-
تعداد ارسال ها
265 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
4 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط سایه مولوی
-
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
پلهها را یکبهیک بالا رفت. سامان هم در سکوت پشت سرش میآمد. امیدوار بود که سامان زیاد در این خانه ماندگار نشود وگرنه با حضور او و حواس جمع و نگاه تیزش که همهجا او را میپایید، بعید بهنظر میرسید که بتواند آن مدارک را به دست بیاورد. هنوز وارد اتاق ملکتاج نشده بود که صدای باز شدن ناگهانی در اتاق خودش و پرهام نگاهش را به آن سمت راهرو کشاند. از حرکت ایستاد، پرهام ترسیده و سراسیمه از اتاق بیرون آمد. روی زانوهایش نشست و پسرک را در آغو*ش گرفت، صورتش سرخ شده و نفسنفس میزد. آرام موهایش را نوازش کرد؛ میتوانست حدس بزند که باز هم کابوس دیده. - چیه داداشی؟ مگه تو خواب نبودی؟ پسرک هقهق کرد. - بیدار شدم، دیدم که نیستی! فکر کردم تو هم مثل مامان تنهام گذاشتی. بوسهای به صورت خیسش زد. دست پسرک پشت لباسش چنگ شده بود. میزان ترسی که به جان پرهام ریخته بود را حس میکرد، این کابوسها پس از مرگ مادرش درد مشترکشان بود. - چیزی نیست عزیزم، من پیشتم! من همیشه پیشتم؛ هیچوقت تنهات نمیذارم. پسرک بریدهبریده گفت: - قو... قول میدی؟ انگشت دور انگشت کوچکش پیچید. - قول میدم! از روی زمین بلند شد. پسرک حالا کمی آرامتر بهنظر میرسید. با انگشت، خیسی زیر چشمانش را گرفت و آرام گفت: - برو بخواب داداشی، برو عزیزم. پسرک ل*ببرچیده نگاهش کرد و پرسید: - تو نمیای؟ دست روی شانهاش گذاشت و سمت اتاق هدایتش کرد. - تو برو منم بعداً میام. با نگاهش پسرک را تا رسیدن به اتاق بدرقه کرد. کاش یک روز این ترسها تمام میشد، کاش یک روز تمام کابوسهایشان به پایان میرسید. سر که برگرداند، سامان را هم خیره به در بسته اتاقشان دید! فکرش سمت آن شبی رفت که پرهام بیمار بود. همان شب که کیف پول سامان را دزدید. نفسش را آه مانند بیرون داد. لابد او هم به همان شب فکر میکرد. بغضی که به گلویش نشسته بود را قورت داد. یادش نمیرفت، سلامتی پرهام را مدیون این مرد بود. نمکنشناسی در ذاتش نبود؛ اما این یکبار مجبور بود؛ مجبور بود که برخلاف میلش از اعتماد این آدمها سوءاستفاده کند! - چرا قولی میدی که نمیتونی بهش عمل کنی؟ با شک سر بلند کرد و به سامان نگاه کرد. - چی؟ سامان نگاه عمیقی به او کرد و انگار که از ادامه دادن حرفش پشیمان شده باشد، سر تکان داد و گفت: - هیچی، بیا بریم. نفسش را کلافه بیرون داد و پشت سر سامان وارد اتاق شد. دلش میخواست راهش را بگیرد و برود، حالا احساس میکرد با حضور سامان حال و هوای این عمارت برایش سنگینتر و آزاردهندهتر خواهد شد. خم شد و بالشت کوچک شیری رنگ پشت ملکتاج را مرتب کرد. - سلام مادرجون، خوبین؟ از گوشه تخت سلطنتی بلند شد و کمی عقب رفت تا سامان لبه تخت بنشیند، دیدن لبخند پیرزن هم جزء اتفاقات نادری بود که به لطفِ حضور سامان در این خانه امکان پذیر شده بود. نمیدانست این مرد مهرهمار داشت که همه را شیفته خودش کرده بود، یا او از اخلاق خوشش بینصیب مانده بود؟! - حالتون بهنظر خیلی بهتر شده. سینی و بسته داروهای خالی شده را برداشت و سمت در رفت. نمیخواست کنار سامان بماند و شاهد گفتگوی یکطرفهشان باشد. بیشتر از این نمیخواست خودش را درگیر این خانواده بکند. - ممنونم پری خانم. متعجب برگشت و به سامان نگاه کرد، منظورش به او بود؟! سامان لبخند محوی زد و ادامه داد: - بهخاطر مراقبت از مادرجون. آهان گیجی گفت و سر تکان داد. - این چه حرفیه وظیفمه. سامان به لبخندی اکتفا کرد، گیج و متعجب از اتاق بیرون آمد. کدام رفتارش را باید باور میکرد، کنایه زدنها یا تشکر کردنش را؟! انگار داشت بازیاش میداد، یا شاید هم میخواست امتحانش کند. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
گریهاش انگار روی سامان تأثیر گذاشت که کمی از موضعاش کوتاه آمد و گفت: - خیلی خب فعلاً چیزی به پدرم نمیگم؛ ولی حواسم بهت هست، دست از پا خطا کنی میفرستمت گوشه زندون، فهمیدی؟ تندتند سر تکان داد، خوشحال بود که سامان هم باورش کرده بود. - ممنونم، خیلی ممنونم میرم همین الان پولتون رو پس بیارم. قدمی که برداشت با صدای سامان متوقف شد. - نمیخواد اون پول خرج یه روز منم نمیشه، فقط اگه لطف کنی گواهینامهام رو بیاری ممنون میشم. سر تکان داد. - چشم همین الان. سمت خانه که میرفت نیشخندی روی ل*بهایش شکل گرفته بود، در این سالها بازیگر قهاری شده بود! *** کمی در جایش جابهجا شد. اینطور یک گوشه نشستن و گوش کردن به حرفهای سامان و احتشام که حول محور کار و وضعیت شرکتشان میچرخید بیحوصلهاش کرده بود. دوست داشت برود و با طلعت حرف بزند. شاید هم میتوانست کمی درباره سامان سوال کند و کنجکاویاش را رفع کند، اما میترسید! این مرد قابل پیشبینی نبود! میترسید که کنجکاویاش سامان را عصبانی کند؛ سامان هم زیر حرفش بزند و همه چیز را به احتشام بگوید و او این را نمیخواست. هنوز نگاهش خیره به صورت برنزه و نسبتاً استخوانی سامان بود که سامان به سمتش چرخید و نگاهش را غافلگیر کرد. از اینکه زل زده بود به او خجالت کشید و سر پایین انداخت. در چشم این مرد باید خوب میماند! این مرد هم میتوانست برگ برندهاش باشد و هم میتوانست نابودی زندگیاش را رقم بزند. - خانوم عطایی شما با پسرم سامان آشنا شدین؟ سر بالا گرفت، حالا، هم سامان و هم احتشام نگاهش میکردند. لحظهای دستپاچه شد؛ لبش را به دندان گرفت و انگشتانش را در هم پیچاند. سامان از تعللش استفاده کرد و پیش از او جواب داد: - بله، قبل از اومدن شما حسابی با هم آشنا شدیم، مگه نه خانوم؟! کنایهاش را نشنیده گرفت و سعی کرد لبخند بزند. - بله، با هم آشنا شدیم! با ورود طلعت به سالن، لحظهای سکوت برقرار شد. طلعت سمتش آمد و گفت: - دخترم داروهای ملکتاج خانوم رو میبری بهش بدی؟ بدون مکث از جایش بلند شد؛ دادن داروهای ملکتاج بهانه خوبی برای فرار از زیر آماج تیکه و کنایههای سامان بود. - بله، همین الان میرم. لبخند مضحکی به نگاه متعجب احتشام زد و گفت: - ببخشید، من برم داروهای خانم بزرگ رو بدم. پیش از آنکه برای رفتن قدمی بردارد سامان گفت: - صبر کنید، منم باهاتون میام! با استیصال به سامان نگاه کرد! چرا از هرچه که فرار میکرد بیشتر سمتش میآمد؟! سامان رو سمت احتشام کرد و ادامه داد: - دلم برای مادرجون تنگ شده میخوام بهشون سر بزنم. اخم درهم کشید. معلوم نبود دلش برای مادربزرگش تنگ شده، یا که میخواست مچ او را بگیرد. سر تکان دادن احتشام را که دید، بیتوجه به سامان حرصی و عصبانی سمت پلهها به راه افتاد. واقعاً جای سودی خالی بود که ضربالمثل مار از پونه بدش میآید و در لانهاش سبز میشود را نثارش کند. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
نگاه متعجب مرد هم سمت طلعت چرخید، طلعت نگاهی به هردویشان کرد و گفت: - وا! شما دو تا چرا اینجوری من رو نگاه میکنید؟ سر پایین انداخت. نمیفهمید، سامانی که در این مدت همه انتظارش را میکشیدند این مرد بود؟! همانی که در آن شب لعنتی کیفش را زده بود؟! چه خوششانس بود و خودش خبر نداشت. - اِ این میوهها چرا ریخته وسط کوچه؟ سامان سمت طلعت چرخید و احتمالاً برای رفعرجوع نگاه مشکوک شده طلعت گفت: - داشتم میاومدم تو که این خانوم رو دیدم؛ نمیدونستم شما میشناسیدشون. طلعت در حالیکه وارد خانه می شد؛ گفت: - آره سامانجان! پری پرستار جدید خانوم بزرگه، حالا اگه حرفاتون تموم شده، بیاید داخل! وقت واسه آشنایی زیاد هست. سامان نگاه پر اخمی سمتش انداخت. آب دهانش را با اضطراب قورت داد. حالا باید چهکار میکرد؟! - میشه... میشه بریم داخل صحبت کنیم. سامان سر تکان داد. - البته! اصلاً چطوره که صبر کنیم پدرم هم بیاد؛ اونموقع میشینیم و سه نفری صحبت میکنیم، خوبه؟! دلش از وحشت لرزید! اگر به احتشام میگفت چه؟! اگر احتشام میفهمید؟! اگر میافتاد زندان؟! تکلیف برادرش چه میشد؟! تکلیف زندگیاش چه میشد؟! - آقا سامان به خدا من دزد نیستم، اون روز... اون روز مجبور شدم، اون کار رو بکنم! برادرم مریض بود؛ منم هیچ پولی نداشتم! تو رو خدا... . من همهی پولتون رو پس میدم. با رد شدن یک نفر و نگاه متعجبی که روانهشان کرد، سامان اخم درهم کشید! - بیا بریم داخل تا آبروریزی نشده. سامان خم شد و کیسههای خرید را برداشت و سمت عمارت به راه افتاد. پشت سرش راه میآمد، هنوز هم تن و بدنش میلرزید؛ سامان وسط حیاط ایستاد و سمتش برگشت. نگاه نگرانش را به او دوخت، سامان با خونسردی دست دور سینهاش چلیپا کرد و گفت: - خب؟ تنها نگاهش کرد، سامان ادامه داد: - چرا اومدی توی این خونه؟ دستش را بند دسته کیفش کرد و دستپاچه جواب داد: - طلعت خانوم که گفتن من اینجا کار میکنم. سامان سر تکان داد و گفت: - کار میکنی؟ فقط همین؟ یعنی میخوای بگی هیچ هدفی از اومدن به این خونه نداشتی؟ با ناراحتی نالید: - چه هدفی آخه؟ گفتم که من فقط اینجا کار میکنم. سامان باز هم سر تکان داد. - فقط کار؟ باشه، پس به پدرم میگم که شغل سابقت چی بوده اون وقت اون تصمیم میگیره که میتونی بمونی یا بری. نفس لرزانی کشید، کم مانده بود از شدت اضطراب به گریه بیفتد، این مرد چرا اینکار را با او میکرد؟! - آقا سامان خواهش میکنم، من این کار رو با هزارتا بدبختی پیدا کردم؛ باید خرج زندگی خودم و برادرم رو بدم، تو رو خدا نذارید من این کار رو از دست بدم، خواهش میکنم! سامان موشکافانه نگاهش میکرد، قطره اشکی روی گونهاش سر خورد، همیشه از ضیعف بودن و ضعف نشان دادن جلوی آدمها مخصوصاً مردها متنفر بود؛ اما چارهای جز این نقش بازی کردنها نداشت. اگر سامان باورش نمیکرد، اگر همه چیز را کف دست احتشام میگذشت، همه چیز خراب میشد. -
سارینا
-
میشا
-
لیدا
-
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
صدای زنگ موبایلش را شنید. پوفی کشید و کیسههای خرید را به یک دستش داد و موبایلش را از کیفش بیرون کشید. پنج تماس بی پاسخ از سودی داشت، نچی کرد وقتیکه بدموقع زنگ میزد همین میشد دیگر. - الو... . سودی با حرص گفت: - چه عجب، فکر کردم مردی! نیشخندی به لحن حرصی سودی زد و گفت: - من بدون تو جایی نمیرم، مخصوصاً اون دنیا! رفته بودم واسه عمارت خرید کنم. صدای قهقهی سودی بلند شد. اخم درهم کرد و زهرماری نثارش کرد. - میگما اگه میخواستی جدیجدی خدمتکار شی جاهای بهتری هم بودها. بیتوجه به مزهپرانی سودی نالید: - تو رو خدا، بگو که یه فکری کردی! الان دو هفتهاس اومدم توی این خونه، هنوز هیچکاری نتونستم بکنم. سودی پس از کمی مکث گفت: - بهنظرم برو این یارو رو چیز خورش کن و رمز گاوصندوقش رو از زیر زبونش بکش بیرون. خریدها را روی زمین گذاشت و دست به کمر زده ایستاد؛ انگار سودی فکر نمیکرد، سنگینتر بود! با حرص گفت: - چی میگی سودی؟ نمیتونم مش*روب به خوردش بدم. خر نیست که میفهمه! سودی خنده تمسخرآمیزی کرد. - اینو نگو، بگو عرضهاش رو ندارم. با کلافگی تشر زد: - اَه چرت نگو سودی! سودی با عصبانیت غرید: - حالا دیگه من چرت میگم آره؟ خیلی خب پس منم قطع میکنم تا تو دیگه چرت و پرت نشنوی. نفسش را کلافه بیرون داد و نگاهی به صفحه خاموش موبایلش انداخت. سودی هم برای ناز کردن وقت گیر آورده بود. خم شد و پاکتهای خرید را برداشت. آمدن آقازادهی احتشام را دیگر در این هیر و ویر کجای دلش باید میگذاشت؟ پاکتهای خرید را در دستش جابهجا کرد. سر راهش از میوه فروشی هم خرید کرده بود. طلعت آنقدر درگیر سروسامان دادن به اوضاع خانه بود که تمام خریدها را به او محول کرده بود. به نزدیکی عمارت رسیده بود، آنهمه پیادهروی پاهایش را حسابی خسته کرده بود. از دور، قامت مردی را دید که جلوی در عمارت ایستاده بود؛ با دقت نگاهش کرد، مردی قد بلند و چهارشانه با موهای مشکی بود. فکر کرد که شاید احتشام است؛ اما احتشام موهای جوگندمی داشت و جثهاش از این مرد کوچکتر بهنظر میرسید! با کنجکاوی نزدیکتر شد؛ مرد که به سمتش چرخید در جا خشکش زد، این مرد؟! این مرد اینجا چه میکرد؟! مرد قدمی نزدیکش آمد! پوزخند عصبی هم روی ل*بهای پر و متناسبش بود. انگار خون در رگهایش منجمد شده بود که تمام تنش میلرزید. - بهبه خانوم! تو آسمونا دنبالتون بودیم و رو زمین پیداتون کردیم! قدمی عقب رفت... کیسههای خرید از دستان بیحساش رها شد و پوزخند مرد عمق گرفت. - چیه؟! میخوای فرار کنی؟ با منومن گفت: - من... من... . خیرگی آن سیاه چالههای به خون نشسته، حرف زدن را از یادش برده بود. مرد قدم دیگری جلو آمد و با تمسخر گفت: - تو چی؟ هان؟ چرا حرف نمیزنی؟ در همین هنگام صدای طلعت را شنید. - سامان جان چرا نمیای داخل؟ اِ پری تو هم اومدی؟ نگاهش فوری سمت طلعت که دم در ایستاده بود چرخید. چه گفت؟ گفت سامان جان؟! با این مرد که نبود، بود؟! این مرد که پسر احتشام نبود؛ بود؟! -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
طلعت درحالی که از پشت میز بلند میشد جواب داد: - آدمیزاده دیگه گاهی وقتا اشتباه میکنه. همانطور که مات و مبهوت بود، سر تکان داد. معلوم بود که طلعت نمیخواهد در اینباره چیز بیشتری بگوید. پس خودش هم بحث را عوض کرد. - راستی نگفتین اون اتاق آخریه اتاق کی بود؟ طلعت با تعجب گفت: - اِ نگفتم؟ اتاق آخریه اتاق آقا سامان. ابرو بالا پراند و متعجب تکرار کرد: - آقا سامان؟ طلعت با لبخند سر تکان داد و گفت: - آره پسر آقاس. ابروهایش را با شگفتی بالا انداخت و پرسید: - جدی؟ پس حالا کجا هست این آقای سامان؟ طلعت نگاهش کرد و گفت: - اون خونهی خودش رو داره؛ گاهی هم میاد به آقا سر میزنه، ولی فعلاً رفته مسافرت! یعنی آقا فرستادتش واسه یه کاری، آخه تو شرکت آقا کار میکنه. به شوق و ذوق طلعت حین تعریف کردن از سامان، لبخند زد. میتوانست علاقهی طلعت به پسر احتشام را بفهمد. - اوه! خیلی حرف زدیم؛ دیر شد! پاشو، پاشو برو این ظرف سالاد رو بذار سر میز که الان صدای آقا در میاد. *** وارد سالن که شد از دیدن صحنه پیش رویش، متعجب ایستاد! احتشام، پرهام را روی پای خودش نشانده و چیزی در گوشش پچپچ میکرد. چیزی که پسرک را به خنده انداخته بود و لبخند را مهمان ل*بهای احتشام کرده بود. احتشام سر بلند کرد. با دیدنش پرهام را از روی پایش بلند کرد و روی صندلی کنارش نشاند. نامحسوس سر تکان داد. کمی گیج و کمی بهتزده بود. احتشام بچهها را دوست داشت؟! روی صندلی کنار پرهام نشست. یادش به حرفهای طلعت افتاد؛ وقتیکه بچهاش مرده بود چه حالی داشت؟! دلش برای احتشام میسوخت، دلش برای مردی که سعی داشت خودش را محکم و سرد نشان دهد میسوخت. اینهمه درد را چطور تحمل میکرد؟! سر بلند کرد؛ احتشام همچنان نگاهش میکرد. ل*ب زیر دندان فشرد. نگاه براقش، دو گوی قهوهایرنگ چشمان مهربانش آشنا میآمدند! کجا دیده بودش؟! نمیدانست... . سرش را پایین انداخت. چه مرگش شده بود؟! چرا مدام داشت به احتشام فکر میکرد؟! - برادر بانمک و باهوشی داری. زیر ل*ب تشکری کرد. حتماً اشتباه میکرد؛ اگر احتشام او را میشناخت که استخدامش نمیکرد. - چند سالشه؟ گیج شده نگاهش کرد! احتشام اشارهای به پرهام کرد و دوباره پرسید: - برادرت رو میگم. آهانی گفت. - چهار سال. احتشام لبخندی زد. - تفاوت سنی زیادی دارین. سر تکان داد و گفت: - بله. سرش را با سالادش گرم کرد. نمیخواست فکرش را مشغول احتشام کند؛ اما، نمیشد! یک جایی از ذهنش، مدام درگیر حرفهای طلعت میشد! درگیر زندگی احتشام، درگیر گذشتهی ناراحت کنندهاش و درگیر سختیهایی که کشیده بود. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
- تو دیگه چجور دختری هستی، همه الان از کار کردن فراریان اونوقت تو واسه کار کردن اینقده اصرار میکنی! در حالیکه پلهها را دو تا یکی بالا میرفت صدا بلند کرد و گفت: - واسه اینکه من با همه فرق دارم. *** صدای برخورد قاشق با دیوارههای ظرف، کلافهاش کرده بود! روی صندلی کمی جابهجا شد، تمام نقشههایش با دیدن در قفل شدهی اتاق کار احتشام بهم ریخته بود. چتریهایش را با حرص عقب زد! نیم دیگر ذهنش هم درگیر آن سه اتاق دیگر بود که درشان مثل اتاق احتشام قفل بود. نمیفهمید، در این خانه چه خبر بود؟! - حالت خوبه؟ سر بالا گرفت و گنگ به طلعت نگاه کرد؛ طلعت که گیجیاش را دید دوباره پرسید: - حالت خوبه؟ چرا دو ساعته زل زدی به این ظرف؟ سر تکان داد و کوتاه گفت: - خوبم. دوباره به فکر فرو رفت. میتوانست از طلعت بپرسد، نهایتاً سوالاتش را پای کنجکاویاش میگذاشت. - طلعت خانوم؟ طلعت بیآنکه سر بلند کند جواب داد: - جانم؟ دستی دور لبش کشید. - شما چطوری اتاق آقای احتشام رو تمیز میکنید؟ در اتاقشون که قفله. طلعت کوتاه نگاهش کرد. - هروقتی که آقا خونه نباشه، در اتاقش رو قفل میکنه! اگر هم بخواد، خودش اتاقش رو تمیز میکنه. کمی مِنمِن کرد. برای پرسیدن سوالش تردید داشت. دستانش را در هم قلاب کرد و سعی کرد کمی کنجکاو بهنظر برسد. - در چندتای دیگه از اتاقها هم قفل بود؛ چرا؟ طلعت آرام خندید. متعجب نگاهش کرد و پرسید: - چرا میخندین؟ چیز بدی پرسیدم؟ طلعت میان خنده، سر تکان داد و گفت: - نه دخترم! هر کسی قبل از تو هم اومد توی این خونه قضیه این درهای قفل شده کنجکاوش میکرد. لبخند محوی زد. طلعت ادامه داد: - اون سه تا اتاق مال خود آقا و بچههاشه. اخم گیجی کرد، طلعت قبلاً هم درباره بچههای احتشام چیزهایی گفتهبود. - بچههاش؟! ولی گفتین که بچهی آقای احتشام مرده. طلعت سر تکان و گفت: - آره گفتم. میان حرفش پرید. - پس اون اتاق... . طلعت آهی کشید و با ناراحتی گفت: - طفلک آقا، خیلی بچه دوست داشت! واسه بهدنیا اومدن بچهاش کلی نقشه کشیده بود، قبل از اینکه دنیا بیاد هم واسهاش یه اتاق کامل رو پر از اسباب بازی و وسیله کرده بود؛ ولی وقتی که اون بچه مُرد... یعنی وقتی خانوم سقطش کرد آقا تا یه مدت افسرده شده بود، کارش شده بود رفتن توی اون اتاق و خیره شدن به اسباببازیهای بچهاش، حالش که بهتر شد بهخاطر حرف مشاوری که میرفت پیشش در اون اتاق رو قفل زد و از اون به بعد ورود بقیه رو هم به اتاق اون بچه قدغن کرد. هینی از تعجب کشید؛ دستش را روی دهانش گرفت و با ناباوری پلک زد! باورش نمیشد، چطور یک مادر میتوانست کودک خودش را بکشد؟! چطور یک مادر حاضر به قتل کودک خودش میشد؟! - بچهشون رو سقط کردن؟! آخه چرا؟ -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
اشارهاش به تکه شیشهها را که دید لبخند مصنوعی زد و گفت: - نه، لیوان از دستم افتاد. احتشام با تعجب ابروهای پر و مشکیاش را بالا انداخت و گفت: - خب به طلعت میگفتی بیاد جمع کنه. سرش را تکانی داد. - لازم نیست من عادت دارم کارهام رو خودم انجام بدم. احتشام سرش را به نفی حرفش تکان داد و گفت: - ولی این کار شما نیست، کار شما مراقبت از مادر منه. اخم درهم کرد، نوکرشان که نبود وظایفش را به او یادآوری میکرد! پوزخند حرصی زد و گفت: - من وظیفه خودم رو میدونم آقای احتشام، نیاز به یادآوری دوبارهاش نیست. احتشام سر تکان داد و سمت در رفت. با کنایه پرسید: - تشریف میبرید؟ احتشام کمی سرچرخاند، از گوشه چشم نگاهش کرد و گفت: - اومده بودم به مادر سر بزنم. آهانی گفت، احتشام با ناراحتی نگاهش کرد و دلجویانه گفت: - من قصد ناراحت کردنت رو نداشتم خانم عطایی، حرفم بیمنظور بود. ل*بهایش را روی هم فشرد، لعنت به او که نمیتوانست جلوی زبانش را بگیرد، حالا واجب بود که جوابش را بدهد؟! دستش را مشت کرد و اَه غلیظی گفت، چرا احتشام مثل بقیه آدمهای پولدار نبود؟! چرا طوری رفتار نمیکرد که از او متنفر شود؟! چرا مهربان بود؟! چرا کاری میکرد که عذاب وجدان بگیرد؟! *** نگاهش همراه با دستان طلعت که میز را گردگیری میکرد، در گردش بود. کلافه شده بود باید کاری میکرد. نمیخواست زیاد در این خانه ماندگار شود؛ اما با حواس جمعی که طلعت داشت هم نمیتوانست جایی برود و در خانه چرخی بزند. پوفی کشید. اگر میشد به بهانه گردگیری کردن سرکی به اتاقهای طبقه بالا بکشد، خوب میشد! پرهام با هواپیمای اسباببازی در دستانش دواندوان از کنارش رد شد؛ رو به پسرک تشر زد: - آرومتر پرهام! طلعت نیمنگاهی سمت او و پرهام انداخت و گفت: - بچه رو چیکار داری؟! بذار بازیش رو بکنه. نچی زیرلب گفت. - آخه میخوره زمین. طلعت سرش را تکانی داد و گفت: - خب بخوره! بچهها تا بزرگ بشن هزاربار زمین میخورن. پوفی کشید. خوشش نمیآمد کسی در نحوهی رفتارش با پسرک دخالتی بکند. طلعت که سراغ تمیز کردن تابلوهای روی دیوار رفت، پرسید: - میخواید منم کمکتون کنم؟ این خونه به این بزرگی رو که نمیشه دست تنها تمیز کرد. طلعت بیآنکه نگاهش کند جواب داد. - من که قرار نیست کل خونه رو تمیز کنم! هر هفته چند تا کارگر میان و کل خونه رو تمیز میکنن؛ منم بعضی وقتها یه دستمال رو وسایل میکشم که خاک نگیره. سرش را در تأیید حرف او تکان داد و گفت: - خب بذارید منم کمکتون کنم دیگه. طلعت سر تکان داد و گفت: - نمیخواد! تو برو داروهای خانوم بزرگ رو بهش بده. اشارهای به ساعت آونگدار روی دیوار کرد و گفت: - هنوز که وقت داروهاشون نیست. طلعت گفت: - خب برو یه کار دیگه انجام بده. نچی کرد؛ این پیرزن هم عجیب یکدنده بود! - خب چرا به شما کمک نکنم؟ طلعت دست از کارش کشید و نگاهش کرد. - میدونی که آقا خوشش نمیاد. لبخندی زد و گفت: - آقا که الان اینجا نیست. چشمکی ضمیمه حرفش کرد و ادامه داد: - قرار هم نیست بفهمه که من به شما کمک کردم. طلعت که انگار از دستش کلافه شده بود گفت: - خیله خب! اگه اینقدر دلت میخواد کار کنی، برو طبقه بالا رو گردگیری کن! دستمال گردگیری را برداشت و با خوشحالی بلند شد و سمت پلهها دوید! این دقیقاً همان چیزی بود که میخواست. در همان حال، صدای طلعت را شنید که میگفت: -
ستاره
-
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
طلعت آهانی گفت: - آقای احتشام صبحانه نمیخوره. ناخنکی به خیارهای خورد شده روی میز زد و پرسید: - پس اینها مال کیه؟ طلعت کوتاه نگاهش کرد. - مال تو و اون بچه دیگه. لبخند محوی زد و گفت: - منم عادت ندارم صبحانه بخورم. طلعت با تأسف سر تکان داد. - انگار باید مضرات نخوردن صبحانه رو برای تو هم بگم. با شیطنت پرسید: - برای آقای احتشام هم گفتین؟ طلعت دستش را با کلافگی تکان داد. - اوه! هزاربار. ریز ریز خندید و گفت: - پس معلومه حرفاتون تأثیری نداشته. طلعت سر تکان داد و گفت: - هی دخترجان، هر کس دیگهای هم جای آقا بود با اون همه مشکلی که از سر گذرونده بود مگه دیگه دل و دماغی واسش میموند؟! پر سوال و مشکوک به طلعت نگاه کرد. - مشکل؟ چه مشکلی؟ طلعت با ناراحتی نگاهش کرد. - چی بگم والا، مشکلها که یکی و دو تا نیست، اول مرگ اون طفل معصوم بعد هم که رفتن خانوم، حالا هم که وضعیت خانم بزرگ کلاً زندگی آقا رو نابود کرد. گیج شده بود، منظور طلعت را نمیفهمید، متعجب پرسید: - خانوم کیه؟ کدوم طفل معصوم؟! طلعت نچی کرد. - ای بابا! خانوم که یعنی خانوم احتشام، زن آقا، طفل معصومم که یعنی بچهشون. متعجب ابروهایش را بالا انداخت. - مگه آقای احتشام بچه هم داره؟ طلعت سر تکان داد. - آره دیگه، آقا دو تا بچه داشت یکیش که فوت کرد، اون یکی هم که... ورود عنایت به آشپزخانه باعث شد که طلعت سکوت کند، نفسش را با کلافگی بیرون داد، همیشه از اینکه چیزی را نصف و نیمه بفهمد متنفر بود! - سلام آقا عنایت. عنایت نانهای تازه را روی میز گذاشت و به رویش لبخند زد. - سلام دخترم، خوبی؟ به اجبار لبخند زد؛ انگار باید با دخترم گفتنهایشان کنار میآمد. - خیلی ممنون. از کنارشان گذشت تا بیرون برود، بهنظر نمیرسید که بتواند اطلاعت بیشتری بهدست بیاورد و ماندنش بیفایده بود. - کجا میری دختر؟ بیا صبحانه خانوم بزرگ و ببر بهش بده. *** لقمه کره و مربا را به ل*بهای خشکی زده و بیرنگ ملکتاج نزدیک کرد، پیرزن لج کرده و ل*ب روی هم میفشرد. نچی کرد و لقمه را تکانی داد. - نمیخواید بخوریدش؟ نگاه سرسختش را که دید لقمه را داخل سینی گذاشت و گفت: - باشه میل خودتونه، ولی تا صبحانهتون رو نخورید من از این اتاق بیرون نمیرم. خیره به مردمکهای تیره و کدر شده پیرزن لیوان شیر را از داخل سینی برداشت و سمتش گرفت. - شیر خوبه؟ دوست دارین؟ پیرزن دست بیجانش را زیر لیوان شیر زد و او که انتظار این حرکت را نداشت لیوان از دستش به زمین افتاد و شکست. اخم درهم کرد، حالا میفهمید که چرا هیچکدام از پرستارهای پیرزن ماندگار نبودند. روی زمین نشست و با احتیاط خرده شیشهها را برداشت؛ انگار او هم قرار بود با این پیرزن لجباز به مشکل بخورد؛ فقط امیدوار بود که زودتر کارش را تمام کند و برود و خودش را از شر این پیرزن لجباز راحت کند. هنوز روی زمین نشسته بود که در اتاق باز شد و احتشام وارد اتاق شد، ابرو بالا پراند؛ احتشام هم انگار انتظار حضور او را نداشت که از دیدنش جا خورد. - اِ شما هم اینجایی؟ از جایش بلند شد و جواب داد: - بله، صبحانه خانوم رو میدادم. خم شد و تکههای شیشه را داخل سینی انداخت. - اتفاقی افتاده؟ -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
- چیشد؟ پشیمون شدی؟! سر تکان داد و تندتند گفت: - نه؛ نه من فقط... احتشام دست بالا گرفت و حرفش را قطع کرد و با همان آرامش و خونسردی همیشگیاش گفت: - باشه! مشکلی نیست. هر طور که میل خودته، فقط مبلغ حقوقت همون قدر که توی اون قرارداد نوشته شده کافیه؟ ل*ب زیر دندان گرفت. بغضی به گلویش نشسته بود؛ حقوق گرفتن از این مرد میشد نمک خوردن و نمکدان شکستن و این را نمیخواست. - خب اجازه بدید این یکماه رو کار کنم بعد اگه شما از کارم راضی بودین دربارهاش صحبت میکنیم. احتشام سرش را به طرفین تکان داد و گفت: - نه اینجوری نمیشه، بالاخره تو هم یه خرجی داری باید حقوق بگیری. زیر ل*ب لعنتی نثار خودش و داوودی که این بازی را راه انداخته بود کرد و رو به احتشام گفت: - آخه من میخوام که شما راضی باشین! احتشام لبخندی زد و گفت: - من اینجوری راضیام، عادت به خوردن مال مردم ندارم. *** نور آفتاب مستقیم به صورتش میخورد. غلتی زد و چشم روی هم فشرد، تمام دیشب را به خاطر عوض شدن جایش بیخواب شده بود. غری زد و کلافه روی تخت نشست، زمین سفت و تشکهای کهنه خانه خودشان شرف داشت به این تشکهای گرم و نرمی که رویشان یک ساعت خواب راحت نمیشد داشت. از تخت پایین آمد و چتریهایش را از صورتش کنار زد، پرهام همچنان کنارش خواب بود، خم شد و پتوی رویش را بالا کشید؛ پسرک در خواب هم اخم کرده بود، در این خانه و با وجود افراد غریبهاش هنوز کمی غریبی میکرد. بوسهای به پیشانیاش زد، کاش میتوانست زودتر کارش را انجام دهد و این شرایط عذابآور را برای خودش و پسرک تمام کند. پلهها را پایین آمد، نگاهش که به سالن تاریک خورد آهی کشید، این سالن بزرگ و زیبا واقعاً چند پرده حریر کم داشت تا نورگیر شود، اصلاً اهالی این خانه حیفشان نمیآمد که خودشان را از نور خورشید محروم کنند؟! از سالن گذشت و سمت آشپزخانهای که از داخلش سر و صدایی را میشنید رفت. همانطور که حدس زده بود، طلعت مشغول آماده کردن صبحانه بود. - صبح بخیر. طلعت ترسیده به عقب برگشت و با دیدنش نفسش را عمیق بیرون داد. - ترسوندیم دختر، صبح توأم بخیر. کنار میز هشت نفرهای که نیمی از آشپزخانه را اشغال کرده بود ایستاد و گفت: - ببخشید نمیخواستم بترسونمتون، بقیه نیستن؟ طلعت سری تکان داد. - عنایت رفته نون بخره. لبخند نیمبندی زد و گفت: - منظورم آقای احتشامه -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
با کمی تعلل در را باز کرد و وارد اتاق شد. احتشام روبهروی در ورودی پشت میز چوبی و بزرگش نشسته بود و مثل روز قبل پیراهن سفید و جلیقهای طوسی به تن داشت که روی اندام کشیدهاش خوش نشسته بود. احتشام با دیدن او از پشت میز بلند شد. - سلام. احتشام لبخند محوی زد. - سلام بفرما بشین. سمت میزش رفت و روی کاناپه چرمی نشست و کوتاه نگاهش را در اتاقش که زیاد هم بزرگ نبود، چرخاند. فضای اتاق کارش را دوست داشت. چیدمانش که ترکیبی از چوب و چرم بود هم جلوه زیبایی داشت؛ اما باز هم تاریکی اتاق و پنجرههایی که کاملاً پوشیده شده بود ناراحتش میکرد. - طلعت خانوم گفتن با من کار داشتین. احتشام آرام سر تکان داد و گفت: - بله! میخواستم درباره قرارداد صحبت کنیم. ابرو بالا پراند و پرسید: - قرارداد؟! احتشام نگاهی به او که متعجب بود انداخت و گفت: - بله، اگه بخوای اینجا کار کنی لازمه که با هم یه قرارداد داشته باشیم که مشکلی پیش نیاد. دستی به روسری مشکی رنگش گرفت و مرتبش کرد. باید فکری میکرد؛ داوودی گفته بود که نباید زیر بار بستن قرارداد برود! گفته بود که با بستن قرارداد پس از اتمام کارش مدرکی دست احتشام میدهد که ممکن است با آن سریع لو برود. - بله البته، فقط میشه قبل از ادامه صحبتهامون درباره قرارداد من مادرتون رو ببینم. احتشام سرتکان داد و گفت: - بله حتماً. احتشام در را باز کرد و کناری ایستاد تا اول او وارد شود. لبخندی زد و تشکر کرد! رفتارهای احتشام، عجیب به مذاقش خوش آمده بود! این رفتارها را از این مردمان متمول کمتر دیده بود. همین در نظرش احتشام را از دیگر مردمان این قشر متفاوت کرده بود. نگاهش روی پیرزنی که روی تخت خوابیده بود ثابت ماند؛ پیرزن لاغر و ریز جثه و رنگ پریدهای که هیچ سنخیتی با چیدمان شیک و سلطنتی اتاقش نداشت. قدمی به تختش نزدیک شد و آرام گفت: - سلام! احتشام لبه تخت کنار مادرش نشست و شروع به حرف زدن با پیرزن کرد. - مامان جان ایشون خانم عطایی هستن، قراره از این به بعد کمک حال شما باشن. پیرزن همچنان بیهیچ واکنشی به روبهرو خیره بود. به خودش جرأت داد و کنار تختش ایستاد و گفت: - من پریزاد هستم! خوشحالم که میبینمتون. نگاه پیرزن به آنی سمتش چرخید و مبهوت و با چشمان ریزش خیرهاش شد. متعجب نگاهش کرد، انگار این خانواده هم یک چیزیشان میشد! - مامان جان؟ نگاه پیرزن حتی با صدای احتشام هم از او کنده نشد. آب دهانش را قورت داد. چرا اینطور خیره نگاهش میکرد؟! دستان عرق کردهاش را به گوشهی لباسش کشید. از بودن زیر نگاه خیرهاش حس خوبی نداشت. - فکر کنم بهتره بریم بیرون صحبت کنیم. با تأیید، سر تکان داد. خودش هم دلش میخواست که زودتر از زیر نگاه خیره این پیرزن مسکوت بگریزد. *** - خب باهاش موافقی؟ ورق قرارداد را روی میز گذاشت و سرش را پایین انداخت. حس بدی داشت؛ حس خیلی بدی داشت و بدش نمیآمد که فرار کند. - من راستش... میخواستم اگه اجازه بدید یکماه به صورت آزمایشی براتون کار کنم. احتشام کمی سمتش خم شد و آرام پرسید: -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
شلوار کوچک پرهام را تا زد و داخل چمدان گذاشت. از این اسبابکشیها و چمدان بستنها، هیچ خوشش نمیآمد. مشغول کارش بود که پرهام دواندوان وارد اتاق شد و گفت: - آبجی! گوشیت داره زنگ میزنه. لبخندی به پرهام زد و موبایلش را از دست پسرک گرفت. - ممنون عزیزم! پرهام که از اتاق بیرون دوید، تماس را وصل کرد. - الو... . صدای همیشه سرخوش سودی بلند شد. - بهبه پری خانوم، پارسال دوست امسال هیچی. بیحوصله میان حرفش پرید! - اگه زنگ زدی تیکه بندازی قطع کنم! سودی با خنده گفت: - خب بابا چته؟ چرا مثل خروس جنگی میپری به من؟ پوفی کشید. - اگه حرفی داری، زود بگو! دارم چمدون میبندم... . سودی متعجب گفت: - اوه! چه زود راهی شدی! چه خبر حالا اون یارو رو دیدی؟ چه شکلی بود؟ خونهاش چجوری بود؟ خیلی پولدار بود؟ خودش چی، پیر بود یا جوون؟ چشمانش را کلافه روی هم گذاشت، سودی یک بند حرف میزد و سوال میپرسید. - سودی جواب همه سوالات رو الان میخوای؟ سودی پافشاری کرد. - اِ بگو دیگه، چجوری بود؟ نفسش را کلافه بیرون داد، انگار سودی خیال نداشت دست از سرش بردارد. کوتاه توضیح داد: - یه مرد چهل، پنجاه سالهی پولدار بود دیگه. سودی با کنجکاوی پرسید: - خونهاش چی؟ بزرگ بود؟ با یادآوری آن خانه بزرگ و دلگیر آهی کشید. - آره بزرگ بود! هم بزرگ هم پر از وسایل قدیمی و گرون؛ ولی تاریک و دلگیر مثل خونهی ارواح. سودی سرخوش خندید. - اگه ارواح اینقدر پولدار باشن که من دربست درخدمتشونم. ولی حالا جدا از شوخی، میگم میخوای مخ این یارو رو بزنی؟ اینجوری که تو میگی، فکر کنم بیشتر از این داوودیه میتونی تیغش بزنی. میان حرفش پرید! اگر ولش میکرد، میخواست تا خود صبح چرند بگوید. بیحوصله گفت: - کاری نداری قطع کنم؟ سودی نچی کرد. - نه؛ ولی به پیشنهادم فکر کن. ارزشش رو داره! موبایلش را روی میز انداخت و گوشهی دیوار نشست. فکرش مشغول بود. نمیدانست از پس اینکار برخواهد آمد یا نه! لگد کلافهای به کیفش زد! کاش میشد که همین حالا کنار بکشد و قید این کار و پولش را بزند. اصلاً او را چه به دزدی از خانه مردم؟! کیفش روی زمین واژگون شد و وسایلش روی زمین ریخت. نچی کرد در میان وسایل نگاهش به کیف پول مردانهای خورد، خم شد و برش داشت کیف پول مردی که آن شب کمکش کرده بود. آهی کشید! کاش یکبار دیگر میدیدش و میتوانست پولش را پس بدهد. کاش میتوانست دیناش را به آن مرد ادا کند تا این عذاب وجدان لعنتی دست از سرش بردارد. *** پلههای چوبی را آرام بالا رفت و در همان حال نفسهای عمیق میکشید تا به اضطرابی که تمام وجودش را گرفته بود مسلط شود. پرهام را، طلعت همان پیرزن که خودش خدمتکار و همسرش باغبان عمارت بود، برده بود تا اتاقشان را نشانش دهد و گفته بود که احتشام در اتاق کارش منتظر است تا او را ببیند. جلوی در اتاق احتشام ایستاد و با پشت دست به در کوبید. - بفرمایید! -
ویدا
-
لیلی
-
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
لبخند بیجانی زد. به قول سودی اگر کل عالم را از پررویی در جیبش میگذاشت جلوی این پیرزن همیشه خجالت زده بود. - میشه به پرهام بگید بیاد بریم؟ طوبی سرش را تکانی داد و گفت: - خوابه رولَه جان؛ بیا تو. خواست مخالفت کند، اما طوبی صبر نکرد و داخل شد و در را برایش باز گذاشت. به ناچار پشت سرش وارد شد. به تخت چوبی گوشهی حیاط که زیر درخت سیب بود، رسید. ایستاد، فکرش سمت روزهایی میرفت که عیدها با مادرش به این خانه میآمدند تا طوبی برایشان لباس بدوزد. نگاه از تخت و باغچه کوچک که فقط با چند گیاه و کمی سبزی پر شده بود گرفت. کاش میشد که به آن روزها برگردد. آن روزها باوجود تمام مشکلاتی که داشتند، اما همه چیز بهتر از حالا بود. طوبی سینی چای را پیش رویش گذاشت و خودش هم گوشهی دیوار نمگرفته نشست و پای دردناکش را دراز کرد. خانهی طوبی کوچک و قدیمی بود؛ اما تمام وسایلاش طوری با سلیقه و زیبا چیده شده بود که هرکسی از دیدن خانهاش لذت میبرد. بوی خوش نقلهای دارچینی او را به خوردنشان ترغیب میکرد. خم شد و یکیاشان را از داخل قندان چینی طرح قجری برداشت و گوشه لپش گذاشت. مادرش همیشه میگفت که جویدن نقلها برای دندانهایش ضرر دارد، اما هیچوقت نمیتوانست از لذتی که موقع خوردن نقلها میبرد، بگذرد. آهی کشید حیف که دیگر آن روزها برنمیگشت. - آه میکشی یاد مادرت افتادی؟ سر پایین انداخت. نمیدانست خانهی طوبی چه رازی داشت که مدام او را یاد مادرش میانداخت! طوبی ادامه داد: - خدا بیامرزتش! خیلی زن خوبی بود. بغضی به گلویش نشست. همسایههایشان معتقد بودند که یک موی مادرش هم در تن او نیست، ولی فکر که میکرد، یک زمانی درست شبیه مادرش بود. خیلی هم از آن سالها نمیگذشت، اما انگار که برایش خاطراتی دور بودند، آنقدر دور که گاهی یادش نمیآمد آن روزها چطور زندگی میکرد. با صدای طوبی از فکر در آمد. - هنو خبری از بابات نشده؟ به معنای نه سر تکان داد. طوبی ادامه داد: - خو چرا به پلیس خبر نمیدی شاید اتفاقی سیش افتادهبا؟(شاید اتفاقی واسش افتاده باشه؟) نفسش را کلافه بیرون داد! یادش که میافتاد باعث و بانی این دردسر جدیدش قادر بود، دلش میخواست کنارش بود و خفهاش میکرد! درحالی که سعی میکرد حرص و عصبانیتش را پنهان کند گفت: - بچه که نیست گم بشه، دفعه اولش هم نیست، هر جایی که رفته باشه خودش برمیگرده. طوبی به تایید سر تکان داد. - هر طور که خودت صلاح میدانی؛ ولی اگه کاری داشتی یا چیزی خواسی به من بگو، من که بچه ندارم، ولی تو جای دخترمی. لبخند زد، حرفش گرچه غیرواقعی و تعارف بود، اما باز هم حس خوبی داشت؛ حس مهم بودن، دوست داشته شدن و دوست داشتن! *** نگاهی به ساعتش انداخت؛ به لطف ترافیک اول صبح، بیست دقیقهای دیر رسیدهبود! از تعریفات داوودی حدس زده بود که صاحب این عمارت زیبا و درندشت روی وقت شناسی حساس است و امیدوار بود که این مسئله برایش دردسرساز نشود. از راه سنگفرش شده که مسیری را از میان درختها و گل و گیاهان برای رسیدن به ساختمان دو طبقه عمارت ایجاد کرده بود گذشت. به ورودی که رسید، بالای پلههای سنگکاری شده جلوی در، زنی مسن با جثهای کوچک و صورتی گرد و سفید انتظارش را میکشید. - سلام! زن با دیدنش لبخند زد و چروکهای گوشهی ل*ب و پای چشمانش بیشتر نمایان شد. - سلام دخترم. اخم درهم کشید. از این دخترم گفتنها هیچ خوشش نمیآمد! او فقط دختر زنی بود که در اوج جوانیاش سینه قبرستان خوابیدهبود! تنها کسی که حق داشت او را دخترم صدا کند حالا زیر خروارها خاک آرام گرفتهبود. سعی کرد اخمش را کنار بزند. حالا وقت عصبانی شدن نبود، هنوز در این خانه کارها داشت. لبش را شبیه به لبخند کمی کش داد و گفت: - من برای کار اومدم.