-
تعداد ارسال ها
260 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
3 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط سایه مولوی
-
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
پتوی روی پرهام را بالاتر کشید. صدای نالههای پسرک او را میکشت و زنده میکرد! دست روی پیشانی عرق کردهاش گذاشت. داغ بود، تنش هنوز داغ بود. کنار رختخوابش روی زمین نشست، احساس عجز میکرد و نمیدانست چه کار باید بکند! کاش حداقل یک نفر بود که در این شرایط به دادش برسد. صدای باز شدن در اتاق را که شنید سمت در چرخید، قادر بود که در چارچوب ایستاده بود. - پول داری؟ لبش را با اضطراب به دندان گرفت، حالا نه! حالا وقتش نبود که پول بخواهد، فقط چند اسکناس برایش مانده بود که با آن هم میخواست پرهام را به بیمارستان ببرد. سر تکان داد و گفت: - نه ندارم. قادر اخم درهم کشید. از آن فاصله هم میتوانست سرخی چشمانش را تشخیص دهد. - دروغ نگو، میدونم هنوز پول داری! از جایش بلند شد و روبهروی قادر ایستاد و برای اینکه پرهام را بیدار نکند آهسته تکرار کرد: - گفتم که ندارم، برو بیرون! سعی کرد از اتاق بیرونش کند که قادر به عقب هلش داد. چند قدم عقبتر رفت و با حرص گفت: - چرا نمیفهمی، میگم پول ندارم! قادر سمتش آمد و بالای سر پرهام ایستاد. از جایش بلند شد؛ نمیخواست قادر وقت خماری دور و بر پسرک باشد، میترسید که به پرهام صدمه بزند. دستش را گرفت و کشید و غرید: - بیا برو بیرون! قادر دوباره هلش داد. - گمشو اونور ببینم! *** صدای نالههای پسرک را میشنید، چشمانش را باز کرد و تن دردناکش را تکانی داد. سمت رختخواب پسرک خزید، لبش را به دندانش گرفته بود که صدای نالهاش بلند نشود و پسرک را بیدار نکند. کنار پرهام نشست؛ نگاهش که به درِ کمدِ شکسته شده افتاد، اشک در چشمانش جمع شد. هر چقدر سعی کرده بود جلوی قادر را بگیرد که پولش را نبرد فایدهای نداشت! پسرک همچنان توی تب میسوخت، سرش را بین دستانش گرفت. تمام تن و بدنش از ضربههای کمربند قادر درد میکرد؛ برادرش حالش بد بود و پولی برایش نمانده بود که برایش کاری کند! داشت دیوانه میشد، بغضش را قورت داد. نمیدانست به درد خودش باید زار بزند یا به درد برادرش! بار دیگر که صدای نالههای پرهام را شنید؛ به سختی از جایش بلند شد. نمیتوانست دست روی دست بگذارد؛ باید کاری میکرد، باید برای تنها دلیل زندگیاش کاری میکرد. پتو را دور پرهام پیچید و به سختی بلندش کرد، تمام تنش درد میکرد و پهلویش از برخورد سگک کمربند میسوخت. اما مهم نبود، مهم پرهامی بود که داشت از دستش میرفت! از در خانه بیرون آمد و سمت خانه طوبی رفت؛ شاید کمکی از دست او برایش برمیآمد. با یک دستش پرهام را در آغوشش گرفت و با دست دیگرش به در کوبید. تمام تنش از شدت وحشت و اضطراب میلرزید! چند لحظهای گذشت؛ اما خبری از طوبی نشد دوباره و اینبار محکمتر به در کوبید. - طوبی خانم، طوبی خانم! در خانه کناری باز شد. - چته دختر، چرا صداتو انداختی سرت؟ سر سمت زنی که همسایه دیواربهدیوار طوبی بود گرداند و پرسید: - طوبی خانم نیست؟ نگاه زن یک دور سرتاپایش را از نظر گذراند، در دلش خدا را شکر کرد که کوچه روشنایی کافی را نداشت تا زن صورت آشفته و حال و روز داغانش را ببیند. - نه نیستش، چیکارش داری؟ آهی از سر بیچارگی کشید. سخت بود که فکر نکند چقدر در این دنیا بیکس و کار است! زیر ل*ب تشکری کرد و سمت خیابان به راه افتاد؛ زندگیاش همیشه همینطور بود هروقت که به کسی احتیاج داشت هیچکس دور و اطرافش نبود. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
- آبجی، آبجی پری؟ با صدای پرهام از فکر در آمد؛ سرش را تکانی داد. نمیخواست برادرش حتی یک لحظه هم این شرایط را تجربه کند. دلش نمیخواست پسرک حتی ذرهای آن حس بد و نفرتانگیز را داشته باشد! - جونم، جون آبجی؟ پسرک سر روی شانه کج کرد و گفت: - میای بریم برف بازی؟ نیمنگاهی از پنجره به حیاط سفید پوش انداخت. از دیشب برف میبارید و آسمان از هجوم ابرهای پربار کبود شده بود. - الان که هوا سرده عزیزم؛ بذار هروقت برف بند اومد میریم، خب؟ پسرک با شور و هیجان بالا و پایین پرید و گفت: - نه الان بریم؛ تو رو خدا، تو رو خدا! لبخندی زد، مگر میتوانست به این پسرک دوست داشتنی نه بگوید؟ - باشه بریم. برای این پسر همه کاری میکرد. نمیخواست برادرش مثل خودش در سختی و بدبختی بزرگ شود و برای اینکار از آبرویش که هیچ، از جانش هم میگذشت! دستان کوچک پرهام را میان دستش گرفت و ها کرد تا گرمش کند. چهره بانمک پسرک با بینی و گونههای سرخ از سرما و کلاه بافتنی که تا روی ابروهایش پایین آمده بود، لبخندی به لبش آورد. - یخ کردی، بریم تو؟ پسرک دستانش را از دستش بیرون کشید و قدمی عقب رفت. - نه، یکم دیگه بازی کنیم. کمرش را راست کرد. پسرک تنها دلیل زندگیاش بود؛ تنها امیدش برای زندگی کردن و پس از مرگ مادرش سرپا ماندن! - آبجی نگاه کن میتونم اینجا راه برم. سر چرخاند با دیدن پسرک که روی لبه حوض راه میرفت ته دلش خالی شد! قدمی سمتش برداشت، اگر میافتاد چه؟! - نکن اینجوری عزیزم، بیا پایین... بیا پایین قربونت برم، میخوری زمین! قدم دیگری سمتش برداشت. میترسید اگر بخواهد بدود و سریع بگیردش پسرک هول کند و بیفتد! - بیا پایین پرهام، مگه نمیخواستی با هم آدم برفی بسازیم؟ پسرک قدمی ل*ب حوض برداشت. - ببین، میتونم تندتر هم برم. با هر قدمی که پسرک برمیداشت ته دلش میلرزید! چشمانش را روی هم فشرد و نفس عمیقی کشید، نمیخواست پسرک را بترساند، باید آرام میبود. خواست قدم دیگری بردارد که پای پرهام لیز خورد و پیش از آنکه بتواند سمتش خیز بردارد، داخل حوض پر از برف افتاد. با هول و ولا سمتش دوید، خم شد و از بین برفها بیرونش کشید. با ترس تمام تن و بدنش را بررسی کرد. حجم برف جمع شده داخل حوض باعث شده بود پسرک صدمهای نبیند. تن یخ کردهاش را ب*غل گرفت؛ پسرک هنوز از ترس میلرزید و گریه میکرد. محکم تن کوچکش را به خودش فشرد و صورتش را بوسید! -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
- جدی نمیگی رزی؟ صدای خنده رزی را شنید. - چرا؟ به من نمیاد یه کار درست و حسابی داشته باشم؟! دستش را به ریشه موهایش بند کرد؛ گیج بود و در عین حال خوشحال! - نه منظورم این نبود، آخه یهویی... . نفسش را عمیق بیرون داد و گفت: - به هر حال خیلی برات خوشحالم! خوشحال بود برای رزی، برای رفیقی که میدانست از کاری که او و سودی میکنند راضی نیست و چارهای جز همراهی کردنشان نداشت. - اگه بخواین تو و سودی هم میتونین یه کار خوب پیدا کنین. نگاهش را به انگشتان پایش دوخت؛ به تازگی لاکشان زدهبود، رنگ زرشکیشان به صندلهای مشکی رنگش میآمدند. پوفی کشید و گفت: - تو که میدونی من و سودی هدفمون از اینکار چیز دیگهایه! رزی با کمی مکث پرسید: - هدف سودی انتقامه، هدف تو چیه؟ هدفش چه بود؟ هدفش درآوردن پول بود، هدفش ساختن یک زندگی بهتر برای برادر کوچکش بود. - هدفم پوله، واسه فراهم کردن یه زندگی بهتر، شادتر و راحتتر برای پرهام. صدای رزی حالتی از ناراحتی گرفت: - فقط پرهام، پس خودت چی؟ آیندهات؟ آرزوهات؟ تا کی میخوای با این بدنامی زندگی کنی؟ دستی به صورتش کشید، گوشه پلکش عصبی میپرید. برای او صحبت از آینده و آرزو هیچ معنی نداشت. آرزوهای او در همان روزهای کودکیاش جایی که انسانیت و پاکیاش را کشته بود دفن شدهبودند. - تو میگی چیکار کنم؟ تو دلت خوشه که یه مدرک نصفه و نیمه دانشگاهی داری که باهاش توی یه شرکت استخدام شی، من چی؟ با دیپلم چیکار میتونم بکنم جز کلفتی خونه مردم؟ رزی با حرص گفت: - کلفتی خونه مردم شرف داره به دزدی از این و اون. دهانش تلخ شد، کلفتی خانه مردم مرفه و بیدرد را کردن شرف هم داشت؟! پس چرا مادرش برای اینکار هم تحقیر میشد؟! پس چرا توهین میشنید؟! چرا دست آخر انگ دزدی به پیشانیاش خورد؟! کار کردن برای این مردم شرف نداشت، به خدا که نداشت! - من درد مسخره شدن، درد تهمت و توهین شنیدن رو کشیدم؛ هنوز هم دارم میکشم و منتی هم نیست! انتخاب خودم بوده ولی نمیخوام دو روز دیگه که پرهام بزرگ شد؛ وقتی که رفت توی جامعه، مثل من بهخاطر وضعیت زندگیمون مسخره بشه یا توهین و تهمت بشنوه! رزی به منومن افتاد. - نه...من...من منظورم این نبود به خدا! پوزخندی زد. - عادت به قسم دروغ خوردن نداشتی. رزی با دستپاچگی گفت: - نه من... . میان حرفش پرید اوقاتش تلخ شده بود و نمیخواست این تلخی را به جان رزی هم بریزد. - بیخیال دختر، بازم بهت تبریک میگم راستی شیرینی ما یادت نره ها. رزی نفسش را با ناراحتی بیرون داد. - باشه حتماً! خوب بود که رزی هم پیاش را نگرفت. - خب دیگه اگه کاری نداری قطع کنم. رزی آهی کشید. - نه، بازم معذرت! بینهایت دلش میخواست که این گفتگوی ناخوشایند را تمام کند! - خداحافظ. رزی با صدایی گرفته خداحافظی زیر ل*ب گفت، تماس را قطع کرد موبایلش را روی زمین انداخت و سرش را روی زانوهایش گذاشت. سرش پر بود از حرفهایی که شنیده بود، از خاطراتی که دیوانهاش میکردند، از گذشتهای تلخ که فراموشش نمیشد. گوشه خیابان ایستاده بود، سردش بود تمام بدنش از سرما میلرزید؛ اما نمیتوانست به خانه برگردد. آخر هنوز یک گل هم نفروخته بود و نمیخواست از این بابت خودش دوباره کتک بخورد و مادرش گریه کند. زنی با لباسهای رنگارنگ و زیبا درحالی که دست بچه کوچکی در دستش بود از کنارش گذشت. چند قدم دنبالش آمد و گفت: - خانم یه گل میخرین؟ خانم تو رو خدا یه گل بخرین! زن بدون آنکه نگاهش کند به راهش ادامه داد، ناراحت سرجایش ایستاد. چرا هیچکس از او گل نمیخرید؟ چرا همه او را با نفرت نگاه میکردند، مگر کار بدی کرده بود؟ مردی درحال آمدن به آن سمت بود، دوید و سمتش رفت. - آقا، آقا یه گل میخرین؟ مرد هم بیتوجه گذشت؛ باز هم دنبالش دوید، نباید دست خالی برمیگشت. اینطوری قادر دوباره کتکش میزد، با آن کمربند که زیادی درد داشت و جایش روی تنش میماند. - آقا تو رو خدا یه گل... . حرفش تمام نشده بود که دست مرد تخت سینهاش خورد و هلش داد، محکم به زمین خورد تمام پشت و کمرش درد گرفته بود. نگاهش روی گلهایی که روی زمین افتاده بود ماند، مردم از کنارش میگذشتند و گلها را لگد میکردند و میرفتند و هیچکس دست کمکی سمت آن دخترک هفت ساله گریان دراز نمیکرد. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
سرش را به پشتی صندلی تکیه داده و به روبهرو نگاه میکرد. در این بین موسیقی شش و هشت قدیمی که از ضبط پراید درب و داغان سودی پخش میشد به خنده میانداختش. دستی دور لبش کشید تا لبخندش را پنهان کند. نمیدانست این دختر از همان اول چنین اخلاقی داشته یا گشتن با پایین شهریها تا این حد رویش تأثیر گذاشته؟ سودی نیم نگاهی سمتش انداخت و گفت: - چته، چرا هیچی نمیگی؟ نگاه کوتاهی سمتش انداخت. - ترسیدم یه چیزی بگم باز عصبانی بشی! سودی غش غش خندید و گفت: - جون من؟ از عصبانیت من ترسیدی؟ خودش هم به خنده افتاد، در بین خنده سرش را با تأسف تکان داد و گفت: - دیوونه! سودی ماشین را گوشه خیابان پارک کرد و سمتش برگشت و گفت: - خب بپر پایین ببینم چقد از ضرری که دیشب زدی رو میتونی جبران کنی. آفتابگیر را پایین داد و در آینه رژ صورتیاش را تجدید کرد و در همان حال پرسید: - تا کی میخوای قضیه اون مهمونی رو بزنی تو سرم؟ سودی با تمسخر گفت: - تا وقتی که با دیدن یه مرد مسـ*ـت اونطوری غش و ضعف نکنی! مسخرهای حوالهاش کرد و از ماشینش پیاده شد. دستانش را زیر بغلش زد و در امتداد خیابان چند قدمی راه رفت. نفسش را عمیق بیرون داد، آنقدر هوا سرد بود که نفسش بخار میشد. گوشه خیابان ایستاد دستانش را در جیب مانتوی نخی و آبیرنگش فرو برد؛ اشتباهترین کار ممکن در این سرمای هوا گوش کردن به حرف سودی و پوشیدن این لباس نازک بود. ماشینی جلوی پایش ایستاد؛ نگاهی به مدلش کرد در این پژوی دویست و شش پول زیادی نخوابیده بود مطمئناً! راننده برایش بوقی زد، نیشخندی تحویلش داد و راهش را سمت دیگری کج کرد. راننده که انگار حرصش گرفته بود فحش رکیکی داد و از بغلش رد شد. برایش اهمیتی نداشت وقتی که شرفش را زیر پا گذاشته و وارد این کار شده بود پی تمام این حرفها را هم به تنش مالیده بود. قدم زد، کمی بالا و کمی پایین. یک روزهایی که زیاد هم دور نبود، تنها در این خیابانها میایستاد و ماشینهایی را که رد میشدند با حسرت نگاه میکرد. یک روزهایی آرزوی یک بار سوار شدن یکی از همین ماشینها را داشت. با تک بوقی که شنید سر جایش چرخید، اینبار ماشین نسبتاً مدل بالایی برایش ایستادهبود؛ لبخندی زد، این هم از دشت امروزش! آرام و با طمأنینه سمت ماشین رفت. با اینکه از تیپ جلف و موهای فشن مرد راننده هیچ خوشش نیامده بود اما سوار شد. تا همینجا هم سودی زیادی با دلش راه آمدهبود که با آن افتضاح دیشب چیزی نمیگفت. - سلام. با صدایی که از عمد کمی نازک و کشدارش کرده بود جواب داد: - سلام. مرد خیره و عمیق نگاهش کرد. - اسمت چیه عزیزم؟ عزیزم گفتن مرد کجخندی به لبش نشاند. - پریام. مرد ابروهای باریک شدهاش را بالا پراند و گفت: - معلومه که پری هستی، حالا اسمت چیه؟ به شوخی بینمکش لبخند زد؛ نگاهش که به کیف پول چرمی مرد که روی داشبرد بود افتاد لبخندش عمیقتر شد. چندمتری که رفتند نیمنگاهی سمت مرد انداخت و گفت: - میشه دم یه سوپرمارکت نگه داری؟ مرد نیم نگاهی سمتش انداخت. - چیزی میخوای؟ با ناز چندبار پشت هم پلک زد و لبخندی را هم ضمیمهاش کرد. - تشنمه. و دعا کرد که مرد بطری آبی در ماشینش نداشته باشد. مرد ماشین را کنار پیادهرو نگه داشت؛ نگاهی به آنطرف خیابان که سوپرمارکت بود انداخت و دست سمت دستگیره برد که مرد گفت: - تو بشین من میرم میگیرم. خواست تعارفی بکند که مرد از ماشین پیاده شد و با ریموت درها را قفل کرد. با اخم فحشی حوالهاش کرد مثلاً درها را قفل کرده بود که فرار نکند؟ مردک مزخرف! کیف پولش را برداشت و نگاه سریعی داخلش انداخت، با دیدن تراولها چشمانش برق زد. مردک حواسش نبود که کیف پولش را جا گذاشته، یا آنقدری مطمئن بود که نمیتواند با درهای قفل از ماشین فرار کند را نمیدانست؛ ولی هر چه که بود به نفع او بود. تراولها را برداشت و داخل کیفش چپاند نگاهی به سوپرمارکت آنطرف خیابان انداخت؛ هنوز خبری از مرد نبود و شلوغی سوپرمارکت از همانجا هم مشخص بود. کیفش را از پنجره ماشین بیرون انداخت و خودش هم آرام از پنجره بیرون خزید. از روی زمین بلند شد و خاک لباسش را تکاند. خونسرد و آرام بدون اینکه به روی خودش بیاورد که اتفاقی افتاده راهش را کج کرد و از ماشین مرد فاصله گرفت. دوست داشت قیافهاش را وقتی که جای خالی او را میدید ببیند، مطمئناً فساش میخوابید. از این فکر لبخندی زد مردک پولدار خنگ، حتی یک درصد هم فکر نکرده بود که ممکن است از پنجره ماشین بیرون برود؟! -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
پشت میز تحریر کهنه تنها اتاقِ خانهی کوچکشان نشستهبود و درس میخواند. صدای قهقههای مستانه قادر و رفیقهایش را میشنید؛ بیحوصله نگاهش را از پنجره به بیرون دوخت، هر وقت دوستان قادر به خانهشان میآمدند مجبور بود در اتاق بماند و در را قفل کند. کلافه بود؛ سروصداهایی که از بیرون میآمدند اجازه درس خواندن را هم نمیدادند. چند تقه به در اتاقش خورد؛ با خوشحالی از جایش بلند شد، حتماً مادرش بود و میخواست بگوید که حالا آزاد است و میتواند بیرون بیاید. در را باز کرد اما مادرش نبود؛ یکی از دوستان قادر بود که قبلاً یک یا دو باری دیده بودش. یادش آمد مادرش همیشه تأکید داشت که به دوستان قادر نزدیک نشود؛ خواست در را ببندد که پای مرد مانع شد. در را با تمام توانش فشرد اما زور یک دختر سیزده ساله کجا و زور مردی به درشتی او کجا؟ مرد با هُل کوچکی در را باز کرد؛ آب دهانش را باوحشت قورت داد و قدمی عقب رفت. چشمان خمار مرد بالذت سرتاپایش را میکاوید؛ دستش سمت بازوهای بره*نهاش رفت و خودش را ب*غل گرفت. دهان مرد بوی الکل میداد و او با همان سن کماش معنی مستی را خوب میفهمید. قدم دیگری عقب رفت؛ هر قدمی که او عقب میرفت را مرد جلو میآمد. کمرش که سختی دیوار را لم*س کرد؛ ایستاد، تمام تنش از عرق خیس بود. لرزان و ملتمس گفت: - تو رو خدا کاریم نداشته باش! مرد باز هم نزدیکتر آمد؛ لبخند خبیث روی لبش دندانهای زرد و پوسیدهاش را نشان میداد. دیگر جایی برای عقب رفتن نداشت و خودش را به تن دیوار میفشرد؛ مرد سمتش خیز برداشت. زیر دست و پای سنگینش مانده بود و ل*بهای مرد روی سر و گردنش مینشست و نفسش به سختی بالا میآمد. تکانتکانی خورد که شاید بتواند خودش را خلاص کند اما نمیشد! صدایش برای جیغ کشیدن در نمیآمد، با آنهمه سروصدا، بعید هم بود که صدای او به گوش کسی برسد. باز هم تقلا کرد؛ مرد دست انداخت و یقه تاپش را پاره کرد. اشکش در آمده و هر چه که التماس میکرد بیفایده بود. چشمانش را روی هم فشرد؛ تمام تنش بیحس شده بود و کاری از دستش بر نمیآمد. دیگر کار خودش را تمام شده میدید که ناگهان در اتاقش باز شد. از گوشه چشمان نیمهبازش مادرش را دید؛ حالا که او بود حس امنیت داشت و دوباره چشمانش را بست. دیگر مهم نبود که چه اتفاقی داشت میافتاد؛ حالا که مادرش بود، حالا که آن مرد از اتاقش بیرون رفتهبود، دیگر هیچ چیز مهم نبود! باوحشت از خواب پرید؛ نفسنفس میزد و تنش به عرق نشسته بود. دستی به صورتش کشید؛ مطمئناً بازگشت دوباره این کابوسها از رفتار آن مرد مسـ*ـت در مهمانی نشأت میگرفت. دستش را آرام از زیر سر پرهام بیرون کشید و توی رختخواب نیمخیز نشست؛ موبایلش را برای دیدن ساعت روشن کرد. دو ساعت تا روشن شدن هوا ماندهبود. نگاهش در بالای صفحه به پیامی که از طرف رزی بود افتاد. صفحه چتاش را باز کرد؛ رزی نگران حالش بود، با آن حالی که دیشب داشت عجیب هم نبود که نگرانش باشند ولی از سودی خبری نبود. لبش به کجخندی باز شد، لابد برای اینکه بهخاطر او مجبور شدهبود زودتر مهمانی را ترک کند و دستش به پولهای هَنگفتی که برایش نقشه کشیده بود نرسیده بود؛ ناراحت بود! از جایش بلند شد، اگر میماند پرهام را هم بدخواب میکرد. از روی میز بسته سیگار و فندک زیپوی طرح اژدهایی که هدیه سودی بود را برداشت و از در اتاق به حیاط رفت. زیر نور کم جان چراغی که آنطرف حیاط بود قادر را دید؛ با شانههای خمیده و سر پایین افتاده روی پلهها نشسته بود و انگار حال او هم زیاد روبهراه نبود. از پلههای ایوان پایین آمد و کنارش نشست؛ قادر از گوشه چشم نگاهش کرد، فندکش را روشن کرد و زیر سیگاری که در دستان قادر بیهدف بالا و پایین میشد گرفت و پس از آن سیگار خودش را هم روشن کرد. - تو هم بیخواب شدی؟ از گوشه چشمش نگاهش کرد، بهنظر نئشه میآمد. پرسید: - تو چرا بیداری؟ الان باید خواب هفت پادشاه رو می دیدی! قادر دماغش را بالا کشید، سیگار را گوشه ل*بهای گوشتی و کبودش گذاشت و پک محکمی به سیگارش زد. - جنسش خوب نبود! به روبهرو و حیاط نیمه تاریک خیره ماند؛ جزء محدود دفعاتی بود که بدون تنش و بحث با قادر صحبت میکرد. - نباید هر چی دستت میاد بکشی. قادر بیآنکه نگاهش کند گفت: - مهم نیست، فقط میخوام از این خماری خلاص شم! نفسش را با دود سیگار بیرون داد؛ خلاصی از خماری تاوان زیادی داشت، در این محله کم ندیدهبود آدمهایی را که برای خلاص شدن از خماری آنقدر مواد زدهبودند که روز بعدش، جنازهشان را تحویل خانوادههایشان داده بودند. - اگه پدرت بود الان وضع زندگیت این نبود، مگه نه؟ اینبار چرخید و کامل به قادر خیره شد، سرش پایین بود و سیگار نیمه سوخته در دستانش میلرزید. فکر کرد اگر پدرش بود چه میشد؟ پوزخندی زد. کدام پدر؟ پدری که جز یک عکس چیزی از او ندیدهبود؟ پدری که او و مادرش را رها کردهبود؟ قادر هر چه که بود با وجود تمام بدیهایش؛ اما باز هم پای او و مادرش ماندهبود. - پاشو برو بخواب، حالت خوب نیست انگار! قادر نگاهش را به چشمانش دوخت. - دوست نداری دربارهاش حرف بزنی؟ آمد با ته سیگارش سیگار بعدی را روشن کند که قادر مانعش شد. - بسه! فیلتر سیگار را زیر پایش فشرد و گفت: - حرفی برای گفتن دربارهاش ندارم. قادر دوباره به روبهرو خیره شد و گفت: - ولی من دارم اگه بخوای... . از جایش بلند شد؛ مرور خاطرات از مردی که اصطلاحاً پدرش بود، که بارها و بارها مادرش از او حرف زدهبود، در این نیمه شب چه فایدهای میتوانست داشته باشد؟! - نه نمیخوام، تو هم بهتره بری بخوابی تا نئشگیت نپریده. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
کنار بار ایستاد و بیتوجه به مرد و زنهایی که یکبهیک میآمدند و جامهایشان را از نوشیدنیهای روی بار پر میکردند، برای پیدا کردن رزی سر چرخاند. نمیخواست دوباره از او غافل شود و اتفاق دفعهی قبل برایشان تکرار شود! او را دید که کنار زن جوانی ایستاده بود و صحبت میکرد؛ کمی آنطرفتر در پیست رقص هم سودی مشغول رقصیدن با مرد نسبتاً مسنی بود و لبخند پت و پهنی که روی لبش بود، نشان از رضایتش میداد. - چرا تنهایی خانمی؟ متعجب سر برگرداند و به مردی که پشت سرش ایستاده بود نگاه کرد؛ مردی با قدی متوسط و جثهای نسبتاً درشت و پوشیده در پیراهنی سفید که دکمههای یقهاش تا روی سینهاش باز بود و پوست سفیدش را به نمایش گذاشتهبود. چشمان لجنیرنگش سرخ بود و از همان فاصله هم بوی الکل دهانش توی ذوق میزد. باخیرگی به صورت شش تیغ شدهی مرد که از عرق خیس شده بود، قدمی عقب رفت؛ نزدیکی به مردان بدمست همیشه میترساندش! - اسمت چیه خانوم خانوما؟ از لحن کشدار و سرخوش مرد چهره درهم کرد و خواست از او بیشتر فاصله بگیرد که دست مرد دور مچش پیچید. - کجا خوشگله؟ بودی حالا! دستش را کشید. - ول کنید دستم رو! دستش را تکانی داد، اما دست مرد دور مچش محکم بود و باز نمیشد. -کجا میخوای بری که از اینجا بهتره، هوم؟ همچنان درحال کلنجار رفتن بود تا دست مرد را از دور مچش باز کند که دستش کشیده شد و در آغو*ش مرد فرو رفت. تقلا کرد که از او فاصله بگیرد، اما نمیشد و بازوهای مرد محکم در برش گرفته و قدرت تکان خوردن را از او گرفته بودند. بوی الکل و بوی عطرش که با سیگار ترکیب شده بود؛ حالش را به هم میزد و نزدیکی مرد به وحشتش انداختهبود. سر بلند کرد و با تنفر به چهره برافروخته مرد نگاه کرد و جیغ خفیفی کشید: - ولم کن آشغال! مرد هوم کشداری کشید. - چه دختر سرسختی، من عاشق رام کردن آهوهای خوشگل و چموشم! تقلاهایش تأثیری نداشت و فقط باعث میشد دستان مرد بیشتر دور تنش بپیچد. حالش داشت بد میشد؛ خاطرات داشتند به ذهنش هجوم میآوردند و این اصلاً خوب نبود و صدای بلند موسیقی انگار ناقوس مرگش شده بود! سر مرد در گودی گردنش فرو رفت؛ نمیدانست آنهمه آدم که کنار بار ایستاده بودند، در آن لحظه کدام گوری رفته بودند که به داد او نمیرسیدند! لبش را زیر دندانش فشرد، تنش لم*س شدهبود و مغزش فرمان حرکت به دست و پایش را نمیداد. سعی کرد کمی تکان بخورد، ممکن بود دوباره یکی از آن حملههای عصبی سراغش بیاید. دستان مرد روی کمرش سر خورد، نفسش بالا نمیآمد و چیزی نمانده بود از حال برود که در یک لحظه مرد بهسمت عقب کشیده و از او جدا شد. نفسش را که تا آنموقع در سینهاش حبس شده بود عمیق بیرون داد و قلبش تپش از سر گرفت؛ نفس عمیق دیگری کشید تا به حال بدش مسلط شود. - ببخشید خانم؛ این رفیق من یه خورده زیادهروی کرده حالیش نیست چیکار میکنه! چشمان نمزده از اشکش را باز کرد و به مرد جوان و قدبلندی که نجاتش دادهبود نگاه کرد. لبش را به دندانش گرفت؛ هنوز هم بدنش از ترس میلرزید. آب دهانش را قورت داد تا بغضش را پایین بفرستد و لرزان گفت: - خ...خواهش میکنم! مرد بانگرانی نگاهش کرد و پرسید: - حالتون خوبه؟! کمکم دست و پایش از کرختی در میآمدند؛ نگاه بیحواس و گیجاش روی چشمان مشکی و ابروهای پر و خوشفرم مرد خیره مانده بود. دستی به صورت خیس از عرقش کشید، همچنان مصِر بود که نگاهش به آن مردک مسـ*ـت که توسط دوستش مهار شده بود نیفتد. - ب...بله خوبم، شما بهتره به دوستتون برسید! پاهای بیجانش را حرکتی داد تا سمت سودی برود؛ با وضعی که پیش آمده بود دیگر نه میخواست و نه میتوانست یک لحظه هم در این مهمانی مزخرف بماند! -
معرفی و نقد رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : صفحه نقد رمان ها
این صفحه جهت نقد رمان زعم و یقین ساخته شده است خوشحال میشم اگر نقد و نظراتتون رو با من در میون بذارید.- 1 پاسخ
-
- 2
-
-
معرفی و نقد رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در صفحه نقد رمان ها
عنوان: زعم و یقین نویسنده: سایه مولوی ژانر: معمایی، اجتماعی، عاشقانه خلاصه: یک راه بود و چند بیراهه و ذهنی درگیر خیالات واهی، حقایق پنهان و مشکلات زندگی. برای پایان دادن به مشکلات قدم به مسیری سراسر اشتباه میگذارد و اسیر تاریکیها میشود. حقیقت کدام است؟! هویتش چیست؟! سلاح پر شده از گلولههای انتقام را سمت چه کسی باید نشانه رفت؟! لینک رمان:- 1 پاسخ
-
- 2
-
-
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
مثل هربار، اولین چیزی که پس از ورود به ویلا به چشم میخورد، زن و مردهایی بودند که روی پیست رقص در هم میلولیدند و عده دیگری که با جامهای ** از خودشان پذیرایی میکردند؛ کمی آنطرفتر هم مردانی شیکپوش پشت میزی که برای بازیهای شرطبندی گذاشته شده بود نشسته بودند. این مهمانیها انگار مرکز فساد دنیا بودند. نگاهش را با انزجار ازشان گرفت و دنبال سودی و رزی سمت رختکن رفت. دستی به چتریهای بلوندش کشید و مرتبشان کرد. ریشه موهایش در آمده بود، به خودش یادآوری کرد در اولین فرصتش سری به آرایشگاه بزند؛ هیچ از رنگ مشکی موهایش که به قول سودی مثل سیاهی شب میماند، خوشش نمیآمد. از داخل آینه نگاهش به رزی خورد که با ناراحتی و حالتی معذب گونه سعی داشت با موهای قهوهایرنگ و بلند و مواجش، شانه و بازوهایش را که به لطف آن لباس آستین یونانی قرمزرنگ کاملاً در چشم بود، را بپوشاند. نچ کلافهای کرد؛ رزی انگار هیچوقت قرار نبود با اینکارها کنار بیاید. - خب بچهها، بریم که کلی اسکناس درشت منتظرمونه. به سودی که با آن موهای شرابی کوتاه و آن پرسینگ بینی و پوستی که به تازگی برنزه شده بود و در آن لباس دکلته بنفش از همیشه جذابتر بهنظر میرسید، نگاه کرد و پوزخند زد. هرکس نمیدانست او؛ اما خوب میفهمید که قصد سودی از اینکار تنها پول نبود و دلیلی به بزرگی یک کینه قدیمی پشت این کارش وجود داشت. پس از رزی و سودی پلهها را پایین آمد و لحظهای از همانجا به افراد حاضر نگاه کرد. نگاهش به مرد جوانی که جلوی بار ایستاده و لیوان نوشیدنی دستش بود افتاد، بهنظر که مورد خوبی میآمد؛ نمیخواست همین اول کار سراغ مردانی که مشغول قم*ار کردن بودند برود، ریسکشان زیاد بود. جلوتر رفت و با کمی فاصله از مرد کت و شلوار پوش به بار تکیه زد، خودش را مشغول تماشای رقصندهها نشان میداد، اما تمام حواسش پیش مرد که گاهی زیرزیرکی نگاهش میکرد بود. سعی میکرد لوندی و عشوهگری را در تمام حرکاتش بگنجاند و موفق هم بود؛ به قول سودی این افسونگریها در ذاتش بود. نزدیک شدن مرد را دید؛ اما توجهی نکرد و نگاهش را از پیست رقص نگرفت، خوب یاد گرفته بود که هر چه او فاصله بگیرد، بیشتر آدمها را به خودش جذب میکند. - سلام. سر سمت مرد چرخاند و لبخند ملایمی زد. - سلام. مرد سرتاپایش را نگاهی انداخت. - من رامینم. دستش را در دست دراز شده مرد گذاشت و گفت: - خوشبختم، پری هستم. مرد با لبخند ابروهایش را بالا پراند و گفت: - چه اسم قشنگی، واقعاً بهتون میاد. لبخندش را دوباره تکرار کرد؛ مردک زبان باز! - ممنونم. مرد لیوان شرابش را یک نفس سر کشید و گفت: - شما میل نمیکنید بانو؟ زهرخندی زد؛ در این مهمانیها مسـ*ـت شدن گاهی به قیمت جان آدمها تمام میشد! - نه ترجیح میدم هوشیار باشم تا از مهمونی لذت ببرم. صدای خنده مرد بلند شد. - چه شیرینزبون! خودش را به آن راه زد و حرفش را نشنیده گرفت. مرد لیوان خودش را از بطری روی بار پر کرد و کمی بالا گرفتش و گفت: - پس من میخورم به سلامتی شما. خوب بود، اگر یکی دو لیوان دیگر میداد بالا، گیج میشد؛ آنوقت کار او هم راحتتر میشد. فقط امیدوار بود که از آن مردهای بدمست و بیظرفیت نباشد. کمی خودش را به مرد نزدیک کرد. حرکات آرام و شل و ولاش نشان میداد که کاملاً مسـ*ـت شده. باز هم کمی نزدیکتر آمد؛ دست دور بازوی مرد که در حال افتادن بود گرفت و سعی کرد مثل همیشه نقشش را خوب بازی کند. - اوه، مثل اینکه حالتون خوب نیست، بهتره برید بشینید. او را سمت صندلیها هدایت کرد، در همان حال به طور نامحسوسی کیف پول مرد را از جیب شلوارش بیرون کشید و در جیب مخفی لباسش چپاند. مرد را روی صندلی نشاند و گفت: - من میرم براتون آب بیارم. چند قدم از مرد دور شد و سمت بار رفت. با آنهمه مشروبی که مردک کوفت کرده بود بعید میدانست اصلاً توجهی به دور و برش داشته باشد؛ اما خب دور شدن از او کار عاقلانهتری بهنظر میرسید. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
از پیچ کوچه که رد میشد، نگاهش به اِسپورتیج قرمز رنگی که پارک شده بود خورد. ابروهایش را با تعجب بالا پراند، حضور این ماشین مدل بالا آنهم در این محله کمی عجیب بهنظر میرسید! در حالیکه نگاهش هنوز خیره به ماشین بود، از کنارش رد شد که صدای بوق ماشین از جای پراندش. فحشی زیر ل*ب داد؛ عجب آدمهای مریضی پیدا میشدند! خواست بیتفاوت راهش را بگیرد و برود که اینبار ماشین برایش چراغ زد. اخم درهم کشید و دندان قروچهای کرد، انگار راننده این ماشین یک مرگش بود؛ با حرص سمت راننده رفت و با پشت دست به شیشهاش کوبید. با پایین آمدن شیشه و دیدن سودی پشت فرمان حرف در دهانش ماند. - برسونیمت خوشگله! به خودش که آمد به سودی توپید: - زهرمار مسخره، این دیگه چه کاری بود؟! به قهقه سودی اخم کرد؛ اصلاً شب خوبی را برای این شوخیها انتخاب نکرده بود. در حالیکه با داشبرد و ضبط مدل بالای ماشین ور میرفت؛ پرسید: - نمیخوای بگی این ماشین رو از کجا آوردی؟ سودی بیتفاوت گفت: - از رفیقم گرفتم. سرش را با تأسف تکانتکان داد، مطمئناً این رفیقی که میگفت یکی از آن پسرهای بالا شهری بود که سودی تیغاش میزد. - راستی مگه این مهمونیهای شخصی کارت دعوت نمیخوان؟ سودی نیم نگاهی سمتش انداخت. - چرا خب. با اخم نگاهش کرد و گفت: - پس ما چجوری قراره بریم تو؟ سودی لبخند شیطانی زد و جواب داد: - نترس فکر اونجاهاشم کردم. رزی میان حرف سودی پرید و گفت: - کارت دعوتم از رفیقش گرفته. سر چرخاند و به رزی نگاه کرد؛ در چشمان زیبای عسلیاش ترس و دلهره موج میزد و پوست سفید صورتش از پس آنهمه آرایش هم رنگ پریده بود. حرفی برای دلداری دادنش نداشت وقتی که خودش هم مثل او ترسیده و نگران بود. سودی ماشین را جلوی در ویلای بزرگی که اطرافش را حیاط باغ مانندی احاطه کرده بود، کنار مرد درشت هیکلی که به عنوان محافظ ایستاده بود نگه داشت. از حضور چندین محافظ که جلوی در ایستاده بودند هم میشد فهمید که اوضاع این مهمانی زیاد هم عادی نیست! سودی کارت دعوتها را از پنجره ماشین به دستش داد، مرد خشک و جدی بفرماییدی گفت و راه را باز کرد. صدای نفس عمیق رزی را شنید؛ حالش را درک میکرد، طبیعی هم بود که در چنین وضعیتی مضطرب باشد. سودی ماشین را گوشه حیاط درندشت که پر از ماشینهای مدل بالا و زیبا بود پارک کرد و گفت: - خب بچهها بریزید پایین. اخمی تحویل سودی داد؛ چطور میتوانست در این شرایط اینقدر سرخوش و بیخیال باشد؟! دست سرد رزی دور بازویش پیچید؛ از گوشه چشم نگاهش کرد و برای آرام کردنش با اطمینانی دروغین چشم روی هم گذاشت و گفت: - نگران نباش. سودی که کنارشان جای گرفت با همان سرخوشی همیشگیاش گفت: - نترسید بابا، اینجا امنه. رزی سر سمت سودی گرداند و با تمسخر گفت: - آره خب، سری قبل هم گفتی امنه! سودی با حرص نگاهش کرد. - خب حالا، من چه میدونستم تو قراره سر از اون اتاق دربیاری؟ باید عقلت میرسید با اون مردیکه نری تو اتاق. چشم غرّهای سمت سودی رفت؛ حالا و در این شرایط وقت یادآوری آن اتفاقات بود؟! - خفه شید! سودی بیتوجه به حرفش ادامه داد: - ولی... . دوباره تشر زد: - با جفتتونم. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
کمی از مواد کتلت را کف دستش پهن کرد و کف تابه گذاشت؛ هنوز یکطرف صورتش گز گز میکرد و گوشه لبش میسوخت. پشت دستش را به صورتش کشید، دفعه اولی نبود که چنین اتفاقی میافتاد و قطعاً آخرین دفعه هم نبود. دستان کوچک پرهام که دور پایش پیچید، حواسش را سرجایش آورد. - من گشنمه! خم شد یکی از کتلتها را به دستش داد و با بوسهای که به صورتش نشاند، او را از آشپزخانه بیرون فرستاد. به یاد داشت که وقتی بچه بود مادرش اجازه آمدنش به آشپزخانه را نمیداد؛ میگفت کلی وسایل خطرناک وجود دارد که نباید به آنها دست زد. از یادآوری خاطراتش لبخند زد، آن روزها با وجود مشکلات مختلف، زندگی نسبتاً آرامی داشتند؛ اما همین آرامششان هم زیاد دوامی نداشت، مادرش که رفت آرامش هم از خانهشان رفت و حالا هر روز و هر روز یک دردسر تازه داشتند. لقمه کوچکی گرفت و دهان پرهام گذاشت، زیر چشمی هم حواسش به قادر که با غذایش بازی بازی میکرد، بود. اینکه از اشتها افتاده بود عجیب بود و اینکه پس از آن بحثی که با هم داشتند. سکوت کرده و حرفی نمیزد عجیبتر! - پول داری؟ دستی که با لقمه سمت دهانش میبرد با حرف او متوقف شد، پس دوباره خمار شده بود که حالش سرجایش نبود؛ بیخود فکر کرده بود که این حالش میتواند به بحثشان ربط داشته باشد. لقمه را گوشه بشقاب رها کرد و بلند شد و سمت اتاقش رفت. تراول پنجاهی را از کیفش بیرون کشید، پول زیادی برایش نمانده بود و تمام امیدش به فرداشب و پولی که از مهمانی درمیآورد، بود. از اتاق بیرون آمد، یکراست سمت قادر رفت و اسکناس را سمتش گرفت؛ اگر مثل دفعات قبل بود، به این راحتی پول را کف دستش نمیگذاشت؛ اما اینبار نه حوصله جروبحث کردن داشت و نه دلش میخواست یک روز مانده به آن مهمانی کذایی، آنهم درست جلوی چشمان کنجکاو پرهام دوباره از قادر کتک بخورد. صدای بسته شدن در را شنید، دوباره رفته بود به قول خودش و آن رفیقهای مافنگیاش خودش را بسازد. پوزخندی زد حتیٰ یکبار هم پیش نیامده بود که بپرسد این پولها را از کجا میآورد؛ انگار همین که پول موادش جور بود کافی بود. *** لباس ماکسی بلند و مشکیرنگش را به تن کرد و جلوی آینه ایستاد؛ به لطف کرمپودرها توانسته بود آن کبودی بدننگ را از روی پوست سفید صورتش محو کند. از چهره خوشنقش و نگارش پوزخندی به لبش نشست؛ حالا باید میرفت و مثل یک عروسک خیمهشببازی خودش را برای مردان آن مهمانی به نمایش میگذاشت. دفعه اولش نبود که پایش به این مهمانیها باز میشد، اما باز هم مثل هربار اضطراب داشت و میترسید. شالش را جلوتر کشید و پالتوی بلندش را بیشتر به خودش چسباند. با اینکه در تاریکی شب و نور کم چراغهای کوچه چیز زیادی دیده نمیشد، اما باز هم با این سر و شکل معذب بود. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
کسی پشت هم در را میکوبید. منقل را گوشه دیوار رها کرد و کمرش را صاف کرد؛ درحالی که پلههای کوتاه زیرزمین کوچک و تاریک را بالا میآمد، خاک دستانش را تکاند. در را آهسته باز کرد، رزی را که دید، دست برد و روسریاش را کمی جلو کشید تا کبودی صورتش را از او پنهان کند؛ اما بیفایده بود. رزی کبودی صورتش را دیده بود. - سلام. رزی با دیدنش با چشمان گشاد شده پرسید: - علیک سلام، صورتت چیشده، باز کتک خوردی؟ اخم محوی کرد، صحبت کردن درباره اتفاقاتی که بین او و قادر میافتاد را دوست نداشت؛ اما رزی بیتوجه به اخمش ادامه داد: - چرا میذاری هر کاری دلش میخواد بکنه، پری؟ چرا هیچی بهش نمیگی؟ کجخندی به حرفهای رزی زد. او که شرایطش را میدانست چرا نصیحتش میکرد؟! - تو میگی چیکار کنم ها؟ برم بزنم تو گوشش؟ یا ازش شکایت کنم؟ هیچکاری نمیتونم بکنم. میترسم زیادم به پروپاش بپیچم، پرتم کنه بیرون؛ اونموقع با یه بچه چهار پنج ساله کجا آواره شم؟ رزی سرش را پایین انداخت و آهی کشید؛ انگار تازه وضع زندگیشان یادش آمده بود. - آره، راست میگی، ما هیچکدوم هیچکاری نمیتونیم بکنیم. اصلاً انگاری سرنوشتمون با یه مشت معتاد پاپتی گره خورده. نفسش را با کلافگی بیرون داد. اوضاع هرکدامشان از آن، یکی بدتر بود. آن از سودی که دختر فراری شده بود، این از خودش، رزی بیچاره هم که گیر یک برادر معتاد افتاده بود و جدای از آن پس از مرگ پدرش بار زندگی مادر مریض و خواهر و برادر کوچکترش را هم به دوش میکشید. به رزی غرق در فکر نگاه کرد، تازه توجهاش به کاور در دستانش جلب شد و ابروهایش از تعجب بالا پرید. - این دیگه چیه؟ رزی سرش را بالا گرفت و گنگ نگاهش کرد. با چشم و ابرو اشارهای به کاور کرد و دوباره پرسید: - این چیه؟ رزی آهانی گفت: - این لباسه، سودی واسه تو گرفته، برای مهمونی فرداشب. با یادآوری مهمانی فرداشب دوباره در دلش آشوب به پا شد؛ اگر قادر گند جدیدی بالا نیاورده و تمام پولشان را خرج مواد خودش و رفیقهایش نکرده بود، حالا او هم نیازی نداشت که به آن مهمانی مزخرف برود. کاور لباس را روی میز چوبی رها کرد. پرهام همانجا کنار اسباببازیهایش خوابش برده بود، خم شد و بلندش کرد، پسرک سنگینتر شده بود؛ برادر کوچکش روزبهروز بزرگتر میشد و قد میکشید. یادش نمیرفت روزی که پسرک ضعیف و ریزه میزه را در آغو*ش مادرش تماشا کرده بود. پسرک بیچاره به دو سال نرسیده مادر از دست داده بود؛ بعد از آن سعی کرده بود با تمام بیتجربگیاش مادری که نه؛ اما خواهری کند برایش. بوسهای به موهای قهوهای و لختش نشاند و با سرانگشتانش آرام صورت پسرک را نوازش کرد. چشمان درشت و سبزرنگش را که حالا بسته بود، ابروهای کمانی و کمرنگش را، صورت سرخ و سفیدش را، بینی کوچک و چانه گردش را؛ پسرک بینهایت شبیه مادرش بود و تقریباً هیچ شباهتی به او یا قادر نداشت. پتو را روی تن پسرک کشید، نیمنگاهی به کاور لباسش انداخت و پوفی کشید. در میان آنهمه مشکلات ریز و درشت زندگیاش، فقط نگرانی و ترس از بابت رفتن به آن مهمانی را کم داشت. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
به قادر نگاهی انداخت، کنار بساط مشروبش ولو شده بود و آنقدری خورده بود که هوش و حواسش از سرش پریده بود. به حرف مردها اهمیتی نداد و اینبار بلندتر فریاد کشید: - پاشید برید از اینجا تا زنگ نزدم پلیس بیاد جمعتون کنه! فقط اسم پلیس کافی بود تا مردان با وجود مسـ*ـت و نئشگی دمشان را روی کولشان بگذارند و بروند. برگشت و در را پشت سرشان بست، قادر هنوز پای بساط نشسته و بطری زهرماریاش را در دستانش تکانتکان میداد. قدمی نزدیکش شد و عصبی و با انزجار گفت: - مگه نگفتم دیگه این رفیق رفقای الدنگتو نیاری اینجا؟ قادر با چشمان خمار نگاهش کرد، آب دهانش را قورت داد؛ سعی میکرد مستیاش را نادیده بگیرد و شجاعتش را حفظ کند. ادامه داد: - اینجا پاتوقت نیست که هر غلطی دلت خواست بکنی. قادر با تکیه بر دستانش برخاست. گیج بود؛ اما نه آنقدری که چیزی را نفهمد. تلوتلو خوران به سمتش آمد، قدمی به عقب گذاشت دست خودش نبود؛ انگار این ترس لعنتی در وجودش نهادینه شده بود! - تو دیگه چی میگی هان؟ چی میخوای از جون من؟ دستانش را مشت کرد، قادر در یک قدمیاش ایستاده بود؛ بوی الکل دهان قادر و بوی موادی که در خانهشان مصرف شده بود حالش را بهم میزد. نگاه در چهرهاش گرداند، مصرف مواد کاملاً روی چهرهاش تأثیر گذاشته بود، صورت لاغرش مثل همیشه رنگ پریده بود، پای چشمان میشی و گود رفتهاش را هاله تیرهای پوشانده بود و موهای جلوی سرش کم پشت شده بود. ممکن نبود فراموش کند این مرد، این مردی که با وجود لاغر شدنش هنوز هم درشت جثه و پر زور بود، بیست سال از زندگی خودش و مادرش را تباه کرده بود. چهره درهم کرد و گفت: - آخرین باریه که دارم بهت میگم، حق نداری این کثافتکاریهات رو بیاری تو این خونه فهمیدی؟ قادر صورت به صورتش نزدیک کرد و فریاد کشید: - تو چیکارهای که واسه من تعیین تکلیف میکنی، هان؟ تا بود که اون مادر هرزهات توی کار من دخالت میکرد، حالا نوبت توعه؟ با نفرت به قادر خیره شد، به نفسنفس افتاده بود و تمام تن و بدنش از شدت عصبانیت میلرزید؛ مادرش خط قرمز زندگیاش بود به هیچک.س اجازه نمیداد به مادرش توهین کند. - حق نداری درباره مادرم اینطوری حرف بزنی! قادر با ابروهای بالا رفته و چشمانی که به سختی باز نگهشان داشته بود نگاهش کرد و با همان لحن شل و کشدارش گفت: - مثلاً اینطوری حرف بزنم چی میشه؟ چیکار میخوای بکنی؟ با دستش تخت سینه قادر کوبید، خون خونش را میخورد و ترسش را به کل فراموش کرده بود. مثل هربار که اسم مادرش به میان میآمد مثل گرگ زخمی به همه چنگ و دندان نشان میداد. قدمی عقب گذاشت و با تحقیر سرتاپای قادر را نگاهی کرد و گفت: - دِ آخه بدبخت تو که آه نداری با ناله سودا کنی واسه من قپی میای؟! میدونی اگه همون مادر من نبود الان آواره کوچه خیابونها شده بودی؟ شایدم مثل این کارتن خوابها جنازهات رو از تو جوب پیدا میکردن. ابروهای قادر درهم گره خورد. میدانست دست روی نقطه ضعفش گذاشته و احتمالاً تا سر حد مرگ عصبانیاش کرده. دست قادر که بالا رفت، چشمانش ناخودآگاه بسته شد. انتظار این رفتار را از قادری که همیشه دستش هرز بود داشت. سرش به طرفی کج شد و موهایش روی صورتش ریخت؛ دستانش را مشت کرد و جز یک پوزخند چیزی تحویل قادر که از عصبانیت به نفسنفس افتاده بود نداد. با خونسردی موهای ریخته در صورتش را پشت گوشش زد، این ضربهها برایش عادی شده بود؛ آنقدر عادی که دیگر حتی دردی را هم حس نمیکرد؛ اما زخمی که گوشه لبش ایجاد شده بود نشان میداد که قادر هنوز قدرت سابقش را دارد. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
این پا و آن پا شد و دوباره به در کوچک فلزی زنگزده کوبید. صدای «آمدم» گفتن طوبی را که شنید، دستش را پایین انداخت و قدمی عقب رفت و کنار دیوار آجری ایستاد. در میان آنهمه همسایه فضول و خالهزنک که همیشه برای صفحه گذاشتن پشت دیگران حاضر بودند، داشتن یک همسایه مهربان و آرام مثل طوبی نعمتی بود. پس از چند لحظه، در باز شد. نگاهش به صورت تکیده و سبزه طوبی که با موهای سفید و مواج از روسری بیرون زدهاش قاب گرفته شده بود، خیره ماند. روی چانهاش چند خال کوچک سبز هم داشت که میگفت یک مدل خالکوبی است. - سلام طوبی خانوم. طوبی به رویش لبخند زد. - سلام رولَه(عزیز)، بیا تو. لبخند بیجانی زد؛ بچهتر که بود حرفهای طوبی را که با لهجه لری ادا میشد، خوب نمیفهمید. جواب داد: - نه، ممنون باید برم خونه، بیزحمت پرهام رو صداش کنید بیاد. طوبی سر داخل برد و پرهام را صدا کرد؛ پرهام دواندوان از خانه بیرون آمد. با دیدنش، روی زانو نشست و برایش آغو*ش باز کرد. پسرک خودش را در آغوشش رها کرد و دستان کوچکش را دور گردنش حلقه کرد؛ بوسهای به گونههای تپل و همیشه سرخ پسرک زد و از جایش برخاست. طوبی با لبخند نگاهشان میکرد. لبخند اجباری زد و سرش را پایین انداخت؛ خوب میدانست که همسایهها پشت سرش چه حرفهایی میزنند و حالا پیش روی زنی که سالها همدم مادرش بود، از خودش خجالت میکشید. *** با یک دست دهان و بینی خودش و با دست دیگر صورت پرهام را پوشاند. بوی گند تریاک در حیاط که هیچ احتمالاً تا چند خانه آنطرفتر هم رفته بود. با حرص از پلههای سنگی که چندتایشان شکسته شده بود، بالا رفت. ندیده هم میدانست که قادر و رفیقهایش همانجا پای بساطشان ولو شدهاند. پرهام را از در روی حیاط به تک اتاق خانه فرستاد و در را قفل کرد؛ اینطور بهتر بود؛ نمیخواست پسرک مثل خودش در آن سن کم شاهد کثافتکاریهای پدرش باشد. با انزجار به قادر و مردان مسـ*ـت و نئشهای که هر کدام گوشهای از هال کوچک خانه ولو شده بودند، نگاه کرد. بساط منقل و وافورشان هم هنوز آن وسط پهن بود. اخمهایش را در هم کشید؛ نمیخواست خانه مادرش پس از مرگش هم پاتوق یک مشت معتاد و اراذل باشد. جلوتر رفت، مردان هنوز متوجه او نشده بودند و در عالم خودشان سِیر می کردند. - باز که شماها اینجا پلاسید؟ مگه نگفتم دیگه اینورا پیداتون نشه؟ یکی از مردان با لحن کشداری گفت: - اَه تو دیگه چی میگی؟ دندانهایش را روی هم فشرد و به مردی که این حرف را زده بود نگاه کرد؛ آنقدر زپرتی و مردنی بود که اگر دماغش را میگرفتی، جانش در میرفت. دستش را محکم مشت کرد، دلش میخواست تکتکشان را زیر مشت و لگد بگیرد! - با شماهام، پاشید گورتون و گم کنید از اینجا! اینبار یکی دیگر از مردان رو به قادر تشر زد: - قادر خفه کن این سل*یطه رو! -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
یک پایش را زیر تنش جمع کرده و پای دیگرش را از تخت آویزان کرده و تکان میداد. هوا سرد بود و به شدت سوز داشت. ژاکت بافت گلبهیرنگش را بیشتر دور خودش پیچید؛ بافتهای درشتش جلوی نفوذ سرما را نمیگرفت. دستانش را روی سینه چلیپا کرد و نگاهش را دور تا دور باغ چرخاند. درختان ل*خت و عور و آلاچیقها و تختهای خالی اصلاً منظره زیبایی برای تماشا نبود. اخمی کرد و با بدخلقی سرش را برگرداند. نشستن روی تختهای بیرون از رستوران واقعاً ایده مزخرفی بود! بیحوصله رو به سودی که خودش را با منو مشغول کرده بود، گفت: - خب؟! سودی خیره به منو تکرار کرد: - خب که خب. هوفی کشید، از خانه کشانده بودش بیرون تا حرف بزنند و حالا همه کاری کرده بودند جز حرف زدن. - مگه نگفتی میخوای باهام حرف بزنی، چیشد پس؟ سودی منو را بست و درحالی که دستش را برای فراخواندن پیشخدمت در هوا تکانتکان میداد گفت: - چرا، ولی میدونی که من تا شکمم پر نشه مخم کار نمیکنه. اخم در هم کشید و با غیض زیر ل*ب گفت: - ای کارد بخوره به اون شیکم! سودی انگار که حرفش را شنیده باشد، با پرخاش پرسید: - چی گفتی؟ بیحوصله جواب داد: - هیچی بابا. سودی ماهرانه گوشت و نخود لوبیای آبگوشت را میکوبید و هر از گاهی به نخود و لوبیاها ناخنک میزد، رفتارش گاهی از بچههای پایین شهر، یا به قول خودشان ل*بخط، هم لوتیمنشانهتر بود؛ آنقدری که یادش میرفت سودی در یک خانواده پولدار و متمول بزرگ شده و حالا از سر ناچاریست که با آدمهای این منطقه دمخور است. سودی گوشتکوب را از ظرف بیرون کشید و غذای مانده دور گوشتکوب را لیسی زد، با چندش نگاهش کرد. باید خدا را شکر میکرد که کسی دور و برشان ننشسته بود؛ وگرنه آبرو و حیثیتشان با رفتارهای سودی میرفت. - بیا بخور، ببین چی ساختم. سینی خالی شده را به عقب هل داد، میلی به خوردن غذا نداشت؛ اما سودی به جای او، همه غذا را تمام کرده بود. کمی عقب رفت و به پشتی تخت تکیه داد. - خب دیگه، حالا که شکمت پر شد حرفت رو بزن. سودی خلالی از گوشه سینی برداشت و بین دندانهایش کشید و در همان حال گفت: - ماجرای فردا شب رو رزی بهت نگفت؟ اخمهایش را در هم کشید و پرسید: - نه، فردا شب چه خبر هست؟ سودی با شیطنت ابروهایش را بالا و پایین کرد و گفت: - خبرای خوب خوب! کلافه به سودی نگاه کرد. میدانست از این تکهتکه حرف زدن متنفر است و باز هم همین کار را میکرد. با حرص غرید: - دِ جونت بالا بیاد، درست حرف بزن ببینم چی میگی! سودی غشغش خندید و در میان خنده گفت: - وای، خیلی باحال حرص میخوری، جون تو! از میان دندانهای بهم کلید شدهاش غرید: - جون خودت نکبت، بنال ببینم چه خبره فرداشب؟ سودی با چند سرفه قهقه بلندش را به پایان رساند و چهره جدی به خودش گرفت و گفت: - مهمونیه. نام مهمانی که به میان میآمد، تن و بدنش میلرزید، مهمانیها برایش تداعیگر تمام چیزهایی بود که از آنها وحشت داشت. از تخت پایین آمد و گفت: - نه. سودی جا خورده نگاهش کرد. - چی؟ واسه چی نه؟ نمیخواست، رفتن به آن مهمانی و سروکله زدن با مردان مسـ*ت و لایعقل را نمیخواست و سودی این را نمیفهمید. کفشهایش را به پا کرد و خم شد تا بند کتانیهایش را ببندد و در همان حال گفت: - واسه اینکه قرارمون همین بود یادت رفته؟ قرار بود دیگه از این لقمهها واسمون نگیری. سودی هم از روی تخت پایین پرید و کنارش ایستاد. - ولی این مهمونی با قبلیا فرق داره، تو این مهمونی پر از آدمهای مایهدار و قماربازهای حرفهایه، میدونی چه پولی میشه به جیب زد؟ نام پول که به میان آمد پاهایش را به زمین میخ کردند انگار. سودی که تردید او را دید دنباله حرفش را گرفت و ادامه داد: - این مهمونیه مثل قبلیا نیست، آمارش رو گرفتم قراره کل این پولدارهای بالا شهری بریزن اونجا. با استیصال به سودی نگاه کرد، دلش نمیخواست به آن مهمانی برود و از آنطرف عقلش نهیب میزد که به پول نیاز دارد. سودی گفت: - چیکار میکنی، میای؟ -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
مقدمه:: غرق شدن در گرداب خیال و توهم و قدم زدن در مسیر اشتباهی. گناه پشت گناه، به قیمت نفس کشیدن، زنده ماندن و زندگی کردن. داستان رنجیدن و رنجاندنها، گرییدن و گریاندنها، درد شدنها و درد کشیدنها، زجر دادنها و زجر کشیدنها، شکست دادنها و شکستنها. داستان تباه شدن آدمها، نابود شدن زندگیها و مرگ خوبیها. به نام خالق عشق خیرگی نگاه مردان در قهوهخانه را بر روی خودش و سودی احساس میکرد، به قول رزی، این قهوهخانههایی که پر بود از مردهای لات و اوباش، مناسب هیچ دختری نبود؛ اما خب، سودی معمولاً انتخابهایش نامناسب بود. پوفی کشید. میتوانستند جلوی آنهمه چشم که زلزل نگاهشان میکردند حرف بزنند؟! بیحوصله قندی از قندان فلزی پیش رویش برداشت و گوشه لپش گذاشت تا مزه تلخ دهانش عوض شود. صدای حرف زدن مردها و قهقههای بلندشان روی اعصابش بود. نگاه کلافهاش را از شیشه قهوهخانه که بهخاطر دود سیگار و قلیانها به سیاهی میزد گرفت و به سودی که پا روی پا گردانده و از سیگار نیمهسوختهاش کامهای عمیقی میگرفت دوخت؛ ژست جذابش مناسب آن قهوه خانهی قدیمی و زهوار دررفته نبود. دم عمیقی گرفت، کل فضای قهوهخانه را دود گرفته و بوی چای، قهوه و تنباکوی دو سیب نعنا با هم مخلوط شده بود. دستی به صورتش کشید و کمی از چای یخکرده میان استکان کمر باریکش را سر کشید. در آن وضعیت، ترکیب بوی املت و تنباکوی قلیان میز کناریشان که توسط چند مرد درشت هیکل و لات اشغال شده بود به حال بدش دامن میزد. خیره به سودی نگاه کرد تا شاید از رو برود و دست از سر آن سیگار بیچاره که تقریباً به فیلتر رسیدهبود بردارد. - ها! چیه زل زدی به من؟ زیر ل*ب غرولندی کرد و در ظاهر خونسرد ماند. جلوی سودی حرص خوردن و عصبانی شدن فقط همه چیز را بدتر میکرد. - فقط نگاه من سنگینه؟ این همه آدم بهت زل زدن عیب نداره؟ سودی نگاه چپچپی به مردان نشسته پشت میزهای دور و اطرافشان انداخت و نگاه خیرهشان را که دید، توپید: - چتونه دو ساعته زل زدین به ما، آدم ندیدین مگه؟ یکی از مردان که سبیلهایش او را یاد مردان قجری که عکسشان را در کتابهای تاریخی دیده بود میانداخت، خیره در چشمان دریده سودی با پررویی گفت: - آدم که زیاد دیده بودیم، ولی حوری ندیدهبودیم جون شما. سودی با حرص از پشت میز چوبی که چند جایی از آن ل*بپر و تکهتکه شده بود، بلند شد و فریاد کشید: - وایسا تا یه حوری بهت نشون بدم ده تا حوری از اونورش بزنه بیرون. او هم همپای سودی از جایش بلند شد. دخترک کلهشق انگار دنبال شر میگشت! - بسه سودی، شر درست نکن، بیا بریم. سودی بیآنکه نگاهش را از مردانی که با تمسخر نگاهشان میکردند بگیرد، گفت: - نه، صبر کن! من به این مردیکه حالی کنم حوری کیه. *** سودی با حرص غرید: - چرا نذاشتی حساب اون مردیکهی آشغال رو برسم؟ با اخم چشم غرّهای به سودی رفت. از اخلاق جسور و گستاخش خوشش میآمد؛ اما گاهی هم برای خودش و او دردسر درست میکرد. - تو مثل اینکه جدیجدی باورت شده میتونی بزنیش؟ مردیکه دو تای من و تو هیکل داشت! سودی پوف تمسخرآمیزی کرد. - مگه میخواستم باهاش مچ بندازم؟ دعوا که قد و هیکل نمیخواد. در ادامه حرفش نیشخندی زد و از جیب شلوار جین زخمیاش چاقوی ضامندارش را بیرون کشید و ادامه داد: - یه دونه از اینا رو میخواد، با یه جو دل و جرأت. چشمانش را درشت کرد و متعجب گفت: - که بعدش بزنی یکی رو نفله کنی؟ سودی پشت چشمی برایش نازک کرد. - تو دعوا که حلوا خیرات نمیکنن. از آنهمه خونسردی سودی حرصش در آمد. حرف زدن با او مثل خواندن یاسین در گوش خر میماند. نگاه از چشمان خمار و مشکیرنگ سودی که همچنان حق به جانب نگاهش میکرد گرفت؛ پشتش را به او کرد و به سمت جدولهای کنار خیابان قدم برداشت و در همان حال با دلخوری گفت: - اصلاً تقصیر منه که نخواستم بیوفتی گوشهی هلفدونی. سودی انگار که تازه ناراحتیاش را درک کرده باشد، سمتش آمد و دست دور بازویش پیچاند. - خب بابا، چرا مثل این دختربچهها قهر میکنی؟ نفسش را با حرص بیرون داد؛ سودی منتکشیهایش هم متفاوت بود. - حالا که نذاشتی اینجا چیزی بخوریم، میشه بفرمایید این خندق بلا رو کجا باید پر کنیم؟ دستش را به کمرش زد و با حالتی طلبکارانه نگاهش کرد و گفت: - من نذاشتم؟ یادت رفته کی داشت اون وسط شر درست میکرد؟ سودی تابی به چشمانش داد و با لحن لوسی گفت: - باشه بابا، نزن من رو، اصلاً خودم میبرمت یهجا، نهار هم مهمون من. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در رمان های مورد تایید مدیران
عنوان: زعم و یقین نویسنده: سایه مولوی ژانر: معمایی، اجتماعی، عاشقانه خلاصه: یک راه بود و چند بیراهه و ذهنی درگیر خیالات واهی،حقایق پنهان و مشکلات زندگی. برای پایان دادن مشکلات قدم به مسیری سراسر اشتباه میگذارد و اسیر تاریکیها میشود. حقیقت کدام است؟! هویتش چیست؟! سلاح پر شده از گلولههای انتقام را سمت چه کسی باید نشانه رفت؟! صفحه نقد این رمان 👇 -
سلام درخواست فروش رمانم رو در فروشگاه دارم و میخوام با مسوولین مربوط ارتباط بگیرم.
- 1 پاسخ
-
- 1
-