-
تعداد ارسال ها
1,899 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
32
QAZAL آخرین بار در روز اسفند 20 برنده شده
QAZAL یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !
درباره QAZAL
- تاریخ تولد 07/02/1999
آخرین بازدید کنندگان نمایه
دستاورد های QAZAL
-
عاشقانه ای جدید و متفاوت رمان محکوم به عشق | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
پارت صد و هفتم مردی که بیرون پیش منقل وایستاده بود، وقتی پوریا رو دید با شادی اومد سمتش و گفت: ـ سلام پسرم، خیلی خوش اومدین! پوریا دستشو به گرمی فشرد و گفت: ـ ممنونم عمو حسین! طبق معمول هم که شلوغه! مرده با ذوق گفت: ـ اختیار داری! برای شما همیشه جا هست! بعد رو به شاگردش گفت: ـ علی، طبقه بالا رو برای آقا پوریا و مهمونش ردیف کن! بعدش از پوریا پرسید: ـ تو قسمت رووف میشینین؟! پوریا به من نگاه کرد و پرسید: ـ کجا دوست داری بشینی؟! آروم زیر گوشش گفتم: ـ همون فضای باز بهتره! بعد پوریا رو به حسین گفت: ـ آره عمو، همون قسمت رووف و ردیف کنن منتها اینکه مشتری میاد بالا! مرده دستشو به حالت اطاعت گذاشت رو چشمش و گفت: ـ به روی چشم، بفرمایید. بعدش با همدیگه از پلهها رفتیم بالا و از سالن اصلی که رد شدیم، پوریا در بالکنش و باز کرد و اول خواست تا من برم...هوا باد خنکی میزد و نشستن توی اون هوا بهم حس خیلی خوبی میداد. رفتم و روی صندلی نشستم و رو به پوریا گفتم: ـ اینجا زیاد میای؟! گفت: ـ قبلاً با ملیکا و یسری از بچههای شرکت خیلی میومدیم، دیگه بعدش نیومدم تا امروز! -
عاشقانه ای جدید و متفاوت رمان محکوم به عشق | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
پارت صد و ششم دیگه به این مدل حرف زدنش عادت کرده بودم! و شخصیت پوریا رو اینجوری شناختم. از بس به همه امر و نهی کرده بود و تو یه فضای خارج از عشق و محبت بوده، نمیتونست رمانتیک باشه یا صحبت کنه...از ماشین پیاده شدم و از بس خجالت میکشیدم، نمیتونستم بهش نگاه کنم! اومد کنارم وایستاد و با خنده گفت: ـ چقدر سر به زیر شدی!! خیلی مظلومانه گفتم: ـ آخه من اصلا منظورم این نبود! بهم نگاه کرد و گفت: ـ اشکالش چیه دختر؟!! خب گرسنت شده بود دیگه! نمیفهمم چرا اینقدر سخته میکنی! با خنده گفتم: ـ آخه تو مگه تو مغز منی؟! چجوری من هیچی نگفته، فهمیدی که دلم کباب میخواد. در ماشین و قفل کرد و همزمان گفت: ـ از طرز نگاهت! تو دلم گفتم: وای خدایا این چقدر باهوشه!! اگه نگاهام و ازش پنهون نکنم، مطمئنا خیلی زود میفهمه که توجه کردناش و محبت کردناش و خیلی دوست دارم و امکانش هست پیشش ضایع بشم...بنابراین منم یه نفس عمیق کشیدم و با جدیت رو بهش گفتم: ـ چقدر جالب! با همدیگه وارد همون کبابی شدیم که تقریبا بزرگ بود و سالن اصلیش پر از مشتری بود. -
📌 اطلاعیه انتقال رمان
با سلام
رمان «محکوم به عشق» اثر غزال گرائیلی (QAZAL) پس از بررسی محتوایی و ساختاری توسط تیم مدیریت انجمن، با توجه به کشش داستانی بالا، روایت عامهپسند، فضاسازی قابل قبول و استقبال مناسب کاربران، واجد شرایط انتقال از بخش تایپ رمان تشخیص داده شد.بر این اساس، این اثر به تالار رمانهای مورد پسند کاربران منتقل میشود تا در فضایی متناسب با سبک و مخاطبان خود، در دسترس علاقهمندان قرار گیرد.
🔹 لازم به ذکر است که انتخاب آثار این تالار بر اساس میزان جذابیت برای مخاطب عام، ریتم داستان، و بازخورد کاربران انجام میشود.
با آرزوی موفقیت روزافزون برای نویسنده
مدیریت انجمن -
عاشقانه ای جدید و متفاوت رمان محکوم به عشق | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
پارت صد و پنجم تو ماشین همش منتظر این بودم ازم بپرسه که طرف بهم چی گفت و بازم مثل قبل سین جیمم کنه اما هیچی نپرسید...تا اینکه دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و گفتم: ـ خب نمیخوای بپرسی؟! یه لحظه نگام کرد و گفت: ـ چی؟! ـ نمیخوای بپرسی که با آرزو راجب چیا حرف زدیم؟! راهنما ماشین و زد و گفت: ـ نه؛ اونا احساسات شخصی و حرفای شخصیه خودته که پیش تو و آرزو جاش امنه! لازم نیست که من راجبش بدونم. با تعجب پرسیدم: ـ یعنی اصلا راجبش کنجکاو نیستی؟! لبخند ریزی زد و گفت: ـ حالا اگه خودت دوست داری، میتونی برام تعریف کنی. خندیدم و گفتم: ـ نه نمیخوام. بعدش شیشه ماشین و کشیدم پایین...بوی کباب به مشامم خورد و واقعا هم خیلی گرسنهام بود اما خجالت میکشیدم که بهش بگم...شاید ته دلش فکر میکرد خیلی پرروئم و دلم نمیخواست راجبم اینجوری فکر کنه...فکر کنم که اینقدر به اون کبابی که داشتیم از کنارش رد میشدیم نگاه کردم که خودش متوجه شد و ماشین و کنار پارک کرد...گفتم: ـ بازم قراره جایی بریم؟! گفت: ـ اینجور که مشخصه خیلی کباب دوست داری! این چند روزی اصلا درست و حسابی غذا نخوردی! با خجالت گفتم: ـ نه...نه واقعا اشتباه متوجه شدی! من فقط... بازم با جدیت حرفمو قطع کرد و گفت: ـ پیاده شو! -
Mahdieh Taheri شروع به دنبال کردن QAZAL کرد
-
عاشقانه ای جدید و متفاوت رمان محکوم به عشق | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
پارت صد و چهارم آرزو از داخل کشوش یه دفتر با جلد بنفش رنگ درآورد و با یه خودکار داد دستم و گفت: ـ ازت میخوام از امروز به بعد تمام حسهایی که داری، حتی چیزایی که فکر میکنی از نظرت احمقانست رو تو این دفتر بنویسی...عصبانیت، خوشحالی...تمام حسی که داری! بعد به قفلش اشاره کرد و گفت: ـ قفلم داره و فقط خودت میتونی بخونیش! دفتر و ازش گرفتم و با لبخند رضایت ازش تشکر کردم که گفت: ـ باوان جون ازت میخوام تا جلسه بعدی که میای پیشم راجب احساساتت خوب فکر کنید و مطمئن راجبشون حرف بزنی و سردرگمی امروزت و من دفعه بعدی توی وجودت نبینم! سعی کن به احساسات فکر کنی و اونا رو توی وجود خودت سرکوب نکنی! بعدش خندید و گفت: ـ مثلا اینکه حرفا و فکراتو واضح بزنی، زیرلب با خودت حرف نزنی! اینقدر با روی خوش این حرفا رو بهم میزد که اصلا به دل نمی گرفتم و برعکس حرفاش خیلی به دلم مینشست. دستمو سمتش دراز کردم و گفتم: ـ سعی خودمو میکنم. خیلی ازتون ممنونم! اونم با خوشرویی دستم و فشرد و در رو برام باز کرد...پوریا رو مبل روبرو سرش تو گوشیش بود و تا منو دید، از جاش بلند شد و رو به آرزو گفت: ـ خسته نباشی! آرزو هم با گرمی جوابشو دادم و گفت: ـ هفته بعد همین موقع منتظرتونم! پوریا: ـ حتما... بعدش باهاش خداحافظی کردیم و از اونجا اومدیم بیرون. -
عاشقانه ای جدید و متفاوت رمان محکوم به عشق | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
پارت صد و سوم بیشتر از آرون، دیگه ذهنم داشت به سمت پوریا و کارهایی که برام انجام داد کشیده میشد. لبخندی زدم و گفتم: ـ اون...خیلی متفاوته! هر زمان که بهش احتیاج داشتم کنارم بود...ولی... پرسید: ـ ولی چی؟! ـ خیلی نگاهاش سرده! انگار که یه مرد از جنس یخه و هیچ احساسی نداره. نمیدونم راستش... احساساتم خیلی قاطی شده...اوایل واقعا ازش متنفر بودم و حتی دلم نمیخواست نگاش کنم اما حالا...حالا ذهنمو خیلی به خودش مشغول کرده. آرزو گفت: ـ راستش و بخوام بگم، منم تو این تایم طولانی که پوریا رو میشناسم، اولین باره که میبینم با یه دختر اومده اینجا و قبلش هم بابت تو باهام حرف زده بود. میتونستم حس کنم که چقدر براش مهمی و اینو خارج از جایگاه روانشناس بهت بگم که پوریا واقعا تو زندگیش خیلی سختی کشیده و با این وجود، قلب مهربون و پر از احساسی داره منتها... دفترشو بست و سکوت کرد...با کنجکاوی پرسیدم: ـ منتها چی؟! رفت پشت میزش نشسته و گفت: ـ منتها برای هر کسی اون احساسات و خرج نمیکنه! یعنی باید براش خیلی مهم و خاص باشی که پاشو روی مرزهای قرمز زندگیش بذاره. زیرلب آروم گفتم: ـ دلم میخواد براش مهم باشم. آرزو گفت: ـ بلندتر حرف بزن...متوجه نشدم! سریعا گفتم: ـ هیچی! خیلی مهم نبود... -
عاشقانه ای جدید و متفاوت رمان محکوم به عشق | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
پارت صد و دوم با کمی خجالت دستامو توی هم قفل کردم و گفتم: ـ راستش...راستش نمیدونم از کجا باید شروع کنم! با لبخند گفت: ـ خب پس بذار سوالمو یجور دیگه ازت بپرسم! چی تو رو آورد اینجا؟! گفتم: ـ من نمیدونستم، پوریا منو آورد اینجا چون که...چون که حال روحیم زیاد خوب نبود... آرزو دفترشو گرفت و اومد روبروم نشست و بهم خیره شد و گفت: ـ خب؟؟ یهو بغضم ترکید...واقعا احتیاج داشتم از دردایی که دارم میکشم، با یکی حرف بزنم تا یکم سبک شم...شروع کردم به تعریف کردن: ـ من...من عاشق یه آدم خیلی اشتباه شدم و الان...الان یجورایی دارم تاوان اشتباه اون آدم و پس میدم. نمیتونم خودمو بخاطر کور بودن خودم ببخشم. دلم آروم نمیشه! همش حس میکنم داشتم سر خودمو و دلمو گول میزدم تا اینکه به بدترین شکل ممکن با واقعیت مواجه شدم. آرزو پرسید: ـ وقتی واقعیت و فهمیدی، چه حسی بهت دست داد؟! اشکم و پاک کردم و گفتم: ـ حس خیلی بد...حسی که اصلا هیچ جوره نمیتونستم هضمش کنم و اگه...اگه پوریا نرسیده بود احتمالا...مرده بودم! آرزو لبخندی زد و منتظر ادامه جملهام شد و یه چیزایی هم هر از گاهی توی دفترش مینوشت. -
عاشقانه ای جدید و متفاوت رمان محکوم به عشق | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
پارت صد و یکم اینقدر خوشحال شدم که با برق چشمام رو بهش گفتم: ـ واقعا نمیدونم چجوری باید ازت تشکر کنم! سرشو انداخت پایین و بازم با یه لحن جدی گفت: ـ نیازی به تشکر نیست! اشتباه من بود و حالا میخوام که درستش کنم. سرمو بردم پایین تا چشماشو ببینم و با لبخند گفتم: ـ بهرحال بازم ازت ممنونم! از حرکت من یکم خندید و بعدش گفت: ـ برو داخل...منتظرته! بهش چشمکی زدم و رفتم داخل...یه خانوم خیلی شیک و خوشرویی با لبخند دستشو سمتم دراز کرد و گفت: ـ سلام باوان جان، خیلی خوش اومدین. منم دستشو به گرمی فشردم و گفتم: ـ آز آشنایی باهاشون خیلی خوشحالم خانوم... خانومه منو راهنمایی کرد سمت مبل روبروش و گفت: ـ میتونی آرزو صدام کنی! سرمو به نشونه تایید تکون دادم. رنگ دیوار اتاق سبز کمرنگ بود و پشت سر آرزو کلی از مدرکاش تن دیوار زده بود...دفترش و باز کرد و عینکش هم زد به چشمش و گفت: ـ خب باوان خانوم، یکم از خودت برام بگو با همدیگه بیشتر آشنا بشیم! -
عاشقانه ای جدید و متفاوت رمان محکوم به عشق | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
پارت صدم دیگه نسبت بهش گارد نداشتم و تنها کسی که توی اون خونه ازش نمیترسیدم، پوریا بود. با اینکه خیلی آدم سرد و عصبی بود ولی رفتاراش خیلی به دلم مینشست. نگران حالم بود، نگران غذا خوردنم...اینکه داروهامو سر وقت بخورم...اگه قبلا بهم میگفتن جواب اینجور آدما رو میدی یا نه؟ قطعا میگفتم نه ولی حالا خدا منو تو شرایطی گذاشت که رفتارهای همین آدم سرد و خشن برام مهم شده بود و حاضر بودم هر کاری کنم تا بهم توجه کنه... در واقع رفتاراش و بودنش کنار من و دلگرمیاش باعث شد که من راحت تر از اون چیزی که فکر میکردم آرون و فراموش کنم. و دیگه از اونجا بودن گلهایی نداشتم چون پوریا اونجا بود و من دلم به بودن کنارش خوش بود. فهمیدم اونم مثل من یتیمه و خانوادش اونو کنار سطل آشغال ول کردن و اون مازیار بزرگش کرده و یجورایی بچگی سختی داشته و از زمان بچگی تو کار خلاف افتاده. و این زندگی قطعا نمیتونست انتخابش باشه... چند روز بعد منو برد پیش یه مشاوری که قبلاً خودش میرفت و بهم گفت که حرفایی که نمیتونم به کسی بزنم و میتونم به اون خانوم مشاور بگم...اونجا یدور دیگه ذوق کردم...از اینکه لابلای اون همه کار، بازم بهم اهمیت میداد و حال روحی من براش مهم بود! هر لحظه تو ذهنم در حال مقایسه کردن رفتار پوریا و آروم بودم. از اینکه چقدر تو هر زمانی که بهش احتیاج داشتم و لابلای اون همه کار و گرفتاریش و با اینکه عموش هم از من خوشش نمیومد، کنارم بود آرون همیشه واسه قشنگترین لحظهها یه بهونهایی داشت و بعدش سعی میکرد با چرب زبونی از دلم دربیاره... وقتی پول مشاوره رو حساب کرد رو بهم گفت: ـ من بیرون منتظرت میشینم...هر چیزی که روی دلت سنگینی میکنه و میتونی باهاش درمیون بذاری! و اینو بدون که این آدم محرم اسرارته و هیچوقت حرفاتو پیش کسی نمیگه! -
عاشقانه ای جدید و متفاوت رمان محکوم به عشق | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
پارت نود و نهم اما من بالاخره باید با واقعیت زندگیم کنار میومدم و دیگه نباید خودمو گول میزدم...تمام این شرایط سخت و زمانی که تسلیم شده بودم، تنها کسی که کنارم بود، پوریا بود و برعکس آرون خیلی کرد عمل بود و واقعا تو هر شرایطی که بهش احتیاج داشتی، کنارت بود و سعی میکرد تا دلگرمت کنه. با اینکه مشخص بود که انگار اولین باره که داره پا روی غرورش میذاره و اینکارا رو انجام میده. حتی برای خودمم سوال بود که چرا اینقدر زنده بودن من براش مهمه و از دستم خلاص نمیشه؟! شاید میخواد زنده نگهم داره تا به دلیلی باشم که آرون یه روزی برگرده. اما نه چشمای آدما دروغ نمیگفت...واقعا برای حالات روحی من نگران بود و وقتی باهام حرف میزد، اون نگرانی رو من توی لحنش و نگاهش میدیدم. و راستشو بگم خوشمم میومد که برای یه نفر مهمم. اون روز که واقعیت و فهمیدم، نتونستم طاقت بیارم و دنبال این بودم، خودمو از این دنیا و جایی که هستم توش خلاص کنم. بهرحال من به امید اینکه روزی آرون میاد و نجاتم میده، داشتم روزامو میگذروندم. و اون روز تمام تصوراتم نقش بر آب شد. فهمیدم همزمان با من، با کلی دخترای دیگه هم تو رابطه بوده و علاوه بر کار خلاف، تو کار مواد مخدر هم رفته بود...در واقع یه دزد شیاد بود و اینقدر عشق بهش کورم کرده بود که نتونستم اینارو ببینم و بهش اعتماد کردم . اون بارم خواستم از درد توی قلبم خلاص بشم و خودمو از بالکن، پرت کنم پایین ولی بازم کسی که برای دومین بار جلومو گرفت، پوریا بود...منو محکم کشید تو آغوشش و گفت که من لیاقتم بیشتر از آرونه و دختر قوی هستم...گاهی اوقات آدما شاید حرفایی که دیگران توی شرایط بد و سخت بهشون میگن، اون لحظه روشون تاثیر نداشته باشه اما حداقلش اینه که اون آدم و حرفاش و هیچوقت فراموش نمیکنی و یجایی از قلبت و گرم میکنه. از اون روز به بعد دیگه از پوریا متنفر نبودم...با یه دید دیگه بهش نگاه میکردم و وقتی منو تو سخت ترین شرایطم، تو آغوش گرفت...واقعا آروم شده بودم و باورش کردم اما بازم میترسیدم...میترسیدم که نکنه اونم مثل آرون باشه و داره باهام بازی میکنه و بعد از اینکه ازم استفاده کرد، ولم کنه اما واقعیت ماجرا این بود که پوریا و آرون دوتا شخصیت کاملا متفاوت از هم بودن و پوریا بیشتر از اینکه حرف بزنه، دوست داشتنش و با عمل نشون میداد و واقعا بهت ثابت میکرد. -
عاشقانه ای جدید و متفاوت رمان محکوم به عشق | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
پارت نود و هشتم نمیتونستم تو اون خونه تنها بمونم؛ با اینکه خودش اصرار میکرد که باهاش نرم اما بهش گوش ندادم و یواشکی رفتم و سوار ماشینش شدم. اون روز یه دور دیگه متعجب شدم چون دقیقا رفت مغازه طلافروشی خانوم کمالی!! شاخکام درومد که پوریا خانوم کمالی رو از کجا میشناسه؟؟! نگو اون سفارشی که اون روز خانوم کمالی بهم نشون داده بود و من فکر میکردم آرون برای سورپرایز کردنم برام گرفته، سفارش عموی پوریا بود و آرون اونم دزدیده بود. پوریا اون روز از عصبانیت، دیوانه شده بود و به اصرار رفتیم خونه ما تا خونه رو خودش بگرده و با چشمای خودش ببینه که آرون اون قطعهها رو جایی قایم نکرده باشه... من ولی خیلی برام سخت بود. وقتی پامو توی خونه گذاشتم...تمام خاطرهها و حرفامون، جلوی چشمام زنده شد!! چجوری تونستی باهام اینکارو بکنه؟! چجوری گذاشت من یه هفته دست این آدما بمونم و زجر بکشم؟؟ منی که تو عمرم از جلوی آدمای مسلح رد هم نشده بودم! چرا منو قاطی بازیه کثیف خودش کرد؟؟! تو ذهنم یه عالمه سوال بود اما بازم محبت کردناش و حرف زدناش میومد جلوی چشمم و باعث میشد چشمامو ببندم. تو دلم میگفتم بالاخره میاد و نجاتم میده اما ته قلبم میدونستم که نمیاد فقط نمیخواستم حقیقت و قبول کنم... عکسمونو گرفتم توی دستم و شروع کردم به مرور خاطرات از دانشگاه و بیرون رفتنامون... گریهام شروع شد!! پوریا که وضعیت منو دید بیشتر عصبانی شد و هر چی میدونست و تا اون زمان ساکت مونده بود و بهم گفت...و باورم نشد که یه آدم میتونست اینقدر خودخواه و بیرحم و شیاد باشه!! دیگه قلبمم واقعیت و دید و شنید و آرون و باید برای همیشه از زندگیم حذف میکردم... پسره پس فطرت! هیچوقت نمیبخشمش! اون روز یادمه که خیلی حالم بد شد و تنها کسی که کنارم بود و بازم بهم کمک کرد، پوریا بود. از چهرش مشخص بود که خیلی پشیمونه از اینکه واقعیتارو بهم گفته. -
عاشقانه ای جدید و متفاوت رمان محکوم به عشق | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
پارت نود و هشتم نمیتونستم تو اون خونه تنها بمونم؛ با اینکه خودش اصرار میکرد که باهاش نرم اما بهش گوش ندادم و یواشکی رفتم و سوار ماشینش شدم. اون روز یه دور دیگه متعجب شدم چون دقیقا رفت مغازه طلافروشی خانوم کمالی!! شاخکام درومد که پوریا خانوم کمالی رو از کجا میشناسه؟؟! نگو اون سفارشی که اون روز خانوم کمالی بهم نشون داده بود و من فکر میکردم آرون برای سورپرایز کردنم برام گرفته، سفارش عموی پوریا بود و آرون اونم دزدیده بود. پوریا اون روز از عصبانیت، دیوانه شده بود و به اصرار رفتیم خونه ما تا خونه رو خودش بگرده و با چشمای خودش ببینه که آرون اون قطعهها رو جایی قایم نکرده باشه... من ولی خیلی برام سخت بود. وقتی پامو توی خونه گذاشتم...تمام خاطرهها و حرفامون، جلوی چشمام زنده شد!! چجوری تونستی باهام اینکارو بکنه؟! چجوری گذاشت من یه هفته دست این آدما بمونم و زجر بکشم؟؟ منی که تو عمرم از جلوی آدمای مسلح رد هم نشده بودم! چرا منو قاطی بازیه کثیف خودش کرد؟؟! تو ذهنم یه عالمه سوال بود اما بازم محبت کردناش و حرف زدناش میومد جلوی چشمم و باعث میشد چشمامو ببندم. تو دلم میگفتم بالاخره میاد و نجاتم میده اما ته قلبم میدونستم که نمیاد فقط نمیخواستم حقیقت و قبول کنم... عکسمونو گرفتم توی دستم و شروع کردم به مرور خاطرات از دانشگاه و بیرون رفتنامون... گریهام شروع شد!! پوریا که وضعیت منو دید بیشتر عصبانی شد و هر چی میدونست و تا اون زمان ساکت مونده بود و بهم گفت...و باورم نشد که یه آدم میتونست اینقدر خودخواه و بیرحم و شیاد باشه!! دیگه قلبمم واقعیت و دید و شنید و آرون و باید برای همیشه از زندگیم حذف میکردم... پسره پس فطرت! هیچوقت نمیبخشمش! اون روز یادمه که خیلی حالم بد شد و تنها کسی که کنارم بود و بازم بهم کمک کرد، پوریا بود. از چهرش مشخص بود که خیلی پشیمونه از اینکه واقعیتارو بهم گفته. -
عاشقانه ای جدید و متفاوت رمان محکوم به عشق | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
پارت نود و هفتم پوریا همه چیز و برام تعریف کرد. تمام چیزایی که تو ذهنم علامت سوال بود و اصلا نمیخواستم قبول کنم! چطور میشد که اون آدمی که من میدیدم همچین شارلاتانی از آب درومده باشه؟! حتی ناهید خانوم مادرش نبوده و بهم دروغ گفته! آخه چرا؟؟! مگه من باهاش چیکار کرده بودم؟! نمیتونستم اون همه غم و هضم کنم و تو این همه مدت، تنها کسی که توی اون ویلا حال من براش مهم بود و مدام مراقبم بود، پوریا بود. پسری که نمیدونستم واقعا بی رحم و سنگدله یا اینکه این ماسکیه که به صورتش زده و پشت اون چهره خشمگین و حرف زدن از روی غرور، قلبی در از مهربونی داره! بهش شلیک کردم تا فرار کنم اما باهام کاری نکرد! عموش وقتی این موضوع رو فهمید، منو برد سمت به سورتینگ بالای کوه و اونجا تو اون تاریکی زندونیم کرد...اون شب تا صبح اشهد خودمو خونده بودم و دیگه مطمئن بودم زنده نمیمونم. خودش هم منو تهدید کرده بود و بخاطر اینکه به پوریا شلیک کردم و خواستم از دستشون فرار کنم، به شدت ازم عصبانی بود. گفت اگه پوریا هم بهوش بیاد، اولین کاری که میکنه اینه که تاوان اینکارو ازم پس میگیره اما پوریا منو از اونجا نجات داد. نذاشت بمیرم! برام دکتر خبر کرد و اصرار داشت که حالم خوب بشه! منی که بهش شلیک کرده بودم و ازش متنفر بودم...ولی از اون روز دیدم کاملا بهش عوض شد و توی ذهنم شروع کردم به مقایسه کردن آرون و پوریا. چون آرون هنوز توی ذهنم تموم نشده بود و من حقیقت ماجرا رو هنوز نفهمیده بودم. به این فکر کردم که چطور یه پسر غریبه با بدنی زخمی که هنوز خوب هم نشده، تا بهوش اومده، حرف عموش و زمین زده و اومده دنبالم که نذاره بمیرم. تو چشماش هیچ حسی نبود اما من از اون روز خیلی بهش اطمینان کردم و یجورایی مقابلش حس شرمندگی داشتم. -
عاشقانه ای جدید و متفاوت رمان محکوم به عشق | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
پارت نود و ششم رو بهم با تعجب پرسید: ـ چرا اومدیم اینجا؟! ماشین و قفل کردم و گفتم: ـ برای اینکه حرفایی که تو دلت هست و نمیتونی با کسی درمیون بذاری و به مشاورت بگی! گفت: ـ ولی...ولی من... حرفش و قطع کردم و گفتم: ـ احتیاجیم نیست که بترسی! اون حرفاتو توی دلش نگه میداره و بهت گوش میده. من خودمم قبلا میومدم اینجا! حرفات اینجا جاش امنه. لبخندی بهم زد و چیزی نگفت. با همدیگه رفتیم پیش خانوم معیری که بسیار هم خانوم خوب و باسوادی بود و بینهایت خوش اخلاق بود و به حرفا گوش میداد...قرار شد من بیرون منتظرش بشینم تا بعدش با همدیگه برگردیم ویلا. ( باوان) این یه هفتهایی که اونجا بودم همش حس میکردم تو یه خواب وحشتناکیم که بالاخره قراره ازش بیدار شم! اما متأسفانه که همش واقعی بود و هیچ فیلمی هم در کار نبود...تمام تلاشم و کردم تا بتونم از اون خونه وحشت که سرتاسرش آدمای مسلح بودن، فرار کنم اما نشد. تنها کسی که ازش اصلا خوشم نمیومد و ته دلم بهش میتونستم اعتماد کنم، پوریا بود. درسته خیلی سنگدل بود اما ته قلبم میدونستم که اون حرفمو باور میکنه و میدونه که من چیزی از آرون نمیدونم. همش خدا خدا میکردم که آرون بیاد و نجاتم بده اما بعدها چیزهایی فهمیدم که ای کاش هیچوقت نمیفهمیدم! -
عاشقانه ای جدید و متفاوت رمان محکوم به عشق | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
پارت نود و پنجم نمیخواستم توجیه بشنوم، برای همین پریدم وسط حرفش و از جام بلند شدم و گفتم: ـ خب، بریم! با تعجب نگام کرد و گفت: ـ کجا؟! گفتم: ـ سریعتر حاضر شو! وقتی رفتیم، متوجه میشی. بعدش از اتاق اومدم بیرون و رفتم ماشین و از پارکینگ درآوردم و منتظرش شدم. نمیدونم واقعا چرا اینقدر وقت گذروندن باهاش، حال دلم و خوب میکرد! یا شایدم میدونستم و دلم نمیخواست تا به روی خودم بیارم...بعد از چند دقیقه با یه مانتو سفید و شال آبی اومد و داخل ماشین نشست. محو تماشاش شدم! نمیدونم چقدر بهش زل زدم که گفت: ـ خیلی بدجور شدم؟؟! اگه زشته، برم عوضش کنم. دستشو گرفتم و گفتم: ـ خیلی بهت میاد! لبخندی بهم زد و بعدش به روبروش خیره شد و گفت: ـ خب لباسایی که اینجا دارم، سلیقه توئه دیگه! ماشین و روشن کردم و گفتم: ـ پس آفرین به خودم بابت سلیقهام. تو ماشین مدام ازم سوال میکرد که کجا میریم و بهش نگفتم تا که جلوی در مرکز مشاورهایی که تو بچگی عمو منو میورد اینجا، پیاده شدیم.