آره، حقمه که ناسزا و نفرین بشنوم از مادرم. صداها آرام شد و لاریس با نیشهایی بیرون زده، بهسمتم هجوم آورد. ترسیده، دستهایم را سپهر صورتم کردم و جیغ بلندی از ترس کشیدم. یکنفر مرا تکان میداد و صدایم میزد، اسمم را میشنیدم از زبانش، اما قادر به تشخیص نبودم. خیلی گرمم بود و دانههای کوچک و خیسی را بر روی پیشانیام حس میکردم. با تکان شدیدی چشم باز کردم. همه دورم بودند و نگران، نگاهم میکردند. خواب بود؟ نه خیلی واقعی بود. آرش، دست گذاشت روی پیشانیام و گفت:
- فکر کنم تب کرده، خیلی صورتش داغه.
بابا دستم را گرفت و گفت:
- خوبی دختر بابا؟ چیشده چه خوابی دیدی؟
باید میگفتم؟ نمیدانم. لکنت زبان گرفتهبودم. آب دهانم را قورت دادم و با یکم لکنت گفتم:
- با... بابا کمکم کن اون... اون همتون رو میکشه رحم نداره!
بابا اخمی بر ابروهایش انداخت و گفت:
- چی میگی سارا؟ کی میخواد مارو بکشه؟
ترسیدهبودم، دستوپام میلرزید. نکنه بیاد و خانوادهام رو بکشه؟
- بریم، بابا اینجا بمونیم اون هیولا میاد همه رو میکشه م... من دیدم او... اون خیلی خطرناکه!
مامان سرم را بوسید و با گریه گفت:
- سارا دخترم، خواب دیدی مادر کسی نمیخواد مارو بکشه.
گریهام گرفتهبود، چرا آنها باورم نمیکردند؟ اگر آن مار بلایی سرشان بیآورد، من میمیرم بدون یک از آنها اما آنها توجه نمیکردند که جانشان در خطر است. اشکهایم روی گونههایم سرخورد، آشفته بودم. حال چطور به آنها بفهمانم باید از اینجا برویم؟ ارشیا بغلم کرد و گفت:
خواهری، حالت خوبه؟
- نه، ارشیا تو باورم کن. بخدا راست میگم اون همه رو میکشه من... من آوردمش اینجا اون دست از سرمون برنمیداره.
نگاهشان یک جوری بود، با همیشه فرق داشت؛ انگار به یک دیوانه نگاه میکنند. پریشانی از چهرهایشان معلوم بود، نالهوار گفتم:
- چرا باور نمیکنین؟ من دیدمش، اون شمارو میکشه.
نگاهی بین همدیگه ردوبدل کردند و پدرم گفت:
- باورت کردیم، عزیزم بخواب فردا راجبش حرف میزنیم.
- اما... .
مامان وسط حرفم گفت: بسه! تو بگیر بخواب من میرم برات شیر بیارم. میام اینجا پیشت میخوابم.
همه از اتاق خارج شدند و من سرم را گذاشتم، چشمهایم را بستم. صدای درب را شنیدم که باز و بسته شد. آرام چشمهایم را باز کردم و رفتم پشت درب ایستادم. صدای حرف زدنشان را میشنیدم.
مامان: چی به سر دخترم اومده؟ بچم هر روز وضعش داره بدتر میشه.
و بعد آرام شروع به گریه کردن کرد.
ارشیا: مامان، آروم باش خوب میشه!
مامان: بچم دیوونه شده، الهی مادر بمیره.
آرش: بهتره ببریمش پیش یک روانشناس.
درب را باز کردم و با صدای بلندی گفتم:
- من دیوونه نیستم!
آرش: ما هم نگفتیم تو دیوونه هستی. روانشناس مثل یک دوست کمکت میکنه میتونی باهاش حرف بزنی.
- بسه! لازم نیست توجیه کنی.
اعصابم خراب بود و باید یکجوری خودم را آرام میکردم. یک گلدان دم دست بود، آن را برداشتم و پرت کردم سمت دیوار؛ به هزار تیکه تقسیم شد خاکهایش فرو پاشید. من چرا این کار را کردم؟