-
تعداد ارسال ها
219 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
9 -
Donations
0.00 USD
دستاورد های QAZAL
-
پارت صد و سیزده این سمت ورودی هیچکس نبود.سریعا از کنارش رد شدم و با ترس گفتم: ـ لطفا مزاحمم نشید. سریع آستین لباسم رو گرفت و گفت: ـ چه مزاحمتی خوشگله. بیا اینجا ببینم. همینجور آستین لباسم رو میکشید و با خودش میبرد سمت خروجی باغ. هر چقدر هم که داد میزدم ولم کن اصلا توجهی نمیکرد. علاوه بر اینکه هیچکس اطرافم نبود و صدای آهنگم اونقدر زیاد بود که صدام به هیچکس نمیرسید. وقتی رسیدیم ته باغ گفت: ـ خب ملکه شبها. اسمت رو و بگو یکم بیشتر باهم آشنا شیم. از دوستای مینایی؟ تابحال ندیده بودمت. اینقدرم سعی نکن ازم فرار کنی. از ترس داشتم سکته میکردم. اشکم درومده بود. اما سعی میکردم خونسرد باشم. گفتم: ـ آقا من نامزد دارم. لطفا بیخیال شو. بعد با صدای بلند فریاد زدم: ـ یوسف. یوسف کجایی؟ با همون نگاه هیرش خیلی بیخیال گفت: ـ خب داشته باش. ایدز نداری که. اسمت رو بگو باهم بیشتر آشنا شیم. مطمئنم خوشت میاد. اشکم درومده بود. باز با لبخند چندشش گفت : ـ نبینم اشکاتو نیم وجبی. فکر میکنم خیلی خجالتی هستی. ایراد ندارد پس من شروع میکنم. بعد دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت: ـ من اسمم سامان. از وقتی تو این مراسم دیدمت از پشت صدای یوسف رو شنیدم که دیگه نذاشت حرفش رو تموم کنه: ـ حرومزاده داری چه غلطی میکنی؟ از پشت کتش رو گرفت و یه مشت زد تو صورتش که باعث شد بیفته رو زمین.
-
پارت صد و دوازدهم رفتم و سر جام نشستم. دوباره این دو تا پسره رفتن روبروی میزی که ما نشسته بودیم، نشستن. پانتهآ گفت: ـ خیلی خوشگل شد نه؟ از فکر اومدم بیرون و گفتم: ـ کی؟ پانتهآ با تعجب نگام کرد و گفت: ـ وا باران حواست کجاست؟ مینا دیگه. سریع گفتم: ـ آها آره خیلی. میگم بیا جامون رو و عوض کنیم. بریم یه سمت دیگه بشینیم؟ پانتهآ نگام کرد و پرسید: ـ چرا؟ یواش زیر گوش پانتهآ گفتم: ـ یه چیز میگم ضایع نگاه نکن. اون دو تا یارو روبه رو خیلی نگاه میکنن. من سختمه. پانتهآ سریع بلند شد و گفت: ـ باشه بریم. تو هم امشب زیادی خوشگل شدی، همه چشا رو توئه. داشتیم جابجا میشدیم که یوسف همونجور که پشت ساز بود یه نگاهی بهم انداخت و با چشمایی پر از سوال بهم نگاه کرد اما خودم رو خونسرد نشون دادم که نگران نباشه. همه چیز داشت به خوبی و خوشی پیش میرفت. تا اینکه بعد از مراسم شام، مینا به همه دخترای تو جمع و خصوصا به ما اصرار کرد تا بریم و باهاش عکس یادگاری بگیریم. یه سمت نگاهم به یوسف بود یه سمت نگاهمم به اون یارو. پسره همونجور داشت میومد سمتم. بعد گرفتن چند تا عکس سریع فرصت رو غنیمت شمردم و اومدم پایین و رفتم سمت ورودی باغ. حالم داشت از نگاه چندشش بهم میخورد. فکر کنم یوسف هم متوجه شده بود. میخواستم برگردم وسایلم رو بگیرم و برم خونه که یهو دیدم همون یارو پشت سرمه. با لبخند چندش و نگاه هیرش رو به من گفت: ـ چه دختر زیبایی. خیلی نظرم رو جلب کردی.
-
پارت صد و یازدهم یوسف همونجور که میخندید گفت: ـ آخ آخ نه. خوب شد یادم انداختی. الان زنگ میزنم به موری هم بگو سر کوچشیم بیاد پایین. مراسمشون تو یه باغ خیلی خوشگل برگزار شده بود. تو کل این مراسم نگاهم به یوسف بود. همین لحظه مدیر گروه بندشون اومد سمت من و گفت: ـ سلام خوب هستین؟ باران خانم شمایید دیگه درسته؟ لبخند زدم و گفتم: ـ بله. خوشبختم از آشنایی با شما. آقای قاسمی هم با خوشرویی گفت: ـ خوب دل یوسف ما رو بردین دیگه. هر دو باهم خندیدیم که گفت: ـ ولی لطفا هیچوقت ناراحتش نکنین. به اندازه کافی سختی کشیده. پشت آقای قاسمی دو تا پسره ایستاده بودن. کلا از وقتی من وارد مراسم شدم یا دور اطرافم میچرخیدن یا زل میزدن بهم. بهشون یه چشم غرهای دادم و رو به آقای قاسمی گفتم: ـ نگران نباشین. من خیلی دوسش دارم و تمام تلاشم رو میکنم که کنار من خوشحال باشه. همین لحظه با سوت و دست مهمونا دیدیم که عروس و داماد وارد باغ شدن و دارن به مهمونا خوشامد میگن. آقای قاسمی گفت: ـ خوش بگذره بهتون. گفتم: ـ مرسی همچنین.
-
پارت صد و دهم خندیدم. یوسف بوسش کرد و رو به من گفت: ـ از دست این بچها. پانتهآ که اون سمت حیاط داشت با تلفن صحبت میکرد اومد سمت ما و گفت: ـ دوستان بریم؟ مرتضی زیرپاش علف سبز شد. یوسف خندید و گفت: ـ باشه بریم. راست میگه بنده خدا، از نیم ساعت پیش به من گفت آمادست. سوار ماشین شدیم. یوسف رو به نسرین گفت: ـ شما هم زودتر بیاین. دیر نکنین. تو ماشین از یوسف پرسیدم: ـ فکر کنم مهموناشون کمن نه؟ چون اون روز که اومد به ما کارت عروسی رو بده، میگفت که یه جشن خودمونیه. یوسف گفت ـ آره. فک کنم فقط خونواده پدریشو چندتا از دوست و رفیقای بیمارستانی که کار میکنه هستن. با تعجب پرسیدم: ـ مادرش چی؟ یوسف گفت: ـ مادرش که اون سالی که من رفته بودم سربازی فوت شد، با خانواده مادریش هم سر قضیه ارث و میراث کلا ارتباطی ندارن. گفتم: ـ آها. ولی خوده مینا خیلی دختر خونگرمیه. خیلی باهاش حال کردم. یوسف تایید کرد و گفت: ـ شوهرشم مثل خودشه. ایشالا که خوشبخت بشن. دست راستشون رو سر منو تو. خندیدم. یهو پانتهآ از پشت صندلی اومد یکم جلوتر و گفت: ـ معذرت میخوام کبوترای عاشق که صحبتتون رو قطع میکنم. یوسف، مرتضی میگه زنگ زدی به مهدی که درامزت رو ببره وصل کنه؟
-
پارت صد و نهم همونطور که میخندیدم گفتم: ـ حالا اینقدر بزرگش نکنین. همین لحظه یوسف برامون زنگ زد که اگه آماده ایم بریم پایین. نسرین قرار بود همراه با همسرش و پدر و مادرش بیان و منو پانتهآ و موری هم با یوسف بریم. تا از آسانسور رفتیم پایین یوسف با دیدن من گفت: ـ ماشالا. ماشالله به این همه زیبایی. خندیدم و گفتم: ـ مرسی تو هم خیلی شیک شدی. یوسف رو به پانتهآ گفت: ـ بنظرت من با دیدن همچین پرنسسی امشب چجوری ساز بزنم؟ پانتهآ خندید و گفت: ـ بنظر من که کارت خیلی سخته. دستم رو گرفت و گفت: ـ یدور بچرخ ببینم. به به. موهاتم که فر کردی. خندیدم و گفتم: ـ موهام رو با تو ست کردم و لباسم رو با ماهتیسا. همین لحظه نسرین و ماهتیسا هم اومدن پایین. ماهتیسا دوید بغل یوسف و گفت: ـ دایی. دایی. لباسم قشنگه؟ یوسف محکم بغلش کرد و گفت: ـ خیلی زیاد. یه دقیقه وایستا ببینم. تو رژلب زدی؟ ماهتیسا خندید و دستش رو گرفت جلوی صورتش و به من اشاره کرد و گفت: ـ آره. مثل باران.
-
پارت صد و هشتم عرشیا با تعجب نگام کرد و گفت: ـ تو واقعا عوض شدی باران. هیچوقت فکرش رو نمیکردم درگیر این قضایا بشی. مصمم گفتم: ـ اما شدم و ناراضی هم نیستم. دارم یه احساس قشنگ رو و تجربه میکنم. همین لحظه زنگ خونمون زده شد و خیلی سریع با عرشیا خداحافظی کردم و رفتم و در رو باز کردم ، ماهتیسا و نسرین بودن. ماهتیسا هم یه لباس مشکی پفکی با گیره موی پاپیونی سرش بود. بغلش کردم و با خوشرویی گفتم: ـ خدایا چقدر تو خوشگل شدی. ماهتیسا همونطور که تو بغلم بود بوسم کرد و گفت: ـ تو هم خوشگل شدی. لباسامونم هم رنگه. خندیدم و لپش رو فشردم و گفتم: ـ آره. ست هم شدیم. یهو ناراضی گفت: ـ ولی من مثل تو رژ نزدم. با گفتن این حرفش هر سه تامون باهم خندیدیم. نسرین رو بهش گفت: ـ نه مامان شما هنوز کوچولویی.تازه همینجوریشم خیلی خوشگلتری. ماهتیسا با ناراحتی نشست رو مبل و من رو به نسرین گفتم: ـ حالا برای اینکه دوست کوچولوی من ناراحت نشه ، یه کوچولو رژ میزنیم براش. ماهتیسا کلی خوشحال شد و اومد تو بغلم نشست و براش یکم رژ زدم.نسرین همین لحظه رو به من گفت: ـ چقدر لباست بهت میاد باران. با لبخند نگاش کردم و گفتم: ـ مرسی عزیزم. چشمکی با شیطنت زد و گفت: ـ فکر کنم هوش از سر داداشم ببری امشب. پانتهآ خندید و گفت: ـ منم همینو گفتم اتفاقا.
-
پارت صد و هفتم یجا ازم پرسید: ـ خب بجز پانتهآ ، دوست جدید دیگهای اونجا پیدا نکردی؟ پانتهآ که داشت ریمل میکشید بلند گفت: ـ دوست جدید چیه! عشقش رو پیدا کرد. یهو با اخم به پانتهآ نگاه کردم که دهنش رو ببنده.عرشیا یکم مکث کرد و خنده روی صورتش خشک شد و پرسید: ـ چی؟ عشق جدید؟ ساکت شدم و چیزی نگفتم اما بهرحال که همه میفهمیدن. عرشیا دوباره با جدیت پرسید: ـ باران راست میگه؟ عشق جدید کیه؟ سرکاریه یا داره راست میگه؟ عرشیا واکنش تندی نشون داد. چیزی که اصلا ازش انتظار نداشتم که ببینم. بنابراین مصمم نگاش کردم و گفتم: ـ نه داره راست میگه. من عاشق شدم عرشیا، خیلی جدی و عمیق عاشق شدم. عرشیا اخماش رفت تو هم و گفت: ـ ولی تو کلی آرزو داشتی میخواستی بیا اینجا پیش حرفش رو قطع کردم و اینبار من با جدیت گفتم: ـ الان برای من خیلی چیزا عوض شده. یه چیز جدید رو دارم تجربه میکنم، نمیتونم پا پس بکشم. با ناراحتی گفت: ـ خب به آخرش فکر کردی؟ جواب عمو محمد و چی میخوای بدی؟ همینجوریشم مخالف رفتنت به تهران بود. با اصرار بابا راضی شد، اگه بفهمه شاید حتی بابام رو هم مقصر کنه. با حالت شاکی گفتم: ـ چیکار کنم عرشیا؟ دست خودم نبود. دوسش دارم. الان نمیخوام به تهش فکر کنم. میخوام از لحظه به لحظه کنارش لذت ببرم. حالا تا اون موقع که قراره به بابا بگم خدا کریمه. یه کاریش میکنم.
-
پارت صد و ششم پانتهآ که داشت دنبال کیف پولش میگشت، همزمان گفت: ـ تو این آدم رو دوست داری مگه نه؟ گفتم: ـ بیشتر از هر چیزی. همونطور که کارت از تو کیف پولش درمیآورد، گفت: ـ خب پس باید قضیههای مربوط به خانوادت خصوصا پدرت رو بهش بگی. اون موقع خودش تصمیم میگیره بمونه یا نه. با نگرانی گفتم: ـ اگه ولم کنه چی؟ پانتهآ با بیخیالی نگام کرد و گفت: ـ خب دنیا که به آخر نمیرسه، میرسه؟ حداقلش اینه برای کسی که دوسش داشتی تمام تلاشت رو کردی و تو یه برهه زمانی کنار هم حال خوب رو تجربه کردین. یه اوفی کردم و گفتم: ـ ولی من واقعا دیگه مثل قبل نمیتونم اینقدر منطقی تصمیم بگیرم. پانتهآ نگاهی بهم کرد و گفت: ـ البته منم فکر نمیکنم یوسف اینقدر آسون ازت دست بکشه. رفتارایی که تو این مدت ازش دیدم مشخصه که کاملا دلی دوستت داره. بهرحال اونم با وجود کلی مشکل سر راهش چمیدونم مثل بی اعتمادی و سن و سال، اینکه تازه کارش تو فضای مجازی دیده شد، به همه این مسائل پشت کرد و به حرف دلش گوش داد. حرفاش رو تایید کردم و گفتم: ـ آره درسته. بعدش ازم پرسید: ـ خب تو چی باران؟ با تعجب نگاش کردم که دوباره پرسید: ـ شاید تو هم مجبور بشی بین خانوادت و یوسف یکی رو انتخاب کنی. حتی فکر کردن بهش حالم رو بد میکرد. نمیخواستم اصلا به این موضوع فکر کنم و سریعا بحث رو عوض کردم و گفتم: ـ ایشالا که اینجوری نمیشه. تمام تلاشم رو میکنم که تو همچین دو راهی گیر نکنم. نگام کرد و گفت: ـ امیدوارم. خب بریم حساب کنیم. گفتم: ـ لباس رو بزارم تن رگالش الان میام. ساعت تقریبا شیش و نیم بود که رسیدیم خونه. مشغول آرایش کردن بودیم که عرشیا تو واتساپ تصویری بهم زنگ زد. مثل همیشه با خوشرویی کلی احوالپرسی کرد و راجب کارم تو تهران پرسید..
-
پارت صد و پنجم بعد از کلی گشتن تو مغازه، یه لباس بلند مشکی ساده که بالا تنشم تقریبا پوشونده بود به چشمم خورد. برش داشتم و بردم به پانتهآ نشون دادم و گفتم: ـ این چطوره؟ پانتهآ سریع گفت: ـ خیلی شیکه. امتحانش کن. رفتم داخل اتاق پرو و پوشیدمش. خدایی لباس شب خیلی قشنگی بود و چون فیت تنم بود، من رو زیباتر نشون میداد. رفتم بیرون. پانتهآ با دیدن من یه سوتی کشید و گفت: ـ وای. باید بزنم به تخته. چقدر خوشگل شدی. هیچی دیگه یوسف امشب با دیدن تو فک نکنم بتونه درست حسابی درامز بزنه. خندیدم و گفتم: ـ پس همین رو بگیرم؟ چیزه دیگهای خیلی به چشمم نیومد. پانتهآ گفت: ـ آره همینو بگیر. بهت میاد خیلی. همونجوری که داشتم لباس رو تن رگالش میذاشتم، پرسیدم: ـ تو بالاخره کدوم رو گرفتی؟ با نارضایتی گفت: ـ اوف نمیدونم که. هر چقدر به مرتضی میگم بگو کدوم قشنگتره؟ میگه هردوتاش خیلی بهت میاد. خندیدم و گفتم: ـ خب راست میگه. پانتهآ خندید و گفت: ـ پس مجبورم دوتاش رو بخرم ولی امشب همون آبی رو میپوشم. گفتم: ـ باشه. یکم رفتم تو فکر. پانتهآ گفت: ـ باز چیشده؟ نگاش کردم و با ناراحتی گفتم: ـ پانتهآ من همش از زیر حرف با یوسف در میرم. اگه امشب دوباره بخواد بحث رو و پیش بکشه چی؟
-
پارت صد و چهارم طوری بهم توجه و محبت میکرد که حتی خودمم خودم رو بیشتر از قبل دوست داشتم. فکر اینکه حتی یه روز پیشش نباشم یا نبینمش واقعا دیوونم میکرد. قبلا چون جدی بودن یوسف و مصمم بودنش رو و ندیده بودم؛ عین خیالم نبود. فکر میکردم علاقم یه طرفست اما حالا که فهمیدم جفتمون به یه اندازه عاشق هم شدیم و من باید این موضوع رو با خانوادم درمیون بزارم، میترسیدم. میترسیدم از اینکه یوسف بفهمه قراره وارد یه همچین خونوادهای بشه و به کل ولم کنه. تو همین فکرا بودم که یهو پانتهآ از اتاق پرو اومد بیرون و گفت: ـ این چطوره؟ به سر تا پاهاش نگاه کردم ، یه لباس آبی کمرنگ پوشیده بود. واقعا خوشگل شده بود. گفتم: ـ خیلی خوشگله. با حالت شاکی گفت: ـ اه. تو هم که همه چیز از نظرت خوشگله. راجب قبلیا هم همین رو گفتی. با خنده گفتم: ـ خب آخه بهت میاد چی بگم؟ تو خیلی سخت پسندی. یکم فکر کرد و گفت: ـ بزار پس عکس بگیرم برای مرتضی بفرستم.. اگه اینم خوشش اومد میخرم وگرنه همون صورتیه رو میخرم. سرم رو تکون دادم و گفتم: ـ باشه همونجور که داشت از خودش عکس میگرفت گفت: ـ تو چیزی برای خودت انتخاب کردی؟ گفتم: ـ نه من از وقتی که اومدم درگیر لباسای توام. سعی کرد خندش رو کنترل کنه و گفت: ـ خیلی خب حالا. چقدر غر میزنی. برو بگرد ببین از چه مدلی خوشت میاد. فقط باران سریعتر انتخاب کن، زمان زیادی نمونده. گفتم: ـ باشه.
