-
تعداد ارسال ها
454 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
19
تمامی مطالب نوشته شده توسط سایه مولوی
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
حالم که کمی بهتر شد به درون کلبه برگشتم و چند تکه هیزمی که با خودم آورده بودم را درون شومینهی کنج کلبه ریختم تا سرمای هوا را از تنم بیرون کند، اینجا و در این مناطق کوهستانی بیش از شش ماه از سال زمستان بود و خواسته یا ناخواسته هرکسی را به سرمای استخوان سوزش عادت میداد. با احساس مالش رفتن معدهام راه به طرف آشپزخانهی کوچک کلبه کج کردم، شب قبل حوصلهی آشپزی نداشتم و شام نخورده بودم و حالا گرسنه بودم. کاسهی چوبیام را برداشتم و چند قاشق آرد بلوط، یک تخم کبک و چند دانه از میوهی درخت کاج را درون ظرف ریختم و بهم زدم؛ قصد داشتم با آن پنکیکهای مخصوصم که حتی بویش هم هوش از سرم میبرد از شکم گرسنهام پذیرایی کنم. تابهی آهنی را بر روی گازی که درونش را با ذغال پر کرده بودم گذاشتم و کمی کره در درونش انداختم تا ذوب شود و پس از آن مایع پنکیک را کم کم درون تابه ریخته و سرخ کردم. پس از اتمام کارم بشقاب پر از پنکیکم را برداشتم و به سالن کلبهام که با یک کاناپهی خاکستری رنگ، یک صندلی و یک میز کوچک چوبی پر شده بود برگشتم و کنار شومینه بر روی قالیچه نشستم. چند قاشق از مربای گل ساعتی را بر روی پنکیکهایم ریختم و مشغول خوردن شدم، آشپزی و غذا خوردن در بدترین شرایط هم میتوانست حالم را خوب کند. پس از خوردن صبحانهام با برداشتن تیر و کمان و سبد حصیریام از کلبه بیرون زدم تا برای شامم غذایی پیدا و یا شکار کنم، در این کوهستان سرد و بیامکانات پیدا کردن سرگرمی برای گذراندن وقت کار آسانی نبود و من ترجیح میدادم خودم را با کار کردن سرگرم کنم تا فکر و خیالات کمتر آزارم بدهد، گرچه که باز هم شبها هر چه فکر نکرده و خاطرات از یاد رفته بود به مغزم هجوم میآورد و خواب و آسایشم را مختل میکرد. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
با صدای فریاد خودم از خواب پریدم، نفسنفس میزدم و تمام تنم به عرق نشسته بود. دستی به صورت سرد و چشمان خیسم کشیدم، تصاویری که در خواب دیده بودم مدام در سرم تکرار میشد و من مثل همیشه از کنترل افکارم ناتوان بودم. پتوی پشمی و خاکستری رنگم را از روی خودم کنار زدم و از تخت چوبی کهنه و قدیمیام بیرون آمدم. ماندن در رختخواب و مرور دوبارهی آن کابوس لعنتی برایم به مثال شکنجهای بود که هرگز زیر بار انجامش نمیرفتم. از روی تکه چوب متصل به دیوار کلبهام که از آن به عنوان رختآویز استفاده میکردم ژاکت پشمیِ آبی رنگی را برداشتم و به تن کردم و به سمت در کلبه رفتم، میدانستم که بیرون زدن از کلبه در آن سرمای وحشتناک و هوایی که هنوز کاملاً روشن نشده بود دیوانگی محض بود، اما جز قدم زدن و هوا خوردن روش دیگری را هم نمیشناختم که با استفاده از آن بتوانم کمی به افکار آشفتهام سروسامان دهم و آن صحنههای دردناکی که دیده بودم را از سرم بیرون کنم. از کلبهی چوبیام که بالای تپهای نسبتاً بلند و کمی دورتر از جنگل کاج ساخته شده بود بیرون زدم و تکه چوبی که از آن به عنوان چِفت در استفاده میکردم را انداختم، هوا سرد بود و برف زمین را سفید پوش کرده بود. در همان نزدیکی کلبهام شروع به قدم زدن کردم و هوای سوزناک اول صبح را به ریه کشیدم. آن تصاویر تکراری، آن کابوسهای وحشناک و آن خاطرات زجرآور پیش چشمانم بود و مثل هربار حالم را ناخوش کرده بود. به پشت کلبهام که رسیدم بر روی تکه چوبی که بر روی آن هیزم میشکستم نشستم و نگاهم را به جنگلی که درختان بلندش جلوی رسیدن نور خورشید به زمین را گرفته بودند دوختم. اینجا شباهتی به سرزمین من نداشت، اینجا مکان دور افتادهای بود که به اجبار آن را برای زندگی برگزیده بودم و حالا جز تحمل این وضعیت چارهای نداشتم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
در میان بوتههای تمشک و توت وحشی سینهخیز و آرام خرگوش کوچک و سفید رنگ را دنبال میکردم و حواسم بود که سروصدایی نکنم و خرگوش کوچک را نترسانم. همیشه عاشق حیوانات بودم و به خاطر همین مسئله هم از سمت پدر کم مؤاخذه نشده بودم. کمی دیگر جلو رفتم و وقتی که خرگوش سرجایش ایستاد دست پیش بردم و با دو دستم از روی زمین بلندش کردم. اول ترسید و کمی دست و پا زد، ولی بعد در میان دستانم آرام گرفت. او را بالا گرفتم و به چشمانش نگاه کردم، چشمان درشت و آن بینیِ مشکی و کوچک از او موجودی بانمک و دوست داشتنی ساخته بود. - اسمت چیه خرگوش کوچولو؟ بار دیگر با دقت نگاهش کردم، تپل بود و مثل دانههای برف نرم و سفید. - اسم نداری؟ باشه پس من برفی صدات میکنم، چطوره؟! - هی بچهها نگاش کنین؛ داره با یه خرگوش حرف میزنه! با تعجب به عقب برگشتم و با دیدن جک، ساموئل و رابین اخم کردم؛ هیچ از این عموزادههایم خوشم نمیآمد، زیادی بدجنس بودند و پدر همیشه این سه برادر را با من مقایسه میکرد و انتظار داشت مثل آنها قوی و سریع باشم که خب من نمیتوانستم. - برید پِی کارتون. جک که از آن سه بزرگتر بود قدمی پیش گذاشت و من از ترس خرگوش کوچک را به خودم چسباندم، او هم مثل من میلرزید و قلبش تند میزد. - چی گفتی؟! قدم پیش آمدهی او را با قدمی رو به عقب جبران کردم و با وجود ترسم لب زدم: - برو پی کارت! اینبار ساموئل قدمی پیش گذاشت، من در برابر این سه برادر زیادی کوچک و لاغر بودم. - ببین کوچولو واسهی یه شاهزاده خیلی زشته که توی جنگل دنبال حیوونها بدوعه؛ میفهمی؟ حالا اون خرگوش رو بده به ما و برو خونه. سرم را به دو طرف تکان دادم، نمیخواستم خرگوش بینوا را به دست آن بیرحمها بدهم تا تکهتکهاش کنند و با گوشتش سوپ درست کنند. - نه. ساموئل باز هم قدمی جلو آمد و دست پیش آورد و گوشهای خرگوش را در مشتش گرفت. - ولش کن! خرگوشم را محکمتر گرفتم و او گوشهای خرگوش را کشید، من در برابر او قدرتی نداشتم و خیلی زود خرگوش بیچاره از میان دستانم رها و در دستان ساموئل اسیر شد. - بدش به من! ساموئل بیتوجه به حرف من خرگوش را بالا گرفت و رو به برادرانش پرسید: - چیکارش کنم بچهها؟! کبابش کنیم یا باهاش سوپ درست کنیم؟ جک خندهی کریهی کرد و گفت: - به نظرم سرش رو ببر تا با دست و پاش کباب و با سرش سوپ درست کنیم. ساموئل چاقو را از جیبش بیرون کشید و من با وحشت جیغ کشیدم: - نه، بدش به من لعنتی! خواستم جلوتر بروم، اما جک جلویم را گرفته بود و اجازه نمیداد. ساموئل سر خرگوشی که دست و پا میزد و تقلا میکرد را برید و بیتوجه به منی که همچنان جیغ میکشیدم و گریه میکردم خرگوش را روی دوشش انداخت و خوشحال و خندان همراه با برادرانش دور شد. -
من سایه مولوی عضو گرگینهی هاگوارتر رمان جادویی خودم را آغاز کردم💙
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در تایپ رمان
نام رمان: بازگشت آلفا ژانر رمان: فانتزی، عاشقانه نویسنده: سایه مولوی | عضو هاگوارتز نودهشتیا خلاصه: بازگشت آلفا خلاصه: راموس گرگینهای است از نسل آلفا و جانشین پادشاهی، اما با چند تفاوت فاحش. تفاوتهایی که سرزمینی را به خط نابودی میکشانند و طایفهای را درگیر فتنه میکنند، اما چیزی در این تفاوتها پنهان شده است. راز در پس این تفاوتها چیست؟! آیا قرار است دنیا همیشه روی بدش را به راموس نشان دهد؟! شاید هم برای تغییر باید منتظر یک معجزه بود؛ معجزهای از جنس عشق! مقدمه: روزی باز خواهم گشت، روزی باز خواهم گشت و به همه نشان خواهم داد که متفاوت بودن همیشه هم بد نیست. روزی باز خواهم گشت و آلفا بودنم را اثبات خواهم کرد. من بد نیستم، من فقط کمی متفاوتم و با همین تفاوتها سرزمین گرگها را نجات خواهم داد. -
وای چه عجیب😮
- 10 پاسخ
-
- 1
-
-
من متاسفانه چند ماه پیش مادربزرگم رو از دست دادم. ما توی شهر دیگه زندگی میکنیم و برای ترحیم رفتیم به شهر مادریم شب اول پدرم و داییهام رفتن سر قبر مادربزرگم که قران بخونن و من و مادرم و زنداییم رفتیم توی یکی از اتاقهای خونه مادربزرگم که بخوابیم حدود نصف شب ساعت یک و دو اینا شروع کرد از توی خونهی مادربزرگم سر و صدای تق و توق اومدن. ما کلی ترسیده بودیم و با هزارتا دردسر و ترس و لرز گرفتیم خوابیدیم. حالا جای ترسناکش کجاش بود؟! روز بعد که مجلس سوم بود یکی از فامیلهامون شروع کرد به پرسیدن اینکه دیشب اتفاقی افتاده یا نه؟ وقتی ازش پرسیدم چرا میپرسی و چطور؟ گفتش که میگن روح مرده شب اول به خونهاش برمیگرده و اونجا بود که ما همگی یک دور سکته زدیم.
- 10 پاسخ
-
- 6
-
-
-
روی صخرهای دورتر از جنگلِ فرو رفته در دل وهم و تاریکی نشسته بودم و به ماه کامل شدهی وسط آسمان نگاه میکردم. امشب وقتش بود؛ امشب همان شبی بود که سالها منتظرش بودم. ماه کاملاً بالا آمد و نور زیبای مهتاب به روی تن و بدنم پاشید. با افتادن نور ماه بر پیکرم دردی شدید در تمام بدنم پیچید و رگ و پیِ تنم با فشاری عذابآور کشیده شد، من اما از این درد لذت میبردم. این درد سرآغاز من بود؛ سرآغاز زندگی جدید من! روی دو پا ایستادم و نعرهای کشیدم؛ نعرهای از سر درد، خشم و قدرت! زخمهای بیشمار تنم که در اثر درگیر شدن با سربازان پادشاه آلفرد به وجود آمده بود یک به یک از بین میرفت و من با چشمان بسته هم تغییر شکل بدنم و جوشیدن خون گرم در رگهایم را به خوبی حس میکردم. با این تغییر شکل ممکن نبود سربازان آلفرد که در تعقیبم بودند پیدایم کنند و من با خیالی راحت میتوانستم برنامههایم برای کشتن آلفرد و کسب پادشاهی را عملی کنم. دردم که کمکم از بین رفت چشمان کشیده و آبی رنگم را با حرکتی ناگهانی گشودم و به تن غول پیکرم نگاهی انداختم. عضلاتی بزرگ، رگهایی بیرون زده، دندانهای تیز و آمادهی دریدن و پنجههایی که قدرتِ از بین بردن هرکسی را داشت و حالا من یک آلفا بودم. حالا به چیزی که میخواستم رسیده بودم و وقتش بود تا مادرم را از چنگ آلفردِ بیرحم نجات بدهم، انتقام پدرم و کودکیِ از دست رفتهام را از او بگیرم و پادشاهی سرزمینی که حق من بود را از آنِ خود کنم. به آسمان نگاه کردم و رو به ستارهی درخشانی که معتقد بودم از پس آن پدرم مرا مینگرد با صدایی خشدار و غرش مانند گفتم: - من رو میبینی بابا؟! منم، همون راموس کوچولو و ضعیف که حتی زوزه کشیدن رو هم بلد نبود، ولی دیگه ضعیف نیستم؛ مثل تو یه گرگینهی بالغ و قوی شدم. حالا میخوام به وصیتت عمل کنم؛ مادرم رو از اون زندان لعنتی آزاد کنم، پادشاهی رو از آلفرد پس بگیرم و مردم سرزمینم رو نجات بدم. دلم میخواد به راموس کوچولوت افتخار کنی بابا! ستارهی درخشان به رویم چشمک زد و لبخندی بر صورت پوزهمانندم نشاند. پدرم از من راضی بود و من مگر چیزی جز این میخواستم؟!
- 13 پاسخ
-
- 3
-
-
-
با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشمهام رو باز کردم و نیم خیز شدم، به پنجره اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم رو چرخوندم متوجه سایهای توی تاریکیِ اتاق شدم. از ترس پاهام رو توی شکمم جمع کردم و ملحفه رو بیشتر به خودم فشردم. نمیدونستم این سایهی عظیم چه موجودیه و توی اتاق من چیکار داره و این من رو بیشتر میترسوند. صدای نفسهای بلندش سکوت اتاق رو میشکست و من نگاهم رو به دور و اطراف میگردوندم تا شاید راه فراری از دست اون موجود عجیب پیدا کنم که ناگهان سایه تکونی خورد و قدمی نزدیکتر اومد. - تو... ت... تو کی... کی هستی؟! از لکنتی که گرفته بودم اشکم در اومد؛ سایه باز هم نزدیکتر اومد؛ حالا ردی از نور مهتاب بر رویش افتاده بود و من میتونستم صورت پوزه مانند، دندانهای تیز و چشمان براق و همینطور بدن عضلانی و بزرگش را ببینم. - گ... گفتم...تو کی هستی؟ تو... اتاق من چی... چیکار میکنی؟! حالا صدای نفس نفس زدنهای من و اون با هم قاطی شده بود و قلب من چیزی نمونده بود که با دیدن این کابوس بایسته. - سلام سارایِ عزیزم! از شنیدن صدای غرش مانند و خشدارش به رعشه افتادم. اون کی بود؟! اسم من رو از کجا میدونست؟! از فکرم گذشت که باید فرار کنم؛ باید خودم رو از دست این موجود گرگ مانند نجات میدادم. با همون تن لرزون خودم رو از تخت پایین کشیدم، اما نزدیکتر اومدن اون موجود باعث شد هول کنم و به زمین بخورم. - نترس، خواهش میکنم از من نترس عزیزم! با اینکه صداش آروم و لحنش ملتمس بود، اما هنوز هم من رو میترسوند.
-
افسانه خونآشامها واقعیت داره یه بیماری خونی وجود داره که تعداد گلبولهای قرمز کم میشه. توی زمانهای قدیم که دارویی برای این بیماری وجود نداشته اون افراد به خوردن خون تمایل پیدا میکردن و البته به دلیل همین بیماری پوستهاشون رنگ پریده میشده و به نور آفتاب حساسیت نشون میدادن.
-
میگن وقتی بی دلیل دلت میگیره (مثل غروبهای جمعه) یعنی یه آدم خوب یکی که دوستش داری دلش گرفته و اون حال بد به تویی که اون آدم برات عزیزه هم منتقل میشه.
-
اسم داستان: در پردهی ماه گروه: گرگینهها ایده پردازان: @سایه مولوی @Mahsa_zbp4 @آتناملازاده خلاصه: رموس گرگینهی جوانیست که از کودکی در دهکدهای دور و در کنار انسانها زندگی میکند. او برخلاف گرگینههای دیگر قادر به تبدیل شدن نیست و طبق یک طلسم قدیمی که تمام اجدادش به آن دچار شده بودند در شبهای ماه کامل اتفاقات کابوسواری برایش رخ میدهد. رموس در شبهای ماه کامل به هیبت گرگ در آمده و بیآنکه خود متوجه باشد به قتل مردم دهکده میپردازد. داستان از آنجایی شروع میشود که آنی (یک دورگهی گرگینه و جادوگر) پا به دهکده میگذارد و به طور اتفاقی با رموس آشنا میشود. در همین حِین پرده از راز طلسم اجداد رموس برداشته میشود. پدر خواندهی رموس (رابرت) که گرگینهای بدذات بود پدر آنی را از سر کینه و حسادت به قتل رسانده و دخترک دغدار تمام اجدادش را به طلسم و نفرین خود دچار کرد. حالا آنی که دل به رموس سپرده است به کمک او میشتابد تا شاید بتواند طلسمی که خود بنیانگذارش بوده را بشکند.
- 8 پاسخ
-
- 8
-
-
-
آلبوم گرگینهها | ماوراء نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : هاگوارتز نودهشتیا
- 11 پاسخ
-
- 3
-
-
-
آلبوم گرگینهها | ماوراء نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : هاگوارتز نودهشتیا
- 11 پاسخ
-
- 3
-
-
-
اسم و پروفت وایب عاشقانه به ادم میده😀
- 8 پاسخ
-
- 1
-
-
آناهیتا
-
یلدا
-
آهو
-
ژاپن
- 231 پاسخ
-
- 2
-
-
اگر شکمو نیستید وارد نشوید مشاعره با اسم غذا یا خوراکی
سایه مولوی پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : مشاعره
واویشکا -
دخترک
-
آلبوم گرگینهها | ماوراء نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : هاگوارتز نودهشتیا
- 11 پاسخ
-
- 3
-
-