-
تعداد ارسال ها
178 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
2 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط سایه مولوی
-
همراهباجوایزویژه چالش دیالوگنویسی| انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
- من برای تو حوا نبودم، که اگر بودم تو بهخاطر من از بهشتت میگذشتی نه اینکه برای من جهنم بسازی.- 10 پاسخ
-
- 3
-
-
-
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
سمت سامان چرخید و لیوان را بهسمتش گرفت؛ سامان همچنان نگاهش میکرد، اما نگاه او هر سمتی بود جز صورت سامان. سامان به قصد گرفتن لیوان دست دراز کرد. موقع گرفتن لیوان سر انگشتان سامان خیلی کوتاه پشت دستش را لمس کرد؛ انگار که جریان برق به او وصل کرده باشند، دستش را پس کشید و قدمی عقبتر گذاشت. لحظهای کوتاه چشمانش را بست و باز کرد؛ خب اتفاق خاصی که نیفتاده بود، اما چرا قلبش دوباره آنطور محکم به در و دیوار سینهاش میکوبید؟! سر که بلند کرد انتظار داشت یکی از آن پوزخندهای اعصاب خردکن را روی لبهای سامان ببیند، اما چیزی جز یک اخم محو در صورتش دیده نمیشد. نگاهش را به تیرگی چشمانش دوخت، میتوانست تصویر خودش را در چشمانش ببیند. بیآنکه پلکی بزند خیرهاش شده بود؛ چشمانش جاذبهای داشت که قدرت هرگونه حرکتی را از او گرفته بود. نگاه سامان روی صورتش چرخی خورد روی چشمهایش، گونههای داغشدهاش، چانهاش و لبهایش، نگاهش روی گوشه لبش جایی که آن زخم کوچک بود متوقف شد؛ اخمهایش بیشتر از قبل درهم رفت. لب گزید و سر پایین انداخت؛ این مرد داشت با او چکار میکرد؟ چطور میتوانست اوی لجباز و گستاخ را، از خجالت به سرخی و سفیدی بکشاند؟ چشمانش را بست و آب دهانش را قورت داد؛ در وجودش چه اتفاقی داشت میافتاد؟! با صدای کوبیده شدن در ورودی چشم باز کرد، نگاهش روی لیوان قهوه دستنخورده سامان ثابت ماند. - وا! این پسر یهو چش شد؟ نفسش را عمیق بیرون داد، دستی به صورتش کشید، هنوز هم گیج بود. سامان یک چیزیش شده بود یا او؟ لیوان قهوه را برداشت و لب زد، حس عجیبی داشت! حسی که نباید میبود اما بود. حسی که آزارش میداد و حسی که دلش را گرم میکرد. لیوان را روی کانتر کوبید، دلش میخواست سرش را هم میتوانست یک جایی بکوبد تا این افکار متناقض و آزاردهنده از سرش بپرد. *** صدای زنگ در را شنید، طلعت دستش به چیدن میوه و شیرینیها بند بود و بهنظر نمیرسید که سامان یا علیرضا احتشام که در سالن نشسته و مشغول صحبت باهم بودند، قصد باز کردن در را داشته باشند. سمت آیفون رفت، تصویری که در مانیتور میدید شوکهاش کرد، آن مرد چشم لجنی؟! در کنارش هم دختری ایستاده بود که چشمانش بینهایت شبیه به چشمان منفور آن مرد بود، دست روی دهانش گرفت تا صدایش در نیاید، او اینجا چه میخواست؟ - کی بود دخترم؟ طلعت سرکی به مانیتور روی آیفون کشید و ادامه داد: - اِ اینا که برادرزادههای آقان، میری بهشون بگی مهموناشون اومدن؟ مات و مبهوت سری تکان داد، این مرد برادرزاده احتشام بود؟ همان که قبلاً در آن مهمانی دیده بودش؟ همان مرد بدم*ست و نفرتانگیز؟ سمت سالن رفت، ته دلش از وحشت حضور آن مرد در این خانه میلرزید. نزدیکشان که رسید نگاه سامان و احتشام سمتش چرخید، آب دهانش را قورت داد و بیحواس گفت: - مهمونهاتون اومدن. احتشام تشکری کرد و بلند شد و برای استقبال مهمانانش سمت در رفت اما سامان همچنان نشسته بود و نگاهش میکرد. سر پایین گرفت، نمیخواست سامان ترسش را از چشمانش بخواند. - شما نمیرید استقبالشون؟ سامان پرسید: - مشکلی پیش اومده؟ -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
- یه بار گفتم، دوباره هم میگم؛ مشکلات تو ربطی به من نداره! تا آخر این هفته وقت داری که اون مدارک رو بیاری، وگرنه سفتههات رو میذارم اجرا و میندازمت زندون؛ اون موقع تو میمونی و صد میلیون بدهی و برادر کوچیکت که معلوم نیست بدون تو چه بلایی سرش میاد. دندانهایش را روی هم فشرد؛ گیر این مرد افتادنش تقاص کدام گناهش بود؟! خودش را روی تخت رها کرد. آنقدر موبایلش را در دستش فشرده که دستش درد گرفته بود. گوشهی لبش را به دندانش گرفت و محکم فشرد. میل زیادی داشت که جیغ بکشد، طعم خون را در دهانش حس کرد؛ لعنتی! مردک خوب بلد بود چطور تحت فشارش بگذارد، خوب بلد بود چطور تهدیدش کند که مطمئن شود کارش را انجام میدهد. مردک عوضی، زیادی کاربلد بود! آرام پلهها را پایین آمد. سالن روشن شده از نور خورشید، لبخندی هر چند کمرنگ بر لبش آورد. چند روز پیش بود که به اصرار، طلعت را مجبور کرده بود تمام آن پردههای ضخیم و تیره را با پردههای حریر و روشن عوض کند. برخلاف انتظارش احتشام هم از این موضوع استقبال کردهبود؛ انگار که احتشام هم مثل او داشت تغییری را تجربه میکرد، تغییری که برای او، هم خوشایند بود و هم نبود. کنار کانتر ایستاد. طلعت میان آشپزخانه تند و فرز اینطرف و آنطرف میرفت و وسایلی را جابهجا میکرد. - سلام. طلعت سمتش برگشت و با دیدنش گفت: - اِ اومدی؟ دیگه داشتم میاومدم صدات کنم؛ پرهام کجاست؟ قدمی به داخل آشپزخانه برداشت. نگاهش روی پاکتهای خرید تلنبار شده بر روی کانتر ثابت ماند. - خوابه هنوز، این خریدها برای چیه؟ خبری شده؟ طلعت سرش را تکانی داد. - مهمون داریم. پوفی کشید؛ در این گیرودار مشکلاتش فقط حضور چندین غریبه را کم داشت. - مهمون؟ کی هستن؟ طلعت چهره درهم کشید، میتوانست نارضایتی را از چهرهاش بخواند. - برادرزادههای آقان. برادرزادههایش؟ پس احتشام آنقدرها هم که فکر میکرد بیکس و کار نبود. - میخواید کمکتون کنم؟ طلعت سر تکان داد و گفت: - نه دخترم تو برو به خانوم بزرگ برس! ناگهان صدایی را از پشت سرش شنید. - من دارم میرم طلعت، چیزی لازم نداری؟ به پشت چرخید؛ سامان پشت سرش بافاصله کمی ایستاده بود و مشغول مرتب کردن یقهی کت اندامی و خاکستری رنگش بود. نگاهش روی ته ریشی که پوست صورتش را تیرهتر کرده بود ماند؛ باید اعتراف میکرد که صورتش را با این ته ریش و موهایی که به یکطرف شانه شده و قسمتی از آن روی پیشانی و ابروی شکستهاش ریخته بود، بیشتر دوست داشت! - نه پسرم، ولی بیا یه چیزی بخور گرسنه نرو! زیر لبی سلامی زمزمه کرد. - وقت صبحانه خوردن ندارم، اگه یه لیوان قهوه بهم بدی ممنون میشم. سر پایین انداخت و قدمی برداشت تا از آشپزخانه بیرون برود؛ نمیخواست بماند و دوباره آن حس گیج و گنگ را تجربه کند. - پریجان بیا یه لیوان قهوه به سامان بده، من دستم بنده. ایستاد و نفسش را کلافه بیرون داد؛ هر چقدر میخواست از سامان فاصله بگیرد نمیشد. انگار که یک دست قوی مدام او و سامان را با یک بهانه کنار هم میگذاشت. لیوان را از قهوه داغ پر کرد. سنگینی نگاه سامان را حس میکرد و سعی میکرد بیتفاوت باشد، اما از درون قلبش به تکاپو افتاده بود! -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
نگاه سامان جدی شد و گفت: - ببین خانوم من مثل پدرم خوشبین نیستم که یه آدمی رو ندیده و نشناخته توی خونه و زندگیم راه بدم؛ الان هم فکر میکنم به عنوان یه صاحبکار حق دارم یه آدرس از شما داشته باشم ندارم؟ با اخم نگاهش کرد. - شما منو تعقیب میکردین؟ سامان خنده تمسخرآمیزی کرد. - هاه؟ تعقیب؟ من با یه تلفن میتونم زیر و بم زندگی هرکسی رو دربیارم، دیگه پیدا کردن یه آدرس که واسم کاری نداره. کلافه دستی به صورتش کشید، با حضور سامان همه نقشههایش بهم میریخت، بودنش داشت همه چیز را خراب میکرد! - حالا که آدرسم رو پیدا کردین میخواید چیکار کنید؟ سامان شانه بالا انداخت. - فعلاً هیچی. همان لحظه صدای پرهام را شنید. - پیداش کردم آبجی. سر سمت پرهام که قدمهایش با دیدن سامان متوقف شد چرخاند و سمتش رفت. - توپت و پیدا کردی؟ سامان دست به زانویش گرفت و بلند شد و گفت: - بهتره تا اینجا هستم شما رو هم برسونم خونه، البته اگه دیگه کاری ندارین. دست دور شانه پرهام که مثل همیشه با دیدن یک غریبه ترسیده بود انداخت و او را به خودش چسباند و گفت: - نه ممنون، ما خودمون میریم. سامان بیتوجه به حرفش سمت در رفت و گفت: - اول من میرم، چند لحظه بعد هم شما بیاید، من سر کوچه منتظرتونم. *** پرهام کز کرده در صندلیاش فرو رفته بود. خودش هم مثل او معذب و ناراحت بود و ماشین سامان برایش پر از خاطرات بدی بود که باعث شده بود ساکت و سر به زیر باشد. زیر چشمی به سامان نگاه کرد، در سکوت رانندگی میکرد و تمام حواسش به روبهرو بود. دست به سینه زد؛ کاش حرفی میزد، این سکوت سنگین را دوست نداشت! نفس عمیقی کشید و ریههایش را از عطر دلپذیر سامان پر کرد. یاد حرف سودی افتاد که میگفت، شخصیت هر کس را از روی عطرش میتوان شناخت. فکر کرد عطر سامان هم درست مثل شخصیت خودش است؛ سرد و تلخ! - چند سالته؟ نگاهی سمت سامان انداخت و ابرو بالا انداخت، سامان همچنان مصرانه به روبهرو خیره بود. سعی کرد حواسش را به حرفهایش بدهد. - ۲۳ سال. سامان سرش را تکانی داد. - چی شد که پرستار خانم بزرگ شدی؟ چهره درهم کرد؛ طرز صحبتش را دوست نداشت، بیشتر به یک بازجویی میماند! - به کار نیاز داشتم، آقای احتشام هم لطف کرد و من رو استخدام کرد. سامان نگاهی سمتش انداخت، نگاهش را سمت پنجره گریز داد و به بیرون خیره شد. - قبلاً هم این کار رو کردی؟ متعجب نگاهش کرد. - کدوم کار؟ سامان نیم نگاهی سمتش انداخت. - پرستاری از بیمارها. نفسش را عمیق بیرون داد. - نه. سامان ابروهایش را بالا انداخت. - پس قبلاً شغلت چی بوده؟ لبهایش را روی هم فشرد؛ لازم بود که برایش توضیح دهد؟ لازم بود که آن روزهای مزخرف را برای خودش و او مرور کند؟! -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
پوزخند پرتمسخری زد. - جدیه؟ چطور؟ رزی با همان لبخند ادامه داد: - از یه نفر خوشش اومده میگه دیگه انگیزه پیدا کرده برای ترک. با تعجب ابرو بالا پراند، رامین سربهزیر و علاقه به یک دختر؟! - جدی؟ حالا کی هست این دختره؟ میشناسیش؟ رزی با چانهاش به جایی اشاره زد و گفت: - آره اوناهاش. سر که گرداند نگاهش به سودی افتاد که همراه با بچهها سمتشان میآمد، چشم درشت کرد. - سودی؟ واقعاً؟! رزی با تأیید سر تکان داد، دوباره به سودی که صدای قهقهاش هوا بود نگاه کرد. این دختر میتوانست معشوق کسی مثل رامین باشد؟ با تأسف سر تکان داد، این دختر بیخیال و سرخوش اصلاً به رامین احساساتی و متعصب نمی آمد. *** کلید را داخل قفل انداخت و چرخاند، در همین چند روزه دلش حسابی برای این خانه کوچک که منبع خاطراتشان بود تنگ شده بود. پرهام زودتر از او دوید و وارد خانه شد، لبخندی به لبش آمد، پسرک هم مثل او دلتنگ خاطراتشان در این خانه بود. پشت سرش وارد شد؛ خاک خشک باغچه و خانه سوت و کور نشان میداد که هنوز خبری از قادر نشده. نفسش را با ناراحتی بیرون داد، معلوم نبود اینبار کدام جهنمی را باید دنبالش میگشت، با این وضعیت میترسید که مجبور شود کلانتریها و سردخانهها را دنبالش بگردد. - آبجی میشه برم توپم رو که جا مونده بود بیارم؟ سر تکان داد و گفت: - برو بیار. خم شد و از لب حوض گلدان حسن یوسف را برداشت، چندتایی از برگهایش بهخاطر سرما زرد شده بود. لب حوض نشست، شیر آب را باز کرد و مشتی آب داخل گلدان ریخت، کاش میتوانست این گلدانها را با خودش به عمارت احتشام ببرد، هیچ دلش نمیخواست گلهایی که مادرش با جان و دل ازشان مراقبت کرده بود پژمرده یا خشک شوند. - خونه کوچیک و قشنگی دارین. وحشت زده از جایش پرید و سریع سمت در خانه برگشت، با دیدن سامان که وسط حیاط ایستاده بود دهانش از تعجب باز ماند. - ش...شما، اینجا؟! سامان قدمی جلوتر آمد و با اشارهای به سمت در نیمه باز خانه گفت: - بهتره قبل از اینکه سوالی بپرسی بری در خونه رو ببندی، فکر نمیکنم دلت بخواد همسایههاتون من و اینجا ببینن. بلند شد و سمت در رفت، زیر لب با حرص لعنتی نثار حواس پرت خودش کرد، اگر در خانه را بسته بود حالا سامان اینطور مثل اجلمعلق جلویش ظاهر نمیشد. از لای در سرکی به بیرون کشید خوشبختانه کسی در کوچه نبود، فقط همینش مانده بود که همسایهها سامان را در خانهاش ببینند، آنوقت دیگر دهانشان را نمیشد بست. در را که بست سمت سامان چرخید و با حرص پرسید: - شما اینجا چیکار میکنید؟ سامان جای قبلی او لب حوض نشست و گفت: - داشتم از اینطرفها رد میشدم، گفتم شما رو هم برسونم. اخم در هم کشید، دستش میانداخت؟! - من رو مسخره میکنید؟! -
سلام بانوی زیبا متشکرم برای دنبال کردن رمانم خوشحال میشم اگر نقد و نظراتتون رو با من در میون بذارید💕
-
سلام عزیزدلم🤍
اسم رمان اولین چیزیه که مخاطب رو جذب میکنه و من وقتی داشتم از لحاظ نگارشی رمانهای شما نویسندههای عزیز رو بررسی میکردم، رمان شما مجذوبم کرد😍
خلاصه خوبی داشتید فقط اگه کمی اطلاعات هم درش ثبت کنید خیلی عالیتر میشه، سئوالهایی که پرسیده بودید باعث درگیر شدن ذهن خواننده میشه و خب از اونجایی که هممون کنجکاویت خاص خودمون رو داریم، مشتاق میشیم تا به جواب سئوالها برسیم.
ولی به شخصه بخوام از علایق خودم بگم اولین چیزی که جذبم میکنه رمانی رو دنبال کنم، اسمشه و دومین چیز که باعث میشه یا جون و دلم بخونمش، رعایت علائم نگارشی هستش که شما رعایت کرده بودید و اون نظم دلخواهم رو نوشته هاتون گرفته بود، باز اگه سئوالی داشتید از لحاظ استاندارد کردن رمان و نگارشها در خدمتتون هستم و یا میتونید به تالار آموزش ویراستاری یک نگاه بندازید صرفا برای پیشرفته تر شدن🙏🏻🤍
مقدمه و آغاز خیلی خوبی داشتی عزیزم امیدوارم که با همین قدرت ادامه بدی، لایق بهترینها هستی. قلمتون مانا🦋🤍🦋
-
-
-
آشا
-
آنا
-
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
- چه عجب بالاخره دل کندی از اون خونه! دستانش را در جیب لباسش چپاند و به روبهرو که زمین بازی بچهها بود خیره شد و گفت: - ملکتاج رو نمیتونم تنها بذارم، الان هم نوهاش پیشش بود که تونستم بزنم بیرون. سودی متعجب نگاهش کرد. - نوهاش؟ نفسش را آه مانند بیرون داد و گفت: - آره پسر احتشام. سودی چشمانش را گشاد کرد و پرسید: - مگه احتشام پسر هم داره؟ نگاه چپچپی سمت سودی انداخت و ناامیدانه گفت: - آره یه پسر داره که تازه از سفر اومده، اگه بخواد تو اون خونه موندگار بشه فکر نکنم بتونم مدارک و بردارم. سودی نیشخندی زد. - اگه من جای تو بودم تا الان هم اون مدارک رو برداشته بودم، هم کلی این احتشام و پسرش رو تیغ زده بودم. پوزخندی زد، سودی هنوز احتشام و پسرش را نشناخته بود. - آره با اون گاوصندوق عجیب و غریب اتاق احتشام و اون پسرهی تیز و زبل که حواسش به همه چیز هست حتماً میتونستی. سودی سرش را تکانی داد. - راستی پسرش چه شکلی هست؟ خوشتیپه یا مثل بچه محلامون درب و داغونه؟ لبخند خبیثی زد و با شیطنت جواب داد: - آره خوشتیپه، از همون پوست برنزهها که دوست داری. سودی به خندهاش اخم کرد و به بازویش کوبید. - کوفت! من برنزه دوست دارم یا تو؟ ابروهایش را بالا و پایین کرد، لبهایش را جمع کرد و با حالتی تمسخرآمیز گفت: - تو! سودی با نزدیک شدن رزی چشم غرّهای رفت و سکوت کرد. رزی خودش را روی نیمکت میانشان جا داد و رو به پرهام و خواهر و برادر خودش که مشغول بالا رفتن از سرسره بادی بودند داد زد: - بچهها بیاید بستنی بخورید، الان آب میشه ها. سودی از روی نیمکت بلند شد و درحالی که سمت زمین بازی بچهها میرفت گفت: - اینا رو باید به زور آورد، بازیشون رو که ول نمیکنن. دست برد و یکی از ظرفهای بستنی را برداشت. رزی لیوان شکلات داغش را در دست گرفت و گفت: - شماهام دیوونهاید ها آخه کی توی این سرما بستنی میخوره؟! لبخند محوی زد و قاشقی از بستنی را به دهانش گذاشت، اینهم از عادتهای سودی بود که در وجود او رخنه کرده بود. تنش از سرمای بستنی لرزید. - چه خبرا پری خانوم ما رو نمیبینی خوش میگذره؟ قاشق دیگری از بستنیاش را خورد و جواب داد: - آره روزها حسابی با ملکتاج خانوم خوش میگذرونیم. رزی با قهقه خندید، با لبخند محوی نگاهش کرد. از همیشه سرحالتر بهنظر میرسید؛ خندهاش که پایان یافت نگاه او را که بر روی خودش دید سر تکان داد و پرسید: - چیه؟ لبخند محوی زد. - اوضاع خوبه؟ رزی با لبخند به بخاری که از لیوانش بلند میشد خیره شد. - تا خوب تو نظرت چی باشه. سرش را سمت رزی گرداند. - اوضاع کارت خوبه؟ رزی سرش را تکانی داد. - آره هم اوضاع کارم خوبه هم زندگیم، رامین هم میخواد بره کمپ برای ترک. پوفی کشید رامین دفعه اولش نبود؛ اما رزی همچنان مثل دفعه اول به پاک شدن برادرش امیدوار بود. - اون که عادتشه هر چندوقتی یکبار بره کمپ سر بزنه. رزی سر بلند کرد و نگاهش کرد. - آره؛ اما اینبار جدیه. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
پلهها را یکبهیک بالا رفت. سامان هم در سکوت پشت سرش میآمد. امیدوار بود که سامان زیاد در این خانه ماندگار نشود وگرنه با حضور او و حواس جمع و نگاه تیزش که همهجا او را میپایید، بعید بهنظر میرسید که بتواند آن مدارک را به دست بیاورد. هنوز وارد اتاق ملکتاج نشده بود که صدای باز شدن ناگهانی در اتاق خودش و پرهام نگاهش را به آن سمت راهرو کشاند. از حرکت ایستاد، پرهام ترسیده و سراسیمه از اتاق بیرون آمد. روی زانوهایش نشست و پسرک را در آغو*ش گرفت، صورتش سرخ شده و نفسنفس میزد. آرام موهایش را نوازش کرد؛ میتوانست حدس بزند که باز هم کابوس دیده. - چیه داداشی؟ مگه تو خواب نبودی؟ پسرک هقهق کرد. - بیدار شدم، دیدم که نیستی! فکر کردم تو هم مثل مامان تنهام گذاشتی. بوسهای به صورت خیسش زد. دست پسرک پشت لباسش چنگ شده بود. میزان ترسی که به جان پرهام ریخته بود را حس میکرد، این کابوسها پس از مرگ مادرش درد مشترکشان بود. - چیزی نیست عزیزم، من پیشتم! من همیشه پیشتم؛ هیچوقت تنهات نمیذارم. پسرک بریدهبریده گفت: - قو... قول میدی؟ انگشت دور انگشت کوچکش پیچید. - قول میدم! از روی زمین بلند شد. پسرک حالا کمی آرامتر بهنظر میرسید. با انگشت، خیسی زیر چشمانش را گرفت و آرام گفت: - برو بخواب داداشی، برو عزیزم. پسرک ل*ببرچیده نگاهش کرد و پرسید: - تو نمیای؟ دست روی شانهاش گذاشت و سمت اتاق هدایتش کرد. - تو برو منم بعداً میام. با نگاهش پسرک را تا رسیدن به اتاق بدرقه کرد. کاش یک روز این ترسها تمام میشد، کاش یک روز تمام کابوسهایشان به پایان میرسید. سر که برگرداند، سامان را هم خیره به در بسته اتاقشان دید! فکرش سمت آن شبی رفت که پرهام بیمار بود. همان شب که کیف پول سامان را دزدید. نفسش را آه مانند بیرون داد. لابد او هم به همان شب فکر میکرد. بغضی که به گلویش نشسته بود را قورت داد. یادش نمیرفت، سلامتی پرهام را مدیون این مرد بود. نمکنشناسی در ذاتش نبود؛ اما این یکبار مجبور بود؛ مجبور بود که برخلاف میلش از اعتماد این آدمها سوءاستفاده کند! - چرا قولی میدی که نمیتونی بهش عمل کنی؟ با شک سر بلند کرد و به سامان نگاه کرد. - چی؟ سامان نگاه عمیقی به او کرد و انگار که از ادامه دادن حرفش پشیمان شده باشد، سر تکان داد و گفت: - هیچی، بیا بریم. نفسش را کلافه بیرون داد و پشت سر سامان وارد اتاق شد. دلش میخواست راهش را بگیرد و برود، حالا احساس میکرد با حضور سامان حال و هوای این عمارت برایش سنگینتر و آزاردهندهتر خواهد شد. خم شد و بالشت کوچک شیری رنگ پشت ملکتاج را مرتب کرد. - سلام مادرجون، خوبین؟ از گوشه تخت سلطنتی بلند شد و کمی عقب رفت تا سامان لبه تخت بنشیند، دیدن لبخند پیرزن هم جزء اتفاقات نادری بود که به لطفِ حضور سامان در این خانه امکان پذیر شده بود. نمیدانست این مرد مهرهمار داشت که همه را شیفته خودش کرده بود، یا او از اخلاق خوشش بینصیب مانده بود؟! - حالتون بهنظر خیلی بهتر شده. سینی و بسته داروهای خالی شده را برداشت و سمت در رفت. نمیخواست کنار سامان بماند و شاهد گفتگوی یکطرفهشان باشد. بیشتر از این نمیخواست خودش را درگیر این خانواده بکند. - ممنونم پری خانم. متعجب برگشت و به سامان نگاه کرد، منظورش به او بود؟! سامان لبخند محوی زد و ادامه داد: - بهخاطر مراقبت از مادرجون. آهان گیجی گفت و سر تکان داد. - این چه حرفیه وظیفمه. سامان به لبخندی اکتفا کرد، گیج و متعجب از اتاق بیرون آمد. کدام رفتارش را باید باور میکرد، کنایه زدنها یا تشکر کردنش را؟! انگار داشت بازیاش میداد، یا شاید هم میخواست امتحانش کند. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
گریهاش انگار روی سامان تأثیر گذاشت که کمی از موضعاش کوتاه آمد و گفت: - خیلی خب فعلاً چیزی به پدرم نمیگم؛ ولی حواسم بهت هست، دست از پا خطا کنی میفرستمت گوشه زندون، فهمیدی؟ تندتند سر تکان داد، خوشحال بود که سامان هم باورش کرده بود. - ممنونم، خیلی ممنونم میرم همین الان پولتون رو پس بیارم. قدمی که برداشت با صدای سامان متوقف شد. - نمیخواد اون پول خرج یه روز منم نمیشه، فقط اگه لطف کنی گواهینامهام رو بیاری ممنون میشم. سر تکان داد. - چشم همین الان. سمت خانه که میرفت نیشخندی روی ل*بهایش شکل گرفته بود، در این سالها بازیگر قهاری شده بود! *** کمی در جایش جابهجا شد. اینطور یک گوشه نشستن و گوش کردن به حرفهای سامان و احتشام که حول محور کار و وضعیت شرکتشان میچرخید بیحوصلهاش کرده بود. دوست داشت برود و با طلعت حرف بزند. شاید هم میتوانست کمی درباره سامان سوال کند و کنجکاویاش را رفع کند، اما میترسید! این مرد قابل پیشبینی نبود! میترسید که کنجکاویاش سامان را عصبانی کند؛ سامان هم زیر حرفش بزند و همه چیز را به احتشام بگوید و او این را نمیخواست. هنوز نگاهش خیره به صورت برنزه و نسبتاً استخوانی سامان بود که سامان به سمتش چرخید و نگاهش را غافلگیر کرد. از اینکه زل زده بود به او خجالت کشید و سر پایین انداخت. در چشم این مرد باید خوب میماند! این مرد هم میتوانست برگ برندهاش باشد و هم میتوانست نابودی زندگیاش را رقم بزند. - خانوم عطایی شما با پسرم سامان آشنا شدین؟ سر بالا گرفت، حالا، هم سامان و هم احتشام نگاهش میکردند. لحظهای دستپاچه شد؛ لبش را به دندان گرفت و انگشتانش را در هم پیچاند. سامان از تعللش استفاده کرد و پیش از او جواب داد: - بله، قبل از اومدن شما حسابی با هم آشنا شدیم، مگه نه خانوم؟! کنایهاش را نشنیده گرفت و سعی کرد لبخند بزند. - بله، با هم آشنا شدیم! با ورود طلعت به سالن، لحظهای سکوت برقرار شد. طلعت سمتش آمد و گفت: - دخترم داروهای ملکتاج خانوم رو میبری بهش بدی؟ بدون مکث از جایش بلند شد؛ دادن داروهای ملکتاج بهانه خوبی برای فرار از زیر آماج تیکه و کنایههای سامان بود. - بله، همین الان میرم. لبخند مضحکی به نگاه متعجب احتشام زد و گفت: - ببخشید، من برم داروهای خانم بزرگ رو بدم. پیش از آنکه برای رفتن قدمی بردارد سامان گفت: - صبر کنید، منم باهاتون میام! با استیصال به سامان نگاه کرد! چرا از هرچه که فرار میکرد بیشتر سمتش میآمد؟! سامان رو سمت احتشام کرد و ادامه داد: - دلم برای مادرجون تنگ شده میخوام بهشون سر بزنم. اخم درهم کشید. معلوم نبود دلش برای مادربزرگش تنگ شده، یا که میخواست مچ او را بگیرد. سر تکان دادن احتشام را که دید، بیتوجه به سامان حرصی و عصبانی سمت پلهها به راه افتاد. واقعاً جای سودی خالی بود که ضربالمثل مار از پونه بدش میآید و در لانهاش سبز میشود را نثارش کند. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
نگاه متعجب مرد هم سمت طلعت چرخید، طلعت نگاهی به هردویشان کرد و گفت: - وا! شما دو تا چرا اینجوری من رو نگاه میکنید؟ سر پایین انداخت. نمیفهمید، سامانی که در این مدت همه انتظارش را میکشیدند این مرد بود؟! همانی که در آن شب لعنتی کیفش را زده بود؟! چه خوششانس بود و خودش خبر نداشت. - اِ این میوهها چرا ریخته وسط کوچه؟ سامان سمت طلعت چرخید و احتمالاً برای رفعرجوع نگاه مشکوک شده طلعت گفت: - داشتم میاومدم تو که این خانوم رو دیدم؛ نمیدونستم شما میشناسیدشون. طلعت در حالیکه وارد خانه می شد؛ گفت: - آره سامانجان! پری پرستار جدید خانوم بزرگه، حالا اگه حرفاتون تموم شده، بیاید داخل! وقت واسه آشنایی زیاد هست. سامان نگاه پر اخمی سمتش انداخت. آب دهانش را با اضطراب قورت داد. حالا باید چهکار میکرد؟! - میشه... میشه بریم داخل صحبت کنیم. سامان سر تکان داد. - البته! اصلاً چطوره که صبر کنیم پدرم هم بیاد؛ اونموقع میشینیم و سه نفری صحبت میکنیم، خوبه؟! دلش از وحشت لرزید! اگر به احتشام میگفت چه؟! اگر احتشام میفهمید؟! اگر میافتاد زندان؟! تکلیف برادرش چه میشد؟! تکلیف زندگیاش چه میشد؟! - آقا سامان به خدا من دزد نیستم، اون روز... اون روز مجبور شدم، اون کار رو بکنم! برادرم مریض بود؛ منم هیچ پولی نداشتم! تو رو خدا... . من همهی پولتون رو پس میدم. با رد شدن یک نفر و نگاه متعجبی که روانهشان کرد، سامان اخم درهم کشید! - بیا بریم داخل تا آبروریزی نشده. سامان خم شد و کیسههای خرید را برداشت و سمت عمارت به راه افتاد. پشت سرش راه میآمد، هنوز هم تن و بدنش میلرزید؛ سامان وسط حیاط ایستاد و سمتش برگشت. نگاه نگرانش را به او دوخت، سامان با خونسردی دست دور سینهاش چلیپا کرد و گفت: - خب؟ تنها نگاهش کرد، سامان ادامه داد: - چرا اومدی توی این خونه؟ دستش را بند دسته کیفش کرد و دستپاچه جواب داد: - طلعت خانوم که گفتن من اینجا کار میکنم. سامان سر تکان داد و گفت: - کار میکنی؟ فقط همین؟ یعنی میخوای بگی هیچ هدفی از اومدن به این خونه نداشتی؟ با ناراحتی نالید: - چه هدفی آخه؟ گفتم که من فقط اینجا کار میکنم. سامان باز هم سر تکان داد. - فقط کار؟ باشه، پس به پدرم میگم که شغل سابقت چی بوده اون وقت اون تصمیم میگیره که میتونی بمونی یا بری. نفس لرزانی کشید، کم مانده بود از شدت اضطراب به گریه بیفتد، این مرد چرا اینکار را با او میکرد؟! - آقا سامان خواهش میکنم، من این کار رو با هزارتا بدبختی پیدا کردم؛ باید خرج زندگی خودم و برادرم رو بدم، تو رو خدا نذارید من این کار رو از دست بدم، خواهش میکنم! سامان موشکافانه نگاهش میکرد، قطره اشکی روی گونهاش سر خورد، همیشه از ضیعف بودن و ضعف نشان دادن جلوی آدمها مخصوصاً مردها متنفر بود؛ اما چارهای جز این نقش بازی کردنها نداشت. اگر سامان باورش نمیکرد، اگر همه چیز را کف دست احتشام میگذشت، همه چیز خراب میشد. -
سارینا
-
میشا
-
لیدا
-
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
صدای زنگ موبایلش را شنید. پوفی کشید و کیسههای خرید را به یک دستش داد و موبایلش را از کیفش بیرون کشید. پنج تماس بی پاسخ از سودی داشت، نچی کرد وقتیکه بدموقع زنگ میزد همین میشد دیگر. - الو... . سودی با حرص گفت: - چه عجب، فکر کردم مردی! نیشخندی به لحن حرصی سودی زد و گفت: - من بدون تو جایی نمیرم، مخصوصاً اون دنیا! رفته بودم واسه عمارت خرید کنم. صدای قهقهی سودی بلند شد. اخم درهم کرد و زهرماری نثارش کرد. - میگما اگه میخواستی جدیجدی خدمتکار شی جاهای بهتری هم بودها. بیتوجه به مزهپرانی سودی نالید: - تو رو خدا، بگو که یه فکری کردی! الان دو هفتهاس اومدم توی این خونه، هنوز هیچکاری نتونستم بکنم. سودی پس از کمی مکث گفت: - بهنظرم برو این یارو رو چیز خورش کن و رمز گاوصندوقش رو از زیر زبونش بکش بیرون. خریدها را روی زمین گذاشت و دست به کمر زده ایستاد؛ انگار سودی فکر نمیکرد، سنگینتر بود! با حرص گفت: - چی میگی سودی؟ نمیتونم مش*روب به خوردش بدم. خر نیست که میفهمه! سودی خنده تمسخرآمیزی کرد. - اینو نگو، بگو عرضهاش رو ندارم. با کلافگی تشر زد: - اَه چرت نگو سودی! سودی با عصبانیت غرید: - حالا دیگه من چرت میگم آره؟ خیلی خب پس منم قطع میکنم تا تو دیگه چرت و پرت نشنوی. نفسش را کلافه بیرون داد و نگاهی به صفحه خاموش موبایلش انداخت. سودی هم برای ناز کردن وقت گیر آورده بود. خم شد و پاکتهای خرید را برداشت. آمدن آقازادهی احتشام را دیگر در این هیر و ویر کجای دلش باید میگذاشت؟ پاکتهای خرید را در دستش جابهجا کرد. سر راهش از میوه فروشی هم خرید کرده بود. طلعت آنقدر درگیر سروسامان دادن به اوضاع خانه بود که تمام خریدها را به او محول کرده بود. به نزدیکی عمارت رسیده بود، آنهمه پیادهروی پاهایش را حسابی خسته کرده بود. از دور، قامت مردی را دید که جلوی در عمارت ایستاده بود؛ با دقت نگاهش کرد، مردی قد بلند و چهارشانه با موهای مشکی بود. فکر کرد که شاید احتشام است؛ اما احتشام موهای جوگندمی داشت و جثهاش از این مرد کوچکتر بهنظر میرسید! با کنجکاوی نزدیکتر شد؛ مرد که به سمتش چرخید در جا خشکش زد، این مرد؟! این مرد اینجا چه میکرد؟! مرد قدمی نزدیکش آمد! پوزخند عصبی هم روی ل*بهای پر و متناسبش بود. انگار خون در رگهایش منجمد شده بود که تمام تنش میلرزید. - بهبه خانوم! تو آسمونا دنبالتون بودیم و رو زمین پیداتون کردیم! قدمی عقب رفت... کیسههای خرید از دستان بیحساش رها شد و پوزخند مرد عمق گرفت. - چیه؟! میخوای فرار کنی؟ با منومن گفت: - من... من... . خیرگی آن سیاه چالههای به خون نشسته، حرف زدن را از یادش برده بود. مرد قدم دیگری جلو آمد و با تمسخر گفت: - تو چی؟ هان؟ چرا حرف نمیزنی؟ در همین هنگام صدای طلعت را شنید. - سامان جان چرا نمیای داخل؟ اِ پری تو هم اومدی؟ نگاهش فوری سمت طلعت که دم در ایستاده بود چرخید. چه گفت؟ گفت سامان جان؟! با این مرد که نبود، بود؟! این مرد که پسر احتشام نبود؛ بود؟! -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
طلعت درحالی که از پشت میز بلند میشد جواب داد: - آدمیزاده دیگه گاهی وقتا اشتباه میکنه. همانطور که مات و مبهوت بود، سر تکان داد. معلوم بود که طلعت نمیخواهد در اینباره چیز بیشتری بگوید. پس خودش هم بحث را عوض کرد. - راستی نگفتین اون اتاق آخریه اتاق کی بود؟ طلعت با تعجب گفت: - اِ نگفتم؟ اتاق آخریه اتاق آقا سامان. ابرو بالا پراند و متعجب تکرار کرد: - آقا سامان؟ طلعت با لبخند سر تکان داد و گفت: - آره پسر آقاس. ابروهایش را با شگفتی بالا انداخت و پرسید: - جدی؟ پس حالا کجا هست این آقای سامان؟ طلعت نگاهش کرد و گفت: - اون خونهی خودش رو داره؛ گاهی هم میاد به آقا سر میزنه، ولی فعلاً رفته مسافرت! یعنی آقا فرستادتش واسه یه کاری، آخه تو شرکت آقا کار میکنه. به شوق و ذوق طلعت حین تعریف کردن از سامان، لبخند زد. میتوانست علاقهی طلعت به پسر احتشام را بفهمد. - اوه! خیلی حرف زدیم؛ دیر شد! پاشو، پاشو برو این ظرف سالاد رو بذار سر میز که الان صدای آقا در میاد. *** وارد سالن که شد از دیدن صحنه پیش رویش، متعجب ایستاد! احتشام، پرهام را روی پای خودش نشانده و چیزی در گوشش پچپچ میکرد. چیزی که پسرک را به خنده انداخته بود و لبخند را مهمان ل*بهای احتشام کرده بود. احتشام سر بلند کرد. با دیدنش پرهام را از روی پایش بلند کرد و روی صندلی کنارش نشاند. نامحسوس سر تکان داد. کمی گیج و کمی بهتزده بود. احتشام بچهها را دوست داشت؟! روی صندلی کنار پرهام نشست. یادش به حرفهای طلعت افتاد؛ وقتیکه بچهاش مرده بود چه حالی داشت؟! دلش برای احتشام میسوخت، دلش برای مردی که سعی داشت خودش را محکم و سرد نشان دهد میسوخت. اینهمه درد را چطور تحمل میکرد؟! سر بلند کرد؛ احتشام همچنان نگاهش میکرد. ل*ب زیر دندان فشرد. نگاه براقش، دو گوی قهوهایرنگ چشمان مهربانش آشنا میآمدند! کجا دیده بودش؟! نمیدانست... . سرش را پایین انداخت. چه مرگش شده بود؟! چرا مدام داشت به احتشام فکر میکرد؟! - برادر بانمک و باهوشی داری. زیر ل*ب تشکری کرد. حتماً اشتباه میکرد؛ اگر احتشام او را میشناخت که استخدامش نمیکرد. - چند سالشه؟ گیج شده نگاهش کرد! احتشام اشارهای به پرهام کرد و دوباره پرسید: - برادرت رو میگم. آهانی گفت. - چهار سال. احتشام لبخندی زد. - تفاوت سنی زیادی دارین. سر تکان داد و گفت: - بله. سرش را با سالادش گرم کرد. نمیخواست فکرش را مشغول احتشام کند؛ اما، نمیشد! یک جایی از ذهنش، مدام درگیر حرفهای طلعت میشد! درگیر زندگی احتشام، درگیر گذشتهی ناراحت کنندهاش و درگیر سختیهایی که کشیده بود. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
- تو دیگه چجور دختری هستی، همه الان از کار کردن فراریان اونوقت تو واسه کار کردن اینقده اصرار میکنی! در حالیکه پلهها را دو تا یکی بالا میرفت صدا بلند کرد و گفت: - واسه اینکه من با همه فرق دارم. *** صدای برخورد قاشق با دیوارههای ظرف، کلافهاش کرده بود! روی صندلی کمی جابهجا شد، تمام نقشههایش با دیدن در قفل شدهی اتاق کار احتشام بهم ریخته بود. چتریهایش را با حرص عقب زد! نیم دیگر ذهنش هم درگیر آن سه اتاق دیگر بود که درشان مثل اتاق احتشام قفل بود. نمیفهمید، در این خانه چه خبر بود؟! - حالت خوبه؟ سر بالا گرفت و گنگ به طلعت نگاه کرد؛ طلعت که گیجیاش را دید دوباره پرسید: - حالت خوبه؟ چرا دو ساعته زل زدی به این ظرف؟ سر تکان داد و کوتاه گفت: - خوبم. دوباره به فکر فرو رفت. میتوانست از طلعت بپرسد، نهایتاً سوالاتش را پای کنجکاویاش میگذاشت. - طلعت خانوم؟ طلعت بیآنکه سر بلند کند جواب داد: - جانم؟ دستی دور لبش کشید. - شما چطوری اتاق آقای احتشام رو تمیز میکنید؟ در اتاقشون که قفله. طلعت کوتاه نگاهش کرد. - هروقتی که آقا خونه نباشه، در اتاقش رو قفل میکنه! اگر هم بخواد، خودش اتاقش رو تمیز میکنه. کمی مِنمِن کرد. برای پرسیدن سوالش تردید داشت. دستانش را در هم قلاب کرد و سعی کرد کمی کنجکاو بهنظر برسد. - در چندتای دیگه از اتاقها هم قفل بود؛ چرا؟ طلعت آرام خندید. متعجب نگاهش کرد و پرسید: - چرا میخندین؟ چیز بدی پرسیدم؟ طلعت میان خنده، سر تکان داد و گفت: - نه دخترم! هر کسی قبل از تو هم اومد توی این خونه قضیه این درهای قفل شده کنجکاوش میکرد. لبخند محوی زد. طلعت ادامه داد: - اون سه تا اتاق مال خود آقا و بچههاشه. اخم گیجی کرد، طلعت قبلاً هم درباره بچههای احتشام چیزهایی گفتهبود. - بچههاش؟! ولی گفتین که بچهی آقای احتشام مرده. طلعت سر تکان و گفت: - آره گفتم. میان حرفش پرید. - پس اون اتاق... . طلعت آهی کشید و با ناراحتی گفت: - طفلک آقا، خیلی بچه دوست داشت! واسه بهدنیا اومدن بچهاش کلی نقشه کشیده بود، قبل از اینکه دنیا بیاد هم واسهاش یه اتاق کامل رو پر از اسباب بازی و وسیله کرده بود؛ ولی وقتی که اون بچه مُرد... یعنی وقتی خانوم سقطش کرد آقا تا یه مدت افسرده شده بود، کارش شده بود رفتن توی اون اتاق و خیره شدن به اسباببازیهای بچهاش، حالش که بهتر شد بهخاطر حرف مشاوری که میرفت پیشش در اون اتاق رو قفل زد و از اون به بعد ورود بقیه رو هم به اتاق اون بچه قدغن کرد. هینی از تعجب کشید؛ دستش را روی دهانش گرفت و با ناباوری پلک زد! باورش نمیشد، چطور یک مادر میتوانست کودک خودش را بکشد؟! چطور یک مادر حاضر به قتل کودک خودش میشد؟! - بچهشون رو سقط کردن؟! آخه چرا؟ -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
اشارهاش به تکه شیشهها را که دید لبخند مصنوعی زد و گفت: - نه، لیوان از دستم افتاد. احتشام با تعجب ابروهای پر و مشکیاش را بالا انداخت و گفت: - خب به طلعت میگفتی بیاد جمع کنه. سرش را تکانی داد. - لازم نیست من عادت دارم کارهام رو خودم انجام بدم. احتشام سرش را به نفی حرفش تکان داد و گفت: - ولی این کار شما نیست، کار شما مراقبت از مادر منه. اخم درهم کرد، نوکرشان که نبود وظایفش را به او یادآوری میکرد! پوزخند حرصی زد و گفت: - من وظیفه خودم رو میدونم آقای احتشام، نیاز به یادآوری دوبارهاش نیست. احتشام سر تکان داد و سمت در رفت. با کنایه پرسید: - تشریف میبرید؟ احتشام کمی سرچرخاند، از گوشه چشم نگاهش کرد و گفت: - اومده بودم به مادر سر بزنم. آهانی گفت، احتشام با ناراحتی نگاهش کرد و دلجویانه گفت: - من قصد ناراحت کردنت رو نداشتم خانم عطایی، حرفم بیمنظور بود. ل*بهایش را روی هم فشرد، لعنت به او که نمیتوانست جلوی زبانش را بگیرد، حالا واجب بود که جوابش را بدهد؟! دستش را مشت کرد و اَه غلیظی گفت، چرا احتشام مثل بقیه آدمهای پولدار نبود؟! چرا طوری رفتار نمیکرد که از او متنفر شود؟! چرا مهربان بود؟! چرا کاری میکرد که عذاب وجدان بگیرد؟! *** نگاهش همراه با دستان طلعت که میز را گردگیری میکرد، در گردش بود. کلافه شده بود باید کاری میکرد. نمیخواست زیاد در این خانه ماندگار شود؛ اما با حواس جمعی که طلعت داشت هم نمیتوانست جایی برود و در خانه چرخی بزند. پوفی کشید. اگر میشد به بهانه گردگیری کردن سرکی به اتاقهای طبقه بالا بکشد، خوب میشد! پرهام با هواپیمای اسباببازی در دستانش دواندوان از کنارش رد شد؛ رو به پسرک تشر زد: - آرومتر پرهام! طلعت نیمنگاهی سمت او و پرهام انداخت و گفت: - بچه رو چیکار داری؟! بذار بازیش رو بکنه. نچی زیرلب گفت. - آخه میخوره زمین. طلعت سرش را تکانی داد و گفت: - خب بخوره! بچهها تا بزرگ بشن هزاربار زمین میخورن. پوفی کشید. خوشش نمیآمد کسی در نحوهی رفتارش با پسرک دخالتی بکند. طلعت که سراغ تمیز کردن تابلوهای روی دیوار رفت، پرسید: - میخواید منم کمکتون کنم؟ این خونه به این بزرگی رو که نمیشه دست تنها تمیز کرد. طلعت بیآنکه نگاهش کند جواب داد. - من که قرار نیست کل خونه رو تمیز کنم! هر هفته چند تا کارگر میان و کل خونه رو تمیز میکنن؛ منم بعضی وقتها یه دستمال رو وسایل میکشم که خاک نگیره. سرش را در تأیید حرف او تکان داد و گفت: - خب بذارید منم کمکتون کنم دیگه. طلعت سر تکان داد و گفت: - نمیخواد! تو برو داروهای خانوم بزرگ رو بهش بده. اشارهای به ساعت آونگدار روی دیوار کرد و گفت: - هنوز که وقت داروهاشون نیست. طلعت گفت: - خب برو یه کار دیگه انجام بده. نچی کرد؛ این پیرزن هم عجیب یکدنده بود! - خب چرا به شما کمک نکنم؟ طلعت دست از کارش کشید و نگاهش کرد. - میدونی که آقا خوشش نمیاد. لبخندی زد و گفت: - آقا که الان اینجا نیست. چشمکی ضمیمه حرفش کرد و ادامه داد: - قرار هم نیست بفهمه که من به شما کمک کردم. طلعت که انگار از دستش کلافه شده بود گفت: - خیله خب! اگه اینقدر دلت میخواد کار کنی، برو طبقه بالا رو گردگیری کن! دستمال گردگیری را برداشت و با خوشحالی بلند شد و سمت پلهها دوید! این دقیقاً همان چیزی بود که میخواست. در همان حال، صدای طلعت را شنید که میگفت: