رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

Khakestar

مدیر اجرایی
  • تعداد ارسال ها

    168
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    2
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط Khakestar

  1. قسمت نهم: دالان همچنان در سکوتی مرگبار غرق بود. صدای قدم‌هایمان که به کاشی‌های سرد برخورد می‌کردند، تنها چیزی بود که در آن محیط شنیده می‌شد. هوای دالان سنگین بود و هر نفس کشیدن مانند تلاش برای بلعیدن هوا در غار تنگ و تاریکی بود که هیچ جایی برای فرار نمی‌گذاشت. سرهات پیشتر از من قدم می‌زد، و من احساس می‌کردم که هیچ‌یک از ما حتی جرات نکرده‌ایم به هم نگاه کنیم. دلشوره‌ای عمیق در دل من خزیده بود؛ شاید ترس نبود، اما چیزی شبیه به وحشت از این که ممکن است دیگر نتوانم از این مسیر بازگردم در دلم رخنه کرده بود. گوشی بی‌سیم در دستم لرزید، صدای خش‌خش تکراری به گوشم رسید. این بار صدای برهان از آن سوی تماس شنیده می‌شد، کمی مبهم و پر از نگرانی: - رئیس، وضعیت خیلی بدتر از چیزی که فکر می‌کردیم. نوح آدم‌هاش رو فرستاده و انگار همه‌چی به هم ریخته. باید سریعتر از اینجا خارج بشید. در دل همان لحظه، تمام بدنم از خشم و نفرت سفت شد. نوح؟ او باید می‌دانست که هیچ‌کس نمی‌تواند با من بازی کند. چه جراتی داشت که من را در این وضعیت قرار دهد؟ احساس می‌کردم که دندان‌هایم از فشاری که به آن‌ها متحمل می‌کردم در حال شکسته شدن هستند، هر لحظه ممکن است طوفانی در درونم به راه بیفتد. چشمانم را به سقف سرد دالان دوختم. فکر کردم که شاید دیگر هیچ چیزی اهمیتی نداشته باشد. شاید تمام این مسیر، تمام این انتقام‌ها و کینه‌ها، جز یک بازی بی‌پایان نبود که هرگز به پایان نمی‌رسید. سرهات ایستاده بود و به من نگاه می‌کرد، در حالی که چهره‌اش از همیشه سنگین‌تر بود. گویی او هم چیزی را در درونش می‌دید که دیگر نمی‌توانست به راحتی از آن چشم‌پوشی کند. می دانستم او هم دست کمی از من ندارد. او هم با مرگ یاشار مثل روحش مرد اما جسمش زنده ماند. سرش را به آرامی تکان داد، اما حرفی نزد. وقتی به نقطه‌ای رسیدیم که باید وارد اتاق می‌شدیم، صدای کشیده شدن پاهای کسی به گوش رسید. هراسی در قلبم لرزید. آن‌جا بود که دیدم، کسی در دالان به دنبالمان می‌آید. سریع خم شدم و خودم را پشت یکی از دیوارها پنهان کردم که سرهات به تقلید از من در گودال کوچکی در روبه‌رویم قرار گرفت.نمی‌دانستم که آیا برای درگیری دوباره آماده‌ام یاکه شاید فقط باید می‌رفتم... صدا نزدیک‌تر شد و لحظاتی بعد، چهره آشنای برهان، از دور نمایان شد. نگاهش پر از اضطراب و بی‌قراری بود. انگار که چیزی را گم کرده باشد. -رئیس، وضعیت خیلی خطرناک شده. باید همین حالا از اینجا خارج بشید. نوح داره همه‌چیز رو خراب می‌کنه! حرف‌های برهان به شدت در من اثر کرد. نگاه من ثابت به او دوخته شد، اما هیچ واکنشی نشان ندادم. انگار در این لحظه تمام عواطفم خشکیده بود. هیچ چیزی جز انتقام نمی‌توانست من را حرکت دهد. سکوتی سنگین بر فضا حاکم شد و بعد از چند ثانیه، با صدای آرام و جدی به برهان گفتم: - سریع بگو که پادگان یک رو خالی کنن به سمت پادگان سه برن! احتمال اینکه اینجارو منفجر کنم خیلی زیاده. چشمان برهان، در همان لحظه، گویی نوری از ترس در آن‌ها می‌درخشید. او همه‌چیز را می‌فهمید. هر کلمه‌ای که از من بیرون می‌آمد، برایش حکم فرمانی غیرقابل انکار داشت. ولی قلبم سنگین‌تر از همیشه شده بود. در دل این بازی پیچیده، دیگر هیچ جایی برای انسان بودنم باقی نمانده بود. حتی خودم را فراموش کرده بودم، اما یادم بود که فقط باید به پیش می‌رفتم. چون هیچ راهی برای بازگشت نداشتم. سرهات قدم به قدم نزدیک‌تر می‌شد. او که همیشه در کنارم بود، حالا گویی فاصله‌اش از من بیشتر از هر زمانی شده بود. -هی، خواهر کوچیکه... خودت هم دیگه نمی‌دونی که چی درونت می‌گذره. مراقب باش! نگاهش در دل تاریکی، پر از سوالاتی بود که شاید هیچ‌وقت جوابشان را پیدا نکند.یا شاید هم من جوابی نداشتم... آرام قدم برداشتم و گفتم: شاید من دیگه هیچ چیزی رو جز انتقامگ نتونم ببینم. اما چیزی که می‌دونم اینه که این بازی، این داستان، حالا حالاها تمام نخواهد شد.
  2. قسمت هشتم: هنوز خنده‌ام قطع نشده بود، ولی در دلم چیزی به شدت می‌لرزید. نمی‌دانم چطور می‌شود یک نفر در عین داشتن قدرت و اراده‌ای بی‌رحمانه، در دلش اینطور احساساتی و متناقض باشد. این دنیای من بود؛ دنیای پر از خون و آتش و باروت و مرگ، اما یک لحظه هم نمی‌توانستم از خودم بپرسیم که آیا درست است؟ آیا در راهی که می‌روم به چیزی جز ویرانی می‌رسم؟! سرهات به دقت نگاهم می‌کرد، انگار می‌خواست ببیند این بازی‌ها تا کجا ادامه پیدا می‌کند. اما او نمی‌دانست که اینجا دیگر برای من هیچ‌چیز جدی‌تر از لحظه‌ی انتقام نبود. در سکوت به اطراف نگاه کردم. شب در حال پایین آمدن بود و هوا سنگین‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. با حس کردن بودی بنزین نیشخندی روی لب‌هایم نقش بست، حتی خودم نیز شرورت چشمانم را می‌توانستم حدس بزنم به برسد به خیانتکار بیچاره. بدونه اینکه بخواهم به پشت سرم برگردم، دستم را دراز کردم و قاب نیمه بزرگ نفت را گرفتم؛ با خونسردی تمام سمت آن شخص منفور شده و تفت را به سر و رویش ریختم. اما او از الان مرده بود، ترسش را می‌توانستم از چشم‌هایش که دودو می‌زدند ببینم؛ عرق‌های ریز و درشتی در پیشانی‌اش نمایان بود اما آیا من پیشمان بودم؟ نه هرگز! تقلای بیشتری کرد و وقتی دید که هیچ راه فراری در صندلی که با طناب‌های زخیمی مبحوس شده بود نیست، به التماس کردن افتاد‌. - خاکستر؛ خواهش میکنم، من اشتباه کردم تو ببخش من... من تازه دو ماه هست نه پدر شدم، نزار بچم یتیم بمونه مادرش هم سر زایمان فوت کرد، محبورم کردن بچم دست اونا بود خواهش می‌کنم ازت لطفا! ناگهان حس و حال قدیم وجودم را فرا گرفت، همرازی که قطعا اگر در گذشته بود بی‌شک این خیانتکار را به خاطر این حرف‌هایش می‌بخشید اما الان؟! الان حتی دیگر چیزی به نام احساس در وجودش نمی‌توانست پبدا کند‌. فندک نقره‌ای کنده‌ کاری شده‌ام را از جیب‌م در اوردم و سیگار سنت لوئیسم را روشن کردم، پک عمیقی زدم و دود خالصش را میهمان ریه‌هایم کردم. از وصف لذت خاص آن عاجز بودم، دود را به بیرون فرستادم و چشمانم را به خیانتکار منفور که در حال گریستن بود دوختم. با بی‌رحمی تمام دستم را خم کردم و سیگار را روی شلوار او انداختم که صدای داد و فریاد او از عجز و دردی که وارد تنش شده بود و صدای جلز ولز سوختنِ تنش بلند شد. عقب گرد کردم و با گرفتن دست سرهات به سمت طبقه اول پادگان حرکت کردیم. صدای قدم‌هایمان تنها صدای شکسته‌ای بود که در این محیط خالی و تاریک پیچیده بود. وارد یک دالان تاریک و سرد شدیم، از دیوارهایی که بوی دود و فلز می‌دادند، عبور کردیم. سرهات لحظه‌ای مکث کرد و گفت: -خوبی همراز؟! خوب بودم؟ بد بودم؟ حتی خودم نیز نمی‌دانستم که در چه حال فروپاشی روانی قرار دارم، شانه‌هایم را به عنوان ' نمی‌دانم'بالا انداختم و به سمت جلو و پادگان حرکت کردیم. این دالان را خودم طراحی کرده بودم که هیچکسی جز نفرات گروه نتواند به اینجا دسترسی پیدا کند. راهی پر از تله‌های مرگ وار بسیار بود که حتی اگر کسی هم اینجارا پیدا می‌کرد نمی‌توانست زده بیرون بیاید. فکرم لحظه‌ای سمت بازی شب پرواز کرد، این بازی یک بار برای همیشه باید تمام می‌شد. نه تنها برای من، بلکه برای همه کسانی که در این بازی احمقانه به من خیانت کرده بودند. سرهات به دنبال من حرکت می‌کرد و در سکوت دستوری عمل می‌کرد. با این حال، احساس کردم که در او هم چیزی تغییر کرده است. شاید او هم در درونش به جایی رسیده که دیگر نمی‌تواند تنها به خاطر اطاعت از من، تا آخر در این مسیر بی‌پایان پیش برود. به محض رسیدن به نقطه‌ای که می‌خواستیم، از گوشی بی‌سیمم خش‌خشی آمد. با یک حرکت سریع، آن را از جیبم بیرون کشیدم. صدای برهان در آن طرف شنیده می‌شد. - رئیس، وضعیت تغییر کرده. نوح یکی از آدم‌هاش رو فرستاده که موقعیت شما رو ردیابی کنه. الان هم بیست کیلو میتری اینجا آدم‌ها گیرش انداختن نفسم حبس شد. چطور ممکن بود؟ آیا نوح هم از بازی من آگاه شده بود؟ دوباره گوشیم به صدا درآمد. این بار صدای آشنای اورهان از آن سوی بی‌سیم به گوشم رسید: - رئیس افراد گیرش انداختن لطفا سریعر از دالان بیرون بیایید به سنت زندان پادگان بردنش‌. لرزش دستانم از عصبانیت شروع شده بود و در این دالان تنگ کم‌کم دیگر سخت می‌توانستم نفس بکشم‌، چشمانم را باز و بسته کردم و تا خواستم مشتی به دیوار دالان بزنم سرهات مانعم شد،از بین دندان‌هایم گفتم: -هیچ وقت به کسی اعتماد نکن. به هیچ‌کس! سرهات نگاه کرد، چشمانش تاریک‌تر از قبل بود. او احتمالاً درک کرده بود که این لحظه توانایی فروپاشی را دارم‌.
  3. بررسی و پیگیری شده است؛ نویسنده عزیز در صورتی که مشکلی به وجود آمد در بخش خصوصی خود اعلام نمایید. تاپیک بسته شد✨️✔️
  4. بررسی و پیگیری شده است؛ نویسنده عزیز در صورتی که مشکلی به وجود آمد در بخش خصوصی خود اعلام نمایید. تاپیک بسته شد✨️✔️
  5. بررسی و پیگیری شده است؛ نویسنده عزیز در صورتی که مشکلی به وجود آمد در بخش خصوصی خود اعلام نمایید. تاپیک بسته شد✨️✔️
  6. بررسی و پیگیری شده است؛ نویسنده عزیز در صورتی که مشکلی به وجود آمد در بخش خصوصی خود اعلام نمایید. تاپیک بسته شد✨️✔️
  7. بررسی و پیگیری شده است؛ نویسنده عزیز در صورتی که مشکلی به وجود آمد در بخش خصوصی خود اعلام نمایید. تاپیک بسته شد✨️✔️
  8. بررسی و پیگیری شده است؛ نویسنده عزیز در صورتی که مشکلی به وجود آمد در بخش خصوصی خود اعلام نمایید. تاپیک بسته خواهد شد✨️✔️
  9. بررسی و پیگیری شده است؛ نویسنده عزیز در صورتی که مشکلی به وجود آمد در بخش خصوصی خود اعلام نمایید. تاپیک بسته خواهد شد✨️✔️
  10. بررسی و پیگیری شده است؛ نویسنده عزیز در صورتی که مشکلی به وجود آمد در بخش خصوصی خود اعلام نمایید. تاپیک بسته خواهد شد✨️✔️
  11. بررسی و پیگیری شده است؛ نویسنده عزیز در صورتی که مشکلی به وجود آمد در بخش خصوصی خود اعلام نمایید. تاپیک بسته خواهد شد✨️✔️
  12. بررسی و پیگیری شده است؛ نویسنده عزیز در صورتی که مشکلی به وجود آمد در بخش خصوصی خود اعلام نمایید. تاپیک بسته خواهد شد✨️✔️
  13. درود وقت بخیر نویسنده عزیز لطفآ با بنده خصوصی بزنید
  14. جان جانان قسمت پنجم: اقا ولم کن؛ ولم کن... دکتر، دکتر... برید اون دکتر لامذهب رو بیارید بگید که همش دروغه، بیاد بگه جان جانان هیچ وقت بد نشد، بگه جان جانان توهم نبود، خواب نبود، واقعی بود... بیا دکتر، بیا جون مادرت راستشو بگو، من که می‌دونم داری دروغ میگی که منو روانی کنیی، که فقط مشت‌مشت قرص بریزی تو شکم وا‌مونده‌ی من که هرکی اومد از توچیزی بپرسه مدرکی علیه من داشته باشی که ثابت کنی دیوونم، نه؟! بابا ولم کن، حتی شده برای یک بار تو منو درک کن دکتر! اون ضربه های روحی که جان جانان به من زد، حتی اگه بمیرمم‌ یادم‌نمیره، ولی... ولی می‌دونی چیه؟! از خودم‌متنفرم! می‌فهمی؟ متنفر. از خودم‌متنفرم‌که با هرکاری که کرد، بازم دوسش داشتم. از خودم‌متنفرم‌که اون هربار بیشتر و بیشتر قلبم رو سوزوند و من، کاری از دستم برنمیومد! از خودم‌متنفرم که پیش همه خُردم‌ کرد، ولی منِ خر پیش همه بالا بردمش... اره، مشکل از منه، تو راست میگی دکتر! من دیوونم... دیوونه نبودما، دیوونم‌ کردن! ولی می‌دونی بیشتر از اینا از چی می‌سوزم؟! اینکه حتی اگه یه شب بمیرم و بردارن خاکم کنن، صدای قدم هاشو که از ورودی قبرستون بشنوم، باز زنده شم! از خودم بدم‌ میاد که پیش همه کسایی که گفتم بودم جان جانان دوسم داره، شرمندم کرد! که می‌گفتم جان جانان هیچ وقت ترکم نمی‌کنه هیچ وقت ولم نمی‌کنه؛ ولی چی شد؟! الان کجاست؟! اصلا من کجام؟! روحم کجاست؟! چرا آروم‌ نمی‌گیرم دکتر؟ چرا هرکاری می‌کنی و هرکاری خودم می‌کنم خوب نمیشم؟! ها؟ چرااا؟ دِ آخه لعنتی مگه یه آدم چقد کشش داره؟‌ها؟ تو بگو دکتر تو که غریبه‌ای از شنیدن حرفام اشک تو چشات جمع میشه و با ترهم‌نگاهم می‌کنی! حتی تویی ک دکتری دلت واسه من می‌سوزه، پس چرا دل بقیه نسوخت؟ چرا دل اون نسوخت؟ آخ اگه بدونی چقد خستمه دکتر، آخ اگه بدونی چقد بریدم که ولم‌کنی همینجا رو کاشی های سرد این اتاق لعنتی جون میدم و میمیرم! دکتر یه چیزی میگم ولی نخند، خب؟! دلم حال و هوای جان جانان رو داره، دلم‌تنگشه دکتر..‌. کاش همه پل های پشت سرش رو خراب نمی‌کرد. یا شاید هم من دیوونم و توهم می‌زنم‌که جان جانان رفته و دوسم نداره؟ نه؟ ولی اگه نرفته، الان کجاست؟ چرا نمیاد منو از اینجا ببره؟ چرا نمیاد که به همتون ثابت شه توهم نمیزنم؟ مگه همیشه بهم نمی‌گفت دختر کوچولوم، عشقم، زندگیم، دورت بگردم؟ مگه همیشه بهم نمی‌گفت من بدون تو نمی‌تونم؟ من بدون تو میمیرم پس چرا الان خودش نیست؟ دکتر یه آهنگی بگم‌برام‌میزاری گوش بدمش؟! همون آهنگی که میگه: ' آخ جانا بعد صد سال اگر بر سر قبرم گذری ای شوق دیدار تو آید، ای کفن خود پاره کنم' ادامه دارد... فرستنده؟! <از دلدار به دلشکن> تاریخ؟! <هزار و سی و صد و سوم ماه بهمن سرد زمستانی روز هفدهم> زمان نگارش؟! <دو بامداد و هفده دقیقه نیمه شب> نگارنده؟! <سحر تقی‌زاده >
  15. دورد وقت بخیر نویسنده عزیز لطفا با بنده خصوصی بزنید
  16. نظرت در باره بی‌انضباط؟🥲

     

    1. سادات.۸۲

      سادات.۸۲

      باید بخونم

    2. Khakestar

      Khakestar

      عه خب واکنش گذاشته بودی آخه 

    3. سادات.۸۲

      سادات.۸۲

      اره ولی نخوندم 

  17. پارت هفتم: چقدر ذهنم خسته بود؛ به قدری داخل ذهنم کلماتی به هم ریخته شده بودند از شدت سکوتم، حس می‌کردم دچار جنونی شده‌ام که در دنیا دیده نشده است. چه باید می‌کردم؟ می‌توانستم امشب برنده بازی شوم؟ می‌توانستم مقابل نوح ضعفی نشان ندهم؟ می‌توانستم همه بچه‌ها را صحیح و سالم به خانه برگردانم؟ حتی خودم هم نمی‌دانستم چه خواهم کرد، به خودم که آمدم اندکی مانده بود وارد جاده مخفی پادگان ها بشوم، به سمت چپ چاده پیچیدم و وقتی یک کیلومتری جلو رفته بودم؛ اسلحه‌ام را از روی ساق پایم برداشتم و از شیشه بیرون گرفته به سمت آسمان شلیکی کردم. برای اعلام وضعیت بود، که بداند من وارد منطقه ندرانگتا شده‌ام، با رسیدن به دوراهی؛ اول به سمت پادگان یکم ماشین را هدایت کردم. وفتی به منطقه مورد نظر رسیدم؛ ماشین را خاموش کرده و با برداشتن آیپد و موبایل و اسلحه‌هایم از ماشین پیاده شدم. آپید را دست سرهات سپردم و خودم جلوتر راه افتادم که نگهبان با دیدنم دستپاچه از صندلی خود برخواست و ایستاد؛ تا کمر خم شد و خوش‌آمدگویی کرد که سرم را به نشانه حرف هایش بالا و پایین کردم‌. - برهان می‌دونی کجاست؟! سرش را به نشانه نه تکان داد و تا خواست بی‌سیم را بردارد و پیگیری کند دستم را به نشانه نیازی نیست بالا بردم و بی‌سیم خودم را از کمربند چرمم که آویزان کرده بودم جدا کردم و به سمت دهانم نزدیک کرده و پرسیدم: - از خاکستر به دلتا، تکرار می‌کنم از خاکستر به دلتا؛ کدوم منطقه قرار داری گزارش بده. اندکی صدای خش‌خشی آمد و سپس صدای نفس‌نفس زدن برهان همراه با اعلام وضعیت بلند شد. - از دلتا به خاکستر به گوشم رئیس؛ منطقه میم هستم مشکلی پیش اومده؟! سپس دوباره خش‌خشی از بی‌سیم بلند شد؛ از این خش‌خش متنفر بودم اما چاره‌ای نداشتم، وقتی وارد منطقه ندرانگتا می‌شدیم به دستور من هیچ کس حق استفاده از موبایل و هرگونه وسلیه‌ای که قابل هک و ردیابی بود را نداشت. دوباره ‌بی‌سیم را نزدیک دهانم نگه‌داشتم. - نه مشکلی نیست دلتا، برای بازرسی اومدم دارم میام منطقه. با 'اطاعت رئیس' که از برهان شنیدم؛ سرهات حلوتر از من راه افتاد و به سمت پشت ساختمان که منطقه میم بود راه افتاد. می‌دانستم که مشکلی پیش آمده، وگر‌نه برهان کسی نبود که بخواهد وارد منطقه میم شود که هر لحظه امکان داشت پایش را روی یک میم بگذارد و از زندگی‌اش خداحافظی کند. با نزدیک شدن به منطقه از دور برهان و یک نفر دیگر را که از شدت ظربه خوردن غرق خاک و خون شده بود نمایان شد. وقتی کنار برهان رسیدیم، برگشت و با دیدن من و سرهات دستش را روی سینه پهن مردانه‌اش گذاشت و سرش را خم کرد، نشانه احترام گذاشتن اینجا این مدلی بود. سرم را با نشانه سلام تکان دادم که سرهات پرسید: - چی‌شده که اینجایی پسر؟! برهان اخمی‌کرد و دوباره چشم‌هاش از شدت عصبانیت سرخ و پر‌ه های بینی‌اش از حرص و تنفش کش آمد. - خیانت کار رو به سزاش نشوندم؛ اومرم انداختمش منطقه میم که نتونه تکون بخوره . با شنیدن اسم خیانت ابرو‌هام در هم گره خورد و دست‌هام مشت شد، قلبم شروع به تپش شدید کرد، همیشه همین بود. وقتی چیزی از خیانت می‌دیدم به قدری اعصابم خرد می‌شد که نباید احدی نزدیکم می‌شد؛ نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را محکم روی هم فشار دادم و باز کردم. حالا دوباره همان همراز بی احساس بودم، رو کردم سمت برهان که با اندکی ترس نظاره‌گر کار‌های جنون وار من بود و پرسیدم: - این عوضیِ خیانتکار چیکار کرده؟! برهان می‌دانست که نباید طفره برود و یا چیزی را از من مخفی کند؛ برای همین بدون مکث توضیح داد: - یه مدتی بود که مشکوک شده بودم بهش؛ امروز که بعد تمرین سرباز ها خواستم برگردم اتاقم استراحت کنم دیدم از اتاق تو زد بیرون و تو دستش یه فلشی بود، گرفتمش و بعد کتک زدن به حرف اومد و گفت که آدمه نوح هست! نوح، نوح! نوح لعنتی! نباید پا روی دمم می‌گذاشت؛ امشب نشون خواهم داد. سمت برهان نزدیک شدم و گفتم: - هرچی بمب داری وصل این عوضی کن! امشب یه جوری شده اورهان رو می‌فرستم اینجا که با خودش بیاره جایی که میگم، یکم ترقه بازی کنیم بد نیست. نیشخندی زد و با ' اطاعت رئیس' ازمون دور شد که کاری که خواستم رو انجام بده. سرهات با تنگ کردن چشمانش مشکوک نزدیکم شد، دستانش را داخل جیب شلوارش فرو برد و نزدیک گوشم شد و گفت: - می‌خوای شیطونی کنی جوجه؟! نیشخندی زدم و شروع کردم به قهقهه زدن! همین بود، آره من همراز؛ امشب قرار بود خونریزی نابی برای نوح برگذار کنم.
  18. <جان جانان> قسمت چهارم: دکتر، باز اومدی؟! توعم خوب یادگرفتی بیای بشینی ور دلم و هر چی‌ میگم رو روی کاغد بنویسی بعد بدون هیچ حرفی بری، نکنه عاشقم شدی و خبر ندارم؟! گفته باشما من فقط یدونا قلب داشتم که صاحبش برداشت و برد، دیگه عشق و احساس، هرچیزی ک بخواد برای یه رابطه بشه رو ندارم. دکتر، از بس میای می‌شینی کنارم و به حرفام گوش میدی احساس میکنم به جز جان جانان تو هم منو دوس داری ولی خب من‌ می‌دونم که اون منو بیشتر دوس داره. بیا، بیا ببین ستاره های آسمونو، شبیه چشمای قشنگش برق می‌زنن. می‌دونی دکتر فکر می‌کردم اگه یه روزی هر کسی هم بخواد تنهام بزاره، جان جانان همیشه پیشم می‌مونه ... ولی هیچوقت فکر نمی‌کردم اون کسی که تنهام می‌زاره جان جانان باشه، فکرشو نمی‌کردم یه روزی بره و قلب من مثل یه نخِ نازک به دکمه‌‌ی پیرهنش گیر کنه و نخ کش شه، رفته‌رفته با دور شدن اون قلب منم نخ‌هاش تموم و نابود شه. من همیشه فکر می‌کردم من و جان جانان یه روز از دست همه فرار می‌کنیم و به یدونه جنگل توی گیلان می‌ریم. آخه اونجارو خیلی دوست داشتم، همیشه هم بهش می‌گفتم، می‌گفتم بیا بریم داخل جنگل یدونه کلبه‌ی کوچیک چوبی بگیریم، هیزم جمع کنیم و توی هوای مه آلودِ رو به بارونی، آتیش روشن کنیم. یدونه چای مشتی بزاریم روش و بشینیم تو ایوون کلبمون و به جنگل نگاه کنیم. به صدای قطره‌های بارون که زمین رو خیس می‌کنه نگاه کنیم و از بوی مست کننده‌ی خاک بارون خورده‌، مدهوش شیم. جوری که حتی موبایلامونو هم خاموش کنیم و فقط دوتامون باشیم. موهای بلندم رو که هیج وقت اجازه ندادس کوتاهشون کنمو گوجه‌ای ببندم و با یدونه آهنگ نوستالژیِ قر دار برات آشپزی کنم، با ملاقه چوبی واست آهنگ بخونم و بخندیم. دیدی دکتر؟! من فقط آرامش و بودن جان جانان رو می‌خواستم، اما تهش چی‌شد؟! تهش اون از دوست داشتن ترسید، نمی‌دونم شاید‌ هم خسته شد، نه؟ آخه ما که از دل آدما که خبر نداریم. ولی خودمونیما، شبا که اون قرص های خواب آور رو به زور، اون پرستار بد اخلاقه به خوردم میده، فقط یه خوبی دارن... وقتی خوابم می‌بره، خواب جان جانان رو می‌بینم که برگشته، اومده و داره بغلم می‌کنه جوری که تموم استخون‌هام در حال انفجاره، شاید بگی نمیشه، ولی دکتر حتی توی خواب هم من عطر تنشو بو می‌کنم و می‌شناسم... به قول شاعر که میگه: ' مست خیال را به وصال احتیاج نیست بوی گلم ز صحبت گل بی نیاز کرد.' ادامه دارد... فرستنده؟! < از دلدار به دلشکن > تاریخ؟! <یک هزار‌و سی و صدو سوم برج یازدهم روز شانزدهم بهمن> به وقتِ؟! < سه بامداد و سی و هشت دقیقه ساعت> نگارنده؟! < سحر تقی‌زاده>
  19. پارت ششم: حواسم به بازی بود که امشب فراموشش نکنم... اینکه الان‌چگونه می‌خواستم به بچه‌ها بازگو کنم که مانع رفتنم نشود قسمت سخت ماجرا بود، ترجیح می‌دادم همین الان رک و پوست‌کنده حرفم‌ را بزنم تا بعدا بخواهم مورد بازخواستشان قرار بگیرم. روی صندلی همیشگی‌ام نشستم و به بخار چایی داغ با عطر و طعم بِه و لیمو چشم دوختم؛ دمی از عطر چایی گرفته و با تمام جرعت و غروری که داشتم بدون هیچ پیش مقدمه‌ای گفتم: - آرون امشب بازی ترتیب داده؛ اما اینبار بازیکن اصلی منم. سکوت! تنها چیزی‌که در این لحظه ترسناک بود سکوت بچه‌هایی بود که سر صندلی‌هایشان بودند که با چشم‌های خشمگینشان نظاره‌گر من بودند. سرهات چشم‌هایش را بست و دستانش رو مشت کرد نگاهم به دستانش سُر خورد؛ از زوری که وارد دستانش کرده بود رگ هایش بیرون زده بودند. این مدل رفتارش را بلد بودم، به معنی این بود که به شدت عصبانی شده و نمی‌خواهد با سخنانش زخم زبانی بزند ولی نتوانست خودش را کنترل کند. دستش را به میز کوبید و لیوان کنار دستش روی زمین افتاد و شکست منتهی بی توجه به لیوان ادامه داد: - دیوونه شدی همراز؟ دیوونه شدی؟! میخای بمیری بگو خودم یه گلوله وسط پیشونیت خالی کنم نه اینکه برداری بری جایی ک می‌دونی اون عوضی هم اونجاست و قطعا قراره اذیتت کنه! لبخند غمگینی روی لب هایم نقش بست؛ حتی کافی بود اسمی از او بیاورند و من اینگونه پریشان خاطر شوم، می‌دانستم نگرانم شده، می‌دانستم که قرار است برهان اذیتم خواهد کرد اما قضیه اینبار فرق می‌کرد. - تقصیر‌من‌نیست؛ اینبار درخواست از طرف سیاه داده شده... سیاه فرد‌ مشکوک باند ندرانگتا . کسی که هیچ‌وقت نتوانستم ببینمش‌‌با اینکه رئیس دوم این باند خودم بودم،کسی‌که دست راست او محسوب می‌شدم‌ را هیچ وقت اجازه رو‌به‌رویی نداشتم و این مورد فقط در مورد من صدق نمی‌کرد، بحث همه افرادی بود که داخل باند قرار داشتن. سرهات از روی صندلی چوبی قهوه‌ای رنگ با عصبانیت بخواست که با بلند شدنش روی زمین افتاد؛ چشمانم را بستم و سکوت کردم، فاصله گرفت و تا خواست از آشزخانه به بیرون برود، گفتم: - سرهات نرو باید بریم به پادگان یک و سه سر بزنیم، باید وضعیتشون‌رو چک کنیم و نیرو های لازم رو معرفی کنم. سری تکان داد و با گفتن "داخل ماشین منتظرم" راهی حیاط بزرگ عمارت شد. بدون خوردن چیزی چایی سرد شده‌م را یک نفس سر کشیدم و راهی برای لباس پوشیدن راهی اتاقم شدم. جلیقه مشکی‌رنگ و شلوار پارچه‌ای مشکی‌رنگ‌ که نوع دوختش اینگلیسی بود را تن کردم و پوتین های براق سیاه رنگ‌م را برداشتم. موهای بلند و دست و پا گیرم را دم اسبی بستم و با زدن مرطوب کننده و کانسیلر و کرم پود، در آخر با زدن رژ زرشکی‌رنگ تیپم را کامل‌کردم نیازی به ریمل نداشتم چون خدادای مژه های پر‌و بلند مشکی داشتم. سویچ ماشین را برداشتم و با عجله پله‌هارا یکی پس از دیگری رد کردم و به حیاط رسیدم و دیدم که سرهات به ماشین تکیه داده و در حال سیگار کشیدن بود. به سمت‌او قدم برداشتم و سیگار را از دستش گرفته و زمین انداختم، با تمام زوری که داشتم سیگار را زیر پایم له کردم و با زدن ریموت داخل ماشین قرار گرفتم. سرهات نیز به تقلید از من داخل ماشین بی هیچ سخنی نشست که با تمام توان پایم را روی پدالگاز فشار دادم و ترمز دستی را پایین کشیدم و با آخرین سرعت به سمت پادگان راندم.
  20. خوش اومدی بچه

  21. عزیزم برای درخواست ناظر باید ۱۰ پارت آپلود کرده باشید منظورم اون بود.
  22. عهه زرد شدی که موبارکا

    1. sanli

      sanli

      وایییی مرسی جانم 

    2. Khakestar
  23. @Mahsa نویسنده گرامی نیازمند تاپیک دوباره نیست فرموده شد که خصوصی بزنید کارتون راه بیوفته در خدمتم✨️
×
×
  • اضافه کردن...