-
پارت صد و سوم دو هفته بعد " باران " امروز عروسی همون خانم دکتری بود که اون روز غش کردم اومده بود و بهم سرم وصل کرد. خیلی دختر خوش برخورد و خونگرمی بود. بعد از اون حتی منم برای تئاترمون دعوتش کرده بودم، اونم دستش درد نکنه واسه عروسیش برای منو پانتهآ کارت آورد و دعوتمون کرد. روز اول اکران نرسیدم اما چهارمین روز با اصرار من دوباره استاد فرخ نژاد، بهرام عظیمی رو دعوت کرد و اونم از طرحهایی که تا الان زده بودم خیلی تعریف کرد و حتی از یکی از عروسکهای مینیونی که درست کرده بودم اونقدر خوشش اومد که برای نمایشگاه نقاشی خودش، اون رو و ازم خرید. از اون روز خیلی چیزا عوض شد. یوسفی که نسبت به من تردید داشت و درگیر سن و سال بود، خیلی جدی و مصمم شده و اونم به اندازه من مشتاقه که باهم دیگه یه مسیر جدید و شروع کنیم، اینبار با رفتاراش با حرفاش مطمئنم کرد که دوست داشتنش واقعیه و از ته دله و از روی عذاب وجدان نیست. با اینکه علاقم از قبل بهش چند برابر شده بود و با همه وجودم دوسش داشتم اما میترسم. میترسم از اینکه این مسئله رو چجوری باید با پدرم و مادرم درمیون بزارم؟ از همون اولش هم با تهران اومدن من مخالف بودن و هنوز که هنوزه بعضی اوقات بابا زنگ میزنه با اخم و تخم باهام حرف میزنه. حالا چطور باید بهشون بگم که از زمان اومدنم به تهران عاشق پسر همسایهام شدم؟ تازه علاوه بر اون سیزده سال تفاوت سنی دارم. طرف هم تو کار موسیقیه. قبلا هم جدا شده. حتی نمیتونستم به واکنش بابا فکر کنم. چند بار یوسف سعی کرد بابت این قضیه باهام صحبت کنه اما یا یه مشکلی پیش میومد یا من از زیر بحث در میرفتم. آخه یکی نیست که بهم بگه دختر تو با این خونوادهای که داری با چه جرئتی عاشق میشی؟ ولی واقعا دست خودم نبود. یوسف برای من مثل یه نور بود واسهی ادامهی راهم. تو این دو ماه تقریبا بخشی از وجود من شده بود. پدر همیشه برای یه دختر مهم ترین نقش رو تو زندگیش ایفا میکنه اما من هیچوقت از پدرم یه حرف و روی خوش نه دیدم نه شنیدم. به همین خاطر یوسف با اخلاق و برخورد خوبش با حمایتاش با دلگرمیهاش روز به روز بیشتر خودش رو تو دلم جا میکرد.
-
پارت صد و دو آره اعتماد کردن برام سخته اما اینقدر علاقم بهت زیاده که دلم میخواد دوباره تجربش کنم. آسون نیست. خیلی موانع سر راهمون هست میدونم اما اگه کنار هم باشیم از پس تمام مشکلات برمیایم. همینجور ساکت و سرشم پایین بود، پرسیدم: ـ باران، نمیخوای چیزی بگی؟ ماهتیسا یهو اومد داخل که باعث شد باران از فکر دربیاد و رو به ماهتیسا گفت: ـ جانم عزیزم. وای مدادرنگیت رو باید میتراشوندم درسته؟ ماهتیسا با یه حالت بامزه دست به سینه وایستاد و گفت: ـ آره. کلی هم منتظرت موندم. بلند شد و گفت: ـ خیلی ازت معذرت میخوام. بعد دستش رو گرفت و باهمدیگه از اتاق رفتن بیرون. وقتی که داشت میرفت بیرون رو به من گفت: ـ حالا باز بعدا باهم صحبت میکنیم. منو دوباره تو اون حالت بلاتکلیفی و پر از علامت سوال باقی گذاشت ولی من تصمیم خودم رو گرفته بودم. دیگه دستش رو ول نمیکنم. تا آخر این مسیر برای عشقم میجنگم. میدونم که باران ارزشش رو داره.
-
پارت صد و یک با قربونت صدقه گفتم: ـ فدای سرت. از تو که با ارزش تر نیست، اینجور داری اشک میریزی. برای یه لحظه مثل قبل با عشق نگام کرد و به همدیگه توی سکوت در نگاه هم غرق شدیم. یهو انگار یه چیز یادش اومده باشه، خودش رو کشید و عقب و گفت: ـ ببخشید. یه لحظه حواسم پرت شد. ماهتیسا صداش زد: ـ باران. مدادرنگی رو برام میتراشی؟ باران بلند گفت: ـ اومدم عزیزم. باز فرصت پیش اومد و داشت فرار میکرد. با جدیت صداش زدم و گفتم: ـ یه چند لحظه بشین میخوام باهات صحبت کنم. همینکه نشست اشکاش رو پاک کرد و سریع گفت: ـ یوسف قبل از اینکه تو بگی، من خیلی اعصابم خورد بود. یادم رفت ازت تشکر کنم، اگه تو متوجه نمیشدی شاید هیچکس به دادم نمیرسید. لبخند زدم و با چشمکی بهش گفتم: ـ از این به بعد متوجه همه حالتات هستم. نترس. با تعجب گفت: ـ یعنی چی؟ صندلیم رو بردم نزدیکش و با تمام عشقی که بهش داشتم نگاش کردم و گفتم: ـ باران من خیلی اشتباه کردم. یه سری دلایل احمقانه برات اوردم که انگاری نمیخوام باهات باشم ولی خودت هم خوب میدونی خیلی خیلی زیاد دوستت دارم.
-
پارت صد رفتم کنارش نشستم و بهش زل زدم و گفتم: ـ باران میشه بهم نگاه کنی؟ بدون اینکه نگام کنه، گفت: ـ نه نمیتونم. با لبخندی از عصبانیتش گفتم: ـ چرا اون وقت؟ همین لحظه ماهتیسا نقاشیش رو بهم نشون داد و گفت: ـ دایی ببین قشنگ کشیدم؟ سرش رو بوسیدم و گفتم: ـ آره قربونت برم من. امروز باید با این دختر حرف میزدم و این کار رو تموم میکردم و باید از احساسم بهش میگفتم. آستین لباسش رو گرفتم و گفتم: ـ تو یه لحظه بیا با من. بردمش تو اتاق و با حالت شاکی گفت: ـ یوسف اینکارا یعنی چی؟ اینبار منم با حالت شاکی از لجبازیش گفتم: ـ قرار بود باهم حرف بزنیم. امروز داشتم سکته میکردم تو اون وضعیت دیدمت. عرق رو پیشونیش رو پاک کرد و گفت: ـ بسته یوسف. به اندازه کافی امروز خجالت کشیدم. نگاش کردم و خیلی عادی گفتم: ـ چرا خجالت؟ این یه چیزه طبیعیه. برای هر کسی ممکنه پیش بیاد. اصلا هم خجالت نداره. با چشم غرهای نگام کرد و گفت: ـ آره گفتنش برای تو راحته. حتی تو حالت عصبانیت هم چهرش بامزه بود. با خنده گفتم: ـ حالا این عصبانیتت برای چیه؟ دوباره دیدم شروع کرد به گریه کردن و با هق هق میگفت: ـ امروز قرار بود بهرام عظیمی بیاد، استاد قرار بود کارای من رو امروز بهش نشون بده. نشد. این همه تلاش کردم ولی نشد.
-
پارت نود و نهم خیلی عصبانی شدم از اینکه مادرم اینقدر به حرفا و نگاههای مردم بیشتر از احساس پسرش اهمیت میداد. بلند شدم و با عصبانیت گفتم: ـ مامان بسته دیگه. همش حرف مردم، مردم. به جهنم. بزار نگاه کنن، بزار حرف بزنن. مگه من بخاطر حرف مردم زندگی میکنم؟ یبار قرار زندگی کنم. اونم دیگه تصمیم گرفتم بنا به حرف دلم زندگی کنم نه حرف مردم. مامان که عصبانیتم رو دید با صدای آروم گفت: ـ آخه ببین پسرم نسرین پرید وسط حرفش و گفت: ـ مامان تمومش کن. بدون اینکه نگاشون کنم گفتم: ـ من دارم میرم به باران سر بزنم. مامان زد رو پاهاش و گفت: ـ خدایا این پسر آخر منو دق میده. در رو بستم و رفتم در خونشون رو زدم و گفت: ـ اومدم. در ذو باز کرد و بدون اینکه به من نگاه کنه، سرخ شد و با خجالت گفت: ـ بیا داخل. حالش کمی بهتر شده بود. رفتم داخل و ازش پرسیدم: ـ حالت بهتره عزیزم؟ همینجور که کنار ماهتیسا داشت نقاشی میکشید، با کلافگی چشماش رو بست و گفت: ـ یوسف میشه اینقدر بهم یادآوری نکنی.