرا آنچنان با پناه راحت نبودند. پس از کنکاش زیاد، نیلرام بالاخره برخاست، با بغض سوی پناه رفت و او را بدون تردید و مکث در آغوش کشید. کنار گوشش با بغض زمزمه کرد: - امشب رو کنارت میمونم. پناه راضی سرش را تکان داد و رامین جلو آمد، نیلرام وداع کرد و رفت تا آندو راحت صحبت کنند، رامین دخترک را برای اولینبار در آغوش مردانهاش راه داد. موهای خوشبوی پناه را بویید و با بغض مردانهاش که خیلی سعی داشت قورتش بدهد زمزمه کرد: - تاکنون اینچنین خود را ناتوان ندیده بودم... آنکه نمیتوانم تو را در اینجا نگه دارم عذابم میدهد. پناه منتظر یک یا دو کلمه بود، احساسی که از سوی رامین به خوبی لمس میکرد، نگاه خیرهاش را به چشمهای سیاه رامین داد و با امید زمزمه کرد: - چیزی نمیخوای بهم بگی؟ رامین به خوبی متوجهی منظور پناه شد، نگاه خیره و خیس پناه را دید که منتظر او بود اما از دخترک فاصله گرفت. چند قدم به عقب برداشت و بعد دستهایش را درون جیب شلوار قهوهایاش فرو کرد. سوی در عمارت قدم برداشت و همانطور که از عمارت خارج میشد، موقع بستن در نجوا کرد: - متاسفم... اما دیگر دیر است. در را که بست، پناه ناامید سرش را پایین انداخت، نگفت... جراتش را نداشت. تنها در میان عمارت ماند. حال که تنها شده بود چقدر عمارت به نظرش بزرگ و ترسناک میآمد. لبش را گزید و در میان گریه نالید: - ترسو! چرخید و دوباره هُماآشوزشت را در آغوش کشید، برای آخرینبار با او وداع کرد و سپس بدون نگاه دیگری به آشوما که هوهو میکرد و او صدا میزد، از پلهها بالا رفت. در دهمین پله قبل از آنکه سالن را دیگر هرگز نبیند، لحظهای به عمارت ریوند خیره ماند. سعی کرد آن را به خاطر بسپرد. اما چه فایده؟ قطعا همهچیز را فراموش میکرد. خرامان خرامان سوی اتاق آمد و در آن را باز کرد؛ اتاقی که روز اول با آرزو در آن مستقر شده بودند. نیلرام روی تخت دراز کشیده و چشمهایش را بسته بود. وارد اتاق شد و با اندوه بسیار به آن نگاه کرد. دلش برای اتاق تنگ میشد، برای گچ و خشت و گِل، برای گلدان گل نسترن که تازه خریده بود و روی زمین کنار پنجره نهاده بود. بغض دوباره به گلویش چنگ انداخت. دامن لباس را کنار زد و روی تخت نشست. حتی دلش برای این لباس های زیبا و سنتی تنگ میشد. دستش را زیر دامن لباس برد و آن را بویید، قطره اشکی روی رنگ نارنجی لباس چکید. چشمهایش را بست و کنار نیلرام دراز کشید. به پهلو چرخید تا نیلرام را ببیند. با چشمهای خیسش انتهای ابروی پهن نیلرام را از نظر گذراند و نجوا کرد: - میدونم که میخوای بمونی... نیلرام مضطرب آب دهانش را قورت داد و سعی کرد احسایش را به روی خود نیاورد. آهسته با تمسخر زمزمه کرد: - اشتباه میکنی. منتظرم تا برگردم. اینجا موندن اصلا لذتبخش نیست. چیه اینجا باعث میشه نخوای بری؟ پناه خندهی کنایه آمیزی کرد و به پشت خوابید. دستهایش را روی شکم نهاد و نگاهش را به سقف هدیه کرد. با بغض لب زد: - خودت رو گول نزن نیلرام... دیر یا زود توهم با این وضعیت رو به روی میشی... چشمهایش را بست و با آنکه میدانست اگر بخوابد دیگر اینجا نخواهد بود، حقیقت را پذیرفت و قبل از آنکه خواب به سراغش بیاید گفت: - میدونم... که... دوستش داری دوست من... چشمهایش را بست و خواب جادویی او را ربود. بدرود پناه، دوست خوبم. فصل پایانی خواب نبود، وقتی پناه میگریست به گمان آنکه همه خوابیدهاند، او بیدار بود. وقتی پناه با جادو از کنارش محو شد و به ذرات غبار تبدیل گشت، وقتی دستش را با تردید حرکت داد و گرمای بدن پناه را روی تخت احساس کرد، اما دیگر خودش نبود باز هم بیدار بود. آنشب نیلرام هرگز نخوابید زیرا حسی در او تقویت شده بود. احساسی که درونش فریاد میزد باید همراه ریوند برود. هر طور که شده است. او نخوابید نه تا وقتی که پناه رفت، ریوند بیدار شد و مهران از پلهها خرامان خرامان پایین رفت. از حالت خوابیده به نشسته تغییر کرد و چندبار پلک زد تا به تاریکی عادت کند، نگاهش را به پنجره داد، آفتاب هنوز بیرون نیامده بود پس داشتند زودتر می رفتند. از تخت پایین آمد و سوی پنجره قدم برداشت، صدای قدمهای برهنهاش در آن سکوت حس خوبی داشت. وقتی در پنجره را به سختی گشود بیکران پر زنان پشت پنجره پیدایش شد، چقدر سریع حضور نیلرام را احساس کرد. جغد زخمی شده بود اما وضعیت بدی نداشت. حداقل زنده میماند. نیلرام با دیدن او لبخند زد و پر های خوشرنگ بیکران را نوازش کرد. در حالی که به چشمهای عمیقش خیره بود زمزمه گویان گفت: - ممنون که نجاتش دادی... بیکران هوهو کنان پاسخ داد، انگار میگفت وظیفه بوده است، شاید هم همکار ها همین کار را میکنند. شاید هم دوستی که این حرفها را ندارد. نیلرام دوباره به سر و صدای ریوند و مهران گوش سپرد که در پایین، داخل سالن داشتند صحبت میکردند و در مطبخ چیزی میخوردند. حواسش را سوی بیکران و هوای سرد امشب داد. نزدیکهای سال نو بود، با یک حساب سر انگشتی احتمالا باید بیست و هشت اسفند زمان آینده باشد. لبخند محوی زد و خطاب به بیکران گفت: - با اینکه بهمون شک کردن اما خوب پنهانش کردی. بهت افتخار میکنم. بیکران خوشحال بال زد و دوباره روی لبهی پنجره نشست. نیلرام نگاهش را معطوف دور دست ها کرد، عمارت های زیبا و شاهکار شوش که حقیقتا جادویی بودند. آهسته گفت: - نباید بفهمن باهات ارتباط گرفتم بیکران. وگرنه منم میرم. دستهایش را روی بالهای زخمی بیکران کشید و پیشانیاش را به نوک تیز بیکران چسباند. آهسته درحالی که سردی هوا بدنش را می لرزاند زمزمه کرد: - نمیخوام از دستتون بدم... بیکران هوهوکنان چشمهایش را بست و پف کرد. چقدر زیبا و آرام بود، قطعا میدانست بخاطر رفتن پناه نیلرام هم به هم ریخته است. در افکارش غرق بود و پناه را تصویر میکرد که صدای صحبتهای ریوند و مهران که آماده بودند تا بروند، به گوش رسید و نیلرام را به خود آورد. برای یک لحظه آنقدر محو افکار و خاطرات شده بود که به کل از زمان فارغ گشت. مستاصل و سریع با همان لباس سنتی زرد و آبی فیروزهایش سوی در اتاق شتافت. شالش که روی زمین انداخته بود را برداشت و روی موهایش نهاد. در این مدت انگار از شال خوشش آمده بود. در را گشود و تند تند از پلهها پایین رفت. خیلی سعی کرد تپتپ نکند اما فایده نداشت. با رسیدن به آخرین پله صدایش به گوش رسید که نسبتا بلند بود و در سالن پیچید. - صبر کن ریوند، منم میخوام میام. ریوند در را گشوده و یک قدم از عمارت خارج شده بود که با شنیدن صدای نیلرام متوقف شد. مهران پشت سرش بود و با اخم سوی نیلرام چرخید، با چهرهی جدیاش گفت: - نمیتوانی بیایی، یک جلسهی رسمی است طاق جادو اجازهی ورود به افراد دعوت نشده را نمیدهد. ریوند موافق سرش را تکان داد و با آن چهرهی درهم که درد زیادی داشت، خواست برود که نیلرام نزدیکتر آمد. جلوی مهران که بدن بزرگ و عضلانیای داشت ایستاد، همچون ایستادن شیر و گربه رو به روی هم میمانست. با اخم گفت: - ولی من باید بیام! میخوام بیام پس میام. ریوند؟ امیدوار سرش را کج کرد و به ریوند نگاه انداخت. اما پسرک حواسش پرت تر از این حرفها بود، پس به نشانهی منفی سرش را به چپ و راست تکان داد و کلافه بدون آنکه به نیلرام نگاه کند گفت: - در عمارت بمان نیلرام، لطفا در عمارت بمان... انگار از چیزی ناراحت بود، از چه چیز؟ سرش را بالا آورد و مشکوک پرسید: - مگر بدنت درد نداشت؟ نیلرام گیج و حواس پرت به خود آمد، قرار بود نفهمند اما خودش داشت بیشتر مشکوکشان میکرد! با کمی مکث دستش را در آغوش کشید و کمرش را خم کرد. نالید: - آخ آره... آره خیلی درد داره اما... بازم میخوام بیام ببینم. من... مهران کلافه ریوند را به بیرون هل داد و همانطور که در را میبست خشمگین گفت: - حوصلهی حرفهای بیخود را ندارم، برو ریوند دیرمان شد. بدرود مهربانو. در را که جلوی نیلرام بست؛ دخترک خشمگین لبش را گزید و با حرص دست به پهلو زد. خب قطعا بدن دردهایش هم الکی بودهاند. همانطور که شالش آویزان بود و روی موهایش تاب میخورد با پوزخند به در خیره ماند و گفت: - چی با خودت فکر کردی مهران خان؟ چشمهایش را سریع بست و در ذهن پر سر و صدایش زمزمه کرد: (دنبالشون کن بیکران، بعد برگرد و من رو ببر. زود باش.) سپس چشم گشود و با افتخار در را آهسته باز کرد. سرکی کشید و وقتی دید کسی در جاده پر نمیزند کامل از عمارت خارج شد. پاورچین پاورچین سوی یکی از بوتههای گل رز رفت تا بیکران برسد. همانطور که پشت بوتهی رز قایم شده بود، با لبخند به آسمان گرگ و میش خیره شد. چه صحنهی زیبایی، عمارتی صورتی رنگ با یک درخت نارون در مرکز آن که همچون چتر میمانست. در پشت زمینه صورتی و آبی آسمان چه با شکوه بود. محو تماشای عمارت رو به روی عمارت ریوند بود که هوهوی بیکران به گوش رسید. جفد با ماهرانه ترین روش ممکن، نیلرام را از کوچه پس کوچههای شوش سوی سرای جادو هدایت کرد. او در بالای کوچهها پرواز میکرد و نیلرام دوان دوان دنبالش میرفت. وقتی به رو به روی طاق جادو رسید، بیکران روی بازوی نیلرام فرود آمد و هوهو کرد. نیلرام اوهومی زیر لب گفت و با تردید در جالی که به ورودی خیره بود، زمزمه کرد: - عجیب نیست؟ اینجا همیشه نگهبان نداره؟ به بیکران چشم دوخت که جفد سرش را به نشانهی بله تکان داد. خب جالب بود. شانهاش را بیخیال بالا انداخت و سمت طاق قدم برداشت، همین که از زیر طاق گذشت بیکران پر کشید و به هوا پرواز کرد و هوهو کنان دور شد. با گیجی به آسمان صورتی و آبی خیره شد. چه شد؟ چرا رفت؟ کلافه اطراف را دید که یکهو صدای قدمهایی پشت سرش به گوش رسید. دو جادوگر زن از زیر طاق جادو گذشتند و با احترامی به طاق، سوی سالن عمارت رفتند. نیمنگاهی به نیلرام انداختند اما توجهی نکردند. نیلرام هم پشت سرشان راه افتاد. برایش جالب بود که آنها هویت او را جویا نشدند، چقدر ساده وارد شد! پس مهران الکی گفته بود. در حینی که پشت سرشان میرفت با خود گفت بعدا با مهران تسویه میکند که صدای آندو به گوش رسید: - خبر ها را شنیدهای؟ میگویند مهربان مهران و رامین در جنوب شرقی با بختکها درگیر شدهاند. دختر سمت راستی سرش را سریع تکان داد و همانطور که شنل میشکی را روی سرش جلوتر میکشید تا از سردی هوا در امان بماند گفت: - مهربان مهیار و آرتان نیز در شوش با دیو سپید روبهرو شدهاند. پارسه امنیتش را از دست داده است. میگویند مردم روستا های شمال و جنوب به سوی شوش و یزت هجوم میآورند. دختر سمت چپی که شنل قرمز روی سرش خودنمایی میکرد سرش را به چپ و راست تکان داد موافقت کرد. خسته در حالی که گردنش را چپ و راست میکرد تا قلنجش بشکند گفت: - در غرب تمام روستا های خلیج سیاه از دست رفتهاند. مردم حق دارند وحشت کنند. سرا باید تصمیم فوریای بگیرد. اینچنین که نمیشود. دختر مشکی پوش سرش را به نشانهی موافقت تکان داد و از زیر یک طاق دیگر گذشتند. نیلرام با متوقف شدن آندو سرش را بالا آورد تا بفهمد چه شده است. اصلا نمیدانست کجاست و کجا میرود یا از کدام طرف باید بازگردد. فقط دنبال آن دو دختر قدم برداشته بود. سرش را که بالا آورد جلویش صدها زن و مرد ایستاده را دید که سوی یک طاق جادوی بسیار عظیم و مرمرین تعظیم کرده بودند. آن دو دختر هم سریع تظعیم کرده و چیزی زیر لب زمزمه کردند. نیلرام که از همهچیز بیخبر بود، جوری که حتی نمیدانست اینجا کجاست، کمی فکر کرد و منطقی ترین کار ممکن را انجام داد. مثل بقیه تعظیم کرد و ادای زمزمه کردن را در آورد. در همان حین، زیر چشمی به عمارتی که درون آن ایستاده بود، نگاه کرد. عمارت بدون سقف، با صد ستون در هر طرف که جمعا دویست ستون میشد، با مجسمههای با شکوهش رخنمایی میکرد. در کنار ستونها روی زمین جوی هایی از آب گوارا جاری بودند که عرض کمی داشتند اما گل های نیلوفر آبی و ماهی های زینتی که زیرشان شنا میکردند به هم زیستی کامل رسیده بودند. در میان هر ستون یک گلدان بسیار بزرگ از گیاه سرو خودنمایی میکرد که زیبایی و عظمت بسیاری به این عمارت بزرگ داده بود. سقف نداشتن اینجا باعث شده بود رنگ زیبای لحظهی گرگ و میش آسمان به شکوه اشیای درون آن کمک زیادی بکند. سرش را بالا آورد و بدون توجه به جمعیت بسیاری که رو به رویش بود، نگاهش را سوی سرستون ها داد. معماری ایرانی. طاق های گرد که هر ستون را به ستون دیگر متصل میکرد. رنگ فیروزه یا آبی ایرانی هم عجیب با سفید و طلایی و نقرهای عجین شده بود. ردیف مرتب و منظم ستونها را دنبال کرد تا به انتهای عمارت طویل رسید، یک طاق بزرگ مرمرین شبیه به همان طاقی که از زیرش گذشته بود، در مرکز آن دیوار های نقش برجستهی گل نیلوفر خود نمایی میکرد. خیلی به طاق جادوی ورودی سرای جادو شباهت داشت اما این طاق... عظیمتر، گرمتر، شکوهمندتر و... قطعا جادوییتر بود. اینچنین احساس میکرد. محو تماشای طاقی بود که در مرکزش، یک نقشهی عظیم بر روی دیوار خودنمایی میکرد. باید پارسه باشد اما... آنقدر بزرگ بود؟ صدای یک مرد او را از طاق جدا کرد و به خود آورد. انگار برای لحظهای به خلسه فرو رفته بود. سرش را چرخاند و کنجکاو به صاحب صدا نگاه کرد. شخص یک مرد سی ساله بنظر میرسید. لباس نقرهای مشکی پوشیده و شنل نقرهای را روی موهای بلندش انداخته بود. جدی گفت: - چقدر شلوغ شده است. اینبار مشخص است که موضوع جدیست. زن دیگری درکنار آن مرد ایستاده بود که ظاهر جوانی داشت، اما از چین و چروک روی دستهایش نمیشد فهمید کدام عدد برای سنش درست است. با حرف مرد موافق به حرف آمد و شال قرمز روی موهایش را مرتب کرد. - آری، از آنجایی که اعضای ورودی سرای جادو در جلسات رسمی باید توسط خود طاق اجازه بگیرند مشخص است طاق حسابی نگران شده است. تا کنون صد نفر در یک جلسه رسمی دیده نشده بودند.- 108 پاسخ
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
فانتزی مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول | فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن نودهشتیا
سادات.۸۲ پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
ریوند سرفهای کرد و از درد صورتش مچاله شد، دستش را روی سینهاش نهاد و آرام نفس کشید، انگار سنگ به سینهاش خورده بود که آنقدر درد داشت، مردد خیره به نقشه گفت: - ممکن است نقشه هایشان را تغییر داده باشند. نیلرام همانطور که به حرف هایشان گوش میداد، حواسش سوی لباس قرمز پناه رفت که داشت کنارش مینشست. چه لباس زیبا و ظریفی پوشیده بود! آن را از کجا آورده است؟ پناه که سنگینی نگاه نیلرام را روی خود احساس کرد، آهسته سرش را سمت او کج کرده و لب زد: - رامین برام گرفته. نیلرام آهانی گفت و نگاهش را به میز ریوند داد، چندین لیوان چای روی آن خودنمایی میکرد. مرد ها مشغول حرف زدن بودند که شهبانو متوجهی نگاه خیرهی نیلرام شد و آهسته گفت: - اگر گرسنه هستی، غذایت در مطبخ است. نیلرام سرش را به نشانهی بله تکان داد و خواست بلند شود که پناه سریع دستش را روی زانوی نیلرام گذاشت. بلند شد و همانطور که سوی مطبخ میرفت گفت: - دو روزه خوابیدی حسابی نگرانت بودم، بذار من برات بیارم. دست پخت خودمه بخور و لذت ببر. رامین با شنیدن حرف پناه لبخند محوی روی صورتش نشست و سعی کرد حواسش از حرف پسر ها پرت نشود. نیلرام هاج و واج پناهی را دید که انگار تغییر بسیاری کرده بود. با دور شدن پناه، تکیهاش را به مبل داد و نگاهش را سوی شهبانو نشاند، آرام گفت: - دو روزه خوابم؟ شهبانو خونسرد سرش را تکان داد که رامین، حواسش را سوی نیلرام داد، دیگر بیشتر از این نمیتوانست خودش را کنترل کند پس بلند پرسید: - نیلرام بانو، اکنون که بهتر هستید ممنون میشوم سوالی را پاسخ دهید. نیلرام سرش را کج کرد و سوی رامین نگاه انداخت، پسر خوش قامت با آن لباس های چرمی جذب قرمز مشکی حسابی جدی به نظر میآمد. نیلرام سرش را راضی تکان داد و رامین، سوالش را مطرح کرد، دست در جیبش فرو کرد و پرسید: - در آن شب، هنگام رو به رویی با بختکها ارزن سفید همراهت بود؟ نیلرام گیج سرش را به چپ و راست تکان داد و دوباره با نگاه منتظرش به رامین خیره ماند. ریوند از این سوال رامین تکانی خورد، مهیار هم همینطور. میخواست به چه برسد؟ رامین متفکر سرش را تکان داد و آرتان اینبار پرسید: - یک آلت موسیقی چطور؟ یا نوایی را زمزمه کرده باشید که از نت های پایهی موسیقی باشد. رامین به آرتان نگاه انداخت، او نیز متوجه مشکل شده بود! نیلرام باز هم سرش را به چپ و راست تکان داد، منظورشان از پرسیدن این سوالها چه بود؟ ریوند که کمکم داشت به چیزی شک میکرد، خودش را تکان داد و از روی صندلی برخاست. بدنش درد داشت اما خوشبختانه درد شکستگی نبود. جای زخمها میسوختند اما اهمیت نداشت. سمت نیلرام قدم برداشت و کنارش ایستاد، کمی سوی دخترک خم شد و آهسته پرسید: - نمک همراهت بود درست است؟ نیلرام سرش را بالا گرفت و به ریوند نگاه کرد، رنگ و رویش پریده بود، هنوز درد داشت مگر نه؟ غمگین صورت زخمی ریوند را از نظر گذراند و لب زد: - نه هیچی همراهم نبود، منظورتون از این سوالها چیه؟ میخواین به چی برسین؟ مهران لبش را متفکر گزید و اخم کرد، پس چطور ممکن بود؟ نگاهش را از نقشه گرفت و سوی مهیار داد، درون نگاهش سوالی پرسید، آیا امکانش داشت؟ مهیار هم حسابی گیج شده بود اما سرش را به چپ و راست تکان داد، نه ممکن نبود! پس مهران سمت نیلرام چرخید؛ به میز تیکه داد و دستهایش را در سینه قفل کرد. با اخم پرسید: - پس چگونه آب و باران را کنترل کردهای؟ ریوند به خود لرزید، بله، اگر او هیچ کدام از اینها را همراه نداشت، پس چطور آب باران را به یخ تبدیل کرد و اهریمنها را زخمی کرد؟ چطور ممکن بود! اما دوستهایش یخ ها را ندیده بودند! آنها زمانی رسیدند که قدرت نیلرام تمام شده بود و تنها حدس زده بودند که با وضعیت اهریمنها باید کار باران باشد! با بهت و دهانی باز به نیلرام به موهای زیبایی که از شال زردش که به تازگی پوشیده بود بیرون زد بودند، خیره شد. شهبانو با تعجب به نیلرام نگاه کرد و در صورت بیحالش پرسید: - درست است، اگر هیچ کدام همراهت نبوده است پس چطور توانستی جادو را کنترل کنی؟ نیلرام که تازه متوجهی منظور آنها شده بود، شانهاش را خونسرد بالا انداخت و آرام خیره به شهبانوی کنجکاو گفت: - راحته، بیکران همراهم بود. شانش آوردم حیوون جادوی عنصرم آشوزوشت بود وگرنه نه من نه ریوند سالم نمیموندیم. ریوند نگاه از نیلرام گرفت و با منظور به دوستهایش خیره شد. محال بود با کمک یک آشوزوشت توانسته باشد آن کار را بکند! بیکران هرچقدر هم قدرت جادویی داشته باشد، هر چقدر هم هدیهای از طرف طاق جادو باشد محال است بتواند همچون جادویی را انجام بدهد! جوِ خیلی بدی بود که پناه بازگشت، یک بشقاب پر از برنج و مخلوط گوجه دستش بود، آن را جلوی نیلرام گرفت و با ذوق گفت: - بخور ببین مزش چطور، خودم پختم، البته با یکم چاشنی جادو که خیلی هم لذت بخش بود. حتما باید امتحانش کنی! نیلرام حواس پرت سرش را سریع تکان داد و با بوییدن عطر برنج و گوجه، سریع قاشق به دست مشغول خوردن شد. در حالی که قاشق اول را میجوید با بغض و دهان پر گفت: - دلم خیلی برای این غذا تنگ شده بود. برنج و گوجه بهترین ترکیبن. پناه راضی دست به پهلو زد و خندید، سپس یک لیوان آب که روی میز ریوند بود برداشت و آن را با جادوی آتش گرم کرد.، انگار برایش همچون آب خوردن میمانست. به او افتخار میکنم، پیشرفت زیادی کرده است. دستش را زیر لیوان گرفت و وقتی کمی حرارت از دستش خارج شد، آتش درون دستش را متوقف کرد. لیوان آب گرم را جلوی نیلرام گرفت و با افتخار از کارش گفت: - اینم کمکم همراهش بخور که درد شکمت کم بشه و برنج توی گلوت... نیلرام انگار از قحطی بازگشته بود که سریع لیوان را گرفت آن را یکسره بدون توجه به حرف پناه، نوشید. پناه با دهانی باز خواست به او هشدار بدهد که صدای ریوند، همه را وادار به سکوت سنگینی کرد. چشمهایش را بسته بود و حرف میزد. - پناه باید چیزی را به تو بگویم. فصل سی و چهار همه به ریوند که بالای سر نیلرام ایستاده بود نگاه کردند، نیلرام هم لیوان آب را پایین آورد و سوی ریوند سر چرخاند، میخواست آنقدر ناگهانی چه بگوید؟ ریوند نفسش را حبس کرد و کمی بعد، چشمهایش را گشود. نگاهش حرفهای زیادی داشت. دهانش را گشود و زمزمه کرد: - خبری از طاق جادو رسیده است. شهبانو با اینحرف ریوند نفسش را حبس کرد، قلبش محکم به سینهاش میکوبید انگار که فهمیده بود چه خبر است. ریوند با اندوه خیره به دخترک زیبای روبهرویش که دلسوزانه به دوستش کمک کرده بود، گفت: - زمان بازگشت تو فرا رسیده است. فردا، بازمیگردی. پناه با شنیدن این حرف ماتمزده به ریوند خیره ماند. منظورش چه بود؟ باز میگردد، به کجا؟ قرار بود به کجا باز گردد؟ پناه متحیر لبش را تکان داد و خیره به چهرهی زخمی ریوند که درهم بود، زمزمه کرد: - به کجا برمیگردم؟ ریوند چی داری می... ریوند از مبل فاصله گرفت و سوی پناه قدم برداشت و جلوی دخترک ایستاد، نیلرام پشت سرش بود و با بهت به قامت ریوند نگاه میکرد. ریوند دستهایش را روی شانههای نحیف و کوچک پناه نهاد، خیره در نگاه خاکستری پناه، با آرامش زمزمه کرد: - در تمام اینمدت کنارت احساس خوبی را تجربه کردم. میخواهم بگویم کاش میماندی اما این امر غیر ممکن است، ما را فراموش خواهی کرد اما من تو را فراموش نخواهم کرد. پناه بهتزده تند تند پلک زد و در حالی که اشکهایش قطرهقطره میچکیدند با بغض گفت: - چی میگی ریوند؟ من نمیخوام برم! من... من... با استرس سمت رامین چرخید و به او نگاه کرد، با بغضی که هر لحظه ممکن بود بشکند خیره در نگاه سیاه همچون شب رامین التماس کرد. - رامین یه چیزی بگو! من... من نمیخوام برم! رامین سرش را پایین انداخت و انگشتهایش را مشت کرد، خاطراتی که با پناه گذرانده بود را به یاد آورد، لحظه به لحظهی حرفها و کار هایش را، ساعاتی که تمرین میکردند، صدای خندههایش هنوز هم تازه به گوش میرسید. با شرمندگی سرش را بالا آورد، قدمی به جلو نهاد و در یک قدمی پناه ایستاد، متاسف خیره در نگاه خیس دخترک مظلوم گفت: - به خداوند یکتا قسم اگر راهی بود تو را نگه میداشتم اما... به جانم، به وطنم پارسه قسم؛ هرگز فراموشت نخواهم کرد پناه! پناه با ناامیدی سرش را به چپ و راست تکان داد، نه نه نمیتوانست آنقدر راحت برود! از رامین و ریوند فاصله گرفت، از جمع بیرون آمد و با بضی که بلند شکست، گریان فریاد زد: - فراموش نکردن من به چه دردم میخوره؟ نمیتونین من رو وابستهی خودتون کنین و بعد بگین برو! این ظلمه! این... شهبانو از روی مبل برخاست و سری پناه قدم برداشت، سه قدم سریع و بعد، دخترک گریان و لرزان را در آغوش خود پناه داد. دختر بیچاره با لمس گرمی آغوش شهبانو نتنها ساکت نشد بلکه صدای هقهق وی در سالن عمارت ریوند بلند تر به گوش رسید. نیلرام مغموم سرش را پایین انداخته و ساکت بود. لحظهای که از آن متنفر بود، فرا رسیده است. خداحافظی! پناه هقهقکنان همانطور که سرش در آغوش شهبانو پنهان شده بود نالید: - نمیخوام برم. شهبانو یه کاری بکن، نمیخوام برم... بذارین اینجا بمونم، لطفا! التماستون میکنم. شهبانو که اشکهایش را نمیتوانست کنترل کند، سرش را روی موهای نرم و خرمایی پناه نهاد، او را با قلبی تپنده نوازش کرد و با بغض خیره به دیوار روبهرویش زمزمه گویان گفت: - کاری از دست ما بر نمیآید عزیزم، وگرنه خیلی دوست داشتم بمانی. تو بهترین دوست من در اینمدت بودی. پناه که گریهاش شدت بیشتری گرفته بود، در آغوش شهبانو هل شد و خودش را تماما فرو ریخت. دیگر نمیتوانست کاری انجام بدهد. دیگر راهی نبود. نیلرام که صدای گریههای بلند دوستش، قلبش را لرزاند به سختی برخاست. با آنکه درد زیادی در بدنش میپیچید سوی آندو قدم نهاد. کنار شهبانو ایستاد و پناه را با بغض در آغوش کشید. هر دو دختر در آغوش همدیگر در سکوت فقط به نجوای گریههای پناه گوش سپردند. نیلرام سرش را روی شانهی پناه نهاد که حسابی میلرزید. پناه با بوییدن عطر نیلرام، با گریه گفت: - تو را... راست میگفتی ن... نیلرام، ن... نباید جا... جادو رو باور می... میکردم! اِ... اِشتباه کردم م... من... من... همراه با چکیدن یک قطره اشک، نیلرام دستش را بالا آورد و با آنکه درد داشت کمر پناه را لمس کرد. او را به خود فشرد و چشمهایش را غمگین بست. آهسته زمزمه کرد: - عزیزم... سکوت را ترجیح داد و فقط، عطر پناه را استشمام کرد. حرفی برای گفتن نداشت، چه میگفت؟ نه واقعا چه میتوانست بگوید... در میان آن هالهی اندوه، صدایی پناه را بیشتر از پیش ناامید کرد. درد رفتن را بیشتر به قلبش یادآوری کرد. صدای هوهوی یک حیوان که پرواز کنان از راه رسیده و از ورودی حیوان جادویی که در سقف بود وارد گشته بود. پناه با شنیدن صدای هُماآشوزوشت از آغوش دخترها بیرون آمد و با چشمهای قرمز و پف کرده، دماغی که به شدت قرمز شده بود و صورتی خیس، به آن حیوان نگریست و سویش قدم برداشت. آشوما روی چوب مخصوص پر قرمز نشسته بود و با چشمهای بزرگ و زیبایش به پناه نگاه میکرد. پناه متزلزل از دخترها فاصله گرفت و سمت آشوما رفت، با رسیدن به حیوان زیبایش او را با بغض در آغوش کشید و صورتش را در پر های نرم و حجیم حیوان فرو کرد. دوباره گریست و با اندوه زمزه کرد: - دارم میرم آشوما، دارم میرم... آشوما که انگار واضح منظور پناه را متوجه میشد، صدایی در آورد. صدایی که شبیه به صدای طاووس شاید هم پرستو بود. صدای یک هُما. منقارش را به موهای پناه مالید و ناله کرد. انگار احساس اندوه را واضح درک میکرد. میدانست که پناه به کجا میرود، زیرا او جادویی بود. قلب پناه بیشتر از این نمیتوانست فشار و اندوه را تحمل کند، ضربانش آنقدر تند میزد که انگار ممکن بود ایست قلبی کند. نیلرام که حسابی پاهایش کوفته شده بودند، لنگان لنگان سمت مبل بازگشت و دهانش را گشود تا چیزی بگوید که یکهو در عمارت با صدای بلندی کوبیده شد. همه سرشان را سوی در چرخاندند، این موقع یه شب که میتوانست باشد؟ ریوند گیج خواست سمت در قدم بردارد که آرتان دستش را دراز کرد، مانع حرکت ریوند شد و خود سریع سوی در قدم برداشت. ریوند که حسابی بدنش درد میکرد تشکری از آرتان کرد و کنار نیلرام روی مبل نشست. با سر درد و بدن درد شدید، نالان گفت: - امیدوارم اتفاق دیگری نیوفتاده باشد. نیلرام نیمنگاهی از کنار به ریوند انداخت، حالش خوب نبود... این را از روی عرق های کوچک کنار شقیقهاش دید. از رنگ و روی پریدهاش تشخیص داد. اینمدت بیشتر از همیشه سختی کشیده بود و واقعا، از صمیم قلبش خوشحال بود که زنده مانده است. چشمهایش را بست و در قلبش از خدای جادو تشکر کرد. خدایی که اگر وجود داشت، خوب حواسش به آنها بود. برای اولینبار... خدا را داشت باور میکرد؟ با باز شدن در توسط آرتان، یک سرباز زره پوش از آن سوی پدیدار شد. یک کلاه فلزی و زرهی قرمز و نقرهای پوشیده بود. نیلرام سرش را از پشت ریوند کج کرد تا واضحتر ببیند. اولینبار است یک زره قرمز میبیند! ریوند با دیدن سرباز انگشتهایش را مشت کرد و نگران منتظر ماند سخن بگوید. آرتان با دیدن سرباز، اخمآلود با صدای بلند پرسید: - برادر اتفاقی افتاده است؟ سرباز سرش را برای آرتان خم کرد، احترام گذاشت و پس از آن بلند پاسخ داد: - عمارت مهربان ریوند بلخی، درست است؟ آرتان سرش را به نشانهی بله تکان داد که سرباز بلند گفت: - نامهای برایشان از سوی سرای جادو آمده است. طلوع صبح جلسهای فوری در سرسرای جادو برگذار میشود. تمام جادوگران ویژه باید حضور داشته باشند. سرباز گردنش را کج کرد و نگاهی به داخل خانه انداخت. با دیدن مهران، مجدد به حرف آمد: - مهربان مهران هورامین نیز دعوت شده است.- 108 پاسخ
