رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

QAZAL

کاربر فعال
  • تعداد ارسال ها

    386
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    15
  • Donations

    0.00 USD 

QAZAL آخرین بار در روز تیر 14 برنده شده

QAZAL یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !

7 دنبال کننده

درباره QAZAL

  • تاریخ تولد 07/02/1999

آخرین بازدید کنندگان نمایه

495 بازدید کننده نمایه

دستاورد های QAZAL

Proficient

Proficient (10/14)

  • Very Popular
  • Reacting Well
  • Conversation Starter
  • First Post
  • Collaborator

نشان‌های اخیر

580

اعتبار در سایت

  1. با لبخندی از اتاقم بیرون رفت. بارها سعی کرده بود که به صورت غیر مستقیم عشقش رو بهم ابراز کنه اما من مدام بحث رو عوض می‌کردم چون آرون و فقط به چشم برادر می‌دیدم. اونم بعد از یه مدت دیگه به روی خودش نیورد اما هیچوقت هم رفتارش رو با من تغییر نداد. یه دو ساعتی گذشت که با شادی زنعمو از رو تختم بلند شدم و فهمیدم که عمو رفته دنبال ترمینال و با الناز برگشتن خونه. رفتم پایین تا بهش خوشآمد بگم و بغلش کنم اما اون مثل همیشه با بی روحی فقط دستشو دراز کرد. عمو رو بهش با احمدی گفت: ـ دخترم این چه وضعه سلام علیک گردنه؟ تا رفت چیزی بگه، زنعمو محکم بغلش کرد و رو به عمو گفت: ـ رضا دخترم رو اینقدر اذیت نکن، تازه برگشته خستست قربونش برم. بعد صورت الناز رو بوسید و رو به من با لحن جدی پرسید: ـ اتاق الناز آمادست دیگه باران؟
  2. پارت هفتاد صدای ضبط رو زیاد کردم: تا که چشماتو‌ وا کردی دوباره دنیا زیبا شد کویر روبروی من با لبخند تو دریا شد بذار تاریکی دنیات با من هر لحظه تقسیم شه شاید یه صبح روشنتر تو فردای تو ترسیم شه منو به یاد بیار ، که عاشق توام کنارتم تو این ، طوفان دم به دم میشه که بگذری ، از این همه غبار دست منو بگیر ، منو به یاد بیار تو ریشه داری تو عمق تموم خاطرات من به این آسونی پل های میون ما نمیریزن نه از سردی تو خسته‌ام نه که دستاتو گم کردم تو هر قدرم ازم دور شی من از تو برنمی‌گردم منو به یاد بیار ، که عاشق توام کنارتم تو این ، طوفان دم به دم میشه که بگذری ، از این همه غبار دست منو بگیر ، منو به یاد بیار هنوزم مثل اون روزا سراپا عشق و احساسی می‌تونی من رو از شوق همین موسیقی بشناسی منو به یاد بیار ، که عاشق توام کنارتم تو این ، طوفان دم به دم میشه که بگذری ، از این همه غبار دست منو بگیر ، منو به یاد بیار تو میخندی و خوشبختی ، دوباره سهم ما میشه دوباره پنجره هامون رو به آینده وا میشه. چون سمت خیابون اصلی ترافیک بود، مجبور شدم میدون رو دور بزنم و از سمت فرعی برم و از کنار اون کافه لعنتی رد بشم. تا نزدیک کافه رسیدیم. تیارا سراسیمه شیشه رو داد پایین و به بیرون نگاه کرد. بهم گفت: ـ یواش‌تر برو. خیلی با دقت نگاه می‌کرد. فکر می‌کنم داشت یادش میومد. به من با عصبانیت نگاه کرد و گفت: ـ بزن کنار.
  3. پارت شصت و نهم به چشماش نگاه می‌کردم. از اینکه دیگه نتونم این چشمای خوشگل رو ببینم، بغض گلوم رو فشرد و با گریه گفتم: ـ اینکه حافظت رو از دست دادی و چیزی یادت نمیاد. اینا همش تقصیر منه. باورش نمی‌شد، خنده عصبی کرد و گفت: ـ برو بابا! چرند نگو. داری اذیتم می‌کنی؟ برخلاف اون، من اصلا نخندیدم و همین جور اشک می‌ریختم. گفتم: ـ تیارا لطفا منو ببخش. بعد از اون قضیه دید من نسبت بهت عوض شد. شدی یه تیکه از وجودم. خیلی دوستت دارم، باور کن. به دریا نگاهی کرد و بعد برگشت سمتم و گفت: ـ داری دروغ میگی، می‌دونم. تو هر چقدر هم که نچسب باشی، نمی‌تونی این‌قدر بی رحم باشی. بگو که دروغه. چشماش سردتر از همیشه شد و تا رفتم حرفی بزنم، رفت سمت ماشین و با عصبانیت گفت: ـ منو ببر خونه. اشکام رو پاک کردم و گفتم: ـ تیارا لطفا. پرید وسط حرفم با صدای بلند گفت: ـ گفتم منو ببر خونه، دیگه نمی‌خوام چیزی بشنوم. چیزی نگفتم. نمی‌خواستم بهش فشار بیارم تا دوباره حالش بد بشه. بدون هیچ حرفی سوار ماشین شدم و به سمت بابل راه افتادیم. وسطای راه ضبط رو روشن کردم. آهنگ منو به یاد بیار مسعود دلجو داشت پخش می‌شد. چقدر که این آهنگ وصف حال من بود. به تیارا نگاه کردم. به صندلی تکیه داده بود و به بیرون خیره شده بود و آروم اشک می‌ریخت. خدا از همه تقصیرات من بگذره که این‌جور دلش رو به درد آوردم.
  4. پارت شصت و هشتم با تعجب نگام کرد و پرسید: ـ مطمئنم فقط همین نیست. این‌بار من متعجب نگاش کردم و گفتم: ـ چطور مگه؟ گفت: ـ از اونجایی که همه با بودنت کنار من مشکل دارن، حتما یه اشتباه خیلی بدی ازت سر زده. آروین و عرشیا بهم تاکید کردن که ازت فاصله بگیرم. مادرمم همین‌طور سکوت کردم و ادامه داد: ـ ولی هر چی ازشون خواستم دلیلش رو بهم بگن بخاطر اینکه ناراحت نشم، چیزی بهم نگفتن. حالا تو بگو باهام چیکار کردی؟ چقدر سخت بود، سخت بود از اینکه بخوام بگم بابت مسخره بازی و خودخواهی من به این وضعیت افتادی و اینکه حتی ممکنه دیگه تو صورتم هم نگاه نکنه. اما اگه واقعا دوسش داشتم باید روراست بودم و حقیقت رو بهش می‌گفتم، اگه لازم بود عشقش رو تو قلبم دفن می‌کردم و تمام این دلسردی‌ها رو به جونم می‌خریدم، کافی بود که بینمون دروغی نباشه. نگام کرد و گفت: ـ خب فکر کنم قضیه خیلی وخیم‌تر از این‌حرفاست. به چشمای معصومش نگاهی کردم و گفتم: ـ تقصیر من بود. با تعجب نگام کرد و پرسید: ـ چی تقصیر تو بود؟
  5. پارت شصت و هفتم رفتم نزدیکش و بادبادک رو دادم دستش. با خنده نگام کرد و گفت: ـ این چیه دیگه؟ با لبخند نگاش کردم و گفتم: ـ چیزی که خیلی دوست داری. با تعجب گفت: ـ من؟ از لحنش خندم گرفت و گفتم: ـ آره تو. همیشه وقتی دلت می‌گیره دوست داری با بادبادک کنار دریا بدویی. خندید و گفت: ـ ماشاالله که همه چیزم راجب من می‌دونی! خندیدم و چیزی نگفتم. خیلی باد می‌زد و موهاش رو تو صورتش پخش می‌کرد و زیبایی صورتش رو دو برابر می‌کرد، موهاش رو پشت گوشش گذاشت و گفت: ـ خب آقای مرموز بالاخره نگفتی که تو کی هستی؟ آب دهنم رو قورت دادم و تو دلم گفتم: سهند این آخرین فرصته، اگه الان نگی دیگه هیچوقت جرئتش رو پیدا نمی‌کنی. دلت رو بزن به دریا و بگو بهش. دوباره پرسید: ـ بازم نمی‌خوای بگی؟ چشمام رو برای یه لحظه بستم و سریع گفتم: ـ تیارا تو خیلی عاشقم بودی. خندید و با حالت مسخره‌ای گفت: ـ چی؟ من عاشق تو بودم؟ دوست پسرم بودی؟ با جدیت گفتم: ـ من سهند فرهمند بازیگر تلویزیون هستم. گویا از خیلی سال پیش طبق گفته‌ی خودت خیلی عاشقم بودی. اگه حرفم رو باور نمی‌کنی، می‌تونی مجله های چندماه اخیر رو ببینی. یا تمام نامه‌ها و هدیه‌هایی که برام نوشتی و توی جعبه زیر تخت قایم کردی تا یه روز بیاری و بهم نشون بدی. یسری هدیه‌هات رو بهم دادی. همش هم تو ماشینمه‌، همه چیز خیلی خوب بود اما من نخواستم حرفات رو باور کنم. همین‌طور تو سکوت به من خیره شده بود و به حرفام گوش می‌داد. ادامه دادم و گفتم: ـ تیارا من خیلی آدم خودخواهی بودم، خیلی مغرور بودم، اونم بخاطر اینکه هیچ وقت همچین محبت واقعی رو توی عمرم ندیده‌بودم. من تو یتیم خونه بزرگ شدم و به زور تونستم خودم رو بالا بکشم. واسه همین همیشه به خودم قول دادم که تو زندگیم فقط خودم باشم و به خودم تحت هر شرایطی تکیه کنم تا اینکه خدا تو رو توی زندگیم فرستاد و من احمق قدرت رو ندونستم.
  6. آرون هم خندید و بعدش برای چند دقیقه بهم خیره شدیم که دستش رو گذاشت رو زانوش و بلند شد. با تعجب گفتم: ـ میخوای بری؟ لبخندی زد و گفت: ـ الان برم که زنعموت پدرمو در میاره، بهرحال الناز خانوم بعد از سه ماه سختی کشیدن و ارواح کلش درس خوندن داره از شیراز برمیگرده ارواح کلش. از لحنش خندم گرفت و گفتم: ـ با من که حرفی نمی‌زنه ولی مگه درس نمی‌خونه اونجا؟ پس برای چی رفته دانشگاه؟ پوزخندی زد و گفت: ـ یجوری میگی انگار اینارو نمیشناسی باران! کلا رفته شیراز پی خوشگذرونی و تفریح. تا اونجا که خبر دارم ترم قبلش مشروط شد و برای شهریه دانشگاه از من پول خواست.
  7. زنعمو گفت: ـ باورم نمیشه اینقدر بی غرور شدی!!. ولی آرون بدون اینکه حرفی بزنه، از پله ها داشت میومد بالا و منم سریع در رو بستم و رفتم پشت میز نشستم. تقه‌ای به در زد و با خوش‌رویی گفتم: ـ بله؟ آرون در رو باز کرد و لبخند عمیقی بهم زد و منم با شادی از پشت میز بلند شدم و گفتم: ـ بالاخره اومدی!؟چقدر دلم برات تنگ شده‌بود. آرون چشاشو ریز کرد و با لبخند گفت: ـ دروغ‌گو. لبخندمو جمع کردم و گفتم: ـ خودت می‌دونی که چقدر برام عزیزی. لبخند تلخی زد و گفت: ـ میدونم دختره خوشگل. بعد رفت رو تختم نشست و گفت: ـ همه چیز خوبه؟ مامان سر به سرت نمی‌ذاره که!
  8. با صدای محکم بسته شدن در فهمیدم که خودشه. با صدای بلند رو به زنعمو گفت: ـ باز چه خبره که منو کشوندی اینجا؟ زنعمو با یه لحن مهربونی گفت: ـ خب پسرم دلم برات تنگ شده، چرا با من اینجوری رفتار میکنی؟ آرون بدون توجه به حرفش گفت: ـ باران کجاست؟ زنعمو صداشو یکم برد بالا و گفت: ـ بعد یه هفته اومدی خونه، تنها سوالت از من اون دختره‌ی.. یهو آرون بهش گفت: ـ راجبش درست حرف بزن مامان. غیر از اینه که بدون کوچیک‌ترین بی احترامی تمام حرفای تو و بابا رو انجام داده؟ یا همیشه تو هر شرایطی کنار اون الناز نمک نشناس بوده؟
  9. واقعا خدا هیچوقت سایه پدر و مادر رو از زندگی آدما کم نکنه. متوجه شده بودم که قبلاً هم همشون بخاطر ترس از بابا باهام خوب برخورد می‌کردن. الآنم انگار چون بهم اجازه دادن فقط خونشون بمونم، در حقم لطف‌کردن و کلی منت سرم می‌ذاشتن. فقط دلم می‌خواست که بتونم درس بخونم و یه کاره‌ای بشم و از دستشون خلاص بشم. ماهی رو ادویه زدم و...
  10. پارت شصت و ششم با حال خرابی که داشتم پیاده به سمت خونه حرکت کردم. تو مسیر داشتم فکر می‌کردم که چند ماه پیش یه پسر مغرور و خودخواهی بودم که جز خودش به هیچ کس فکر نمی‌کرد اما الان عشق به یه دختر باهام یه کاری کرده که قید خودم، کارم و آبروم رو زدم و می‌خوام هرجوری که شده بدستش بیارم. آرزومه که فقط یبار دیگه مثل قبل نگام کنه. شاید لازم باشه که بهش بگم کی هستم، شاید عشقش یادش اومد. آره بهترین کار همینه، بهتره واقعیت رو از زبون خودم بشنوه تا اینکه نگران این باشم که این موضوع رو آروین یا آرش بهش بگن. اینجوری متوجه میشه که چقدر پشیمونم و نسبت بهش هم صادق برخورد کردم. رسیدم دم در خونه که تصمیم گرفتم ماشین رو بگیرم و برم دم در خونشون، حالا که جسارتم رو جمع کردم، باید واقعیت رو بهش بگم. ماشین رو گرفتم و به سمت خونشون حرکت کردم. زنگ خونشون رو زدم. خودش جواب داد: ـ کیه؟ ـ تیارا منم. یکم سکوت کرد و گفت: ـ بازم که تو اومدی. مگه نگفتم دیگه نمی‌خوام ببینمت؟ سریع گفتم: ـ تیارا لطفا بیا پایین. بهت می‌گم کی هستم، دیگه از سوالات فرار نمی‌کنم. چیزی نگفت. منتظر شدم تا بیاد پایین. حدود چند دقیقه بعد اومد و ازش خواستم تو ماشین بشینه. بدون چون و چرا قبول کرد، ماشین رو روشن کردم و با تعجب پرسید: ـ کجا داریم میریم؟ لبخندی زدم و گفتم: ـ جایی که خیلی دوست داری. با عصبانیت گفت: ـ مگه نگفتی می‌خوای باهام حرف بزنی؟ دروغ گفتی؟ سریع گفتم: ـ نه عزیزم دروغ نگفتم. می‌خوام ببرمت یه جای قشنگ و برات تعریف کنم. بنا به حرف غزاله، بردمش سمت دریا. بعد از اینکه رسیدیم، کفشاش رو درآورد و رفت سمت آب، رفتم و یه بادبادک که طرح قاصدک روش داشت رو خریدم. خیلی تو فکر بود و به دریا زل زده بود.
  11. پارت شصت و پنجم رفت نزدیک پذیرش و گفت: ـ ببخشید برای من یه تاکسی می‌گیرین؟ رفتم نزدیکش و گفتم: ـ تیارا چیکار داری می‌کنی؟ بازم با سردی نگام کرد و گفت: ـ دلم نمی‌خواد با تو بیام. گفتم: ـ آخه مگه آدرس خونتون رو بلدی؟ بزار من می‌رسونمت. نگام کرد و گفت: ـ لازم نکرده. داشت می‌رفت که آستین مانتوش رو گرفتم و با خستگی از این همه ندیدن گفتم: ـ آخه چرا با من اینجوری می‌کنی؟ فقط باهات حرف بزنم. این‌بار برگشت سمتم و با عصبانیت بهم گفت: ـ ببین آقای فرهمند، تو یه ریگی به کفشت هست. خودتم که معرفی نمی‌کنی، با اینکه یادم نمیاد اما هر وقت بهم نزدیک می‌شی، حس بدی بهم دست می‌ده. بنظرم که این حس الکی نیست. وقتی دعوای تو و آروین رو شنیدم چیزای خیلی محوی اومد تو ذهنم که باعث شد حالم بد بشه. با ترس گفتم: ـ چی یادت اومد؟ نگام کرد و گفت: ـ خیلی واضح نبود ولی حس بدی بهم دست داد. الآنم لطفا برو، واقعا نمی‌خوام ببینمت. تا رسید دم در، دیدم که آرش و آروین باهم از ماشین پیاده شدن و برای تیارا دست تکون دادن. تیارا هم سریعا برگشت و به پذیرش گفت که تاکسی رو کنسل کنه و بدون اینکه بهم نگاه کنه، سوار ماشین آرش شد و باهم رفتن. حق با مهدی بود، حتی اگه آروین چیزی نمی‌گفت، آرش ساکت نمی‌موند. بعلاوه اینکه قلب این دختر این بار با میل خودش ازم دورتر می‌شد. خدایا دوسش دارم، نمی‌تونم ولش کنم، بهم کمک کن لطفا.
  12. پارت شصت و چهارم گفتم: ـ من می‌خوام با تیارا وقت بیشتری بگذرونیم. با عصبانیت برگشت سمتم و گفت: ـ من دیگه نمی‌خوام تو رو کنار دخترم ببینم، تکلیف چیه اون‌وقت؟ با ناچاری رفتم سمتش و گفتم: ـ من اشتباه کردم، قبول دارم. بارها ازتون عذرخواهی کردم، دیگه تکرار نمی‌شه، من فکرش رو نمی‌کردم اما واقعا عاشق تیارا شدم. دلم می‌خواد کل لحظه‌هام با وجود اون سپری بشه. مادرش به چشمانم نگاه کرد و گفت: ـ ولی من نمی‌تونم به پسری که یبار همچین آسیبی به بچم زده دوباره اعتماد کنم. مصمم گفتم: ـ اما من خودم رو بهتون ثابت می‌کنم. از تیارا دست نمی‌کشم. مادرش بدون اینکه حرفی بزنه در اتاق رو باز کرد و رفت داخل، تا شب تو بیمارستان پرسه زدم و منتظر موندم تا تیارا بیدار شد. خداروشکر که وقتی بیدار شد حال عمومیش خوب بود و دکتر اجازه داد تا مرخص بشه، از پدرش خواهش کردم تا اجازه بده با تیارا تو شهر یه دوری بزنم، پدر تیارا برخلاف مادرش آدم نرمی بود و آدم می‌تونست قانعش کنه. حرفم رو قبول کرد و گفت که با مادرش صحبت می‌کنه و راضیش می‌کنه. مهدی رو فرستادم بره خونه و خودم منتظر مودچندم تا تیارا آماده بشه. وقتی اومد بیرون و دید که فقط من بیرون نشستم با تعجب گفت: ـ پس خانوادم کجان؟ با خوش رویی بهش گفتم: ـ من می‌رسونمت، بیا بریم باهم تو شهر یه دوری بزنیم. قول می‌دم که بهت خوش بگذره. چشم غره‌ای داد و از کنارم رد شد.
  13. طبق معمول سکوت کردم و چیزی نگفتم. ادامه داد: ـ برای امشب ماهی رو بزار بیرون و برنج رو درست کن. الناز عاشقشه. با صدایی ناراحت گفتم: ـ اما زنعمو من دارم درس که با چشم غره زنعمو حرفمو خوردم و مستقیم رفتم سمت آشپزخونه. اگه بگم زنعموم مثل نامادری سیندرلا و دخترعموم( الناز) هم مثل دخترش بود، دروغ نگفتم. عموم خیلی خوب بود اما متاسفانه همیشه تحت تاثیر حرفای زنش قرار می‌گرفت. این بین فقط آرون پسرعموم خیلی باهام خوب بود که اونم بابت اینکه از رفتارهای مادرش عذاب میکشید، یه هفته درمیون میومد خونه.
  14. پارت شصت و سوم یهو نگاهم به تیارا افتاد که سرش رو با گریه گرفته تو دستاش. دویدم سمتش و با نگرانی پرسیدم: ـ چی‌شده عزیزم؟ یسره گریه می‌کرد و حرفی نمی‌زد. به آروین گفتم: ـ سریع پرستار رو صدا کن. پرستار بعد یکی دو دقیقه با دکتر اومد تو اتاق و ما رو از اتاق بیرون کرد. مادرش رو به من و آروین با عصبانیت گفت: ـ بار آخرتون باشه بالا سر دختر من دعوا می‌کنین. اگه یبار دیگه بخاطر هر کدوم از شما بلایی سر بچم بیاد، می‌دونم با جفتتون چیکار کنم. اون روی من رو بالا نیارین. آروین با حالت مظلومی گفت: ـ خاله اما من مادرش سریع دستش رو برد بالا و با عصبانیت گفت: ـ هیچ چیزی نمی‌خوام بشنوم آروین. دکتر همین لحظه از اتاق اومد بیرون و با جدیت رو به مادرش گفت: ـ بهش آرامبخش تزریق کردیم، بعدشم من بهتون هشدار داده بودم که باید از هر دعوا و چیزی که باعث استرسش میشه دور بمونه. مادرش با چشم غره‌ به ما نگاه کرد و با ناراحتی رو به دکتر گفت: ـ این آخرین بار بود آقای دکتر، کی تیارا رو می‌تونم ببرم؟ دکتر به نگاهی به نتایج توی دستش کرد و گفت: ـ اگه بعد از اینکه بیدار شد دچار شوک نشه، همین امشب. آروین رفت و مادر تیارا خواست بره تو اتاق که صداش کردم. بدون اینکه برگرده سمتم، وایستاد.
  15. پارت شصت و دوم عشق غذاهای فست فودیه، خیلی هم دوست داره که یبار تو روز تولدش از زیر پل بسفر استانبول رد بشه. پرسیدم : ـ تولدش کیه؟ غزاله گفت: ـ بیست و پنج فروردین. مهدی این‌بار گفت: ـ یه ماه دیگست تقریبا. از غزاله تشکر کردم و بلند شدم و رفتم تو اتاق. دکتر در حال صحبت کردن با مادرش بود و تا جایی که دستگیرم شد، قرار بود امشب مرخصش کنن ولی داشت می‌گفت که هر هفته برای چکاپ باید بیاد بیمارستان و تحت نظر باشه و تأکیدم کرد که تو یادآوری خاطرات اصلا بهش فشار نیاریم و چیزایی که باعث ناراحتیش میشه رو اصلا مطرح نکنیم. تیارا و آروین مشغول حرف زدن بودن و آروین از تو گوشیش داشت یسری چیزا به تیارا نشون می‌داد. از رفتار و حال خودم خیلی تعجب می‌کردم، تابحال همچین احساسی نداشتم، بی‌نهایت به این پسر حسودیم می‌شد، به اینکه این‌قدر تیارا باهاش خوب رفتار می‌کنه و با مهربونی بهش نگاه می‌کنه ولی من رو اون‌جوری نمی‌بینه. سریعا رفتم کنار تخت وایستادم و رو به تیارا گفتم: ـ شنیدم که دکتر قراره مرخصت کنه! بدون اینکه نگام کنه گفت: ـ اوهوم. کنار تختش نشستم و گفتم: ـ میای باهم بریم سینما؟ یه فیلم خیلی قشنگ آوردن. دلم می‌خواد با تو ببینمش. آروین با عصبانیت رو به من گفت: ـ دختره تازه حالش خوب شده. می‌خوای ببریش سینما؟ اصلا به چه حقی می‌خوای ببریش؟ با عصبانیت گفتم: ـ به تو چه؟ نکنه از تو باید اجازه بگیرم؟ اصلا تو خودت کی هستی که مدام دور و بر تیارایی؟ اومد سمتم و گفت: ـ من رفیق بچگیاشم در اصل تو کی هستی؟ کسی که این بنده خدا رو یهو حرفش رو خورد و زیرلب گفت: ـ خدایا به من صبر بده. بعد با چشم غره‌ای رو به من آروم گفت: ـ حالا که تیارا بهوش اومده، اگه یه ذره وجدان تو وجودت هست، برو پی زندگی خودت و این‌قدر ذهن این بنده خدا رو بهم نریز.
×
×
  • اضافه کردن...