-
تعداد ارسال ها
553 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
25 -
Donations
0.00 USD
QAZAL آخرین بار در روز مرداد 3 برنده شده
QAZAL یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !
درباره QAZAL
- تاریخ تولد 07/02/1999
آخرین بازدید کنندگان نمایه
760 بازدید کننده نمایه
دستاورد های QAZAL
-
بسم الله الرحمن الرحیم نگاه آتشین دستام رو بسته بودن و به زور منو سوار ون مشکی کرده بودن، فریاد میزدم که منو از ماشین پیاده کنن اما وقتی دیدن که صدام زیادی بلند شده و داره توجه جلب میکنه به دهنم هم چسب زدن. نمیدونستم که این آدما کین و چی از جونم میخوان؟ من مثل همیشه بعد از دانشگاه منتظر پیام بودم تا بیاد دنبالم و با هم بریم کافه کتاب شما خیابون شریعتی تا پیام برام کتاب بخونه و منم از شنیدن صدای قشنگش لذت ببرم اما امروز سه نفر اومدن و از جلوی در دانشگاه منو به زور سوار ماشین کردن. نمیدونستم که چه خبره! الان تقریبا چهل دقیقه بود که تو راه بودیم و بنظرم که داشتیم از شهر هم خارج میشدیم. اشکم درومده یود، همین لحظه گوشیم زنگ خورد، یکی از همینایی که روبروم نشسته بود کیف و از بغلم برداشت و گوشی رو از توش درآورد و با پوزخند گفت: ـ باباجونت داره بهت زنگ میزنه. پاهامو کوبیدم به زمین تا بلکه دلشون بسوزه و دستام رو باز کنم ولی بی فایده بود، پسره شیشه ماشین رو آورد پایین و با لبخند بهم، گوشی رو از ماشین پرت کرد بیرون و گفت: ـ اما نمیدونه که حالا حالاها باید چشم انتظار دخترش بمونه. خدایا من گرفتار چه بازیه کثیفی شده بودم؟ اینا کی هستن و چرا باهام اینجوری رفتار میکنن؟؟ نکنه بخوان منو بکشن و بندازم جایی که دست هیچکس بهم نرسه؟! از ترس زیاد، پاهام میلرزید. خدا کنه پیام یا بابا تا الان به پلیس خبر داده باشن. هوا تقریبا تاریک شده بود که بالاخره ماشین یجا وایستاد، پسره کناریم محکم بازومو گرفت و منو از ماشین پرت کرد پایین که یکی از اونا بهش گفت: ـ چیکار میکنی حیوون؟ یه تار مو از سرش کم بشه، رییس دهنمون رو سرویس میکنه. پسره سرشو انداخت پایین و گفت: ـ ببخشید آقا اینقدر کنار گوشم زر زد و تقلا کرد، عصبی شدم. پسره رفت نزدیکش و یقشو گرفت و گفت: ـ از این به بعد هر وقت عصبی شدی خودتو کنترل میکنی البته اگه دلت نمیخواد به دیار باقی بشتابی پسره سرشو انداخت پایین و دیگه چیزی نگفت. اومد کنارم نشست و کمکم کرد از روی زمین پاشم. وسط جنگل بودیم و هوا هم خیلی سرد شده بود. اشهد خودمو خونده بود و فهمیدم که دیگه کارم تمومه. بعد از یکم راه رفتن رسیدیم به یه خونه عجیب غریب وسط جنگل. جلوی خونه آتیش روشن شده بود و پشت اون آتیش یه پسره نشسته بود، با دیدن ما بلند شد و سمتمون اومد، اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد، تتوی اژدهایی بود که روی گردنش زده بود و چشمای مغرورش. پسره کناریم رو بهش گفت: ـ آقا رامان آوردیمش. چند دقیقه بهم خیره شد، یهو به خودش اومد و گفت: ـ دستاشو باز کنین. بعد از اینکه دستام رو باز کردن، اومد نزدیکم و گفت: ـ فکر فرار به سرت بزنه، سگ های این اطراف تیکه پارت میکنن. پس دختر خوبی باش و به حرفم گوش کن. با حالت مظلومی بهش نگاه کردم و گفتم: ـ آخه شما کی هستین؟ برای چی منو آوردین اینجا؟شاید... شاید اصلا منو با یکی دیگه اشتباه گرفتین. همونجوری که منو میشوند سمت آتیش پوزخندی زد و گفت: ـ تو مهرانا دختر حمید دیلکی هستی. اشتباه نگرفتمت. انگار برق سی و شش ولتی بهم وصل کردن. این کی بود که منو اینقدر خوب میشناخت؟! همونطور که گوشیش رو از تو جیبش در میآورد بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: ـ از الان تا به مدت طولانی که اون پدر سگ صفتت پول منو بیاره، اینجا مهمون مایی. آب دهنم رو قورت دادم و با تته پته پرسیدم: ـ با...بابام به شما بدهکاره؟ بازم بهم خیره شد اما بعدش به آتیش نگاه کرد و گفت: ـ پارسال برای عمل آپاندیس مادرت با سود ازم پول گرفته و هنوز پس نداده، دو بار بهش مهلت دادم ولی گوش نکرد، بهش گفتم دفعه سوم از طریق یکی از عزیزاش وارد عمل میشم. اشکم درومده بود. این آدم چی داشت میگفت؟! بابام ربا کرده بود؟! همین لحظه گوشی رو گذاشت رو بلندگو که صدای بابا پیچید: ـ عوضی، دخترعمو کجا بردی؟ رامان خندید و گفت: ـ آروم باش آقا حمید. دخترت جاش امنه. اگه تا دو هفتهی دیگه پولم رو آوردی که دخترتو بهت پس میدم وگرنه یه نگاه بهم کرد و گفت: ـ جنازشو باید از سردخانه تحویل بگیرین. تا داد زدم بابا، گوشی رو قطع کرد. منو به زور برد داخل خونه. خونهایی که بیشتر شبیه قلعه های وحشتناک توی قصهها بود. اتاق ها همه تاریک و با کاغذ دیوارهای قرمز پوشونده شده بودن. از پله ها منو برد بالا و در یه اتاق و باز کرد و گفت: ـ اینجا اتاق توعه. از این لحظه به بعد هرچی لازم داشتی فقط به خودم میگی، فهمیدی؟ رفتم نزدیکش و پیش پاش زانو زدم و گفتم: ـ خواهش میکنم بهم رحم کن من خیلی میترسم. حداقل، حداقل یه گوشی بهم بده صدای مامانم با حداقل پیام رو بشنوم، بلکه بتونم تحمل کنم... لطفا. اما بدون اینکه چیزی بگه از اتاق رفت بیرون و در رو بست. تا نزدیکای صبح نشستم و گریه کردم. اون شب بارون زیادی زد و این خونه رو وحشتناک تر کرده بود برام. با صدای هر رعد و برق یه جیغ بزرگی میکشیدم که یهو در باز شد و اومد داخل و ازم پرسید: ـ تو چت شده؟ چرا آروم نمیشی؟؟ با هق هق گفتم: ـ من از رعد و برق خیلی...خیلی میترسم. فکر میکردم عصبانی بشه و سرم داد بکشه اما اومد کنارم نشست و گفت: ـ بیا امشب تو اتاق من بمون. بدون اینکه مخالفت کنم باهاش رفتم، از تنهایی موندن توی تاریکی بهتر بود. برام کنار تختش یه لحاف پهن کرد و روم پتو کشید، با اینکه باید ازش میترسیدم اما برعکس بهش اعتماد داشتم. آروم چشمانم رو بستم. با صدای جیغی بلند از خواب پریدم، رامان با ترس گفت: ـ چی شده؟ گفتم: ـ خواب بدی دیدم. گفت: ـ چه خوابی؟ گفتم: ـ خواب دیدم که از یه اژدهای خیلی بزرگ این خونه رو به آتیش کشید. رامان خندید و گفت: ـ نترس دختر خوب، کابوس دیدی. کل این خواب احتمالا بخاطر این تتوی روی گردنم و آتیشی بود که دم در دیدی. به چشماش نگاه کردم، چشاش در عین مغرور بودن خیلی جذبه داشت. ادامه داد و گفت: ـ تا وقتی من کنارتم، نه اژدها و نه هیچ موجود دیگه ایی نمیتونه بهت آسیب بزنه. مثل بچها یهو همه چیز رو فراموش کردم و گفتم: ـ قول میدی؟ بازم خیره نگام کرد و گفت: ـ قول میدم. اینبار با آرامش سرم رو گذاشتم رو بالشت و رامان تا زمانی که من خوابم ببره کنارم نشست. از توجهش بهم در عین حال اینکه نمیخواست بهم رو بده، با ارزش بود. حرفاش قشنگ بود. حرفایی که تا حالا پیام بهم نزده بود. تو رابطم با پیام همیشه اونی که حرف میزد و رابطه رو پیش میبرد من بودم، اما بازم دلم پیشش بود. *** ده روز بعد... دیگه به زندگی کردن تو اون خونه و کنار رامان عادت کرده بودم و بنظرم زندگی تو جنگل و تو این خونه عجیب و غریب و کنار رامان بد نبود. رامان رفتارش نسبت به قبل باهام خیلی بهتر شده بود و برای اینکه من حوصلم سر نره ، همه کار میکرد. با همدیگه فیلم میدیدیم، کنار درخت بزرگ روبروی خونه برام تاب درست کرده بود. یه بار که تو شطرنج باخت و با اینکه میگفت از آشپزی کردن متنفره برام کیک درست کرد. با اینکارا خیلی خودشو تو دلم جا کرد. دو سه روز اول برام خیلی سخت بود و دلتنگی خانواده و پیام بهم فشار آورده بود و خودمو توی اتاق حبس کرده بودم که روز سوم با دیدن کارت نامزدی پیام و یکی از همکلاسی ام عصبانیم بیشتر شد و به خودم قول دادم که هرجور شده فراموشش کنم، فکر میکردم که دوسم داره و نگرانمه اما اون فقط یه فکر این بود که یکی رو جایگزین من کنه. رامان بهم گفت برای اینکه بیشتر از این ناراحت نباشم و بهم نشون بده که این آدم ارزش ناراحت شدنم رو نداره، رفته و آمار پیام رو درآورده و فهمیده که ازدواج کرده.
- 4 پاسخ
-
- 2
-
-
پارت شصت و چهارم ( پیمان) سه ساعت تموم سخت مشغول تمرین شدیم و برای امشب میشه گفت آماده بودیم. باید خودمو آماده میکردم که امشب قراره چیزایی ببینم که دلمو بیشتر از همیشه میسوزونه اما وقتی کوهیار بدون غزل اومد و یکم قیافش درهم بود ، خوشحال شدم که امشب و میتونم یکم بدون حواس پرتی و ناراحت شدن ساز بزنم، تا اومد سعید گفت : ـ تنها برگشتی که! زیدت کجاست؟؟ یه لبخند مصنوعی زد و گفت: ـ نگران نباش آقا سعید وقت زیاده. باهاش آشنا میشی، نترس. اومد سازشو گرفت و اونم مشغول ساز زدن شد. تقریبا بعد یه ساعت ، مهمون ها کم کم اومدن. با اومدن امیر جهانی ، پارسا پیروزمند، سام علیزاده، امیرعباس ازمون خواست که برنامه رو شروع کنیم. یکی دو آهنگ زدیم که از سمت پنجره دیدم با یه لباس سرخابی خوشگل که جذابترش کرده بود ، داره میاد داخل. نگاهمو ازش گرفتم. نمیخواستم بدونه که از درون دارم براش پرپر میزنم. تمام باور منو نسبت به خودش از بین برد. الان در واقع باید ازش متنفر میشدم اما نمیتونستم نمیدونم چرا؟