رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

Khakestar

مدیر ارشد
  • تعداد ارسال ها

    248
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    10
  • Donations

    0.00 USD 

Khakestar آخرین بار در روز مرداد 30 برنده شده

Khakestar یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !

درباره Khakestar

  • تاریخ تولد 03/13/2005

آخرین بازدید کنندگان نمایه

1,667 بازدید کننده نمایه

دستاورد های Khakestar

Proficient

Proficient (10/14)

  • Well Followed
  • Very Popular
  • Reacting Well
  • First Post
  • Collaborator

نشان‌های اخیر

429

اعتبار در سایت

1

پاسخ های انجمن

  1. نویسنده عزیز لطفا درخواست ناظر بدین

    و بخش نقد رمانتون رو ایجاد کنید

    1. HADIS

      HADIS

      چطوری درخواست بدم؟

    2. هانیه پروین

      هانیه پروین

      روی لینک پایین بزنید:

      https://forum.98ia.net/forum/17-درخواست-ناظر-رمان/?do=add

      توی کادر اول بنویسید:

      درخواست ناظر برای رمان بازی مرگ | حدیث رضایی کاربر انجمن نودهشتیا

      توی کادر بزرگتر بنویسین برای رمانتون درخوایت ناظر دارین و بعد، دکمه آبی ارسال رو بزنید. تمام

  2. Khakestar

    دنبال به رمان میگردم

    فکر کنم رمان خراش دل باشه
  3. @Alen

    @سایه مولوی

    بچه ها مت شخصیت چالش مرگ رو کشتم لطفا زندش نکنید تاپیک اولی ک نوشتم رو چک کنید طبق اون باید میش برین رمان قراره تخیلی بشه 

    1. Alen

      Alen

      من پس از مرگش رو نوشته بودم زمانی که روح از بدنش جدا میشه😂

    2. Khakestar

      Khakestar

      همینجوری باید ادامه بدیم پس 

      سایه جان هست دوباره زندش کرده که باید ویر بزنه

  4. تق‌ تق‌... یه صدای خفیف، انگار از پشت شیشه می‌اومد. اول فکر کردم توهمه، اما تکرار شد... تق‌ تق‌ تق. پلک‌هام سنگین بودن ولی با زور بازشون کردم و سرم رو از روی فرمون بلند کردم. نور چراغ خیابون به سختی می‌تابید، اما چیزی که دیدم خون رو توی رگ‌هام یخ کرد. چندتا مرد، ساکت و بی‌حرکت، ماشینم رو دوره کرده بودن. صورت‌هاشون توی تاریکی گم بود، ولی نگاه‌هاشون... حس می‌کردم از شیشه رد می‌شن. دستم شروع کرد به لرزیدن. با وحشت قفل درها رو چک کردم، یکی‌یکی... قفل بودن، ولی بازم حس امنیت نداشتم. نفس‌هام تند شده بود، یه‌جور نفس‌کشیدن شبیه خفگی. سریع سوییچ رو چرخوندم و استارت زدم. ماشین یه ناله‌ی ضعیف کرد و روشن شد. پام رو محکم کوبیدم روی گاز و ماشین با جیغ لاستیک‌هاش از اون کوچه‌ی لعنتی بیرون پرید. وقتی رسیدم به خیابون اصلی، یه لحظه برگشتم و از توی آینه‌ی عقب نگاهی انداختم؛ نبودن؟ بودن؟ نمی‌دونم، فقط یه سایه دیدم که محو شد. صدای بوق کش‌داری یه‌هو از روبه‌رو بلند شد. سریع سرم رو برگردوندم، ولی... دیر بود. نور کورکننده‌ی چراغ‌های یه کامیون، مثل مرگ، تمام جلوی ماشینم رو گرفت. ثانیه‌ای بعد، ضربه... سنگین، دردناک، تاریک. همه‌چی توی یه لحظه، تموم شد.
  5. @.-. خانم تیموری هستن عزیزم از خودشون بپرس
  6. آشنا میزنی شما.

