-
تعداد ارسال ها
242 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
7 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط Khakestar
-
رمان نویسی: اول اینکه باید بگم شما خدای نوشتتون هستید. همونطور یکه یک شخصیت رو با تمامی عقاید و اخلاق خلق میکنید، همونطوری که یک شخصیت رو با تراژدی روبهرو میکنید، همونطوری که یک شخصیت رو میکشید! اما.. اگه بخاییم از اول شروع کنیم میرسیم به بحث( پیرنگ،ایده ) شما فرض کنید که یکمعمار و یا مهندس هستید، ولی برای ساخت یک ساختمان و یا خانه نیاز به یک طراحی و یا بدنه اصلی یا بهتره بگم همون ایده رو نیاز دارید که با توجه به اون جلو برید و خطایی ازتون سر نزنه. وقتی شما پیرنگی نداشنه باشید میتونید بنویسید اما خب فوقش ۱۰ قسمت بتونید برید جلو، اما یهویی قفل میکنید و چیزی به ذهنتون خطور نمیکنه که بنویسید، گیج میشید و رمان نصفه میمونه! پس قدم اول و اصلی پیرنگ هست.
-
شعر نویسی یکی از شاخه های جذاب نویسندگی که طرف دار زیادی هم داره شاخه شعر نویسی، که از جمله شاعر های محبوب خودم : ابتحاج، مشیری، فرحزاد، سپهری که به شخه عاشق تک تک بیت هایی که نوشتن هستم شعر نویسی اینجوریه که شما باید تک تک بیت ها جوری با کلمات بازی کنید که وزن های اون شعر درست در بیاد مثال میزنم: عاشق که باشی شعر شور دیگری دارد لیلی و مجنون قصهی شیرینتری دارد میبینید؟ پایان هر دو مصرع کلمه (دارد) به کار برده شده. اما یکمثال دیگه میزنم: عاشقان هم همہ خوابند در این موقع شب؛ بۍگمان.. یک دل ویران شده از عشق فقط بیدار است. شب، بیگمان، است.. واژهها بهمنمیخوره، نمیگم غلطه ها نه هر دو شعر صحیح هست و به سبک ادبی نوشته شده نه عامیانه.. در چنین مواردی شعرها پایان مصراع ها یکینیست و احتمال اینکه دو وزنی و یا حتی سه وزنی باشه خیلی زیاد هست. اگرکه شما میخاهید توی حرفه شعر نویسی فعالیت کنید بهتون توصیه میکنم با مورد دومی که اسون تره تا مورد اولی شروع کنید که احتیاج به نقد شدن و درست و غلط دیدن دارید.
-
خب دوستان ببینید نویسندگی فقط یه شاخه نیست. شما فرض کنید انتخاب رشته انجام بدی، میای تمامی رشته هارو زیر نظر میگیری و آخر سر رشتهای که دوستش داری رو انتخاب میکنی... نویسندگیهم این مدلی هست، که از جمله زیر شاخه های نویسندگی: ۱: شعر نویسی ۲:رمان نویسی ۳: داستان نویسی ۴: نمایشنامه نویسی و خیلی از موارد بیشترکه براتونتوضیحمیدم.
-
خب گفتمرنگنه؟! تعجبنکنید، هر رنگی که شما توصیف میکنید یک نماد و مفهومی دارد: _رنگ چشم -رنگ لباس -رنگلوازم شخصی و خیلی چیز های دیگر شما در جایجای توصیفات و مونولوگ و دیالوگ ها به کار میبرید. مثلا فرض کنید ژانر رمان و یا صحنه رمانتون مافیای هست، شما باید یا از رنگمشکی یا از رنگ قرمز برای لباس شخصیت استفاده کنید حالا میپرسید چرا؟! چون رنگمشکینشانه قدرته و اعتماد به نفس هست! و در اخر سعی کردم از رنگ های رندوم و معنای آنها برای شما آموزشی تأثیر گذار اجرا کنم. مثال: نماد رنگ قرمز : هیجان انگیز؛مهاجم؛جلبتوجه نماد رنگزرد: شادی اور؛ دوستانه؛ مثبت؛انرژی بخش نماد رنگآبی: امن؛ قابل اطمینان؛ معتمد نماد رنگنارنجی: شاد؛کودکانه؛سرگرمکننده؛مدرن نماد رنگکرم : کلاسیک،طبیعی نماد رنگقهوهای: باثبات؛ امن نماد رنگ صورتی: رمانتیک؛نرم؛حساس نماد رنگزرشکی: گران و شیک نماد رنگبنفش: پر رمزو راز؛حساس نماد رنگبنفشکمرنگ: دلتنگی؛ ظرافت نماد رنگسفید: بی گناه ساده و تمیز نماد رنگ سیاه: جدی؛ قدرتمند؛ شیک نماد رنگطوسی: کلاسیک؛ آرامبخش
-
ممنون بابت لایک ها
ولی اگه خوندی نظرتممیخام🤌
- نمایش دیدگاه های قبلی بیشتر 1
-
-
از این آدم ها بود آتیش می انداخت بعد می گفت نکن آخر عاقبت نداره ولی دلم برای لارا سوخت این که انتقامش رو گرفت و خودش هم همراه انتقامش گرفت آنتونیو هم که باهاش ازدواج کرد شب عروسیش تو کف گذاشتش به قول معرف داماد از کف رفت😂😂😂 خیلی حال کردم، نکشت نکشت، روز عروسی رو عزا کرد.
-
-
اجازس بخش اموزش نویسندگی یه چیز هایی هممن اصافی کنم؟
-
درود و وقت بخیر به تمامی اعضای خانواده تیم نودهشتیا🌱 این تاپیک برای درخواست صوتی شدن آثار نویسندگان گرامی از جمله: - رمان -داستان - دلنوشته ایجاد شده است لطفا از هرگونه ارسال جز درخواست صوتی شدن آثار پرهیز کنید✨️ هزینه صوتی شدن آثار شما به صورت زیر میباشد: -رمان( پانصد هزار تومان) - داستان(سیصد هزار تومان) - دلنوشته( دویست هزار تومان) •خسته نباشید برای تمامی نویسندگانگرامی و گویدگان عزیز• (لطفا پس از ارسال درخواست بنده را تگنمائید)
-
مافیایی رمان بیانضباط | سحر تقیزاده کابر نودهشتیا
Khakestar پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
قسمت شانزدهم سکوت خانه سنگین بود. هرکداممان در فکر خودمان غرق شده بودیم، مهمانی فردا فقط یک جشن نبود، بلکه میدان بازیای بود که قواعد خاص خودش را داشت. جایی که یک اشتباه کوچک میتوانست به قیمت جانمان تمام شود. گندم روی مبل نشست، دستهایش را در هم قفل کرد و آرام اما پر از اضطراب گفت: - این یه بازیه؛ اما بازیای که برد و باختش فقط یه کلمه نیست. ممکنه فردا شب یکی از ما، یا حتی همهمون، مهرهی سوخته بشیم. اورهان، که تا آن لحظه ساکت بود، نگاهش را به او دوخت و سعی کرد با لحنی محکم، اما آرام، امید را در دل همه زنده کند: - ما همین حالا هم توی بازی هستیم. مسئله این نیست که ازش فرار کنیم، مسئله اینه که بدونیم چطور بازی کنیم. سرهات که کنار پنجره ایستاده بود، با انگشتانش روی شیشه ضرب گرفته و نگاهش را به بیرون دوخته بود. قطرههای باران روی سطح شیشه سر میخوردند، درست مثل ما که در مسیری ناشناخته، در سراشیبی سقوط قرار گرفته بودیم. با لحنی مطمئن گفت: - فقط کافیه درست مهرهها رو حرکت بدیم. یه بازی زمانی جذابه که بدونی کِی باید دستتو رو کنی. حرفهایش، اگرچه از اعتمادبهنفسش خبر میداد، اما حقیقت این بود که ما هنوز نمیدانستیم در آن مهمانی چه چیزی انتظارمان را میکشد. معاملهای که قرار بود انجام شود، چیزی فراتر از یک قرارداد ساده بود. این معامله، ما را وارد دنیایی میکرد که فقط راه ورود داشت، نه خروج. گندم به آرامی بلند شد و کنارم آمد. چشمهایش را به من دوخت و با صدایی که بیشتر از همیشه لرزان بود، گفت: - ما قبلاً همچین چیزی رو تجربه نکردیم. این فرق داره. نمیدونم باید به کی اعتماد کنیم، نمیدونم چی در انتظارمونه. به سختی لبخندی زدم. خودم هم نمیدانستم. در این بازی، هیچکس از چیزی مطمئن نبود. اما باید ادامه میدادیم. اورهان دست به سینه ایستاد و کمی جلوتر آمد. سایهی تردید روی چهرهاش افتاده بود، اما همچنان سعی داشت ما را آرام کند: - چیزی که الان مهمه اینه که از لحظهای که پامونو تو اون مهمونی میذاریم، باید نقشمونو عالی بازی کنیم. کوچکترین اشتباه یعنی مرگ. سرهات از کنار پنجره فاصله گرفت. در چشمانش چیزی بود که نمیتوانستم بخوانم، اما مطمئن بودم که فقط او میداند فردا شب، چه چیزی انتظارمان را میکشد. - شما هنوز متوجه نشدید، مگه نه؟ این یه مهمونی معمولی نیست، این ورود ما به دنیاییه که قانونهاش با چیزی که میشناسیم فرق داره. اینجا، یا شکارچی هستی، یا شکار. حرفهایش مثل ضربهای محکم به ذهنم کوبیده شد. سکوتی سنگین بینمان حاکم شد. هرکدام از ما در افکار خود غرق شدیم. نفس عمیقی کشیدم و به ساعت نگاهی انداختم. زمان به سرعت میگذشت و فردا شب، تمام معادلات تغییر میکرد. ما فقط برای معامله نمیرفتیم... این مهمانی، ورودمان به دنیایی بود که هیچکداممان برایش آماده نبودیم. -
ویژگیهای یک گوینده حرفهای| انجمن نودهشتیا
Khakestar پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در آموزش گویندگی
✅ صدای واضح و رسا: -باید تلفظ درستی داشته باشید که شنونده به راحتی متوجه کلمات متون و یا الباقی چیزهایی که قرار است بخوانید بشود. ✅ کنترل نفس و فن بیان قوی: -نفسگیری درست(تنفس دیافراگمی) باعث میشود که صدای یکنواخت و قوی و رسا داشته باشید. ✅ لحن و احساس مناسب: یک گوینده خوب باید بتواند احساسات را فقط با صدا منتقل کند. مثال: - لحن غمگین و دلسوزی برای دیالوگ های داستانی و رمانی و .... - لحن عصبانی برای بلند تر رساندن و نشان دادن اوج عصبانیت - لحن آرام و روا برای خوانش مونولوگ و فیالبداهه ها... و... ✅ توانایی بداههگویی: -مخصوصاً در رادیو و اجراهای زنده، باید توانایی صحبت بدون متن رو داشته باشد(حفظ باشید). ✅ آشنایی با اصول گویندگی و صداگذاری: -مثلاً کجا مکث کنید، کجا تأکید بذارید و چطور ریتم را در دست خود بگیرید. -
انواع زیرشاخههایگویندگی: 1. گویندگی رادیویی : -اجرای برنامههای زنده -پادکست -اخبار -گفتوگوهای رادیویی 2. گویندگی تلویزیونی: -اجرای برنامههای تلویزیونی -اخبار -مسابقات -مستندها. 3. دوبله ویا صداپیشگی: –صداگذاری روی فیلمها -انیمیشنها -سریالها 4. کتابهای صوتی: -خوانش داستانها - خوانش متون برای کتابهای شنیداری 5. تبلیغات صوتی: -ضبط صدا برای آگهیهای بازرگانی -پیامهای تلفنی -برندینگ
-
گوینده کسی است که با صدا و بیان خود پیام، احساس و مفهوم یک متن یا خبر و یا روایتی را با توجه به فن بیان قوی و صدای بسیار واضح و روا به شنونده منتقل میکند. گویندهها در زمینههای مختلفی مثل: -رادیو -تلویزیون -دوبله -کتابهای صوتی -تبلیغات -مستند -پادکست -اجراهای زنده فعالیتهای بسزائی انجام میدهد.
-
مافیایی رمان بیانضباط | سحر تقیزاده کابر نودهشتیا
Khakestar پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
قسمت پانزدهم: وقتی که از مسیر طولانی به خانه برگشتیم درب فلزی خانه آرام بسته شد و صدای خشخش پاهای خستهی من و سرهات روی زمین سرد حیاط طنین میاندخت. فضای خانه همچنان همان طور که آن را ترک کرده بودیم، آرام و ساکت و سرد. گندم و اورهان که در سالن نشسته بودند، از تکان خوردن درب متوجه ورودمان شدند. نگاههای نگران و مضطربشان گویای حالشان بود. گندم به سرعت از جایش بلند شد، در حالی که چهرهاش از نگرانی پر بود، پرسید: - چیشد؟! از پادگان خبر دادن حمله شده؛ چیزیتون که نشده؟! نصف جون شدم تا برسید خونه. آهی کشیدم و به طرفش قدم برداشتم. در حالی که از شدت خستگی به دیوار تکیه میدادم، گفتم: - هرچی که بود تموم شد. اما حالا چیزهایی هست که باید بهشون فکر کنیم. اورهان که همچنان در گوشهای ایستاده بود، با لحنی جدی ادامه داد: - حرفهای شما رو شنیدیم. اونجا، توی پادگان، وضعیت پیچیدهتر از چیزی بود که فکر میکردیم. ما اینجا که رسیدیم، هنوز از خودمون نمیدونیم چطور باید با این قضایا کنار بیایم. سرهات که در سکوت تمام مدت به دیوار تکیه داده بود، ناگهان بلند شد و گفت: - این یه بازی مرگ و زندگی بود. اما حالا اینجا داریم یه جنگ دیگه رو شروع میکنیم. همه چیز در دست مافیاهاست. به نظرم باید آماده بشیم برای فردا. گندم به آرامی دستش را روی پیشانی گذاشت و آهسته گفت: - هنوز نمیتونم درک کنم که چرا اینطوری پیش میره. همهچیز خیلی سریع تغییر کرد. باید برای شب فردا آماده بشیم. احساس سنگینی در دلش داشتم، مثل دلشوره و یا اظطراب اما با صدای آرامی گفتم: - این بازی یه فرصت و یه تهدیده. هر کسی که توی این بازی قرار میگیره، باید آماده باشه برای اتفاقاتی که ممکنه حتی از دست خودش هم خارج بشه. نمیدونم چی پیش میاد، اما باید بریم و این معامله رو انجام بدیم. مافیاهای کشورهای دیگه منتظرن. گندم و اورهان به هم نگاه کردند. نگرانی در چهرههایشان نمایان بود. آنها میدانستند که فردا روزی مهم خواهد بود. روزی که ممکن است تمام سرنوشت آنها را تغییر دهد. پس از چند لحظه سکوت، اورهان به آرامی گفت: - باید مراقب باشیم. بازیهایی که در پیش داریم، از هر چیزی که قبلاً تجربه کردیم، خطرناکتر خواهد بود. این چیزی که داریم واردش میشیم، یه بازی بیرحمانه است. گندم سرش را پایین انداخت و گفت: - از وقتی این بازی رو شروع کردیم، دیگه نمیدونم باید به چی اعتماد کنم. همهچیز تغییر کرده. اما شاید هیچ راهی جز این باقی نباشه. سرهات که در کنار درب ایستاده بود، با لحنی محکم گفت: - فقط باید آماده باشیم. فردا شب میریم اونجا. معاملهای که انجام میشه، بیشتر از هر چیزی که فکرش رو کنید مهمه. فقط صدای تیک تاک ساعت در فضا میپیچید. فردا باید به مهمانی میرفتیم. مهمانیای که نه فقط مکانی برای معامله بود، بلکه درِ دنیای دیگری را برای ما باز میکرد؛ دنیایی پر از خطر، راز و قدرت! -
نویسنده عزیز لطفا تا تاپیک تایید فرستاده نشده پارت گذاری نکنید
و باید هر پارت شما با تایپگوشی ۶۰ الی ۷۰ خط
و با تایپ سیستم ۴۰ الی ۵۰ خط بشه
مچکر
-
درخواست ویراستار | رمان تکمیل شده
Khakestar پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
درخواست ویراستاری- 34 پاسخ
-
- 1
-
-
اعلام پایان داستان کوتاه | انجمن نودهشتیا
Khakestar پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
درود وقت بخیر به پایان رسید- 22 پاسخ
-
- 1
-
-
داستان خونبهای وفاداری| سحر تقیزاده کاربر 98ia
Khakestar پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
قسمت پایانی شب انتقام: قصر دلاکروا در میان نورهای طلایی و چراغانیهای مجلل، مانند یک رویا به نظر میرسید. در تالار بزرگ، مهمانها در حال جشن گرفتن بودند، نوشیدنیها سرو میشد، موسیقی ملایمی نواخته میشد و همه در حال خندیدن و گفتگو بودند. اما در این میان، تنها کسی که در این شادی سهمی نداشت، لارا بود. او در حاشیهی سالن ایستاده بود و از پشت جام شرابش، جمعیت را زیر نظر داشت، چهرههای آشنایی که به زودی به خاک و خون کشیده میشدند. بازی شروع شده بود، اما هنوز کسی نمیدانست که پایان این شب چگونه خواهد بود. صدای آنتونیو او را به خود آورد: «عروس زیبای من، چرا اینقدر ساکتی؟» لارا سریع لبخندی زد و جامش را بالا آورد. «دارم از لحظه لحظهی این شب لذت میبرم.» آنتونیو دستش را دور کمر او حلقه کرد و آرام در گوشش گفت: «میدونستی از وقتی توی زندگیم اومدی، همهچیز برام زیباتر شده؟» دروغگو، لارا سرش را کمی کج کرد و نگاهی نافذ به چشمان آنتونیو انداخت؛ چشمانی که به زودی از وحشت گشاد خواهند شد. «منم خوشحالم که کنار توام.» آنتونیو خندید و گفت: «آمادهای که ملکهی این خاندان بشی؟» لارا جرعهای از نوشیدنیاش را نوشید و گفت: «بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنی.» همان لحظه مارکو به آنها نزدیک شد، نگاهش بین لارا و آنتونیو در نوسان بود؛ انگار هنوز شک داشت که همهچیز آنطور که باید، پیش میرود یا نه. در همین لحظه، پدر ناتنی لارا از آن سوی سالن نگاهی به او انداخت و لبخندی مصنوعی زد. مردی که لارا تمام وجودش را از او پر از نفرت کرده بود، مردی که به زودی فریادهایش در این قصر طنینانداز میشد. لارا نفس عمیقی کشید. این آخرین شب آرامش قبل از طوفان بود. فردا، همهچیز تغییر میکرد. برای همیشه. قصر دلاکروا در سکوتی وهمآلود فرو رفته بود. مهمانها یکییکی رفته بودند، و حالا جز خانواده و چند خدمتکار، کسی در سالن مجلل باقی نمانده بود، نور ملایم لوسترهای کریستالی روی کف مرمری منعکس میشد. هنوز بوی گلهای تازهای که برای جشن آورده بودند، در هوا موج میز،. اما درون لارا، طوفانی در حال شکل گرفتن بود؛ طوفانی که دیگر هیچکس نمیتوانست مهارش کند. او در وسط سالن ایستاده بود، با لباس عروسی سفیدش که همچون تلهای برای روحش شده بود. در چشمانش چیزی جز تاریکی دیده نمیشد. همه چیز برای این لحظه آماده شده بود؛ ماهها، هفتهها، روزها… انتظار برای همین شب. مارکو، آنتونیو، پدر ناتنیاش، تمام کسانی که در فریب و خیانت به او دست داشتند، هنوز اینجا بودند. هنوز نمیدانستند که تا چند دقیقه دیگر، خونشان زمین این قصر را رنگین خواهد کرد، او میدانست. آرام و بیصدا دستش را درون کشوی میز کنار سالن برد، سرمای فلز را زیر انگشتانش حس کرد. انگار که اسلحه با او حرف میزد، زمزمه میکرد: "وقتشه، لارا. حالا نوبت توئه." اولین گلوله، آغاز پایان بود. صدای شلیک در سکوت قصر پیچید، خون روی دیوارهای طلایی پاشید؛ جیغها در سالن طنین انداخت. مهمانان با وحشت برگشتند و آنچه را که دیدند، باور نکردند، عروسی که در دستانش مرگ را حمل میکرد. مارکو فریاد زد: «لارا! لعنتی! چیکار داری میکنی؟!» اما لارا پاسخی نداد. چشمانش خالی از احساس بود. تنها چیزی که در آن میدرخشید، انتقام بود. آنتونیو، همسر تازهاش، با وحشت به سمتش رفت. «عزیزم، بذار توضیح بدم» اما لارا تنها لبخند زد و ماشه را کشید. گلولهای که به سینهی آنتونیو نشست، او را روی زمین انداخت، دستهایش را به پیراهن سفیدش گرفت. خون قرمز، لباس دامادیاش را به رنگ عذا درآورد. چشمانش به لارا دوخته شد، اما دیگر هیچ عشقی در آن نبود. همهچیز در عرض چند دقیقه اتفاق افتاد. پدرش که سالها حقیقت را از او پنهان کرده بود، با وحشت عقب رفت. پدر ناتنیاش به التماس افتاد: «لطفاً! نکن! من مجبور بودم» اما کلماتش در میان شلیک گلولهای دیگر گم شد. مارکو آخرین کسی بود که باقی مانده بود. او که همیشه کنار لارا بود، او که از همه چیز بیخبر بود، حالا با ناباوری به جنازههای اطرافش نگاه میکرد، چشمانش پر از اشک شده بود. «لارا، خواهش میکنم. هر اتفاقی که افتاده، ما میتونیم درستش کنیم!» لارا اسلحه را بالا آورد. مارکو تنها کسی بود که واقعاً دوستش داشت، اما دیگر دیر شده بود، دیگر راه بازگشتی نبود؛ اشک از گونهاش چکید. «ببخش مارکو. اما من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم.» آخرین گلوله، آخرین نفس، آخرین امید. مارکو روی زمین افتاد، سکوت سالن را فرا گرفت، تنها صدای نفسهای سنگین لارا مانده بود؛ قلبش محکم در سینه میکوبید. به اطرافش نگاه کرد که همه مرده بودند، همهی کسانی که زندگیاش را نابود کرده بودند، حالا روی زمین افتاده بودند. اما حالا چه؟ با دستان لرزان به پیراهن سفید عروسیاش نگاه کرد که حالا کاملاً قرمز شده بود، چیزی جز خلأ در وجودش احساس نمیکرد. انگار که تمام این مدت، او نه برای انتقام، که برای پایان خودش این مسیر را طی کرده بود. سکوت… سکوتی سرد و تلخ. لارا اسلحه را بالا آورد و دهانش را باز کرده لوله سرد اسلحهرا به دهان گرفت و شلیک کرد،آخرین گلوله برای خودش بود. پایان رمان. زمان؟! سه بامداد دوازدهم اسفند ماه هزار و چهارصد و سه و ماه دوازدهم و روز دوازده. سخنی از نویسنده: ممنون که تا اینجای داستان همراه من و لارا بودین؛ راستش قصد نداشتم لارا خودش رو بکشه ولی سرنوشت داستان رو به شخصیت ها سپردم و شد اینی که هست. امیدوارم از خوندنش لذت برده باشید. دیگر رمان های نویسنده: گیانم، بیانضباط؛ آسپیر، خون بهای وفاداری، دلنوشته جان جانان تا درودی دیگر بدورد چنل تلگرام نویسنده:novelmaffya- 26 پاسخ
-
- 2
-
-
-
داستان خونبهای وفاداری| سحر تقیزاده کاربر 98ia
Khakestar پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
قسمت بیست و پنجم: بازی ادامه دارد دو روز مانده به عروسی، همهچیز طبق برنامه پیش میرفت، سالن اصلی قصر دلاکروا با گلهای سفید و طلایی تزئین شده بود، مهمانها از سراسر کشور دعوت شده بودند. خدمه بیوقفه در تلاش بودند تا همهچیز بینقص باشد،اما در این میان، تنها کسی که میدانست این عروسی پایانی خونین خواهد داشت، لارا بود. او از پشت پنجرهی اتاقش به باغ خیره شده بود، جایی که گروهی از کارگران در حال چیدن میزهای مهمانی بودند. در حالی که همه درگیر هیجان و شادی بودند، او در ذهنش هر لحظه از نقشهاش را مرور میکرد، هیچچیز نباید اشتباه پیش میرفت. صدای در، سکوت اتاق را شکست، لارا سریع خودش را جمعوجور کرد. «بله؟» در باز شد و مارکو وارد شد. او با چهرهای جدی به لارا نگاه کرد. «میتونم باهات حرف بزنم؟» لارا بهزور لبخند زد. «البته، بیا تو.» مارکو داخل شد، در را بست و با نگاهی دقیق به او خیره شد. «این روزها زیادی ساکتی، لارا. حس میکنم یه چیزی هست که داری ازم پنهان میکنی.» لارا اخمی کرد. «مارکو، تو زیادی حساس شدی، فقط استرس مراسمه.» مارکو دست به سینه شد. «واقعاً؟ پس چرا دیشب تا دیروقت توی کتابخونه بودی؟ وقتی اومدی بیرون، صورتت مثل گچ سفید شده بود.» لارا قلبش به تپش افتاد، اما ظاهری آرام به خود گرفت. «یه سری مدارک خانوادگی رو نگاه میکردم. چیز خاصی نبود.» مارکو چند ثانیه سکوت کرد، انگار میخواست در چشمانش حقیقت را بخواند، سپس آهی کشید و گفت: «ببین، تو عشق من بودی هنوز هم هستی شک نکن لارا. هر اتفاقی که افتاده، هر فکری که تو سرت داری، میتونی بهم بگی.» لارا جلو آمد و روبهروی مارکو ایستاد. « بعضی چیزها رو آدم باید خودش حل کنه.» مارکو نگرانتر شد. «من نمیخوام فردا یا روز عروسی اتفاقی بیفته که بعداً پشیمون بشی، لارا.» پشیمونی؟ لارا لبخند تلخی زد، او هیچوقت پشیمان نمیشد. «همهچیز خوبه، مارکو. قول میدم.» مارکو سرش را تکان داد. «باشه… اما اگه چیزی بود، قبل از اینکه دیر بشه، بهم بگو.» وقتی مارکو از اتاق بیرون رفت، لارا نفس عمیقی کشید، باید مراقب میبود، مارکو زیادی تیزبین بود. حالا که انتقام، آنقدر نزدیک بود که میتوانست بوی خون را حس کند.- 26 پاسخ
-
- 2
-
-
داستان خونبهای وفاداری| سحر تقیزاده کاربر 98ia
Khakestar پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
قسمت بیست و چهارم: ماسکها و دروغها مارکو لحظهای سکوت کرد و سپس دستش را روی شانهی لارا گذاشت. «اگه چیزی هست که باید بدونم… بهم بگو.» لارا برگشت و با چشمانی که پر از چیزی میان اشک و فریب بود، گفت: «همهچیز خوبه، مارکو. نگران نباش.» اما در دلش، حقیقت دیگری زمزمه میشد: "تو هم جزو اونهایی هستی که قراره بمیرن." سه روز تا مراسم باقی مانده بود، قصر دلاکروا در تبوتاب آمادهسازی عروسی بود؛ همه چیز بهظاهر در آرامش پیش میرفت، اما درون لارا طوفانی از خشم و انتقام شعلهور شده بود. از لحظهای که حقیقت خیانت شوهر سابقش و پدر ناتنیاش را کشف کرده بود، دیگر هیچ چیز مثل قبل نبود. او میدانست که این عروسی نقطهی پایان همهچیز خواهد بود؛ پایانی خونین. آن شب، وقتی همه درگیر برنامهریزیهای عروسی بودند، لارا در اتاقش نشسته بود و نقشهاش را مرور میکرد، صدای کوبیدن در، او را از افکارش بیرون کشید. «لارا؟» صدای آنتونیو بود. نفس عمیقی کشید، خودش را جمعوجور کرد و در را باز کرد، آنتونیو، با چشمانی خسته و کمی مضطرب، به او نگاه کرد. «میتونم بیام داخل؟» لارا کنار رفت و او وارد شد، سکوت سنگینی میانشان جاری شد. آنتونیو بالاخره لب باز کرد: «چیزی شده؟ این چند روز یه جور دیگهای شدی.» لارا لبخندی محو زد. «همهچیز خوبه، فقط استرس مراسم رو دارم.» آنتونیو به او نزدیکتر شد. «مطمئنی؟ حس میکنم یه چیزی هست که بهم نمیگی.» لارا نگاهش را به او دوخت، مردی که قرار بود در چند روز آینده شوهرش شود، چقدر ساده بود، چقدر بیخبر از آنچه که در انتظارش بود. دستش را روی صورت او گذاشت، انگشتانش را روی پوستش کشید و زمزمه کرد: «آنتونیو، تو منو دوست داری؟» آنتونیو لبخند زد. «معلومه که دوستت دارم، لارا. مگه شک داری؟» لارا لحظهای مکث کرد. میتوانست بپرسد: "اگه بدونی قراره تو هم قربانی این عروسی بشی، باز هم دوستم خواهی داشت؟" اما چیزی نگفت. فقط سرش را به نشانهی تأیید تکان داد. آنتونیو نفس عمیقی کشید. «پس لطفاً بهم بگو که چیزی تو رو ناراحت نمیکنه.» لارا قدمی به عقب برداشت و گفت: «همهچیز خوبه، آنتونیو. فقط کمی خستم.» آنتونیو با تردید نگاهش کرد، اما دیگر اصرار نکرد. «باشه… اما اگه چیزی بود، بهم بگو.» سپس جلو آمد، دست او را گرفتو بوسید؛ سپس نجوا کرد: «من و تو، قراره یه زندگی عالی داشته باشیم.» لارا لبخند زد. اما در ذهنش تنها یک جمله میچرخید: "هیچکدوم از ما آیندهای نخواهیم داشت."- 26 پاسخ
-
- 2
-
-
-
داستان خونبهای وفاداری| سحر تقیزاده کاربر 98ia
Khakestar پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
قسمت بیست و سوم: سکوتی پیش از طوفان هوا بوی باران داشت و شب آرامی بود، اما درون لارا طوفانی در حال شکلگیری بود که هیچکس از آن خبر نداشت. او در اتاقش نشسته بود، دفترچهای که از مادرش باقی مانده بود را روی زانوانش گذاشته و با انگشت روی نامش که روی جلد حک شده بود، کشید. عروسی فقط چند روز دیگر بود، همهچیز برای یک جشن باشکوه آماده شده بود، جشنی که قرار بود پر از خنده و شادی باشد، اما لارا میدانست که هیچکدام از آن خندهها دوام نخواهد آورد. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. تمام برنامهاش را بارها و بارها در ذهن مرور کرده بود. هیچ جایی برای اشتباه نبود. او تنها یک فرصت داشت، یک شب، یک لحظه، تا تمام کسانی که زندگیاش را ویران کرده بودند، به زانو درآورد. صدای در زدن او را از افکارش بیرون کشید. نفسش را حبس کرد، لحظهای مکث کرد و سپس با لحنی آرام گفت: «بیا تو.» در باز شد و آنتونیو وارد شد، با لبخندی که همیشه همراهش بود، جلو آمد و کنار لارا نشست. «داری به چی فکر میکنی؟» لارا لبخند محوی زد و دفترچه را بست. «به روز عروسی.» آنتونیو به چشمهایش خیره شد. «حاضری؟» لارا نگاهش را از او دزدید، به پنجره نگاهی انداخت و زیر لب گفت: «بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنی.» آنتونیو دستی زیر چانهاش برد و سرش را برگرداند تا دوباره در چشمهایش نگاه کند. «من خوشحالم که تو رو توی زندگیم دارم، لارا. هرچی که تو بخوای، من انجام میدم.» قلب لارا لحظهای لرزید، اما بلافاصله خودش را جمع کرد، لبخندی زد و دستش را روی دست آنتونیو گذاشت. «منم خوشحالم که تو رو دارم.» اما در دلش، تنها یک جمله زمزمه شد: "تا وقتی که وقتش برسه." همهچیز طبق برنامه پیش میرفت، و هیچکس شک نکرده بود، در قصر خانوادهی دلاکروا، همه مشغول آمادهسازی برای مراسم بودند. لباسها دوخته شده، شام مفصل تدارک دیده شده، و مهمانان یکییکی دعوتنامههایشان را دریافت کرده بودند. لارا در سالن نشسته بود، مشغول مطالعهی فهرست مهمانان. نامهایی که در آن لیست دیده میشدند، کسانی بودند که هر یک به نوعی در ویرانی زندگی او نقش داشتند. پدرش، که سالها دروغ گفته بود، مادر آنتونیو که او را هرگز قبول نداشت، دوستان خانوادگی که در سکوت به خیانتها و جنایات نگاه کرده بودند، و مارکو… مردی که ادعای محافظت از او را داشت، اما چیزی جز یک مهره در بازی نبود. «به چی فکر میکنی؟» صدای مارکو او را از افکارش بیرون کشید. لارا سریع خود را جمع کرد و لبخندی مصنوعی زد. «به روز عروسی.» مارکو نزدیکتر آمد، نگاهی دقیق به او انداخت و گفت: «میدونم که یه چیزی رو از من پنهون میکنی.» دل لارا لرزید، اما ظاهراً تغییری در چهرهاش دیده نشد. «چرا باید چیزی رو پنهون کنم؟» مارکو لبخند تلخی زد. «میدونی که من میتونم تشخیص بدم. تو از چیزی مطمئن نیستی.» لارا بلند شد و پشت به او، به سمت پنجره رفت. «شاید… فقط از این که بعد از عروسی همهچیز تغییر کنه، نگرانم.» مارکو کنار او ایستاد و نگاهش را به باغ دوخت. «هیچچیز قرار نیست تغییر کنه، لارا. تو و آنتونیو قراره یه زندگی فوقالعاده داشته باشین.» لارا چشمانش را بست. "زندگی فوقالعاده؟ برای چه کسی؟" اما هیچچیز نگفت، فقط سرش را تکان داد و زمزمه کرد: «امیدوارم همینطور باشه.»- 26 پاسخ
-
- 2
-
-
داستان خونبهای وفاداری| سحر تقیزاده کاربر 98ia
Khakestar پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
قسمت بیست و دوم: در لبه پرتگاه لارا در میان دنیای پر از دروغ و فریب قدم میزد، اما هیچچیز نمیتوانست او را متوقف کند، او تصمیمش را گرفته بود؛ دیگر هیچ ترسی در دلش باقی نمانده بود. ساعتها در اتاق خودش نشست، به دیوار خیره شده بود و ذهنش درگیر نقشهای که در سر داشت، بود. هیچ چیزی نمیتوانست این درد را از بین ببرد، هیچ چیزی نمیتوانست آن خلا عمیقی که در درونش حس میکرد، پر کند. اما این نقشه، این انتقام، تنها چیزی بود که میتوانست به او احساس قدرت بدهد؛ لارا خود را در این بازی شوم غرق کرده بود و هیچچیز از دست دادن نداشت، حتی خود را. صدای درب به آرامی به گوشش رسید، در ابتدا او فکر کرد که صدای تخیلش است، اما وقتی درب با صدای بلندتری باز شد، نگاهش به سوی آن کشیده شد. آنتونیو بود. آنتونیو با نگاهی نگران به لارا نزدیک شد. «لارا، باید با من حرف بزنی. این طور نمیشه.» لارا که بیحسی عجیبی در دلش حس میکرد، فقط به او نگاه کرد. هیچچیز جز سردی و بیتفاوتی در نگاهش نبود. «آنتونیو، دیگه هیچ چیزی برای گفتن نیست.» صدایش بیروح و خسته بود. «من تصمیمم رو گرفتم.» آنتونیو جلوتر آمد. «تو که نمیخوای این مسیر رو بری. این بازی به تو هیچ چیزی نمیده جز درد و از دست دادن همهچیز.» لارا به آرامی لبخند زد. لبخندی سرد و تلخ که بیشتر به یک تمسخر شبیه بود. «تو فکر میکنی میتونم عقب بکشم؟ نه، آنتونیو. من دیگه هیچچیزی جز انتقام نمیخواهم.» آنتونیو برای لحظهای سکوت کرد، سپس با صدای ملایمتری گفت: «تو هنوز چیزی از خودت ندیدی. اینطور نمیمونی، هنوز میتونی همهچیز رو تغییر بدی.» «نمیخوام تغییر بدم.» لارا با لحنی قطعی جواب داد. «من میخوام این بازی رو تموم کنم. دیگه برای من چیزی به نام برگشت وجود نداره.» آنتونیو نگاهش را از لارا برداشت و با نگاهی غمگین به زمین نگاه کرد. «من نمیخواستم به تو آسیب برسونم. ولی نمیدونم چی باید بگم.» لارا قدمی به جلو برداشت و در حالی که نگاهی چالشبرانگیز به آنتونیو میانداخت، گفت: «دیگه نمیخواهی چیزی بگی، میدونم هدف تو از اول این بود که من تو این دنیای تاریک بمونم. نمیخوای ببینی که من دارم توی این مسیر به کجا میروم.» آنتونیو با دقت به چشمان لارا نگاه کرد، انگار که در تلاش بود چیزی را در عمق دلش بخواند، اما لارا هیچ چیزی به جز قوی بودن، به جز ارادهای بیپایان به او نشان نمیداد. «آنتونیو، تو هیچ وقت نمیفهمی، من دیگه نمیخوام به هیچچیز جز انتقام فکر کنم، پدر ناتنیم، مارکو، همهی کسانی که من رو به اینجا کشوندن باید ببینن که من چی از خودم میخواهم.» آنتونیو به آرامی به عقب برگشت و قدمی از او فاصله گرفت. «پس همونطور که خواستی، بازی ادامه پیدا میکنه.» لارا سرش را بالا گرفت. «و تو دیگه هیچجای توش نداری.» آنتونیو نگاهش را از لارا برگرداند و به آرامی گفت: «مطمئن باش که همیشه به یادم خواهی بود.» لارا هیچجوابی نداد. تنها به درب نگاه میکرد که در حال بسته شدن بود، آنتونیو به آرامی اتاق را ترک کرد. لحظهای بعد، لارا دوباره تنها شد. سکوت به گوشش رسید، سکوتی که برای او همچون صدای طوفان بود. در این لحظه هیچچیز برای او مهم نبود. همه چیز به انتقام ختم میشد. اما در دلش احساس سردی و تنهایی عمیقی بود. این مسیر، این بازی، او را به جایی رسانده بود که شاید دیگر هیچچیز نتواند نجاتش دهد. لارا به خود قول داد که دیگر هیچچیز مانع او نخواهد شد، انتقام را به هر قیمتی که شده خواهد گرفت. در دل شب، همه چیز به پایان رسیده بود، تنها چیزی که لارا حس میکرد، احساس پوچی بود که برای همیشه با او خواهد ماند.- 26 پاسخ
-
- 2
-
-
-
داستان خونبهای وفاداری| سحر تقیزاده کاربر 98ia
Khakestar پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
قسمت بیست و یکم: سرنوشت تاریک لارا ایستاده بود، با چشمان خالی و نگاهی بیرحم. اتاق پر از سکوتی سنگین بود که بهطور غیرقابلتصوری فشار زیادی به همهی حاضران وارد میکرد. هیچکدام از آنها جرات نمیکردند حرفی بزنند. مارکو هنوز در همان موقعیت ایستاده بود و نگاهی سرد به لارا داشت. او هیچچیز از احساسات درونی خود نشان نمیداد، اما میشد فهمید که در درونش، دنیایی از تضاد و درد جریان دارد. آنتونیو که چند قدم آنطرفتر ایستاده بود، با دقت نگاه میکرد. حالا همهچیز به این لحظه رسیده بود. لارا دیگر آن دختر سادهای نبود که روزی به آنها اعتماد کرده بود. او حالا تبدیل به چیزی دیگر شده بود. چیزی که از گذشته خود جدا شده و فقط به انتقام میاندیشید. لارا نفس عمیقی کشید و به مارکو نزدیکتر شد. «فکر میکنی میتونی منو متوقف کنی؟» صدایش از همیشه محکمتر و سردتر بود. مارکو چند لحظه سکوت کرد، سپس با لحن آرام گفت: «لارا، من هیچ وقت قصد نداشتم تو رو به اینجا بکشم. ولی الان دیگه هیچچیز نمیتونه این رو تغییر بده.» لارا لبخند سردی زد و به او نزدیکتر شد. «تو اشتباه میکنی. فکر میکنی که میتونی بگی که هیچچیزی برای تو و این دنیا تغییر نکرده؟ هرچی که من دیدم و شنیدم، همهش به خاطر تو بود.» مارکو قدمی به عقب برداشت. «من خیلی چیزا رو اشتباه کردم، لارا. ولی این نمیتونه برگرده. نمیتونه چیزی رو تغییر بده.» آنتونیو که همچنان به دقت نظارهگر بود، قدمی جلو آمد. «لارا، میدونی که این مسیر چیزی جز نابودی برای تو نخواهد داشت. تو دیگه نمیتونی به خودت برگشتی بدی.» لارا لحظهای به آنتونیو نگاه کرد و با صدای آرام و مطمئن گفت: «من دیگه هیچچیز برای برگشتن ندارم. این بازی تموم شده. برای من هیچ راه دیگهای جز رفتن به جلو نیست.» مارکو، که به وضوح از این صحبتها ناراحت شده بود، با عصبانیت گفت: «اگر به این راه بری، همهچیز از دست میره. هیچچیزی برات باقی نمیمونه.» اما لارا هیچچیز نداشت که از دست بدهد. او به سختی به آنتونیو نگاه کرد و گفت: «شاید هیچچیزی باقی نمونده باشه، اما من تصمیم خودمو گرفتم. و باید این راه رو برم.» همینطور که لارا اینها را میگفت، هیچ چیزی نمیتوانست جلوی ارادهاش را بگیرد. تنها چیزی که برای او اهمیت داشت این بود که انتقامش را بگیرد. نه از مارکو، نه از پدر ناتنیاش، بلکه از دنیا و از خودش. در این لحظه، دردی عمیق و تلخ در دلش احساس میشد، اما او دیگر نمیخواست از این دنیای تاریک بیرون بیاید. او خودش را به این دنیای وحشی سپرده بود و حالا نمیتوانست به عقب برگردد. آنتونیو، که همچنان در تلاش بود تا جلوی لارا را بگیرد، با لحن ملایمی گفت: «تو با خودت چی کار میکنی؟ این مسیر، این تصمیم، هیچکدام به نفع تو نیست.» لارا به آنتونیو نگاه کرد و با بیتفاوتی پاسخ داد: «این مسیر تنها چیزی است که من انتخاب کردم. و تو نمیتونی چیزی تغییر بدی.» لحظهای سکوت در فضا پخش شد. نگاههای آنتونیو، مارکو و لارا به هم گره خورد. هیچکدام از آنها نمیتوانستند حدس بزنند که در ادامه چه اتفاقی خواهد افتاد. اما یک چیز واضح بود: بازی به نقطهای رسیده بود که هیچکس قادر به پیشبینی آینده نبود. لارا به سوی درب حرکت کرد. او میدانست که راهی که انتخاب کرده، پر از خطرات و دشواریهاست، اما هیچ چیزی نمیتوانست مانع او شود. در ذهنش تنها یک هدف داشت: انتقام. آنتونیو، در حالی که نگاهی غمگین به او میانداخت، به آرامی گفت: «امیدوارم که زمانی بیاد که بتونی خودتو پیدا کنی.» لارا بدون اینکه نگاهش را به آنتونیو بدوزد، در حالی که در را باز میکرد، گفت: «هیچ وقت به گذشته فکر نمیکنم.» و سپس درب بسته شد، همهچیز در سکوت فرو رفت.- 26 پاسخ
-
- 2
-
-
داستان خونبهای وفاداری| سحر تقیزاده کاربر 98ia
Khakestar پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
قسمت بیستم: دقایق پایانی لارا در خیابانهای تاریک شهر قدم میزد؛ شب سرد بود و مه روی آسفالت خیابانها نشسته بود. فکرش پر از آشوب بود، اما یکی از چیزهایی که بیشتر از همه در ذهنش میچرخید این بود که حالا باید چطور از این مسیر خطرناک عبور کند؛ راهی که خودش برای خودش ساخته بود. چشمانش به نقطهای دور خیره شده بود، اما در ذهنش تمام صحنههایی که از پدر ناتنیاش شنیده بود، تکرار میشد. مادری که به دست او کشته شد، و در دنیای کثیفی که او در آن به دام افتاده بود، هیچچیزی جز انتقام برایش باقی نمانده بود. در همین حال، گوشیاش به صدا درآمد. شمارهای ناشناس، لارا لحظهای مکث کرد و سپس گوشی را برداشت؛ صدای آنتونیو از آن طرف خط شنیده میشد. «لارا، میدونم که هنوز خیلی عصبی هستی. ولی باید با من حرف بزنی. این چیزی که تو قصد داری انجام بدی فقط به ضرر خودت تموم میشه.» لارا نفس عمیقی کشید و در حالی که قدمهایش را به سرعت به سمت مقصد نهاییاش برمیداشت، جواب داد: «آنتونیو، من هیچچیز دیگهای برای از دست دادن ندارم. همهچیز از دست من رفته. تو نمیفهمی چی میگم.» آنتونیو لحظهای سکوت کرد، صدای نفسهایش در تلفن به وضوح شنیده میشد. «ولی لارا، تو هنوز به انتخابهای دیگهای داری. حتی الآن هم میتونی از این دنیای سیاه بیرون بیای.» لارا با خونسردی پاسخ داد: «نه، دیگه راه برگشتی نیست. این بازی باید تموم بشه. یا من، یا اونها.» آنتونیو سعی کرد آرامش خودش رو حفظ کنه، اما صدایش از نگرانی میلرزید. «پس هر کاری میخوای بکنی، اینبار فقط خودت رو نابود نمیکنی؛ هر کسی که تو رو به این نقطه رسوند، الآن داره بازی رو نگاه میکنه.» لارا مکث کرد، چیزی در صدای آنتونیو بود که باعث شد قلبش چند ثانیه برای یک لحظه متوقف شود. «من میدونم چی دارم میکنم. اما گاهی اوقات باید از آتش برای پاک کردن استفاده کنی.» در همان لحظه، در اتاقی دور از چشم لارا، پدر ناتنیاش با مردانی که همیشه به او اعتماد داشت، در حال گفتگو بود. آنها میدانستند که امروز روزی است که یا باید همه چیز را تمام کنند، یا خودشان در دامی که برای دیگران چیده بودند، گرفتار شوند. پدر ناتنی لارا با صداهایی پر از تهدید و فریب گفت: «اون دیگه هیچچیز رو از دست نمیده. به هر قیمتی باید جلوش رو بگیریم.» لارا به یک نقطه دورتر رسید، مکانی که در ذهنش مدتها بود آن را انتخاب کرده بود، اینجا پایان بازی بود. او به آرامی در برابر ساختمان بزرگی ایستاد، دنیایی که از ابتدا در آن گرفتار شده بود، اینجا به پایان میرسید. با هر قدمی که به سوی درب ساختمان برمیداشت، حس میکرد که قلبش سنگینتر میشود؛ اما این سنگینی برای او چیزی جز آرامش نبود. چرا که تمام گذشتهاش را پشت سر گذاشته بود. اکنون زمان رسیدن به جوابها بود. همانطور که به سمت درب وارد میشد، صداهای خشکی در گوشش پیچید اما او دیگر نمیترسید؛ به راحتی و با خونسردی وارد شد. درون قلبش هنوز فریادی خاموش وجود داشت که به او میگفت: «این فقط شروع است.» در داخل، مارکو در حال راه رفتن در راهروی سرد بود، نگاهش بر لارا که وارد شد، به شدت قفل شد. او هیچچیز از او نمیخواست، اما لارا با چشمانی که نشان از بیرحمی داشت، نزدیک شد. لارا با صدای آرام اما قاطع گفت. «مارکو، من به همهچیز رسیدم.» مارکو چشمانش را تنگ کرد. «تو هنوز فکر میکنی با این کارها به چیزی میرسی؟» لارا بدون مکث گفت: «نه. من فقط میخوام از تو و این دنیای کثیف انتقام بگیرم.» در همان لحظه، صدای قدمهای دیگری در راهرو پیچید، آنتونیو که در انتهای راهرو ایستاده بود، در حالی که نگاهش پر از نگرانی بود، گفت: «دیگه تمومش کن، لارا. نذار که همهچیز به بازی بیافته.» اما لارا با یک نگاه مستقیم به آنتونیو جواب داد: «هیچچیز دیگه از این بازی باقی نمونده.» لحظهای سکوت سنگینی در فضا برقرار شد. نگاههای آنتونیو، مارکو و لارا همه با هم گره خورد. بازی به نقطهای رسید که هیچکس نمیتوانست پیشبینی کند که بعدش چه خواهد شد. پایان این بازی نزدیک بود، اما کسی نمیدانست که پیروز واقعی کیست.- 26 پاسخ
-
- 2
-
-
داستان خونبهای وفاداری| سحر تقیزاده کاربر 98ia
Khakestar پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
قسمت نوزدهم: پایان بازی، آغاز حقیقت امروز چیزی در چشمانش بود که همه چیز را متفاوت میکرد، او دیگر تنها دختری که از دنیا فریب خورده بود نبود. اکنون خودش سازندهی سرنوشت بود، سرنوشتی که دیگر هیچکس نمیتوانست از آن فرار کند. پدر ناتنیاش که همچنان در پشت میز نشسته بود و نگاهش به لارا دوخته شده بود، با صدای خسته و خشن گفت: «تو اشتباه میکنی، لارا. این کاری که داری میکنی فقط به نابودی خودت میانجامه. تو هنوز بچهای، نمیفهمی چی داری از دست میدی.» لارا نفس عمیقی کشید و با دست خود به آرامی قلمی که روی میز بود را برداشت. «این دنیا همیشه به من گفته بود که به عنوان یک زن هیچچیز ندارم. اما من الان ثابت میکنم که همهشون اشتباه میکردند.» پدر ناتنیاش با تمسخر گفت: «چه جالب! حالا تو میخوای دنیای من رو تغییر بدی؟ فکر میکنی که میتونی من رو متوقف کنی؟» لارا با صدای آرام و قاطع جواب داد: «نه، من نمیخوام دنیا رو تغییر بدم. من فقط میخوام از همون چیزی که به من داده شد انتقام بگیرم.» او در حالی که قدم به قدم به سمت پدر ناتنیاش حرکت میکرد، گفت: «تو فکر میکنی که من هیچوقت متوجه نشدم به مادر من چی شده؟ من همیشه گفتم شاید اون مردی که به من دروغ گفت، پدر ناتنیام، مردی خوب بوده، اما الان میفهمم که هیچچیز از حقیقت باقی نمونده.» پدر ناتنیاش چشمانش به شدت تنگ شد. «تو هنوز هیچی نمیدونی، لارا.» «نه، حالا همه چیز رو میدونم!» لارا فریاد زد و ادامه داد: «تو اونقدر آدم پست و بیرحمی هستی که حتی به مادرم رحم نکردی، درست همونطور که به من هیچوقت رحم نکردی. اما دیگه وقتشه که همه چیز تموم بشه.» چشمان پدر ناتنیاش پر از وحشت شد؛ و به خوبی میدانست که لارا دیگر هیچ چیزی برای از دست دادن ندارد، حالا لارا در مرکز دنیای تاریکی که خودش ساخته بود، ایستاده بود. لحظهای سکوت حاکم شد. لارا و پدر ناتنیاش هر دو در چشمان هم نگاه میکردند، اما هیچکدام از آنها نمیخواستند از جایشان تکان بخورند. بازی دیگر تمام شده بود و حقیقت در نهایت آشکار شده بود. در همین حال، آنتونیو که از پشت در ایستاده بود، به تمامی آنچه که در اتاق میگذشت گوش میداد. او میدانست که لارا در نهایت به این نقطه خواهد رسید،از ابتدا که او را دیده بود، میفهمید که لارا از همان ابتدا چیزی غیر از یک قربانی بود. او قدرتی درون خود داشت که هیچکس نمیتوانست آن را نادیده بگیرد. آنتونیو در دلش میدانست که هرچه بگوید، دیگر هیچ چیز نمیتواند مسیر لارا را تغییر دهد، او فقط باید منتظر نتیجه نهایی این بازی میبود؛ بازیای که شاید خودش هم به نوعی در آن گرفتار شده بود. در اتاق، لارا با صدای آرام اما قوی به پدر ناتنیاش گفت: «حالا که همه چیز رو فهمیدم، دیگه هیچچیز نمیتونه من رو متوقف کنه. نه تو، نه مارکو، نه هیچکس دیگه.» پدر ناتنیاش در حالی که از ترس رنگ از چهرهاش پریده بود، گفت: «تو نمیفهمی... تو نمیفهمی که با این کار همهچیز رو از دست میدی.» لارا با لبخند تلخی گفت: «نه، این تویی که نمیفهمی، من فقط دارم چیزی رو پس میگیرم که حقمه. هیچچیز دیگهای مهم نیست.» و سپس، در لحظهای که همهچیز به نظر میرسید که در سکوت تمام شود، لارا تصمیم نهایی را گرفت. او دیگر نمیخواست به دنبال پاسخهای بیپایان بگردد، حقیقت برای او روشن شده بود و حالا فقط یک چیز باقی مانده بود، انتقام! با قدمهای محکم و چشمانی پر از اراده، لارا از اتاق بیرون رفت؛ هیچچیز نمیتوانست او را متوقف کند.- 26 پاسخ
-
- 2
-
-
داستان خونبهای وفاداری| سحر تقیزاده کاربر 98ia
Khakestar پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
قسمت هجدهم: در دامی که خود ساخته لارا شبانه در خیابانهای خالی و تاریک قدم میزد؛ هوا سرد و رطوبت سنگینی داشت که به راحتی به پوستش نفوذ میکرد، اما او هیچ توجهی به آن نداشت. فقط قدم میزد، به سوی مقصدی که برایش واضح بود؛ انتقام از همه چیز مهمتر بود. چند روز گذشته، لارا وارد بازی پیچیدهای شده بود که خودش ساخته بود، او هر حرکت را به دقت محاسبه میکرد و هیچچیز را به شانس واگذار نکرده بود. اما در دلش، گاهی تردیدهایی میزد، آیا این همان مسیری است که میخواهد برود؟ آیا او واقعاً میتواند در این دنیای کثیف و بیرحم برنده شود؟ یاد مادرش افتاد، تصویر صورتش در ذهنش نقش بسته بود؛ شاید وقتی که مادرش به دست پدر ناتنیاش کشته شد، او نیز تنها وسیلهای در یک بازی بزرگتر بود، بازیای که لارا را به اینجا رسانده بود. لارا به درب ساختمان بزرگ و مستحکم رسید. ساختمانی که به نظر میرسید هیچ چیزی نمیتواند آن را از هم بپاشاند. اما او میدانست که اینجا همان جایی است که باید همه چیز را تمام کند. چند قدم به جلو برداشته بود که در را به آرامی باز کرد، داخلهمه چیز در سکوت بود، تنها صدای قلبش را میشنید که به شدت میتپید. گامهایی که به سوی اتاق پدر ناتنیاش میبرد، سنگین و پر از عزم بودند. مارکو، فرناندو و آنتونیو همه درگیر این بازی بودند؛ اما هیچکدام نمیدانستند که لارا اکنون دیگر تنها یک بازیکن نیست، او خود رئیس این بازی است. وقتی وارد اتاق شد، پدر ناتنیاش با نگاه سرد و بیتفاوت به او نگاه کرد، او در گذشته همیشه به لارا به چشم یک وسیله نگاه میکرد. اما امروز، لارا چیز دیگری بود. کسی که نه تنها بازی میکرد، بلکه بازی را در دست داشت. «چطور اومدی اینجا؟» به نظر میرسید او هنوز هم فکر میکند که لارا همان دختر بیخبر و ساده است که میتواند همه چیز را با وعدههای دروغین فریب دهد. لارا با لحنی محکم پاسخ داد: «دیگه وقت فریب دادن من تموم شده. من اینجا اومدم تا بازی رو تموم کنم.» پدر ناتنیاش در چشمانش نگاه کرد، یک لحظه سکوت شد، اما لارا این سکوت را نشانه ضعف نمیدید،؛ او دقیقاً میدانست که باید چه بگوید. «من از هیچکس نمیترسم. نه از تو، نه از کسی که پشت این بازیای که من توش گیر افتادم ایستاده.» لارا ادامه داد. «تو به من دروغ گفتی. به من خیانت کردی و فکر کردی من هیچ وقت متوجه نمیشم.» پدر ناتنیاش لبخند کمرنگی زد، انگار که همه چیز برایش یک شوخی بود. «تو هیچچیز نمیدونی. این بازی بزرگتر از توئه.» لارا یک قدم به جلو برداشت. «دقیقاً به همین دلیل من الان اینجا هستم. برای اینکه این بازی رو تموم کنم. باید تو و همه اونایی که از من استفاده کردن، بدونید که دیگه هیچکسی نمیتونه من رو بازی بده.» همزمان با این که لارا به آرامی به جلو حرکت میکرد، در دلش تصمیمی جدی گرفته بود؛ او دیگر نمیخواست قربانی این دنیای تاریک باشد. یا باید پیروز میشد، یا باید در این بازی نابود میشد. آنتونیو در گوشهای از ساختمان، کنار پنجره ایستاده بود، او همچنان نگران لارا بود، اما نمیتوانست به راحتی از این بازی بیرون بیاید. او تنها برای مدتی سعی کرده بود تا لارا را از این مسیر منحرف کند، اما در دل خود میدانست که او در نهایت تصمیم خودش را خواهد گرفت. و حالا، آنتونیو باید منتظر بود که نتیجه این بازی چه خواهد شد؛ مارکو نیز در راه رسیدن به اتاق بود. او میدانست که این لحظهای سرنوشتساز است، اما او نیز نمیتوانست مانع از تصمیمات لارا شود، همه آنها درگیر چیزی شده بودند که نمیتوانستند آن را کنترل کنند. لارا دست خود را از جیب بیرون کشید و گویی تصمیمی نهایی گرفته بود. «تو بازی رو شروع کردی. حالا نوبت منه که تمامش کنم.» و در لحظهای کوتاه، همه چیز تغییر کرد.- 26 پاسخ
-
- 2
-