یهچیزی درونم اجازه نمیداد که ازش متنفر باشم. با دوستش مهسان رو میز روبروی ما نشستن. حس میکردم که زیرچشمی بهم نگاه میکنه.. آهنگ پارت های سعید که تموم شد، کوهیار با حال خیلی شنگول رفت پایین و پیششون نشست. یه لحظه که متوجه نگاهش شدم، بازم همون حس و حال و از نگاهش دریافت کردم. همون حس معذب بود ولی خب شاید از نظر من اینجوری بود ، شاید از این ناراحت بود که کوهیار بازیشو برام رو کرده. یه تیکه آب معدنی خوردم و بدون اینکه بهش نگاه کنم رفتم اون سمت سن تا به اسی ، نوارنده ی تنبکمون راجب آهنگ شیش و هشت یه سری نکات بگم که هماهنگ تر اجرا کنیم. مشغول حرف زدن بودیم که یهو دیدم غزل با یه حال بدی از در رفت بیرون. ترسیدم...پشت بندش دوستش مهسان بلند شد و کوهیار و دیدم که با عصبانیت داشت با امیرعباس جر و بحث میکرد. اسی با تعجب گفت : ـ چه خبرشده؟؟
- 64 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و سوم همونجور که داشت میرفت، من از درد زیاد آه میکشیدم و همزمان زیر گوشش میگفتم: ـ من نمیدونستم پیمان، باور کن من نمیدونستم. پیمان اصلا چیزی نمیگفت. حتی اصلا بهم توجه نمیکرد اما صدای قلبشو میشنیدم. استرس داشت چون خیلی تند تند میزد. بعد از اینکه مهسان در و باز کرد، پیمان منو روی صندلی ماشین خوابوند و برام کمربند و بست و سریع اومد سوار ماشین شد. دردم خیلی زیاد شده بود و گریه میکردم ، پیمان دستمو گرفت و همینجور که تند رانندگی میکرد گفت : ـ چیزی نیست، آروم باش عزیزم الان میرسیم. دستاشو محکم گرفته بودم. نمیخواستم تحت هیچ شرایطی دیگه دستاشو ول کنم. مهسان گفت : ـ خلاصه که آقا پیمان قضیه همین چیزی بود که بهتون گفتم. غزل هم مطمئنا بخاطر این حالش از اون چیزی که بود بدتر شد. باور کنین اینقدر خوب نقش بازی کرده بود ما هیچکدوم چیزی نفهمیدیم. من گریه میکردم و پیمان جواب مهسا رو با سکوت داد. مهسان دوباره رو به پیمان گفت : ـ نمیخوای چیزی بگی؟ پیمان فرمون و پیچوند داخل یه خیابون و گفت: ـ الان وقت مناسبی برای حرف زدن راجب این چیزا نیست. حرفاش بیشتر دلمو آتیش میزد. اصلا دلش نمیخواست بهم گوش بده ، حقم داشت. همش تقصیره خوده خرم بود. خدایا من میخوامش، لطفامنو ببخشه. همین لحظه ماشین و پارک کرد وسریع پیاده شد و دوباره با کمک مهسان منو بردن سمت بیمارستان. نفسام به شماره افتاده بود و بریده بریده میگفتم : ـ نفسم، نفسم بالا نمیاد... پیمان همونجور که میدوئید سمت بیمارستان رو به من گفت : ـ رسیدیم عزیزم، چیزی نیست. تا رفت سمت پذیرش به یکی گفت : ـ علیزاده، سریع دکتر قریشی و صدا کن. سریع. بعد منو برد و گذاشت رو برانکارد. پیمان مدام صورتمو دست میزد و میگفت: ـ غزل، صدای منو میشنوی؟چشماتو باز کن! مهسان با استرس میگفت: ـ وای پیمان دستاش یخ کرده. دیگه چیزی از حرفاشون نفهمیدم و چشام بسته شد.