  7. خراب شد تصویرش 

    حتی اگر خدا فرستد

    باران اسیدی برای تطهیرش

    برف و پاکی برای تشبيه ش

    محمد و عیسی برای تضمینش

    یا که شیطان را برای تقصیرش

    تمام شد

    خراب شد تصویرش... :)

     

     

    1. Alen

      Alen

      دقیقا وقتی خراب بشه دیگه هیچی نمی‌تونه درستش کنه😮‍💨

    2. Khakestar
  8. پارت بیست‌و‌یکم همراز، نفس‌نفس‌زنان، دست‌های لرزانش را از یقه‌ی نوح رها کرد. تماسش سرد شد، مثل خونی که پس از ضربه‌ای کشنده از رگ‌های زندگی بیرون می‌ریزد. چند ثانیه فقط نگاهش کرد؛ آن مردی که زمانی پناه بود، حالا فقط سایه‌ای بود از جنایات، خیانت و خاطرات نیمه‌سوخته. با یک قدم به عقب، انگار بخشی از روحش را در آن فضا جا گذاشت. پاهایش سنگین شده بود، اما به زور خودش را کشید. برگشت، نفس عمیقی کشید که نه برای آرامش، که برای ایستادن بود. و بی‌آن‌که حتی کلمه‌ای دیگر بگوید، با قدم‌هایی شمرده، محکم و خشمگین، دوباره به‌سمت سالن برگشت. درِ تراس با صدای کوتاهی بسته شد. سالن مثل صحنه‌ی تئاتری بود که لحظه‌ای قبل پر از شور و خنده بود، اما حالا زیر پرده‌ی سکوتی غلیظ دفن شده بود. نورهای زرد و قرمز روی شیشه‌های رنگی می‌تابیدند و سایه‌های لرزانی روی زمین و دیوار می‌رقصیدند. بوی عطرهای مختلف، تنباکوی قلیان، نوشیدنی‌های ریخته‌شده و لباس‌های شب هنوز در فضا مانده بود. صدای موسیقی ملایمی در پس‌زمینه می‌چرخید. چند نفر روی مبل‌های چرمی لم داده بودند، یکی با سیگار، یکی با لیوانی در دست، و دیگرانی با چشم‌هایی که همدیگر را می‌پاییدند، اما ناگهان، دنیا ایستاد. تق! تق! صدای گلوله‌ها از پشت شیشه‌ها پیچید. ناگهانی. درنده. خشن. مثل زخمی که بی‌هشدار در گوشت باز می‌شود. همراز برای لحظه‌ای خشکش زد. چشم‌ها گرد، نفس در سینه حبس، دست روی کمر کشید. اما دیگران پیش از او واکنش نشان داده بودند. یکی از بچه‌ها داد زد: - پناه بگیرین! همه به‌سرعت از جای‌شان بلند شدند. شیشه‌ی یکی از پنجره‌ها با صدای مهیبی شکست. تکه‌هایش روی کف سنگی پخش شدند و نور چراغ خیابان مثل شعله‌ای بی‌اجازه داخل خزید. مردها و زن‌هایی که تا لحظه‌ای پیش مشغول شوخی و نوشیدن بودند، حالا هر کدام دستی به کمر بردند. غلاف‌ها باز شد، فلزات براق بیرون کشیده شدند، و اسلحه‌ها یکی‌یکی آماده‌ی شلیک شدند. همراز، خودش را به پشت یکی از ستون‌های چوبی رساند. نفسش بالا نمی‌آمد. صدای ضربان قلبش، از هر گلوله‌ای بلندتر بود. انگشتانش روی ماشه‌ی اسلحه‌ی کمری‌اش لغزیدند، مثل نوازش چیزی آشنا، اما خطرناک. از تراس، صدای پای نوح شنیده شد. وقتی وارد شد، هنوز دود سیگار دور شانه‌هایش بود. چیزی در نگاهش تغییر نکرده بود؛ فقط تیزتر شده بود. و ناگهان... تِق! نوح با یک ناله‌ی خفه، از پهلو به دیوار خورد. دستش فوری به بازوی چپش رفت. رنگ لب‌هایش پرید و چند قطره خون روی آستین کت تیره‌اش شکفت، همراز ناخودآگاه یک قدم جلو گذاشت. «نوح...» دستش نیمه‌راه بالا آمد. قلبش مثل تکه‌سنگی بین دو دیوار، گیر افتاده بود. می‌خواست بدود، زخم را بگیرد، اسمش را صدا بزند... اما ایستاد. نوح سرش را بلند کرد. نگاهی به او انداخت. نه از درد، نه از خواهش. فقط نگاه. فقط سکوت. همراز دندان‌هایش را به‌هم فشرد. بغضی گُر گرفته ته گلوش بالا می‌آمد، اما آن را قورت داد. عقب رفت. چشم از او برداشت و با قدم‌های تند به‌سمت بچه‌های خودش رفت که آماده‌ی فرار بودند. یکی از بچه‌ها در حال فریاد زدن بود: - ون پشت ساختمونه! مسیر پاک‌سازی شده، سریع‌تر! سالن حالا به میدان جنگ شباهت داشت؛ صدای گلوله، فریاد، شیشه‌های شکسته، و بوی خون و دود در هم پیچیده بودند. همراز خودش را از میان تیرهای پراکنده و صدای زوزه‌ی گلوله‌ها رد کرد. موهایش، شلاق‌زنان در باد می‌چرخیدند، چهره‌اش خط افتاده از اشک‌های نریخته و خشم فروخورده. در ورودی باز شد. دو نفر از بچه‌ها جلوی ون منتظرش بودند، اسلحه به‌دست، نگاه‌شان اطراف را می‌کاوید. همراز داخل پرید، صندلی عقب را گرفت. بقیه هم یکی‌یکی سوار شدند. در که بسته شد، راننده گاز داد و لاستیک‌ها روی آسفالت خیس جیغ کشیدند. همراز از شیشه عقب، آخرین نگاه را به ساختمان انداخت. چراغ‌ها هنوز روشن بودند. سایه‌هایی در شیشه‌ها دیده می‌شد. و او، در دلش انگار چیزی جا گذاشته بود؛ یک خاطره‌ی خونین، یک زخمی که دیگر هیچ‌وقت نمی‌خواست بازش کند. اما نگاهش نلرزید. لب‌هایش محکم به‌هم فشرده شده بودند. دستش اسلحه را می‌فشرد و چشم‌هایش، حالا فقط یک چیز را می‌خواستند: پایان بازی. پایان فصل اول!
  9. پارت بیستم_ پایان فصل اول نوح چند لحظه‌ای بی‌حرکت ایستاد، نگاهش همچون پتکی سنگین روی من قفل شده بود، بدون هیچ کلامی، آهسته سرش را پایین انداخت‌. حرکتی آرام اما سنگین، مثل زنجیری که به زمین کشیده می‌شود و صدای خفه‌ی گناه را به گوش می‌رساند. سپس، آرام دستش را در جیب پالتوی مشکی‌اش فرو برد و سیگاری نقره‌ای‌رنگ بیرون آورد، فندک طلایی و قدیمی‌اش را برداشت؛ همان تیشه‌ی کوچک روشنایی در تاریکی که همیشه همراهش بود. با شعله‌ای کوتاه، سیگار را روشن کرد؛ نورِ سوسو زنِ شعله، خطوط پر از درد چهره‌اش را به نمایش گذاشت، سپس در تاریکی محو شد؛ مثل شعله‌ای کوتاه از امید که در لحظه‌ای فرو می‌سوزد و خاموش می‌شود. بوی تلخ دود و تنباکو، فضای اطراف را پر کرد بود، بوی گذشته‌ای که نمی‌شد از آن گریخت؛ بوی زخم‌های کهنه و دردهایی پنهان هر دوی ما بود. چشم‌هایم خود به خود بسته شدند، موجی از خاطرات قدیمی، بی‌رحمانه به سراغم آمدند. فشاری گنگ و سنگین بر قلبم نشست، انگار دستی نامرئی آن را از درون مشت کرده باشد. صدای نوح در ذهنم پیچید، صدایی که سال‌ها پیش شنیده بودم: «نوح... بارها نگفتم سیگار نکش؟ اگه یک روز از عمرت کم بشه، من سه روز از عمرم رو از دست می‌دم... نمی‌فهمی؟ من بدون تو چی کار کنم؟ اصلاً قرار نیست تو این دنیای عوضی منو محکوم به زنده موندن کنی و خودت رو محکوم به جهنم!» صدای خنده‌ام در آن روزها پر از زندگی بود؛ دستی که سیگار را می‌گرفت، چشمی که پر از عشق و امید می‌درخشید و نفسی که در عمق وجود هم گره خورده بود. چشمانم را باز کردم، اما آن تصویر دیگر نبود. اینجا، مردی ایستاده بود با چشمانی سرد و لب‌هایی بسته که دود سیگار را به آرامی از میانشان بیرون می‌داد. هر حلقه دود، گویی تیشه‌ای بود که در جانم فرو می‌رفت. نوح سرش را بلند کرد، صدایش آرام بود اما سنگینیِ آتش و خاکستر در لابه‌لای کلماتش موج می‌زد: «همراز... من قاتل برادرت نبودم. اون شب... همه‌چی اون‌طوری که تو دیدی نبود. تو خیلی چیزها رو نمی‌دونی... خیلی چیزها رو فقط من می‌دونم.» نفس کشیدنم سخت شد. هوا انگار چگال و سنگین بود و به سینه‌ام فشار می‌آورد. قلبم به تپش افتاد، چشم‌هایم پر از اشک‌هایی شد که جرأت ریزش نداشتند. با صدایی لرزان، اما پر از خشم گفتم: «چی گفتی؟ من نمی‌دونم؟ من نمی‌دونم؟» قدم‌هایم را جلوتر بردم، نور چراغ‌های بالای تراس روی موهای پراکنده‌ام می‌رقصید. با دو دست یقه پالتوی سنگینش را گرفتم و فشار دادم. -تو... تو اون شب یاشار رو کشتی، داداشمو زدی، زنش، طنین رو که بهترین رفیقم بود، نوح! با چشمای خودم دیدم که اون اسلحه لعنتی رو چطور کشیدی! چشمانم شعله‌ور بودند، نه از اشک، بلکه از خشم و آتشی که سال‌ها زیر خاکستر پنهان بود. صدایم مانند انفجاری در سکوت شب پیچید: -سعی نکن قاتل بودنت رو توجیه کنی نوح! بعد از اون شب لعنتی، من مرده بودم و تو هم منو دفن کردی! خودت با دست خودت زدی! با همون دستی که یه روز حلقه‌ای توش بود. نوح خواست حرفی بزند، اما صدایم بلندتر شد: -تو منو خاک کردی، نوح! منو همراه یاشار و طنین دفن کردی؛ من زنده‌ام چون انتقام زنده‌ام کرده، نه عشق! حالا اومدی می‌گی منو نمی‌شناسی؟ تو منو ساختی، لعنتی! تو، اون شب، و اون خیانت! باد ناگهانی شدت گرفت، برگ‌ها در هوا چرخیدند و صداهای دور و نزدیک محو شدند. فقط نفس‌های تند و سنگین ما شنیده می‌شد؛ صدای دود و خاطرات و قلب‌هایی که از هم گسسته بودند. دست‌هایم هنوز محکم به یقه‌اش چسبیده بودند. اما در لرزش انگشتانم، رد پای آن عشق قدیمی زخمی، خونین و نیمه‌جان دیده می‌شد. نوح فقط به من نگاه می‌کرد؛ مثل مردی که در برابر زنی ایستاده بود که از زیر آوار گذشته بیرون آمده بود؛ زنی که دیگر با اشک نبود، بلکه با آتش و خشم شعله‌ور شده بود. و من؟ من سایه‌ی گذشته‌اش بودم؛ زنده، اما دیگر آن زن نبودم؛ نه همسرش، نه معشوقه‌اش. من همراز شده بودم، همرازِ انتقام، همرازِ خشم، همرازِ حقیقتی که دیگر نمی‌شد انکارش کرد، همرازی که دیگر محرم هر رازش نبود‌.
  10. قسمت نوزدهم هوای سرد شب مثل سیلی‌ای نامرئی روی پوست صورتم نشست. درب شیشه‌ای تراس پشت سرمان با صدایی آرام بسته شد و ما را در حصاری از سکوت و آسمان تاریک تنها گذاشت. باد، موهای آشفته‌ام را با خشونتی عاشقانه به هر سو می‌کشاند، گویی می‌خواست حرف‌های ناگفته را از گوشه‌ی ذهنم بیرون بکشد و بر تاریکی فریاد بزند. نوح هنوز بازوی من را محکم در دست گرفته بود، انگار اگر رهایم کند، از لابه‌لای انگشت‌هایش مثل بخار شب ناپدید می‌شوم. نفس‌هایش تند بود، نه از دویدن، نه از خستگی... از خشمی که زیر پوستش قل می‌زد. سینه‌اش با هر نفس بالا و پایین می‌رفت و رگ گردنش با تپش‌هایی شدید، مرز جنون را فریاد می‌زد. لحظه‌ای مکث کرد. چشم‌هایش در نور کم تراس برق زد، نه برق زندگی، برق خشم، برق زخم. با صدایی دورگه و خفه گفت: «تو... داری چی‌کار می‌کنی، همراز؟ تو دیگه کی هستی؟ من... من نمی‌شناسمت!» صداش لرز داشت، اما نه از ترس، نه از شک. از خشمِ له‌شده‌ای که زیر پایم داشتم خوردش می‌کردم. از دیدن زنی که سال‌ها پیش خاکش کرده بود و حالا مثل شعله‌ای از جهنم برگشته بود. چشم‌هایم را در چشم‌های خسته‌اش دوختم. لبخندی کج روی لبم نشست. لبخندی که بیشتر بوی خون می‌داد تا مهربانی. بعد، بی‌هوا، قهقهه‌ای بلند سر دادم. صدای خنده‌ام در تاریکی تراس پیچید، مثل نیش خنجری که در دل سکوت فرو می‌رود. باد، خنده‌ام را در اطراف پخش می‌کرد، و شب، مثل یک شاهد خاموش، آن را ثبت می‌کرد. و بعد با صدایی آرام ولی مرگبار، مثل زمزمه‌ی یک مار، گفتم: «من کی‌ام؟ هوم؟ این سوالو باید خیلی زودتر می‌پرسیدی، نوح. من همون زنی‌ام که یه روزی همسرت بود، با دلی که واسه‌ت می‌تپید، با نگاهی که تو رو تا مرز پرستش برد... ولی تو چی‌کار کردی؟» قدم کوچیکی به سمتش برداشتم. حالا نفس‌هام نزدیک صورتش بود. انگشت‌هام مشت شده بودن کنار بدنم، و صدایم مثل تیغه‌ی یخ روش فرود می‌اومد. «تو با دستای خودت کُشتیش. با بی‌رحمی، با خیانت، با نفسی که روی اعتماد خنجر زدی... اون زن مرد، نوح. زیر خاک رفت. و چیزی که از اون زن باقی مونده، همرازیه که روبه‌روته. حالا بگو، قاتل عزیز، واقعاً فکر می‌کنی نیاز داری دوباره خودمو بهت معرفی کنم؟» نوح نفسش را به زور فرو داد. چشم‌هاش بازتر شد. لب‌هاش لرزید. نه از ترس، از واقعیت. از زخم‌هایی که حالا جلوش ایستاده بودن و نگاهش می‌کردن. از اینکه هیولایی که خودش ساخت، حالا روبه‌روشه و نگاهش رو پس نمی‌زنه. سکوت بینمون مثل دیوار بتنی بود. فقط صدای باد، پرش نورهای محو شهر پایین دست، و زنگ ضعیف یک موسیقی دور از سالن، بینمون حرکت می‌کرد. انگار دنیا برای چند ثانیه ایستاده بود، فقط برای این رویارویی. این اعتراف. این افشاگری. و من... من با چشم‌هایی که از اشک تهی شده بودن، از عشق پُر، و از نفرت لبریز، همچنان نگاهش می‌کردم. مثل زنی که دیگه هیچ چیزی برای باختن نداره، جز خشمش.
  11. درود وقت بخیر بانو لطفا درخواست ناظر بدین

  12. Khakestar

    دنبال نام یک رمان میگردم

    فکر‌کنم اسم رمان حکم دل هست
  13. قسمت هجدهم سکوتی سنگین بر میز بازی سایه انداخته بود. سکوتی که نه از آرامش، بلکه از بهت و ناباوری نشأت می‌گرفت. استریت‌فلاش من، بازی را یک‌باره دگرگون کرده بود. پنج مافیای سرسخت، با گذشته‌هایی خون‌آلود و قدرت‌هایی بی‌رحمانه، حالا با نگاهی پر از تردید، احترام، و حتی ترس، به من زل زده بودند. موسیقی مهمانی در پس‌زمینه می‌نواخت، اما در گوش من فقط صدای ضربان قلبم طنین داشت؛ ضربانی سنگین، با ریتمی محکم مثل طبل‌های جنگ. نورهای گرم لوسترهای کریستالی بر پوست صورتم می‌رقصیدند، و بوی سیگار، عطر تند الکل و تنش مردانه فضا را سنگین‌تر کرده بود. به‌ آرامی از جایم برخاستم؛ دستانم را به پشت صندلی تکیه دادم و لحظه‌ای مکث کردم، سنگینی نگاه همه بر تنم نشسته بود. با قدم‌هایی حساب‌شده و بی‌شتاب از میز فاصله گرفتم. انگار هر قدمم، طنین اعلام قدرتی خاموش بود. در همین لحظه، صدای خش‌دار یکی از مافیاها، همان مردی با موهای جوگندمی و کت مشکی براق، فضا را شکافت: -صبر کن اسمتو نگفتی. همه ایستادند. حتی آن‌هایی که مشغول نوشیدن یا پچ‌پچ بودند، سکوت کردند، موسیقی دیگر تنها صدایی بود که نفس‌ها را همراهی می‌کرد. من ایستادم. برگشتم. لبخند ظریفی گوشه‌ی لبم نشست. موهایم را به‌ آرامی پشت گوشم زدم. نوری از لوستر درست بر چشمانم افتاد. خیره در نگاه آن مرد گفتم: - اسمم نیست اما لقبمه... "همراز." چند نفر زیر لب چیزی زمزمه کردند. لرزشی نامرئی در جمعیت پیچید، صدای کف‌زدن یک مرد عرب‌زبان در گوشه‌ای شنیده شد، ایتالیایی با سیگار نیم‌سوخته‌اش آرام گفت: - همراز؟ همون همرازِ افسانه‌ای؟ دیگری، مردی با چشمان خاکستری سرد و زخم عمیق بر گونه‌اش، پوزخندی زد: -می‌گفتن یه شبحه... یه افسانه‌ست... ولی حالا دارم با چشمای خودم می‌بینمش. هاله‌ای از اعتبار و ترس دورم حلقه بسته بود. برای لحظه‌ای حس کردم زمان ایستاده. قدرت مثل خونی سوزان در رگ‌هایم دوید. اما ناگهان، صدای قدم‌هایی خشک و سنگین به گوش رسید؛ قدم‌هایی که زمین را با اقتدار می‌کوبیدند. پیش از آن‌که حتی فرصت واکنش داشته باشم، صدایی سرد و خفه از پشت سرم شنیدم: - خوب بازی کردی… ولی بازیِ من تازه شروع شده. نوح بود، با آن کت چرمی تیره، موهای شانه‌زده و برق شیطانی در چشمانش، مثل شبحی از تاریکی قدم به میدان گذاشت، بوی تند ادکلن تلخش، پیش از خودش رسید. بی‌درنگ دستش را دور بازویم حلقه زد؛ انگشتانش سفت، محکم، مصمم. مثل پنجه‌ی شکارچی‌ای که طعمه‌اش را به‌چنگ آورده باشد. -شما با من میای خانوم همراز! این جمله‌اش نه خواهش بود، نه دستور؛ اجبار بود. نگاهش از جنس سایه، صدایش از جنس تیغ. اورهان به‌ سرعت از کنار ستون‌ها بیرون پرید، اما نوح حتی نگاهی به او نینداخت؛ صدای جمعیت در پس‌زمینه گم شد، همه چیز کُند شده بود. من در مرکز نگاه‌هایی ایستاده بودم که حالا دیگر نه بازی، بلکه قدرت را می‌سنجیدند. در همین لحظه، صدای قدم‌های آشنایی از پشت سر پیچید. - دستتو بردار، نوح. سرهات بود. با آن چشمان شعله‌ور، فکی قفل‌شده و دندان‌هایی که چنان روی هم می‌فشرد که صدای "قرچ" آن حتی از میان جمعیت هم شنیده می‌شد. او مثل گرگی زخمی جلو آمد، نفس‌هایش تند، مشت‌هایش گره‌شده، آماده برای انفجار. اما من، فقط نگاهش کردم. یک لحظه و همان یک لحظه کافی بود. با اشاره‌ای کوتاه، با حرکت آرام دست، به او فهماندم: "نه. این جنگ من است. سر جای خودت بمان." سرهات لحظه‌ای ایستاد، عصبانی و در حال انفجار، اما ایستاد. دست‌هایش لرزید، چشمانش روی نوح قفل شد، اما به من وفادار ماند. نوح، بی‌آنکه لحظه‌ای مکث کند، مرا به سمت درب تراس کشید. صدای کفش‌هایم روی سنگ‌های سرد سالن، مثل تپش قلبی عصبی در فضای پرتنش مهمانی پیچید. جمعیت، حالا دیگر فقط تماشا نمی‌کرد، آن‌ها شاهد آغاز نبردی بودند که هیچ‌کس پایانش را نمی‌دانست...
×
×
  • اضافه کردن...