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
فانتزی مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول | فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن نودهشتیا
سادات.۸۲ پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
رامین و آرتان با حرف مهران خندیدند و سمت نیلرام آمدند، رامین در حالی که با لذت روی جنازههای سالم و بی چشم که شاهکار دست مهران بود پای مینهاد، گفت: - اصلا نمیخواهم روزی مقابل تو قرار بگیرم. مهران پوزخند زد و کنار نیلرام ایستاد. دخترک که تکتک صحنهی شکار آن سه مرد را دیده بود، به سختی سرش را بالا گرفت. تنها دو دقیقه شده و آنها حتی یک اهریمن هم باقی نگذاشته بودند؛ خطرناکتر از اهریمن! به سختی آب دهانش را قورت داد و در حالی که چشمهایش سوسو میزدند لب زد: - یکی دیگه هم هست... اون... آب... آب می... میخوام... دوباره سرفه کرد، دهانش به شدت خشک شده بود و آب نیاز داشت. کاش مهیار اینجا بود. رامین جلویش زانو زد و دست روی شانیی دخترک نهاد، بدنش سرد شده بود. نگران گفت: - جادویت را احضار کن، یکم آب بنوش حالت را بهتر میکند. نیلرام با درد سرش را به چپ و راست تکان داد و برای آنکه نکتهی اصلی را بگوید، دوباره بیخیال سوزش شدید دهانش شد. خیره در نگاه قهوهای رامین لب زد: - فو... فولاد زره... اینجا... سرفه مجدد به سراغش آمد و نگذاشت حرفش را تمام کند، اما رامین انگار فهمیده بود! با خشم برخاست و رویش را سمت دشت برگرداند، با دقت و چهرهای جدی اطراف را نگریست، اما کسی را ندید! مهران که صدای نیلرام را شنیده بود، دستی بر چانهاش کشید و گفت: - پس او این بختکها را آورده است! آرتان خنجرش را باری دیگر در دستش ماهرانه حرکت داد و بلند گفت: - منتظر چه هستید؟ باید انتقام ریوند را بگیریم! مهران پاسخی نداد و به نیلرام نگاه کرد، این دختر حالش خوب نبود، شاید نتواند بیشتر از این طاقت بیاورد. نگاهی به آرتان برادر عزیزش انداخت و گفت: - تو باید نیلرام را به شوش ببری. سرش را سوی رامین چرخاند و خنجرش را از جیب چرم کنار شلوارش بیرون کشید. - من و تو به شکار فولاد زره میرویم! رامین خوشحال سرش را تکان داد که آرتان معترض خنجر به دست جلوی برادرش ایستاد. با فک قفل شده که بخاطر حرص و عصبانیت بود، گفت: - برای چه من باید این دختر را بازگردانم؟ میخواهم به شکار بیایم! مهران اخم کرد و جدی به برادرش خیره شد، هر دو برادر رخ به رخ یک دیگر ایستاده و مهران با کنایه زمزمه کرد: - پس من بروم؟ آرتان شانهاش را با تمسخر بالا انداخت و گفت: - هرطور راحتی! مهران پوزخند زد و جلوتر آمد، نگاهی به موهای کثیف آرتان انداخت و زمزمه کرد: - من جادوگر ارشد هستم. از دستورم سرپیچی کن تا به سرای جادو اطلاع دهم! آرتان لبش را با حرص گزید و بعد از چند ثانیه، قدمی به عقب برداشت. ریسک آنکه به سرای جادو اطلاع دهد... برادرش رحمی نداشت. واقعا این کار را میکرد و اگر دوباره گزارشی از سرپیچی او به سرای جادو میرسید او را تنبیه میکردند! پس سمت نیلرام آمد و خم شد، بازوی دخترک را با دستهای خونی و قویش گرفت و با حرص خیره به چهرهی نالان دخترک زمزمه کرد: - زنده بمانید! و سریع آنپیمایی کرد و هر دو ناپدید شدند. رامین با رفتن آرتان کنار مهران ایستاد و در حالی که خنجرش را میچرخاند گفت: - اینچنین او را از خود دور میکنی، برای محافظت از جانش این راهش نیست! بامداد است و آسمان به لطف ابر ها روشن است. مهران در سکوت به جلو حرکت کرد و با گفتن حواست را جمع کن، رامین را به سکوت وا داشت. باران همچنان قطرهقطره میبارید و دشت را بوی خون و کثافت برداشته بود، رامین شانهای بالا انداخت و پشت سر مهران راه افتاد تا به شکار فولاد زره، کسی که در ارتش اهریمنان جادوی زیادی داشت؛ بروند! فصل سی و دو آرتان به کمک پناه و شهبانو، نیلرام را روی تخت کوتاه طبابت خانه نهاد و خودش سریع به کمک مهیار رفت، به گفتهی شهبانو مهیار درون شهر شوش، با دو دیو سپید روبهرو شده بود! آرتان خیلی خسته بود، زیرا آنپیمایی دو نفره واقعا انرژی زیادی لازم داشت اما خب به کمک دوستش رفت تا مبادا آسیب شدیدی ببیند. شهبانو با رفتن آرتان، سریع طبیب را خبر کرد تا به داد نیلرام برسد، بدبختی آن بود که آرتان آنقدر سریع آمد و سریع رفت که یادش رفت بگوید چه اتفاقی برای این دختر افتاده است. پناه نگران بالای سر دوستش نشسته و دست بیجانش را محکم گرفته بود. سردی بدنش اصلا احساس خوبی به او نمیداد، اول ریوند با آن وضعیت وخیم توسط بیکران آورده شد و اکنون نیلرام با این حال و وضعیت اسفناک همراه آرتان آمده بود. دقیقا آنها با چه چیزی روبهرو شده بودند؟ طبیب ظرف پنج دقیقه خودش را رساند، زیرا درگیر زخمیهایی بود که دیوهای سپید به آنها حمله کرده بودند. کل طبابت خانه را صدای جیغ و فریاد در برگرفته است، نه، کل شوش در هیاهوی است، دو دیو سپید به روش و مسیری نامعلوم به شهر رسیده و بیست نفر را زخمی کرده بودند، از آنطرف خبر پیدا شدن ارتش بختک و قتل عام کردن مردم روستا های جنوب غربی باعث شده بود سرسرای جادو به تب و تاب بیوفتد. بیچاره طبیب های شهر که به جای حس خوب آرامش و لذت کنار خانواده بودن، ناگهان در شب فروردگان مجبور شده بودند با خون و مرگ دست و پنجه نرم کنند. طبیب که مردی میانسال با پوست سبزه بود، با آن روپوش سفید و کلاه نمدی زیبایش، در سالن بزرگ طبابت خانه سمت تخت نیلرام جلو آمد و دست های آغشته به خونش را با کاسهی آب کنار تخت شست. با خشک کردن دستهایش به کمک حوله که در دستهای دستیارش، یک دختر هفده ساله بود، مشغول معاینهی نیلرام شد. ابتدا پلکش را بالا گرفت و چشمهایش را دید، سپس بدنش را بررسی کرد تا جایی از آن زخمی یا کبود نباشد. شکستگی و دررفتگی، اما خوشبختانه تنها چند جای شانهاش کبود شده بود. نبضش را که گرفت دست نیلرام را زیر پتوی گل دار صورتی گذاشت تا گرم شود و سرش را بالا آورد. ابرو هایش را درهم فرو برد و نگاهش را به شهبانو و پناه داد، کلافه گفت: - مشکلی ندارد، تنها سرد و گرم شده و تب دارد. آنهم با یک دمنوش بابونه خوب میشود. مسکن است. دست هایش را دوباره با ظرف آب شست و معترض گفت: - در این آشوب بخاطر یک بیماری معمولی وقت مرا گرفتید! عصبانی سمت تخت کناری قدم برداشت و نگاه متاسفش را سمت نیلرام انداخت، در این آشفته بازار یک دختر را بخاطر تب آورده و آنقدر سر و صدا کرده بودند؟ که در جنگ بوده است؟ واقعا چرت است. نمیبینند اوضاع چطور وخیم است که شوخیشان گرفته و وقت طبیب را میگیرند؟ طبیب عصبانی، به سراغ بیمار بعدی رفت که هر دو پایش توسط دیو سپید خورده شده و از هوش رفته بود. خونریزی آنقدر زیاد بود که کل تخت چوبی و سنگهای پایینش را دریاچهی خون فرا گرفته بود. طبیب با شجاعت تمام به سراغ زانو ها رفت و دستیارش که حسابی رنگ و رویش زرد شده بود، کمکش کرد. پناه مستاصل نگاه از طبیب گرفت و پشتش را سمت آنها کرد، نمیتوانست ببیند. گیج به شهبانو چشم دوخت و بهتزده پرسید: - بخاطر تب از هوش رفته؟ واقعا؟ شهبانو که نمیدانست چه خبر شده است، لبش را گزید و متفکر دست به زیر چانه زد. وزنش را روی پای راستش انداخت و خیره به نیلرام که آرام خوابیده بود، زمزمه کرد: - شاید ترسیده است، به هر حال دیدن بختک به اندازهی کافی وحشتناک است اما مگر ممکن است زخمی نشده باشد؟ وضعیت ریوند را ندیدی؟ همهچیز قاطی شده بود و شهبانو هم حوصلهی تحلیل نداشت، بهترین کار این بود که صبر کند تا پسر ها بازگردند، پس لبخند گرمی سوی پناه فرستاد و در حالی که سوی نیلرام خم میشد، دستش را زیر بازوی دخترک نهاد و گفت: - به هر حال همین که زخمی نیست واقعا جای شکر دارد. بیا، کمک کن او را به عمارت ببریم، استراحت که کند حالش خوب میشود. اینجا به تخت نیاز دارند، هر لحظه ممکن است زخمیهای دیگری بیاورند. پناه سرس را موافق تکان داد و هر دو به سختی نیلرام را از روی تخت چوبی که ارتفاعی هم نداشت، پایین آوردند. دخترک آنقدر کثیف بود و بوی بدی میداد که پناه داشت از آن بوی تعفن بالا میآورد. شهبانو به سختی سعی داشت آن بوی کثافت و خون را تحمل کند. خوشبختانه طبابت خانه تنها شش کوچه با عمارت ریوند فاصله داشت وگرنه قطعا هر دو نیلرام را میان کوچه رها کرده و بخاطر آن بوی مزخرف فرار میکردند. با آخرین توان به عمارت رسیده و نیلرام را به سختی از پلهها بالا آوردند. وقتی او را روی تخت خواب اتاق مهمان گذاشتند، پناه سریع از اتاق بیرون پرید و آروق زد. شهبانو هم دنبالش رفت و بیرون اتاق ایستاد. دست روی دلش گذاشت و کمر و گردنش را کج و کول کرد تا خستگی از بدنش بیرون برود. پناه همانطور که دستش را جلوی دماغش گرفته بود تا آن بو را نبوید، نالید: - این بو رو چیکار کنیم؟ غیر قابل تحمله! ممکنه کل خونه بوی گند بگیره! شهبانو نگاهی داخل اتاق انداخت، به کفشهای نیلرام که با خون و روده و مغز زینت داده شده بودند. تکههای گوشتی که روی دامن و شالش چسبیده بود را نمیشد ندید، واقعا در چه وضعیتی به سر برده بودند؟ اما نفسش را با آرامش بیرون داد و در اتاق را بست. دست پناه را گرفت و با یک لبخند گفت: - بگذار خودش به هوش بیاید و حمام کند، ریوند هم همان گند را میداد اما دیدی که عمارتش بوی گند نگرفته است. ممکن است ما نتوانیم او را سالم بشوییم. پناه سریع منظور شهبانو را فهمید، زیرا در راه بار ها او را انداخته و یا پایش را به چیزی گیر داده بودند. همین که سالم به عمارت رسیده بود جای شکر داشت، البته اگر جایی از بدنش به لطف آندو کبود یا نشکسته باشد. پناه ریز خندید و همراه شهبانو از پله ها پایین آمدند. شهبانو دامنش را تکاند تا خاک هایش زدوده شود و کنجاو پرسید: - راستی پناه در سفرت با رامین چه کردید؟ چقدر خونسرد بود! انگار نه انگار که برادرش و یک مهمان در وضعیت بدی بازگشته بودند! پناه همانطور که پشت سر شهبانو پلهها را یکی پس از دیگری پایین میآمد، شانهاش را بالا انداخت و پاسخ داد: - خیلی خوب بود. رامین بهم کمک کرد تا سیب زمینی رو پخته کنم. سیتای اولش رو سوزوندم ولی آخرش دیگه تا حدودی مغزشون سالم موند. شهبانو راضی سرش را تکان داد و با لبخند گفت: - طبیعی است، باز تو خوب یاد گرفتهای، یادم است رامین هنگام یادگیری جادویش در هنگام تمرین یک گاو را آتش زده بود، حیوان بیچاره زنده زنده سوخت تا مرگ به سراغش آمد. پناه هینی کشید و غمگین برای گاو احساس تاسف کرد. شهبانو بیخیال از واکنش پناه، با رسیدن به آخر پله ها ایستاد و نگاهی به اتاق ریوند که کنار مطبق بود انداخت. نگران لب زد: - امیدوارم زود خوب شود. پناه دستش را روی شانهی شهبانو نهاد تا همدردیاش را نشان دهد. زمزمه کرد: - قطعا زود خوب میشه، طبیب که گفت، خوشبختانه آسیب جدیای ندیده تنها زخمهای عمیق و سطحی هستن. شهبانو هومی گفت و سمت مبل رفت، در حالی که روی آن مبل نشست تا کمی خستگی در کند، پایش را روی میز ریوند نهاد و بلند گفت: - بیشتر نگران انرژی زیادی که برای جادو مصرف کرده است، هستم. او دو عنصر دارد اما برای ترکیب کردن آنها هرگز تمرین نکرد، قول داده است. پناه کنجکاو جلوی شهبانو نشست و خودش را به جلو خم کرد، به شهبانویی که خسته و بیحال گردنش را به عقب داده بود، خیره شد و پرسید: - به کی قول داده؟ چرا نباید از جادوی ترکیبی استفاده کنه؟ شهبانو لبش را گزید و نگاهش را از پناه دزدید و به سقف داد، آهسته زمزمه کرد: - اصرار نکن، نمیتوانم بگویم. سپس به سرعت از جایش برخاست و سمت در خروجی قدم برداشت، همانطور که دور میشد برای پناه دست تکان داد و بلند گفت: - استراحت کن، نیلرام باید تا فردا بیدار شود. امیدوارم ریوند هم بیدار شود. شب فروردگار بهم ریخت اما روزش را خوب میگذرانیم. صبح دوباره دور هم دیگر جمع میشویم. از حرکت ایستاد و سرش را چرخاند، نگاه امیدوارش را به پناه داد و مصمم گفت: - هیچچیز نباید باعث شود بگذاریم دورهمیها و رسمهایمان بهم بریزند یا سبک شمرده شوند. پناه لبخندی از تصمیم و حرف شهبانو زد و سرش را به نشانهی باشه تکان داد. شهبانو خشنود از عمارت خارج شد و در را آهسته بست. صدای در که در عمارت مسکوت پچید، پناه از روی مبل برخاست. سوی اتاق خودش قدم برداشت تا کمی استراحت کند. ساعت پنج بامداد بود و هوا نسبت به شبهای دیگر در شوش سردتر شده بود. انصافا نیلرام سنگین بود و بخاطر همان حسابی گردنش درد میکرد. با ذوق روی تخت گرم و نرمش دراز کشید و خدا را شکر کرد که عمارت ریوند تخت داشت! اگر دو روز دیگر در عمارت رامین میماندند کمرش خورد میشد. پتوی گرم و نرم نیلی رنگ را روی خود بالا کشید و صورتش را مالش داد. چشمهایش را با آرامش بست و خواب، زودتر از آنچه انتظار داشت افکارش را ربود. فصل سی و سه رامین با آن بازوی آسیب دیده که درد بسیاری داشت، از روی مبل برخاست و به سختی لنگانلنگان سوی میز ریوند آمد. با صورتی که درد از تمام سلولهایش هویدا بود، به نقشهی پهن شده روی میز خیره شد و دستش را تکان داد، انگشت اشارهاش را روی نقشه، روی جنوب پارسه نهاد و مغموم زمزمه کرد: - از جنوب تا جنوب شرقی، کل کمربند روستاهای خلیج پارسه از بین رفتهاند. مهران که وضعش نسبتا بهتر از رامین بود، از آنطرف میز روی نقشه خم شد و با اخمی که حسابی صورتش را در خود هَل کرده بود، بلند گفت: - متاسفانه خبر تازهای رسیده است. دستش را روی نقشه، سمت غرب نهاد و مصمم ادامه داد: - روستا های خلیج سیاه هم از بین رفتهاند، طبق شواهد تنگهی خلیج سیاه به کل نابود شده است. ریوند نفسش را حبس کرد و روی صندلی پشت میزش ساکن ماند. داشت چه اتفاقی میافتاد؟ قفسهی سینهاش درد زیادی داشت اما خوشبختانه همچون برادرانش آسیب ندیده بود.آرتان و مهیار جلوتر آمدند تا از نزدیک شاهد نقشه و موقعیتها باشند، آرتان نگاهی به نقشه انداخت و زمزمه کرد: - گفتهاند تنها شهر باجلان در سوی غرب باقی مانده است. از غرب تمام روستا ها از بین رفتهاند، حتی سه روستای تنگهی خلیج سیاه که موقعیت دفاعی خوبی داشتهاند هم نابود شدند. ریوند لبش را گزید و به نقشه خیره ماند. در زیر خلیج سیاه سمت راست، یک نشان قرمز روی نقشه به چشمش خورد. یک دایرهی قرمز که چهار خط در زیر و یک خط میانش عبور کرده بود. با حرص گفت: - یک نشان اهریمن در زیر خلیج سیاه و یکی در شرق خلیج پارسه است، اما برای چه باید از جنوب خلیج پارسه حمله کنند؟ چطور به آنجا رسیدهاند بدون آنکه نگهبانان ساحلی و شرقی متوجه بشوند؟ مگر آنکه... همه ساکت به حرفهای ریوند فکر میکردند که مهیار سرش را متفکر تکان داد و با اخم غلیظش زمزمه کرد: - مگر آنکه، تمام اینها کار یک گروه اهریمن باشد. ریوند به نشانهی موافق سرش را تکان داد که صدای قدمهایی، باعث شد همه ساکت شوند. شهبانو که روی مبل نشسته و به حرف دوستهایش گوش میداد، سرش را چراند و به پلکان نگاه کرد، پناه و نیلرام بودند که از آنها پایین میآمدند. پناه دست نیلرام را گرفته بود و خوشبختانه، به نظر حالش خوب میآمد. با رسیدن به مبل، نیلرام روی آن نشست و متعجب همه را بررسی کرد. چطور شده بود که دور هم جمع شدهاند؟ حالا چرا آنقدر با اخم؟ ریوند آب دهانش را به سختی قورت داد و خیره به نیلرام پرسید: - مهربانو؛ حالت خوب است؟ نیلرام از مهربانو خطاب شدن توسط ریوند، به خود لرزید. مگر نیلرام چه مشکلی داشت که صدایش نمیزد؟ در آن شهر که اسمش را نمیدانست که خوب نیلرام نیلرام میکرد! اما به روی خود نیاورد و اوهومی گفت. دست و پایش را کمی تکان داد و خندید، خیره به ریوند در پاسخ گفت: - بهتر از این نمیشم ریوند! ریوند لبخند گرمی روی لبش نشاند، در این آشفتگی پارسه خوشحال شد که نیلرام حالش خوب بود. مهیار مجدد به حرف آمد و تکانی خورد تا از این جو مزخرف دور شوند. - هنوز از شمال و شمال غربی خبر نرسیده است، اما نگهبانان سرای جاو فعلا در پارت و ماد مستقر شدهاند. طبق چیز هایی که گفتهای ریوند، اما هنوز حرکت مشکوکی دیده نشده است.- 108 پاسخ
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)