-
تعداد ارسال ها
454 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
19
تمامی مطالب نوشته شده توسط سایه مولوی
-
من مثل آن شمعی بودم که بی هیچ پروانهای سوخت و به پایان رسید
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
آرام و شانه به شانهی جفری راهروی منتهی به سالن اصلی قصر را طی میکردم؛ فکرم مشغول بود و حسابی برای پیدا کردن آلفا شوق و ذوق داشتم. نیم نگاهی سمت جفری غرق در فکر انداختم، سکوت این پسرک پرحرف را دوست نداشتم. - راستی جف تو چطور شب رو اینجا موندی؟! جفری رو به سمت من انداخت و لبخندی زد؛ انگار از اینکه او را از گرداب افکارش بیرون کشیده بودم زیاد هم ناراضی نبود. - من همراه با راموس وارد قصر شدم، پادشاه هم وقتی فهمید که من به راموس توی پیدا کردن تو کمک کردم ازم خواست همینجا بمونم. گفت ممکنه که تو و راموس باز هم به کمک من نیاز داشته باشین و بهتره کنارتون بمونم گرچه که پادشاه نمیدونه کار زیادی از من ساخته نیست. «هومی» کشیدم؛ شاید جفری خودش این فکر را نمیکرد، اما او کمک زیادی به ما کرده بود. اگر جفری نبود ما حتی نمیتوانستیم که وارد قصر شویم، چه برسد به دیدن و صحبت کردن با پادشاه. همراه با جفری وارد سالن شدیم و همانطور که برای رسیدن به پادشاه و پسرش که مثل همیشه بالا نشین سالن بودند قدم برمیداشتیم نگاهم را هم لحظهای به دور و اطراف گرداندم. پادشاه و ولیعهد بر روی تختهایشان نشسته بودند و وزیر اعظم به همراه چند تن دیگر از وزرا و راموس کمی آنطرفتر ایستاده بودند. کمی که جلوتر رفتیم جفری سر به گوشم نزدیک کرد و همانطور که نگاهش به سمت دیگری بود کنار گوشم پچ زد: - اون دختر دیاناس، همون که محافظ ولیعهده. رد نگاهش را گرفتم و به دخترک سبزپوشی که کنار تخت ولیعهد ایستاده بود رسیدم. با تعجب ابرویی بالا انداختم؛ واقعاً این دخترک لاغر میتوانست از ولیعهد محافظت کند؟! در جواب خودم شانهای بالا انداختم؛ خب لابد میتوانست که از بین آنهمه مرد او به عنوان محافظ ولیعهد انتخاب شده بود. به نزدیکی تخت پادشاه و ولیعهد که رسیدم به نشانهی احترام سری خم کردم. - درود به جناب فرمانروا و ولیعهد. پادشاه لبخند محوی به رویم پاشید. - درود به شما بانوی جوان، دیشب کمی ناخوش بودید حالا بهترید؟ من هم لبخند زدم و البته در این بین نگاه خیرهی ولیعهد را هم بر روی خودم احساس میکردم و نمیخواستم که زیاد توجهای بکنم. - خوبم جناب فرمانروا، ممنون از شما. - خوبه؛ پس میتونیم بریم سراغ کارمون. لبخندی زدم و تند و تند سر تکان دادم؛ برای پیدا کردن آلفا دل توی دلم نبود و از همین حالا برای دیدنش شوق و ذوق وصف ناشدنیای داشتم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
نگاهم را به جفری دوختم و با دیدن او که همچنان لبهی تخت نشسته و به در و دیوار اتاق نگاه میکرد گفتم: - هی جف، تو نمیخواهی بری بیرون؟! جفری شانهای بالا انداخت. - چرا، مگه مزاحمتم؟! سر بالا انداختم. - نه، اما فکر کردم باید بری و به کارهات برسی. - نه، من فعلاً جز کمک کردن به تو و راموس کاری ندارم. لبخندی به آنهمه مهربانیاش زدم و خودم را با مالیدن کره بر روی نان مشغول کردم. یادم به سؤالاتی که میخواستم از راموس راجع به دیشب بپرسم که افتاد سر بلند کردم؛ جفری هم شب قبل با راموس همراه بود و این یعنی او هم همه چیز را میدانست، پس شاید میتوانستم جواب سؤالاتم را از او بگیرم. - ببینم جف تو میدونی که دیشب کی من رو به قصر آورد. جفری سری تکان داد. - آره، راموس بود که تو رو تا قصر آورد. از این حرفش لبخندی به لبم نشست، اما با فکر به سؤال بعدیام ناخواسته لبخندم وا رفت و آن احساس خجالت و گرما به صورتم برگشت. - کی… کی این لباسها رو به تنم کرد؟ را… راموس؟! - نه، محافظ ولیعهد که همرامون بود این کار رو کرد. از شنیدن جوابش تنم یخ زد؛ یک مرد غریبه مرا بدون لباس دیده بود! وای بر من! - مُ… مُحافظ ولیعهد؟! چ… چرا؛ منظورم اینه که چرا یه مرد غریبه این کار رو کرد؟! جفری نیشخندی زد و من دلیل نیشخندش را نفهمیدم. - مرد غریبه نبود، اون یه دختر بود. با بهت ابرویی بالا انداختم؛ داشت مسخرهام میکرد؟! آخر مگر یک دختر میتوانست محافظ کسی باشد؟! - یه دختر؟! جفری سرش را تند و تند تکان داد. - درسته؛ من هم وقتی اون رو دیدم درست مثل تو تعجب کردم. اسمش دیاناس یه دختر لاغر و ظریف که برعکس ظاهرش خیلی قوی و شجاعه. متفکر سرم را به زیر انداختم؛ باز جای شکرش باقی بود که یک دختر لباسم را به تنم کرده بود وگرنه اگر راموس این کار را کرده بود از خجالت نمیتوانستم در چشمانش نگاه کنم. - اگه صبحانهات رو خوردی بیا بریم بیرون، چون من حسابی کنجکاوم که بدونم آلفای سرزمینتون کیه و پادشاه چجوری قراره اون رو پیدا کنه! سینی صبحانه را کمی به عقب هُل دادم و از روی تخت برخاستم؛ خودم هم بسیار کنجکاو بودم که بدانم آلفا کیست و ما برای نجات سرزمینمان به کمک چه کسی نیازمندیم. - میشه بری بیرون تا من لباس عوض کنم؟ جفری «باشهای» گفت و با عجله از اتاق بیرون زد؛ رفتار عجولانهاش لبخند را به لبم آورد. این پسرک از من هم بیشتر عجله داشت! -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
دو دستم را روی صورتم گذاشتم، اینکه از شب قبل هیچ چیزی به یاد نداشتم پاک روح و روان مرا به هم ریخته بود! - من واقعاً نمیفهمم، اصلاً یادم نمیاد دیشب چه اتفاقی افتاد! چشمانم را روی هم فشردم و قطره اشکی از چشمم به روی گونهام چکید؛ نکند که آنها راست میگفتند؟! نکند که من به آن گوسفندان حمله کرده بودم؟! - نکنه… نکنه که واقعاً به اون حیوونها حمله کرده باشم؟! دو دستم را پایین آوردم وخیره در چشمان نگران راموس با بغض نالیدم: - وای خدا! من… من نمیخوام یه جونور وحشی باشم! دست راموس بر روی شانهام نشست. - هی این چه حرفیه دختر؟! معلومه که تو یه جونور وحشی نیستی! لحظهای مکث کرد و با اخم و لحنی مشکوک ادامه داد: - یه چیزی این وسط مشکوکه. متعجب از حرف او پرسیدم: - منظورت چیه؟! - چرا درست زمانی که پا به این سرزمین گذاشتی این اتفاق برای تو افتاده؟! چرا تو اصلاً از دیشب چیزی یادت نمیاد؟! چطوریه که تو هیچوقت به هیچ موجودی حمله نکرده بودی و درست همین دیشب و برای اولین بار این اتفاق افتاد؟! جفری هم که از حرفهای راموس متعجب شده بود خیره به صورت او لب زد: - چی میخواهی بگی راموس؟! راموس نیم نگاهی سمت جفری انداخت. - میخوام بگم که یه کس دیگه توی این ماجرا و اتفاقات دست داشته؛ یه نفر که از هویت ما با خبر بوده خواسته ما رو بین مردم این سرزمین بد و خطرناک جلوه بده. از این حرف راموس ته دلم خالی شد؛ یعنی یک نفر میخواست ما را بدنام کند و مردم را از ما بترساند؟! اما چه کسی؟! - مثلاً… مثلاً کی؟! راموس از لبهی تخت برخاست. - یه حدسهایی میزنم، ولی تا مطمئن نشم نمیتونم چیزی بگم. همانطور که به سمت در اتاق میرفت تا بیرون برود ادامه داد: - صبحانهات رو که خوردی بیا به سالن اصلی، دیشب نشد که از پادشاه کمک بگیرم و حالا باید این کار رو بکنیم. سرم را تکان دادم و راموس با زدن لبخندی دلگرم کننده به صورت نگرانم از اتاق بیرون رفت. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
راموس نگاه چپچپی به جفری انداخت و در جواب من سری تکان داد. - از اونجایی که میدونستم تو با هیبت گرگی توی شهر نمیمونی برای پیدا کردنت به سمت جنگل رفتیم؛ یکم مونده به جنگل چند تا مرد رو دیدیم که یکیشون یه چوپان بود. جفری میان حرف راموس آمد. - من رفتم جلو و از اریکِ چوپان دلیل اونجا بودنشون رو پرسیدم؛ اریک گفت که حدودهای نیمه شب یه گرگ به گوسفندهاش حمله کرده و بعد از اینکه یکی از گوسفندهاش رو دریده اون با چوب زده توی سرش. سرم را با گیجی تکان دادم؛ نمیفهمیدم این حرفها چه ربطی به من میتواند داشته باشد؟! - خب، اینا چه ربطی به من داره؟! جفری خودش را کمی جلو کشید و گفت: - واقعاً نفهمیدی؟! خب اون گرگی که به گوسفندهای اریک حمله کرد تو بودی دیگه، اون هم با چوب زده بود توی سرت و تو بیهوش شده بودی. مات و مبهوت مانده سری به رد حرفشان تکان دادم؛ این امکان نداشت! من… من در زمان تبدیل شدنم هرگز به هیچ جانوری حمله نکرده بودم! - نه… نه این دروغه! من… من تا حالا به هیچ جونوری حمله نکردم! - ولی دیشب این کار رو کردی! با خشم به جفری نگاه کردم؛ چرا نمیفهمید که آن کار من نبوده است؟! - من به هیچکس حمله نکردم؛ اینها همش یه مشت حرف مزخرف و دروغه! راموس دستش را بر روی دست مشت شدهام که با خشم فشرده میشد گذاشت و با لحنی که سعی میکرد آرام و عادی باشد گفت: - ببین لونا این اتفاق برای هرکسی ممکن بیوفته، تو توی حالت عادی نبودی و الان هم چیزی یادت نمیاد؛ پس بهتره دیگه بهش فکر نکنی. سرم را به طرفین تکان دادم؛ او نمیفهمید، او حال مرا نمیفهمید! اینکه بیایند و به من بگویند که شب قبل مثل یک حیوان وحشی به گوشفندان حمله کرده و بکی از آنها را دریدهام زیادی آزاردهنده بود! - من اینکار رو نکردم راموس، من توی تموم این سالهایی که تبدیل میشدم به هیچ موجودی حمله نکردم. من… من همیشه همه چیز رو از شبهای تبدیل شدنم به یاد میآوردم، اما دیشب… -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
راموس سری تکان داد. - تو صبحانهات رو بخور من میگم برات. با تعلل دست پیش بردم و تکه نانی از داخل سینی برداشتم؛ گرسنه بودم، اما آنقدر فکرم مشغول بود که میل و اشتهایی برایم نمانده بود. به ناچار گاز کوچکی به نان در دستم زدم و در همان حال نگاه منتظرم را به راموس دوختم تا شاید زودتر به حرف بیاید و مرا از آنهمه نگرانی خلاص کند. - نمیخواهی چیزی بگی؟! راموس سرش را بالا و پایین کرد. - چرا… چرا میگم. باز هم تعلل کرد و نمیدانم چرا این تردید و تعللِ او داشت مرا میترسان؛ نکند رفتار بدی انجام داده بودم که چیزی نمیگفت؟! اما نه، من همیشه وقت تبدیل شدن تمام تمرکزم را به کار میگرفتم تا مبادا کنترلم را از دست بدهم. - من دیشب خیلی نگران تو شده بودم، میدونی دلم شور میزد و میترسیدم که اتفاقی برات بیوفته. برای همین آخر شب به همراه محافظی که ولیعهد برام در نظر گرفته بود برای پیدا کردن تو از قصر زدیم بیرون... راموس همچنان مشغول حرف زدن بود که ناگهان در باز شد و کسی با عجله و شتاب وارد اتاق شد. - هی لونا چطوری دختر؛ حالت بهتره؟! با چشمانی گشاد شده از بهت به جفری که لبخند بر لب کنار تختم ایستاده بود نگاه دوخته بودم؛ اینجا چه خبر بود؟! او دیگر اینجا و در قصر پادشاه چه میکرد؟! راموس که نگاه متعجبم را دیده بود با کلافگی پوفی کشید و حرفش را اینطور ادامه داد: - برای پیدا کردن تو از قصر زدیم بیرون و بین راه جفری رو دیدیم. جفری در تأیید حرف راموس سر تکان داد. - من توی جمع دوستانم داشتم از جشن لذت میبردم که یه دفعه چشمم به یه آشنا خورد. نگاه همچنان متعجبم را از جفری به روی راموس گرداندم. - درسته، اون آشنا راموس بود که با محافظ شخصیش داشت دنبال تو میگشت. راموس حرف جفری را رد کرد. - اون محافظ شخصی من نبود، محافظ ولیعهد بود. جفری شانهای بالا انداخت. - خب باشه، مهم اینکه حالا اون محافظ توعه. کلافه و گیج از بحثی که موضوعش را هم درست نمیدانستم غر زدم: - میشه برگردیم سر بحث قبلی؟! -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
*** لونا با تابیدن نور خورشید به صورتم آرام چشم گشودم؛ نگاهم به سقف مرمرین بالای سرم که افتاد متعجب و گیج چشم درشت کردم. تا جایی که به یاد داشتم شب قبل از قصر بیرون زده بودم تا مبادا به کسی آسیب برسانم و حالا باز در قصر و توی اتاق خودم و راموس بودم. آرام روی تخت نیمخیز نشستم و خواستم طبق عادت کش و قوسی به تنم بدهم که دردی در سر و گردنم پیچید. اخم درهم کشیده و دستم را به پشت گردنم رساندم و نقطهی دردناک سرم را فشردم؛ این درد لعنتی برای چه بود؟! در همین حین نگاهم به ردای بلند و سفیدِ بر تنم افتاد؛ من که پس از تبدیل شدن لباس نداشتم پس چه کسی لباسهایم را به تنم پوشانده بود؟! یعنی ممکن بود که این کار راموس باشد؟! وای که حتی فکرش هم من را خجالتزده میکرد! با صدای باز شدن در اتاق نگاهم را بالا کشیدم و به راموسی که سینی صبحانه به دست وارد اتاق میشد نگاه دوختم؛ هنوز هم در سرم پر از فکر و سؤال راجع به شب قبل بود و به دنبال فرصتی بودم که جوابم را از راموس بگیرم. - بیدار شدی؟ سرم را آرام تکانی دادم؛ راموس سینی صبحانه را بر روی تختم گذاشت و خودش هم لبهی تخت نشست. - حالت خوبه؟! نفسم را کلافه بیرون دادم؛ هم سردرد داشتم و هم اینکه از شب قبل هیچچیز در یادم نمانده بود داشت آزارم میداد و به آن حال مطمئناً نمیشد خوب گفت. - نه، راستش سرم خیلی درد میکنه. راموس سرش را تکانی داد؛ انگار که حرفم زیاد هم او را متعجب نکرده بود. - میدونم، به خاطر ضربهایه که دیشب توی سرت خورده. با گیجی اخم درهم کشیدم؛ هر چه که فکر میکردم هیچ چیز به یاد نمیآوردم. انگار که یک نفر تمام اتفاقات شب قبل را از سرم پاک کرده باشد هیچ چیزی در حافظهام نبود. - شب قبل؟! راموس با تعجب ابرویی بالا انداخت و نگاه دقیقش را به چشمان گیج من دوخت. - ببینم چیزی از دیشب یادت نمیاد؟! سرم را به طرفین تکان دادم؛ راموس پوفی کشید و همانطور که سینی صبحانه را به سمتم هُل میداد گفت: - بیا یه چیزی بخور. اخم درهم کشیدم؛ چرا از اتفاقات شب قبل چیزی به من نمیگفت؟! - نمیخواهی بگی دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟! تو دیشب چطوری من رو پیدا کردی؟! من… من چطور باز سر از قصر در آوردم؟! -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پشتم را به دیانایی که به سمت لونا میرفت کردم و نفسم را پوف مانند بیرون دادم؛ لونا آسیب دیده بود و من بابت این اتفاق خودم را مقصر میدانستم. من نباید اجازه میدادم که دخترک به تنهایی پا به این جنگل بگذارد؛ من نباید او را تنها میگذاشتم، اما اینکار را کرده بودم و حالا دخترک آسیب دیده بود. فقط امیدوار بودم که آسیبش زیاد هم جدی نباشد که آنموقع از عذاب وجدان و نگرانیای که نسبت به لونا داشتم باید خودم را میکشتم. - راموس، جفری؛ بیاید اینجا. با شنیدن صدای دیانا فوراً چرخیدم و با شتاب به سمتشان قدم برداشتم. - چیه؟ چیشده؟! کنار لونایی که از هوش رفته بود روی زانوهایم نشستم، از شدت آسیب دیدگیاش خبر نداشتم و ترس و اضطراب حتی مانع از این میشد که بتوانم به او دست بزنم. - چش شده؟! چرا از هوش رفته؟! دیانا دستش را آرام بر روی نبض گردن لونا گذاشت و پس از چند لحظه سر بلند کرد و نگاه آرامش را به ما دوخت. - چیزیش نیست، احتمالاً به خاطر شدت ضربهی اون مرد از هوش رفته. با شَک و تردید نگاهش کردم، یعنی فقط یک بیهوشی ساده بود؟! - مطمئنی؟! دیانا سری تکان داد. - آره، اونطور که تو برام تعریف کردی اون دختر باید قویتر از این حرفها باشه که با یه ضرب آسیب جدیای ببینه؛ بعلاوه روی تنش جای هیچ زخم یا جراحتی نبود که نشون از آسیب بیشتری باشه. دیانا آرام از جایش برخاست و کیسهای که من بر روی زمین گذاشته بودم را برداشت. - فکر کنم تو باید اون رو تا قصر برسونی راموس، چون فکر نمیکنم بتونیم تا زمان بههوش اومدنش صبر کنیم. سرم را در تأیید حرفش تکان دادم، همین که فهمیده بودم دخترک سالم است و آسیب جدیای ندیده برایم کافی بود. همانطور نشسته یک دستم را به زیر کتفهای لونا و دست دیگرم را زیر زانوهایش انداختم و او را از زمین بلند کردم؛ وزن دخترک آنقدرها هم زیاد نبود که بخواهم برای حمل کردنش دچار مشکل شوم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
دیانا با تردید گفت: - اگه… اگه اون گرگ لونا باشه یعنی… یعنی جونش توی خطره! سرم را در تأیید حرفش تکان دادم. - ممکنه به خاطر ضربهای که خورده براش اتفاقی افتاده باشه، پس باید زودتر پیداش کنیم! هر سه نگاه ترسان و نگرانی بین یکدیگر رد و بدل کردیم و با سرعت به سمت جنگل به راه افتادیم؛ از شدت اضطراب قلبم درون سینهام به تب و تاب افتاده و فکر به آسیب دیدن لونا حالم را بیش از پیش خراب میکرد. در لابهلای درختان میدویدم و نگاهم را برای پیدا کردن لونا به اینطرف و آنطرف میچرخاندم؛ صدای قدمها و صحبتهای آن مردان را هم از سمت ورودی جنگل میشنیدم و همین به اضطرابم میافزود. - پس این دختر کجاست؟! در جواب جفری شانهای بالا انداختم، اگر میدانستم کجاست که اینهمه اضطراب و استرس را به خودم وارد نمیکردم. کمی دیگر که رفتیم از لابلای درختها چشمم به روی سایهای در تاریکی ثابت ماند، خودش بود؟! - اون لونا نیست؟! نیم نگاهی دیانا که او هم انگار متوجه سایه شده بود انداختم و باز جلوتر رفتم، از آن فاصله و در آن تاریکی تشخیص هیبت سایهوار آن موجود کار آسانی نبود. چشمانم را ریز کردم و با دقت بیشتری نگاه کردم؛ خودش بود. خود لونا بود که حالا به هیبت انسانیاش برگشته بود؛ من خیلی خوب میتوانستم آن موهای بلندِ قهوهای و اندام ظریفش را تشخیص بدهم. - خودشه. اما چرا روی زمین افتاده بود؟! نکند… نکند که آسیبی دیده بود؟! خواستم قدم دیگری به سمتش بردارم که دیانا با پیش آوردن دستش مانع از جلوتر رفتن من شد. نگاه متعجب و سؤالیام را به او دوختم که خیره در چشمانم گفت: - گفتی بعد از تبدیل شدنش لباس به بدنش نمیمونه؛ فکر نمیکنی بهتر باشه که اول من برم جلو؟! لحظهای متفکرانه نگاهش کردم؛ حق با او بود. با آن حال و احوالات عجیبی که در مقابل لونا به سراغم میآمد همان بهتر بود که بدن نیمه برهنهاش را نبینم و از طرفی هم نمیتوانستم اجازه بدهم که جفری هم او را بدون لباس ببیند. از کیسهای که در دست داشتم ردایی سفید و بلند که برای همین مواقع با خود آورده بودم را بیرون کشیدم و آن را به سمت دیانا گرفتم. - باشه، پس این رو به تنش بپوشون و بعد ما رو صدا کن. دیانا سری تکان داد و پس از گرفتن ردا به سمت لونا رفت. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
جفری با صدایی آرام گفت: - صبر کنین ببینم. کمی به سمت مردان دقیق شد و گفت: - اون مرد اریکه، چوپان یکی از دهکدههای اطرافه که هرازگاهی گوسفندهاش رو برای چرا به جنگل میاره. با تعجب اخم درهم کشیدم؛ برای چرا به جنگل میآمد؟! آن هم این وقت شب؟! - ولی این وقت شب اینجا چیکار میکنه؟! جفری شانهای بالا انداخت و همانطور که به سمت مردان قدم برمیداشت جواب داد: - همینجا وایسید، میرم ببینم اینجا چی کار دارن. سری تکان دادم و با نگاهم جفری را تا رسیدن به مردها که همچنان غرق صحبت با یکدیگر بودند دنبال کردم. - هیچ از این پسره خوشم نمیاد! با بهت به چهرهی اخمآلود دیانا نگاه کردم؛ دربارهی جفری صحبت میکرد؟! - سخت نگیر، اون زیاد هم پسر بدی نیست. دیانا زیر لب غر زد: - ولی روی اعصابمه! سری در تأیید حرفش تکان دادم، حق با او بود. پسرک با وجود ذات خوبی که داشت، اما گاهی زیادی روی اعصاب بود. - آره، با این حرفت موافقم. با پیش آمدن جفری صحبتمان را به پایان رساندیم و نگاه منتظرمان را به او دوختیم. - چی شد؟! فهمیدی چرا اینجان؟! جفری سرش را تکانی داد، در چشمانش ترس و تردیدی را میدیدم که ته دلم را خالی میکرد. - آره، اریک گفت از سر شب با گوسفندهاش به این اطراف اومده بود که یهو همین چند دقیقهی قبل یه گرگ بزرگ به یکی از گوسفندهاش حمله میکنه و اون با چوب میزنه توی سرش. با شنیدن این حرف انگار روح از تنم در رفت، نکند که آن گرگ لونا بوده است؟! - خب بقیهاش؟! جفری نیم نگاهی به دیانا انداخت و با صدایی مرتعش ادامه داد: - گفت که گرگه فرار کرده و اون اهالی دهکده رو خبر کرده تا برن و دنبال اون گرگ بگردن؛ ممکنه که اون گرگ لونا بوده باشه؟! دستی به صورت سردم کشیدم و نفسم را عمیق بیرون دادم، اگر اینطور بود که باید هر چه زودتر و پیش از مردان دهکده لونا را پیدا میکردیم و او را به قصر برمیگرداندیم چون اگر دست آن مردان به او میرسید مطمئناً عاقبت خوبی نداشت! -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
جفری را پشت سر گذاشتم، اما پسرک دوباره دوان دوان خودش را به من رساند و در کنارم جای گرفت. - اوه راستی نگفتی، تونستی با پادشاه صحبت کنی و ازش کمک بگیری؟! سرم را تکان آرامی دادم و زیرلب گفتم: - آره، قول داده که بهمون کمک کنه. جفری هم سری تکان داد. - پس الان کجا دارین میرین؟! لحظهای با چشمانی تنگ شده و متفکر به روبهرو خیره شد و انگار به یاد چیزی افتاد که با بهت و تعجب پرسید: - صبر کن ببینم، پس لونا کجاست؟! نکنه اتفاقی براش افتاده؟! از شنیدن نام لونا آنهم با آن صمیمیت از زبان او اخم درهم کشیدم، باز قرار بود این پسر مرا با صمیمیت بیش از حدش با لونا عصبانی کند؟! - امشب ماه کامله و اون تبدیل میشه و برای اینکه مردم نبیننش از قصر زده بیرون، حالا ما داریم دنبالش میگردیم. نگاه کوتاهی سمتش انداختم و ادامه دادم: - تو هم بهتره برگردی تا ادامهی جشن رو از دست ندادی. جفری سرش را به طرفین تکانی داد. - اوه نه، من هم میخوام باهاتون بیام. - نه جف، لازم نیست تو با ما بیای. جفری همانطور که به همراه من قدم برمیداشت و از شهر دور و دورتر میشدیم گفت: - چرا لازمه؛ من این جنگل رو مثل کف دستم بلدم و میتونم کمکتون کنم. پوفی کشیدم؛ حالا که پای لونا وسط آمده بود زیاد هم از حضور جفری راضی نبودم، اما نگرانیام برای لونا مجبورم میکرد که دندان روی جگر بگذارم و او را در کنار خودم تحمل کنم. با دیدن انبود درختانِ جنگل لبخندی روی لبم نشست، بالاخره پس از آنهمه راه رفتن و تحمل اضطراب و پرحرفیهای جفری به جنگل رسیده بودیم و مطمئناً هیچ چیزی نمیتوانست مرا آنقدر خوشحال کند. - اوف، بالاخره رسیدیم! کمی که جلوتر رفتیم متوجه چند مرد که گوشهای در نزدیکی جنگل ایستاده و مشغول حرف زدن با یکدیگر بودند شدیم. - اونها دیگه کیان؟! دیانا شانهای بالا انداخت. - شاید از مردم شهر هستن؟! نگاه دقیقم را به آن مردان که میانسال هم به نظر میرسیدند دوختم. - مگه مردم شهر نباید حالا توی جشن باشن؟! -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
- این دختر دیگه کیه راموس؟! سر به سمت جفری چرخاندم او را درحالی که با حس و حالی عجیب به دیانا خیره شده بود دیدم، این نگاهش از کنجکاوی بود یا چیز دیگر نمیدانستم. دیانا که از نگاه خیرهی جفری کلافه شده بود اخم درهم کشید و بیحوصله جواب داد: - من از طرف پادشاه مأمور شدم که از ایشون محافظت کنم. اینبار جفری بود که با اخم به دیانا خیره شد. - یعنی انتظار داری باور کنم که یه دختر میتونه از کسی محافظت کنه؟! دیانا نگاه تیزی به جفری انداخت و با سرعتی وحشتناک شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و لبهی تیز و بُرندهی آن را روی گردن جفری قرار داد. - دلت میخواد نشونت بدم که یه دختر چطور میتونه از بقیه محفاظت کنه؟! قدمی پس رفتم و از دخترک عصبانی دور شدم، من هم زبانم از واکنش تند دیانا بند آمده بود چه برسد به جفری که کم مانده بود شمشیر دیانا سرش را از تنش جدا کند. - ن… نه، م… من… من فقط شو… شوخی کردم، با… باور کن! جفری رو به من کرد و نگاه ملتمسی سمت من انداخت؛ من هم نگاهی به دیانا که با چشمان وحشیاش به مردمکهای لرزان جفری خیره شده بود انداختم. آخر من به این دخترک عصبانی چه باید میگفتم که اینبار با شمشیرش خودم را نشانه نگیرد؟! - راست میگه دیانا، اون فقط داشت شوخی میکرد! دیانا لحظهای پلک روی هم گذاشت و سپس شمشیرش را پایین آورد و همانطور که آن را در غلافش جای میداد گفت: - این یادت بمونه که دفعهی بعد با هیچ دختری همچین شوخیای نکنی! جفری دستی به گلویش کشید و با ترس و لرز زمزمه کرد: - من اصلاً غلط بکنم که دوباره با یه دختر شوخی کنم! دیانا «خوبهای» زیر لب گفت و همانطور که از کنار جفری میگذشت رو به من ادامه داد: - اگر میخواهی که اون دختر رو پیدا کنی بهتره زودتر راه بیوفتیم چون تا جنگل راه زیادی مونده. سری تکان دادم و پشت سر دیانا به راه افتادم، باید زودتر لونا را پیدا میکردم و از سلامتیاش باخبر میشدم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
همانطور که شنل مشکی رنگم را تا روی صورتم پایین کشیده بودم شانهبهشانهی دیانا در بین کوچهها قدم برمیداشتم. شب از نیمه گذشته بود و حالا کوچهها از جمع جوانانی پر شده بود که در هر گوشه و کناری آتشی برپا کرده و به دور هم نشسته و بساط صحبت و خندهشان برپا بود. نفسم را پوف مانند بیرون دادم، حالا کجا را باید به دنبال لونا میگشتم؟! - میدونی که اون دختر کجا قرار بود بره؟ در جواب دیانا شانهای بالا انداختم که ادامه داد: - پس حالا کجا رو باید دنبالش بگردیم؟! کیسهی در دستانم را میان مشتم فشردم، او هم سؤالی را میپرسید که خودم هم از آن خبر نداشتم! - هر جایی که به ذهنمون برسه. دیانا کمی جلوتر از من قدم برداشت. - پس بهتره از جنگل شروع کنیم، احتمال اینکه اون دختر با هیبت گرگ راه بیوفته توی شهر و بین مردم خیلی کمه. در جواب دخترک سری تکان دادم؛ حق با او بود، لونا با آن وضعیت مطمئناً به داخل شهر نمیآمد. سرم را پایین انداخته و کمی عقبتر از دیانا از کنار دختران و پسران جمع شده به دور آتش میگذشتم؛ نگرانی برای لونا تمام وجودم را گرفته و برای پیدا کردن او بسیار عجله داشتم. - راموس! با شنیدن نامم از زبان کسی سرجایم خشکم زد؛ من که در این سرزمین کسی را نمیشناختم پس چه کسی بود که مرا میشناخت و نامم را هم میدانست؟! دیانا که از ایستادن من متعجب شده بود به سمتم چرخید و پرسید: - چی شده؟! پیش از آنکه بخواهم جوابی بدهم کسی با شتاب خودش را به روبهرویم رساند. - هی راموس خودتی؟! کلاه شنل را از روی صورتم کمی بالا دادم و به فردی که پیش رویم ایستاده بود نگاه کردم؛ باز هم او؟! از دیدنش لبخند محو و کمرنگی به لبم نشست. - آره خودمم، تو اینجا چیکار میکنی جِف؟! جفری نیم نگاهی به جمع جوانان کرد و گفت: - مراسم آخر شبمونه، دور هم جمع میشیم و خاطرات هیجان انگیزمون رو برای هم تعریف میکنیم. تو اینجا چیکار میکنی؟ در همین لحظه دیانا که کمی دورتر از ما ایستاده بود به سمت من آمد و در کنارم جای گرفت. - آشناست؟! نگاهش به جفری را که دیدم سر به تأیید سؤالش تکان دادم؛ فکرش را نمیکردم، اما دیدن این پسر در این شب پر اضطراب و آزاردهنده کمی خوشحالم کرده بود. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
ولیعهد کوتاه نیامد و گفت: - پس بذار محافظ شخصیم رو همراهت بفرستم تا یه وقت خطری تهدیدت نکنه. با عجله جواب دادم: - نه لازم نیست، من خودم… ولیعهد دستش را به نشانهی سکوت بالا برد و من برای احترام و به ناچار از دستور او پیروی کرده و سکوت کردم. ولیعهد کنار گوش یکی از خدمههای پشت سرش چیزی گفت و زن جوان پس از شنیدن حرفهای او سری به تأیید تکان داد و با سرعت از سالن بیرون رفت. کلافه دستی به پیشانیام کشیدم، در آن وضعیت پر التهاب باید منتظر چه کسی میبودم؟! نمیدانستم. پس از چند لحظه یک دختر جوان و سبز پوش درحالی که کمانی چوبی را بر دوش و تیردانی پر از تیرهای پَردار بر کمر داشت وارد سالن شد و یکراست به سمت ولیعهد آمد. - من رو احضار کرده بودین جناب ولیعهد؟ ولیعهد لبخند پر غروری زد و با تکان سرش حرف دختر را تأیید کرد، سپس رو به سمت من که همچنان از دیدن دخترک مبهوت مانده بودم برگرداند و با اشارهای به دختر که حالا در کنارش ایستاده بود گفت: - ایشون محافظ شخصی من دیاناس. نگاه مبهوت و متعجبم را برای لحظهای به دخترک دوختم، چشمانی وحشی و سبز رنگ، صورت آفتاب سوخته و موهایی به رنگ بلوط که مقداری از آنها بر روی پیشانیاش ریخته و یکی از چشمانش را پوشانده بود و آن خراش افتاده بر گونهی راستش از او چهرهای جذاب و جنگجو ساخته بود، اما هنوز هم برایم سخت بود که باور کنم این دخترک ظریف محافظ ولیعهد باشد. دخترک از نگاه خیرهام اخم درهم کرد و ولیعهد با تکخندی گفت: - اینجوری نگاش نکن، جنگجویی قدرتمندتر از دیانا توی این سرزمین نیست. سرم را با تردید تکانی دادم. - من خودم به تنهایی میتونم لونا رو پیدا کنم، واقعاً میگم که به حضور کسی نیازی نیست. ولیعهد لبخندی جدی بر لب راند و با قاطعیتی که تابحال مثل آن را در لحن و صورتش ندیده بودم لب زد: - شما مهمان ما هستید و تا وقتی که اینجا هستید حفاظت از شما وظیفهی ماست. سری تکان دادم، انگار چارهای جز تحمل حضور این دخترک که بدجور هم به رویم اخم میکرد نداشتم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
ولیعهد کمی خودش را به جلو کشید و با همان هیجانی که شاید جزو جدانشدنیی از شخصیتش بود گفت: - هی ببینم نکنه که تو به یه طلسم دچار شدی؟! به حرفش پوزخندی زدم؛ مثلاً چه کسی مرا طلسم کرده بود؟! - نه این امکان نداره، پای هیچ جادوگری تابحال به سرزمین ما باز نشده که بخواد من رو طلسم کرده باشه! - هیچ جادوگری؟! با بهت به پادشاه که رنگ پریدهی صورتش حاکی از پریشانیاش بود نگاه کردم؛ این حال خراب برای چه بود؟! - چیزی فرمودین جناب پادشاه؟! پادشاه سرش را به طرفین تکان داد و همانطور آشفته احوال لب زد: - نه، نه چیزی نگفتم. نفسم را پوف مانند بیرون دادم؛ آنقدر فکرم درگیر حال و احوال لونا بود که نخواهم به رفتارهای عجیب پادشاه فکر کنم. آرنج به میز چوبی تکیه دادم و باز خودم را با تماشا کردنِ مردمی که هنوز هر از گاهی با نگاهی عجیب خیرهام میشدند سرگرم کرده بودم، اما هیچ چیزی نمیتوانست مرا از فکر به لونا بیرون بیاورد. کلافه و کمی عصبی از اضطراب پایان ناپذیرم از جای برخاستم؛ نگران لونا بودم و نمیتوانستم دست روی دست بگذارم و هیچ کاری نکنم. - چیشده راموس؟! کجا میخواهی بری؟! سر به سمت ولیعهد چرخاندم. - باید برم دنبال لونا؛ ممکنه بعد از برگشتنش به حالت عادی به کمک احتیاج داشته باشه. ولیعهد اخم محوی به ابروهای شمشیریاش انداخت. - ولی تو که نمیدونی اون کجا رفته. لبخند بیحس و حالی زدم؛ این چیزها اصلاً مهم نبود. این مهم بود که من نمیتوانستم منتظر بنشینم. - مهم نیست، بالاخره دنبالش میگردم و یه جوری پیداش میکنم. - اما تو که جایی رو بلد نیستی، میخواهی من هم باهات بیام؟! سرم را به نشانهی نه تکان دادم؛ نمیخواستم که این پسر کنجکاو و زیادی هیجانزده را به دنبال خودم راه بیاندازم. جدای از اینکه گاهی با آنهمه کنجکاویاش کلافهام میکرد او ولیعهد یک سرزمین بود و افتادن یک خراش به جانش مطمئناً برایمان دردسر بزرگی میشد. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
*** راموس نگران و کلافه پایم را به زمین میکوبیدم و نگاه بیهدفم را در دور و اطراف سالن میگرداندم. میدانستم که تا زمان ناپدید شدن ماه خبری از لونا نخواهد شد، اما نگران بودم و ناخودآگاه نگاهم مدام سمت ورودی سالن کشیده میشد. - چیزی شده راموس؟ چرا اینقدر کلافه به نظر میرسی؟! لبخند اجباری زدم؛ نمیخواستم با نگرانیهایم جشن آنها را خراب کنم. - چیزی نیست، یکم نگران لونا هستم که تنهایی رفته بیرون. ولیعهد با ابروهای بالا رفته از تعجب نگاهم کرد و پرسید: - چرا تنهایی رفته بیرون؟! با خونسردیی که تنها در ظاهرم نمود پیدا کرده و در دلم هیچ اثری از آن نبود شانه بالا انداختم. - خب امشب ماه کامله و اون تبدیل میشه، نمیخواست جلوی مردم این اتفاق بیوفته و برای همین هم از قصر رفت بیرون. ولیعهد تکخندی زد و با هیجان گفت: - اوه من پاک فراموش کرده بودم که شماها گرگینه هستید و توی شبهای ماه کامل تبدیل میشید. لحظهای مکث کرد و انگار که چیز جدیدتری به ذهنش رسیده باشد پرسید: - ببینم مگه تو هم مثل اون یه گرگینه نیستی؟ پس چرا تو تبدیل نشدی؟! نفسم را عمیق و پوف مانند بیرون دادم؛ حالا در آن شرایط باید همه چیز را به او توضیح میدادم؟! - خب من… من نمیتونم تبدیل بشم. - نمیتونی؟! چرا؟! کلافه پلک روی هم فشردم؛ کنجکاویهای جناب ولیعهد تمامی نداشت. - چون من با بقیهی گرگینهها متفاوتم. پادشاه که انگار توجهاش به گفتگوی ما جلب شده بود پرسید: - تو با بقیه متفاوتی؟! چجور تفاوتی داری؟! - خب من به اندازهی بقیهی گرگینهها قدرت بدنی ندارم و مثل اونها چه توی شبهای ماه کامل و چه در حالت عادی نمیتونم به هیبت گرگ دربیام. پادشاه با حالتی عجیب و سردرگم سر تکان داد؛ حال و احوالاتی که داشت مرا متعجب کرده بود. چرا که حس میکردم او در وجودم به دنبال چیزی میگشت. - یعنی… یعنی تو تابحال به گرگ تبدیل نشدی؟! سرم را در تأیید حرفش تکان دادم. - فقط یکبار، اونهم وقتی که پونزده سالم بود و به بلوغ رسیده بودم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
با تمام سرعتم میدویدم و از میان کوچههای شهر میگذشتم، شاید خوش شانس بودم که اکثر مردم به خاطر گرفتن جشن به خانههای خودشان و یکدیگر رفته بودند و خبری از آنها در میان کوچهها نبود تا مرا به در آن وضعیت ببینند. از دور چشمم به درختان میوهی درون جنگل افتاد، جوشش خون داغ در رگهایم و رویش موهای بلند در تمام بدنم را حس میکردم و همزمان با تغییر شکل اندامم سرعت دویدنم را بیشتر میکردم. در آمدن به هیبت گرگ آن هم پیش چشمان یک مشت جادوگر که همانطور هم به من و راموس شک داشتند و از ما میترسیدند اصلاً چیزی نبود که دلم آن را بخواهد. وارد جنگل شدم و با گذشتن از لابلای درختها خودم را به تپهای که بلندتر از تمام تپهها بود رساندم. روی تپه ایستادم و به ماهی که حالا درست در وسط آسمان بود خیره شدم، تمام شهر زیر پایم بود و نور ماه به من قدرت میداد و من به خوبی میتوانستم بالا آمدن گرگ درونم را حس کنم. چشمانم را بستم و با درد شدیدی که در ستون فقراتم پیچید روی زانوهایم به خاک افتادم، سالهای سال بود که این درد را در هر نیمهی ماه و هر شبِ ماه کامل تجربه میکردم و باز برایم عادی نمیشد. پنجههایم را درون خاک و سبزهی روییده از زمین فرو بردم و مشتی از خاک را درون پنجهام گرفتم، پنجههایم درحال بلند شدن بود و تمام عضلات و رگهای بدنم از شدت فشار بیرون زده بود. دندان روی هم ساییدم تا از درد شکسته شدن استخوانهایم فریاد نکشم؛ تبدیل شدن برای من سراسر درد بود و درد، اما همین درد هم برایم خوشایند و لذتبخش بود چرا که در خود قدرتی را احساس میکردم که در حالت عادی هرگز قادر به داشتنش نبودم. بالاخره دردها فروکش کرد و من به طور کامل به هیبت گرگی خودم در آمدم، دیگر در تنم زخم و ضعفی احساس نمیکردم و این برای من حالتی بسیار خوشایند بود. همانطور که چهار دست و پا روی زمین نشسته بودم سر چرخاندم و به بدن بزرگ و عضلانی خودم که حالا پر از موهای سفید و نقرهای شده بود نگاهی انداختم و با همان صورت پوزه مانند لبخند زدم؛ دلم برای دیدن خودم در آن وضعیت بسیار تنگ شده بود! روی دو پا ایستادم و با بالا گرفتن سرم و چشم دوختن به نور ماه زوزهای سر دادم؛ زوزهای از سرخشم و لذت! خشمی که از نبودنم در سرزمین خودم و دور بودن از خانوادهام نشأت میگرفت و لذتی که به خاطر آن قدرت بیحد و حصر، در وجودم شکل گرفته بود. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
- لونا؟! چیشده؟! جلو رفتم، دستانم را به میلههای فلزیِ تراس تکیه دادم و به ماه کاملی که در وسط آسمان خودنمایی میکرد خیره شدم؛ لعنتی با همین دیدنش هم میتوانستم جوشش خون داغ و وحشی را در درونم حس کنم. - امشب نیمهی ماهه. - خب باشه. نگاه خشمگین و حرصیام را به او دوختم و با صدایی که سعی میکردم بلند نباشد غریدم: - امشب ماه کامله راموس! راموس نگاهی سمت آسمان انداخت و باز با همان لحن بیخیال که خوی وحشی و گرگی من را زودتر از زمان موعود بالا میآورد گفت: - آره، دارم میبینم. دندان روی هم ساییدم؛ پسرک خنگ خودش تبدیل نمیشد و ویژگیهای دیگر همنوعانش را هم از یاد برده بود؟! - من تا نیمه شبِ امشب تبدیل میشم، عقل کل! راموس با بهت سر عقب کشید و باز به آسمان و ماه کاملش خیره شد؛ انگار که در ذهنش داشت حرفی که زده بودم را تجزیه و تحلیل میکرد. - ولی… ولی تو که به خاطر ضعف نمیتونستی تبدیل بشی! مردمک در کاسهی چشم گرداندم؛ چرا همه چیز را باید به او توضیح میدادم؟! - گفتم به خواست خودم نمیتونم، ولی حالا دست خودم نیست. تازه اگه تبدیل بشم زخمم هم جوش میخوره و دیگه اثری از ضعف توی بدنم نمیمونه. راموس مبهوت و کلافه دستی به صورتش کشید. - اوه نه، حالا باید چیکار کنیم؟! کلافه دست مشت کردم؛ حالا درست همین امشب وقتش بود؟! - من باید از اینجا برم. - چی؟! چشم غرّهای به راموسِ متعجب رفتم، نمیتوانستم بمانم و با هیبت گرگیام همه را به وحشت بیاندازم! - نمیتونم اینجا بمونم، باید برم یه جایی دور از مردم خودم رو تا زمان پایین رفتن ماه گم و گور کنم. راموس قدمی به سمتم برداشت، تپشهای قلبم داشت بالا میرفت و این اصلاً خوب نبود. - منم باهات میام. سرم را به طرفین تکان دادم، او که تبدیل نمیشد پس دلیلی نداشت که جشن و مهمانی را ترک کند و به دنبال من راه بیفتد؛ بعلاوه او میبایست اینجا میماند تا پس از جشن با کمک پادشاه آلفای منتخب را پیدا کند. - نه نمیشه، تو باید همینجا بمونی و پس از پایان جشن با کمک پادشاه آلفا رو پیدا کنی. - ولی… کلافه و عصبی میان حرفش پریدم: - ولی نداره، تو کاری که گفتم رو انجام میدی و من همین الان از اینجا میرم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
- چیزی در حدود هزاران سال قبل بین سرزمین ما و سرزمین اشباح جنگی در گرفت؛ اونموقعها پدرِ پدر بزرگ من پادشاه سرزمین و پسر اون یعنی پدربزرگ من فرماندهی لشکر بود. جنگ با اشباح به دلیل نامرئی بودن اونها زیادی سخت و طاقتفرسا شده بود و چیزی نمونده بود که لشکر شکست بخوره، اما شانس با ما یار بود که زنان شجاع سرزمینمون برای این مسئله هم فکری کرده بودند. اونها با استفاده از گیاهان جنگلی مقدار زیادی رنگ درسته کرده بودند و وقتی که اشباح دوباره به ما حمله کردند رنگها رو از روی پشتبام خونههاشون به روی اشباح پاشیدند و حربهی نامرئی بودن اشباح رو خنثی کردند. ولیعهد لبخند پررنگی زد و با هیجان ادامه داد: - لحظههای خارقالعادهای بود، نور ماه به روی اشباح رنگی میتابید و سربازهای لشکر دونه به دونهی اون اشباح لعنتی رو از دم تیغ میگذروندن و اونها رو مجبور کردند تا عقب نشینی کنند. از اون شب به بعد ما هر ساله در یک شب از شبهای ماه کامل این اتفاق رو جشن میگیرم. با پایان یافتن حرفهای ولیعهد چیزی در سرم شروع به زنگ خوردن کرد، ولیعهد حرف از شب ماه کامل زده بود؟! این جشن، جشن شبِ ماه کامل بود و این یعنی… با ناراحتی پلک روی هم فشردم، این یعنی من در نیمه شب تبدیل به گرگ میشدم و حالا باید فکری برای این موضوع میکردم. - شماها نظری راجع به جشن ما ندارین؟! پلک باز کردم و درحالی که بر لبم لبخندی اجباری و بیروح نشانده بودم جواب دادم: - خب… خب این جشن خیلی جالب به نظر میرسه! دست به دستههای صندلی فشردم تا تن بیحس شدهام را از روی آن بلند کنم و در همان حال ادامه دادم: - عذر میخوام من باید کمی هوا بخورم. ولیعهد که انگار متوجهی حال خرابم شده بود با دستش اشارهای به سمتی کرد و گفت: - باشه مشکلی نیست، اون سمت یک تراس هست میخواهین همراهیتون کنم؟! راموس جلوتر از او برخاست و گفت: - اگه اجازه بدین من همراهیش میکنم. و بیآنکه مهلت گفتن حرفی را به ولیعهد بدهد پشت سر من به راه افتاد. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پادشاه باز هم لبخند زد؛ از زمانی که خبر اسیر شدن دخترش را به او رسانده بودیم در چشمانش یأس و امید را همزمان میشد دید و خوب میتوانستم بفهمم که گوشهای از قلبش برای زنده بودن دخترش خوشحال بود و گوشهای از ذهنش درگیر اسارت چندین و چند سالهی او. - گفتم به اینجا بیاید تا شما رو با پسرم کریستین آشنا کنم. نگاهی به کریستین که همچنان خیره نگاهمان میکرد انداختم؛ برعکس دیگر مردم نگاه کنجکاو مرد جوان آزارم نمیداد. - من کریستین هستم، میتونم اسم شما رو بدونم؟ راموس با تردید دست دراز شدهی کریستین را فشرد. - من راموس هستم و از دیدن شما خوشبختم جناب ولیعهد. مرد جوانی لبخندی در جوابش زد و اینبار رو به سمت من گرداند. - اسم شما چیه بانوی جوان؟ به رویش لبخندی زدم؛ هرگز سابقه نداشت که کسی مرا بانوی جوان صدا کند و حالا این لحن مؤدبانهی ولیعهد به مذاقم زیادی خوش آمده بود. - من لونا هستم. مرد جوان سری تکان داد. - لونا به معنی ماه، از دیدنتون خوشبختم و باید بگم که این نام بسیار برازندهی شماست! کوتاه و به نشانهی احترام سری خم کردم؛ من هم باید میگفتم که مرد جوان در زبانبازی و دلبری مهارت بسیاری داشت. - خب دوستان دوست دارید که من شما رو با تاریخچهی این جشن آشنا کنم؟! راموس در جواب سؤال کریستین بیمیل سری تکان داد و من هم نگاه منتظرم را به او دوختم؛ شاید شنیدن داستانهای تاریخی میتوانست این مهمانی سرد و یخی را کمی برایمان قابل تحملتر کند. - خب پس، بفرماید بنشنید تا من براتون بگم. سری تکان دادم و کمی عقب رفتم و بر روی یکی از صندلیهایی که در نزدیکترین قسمت به تخت پادشاه و ولیعهد قرار داده شده بود نشستم و راموس هم در کنارم جای گرفت. ولیعهد کمی به سمت ما چرخید و تکیهاش را به یکی از دستههای تختش داد، اینطور که او با ما صمیمانه برخورد میکرد اصلاً با خودم فکر نمیکردم که با ولیعهد یک سرزمین روبهرو هستم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
راموس میان بحثشان آمد: - شما دارید اشتباه میکنید، ما حتی بلد نیستیم که خط شماها رو بخونیم. وزیر نگاه مرموزی سمت ما انداخت. - از کجا معلوم که این هم یه دروغ دیگه نباشه؟! پیش از آنکه راموس جوابی بدهد پادشاه که انگار از این بحث کلافه و عصبانی شده بود فریاد زد: - بس کنید، این منم که در این مورد تصمیم میگیرم و مطمئنم که گرگینهها دروغ نمیگن. شما هم جناب وزیر بهتره نظراتت رو برای خودت نگه داری و مردم رو با این افکار اشتباه و بیهوده نترسونی! لحظهای مکث کرد و با انداختن نگاهی سمت مردم که همچنان با یکدیگر صحبت میکردند ادامه داد: - بنشینید و از خودتون پذیرایی کنید جادوگرها! مردم آرام پشت میزهایشان نشستند، اما هنوز نگاه کنجکاوشان به ما بود و زیر گوش یگدیگر پچپچ میکردند. - اصلاً حس خوبی به این پیرمرد وزیر ندارم. سرم را در تأیید حرفش تکانی دادم، خودم هم اصلاً حس خوبی به آن پیرمرد و چشمان خاکستری رنگش که مدام با خشم غضب خیره به ما بود نداشتم. - پادشاه داره به ما اشاره میکنه که بریم پیشش. رد نگاه راموس را گرفتم و به پادشاه که با تکان سرش از ما میخواست به سمتش برویم رسیدم. آرام از پشت میز بیرون آمدم و جلوتر از راموس به سمت پادشاه و مرد جوانی که کنجکاو و متعجب نگاهمان میکرد قدم برداشتم و در همان حال نگاهم را در صورت مرد جوان چرخی دادم. چشمان مشکی و کشیدهاش در صورت نسبتاً برنزه و زاویهدارش خوش نشسته و موهای لَخت، بلند و مشکی رنگش تکمیل کنندهی جذابیتش بود. ته چهرهاش شبیه به پادشاه بود و حدس اینکه ولیعهد باشد را در ذهنم پررنگ میکرد. - سلام جناب فرمانروا. پادشاه به رویمان لبخند کمجانی زد. - سلام دوستان. از کلمهی دوستان که پادشاه به ما نسبتش میداد لبخند زدم؛ این لحن دوستانه برای مایی که هیچکسی را برای یاری نداشتیم بسیار مطلوب بود. - خوشحالم که دعوت من رو پذیرفتین و به این مهمانی اومدید. راموس سری خم کرد و متواضعانه جواب داد: - حضور در کنار شما برای ما باعث افتخاره. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
*** کلافه مردمک در کاسهی چشم چرخاندم و دامن لباس شبِ بلند و سرخ رنگم را میان مشتم فشردم؛ این جشن و به قولی مهمانی برعکس چیزی که فکرش را میکردم اصلاً جذاب نبود و کمکم آن نگاههای کنجکاو و خیرهی مردم حاضر در قصر که از لباسهایشان هم معلوم بود جزو اعیان و اشراف هستند داشت برایم آزاردهنده میشد. - پس چرا پادشاه نمیاد؟! نگاهی به راموس که روبهرویم در آنطرف میز چوبی نشسته بود انداختم، انگار نگاه کنجکاو مردم و نگاه غضبآلودِ آن پیرمرد وزیر او را هم کلافه کرده بود. تا خواستم در جواب سؤالش حرفی بزنم یکی از مردان خدمتکار که در کنار ورودیِ سالن ایستاده بود با صدایی بلند و رسا آمدن پادشاه را اعلام کرد. تمامی مردم حاضر در قصر به احترام پادشاه از پشت میزهایی که بر روی آنها انواع خوراکی و نوشیدنی یافت میشد بلند شدند و ما هم به تابعیت از آنها ایستادیم. پادشاه به همراه مرد جوانی که مثل خودش لباس اشرافی و پر زرق و برقی بر تن داشت وارد سالن شدند و از فرش قرمزی که در طول سالن به زمین انداخته شده بود گذشتند و بالای سالن در جلوی تخت پادشاه ایستادند. - به جشن ماه کامل خیلی خوش آمدید جادوگران! نگاهش را لحظهای سمت ما انداخت و ادامه داد: - امشب ما دو مهمان ویژه داریم، راموس و لونای عزیز از سرزمین گرگها مهمان ما هستند. با شنیدن نام سرزمین گرگها صدای هیاهوی مردم بلند شد؛ انگار که آنها زیاد هم از حضور ما در سرزمینشان راضی نبودند. - ساکت لطفاً! پادشاه دستی که به نشانهی سکوت بالا برده بود را اشارهوار به سمت ما گرفت. - اونطور که شما فکر میکنید نیست، اون دو گرگینه جون خودشون رو به خطر انداختن و وارد سرزمین ما شدن تا خبر زنده بودن شاهدخت رو به من برسونن. کلافه پلک روی هم فشردم؛ نگاه پر از شک و تردید مردم نشان میداد که نمیتوانند به ما اعتماد کنند. - ولی از کجا معلوم که اینها دروغ نمیگن؟! پلک باز کردم و با اخم به پیرمرد وزیر نگاه دوختم؛ این پیرمرد چرا حرفهای ما را باور نمیکرد؟! چرا اصرار داشت که ما را دروغگو و حیلهگر جلوه دهد؟! - اونها نامهی شاهدخت رو به دست من رسوندن وزیر اعظم. پیرمرد با لجاجت ادامه داد: - خب شاید اون نامه رو هم خودشون نوشتن. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
ردای سرخ رنگی که از خدمهها گرفته بودم را بر تن کردم و همانطور که حمام کردن و نشستن در وانِ پر از گلبرگ سرخ بسیار سرحالم کرده و انرژی زیادی را به تن خستهام بخشیده بود وارد اتاق مشترکم با راموس شدم تا خودم را برای شرکت در مهمانی امشب آماده کنم. بیتوجه به راموسی که همچنان خواب بود بر روی صندلی چوبی نشستم و مشغول شانه زدن به موهای بلندِ مواج و قهوهای رنگم شدم. چندین سال بود که پس از اسیر شدن در آن قلعهی لعنتی اینچنین راحت نبودم و حالا میتوانستم کمی به خودم و ظاهرم برسم. در آینهی متصل به دیوار نگاهی به خودم انداختم، مژههایم در اثر رطوبت به یکدیگر چسبیده و لپهایم از گرما به سرخی گراییده بود. همچنان مشغول شانه زدن به موهایم بودم که صدای خشخش ملحفهی تخت از سمت راموس من را متوجهی بیدار شدنش کرد. - راموس اگه دوست داشتی میتونی همینجا حموم کنی، آبش حسابی داغه. سر که برگرداندم راموس را دیدم که همچنان بیهیچ حرف و رفتاری نشسته بر روی تخت به من خیره شده بود؛ مات ومتعجب از رفتار او ابرو بالا انداختم. - چیزی شده؟! راموس انگار با شنیدن صدایم به خودش آمده بود که تکانی خورد. - چی؟! به حال و احوالات گیج و آشفتهاش لبخندی زدم، از وقتی که به سرزمین جادوگرها و قصر پادشاه آمده بودیم پسرک پاک هوش و حواسش را از دست داده بود! - هیچی، گفتم اگه میخواهی حمام کنی آب داغه. راموس «آهانی» گفت و درحالی که از روی تخت برمیخاست گفت: - باشه، الان میرم. در تأیید حرفش سر تکان دادم و باز خودم را با مرتب کردن موهایم مشغول کردم، قصد داشتم موهایم را دو طرفه ببافم؛ همان مدل مویی که پدرم معتقد بود بینهایت به صورت بیضی شکل و سفیدم میآید. از گوشهی چشم هم راموس را میدیدم که به طرف در چوبی اتاق میرفت و یک چیزی انگار فکرش را مشغول کرده بود که حواسش به هیچ جا نبود. راموس در را باز کرد، اما پیش از رفتن به سمت من چرخید و صدایم کرد: - لونا؟ متعجب به سمتش چرخیدم. - بله؟! راموس لحظهای سکوت کرد، انگار که برای گفتن حرفی که در سرش میگذشت تردید داشت. - خواستم بگم که… خیلی زیبا شدی! و پس از گفتن حرفش با عجله بیرون رفت، حرف زیبا و لحن شیفته و مهربانش باعث شد که لبخندی بر روی لبم بنشیند و حس گرما و لذتی مطبوع تمام تنم را دربر بگیرد. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
با بیرون رفتن زن خدمه از اتاق تن خستهام را به روی تختی که ملحفهی زرشکی رنگی رویش را پوشانده بود رها کردم و کش و قوسی به تنم دادم. - آخیش، حالا میتونم این چند روز بیخوابیم رو جبران کنم. راموس که با دقت دور و اطراف اتاق را میپایید در جوابم گفت: - فکر نمیکنم بتونیم زیاد استراحت کنیم، نشنیدی که پادشاه گفت باید توی مهمونی امشب شرکت کنیم؟ کلافه نفسم را بیرون دادم و بر روی تخت نشستم، حق با راموس بود. چیزی تا غروب نمانده بود و ما تنها فرصت کمی برای استراحت داشتیم و پس از آن میبایست خودمان را برای مهمانی امشب آماده میکردیم. اگر کمی خوششناس بودیم شاید میتوانستیم پس از پایان یافتنِ مهمانی از پادشاه کمک بگیریم و آلفای منتخب را پیدا کنیم. - راموس، تو فکر میکنی آلفای منتخب کیه؟ راموس سر چرخاند و نگاه متعجبی به سمتم انداخت. - اگه من میدونستم اون آلفا کیه که دیگه نیازی به کمک جادوگرها نداشتیم. سرم را بیحوصله تکانی دادم و همانطور که باز بر روی تخت ولو میشدم گفتم: - درسته؛ فقط امیدوارم برای پیدا کردن اون آلفا دیگه لازم نباشه راه زیادی رو طی کنیم؛ چون من حسابی از مسافرت کردن خسته شدم. با چشمانی باز به سقف مرمرین اتاق خیره شدم، در سرم پر از فکر بود. فکر به سرزمین گرگها، به آلفای منتخب و به خانواده و مردم دهکدهام که هنوز در آن قلعهی لعنتی زندانی بودند و من به آنها قول داده بودم که به زودی از زندان آزادشان خواهم کرد و امیدوار بودم که بتوانم به قولم عمل کنم. - به چی فکر میکنی لونا؟ سر چرخاندم و نگاهی به راموس که بر روی تختش نشسته بود انداختم. - به سرزمینمون، به آلفای منتخب و به خانوادهام که توی اون قلعه اسیرن. راموس آهی کشید، هنوز هم دلیل آنهمه غمگین شدنش پس از شنیدن حرفهایم را نمیفهمیدم. - لونا تو… تو اگه یه روز کسی که باعث سقوط سرزمین گرگها شد رو ببینی، چیکار میکنی؟! از شنیدن سؤالش تعجب کردم. - منظورت خونآشامهان؟! راموس شانهای بالا انداخت. - شاید. لحظهای در فکر فرو رفتم مطمئناً که اگر یکی از خونآشامها را میدیدم جز به مرگش راضی نمیشدم. - خب… خب معلومه، میکشمشون! راموس لحظهای با بهت به من نگاه کرد و کمی خودش را عقب کشید، رفتار عجیب او را که دیدم متعجب پرسیدم: - چرا میپرسی؟! راموس تند و تند سرش را تکان داد و درحالی که بر روی تخت دراز میکشید گفت: - همینطوری، بهتره یکم استراحت کنی تا شب خیلی نمونده. سری در تأیید حرفش تکان دادم و با وجودی که رفتار عجیب و غریب او فکرم را مشغول کرده بود چشمانم را بستم و سعی کردم کمی بخوابم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
لحن حسرتزدهی پادشاه همه از جمله ما را اندوهگین کرده بود، اما برای حسرت و غصه خوردن وقت نداشتیم. ما باید افکارمان را روی نجات سرزمینمان متمرکز میکردیم و نمیگذاشتیم هیچ چیز ما را از رسیدن به هدفمان دور کند. - تصمیمتون چیه؟! نیم نگاهی به راموس انداختم، انگار باز هم جز صبر کردن چارهای نداشتیم. - از لطفتون ممنونیم جناب فرمانروا. پادشاه کوتاه سری تکان داد و رو به یکی از خدمههایش که زنی جوان، ساده و سفید پوش بود کرد و گفت: - مهمانهامون رو به یک اتاق راهنمایی کنید تا موقعهی جشن کمی استراحت کنن. زن سفید پوش در جواب پادشاه سری تکان داد و به اشارهی دستش از ما خواست تا به دنبالش برویم. پشت سر زن از سالن بیرون رفتیم، جالب بود که تمام راهروها از سنگهای زیبا و مرمرین ساخته شده و در تمام طول راهرو شمعهای معطر راهمان را روشن کرده بود. - اینجا چقدر قشنگه! راموس زیرلب با لحنی غمگین و حسرتزده گفت: - قصر پدر من از اینجا هم قشنگتر بود! با ابروهای بالا رفته و چشمانی از بهت گشاد شده نگاهش کردم، چه داشت میگفت؟! منظورش از قصر پدرش چه بود؟! - چی گفتی؟! راموس انگار که تازه به خودش آمده و حواسش جمع شده باشد همراه با تکان سرش گفت: - هی… هیچی، منظورم این بود که خونهی ما با وجود کوچیک بودنش از اینجا قشنگتر بود. لبخندی به این حرفش زدم، لابد او هم مثل من زندگی کردن در خانهی پدریاش را به زندگی در این قصرهای بزرگ و پرطمطراق ترجیح میداد. اتاقی که زن خدمتکار ما را به آن راهنمایی کرد اتاقی بزرگ با دو تخت چوبی در دو طرف اتاق، یک کمد چوبی، یک آینه، یک میز و یک صندلی چوبی که بر روی آن چند شانهی مو و سنجاق سر، چند شمع بزرگ و چند شیشهی عطر زیبا بود. پنجرهای بزرگ و نورگیر هم داشت که با پردههای ضخیمی پوشیده شده بود. - اینجا میتونید کمی استراحت کنید، به خدمه میگم که حمام رو هم براتون آماده کنن.