-
تعداد ارسال ها
260 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
3 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط سایه مولوی
-
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
با رفتن طلعت و پرهام به آشپزخانه سامان که تا آن لحظه اخمآلود و خیره نگاهش میکرد، چند قدم جلوتر آمد و روبهرویش ایستاد. حالا و از آن فاصلهی کم میتوانست به خوبی رگهای خونی چشمانش و فشردهشدن آروارههایش بر روی هم را ببیند. آب دهانش را با ترس قورت داد. هیچ نمیدانست این مرد عصبانی پیش رویش تا لحظاتی دیگر چه خواهد کرد و از واکنش اویی که میدانست جانش برای پدرش در میرود، هراس داشت. - تو چیکار کردی با ما؟ چیکار کردی؟! ناخودآگاه قدمی رو به عقب برداشت. این لحن آرام و زمزمهوار هیچ تناسبی با آن ابروهای در هم گرهخورده نداشت. سامان درحالی که سرش را با تأسف تکانتکان میداد، دوباره پرسید: - چیکار کردی با زندگی ما؟! خواست قدم دیگری به عقب برود که با فریاد سامان سر جایش میخکوب شد. - چرا اینکار رو کردی؟! از صدای فریاد سامان طلعت از آشپزخانه بیرون دوید و وحشتزده به سامان خیره شد. - آروم باش سامانجان! سامان نگاه کوتاهی سمت طلعت انداخت و با دوباره دوختنِ نگاهش به او با تحکم گفت: - شما برو طلعت جان؛ من و این خانوم یه خورده حسابایی با هم داریم. طلعت نمیتوانست روی حرف سامانی که میدانست در این چند ساعت فشار روحیِ زیادی را متحمل شده حرفی بزند، بنابراین رفتن را به ماندن ترجیح داد و به آشپزخانه برگشت. با رفتن او سامان دست به سینه زد و سوالش را دوباره تکرار کرد. دهانش را چندین بار باز و بسته کرد و با لکنت گفت: - م... من کاری نکردم... تقصیر... تقصیر شما بود که مجبور شدم همه چیز رو بگم. اخمهای سامان بیش از پیش در هم گره خورد. - واسه من آسمون ریسمون نباف. دوباره فریاد کشید: - چرا اون مدارک لعنتی رو برداشتی؟! با آمدن نام مدارک دستهی چمدان از دستش رها شد و صدای افتادنش سکوتی که پس از فریاد سامان ایجاد شده بود را شکست. چشمان گشاد شده از وحشتش را به سامانی که صورتش از فرط عصبانیت به کبودی میزد دوخت. از کجا ماجرای برداشتن مدارک را فهمیده بود؟! چطور چنین چیزی را فهمیده بود؟! - م... من... من نمیفهمم شما چی میگین؛ اصلاً نمیفهمم از چی حرف میزنین. سامان دندان روی هم سابید. حرص و عصبانیت در چهرهاش مشهود بود، اما با اینحال سعی میکرد آن پوزخند تمسخرآمیز را روی لبهایش حفظ کند. - نمیفهمی؟ جالبه! با حرص فریاد کشید: - دِ آخه بهخاطر همین مدارک لعنتی شرکت ما رو پلمپ کردن؛ برای پدرم حکمِ بازداشت صادر کردن. میفهمی یعنی چی؟ یعنی همین که از بیمارستان مرخص بشه یک راست باید بره زندان! چشمانش سیاهی رفت؛ دست به نردهی پلهها گرفت تا سقوط نکند. احتشام قرار بود به زندان بیفتد؟! برای مدارکی که او برداشته بود؟! برای آن مدارک لعنتی باید میرفت زندان؟! -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
درحالی که در یک دستش چمدان، روی شانهاش کیف و کولهاش و در دست دیگرش دست کوچک پرهام بود؛ از پلهها پایین آمد. تصمیمش را گرفته بود؛ میخواست تا قبل از آمدن سامان این عمارت را ترک کند. دیگر نمیخواست بماند؛ تا همینجا هم زیادی برای احتشام دردسر درست کرده بود. با پایین آمدنشان از آخرین پله، طلعت که مشغول گردگیری میز و وسایل داخل سالن بود، دست از کارش کشید و به سمتشان آمد. با نزدیک شدنش پرهام با همان گرفتگی و بغضی که در چهرهاش هم نمایان بود گفت: - سلام طلعتجون. طلعت به رویش لبخندی زد. - سلام گل پسر. و رو به سمت او کرد و پرسید: - کجا دارین میرین؟! سرش را پایین انداخت. گفتن این حقیقت باعث شرمش میشد. - من باعث شدم حال آقای احتشام بد بشه؛ فکر کنم بهتره وقتی مرخص میشن ما اینجا نباشیم. میریم خونه خودمون. طلعت اخم محوی کرد و با نگاهی به پرهام که با کنجکاوی نگاهشان میکرد، با صدایی آرام گفت: - یعنی چی اینجا نباشی بهتره؟ مگه ندیدی آقا سامان چی گفت؛ میخوای من رو با آقا سامان در بندازی؟ سرش را به نشانه نفی حرفش تکان داد. - نه، من فقط میخوام از اینجا برم؛ اصلاً از همون اول هم اومدن به من این خونه اشتباه بود. نفسش را کلافه بیرون داد و ادامه داد: - شما هم میتونین به آقا سامان بگین، که نتونستین جلوی من رو بگیرین. طلعت لب روی هم فشرد و دوباره نگاهی به چهرهی گرفتهی پرهام انداخت. - نمیشه که دخترم؛ بذار خود آقا سامان بیاد بعدش اگه خواستی برو. نچی از سر کلافگی گفت. - نمیتونم، آقا سامان که بیاد نمیذاره من برم؛ من نمیتونم اینجا بمونم، تو رو خدا یکم درکم کنین! طلعت با ناراحتی نگاهش کرد. - آخه من که... با باز شدن در ورودی خانه، حرف طلعت نیمه تمام ماند. با دیدن سامان که سنگین و آرام سمتشان قدم برمیداشت نفس کلافهای کشید و کلافهتر بیرونش داد. مثلاً میخواست تا قبل از آمدن سامان برود و حالا او درست روبهرویش ایستاده و با چشمانی به خون نشسته و ابروهایی در هم گره خورده نگاهش میکرد. طلعت بهسمت سامان چرخید و گفت: - سامان جان من... حرفش با بالا آمدن دست سامان ناتمام ماند. - الان نه طلعت؛ بعداً. به پرهامی که دست او را در دستش میفشرد و با خجالت به سامان نگاه میکرد، اشارهای کرد و ادامه داد: - این بچه رو ببر بهش صبحانه بده؛ خودت هم کنارش بمون. طلعت سری تکان داد و دستش را سمت پرهام دراز کرد. - بیا گل پسر؛ بیا بریم بهت صبحانه بدم. پسرک سر بالا انداخت. - نمیخوام. به پرهام نگاهی انداخت. پسرک در حضور غریبهها دور شدن از او را دوست نداشت و سامان پس از این همه بودن در این عمارت همچنان برایش غریبه بود. دست پسرک را نرم فشرد و درحالی که کمی سمتش خم شده بود کنار گوشش زمزمه کرد: - برو صبحانه بخور داداشی؛ منم بعدش میام پیشت، خب؟ -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
- سلام طلعتجان. من خوبم؛ بابا هم خوبه نگران نباش. نفسش را با آسودگی بیرون داد. خوب بود که حالش خوب بود! - خدا رو صدهزار مرتبه شکر! پس چرا اینقدر دیر زنگ زدی؟ صدای تقتق چیزی شبیه به روشن کردن فندک را شنید و از ذهنش گذشت که مگر سامان هم سیگار میکشید؟! - دکترا گفتن بابا سکته رو رد کرده؛ منتظر بودم وضعیتش ثابت بشه تا بهتون زنگ بزنم. با شنیدن نام سکته رنگ از رخش پرید. طلعت با دست ضربهای به گونهاش کوبید و گفت: - خدا مرگم بده! سامان نچی کرد. - طلعت جان گفتم که حالش خوبه، نگران نباش. نفسش را همراه با بغضش قورت داد. اگر اتفاقی برایش میافتاد، مطمئناً نمیتوانست خودش را تا آخر عمرش ببخشد. - خب حالا کی مرخص میشن؟! سامان نفسش را سنگین و عمیق بیرون داد. - احتمالاً فردا. طلعت «وایی» گفت. - تو که گفتی حالشون خوبه! صدای سامان حالتی از کلافگی گرفت. - خوبه، ولی دکتر گفته برای احتیاط باید یکی دو روز بستری باشه. طلعت آهانی گفت و سامان با حالتی خشمگین پرسید: - اون دختره هنوز اونجاست؟! طلعت زیر چشمی نگاه مرددی سمت او انداخت. - آ... آره اینجاست. سامان هومی کشید. - پس حواست بهش باشه، جایی نره تا من برگردم. لبخند تلخی زد. احتمالاً میخواست بیاید و سوال پیچش کند و راست و دروغ حرفهایش را در بیاورد، اما او قصد ماندن نداشت. تا همین حالا هم اگر مانده بود، فقط برای خبر گرفتن از حال احتشام بود و همین که هوا روشن میشد و پرهام از خواب بیدار میشد، برای همیشه از این خانه میرفت. میرفت و دیگر پایش را هم این اطراف نمیگذاشت. *** سویشرت و شلوار شش جیبی که از شب قبل به تن داشت را با مانتوی مشکی ساده و جین ذغالیاش عوض کرد. در آینه نگاهی به صورتش انداخت؛ برعکس همیشه قصد آرایش صورتش را نداشت و حتی رنگ پریدهاش و تیرگی کمرنگ زیر چشمانش هم نمیتوانست به اینکار مجبورش کند. شال مشکیرنگش را به سر کشید و سمت پرهامی که همچنان خواب بود رفت و به آرامی صدایش زد. - پرهام جان؟ داداشی؟ پاشو قربونت برم؛ پاشو عزیزم صبح شده. پرهام چشمانش را گشود و گیج و خوابآلود به او نگاه کرد. لبخندی به چهره بانمکش زد و دستی به موهای آشفته شدهاش کشید. - پاشو گل پسر، پاشو که میخوایم بریم خونهی خودمون. پسرک روی تخت نشست و با دستان مشت شدهاش، چشمان خمار از خوابش را مالش داد. کمی که خواب از سرش پرید با ناراحتی پرسید: - میخوایم از اینجا بریم؟ ناراحتیاش را که دید با کلافگی پوفی کشید. اگر از همان اول میدانست که با آمدنش به این خانه اینطور زندگی و روح روان خودش و برادرش بهم میریزد هرگز پا به این خانه نمیگذاشت. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
آرام و بیجان پلهها را پایین آمد. هنوز هم تمام خانه جز آشپزخانهیی که چراغش روشن بود، غرق در تاریکی بود. هنوز هوا روشن نشده و میتوانست حدس بزند که مدت خوابیدنش به یک ساعت هم نرسیده بود. با رسیدنش به آشپزخانه طلعت را دید که روی صندلیهای میز ناهارخوری نشسته و غرق در فکر به گوشهای خیره شده بود. با قدمهایی آرام وارد آشپزخانه شد و طلعت با شنیدن صدای پایش سر بلند کرد و متعجب نگاهش کرد. - اِ پس چرا نخوابیدی؟! بیحوصله موهای ریخته در صورتش را پشت گوشش زد. - خوابم نبرد. صندلی را عقب کشید و روبهروی طلعت پشت میز نشست. - آقا سامان هنوز زنگ نزده؟! طلعت سر بالا انداخت. - نه ولی تو نگران نباش؛ عنایت رو فرستادم دنبالشون، اگه خدایی نکرده چیزی بشه بهمون خبر میده. سر پایین انداخت و چشمانش را بست. حتی فکر به اینکه اتفاق بدی برای احتشام افتاده باشد هم دیوانهاش میکرد. دست طلعت که روی دستش نشست، سر بلند کرد و نگاهش را به او که با مهربانی نگاهش میکرد دوخت. - خوبی دخترم؟ سر تکان داد و سعی کرد مثل او لبخند بزند. - خوبم. طلعت با لبخند محوی نگاهش کرد. - دخترم، میگم... حرفهایی که زدی... نفسش را با کلافگی بیرون داد. انتظار شنیدن این سوال را داشت و خودش حرف نیمه تمام طلعت را تمام کرد. - حرفهام همش حقیقت بود؛ دلیلی نداشت همچین دروغی بگم. طلعت دستی به روسری سفید و گلدارش کشید و با تردید پرسید: - آخه چطور؟ پس خانوم... یعنی پریماه خانوم کجاست؟! با یادآوری مادرش نم اشک به چشمانش نشست. سر به زیر انداخت و آرام گفت: - مادرم فوت کرده. صدای هین ترسیدهی طلعت را شنید و سر بلند کرد. طلعت دستش را به گونهاش زد و با ناراحتی گفت: - ای وای، خدا مرگم بده! پس از چند لحظه که بهنظر میرسید به خودش مسلط شده است، با تأسف زمزمه کرد: - خدا رحمتشون کنه. تنها سر تکان داد. نمیخواست حالا به زجرهایی که مادرش کشیده بود، فکر کند. به آن اتفاقات که فکر میکرد، از احتشام متنفر میشد و حالا این را نمیخواست. با به صدا در آمدن زنگ تلفن خانه تمام افکارش از سرش پرید. برای لحظهای گیج شد، اما همین که به خودش آمد از جایش پرید و پشت سر طلعت بهسمت سالن قدم تند کرد. طلعت سمت میز کوچک گوشهی سالن رفت و با برداشتن تلفن بیسیم برگشت و روی مبل نشست. او هم کنار دستش نشست و از طلعت خواست تا تلفن را روی بلندگو بگذارد تا او هم صدای سامان را بشنود. با وصل شدن تماس صدای آرام، اما بم و گرفتهی سامان در گوشی پیچید. - الو... . طلعت لب گزید و با نگرانی گفت: - سلام سامان جان، خوبی؟ حال آقا خوبه؟ چرا اینقدر دیر زنگ زدی ما که مردیم از نگرانی؟! صدای نفسی که سامان آهمانند بیرون داد را شنید و دلش گرفت. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
آرنجش را روی زانوهایش گذاشته و پیشانی داغش را به دست سردش تکیه داده بود. فکرش درگیر احتشام بود. یک ساعتی میشد که اورژانس آمده و او را به بیمارستان برده بود. سامان هم به همراهش رفته بود و به طلعت گفته بود، که زنگ خواهد زد و او هنوز همانجا روی پلهها نشسته و همچنان از احتشام بیخبر بود. - دخترم؟ سر بلند کرد و چشمان سرخ و خیسش را به طلعتی که بالای سرش ایستاده بود دوخت. - پاشو دخترم؛ پاشو برو یکم استراحت کن. آرام پلک بست و آب دهانش را از گلوی دردناک از فشار بغضش پایین فرستاد. طلعت که تعللش را دید دست دور بازویش انداخت و بلندش کرد و کمکش کرد تا پلهها را بالا برود. زانوهایش سست بود و اگر طلعت کمکش نمیکرد خودش توان بالا رفتن از پلهها را نداشت. آنقدر بیحال و بیجان بود که احساس میکرد اگر طلعت رهایش کند، او هم مثل احتشام همانجا از حال خواهد رفت. جلوی در اتاق که رسیدند طلعت بازویش را رها کرد و گفت: - خب دیگه برو تو اتاقت استراحت کن. لبش را به دندانش گرفت و رها کرد. با آن حس نگرانی و دلشورهای که تمام وجودش را گرفته بود، نمیتوانست حتی لحظهای چشم روی هم بگذارد. پیش از آنکه طلعت برود، لرزان و بغضآلود ل*ب زد: - آقای احتشام؟ انگار همان دو کلمه کافی بود تا طلعت حس و حالش را بفهمد. طلعت به سمتش آمد و دستان سردش را میان دستان تپلش گرفت و درحالی که پشت دستش را نوازش میکرد، گفت: - نگران نباش، آقا سامان که گفت زنگ میزنه؛ توکلت به خدا باشه، ایشالا که اتفاقی نمیوفته. چانه و ل*بهایش از بغض لرزید. - من نمیخواستم اینجوری بشه! طلعت دستش را روی گونه او گذاشت و با انگشت شستش قطره اشکی را که از چشمش پایین چکید، پاک کرد. - میدونم دخترم؛ میدونم. طلعت در اتاقش را باز کرد و درحالی که دست پشتش میگذاشت تا او را به داخل اتاق بفرستد، گفت: - برو یکم استراحت کن؛ رنگ به صورتت نمونده. وارد اتاق که شد، طلعت شب بخیری گفت و در را بست. کشانکشان خودش را به تخت رساند و ل*ب تخت کنار پرهامی که به آرامی خوابیده بود، نشست. سرش درد داشت و چشمانش از اشکهای ریخته و نریختهاش به سوزش آمده بود. آرنجهایش را روی زانوهایش گذاشت و سرش را میان دستانش گرفت. چشمانش را محکم روی هم فشرد و از روی شالی که به سر داشت به موهایش چنگ زد. در دلش آرزو میکرد که اتفاقی برای احتشام نیفتد. خواستهاش انتقام از او نبود و دلش به ناراحتی و عذاب او راضی نبود. دستی به صورتش کشید و به پرهام نگاه کرد. اگر جان برادرش وسط نبود، حتی آن مدارک را هم به داوودی تحویل نمیداد. نفسش را تکهتکه بیرون داد و با کشیدن شال از سرش و کندن گیره از موهایش روی تخت دراز کشید. گرچه که از نگرانی و اضطراب خواب به چشمانش نمیآمد، اما چشم روی هم گذاشت تا اندکی از سوزش چشمانش و دردسرش کم شود. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
چشمانش را روی هم فشرد و بلندتر از قبل گفت: - من دزد نیستم! سامان در صورتش فریاد کشید: - اگه دزد نیستی پس کی هستی؟ چرا اومدی توی این خونه؟ چرا رفتی سراغ اون اتاق؟! لبهای لرزانش را روی هم فشرد و به احتشامی که هنوز هم با اخم به او و سامان خیره بود نگاه کرد. - من... من... دختر شمام. احتشام گیج و سردرگم نگاهش کرد و سامان با حرص مچ دستش را رها کرد و درحالی که روبهرویش ایستاده و به مردمکهای لرزان و چشمان پر از اشکش خیره شده بود، گفت: - چرند نگو! سرش را به طرفین تکان داد و گفت: - چرند نیست. سامان بلندتر فریاد کشید: - چرنده! بابای من دختری نداره. دندانهایش را با حرص روی هم سابید. سکوت احتشام برایش دردآورتر از انکار موجودیتاش توسط سامان بود. آنقدر دردناک که مجبورش کند، حقیقت را بر سر همهشان فریاد بزند. - حرفهای من چرند نیست، من دختر آقای احتشامم. سر سمت احتشامی که مات و مبهوت مانده بود گرداند و با درد و بغض ادامه داد: - من دختر شمام، دختر پریماه فرجامیام؛ دختر همون زنی که با وجود بارداریش طلاقش دادین و از خونهتون بیرونش انداختین! آب دهانش را همراه با بغضش قورت داد و ادامه داد: - من دختریام که هیچوقت نخواستین ببینیدش؛ دختری که هیچوقت دنبالش نگشتین. سنگینی نگاه متحیر طلعت، عنایت و سامان را بر روی خودش حس میکرد، اما نگاهش را از احتشامی که مات و مبهوت مانده و برای گفتن حرفی لبهایش را باز و بسته میکرد، نمیگرفت. بالاخره پس از چند لحظه احتشام لرزان و با لکنت گفت: - ا... امکان نداره! قطره اشکی از چشمش بر روی گونهاش چکید و تلاشی برای پاک کردنش، نکرد. - چرا امکان نداره؟ انتظار نداشتین بعد از اینهمه مدت بتونم پیداتون کنم؟ احتشام دست به نردهها گرفت و چند پلهی دیگر هم پایین آمد. رنگ صورتش آنچنان پریدهبود که حس میکرد، هرآن ممکن است از حال برود. - چ... چطور، چطور همچین چیزی ممکنه؟! لبخند تلخ و لرزانی زد و قطرات دیگر اشک هم از چشمانش سرازیر شد. درد داشت؛ اینکه احتشام پس از اینهمه مدت هم از دیدنش خوشحال نبود و اینکه حرفهایش را باور نمیکرد، بیش از چیزی که فکرش را میکرد، درد داشت! از پس چشمان تار از اشکش دید که احتشام ایستاد و دست بر روی قفسه سینهاش گذاشت. پشت دست مشت شدهاش را روی چشمان خیس از اشکش کشید تا دیدش را واضح کند. سر که بالا گرفت احتشام را افتاده بر روی پلهها دید. دلش از وحشت لرزید، اما دست و پایش را انگار قفل زده بودند، که نمیتوانست از جایش تکان بخورد. سامان به سمت احتشام دوید و دست زیر سر احتشام گذاشت و او هنوز سرجایش خشکش زده بود. - بابا! بابا خوبی؟ بابا چت شد؟ طلعت زنگ بزن به اورژانس. بابا... به احتشام بیحالی که رنگش پریده بود، نگاه کرد و باز هم اشکش چکید. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
سامان سر بهسمت صورتش خم کرد و با حرص غرید: - کی واسه ارضای کنجکاویش در قفل شده رو با سنجاق باز میکنه؟! چهره سامان بیش از پیش در هم شد. انگار که در ذهنش داشت افکاری که اصلا برایش خوشایند نبود، را مرور میکرد. - ببینم اصلاً تو کی هستی؟! با چه هدفی اومدی توی این خونه؟! صدایش از ترس و وحشت لرزید. - م... من... من کاری نکردم! سامان مچ دستش را گرفت و او را سمت راه پلهها کشاند. - حالا معلوم میشه کاری کردی یا نه! با چشمان گشاد شده از بهت و وحشت به سامانی که دستش را گرفته و او را از پلهها پایین میکشید و با فریاد نام طلعت را میخواند نگاه کرد. - طلعت! طلعت بیا زنگ بزن به پلیس! همه چیز آنقدر سریع و پشت هم اتفاق میافتاد که ذهنش توان پردازش اتفاقات دور و اطرافش را نداشت. طلعت که با فریاد سامان از خواب پریده بود، همراه با عنایت از خانه سرایداری آنطرف حیاط به سمت عمارت دویدند. سعی میکرد مچ دستش را از میان پنجه قوی سامان بیرون بکشد، اما موفق نمیشد. - سامان اینجا چهخبره؟! سامان با شنیدن صدای احتشام میان پلهها ایستاد و سرش را به سمت بالای راهپلهها، جاییکه احتشام کنار نردههای چوبیِ طبقه بالا ایستاده بود، گرداند. همان لحظه در باز شد و طلعت و عنایت نفسنفسزنان وارد عمارت شدند و تمام چراغهای عمارت را روشن کردند. طلعت با نگرانی گفت: - چیشده پسرم؟! عنایت هم پشتبند حرف همسرش پرسید: - چیشده آقا سامان؟ دزد اومده؟ فشار دست سامان مچ ظریفش را دردناک کرده بود. باز هم تقلا کرد مچ دستش را آزاد کند، اما نمیتوانست. صدای پوزخند تمسخرآمیز سامان را شنید. - خیلی وقته دزد اومده، منتها خبر نداشتیم! قدمی به سامانی که صورتش از عصبانیت به سرخی میزد، نزدیک شد و آرام نالید: - آقا سامان! احتشام با بهت پرسید: - چی داری میگی سامان؟! دزد کجا بود؟! سامان باز هم نگاهش را به احتشام دوخت. - دزد همینجا بوده بابا، درست ب*غل گوش خودتون. با بغض لبش را به دندان گرفت. انتظار این آبروریزی را از سامان نداشت. احتشام چند پله را پایین آمد و در همان حال پرسید: - چی داری میگی سامان؟! سامان مچ دست او را کشید و مجبورش کرد که کنارش بایستد. - دزد ایشونه بابا، دزد این خانومه! اخمهای احتشام در هم رفت و قلب او از حرف سامان فشرده شد. - هیچ معلوم هست چی داری میگی؟! سامان سر تکان داد: - بله، دارم میگم این خانوم دزده. پر بغض و لرزان ل*ب زد: - من دزد نیستم! سامان نگاه خشمگینش را به چشمان او دوخت و با حرص گفت: - اگه دزد نیستی پس چجوری قفل اون اتاق رو باز کردی؟ اگه دزد نیستی توی اون اتاق چیکار داشتی؟ احتشام با حرص غرید: - بس کن سامان! -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
سامان نگاه متعجب و سردرگمش را ابتدا به او و بعد به در اتاقی که روبهرویش ایستاده بودند، دوخت و انگار متوجه باز بودن لای در شد که متعجب با خودش زمزمه کرد: - این در چرا بازه؟! سعی کرد جای ترس کمی بیتفاوت بهنظر برسد. شانهای بالا انداخت و گفت: - نمیدونم. نگاه سامان از روی صورت او که با قطرات ریز و درشت عرق مرطوب شده بود، سر خورد و روی دستانش که مشت شده و آن سنجاق سر را میفشرد، ثابت ماند. - چی تو دستته؟ مشتش را محکمتر فشرد و تندتند سر تکان داد و گفت: - ه... هیچی! نگاه سامان بار دیگر صورت رنگپریدهاش را نشانه رفت. - پس چرا دستت رو اینطوری مشت کردی؟ دستش را آرام به کنار بدنش برد و با خندهای لرزان و مصنوعی که زیادی توی ذوق میزد گفت: - همینجوری. سامان موشکافانه خیرهاش شد و ابروهایش بیش از پیش در هم گره خورد. - مشتت رو باز کن. با بهت و حیرت ل*ب زد: - چی؟! سامان قاطعانهتر تکرار کرد: - گفتم مشتت رو باز کن. با وجود ضربان قلبی که با شدت در سرش میکوبید، سعی کرد آرام بماند. - ب... برای چی؟! سامان هم مثل خودش شانه بالا انداخت. - میخوام ببینم چی تو دستته که اینقدر محکم نگهش داشتی. خنده مات و مبهوتی کرد. - من چیزی تو دستم نی... . پیش از آنکه فرصت کند جوابش را بدهد، سامان دستش را گرفت و با فشار کمی، پنجهاش را باز کرد. نگاه مبهوت او به صورت سامان و نگاه سامان به سنجاق سر میان مشت او خیره شد. - ای... این برای چیه؟! دستش را از میان دستان گرم و بزرگ سامان بیرون کشید و تندتند سر تکان داد. - این فقط... فقط یه سنجاق سره. سامان متفکرانه و با تردید نگاهش کرد. پس از کمی مکث با پوزخندی که روی لبش نشسته بود گفت: - آفرین! کیفزنی، باز کردن قفل با سنجاق سر؛ دیگه چهکارهایی بلدی؟! با ترس قدمی رو به عقب برداشت. - ن... نه، ا... اشتباه میکنین! سامان بیتوجه به حرفش ادامه داد: - خدای من، من چقدر احمقم! چطور حرفهای تو رو باور کردم؟! با وحشت چشم بست. غلتیدن قطرات عرق را از روی پیشانیاش حس میکرد. - تو توی این اتاق چیکار داشتی؟ هان؟! دهانش را مثل ماهی دور از آب مانده چندبار باز و بسته کرد دیگر کتمان کردنش فایدهای نداشت. با لکنت جواب داد: - من... من فقط... فقط کنجکاو شده بودم. پوزخند عصبیِ روی ل*بهای سامان عمق گرفت. - نه؛ مثل اینکه تو جدی جدی من رو خر فرض کردی! باز هم ل*بهایش را بیهدف باز و بسته کرد. آنقدر ترسیده و مضطرب بود که چیزی برای گفتن به ذهنش نمیرسید و اگر هم میرسید زبانش برای گفتن یاری نمیکرد. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
با شنیدن صدای بسته شدن در اتاق احتشام، دستش را از زیر سر پرهامی که کنارش به خواب رفته بود، کشید و روی تخت نشست. طاقتش طاق شده بود؛ میخواست به آن اتاق کودک لعنتی برود و حقیقت را، دلیل حرفهای طلعت و احتشام را بفهمد. دیگر نمیتوانست صبر کند و با افکار دیوانه کنندهاش سروکله بزند. دیگر نمیتوانست در این خانه بماند و احساس عذابآوری را که در تمام طول شب و با هربار نگاه کردن به سامان یا احتشام متحمل شده بود، را تحمل کند. میخواست برود و یکبار برای همیشه همه چیز را تمام کند. از تخت پایین آمد. جلوی آینه میز آرایش ایستاد و به چهرهاش که در جوار آن سویشرت کلاهدار و مشکی، رنگ پریدهتر از همیشه بهنظر میرسید نگاه کرد. موهای بلندش را تابی داد و با گیره قرمز آنها را بالای سرش بست و شال مشکی رنگش را به سر کشید. دستانش کمی میلرزید. سنجاق سر را میان مشتش گرفت و دست مشت شدهاش را داخل جیب شلوار ششجیب و خاکیرنگش فرو برد و سمت در رفت. امشب همه چیز را تمام میکرد. از راست بودن حرفهای مادرش که مطمئن میشد، میرفت و دیگر پشت سرش را هم نگاه نمیکرد. آهسته و پاورچین از راهروی تاریک و از جلوی اتاق احتشام و سامان رد شد و جلوی در آخرین اتاق متوقف شد. لحظهای تعلل کرد و آب دهانش را با اضطراب قورت داد؛ نگران بود و برای دومین بار از فهمیدن حقیقت واهمه داشت. داشت پشیمان میشد؛ دفعه قبل که پیِ حقایق رفته بود، با چیزهای ناخوشایندی روبهرو شده بود و میترسید که باز هم همین اتفاق بیفتد. نفسش را کلافه بیرون داد. این را هم میدانست که تا حقیقت را نمیفهمید، نمیتوانست از این خانه برود. پس سنجاق را از جیبش بیرون کشید و با روشن کردن چراغقوهاش آرام روی دو زانو نشست. چراغقوه را با یک دستش گرفت و با دست دیگر سنجاق را داخل سوراخ قفل فرو برد و کمی چرخاند. اینبار باز کردن قفل زیاد طول نکشید و توانست با چندبار چرخاندن و تکان دادن سنجاق قفل در را باز کند. آرام از جایش بلند شد و چراغ قوهاش را خاموش کرد و آن را در جیب لباسش گذاشت. دستی به صورت عرقکردهاش کشید. از شدت اضطراب و نگرانی به نفسنفس افتاده بود. نفس عمیقی کشید، چشمانش را بست و دست لرزانش را روی دستگیره در گذاشت. دستگیره را پایین کشید و درست لحظهای که میخواست بابت باز شدن در نفس آسودهای بکشد صدایی از جا پراندش. - تو اینجا داری چیکار میکنی؟! سرش را با سرعت سمت صدا گرداند و دستش ناخودآگاه بالا رفت و روی قلبش که تندتند میتپید نشست. - م... من... . چشمان گشاد شده از ترسش را به سامانی که میان چارچوب در، بین روشنایی اتاقش و تاریکی راهرو ایستاده و دست به جیب شلوار خانگیاش زده و نگاهش میکرد، دوخت. سامان با تعلل از چارچوب در فاصله گرفت و به سمت او که همانجا خشکش زده بود، قدم برداشت. روبهرویش که ایستاد، سر بلند کرد و نگاهش کرد. در همان تاریک و روشنی هم میتوانست اخمی که پیشانیاش را چین دادهبود، ببیند و این به اضطرابش دامن میزد. - نگفتی؟ چرا اینجا وایسادی؟ بار دیگر آب دهانش را قورت داد تا گلوی خشک شده از ترسش را کمی تر کند. - م... من... چیزه... آممم! ناهگهان فکری به سرش زد. - یه صدایی از اینجا شنیدم، اومدم ببینم چه خبره. سامان متعجب و گیج سر تکان داد و با تردید گفت: - ولی من که صدایی نشنیدم! -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
از در اتاق که بیرون آمد سینهبهسینه کسی شد. هینی از ترس کشید و ناخودآگاه قدمی رو به عقب برداشت، که به در بسته اتاق ملکتاج برخورد کرد. سر که بلند کرد، سامان را دید که با لبخند محوی پیش رویش ایستاده بود. نگاه او را که بر روی خودش دید لبخند محوی زد و گفت: - ببخشید، نمیخواستم بترسونمت. آب دهانش را با اضطراب قورت داد. از اینکه سامان به طور مداوم، بادلیل و بیدلیل سر راهش سبز میشد، کلافه و عصبی شده بود. نفسش را عمیق بیرون داد و گفت: - اشکالی نداره. و از کنارش گذشت تا به آشپزخانه برود که با صدای سامان قدمهایش متوقف شد. - برای ناهار نیومدی. با اینکه جملهاش سوالی نبود، اما جوابش را داد. - گرسنه نبودم. سامان چند قدم برداشت و روبهرویش ایستاد. - گرسنه نبودی، یا نمیخواستی من رو ببینی؟ لحظهای از اینکه سامان فکرش را خوانده بود جا خورد، اما زود خودش را جمعوجور کرد و لبخند بیحسی زد و گفت: - نه، این چه حرفیه؟ چرا نباید بخوام شما رو ببینم؟ سامان با سری کج شده به او که سر به زیر انداخته و سعی میکرد نگاهش به او برخورد نکند، خیره شد. - بهخاطر رفتار اونروزم؛ میدونم ازم دلخور شدی. سرش را به نشانه نفی حرفش به طرفین تکان داد. - نه، اشتباه میکنین. سامان ابروهای پر و مرتبش را بالا انداخت و پرسید: - اگه ازم دلخور نیستی پس چرا نگاهم نمیکنی؟! چشمانش را لحظهای روی هم گذاشت و آب دهانش را به سختی قورت داد. اینهمه عذابی که در این خانه متحمل میشد، برای کدام گناهش بود؟! چرا سختیهایش در این خانه به پایان نمیرسید؟! به ناچار سر بلند کرد و نگاهش را به چشمان سامان که نه، به یقهی پیراهن سفید رنگش که چند دکمه ابتدایی آن باز بود و پوست برنزهاش را به نمایش گذاشته بود، دوخت. صدای مخلوط با خنده سامان بلند شد. - خب، حالا بهتر شد. و با لحنی جدی ادامه داد: - برای رفتار اون روزم عذر میخوام؛ راستش بهخاطر رفتارت با پدرم ناراحت بودم و رفتار تند و ناشایستی داشتم. لبخند تلخی زد. چقدر راحت و با احساس مالکیت از احتشام صحبت میکرد. احساسی که شاید اگر او هم در این خانه و در کنار احتشام بزرگ میشد نسبت به او پیدا میکرد. - اشکالی نداره؛ گفتم که من دلخور نیستم. سامان کمی سرش را پایین آورد و چشمان مشکی و نافذش را به چشمان قهوهای و کشیده او که با خط چشم ظریفی مزین شده بود دوخت. - پس من امشب اینجا میمونم و شما هم واسه اینکه ثابت کنی من رو بخشیدی و دیگه ازم دلخور نیستی شام رو در کنار ما میخوری؛ قبوله؟ نفسش را کلافه بیرون داد و گوشه سینیِ در دستانش را میان مشتش فشرد. دیدن و بودن در کنار سامان، آنهم درحالی که قصد فراموش کردن و خفه کردن احساسات اشتباهش را داشت، برایش کم از شکنجه نبود و انگار هر چقدر هم که فرار میکرد، مجبور به تحمل این وضعیت میشد! - نگفتی، امشب شام رو با ما میخوری؟ لبش را شبیه به لبخند کش داد و سرش را بالا و پایین کرد. - بله، حتماً. سامان هم لبخند زد. - خوبه. -
شادی توی رمان تیمارستانیها چون کلی باهاش خندیدم🤣
- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
لیموترش کوچک را از وسط دو نیم کرد و چند قطره از آبش را داخل ظرف سوپ ملکتاج چکاند. اینطور حداقل به سوپ بدون روغن و بدون نمک کمی طعم میداد، تا خوردنش برای پیرزن بیچاره راحتتر باشد. قاشق را از سوپ پر کرد و سمت ملکتاجی که با آن چشمان ریز و مشکیاش موشکافانه نگاهش میکرد گرفت. - حالتون خوبه خانومبزرگ؟ قاشق را به دهان پیرزن گذاشت و با دستمال گوشه لبش را پاک کرد. قاشق دوم را هم پر کرد و پس از اندکی صبر داخل دهانش گذاشت. - باید هم حالتون خوب باشه، آخه آقا سامان اومده. قاشق را داخل ظرف رها کرد و با حسرتی که نمیتوانست در نگاه و صدایش پنهانش کند، آرام و زمزمهوار گفت: - وقتی آقا سامان میاد همه خوشحالن؛ شما، آقای احتشام، حتی طلعت خانوم و آقا عنایت. صدایش لرزید. - همه آقا سامان رو دوست دارن، برعکس من که هیچکس از بودنم خوشحال نبود و همیشه بار اضافهی زندگی دیگران بودم! برق اشک را در چشمان بیفروغ ملکتاج دید. سرش را پایین انداخت و نگاهش را به دستان لرزانش دوخت. انگار باز هم زیادهروی کرده بود. سرفهای کرد تا صدای بغضدارش را صاف کند و دوباره قاشق ملکتاج را پر کرد و سمت دهانش گرفت. - ببخشید، من این روزها یکم حالم خوش نیست؛ مدام دارم چرتوپرت میگم. ل*ب فرو بستنش را که دید، اخم در هم کشید. - چیشد؟ به همین زودی سیر شدین؟ پیرزن سر چرخاند و نگاهش را به سمت دیگری دوخت. رد نگاهش را که گرفت به دفترچه و خودنویس طلاییرنگ و زیبایی که روی عسلی کنار تخت بود رسید. متعجب پرسید: - قلم و کاغذ میخواین؟! پیرزن در تأیید حرفش سر تکان داد. سینی را روی تخت گذاشت و بلند شد. دفترچه و خودنویس را برداشت و دوباره سرجای قبلیاش یعنی لبه تخت نشست و قلم و کاغذ را به دست پیرزن داد. پیرزن با دستان لرزان و بیجانش چیزی نوشت و دفترچه را به سمتش هل داد. با تردید نگاهی به صورت پیرزن کرد و پرسید: - بخونمش؟ چشم روی هم گذاشتنش را که دید دفترچه را برداشت و نوشتهاش که زیاد هم خوشخط نبود را خواند (متأسفم.)سرش را به طرفین تکان داد و لبخند تلخی زد. - شما چرا متأسف باشین؟ شما که عامل مشکلات من نبودین؛ اونی که باعث بدبختی و مشکلات منه الان عین خیالشم نیست که چه بلایی سر من اومده! چشمانش را روی هم فشرد و نفسش را با کلافگی بیرون داد. این حرفها نتیجهای جز بهم ریختن بیشتر روح و روانش نداشت. دوباره قاشقی از سوپ را پر کرد و سمت ملکتاج گرفت و گفت: - حالا ول کنید این حرفها رو؛ بیاین غذاتون رو بخورین که اگه آقا سامان ببینه غذاتون رو کامل نخوردین حسابی ناراحت میشه. ظرف خالی غذا را داخل سینی گذاشت و با زدن لبخندی به روی ملکتاج از جایش برخاست. - خب حالا که غذاتون رو خوردین یکم بخوابین؛ میگن چرت بعد از ناهار خیلی میچسبه! خنده مصنوعی کرد و با برداشتن سینی سمت در رفت. این خندههای تلخ و مصنوعی برای پوشاندن دردش پیش این پیرزن که دردش را میدانست راهکار خوبی نبود، اما حداقل میتوانست کمی از نگرانیِ نگاه مسکوتش بکاهد. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
نگاهش به رفتوآمد طلعت که میز ناهار را میچید خیره بود و ذهنش درگیر حرفهایی که از او شنیده بود. هنوز هم نمیتوانست حرفهایشان را باور کند. هنوز هم نمیتوانست بپذیرد که احتشام برای دختری که هیچوقت نخواسته بود، او را کنار خودش داشته باشد دلتنگ میشد. دست کوچک پرهام روی دست مشت شدهاش که روی میز بود نشست، دست از افکار بی سروتهاش کشید و به پسرک که همچنان با ترس و نگرانی نگاهش میکرد، نگاه کرد. - آبجی، از اینکه من گفتم دوست ندارم از اینجا بریم ناراحتی؟ دستی به شقیقه و چتریهای بلندی که بهخاطر عرق کردن به پیشانیاش چسبیده بودند کشید و با وجود ذهن درگیر و حال خرابش سعی کرد لبخند بزند. نباید ذهن پسرک را درگیر مشکلات خودش میکرد؛ پرهام هنوز برای تحمل این نگرانیها زیادی کوچک بود. - نه عزیزم. پسرک ل*ب برچید. - پس از چی ناراحتی؟ نفسش را فوت کرد و لبخند روی لبش لرزید. - از چیزی ناراحت نیستم عزیزم، فقط فکرم مشغوله. پسرک متعجب نگاهش کرد. - فکرت مشغوله یعنی چی؟! خنده آرامی کرد و پوست لطیف پشت دست پرهام را با انگشت شستش نوازش کرد. - یعنی دارم به یه چیزهایی فکر میکنم. پرهام پرسید: - به چی؟ ل*ب برجستهاش را به دندان گرفت و رها کرد. - به همه چی؛ به عمو علی، به مامان، به طلعت جون، به همه. پسرک نگاه کنجکاوش را در صورت او چرخی داد و پرسید: - به منم فکر میکنی؟ آب دهانش را همراه با بغضش قورت داد و سر تکان داد. - آره عزیزم، به تو هم فکر میکنم. همان لحظه طلعت وارد آشپزخانه شد و درحالی که ظرف سالاد را بر میداشت تا به سر میز ببرد رو به او و پرهام گفت: - بیاین ناهار بخورین. پرهام از پشت میز بلند شد، اما او همچنان پشت میز آشپزخانه نشسته بود و قصد بلند شدن نداشت. پرهام که همراه با طلعت رفت، دست سردش را به صورت رنگ پریدهاش کشید. به این تنهایی نیاز داشت تا کمی افکارش را سروسامان دهد و فکری برای وضعیتی که داخل آن گیر افتاده بود بکند. - وا تو چرا هنوز اینجا نشستی؟! سرش را به سمت طلعت که آنطرف اپن ایستادهبود چرخاند. - من اشتها ندارم. طلعت اخمی به ابروهای کمپشت و قهوهای رنگش انداخت و گفت: - ولی تو که صبحانه هم نخوردی! لبخند نیمبندی زد؛ فکرش آنقدر مشغول بود که دیگر جایی برای فکر کردن به گرسنگیاش نمانده بود. جواب داد: - هر وقت گرسنهام شد میام یه چیزی میخورم. طلعت آرام سر تکان داد. انگار متوجه حال خرابش شده بود که اصرار نکرد. - باشه، هر طور راحتی. درحالی که از پشت میز بلند میشد گفت: - ممنون، من میرم غذای خانومبزرگ رو بدم؛ شما حواستون به پرهام هست؟ طلعت سر تکان داد و گفت: - آره دخترم، حواسم بهش هست. سینی غذای ملکتاج را برداشت و با تشکر از طلعت بهسمت اتاق پیرزن به راه افتاد. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
سعی میکرد کاهوها را با دستانی که بهطور محسوس میلرزید درست و یکاندازه خرد کند. نفسش را با کلافگی بیرون داد؛ از سمت سالن صدای صحبت سامان و احتشام را میشنید و این به حال بد و وضعیت نابهسامانش دامن میزد. یادش به قیافه متعجب طلعت زمانیکه از همسر دوم احتشام یا همان مادر سامان پرسیده بود میافتاد، خندهاش میگرفت. پیرزن بیچاره انگار از زیرآبی رفتنهای احتشام کاملاً بیخبر بود. سرش را با تأسف تکان داد. طلعت همچنان درحالی که کنارش ایستاده و سس سالاد را درست میکرد، برایش از گذشتهها میگفت و پرهامی که حوصلهاش سررفته بود برای خودش در آشپزخانه چرخ میزد و شعر میخواند. - آره دخترم داشتم میگفتم، زمانی که خانوم بچهاش رو سقط کرد من و عنایت اینجا نبودیم؛ یعنی خانوم بزرگ ما رو فرستاده بود ویلای شمالشون تا سرایدار اونجا باشیم. سرش را بیهدف تکانتکان داد. هر چه قدر که بیشتر از گذشتهها میشنید، بیشتر هم گیج میشد. - وقتی اومدیم دیدیم که ای دل غافل! خانوم اون طفل معصوم رو سقط کرده و جفت پاهاش رو کرده تو یه کفش که طلاق بگیره. چشمانش را روی هم گذاشت. احساس میکرد فشارش پایین افتاده و تمام تنش سرد شده. کاهوها را که خرد کرد سراغ پوست گرفتن خیارها رفت. - آقا هم زیر بار نمیرفت، آخه خیلی خانوم رو دوست داشت؛ ولی بعد از سقط اون بچه اینقدر از همه چیز بریده بود، که دیگه هیچ اصراری برای برگشتنش نکرد. نفسش را عمیق و لرزان بیرون داد. دلش میخواست خودش را آنقدر غرق کارش بکند که هیچ چیزی از دور و اطرافش نفهمد، اما نمیشد و نیمی از ذهنش درگیر حرفهایی که طلعت میزد شده بود. - طفلک آقا خیلی دختر دوست داشت، تازه هم فهمیده بود که بچهاش دختره و اون اتاق رو برای او بچه چیده بود، ولی عاقبتش اینجوری شد و داغ اون دختر به دل آقا موند. چرا طلعت هم حرفهای احتشام را میزد؟! چرا میگفتند که داغ آن دختر به دل احتشام مانده، مگر خودش این را نخواسته بود؟! مگر خودش همسر باردارش را از خانهاش بیرون نیانداخته بود؟! پس حالا این این حرفهایشان چه معنی داشت؟! - ای وای خاک به سرم! چیکار کردی دختر؟! با صدای طلعت به خودش آمد و تازه متوجه سوزش انگشت اشارهاش شد. دست طلعت که روی دستش قرار گرفت، نگاهش را به انگشت زخمیاش، که دستش را خونآلود کرده بود دوخت. - ای بابا دخترجان آخه حواست کجاست؟! چاقوی در دستش را روی میز انداخت و سمت سینک ظرفشویی رفت. آب خنک سوزش انگشتش را کم میکرد. طلعت برایش از قفسه داروها چسب زخم و بتادین آورد و او را روی صندلی نشاند. - بشین زخمت رو ضدعفونی کنم. آنقدر غرق در فکر و پریشان حال بود که نخواهد با طلعت مخالفتی بکند. - وا دختر تو چرا اینقدر یخ کردی؟! چیزی نیست حتماً فشارت افتاده. طلعت که بتادین را به انگشتش زد از سوزشش چشم بست. - چیشدی آبجی؟ سر بلند کرد و نگاه گنگش را به پرهامی که با کنجکاوی نگاهش میکرد دوخت. طلعت که گیجی و سکوتش را دید، در جواب پرهام گفت: - چیزی نیست گلپسر، فقط آبجی بیاحتیاطی کرده و انگشتش زخمی شده. پرهام با ناراحتی و بغض نگاهش کرد. - خیلی میسوزه؟ سرش را تکانی داد تا لحظهای آن افکار درهم و برهم را به پستوهای ذهنش بفرستد. نمیخواست پسرک را نگران کند. لبخند محوی زد و لرزان و پربغض ل*ب زد: - نه عزیزم. طلعت که کار پانسمان انگشتش را تمام کرده بود، وسایل را به قفسه داروها برگرداند و لیوانی از آب و قند پر کرد و به دستش داد. - بیا اینو بخور فشارت بیاد سرجاش. با قاشق کوچک همی به ترکیب آب و قند زد. - پس بقیه سالاد... طلعت میان حرفش آمد: - تو دیگه نمیخواد کار کنی؛ خودم بقیهاش رو انجام میدم. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
لقمه کوچکی از کره و مربای بالنگ گرفت و به دست پرهامی که ب*غل دستش روی صندلی نشستهبود داد. زیر چشمی هم نگاهی سمت احتشام، که روبهرویش نشسته و مشغول خوردن چای بود انداخت. به طرز عجیبی انگار تمام اتفاقات شب قبل را از یاد برده بود و هیچ اشارهای به گفتگوی دیشبشان نکرده بود، اما او نمیتوانست حرفهای احتشام را از یاد ببرد و از شب قبل تا همین حالا تمام آن حرفها و فکرها مثل یک نوار دیوانه کننده در سرش تکرار میشد. احتشام با سر کشیدن جرعهی آخر چایش بلند شد و درحالی که کت مشکیرنگش را که تا آن لحظه به پشت صندلیاش آویزان بود، به تن میکرد رو به طلعت گفت: - امروز سامان قراره بیاد اینجا؛ کارتم رو دادم دست عنایت اگه چیزی خواستی بهش بگو بگیره. طلعت که از حرف احتشام لبخند به لبش آمده بود، گفت: - چشم آقا؛ امروز برای ناهار میاید دیگه؟! احتشام سر تکان داد. - آره، با سامان میایم؛ کاری نداری؟! طلعت هم برای بدرقه احتشام از پشت میز بلند شد. - نه آقا، به سلامت. احتشام درحالی که از آشپزخانه خارج میشد«خداحافظی»زیرلب گفت. با رفتن احتشام سر پایین انداخت و نفسش را کلافه بیرون داد. دلش نمیخواست این دم رفتنش سامان را ببیند. میخواست برود و او را فراموش کند و این احساس اشتباهیاش را در دلش دفن کند، اما هربار با هر بهانهای مجبور بود که با او روبهرو شود. - چیشده آبجی؟ سر بلند کرد و به پرهامی که با نگرانی نگاهش میکرد نگاه کرد و سعی کرد در آن آشفتهبازار ذهنش، چیزی برای لبخند زدن پیدا کند. - خوبم عزیزدلم، صبحانهات رو تموم کردی؟ پسرک با تکان سرش«اوهومی» گفت. - پس برو بازی کن. پسرک سر کج کرد. - تو هم میای؟ دستی به موهای پسرک کشید. - نه عزیزم، من میخوام به طلعت جون کمک کنم. پسرک از روی شانه نگاهش کرد و پرسید: - میشه برم کارتون ببینم؟ باز هم لبخند زد. - برو گل پسر. پسرک از روی صندلی پایین پرید و از آشپزخانه بیرون رفت. سرش را میان دستانش گرفت و به شال آبیرنگ روی سرش چنگ زد. کلافه بود، عصبی بود و در سرش پر از افکار دیوانه کننده بود. یادش به آن شبی که پنهانی حرفهای قادر و مادرش را گوش کرده بود افتاد و روز بعدش که مادرش را مجبور کرده بود تمام حقایق را برایش بازگو کند؛ همان روزی که فهمیده بود، قادر پدر واقعیاش نیست. همان روز که فهمیده بود پدر واقعیاش هیچوقت او را نخواسته بود، اما حالا حرفهای مادرش با چیزهایی که طلعت برایش تعریف کرده بود، آنقدر ضد و نقیض بود که هر چهقدر هم فکر میکرد به هیچ نتیجهای نمیرسید. اصلاً نمیفهمید، مادر سامان که بود؟! یعنی سامان ماحصل یک ازدواج پنهانی بود؟! آن اتاق کودک لعنتی برای چه کسی ساخته شده بود؟! چشمانش را روی هم فشرد. سرش از درد و این افکار آشفته درحال انفجار بود. دستی که روی شانهاش نشست او را از خلسه فکریاش بیرون کشید. آرام سر بلند کرد و نگاه به خون نشستهاش را به طلعتی که ترسیده و نگران نگاهش میکرد دوخت. - خوبی دخترم؟! به آرامی چشم روی هم گذاشت و بغضش را با آب دهانش قورت داد. - خوبم. طلعت با تردید نگاهش کرد. میدانست که چشمان سرخ و اوضاع آشفته روحیاش مشخص میکند که خوب نیست، اما دلیلی هم نداشت که بخواهد واقعیت را به طلعت بگوید. طلعت درحالی که به آرامی و زمزمهوار حرف میزد مشغول جمع کردن میز صبحانه شد. - من که آخر نفهمیدم تو چت شده، خودت هم که یک کلمه حرف نمیزنی ما رو از نگرانی در بیاری. دستی به صورتش کشید. نمیخواست پیگیر حرفهای طلعت باشد. از پشت میز بلند شد و گفت: - اگه کاری دارین بگین من کمکتون کنم. طلعت لحظهای کوتاه نگاهش کرد. - برو صبحانه خانوم بزرگ رو بده، بعدش اگه خواستی بیا برای ناهار کمکم کن. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
- تو کم برای مادرم زحمت نکشیدی که حالا من بخوام راحت اخراجت کنم. با ناراحتی نالید: - اما... احتشام لبخند مهربانی زد و گفت: - دیگه ولی و اما نداره، من که آرزوی دیدن دخترم به دلم موند، ولی تو هم جای دختر من؛ آدم که بچهاشو بهخاطر یه دروغ طرد نمیکنه. کارت ملیاش را سمتش گرفت و ادامه داد: - راز تو پیش من میمونه؛ فکر میکنیم نه خانی اومده نه خانی رفته، تو هنوز هم همون خانوم عطایی هستی من هم کارت ملیات رو ندیدم، خوبه؟! سرش را تکانی داد. فکرش هنوز درگیر آن حرف احتشام بود. منظورش از اینکه آرزوی دیدن دخترش به دلش مانده بود را نمیفهمید. - و یه چیز دیگه... نگاهش که کرد احتشام ادامه داد: - این دومین باری بود که جلوی من گریه کردی، دلم نمیخواد این دوبار دفعه سومی هم داشتهباشه، خب؟! گیج و گنگ نگاهش کرد. یک حسی به او میگفت که در این میان یک چیزهایی هست که هنوز نمیداند. یک چیزی که دلیل حرفهای عجیب و غریب و در نظرش درک ناشدنی احتشام بود. پشت در اتاق احتشام ایستاد. حرفهای عجیب احتشام همچنان میان سرش تکرار میشد و بیش از پیش گیجش میکرد. دو دستش را به صورتش کشید. این دم رفتنش فقط همین شک و تردید را کم داشت. چشمانش را که باز کرد نگاهش به در آخرین اتاق خورد؛ اتاقی که طلعت گفته بود برای طفل احتشام چیده شده. اتاقی که پس از مرگ آن کودک برای همیشه منطقه ممنوعه شده بود. سرش را با ناباوری تکان داد؛ چطور چنین موضوع مهمی را فراموش کرده بود؟! با حرص موهای میان پنجهاش را کشید. نمیفهمید؛ اصلاً از این موضوع سردرنمیآورد! پس حرفهای مادرش چه؟! چیزهایی که قادر گفته بود چه؟! با کلافگی سرش را تکان داد. مطمئناً یک چیزی در این میان بود، که او از آن بیخبر مانده بود. یک رازی این میان وجود داشت که مادرش و قادر آن را پنهان کرده بودند. اما چرا؟ چرا مادرش تمام حقیقت را نگفته بود؟ شاید هم حرفهای طلعت تنها یک داستان غیرواقعی بود! زیرلب غری زد. داشت دیوانه میشد! حقیقت چه بود؟ دروغگو چه کسی بود؟ حرف چه کسی را باید باور میکرد؟ آهسته سمت در اتاق قدم برداشت؛ احساس میکرد در این اتاق چیزهایی پنهان شده که رازها را برملا میکند. چیزهایی که میتواند به او در فهمیدن حقیقت کمک کند. دستش را به دستگیره اتاق رساند. کمی از فهمیدن حقیقت ترسیده بود، اما میدانست که چارهای ندارد. با این بلبشویی که در ذهنش ایجاد شده بود، نمیتوانست بدون فهمیدن حقیقت این خانه را ترک کند. دستگیره را پایین کشید، اما در باز نشد. زیرلب نچی کرد، چرا تمام حرفهای طلعت را فراموش کرده بود؟ نفسش را با کلافگی بیرون داد؛ انگار باید در زمان دیگر و موقعیت بهتری سراغ این اتاق میرفت. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
چشمانش را روی هم گذاشت. همیشه صحبت از آن روزها برایش سخت بود. - مادرم مریض بود و برای شیمیدرمانی و داروهاش پول میخواستم؛ به مردی که توی خونهاش کار میکردم گفتم اگه میتونه پول داروهای مادرم رو بهم قرض بده تا کمکم بهش پس بدم، ولی قبول نکرد و چند روز بعدش از ترس اینکه یه موقع بهخاطر بیپولی از خونهاش دزدی کنم اخراجم کرد. خنده تلخی کرد و اشک چشمش چکید. - بهش التماس کردم؛ حتی به پاش افتادم که اخراجم نکنه، اما قبول نکرد. با پشت دست به صورتش کشید و هق زد. احتشام مات و مبهوت از جایش برخاست و سمت میزش رفت. سرش را پایین انداخت و باز هم هق زد. یادآوری آن روزها داغ به دلش میگذاشت. دستی به صورتش کشید. خیال میکرد با سوزاندن احتشام دلش کمی خنک میشود، اما باز هم خود او بود که بیشتر از احتشام دلش با یادآوری آن روزها میسوخت. با لیوان آبی که جلوی صورتش قرار گرفت، سر بلند کرد. احتشام با نگرانی گفت: - یکم از این بخور. نگرانی در لحن و نگاهش باعث شد بیشتر بغض کند. لیوان را گرفت و جرعهای آب نوشید. حالا دیگر این نگرانیها به کارش نمیآمد. حالا دیگر برای اینکارها دیر بود. - من متأسفم، نمیخواستم ناراحتت کنم. دستی به صورتش کشید و خیسی اشک را از گونههایش پاک کرد. - نه شما حق داشتین که حقیقت رو بدونین؛ من اشتباه کردم، نباید دروغ میگفتم. احتشام با اینکه هنوز هم ردی از بهت و ناراحتی در چهرهاش نمایان بود، اما سعی کرد لبخند بزند. - اشکالی نداره من درکت میکنم، اما هنوز هم نمیفهمم چرا باید از چیزی که مقصرش تو نیستی خجالت بکشی و سعی کنی پنهونش کنی؟ لبش را به دندانش گرفت و رها کرد. نمیفهمید این منطقش وقتی که او و مادرش را رها میکرد کجا بود؟ دلش میخواست بگوید «اگر تو ما را رها نمیکردی، وضع زندگیمان طوری نمیشد که بخواهیم بابتش هر لحظه خجالت بکشیم.» اما سکوت کرد و مثل تمام این چند روز دهانش را بسته نگه داشت. احتشام دستمالی از جعبه روی میزش بیرون کشید و به دستش داد. - بگیر اشکات رو پاک کن. کجخندی زد. اصلاً به این مرد نمیآمد که روزی همسر باردارش را رها کرده باشد. از جایش برخاست. نمیدانست حالا تکلیفش چه میشود. کاش احتشام اخراجش میکرد تا بتواند بدون پنهانکاری راحت و آسوده برود. - ببخشید؟ احتشام که نگاهش کرد، ادامه داد: - الان من باید از اینجا برم؟ احتشام اخم محوی کرد. - برای چی باید بری؟ انگشتانش را میان هم پیچاند و با منومن گفت: - خب آخه... آخه به شما دروغ گفتم و... احتشام میان حرفش آمد. - این چه حرفیه میزنی دختر خوب؟ لحظهای سکوت کرد و آهی کشید. -
سلام الی خانوم احوالت؟
-
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
چشمانش را روی هم گذاشت. همیشه صحبت از آن روزها برایش سخت بود. - مادرم مریض بود و برای شیمیدرمانی و داروهاش پول میخواستم؛ به مردی که توی خونهاش کار میکردم گفتم اگه میتونه پول داروهای مادرم رو بهم قرض بده تا کمکم بهش پس بدم، ولی قبول نکرد و چند روز بعدش از ترس اینکه یه موقع بهخاطر بیپولی از خونهاش دزدی کنم اخراجم کرد. خنده تلخی کرد و اشک چشمش چکید. - بهش التماس کردم؛ حتی به پاش افتادم که اخراجم نکنه، اما قبول نکرد. با پشت دست به صورتش کشید و هق زد. احتشام مات و مبهوت از جایش برخاست و سمت میزش رفت. سرش را پایین انداخت و باز هم هق زد. یادآوری آن روزها داغ به دلش میگذاشت. دستی به صورتش کشید. خیال میکرد با سوزاندن احتشام دلش کمی خنک میشود، اما باز هم خود او بود که بیشتر از احتشام دلش با یادآوری آن روزها میسوخت. با لیوان آبی که جلوی صورتش قرار گرفت، سر بلند کرد. احتشام با نگرانی گفت: - یکم از این بخور. نگرانی در لحن و نگاهش باعث شد بیشتر بغض کند. لیوان را گرفت و جرعهای آب نوشید. حالا دیگر این نگرانیها به کارش نمیآمد. حالا دیگر برای اینکارها دیر بود. - من متأسفم، نمیخواستم ناراحتت کنم. دستی به صورتش کشید و خیسی اشک را از گونههایش پاک کرد. - نه شما حق داشتین که حقیقت رو بدونین؛ من اشتباه کردم، نباید دروغ میگفتم. احتشام با اینکه هنوز هم ردی از بهت و ناراحتی در چهرهاش نمایان بود، اما سعی کرد لبخند بزند. - اشکالی نداره من درکت میکنم، اما هنوز هم نمیفهمم چرا باید از چیزی که مقصرش تو نیستی خجالت بکشی و سعی کنی پنهونش کنی؟ لبش را به دندانش گرفت و رها کرد. نمیفهمید این منطقش وقتی که او و مادرش را رها میکرد کجا بود؟ دلش میخواست بگوید «اگر تو ما را رها نمیکردی، وضع زندگیمان طوری نمیشد که بخواهیم بابتش هر لحظه خجالت بکشیم.» اما سکوت کرد و مثل تمام این چند روز دهانش را بسته نگه داشت. احتشام دستمالی از جعبه روی میزش بیرون کشید و به دستش داد. - بگیر اشکات رو پاک کن. کجخندی زد. اصلاً به این مرد نمیآمد که روزی همسر باردارش را رها کرده باشد. از جایش برخاست. نمیدانست حالا تکلیفش چه میشود. کاش احتشام اخراجش میکرد تا بتواند بدون پنهانکاری راحت و آسوده برود. - ببخشید؟ احتشام که نگاهش کرد، ادامه داد: - الان من باید از اینجا برم؟ احتشام اخم محوی کرد. - برای چی باید بری؟ انگشتانش را میان هم پیچاند و با منومن گفت: - خب آخه... آخه به شما دروغ گفتم و... احتشام میان حرفش آمد. - این چه حرفیه میزنی دختر خوب؟ لحظهای سکوت کرد و آهی کشید. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
- من... من نمیفهمم شما از چی حرف میزنین. احتشام دستی میان موهای جوگندمیاش که همیشه رو به بالا بود و اینبار آشفته شده و مقداری از آن بر روی پیشانیاش ریخته بود کشید و گفت: - از دروغی که بهمون گفتی. میان حرفش با استیصال نالید: - اما من که دروغی نگفتم! احتشام با حرص فریاد کشید: - دروغی نگفتی؟! اگه دروغ نگفتی پس این چیه؟! با بهت به کارت ملیاش که در دست احتشام بود نگاه کرد. این کارت لعنتی دست او چه میکرد؟! مبهوت و گیج دستی به صورتش کشید. حالا دلیل حرفهای احتشام را فهمیده بود. از طرفی خیالش بابت لو نرفتنش راحت شده بود و از طرف دیگر نمیدانست چطور این دروغش را توجیه کند. - من... من! احتشام سر تکان داد و با حرص اما آرامتر از قبل گفت: - تو چی، هان؟! تو چی؟! نکنه بازم میخوای بگی که دروغ نگفتی و فامیلیت رحمانی نیست؟! سرش را تکانتکان داد. - نه، من فقط... . نفسش را با اضطراب بیرون داد. - من خیلی متأسفم، اما من... من برای این کارم دلیل داشتم. احتشام خنده آرام و تمسخرآمیزی کرد و گفت: - دلیل! چه دلیلی مثلاً؟! چشمانش را لحظهای روی هم گذاشت تا آرام شود. نمیخواست بهخاطر حرصش تمام آن چیزهایی که نباید میگفت را بگوید! - من بهتون دروغ گفتم چون... چون نمیخواستم که شما هم مثل بقیه به من بدبین بشین؛ چون نمیخواستم اینبار هم مثل دفعههای قبل کارم رو از دست بدم. میدید که نگاه احتشام چطور گیج و سردرگم میشود و در دلش به خودش بابت داستانی که سرهم کرده بود آفرین گفت. - دروغ گفتم چون نمیخواستم اخراج بشم. احتشام با گیجی سرش را تکانی داد و پرسید: - چی داری میگی؟! چرا باید اخراجت کنم؟! نفسش را لرزان بیرون داد. فکر به مشکلاتی که از سر گذرانده بود همیشه باعث بغضش میشد. - چون قبل از شما هم همه همین کار رو با من کردن؛ چون شما هم مطمئناً نمیخواید یه دختر فقیر که توی محلههای پایین شهر و کنار یه مشت آدم معتاد و مواد فروش بزرگ شده و پدرش رو کل شهر به اسم قادر قمارباز میشناسن رو توی خونهاتون استخدام کنید. احتشام مات و مبهوت ل*ب زد: - قادر قمارباز؟! پوزخند محوی زد و ادامه داد: - قبلاً هر جا که واسه کار میرفتم فقط کافی بود بفهمن ل*بِ خط زندگی میکنم، اونوقت به فکر اینکه یا دزدم یا معتاد استخدامم نمیکردن، بعضیهاشون هم وضع زندگیم رو که میدیدن فکر سوءاستفاده ازم میافتاد تو سرشون. سرش را پایین انداخت. بغضی به گلویش نشسته و نفسش را تنگ میکرد. - من مادرم رو بهخاطر همین اخراج شدن از کار و نداشتن پول از دست دادم؛ دلم نمیخواست بازم اخراج بشم و برای مخارج زندگی خودم و برادرم مجبور بشم دست به کارهایی بزنم که نمیخوام. باز هم با یاد مادرش اشک به چشمانش نیشتر زد و بغض گلویش را خراش داد و قبل از این برای درآوردن خرج داروهای مادرش و بعدها خرج برادرش و مواد قادر دست به خیلی کارهایی که نمیخواست زده بود. - همه بهخاطر چیزی که تقصیر من نبود اخراجم کردن، الان هم به شما حق میدم اگه بهخاطر دروغم اخراجم کنین. احتشام با بهت و ناباوری سر تکان داد. انگار هضم حرفهایی که شنیده بود برایش زیادی سخت بود. - آخه... آخه چرا اخراجت کردن؟! لبخند تلخی زد. بدش نمیآمد کمی از آنهمه زجری که در این سالها کشیده بود را به چشمان احتشام بکشد. - واسه اینکه من مثل اونها نبودم؛ واسه اینکه فقیر بودم و از نظر اونها فقر گناهه. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
پشت در اتاق کار احتشام ایستاد. از شدت ترس و اضطراب دستانش به لرزش افتاده و احساس بدی سراسر وجودش را گرفته بود! دستانش را مشت کرد و تقهای به در اتاق زد. پیش از آنکه جوابی بشنود دستی به صورتش کشید. نمیخواست پریشان حالیاش در چهرهاش هویدا باشد. صدای بفرمایید گفتن احتشام را که شنید با تعلل در را گشود. هیچ دلش نمیخواست پس از اتفاقاتی که از سر گذرانده بود دوباره با او روبهرو شود، اما راهی هم برای کنسل کردن این دیدار اجباری نداشت. در اتاق را آرام پشت سرش بست و به احتشام که روی کاناپه نشسته و پا روی پا انداختهبود، نگاه کرد. با آن لباسهای راحتی، بدون عینک و با موهایی که کمی آشفته شده بودند ظاهر خودمانیتری پیدا کرده بود. - سلام. احتشام سر بلند کرد و عمیق نگاهش کرد. - سلام. انگشتانش را میان هم پیچاند و سر پایین انداخت. - ببخشید دیر شد، مجبور شدم کنار برادرم بمونم تا بخوابه. حرفی از احتشام نشنید. اخم درهم کشید و زیر چشمی به او که به میز پیش رویش خیره شده بود نگاه کرد. گفتهبود بیاید تا شاهد سکوتش باشد؟! نفسش را بیرون داد؛ دیگر داشت کلافه میشد! - طلعت خانوم گفتن با من کار دارین. احتشام آرام سر تکان داد و با دست به مبل روبهرویش اشاره زد. - بشین. اخمهایش همچنان درهم بود. رفتار احتشام عجیب و غریب شده بود یا او اینطور فکر میکرد؟! به آرامی قدم برداشت و روی مبل چرمی جای گرفت. احتشام همچنان غرق در فکر به میز خیره بود. کمی که دقت کرد متوجه چیزی میان دستانش شد. چیزی شبیه به کارت بانکی یا گواهینامه. زیاد کنجکاوی نکرد، چون دستان احتشام طوری آن کارت را در بر گرفته بود که تشخیصش برای او ممکن نبود. دستی به بلوز سرمهای رنگش کشید و کمربند ظریف لباسش که دنبالهاش تا روی ران پایش میرسید را مرتب کرد. به دنبال بهانهای بود تا به احتشامی که انگار روزه سکوت گرفته بود نگاه نکند؛ تا حالش بدتر نشود. کمی که گذشت سنگینی نگاه احتشام را بر روی خودش حس کرد، اما سرش را بالا نیاورد. این مرد امشب یک چیزیاش شده بود! - چرا به من دروغ گفتی؟! متعجب سر بلند کرد. منظورش به او بود؟! گیج سری تکان داد و پرسید: - با منین؟! پوزخند محوی روی ل*بهای احتشام نشست. تابحال این رفتار را از احتشامی که همیشه مبادی آداب بود ندیده بود و این به تعجبش دامن میزد! - مگه جز شما کسی دیگهای اینجا هست؟ سرش را بالا انداخت. - نه، ولی... . دست احتشام که بالا آمد حرفش را قطع کرد. احتشام جدی و با اخم نگاهش کرد و دوباره پرسید: - چرا به من دروغ گفتی؟! چند بار دهانش را برای جوابی باز و بسته کرد. نگاه جدی احتشام مطمئنش میکرد شوخی نمیکند، اما باز هم نمیفهمید از چه چیز صحبت میکند. - من... من دروغی نگفتم! احتشام سرش را به طرفین تکان داد. - چرا؛ گفتی... به همهی ما دروغ گفتی؛ همهمون رو بازی دادی. آب دهانش را با ترس قورت داد. احتشام از چه چیزی صحبت میکرد؟! یعنی از دزدیده شدن مدارکش خبردار شده بود؟! با این فکر نفسش در سینهاش حبس شد. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
- نمیشه بمونیم. پسرک با ناراحتی نالید: - آخه چرا؟! سعی کرد سرش را به تا کردن و جمع کردن لباسهایشان مشغول کند. - واسه اینکه نمیشه، واسه اینکه باید بریم خونه خودمون. پسرک با بغض گفت: - من نمیخوام بریم... با حرص غرید: - بسه پرهام! پرهام بیتوجه به حرفش ادامه داد: - من نمیخوام از اینجا بریم، میخوام همینجا بمونیم. با کلافگی نگاهش کرد. - بس کن پرهام. پسرک با صدایی بلند و جیغ مانند ادامه داد: - من نمیخوام از اینجا بریم، نمیخوام... نمیخوام... نمیخوام! پسرک پا به زمین میکوبید و جیغ میکشید. تحملش تمام شده بود، طاقتش طاق شده بود! لباس در دستانش را روی چمدان کوبید و فریاد زد: - خفه شو پرهام! پسرک به آنی ساکت شد. با ناراحتی نگاهش کرد؛ پسرک بغض کرده و ترسیده نگاهش میکرد. از خودش بدش آمد؛ سر برادر کوچکش فریاد زده بود؟! دستی به صورتش کشید. لعنت به او! چه کرده بود؟! فریاد زده بود؟! سر برادرش؟! سر عزیزترین کسش؟! چطور توانسته بود؟! برایش آغو*ش باز کرد؛ پسرک اما ترسیده قدمی به عقب برداشت. چشمانش را با ناراحتی روی هم فشرد! بردارش را ترسانده بود؟! باز هم آغوشش را باز کرد و پربغض و لرزان زمزمه کرد: - بیا عزیزدلم... بیا داداشم! پسرک که انگار ترسش ریخته بود، نزدیکش شد و خودش را در آغوشش رها کرد. پسرک را به خودش فشرد و موهایش را نوازش کرد. این عصبانیتها، این ترس و تشویشها همه بهخاطر شرایطش بود. بهخاطر شرایط مزخرفی که در آن گیر افتاده بود! وگرنه او آدمی نبود که سر برادر کوچکش، سر عزیزترین فرد زندگیاش که حاضر بود برایش جان دهد فریاد بکشد! -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
بیرون داد و لباسهای پسرک را هم درون چمدان گذاشت. باید میرفت. حالا که کارش را تمام کرده بود، حالا که آن مدارک لعنتی را تحویل داوودی داده بود. باید میرفت. میرفت و بعدها شاید حتی یادش میرفت که روزی برای دزدی پا به خانهی مردی گذاشته بود که پدرش بود! کیف پولش را از روی عسلی چنگ زد و نگاهی داخلش انداخت. کارت ملیاش نبود. نمیدانست کارت لعنتیاش را کجا گذاشته بود که چند روز بود هر جا که دنبالش میگشت، پیدایش نمیکرد. نچی کرد و کیف پولش را داخل کیف دستیاش چپاند. احتمالاً فردا پیش از رفتنشان باید همهجا را به دنبال کارتی که گماش کرده بود زیر و رو میکرد. نگاهی به پرهام انداخت؛ پسرک همچنان با ناراحتی نگاهش میکرد. اشارهای به ماشین اسباببازی که میان دستان پسرک فشرده میشد کرد و گفت: - بیا بده بذارمش تو چمدون. پسرک سر بالا انداخت. نچی کرد و دوباره حرفش را تکرار کرد: - اون ماشین رو بده بذارمش تو چمدون. پسرک در مقابل نگاه منتظرش چند قدم جلوتر آمد، اما اسباببازیاش را همچنان محکم میان دستانش گرفته بود. دستش را سمتش دراز کرد. - بدش به من. پسرک با ناراحتی پرسید: - چرا میخوایم از اینجا بریم؟ نفسش را عمیق بیرون داد. زودتر از اینها منتظر این سوال بود. - واسه اینکه کار من اینجا تموم شده. پرهام ل*بهایش را آویزان کرد. - مگه تو نگفتی میخوای به اون خانوم پیره کمک کنی؟ به پسرک نگاهی کرد و گفت: - چرا گفتم. پسرک ل*ب برچید: - ولی اون خانوم پیره که هنوز خوب نشده. چشمانش را لحظهای روی هم فشرد. - اون خانوم خوب نمیشه. پرهام پرسید: - چرا؟ سرش را به طرفین تکان داد و گفت: - نمیدونم. پرهام دوباره پرسید: - چرا؟! با اخم نگاهش کرد. - چی چرا پرهام؟! پسرک هم اخم درهم کرده نگاهش کرد. - چرا میخوایم از اینجا بریم؟! نفسش را با کلافگی بیرون داد. باز برگشته بودند سر خانهی اولشان! - واسه اینکه اینجا خونه ما نیست؛ واسه اینکه باید بریم خونه خودمون. پرهام سر کج کرد و نگاهش کرد. - ولی عمو علی خودش گفت که اینجا خونه ما هم هست. پوزخندی زد. پسرک به احتشام عمو علی میگفت؟! به پدر خواهرش؟! به همسر سابق مادرش؟! - عمو علی تعارف کرده، دلیل نمیشه که ما نریم خونه خودمون! پسرک مظلومانه نگاهش کرد. - ولی من دلم نمیخواد از اینجا بریم، اگه ما بریم عمو علی تنها میمونه! باید مهم میبود؟! اینکه پدرش، عمو علیِ برادرش تنها میماند؟! - عمو علی تنها نمیمونه، اون پسرش رو داره، طلعت و عنایت رو داره. ولی اگر هم تنها میماند حقش بود، نه؟! اگر او و مادرش را رها نکرده بود حالا او و مادرش کنارش بودند. - ولی من نمیخوام از اینجا بریم! نچی کرد. دلیل اصرارهای پسرک را میدانست، اما کاری از دستش بر نمیآمد! -
سلام دوست عزیز متشکرم بابت دنبال کردن رمانم خوشحال میشم اگر نقد و نظری هم داشتین با من در میون بذارید💕
-
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
سرجایش روی مبل جابهجا شد. آرام و قرار نداشت و ترس تمام وجودش را گرفته بود! پوشه مدارک را میان دستانش فشرد، احساس میکرد در و دیوار عمارت داوودی سمتش هجوم میآورند! بغضش را قورت داد. پیشانیاش به عرق سردی نشسته بود، حالش بد بود احساسش هم! جایی میان سینهاش درد داشت. حالش بد بود، از اینکه اینجا و در این خانه بود، از اینکه مدارک احتشام را آورده بود تا تحویل داوودی بدهد، و برخلاف تصورش آنهمه تنفری که از احتشام داشت هم باعث نشدهبود تا ذرهای از عذاب وجدانش کم شود! صدای قدمهای داوودی را که از پلهها پایین میآمد میشنید؛ هر قدمش مثل تبری میماند که به ریشهی همان اندک جرأت و توانش میخورد. داوودی که پلهها را پایین آمد دست به دسته مبلها گرفت و بلند شد. پاهایش، دستاهایش و تمام تنش میلرزید. آب دهانش را با اضطراب قورت داد! گلویش خشکِ خشک بود. سر بالا گرفت و نگاهش کرد، برعکس دفعه قبل اخم عمیقی روی صورتش خودنمایی میکرد؛ اخمی که ته دلش را خالی میکرد. - سلام. داوودی بیآنکه جوابش را بدهد با دستش به مبل اشاره کرد. از خدا خواسته تن بیجانش را روی مبل رها کرد. داوودی روی مبل روبهرویش نشست و خیرهاش شد. - میبینم که سر عقل اومدی. سر پایین گرفت و باز هم پوشه را در دستانش فشرد. انگار که تمام فشاری که بر روی خودش احساس میکرد را به آن پوشه منتقل میکرد. - اون پوشه رو بده ببینم. پوشه را به دستش داد. داوودی نگاه تیزی سمتش انداخت و گفت: - وای به حالت اگه بازیم داده باشی. پوشه را باز کرد و نگاهی به کاغذهای داخلش انداخت. دستانش را میان هم پیچاند و منتظر نگاهش کرد. پس از چند لحظه داوودی سر بلند کرد، کجخندی روی ل*بهایش نشسته بود. - خوبه. چند باری دهانش را باز و بسته کرد تا حرفی بزند. جلوی این مرد که جان برادرش را تهدید کرده بود زیادی ضعیف و محتاط میشد. - ح... حالا، من باید چیکار کنم؟ داوودی پوشه را روی میز رها کرد و با خونسردی جواب داد: - هرکاری دلت میخواد، میتونی بری یه جا تا آبها از آسیاب بیوفته، میتونی هم به زندگی عادیت ادامه بدی، اون دیگه دست خودته. سر تکان داد و گفت: - نه منظورم این نبود، سفتههام... سفتههام رو بهم پس نمیدین؟ داوودی آرام سر تکان داد. - اوه، خوب شد یادم انداختی! دست داخل جیبش برد و سفتهها را بیرون کشید. بلند شد و روبهرویش ایستاد. ناخودآگاه همراه با او بلند شد، داوودی سفتهها را سمتش گرفت. با دستان لرزانش سفتهها را پس گرفت. زیر نگاه خیره داوودی سر پایین انداخت؛ ضربان قلبش با نگاه خشن او نوسان پیدا میکرد! دست داوودی که روی یقه پالتواش نشست با شُک سر بلند کرد. نگاهش به نگاه پراخم داوودی دوخته شد. داوودی یقهی لباسش را محکم گرفت و سر به صورتش نزدیک کرد و غرید: - دفعه آخرت باشه که فکر بازی دادن من به سرت میزنه، اگه دفعه دیگه همچین کاری کنی یا بفهمم دست از پا خطا کردی و زیر آبی رفتی داداش کوچولوت و جلوی چشمای خودت تیکهتیکه میکنم و میدم تا سگهام بخورنش! نگاهش را در صورت حیران و وحشتزدهاش چرخی داد و آرامتر ل*ب زد: - فکر کنم غذای خوبی واسه هاسکی من میشه، نه؟! آب دهانش را با اضطراب قورت، داد قلبش از وحشت میان گلویش میتپید! داوودی که رهایش کرد سکندری خورد و روی مبل افتاد. داوودی نگاه تندی سمتش انداخت و تقریباً فریاد زد: - گمشو بیرون!