- 64 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و دوم پشت بندش مهسان اومد و در کمال ناباوری بعد مهسان ، پیمان بود که اومد داخل. اصلا حرفای اون دوتا رو نمیشنیدم. با دیدن پیمان آروم صداش زدم چون واقعا نفسم بالا نمیومد. پیمان بهم نگاه نمیکرد اما نگران بود. سریعا اومد کنارم نشست و دستشو گذاشت رو پیشونیم و رو به مهسان گفت : ـ عرق کرده، دستاشم که یخه... مهسان رو به پیمان گفت: ـ گفتم بهت دیگه. از اینکه دوباره کنارم نشسته بود در عین درد داشتن خوشحال بودم، دستمو آروم کشیدم روی ریشش...یه لحظه بهم نگاه کرد اما دوباره سرشو انداخت پایین و بعد با کمک بچها بغلم کرد چون اصلا نمیتونستم از جام تکون بخورم. دستمو دور گردنش محکم حلقه زده بودم. پیمان به مهلا گفت که در و باز کنه و مهلا در جواب گفت: ـ پیمان از این سمت میخوای بری؟؟اینور کلی آدم نشستن پیمان : ـ نه از پشت این درخته میبرمش. ماشینم اونور پارک کردست... مهلا : ـ باشه.. پیمان : ـ مهلا ببین منو، به امیرعباس بگو من به بردیا زنگ زدم بعد مهدی آرین اون بجای من میاد سر کیبورد. مهلا : ـ باشه پیمان بهش میگم. بعد رو به مهسان گفت : ـ بریم..
- 64 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
خودم یه تجربه خیلی بدی که دارم اینه همه رو فکر میکنم مثل خودم صاف و سادهان و بهشون زود اعتماد میکنم، یجورایی از وایبی که از روی ظاهرشون میگیرم قضاوت میکنم و همین باعث میشه مدام ضربه بخورم.❌ تجربه خوبم اینه که اگه کسی از چشمم بیفته، حتی اگه آسمون و بیاره روی زمین دیگه نمیتونه به اون جایگاهی که تو قلبم داشت برگرده✅
-
پارت شصت و یکم با تعجب هر چی تمام تر به آقای پناهی نگاه کردم. متوجه شدم که کوهیار به چشم و ابرو انگار بهش اشاره میکرد. آقای پناهی روشو برگردوند سمت من و گفت: ـ خب غزل جان مهیار مثل اینکه زبونشو قورت داده. به من یا مهلا میگفتی که با کوهیار اوکی شدی دیگه . بنده خدا دو ساعت داشت دنبال آدرس خونت میگشت. چی داشتم میشنیدم؟؟ این ابله مثل اینکه به همه گفته بود با من دوست شده، نکنه که پیمانم اینو شنیده باشه، اصلا شاید بخاطر همین اینقدر باهام سرد برخورد میکنه. دیگه نمیشنیدم اینا چی داشتن میگفتن! سرم گیج میرفت و حالمم واقعا داشت از این وضعیتی که توش گیر کرده بودم بهم میخورد. ناخودآگاه از سر میز پاشدم و دویدم سمت بیرون. یه چند تا نفس عمیق کشیدم اما انگار کافی نبود. مهلا بیرون نشسته بود و با یه پسره دیگه در حال حرف زدن بودن که با دیدن من سراسیمه از جاش بلند شد و گفت : ـ غزل خوبی؟؟غزل..باتوام... بدون اینکه جوابشو بدم، دستمو گذاشتم رو قلبم و سعی کردم بلند بلند نفس بکشم. رفتم سمت دستشویی و شیر آب و باز کردم و چند دور آب و پاشیدم به صورتم. آرایشم تو صورتم پخش شده بود اما دیگه برام مهم نبود. اون عوضی با من چیکار کرده بود؟؟ الان میفهمم که کاملا حق با مهسان بوده. یعنی الان پیمان راجب من چی فکر میکنه؟؟یعنی حتی شاید قضیه زن داشتن پیمان هم دروغ بوده باشه. با مشتم کوبیدم به آینه. با جیغ گریه کردم. شکمم درد میکرد، سرم داشت منفجر میشد. نفسم واقعا بالا نمیومد، چشمای پیمان ، صورتش از ذهنم بیرون نمیرفت. الان راجبم چه فکری میکنه؟! لابد فکر کرده که برای اینکه به کوهیار نزدیک بشم ازش سواستفاده کردم. خیلی درد داشتم. کنار شیرآب نشستم و سرم و گذاشتم رو زانوهای جمع شدم و گریه میکردم. صدای موسیقی دوباره بلند شد. معلوم بود که شروع کرده بودن، همین لحظه در دستشویی باز و مهلا به یه نفر سراسیمه گفت : ـ همینجاست. تا منو دید اومد داخل کنارم و گفت : ـ وای غزل چیشده؟؟
