-
تعداد ارسال ها
948 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
31 -
Donations
0.00 USD
QAZAL آخرین بار در روز مهر 17 برنده شده
QAZAL یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !
درباره QAZAL
- تاریخ تولد 07/02/1999
آخرین بازدید کنندگان نمایه
1,612 بازدید کننده نمایه
دستاورد های QAZAL
-
پارت بیست و نهم اینقدر خندیدم و گفتم: ـ از دست این زبون تو! نشست پشت موتورش و گفت: ـ ای جونم!! چه جیگری برام خریدی رییس! جبران کنم برات... زدم پشتش و گفتم: ـ نمیخواد برای من جبران کنی، همین که سوال نپرسی کافیه! گاز داد و گفت: ـ از کدوم ور باید برم؟ گفتم: ـ تو حرکت کن، بهت میگم... اولین پروندهایی که قرار بود بهش رسیدگی کنم، پرونده بنفشه خانوم که زن میانسالی که به تمام بچهای فامیلشون تهمت میزد و از نظر خودش دوتا پسراش علامه دهر بودن و هیچ خلافی نمیکردن، طوری به اون بچها زخم زبون میزد که قلب همشون شکست و به روزی کارما رو صدا زدن تا حساب حرفاشو پس بده و الان من اومده بودم تا واقعیت پسراش و هم به خودش و هم به فامیلاش نشون بدم! بعد نیم ساعت رسیدیم دم در خونشون! سامان داشت موتورشو پارک میکرد که بهش گفتم: ـ تو کجا؟ با تعجب گفت: ـ منم باهات میام دیگه! یه موقع خطری نباشه.. گفتم: ـ من از پس خودم برمیام، تو اینجا منتظر باش! ـ مطمعنی رییس؟ ـ آره، همینجا وایستا...زود برمیگردم! رفتم و زنگ خونشون و زدم، میدونستم که این ساعت تنهاست، از پشت آیفون گفت: ـ بفرمایید... ـ سلام بنفشه خانوم، میشه یه لحظه در و باز کنین؟ ـ بجا نیوردم شمارو!! ـ خب در و باز کنین تا خودمو معرفی کنم! بی هیچ حرفی در و باز کرد و رفتم داخل... تو حیاطشون کنار حوض نشستم و بعد چند دقیقه دیدم تسبیح به دست و با چادر نماز اومد رو ایوون خونشون و گفت: ـ بفرما دخترم؟
- 28 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت بیست و هشتم گفتم: ـ سامان تو این زندگی باید یاد بگیری نباید به هیچ چیزی عادت کنی حتی به من! دستشو گذاشت زیر چونشو زل زد بهم و گفت: ـ آخه من خیلی دلم واسه چهره و چشمات تنگ میشه! سرمو گذاشتم رو میز و گفتم: ـ خدایا بهم صبر بده! خندید و گفت: ـ ولی تو رو از خدا خواستگاری میکنم! حالا ببین! با صدای بلند شروع کردم به خندیدن و گفتم: ـ از دست تو با این ایدههات! از رو صندلی بلند شدم که گفت: ـ من که نمیدونم خدا چه شکلیه ولی اونو تو وجودت میبینم! گفتم: ـ خدا فراتر از درک منو تو آدمیزاد! اگه غذاتو خوردی، پاشو بریم که خیلی کار داریم! با تعجب پرسید: ـ الان؟ الان که شب شده! گفتم: ـ دیگه شرمنده! کار من شب و روز نمیشناسه! پرسید: ـ قراره چیکار کنیم؟ نگاش کردم و گفتم: ـ تو کاری نمیکنی، فقط کنار من وایمیستی و نگاه میکنی و عبرت میگیری! زیرچشمی نگام کرد و با ترس گفت: ـ دوباره قراره به حیوون تبدیل بشی و آدما رو تیکه پاره کنی؟ آخه حیف این صورت و هیکل قشنگ نیست که برای ترساندن آدما یهو تبدیل به سگ میشه؟ خندیدم و دوباره زدم پس گردنش و گفتم: ـ نه فکر نکنم کار به اونجاها بکشه! در ضمن من رو حیوونا حساسمو خیلی دوسشون دارم! اینم گفتم که بدونی. همونطور که از در خونه میرفتیم بیرون گفت: : ـ اینو که از علاقت به اون دکمه فهمیدم! بعد رو کرد سمت آسمونو گفت: ـ خدایا لطفا منو به یه حیوون تبدیل کن بلکه رییس ازم خوشش بیاد!
- 28 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت بیست و هفتم خیلی شیک میز ناهارخوری رو مرتب کرد و اومد سمتم و گفت: ـ بفرما رییس! خندیدم و گفتم: ـ خیلی خوشحال شدیا!! متقابلا خندید و همینطور که تو ظرفم غذا میکشید گفت: ـ اینقدر خوشحال شدم که میترسم یهو از شادی زیاد قلبم تحمل نکنه پس بیفتم! خنده از رو صورتم محو شد! چند ساعت بیشتر نبود که میشناختمش اما اینقدر خوش برخورد بود و سر و صداش فضای خونه رو پُر کرده بود که واقعا نمیتونستم تصور کنم که نباشه! سامان وقتی دید قیافمو درهم شد گفت: ـ چیز بدی گفتم؟ لبخند تلخی زدم و گفتم: ـ نه غذاتو بخور! دکمه اومد پیش پام و جلوش چندتا تیکه گوشت انداختم. شروع کردم به غذا خوردن، واقعا خیلی خوشمزه بود... گفتم: ـ آفرین، دستپختت خیلی خوبه! همینجور که دولپی قاشق غذا رو میذاشت تو دهنش با شادی گفت: ـ نوش جونت رییس، بازم برات درست میکنم! لبخند زدم که پرسید: ـ رییس اگه دعوام نمیکنی یه سوال بپرسم؟ اینقدر شاد بود که دلم نمیخواست ضایعش کنم، خندیدم و گفتم: ـ بپرس! به صندلی تکیه داد و با دستمال لبشو پاک کرد و گفت: ـ الان تو اومدی که جواب کار خوب و بد همه آدما رو بدی؟ یه لیوان آب برای خودم ریختم و گفتم: ـ همه آدما که نه ولی اومدم پرونده این آدمایی که بهم داده شده رو تکمیل کنم و بعدش برگردم! دوباره ناراحت شد و گفت: ـ نمیشه تا آخرین زمانی که قلبم میزنه، کنار من بمونی؟
- 28 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت بیست و ششم خندیدم و بعدش دوباره جدی شدم و گفتم: ـ تو کشوی زیر تخت اتاقت، کتابای تست و کارت ورود به جلست هست بعلاوه دستمزد آخر ماهت که کارفرمات بهت نداد یعنی یجوری پریدی وسط کار من و وقت نشد ازش بگیری، هم هست و آخرین چیز... از تو جیب لباسم سوییچ و درآوردم و گذاشتم رو میز و گفتم: ـ اینم سوییچ موتور جدیدت... بیرونه، میتونی بری ببینیش! کاملا متوجه شدم که هنگ کرده! بعد چند دقیقه سکوت و خیره شدن به من با لکنت گفت: ـ ر...رییس...ش...شما اینارو...از کجا...از کجا فهمیدی؟ خندیدم و گفتم: ـ اگه قرار باشه بابت هرچیزی برات سوال پیش بیاد، دیوونه میشی پسر خوب! سعی کن بهش فکر نکنی! به این فکر کن که خدا از طریق من خواسته بهت حال بده دیگه... برو و لذت ببر! سریع اومد سمتم تا بغلم کنه گفتم: ـ هوی اونجا وایستا! تماس فیزیکی ممنوعه! با گلایه گفت: ـ رییس پس چجوری ازت تشکر کنم؟؟؟ خندیدم و گفتم: ـ همین خوشحالیت یه تشکر برای منه! برو و موتورت و ببین دوست داری... با شادی دوید و رفت بیرون و گفت: ـ وااای همون که همیشه دلم میخواست بخرم! ممنونم رییس! داد زدم و گفتم: ـ اگه غذاتو آماده شده، بیا بخوریم که بعدش کلی کار داریم و باید بهش برسیم! سریع اومد داخل و گفت: ـ به روی چشم!
- 28 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت بیست و پنجم بعد کلی سر و صدا دادن گفت: ـ رییس من ماکارونی و پیدا نمیکنم! بدون اینکه سرمو از رو پرونده ها بلند کنم، گفتم: ـ تو کشوی سمت چپ زیر کابینت. با تعجب گفت: ـ رییس تو قبلا اینجا بودی؟ ـ نه! ـ پس چجوری اینقدر جاها رو خوب میدونی؟ بدون اینکه اصلا دیده باشی؟ نگاش کردم که دستاشو به صورت تسلیم وار برد بالا و گفت: ـ چشم سوال نمی پرسم! اینم احتمالا از قانون ماوراییته دیگه! حدود ده دقیقه ساکت و مشغول کار کردن بود اما میتونستم فکرای توی سرشو گوش بدم! فکر و ذکرش درگیره موتورش بود که اونجا مونده بود! و بعدشم درگیر این بود که آخر هفته قرار بود بره کنکور بده و تستاشو نزده! دستمزد آخر ماهش و که از کارفرماش نگرفته... داشت سالاد درست میکرد که صداش زدم: ـ سامان سریع برگشت: ـ جونم رییس؟ به کنارم اشاره کردم و گفتم: ـ بیا بشین اینجا کارت دارم... با ذوق دستاشو با پارچه خشک کرد و اومد کنارم و رو مبل نشست. بهش نگاه کردم که گفت: ـ رییس قبول نیستا!! با اون چشمای طوسیت وقتی بهم نگاه میکنی واقعا حواسم پرت میشه!
- 28 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت بیست و چهارم سامان تونست خودشو از کتک هام نجات بده و رفت پشت مبل قایم شد و با خنده گفت: ـ رییس خدایی دستت سنگینه! خب چیکار کنم؟! آخه اولین بار بود دیدم اینقدر بخاطرم ترسیدی! یه هوفی کردم و گفتم: ـ بخاطر تو نترسیدم، بخاطر این ناراحت شدم که نکنه مرگت بخاطر فضولیت اتفاق افتاده باشه! دوباره با صدای بلند شروع کرد به خندیدن! از خنده هایش منم خندم گرفته بود اما سعی کردم به روی خودم نیارم! رفتم رو مبل نشستم و گفتم: ـ اتاق بالا سمت چپ، اتاق توئه و داخل کمد هم لباس هست... میتونی بری لباساتو عوض کنی! از پشت مبل آروم بیرون اومد و گفت: ـ تو کدوم اتاق میمونی رییس؟ با چشم غره بهش نگاه کردم که سریع گفت: ـ آخه شاید یهو یه اتفاقی افتاد و ترسیدی مثل الان و خواستی من پیشت باشم! با اینکه از مدل حرف زدنش خیلی خندم میگرفت با جدیت گفتم: ـ منو دُکمه تو اتاق روبروییت میخوابیم! با ناراحتی بلند شد و گفت: ـ ای به خشکی شانس! کاش حداقل اندازه دکمه منو دوست داشتی و بعد بلند شد و رفت طرف آشپزخونه و مشغول درآوردن ظرفا شد!
- 28 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت بیست و سوم صداش زدم: ـ سامان؟ از پله ها دوید و اومد پایین و با ذوق گفت: ـ رییس بیا جان من اتاقا رو ببین...من همه جا رو دیدم بجز.. یهو نگاهش خورد به اتاق پایین پله و تا من رفتم بگم اونجا رو نمیتونی بری، دوید و تا رسید تو چارچوب در یهو یه صدایی مثل منفجر شدن پراش کرد عقب...طوری که خونه لرزید...دکمه از ترسش سریع اومد پیش پای من و منم از ترس اینکه این احمق جون ویرایش شده باشه، رفتم سمتش...رو زمین دراز به دراز افتاده بود و ازش صدایی درنمیومد. با شکایت بهش گفتم: ـ آخه چقدر شماها کنجکاو و فراموش کارین! خوبه بهت گفتم تو اتاق کار من نمیتونی بری... دیدم چشماش بسته و اصلا تکون نمیخوره...یهو ترسیدم و با انگشت اشارم زدم به صورتش و گفتم: ـ سامان...سامان صدای منو میشنوی؟ دکمه هم بوش میکرد و بهش گفتم: - نمُرده باشه؟!! محکم تر تکونش دادم و صداش زدم: ـ سامان...چشاتو باز کن! اصلا حرکت نمیکرد! دیگه داشتم میترسیدم! آروم سرمو گذاشتم رو قفسه سینش تا ببینم قلبش میزنه یا نه! تا سرمو گذاشتم، یهو گفت: ـ کاش هیچوقت سرتو بلند نکنی! با شنیدن صداش یهو سرمو بلند کردم و تا جون داشتم، زدمش...اونم هر هر فقط میخندید و اعصابمو خورد میکرد!
- 28 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت بیست و دوم با صدای بلند خندیدم و گفتم: ـ سامان بهت گفته بودم این چیزی که تو داری از من میبینی، من نیستم؟ یعنی این آدمی که الان روبروت داری میبینی در اصل وجود نداره. با خنده من اونم خندید و گفت: ـ آره گفتی! گفتم: ـ پس این حرفای مخ زنی هم رو من تاثیری نداره عزیزم! این حرفا رو برای دخترای دیگه نگهدار! لازمت میشه! از روی تاب بلند شدم که پشت سرم راه افتاد و گفت: ـ ولی من تو رو دوست دارم! بدون توجه به حرفش گفتم: ـ غذا بلدی درست کنی؟ سریع گفت: ـ همه چیز و نه ولی یسری چیزا بلدم مثل ماکارونی، کوکو. همینطور که کلید مینداختم و در خونه رو باز میکردم گفتم: ـ خوبه، فقط غذا باشه بقیش مهم نیست! خندید و گفت: ـ گشنته؟ رفتم و داخل و همینجور که به خونه نگاه میکردم گفتم: ـ تابحال هیچوقت این حسو درک نکرده بودم اما اره الان حس میکنم گشنمه! با دیدن خونه گفت: ـ وااای! حاجی ناموسا اینجا قصره! در و دیواراشو نگاه!...رییس بیا دستشوییشو ببین! جایی که من زندگی میکردم اندازه همین توالت بود. باورم نمیشه! رفتم رو مبل نشستم و به اولین پروندهایی که باید بهش سر میزدم نگاه کردم. سامان داشت کل خونه رو زیر و رو میکرد...
- 28 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت بیست و یکم سریع تغییر موضع داد و با لبخند گفت: ـ حله رییس! چشمامو باز کردم و بهش نگاه کردم و اونم با لبخند بهم زل زد و گفت: ـ چقدر چشات قشنگه! خندیدم و گفتم: ـ مرسی ولی قوانین کنار منو باید بدونی! چهار زانو رو چمن نشست و گفت: ـ میشنوم! گفتم: ـ قانون شماره یک اینکه سوال پرسیدن ممنوعه ، هر کاری بهت گفتم و بدون چون و چرا باید انجام بدی! قانون شماره دو: تا اینجا که پروندتو دیدم آدم خوبی بودی اما اگه قرار باشه زیرآبی بری، خودم تنبیهت میکنم. قانون شماره سوم: تو اتاق کار من حق نداری وارد بشی یهو پرید وسط حرفم و با نارضایتی گفت: ـ اووو رییس قوانینت چقدر زیاده! انگشت اشارمو گرفتم سمتش و گفتم: ـ قانون آخرم اینکه گله و شکایت ممنوعه. بعدش اومد نزدیکم و اینبار اون با جدیت گفت: ـ فقط یه قانون هم من دارم رییس! یه ابروهامو دادم بالا و ساکت شدم که گفت: ـ نمیتونم به چشات نگاه نکنم!
- 28 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
نام: کارما
جنسیت: زن
ماموریت: سربهسر گذاشتنِ بنده خدا سامان😂
-
پارت بیستم گفتم: ـ دستتو بذار رو پلاک. دستشو گذاشت و منم دستم و گذاشتم رو دستش و دست دکمه هم محکم گرفتم و گفتم: ـ حالا اینجارو تصور کن! چشمامونو بستیم و بعد چند ثانیه چشمامو که باز کردم...جلو در خونه بودیم...دیدم که سامان هنوز تو حسه و چشاش بستست. خندم گرفت و گفتم: ـ خب حالا! یجوری حس گرفتی انگار میخوای این خونه رو خلق کنی! بعد این حرفم چشماشو باز کرد و گفت: ـ رسیدیم!؟ گفتم: ـ نه پس، هنوز تو راهیم... یه خونه ویلایی با یه باغ قشنگ بود...سامان به اطراف نگاه کرد و گفت: ـ حاجی برگاااام! اینجا خونست یا قصره؟ چقدر خوشگله... بعدش سریع گفت: ـ ااا، موتورم کجاست؟! همونجوری که میرفتم روی تاب تو حیاط بشینم گفتم: ـ از اونجا که موتورت قدرت تصور نداشت، اونجا موند... گفت: ـ توروخدا رییس! اون موتور تمام زندگیمه! بعدشم پس دکمه چجوری با ما اومد؟ مگه اون میتونه تصور کنه؟! با اخم نگاش کردم و گفتم: ـ بار آخرت باشه که شعور دکمه رو با موتورت مقایسه میکنیا!! دکمه حتی از تو هم بیشتر میفهمه! بعدشم چون تو بغلم بود با نیروی من اومد اینجا! یهو حس کردم خیلی ناراحت شد! مشخص بود که خیلی موتورشو دوست داره، دکمه رو گرفتم تو بغلم و چشامو بستم و سرمو تکیه دادم به تاب و آروم مشغول تاب خوردن شدم، گفتم: ـ خیلی خب حالا! اینقدر غصه خوردن داره؟ برات یکی دیگه میخرم، وقتی قرار شد کنار من باشی باید قید خیلی چیزارو بزنی سامان.
- 28 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت نوزدهم بعدش سریع چشماشو و بست و بعد چند لحظه موتورش پیش پامون ظاهر شد، گفتم: ـ خب بیا سوار شو! چشاش گرد شد و گفت: ـ یا امام حسین! تونستم جادو کنم! باورم نمیشه! بعدش اون ورقه توی دستشو بوسید و گفتم: ـ خنگه خدا اونی که باعث شد جادو کنی، نیروی من بود نه اون کاغذ پاره... میتونی بندازید دور! دوباره گونههاش گل انداخت و گفت: ـ من چیزی که ازت گرفته باشم و به هیچ وجه دور نمیندازم! حتی اگه زباله باشه. بعدش دکمه رو داد تو بغلم و کاغذ و گذاشت تو جیب شلوارش و نشست رو موتور...ازم پرسید: ـ خب رییس کجا باید بریم؟ تازه یادم اومد که باید شکل خونهایی که برامون آماده شده رو تصور کنم و بعد برم داخلش. سریع گفتم: ـ یه دقیقه نگهدار! گفت: ـ چیشد؟! موتور و نگه داشت و گفتم: ـ پیاده شو! دیگه بدون هیچ سوالی کاری که بهش میگفتم و انجام میداد. پیاده شد و کنارم وایستاد. توی گردیه گردنبندم، عکس خونه ظاهر شد و بهش گفتم: ـ میبینیش؟ گفت: ـ نه! زدم پس گردنش و گفتم: ـ عمیق تر نگاه کن سامان! یهو به من نگاه کرد و گفت: ـ چقدر قشنگ اسممو صدا زدی! با کلافگی گفتم: ـ خدای من!!! دوباره خندید و گفت: ـ باشه عصبانی نشو خوشگله! ذوق کردم دیگه چیکار کنم؟! بذار با دقت ببینم! یکم چشاشو ریز کرد و سرشو برد نزدیک گردنبند و گفت: ـ آره دارم میبینمش!
- 28 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هجدهم یهو با صدای بلند گفت: ـ عمو مگه من دیوونم که راجبم اینجوری حرف میزنی؟ همینجور که ریز ریز میخندیدم گفتم: ـ هوار نکش! از نظر مردم دیوونهایی چون اونا منو نمیبینن و فقط تو رو میبینن که داری با خودت حرف میزنی! خندید و گفت: ـ ای کلک! خوشت میاد راجبم اینجوری فکر کنن؟ بهش چشم غره دادم و گفتم: ـ پررو نشو! الآنم برو موتورت و بیار تا نظرم عوض نشده! مثل سربازا آماده باش ایستاد و گفت: ـ چشم قربان هر چی شما بگی! بعدش سریع گفت: ـ فقط من راه طولانی و دنبالت دویدم! موتور و همونجا سر کوچه جا گذاشتم، یکم معطلی داره! با کلافگی زدم به سرم و گفتم: ـ نمیخواد! یه دقیقه دکمه رو بگیر بعلت. دکمه رو از دستم گرفت و من با تمرکز دستم و گذاشتم رو گردنبندم و یه ورقه قرمز درآوردم و دادم دستش. با تعجب پرسید: ـ این دیگه چیه؟ گفتم اینو با دوتا دستت محکم بگیر و شکل موتور تو تصور کن...دوباره با تعجب پرسید: ـ بعدش چی میشه؟ خیلی سوال میپرسید! با عصبانیت گفتم: ـ کاری که بهت میگم و بکن و اینقدر سوال یهو به حالت تسلیم دستشو برد بالا و وسط حرفم گفت: ـ چشم؛ هر چی شما بگی!
- 28 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هفدهم دکمه به نشونه تایید پارسی کرد و منم رفتم نزدیکش...یهو برگشت سمتم و گفت: ـ میدونم اینجایی! دارم حست میکنم...کارما میشه جوابمو بدی؟ کلاه سوییشرتم انداختم و گفتم: ـ چرا دنبال من راه افتادی؟ نفسی از روی راحتی کشید و گفت: ـ بالاخره پیدا کردم! گفتم که ولت نمیکنم. با جدیت گفتم: ـ خب دلیلش چیه؟ با لبخند اومد سمتم و گفت: ـ تو حتی اگه انسانم نباشی بنظرم خیلی دختر خوشگلی هستی، من دلم میخواد پیش تو باشم! با صدای بلند خندیدم و گفتم: ـ پسر خوب، خودت فهمیدی که من انسان نیستم! یعنی اون دختریم که الان داری میبینی من نیستم! بنابراین بنظرم بهتره بری رد کارت! البته از کارت اخراج شدی اینم بگم بهت. گفت: ـ برام مهم نیست! من دلم میخواد پیش تو باشم کارما خانوم. از لفظایی که میومد خندم میگرفت؛ گفتم: ـ البته پیش من موندم به همین سادگیا هم نیستا! باید چیزایی که از من میبینی و توی ذهنت فراموش کنی چون فراتر از درک آدمیزاده و ممکنه تو زندگی روزمرت دچار مشکل بشی! خیلی مصمم گفت: ـ چشم قول میدم! ولی بذار کنارت باشم. دستش که لکه های رنگ روش خشک شده بود و به نشونه التماس گرفت سمتم و گفتم: ـ باشه یه مدت امتحانی باش ببینم چیکار میکنی! با شادی پرید تو هوا که یه پیرمردی که داشت از پشت سرش زد میشد گفت: ـ حیف که جوون به این خوبی عقلشو از دست داده، خدا کمکت کنه جوون.
- 28 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شانزدهم کف دستمو بردم سمتش و طوری که انگار متوجه حرف من شده باشه، گونمو لیس زد و یه پارس کوچولویی کرد. گفتم: ـ بخدا که تو از خیلی آدمای این زمین بیشتر میفهمی! وقتی رسیدم سر خیابون یهو حس کردم دوباره اون پسره پشتمه و داره دنبالم میاد! اینبار نوبت من بود که تعجب کنم! چجوری منو میدید؟! من که نامرئی شده بودم!! زیر لب گفتم: ـ چجوری به چنین چیزی ممکنه؟! هاروت توی گوشم گفت: ـ وقتی جلوی چشماش از نیروهای استفاده کردی، انرژیت بهش منتقل شد و حتی اگه تو رو نبینه، حست میکنه. گفتم: ـ ای به خشکی شانس! حالا باید چیکار کنم؟! هاروت چیزی نگفت... همونجا که وایساده بودم داشتم نگاش میکردم. بین تمام رهگذرایی که رد میشدن مثل دیوونه ها دور و بر خودش میگشت و اسم منو صدا میزد. مردم با تعجب بهش نگاه میکردن و فکر میکردن که طرف دیوونه شده! یهو یه خبری به گردنبندم رسید و دیدمش: ـ اسمش سامان معتمدی و ۲۹ ساله که خودش بچه یتیم بود اما با وجود نداریش از بچههای یتیم حمایت میکرد و آخر هفتهها باهاشون فوتبال بازی میکرد. خودش تو یه خرابه زندگی میکرد اما با حقوق کمی از رنگ کاری سر ساختمون میگرفت برای اون بچه های یتیم لباس و عروسک میخرید! و یه موضوعی که دلمو یکم به درد آورد این بود که ناراحتی قلبی داشت و یکم اوضاعش وخیم بود اما در کل آدم خوبی بود و رو به دکمه گفتم: ـ نظرت چیه که اینم بیاریم تو تیممون؟
- 28 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :