-
تعداد ارسال ها
260 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
3 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط سایه مولوی
-
بعد از رفتن عمو زن عمو چشم غرهای به من رفت و به سمت آشپزخونه به راه افتاد. نفسم رو با کلافگی فوت کردم. میدونستم که حالا و با وجود الناز اوضاع برام سختتر میشه و باز این رو هم میدونستم که چارهای جز تحمل ندارم. - باران بیا چایی دم کن. با صدای زن عمو از فکر بیرون اومدم و با گفتن نچی که اوج کلافگیم رو میرسوند به سمت آشپزخونه رفتم تا برای دختر عموی عزیزم چای دم کنم.
-
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
آرام و با تردید سمت عمارت قدم برمیداشت. مرد ناشناس همچنان مشغول صحبت با سامان بود و صدای ضعیفی از صحبتشان به گوشش میرسید و حدس میزد که مشغول جروبحث باشند. کمی جلوتر رفت، صورت مرد که روبهروی سامانی که پشت به او ایستاده بود کمکم برایش واضح شد. با دیدنش آن هم جلوی عمارت قدمهایش سست شد. او دیگر آنجا چه میکرد؟! مگر حالا نباید در کمپ به سر میبرد؟ اصلاً او آدرس این عمارت را از کجا پیدا کرده بود؟! کلافه از سؤالات بیپایانی که در فکرش میگذشت به قدمهایش سرعت داد. نمیدانست قادر آنجا چه میکند، اما حس خوبی هم از دیدنش نداشت. وجود قادر در زندگیاش همیشه با دردسر همراه بود و نمیخواست که دردسرهایش اینبار سامان یا احتشام را درگیر کند. نزدیکشان که شد با اخم از قادری که زودتر از سامان متوجهی آمدنش شدهبود پرسید: - تو اینجا چیکار میکنی؟! سامان سر به سمتش چرخاند و پرسید: - شما همدیگه رو میشناسین؟ قدمی به سامان نزدیک شد و آرام لب زد: - بابای پرهامه. بعد با صدای بلندتری ادامه داد: - پرهام توی ماشین مونده اگه بیدار بشه تنهایی میترسه؛ میشه برین پیشش؟ سامان انگار از نگاهش خواند که میخواهد با قادر تنها صحبت کند و سر تکان داد و به سمت ماشینش که کمی دورتر پارک شده بود رفت. با رفتن سامان نگاهش را دوباره به قادر دوخت. از روزی که در کمپ دیده بودش چاقتر شده و رنگ به صورتش برگشته بود. - برای چی اومدی اینجا؟ قادر بیآنکه جوابش را بدهد پرسید: - چرا هرچی بهت زنگ زدم جوابم رو ندادی؟ دستی به صورتش کشید. سیمکارتش را از ترس تماسِ داوودی عوض کرده بود و فراموش کرده بود شمارهی جدیدش را به کمپی که قادر در آن بستری بود بدهد تا اگر خواست با او تماس بگیرد، اما لزومی نمیدید که جوابش را بدهد. - آدرس اینجا رو چجوری پیدا کردی؟ قادر نیشخندی زد و جواب داد: - پیدا کردن آدرس آدمی به شهرت علیرضا احتشام کاری نداره. با حرص دندان روی هم فشرد و غرید: - چرا اومدی اینجا؟ قادر ابرو بالا پراند. - نمیخوای بهخاطر ترخیصم از کمپ بهم تبریک بگی؟ پوزخند عصبی زد و دست به سینه ایستاد. - مگه بهخاطر من ترک کردی که حالا از من تبریک میخوای؟! قادر قدمی به سمتش برداشت و باعث شد قدم پیش آمدهاش را با قدمی رو به عقب جبران کند. از نزدیک بودن به قادر حس خوبی نداشت؛ تقریباً تمام دفعاتی که رو در رو و اینطور نزدیک به هم صحبت کرده بودند به کتک خوردنش از قادر منجر شده بود. قادر آرامتر گفت: - من بهخاطر تو و پرهام ترک کردم. نفس عمیقی کشید. حتی مطمئن نبود قادر کاملاً مواد را کنار گذاشته باشد که اینطور منتش را بر سرشان میگذاشت. - فکر نمیکنی این کمترین کاری بود که میتونستی برای بچهات انجام بدی؟ قادر سر تکان داد. از تأییدش کجخندی زد؛ خوب بود که این یک حرفش را قبول داشت. @QAZAL -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
نگاه از پرهامی که روی صندلی عقب به خواب رفته بود گرفت و شقیقههایش را با سرانگشتانش فشرد. دستانش را تا روی استخوانهای فکش امتداد داد. بیشتر از هر چیز از سؤال و جوابهای دوقلوها خسته بود و سرش به حد انفجار درد میکرد. سرش را به پشتیِ صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. خسته بود، اما خستگیاش به خندهها و خوشحالیِ برادرش میارزید. نفسش را کلافه بیرون داد. حالا منظور سامان از این که گفته بود «آرزو میکردی که ای کاش دوقلوها را هرگز ندیده بودی.» را درک میکرد. - سرت درد میکنه؟ چشم باز کرد و بیآنکه تغییری در نحوهی نشستنش بدهد از گوشهی چشم به سامان نگاه کرد. - نه بیشتر از فکم. سامان لبخند خستهای زد. - باز خوبه که کنجکاویشون برطرف شد. از تیر کشیدن شقیقهایش اخم در هم کرد و بیحوصله غر زد: - اگه برطرف نشده باشه هم من دیگه قصد جواب دادن به سؤالاتشون رو ندارم. سامان سرش را با تأسف تکان داد و گفت: - حق داری؛ اون دوتا همیشه یه دنیا سؤال واسه پرسیدن دارن. داخل کوچه که پیچیدند متوجه نگاه اخمآلود و دقیق سامان به نقطهای شد. - اون کیه دم در خونه وایساده؟ صاف روی صندلی نشست و به روبهرو نگاه کرد. یک مرد کنار درِ عمارت ایستاده و منتظر کسی یا چیزی بهنظر میرسید. چشم ریز کرد و با دقت نگاهش کرد، اما از آن فاصله و در تاریک و روشنیِ کوچه چیزی از چهرهاش دیده نمیشد. سامان ماشین را کمی مانده به در عمارت پارک کرد و درحالی که در را باز میکرد تا پیاده شود گفت: - تو همینجا باش، من میرم ببینم کیه دم در وایساده. سر تکان داد و دوباره نگاهش را به مردی که قد و قامتش عجیب آشنا بود دوخت. سامان جلو رفت و مشغول صحبت با مرد شد. نفسش را عمیق بیرون داد و با کلافگی روی صندلیاش جابهجا شد. کاش حداقل میتوانست چهرهی مرد را ببیند تا بفهمد کیست و چگونه سامان را این همه مدت مشغول صحبت کردهاست. صحبتشان که طولانی شد تصمیم گرفت پیاده شود و خودش از ماجرا سردر بیاورد. میترسید باز دردسر جدیدی برای سامان یا احتشام درست شده باشد. دستهی کیف را روی شانهاش انداخت و نیمنگاهی سمت پرهام انداخت. از خواب بودن پسرک که مطمئن شد در را باز کرد، از ماشین پیاده شد و به سمت عمارت قدم برداشت. -
ابروهام از تعجب بالا پرید اون دختر مثلاً درس خون هم مشروط شده بود؟ آرون با شیطنت ادامه داد: - شنیدم تو هم مشروط شدی، آره؟ با وحشت نگاهش کردم و با صدایی آروم اما مضطرب گفتم: - وای تو رو خدا به کسی نگی، اگه زن عمو بفهمه کلم رو میکنه. آرون لبخند مهربونی زد و درحالی که پنجه میان موهای قهوهای رنگش میکشید گفت: - نترس، خودت خوب میدونی که من رازدار خوبیام. و چشمکی که در انتهای حرفش زد مرا به خاطرات خوبمان برد. همان روزها که او به بهانهی خریدن کتاب یا گرفتن جزو برای خودش مرا به شهربازی یا سینما میبرد.
