رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

Khakestar

مدیر ارشد
  • تعداد ارسال ها

    247
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    10
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط Khakestar

  1. قسمت دوازدهم: سایه‌های گذشته لارا در کنار پنجره ایستاده بود و نگاهش به دنیای بیرون معطوف بود؛ شب فراموش‌ناشدنی‌اش با مارکو هنوز در ذهنش می‌چرخید. هر کلمه‌ای که از زبان او بیرون آمده بود، در ذهنش همان‌طور که زخم‌ها را می‌شکافد، به اعماق بیشتری فرو می‌رفت. اما چیزی در دلش پیچیده‌تر از همه این‌ها بود؛ چیزی که او نمی‌خواست باور کند. آن شب، آنتونیو بعد از رفتن مارکو وارد اتاق شد. چهره‌اش سنگین و جدی بود،‌به نظر می‌رسید که در ذهنش چیزی در حال گذر است. لارا بدون اینکه به او نگاه کند، پرسید: «چیزی هست که بخوای بگی؟» آنتونیو نزدیک‌تر شد و روی صندلی نشست. سکوت عمیقی بین‌شان حکم‌فرما شد. وقتی که بالاخره سکوت شکست، آنتونیو با صدای آرام گفت: «لارا، باید باهات حرف بزنم. یه چیزی هست که هنوز نمی‌دونی.» لارا به آرامی سرش را چرخاند و نگاهش به چشمان آنتونیو افتاد. چیزی در نگاهش، نوعی هشدار و پشیمانی، او را مجبور به گوش دادن کرد. «چی می‌خوای بگی؟» آنتونیو نفس عمیقی کشید و گفت: «همه‌چیز اونطور که فکر می‌کنی نیست. همه‌چیز در این خانواده پیچیده‌تر از اونی‌یه که می‌دونی.» لارا به آرامی قدمی به جلو برداشت و گفت: «تو هم دیگه نمی‌خوای ادامه بدی، آره؟ همه این مدت فقط داشتی بازی می‌کردی و نمی‌خواستی حقیقت رو بگی.» آنتونیو در حالی که چشمانش را پایین می‌انداخت، گفت: «حقیقت دردناکه، لارا. بیشتر از اون چیزی که تو فکر می‌کنی.» چشمان لارا برق زد. او احساس کرد که چیزی عجیب در جریان است. «حقیقت؟ چی هست؟» آنتونیو لحظه‌ای سکوت کرد، سپس گفت: «تو فکر می‌کنی که پدر ناتنی‌ات به تو خیانت کرده. ولی حقیقت اینه که اون خیلی چیزهای بیشتری رو از تو پنهون کرده.» لارا نمی‌توانست صحبت‌های او را هضم کند. «چیزی که میگی، یعنی چی؟» آنتونیو به سختی نفس کشید و سپس گفت: «پدر ناتنیت مسئول مرگ مادرته.» این جمله مانند یک پتک به قلب لارا کوبید. او برای چند لحظه بی‌حرکت ایستاد. ذهنش در یک پیچش شدید افتاده بود. «چی؟» آنتونیو ادامه داد: «اون نه تنها در کشته شدن مادرت دست داشت، بلکه در این مدت همواره تو رو از حقیقت دور نگه داشت.» لارا احساس کرد که زمین زیر پاهایش لرزید. مادرش... مادرش که همیشه در دلش یک قهرمان بود، حالا دیگر برایش معنی‌ای نداشت. آیا ممکن است کسی که خودش را پدرش می‌دانست، مسئول مرگ مادری باشد که تمام زندگی‌اش را به او داده بود؟ آنتونیو با لحنی آرام و دردناک ادامه داد: «اون تمام این سال‌ها از تو پنهان کرده که چطور مادرت درگیر بازی‌های خونین بود و چطور خودش را فدای چیزی کرد که هیچ‌وقت نمی‌خواستی ازش خبردار بشی.» چشمان لارا پر از اشک شد، اما او نمی‌خواست که این اشک‌ها بیرون بریزند؛ او نمی‌خواست به این حقیقت تلخ ایمان بیاورد. «چطور ممکنه؟» صدایش به شدت به لرزه افتاده بود. آنتونیو ادامه داد: «تو هیچ‌وقت ندیدی که مادرت درگیر دنیای مخفی و خطرناک خانواده‌ی پدرت بود. اون‌ها زندگی‌شان را با کشتن و دروغ ساختند. مادرت هم بخشی از این بازی بود. اما پدر ناتنیت به‌شدت از حقیقت فرار کرد و تا جایی که توانست تو رو از این واقعیت دور نگه داشت.» لارا احساس می‌کرد که به زودی از پا در خواهد آمد. او نمی‌خواست این حقیقت را باور کند، اما چیزی در دلش فریاد می‌زد که همه‌چیز دروغ بوده است. «پس... پس چرا هیچ وقت به من نگفتی؟ چرا همیشه دروغ گفتی؟» آنتونیو از جایش بلند شد و به لارا نزدیک شد. «چون می‌خواستم ازت محافظت کنم، لارا. می‌خواستم تو هیچ‌وقت در این دنیای کثیف نباشی. ولی الان نمی‌تونم بیشتر از این سکوت کنم.» لارا نفس عمیقی کشید. تمام این مدت، او در دنیایی زندگی می‌کرد که حقیقتی دیگر در آن نهفته بود. مادرش... مادرش که همیشه قهرمان بود، حالا تبدیل به کسی شده بود که در بازی‌های مرگبار و تاریک خانواده‌اش قربانی شده بود. او دستش را به روی صورتش کشید و با صدای بلند گفت: «نه! نمی‌خوام باور کنم. نمی‌خوام این حقیقت رو بپذیرم.» آنتونیو به آرامی از اتاق خارج شد، اما لارا همچنان در اتاق ایستاده بود، با قلبی شکسته و ذهنی پر از سوالات بی‌پاسخ. چه بر سر مادرش آمده بود؟ چرا او همیشه در دلش این حقیقت را پنهان کرده بود؟ چرا خانواده‌اش باید او را در این بازی‌های بی‌پایان گرفتار می‌کردند؟ لارا تصمیم گرفت که هر طور شده به دنبال حقیقت برود. او باید این پرده از راز را کنار می‌زد، حتی اگر خود را در دل جهنم می‌دید. روزهای آینده، پر از سوالاتی بود که او باید به آن‌ها جواب می‌داد. اما چیزی که او حالا بیشتر از هر چیزی می‌خواست، این بود که انتقام مادرش را بگیرد. و در این راه، هیچ چیزی نمی‌توانست او را متوقف کند.
  2. قسمت یازدهم: پیچیدگی‌های جدید لارا پشت میزش نشسته بود و از پنجره به خیابان نگاه می‌کرد، شب بود و دنیای بیرون با روشنایی و جنب‌وجوش خود پر از زندگی به نظر می‌رسید. اما در دل لارا چیزی جز تاریکی و سردی نبود. حس می‌کرد که به ته یک تونل تاریک رسیده و حالا تنها راهش این است که پیش برود، هرچند نمی‌دانست به کجا می‌رود. در همین لحظه، در اتاق به آرامی باز شد و آنتونیو وارد شد. از نگاهش می‌شد فهمید که چیزی روی ذهنش سنگینی می‌کند؛ لارا نگاهش نکرد و همچنان در فکر خود غرق بود. آنتونیو قدمی به جلو برداشت و گفت: «لارا... هنوز هم داری درگیر این فکرها هستی؟» لارا سرش را به آرامی بلند کرد. «کدوم فکرها؟» آنتونیو برای بار چندم بود که امشب به اتاق لارا می‌آمد، خودش هم نمی‌دانست؛ نفسی عمیق کشید و ادامه داد: «همون‌هایی که همیشه ذهن تو رو مشغول می‌کنه. تو باید تصمیم بگیری. این وضعیت فقط به ضرر تو تموم میشه.» لارا به آرامی لبخند تلخی زد. «نمی‌تونم از اینجا بیرون برم. هیچ‌کسی نمی‌فهمه اینجا چه خبره. همه به ظاهر خوشحالن، ولی زیر این ظاهر، همه‌شون فریبکارن.» آنتونیو این دست و آن دست کرد و در آخر روی صندلی چوبی نشست. «الان داری همه رو با یه چوب می‌زنی. من نمی‌گم که بی‌عیب و نقص هستن، ولی تو خودت هم درگیر همین بازی‌ها شدی.» لارا نگاهش را از پنجره برداشت و به آنتونیو نگاه کرد. «مگه نه اینکه خودت هم تو این بازی هستی؟ چرا من باید از کسی که با من بازی می‌کنه، کمک بخوام؟» آنتونیو با ناراحتی پاسخ داد: «من هم به نوعی تو این بازی هستم، ولی باور کن نمی‌خواستم اینجوری بشه. می‌خوام که این وضعیت تموم بشه، لارا.» لارا از جایش بلند شد و شروع به قدم زدن در اتاق کرد. «من دیگه نمی‌تونم عقب بزنم، آنتونیو. هرچقدر هم که بخوام از این بازی کنار بکشم، این بازی من رو کشیده. من باید انتقام بگیرم.» آنتونیو نگاهش را به زمین انداخت و به آرامی گفت: «انتقام؟ از کی؟» لارا توقف کرد و رو به آنتونیو گفت: «از همه‌تون. از مارکو، از پدر ناتنی‌ام، از تو... از همه‌تون.» آنتونیو با تعجب و ناراحتی پرسید: «از من؟ من که هیچ‌وقت بهت خیانت نکردم.» لارا با صدای سرد گفت: «تو که نه، اما تو هم در این بازی شریک بودی. تو هم با دیدن این همه ظلم، سکوت کردی.» آنتونیو نفس عمیقی کشید. «می‌دونم که درگیر این همه درد و غصه‌ای، لارا. من نمی‌خواستم تو اینطور بشی، ولی حالا دیگه نمی‌دونم چه کار باید بکنم.» لارا به طرف او برگشت. «هیچ‌کس نمی‌دونه که باید چی کار کنه. چون همه‌تون خودتونو پشت این بازی‌ها پنهون کردید.» در همین لحظه، صدای زنگ در به گوش رسید. لارا به سرعت به سمت در رفت و با دقت در را باز کرد. پشت در، مارکو ایستاده بود. نگاهش سرد و بی‌روح بود، اما لارا می‌دانست که در دلش جنگ بزرگی در حال درگرفتن است. مارکو با صدای آرام گفت: «لارا، می‌خواستم باهات صحبت کنم.» لارا بدون اینکه یک قدم به عقب برود، جواب داد: «در این مورد چه چیزی برای گفتن داری؟» مارکو قدمی به جلو برداشت. «ما باید واقعیت رو رو کنیم، لارا. نمی‌خواستم که اینطور بشه. نمی‌خواستم که تو این مسیر بیفتی.» لارا با صدای بلند جواب داد: «تو نمی‌خواستی؟ پس چرا من رو تو این بازی کشوندی؟» مارکو ساکت شد، نمی‌دانست چه بگوید. لارا نگاهش را از او گرفت و به آنتونیو اشاره کرد. «برو، مارکو. دیگه هیچ چیزی برای گفتن نیست.» آنتونیو که در سکوت ایستاده بود، حالا بلند شد و گفت: «لطفاً لارا، بذار این مسئله بین خودمون تموم بشه.» اما لارا دیگر چیزی نمی‌خواست، او از اتاق بیرون رفت، دلی پر از عزم و احساساتی که دیگر کنترلش از دستش خارج شده بود. وقتی در اتاق رو بست، ایستاد و با خود گفت: «دیگه نمی‌تونم از این دنیای کثیف فرار کنم. باید انتقام بگیرم، باید تا آخرش پیش برم.» لحظه‌ای به خود گفت که شاید روزی این بازی تموم بشه، اما تا آن روز، هیچ چیز جلودار او نخواهد بود.
  3. قسمت دهم: گام‌های آخر شب هنوز هم بر تاریکی اتاق لارا سنگینی می‌کرد؛ اما این بار، تاریکی برای او معنای متفاوتی داشت، هیچ چیزی نمی‌توانست به اندازه تصمیمی که گرفته بود، ذهنش را مشغول کند. او باید یک قدم دیگر به جلو می‌رفت، اما این قدم سرنوشتش را برای همیشه تغییر می‌داد تصمیمش برای گرفتن انتقام از مارکو و پدر ناتنی‌اش، به نقطه‌ای رسیده بود که هیچ برگشتی وجود نداشت. آنتونیو هنوز در تلاش بود تا او را متقاعد کند که در این بازی باقی بماند؛ اما لارا دیگر به هیچ چیز جز انتقام فکر نمی‌کرد، حتی از درخواست‌های او برای ازدواج، که شاید می‌توانست به نجات او از این دنیای خونین کمک کند، بی‌اعتنا بود. لارا آرام از اتاق خارج شد و به سمت دفترش رفت، نقشه‌ای که مدت‌ها آن را طراحی کرده بود، اکنون در مرحله اجرا بود. باید ضربه‌ای به مارکو و پدر ناتنی‌اش می‌زد که هیچ‌وقت فراموش نمی‌کردند. دیگر زمان بازی‌های بی‌پایان گذشته بود. در همان لحظه، صدای قدم‌های آنتونیو به گوشش رسید؛ او به سمت لارا آمد، با چهره‌ای که نگرانی از آن پیدا بود. «لارا، می‌دونم داری به جایی می‌ری که دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونی برگردی.» آنتونیو با صدای محزون گفت. لارا به او نگاه کرد، اما هیچ‌گونه احساسی در چشمانش نبود. «آنتونیو، من دیگه هیچ چیزی از گذشته نمی‌خوام. نه تو رو، نه اون دنیای لعنتی رو. من فقط یک هدف دارم و اون انتقام از همه‌چیزیه که از من گرفته شده.» آنتونیو لحظه‌ای مکث کرد. «تو نمی‌فهمی، لارا. اینطور که میری، همه‌چیز خراب می‌شه. نمی‌خوای به من گوش بدی؟» لارا آرام جواب داد: «تو فقط نمی‌خوای این رو بفهمی. من باید خودم تصمیم بگیرم. و این بار هیچ چیزی نمی‌تونه منو متوقف کنه.» او این را گفت و از کنار آنتونیو گذشت. دلش دیگر برای هیچ‌چیز نمی‌تپید جز انتقام، حالا همه‌چیز دست خودش بود. لارا تصمیم داشت که به هر قیمتی شده، دنیای خود را از نو بسازد. دنیای جدیدی که در آن، فقط قدرت و کنترل حرف اول را می‌زد. با قدم‌های محکم و سریع به سمت دفترش رفت. وقتی وارد شد، پشت میز نشست و گوشی‌اش را برداشت؛‌ دستش لرزید، نه از ترس، بلکه از هیجان و احساس قدرت، باید به مارکو و پدر ناتنی‌اش پیامی می‌فرستاد که تمام دنیای‌شان را متزلزل کند. پیام کوتاه اما به شدت قوی بود: «زمان تسویه حساب فرا رسیده. نمی‌خواید ببینید چی انتظارتون رو می‌کشه؟» پیام را ارسال کرد و به ساعت دیواری نگاه کرد. نباید وقت را هدر می‌داد، هر لحظه‌ای که به تأخیر می‌انداخت، فرصتی برای دشمنانش بود. بعد از دقایقی، صدای زنگ تلفن به گوش رسید. بی‌آنکه لحظه‌ای فکر کند، گوشی را برداشت. شماره‌ای ناشناس روی صفحه نمایان شد. می‌دانست که اوست. مارکو. «لارا، می‌دونم این کار درستی نیست.» صدای مارکو در آن طرف خط، کمی لرزان بود. «لطفاً با من حرف بزن.» لارا لبخندی سرد به چهره‌اش نشست. «چی می‌خوای بگی؟ دیگه هیچی برای گفتن نیست، مارکو! وقتی همه‌ی این‌ها رو به هم زدی، وقتی منو تنها گذاشتی، وقتی منو به این دنیای سیاه کشوندی، باید می‌دونستی که روزی همه چیز به تو بر می‌گرده.» مارکو از سخنان لارا که می‌توانست اندازه تنفرش را نیز گمان کند، اندکی مکث کرد و گفت: «من هیچ وقت نمی‌خواستم تو رو آزار بدم، لارا. من واقعاً عاشقت بودم.» لارا با صدای سردی پاسخ داد. «فقط آماده باش برای عواقب کارهایی که کردی.» بلافاصله پس از پایان مکالمه، لارا از پشت میز بلند شد و کنار پنجره ایستاد، نگاهی به بیرون انداخت، جایی که آسمان شب در سکوت فرو رفته بود. در دل شب، هر چیزی ممکن به نظر می‌رسید. زمان انتقام فرا رسیده بود. لارا دیگر هیچ چیزی را برای خود نمی‌خواست، جز پیروزی نهایی در این بازی مرگبار، چیزی که نمی‌توانست متوقفش کند، حس قدرتی بود که از تصمیم‌هایش به دست می‌آورد. حالا که دست به کار شده بود، هیچ راهی برای بازگشت وجود نداشت. دنیای جدیدی برای او شروع می‌شد، جایی که او بازیگر اصلی آن بود، و در این بازی، هیچ‌کس نمی‌توانست به او آسیبی بزند.
  4. قسمت نهم: بازی خونین لارا به آرامی در اتاقش قدم می‌زد. دستانش مشت شده بود و قلبش از خشم می‌تپید. شب‌ها برای او دیگر تنها زمان استراحت نبود، بلکه زمانی بود برای مرور برنامه‌های انتقامش. چیزی در درونش شکسته بود، چیزی که حتی خودش نمی‌توانست آن را توضیح دهد. خیانت شوهر سابقش به او و دست داشتن پدر ناتنی‌اش در آن، چیزی بیشتر از یک ضربه به غرورش بود؛ این بار او تنها نبود که آسیب دیده بود؛ همه چیز برایش شخصی شده بود. حال دیگر نمی‌توانست سکوت کند. باید آن‌ها را تنبیه می‌کرد؛ کسانی که با بازی‌هایشان زندگی‌اش را نابود کرده بودند. "تو این‌بار با من بازی نمی‌کنی، مارکو. نوبت منه." این جمله را بارها در ذهنش تکرار می‌کرد. مارکو، حالا در کنار پدر ناتنی‌اش به تماشا نشسته و زندگی‌اش را تکه‌تکه کرده بود. او در دنیای تاریکی که ساخته بودند، فقط یک مهره بی‌ارزش بود؛ اما حالا می‌خواست بازی را به نفع خود تمام کند. در همین لحظات، صدای درب به گوشش رسید. لارا به سرعت به سمت در برگشت و چشمانش برقی از خشم داشت. آنتونیو وارد شد؛ با همان نگاه سرد و سنگین همیشه‌گی‌اش. در نگاهش هنوز ردپای تلاش‌های بی‌پایان برای متقاعد کردن لارا به ازدواج با او وجود داشت. لارا با لحنی که از سر خشم به دست آمده بود، گفت: «چیزی برای گفتن داری، آنتونیو؟» آنتونیو لحظه‌ای درنگ کرد و سپس به آرامی گفت: «لارا، باید واقعیت رو ببینی، من نمی‌خوام تو رو مجبور به کاری کنم، اما نمی‌تونم بذارم تو این بازی‌های خطرناک ادامه بدی. تو هنوز هم باید با من ازدواج کنی تا از این دنیای لعنتی خلاص بشی.» لارا لبخندی سرد زد و قهقهه‌ای از سر خشم و تنفری که در وجودش داشت زد. «می‌خوای که من با تو ازدواج کنم؟ برای چی؟ چون فکر می‌کنی با این کار می‌تونی منو کنترل کنی؟» او قدمی به جلو برداشت. هر حرکتی که می‌کرد نشان از تصمیم نهایی و بی‌رحم بودنش داشت. «آنتونیو، تو خیلی دیر به فکر افتادی. این بازی دیگه برای من هیچ ارزشی نداره و هیچ‌کس نمی‌تونه این مسیر رو از من بگیره.» آنتونیو چشمانش را از او گرفت و گفت: «چرا اینقدر درگیر انتقام شدی؟ این راه درستی نیست.» لارا با تمسخر پاسخ داد: «انتقام؟ این دیگه انتقام نیست، آنتونیو. این پایان کاره. باید بهشون نشون بدم که من چطور می‌تونم همه چیز رو از نو بسازم.» در همان لحظه، لارا به یاد مارکو و پدر ناتنی‌اش افتاد؛ باید نقشه‌ای کشیده می‌شد؛ این که همه‌چیز را به هم بریزد و یک‌بار برای همیشه به آن‌ها ثابت کند که او دیگر آن زن ساده‌ای نیست که در گذشته تحت تأثیر دروغ‌ها و خیانت‌ها قرار گرفته بود. «مارکو و پدر ناتنی‌ام فکر می‌کنن که می‌تونن منو فریب بدن، ولی من آماده‌ام که این دروغ‌ها رو بشکنم.» لارا با صدای بلند و محکم گفت. «برای همیشه.» آنتونیو به لارا نزدیک‌تر شد و با لحن جدی‌تری ادامه داد: «لارا، اگر می‌خوای وارد این بازی بشی، باید همه چیز رو محاسبه کنی. اینجا دیگه جایی برای اشتباه نیست.» لارا در چشمان او نگاه کرد و گفت: «من دیگه نمی‌خوام اشتباهات گذشته رو تکرار کنم، برای همین هم از این لحظه به بعد خودم همه چیز رو کنترل می‌کنم.» آنتونیو در حالی که از اتاق خارج می‌شد، گفت: «پس باید مراقب باشی. هیچ‌کس نمی‌تونه تو این بازی بدون خطر پیروز بشه.» لارا تنها در اتاق باقی ماند. شجاعت و عزم پاسخ در چشمانش روشن شده بود، از همان لحظه، او دیگر هیچ چیزی نمی‌ترسید؛ باید برای خودش و برای کسانی که پشتش ایستاده بودند، این بازی را به اتمام می‌رساند. دستش را روی شیشه پنجره گذاشت. در دل شب، سکوتی که در بیرون حاکم بود، تنها به چشم‌های او و تصمیماتی که می‌خواست بگیرد، راهی می‌داد.
  5. بگو که خون‌بهای وفاداری رو خوندی

    1. نمایش دیدگاه های قبلی  بیشتر 1
    2. Khakestar

      Khakestar

      جیخخخخخ جدییی حیحیحیحی

    3. هانیه پروین

      هانیه پروین

      اوهوم نظرت چیه پارت بعدیمو بدی🤨

    4. Khakestar

      Khakestar

      تا اخرش نوشتم تموم شده فقز بابد ویر بزنم بزارم🥲

  6. تعداد پارت مورد نظر برای درخواست جلد آپلود شده درخواست طراحی جلد داستانم رو داشتم @هانیه پروین @زری گل
  7. پارت هشتم: بازی با آتش لارا روی صندلی کنار پنجره نشسته بود. چشمانش به بیرون خیره بود و نور ماه به آرامی از پشت پرده‌ها می‌تابید، سایه‌هایی بلند و کشیده روی دیوار می‌انداخت. در دل شب، افکارش درگیر تصمیمی بود که دیگر نمی‌توانست از آن فرار کند، صدای قدم‌های کسی که وارد اتاق شد، توجهش را جلب کرد. سرش را برگرداند. مارکو ایستاده بود، با همان نگاه سرد و بی‌احساس همیشگی. هیچ‌وقت نمی‌توانست احساساتش را نشان دهد؛ همیشه از دور تنها نظاره‌گر بود. اما حالا لارا می‌دانست که بازی‌های او تمام شده است. لارا با لحن تند و بی‌رحمانه گفت: «تو اینجا چی می‌خوای؟» صدایش هیچ نشانه‌ای از احساسات نداشت. مارکو دست‌هایش را در جیبش فرو برد و آرام به طرفش آمد. «می‌خواستم باهات حرف بزنم.» لارا نگاه تند و بی‌رحمانه‌ای به او انداخت. «حرف؟ فکر می‌کنی من چیزی از تو می‌خواهم؟» «نه، ولی فکر می‌کنم باید چیزی رو روشن کنیم.» مارکو نشست و با نگاهی به چشمان لارا ادامه داد: «من اشتباه کردم، لارا. نمی‌خواستم اینطور بشه.» لارا با صدای خشک و بلند گفت: «اشتباه کردی؟ حالا می‌خوای بگی متاسفم؟ تو با زندگی من بازی کردی، مارکو. تو همه چیز رو نابود کردی!» مارکو لحظه‌ای سکوت کرد. سپس با صدای آرامی ادامه داد: «می‌دونم، نمی‌خواستم اینطور بشه. هیچ‌وقت نمی‌خواستم تو رو اذیت کنم.» لارا از جایش بلند شد و روبه‌روی او ایستاد. «پس چرا کردی؟ چرا منو به اینجا کشوندی؟ چرا من باید اینقدر عذاب بکشم؟» مارکو نفس عمیقی کشید و گفت: «چون انتخاب‌های زیادی نداشتیم، چون تو هم مثل من تو این دنیای لعنتی گیر افتادی.» لارا لحظه‌ای مکث کرد و سپس با لحن تندتری گفت: «اگه این دنیای لعنتی تو رو به اینجا کشوند، من خودم راه خودم رو میرم. هیچ‌وقت از این بازی بیرون نمیام، مارکو.» «نمی‌خوای هیچ‌چیز رو بفهمی؟» مارکو با ناامیدی به لارا نگاه کرد. «فکر می‌کنی همه چیز همین‌طور تموم میشه؟» لارا با خونسردی جواب داد: «نه، اما می‌دونم باید چطور تمومش کنم.» و به سمت در رفت. «تو دیگه تو این بازی جایی نداری.» مارکو سریع از جایش بلند شد و صدایش بالا رفت: «این‌طور می‌گی؟ می‌خوای منو کنار بذاری؟» لارا بدون هیچ احساسی در حالی که در را باز می‌کرد گفت: «آره. چون تو دیگه برای من هیچ ارزشی نداری.» و ادامه داد: «اگه فکر می‌کنی که می‌تونی راحت برگردی و همه چیز رو درست کنی، بهتره بیدار بشی.» در همین لحظه، درب خانه به شدت باز شد و آنتونیو وارد اتاق شد، چشمانش بی‌حرکت و نگاهش پر از دقت بود؛ او این وضعیت را می‌دید، اما چیزی نمی‌گفت. فقط آرام به مارکو و لارا نگاه می‌کرد. لارا با لحن سرد و پرسشی گفت: «چیزی می‌خواستی بگی، آنتونیو؟» آنتونیو چند لحظه سکوت کرد و سپس گفت: «نه، اما شاید وقتش باشه که هر کسی تو این بازی جایگاه خودش رو پیدا کنه.» لارا با نگاهی تیز و خشمگین به او نگاه کرد. «یعنی چی؟» آنتونیو قدمی به جلو برداشت و با لحن جدی گفت: «یعنی اینکه دیگه زمان حرف زدن تموم شده. وقتشه که هر کسی تصمیم بگیره از این بازی چه چیزی به دست میاره.» مارکو که هنوز کنار لارا ایستاده بود، گفت: «آنتونیو، این بازی نمی‌تونه ادامه پیدا کنه. ما نمی‌تونیم از این وضعیت بیرون بیایم.» آنتونیو لبخند زد. «همه چیز به زمانش بستگی داره. فقط باید درست بازی کنی.» لارا به آنتونیو نگاه کرد و با آرامش گفت: «بازی من همین حالا شروع شده. و هیچ‌کسی نمی‌تونه جلوش رو بگیره.» وقتی آنتونیو و مارکو اتاق را ترک کردند، لارا هنوز در اتاق تنها ایستاده بود و با خود فکر می‌کرد. بازی‌ای که او وارد آن شده بود، هیچ بازگشتی نداشت؛ او از عواقب آن آگاه بود، اما چیزی در درونش او را به ادامه دادن وادار می‌کرد. او دیگر هیچ ترسی نداشت. هیچ چیزی نمی‌توانست او را متوقف کند. تنها چیزی که می‌خواست، انتقام بود. انتقامی که نه تنها برای خودش، بلکه برای تمام کسانی که در این دنیای تاریک فریب خورده بودند. زمان به سرعت می‌گذشت و لارا آماده می‌شد تا نقشه نهایی خود را در این بازی پیچیده پیاده کند.
  8. پارت هفتم: در دام عشق و انتقام لارا به آرامی به سمت مارکو حرکت می‌کرد. صدای قدم‌هایش در این سالن پر زرق و برق، گویی هیچ‌وقت قطع نمی‌شد؛ در هر گامی که به سوی او برمی‌داشت، در دلش تنش و آشفتگی بیشتری می‌افزود. هر چند در ظاهر محکم و قوی بود، در درونش احساسات متناقضی در حال غلیان بود. عشق و نفرت، انتقام و بخشش، در یک لحظه به هم می‌چسبیدند، و در یک لحظه دیگر جدا می‌شدند، همانطور که شجاعت و تردید به هم برخورد می‌کردند. مارکو در میان جمعیتی که در حال رقص و صحبت بودند، تنها ایستاده بود. چشمانش با لارا دیدار کرد، و درست همانطور که لارا پیش‌بینی کرده بود، او هیچ‌گونه واکنش قابل توجهی نشان نداد. فقط کمی به جلو خم شد و دست خود را به علامت استقبال بالا برد، گویی این دیدار برایش عادی‌ترین اتفاق بود، اما لارا می‌دانست که پشت این سکوت، حقیقتی پنهان است. «لارا، خوش آمدی.» صدای مارکو آرام و کمی سرد بود، انگار که او هنوز هم به نوعی از همان دنیا فاصله نگرفته بود که لارا خودش را در آن اسیر می‌دید. اما چیزی در لحنش بود که لارا را متوقف کرد. آیا او هنوز هم به او احساسات گذشته را دارد؟ یا این تنها یک نقشه بود که همه چیز را در ظاهر زیبا نشان دهد؟ لارا لبخند سردی زد و با تحکم گفت: «چطور می‌تونم خوش آمدی بگم وقتی که می‌دونم تموم این سال‌ها به دروغ و خیانت گذشته و من ساده از چیزی خبر نداشتم؟» مارکو لحظه‌ای مکث کرد، چشمانش تیره و غمگین شد. «لارا، من هیچ‌وقت نمی‌خواستم تو رو از خودم دور کنم. من نمی‌خواستم که وارد این بازی بشی.» لارا چشمانش را با عصبانیت پس و سپس با فریاد حرف‌هایش‌را زد. «اما تو من رو درست وسط بازی وارد کردی، مارکو، تو من رو به این دنیای کثیف کشوندی!حالا نمی‌دونم که چیزی از تو باقی مونده یا نه، اما حقیقت این هست که من دیگه هیچ وقت نمی‌تونم به کسی اعتماد کنم، اونم فقط و فقط به خاطر تو.» مارکو قدمی به جلو برداشت و دستش را به سوی لارا دراز کرد. «من اشتباه کردم، لارا. ولی نمی‌خواستم تو وارد این بازی بشی. همه چیز از دست من خارج شد. من…» لارا به سرعت از او فاصله گرفت و با صدای محکم گفت: «بس کن! همه‌ی این‌ها فقط دروغه. من دیگه نمی‌خواهم بشنوم. تو و همه‌ی ادم‌هایی که می‌شناختم به من خیانت کردید، باید بدونید که هیچ‌چیزی نمی‌تونه جلوی انتقام من رو بگیره.» چشمان مارکو از غم و نگرانی پر شد. «پس، تو از من انتقام می‌خوای بگیری آره؟» لارا در حالی که با نگاه نافذش به او خیره می‌شد، گفت: «نه. من از تو انتقام نمی‌گیرم، مارکو. من از خودم انتقام می‌گیرم. از خودم که تو این دنیای بی‌رحم، تو دام آدم‌هایی مثل شماها افتادم.» پاسخ لارا به آرامی در فضای پر از هیاهوی مهمانی پیچید. دیگر هیچ چیزی نمی‌توانست این لحظه را تغییر دهد. مارکو، که اکنون در مقابل او ایستاده بود، فقط می‌توانست سکوت کند. چیزی در نگاه او بود که نشان می‌داد هنوز هم نمی‌داند چه چیزی را از دست داده است. اما این دیگر مهم نبود. لارا به شدت مصمم بود که انتقام خود را از همه کسانی که او را به این نقطه رسانده بودند، بگیرد. همین که لارا از مارکو دور شد و از سالن بزرگ گذشت، دلش پر از احساسات متناقض شد. او هیچ‌وقت نمی‌توانست خود را درگیر این بازی‌های کثیف و دروغین کند، اما حالا همه چیز به او تحمیل شده بود. تمام زندگی‌اش در مسیر انتقام و خون‌آلودگی قرار گرفته بود. او در دلش می‌دانست که هیچ‌گاه از این دنیای مافیا رها نخواهد شد. آنتونیو، همانطور که انتظار می‌رفت، در گوشه‌ای دیگر از سالن ایستاده بود و به تماشای این درگیری‌های درونی لارا نشسته بود. او هیچ‌وقت به او فرصتی برای فرار از این دنیای تاریک نداده بود. حالا او خودش درگیر بازی‌ای بود که نمی‌توانست کنترلش کند. لحظه‌ای دیگر، تصمیم نهایی لارا به ذهنش رسید. او دیگر نمی‌توانست مانند گذشته زندگی کند. یا باید به این بازی پایان می‌داد و به آنچه که در دلش بود، وفادار می‌ماند، یا باید در این دنیای وحشی همچنان دست‌نوشته‌های دیگران را بازی می‌کرد. چند ساعت بعد، مهمانی به پایان رسید و همه چیز به سوی تاریکی و سکوت کشیده شد. لارا در اتاق خود ایستاده بود و به چهره خود در آینه نگاه می‌کرد؛ او دیگر نمی‌توانست خود را فریب دهد. هیچ‌چیز همانند گذشته نبود. او در دل خود به دنبال پاسخی برای تمام سوالاتی بود که به ذهنش خطور می‌کرد. مارکو، آنتونیو، فرناندو… هیچ‌کدام از این‌ها دیگر برای او معنای واقعی نداشتند. تنها چیزی که او می‌خواست این بود که در پایان این بازی، هیچ‌کدام از آن‌ها زنده نمانند؛ نه از آن‌ها، نه از دنیایی که هر روز در آن قدم می‌زد. وقتی درهای اتاق را بست، لارا دانست که روزهای سخت‌تری در پیش است. اما او آماده بود. آماده برای آخرین جنگ. جنگی که فقط یک پیروزی برای او به همراه خواهد داشت.
  9. پارت ششم: حلقه‌های سقوط مهمانی همچنان در جریان بود. سالن مجلل با نورهای پرزرق‌وبرق روشن شده و صدای خنده‌ها و گفتگوهای بی‌پایان فضا را پر کرده بود؛ انگار همه این‌ها برای پنهان کردن واقعیت‌های سخت و خونین دنیای بیرون طراحی شده بودند. لارا در حالی که با دقت اطرافش را می‌نگریست، بیش از هر زمان دیگری احساس می‌کرد که به این دنیای فریبنده تعلق ندارد. او اینجا نبود تا از لذت‌های زودگذر بهره ببرد؛ هدفی بسیار بزرگ‌تر داشت؛ انتقام! چشمانش هنوز از آنتونیو جدا نشده بود. او هیچ‌وقت فراموش نکرده بود که این مرد، همان کسی که اکنون در کنار فرناندو ایستاده بود، چگونه زندگی‌اش را به ورطه نابودی کشاند. این مهمانی شبیه یک بازی شطرنج بود که در آن، همه مهره‌ها باید سر جای خود قرار می‌گرفتند تا توازن قدرت به هم بخورد؛ اما این بار، لارا خودش بازی را کنترل می‌کرد. زمان آن رسیده بود که ضربه نهایی را وارد کند. ناگهان فرناندو به سمتش آمد. نگاهش همچنان سرد و بی‌احساس بود، اما برخلاف همیشه، هیچ تهدید یا دستوری از او نشنید. فقط در گوش لارا زمزمه کرد: «آنتونیو هنوز به تو اعتماد نداره. باید مراقب باشی.» لارا چشمانش را ریز کرد و با لحنی آرام اما پرمعنا پاسخ داد: «من هیچ‌چیز از کسی نمی‌خوام. همه چیز باید به دست خودم تموم بشه.» فرناندو لحظه‌ای سکوت کرد، سپس به آرامی از او فاصله گرفت. حرف‌های او همچون هشداری جدی در گوش لارا طنین انداخت، آنچه که در آن لحظه با آن مواجه بود، چیزی فراتر از یک بازی قدرت ساده بود؛ معمایی پیچیده که تنها زمانی حل می‌شد که تمام مهره‌ها در جای درست خود قرار بگیرند. چند لحظه بعد، یکی از افراد آنتونیو نزدیک شد و لارا را به سوی او هدایت کرد. اما لارا هیچ ترسی نداشت؛ قدم‌هایش محکم و مطمئن بودند. آنتونیو همان‌طور که در کنار میزی با نوشیدنی در دست ایستاده بود، با نگاهی خیره به او گفت: «لارا، بیا بهت نشون بدم که تو این دنیای بی‌رحم، هیچ‌چیزی به سادگی به دست نمیاد.» لحنش همچنان آرام اما تهدیدآمیز بود. او به‌خوبی می‌دانست که لارا با خشم و دردهای درونی خود دست‌وپنجه نرم می‌کند. لارا با نگاهی نافذ و بی‌اعتنا به او خیره شد و گفت: «بازی‌های تو دیگه برای من اهمیتی نداره، آنتونیو. اینجا جاییه که همه چیز قراره تموم بشه.» آنتونیو لبخندی سرد و بی‌احساس زد، جرعه‌ای از نوشیدنی‌اش را نوشید و با لحنی محکم گفت: «تو هنوز نمی‌دونی که تو چه دنیای خطرناکی قرار داری، لارا. اینجا، جاییه که هیچ‌چیز به سادگی حل نمی‌شه؛ اینجا، جای آدم‌هاییه که برای هرچیزی می‌جنگن! تو باید انتخاب کنی که می‌خوای تو این مرداب چطور غرق بشی.» اما لارا می‌دانست که این فقط یک تهدید توخالی است. هیچ‌چیز نمی‌توانست او را از مسیری که انتخاب کرده بود بازدارد. او باید به یاد می‌آورد که برای رسیدن به این نقطه چه مسیری را پشت سر گذاشته است. در همین لحظه، نگاهش به مارکو افتاد—مردی که روزی او را عشق زندگی‌اش می‌دانست. او در گوشه‌ای ایستاده بود، بی‌حرکت و در سکوت. چیزی در چشمانش وجود داشت که لارا را به فکر فرو برد. آیا هنوز هم به او وفادار بود؟ آیا حقیقتی را پنهان می‌کرد؟ خاطرات گذشته به ذهنش هجوم آوردند—لحظه‌هایی که با هم از آینده‌ای روشن صحبت می‌کردند، اما حالا آن رؤیاها چیزی بیشتر از یک آرزوی دور نبودند. مارکو هنوز همان‌جا ایستاده بود، با نگاهی که چیزی میان پشیمانی و سردی در آن موج می‌زد. قلب لارا لحظه‌ای لرزید، اما سریع خود را جمع‌وجور کرد. مارکو تغییر کرده بود. اما این تغییر از کجا آمده بود؟ لارا باید از این لحظه استفاده می‌کرد. او در میان دنیایی از خون و خیانت گرفتار شده بود و حالا تنها راه پیش‌روی او، بازی کردن با قوانین خودش بود. تصمیمش را گرفت؛ باید به سمت مارکو می‌رفت. قدم‌هایش محکم و استوار بود، اما در دلش سؤالی پیچیده بود. آیا مارکو هنوز همان مردی بود که روزی به او قول داده بود همیشه در کنارش خواهد ماند؟ یا او هم مانند بقیه در این دنیای بی‌رحم هیچ وفایی نداشت؟ این بازی دیگر جایی برای بازنده‌ها نداشت. تنها کسی که زنده می‌ماند، کسی بود که می‌توانست از دل این جنگ خونین بیرون بیاید—و لارا مصمم بود که آن شخص، خودش باشد.
  10. پارت پنجم: آتش انتقام لارا پس از ترک دفتر آنتونیو، در سکوت به سمت خودرویی که انتظارش را می‌کشید، قدم برداشت. دلش همچنان آکنده از آشوب و کینه بود، اما چیزی در درونش، چیزی که از عمق وجودش سرچشمه می‌گرفت، به او قوت می‌بخشید. برای اولین بار در زندگی، احساس می‌کرد کنترل همه‌چیز را در دست دارد. دیگر هیچ‌چیز نمی‌توانست او را متوقف کند. خودروی مشکی‌رنگ در کوچه‌های خلوت و تاریک به‌آرامی حرکت می‌کرد. خیابان‌ها بی‌صدا و خاموش بودند، همان‌طور که لارا در ذهنش نقشه‌های بزرگی می‌چید. آنتونیو روسی هرگز نمی‌توانست به آنچه می‌خواست، دست یابد. با تمام قدرتش هم قادر نبود جلوی لارا را بگیرد. او به‌خوبی می‌دانست که این مسیر، تنها برای خودش است؛ مسیری که تنها خودش می‌توانست به پایان برساند. در طول مسیر، لارا بارها به پیام‌هایی که از مارکو دریافت کرده بود، فکر کرد. پیام‌هایی که هر یک به شیوه‌ای از او می‌خواستند به زندگی مشترکشان بازگردد و فرصتی دوباره به مارکو بدهد تا اشتباهاتش را جبران کند. اما لارا هیچ‌کدام از این پیام‌ها را پاسخ نداده بود. حالا او با واقعیت‌های تلخ زندگی روبه‌رو بود و هیچ‌چیز نمی‌توانست او را به گذشته بازگرداند. وقتی به خانه رسید، دریافت که دیگر جایی برای تردید باقی نمانده است. باید هرچه زودتر دست‌به‌کار می‌شد؛ به اتاقش رفت و در کشوهای میز، سلاح‌هایی را که برای دفاع از خود آماده کرده بود، بررسی کرد. تصمیمش قطعی بود. او باید به زندگی‌اش پایان می‌داد؛ نه به زندگی‌ای که در گذشته داشت، بلکه به زندگی‌اش در دنیای مافیا و خیانت‌ها. باید کینه‌اش را از کسانی که او را به این جهنم کشانده بودند، بیرون می‌ریخت. صبح روز بعد، لارا در حالی که اطرافش را زیر نظر داشت، دریافت که باید گام جدیدی بردارد. آنتونیو روسی دیگر تهدیدی برای او نبود. حالا او به دنبال چیزی بزرگ‌تر بود، انتقام از کسانی که او را بی‌رحمانه در این دنیای تاریک گرفتار کرده بودند. فرناندو، پدر ناتنی‌اش، برایش جلسه‌ای ترتیب داده بود—جلسه‌ای که می‌توانست سرنوشت‌ساز باشد. قرار بود لارا و آنتونیو در یک مهمانی بزرگ و مجلل شرکت کنند. هدف این دیدار، چیزی فراتر از یک قرارداد تجاری و سیاسی بود. هدف این بود که لارا به دنیای آنتونیو وارد شود و هرچه زودتر به او وابسته گردد. اما لارا هرگز اهمیتی به این بازی‌ها و ترفندهای کثیف نمی‌داد. او چیزی بیش از یک مهرهٔ کوچک در این بازی بود. امروز، هدفش متفاوت بود. این بار او به دنبال انتقام از کسانی بود که به او ظلم کرده بودند. به‌محض ورود به مهمانی، دریافت که همه‌چیز با دقت برنامه‌ریزی شده است. صدای موسیقی کلاسیک در فضا طنین‌انداز بود و افراد مهم و قدرتمند در اطراف قدم می‌زدند. آن‌ها نگاهی به لارا انداختند، اما هیچ‌کس نمی‌توانست دریابد که در دل این دختر، طوفانی از خشم و نفرت در حال فوران است. چشمان لارا به آنتونیو افتاد. او در گوشه‌ای ایستاده بود و با نگاه نافذش اطراف را زیر نظر داشت. در حالی که همه به او احترام می‌گذاشتند، لارا به‌آرامی به سمتش رفت. گام‌هایش محکم و پر از اعتمادبه‌نفس بودند. او به دنبال چیزی فراتر از یک دیدار معمولی بود. این دیدار، او را به پایان بازی نزدیک‌تر می‌کرد. وقتی به آنتونیو رسید، او با لبخندی سرد به لارا نگاه کرد. «خوش آمدی، لارا. انتظار داشتم زودتر از این‌ها بیایی.» لارا بی‌هیچ تعارفی، مستقیم به چشمان آنتونیو خیره شد. «حضورم اینجا به خاطر تو نیست، آنتونیو. من دیگر هیچ‌چیز از تو نمی‌خواهم.» صدایش آن‌قدر قاطع و محکم بود که همهٔ حاضران اطراف، متوجه تنش در فضا شدند. آنتونیو لحظه‌ای سکوت کرد، سپس با لحنی سرد گفت: - فکر می‌کنی می‌توانی در این دنیای تاریک چیزی را تغییر بدهی؟ فکر می‌کنی می‌توانی قدرت مرا به چالش بکشی؟ لارا لبخند زد، اما در چشمانش چیزی بیش از یک تهدید پنهان بود. «من چیزی نمی‌خواهم. فقط می‌خواهم تو و همهٔ کسانی که به من خیانت کردند، بدانید که دیگر هیچ‌چیز نمی‌تواند جلوی مرا بگیرد... شوهر عزیزم.» چشمان آنتونیو چند لحظه با تعجب به لارا خیره ماند. سپس با نگاهی سنگین و تیره گفت: «بازی هنوز شروع نشده، لارا.» لارا به‌آرامی از او فاصله گرفت و در دلش، تصمیم نهایی‌اش را گرفت. دیگر از هیچ‌چیز در این بازی کثیف نمی‌ترسید. وقتی به آنتونیو نزدیک شده بود، دریافته بود که در نهایت باید انتقام بگیرد. آن‌وقت بود که دانست این دنیای تاریک، هیچ‌گاه بخشنده نخواهد بود. اما او تنها کسی بود که می‌توانست تغییری ایجاد کند.
  11. پارت چهارم: بازی با آتش صبح روز بعد، لارا همچنان در افکار پیچیده‌اش غوطه‌ور بود. هیچ‌چیز به اندازه‌ی این دیدار نمی‌توانست سرنوشتش را رقم بزند. او در دل خود مطمئن بود که راهی برای تغییر این بازی تاریک وجود دارد. اما چه راهی؟ چه چیزی می‌توانست او را از دنیای خونین مافیا و خیانت‌های بی‌پایان نجات دهد؟ هیچ پاسخی برای این سؤال‌ها نداشت، اما برای اولین بار احساس کرد که باید بازی را خودش کنترل کند. وقتی از اتاقش بیرون آمد، فرناندو منتظرش بود. نگاهش بی‌احساس و سرد بود، اما در عمق آن، چیزی از نارضایتی نهفته بود. شاید می‌دانست که لارا دیگر به‌راحتی تسلیم نخواهد شد. «راه بیفت، لارا.» این جمله همچون دستور بود، نه پیشنهاد. لارا به چشمان او نگاه کرد و در دلش فکر کرد که تا چه مدت می‌خواهد تحت سلطه‌ی این مرد باشد؟ اما هیچ‌چیز نگفت. فقط ساکت به او نگاه کرد و سپس به سمت در خروجی حرکت کرد. فرناندو هیچ کلمه‌ای بر زبان نیاورد. در خیابان‌های خلوت شهر، لارا با قدم‌هایی سریع به سمت خودرویی که برایش فرستاده شده بود، حرکت کرد. در دلش غصه‌ای سنگین وجود داشت، اما درعین‌حال، این تصمیم برای او تبدیل به یک فرصت شده بود. فرصتی برای گرفتن انتقام از کسانی که دروغ گفته بودند و او را از راه راست منحرف کرده بودند. باید به آنتونیو روسی نشان می‌داد که چیزی بیشتر از یک دختر ضعیف و تسلیم‌شده است. وقتی وارد خودروی مشکی‌رنگ شد، به سمت مقصدی نامعلوم حرکت کرد. ذهنش همچنان درگیر این بود که چه چیزی در انتظارش است. در کنار راننده، در سکوت به مسیر نگاه می‌کرد. ساعت‌ها پیش، اگر کسی از او می‌پرسید چه آینده‌ای در انتظارش است، هیچ پاسخی نداشت. اما حالا، این سکوت به نوعی آرامش و قاطعیت را به همراه داشت. پس از مدتی کوتاه، ماشین در برابر یک ساختمان عظیم و مجلل متوقف شد. اینجا جایی نبود که کسی جز افرادی با قدرت‌های عظیم وارد آن شوند. اینجا، قلمرو آنتونیو روسی بود. لارا با دست لرزان و چشمانی که اطراف را بررسی می‌کرد، درِ ماشین را باز کرد و قدم به سوی ورودی ساختمان گذاشت. درهای بزرگ و مجلل به رویش باز شدند. او احساس می‌کرد که وارد دنیای دیگری می‌شود. دنیایی که در آن هیچ‌چیزی جز قدرت و نفوذ اهمیت ندارد. در حالی که به سمت آسانسور حرکت می‌کرد، صدای قدم‌هایش در راهروهای خالی ساختمان منعکس می‌شد. هر صدای قدم، او را به سمت تصمیم نهایی خود می‌برد. آسانسور بالا رفت و در نهایت درهایش باز شدند. لارا به سمت دفتر آنتونیو وارد شد. اتاقی بزرگ با مبلمانی لوکس و دیوارهایی از جنس چوب که با دقت طراحی شده بودند. آنتونیو پشت میزش نشسته بود. چهره‌اش آرام و بی‌احساس بود. هیچ اثری از تعجب یا خوشامدگویی در نگاهش دیده نمی‌شد. او فقط به‌آرامی نگاهی به لارا انداخت. «سلام، لارا.» صدایش سرد و بی‌روح، همچون قلبش بود. «بیا، بشین.» لارا هیچ نگفت و به‌آرامی روی صندلی روبه‌روی میز آنتونیو نشست. او می‌دانست که هیچ‌چیز در این دنیا نمی‌تواند او را از تصمیمش بازدارد. او از قبل تصمیم گرفته بود که به این بازی پایان دهد، حتی اگر این به معنای خونریزی و انتقام باشد. آنتونیو بدون هیچ تعجلی از پشت میز بلند شد و به سمت پنجره رفت. بیرون، آسمان تاریک شده بود. هیچ‌چیز جز دنیای شوم مافیا و دود ماشین‌ها دیده نمی‌شد. «تو باید بفهمی که اینجا همه‌چیز به قدرت بستگی داره، لارا.» صدای آنتونیو همچنان بی‌روح و تحکم‌آمیز بود. «اگر با من همراه بشی، بهت قدرتی می‌دم که هیچ‌وقت فکرش رو هم نمی‌کردی.» لارا به چشمان او نگاه کرد. چشمان آنتونیو همچون دو حفره‌ی تاریک بودند که هیچ‌چیز از آن‌ها بیرون نمی‌آمد. اما در دل لارا چیزی می‌جوشید. او باید در این لحظه انتخاب می‌کرد. باید چیزی بیشتر از این دنیای بی‌رحم می‌خواست. «من دیگه از هیچ‌کس نمی‌ترسم، آنتونیو.» این جمله را با صدایی محکم و قاطع گفت. چشمانش پر از نفرت و کینه بود. «نه از تو، نه از هیچ‌کس.» آنتونیو لحظه‌ای سکوت کرد، سپس لبخندی سرد زد. «خواهیم دید، لارا. دنیای من برای همه‌ی اونایی که فکر می‌کنن می‌تونن با من بازی راه بندازن، پایان شوم و بی‌رحمی داره.» او نگاهی به ساعتش انداخت و به لارا اشاره کرد که باید برود. اما لارا دیگر از هیچ‌چیز نمی‌ترسید. او فهمیده بود که در این دنیای تاریک، هیچ‌چیز جز قدرت و نفوذ اهمیت ندارد. در دل شب، درحالی‌که از ساختمان آنتونیو خارج می‌شد، لارا احساس می‌کرد که چیزی درونش تغییر کرده است. او دیگر همان لارا قبلی نبود. تصمیمش را گرفته بود. راهی که انتخاب کرده بود، پر از خطر و خونریزی بود، اما او نمی‌توانست در برابر این دنیای تاریک تسلیم شود. باید بازی را خودش می‌برد.
  12. پارت سوم: در دل خیانت لارا به مدت طولانی در سکوت نشسته بود، نامه‌ای که از مارکو کشف کرده بود، هنوز در دستانش بود. هر کلمه‌ای که در آن نوشته شده بود، همچون یک تیغ بر روی قلبش فرود می‌آمد. خیانت‌هایی که او هیچ‌گاه تصور نمی‌کرد با آنها روبه‌رو شود. فکر می‌کرد که اگر چیزی باشد که همیشه در زندگی‌اش ثابت بماند، آن عشق مارکو است، اما حالا معلوم شده بود که همه چیز یک دروغ بزرگ بوده است. نمی‌توانست بفهمد چرا مارکو چنین کاری کرده بود. شاید او از ابتدا هیچ‌وقت او را دوست نداشت. شاید از همان روزهای اول این رابطه یک بازی برای مارکو بود؛ بازی‌ای که در آن لارا، به عنوان یک مهره کوچک، هیچ‌وقت نقشی جز تسلیم شدن نداشت. این‌ها سوالاتی بودند که هیچ‌کدام جوابی برایشان پیدا نمی‌کرد. او به یاد می‌آورد که چطور مارکو بارها به او گفته بود: «تو همیشه برای من همه‌چیز خواهی بود.» اما حالا، این جمله‌ها، بیشتر از هر چیزی به نظرش یک فریب می‌آمدند. حس انتقام در دل لارا روز به روز بیشتر رشد می‌کرد. آنچه که ابتدا به نظر می‌رسید یک اشتباه بزرگ بود، حالا تبدیل به فرصتی برای بازپس‌گیری قدرتش می‌شد. باید با کسانی که زندگی‌اش را خراب کرده بودند، برخورد می‌کرد. نمی‌توانست به این راحتی بگذارد. در همین لحظه، صدای در به گوشش رسید. لارا سریعا به خود آمد و نامه را در کشو می‌گذاشت. فرناندو وارد اتاق شد. نگاهش سرد و بدون احساس بود. او هیچ‌وقت اجازه نداده بود کسی در زندگی‌اش به او نزدیک شود، اما امروز، به نظر می‌رسید که در برابر لارا قرار گرفته بود. می‌دانست که هیچ‌چیز از دید او پنهان نمی‌ماند. «لارا، باید برای فردا آماده باشی. با آنتونیو قرار ملاقات داری.» صدای فرناندو محکم و بی‌رحمانه بود. هیچ‌گونه شک و تردیدی در صدایش نبود. او به لارا دستور داده بود که باید با قاضی آنتونیو روسی ملاقات کند. این ملاقات به نظر به یک تصمیم‌گیری نهایی نزدیک می‌شد. شاید او تنها وسیله‌ای بود که فرناندو برای ادامه سلطه‌اش به آن نیاز داشت. لارا سرش را پایین انداخت. هرچند که هیچ‌چیز در این دنیا او را به انتخاب‌های پدر ناتنی‌اش مجبور نکرده بود، اما همچنان نمی‌توانست از این دنیای پیچیده‌ای که در آن گرفتار شده بود، فرار کند. «من آماده‌ام.» این جمله را به سختی از دهانش بیرون آورد، اما در دلش می‌دانست که هیچ‌چیز آماده نبود. فرناندو نگاه طولانی به لارا انداخت و سپس از اتاق خارج شد. لارا با دست خود صورتش را لمس کرد. در دلش غوغایی برپا بود. فکر می‌کرد چطور باید در این دنیای بی‌رحم بازی کند؟ آیا باید فقط در برابر آنتونیو تسلیم شود؟ یا اینکه باید نقشه‌ای پنهانی برای خود بکشد و در آخر، از همه کسانی که به او خیانت کرده‌اند، انتقام بگیرد؟ شب در حالی که لارا در اتاقش نشسته بود، افکار مختلفی در ذهنش می‌چرخید. آنچه که او برای مدت‌ها از آن فرار کرده بود، حالا به حقیقتی دردناک تبدیل شده بود. لارا نمی‌توانست به راحتی از گذشته‌اش و خیانت‌هایی که مارکو و فرناندو علیه او به راه انداخته بودند، بگذرد. اگر زندگی‌اش را از این پس با کسانی که دروغ گفته بودند و او را در شرایطی بی‌پایان گرفتار کرده بودند، ادامه می‌داد، هیچ‌وقت احساس آزادی نمی‌کرد. ناگهان صدای زنگ گوشی او بلند شد. لارا سریعاً به گوشی‌اش نگاه کرد. پیامی از مارکو بود: «لارا، من توضیح میدم عزیزم. به من فرصت بده.» چشمان لارا پر از عصبانیت شد. این پیام چه معنی می‌داد؟ او دیگر هیچ‌وقت فرصتی به مارکو نمی‌داد. از او هرچیزی را می‌توانست ببیند، اما نه این که دروغ گفته و به او خیانت کرده باشد. او به سرعت پیام را بدون پاسخ گذاشت و گوشی‌اش را روی میز گذاشت. اما احساس می‌کرد که هیچ‌چیز نمی‌تواند او را از این تصمیمش بازدارد. باید آماده می‌شد تا در دیدار فردا، از هیچ‌چیزی فروگذار نکند. آنتونیو روسی، قاضی قدرتمند مافیا، فردا در مقابلش قرار می‌گرفت. باید خودش را برای آن ملاقات آماده می‌کرد. لارا به آینه نگاه کرد و خود را بررسی کرد. از همه چیز عبور کرده بود و حالا آماده بود تا در برابر هر کسی که به او آسیب رسانده بود، ایستاده و به دنیای تاریکشان پایان دهد. او دیگر نمی‌توانست اجازه دهد زندگی‌اش را دست دیگران به بازی گرفته شود. با این تصمیم، شب به انتها رسید و روز جدیدی آغاز شد. لارا در دل شب به خود قول داد که هیچ‌چیزی نباید از دست برود. او تصمیم خود را گرفته بود. این پایان بازی کسانی بود که به او خیانت کرده بودند.
  13. پارت دوم: در دل تاریکی لارا در اتاقش نشسته بود و نگاهش به تصویر قدیمی‌ای که روی میز قرار داشت، دوخته شده بود. تصویر خودش و مارکو، زمانی که هنوز به هم علاقه داشتند و به آینده‌ای روشن و بدون ترس نگاه می‌کردند،‌ حالا این تصویر، برای او چیزی جز یادآوری تلخی از گذشته‌ای که هرگز باز نخواهد گشت، نبود. از وقتی که پدر ناتنی‌اش، فرناندو، او را وادار کرده بود تا از مارکو طلاق بگیرد، همه‌چیز تغییر کرده بود؛ رابطه‌ای که زمانی از آن لذت می‌برد، حالا به یک کابوس تبدیل شده بود. هیچ‌گاه فکر نمی‌کرد روزی بیاید که مجبور باشد به خاطر برادرش از عشقش بگذرد و خود را در دنیای شومِ کشت‌وکشتار مافیا غرق کند. اما هیچ راهی برای فرار از این شرایط وجود نداشت؛ برادرش، آنتونیو، برای نجات جانش در دستان کسانی بود که هیچ‌چیز جز خون و قدرت برایشان ارزش نداشت. فرناندو به او گفته بود: «اگه می‌خوای برادر عزیزت زنده بمونه، باید به مردی از دنیای مافیا وصل شی. لارا، این انتخاب نیست، اجبارِ زندگی توئه.» این جمله به نظر لارا همچون حکم اعدامی برای زندگی‌اش بود. چرا باید در دنیایی پر از دروغ، فساد و خیانت زندگی می‌کرد؟ چرا باید قربانی می‌شد برای نجات کسی که او را به این وضعیت کشانده بود؟ تصمیم به ازدواج با قاضی آنتونیو روسی، مردی که همگان از او به‌عنوان یک دیوِ جلاد یاد می‌کردند، همان‌طور که فرناندو می‌خواست، تنها راهی بود که برای نجات آنتونیو در نظر گرفته شده بود. در دل شب، وقتی صدای قطرات باران روی پنجره می‌خورد و سکوتِ وهم‌انگیزِ اتاق را می‌شکست، لارا بار دیگر به این فکر می‌کرد که آیا این راه، بهترین انتخاب برای اوست؟ آنتونیو روسی، قاضی‌ای که در دنیای زیرزمینیِ ایتالیا به یکی از قدرت‌های اصلی تبدیل شده بود، از همان ابتدا هیچ‌گونه علاقه‌ای به لارا نشان نداده بود. برای او، این ازدواج بیش از هر چیزی یک معامله بود؛ وسیله‌ای برای تقویت جایگاهش در دنیای مافیا. لارا هیچ‌وقت نمی‌توانست خود را به او نزدیک کند، حتی اگر مجبور بود. روزها و شب‌ها گذشتند و لارا خود را در میانه‌ی یک بازی بزرگ می‌دید که هیچ‌چیزی از آن نمی‌فهمید. او در کنار آنتونیو به دنیای مافیا پا گذاشته بود، دنیایی که پر از تهدیدات و خونریزی بود،‌اما‌هنوز احساس می‌کرد هیچ‌کدام از این اتفاقات به او تعلق ندارند، اما وقتی به چشمان آنتونیو نگاه می‌کرد، می‌دید که او جز یک مردِ سرد و بی‌احساس، چیزی نیست؛ حتی در نگاهش هیچ‌گونه علایق انسانی دیده نمی‌شد. اما وقتی لارا در یک شبِ تاریک و ساکت به خانه برگشت، متوجه شد که تغییراتی در زندگی‌اش در حال رخ دادن هستند. او به‌سرعت وارد اتاق خوابش شد و شروع به جست‌وجو در میان کاغذهای قدیمی و نامه‌ها کرد. در این میان، دستش به نامه‌ای رسید که بدون نام و تاریخ بود؛ نامه‌ای که در آن، تمام اطلاعاتی که نیاز داشت، به‌راحتی در اختیارش قرار داشت. وقتی لارا نامه را خواند، قلبش از جایش به بیرون جهید. در آن نامه، جزئیاتی از خیانتِ شوهر سابقش، مارکو، و ارتباط او با پدر ناتنی‌اش ذکر شده بود. این اطلاعات به‌وضوح نشان می‌داد که مارکو نه‌تنها به او خیانت کرده بود، بلکه در این خیانت، به نوعی با فرناندو نیز همکاری داشت. لارا دستش را روی صورتش گذاشت و نفس عمیقی کشید، او نمی‌توانست باور کند که مارکو، مردی که زمانی به او قول داده بود هیچ‌وقت ترکش نکند، حالا دست به چنین خیانتی زده است. این خیانت، برای لارا همچون ضربه‌ای سهمگین بود که نمی‌توانست به‌راحتی از آن عبور کند. او نمی‌دانست باید چه کند. احساس می‌کرد که همه‌چیز در حال فروپاشی است؛ اما چیزی در دلش به او می‌گفت که باید به این خیانت پاسخ دهد، هیچ‌چیز نمی‌توانست او را متوقف کند. تصمیم گرفت به کسانی که او را به این وضعیت کشانده بودند، ضربه‌ای سنگین بزند. در همان شب، لارا تصمیم گرفت به دنبال راهی باشد که بتواند از این دنیای تاریک خلاص شود. اما برای این کار، به چیزی بیشتر از یک راه‌حل نیاز داشت. او باید از کسانی که به او خیانت کرده بودند، انتقام می‌گرفت. انتقامی خونین از کسانی که او را به این دنیای پر از دروغ و فساد کشانده بودند.
  14. پارت اول: آغاز تاریکی لارا قدم‌هایش را در کوچه‌های خلوت و خیس از باران شهر گذاشت؛‌ شب در ایتالیای ظالم، مانند سایه‌ای سنگین بر سرش افتاده بود، و تنها صدای جیرجیر چراغ‌های خیابانی که به زحمت روشن بودند، سکوت را می‌شکست. تمام خیابان‌های اطراف خانه‌اش در غرب شهر، پر از ردی از مرگ و فساد بودند، اما این بار چیزی در دل لارا از همیشه سنگین‌تر بود. چشم‌هایش از خشم و نارضایتی می‌درخشیدند و در هر قدم، حس می‌کرد که هیچ چیزی نمی‌تواند او را از تصمیمی که باید بگیرد منصرف کند؛ از زمانی که پدر ناتنی‌اش، فرناندو، تصمیم گرفته بود برای نجات جان برادرش، او را وادار به طلاق دادن شوهرش کند، زندگی‌اش تبدیل به جهنم شده بود. زندگی‌ای که تا پیش از این، یک خوشبختی محض بود، حالا به کابوسی مداوم تبدیل شده بود. به یاد می‌آورد که چگونه فرناندو به او گفته بود: «تو باید از شوهر بی‌ارزش‌ات جدا بشی، لارا. تنها راه نجات برادرت همینه البته اگه نمی‌خوای کشته بشه.» این جمله برای او همچون زخم تازه‌ای بود که نمی‌توانست درمان کند؛‌ اما او به خوبی می‌دانست که این زخم برای همیشه همراهش خواهد ماند. لارا از همان ابتدا در برابر سلطه‌ای که دیگران می‌خواستند بر زندگی‌اش اعمال کنند، ایستاده بود. اما این بار، دیگر نمی‌توانست در برابر تهدیدات فرناندو مقاومت کند، او باید شوهرش را رها می‌کرد تا جان برادرش نجات یابد؛ در دلش احساس می‌کرد که چیزی در حال فروپاشی است، اما هنوز امیدی وجود داشت که شاید راهی برای بازگشت به زندگی‌اش پیدا کند. فرناندو برایش مردی از دنیای مافیا را معرفی کرده بود؛ مردی که به گفته او قدرت زیادی در دنیای زیرزمینی داشت، قاضی آنتونیو روسی، مردی با سابقه‌ای تاریک و وحشتناک، که برای لارا همچون یک سایه بزرگ بود. به گفته فرناندو، این ازدواج می‌توانست به نفع او باشد؛ لارا هیچ‌وقت نتوانسته بود این مرد را قبول کند، او به راحتی نمی‌توانست به دنیای تاریک مافیا و دسیسه‌هایش وارد شود. اما حالا باید از این دنیای شوم بهره می‌برد تا برادرش را نجات دهد. این احساس را داشت که در تمام مدت، مانند یک مهره در بازی بزرگ‌تری است که هیچ‌وقت در آن نقشی نداشته است. تصمیمات پدر ناتنی‌اش و انتظاراتش از او، همیشه در پی یک هدف بزرگ‌تر بوده است؛قدرت بیشتر، سلطه بیشتر. اما لارا این بار هیچ چیزی را نمی‌خواست جز آزادی و زندگی‌اش؛ شب‌ها وقتی به خانه‌اش می‌رفت، خالی از هر گونه شادی و امید بود. او با هر قدمی که به سوی خانه می‌برد، احساس می‌کرد که چیزی در درونش می‌میرد، اما هیچ‌کدام از این احساسات نمی‌توانستند او را متوقف کنند. در عین حال، چیزی در درونش هم می‌گفت که او هرگز نمی‌تواند به سادگی از این دنیای تاریک بیرون بیاید. آن شب، در حالی که در اتاقش تنها نشسته بود، دستش را روی کاغذ طلاقی که فرناندو برایش آماده کرده بود گذاشت. چشمانش از خشم پر شده بود. چرا باید این همه رنج و درد را تحمل می‌کرد؟ چرا باید جان برادرش را با تهدیدات این دنیای آلوده به مافیا نجات می‌داد؟ اما هنگامی که لارا به روزهایی که با شوهرش، مارکو، گذرانده بود فکر می‌کرد، قلبش فشرده می‌شد. او کسی بود که به او قول داده بود همیشه در کنار هم بمانند، اما حالا در خیانتش فرو رفته بود، لارا هیچ‌وقت نمی‌توانست این خیانت را فراموش کند. یادش می‌آمد که چگونه مارکو در یک شب بارانی به او گفته بود: «من هیچ‌وقت تو را تنها ت نمی‌ذارم، و تا ابد حتی لحظه مرگ هم کنارت هستم لارا! » اما حالا، در این لحظه، با دانستن حقیقت تلخ خیانتش، دیگر هیچ چیزی برایش اهمیت نداشت؛ حتی طلاقش از مارکو. او دیگر نمی‌توانست به کسی که به او خیانت کرده بود، اعتماد کند. در دل شب، لارا تصمیمش را گرفت. این تصمیم نه فقط برای نجات برادرش، بلکه برای خودِ او بود. او نمی‌توانست همچنان در دنیای خیانت‌ها و دسیسه‌ها زندگی کند، باید از این دنیای تاریک بیرون می‌آمد.
  15. نام‌اثر: خون‌بهای وفاداری نام نگارنده: سحر تقی‌زاده ژانر: تراژدی|معمایی مقدمه:در دنیای تاریک و پر از فساد و مرگ، لارا با انتخابی سخت روبه‌رو است؛ باید بین عشق و جدایی یکی را برگزید. پدر ناتنی‌اش برای نجات جان برادر کوچکش او را وادار می‌کند تا از شوهرش طلاق بگیرد و با یکی از مردان قدرتمند مافیا و قاضی ایتالیا ازدواج کند. لارا، که هیچ‌گاه اجازه نداده بود کسی بر زندگی‌اش تسلط پیدا کند، حالا در برابر تصمیماتی سرنوشت‌ساز قرار می‌گیرد. اما وقتی خیانت شوهر سابقش را کشف می‌کند، همه چیز تغییر می‌کند و او تصمیم می‌گیرد تا با خشونت و نفرت انتقام خود را بگیرد. خلاصه داستان: لارا، دختری به اجبار پدر ناتنی‌اش از شوهرش طلاق می‌گیرد تا جان برادرش را نجات دهد. در حالی که درگیر مسائل خانوادگی و تهدیدات مافیا است،لارا مجبور می‌شود وارد دنیای خطرناک مافیا شود و به مردی که پدر ناتنی‌اش او را برای ازدواج به او معرفی کرده، نزدیک شود. اما وقتی لارا در یک روز مرگبار خیانت شوهر سابقش را با پدر ناتنی‌اش کشف می‌کند، تصمیم می‌گیرد با کینه و انتقام، هر سه نفر را از میان بردارد. در یک شب خونین، لارا نه تنها مرد مافیا را به قتل می‌رساند، بلکه شوهر سابق و پدر ناتنی‌اش را نیز در کشتاری هولناک از پای درمی‌آورد.
  16. قسمت چهاردم: از میان درب ترک خورده‌ی پادگان با نفس‌نفس بیرون زدم. پایم روی خاک سرد شبانه سست می‌لغزید و هر قدمی که برمی‌داشتم، صدای خش‌خش زمین خشک به گوش می‌رسید. آتش پادگان، همچنان در دل شب زبانه می‌کشید و شعله‌های سرخ و نارنجی، مانند موجودات خشمگین در دل تاریکی به حرکت درآمده بودند. هوا سرد بود و بادی سرد از سمت کوهستان‌ها می‌وزید که گرد و غبار خاکستر را به صورتم می‌زد. درختان خشکیده‌ی اطراف، به شکل سایه‌هایی کشیده بر زمین سرد ایستاده بودند و در دل شب، به نظر می‌رسید که تمامی جهان به سکوتی مرگبار فرو رفته است. انفجارهای پی‌در‌پی که هنوز از پشت سرمان می‌آمد، گاهی تمام فضای اطراف را پر می‌کرد. دود سیاه، به آسمان بلند شده و ستارگان محو شده بودند. در آن تاریکی،تنها صدای نفس‌هایم را می‌شنیدم. نفسی عمیق کشیدم و باد سرد را به درون ریه‌هایم میهمان کردم. احساس می‌کردم که چیزی سنگین در گلویم خشکیده است. شاید هم یک احساس گنگ که نمی‌توانستم کاملاً درک کنم. "این جنگ تموم نمی‌شه." این جمله مانند وزوزی در ذهنم پیچید. در لحظه‌ای کوتاه، مکث کردم و به عقب نگاه کر کردم. پادگان، هنوز در آتش می‌سوخت. گاهی شعله‌هایی به آسمان پرتاب می‌شدند و در میان دودی که به سرعت در حال گسترش بود، انگار همه‌چیز به فراموشی سپرده می‌شد. تکه‌هایی از فلزات سوخته به اطراف پرتاب می‌شدند، بوی سوختن اجسام و خاک، همچنان در فضا موج می‌زد. هنوز هم در گوشه کناری از دلم می‌دانستم که کاری که کرده‌ام ، پایان کار نیست. این تنها یک حرکت بود برای آغاز چیزی دیگر. سرهات، که چند قدم از او عقب‌تر از من مثل همیشه می‌کرد، لحظه‌ای ایستاد و نگاهش را به نگاهم دوخت. در دل شب، سایه‌اش کم‌رنگ‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. - همراز، نمی‌تونی اینطور راحت فرار کنی. هنوزهم باید با واقعیت روبه‌رو بشی. نوح، اون زنده است. شاید هنوز به چیزهایی فکر کنه که ما نمی‌فهمیم. با فکر کردن به سخنان او سرم را تکان دادم، نفسم را به بیرون فرستادم و به جلو نگاه کردم. - نوح، دشمن من شده. شاید هنوز یه چیزی از اون مرد باقی مونده باشه، اما باید ازش جدا بشم. هر چیزی که بین ما بوده، تموم شده. جنگ من با اون، دیگه تمومی نداره تا وقتی یکی از ماها پا به قبر نذاشته‌. سرهات لحظه‌ای سکوت کرد و سپس نزدیک‌تر شد. - دشمن جدید چی؟ اون مردی که کشتی، شاید برای نوح هم تهدیدی بوده. چشمانم را ریز کردم و با ریز بینی به حرکات مضطرب وار او چشم دوختم. - این دیگه مهم نیست. دشمن من، مرده. نوح نمی‌تونه چیزی از گذشته رو برگردونه. اون هم به یک نقطه برگشته که دیگه نمی‌شه ازش برگرده. لحظه‌ای دیگر، سکوت همه‌چیز را فرا گرفت. تنها صدای وزش باد و خرخر شعله‌های آتش از دور دست، گوشمان را پر می‌کرد. چیزی در دلم می‌گفت که تصمیم‌هایم درست بوده است، اما هنوز هم نمی‌توانستم به طور کامل از گذشته‌اش رهایی یابم. چطور می‌توانستم نوح را از دست بدهم؟ حتی اگر دشمنم شده بود، هنوز هم حس‌هایی نسبت به او داشتم که نمی‌توانستم آن را نادیده بگیرم. - مطمئنی می‌خواهی اینطور ادامه بدی؟ این آخرین باریه که می‌تونی برگردی و فکر کنی که هنوز چیزی می‌تونه درست بشه. نگاهی به او انداختم، اما هیچ جوابی نداشتم که به او بدهم. فقط به راهمان ادامه دادیم. در دل شب و زیر آسمانی پر از دود، تنها می‌دانستم که باید از این مسیر عبور کنیم. نه برای خودم و نه برای نوح هیچ راه برگشتی وجود نداشت. به ناگاه صدای قدم‌هایی تند از پشت سرم به گوش رسید. در همان لحظه‌ای که چرخیدم، سایه‌ای را در دل تاریکی تشخیص دادم. چهره‌ای آشنا، که انتظارش را نداشتم. نوح، ایستاده بود. چشمانش هنوز از درد و خستگی می‌درخشید و لب‌هایش که هنوز خونین بودند، در سکوت حرف می‌زدند. مکقی‌کرد و با فریادی ادامه داد: - همراز... هیچ وقت فراموش نکردم، که چی شد. اما این جنگ، جنگ من نبود. این جنگ تو بود. نگاهم را به نوح دوختم. چیزی در دلم می‌خواست نزدیک بروم و دستم را روی شانه او بگذارم. اما این فقط یک حس خیالی بود. در دلم تصمیمش واضح بود. نوح با صدای ضعیفی ادامه داد. "ولی تو هنوز می‌تونی انتخاب کنی. این پایان نیست. چیزی که من و تو داشتیم، هنوز می‌تونه یه معنی داشته باشه." هیچ حرفی نزدم نگاهم به چهره‌ی نوح ثابت ماند، ولی چیزی در اعماق قلبم به او می‌گفت که راهی جز پیش رفتن ندارد. - برو نوح؛ گفتم که وعده من تو فقط روز مرگ یکی از نا دوتا خواهد بود! نوح لحظه‌ای مکث کرد، سپس به آرامی سرش را پایین انداخت. با دقت به او نگاه کردم، ولی فقط یک راه داشتم، راهی که از گذشته دور می‌شد و به چیزی غیرقابل برگشت می‌رسید. سرهات دستم را گرفت و با تکیه دادن به دستش تا خواستم قدمی بردارم تپش های قلبم شدید شد و نتوانستم نفس بکشم، دستم را به گلویم رساندم و دست سرهات را چنگ زدم‌ که سرهات برگشت و با دیدن من فریادی کشید. -اسپریت کو؟! لعنت بر حواسم که هیچ وقت جمع نبود، اسپری‌ام را فراموش کرده بودم که بردارم، دوباره‌ حس می‌کردم نفسی وارد ریه‌هایم نمی‌شود که همان لحظه بود عطری آشنا را حس کردم. نوح دستش را دراز کرد و اسپری را داخل دهانم گذاشت و پافی کرد، پاهایم از ضعفی که در برم گرفته بود شروع به لرزیدن کرده بود؛ دستم را به درختی که نزدیکمان بود رساندم و آرام روی زمین نشستم‌. سرهات که از خوب بودن من اطمینان حاصل کرد؛ اسپری را با عصبانیت از نوح گرفت و یقه پیراهن مشکی رنگش را داخل مشت دستانش گرفت و گفت: - توی عوضی دیگه هیچ وقت حقی نداری بخای نزدیک همراز بشی! حالا هم‌گورتو گم کن!
  17. قسمت سیزدهم: سکوتی سنگین بر پادگان حکمفرما بود، صدای ماشین‌ها و تجهیزات نظامی تنها از دور شنیده می‌شد، ولی در درون دل همراز، تنش‌ها و احساسات در حال جوشیدن بودند. نوح هنوز در چشمانش زنده بود، حتی اگر در ظاهر دشمن شده بود. دشمنی که روزگاری شریک زندگی‌اش بود، حالا تبدیل به تهدیدی خطرناک شده بود. و این پیچیده‌ترین قسمت داستان آن‌ها بود. همراز نمی‌توانست از افکارش خلاص شود. هرچند که احساساتش در جنگ و نبرد با نوح مخلوط شده بود، اما هنوز هم در اعماق دلش بخشی از آن عشق قدیمی باقی مانده بود. او همانطور که در کنار نوح خندیده بود، حالا باید در برابر او بایستد. و این تنها چیزی بود که همراز نمی‌توانست آن را بپذیرد. نوح، با آن چشمان تاریک و سرد که روزگاری همه‌چیز برای همراز بود، حالا در برابر او ایستاده بود، دشمنی بی‌رحم و خطرناک. اما چیزی در درون همراز می‌جوشید؛ این حس که حتی اگر نوح دشمن باشد، چیزی در دل او هنوز از آن مرد باقی مانده است. اما اینبار او باید انتخاب کند؛ دشمن یا عشق؟ سرهات که در کنار همراز ایستاده بود، نگاهش را از پنجره به سمت بیرون دوخت. ماشین‌های زرهی دشمن به سمت پادگان می‌آمدند، اما فکری که در ذهن همراز می‌گذشت، بیشتر از این تهدیدها او را درگیر کرده بود. "باید آماده باشیم، همراز." سرهات به آرامی گفت، ولی نگرانی در چشمانش به وضوح دیده می‌شد. همراز سرش را تکان داد و نگاهش را از درختان خشک شده و فضای خاکی دور کرد. -آماده‌ایم، اما به شیخ آل ثانی اعلام کنید که امشب بدجوری به پرو پاش می‌پیچم! نوح با آن چهره‌ی خسته و خون‌آلود، ایستاده بود، دست به سینه و نگاهش همچنان به من دوخته شده بود. تمام این مدت، نوح در ذهنم همیشه موجودی بود که می‌توانست در برابر همه‌ چیز مقاومت کند. او مردی بود که روزی برایش جان می‌دادم و می‌جنگیدم، ولی حالا... نوح با خستگی نگاهم کرد، لب‌هایش از شدت درد و خونریزی تکان می‌خوردند. "من... من هیچ وقت تو رو فراموش نکردم، همراز. هیچ وقت..." این کلمات باعث شد قلبم برای لحظه‌ای فرو بریزد. هنوز هم نوح در دلم جایی داشت، حتی اگر دشمن شده بود. او به سختی روی پای خود ایستاده بود، ولی هنوز هم چیزی در نگاهش بود که نشان می‌داد از درون می‌سوزد. نوح دوباره لب زد: "این جنگ از همون ابتدا برای من هم نبوده. درون من یه جنگ دیگه در جریان بوده. جنگی که حتی تو هم نمی‌دونستی." به نوح نزدیک‌تر شدم، هرچند که نمی‌دانستم آیا باید به او اعتماد کند یا نه. اما قلبم هنوز از آن عشق قدیمی پر بود. نوح با زحمت سرش را بلند کرد و با اندکی مکث با لحن آرامی زمزمه کرد. - به اینجا رسیدیم، همراز. هیچ راه برگشتی نیست. من این‌جوری زندگی کردم، با درد و بی‌رحمی. لحظه‌ای سکوت کرد، اما همین سکوت صدای جنگی که در دلم بود، را به وضوح به گوش می‌رساند. می‌دانستم که نوح هرچقدر هم که درد بکشد، دیگر آن مردی که او را می‌شناختم نخواهد بود. در همین لحظه، صدای قدم‌های سنگین و پرسرعت از دور به گوش رسید. درب اتاق به شدت باز شد و یک نفر دیگر وارد شد. این فرد، کسی نبود جز دشمن جدیدی که از طرف نوح آمده بود. "الان دیگه دیگه هیچ وقت نمی‌گذارم اینجا مثل گذشته بشه." صدای جدیدی در فضای اتاق پیچید. آن مرد، قد بلند و با چهره‌ای خشن وارد اتاق شد و نگاهش به سمت نوح دوخته شد. "نوح... من آماده‌ام برای تمام کردن این داستان." به سرعت بلند شدم. این دشمن، کسی بود که به نظر می‌رسید بر دشمنان گذشته‌امان تسلط کامل دارد. نوح دیگر نه تنها دشمنم بود، بلکه اکنون به چهره‌ای ترسناک تبدیل شده بود که هیچ‌کس نمی‌توانست جلوی او بایستد. دشمن جدید، دشمنی که شاید نوح تنها وسیله‌ای برای رسیدن به هدفش باشد. اسلحه‌ام را نشانه گرفتم و شلیک کردم! مرد حتی نوانست به عقب بازگردد و روی زمین افتاد، سرهات از راه مخفی خارج شد که رو به نوح گفتم: - وعده کشتن تو باشه اونجایی که یاشارم رو کشتی و تو بغل خودم جون داد، وعده مرگت همون روز! راستی پنج دقیقه وقت داری از اینحا برب چون قراره منفجر بشه به درود موسیو.
  18. قسمت دوازدهم: خون از صورتش چکه می‌کرد و می‌ریخت و هنوز هم نمی‌توانستم باور کنم که او در برابر من کم آورده است. آن نوح، آن مردی که روزی با من در کنار هم می‌خندیدیم، حالا به دشمنی تبدیل شده بود که می‌خواستم در برابرش بایستم اما در پس‌کوچه‌های قلبم نیز می‌دانستم با اسیب رساندن به او خودم هم نیز خواهم مرد. صدای قدم‌های سرهات نزدیک می‌شد، اما من به هیچ‌چیز جز نوح توجه نمی‌کردم. فقط به او نگاه می‌کردم. حتی در این شرایط، حتی وقتی خون از زخم‌هایش می‌ریخت و بدنش بی‌جان بود، هنوز هم چیزی در چشمانش بود که نشان می‌داد آن نوح هنوز در درونش زنده است. چشمانی که یک زمانی برای من همه‌چیز بود. اما در این نگاه چیزی دیگری هم بود. چیزی که فقط من می‌توانستم درک کنم. سرهات نزدیکم شد و دستش را روی شانه‌های سنگینم که بار زیادی را به دوش کشیده‌بودند، گذاشت. - تمومش کن، همراز. صدای خش‌داری که از میان لب‌های زخمی‌اش بیرون می‌آمد، مثل پتکی به سرم خورد. یادم آمد زمانی که به او گفته بودم هیچ‌وقت نمی‌توانم به کسی غیر از او فکر کنم چه برسد به ترک کردن او اما الان چه؟! او در اینجا روی زمین، با خون و درد و تعصبِ غرور بیش از حدش افتاده بود. از گوشه چشم به نوح نگاه کردم. اخ نوح لعنتی هنوز هم به جذابیت گذشته بود، آن چشمان سیاه رنگی که همانند تاریکی آسمان بود؛ آن نیشخند لعنتی‌اش که در شرایط بد روی لبانش جا خوش می‌کرد همه و همه از او یک مرد خشن و سنگ‌دلی می‌ساخت که تنها با من مدارا می‌کرد و مهربان بود. - چرا؟! صدایم لرزید، انگار که هر کلمه‌ای که از دهانم بیرون می‌آمد، قلبم را بیشتر و بیشتر می‌شکست. هر کلمه‌ای که روز‌ها و سال ها با خودم تکرارش کرده بودم و پاسخی نیافته بودم‌. نوح با زحمت به من نگاه کرد. خون از گوشه لب‌هایش چکه می‌کرد و چشمانش پر از درد و حسرت بود. نوح لعنتی در مقابل من کم آورده بود. - چون من هیچ‌وقت نتونستم تو رو فراموش کنم. هیچ‌وقت نتونستم ازت جدا بشم... حتی وقتی که از هم جدا شدیم، هنوز هم هر لحظه در کنار تو بودم، همراز. تو هیچ وقت اصل قضیه و واقعیت رو نفهمیدی و فقط من رو محکوم کردی! من هم از این حکم پیروی کردم و ازت تو دور شدم با اینکه می‌دونستم قطعا روحم می‌میره ولی جسمم زنده می‌مونه! لحظه‌ای سکوت کرد. در این لحظه، می‌توانستم درد و خشم را در تک‌تک کلماتی که به کار برد تشخیص دهم‌ قلبم فشرده شد. نوح از دردی که داشت حتم داشتم که هذیان می‌گوید. او روزی قسم خورده بود که با من زندگی کند. یادم آمد زمانی که به او گفته بودم هیچ چیز نمی‌تواند ما را از هم جدا کند. اما حالا... حالا او در برابر من ایستاده بود و می‌گفت که هر لحظه از زندگی‌اش فقط یک جنگ بود. جنگی که من از آن بی‌خبر بودم. "نوح..." صدایم از درد و بغض گرفته بود. من، همراز قوی هیچ وقت در برابر نوح سدی نداشتم؛ همیشه بی‌پناه بودم و تنها پناهگاهم یاشار و نوح بودند اما حالا؟! هم یاشار را از دست داده بودم هم شریک زندگی‌ام را، اشک‌هایم را با پشت دستم پاک کردم و قدمی نزدیک نوح شدم. - نوح! لعنت بهت، تو می‌دونستی من پناهگاهی جز تو و یاشار ندارم دوتاشم از دست من گرفتی! با چشمانش خیره دیوانه بازی‌هایم بود، اما قلبم، قلبم آنقدر در سینه‌ام بی‌قراری می‌کرد و تیر می‌کشید که به اسپری‌ آسمم نیاز داشتم اما الان جای کم آوردن نبود‌. دوباره قدمی برداشتم و به یک قدمی او رسیدم . - نوح! تو باعث شدس تبدیل بشم به کسی که بهت بتونم شلیک کنم؛ حتی فکر کنم مردی و تو ذهنم روزها و سال‌ها برای تو و یاشارم عزاداری کنم! نوح سرش را تکان داد، مثل کسی که می‌خواهد چیزی بگوید اما نمی‌تواند. لب‌هایش لرزید و با صدای آرامی که از اعماق دلش بیرون می‌آمد، گفت: " هم جدا شدیم، همراز. این فقط یه جنگ نبود... این جنگ درونم بود. جنگی که هیچ‌وقت نتونستم باهاش کنار بیام. هر روز، هر شب، با این درد زندگی کردم که تو دیگه کنارم نیستی." "نوح..." دیگر توان ایستادن نداشتم. اشک‌هایم به چشمانم جمع شده بود، اما نه، من نمی‌توانستم گریه کنم. اینجا جنگ بود. نوح به سختی از زمین بلند شد، همانطور که خون از زخم‌هایش می‌ریخت. اما همچنان چشمانش همان نگاه خالی و سرد را داشت. لب‌هایش از شدت درد می‌لرزید. او با دست خود زخم‌هایش را فشار می‌داد، مثل کسی که نمی‌خواهد حقیقت را بپذیرد، اما نمی‌تواند فرار کند. "هر چیزی که برام معنی داشت، از دست دادم. اون کار تو توی ساختمون لعتتی آخرین شلیک رابطمون بود." من هنوز به اسلحه‌ام فشار می‌آوردم. قلبم سنگین بود. فقط می‌خواستم این همه دردی که بین ما بود، تمام شود اما می‌دانستم که تا روزی که پا به قبر نگذارم تمام نمی‌شود . اما او در چشم‌های من نگاه کرد، و یک قطره اشک از گوشه چشمش چکید."ما از هم جدا شدیم، همراز. حتی اگر بخوام، نمی‌تونم برگردم. دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونم به عقب برگردم." سرهات از دور فریاد زد: "رئیس! این‌جا نیست وقت تصمیم‌گیری هست بجنب!" نوح سرش را پایین انداخت و آخرین کلماتش را گفت: "همراز... همیشه دوستت داشتم. همیشه." و این جمله، همان لحظه‌ای بود که تمام دنیای من فرو ریخت.
  19. قسمت یازدهم: صدای قدم‌های نوح حالا هر لحظه به گوش می‌رسید. در فاصله‌ای نه چندان دور، تک‌تک قدم‌هایش به دیوارهای سرد این پادگان توی گوشم می‌پیچید. در این لحظه دیگر هیچ‌چیز برای من جز سلامتی سرهات اهمیتی نداشت. نه برهان، نه نوح و نه حتی تردیدهایی که در دل داشتم. این جنگ، این درگیری، تنها یک نقطه پایان داشت: مقابله با نوح. صدای انفجار و شلیک‌ها همچنان از دور به گوش می‌رسید. این‌جا، جنگ واقعی آغاز شده بود. اسلحه‌ام را محکم‌تر در دست گرفتم و از کنار دیوار به سرعت حرکت کردم. سرهات در پشت سرم حرکت می‌کرد و در هر قدمی که برمی‌داشتم، در دل خودم می‌دانستم که در این لحظه، هیچ چیزی نمی‌تواند جلودار من باشد. به محض اینکه نگاه‌هایم به نوح افتاد، او را در فاصله‌ای در مقابل خود دیدم. او آرام و بی‌دغدغه قدم برمی‌داشت، اما چیزی در نگاهش بود که نشان می‌داد این بار قصدش متفاوت از همیشه است. این بار او با قصد کشتن آمده بود. " رئیس، حواست باشه!" صدای برهان به گوشم رسید، اما هیچ پاسخی ندادم. تمام تمرکزم روی نوح بود. نوح دستش را به سمت اسلحه‌اش برد و با سرعت آن را به سمت من گرفت. هنوز زمان کافی برای شلیک نداشتم. در همان لحظه که تیرش خطا رفت و از کنار سرم گذشت و به دیوار کنارم برخورد کرد. قلبم از شدت هیجان به شدت تندتر زد. مشکل اینجا بود می‌دانستم نوح نشانگیر ماهری هست و این خطا رفتن تیر او از قصد بود، او جرأت آسیب زدن به من را نداشت، به عشق سابقش حداقل... اسلحه‌ام را سریع به سمت او نشانه گرفتم. چشمانش را می‌دیدم که با دلتنگی و خشم و غرور خیره نگاهم است، تمام حس‌هایم را کشتم و شلیک کردم. اما نوح مانند سایه‌ای از کنار تیر من به سرعت جاخالی داد. هر کدام از ما با سرعت به سمت درختان و دیوارها پناه می‌بردیم. صدای تیراندازی‌ها از هر طرف به گوش می‌رسید. انگار این جنگ از هیچ‌کدام‌مان رها نمی‌شد. "همراز! فقز می‌خوام باهات حرف بزنم نزار وسی اسیبی ببینه دستور عقب کشی بده!" صدای نوح با لحن سرد و بی‌رحمش به گوش رسید. او با شجاعت و دقت شلیک می‌کرد. به هیچ‌چیز رحم نمی‌کرد. تیرهای نوح یکی پس از دیگری از کنار من عبور می‌کردند. شلیک‌هایی دقیق و حساب‌شده، انگار هر حرکت من را می‌دیده و به همین سرعت پاسخ می‌داد. "برهان! از سمت چپ بهش شلیک کن!" فریاد زدم و خودم به سمت دیگر دویدم. صدای انفجار به گوش رسید. برهان گلوله‌ای به سمت نوح شلیک کرده بود، اما او باز هم جاخالی داد. نوح در نهایت به سمت راست دوید و به سرعت در پشت یکی از دیوارهای پناه گرفت. نفس‌هایم سریع‌تر از قبل می‌زد. حالا میدان نبرد به دو قسمت تقسیم شده بود. من از یک سو، و نوح از سوی دیگر. هر کدام در تلاش بودیم تا قبل از دیگری شلیک کنیم. سرهات از گوشه‌ی دیگر دالان سر رسید. "رئیس، این دیگه بازی نیست! باید زودتر تصمیم بگیری!" چشمانم را بستم و "شلیک کن!" گفتم و از پناهگاه بیرون آمدم. اسلحه‌ام را با دقت به سمت نوح نشانه گرفتم و شلیک کردم. گلوله از کنار صورتش رد شد و دیوار پشت او را ترکاند. از گونه‌اش خون سرازیر شد و با سرازیر شدن همان خون شیره جان من هم سرازیر شد. صدای تیراندازی نوح دوباره در فضا پیچید، اما این بار او هدف‌گیری نکرد. انگار لحظه‌ای از عقب‌نشینی و دفاع عبور کرده بود. "نوح!" فریاد زدم، به سمت او دویدم. "این جنگ بی‌نتیجه است. تو هیچ وقت نمی‌تونی برنده بشی!" او به آرامی از پشت دیوار بیرون آمد. خون در چهره‌اش نمایان بود، اما چشمانش همچنان سرد و محاسباتی بود. در این لحظه هیچ چیزی جز انتقام در ذهنش نبود. او دقیقاً همان چیزی بود که می‌خواستم متوقفش کنم. با صدایی که از خشم و دلتنگی می‌لرزید فریاد زدم: -چی از جونم می‌خوای لعنتی؟! مگه نگفتم از جونت سیر نشدی سد راهم نشو؟ مگه نگفتم اون دستت بره رو ماشه و بلرزه و درنگ کنی من دستم محکم تر نیشه و شلیک می‌کنم تا جونت رو با دستای خودم بگیرم؟! نوح با صدای خش‌دارش گفت، "فکر می‌کنی چرا؟ چون این پایان همه چیز خواهد بود. نه فقط برای من، بلکه برای همه شما." در همان لحظه، من و نوح دوباره درگیر درگیری شدیم. هر دو تیراندازی می‌کردیم، اما هیچ‌کدام از ما نمی‌خواست که شکست بخورد. او به سمت من شلیک کرد، ولی من با سرعت چرخیدم و از زاویه‌ای دیگر به او حمله کردم. در نهایت، یک شلیک به دستم برخورد کرد از عصبانیت فریادی زدم، تا سرهات خواست بیرون بیاید اسلحه‌ام را به طرفش گرفتم و نزاشتم‌، اسلحه‌اش از دستش افتاد. نوح، امان از نوح که دست راست خودش را با یک شلیک به مغزش کشت، زیرا که او به من آسیب رسانده بود.صدای برهان از پشت به گوش رسید. "رئیس، تمومش کن!" لحظه‌ای سکوت در فضا پیچید. نوح حالا روی زمین افتاده بود. خون از بدنش جاری شده بود، اما نگاهش هنوز هم بی‌رحم و سرد بود. در این لحظه، فهمیدم که این جنگ تمام نشده بود.
×
×
  • اضافه کردن...