رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

raha

کاربر فعال
  • تعداد ارسال ها

    73
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    7
  • Donations

    0.00 USD 

raha آخرین بار در روز اسفند 25 2024 برنده شده

raha یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !

7 دنبال کننده

آخرین بازدید کنندگان نمایه

6,464 بازدید کننده نمایه

دستاورد های raha

Collaborator

Collaborator (7/14)

  • Reacting Well
  • Very Popular
  • First Post
  • Collaborator
  • Dedicated

نشان‌های اخیر

239

اعتبار در سایت

  1. پارت شصت و دوم رمان خاص تیام هم با لبخند نگاهم کرد و گفت: چشم خواهر کوچولوی نازم اصلا هر چی شما بگین بعدم یکم سرشو کج کرد و مثل من چشماشو مظلوم کرد و گفت: حالا آشتی میکنی باهام؟؟؟ خدایی فکر نمیکردم یه روزی مجبور بشه خودشو برام لوس کنه اصلا به قیافه ی جدی اش نمیومد و یه ترکیب خنده داری ازش ساخته بود. که نزدیک بود از خنده منفجر بشم اما به نحوی که میتونستم خنده ام رو کنترل کردم و یه چشم غره براش اومدم و گفتم: اولا : خجالت نمیکشی با این سنت ادای منو دربیاری مرد گنده؟؟ دوما : این چیزا تاثیری رو من نداره چون خودم استاد این شیوه ها هستم خخخ سوما :شما حالا حالاها باید مراتب منت کشی رو طی کنی تا درس عبرت بشه برات دیگه ازین کارا نکنی داداش گلم . الانم پاشو بریم خونه خسته شدم. اونم دیگه بحث رو کش نداد و با گفتن چشم عزیزدلم به سمت در کافه حرکت کرد منم دنبالش رفتم و سوار ماشینش شدیم و تا خونه مسیر به سکوت گذشت . وقتی رسیدیم خونه سریع به سمت اتاقم رفتم و تیام هم رفت تو اتاق خودش. چون قبلا حسابی خوابیده بودم دیگه خوابم نمیومد پس تصمیم گرفتم یه زنگ به ترانه بزنم و یکم باهاش حرف بزنم. شماره اش رو گرفتم اما هر چی منتظر موندم جواب نداد تعجب کردم چون اولین باری بود که تماسم رو بی جواب میذاشت همیشه به بوق دوم نرسیده جوابم رو میداد دوباره شماره اش رو گرفتم اشغال زد این دفعه دیگه نگران شدم اینترنت رو روشن کردم رفتم تو تلگرام و واتساپ دیدم آنلاین نیست پس بهش پیامک زدم : سلام ماه قشنگم خوبی؟ بهت زنگ زدم جواب ندادی نگرانتم لطفا جوابم رو بده و منو از خودت بی‌خبر نذار عزیزدلم. پنج دقیقه بعد از ارسال پیامم جوابش اومد که : سلام عزیزدلم خوبم نگران نباش فقط مهمون داریم و شرایط جواب دادن نداشتم منم در جوابش نوشتم: مهموناتون به این زودی اومدند؟مطمعنی چیز خاصی نیست؟ آخه حتی وقتی مهمون داشتین هم زنگ منو بی جواب نمیذاشتی. اونم در جواب نوشت: مطمئن باش خوبم و چیز خاصی نیست مهمون ها تا یکی دوساعت دیگه میرن من بهت زنگ میزنم مفصل گزارش کار میدم بهت فعلا باید برم تا مامان خانوم عصبی نشده بوس بای.
  2. پارت شصت و یکم رمان خاص منم با لبخند نگاهش کردم و گفتم: همین دور و برا جناب استاد . سلامت باشید. و البته بزرگواریتون رو به دادا جونم میرسونم. با همون لبخند مهربونش نگاهم کرد و گفت: از دست این زبون تو شیطون بلا خانوم. بعد هم یه نگاهی به تیام انداخت و گفت: یه سری کار دارم باید برم از دیدنتون خوشحال شدم. تیام جان مواظب خودت و گل دخترم باش. تیام هم نگاهش گرد و با لبخند گفت: ما هم خیلی خوشحال شدیم از دیدنتون جناب استاد . این وروجک هم تاج سر منه مگه میشه مواظبش نباشم ولی چشم. منم با لبخند نگاهش کردم وگفتم: داداش گلم راست میگه جناب استاد. شاید در ظاهر با هم کلکل داشته باشیم اما پاش بیوفته واسه هم جونمون هم میدیم. خیلی از دیدنتون خوشحال شدم . در پناه حق سلامت و موفق و پایدار و خوشحال باشید جناب استاد مهربونم. اونم با لبخند ازمون خداحافظی کرد و رفت. همیشه همبن لبخند مهربون رو داره و لبخندش به اطرافیان انرژی مثبت میده یا حداقل به من که انرژی مثبت منتقل میکنه میکنه .یکی از دلایل محبوبیتش برای من همینه. در کل خیلی مهربون و صبور و متواضع و برای من و تیام مثل یه الگو و اسطوره ی مهم و ارزشمند و دوست‌داشتنی هست. تازه شاعر خوبی هم هست. و من و تیام هر دو چیزهای زیادی ازش یاد گرفتیم. تو همین فکر ها بودم که تیام گفت: اوهوم . اوهوم. خواهر قشنگم میدونم معجون رو خیلی دوست داری ولی معجونت ته کشیده و اونی که الان داری میخوری قاشق خالیه. نمیخواستم تو فکرت بپرم ولی دیدم اگه یکم دیگه ادامه بدی ظرفش هم میخوری واسه همین صدات کردم. خخخ... یه نگاه حرصی بهش انداختم و گفتم: خخخ... نمکدون. مثل اینکه نمک زیاد خوردی با نمک شدی یادت رفته هنوز کاملا نبخشیدمت ها!! یه نگاه ترسیده ی الکی بهم انداخت و گفت: وای نه تو رو خدا تازه راضیت کرده بودم. لطفا از سر تقصیرات بنده بگذر. پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم: حالا بهش فکر میکنم ولی قول نمیدم . تیام هم با قیافه ای که شبیه ناله شده بود یه نگاهی بهم کرد و گفت: وای تازه روند منت کشی رو تموم کرده بودمااا منم با خنده ای که سعی می‌کردم کنترلش کنم تا جدی تر به نظر بیام نگاهش کردم و گفتم: بله اصلا همینه که هست تا تو باشی خواهر قشنگت رو سر کار نذاری الانم پاشو بریم خونه یکم استراحت کنیم که مامان خانوم گفتن فردا باید بریم خونه دادا اینا
  3. خلاصه و مقدمه رو اصلاح کردم به نظرت چطور شد گلم؟
  4. مرسی از توضیحات جامع و کاملتون تلاشم رو میکنم که بهترش کنم😍
  5. پارت شصتم رمان خاص داشتم غذام رو میخوردم که یهو متوجه شدم تیام و استادش دارند به سمت میزمون میان. سریع دوتا لقمه ی آخر و خوردم و با دستمال دست و بالم رو پاکسازی کردم و به قول مامانم مثل یه دسته ی گل و کاملا خانومانه منتظرشون نشستم. وقتی رسیدن به میزمون لبخند زدم و بعد با لحن رسمی و کاملا مودبانه رو به استاد گفتم: سلام استاد خوبین؟؟ اونم با یه لبخند مهربون نگاهم کرد و گفت: خوبم دختر گلم شما چطورین؟ همه چیز امن و امانه؟این تیام خان که اذیتت نکرده؟ اگه اینطوریه بگو خودم حسابش رو کف دستش بزارم. اینو که گفت ، تیام شاکی نگاهش کرد و گفت: استاد؟؟ داشتیم؟؟ شاگردتون منم نه این شیطون خانوم. هی روزگار ... نو که اومد به بازار تیام میشه دل آزار. استاد هم با همون لبخند نگاهش کرد و گفت: شلوغش نکن تیام خان . جای شما همیشه محفوظ هست ولی حساب دختر گلم جداست. منم دیدم داره شوخی شوخی جدی میشه یه نگاهی بهشون کردم و گفتم: تیام خان شوخی بسه دیگه برادر عزیزززم(این عزیزم یعنی همون جان مادرت جلوی استاد آبرو داری کن و بیخیال شو .) بعد هم در جواب استاد گفتم: منم خوبم خداروشکر. شما نگران نباشید این داداش من اگه بخواد هم نمیتونه منو از پس من بربیاد بیاد و منو اذیت کنه. خیالتون تخت. خخخخ... تیام هم نتونست ساکت بمونه و گفت: آخ گفتی خواهر من دقیقا همینه. بس که پیش استاد مظلومانه رفتار میکنی اینجوری فکر میکنه . باز نمیدونه که هیچ کس حریف زبون توی شیطون بلا نمیشه . حتی اگه مقصر هم باشه با چشماش یه جوری نگاه میکنه که کلا یادم میره بحث سر چی بود . در این حد!! کاش یکی پیدا می‌شد حریف چشما و زبون تو می‌شد شیطون بلا. یه پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم: گشتم نبود نگرد نیست . فعلا که کسی حریفشون نیست. خخخ... تیام و استاد همزمان گفتند: صد در صد. و بعد هم با هم خندیدند. بعد هم استاد با لبخند نگاهم کرد و مهربون گفت: دختر گلم شیطونی نکن . به خانواده مخصوصا پدربزرگ محترم سلام برسون. آخه دادا و استاد سر یه پروژه ی مرمت با هم آشنا شدند یه خونه ی قدیمی تو محل دادا بود که دست وراث افتاده بود و استاد می‌خواست برای مرمت و بازسازی بخرتش اما ورثه میخواستند بکوبند و بسازن. دادا باهاشون صحبت کرد و چون دوست پدربزرگشون بود و براشون مهم بود حرفش رو قبول کردند و خونه رو به استاد فروختند. اونم باز سازیش کرد و ازش یه گالری و نمایشگاه خط و نقاشی ساخت. که البته این روزا کلی از اهالی هنر ازش دیدن می‌کنند و به شدت جذاب و قشنگه. تبدیل به جاذبه‌های فرهنگی شهر شده . استاد واقعا تو کارش بی نظیره. چون عاشق کارش هست و با علاقه کارش رو انجام میده به بهترین شکل. تو همین فکر ها بودم که صدای استاد رو شنیدم که گفت: کجایی شیطون بلا؟
  6. پارت پنجاه و نهم رمان خاص باز هم مسیرمون تو سکوت طی شد تا به کافه رسیدم. تیام ماشین رو پارک کرد و با لبخند گفت: بزن بریم خواهر قشنگم. منم با لبخند جوابش رو دادم و گفتم: بریم جناب برادر که روده بزرگه روده کوچیکه رو خورد. تو همین یکی دو روزی که مامان اینا رفتن خونه ی دادا کلا برنامه ی غذایی مون بهم ریخته . از این به بعد باید بیشتر قدر دست‌پخت مامان خانوم رو بدونیم. اونم در کافه رو باز کرد و در حالی بهم اشاره میکرد برم داخل گفت: به شدت باهات موافقم. فقط الان بفرمایید داخل تا همین غذای کافه هم از دست ندادیم خواهر من. خخخ.. با هم رفتیم داخل کافه و بازم همون جای همیشگی نشستیم. منو رو آوردند من سبزی کوکو سفارش دادم و تیام اسنک قارچ و مرغ و سیب زمینی سرخ کرده با دوغ و نوشابه. یه نگاهی بهش انداختم و گفتم: نصف نصف. چون هر دو مون عاشق سیب زمینی سرخ کرده ایم. اونم با یه قیافه ی ناراضی و با نمک نگاهم کرد و گفت: چیکار کنم دیگه فعلا دور دور شماست خانوم خانوما.چشم نصف میکنم باهات .یعنی در واقع انتخاب دیگه ای ندارم چون به هر حال میگیریش پس چه بهتر که خودم باهات به توافق برسم. خخخخ... غذا رو آوردن و شروع کردیم . بعد از اینکه غذام تموم شد نصف غذای تیام هم گرفتم برای خودم . دوباره شروع کردم به خوردن که دیدم تیام دست به سینه نشسته و داره نگاهم میکنه. به غذاش اشاره کردم و گفتم : چرا مثل مجسمه نشستی داری منو نگاه میکنی خب غذاتو بخور. اونم با حرص گفت : دارم نگاه میکنم ببینم کی سیر میشی . فقط موندم این همه میخوری چرا چاق نمیشی. هه.. منم با یه لبخند نگاهش کردم و خونسرد گفتم: اولا: من که زیاد غذا نمیخورم دوما:بده به فکرتم و نمیزارم زحمات باشگاه رفتنت تباه بشه؟؟؟ ااا حقا که دست من نمک نداره. بعد هم با یه اخم الکی روم رو برگردوندم. با تعجب نگاهم کرد و گفت: چرا شلوغش میکنی ؟؟؟ من که چیزی نگفتم قربونت برم . اصلا هر چی دلت بخواد برات سفارش میدم فقط جون هر کی دوست داری قهر نکن. باشه؟ با یه حالت متفکر نگاهش کردم و گفتم: اگه معجون مخصوص همیشگی رو برام بگیری روش فکر میکنم. با یه لبخند قشنگ نگاهم کرد و گفت: حتما عزیزدلم تو جون بخواه معجون که چیزی نیست. فقط جون تیام قهر نکن اخم نکن ببین با خنده خوشگل تری مهربونم. بعد هم بلند شد و رفت معجونم رو سفارش بده و یکم هم با جناب استاد عزیزش صحبت کنه تا من غذام رو تموم کنم.. خخخخ...
  7. خانوم گلی صفحه نقد داره رمانت؟

    1. نمایش دیدگاه های قبلی  بیشتر 2
    2. raha

      raha

      یه موضوع جدید ارسال کردم به نام نقد رمان خاص

       

      منظورت همین بود؟

    3. نهال

      نهال

      ارسال شد

    4. raha

      raha

      مرسی گلم

  8. پارت پنجاه و هشتم رمان خاص یه نگاه حرصی بهش انداختم و گفتم: اولا : وظیفته غیر از این هم نباید باشه. دوما: تو نگران نباش اونی که میاد یا استاد نازکشی هست یا تو زندگی با من خود به خود استاد میشه . حالا هم به جای این حرفای الکی پاشو برو حاضر شو بزار منم آماده شم تا کافه بازه به ناهار برسیم. دیگه حرفی نزد و رفت تو اتاقش منم برگشتم تو اتاقم و یه مانتو ی آبی اسمونی با شال سفید و شلوار جین آبی آسمونی و سفید پوشیدم و بعد از یه آرایش مختصر که شامل ضد آفتاب و تینت لب و ژل مژه و ابرو بود مینی بگ آبی آسمونی مروارید دوزی با گوشیم رو برداشتم و از اتاقم بیرون رفتم.. تیام هم حاضر و آماده در حالی که یه تیشرت آستین کوتاه سرمه ای با شلوار کتان سفید پوشیده بود جلو ی در اتاقش منتظرم بود. چشمش که بهم افتاد نگاه خریدارانه ای بهم انداخت و گفت: به به خواهر نازم تو تیپ نزنی هم خوشگلی چه برسه به الان که باید آمبولانس هم پشت سرت راه بندازم کشته مرده هات رو جمع کنم. خخخ... با لبخند نگاهش کردم و گفتم : تو هم ترشی نخوری یه چیزی میشی ها این همه زبون رو کجا قایم کرده بودی که تا حالا ازش استفاده نمی کردی؟ تو هم بد نشدی ها به خودم رفتی خوشتیپ شدی. خخخ... با یه لبخند قشنگ نگاهم کرد و گفت: شما هر چی بگی رو سر من جا داره خواهر قشنگم چشم از این به بعد بیشتر ازش استفاده میکنم یعنی همیشه که نه ولی برای تنوع بد نیست. خخخخ... بعد هم از نظر فنی تو به من رفتی نه من به تو چون ذاتا من یه کوچولو بزرگ ترم خواهرم. با یه حالت متفکر نگاهش کردم و گفتم: بزار یکم فکر کنم، در مورد رفتارت درست میگی حتی همین الانم یکم عجیب غریب به نظر میاد چون مثل همیشه نیستیم با هم و خب بهش عادت ندارم. بعد هم بزرگی به عقل نه به سال که فک کنم از نظر عقلی حداقل هم سن باشیم . هه.. یه نگاه متعجب بهم انداخت و گفت: عجببب..تا حالا از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم. خخخ.. من تسلیمم خواهر من فقط لطفا سوار شو بریم که دیر نشه. با تعجب گفتم: ا وا کی رسیدیم به ماشین؟ اصلا متوجه نشدم. تیام هم در حالی که سعی می‌کرد نخنده گفت: بله خواهر قشنگم انقدر غرق سخنرانی برای من بودی که اصلا نفهمیدی کجا داری میای. حالا هم بیا سوار شو تا زودتر برسیم. بعد هم هر دو با لبخند سوار ماشین تیام شدیم و به سمت کافه حرکت کردیم.
  9. پارت پنجاه و هفتم رمان خاص با اخمی که حاصل سرزنش های تیام بود نگاهش کردم و گفتم: اولا :هیچ حرف بدی نزدم و خود کوروش خان هم خوشش اومد و هیچ چیزی نگفت؛ دوما :من بهتر از تو احترام به بقیه و حد خودم رو میدونم .کار امروزم یه شیطنت بچگانه یا زیاده روی نبود .فقط یه شوخی بود؛ سوما: زیاده روی واقعی کار دیروز شما و سرزنش الآنتون هست جناب به اصطلاح برادر! خواست حرفی بزنه که دستم رو به علامت سکوت روی لبم گذاشتم و گفتم: هیششش... هیچی نمیخوام بشنوم. حداقل الان. بعد هم سمت اتاقم دویدم اما شنیدم که زیر لب گفت: گند زدی تیام .بدجورررر. رفتم تو اتاقم و در رو از پشت قفل کردم و کلیدم روی در گذاشتم تا نتونه بیاد تو اتاقم. بعد یه قرص آرام بخش خوردم و گرفتم خوابیدم. بعد از یه خواب مفصل با صدای ضربه های شدید بیدار شدم. اول که گیج خواب بودم فکر کردن زلزله است و ترسیدم. اما قبل از اینکه جیغ بزنم صدای خل و چل خان(تیام) رو شنیدم که میگفت: تیارا جان،خواهر گلم! میدونم بیداری لطفا بیا درو باز کن . باهات حرف بزنم منو از صورت ماهت محروم نکن عزیزدلم خب. با من قهر نکن میمیرم خب. درو باز کردم و با اخم بهش نگاه کردم و گفتم: اولا: چه خبرته مگه سر آوردی اینجوری ضربه میزنی؟ دوما: دلیل محرومیتت رفتار خودته حقت بود تازه کم هم تنبیهت کردم. سوما:هنوز تصمیم ندارم ببخشمت ولی روش فکر میکنم. حالا هم برو به فکر ناهار باش . با تو قهرم با شکمم که قهر نیستم. با لبخند نگاهم کرد و گفت: قربون خواهر قشنگم برم که در هر شرایطی فکر شیطنت هست. چشم . هر چی شما امر بفرمایید اصلا ناهار مهمون من کافه ی همیشگی. شاید یه رحمی به این داداش سراپا تقصیر کردی و بخشیدیش چون تحمل قهرت رو نداره مهربونم. یه نگاه چپکی بهش کردم و گفتم: بسه جناب برادر کم تر زبون بریز من همسر آینده و خانواده ی محترمشون نیستم که با این خود شیرینی داری پیش میری . اون که صد البته . حالا حالا ها باید نازم رو بخری تا شاید بخشیدمت. با همون لبخند نگاهم کرد و گفت: شما خواهر عزیز دردونه ی منی تیارای شیطون. نازتم تا ابد خریدارم. فقط بیچاره اونی که قراره با تو ازدواج کنه. چقدر باید نازت رو بکشه.
  10. پارت پنجاه و هشتم رمان خاص یه نگاه حرصی بهش انداختم و گفتم: اولا : وظیفته غیر از این هم نباید باشه. دوما: تو نگران نباش اونی که میاد یا استاد نازکشی هست یا تو زندگی با من خود به خود استاد میشه . حالا هم به جای این حرفای الکی پاشو برو حاضر شو بزار منم آماده شم تا کافه بازه به ناهار برسیم. دیگه حرفی نزد و رفت تو اتاقش منم برگشتم تو اتاقم و یه مانتو ی آبی اسمونی با شال سفید و شلوار جین آبی آسمونی و سفید پوشیدم و بعد از یه آرایش مختصر که شامل ضد آفتاب و تینت لب و ژل مژه و ابرو بود مینی بگ آبی آسمونی مروارید دوزی با گوشیم رو برداشتم و از اتاقم بیرون رفتم.. تیام هم حاضر و آماده در حالی که یه تیشرت آستین کوتاه سرمه ای با شلوار کتان سفید پوشیده بود جلو ی در اتاقش منتظرم بود. چشمش که بهم افتاد نگاه خریدارانه ای بهم انداخت و گفت: به به خواهر نازم تو تیپ نزنی هم خوشگلی چه برسه به الان که باید آمبولانس هم پشت سرت راه بندازم کشته مرده هات رو جمع کنم. خخخ... با لبخند نگاهش کردم و گفتم : تو هم ترشی نخوری یه چیزی میشی ها این همه زبون رو کجا قایم کرده بودی که تا حالا ازش استفاده نمی کردی؟ تو هم بد نشدی ها به خودم رفتی خوشتیپ شدی. خخخ... با یه لبخند قشنگ نگاهم کرد و گفت: شما هر چی بگی رو سر من جا داره خواهر قشنگم چشم از این به بعد بیشتر ازش استفاده میکنم یعنی همیشه که نه ولی برای تنوع بد نیست. خخخخ... بعد هم از نظر فنی تو به من رفتی نه من به تو چون ذاتا من یه کوچولو بزرگ ترم خواهرم. با یه حالت متفکر نگاهش کردم و گفتم: بزار یکم فکر کنم، در مورد رفتارت درست میگی حتی همین الانم یکم عجیب غریب به نظر میاد چون مثل همیشه نیستیم با هم و خب بهش عادت ندارم. بعد هم بزرگی به عقل نه به سال که فک کنم از نظر عقلی حداقل هم سن باشیم . هه.. یه نگاه متعجب بهم انداخت و گفت: عجببب..تا حالا از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم. خخخ.. من تسلیمم خواهر من فقط لطفا سوار شو بریم که دیر نشه. با تعجب گفتم: ا وا کی رسیدیم به ماشین؟ اصلا متوجه نشدم. تیام هم در حالی که سعی می‌کرد نخنده گفت: بله خواهر قشنگم انقدر غرق سخنرانی برای من بودی که اصلا نفهمیدی کجا داری میای. حالا هم بیا سوار شو تا زودتر برسیم. بعد هم هر دو با لبخند سوار ماشین تیام شدیم و به سمت کافه حرکت کردیم.
  11. پارت پنجاه و هفتم رمان خاص با اخمی که حاصل سرزنش های تیام بود نگاهش کردم و گفتم: اولا :هیچ حرف بدی نزدم و خود کوروش خان هم خوشش اومد و هیچ چیزی نگفت؛ دوما :من بهتر از تو احترام به بقیه و حد خودم رو میدونم .کار امروزم یه شیطنت بچگانه یا زیاده روی نبود .فقط یه شوخی بود؛ سوما: زیاده روی واقعی کار دیروز شما و سرزنش الآنتون هست جناب به اصطلاح برادر! خواست حرفی بزنه که دستم رو به علامت سکوت روی لبم گذاشتم و گفتم: هیششش... هیچی نمیخوام بشنوم. حداقل الان. بعد هم سمت اتاقم دویدم اما شنیدم که زیر لب گفت: گند زدی تیام .بدجورررر. رفتم تو اتاقم و در رو از پشت قفل کردم و کلیدم روی در گذاشتم تا نتونه بیاد تو اتاقم. بعد یه قرص آرام بخش خوردم و گرفتم خوابیدم. بعد از یه خواب مفصل با صدای ضربه های شدید بیدار شدم. اول که گیج خواب بودم فکر کردن زلزله است و ترسیدم. اما قبل از اینکه جیغ بزنم صدای خل و چل خان(تیام) رو شنیدم که میگفت: تیارا جان،خواهر گلم! میدونم بیداری لطفا بیا درو باز کن . باهات حرف بزنم منو از صورت ماهت محروم نکن عزیزدلم خب. با من قهر نکن میمیرم خب. درو باز کردم و با اخم بهش نگاه کردم و گفتم: اولا: چه خبرته مگه سر آوردی اینجوری ضربه میزنی؟ دوما: دلیل محرومیتت رفتار خودته حقت بود تازه کم هم تنبیهت کردم. سوما:هنوز تصمیم ندارم ببخشمت ولی روش فکر میکنم. حالا هم برو به فکر ناهار باش . با تو قهرم با شکمم که قهر نیستم. با لبخند نگاهم کرد و گفت: قربون خواهر قشنگم برم که در هر شرایطی فکر شیطنت هست. چشم . هر چی شما امر بفرمایید اصلا ناهار مهمون من کافه ی همیشگی. شاید یه رحمی به این داداش سراپا تقصیر کردی و بخشیدیش چون تحمل قهرت رو نداره مهربونم. یه نگاه چپکی بهش کردم و گفتم: بسه جناب برادر کم تر زبون بریز من همسر آینده و خانواده ی محترمشون نیستم که با این خود شیرینی داری پیش میری . اون که صد البته . حالا حالا ها باید نازم رو بخری تا شاید بخشیدمت. با همون لبخند نگاهم کرد و گفت: شما خواهر عزیز دردونه ی منی تیارای شیطون. نازتم تا ابد خریدارم. فقط بیچاره اونی که قراره با تو ازدواج کنه. چقدر باید نازت رو بکشه.
  12. پارت پنجاه و ششم رمان خاص منم با خنده نگاهش کردم و گفتم: سلام بر کوروش خان عاشق. من به این مظلومی اصلا اذیت کردن بلد نیستم. همین لحظه تیام و ترانه همزمان گفتند:خیلیییی. منم از فرصت استفاده کردم و گفتم: ببینید شاهدان عینی هم تایید می‌کنند. خخخ.. چی داشتم میگفتم آها، من نه تنها خیلی مظلومم بلکه خیلی حق گو هم هستم. الانم خب دارم درست میگم دیگه . نمونه اش همین الان که از بس محو عشقتون شده بودین من و تیام رو کلا ندیدین. خخخ... کوروش خان هم که دید من کم نمیارم گفت: بسه زلزله خانوم. به جای این حرف ها راه بیافت برسونید ما رو خونه که خانومم خسته شد‌. خودش هم زودتر از ما رفت سراغ نفس جون و دست تو دست سمت ماشین رفتند . وسط راه برگشت سمت ما سه تا که هنوز تو شوک بودیم و گفت: بچه ها؟؟ کجا موندین پس؟ دیر شد ما شب مهمون داریم ها!! تیام زودتر از منو ترانه به خودش اومد و گفت: اومدیم کوروش خان . اومدیم. بعد هم رو کرد به من و ترانه و گفت: بدویین دیر شد. ما هم که تازه به خودمون اومده بودیم، دست همو گرفتیم و تا ماشين دویدیم جوری که تیام بعد از ما رسید. به محض رسیدن دزدگیر رو زد و ما هم سوار ماشین شدیم و تا خود خونه ی ترانه اینا با سرعت و تو سکوت گذشت. وقتی رسیدیم نفس جون و کوروش خان پیاده شدند و منو ترانه هم از هم خداحافظی کردیم و با گفتن بهت زنگ میزنم رفت تو خونه اشون منم دوباره سوار ماشین تیام شدم و سمت خونه راه افتادیم. باز هم مسیر تو سکوت طی شد . رسیدیم خونه. داشتم میرفتم اتاقم که تیام صدام زد و گفت : تیارا صبر کن. کارت دارم. منم همون جا دم راه‌پله ها منتظرش وایستادم. تا رسید بهم نگاه حرصی ای انداخت و گفت: خواهر من، این حرف ها چی بود به کوروش خان زدی؟ الان چه فکری راجع بهمون میکنه؟ شیطنت خوبه ولی تا یه حدی ! شیطنت زیاد ضرر داره.
  13. پارت پنجاه و پنجم رمان خاص ما هم در حالی که هنوز از حرکات سریع تیام گیج و شوکه بودیم، سوار ماشین تیام شدیم و به سمت فرودگاه حرکت کردیم . تیام همون طور که گفته بود سر راه سپهر رو گذاشت آموزشگاه کنکورش. بعد به سرعت ما رو به فرودگاه رسوند. وقتی رسیدیم فرودگاه خاله اینا رو دیدیم که داشتن اطراف رو نگاه می‌کردند و دنبال ترانه می‌گشتند. رفتیم جلو و ترانه پرید بغل بابا و مامانش و بوس بارونشون کرد. بابای ترانه با یه لبخند قشنگ نگاهش کرد و به شوخی گفت: اوهوم اوهوم چه خبرته دخترم ؟ تموم کردی منو! الان مامانت از دستت شاکی میشه ها!! مامان ترانه هم با لبخند نگاه حرصی به همسرش انداخت و گفت: کوروشششش.... کوروش خانم که عاشق کلا حضور ما رو بیخیال شد و با شیفتگی خاصی نگاهش کرد و گفت: جان کوروش نفس بانو؟قربون اون نگاه حرصی و لبخندت برم من . خب دارم درست میگم دیگه بلاخره شما سهام دار عمده ی اینجانب هستی .خخخ... نفس خانوم هم با همون لبخند نگاهش کرد و گفت : کوروش جان ، بس کن بچه ها رو دوساعته سر پا نگه داشتی. زشته خب. کوروش خان هم که تا اون لحظه حواسش پرت نفس خانوم بود برگشت سمتمون و گفت: ا بچه ها سلام . شماها کی اومدین؟ چرا ندیدمتون؟ تیام که در حالی به سختی تلاش می‌کرد نخنده و پسر خوب و شیرینی به نظر بیاد با صورت سرخ شده نگاهش کرد و گفت: سلام کوروش خان. رسیدن بخیر. حتما خیلی خسته شدین از سفر متوجه ما نشدین. بفرمایید میرسونیمتون . بعد با نفس خانوم هم سلام و احوالپرسی کرد. بعد نوبت رسید به من. دویدم سمت مامان ترانه و بغلش کردم و با هیجان گفتم: سلام نفس جونم. دلم برات تنگ شده بود. چه خبرا؟ خوش گذشت؟ اصلا این چه سوالیه میپرسم معلومه که خوش میگذره کنار عشقتون و مسافرت دوتایی و بی سر .. چیزه بدون حضور ترانه و اینا... اونم با لبخند قشنگی نگاهم کرد و گفت: سلام شیطون بلا. کمتر سر به سر ما بذار. مگه هم سنت هستم بچه جان؟ چه خبرا؟ مامان اینا خوبن؟ منم با شیطنت نگاهش کردم و گفتم: شما از منم جوون تر میزنی نفس جونم. مامان اینا هم خوبن اونا هم مثل شما دوتایی پیچوندن رفتن شمال خونه ی دادا. ما رو نبردن که خلوت خالصانه ی عاشقانه اشون رو بهم نزنیم. خخخ... اینجا دیگه کوروش خان وارد صحنه شد و با یه نگاه مثلا جدی بهم گفت: تیارا خانوم کمتر این نفس منو اذیت کن. شیطون بلا خانوم.
×
×
  • اضافه کردن...