-
از حمایتهای آرون ته دلم گرم شد. خیلی وقت بود که دلم برای حمایتهای بابام تنگ بود و حالا با این حرف آرون دلم غنج رفت. پشت در وایسادم و به بقیهی حرفهاشون گوش کردم. - خبه حالا چه دفاعی هم میکنی ازش، ندیدی چجوری دست رد به سینهمون زد؟ آرون با حرصی که نشون از خشمش میداد غرید: - چه انتظاری داشتی ازش مامان؟ میخواستی بهخاطر این که چند سالی کنارمون زندگی کرده هر چی گفتی بگه چشم؟
-
من آرون رو مثل برادر نداشتهام دوست داشتم، اما اینکه عمو و زن عمو انتظار داشتن ما با هم ازدواج کنیم باعث شده بود که از آرون دور بشم و آرون هم بهخاطر شرم یا هر چیز دیگهای از من دوری میکرد. وارد آشپزخونه شدم و از فریزر بستهی ماهی رو بیرون کشیدم. بوی بد ماهی اخم رو به صورتم نشوند و فقط خدا میدونست که من چقدر از این غذا متنفر بودم.
-
با صدای زن عمو کتاب روبروم رو بستم و از پشت میز بلند شدم. در رو باز کردم و اومدمی گفتم تا زن عمو دست از فریاد کشیدنِ اسمم برداره و بعد پلههای چوبی رو تند و تند پایین اومدم. زن عمو داخل سالن روی کاناپه نشسته و درحالی که نگاهش میخ تلویزیون و سریال ترکی درحال پخش بود ناخنهای بلند و لاک خوردهاش رو سوهان میکشید. جلوتر رفتم و گفتم: - بله زن عمو؟ زن عمو تابی به سر و گردنش داد و موهای بلوطی رنگش رو از صورتش کنار زد. با لحنی پر از ناز و ادا و گفت: - چه عجب بالاخره اومدی!
-
تماس رو که قطع کردم خواستم برای سرگرمی هم که شده کمی درس بخونم. میدونستم با وضعیت روحیِ افتضاحی که داشتم چند امتحان قبلی رو افتادم و حداقل باید چند تا درس رو پاس مرکردم تا مشروط نشم. آخه حیفم میاومد منی که بهخاطر قبول شدن توی رشتهی موردعلاقهام اینهمه زحمت کشیده بودم این ترم رو هم مثل ترم قبل مشروط بشم.
-
از این اعتراف پر از حرصش لبخندی به لبم نشست. خوب میدونستم که چقدر علی رو دوست داره و علی هم اون رو دوست داشت، اما بلند پرواز بود و بهخاطر رسیدن به هدفهاش هر کاری میکرد و این من رو میترسوند. - خیلی خب حالا چرا عصبانی میشی؟ بیآنکه از موضع عصبانیتش کوتاه بیاید ادامه داد: - میخوای عصبانی نشم؟ تویی که من رو میشناسی اینجوری میگی وای به روز بقیه! با کلافگی نچی گفتم. کاش به قول مامان گاهی میتونستم جلوی دهنم رو بگیرم و هر حرفی رو نزنم. - باشه بابا ببخشید، اشتباه کردم. خوب شد؟
-
ناخودآگاه آهی کشیدم. مهلقای عزیزم با این روحیهی لطیف مطمئناً طاقت چندین سال دوری از عشقش رو نداشت. مثل من پوست کلفت نبود که پس از آنهمه اتفاق همچنان سرپا مانده بودم. - ناراحت نباش، تو که خوب میتونی بابات رو راضی کنی که بذاره بری دیدنش. میتونستم تصور کنم که حالا و از یادآوری علی لبخند به صورتش نشسته. - آره راس میگی، ولی میترسم یه موقع یکی از اون دخترهای بور و بلوند دلش رو ببره.
-
- سلام دختر خوبی؟ مهلقا با صدایی که برخلاف انتظارم گرفته و غمگین بود جواب داد: - سلام. از غم صدایش دلم فرو ریخت. - چیشده مهلقا؟ خوبی؟
-
دلم میخواست باز هم از پشت این پنجره ببینمش و مثل همون روزها از دیدنش قلبم به لرزه بیوفته. اما... اما این پنجره حالا خالیتر از همیشه به احساساتم دهنکجی میکنه.
-
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
- عجب اشتباهی کردم قبول کردم این دو تا هم باهامون بیان! نگاه از سونیا و کیانا که جلوتر از آنها سمت ورودیِ شهربازی میرفتند گرفت و به سامانی که کلافه و عصبی بهنظر میرسید نگاه کرد. - زیاد بهشون نمیاد که افسرده شده باشن. سامان پوزخند زد. - این دو تا اعجوبه افسردگی نمیدونن چیه. کمی منومن کرد: - اممم... از این که دربارهی آقای احتشام پرسیدن ناراحت شدین؟ سامان با دستش فشاری به پیشانیاش آورد. سامان هم مثل او این روزها به هم ریختهتر از هر زمانی بود، اما سعی میکرد خودش را خونسرد نشان دهد. - این دو تا همیشه خوب بلدن چجوری برن روی اعصاب بقیه؛ واقعاً نمیفهمم عمه چجوری شیطنت این دو تا رو تحمل میکنه؟! آرام خندید. برعکس سامان در نظر او شیطنت دخترها آنقدرها هم آزاردهنده نبود. - شیطنت توی ذات همهی دخترهای به این سن و سال هست. سامان کجخندی زد و با حرص و زیرلب گفت: - چه عالی! با سرانگشتان دست آزادش موهایش را زیر شال مشکی رنگش فرستاد. سامان را درک میکرد؛ خودش هم مثل او در بحبوحهی مشکلاتش اعصابش بهشدت ضعیف میشد و کوچکترین چیزی اعصابش را تحریک میکرد. - آبجی؟! نگاهش را به پرهام دوخت و لب زد: - جانم؟ پرهام آرام و با خجالت به جایی اشاره کرد و گفت: - میشه بریم اون دستگاهه رو سوار بشیم؟ رد نگاهش را که گرفت به تابِ گردانی که مردم را میان زمین و آسمان میچرخاند رسید. جای او سامان جواب داد: - بله که میشه؛ فقط قبلش باید بریم بلیط بخریم. در همین لحظه سونیا و کیانا هم به سمتشان آمدند. - میگما بیاین بریم تاب گردون سوار بشیم. سامان چشم درشت کرد و زیرلب گفت: - واقعاً که سلیقهشون با سلیقهی یه بچهی چهارساله یکیه! اینبار نتوانست خودش را کنترل کند و به خنده افتاد. از خندهی او سامان لبخند زد. نگاه هاج و واج دخترها را که دید دستی دور دهانش کشید تا خندهاش را کنترل کند. - وا! تاب گردون سوارشدنِ ما خنده داره؟ با سرفهی کوتاهی خندهاش را کنترل کرد. نمیخواست دخترها را ناراحت کند، اما لحن جدی و مخلوط با حرصِ سامان به قدری بانمک بود که نمیتوانست خندهاش را کنترل کند. لبخند محوی زد و جواب داد: - نه عزیزم؛ یاد یه چیزی افتادم خندهام گرفت. کیانا مشتاقانه گفت: - خب برای ما هم تعریف کن. نگاه ملتمسش را به سامان دوخت. مطمئناً حالا اگر سودی کنارش بود میتوانست یک داستان از خودش بسازد، اما او در آن لحظه هیچ چیزی به ذهنش نمیرسید. - من... چیزه... خب... . سامان که تقلایش را دید میان حرفش پرید و درحالی که سمت باجهی بلیط فروشی میرفت گفت: - جای این حرفها بیاین برین تو صف تا من بلیط بگیرم. @QAZAL -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
دستانش را دور پرهام حلقه کرده بود. پسرک با حضور دخترها غریبگی میکرد و مثل همیشه به آغوش او پناه برده بود. خودش هم کمی غریبگی میکرد، اما دخترها برعکس او و پرهام طوری راحت رفتار میکردند که انگار چندین سال است او را میشناسند. - میگما پریجون تو چند سالته؟ سامان پریجون غلیظی که یکی از دخترها گفتهبود را با غیض زیرلب تکرار کرد. لب گزید تا از حرص خوردن سامان نخندد. نیمنگاهی سمت دختری که سؤال کرده بود انداخت؛ هنوز هم نمیتوانست تشخیص بدهد که کدام یکی سونیا و کدام یکی کیانا است و لباسهای همشکل و همرنگشان هم به این سردرگمی دامن میزد. - من بیست و سه سالمه. دختر «هومی» کشید. - پس پنج سال از من و کیانا بزرگتری. آرام و بیهدف سر تکان داد. با اینکه اندام کشیده و قد بلند دخترها کمی سن و سالشان را بیشتر نشان میداد، اما رفتار کودکانه و شیطنتشان خود نشان دهندهی سن و سال کمشان بود. گرچه که او در همین سن و سال هم با وجود شرایطش شیطنتی نداشت، ولی خوب میتوانست از روی رفتار آدمها سن و سالشان را تخمین بزند. دختری که پشت سرش روی صندلی عقب نشسته و طبق گفتهی خودش قُل بزرگتر یا همان سونیا بود خودش را کمی جلو کشید و پرسید: - راستی پریجون تو چطوری دایی رو پیدا کردی؟ کیانا حرف خواهرش را ادامه داد: - اون هم بعد از این همه سال! نگاه مرددی سمت سامان انداخت. نمیدانست در جواب آنها چه باید بگوید. پلک بستن سامان را که دید با منومن جواب داد: - من... راستش... خب من توی خونهی آقای احتشام کار میکردم و... یه روز عکسهای مادرم رو دیدم و فهمیدم که... که آقای احتشام پدرمه. سونیا باز پرسید: - چرا میگی آقای احتشام اون که الان دیگه بابای توئه؟ هنوز جوابی به سؤال سونیا نداده بود که کیانا سمت سامان خم شد و پرسید: - راستی دایی رو هنوز آزاد نکردن؟ لب به دندان گرفت و نگاهش را به سامان دوخت. دخترها ماجرای به زندان افتادن احتشام را هم میدانستند؟! سامان سر بالا انداخت و کیانا غر زد: - آخه این چه سوءتفاهمیه که بهخاطرش دایی رو این همه مدت انداختن زندان؟ با خجالت سرش را پایین انداخت. نمیدانست عاطفه تا چه حد از ماجرا با خبر است و نگران بود که بعد از فهمیدن ماجرا دیگر میان این خانواده جایی نداشته باشد. سامان هم انگار از سؤالات دوقلوها کلافه شده بود که غرید: - میشه بس کنین؟! -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
حالا علاوه بر کاری که خودش با زندگیِ احتشام کرده بود باید شرمندگیِ پنهانکاریهای مادرش را هم به دوش میکشید انگار. چشم بست و پیشانیاش را به شانهی لاغر و ظریفِ عاطفه چسباند. لمس آغوشش خوب بود و دستانی که سرش را نوازش میکرد مادرانه بود. هنوز در حال و هوای خودش بود که صدای ناز و ظریفِ یکی از دخترها در گوشش پیچید. - آروم باش تو رو خدا مامان، باز حالت بد میشهها! چشم باز کرد و از روی شانهی عاطفه به دخترانش که پشت سرش ایستاده و با نگرانی نگاهش میکردند نگاه کرد. لبخند تلخی زد و از آغوش عاطفه بیرون آمد. عاطفه هم لبخندی به چهرهاش پاشید. حالا که او را از آن فاصله میدید متوجه رنگ و روی پریده و ابروهای به شدت کمپشت شدهاش شد، دلش گرفت و از ذهنش گذشت که مادرش حتی فرصت شیمی درمانی را هم پیدا نکرده بود. عاطفه پشت دستش را نوازش کرد و درحالی که همچنان اشک در چشمانش حلقه بسته بود گفت: - خیلی خوشحالم که علیرضا بلاخره به آرزوش رسید؛ نمیدونی چقدر دوست داشت که یه دختر داشته باشه. لبش را به دندانش گرفت تا اشک نریزد. این دیدار نباید اینقدر تلخ میشد. - مامانجان میشه اجازه بدین ما هم این عزیز دردونهی خان داییمون رو ببینیم؟ از لحن شیطنتبارِ یکی از دخترها لبخند به لبش نشست. عاطفه هم خندید و از جلوی او کنار رفت و دخترها فرصت کردند نزدیکش شوند و یک دور سرتاپایش را آنالیز کنند. از نگاه موشکافانهشان خجالت کشید و سربهزیر انداخت. از ذهنش گذشت که کاش دخترها هم مثل مادرشان به همین راحتی او را بپذیرند. هنوز غرق در فکر بود که دست ظریفی جلویش قرار گرفت. با تعجب سر بلند کرد و به دختری که روبهرویش ایستاده و با لبخند مهربانی خیرهاش شده بود نگاه کرد. - من سونیام. اشارهای به دختری که در کنارش و کمی عقبتر از او ایستاده بود کرد و ادامه داد: - اون هم قُل من کیاناس. دختر کیانا نام با حرف او اخم در هم کرد و غرید: - من خودم زبون دارم، لازم نیست تو من رو معرفی کنی. سونیا هم مثل خودش اخم کرد و گفت: - دوست داشتم. کیانا آمد بحث را ادامه بدهد که عاطفه رو به هر دو تشر زد: - بس کنین؛ زشته دخترها! کیانا ناراضی به مادرش نگاه کرد و گفت: - خب من خودم میتونم اسم خودم رو بگم لازم نکرده این من رو معرفی کنه! از لحن کودکانهاش آرام خندید. به چهرهی دخترها نمیآمد که بیشتر از بیست سال سن داشتهباشند و این رفتار برای آن دو عادی بهنظر میرسید. سونیا هم لب برچید و گفت: - اِ مامان ببین با من چجوری حرف میزنه؟ ناسلامتی من از تو بزرگترم ها! کیانا تابی به سر و گردنش داد و با تمسخر گفت: - هه بزرگتر؟ همون پنج دقیقه رو میگی دیگه؟ نگاه ملتمسانهای به سامان انداخت. بهنظر نمیرسید که دخترها قصد اتمام بحث را داشته باشند. - بله؛ چه پنج دقیقه چه پنج سال، به هر حال من از تو بزرگترم پس باید به حرفم گوش بدی. سامان میان بحث آن دو پرید و با کلافگی گفت: - دخترها امکانش هست برید و توی ماشین به بحث جذابتون ادامه بدین؟ -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
کمی بعد داخل کوچهای پیچیدند و سامان ماشین را روبهروی آپارتمان بزرگ و بلندی متوقف کرد. - اینجاس؟ سامان سر تکان داد و گفت: - آره؛ خونهی عمه عاطفهاس. قبل از اینکه بهخاطر کار شوهرش برن شیراز اینجا زندگی میکردن. پس از آن در را باز کرد و از ماشین پیاده شد. از پنجره نگاهی به سامان که با موبایلش مشغول شده بود انداخت. برای ماندن یا پایین رفتن از ماشین مردد بود، اما در آخر تصمیم گرفت که پیاده شود. شاید یک رویاروییِ محترمانه میتوانست به بهتر شدن طرز فکر دوقلوها نسبت به او کمک کند. دست پرهام را گرفت و کمکش کرد که پیاده شود و در همان حال صدای صحبت سامان با موبایلش را هم میشنید. - نه دیگه عمهجان بالا نمیایم؛ فقط دخترها رو بفرست پایین تا راه بیوفتیم. در را بست و کنار سامان به بدنهی ماشین تکیه زد. - باشه منتظریم؛ خداحافظ. سامان که تماس را قطع کرد سمتش چرخید و پرسید: - دارن میان؟ سامان سر تکان داد. دست کوچک پرهام را محکمتر گرفت و نفس عمیقی کشید. هر چه که بیشتر میگذشت اضطراب او هم بیشتر میشد. سامان سمت او که لبش را به دندان گرفته بود چرخید و پرسید: - خوبی؟ سرش را تکان داد و سعی کرد لبخند بزند. - کمی نگرانم. سامان نگاهش را بیهدف به پنجرههای آپارتمان پیش رویشان دوخت. - نگران نباش؛ سونیا و کیانا دخترهای زودجوش و خوبیان، حالا میان و میبینیشون. اونوقت آرزو میکنی که ای کاش هیچوقت نمیدیدیشون. با این که از حرفهای سامان زیاد سر در نیاورده بود، اما ترجیح داد حرفی نزند و در سکوت با نگرانیهایش مقابله کند. با صدای باز شدن در آپارتمان سر بلند کرد و نگاهش را به دو دختر جوان و عاطفهای که از در بیرون میآمدند دوخت. - چه عجب! نگاهی به سامان انداخت و همراه با او چند قدم به جلو برداشت تا زودتر به عاطفه و دخترها برسند. با نزدیکتر شدنشان نگاهش را معطوف دو دختری که کاملاً شبیه به هم بودند کرد. چشمان قهوهایِ مورب، ابروهای باریک و پوست گندمگونشان در کنار آن مانتوهای عباییِ بلند و روسریهایی که مدل لبنانی بسته شده بودند از آن دو چهرههایی با جاذبهی شرقی و زیباییِ عربی ساخته بود. عاطفه و دخترها به آنها رسیدند و پیش از آنکه حرفی جز سلام بینشان رد و بدل شود، عاطفه سمت او که با دیدن دخترها معذب کناری ایستاده بود رفت و بهطور ناگهانی در آغوشش کشید. انتظار این رفتار را نداشت و همین باعث شده بود که مات و مبهوت بماند، اما به خودش که آمد دستان لرزان از اضطرابش را دور تن ظریف عاطفه حلقه کرد. حرفهایی که عاطفه کنار گوشش با صدای بغضآلود میگفت خراش بر دلش میانداخت. - تو کجا بودی تا حالا عزیزم؟ کجا بودی که داداشم این همه سال تو حسرت از دست رفتن بچهاش سوخت؟ بغض گلویش را گرفت و اشک در چشمانش حلقه زد. -
سلام عزیزم وقتت بخیر
تا اینجای رمانت رو که خوندم خیلی خوشم اومد اما نفهمیدم بخش خونآشامیش کجاشه قراره بعدن متوجه بشیم؟
-
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
پوزخندی زد و گفت: - یه دختر فقیر و بیچاره رو چه به طلا و جواهرات؟! تلخندی زد و ادامه داد: - این رو قادر گفت، اونموقع که به زور از گردنم درش آورد تا ببره بفروشتش و اون رو خرج مواد خودش و رفیقهاش بکنه. نگاهی به سامان که مات و مغموم ماندهبود انداخت و به تلخی گفت: - میبینین؟ ته تموم خاطرههای من تلخه، ولی اگه مادرم دروغ نگفته بود و همه چیز رو اول از آقای احتشام و بعد هم از من پنهون نکرده بود همه چیز با الان فرق میکرد. کاش حداقل مادرم بود تا ازش بپرسم دلیل این پنهون کاریها و دروغهاش چی بوده! صورتش را با دو دستش پوشاند و نفسش را با ناراحتی بیرون داد. کاش حداقل میدانست که دلایل مادرش برای این پنهان کاریها چه بوده، آنوقت شاید میتوانست با کاری که او کرده بود کنار بیاید. - چرا با این که حقیقت رو فهمیدی بازم به بابا میگی احتشام؟ چرا بهش نمیگی بابا یا پدر یا مثل این دخترهای لوس ددی؟ هوم؟ لبخند محوی زد. پدر؟ واژهی غریبی بود؛ او حتی قادر را هم هرگز پدر صدا نکرده بود. با ناراحتی جواب داد: - آخه سختمه، عادت ندارم بابا صداشون کنم. سامان شانه بالا انداخت و گفت: - خب تمرین کن، تا وقتی که برگرده خونه وقت داری. بهنظرم این حق رو داره دختری که تموم مدت آرزوی دیدنش رو داشته بابا صداش کنه. به آرامی سرش را تکان داد. در نظر خودش هم احتشام این حق را داشت؛ حداقل بهجبران کاری که خودش و مادرش با زندگی این مرد کرده بودند میتوانست او را به آرزوی دختر داشتنش برساند. *** سامان از داخل آینهی جلو نگاهی به پرهام که روی صندلی عقب تکانتکان میخورد و برای خودش شعر میخواند انداخت و گفت: - کمربندت رو ببند پسر خوب؛ ترمز بگیرم میوفتیها. پرهام زیر لب غر زد: - آخه تنگه. لبخندی به نقنقهای پسرک زد. سر که به روبهرو چرخاند و نگاهش به مسیر ناآشنا افتاد، سمت سامان چرخید و پرسید: - کجا داریم میریم؟ سامان هم نیمنگاهی سمت او انداخت. - داریم میریم دنبال دوقلوها. با تعجب ابرو بالا پراند. - دوقلوها؟! سامان با تکانِ سرش جواب داد: - آره؛ سونیا و کیانا دخترهای عمه عاطفهان؛ عمه برای درمان از شیراز اومده تهران، اون زلزلهها هم همراهش اومدن. با تردید پرسید: - اونها هم قراره با ما بیان شهربازی؟ سامان باز هم سر تکان داد. - آره عمه عاطفه ازم خواست حالا که داریم میریم بیرون اونها رو هم با خودمون ببریم یه آب و هوایی عوض کنن. انگار بهخاطر وضعیت عمه افسرده شدن. انگشتانش را در هم پیچاند. نمیدانست قرار است با چه هویتی با دخترعمههایی که نمیشناختشان روبهرو شود. - خب، الان به اونها دربارهی من چی میخواین بگین؟ میخواین بگین من کیام که با شما و آقای احتشام زندگی میکنم؟! سامان لبخندی به رویش پاشید و با اطمینان پلک روی هم گذاشت. - نگران نباش اونها همه چیز رو میدونن. با چشمان گشاد شده از تعجب نگاهش کرد. انتظارش را نداشت کسی جز خودش و افراد آن خانه ماجراهای اتفاق افتاده را بدانند. - همه چیز رو میدونن؟! سامان نفسش را عمیق بیرون داد. - آره؛ بابا به عمه گفتهبود که دخترش رو پیدا کرده و اون دختر تویی؛ فکر نمیکنم عمه تونسته باشه از دوقلوهای زبلش این موضوع رو پنهون کنه. با این حرف سامان بیشتر مضطرب شد. یعنی آنها حالا دربارهاش چه فکری میکردند؟! با این که قبلاً حرف دیگران برایش اهمیتی نداشت، اما این روزها انگار طرز فکرِ افراد دور و اطرافِ احتشام برایش مهم شده بود. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
لبخند تلخی زد. این یک خاطرهاش را خوب در حافظهاش ذخیره کرده بود. - بهنظرم عشق مقدستر از چیزیه که بشه اسمش رو روی هر احساسی گذاشت، اما اگه منظورتون اینه که تا حالا از کسی خوشم اومده؟ باید بگم بله. سامان کجخندی زد. - جداً؟ خب تعریف کن ببینم سلیقهات چطور بوده؟ سربهزیر انداخت و خندهی آرامی کرد. - سلیقهام؟ خب این موضوع برای چند سال قبله؛ اونموقع فقط دوازده سالم بود. نیمنگاهی به چشمان کنجکاو سامان انداخت و دوباره نگاهش را به فنجان چایش دوخت. انگار که آن سالها داشت در ذهنش جان میگرفت. - اونموقعها که مادرم برای تمیزکاری میرفت توی خونهیمردم منم گاهی باهاش میرفتم و کمکش میکردم. یکی از اونهایی که میرفتیم خونهاش یه زن و مرد بودن که یه پسر شونزده، هیفده ساله به اسم حامد داشتن. مادرم به اون پسر خیلی محبت میکرد و حامد هم مادرم رو مامان صدا میکرد؛ میگفت مادر خودش برای این که احساس پیری نکنه بهش اجازه نمیده که اون رو مامان صدا کنه. من ازش خوشم نمیومد؛ فکر میکردم میخواد مادرم رو با من شریک بشه، اما وقتی مهربونی و محبتهاش رو دیدم دیگه ازش بدم نمیومد. اون برعکس پدر و مادرش خیلی خوب و مهربون بود؛ اون تنها کسی بود که توی روز تولدم بهم کادو داد. چشمانش را بست و با یادآوری صورت معصوم و چشمان سبز و زیبای حامد لبخند زد. - یه گردنبند اللّٰه داشت که همیشه توی گردنش بود؛ روز تولدم اون رو بهم هدیه داد. گاهی هم کتابهایی که خودش خوندهبود رو بهم قرض میداد تا من هم بخونم. سامان خودش را کمی جلو کشید و پرسید: - خب؛ بعدش چیشد؟ نفسش را آهمانند بیرون داد. به قسمت سخت و تلخ ماجرا رسیده بود. - چندوقت بعد آقای محبی، پدر حامد مدعی شد که مادرم از کیفش پول دزدیده. به من و مادرم گفت یا خودمون از خونهاش میریم بیرون یا زنگ میزنه به پلیس. به مادرم گفتم بذار زنگ بزنه به پلیس اونوقت بهش ثابت میشه که ما پولهاش رو برنداشتیم، اما مادرم گفت «این آدمها اینقدر قدرت دارن که حتی میتونن ما رو بهخاطر گناه نکرده هم بندازن زندان.» از اون به بعد یه کینهی بزرگ از آدمهای پولدار اومد تو دلم؛ فکر میکردم همشون یه مشت آدم مغرور و از خودراضیان و دلم میخواست همشون مثل ما طعم فقر و بیپولی رو بچشن. برای همین هم اون روزها که برای داروها و درمان مادرم به پول نیاز داشتم پیشنهاد دوستم برای دزدی از مردهای پولدار رو قبول کردم. سامان اخم محوی کرد و پرسید: - پس اون گردنبند الان کجاست؟ تا حالا تو گردنت ندیدمش. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
لبخند تلخی زد. تفاهم مادرش با احتشام انگار بیش از اینها بود. فقط نمیفهمید چه چیزی مادرش را با آنهمه عشق و علاقه وادار کرده بود تا اینچنین دروغ بگوید و زندگی او و احتشام را به بازی بگیرد؟! سرش را با تأسف تکان داد و با ناراحتی گفت: - هنوز هم باورم نمیشه که مادرم این همه بهم دروغ گفته باشه. با بغض ادامه داد: - اصلاً نمیفهمم چی باعث شد که مادرم اینطوری زندگی خودش و آقای احتشام رو خراب کنه! سامان سر پایین انداخت و با کمی مکث گفت: - آدمها گاهی تصمیمهای عجیبی میگیرن؛ تصمیماتی که شاید اون لحظه در نظرشون بهترین کار بوده. پشت هم پلک زد تا اشکهایش سرازیر نشود. از این حالِ خودش که اینقدر زود اشکش در میآمد متنفر بود، اما مشکلات کاری با او کرده بود که دیگر نمیتوانست غمهایش را توی دلش نگه دارد. - یعنی این پنهانکاریها، این دروغ گفتنها بهترین کار بوده؟ سامان به نشانهی نه سرش را تکان داد. - از نظر من و تو شاید اینطور نبوده، اما مطمئناً از نظر مادرت بهترین کاری بوده که توی اون شرایط میتونسته انجام بده. سرش را میان دستانش گرفت و فشرد. حالا علاوه بر بیخوابی سردرد هم به سراغش آمدهبود. - اگه از همون اول حقیقت رو گفته بود خیلی چیزها عوض میشد؛ کمترینش این بود که من دزد نمیشدم. سامان نگاهش را در صورتش چرخی داد و گفت: - توی زندگی همهی ما اتفاقات بد و خوب زیادی افتاده، اتفاقهایی که اگه نمیوفتاد شاید زندگی الانمون یه جور دیگه بود، اما حالا اون اتفاقها افتاده و ما نمیتونیم چیزی که گذشته رو تغییر بدیم؛ پس بهتره جای حسرت خوردن سعی کنیم باهاشون کنار بیایم. آرام سر تکان داد؛ شاید حق با سامان بود. به هر حال که حسرت خوردن و سرزنش کردن مادرش چیزی را عوض نمیکرد. سامان فنجان چایش را برداشت و با لذت عطرش را بویید. - اوووم! من عاشق بوی بیدمشکم. نگاهی به فنجان انداخت. مطمئن بود که چایها پس از اینهمه مدت سرد شدهاند. - چاییتون سرد شده؛ بدین عوضش کنم. سامان سر بالا انداخت و گفت: - لازم نیست. چای رو که حتماً نباید خورد؛ گاهی میشه از عطرش لذت برد، گاهی میشه نگاهش کرد و خستگی رو از یاد برد و گاهی هم میشه به بهونهی خوردن یه فنجون چای نشست و حرف زد. لبهایش به لبخندی کش آمد. حرفهای سامان گاهی عجیب دلپذیر بود. با همان لبخند گفت: - حرف؟ سامان شانه بالا انداخت. - یه حرف، یه خاطره. نگاهی سمتش انداخت. - اما خاطرههای من همش تلخه. سامان متعجب نگاهش کرد و گفت: - بهنظرم داری بیانصافی میکنی، مطمئنم تو هم خاطرههای قشنگ و شیرینی داری، مثلاً... مثلاً بگو تا حالا عاشق شدی یا نه؟ -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
همچنان درحال کلنجار رفتن بود تا خودش را با کمک لبهی کابینت بالا بکشد که دو دست روی پهلوهایش نشست و او را به راحتی بالا کشید. برای یک لحظه جا خورد، اما ذهنش تندتند پردازش کرد؛ در این موقع از شب چه کسی میتوانست به آشپزخانه بیاید و او را به سبکیِ یک پر از زمین بلند کند؟ در ذهنش اسمی جز سامان نیامد. باعجله و معذب بستهی بیسکوییت را برداشت تا سامان زودتر او را پایین بگذارد. پاهایش که روی زمین قرار گرفت فوراً چرخید و همانطور که انتظار داشت سامان را پشت سر خودش دید. سر پایین انداخت و با خجالت «ممنونی» گفت. فکر به این که همین چند ساعت قبل هم سامان آنطور پرمهر در آغوشش گرفته بود، باعث میشد بیشتر خجالت بکشد. سامان عقب رفت و روی یکی از صندلیهای میز ناهارخوری نشست. بستهی بیسکوییت را میان دستانش فشرد و برای آنکه آن جو سنگین را از میان ببرد پرسید: - شما هم بیخواب شدین؟ سامان بیآنکه نگاهش کند نفسش را عمیق بیرون داد و گفت: - از وقتی این مشکلات پیش اومده هیچ شبی خواب نداشتم. لب زیر دندان گرفت. خیلی از شبها صدای قدمهای سنگین سامان را وقتی که در اتاقش قدم میزد شنیده بود، اما انتظارش را نداشت که درست همین امشب از آشپزخانه سر در بیاورد. سمت چاییساز که قدم برداشت، سامان پرسید: - این موقعهی شب هوس چای کردی؟ لبخند محوی زد. خوب بود که بحث ناراحت کنندهاش را ادامه نداده بود. - بله؛ شما هم میخورین؟ سامان با لبخند سر تکان داد. - نیکی و پرسش؟ تک خندهی آرامی کرد. دو فنجان از آبچکان برداشت و از چاییساز چای با عطر بیدمشک را سرازیر فنجانها کرد. ابتدا فنجان سامان را پیش رویش گذاشت و پس از آن فنجان به دست پشت میز نشست. نگاه سامان بر روی موها، صورت و بازوهای برهنهاش چرخی خورد. کمی از این که با چنین لباسی پیش روی سامان نشسته بود معذب و خجالتزده بود، اما این که بخواهد برود و لباسش را عوض کند و برگردد هم مسخره بود. - اون تتوئه؟ رد نگاه سامان را که گرفت به آن تتوی اژدهایی که از روی شانهاش شروع میشد و سرش که روی بازویش قرار داشت از زیر آستین کوتاهِ لباسش بیرون زده بود رسید. سر تکان داد و گفت: - موقته. سامان ابرو بالا انداخت. سرش را پایین انداخت و به بخاری که از فنجان چایش بلند میشد نگاه دوخت و ادامه داد: - مادرم تتو دوست نداشت، میگفت «چرا بری بدی پوستت رو سوراخسوراخ کنن؟!» سامان متعجب پرسید: - حالا چرا اژدها؟! شانهای بالا انداخت و بیتفاوت گفت: - همینطوری. سامان لبخند آرامی زد. - خوبه که موقته، چون بابا هم از تتو خوشش نمیاد؛ معتقده رنگی که تزریق میکنن برای بدن ضرر داره. -
درخواست مصاحبه نویسندگان
سایه مولوی پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : مصاحبه با نویسندگان نودهشتیا
سلام درخواست مصاحبه دارم.- 12 پاسخ
-
- 1
-
-
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
پرهام را درآغوشش تنگ فشرد و بوسهای بر روی موهایش که هنوز بوی شامپو بچه میدادند زد. پسرک در خواب غلتی زد و بیشتر خودش را در آغوشش جا کرد. با دست آزادش موهای نمدارش را از روی گردنش کنار زد. پسرک را به حمام برده بود، یک ساعتی با هم آب بازی کرده بودند و سعی کردهبود مثل قبل رفتار کند؛ مثل همان روزها که هنوز این حقایق دردآور را نفهمیده بود و زندگی در نظرش اینچنین منفور نبود. آهی کشید و پلک بست. دیگر نمیخواست به چیزهای بد و منفی فکر کند؛ همین که هنوز یک دلخوشی برای زندگی کردن داشت، همین که هنوز برادر کوچکش کنارش بود، خوب بود. اصلاً چه اهمیتی داشت که مادرش دروغ گفتهبود، یا کاری کرده بود که از پدرش متفر باشد؟ حالا همه چیز رو شدهبود و او به خانهی پدرش آمده بود. با این وجود، اما میدانست که دیگر نمیتواند اعتماد از دست رفتهاش را باز گرداند یا مثل قبل مادرش را باور داشته باشد. کلافه غلتی زد. پرهام کنارش خواب بود، اما او مثل تمام این شبها بیخوابی به سراغش آمده بود. روی تخت نیمخیز نشست و موهای ریخته توی صورتش را کنار زد. تمام روز را سعی کرده بود به چیزی فکر نکند، ولی همین که شب میشد، تمام فکرهایی که سعی کرده بود از ذهنش فراریشان بدهد به مغزش هجوم میآوردند. ملحفهی سفید رنگ را از روی تنش کنار زد و از تخت پایین آمد. پاهایش که به پارکتهای خنک کفِ اتاق برخورد کرد مورمورش شد. دلش هوس چای کرده بود؛ از همان چایها که مادرش گاهی با دارچین و گاهی با عرق بیدمشکی که طوبی از شهرش برایشان سوغات میآورد طعمدارش میکرد. دستی به تیشرت آستین کوتاه و شلوار راحتیاش که کمی چروک شده بودند کشید. بعید میدانست این ساعت از شب کسی داخل سالن باشد که بخواهد او را با این تیپ پسرانه و موهای باز و آشفته ببیند. کنار تخت را نگاه کرد؛ خبری از روفرشیهایش نبود. حدس میزد که پرهام مثل همیشه روفرشیهایش را به گوشهای پرت کرده باشد و پیدا کردنشان در این تاریکی سخت بود. پس بیخیالشان شد و با همان پاهای برهنه از اتاق بیرون زد. آرام از پلهها پایین آمد. سالن بزرگ خانه مثل همیشه بهخاطر نور دیوارکوبها روشنایی اندکی داشت. سمت آشپزخانه رفت و اول از همه کلید برق را فشرد و پس از آن سمت چاییساز رفت و آن را به برق زد. نگاهی به کابینتهای بالایی انداخت، کمی گرسنه بود و بدش نمیآمد به بستهی بیسکوییتهای شکری ناخنکی بزند. دست دراز کرد و در کابینت را باز کرد. کمی خودش را بالا کشید تا به داخل کابینت نگاهی بیاندازد، اما خوب دید نداشت. جثهاش را از مادرش به ارث برده بود و قد بلندی نداشت؛ همین مسئله هم خیلی اوقات باعث دردسرش شدهبود. روی پنجهی پاهایش ایستاد، اما هنوز هم دستش به بستهی بیسکوییت که در انتهای کابینت قرار داشت نمیرسید. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
دستی به تنهی درخت بادام کشید و شکوفههای کوچکِ روی شاخههایش را از نظر گذراند. شکوفههای کوچک و تازه جوانهزده بر روی شاخهی تمام درختان باغ خودنمایی میکرد و آمدن بهار را نوید میداد، اما زندگی او زیاد حال و هوایی از بهار نداشت. شمارش زیرلبیاش که تمام شد چرخید و بلند گفت: - قایم شدی؟ دارم میامها. چرخی زد و به پشت درختان دور و اطرافش سرکی کشید؛ خبری از پرهام نبود. لبخند محوی زد و به جستجویش ادامه داد. مطمئناً در آن باغ بزرگ فضای زیادی برای قایم شدن داشت. در لابهلای درختها شروع به حرکت کرد. تا آمدن عید یک هفتهای مانده بود. نمیدانست اینبار عیدشان چگونه خواهد گذشت. در این چند سال اخیر تقریباً هیچ عیدی نداشتند. نه سفرهی هفتسینی و نه دورهمی و دید و بازدیدی. بچهتر هم که بود از تمام عید تنها یک تنگ کوچک ماهی نصیبش میشد و گاهی مادرش یک تخم مرغ به دستش میداد تا رنگش کند. با اینکه هیچوقت آنطور که باید عید را درک نکرده بود، یا همیشه همکلاسیهایش که پس از عید لباس نو به تن داشتند را با حسرت نگاه کرده بود، اما همینها را هم دوست داشت. همین که گاهی با مادرش بنشیند و به تنگ ماهیهای قرمز خیره شود یا تخم مرغهایی که در آخر خورده میشدند را رنگ بزند، هم دوست داشتنی بود. آهی کشید؛ هنوز هم گاهی فراموش میکرد که مادرش تمام زندگیاش را با دروغهایش نابود که نه، اما تغییر داده بود؛ تغییرهایی که نه برای او و نه برای احتشام خوشایند نبود. سرش را تکانی داد. نباید به اینها فکر میکرد. نباید دوباره برادر کوچکش را با فرو رفتن در لاک خود و بیتوجهی به او آزار میداد. امروزش متعلق به پرهام بود و قرار بود که فقط با یکدیگر خوش بگذرانند و نمیخواست روزشان را با این افکار خراب کند. چرخی دور چند درخت زد و بلند گفت: - پرهام؟ کجا قایم شدی؟ صدای ریزریز خندیدنش را شنید و پس از کمی دقت گوشهی تیشرت زردرنگش را هم پشت درخت انجیر دید، اما نمیخواست به این زودی پسرک را پیدا کند و بازیشان را از هیجان بیاندازد. - کجایی پرهام؟ چرا نمیبینمت پس؟ صدای خندیدنش بلندتر شد. با خنده دوید و خودش را به پشت سر پسرک رساند و بعد ناگهانی پسرک را سمت خودش چرخاند، بلندش کرد و در همان حال که پسرک در آغوشش بود دور خودش چرخید. - پس اینجا بودی، آره؟ ای شیطون! پسرک با خنده جیغ کشید. - بذارم پایین، الان میوفتم! از چرخش ایستاد و با خنده و نفسنفسزنان پسرک را در آغوشش بالا کشید و پیشانیاش را به پیشانی پرهام چسباند. - عزیزدلم! عزیزم! پسرک هم انگار دلتنگ آغوشش بود که بیحرکت در آغوشش مانده بود و چشمانش را بسته بود. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
با بغض نالید: - بابا منم یه دخترم؛ منم احساس دارم! منم گاهی خسته میشم. کم توی زندگیم مصیبت نکشیدم که حالا متهمم میکنی به ضعیف بودن! با هقهق و فریاد ادامه داد: - آره اصلاً من ضعیفم! خسته شدم از اینکه این همه مدت بار یه زندگی رو به دوش کشیدم. خسته شدم از این که هر بلایی سرم اومد دم نزدم و تحمل کردم. از بچگی یه روز خوش ندیدم؛ بچه که بودم واسه کمک خرجیِ مادرم کار کردم. بزرگتر که شدم بازم کمک دستش شدم. مادرم مریض که شد واسه در آوردن خرج داروهاش همه کاری کردم؛ وقتی هم که مرد بهخاطر برادرم مجبور شدم کار کنم. دیگه خسته شدم از این همه کار، از این همه مشکل که تمومی نداره! خسته شدم از این که توی بدترین روزهای زندگیم حتی کسی رو نداشتم که بهم دلداری بده و بگه همه چی درست میشه! خسته شدم... . هنوز هق میزد و قصد داشت تمام حرفها و دردهایش را فریاد بزند که دست سامان دور کمرش پیچید و سمت او کشیده شد. فریادش با فرو رفتن در آغوش سامان و لمس گرمای آغوش امن و محکمش به هقهق آرامی تبدیل شد. سر بر روی سینهی سامان گذاشته و صدای هقهق آرامش با صدای قلب سامان که زیر گوشش تند و محکم میتپید، مخلوط شده بود. دردهایش را فریاد زده بود. غمهایش را اشک ریختهبود و حالا در آغوش مردی که دوستش داشت، مردی که محرم و برادرش بود فرو رفته بود و صدای «هیش» گفتن آرامش را در کنار گوشش میشنید. دستان سامان موهای بلندش را نوازش میکرد و او دستانش را مشت کرده بود تا دور کمر سامان حلقه نشوند. سامان کنار گوشش با صدای گرفتهی ناشی از بغض و فریادهای چند لحظهی قبلش، آرام گفت: - میدونم خستهای، میدونم که دیگه به کسی اعتماد نداری و میدونم که تحمل این اوضاع خیلی سخته، اما تو هم قوی هستی. تو توی تموم این سالها تکیهگاه مادر و برادرت بودی. هرکس دیگهای جای تو بود زودتر از اینها کم میآورد، اما به برادرت هم فکر کن. اون جز تو کسی رو نداره؛ حالا اگه تو هم بخوای یه بلایی سر خودت بیاری تکلیف اون چیه؟ میدونم سخته، اما بهخاطر برادرت دوباره سرپا شو. میدونی چند روزه که مدام بهت نگاه میکنه که شاید بهش توجه کنی؟ میدونی با تمومِ کوچیک بودنش چقدر نگران توئه؟ پس بهخاطر اون هم که شده دوباره بلند شو؛ دوباره زندگی کن. اینبار تنها نیستی؛ من هستم، بابا هست، ما همه پشتتیم و کمکت میکنیم. سر بلند کرد و به سامان نگاه کرد. هیچوقت انتظار این رفتار پرمهر را از سامان نداشت. آرام از آغوشش بیرون آمد. قلبش اینبار برخلاف همیشه که از بودن در کنار سامان تپش میگرفت آرام بود. آرامشی که از حس داشتنِ یک تکیهگاه به دست آورده بود. آرامشی که آن را مدیون سامان بود. سامانی که پسر احتشام و برادرش بود. قلبش از این فکر به درد میآمد، اما تصمیم گرفته بود آنقدر این فکر را به خورد قلبش بدهد تا شاید روزی زهرِ این احساسِ اشتباهی از قلبش بیرون برود. سامان لبخند مهربانی به رویش زد و گفت: - خب دیگه گریه بسه؛ الان هم بهتره به جبران بیتوجهیهای این چند روزهات به پرهام، بری و به اون وروجک بگی که قراره فرداشب بریم شهربازی تا من هم به قولم عمل کنم. از لفظ صمیمیِ سامان دربارهی برادرش لبخند زد. انگار در این چند روزه که او در خودش فرو رفته بود، سامان و پرهام خوب با یکدیگر صمیمی شده بودند. با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و پرسید: - چه قولی؟ سامان ابرو بالا پراند. - اون روز که تو بیمارستان بودی بهش قول دادم اگه بیقراری نکنه ببرمش شهربازی. متعجب و مبهوت پرسید: - شما قول دادین؟ سامان سر کج کرد و با لبخند گفت: - باز شدم شما؟ با خجالت سر پایین انداخت. چه خوب بود که سامان رفتار تندش را به رویش نمیآورد. سامان ادامه داد: - آره من قول دادم، میدونی که عادت ندارم زیر قولم بزنم. لبخند سامان را با لبخند تلخی جواب داد و ای کاش روزی میرسید که دیگر با دیدن او و لبخند زیبایش دلش اینچنین به تب و تاب نمیافتاد.