- 64 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصتم این دردمم ژنتیکی بود و چندبار که دکتر رفته بودم گفتن که بعد از ازدواج وضعیتم بهتر میشه. خلاصه، آقای نامجو داخل ماشین یکم راجب وضعیت خونه و تفریحات جزیره برامون حرف زد و خانمشم بابت کار ما ازمون پرسید که دم مهسان گرم جواب تک تک سوالاشونو میداد. یه ربع بعد رسیدیم دم هوکو لانژ. خیلی شلوغ بود ، انگار کل آدمای جزیره اونجا جمع شده بودن. اول از همه پیمان و دیدم که تو خودش بود و پشت کیبورد مشغول نواختن بود. یه پیراهن سفید تنش بود که واقعا خواستنی ترش کرده بود ، دلم میخواست جمعیت و تموم اتفاقاتی که افتاده رو بیخیال شم و برم پیشش ولی حیف که نمیشد. مهسان دستم رو کشید و گفت : ـ بریم داخل دیگه چرا وایسادی؟؟ چون سمت در ورودی شلوغ بود ما از پشت در از سمتی که بند موسیقی و سن قرار داشت وارد شدیم. من که کلا رو پیمان زوم بودم اما اصلا سرشو بالا نیورده بود. همین لحظه آهنگشون تموم شد و سرشو آورد بالا و با دیدن من اونم زوم شد روم اما خیلی سریع نگاهشو برگردوند. مجری از خواننده بعدی دعوت کرد که بیاد رو صحنه و در همین حین کوهیار از روی سن او مد سمت میزی که ما نشسته بودیم. اومد کنارم نشست و با لبخند گفت : ـ چیشد نظرت عوض شد خانوم کوچولو ؟ لبخند مسخره ای بهش زدم و گفتم : ـ به تو ربطی نداره. مهسان هم اینبار با عصبانیت گفت : ـ شنیدی چی گفت ؟ حالا بزن به چاک. مطمئنا برای دیدن تو نیومده. کوهیار بهش نگاه کرد و گفت : ـ از شما نظر نخواستم. قبل اینکه مهسان حرفی بزنه گفتم : ـ حرفمو شنیدی پاشو برو. همین لحظه آقای پناهی که پیش بازیگرا رو میز اول نشسته بود اومد سمت ما و زد به پشت کوهیار و رو به من با لبخند گفت : ـ به به جمع عشاق و میبینم!
- 64 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پنجاه و نهم یه ده دقیقه منتظر شدم تا مهسان غذاشو بخوره و بعدش حرکت کردیم به سمت پایین و دیدیم که آقای نامجو هم با خانومش دارن در خونشونو قفل میکنن ، به محض دیدنشون منو مهسان باهم سلام کردیم. خانم آقای نامجو که خیلی خانوم خوش انرژی هم نشون میداد رو به ما گفت : ـ خب بچها گشت جزیره رو شروع کردین از امشب؟؟ مهسان گفت : ـ امشب مثل اینکه رستوران هوکولانژ برنامه داره داریم میریم اونجا. خانوم نامجو : ـ چه تصادفی!! ماهم داریم میریم اونجا. پس بیاین باهم بریم. من با حالت تعارف گفتم: ـ مزاحم نباشیم یه وقت ؟ خانوم نامجو با خوشرویی گفت: ـ نه بابا این چه حرفیه! بفرمایید. مهسان: ـ حالا دقیقا برنامشون چی هست؟ همونجور که از پله ها پایین میرفتیم، آقای نامجو گفت : ـ والا من تو کانال تلگرام کیشوندا خوندم که مثل اینکه یسری از بازیگرا اونجا دعوتن، بند موسیقیشونم توی دو تا سانس برنامه اجرا میکنن. من گفتم : ـ چقدر خوب. رفتیم و سوار ماشین شدیم. من خودمو خیلی خوب احساس نمیکردم، زیر شکمم واقعا درد فجیعی داشتم. امیدوار بودم که حداقل خدا آبرومو حفظ کنه من اونجا حالم بد نشه چون من از وقتی که یادمه بخاطر مشکلات هورمونی که داشتم تو خر ماه دردهای وحشتناکی رو تجربه میکردم و طوری بود که بعضا حتی غش هم میکردم.
- 64 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پنجاه و هشتم میخواستم بگم باهم بریم هوکو امشب برنامه ویژه داریم. با غضب نگاه کردم و گفتم: ـ خب به من چه؟! خوشبحالتون. گفت: ـ واقعا نمیای؟؟چقدر سخت میگیری!! پیمان که خیلی زود برگشت به موود عادیه خودش. جدی چرا اینقدر خودتو ناراحت میکنی دختر؟؟ چیزی نگفتم. کوهیار ادامه داد : ـ بابا بیا خوش میگذره دیگه. با ناراحتی از چیزی که شنیدم گفتم: ـ برو کوهیار. دیگه هم نیا اینجا. بعدش در و رو صورتش بستم. رفتم بالا و برای مهسان تعریف کردم و گفت: ـ خوب کردی. گفتم: ـ ولی مهسان کاش میشد برم ، تا پیمان هم ببینه من حالم خوبه. منم مثل اون خیلی سریع به زندگی برگشتم. گفت: ـ دیوونه شدی؟؟ تصمیمو گرفته بودم دلم میخواست برم. به مهسان گفتم : ـ پاشو حاضر شو شاممونو بخوریم بریم. مهسان با تعجب گفت: ـ الان داری جدی میگی؟؟ تو آینه دستی به صورتم کشیدم و گفتم: ـ بنظرت شوخی دارم من؟ خندید و گفت: ـ خیلی کرم داری غزل خندیدم و بلند شدم و رفتم سر کمد. یه پیراهن ماکسی آستین سرب که جذب بدنم بود و سرخابی رنگ بود و پوشیدم و صندل بندیمم پام کردم و موهامو کج گرفتم و یه سنجاق صدفی کوچیک زدم ، آرایش ملایمی کردم اما چشامو یه خط چشم دنباله دار کشیدم که باعث شد چشمام خمارتر دیده بشه. در کل خوب شده بودم، مهسان رو به من گفت : ـ ماشالله ، کسی ندونه انگار میخوای بری عروسی. گفتم: ـ باید نشون بدم بهش که منم حالم خوبه. مهسان که داشت رژشو میزد گفت : ـ خدا امشبو بخیر بگذرونه! لبخندی زدم و کیف حصیریمو گرفتم که مهسان گفت : ـ بزار یه چند لقمه غذا بخوریم حداقل. بیا برای تو هم لقمه بگیرم. گفتم: ـ من موقعی که داشتم درست میکردم یکم غذا خوردم. الانم شکمم درد میکنه ، خیلی میل به غذا ندارم. توبخور ، هنوز وقت داریم...
- 64 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پنجاه و هفتم گفتم: ـ اون اگه من براش مهم بودم ، سرشو اونجور نمینداخت پایین بره تو هوکو. مهسان گفت: ـ غزل تو بغل کوهیار بودی، چیکار باید میکرد؟ با حالت شاکی گفتم: ـ هر چی! باید میومد ازم بپرسه یا نه. اینکه زن داشت و خیلی از مسائل رو حتی زحمت نداد به خودش بهم توضیح بده. مهسان: ـ ببینم امکانش هست بنظرت که کوهیار بابت پی امای تو چیزی بهش بگه؟ گفتم: ـ فکر نکنم دیگه اینقدر عوضی و احمق باشه! ـ غزل از هیچکس هیچ چیز بعید نیست. گوشیم زنگ خورد ، مهلا بود، برداشتم: ـ سلام مهلا جون خوبی؟ ـ غزل جان چطوری ؟؟ استراحت کردی؟ گفتم: ـ آره تقریبا. وسایلم ردیف کردیم که فردا سمت ساحل بچینیم. ـ میگم میشه آدرستونو بدین؟ حالا شاید لازم بشه بعدا بابت کار بهتون سر بزنم. بدون اینکه به چیزی شک کنم آدرسمو دادم. تقریبا بعد از بیست دقیقه آیفون زده شد. با تعجب به آدم توی تصویر نگاه کردم. مهسان پرسید : ـ غزل کیه ؟ با تعجب زیاد گفتم: ـ کوه..کوهیاره. مهسان متعجب تر از من از بالکن اومد تو اتاق و گفت: ـ چی میگی؟؟ آدرس اینجارو مگه دادی بهش؟ ـ معلومه که نه! چرند نگو. گفت: ـ پس ...مهلا داده یعنی؟؟ با عصبانیت گفتم: ـ وای میکشمش. کوهیار دستشو گذاشته بود رو آیفون و مدام زنگ میزد. با پیشبندی که دورم بسته بود رفت پایین و در و باز کردم : ـ چه خبرته دستتو گذاشتی رو زنگ؟؟کی بهت آدرس اینجا رو داده ؟ با لبخند اومد نزدیکم و گفت : ـ اومدم غزلمو ببینم دیگه. به دور و بر نگاه کردم و گفتم: ـ ببین بخدا یبار دیگه اینجا بیای، یه سنگ میزنم تو کلت فهمیدی؟؟ با لبخند عمیق نگام کرد و گفت: ـ اوووه چه خشن! خشنتم جذابه.
- 64 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
درخواست کاور رمان چرخ گردون | غزال، شیرین و سایه کاربران انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
بله عزیزم 😍- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
آره قشنگم 😍🥹👌- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور رمان چرخ گردون | غزال، شیرین و سایه کاربران انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
غزال گرائیلی ، فاطمه صداقت زاده ، سایه مولوی- 5 پاسخ
-
- 2
-
-
-
پارت پنجاه و ششم گفتم: ـ نمیدونم والا. قضیش مفصله برای پارساله، فقط یچیزی امیرعباس. ـ جونم گفتم: ـ این دختره رو بیخیال فعلا. این قضیه جدا شدن منو ، این ابله پارسال که من داشتم واسه علی تعریف میکردم شنیده، حواست بهش باشه ، پیش دیگران این موضوعو باز نکنه. دستی به شونم زد و گفت: ـ خیالت راحت داداش. من باهاش صحبت میکنم. ببینم پیمان بین تو غزل چیزی هست؟ با تعجب نگاش کردم و گفتم : ـ نه! چطور مگه ؟ گفت: ـ آخه عکس العملات نسبت به حرفای کوهیار یکم زیاد بود بخاطر همین گفتم. عادی گفتم: ـ نه شاید از نظر تو اینجوریه. انگار بیخیال شد و گفت: باشه پس، شب میبینمت. ـ میبینمت بعد با بچها رفتیم و دوباره مشغول تمرین شدیم . *** ( غزل ) تو بالکن داشتم آب طالبی میخوردم وبه صدای موسیقی که از جزیره میومد گوش میکردم ، خواب باعث شد یکم مغزم سبک بشه مهسان یکم بابت دوربین عکاسی بهم یاد داده بود. با صدای پی امای گوشیم به خودم اومدم ، مهسان اومد کنارم نشست و گفت : ـ بازم اون احمقه ؟ گفتم: ـ آره اره ول نمیکنه. یکسره پیام میده بگو کجایی بیا ببینمت. مهسان همونطور که به ویو روبرو خیره شده بود گفت: ـ دنیا خیلی عجیبه نه ؟ گفتم: ـ چطور ؟ گفت: ـ پارسال همش تو میخواستی باهاش حرف بزنی و اون جوابتو نمیداد و الانم تو گفتم: ـ آره ولی من تو نخش نبودم و بعد یه مدت هم حس کردم که نمیخواد، بیخیالش شدم. گفت: ـ آره خدایی اینو شاهدم ـ ولی غزال من میگم کاش تو با پیمان پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ بسته مهسان اینقدر اسمشو نیار ، هعی میخوام بهش فکر نکنم تو نمیزاری. مهسان با چشم غره نگام کرد و گفت: ـ آخه تو از چشمات فکر این آدم داره میزنه بیرون ، من تو رو مثل کف دستم میشناسم. بعد میگی نمیخوای بهش فکر کنی؟ آب طالبی رو گذاشتم رو میز روبروم و گفتم: ـ خب میگی الان چیکار کنم ؟؟ گفت: ـ من میگم باید بری سوتفاهمات پیش اومده رو برطرف کنی، شاید اونم برات توضیح داد
- 64 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :