-
تعداد ارسال ها
643 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
27 -
Donations
0.00 USD
QAZAL آخرین بار در روز مرداد 23 برنده شده
QAZAL یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !
درباره QAZAL
- تاریخ تولد 07/02/1999
آخرین بازدید کنندگان نمایه
954 بازدید کننده نمایه
دستاورد های QAZAL
-
پارت صد و پنجاه و دوم و بدون اینکه برگردم وارد خونه شدم. تمام گریه هایی که از دیشب تو گلوم مونده بود و چند دقیقه پیش آزاد کردم...رفتم بالا و رو مبل نشستم و زانوهامو جمع کردم تو بغلم و گریه کردم...عین بچگیام که وقتی پدرم یا مادرم بهم اهمیت نمیدادن و مثل همیشه رهام میکردن ، الانم دقیقا همون حس و داشتمم. مهسان اومد بالا و در و بست و نشست کنارم و گفت : ـ غزل توروخدا با خودت اینجوری نکن...نابود کردی خودتو. ببین تمام دستت میلرزه. یه چیزی برات درست کنم بخوری؟؟...ببین منو؟ سرمو بلند کردم و گفتم : ـ مهسان حدسم درست بود ، فکر میکنه پیچوندمش تا برم کوهیار و ببینم...اصلنم به حرفم گوش نمیده. مهسان با عصبانیت بلند شد و گفت : ـ گو*ه خورده...مرتیکه عوضی. خب جای کوهیار هر کس دیگه ایی بود به یه آدم چاقو خورده که احتیاج به کمک داره ، کمک میکرد...این فازش چیه؟؟ بعد اینهمه وقت هنوز تو رو نشناخته؟؟ وقتی دوست داشتنتو بعد اینهمه مدت باور نکرده ، بنظرت ارزش اینو داره که اینجور بخاطرش اشک بریزی؟ گفتم: ـ مهسان تو میدونی من چقدر دوسش دارم. شونهامو نوازش کرد و گفت: ـ خب معلومه که میدونم دیوانهی من ولی دوست داشتن یه طرفه و از همه بهتر تو میدونی که سر اونی که فقط عاشقه چه بلایی میاد... همینجور گریه میکردم. مهسان اومد کنارم نشست و گفت : ـ غزل تو این رابطه بنظرم کسی که عاشقتر بود تو بودی...پیمان بابت گذشته اش هیچوقت از ته دلش نتونست بهت اعتماد کنه و قبول کنه که وارد یه رابطه جدید شده و ... سکوت کرد ، بهش نگاه کردم و گفتم : ـ و ؟ ادامه داد: ـ و منتظر یه بهونه بود که خیلی سریع باهات تموم کنه. گفتم: ـ مهسان حالش خوب نبود، حتی توی چشمام هم نگاه نمیکرد. اصلا انگار اون پیمان من نبود.
- 153 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و پنجاه و یکم داشتم میرفتم از اتاقش بیرون که گفت : ـ هیچ چیز دیگه بین ما عوض نمیشه ، بیخودی خودتو گول نزن، تموم شد . دست راستمو تکیه دادم به دیوار و آروم آروم از خونش میرفتم بیرون . پیمان حتی حرفامم نمیشنید. تو چشماش فقط خشم و کینه دیده میشد...یعنی اونقدر بدبین شده بود که فکر میکرد من پیچوندمش تا برم کوهیار و ببینم؟؟خدای من باورم نمیشه...دوباره سر و کله ی این پسر پیدا شد و زندگیمو بهم ریخت اما عقلم بهم میگفت که اگه کوهیار منو زودتر نمیدید احتمالا تا الان از خونریزی زیاد مرده بودم. بعلاوه اینکه به دور از کرم ریختن های زیادش ، واقعا انگار برای اینکه کمک حالم باشه دور و برم بود اما قلبم نمیفهمید و همش اونو مقصر میدید. در صورتی که میدونستم اینبار پیمان که داره خیلی زیاده روی میکنه بدون اینکه گوش بده، قضاوتم میکنه و حتی نخواست تو سخت ترین لحظاتم کنارم باشه... داشتم آروم آروم میرفتم سمت خونه که دیدم کوهیار دم در خونه با موتورش وایساده. با دیدن من دوید و اومد سمتم و دستم گرفت و گفت : ـ غزل خوبی؟؟؟ رنگت چرا اینقدر پریده؟؟ و منم منتظر بودم تا دق دلیمو سر این بدبخت خالی کنم.رفتم سمتش و با دستام میکوبیدم به سینش و میگفتم : ـ همش تقصیر توئه...نرفتی...ولم نکردی...من با پیمان حالم خوب بود ، دوباره اومدی گند زدی به زندگیه من...اینبار واقعا منو پاک کرده..همش تقصیر توئه. کل کوچه شده بود صدای من و گریه هام...کوهیار هیچ حرفی نمیزد و فقط سعی میکرد آرومم کنه. مهسان که از بالا صدامو شنید ؛ سریع خودشو رسوند دم در. نشستم رو زمین و ضجه میزدم. مهسان اومد سمتم و با استرس از حالم گفت : ـ چیشده غزل؟؟؟بگو ببینم؟؟بیا بریم تو خونه . الان ملت جمع میشن اینجا. همونجور که هق هق میکردم به کوهیار اشاره کردم و گفتم : ـ از این بپرس...از این عوضی که مدام میپره تو زندگیم بپرس... مهسان سعی کرد آرومم کنه و گفت : ـ خیلی خب عزیزم ، آروم باش. درست میشه همه چی. بلند شو بریم تو خونه . پاشو زمین سرده...کوهیار کمکش کن... با داد گفتم : ـ به کمکش احتیاج ندارم. نمیخوام .
- 153 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و پنجاهم اینقدر غرق رو ورقه ها بود که اصلا متوجه حضور من داخل اتاق نشد. رفتم و ضبط و خاموش کردم که باعث شد به سرعت برگرده سمتم...با تعجب نگام کرد و از جا بلند شد...انگار میخواست بیاد بغلم کنه اما خودشو کشید عقب و منصرف شد. نگاهش سرد بود و گفت : ـ واسه چی اومدی؟؟ با بغض نگاش کردم و با تعجب هر چی تمام تر گفتم : ـ پیمان...یعنی با اینکه وضع حالم و میبینی و بجای اینکه ازم بپرسی خوبم یا نه میگی چرا اومدی؟ اصلا از دیشب تا حالا کجا بودی؟ این ورقه ها چیه ؟ تو نگاهش هیچ چی نبود. انگار یه آدم دیگه جلوم وایساده بود، گفت : ـ حالت خوبه دیگه ؛ دارم میبینم. دیشب هم به بهونه درخت آرزو رفتی پیش کوهیار که بعدش دوباره تو بغلش برگردی دیگه. باورم نمیشد!! نمیتونستم حرفایی که داره میزنه رو هضم کنم. رفتم نزدیکش و با دست راستم صورتش و به صورتم نزدیک کردم و با بعضی که داشت خفم میکرد گفتم : ـ پیمان، دیشب بهم چاقو زدن...تو دنبال چی میگردی؟ من از اونجا تا نزدکی رستوران رو پیاده اومدم. اون نزدیکیا هم کوهیار وایساده بود واقعا دیگه نتونستم تحمل کنم ، خیلی خونریزی داشتم...باور کن . دستمو محکم پس زد و با صدای بلند گفت : ـ اینم بهونه جدیدته دیگه...من گوشی ندارم چرا به گوشی مهسغا یا مهدی زنگ نزدی تا بیام دنبالت هان؟؟...دیگه تموم شد غزل خانوم...تا همینجا بود . خدایا چی داشت میگفت ؟ چطور میتونست اینقدر راحت حرف بزنه و قضاوت کنه؟؟چطور میتونست اینقدر راحت پا پس بکشه؟؟ هیچ حرفی نداشتم که بزنم ، فقط بهش خیره شدم . دستمو از صورتش کشید و بدون اینکه نگام کنه گفت : ـ برو بیرون غزل. نمیخوام بیشتر از این دلتو بشکنم...برو..دیگه هم نمیخوام ببینمت . اشکام امون نمیداد ، گفتم : ـ یعنی اینقدر برات راحته؟ اینقدر راحت میتونی پا پس بکشی؟ چشماشو بست و به در اشاره کرد و با عصبانیت گفت : ـ بهت گفتم برو بیرون ، نمیفهمی ؟ دیگه نمیخوام ببینمت. با اینکه غرورم رو شکست اما دوسش داشتم، شاید حق داشت. اون دوباره بهم اعتماد کرده بود و من خرابش کرده بودم، گفتم: ـ باشه میرم ولی الان تو عصبانی هستی ، شب بازم میام که باهم حرف بزنیم.
- 153 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و چهل و نهم همونجور که از راهرو خارج میشدیم ، مهسان با چشم غره بهم نگاه کرد و گفت : ـ زده به سرت؟؟؟اون دیشب تا حالا نیومد ، حالا هم بجا اینکه اون بیاد عیادت دوست دخترش، تو پا میشی میری خونش؟؟ با حالت شاکی گفتم: ـ بابا نمیفهمی؟؟؟دلم شور میزنه. شاید واقعا اتفاقی افتاده باشه. گفت: ـ هیچ اتفاقی نیفتاده جز اینکه آقا پیمان احتمالا دوباره رگ خودخواهیش زده بالا. نمیدونستم واقعا باید در جوابش چی بگم! بی حرف رسیدیم دم در بیمارستان و کوهیار در تاکسی رو برامون باز کرد تا سوار بشیم و آخر سر گفت : ـ بازم بهت سر میزنم... لبخندی زدم و گفتم : ـ من خوبم کوهیار ولی بازم مرسی از اینکه حواست بهم هست وقتی ماشین حرکت کرد مهسغا گفت : ـ حالا تو هم اینقدر نسبت بهش گارد نگیر ، بنده خدا سعی داره خوبی کنه. گفتم: ـ بابا مگه نمیدونی پیمان چقدر روش حساسه؟! امیدوارم سر این قضیه که تو بغل کوهیار غش کردم، دوباره اعتمادشو بهم از دست نداده باشه. یکم صداشو برد بالا و با عصبانیت گفت: ـ ولم کن. هر انسان دیگه ایی جای کوهیار بود همینکارو میکرد، دیوونه ای؟؟ اینو اگه گفت بزن تو گوشش برگرد خونه . با اینکه دلم خیلی شور میزد تو اوج ناراحتی از حرفش خندم گرفت...تقریبا پنج دقیقه بعد رسیدیم شهرک. هنوز زمان اینکه بره رستوران نشده بود ، بنابراین بعد پیاده شدن از تاکسی مستقیم رفتم سراغ پیمان . خیلی خسته و کوفته بودم اما میدونستم اگه الان پیشش باشم ، تمام این خستگی ها از تنم بیرون میره . رفتم زنگ خونشو زدم اما طول کشید تا بیاد و در و باز کنه و یه چیز جالب اینجا بود از سمت اتاقش صدای ضبط خیلی بلندی میومد. هرچی در زدم ، در و باز نکرد و منم مجبور شدم از در پشتی وارد خونه بشم، آروم رفتم داخل و دیدم رو تخت نشسته و کلی کاغذ دور وبرش ریخته و خیره شده به ورقه های تو دستش. باورم نمیشد...من از دیشب تا حالا منتظر بودم اون خیلی راحت تو خونش نشسته بود و با موسیقی زیاد به یه سری کاغذ باطله خیره شده بود.
- 153 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و چهل و هشتم قلبم دوباره تیکه تیکه شد. آخه چرا؟؟ چرا یهویی خودشو عقب کشید؟ بینمون که اتفاقی نیفتاده بود. همین لحظه در باز شد و فکر کردم پیمان اومده. با لبخند رو صورتم از جام بلند شدم که با صورت کوهیار مواجه شدم...لبخند رو صورتم خشک شد. کوهیار خندید و گفت : ـ خـب دختر جزیره، امروز میبینم که سرحالی... با لبخند مصنوعی فقط بهش نگاه کردم. داشتم آتل دور گردنم و درست میکردم که اومد نزدیکم و گفت : ـ بزار کمکت کنم... خودمو کشیدم عقب و گفتم : ـ نمیخواد. درستش میکنم خودم... به مهسان نگاهی کردم و گفتم : ـ مهسان پاشو باید بریم... اینبار بدون هیچ حرفی بلند شد و وسایلمو از کنار تخت برداشت. به کوهیار گفتم : ـ سریعتر بریم که کارای ترخیص هم.. پرید وسط حرفم و گفت: ـ اونو من حلش کردم ، با دکترت هم صحبت کردم گفت واسه هفته بعد همین موقع باید بیای و بخیه دستتو بکشی. بهش نگاهی کردم و گفتم : ـ زحمتت زیاد شد ، ممنون واقعا. با لبخند گفت: ـ چه زحمتی؟؟ میخوای کمکت کنم با هم بریم یا خودت میتونی بیای؟ مهسان همین لحظه رو بهش گفت : ـ من کمکش میکنم فقط بی زحمت یه تاکسی برامون بگیر... کوهیار : ـ باشه حتما. من دم در منتظرتونم. اینکه رفت ، مهسان دستمو گرفت و گفت : ـ خودمونیما، از کرم ریختناش خیلی کم شد. دیشب تا حالا هم که بیشتر از پیمان حواسش به توئه... با چشم غره به مهسان نگاه کردم و گفتم : ـ مهسان من باید بفهمم چه خبر شده. قبل اینکه بیام خونه، میرم پیش پیمان..
- 153 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و چهل و هفتم مهدی دست مهسان رو آروم فشار داد که مهسان بازم با عصبانیت گفت : ـ مهدی خیلی معذرت میخوام ولی من نمیتونم آروم باشم. بعد رو به من گفت : ـ غزل ؛ کوهیار و تو رو جلوی چشم همه ی ما آورد و مهدی زنگ زد آمبولانس. بارها بهش گفتیم که سوار شو باهم بریم. مثل ربات خشکش زد و بعدشم خیلی سریع از رستوران رفت. ما فکر میکردیم میاد بیمارستان ولی نیومد. مهدی دوباره دست مهسان رو فشار داد و با حالت چشماش گفت : ـ گفتن که بچها عزیزم ، شاید واقعا یه کار ضروری پیش اومده باشه. میخوای اینقدر زود قضاوت نکن. بی توجه به بقیه حرفاشون، آروم آروم اشک میریختم. باورم نمیشد کسی که عاشقشم تو همچین شرایطی تنهام گذاشت اما حق با مهدی بود ، شاید براش یه کاری پیش اومده بود وگرنه عمرا اینکار و نمیکرد. مهلا اومد این سمت تخت نشست و گفت : ـ خودتو ناراحت نکن...هرجا که باشه بالاخره پیداش میشه غزل . لبخند تلخی زدم و سرمو تکون دادم . همین لحظه دو تا مامور وارد اتاق شدن و منم دقیقا حرفایی رو بهشون زدم که به علی و بچها گفتم. چون نه به کسی شک داشتم و نه کسی و دیده بودم ، مثل اینکه همونجا این پرورنده بسته شد. مورفینی که دکتر بهم تزریق کرد باعث شد کم کم چشمام گرم بشه و خوابم ببره ... *** ساعت تقریبا ده بود که از خواب بیدار شدم. مهسان رو مبل تو اتاق خوابیده بود. بلند صداش کردم : ـ مهسان... مهسان...بیدار شو... خمیازه ای کشید و گفت: - چته دختر؟؟ بزار یکم بخوابیم. بدون مکث پرسیدم: ـ پیمان دیشب نیومد؟؟.من خوابم برد دیگه متوجه چیزی نشدم. همونجور که رو مبل جابجا میشد گفت: ـ نه نیومد.
- 153 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و چهل و ششم قبل تموم شدن حرفم، دستشو به نشونه هیس گذاشت جلوی دهنش و با لبخندی بهم گفت : ـ خداروشکر که بخیر گذشت غزل... برام سخت بود بزنم تو ذوقش اما دلم نمیخواست پیمان ناراحت بشه، بنابراین گفتم: ـ ولی اگه امکانش هست، میشه بری از اینجا؟ چون نمیخوام پیمان که اومد ، بابت این قضیه دوباره دعوا راه بیفته. سرشو به نشونه تایید انداخت پایین و همین لحظه دکتر که گزارشش تموم شده بود گفت : ـ دوستان لطفا اتاقو خلوت کنین. بهشون مسکن زدیم امشب و باید استراحت کنن، فقط یه نفر میتونه بمونه. مهسان گفت : - من میمونم. دکتر سرشو تکون داد و همین لحظه علی وارد اتاق شد و گفت : ـ غزل جان اگه مساعدی ، پلیس میخواد اظهاراتتو بگیره... به سختی همونجور که دراز میکشیدم گفتم: ـ من که گفتم واقعا هیچی ندیدم. علی : ـ ولی اونا کارشون اینه ، باید وظیفشونو انجام بدن. با کلافگی گفتم: ـ باشه پس بفرستشون بیان ... امیرعباس همین لحظه وارد اتاق شد و با چشم و ابرو به کوهیار و علی چیزی فهموند که اونا سریعا از اتاق خارج شدن. مهسان و مهلا و مهدی موندن. مهدی گفت : ـ واقعا خداروشکر غزل. شانس آوردی. دستمو آروم جابجا کردم و گفتم : ـ مهدی ، پیمان میدونه که اینجام؟ مهدی با تعجب نگام کرد و گفت: ـ معلومه که میدونه فقط... با استرس گفتم : ـ فقط چی؟؟ اینبار مهسان با عصبانیت رو به مهدی گفت : ـ فقط معلوم نیست کدوم گوریه!
- 153 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و چهل و پنجم قبل از اینکه امیرعباس چیزی بگه، دکتر گفت : - حالتون خوبه؟؟ دردی چیزی ندارید؟ به دست سمت چپم نگاه کردم که باندپیچی شده بود اما بجای دستم بیشتر سرم درد میکرد ، گفتم : ـ سرم خیلی درد میکنه. دکتر : ـ طبیعیه، اثر داروی بیهوشیه...بعد چند ساعت دردتون کمتر میشه. اصلا به حرفای دکتر توجهی نداشتم به مهسان نگاه کردم و با بغض اومد سمتم و بغلم کرد و گفت : ـ چیشد غزل ؟ چه اتفاقی برات افتاد؟ با دلهره فقط سراغ پیمان رو میگرفتم و گفتم: ـ مهسان، پیمان کجاست؟ مهسان از بغلم اومد بیرون و اشکاشو پاک کرد و با چشم غره به بقیه نگاه کرد...یه اتفاقی افتاده بود. اینا داشتن یه چیزی و از من پنهون میکردن. سراسیمه نشستم رو تخت و رو به همشون گفتم : ـ یه چیزی شده که به من نمیگید. پیمان کجاست؟ امیرعباس و کوهیار سعی کردن منو تکیه بدن به تخت. علی گفت: ـ نه غزل جان چیزی نشده، آروم باش . تو رستوران یه مشکلی پیش اومد یه ذره دیرتر میاد. با اینکه قلبم شکست از اینکه تو اون لحظه سخت پیشم نبود اما بازم یه نفس عمیقی کشیدم و خدا رو شکر کردم که چیزی نشده. همین لحظه گوشی امیرعباس زنگ خورد و از اتاق بیرون رفت. مهلا گفت : ـ غزل ما رو خیلی ترسوندی، ندیدی کی اینکارو کرد؟ یه نوچی کردم و رفتم تو فکر. الان فقط فکر و ذکرم پیش پیمان بود . اون که من داشتم میرفتم خیلی نگرانم بود، پس الان کجاست؟ به کوهیار که کنار تختم وایساده بود نگاه کردم و اونم با لبخند نگاهم کرد و گفتم : ـ فکر نمیکردم یه روزی اینو بهت بگم اما ممنونم اگه تو اونجا نبودی شاید از خونریزی زیاد...
- 153 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد چهل و چهارم گفتم: - نمیشه. میگم آدماش دم در خونه نشستن تو ماشین، باید اعتمادشو جلب کنم. باهاشون خداحافظی کردم و رفتم. وقتی رسیدم خونه از پشت باغ دیدم که هنوز جلوی در خونه ام کشیک میدن. بدون اینکه برق و روشن کنم وارد خونه شدم. با گوشی دنیا ، شماره بابا رو از تو مخاطبین پیدا کردم و زنگ زدم ، صداش پیچید: ـ پسرم...حالت خوبه؟ بدون هیچ احساسی گفتم: ـ گوش کن بهت چی میگم. هر چیزی که میدونی راجب این آدم، حتی شده کوچیکترین چیز و باید در اختیار من قرار بدی فهمیدی؟ گفت: ـ پیمان خیلی خطرناکه...اگه بفهمه پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ من مثل تو ترسو و بزدل نیستم. از همه مهم تر پی اون پول کثیف نیستم . تمام سعیم و میکنم تا نفهمه ولی اگه تو یبار دیگه بخوای منو بپیچونی. اینبار اون با ترس پرید وسط حرفم و گفت: ـ نه پسرم. میتونی مطمعن باشی ، هر کاری از دستم برمیاد ، انجام میدم. و بعدش گوشی و قطع کردم. کلی تو دلم خداروشکر کردم که چشماشو باز کرده و خوبه. از اینکه اتفاق بدتری نیفتاده بازم خدا رو شکر کردم ولی چقدر دلتنگش بودم...چقدر قرار بود دلم برای صداش ، شیطنتاش تنگ بشه...من از درون میمردم ولی برای زنده نگه داشتن عشقم مجبور بودم اینکار و بکنم...همینجور که اشک میریختم با فکر کردن بهش خوابم برد. *** ( غزل ) تمام اتفاقات و درد کشیدنا و افتادن تو بغل کوهیار انگار جلوی چشم بود...قبل از اینکه چشمام و باز کنم فقط یه چیز میگفتم : پیمان.. صدایی میشنیدم که چشام و سعی میکرد باز کنه و نور بزنه داخلش و میگفت : ـ غزل جان، چشاتو باز کن..میشنوی چی میگم؟ اما من فقط یه چیز میگفتم: پیمان. آروم آروم چشامو باز کردم ولی سرم خیلی درد میکرد . دور تا دور تختم همه بودن. مهسان، مهدی ، امیرعباس ، علی ، کوهیار ، مهلا . فقط یه نفر نبود و اونم پیمان بود. به امیرعباس نگاه کردم و بریده بریده گفتم : ـ پیمان...پیمان کجاست ؟
- 153 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و چهل و سوم گفتم: ـ باید یه نفر و پیدا کنم تو این مهلتی که ازش گرفتم تا غزل و از خودم متنفر کنم؛ علیهش مدرک جمع کنه. و بفهمم اون کسی که پشت سرش تو دولت قایم شده کیه. فقط در اونصورت میتونیم بفهمیم که به کی تو دولت میتونیم اعتماد کنیم و مدارکو بهش تحویل بدیم و تسلیم پلیس بشه اما منو تعقیب میکنن. برای همین به کمک شما احتیاج دارم. علی سریع گفت: ـ برادرم محمد و که میشناسی، قاضی دادگستریه نظام آباده. میتونم بهش بگم واسه یه مدت بیاد جزیره ، منتها قبل از هرچیزی، بابات باید تمام اطلاعات راجب این آدم و بهش بگه. پوزخند زدم و گفتم: ـ اون که الان مثلا خیلی پشیمونه. بنظرم اینکار و میکنه . بعد رو به کوهیار گفتم : ـ کوهیار تو هم تو این مدت باید هر کاری از دستت برمیاد انجام بدی که غزل و ازم دور کنی. تا حدالامکان اصلا نزاری بیاد سمت خونه یا رستوران. البته کاری هست که بلدی مثل اون بازی که اوایل راه انداختی. کوهیار با عصبانیت رو بهم گفت : ـ اون زمان فکر میکردم میتونم اونو عاشق خودم کنم و خواستم تو رو حذف کنم اما نمیشه، زوری نمیشه پیمان. من شب تولدش ، امشب ، تو چشماش دیدم، فقط تویی اما بازم بابت اینکه بهش آسیبی نرسه تمام تلاشمو میکنم. از اینکه مجبور بودم، عشقم و دستش بسپارم از خودم متنفر شده بودم اما بهتر از این بود که سر غزل بلایی بیاد و میدونستم کوهیار مواظبش هست، گفتم: ـ خوبه. از این چیزایی که بهتون گفتم هیچکس نباید هیچ بویی ببره بچها. هر زمان هم که بخوایم همو ببینیم من از طریق امیرعباس باهاتون هماهنگ میکنم و همینجا میشه. علی : ـ خیالت راحت، ایشالا به یاری خدا میدیمش دست پلیس و تو هم دوباره برمیگردی پیش غزل. پوزخندی زدم و با بغض گفتم : ـ تازه اگه اون موقع دیگه تو روی من نگاه کنه! از ماشین پیاده شدم و امیرعباس شیشه رو داد پایین و گفت : ـ بشین، میرسونمت.
- 153 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و چهل و دوم از اول ماجرا رو برای هر سه تاشون توضیح دادم و گفتم که هرجوری که هست باید این آدم دستگیر بشه و به سزای عملش برسه ولی تا وقتی که یکی تو دولت پشتش بود این امر امکان نداشت. امیرعباس گفت : ـ پس بگو دوباره افتادی تو دامی که همیشه ازش فرار میکردی، خب غزل چی میشه؟ سرمو به پشت صندلی ماشین تکیه دادم و با ناراحتی گفتم: ـ باید کاری کنم ازم متنفر بشه. بخاطر همین به کوهیار گفتم بیاد. بعد برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم و رو به کوهیار گفتم : ـ هر دومون از هم خوشمون نمیاد اما بخاطر غزل مجبورم بهت اعتماد کنم، میدونم که تو نبود من مراقبش هستی. کوهیار پوزخند زد و گفت : ـ اون دختر از تو دست نمیکشه پیمان، یه حرفی بزن که با عقل جور دربیاد. با اطمینان گفتم: ـ من یه کاری میکنم که دست بکشه. بخاطر جون خودش، بخاطر اینکه از خودمم بیشتر دوسش دارم ، باید از این منجلاب دور بمونه که بهش آسیبی نرسه. علی : ـ خب آخه اینجوری بدون دلیل بخوای بهش نامردی کنی و تنهاش بزاری که خیلی بی معرفتیه. نابود میشه. امیرعباس حرف علی و تایید کرد و گفت : ـ حق با علیه. تا اونجا که من غزال و میشناسم ،حتی اگه زنده هم بمونه ، فکر نکنم به زندگی برگرده. همین امشب تو عالم بیهوشی فقط صد بار اسمتو گفت. بغض کردم و گفتم : ـ منم از دوریش دارم میمیرم. از اینکه نمیتونم کنارش باشم ولی امشب خدایی نکرده هر لحظه میتونستن بکشنش. بدون معطلی. مجبورم ، میفهمین؟ تو نبود من ، شما باید پیشش باشین و بهش دلگرمی بدین. کوهیار پرسید : ـ خب تو این وسط میخوای چیکار کنی؟ بعد اینکه غزل از رفت ، پولشوییشونو انجام میدی؟
- 153 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و چهل و یکم وقتی سوار ماشین شدم، به امیرعباس پیامک دادم: ـ با بچها بیاین سمت غرب جزیره، مواظب باشین کسی تعقیبتون نکنه. بعدش رانندگی کردم و رفتم به سمت خونه. درست حدس زده بودم، یه ون مشکی دنبالم بود و تا خونه با فاصله ی خیلی کم تعقیبم میکرد. رفتم خونه و بعد ده دقیقه برقا رو خاموش کردم و بعدش از در پشتی خونه که به باغ همسایم راه داشت از خونه زدم بیرون. با تاکسی رفتم سمت غرب جزیره نزدیکای کشتی یونانی، اونجا تقریبا جای خلوتی بود و امکان اینکه اونجا گردشگر یا مسافر این وقت شب باشه ، خیلی کم بود. وقتی رسیدم ، دیدم بچها داخل ماشین امیرعباس نزدیک صخره نشستن، رفتم سوار ماشین شدم. کوهیار و علی و امیرعباس تا منو دیدن با تعجب بهم نگاه کردن و امیرعباس با عصبانیت ازم پرسید : ـ پیمان میشه بپرسم چه غلطی داری میکنی؟ علی : ـ اون دختر هزاران هزار بار وقتی چشمشو باز کرد سراغ تو رو گرفت و ما واقعا نمیدونستیم که چی باید بگیم؟ کوهیار : ـ از همه اینا گذشتم. اگه بابت اینکه بغلش کرده بودم میخوای کتکم بزنی، همینجا بگم پریدم وسط حرفش و بدون مکث گفتم: ـ بابام و دنیا اومدن جزیره... هر سه تاشون با تعجب گفتن: ـ چی؟ امیرعباس : ـ پس امروز صبح توهم نزده بودی. خب از کجا پیدات کردن؟ چیشد که بعد اینهمه مدت اومدن اینجا؟ با عصبانیت گفتم: ـ از همون مسابقه عکاسی لعنتی که جنابعالی فکرشو تو سر غزل انداختی. امیرعباس : ـ چه ربطی به مسابقه عکاسی داره ؟ گفتم: ـ از عکسهای دسته جمعی که منم توش بودم و تو فضای مجازی پخش شد، فهمیدن که اینجام. علی: ـ خب دردشون چیه ؟؟ اومدن که دوباره کاراشونو بهت یادآوری کنن؟؟
- 153 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و چهلم سری تکون داد و گفت: ـ خب ؛ خیلی خوبه که اینو فهمیدی . متوجه شدی وقتی یه کاری و بخوام انجام بدم با کسی شوخی ندارم جوون. اما اگه اون دختر و بفرستی بره من از کجا بدونم که زیر قول و قرارت نمیزنی؟ پاشو گذاشت رو پاهاش و ادامه داد: ـ که البته اگه هم اینکار و کنی ، اون دختر و هر جا که باشه گیر میارم و کار نیمه تمومم رو تموم میکنم. با غضب نگاش کردم و گفتم: ـ من رو حرفی که زدم وایمیستم. فکر کنم تا الان باید اینو راجبم دونسته باشی. گفت: ـ آره خب. ادامه دادم: ـ وقتی غزل و کامل از زندگیم بردم بیرون. اون تایم برای انجام پولشویی های جنابعالی آماده ام. گفت: ـ پس منم یه سفته بابت سند حرفت میخوام. همونجور که تو ازم ضمانت خواستی. بلند شدم و گفتم : ـ مشکلی نیست... فردا میتونی آدماتو بفرستی خونم ، میدم بهشون تا برات بیارن. داشتم میرفتم که صدام زد : ـ آقا پیمان. برگشتم سمتش که ادامه داد: ـ تو همکاری با من به هیچ وجه حتی فکر اینم نکن که چیزیو با پلیس درمیون بزاری. چون پشت من تو دولت خیلی گرمه، حتی اگه اینکارم بکنی ، خودت زیربار حرفی که زدی میمونی مثل خیلی از آدمایی که تا الان سعی کردن بهم رکب بزنن و الان تو زندانن. بابات بیشتر در جریانه، بپرسی ازش بهت میگه.. چیزی نگفتم و بدون هیچ حرفی از قایقش بیرون اومدم. حس کردم امکانش هست که منو تعقیب کنن تا ببینن کجا میرم و با کی رفت و آمد میکنم. باید برای زمین زدن این آدم اعتمادشو جلب میکردم.
- 153 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و سی و نهم خنده اش ، حالمو بهم میزد. بدون اینکه بخندم وارد کشتی شدم، دستشو دراز کرد و گفت : ـ از آشناییت خیلی خوشبختم. بدون اینکه بهش دست بدم نشستم رو صندلی و گفتم : ـ ببین بهت چی میگم، هر کاری باشه ، من انجام میدم . فقط کافیه که به غزل کوچیکترین آسیبی نرسه. اومد سمت میز و سیگار برگشو خاموش کرد و کمی نوشیدنی تو لیوان ریخت و گفت : ـ عشق واقعا چیز عجیبیه مگه نه؟ آدم بخاطرش مجبوره دست به کاری بزنه که همیشه میگفت انجامش نمیده. گفتم: ـ آره دقیقا و من بخاطر عشقم اینکار و میکنم. بخاطر اینکه عوضیایی مثل تو بهش آسیبی نرسونن. یکمی از لیوان نوشیدنی خورد و گفت : ـ منتها من راجب زندگیت با اون دختر خیلی پرس و جو کردم. همین حدی که نشون میدی، اونم عاشقته. چجوری میخوای از این ماجرا دور نگهش داری؟ چشم غرهایی بهش دادم و گفتم: ـ تو به اوناش کاری نداشته باش. من قبل اینکه کارم و باهات شروع کنم یه ضمانت ازت میخوام. به سر تا پام یه نگاهی انداخت و گفت: ـ چرا باید بهت ضمانت بدم؟ گفتم: ـ چون چاره ی دیگه ایی نداری. بابام که نمیتونه حمل و نقل و برات انجام بده و فعلا من موندم برات. برای توافق با من ، باید شرط های منم انجام بدی. خندید و لیوان و گذاشت رو میزش و گفت : ـ از آدمای اهل معامله خوشم میاد. خب بگو، میشنوم. گفتم: ـ من باید کاری کنم غزل کاملا ازم نا امید شه. حتی اونقدری نا امید و متنفر بشه که از اینجا بره، نمیخوام از طریق من کوچیکترین آسیبی بهش برسه و زندگیش بازیچه دست شماها بشه.
- 153 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و سی و هشتم با تعجب گفت: ـ پیمان تویی؟ هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟؟ این خط کیه؟؟ بدون اتلاف وقت پرسیدم: ـ غزل چطوره ؟؟ فقط اینو بگو. گفت: ـ خیلی خون از دست داد، بهش خون زدن و دستشو جراحی کردن. با استرس پرسیدم: ـ حالش خوب میشه یعنی؟ گفت: ـ ببینم تو مگه نمیخوای بیای؟؟ اصن کجایی تو؟ چه غلطی داری میکنی پیمان؟ فقط گفتم: ـ هیچ چیز به کسی نگین، حتی به غزل نگو که بهت زنگ زدم. امیرعباس که مشخص بود میخواد خفم کنه گفت: ـ ببینم دیونه شدی؟؟ این دختر به محض باز کردن چشماش سراغ تو رو میگیره، تازه بماند که هر کس اینجاست سراغ تو رو میگیره. بازم تاکید کردم: ـ هیچ چیزی به کسی نگو امیرعباس و آخر شب تو با علی و کوهیار بیاین سمت اسکله. باز با تعجب پرسید: ـ کوهیار؟؟ گفتم: ـ آره اونم بیاد.. گفت: ـ پیمان بگو چه خبره؟صدات خیلی بد میاد . که بدون اینکه چیزی بگم گوشی و قطع کردم وسوار ماشین شدم. با سرعت رانندگی کردم و یه مسیر یه ربع و تو پنج دقیقه رسیدم . وقتی پیاده شدم ، اطراف خودمو نگاه کردم..این ساعت اصولا ساحل مارینا چون یه ساحل تخصصی بود خلوت بود...به سمت چپم که نگاه کردم دیدم دو نفر با کت شلوار دارن میان سمتم، یکیشون رو به من گفت : ـ پیمان راد شمایین؟؟ سرمو تکون دادم و اون یکی با ایرپاد تو گوشیش زنگ زد و گفت : ـ قربان ، پیمان راد اومده...باشه ... چشم. رو به من گفت : ـ باید بگردیمتون. چشم غره ای دادم و دستم و بردم بالا و تا مطمئن شدن اسلحه ای چیزی همراهم نیست...منو بردن سمت قایق...دیدم رو عرشه قایق آخری ، یه مرد کچل قد کوتاه با ریش پرفسوری در حال کشیدن سیگار برگ نشسته و با دیدن من گفت : ـ به به! زودتر از اینا منتظرت بودم جوون...
- 153 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :