-
تعداد ارسال ها
387 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
9 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط سایه مولوی
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
با چشمان گرد شده به پیرمرد نگاه کردم، امشب را پیش اینها میماندیم؟! پیش همین مردمی که اگر ما را میشناختند کشته شدنمان حتمی بود؟! پیش از آنکه من در رد تعارف پیرمرد حرفی بزنم راموس گفت: - فکر بدی هم نیست. با ترس به دست راموس چنگ زدم و او روی به سمتم برگرداند، داشت چه کار میکرد؟! مگر خودش نمیگفت که این مردم برایمان خطرناکند؟! حالا میخواست شب را کنار اینها بگذرانیم؟! - چی داری میگی راموس؟ شب رو پیش اینها بمونیم؟! راموس زیر سنگینیِ نگاه پیرمرد آرام لب زد: - چارهای نداریم، نمیتونیم شبونه به سمت سرزمین جادوگرها راه بیوفتیم. با غصه و ترس نالیدم: - ولی من حس خوبی به اینها ندارم. راموس با کلافگی سر تکان داد. - میدونم، ولی گفتم که چارهای جز این نداریم. به ناچار قبول کردم و پشت سر پیرمرد به سمت خانهاش به راه افتادیم. - بفرمایید، این هم خونهی من. سر بلند کردم و نگاه مبهوتم را به خانهی پیرمرد دوختم. خانهی تمام مردم شهر کوچک و زیبا بود، اما خانهی این پیرمرد درست مثل خودش قدیمی، تاریک و ترسناک بود. تمام دیوار، سقف و حتی کف زمینِ خانهاش از سنگ ساخته شده و پنجرههای بزرگش با پردههای ضخیم و تیره پوشانده شده بودند. - شماها میتونید امشب رو توی آخرین اتاق طبقهی بالا بمونید. انگشت اشارهی پیرمرد را دنبال کردم و به پلههای سنگی و پر از ترکی که به طبقهی بالا میرسید نگاه کردم، هیچ از بودن در این خانه حس خوبی نداشتم و سوت و کور بودن خانه و فکر به تنها ماندن با این پیرمرد بیش از پیش به وحشتم میانداخت. - باشه، متشکریم. راموس دست من را گرفت و منی که همچنان با ترس و نگرانی دور و اطراف این خانهی ساکت و تاریک را نگاه میکردم به همراه خودش از پلهها بالا کشاند. - من میترسم راموس! راموس نگاهی به من کرد و لبخندی زد؛ لبخند او هم آغشته به ترس و اضطراب بود، اما سعی میکرد آرامشش را حفظ کند. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
- تو چون قدرت ماورایی نداری این کار برات راحته، اما من نمیتونم مثل تو باشم! راموس اخم درهم کرد و من با ناراحتی نگاهش کردم، منِ لعنتی مثل همیشه که میترسیدم یا عصبانی میشدم نسنجیده حرف زده و راموس را رنجانده بودم. - راموس من… با نزدیک شدنمان به پیرمردی با ریش و موهای سفید و پوشیده در لباسهای مندرس و کهنه ساکت شدم و همراه با راموس به پیرمرد نزدیک شدم. - سلام آقا. پیرمرد نگاهش را بین من و راموس چرخاند و لبخندی زد؛ لبخندی که به جای حس خوب، حس بسیار بدی را به من منتقل میکرد. - سلام. راموس باز هم لبخندی زد، میفهمیدم که با آدمیزادها بسیار محتاطانه رفتار میکرد و این بیشتر من را میترساند. - ببخشید آقا شما میدونید که سرزمین جادوگرها کجاست؟! پیرمرد بار دیگر نگاهش را بینمان چرخی داد و من یخ بستم از سردی چشمان ریز و آبی رنگش. - برای چی میخواهید به اونجا برید؟! راموس لحظهای سکوت کرد و نگاه مرددی به من انداخت، انگار که نمیدانست در جواب مرد چه بگوید و از من کمک میخواست. - اِممم… خب ما… ناگهان به یاد حرفهایی که از آن زن جادوگر راجع به شهر سیاه که توسط جادوگرها نفرین شده و مردمش یک به یک از شدت بیماری میمردند افتادم و گفتم: - ما از اهالی شهر سیاه هستیم و قصد داریم به سرزمین جادوگرها بریم تا شاید بتونیم طلسم شهرمون رو باطل کنیم. نگاه متعجب راموس را بر رویخودم احساس میکردم، اما همچنان به پیرمرد که با تردید نگاهم میکرد چشم دوخته بودم. - که اینطور؛ سرزمین جادوگرها زیاد از اینجا دور نیست، اما فکر نمیکنم که امشب بتونید به اونجا برسید. راموس تشکری کرد و من کلافه نفسی کشیدم، از اینکه با تمام عجلهای که داشتیم باز مجبور به صبر کردن بودیم کلافه شده بودم. - نظرتون چیه که امشب رو اینجا و در کنار ما بگذرونید؟! -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
بین راه چند لحظهای را توقف کرده و پس از خوردن ناهار و اندکی استراحت باز به راه افتادیم. مدام باید از تپههای سنگی و بی گیاه و درخت میگذشتیم و این مسیر خشک و برهوتی هیچ جذابیتی برایمان نداشت و تنها با حرف زدن بود که میتوانستیم کمی خودمان را سرگرم کنیم. بالاخره پس از چندین و چند ساعت راه رفتن بیوقفه نزدیکیهای غروب از آخرین تپه هم گذشتیم و به یک دهکده رسیدیم. دهکدهای کوچک که برخلاف آب و هوای سرد و خشکِ آن سوی تپهها بسیار سرسبز و پر از مزرعه و درخت بود و مردم آن خانههایی کوچک و زیبا با سقفهای شیروانی داشتند. - چقدر اینجا قشنگه! راموس کوتاه سری تکان داد. - آره قشنگه، اما برای ما خطرناکه. با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم، برای ما خطرناک بود؟! منظورش از خطرناک چه بود؟! - چرا خطرناکه؟! همانطور که از بین مردم در رفت و آمدِ میان کوچهها و از زیر سنگینی نگاه کنجکاو و متعجبشان میگذشتیم راموس آرام لب زد: - واسهی اینکه اگه این آدمیزادها بفهمن ما گرگینهایم هر دومون رو میکشن! مات و مبهوت «وای» بلندی گفتم که راموس غر زد: - هیس! دست روی دهانم گذاشتم و با ترس و لرز به مردمی که متعجب و هرازگاهی چپچپ نگاهمان میکردند خیره شده بودم؛ با اینکه من به نسبت این آدمیزادها قدرت بیشتری داشتم، اما میترسیدم چون مطمئناً کشتن من و راموسی که در مقایسه با دیگر گرگینهها قدرت زیادی نداشت برای این جمعیت کار سختی نبود. - چرا اینجوری نگاهشون میکنی؟ الان بهمون شَک میکنن! همانطور که دور و اطرافم را میپاییدم گوشهی چشمی هم به راموس انداختم، چطور میتوانست در این شرایط اینطور خونسرد باشد؟! - ح… حالا باید چیکار کنیم؟! - چی رو چیکار کنیم؟! خودم را به راموس نزدیکتر کردم و کنار گوشش پچ زدم: - همین آدمیزادها رو، اگه… اگه ما رو بشناسن… راموس میان حرفم آمد: - فقط کافیه یکم خودت رو کنترل کنی، آدمها مثل ما حس شیشم ندارن و اگه عادی رفتار کنیم فرق ما رو از آدمهای عادی تشخیص نمیدن. عصبی و کلافه سر تکان دادم، او ترس مرا درک نمیکرد. من که مثل او تابحال با آدمها روبهرو نشده بودم و هیچ چیز از این موجودات عجیب و غریب نمیدانستم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
*** لونا صبح زود و اندکی پس از طلوع خورشید دوباره به راه افتادیم؛ من که از این مکانها زیاد سر در نمیآوردم، اما راموس میگفت که راه زیادی تا رسیدن به پشت تپهها نداریم و من امیدوار بودم که همینطور باشد. روز پیش چندین و چند مرتبه راموس را در بین راه مجبور به توقف کردم و اینبار هم اگر راه طولانی میشد همین کار را میکردم، چون میدانستم که راموس برای رسیدن به سرزمین جادوگرها عجله داشت و بی توجه به خستگی که در صورت و نحوهی راه رفتنش به خوبی پیدا بود ادامه میداد و من به بهانهی خستگیِ خودم او را چندی مینشاندم تا خستگی در کند. گرچه که خودم هم به خاطر خونی که از دست داده بودم هنوز به اوج قدرت نرسیده بودم، اما در همین حال هم قدرت بدنیام از راموس بیشتر بود. - هِی دختر کجایی؟! نیم نگاهی به راموس که کمی جلوتر از من ایستاده و به عقب برگشته بود انداختم. - همینجام. راموس یکی از ابروهایش را بالا پراند، ابروهایش پر و مشکی بود که چشمان نافذ و آبی رنگش را قاب گرفته بود و جذابیت صورتش را دو چندان کرده بود. - پس چرا عقب موندی؟ نکنه باز خسته شدی؟! پوزخندی زدم و ابرو بالا انداختم. - من و خستگی؟ عمراً! راموس هم پوزخندی زد و چیزی زیر لب زمزمه کرد که با وجود گوشهای تیزم قادر به شنیدنش نبودم. - پس یکم تندتر بیا، اگه امروز هم به پشت تپهها نرسیم با وجود آذوقهی کممون کارمون سخت میشه. سر تکان دادم و راموس ایستاد تا من به او برسم و همراه با هم قدم برداریم. لبخندی به رویش زدم و شانه به شانهی یکدیگر به راه افتادیم، راموس پسر بسیار مهربان و با محبتی بود و این از تک تک رفتارهایش نمایان بود. میدانستم که در آن شب و پس از زخمی شدنم اصلاً خوب با او رفتار نکرده بودم و هرکس دیگری جای او بود مطمئناً من را از خانهاش بیرون میانداخت، اما راموس با مهربانی ذاتیاش با من مدارا کرد و مهر خودش را به دلم انداخت و این علاقه با دیدن رفتارهایش دم به دم بیشتر میشد! -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
با عجله تکه چوبی برداشتم و سیب زمینیها را از میان آتش بیرون کشیدم؛ نمیدانستم چرا مدام با حضور لونا در هرکاری که قبلاً در آن مهارت داشتم حالا گند میزدم. یکی از سیب زمینیها را به دست لونا دادم. - لعنتی! همهشون سوخت. لونا سیب زمینی را از وسط دو نیم کرد و درحالی که نیمی از آن را سمت من گرفته بود گفت: - درسته که پوستش یکم سوخته، ولی عوضش مغزش خوب پخته! از این حرف لونا لبخندی روی لبم نشست، دخترک خوب بلد بود چطور با یک حرف من را از آن حال و هوای مزخرف بیرون بکشد. - حالا چجوری باید بخوابیم؟ اینجاها پر از حیوونهای وحشیه. به لونایی که چشمانش خوابآلود شده بود نگاه کردم؛ خودم آنقدر غرق در فکر بودم که خواب از سرم پریده بود، اما لونا را انگار طی کردن مسیر زیادی خسته کرده بود. - تو برو توی غار بخواب، من همینجا نگهبانی میدم. - پس تو چی؟! شانهای بالا انداختم. - من فعلاً خوابم نمیاد. لونا اخم کرده غر زد: - اما اینجوری که نمیشه، تو هم نیاز به استراحت داری! - بیخیال دختر، یک نفر باید بمونه این بیرون و نگهبانی بده. لونا لحظهای متفکرانه به من خیره شد. - خب پس اول من چند ساعت میخوابم و تو نگهبانی بده و بعد بیدارم کن تا من نگهبانی بدم و تو بخوابی. سرم را تکان دادم، من میخوابیدم و لونا نگهبانی میداد؟ عمراً! - نه، نه لازم نیست، من اصلاً خسته نیستم. لونا ابرو درهم کشید و با لحن خشنی که به صورت ظریفش نمیآمد گفت: - من نمیخوام فردا صبح با یه گرگینهی خسته و بیرمق همسفر بشم، چند ساعت دیگه میای بیدارم میکنی تا من نگهبانی بدم؛ فهمیدی؟ لحظهای به اخمهای درهم لونا و لبهایی که به روی هم میفشردشان تا نخندد نگاه کردم، مگر میتوانستم توی ذوق دخترک بزنم؟! - باشه، واقعاً لازم نیست اینقدر خشن برخورد کنی دختر! با این حرفم لونا خندید و خودم هم با وجود غمگین بودنم خندیدم. لونا انگشت اشارهاش را به طرفم گرفت و گفت: - ولی این رو جدی میگم، چند ساعت دیگه میای و بیدارم میکنی؛ باشه؟ لبخند مهربانی زدم و انگشت اشارهاش را آرام میان پنجه گرفتم. - باشه خانومِ خشن، میام و بیدارت میکنم. سر عقب کشیده و انگشتش را که رها کردم لونا با سرعت وارد غار شد و من باز با دوختن نگاهم به شعلههای زرد و سرخِ آتش در گذشتههایم غرق شدم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
با تکان خوردن دستی جلوی صورتم به خودم آمدم. - هِی راموس حواست کجاست؟ سرم را تکانی دادم تا آن افکار ریز و درشت را از سرم بیرون کنم. - هیچی، همینجام. لونا تکخندی زد. - آره، کاملاً معلومه. راستی پدر و مادر تو کجان؟! هیچوقت ازشون باهام حرف نزدی. متعجب از سؤال او ابرو بالا انداختم، البته او هم حق داشت. من همه چیز را دربارهی او میدانستم و او چیزی از من نمیدانست و بیشتر در عجب بودم که چطور پیش از این جلوی کنجکاویاش را گرفته و چیزی نپرسیده بود. - پدر و مادر من سالها پیش کشته شدن. لونا دست روی لبهایش گذاشت تا صدای فریاد از سر بهت و حیرتش را کنترل کند. - وای خدای من، چ… چجوری کشته شدن؟! از یادآوری پدر و مادرم آهی کشیدم و چشم به شعلههای آتش دوختم، آن روزهای لعنتی را محال بود از یاد ببرم. - خونآشامها اونها رو کشتن. - و… ولی من شنیدم که خونآشامها فقط پادشاه و دور و اطرافیانشون رو کشتن، نکنه که پدر و مادرت رو هم از اطرافیان پادشاه بودن؟! دستی به صورتم کشیدم؛ دروغ گفتن را دوست نداشتم، اما نمیخواستم هم راستش را بگویم و طرز فکر دخترک نسبت به من عوض شود. - آ… آره، اونها به پادشاه خدمت میکردن. لونا غمگین شده نگاهم کرد. - ببخش، نمیخواستم ناراحتت کنم. سرم را تکانی دادم، این افکار همیشه در ذهنم بود و من دیگر به این افکار و یادآوری آن روزها عادت کرده بودم. - عیبی نداره، من دیگه بهش عادت کردم. لونا لبخند تلخی زد و من با لبخندی به مراتب تلختر و پر غصهتر جوابش را دادم. ای کاش درد من تنها از دست دادن عزیزانم و تنها شدن خودم بود، ای کاش عذابی به سنگینیِ نابودی سرزمینم به گردنم نبود تا اینطور روح و روانم را نابود کند! - اوه این سیب زمینیها سوخت. با صدای هول زدهی لونا نگاهم را به سیب زمینیهای در دل آتش دوختم. لعنتی! پوست همهشان سوخته بود. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
- وای من خیلی خسته شدم میشه یکم استراحت کنیم؟ نیم نگاهی به خورشیدِ درحال غروب و پس از آن به لونایی که خسته و نالان ایستاده و نفسنفس میزد انداختم، در همین چند ساعت بیش از پنج بار برای استراحت و خوردن خوراکی در راه ایستاده بودیم. - ولی همین چند دقیقهی پیش استراحت کردیم، اینجوری باشه تا هفتهی دیگه هم به مقصدمون نمیرسیم. لونا غر زد: - یکم من رو درک کن راموس، من هنوز قدرت سابقم رو به دست نیاوردم. هوفی کشیدم، انگار چارهای نبود مجبور بودیم شب را در همین حوالی بگذرانیم. - خیلی خب، مثل اینکه مجبوریم یه جایی رو پیدا کنیم تا شب رو اونجا بگذرونیم. لونا نگاهی به دور و اطرافش انداخت و در همان حال گفت: - من یه غار همین دور و اطراف دیدم، شاید بتونیم شب رو اونجا بمونیم. در تأیید حرفش سر تکان دادم. - باشه، جایی که میگی رو نشونم بده. *** روبهروی ورودی غار با شاخههای خشک درختان آتشی درست کرده و چند دانه سیب زمینی کوچک را درون آن برای پختن شدن گذاشته بودم. - فکر میکنی تا فردا بتونیم به پشت اون تپهها برسیم؟ نگاهی به سمت لونا که بغل دستم کنار آتش نشسته و دستانش را بر روی آتش گرفته بود تا گرم شود انداختم. - نمیدونم، ولی باید زودتر خودمون رو به یه شهر یا دهکده برسونیم چون زیاد خوراکی همراهمون نیست و اینجا هم حیوونی نیست که بشه شکارش کرد. لونا سری تکان داد. - فقط امیدوارم زودتر به سرزمین جادوگرها برسیم، تموم خانوادهی من هنوز توی اون قلعه زندانیان و منتظرن که من نجاتشون بدم. اینبار من در تأیید حرف لونا سر تکان دادم، هربار که او را اینطور غمگین میدیدم از خودم متنفر میشدم؛ از خودم متنفر میشدم که باعث و بانی تمام این زجر و مصیبتها برای مردم سرزمینم بودم و حالا هیچکاری برای درست کردن این وضعیت از دستم برنمیآمد -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
کمی که حال لونا بهتر شد با کولهباری از وسایل و خوراکی راهیِ پیدا کردن سرزمین جادوگرها شدیم. از مکان دقیق آن سرزمین خبر نداشتیم و میدانستیم که با راه پرخطری روبهرو هستیم، اما با اینحال از هیچ چیز ابایی نداشتیم و برای نجات سرزمینمان حاضر بودیم هر خطری را به جان بخریم. - حالا از کدوم طرف بریم؟! نگاهی به دور و اطرافم که سراسر درختان سر به فلک کشیدهی کاج بود و تراکمشان فضای جنگل را تاریک کرده بود انداختم؛ حس ششمم میگفت که باید از سمت چپ، یعنی درست قسمتی که به کوه و تپههای آن سمت جنگل میرسید برویم و خوشبختانه از تمام چیزهایی که به گرگینهها مربوط میشد من این حس ششم را خوب به ارث برده بودم. - حسم میگه باید از سمت چپ بریم، فکر میکنم پشت اون تپهها و کوهها به یه جایی میرسه. لونا نگاهی به سمتی که اشاره کرده بودم انداخت و حالت زاری به خود گرفت. - پشت اون تپهها و کوهها؟! ولی تا اونجا که خیلی فاصله است. شانهای بالا انداختم، من که هیچ قدرت خارقالعاده و گرگینهای نداشتم باید نگران این میزان فاصله میبودم نه این دختر با آن قدرت و سرعتش. - خب که چی؟! بالاخره که باید از یه جایی شروع کنیم. لونا سر تکان داد و به ناچار همراه و همقدم با من به سمت تپهها به راه افتاد. - وای چقدر این کوهها بلنده! نگاهی به صورت گلگون از خستگیاش انداختم و به رویش لبخند زدم. - خب تبدیل شو و سریع و راحت این کوهها رو برو بالا. لونا نگاه پر تردیدی به سمتم انداخت. - تبدیل بشم؟ پس تو چی؟! بیتفاوت شانهای بالا انداختم. - منم همینطوری راه میام. لونا سر تکان داد و گفت: - نه منم همینطوری میام؛ دلم نمیخواد تنهات بذارم. باز به رویش لبخند زدم، دخترک مهربان هر روز بیشتر از دیروز با محبتهایش دلم را میبرد. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
- خب اون در عوضش قرار بود برات چیکار کنه؟! لونا نیم نگاهی سمت من انداخت. - اون بهم راه نجات سرزمین گرگها رو نشون داد. کنجکاو و دقیق خودم را جلو کشیدم و به او خیره شدم، یعنی راهی برای نجات سرزمین گرگها وجود داشت؟! - چه راهی؟! - اون گفت نجات سرزمین گرگها به دست یه آلفاس. به دست یک آلفا؟! آن آلفا که بود؟! آن آلفایی که میگفت حالا کجا بود؟! - اون... اون آلفا کیه؟! الان... الان کجاست؟! لونا دستانش را درهم گره کرد و با ناراحتی گفت: - نمیدونم، اون زن بهم گفت وقتی که اون نامه رو به خانوادهاش رسوندم میتونم ازشون بخوام که توی پیدا کردن آلفا کمکم کنن. لحظهای به فکر فرو رفتم، کاش من هم میتوانستم به لونا در پیدا کردن آلفای منتخب کمک کنم، آنطور شاید آنهمه عذاب وجدانی که بر گردنم بود رهایم میکرد. - تو... تو میدونی که سرزمین جادوگرها کجاست؟! لونا سری تکان داد. - نه، ولی میتونم با حس شیشمم اونجا رو پیدا کنم. پلک روی هم گذاشتم، من باید به لونا کمک میکردم؛ جدا از اینکه با اینکار عذاب وجدانم کم میشد دلم هم نمیآمد که دخترک را در این راه پرخطر تنها بگذارم. - من هم باهات میام. لونا با تعجب ابروهایش را بالا انداخت. - چی؟! آممم... منظورم اینه که چرا میخواهی همچین کاری بکنی؟! دست به سینه زده نشستم. - خب من هم دلم میخواد برای نجات سرزمینم یه کار بکنم، بعلاوه نمیتونم تو رو توی این راه پرخطر تنها بذارم. حالا درسته که زیاد قوی نیستم، اما سعی میکنم کمکت کنم. لونا لبخند مهربانی زد. - نه منظورم این نبود، اتفاقاً تو تا همین حالا هم خیلی به من کمک کردی. من هم لبخندی به رویش زدم، دخترک هم مثل من عجیب مهربان بود. - پس بهتره بری و استراحت کنی، چون حالت که بهتر بشه باید بریم و سرزمین جادوگرها رو پیدا کنیم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
لونا با تعجب تکرار کرد: - خب؟! اخم درهم کشیدم، باید میدانستم اینجا چهخبر است. - اونها کی بودن؟! چرا دنبال تو میگشتن؟! لونا نگاهش را به زیر پایش دوخت و مغموم و گرفته لب زد: - اونها از سربازهای پادشاه آلفردِ خونآشام بودن. قدمی پس رفت و بر روی صندلی نشست و نگاه بیحواسش را به گوشهای دوخت. من هم چند قدمی پیش رفتم و روی کاناپه نشستم. - روزی که سرزمین گرگها به دست خونآشامها افتاد اونها ریختن توی شهر و از تموم مردم خواستن که توی پیدا کردن آلفاهای فراری بهشون کمک کنن، بعضیها قبول کردن و بعضیها هم مثل من و خانوادهام نه. لونا همانطور که به گوشهای خیره بود پوزخندی زد، انگار که در افکار و خاطراتش غرق شده و چیزی از دور و اطرافش نمیفهمید. - سربازهای پادشاه هم ریختن توی شهر و تموم گرگینههایی که قبول نکرده بودن باهاشون همکاری کنن رو گرفتن و توی اون قلعهی لعنتی زندانی کردن. کلافه دستی به صورتم کشیدم، کم کم شنیدن این ماجرا داشت برایم سخت و دردناک میشد. - توی اون قلعه به جز ما گرگینهها یه زن جادوگر هم بود؛ وقتی که داستان زندگیمون رو و وضعیت سرزمینمون رو فهمید گفت در صورتی که ما حاضر باشیم کاری که میگه رو براش انجام بدیم بهمون کمک میکنه. برای پرت کردن حواس خودم از احساس بد و آزاردهندهای که داشتم پرسیدم: - چه کاری؟! لونا از جیب لباسش تکهی پوستینی" بیرون آورد و گفت: - گفت این نامه رو برای خانوادهاش نوشته و از من خواست که به سرزمین جادوگرها برم و این نامه رو به پدر و مادرش که پادشاه و ملکهی اون سرزمین هستن برسونم. (پوستین به تکه چرم یا پوست حیواناتی گفته میشود که در گذشته از آن به جای کاغذ برای نوشتن نامه استفاده میکردند.) -
درخواست کاور رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
اینم عکس جلد- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست طراحی کاور
سلام درخواست طراحی کاور دارم.- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
با تعجب چشم گشاد کردم، اینها دیگر که بودند؟! از کدام دختر حرف میزدند؟! - میدونی اگه اون دختر رو پیدا نکنیم رئیس سرمون رو میبُره و خونمون رو جای نوشابه سَر میکشه؟! - وای نه! من نمیخوام بمیرم. شخص دیگر غرید: - پس اگه نمیخواهی بمیریم باید اون دختر یا جنازهاش رو هرجور شده پیدا کنیم و به قلعه برش گردونیم. به وضوح لرزیدن اندام ظریف لونا را احساس میکردم و کمکم داشت برایم روشن میشد دختری که آن دو موجود از او حرف میزدند لونا بوده است. - ولی اگه جنازهاش رو حیوونهای وحشی خورده باشن چی؟! - امیدوارم اینطور نباشه، وگرنه جفتمون بیچاره میشیم. کلافه سرم را تکان دادم، اینها که بودند؟! چرا دنبال لونا میگشتند؟! - میگم اینجا که چیزی نیست، بهتر نیست بریم توی جنگل رو بگردیم؟! - یعنی توی این کلبه رو نگردیم؟! از این حرفشان لحظهای لرزیدم، اگر به داخل میآمدند باید چه کار میکردیم؟! - نه، رئیس گفت کسی نباید ما رو ببینه. - باشه، پس بریم. با دور شدنشان از کلبه لونا نفس آسودهای کشید و من از پنجره کمی فاصله گرفتم. هنوز هم گیج بودم و نمیفهمیدم این موجودات که بودند و چرا به دنبال لونا میگشتند. به سمت لونا چرخیدم، باید میفهمیدم این دختر دقیقاً کیست که من او را به خانهام راه دادهام. - اونها دنبال تو بودن نه؟ لونا آرام سر تکان داد. یک دستم را به کمرم بند کردم و دقیق به دخترک ظریف و زیبا خیره شدم و سعی کردم حدس بزنم آنها چه کار میتوانستند با او داشته باشند. - خب؟! -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
مرد درحال خفگی بود که ناگهان یکی از سربازان خونآشام به سمت پدر آمد و شمشیرش را درون شانهی پدرم فرو کرد. از دیدن آن صحنه ناخودآگاه و از سر ترس و وحشت فریادی کشیدم، فریادی که... با شنیدن صدای تق و توق و صحبت ریزی از خواب پریدم، خسته و خوابآلود روی تشک نشستم و نگاه گیجم را در جستجوی منبع صدا به دور و اطراف گرداندم. همچنان صدای صحبتی را از پشت دیوارهای کلبهام میشنیدم، اما در آن خوابآلودگی برایم تشخیص خواب از واقعیت سخت بود. با شنیدن صدای باز شدن در اتاق سر چرخاندم و به لونایی که آشفته و خوابآلود در چارچوب در اتاق ایستاده بود نگاه کردم. - این صدای چیه؟! او هم این صدا را میشنید؟! این یعنی اینکه من خواب نبودم. شانهای بالا انداختم و مثل لونا با صدایی آرام گفتم: - نمیدونم. دستانم را تکیهگاه تنم کردم و از جای برخاستم، قبلاً چندباری پیش آمده بود که مردم دهکده به این دور و اطراف بیایند، اما هیچوقت جرأت نکرده بودند که به کلبهی من نزدیک شوند وحالا اینکه این صداها چه بود را نمیتوانستم حدس بزنم. به سمت پنجره قدم برداشتم و نگاهم را به بیرون دوختم، خوب که دقت کردم متوجهی دو سایهی بلندقد و لاغر که در دور و اطراف کلبهام مشغول کنکاش چیزی بودند شدم. آنها دیگر که بودند؟! - اینها دیگه کیان؟! از گوشهی چشم نگاه کوتاهی به لونا که پشت سرم ایستاده بود انداختم. - بذار ببینم. سرم را به پنجره نزدیک و گوشهایم را تیز کردم و در همان حال صدای یک نفرشان را شنیدم که میگفت: - پس این دختره کجاست؟! فرد دیگری جواب داد: - نمیدونم، اون بِرد احمق گفت که همینجا اون دختر رو زخمی کرده! -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
تازه از توی رختخواب بیرون آمده بودم که متوجهی رفت و آمدهای عجیب خدمه و ناآرامیهای داخل قصر شدم. متعجب و گیج سراغ مادرم رفتم و دلیل این همهمه را پرسیدم و مادر گفت که خونآشامها قصد حمله به قصر را دارند و از من خواست به اتاقم بروم و تا زمانی که خودش یا پدر به سراغم نیامدهاند بیرون نیایم، اما او چه میدانست از کنجکاوی و اشتیاق من برای دیدن خونآشامها؟! بیتوجه به حرف مادرم برای دیدن خونآشامها از اتاقم بیرون زدم و آرام و پاورچین به سمت قصر اصلی که جایگاه پدرم و وزیرهایش بود رفتم. جثهی لاغر و کوچکم را پشت یکی از ستونهای سنگی قصر پنهان کردم و یواشکی به آن سمت از قصر نگاه دوختم. افرادی بلندقد، لاغر اندام و پوشیده در لباسهای سیاه که رنگی پریده، چشمانی سرخ و نیشهای بیرون زده از دهانشان داشتند تمام قصر را احاطه کرده و شمشیرهایی که در دست داشتند نشان از صلحطلبیشان نمیداد. مردی که تنها رگههای قرمز رنگ لباسش و آن تاج روی سرش او را از دیگر سربازهایش متمایز کرده بود چند قدمی به پدر که جلوتر از تمام افرادش شمشیر به دست ایستاده بود نزدیک شد و گفت: - بهتره تسلیم بشی جورج بزرگ، فکر نمیکنم با این تعداد کم سربازهات توانی برای مقابله با لشکر من داشته باشی. پدر سرش را به طرفین تکان داد و محکم و قاطع گفت: - تسلیم شدن من رو باید توی خواب ببینی آلفردِ شرور! مرد خونآشام خندهی بلندی سر داد و من با شنیدن قهقهی بلندش مو به تنم راست شد، حالا دلیل ترس مردم ونگرانی مادر و پدرم را میفهمیدم، این موجودات بیرحم و پلید واقعاً ترسناک بودند! - پس میخوای در برابر من بایستی؟! - مطمئن باش که اینکار رو میکنم، من قسم خوردم که تا آخرین قطرهی خونم بجنگم و نذارم سرزمینم به دست موجود پلیدی مثل تو بیوفته! و پس از گفتن این حرف به هیبت گرگ در آمد و به سمت مرد خونآشام حملهور شد؛ مرد خونآشام که انگار انتظار این حمله را نداشت روی زمین افتاد و پدر به گردن لاغر مرد چنگ زد و گلویش را به قصد خفگی فشرد. صورت رنگ پریدهی مرد به کبودی میزد و دست و پایش را تند و تند تکان میداد و من در دل به پدرم بابت این قدرتش افتخار میکردم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
تختخوابم را به لونا داده بودم و خودم توی سالن کنار شومینه تشک پهن کرده و خوابیده بودم. دستانم را زیر سرم گذاشته و به هلال ماه نمایان از پس پنجره نگاه دوخته بودم و تمام افکار فراریِ در طول روز ذهنم را احاطه کرده بود. چند روز دیگر سالروز بدترین روز زندگیام بود، سالروز مرگ پدرم، مادرم و سرزمینم. غلتی زدم و پشت به پنجره خوابیدم؛ امروز به قدر کافی با افکارم خودم را ویران کرده بودم و دیگر فکر کردن و غصه خوردن برای امروزم بس بود. چشمانم را بستم و همانطور که مدام افکارم را از سرم پس میزدم چشمانم گرم شد و به خواب رفتم. *** تمام سرزمین را آشوب و ناآرامی فرا گرفته بود و این ناآرامی به قصر هم منتقل شده بود؛ با اینکه من معمولاً از تمام اتفاقات افتاده در سرزمین بیخبر میماندم، اما اینبار خبر احتمال حملهی خونآشامها به سرزمینمان را از عموزادههایم و تعدادی از مردم شنیده بودم. تمام دانستههای من از خونآشامها به کتابهایی که خوانده بودم و داستانهایی که از مادر و پدربزرگم شنیده بودم محدود میشد و برعکس دیگر افراد که ترسیده بودند من بسیار برای دیدن خونآشامها کنجکاو و مشتاق بودم. تعدادی از مردم سرزمین ترسیده و درحال ترک خانهها و دهکدههایشان بودند و تعدادی دیگر خود را برای جنگ با خونآشامها آماده میکردند و در این بین پدر هم مشغول تدارک دیدن لشکری برای ایستادن جلوی دشمن بود و خود فرماندهی آن لشکر را به عهده گرفته بود. چند روز بعد خبر حملهی خونآشامها به ما رسیده بود و پدر و لشکرش به دهکدههای درگیر جنگ اعزام شده بودند، اما به دلیل تعداد بالای سربازان دشمن و همکاری گروهی از اشباح با آنها لشکر پدر در جنگ شکست خورده و بیش از نیمی از سرزمین گرگها به دست خونآشامها افتاده بود. حالا تمام تلاش پدر محافظت از پایتخت و قصر بود چون اگر قصر به دست خونآشامها میافتاد سرزمین گرگها به معنای واقعی نابود میشد. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
- خب میبینی که من ندارم! لونا با شنیدن لحن شاکی و عصبانیام کمی عقب نشینی کرد و با ناراحتی گفت: - ببخشید، من نمیخواستم ناراحتت کنم. پوفی کشیدم و دست سردم را محکم به صورتم کشیدم، تقصیر دخترک چه بود؟! او که از حال خراب من خبر نداشت. - مهم نیست، فراموشش کن. لونا قدمی پس رفت و گفت: - من میرم بیرون که مزاحمت نباشم. و بیآنکه به من اجازه بدهد که بگویم مزاحم نیست و من با حضور در کنارش احساس آرامش میکنم آشپزخانه را ترک کرد. کلافه و عصبی دستی به صورتم کشیدم؛ کاش برای بهتر کردن این حال و احوالاتم راهی داشتم، کاش برای جبران اشتباهاتم فرصتی داشتم. هوفی کشیدم و حرصم را با فشردن چاقو بر روی قارچهای کوهی خالی کردم، گرچه که این حرص و غصه تا وقتی که آن خاطرات برایم تداعی میشد و ضعیف بودنم را به یادم میآورد با من بود. آنقدر درگیر افکار و احساسات متناقضم بودم که نفهمیدم غذا را چگونه سرهم کردم و دست آخر غذایم شور و بیرنگ از آب در آمد آبروی من را پیش روی لونا ریخت. - خیلی شوره نه؟ لونا درحالی که سعی میکرد لبخند کمرنگش را بر روی لبش نگه دارد و چهرهاش از بدمزگی غذایم درهم نرود جواب داد: - نه، زیاد هم بد نیست. پوزخندی زده و ظرف غذای تقریباً دست نخوردهام را کمی عقب راندم. - لازم نیست دروغ بگی، خودم میدونم افتضاح شده! با این حرفم لونا خندید و من پس از مدتها لبخند کمرنگی بر لبم نشست. - ولی حداقل قابل خوردنه، این رو جدی میگم. سر تکان دادم؛ شاید اگر من هم اینقدر کامم از یادآوری خاطراتم تلخ نبود میتوانستم کمی از آن را بخورم، اما حیف که غصه خوردن حسابی سیرم کرده بود. - به هر حال من که نمیخورمش، تو هم اگه بخواهی میتونی بریزیش دور. لونا سرش را به طرفین تکانی داد. - نه اتفاقاً من میخوام بخورمش و بعدش برای تشکر از تو ظرفهاش رو بشورم. دستم را بر روی دست او که قصد بلند شدن داشت گذاشتم و گفتم: - نه، تو هنوز حالت خوب نشده نباید کار کنی. لونا به آرامی دست گرمش را از زیر دستم کشید. - من خوبم راموس، لازم نیست نگران باشی. سر به تأیید تکان دادم، اما بودم. من پس از مدتها و بعد از پدر، مادر و سرزمینم نگران این دخترک زیبارو بودم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
تبرم را پشت کلبه و در کنار هیزمها گذاشتم، وارد کلبه که شدم لونا را دیدم که کنار شومینه نشسته و کتاب یادگاریِ پدرم را در دست داشت. - کتاب میخونی؟ لونا با شنیدن صدایم از جای پرید و وقتی نگاهم را دید با خجالت سر پایین انداخت. - آممم ببخشید حوصلهام سر رفته بود اومدم بیرون و این کتاب رو که دیدم کنجکاو شدم تا بخونمش. آرام سرم را تکانی دادم، چه اشکالی داشت اگر کتابم میتوانست او را سرگرم کند؟! - اشکالی نداره، راحت باش. همانطور که وارد آشپزخانه میشدم پرسیدم: - از صبح چیزی خوردی؟ از صدای قدمهای آرام و با طمأنینهاش متوجه ورودش در پشت سرم به آشپزخانه شدم. - نه، راستش خیلی هم گرسنمه! به رویش لبخند آرام و بیجانی زدم، سوخت و ساز بدن ما گرگینهها زیادی زیاد بود و در این یک چیز من و او با هم یک وجه اشتراک داشتیم انگار. - باشه، الان یه چیزی برای خوردن درست میکنم. ایستادنش در پشت سرم را احساس کردم و پس از لحظهای صدای کنجکاوش را شنیدم. - راستی مگه تو نرفته بودی که ماهی بگیری؟ پس اونها کجان؟! نفسم را عمیق بیرون دادم و دور از چشم او کلافه دستی به پیشانیام کشیدم، حالا چه باید میگفتم؟! میگفتم برای گریه و خالی کردن خودم به دریاچه رفته بودم نه برای ماهیگیری؟! - نتونستم ماهی بگیرم. لونا قدمی برداشت و کنار دستم ایستاد و به من که مشغول خُرد کردن قارچ برای پختن خوراک بودم خیره شد. - ببینم تو نمیتونی مثل بقیهی گرگینهها شکار کنی؟ منظورم اینه که تبدیل بشی و مثل یه گرگ دنبال شکارت بیوفتی؟! - نه. لونا باز پرسید: - چرا؟! لحظهای از انجام کارم باز ایستادم، این بحث را اصلاً دوست نداشتم. - چون من وقتی که تبدیل میشم هم قدرت زیادی ندارم. تلخندی به دهان از تعجب باز ماندهی لونا زدم، دیدن یک گرگینهی ضعیف و بیمصرف تعجب هم داشت؛ نداشت؟! - ولی... ولی این چطور ممکنه؟! حتی گرگینههای نابالغ هم وقتی که تبدیل میشن قدرت زیادی دارن. لبخندم جمع و اخمی به جان ابروهای شمشیریام افتاد، این حرف و تحقیر را چندین بار از پدرم شنیده بودم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
لب دریاچهای که از سردی هوا یخ زده بود روی زمین نشستم و قلاب ماهیگیری را گوشهای گذاشتم. حالم خوش نبود و در آن سرما از شدت حرص و عصیان احساس سوختن میکردم؛ تبرم را بالا بردم و با تمام حرص و عصبانیتی که از خودم در دلم مانده بود تبر را به روی سطح یخیِ دریاچه کوبیدم و فریاد زدم. فریادی از سر حرص، عصیان و عجز! هنوز خالی نشده بودم، دوباره و دوباره با شدت تبر را به یخهای روی دریاچه کوبیدم. تصویر چهرهی مغموم لونا، تصویر شعلههای آتشی که پدر و مادرم را میسوزاند و تصویر چهرهی ترسیدهی خودم پیش چشمانم میآمد و حالم را بدتر میکرد. پدرم راست میگفت، من مایهی ننگ گرگینهها بودم؛ من باعث و بانیِ نابودی سرزمین گرگها بودم و ای کاش منی وجود نداشت! آنقدر با تبر به یخهای روی دریاچه کوبیده بودم که دستانم از نا رفته و آنقدر فریاد کشیده بودم که گلویم میسوخت، اما باز احساس خفگی داشتم؛ احساس میکردم چیزی به بزرگی یک پرتقال در گلویم گیر کرده و راه تنفسم را بسته. تبرم را به گوشهای انداختم و زانوهایم را بغل گرفتم و در خودم جمع شدم. این حال و احوالات برایم ناآشنا نبود، من همیشه و هروقت که صحبت سرزمینم به میان میآمد و آن خاطرات لعنتی برایم تداعی میشد به همین وضعیت میافتادم؛ حقیقت تلخی بود که من نسبت به این حرفها و اتفاقات بسیار آسیب پذیر بودم. سر بر روی زانوهایم و گذاشته و گریه میکردم، بلکه ریزش اشکهایم بتواند آن تصاویر لعنتی را از پیش چشمانم پاک کند و به قلب ناآرامم اندکی آرامش بدهد. کمی خودم را جلو کشیدم و دستم را درون آب سرد دریاچه فرو بردم؛ آب به طرز وحشتناکی سرد بود و حتی فکر به اینکه بخواهم صورتم را با آن آب بشویم لرز به جانم میانداخت، اما نمیتوانستم با آن چشمان سرخ از گریه به خانه برگردم. پس به ناچار مشتی از آب را بالا آورده و به صورت و چشمانم پاشیدم، خنکای آب لرزی به جانم انداخت و آتش از سر حرصِ درونم را کمی خواباند. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
لونا مغموم و ناراحت سر به زیر انداخت. - آره اون سرزمین به دست خونآشامها افتاده و من و تموم خانوادهام و خیلیهای دیگه از مردم سرزمینم وقتی که قبول نکردیم به اونها خدمت کنیم به یه قلعهی دور تبعید شدیم. ناخودآگاه آهی کشیدم، اگر لونا میفهمید که من باعث و بانیِ تمام این دردسرها و نابودیِ سرزمین گرگها بودم چه حالی میشد؟! آخ که حتی فکرش هم برایم وحشتناک بود! از جایم برخاستم، بیش از این نمیخواستم از سختیهای زندگی مردم سرزمینم بشنوم و غصه بخورم. - من میرم سمت دریاچه تا ماهی بگیرم، تو هم بهتره استراحت کنی. احتمالاً خوب شدن زخمت چند روزی طول میکشه، پس تا اونموقع میتونی اینجا بمونی. داشتم سمت در میرفتم که لونا صدایم زد. - راموس؟ سر به سمتش چرخاندم و او با لبخند ادامه داد: - ممنونم ازت، اگه تو نبودی شاید من الان مرده بود. خواستم بگم که تو با وجود متفاوت بودنت باز هم خیلی خوبی! تنها نگاهش کردم، چنان از شنیدن وضع زندگی مردم سرزمینم غمگین بودم که هیچ جوره لبخند بر لبم نمیآمد. - خوب استراحت کن! این را گفتم و از اتاق بیرون زدم، من هیچوقت خوب نبودم؛ که اگر بودم چنین وضعیتی را برای خودم، خانوادهام و سرزمینم رقم نمیزدم. من اگر خوب بودم هیچچیز اینطور که حالا بود نمیشد! تبر و قلاب ماهیگیریام را برداشتم و با همان حال خراب از کلبه بیرون زدم، حرفهایی که از لونا شنیده بودم بر روی دلم سنگینی میکرد و حالم را از خودم بهم میزد. حالم از خودم بهم میخورد که نتوانسته بودم جلوی نابودی سرزمینم را بگیرم و تنها مثل یک ترسو گریخته و به این کوهستان سرد پناه آورده بودم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
ظرف ماهیهای پخته شده را برداشتم و با کمی تعلل به اتاق خوابم برگشتم؛ لونا همچنان روی تخت نشسته و از پنجره به هوایی که رو به روشن شدن میرفت نگاه میکرد. - حالت بهتره؟ با شنیدن صدایم سر به سمتم چرخاند و به رویم لبخند زد، لبخندش عجیب ضربانهای قلبم را دستکاری میکرد. - به لطف تو. لبهی تخت نشستم و ظرف ماهی را به دستش دادم. - بیا بخور، بعد از اونهمه خونی که از دست دادی به انرژی نیاز داری. لونا تشکری کرد و تکه کوچکی از ماهی کند و به دهانش گذاشت، در همان حال برای ارضای حس کنجکاوی و پرت کردن حواسم از حس و حال عجیبم پرسیدم: - نمیخواهی بگی اون موقعهی شب توی این جنگل خطرناک چیکار داشتی؟ لونا نیم نگاهی به سمتم انداخت، انگار برای گفتنش تردید داشت یا شاید هنوز هم به من شک داشت. - راستش من دارم دنبال کسی میگردم. با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم. - دنبال کسی؟ اون هم توی این جنگل؟! لونا آرام سر تکان داد. - راستش دقیق نمیدونم، حس شیشمم بود که من رو کشوند اینجا. اینبار من بودم که سر تکان دادم، معمولاً حس ششم گرگینهها خوب کار میکرد. - حالا دنبال کی میگشتی که اینجوری زخمی شدی؟! لونا با ناراحتی آهی کشید، انگار که شنیدن این سؤال تمام غم و غصههایش را به یادش آورده بود. - دنبال کسی میگردم که بتونه سرزمینم رو نجات بده. - سرزمینت؟! لونا آرام سر تکان داد. - سرزمین گرگها. مات و مبهوت مانده زیرلب سرزمین گرگها را تکرار کردم؛ دخترک از سرزمین گرگها بود؟! از سرزمین پدریِ من؟! از همان سرزمین که حالا به دست خونآشامها افتاده بود؟! - تو... تو اهل سرزمین گرگهایی؟! لونا «اوهومی» کرد. - آره اهل اونجام. - ولی... ولی اونجا که حالا دست خونآشامهاست! -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
دخترک با حرکتی ناگهانی دست من را پس زد و خودش را با وحشت به ابتدای تخت کشاند. - ت... تو کی هستی؟! م... من... من کجام؟! از آنهمه ترس و وحشتش اخمی به صورتم نشست، من شبیه حیوانات وحشی بودم که اینچنین از من وحشت کرده بود؟! البته دست خودش هم نبود، من هم شاید اگر کسی آنطور زخمیام میکرد بعدها از سایهی خودم هم میترسیدم؛ همین فکر باعث شد کمی اخمهایم را باز کنم. - من کسیام که نجاتت دادم و باید بگم که تو الان توی خونهی من و روی تخت منی. دخترک با ترس نگاهش را در دور و اطراف اتاقم و سپس بر روی سرتاپای من چرخاند. - راستش رو بگو تو کی هستی؟! از من چی میخواهی؟! تو... تو هم با اونهایی آره؟! میخوای من رو بکشی؟! با گیجی سرم را خاراندم، از چه کسی صحبت میکرد؟! چه کسی میخواست او را بکشد؟! - چی داری میگی تو؟! من چرا باید بخواهم تو رو بکشم؟! نگاه همچنان وحشتزدهاش را که دیدم ادامه دادم: - اصلاً من اگه میخواستم تو رو بکشم پس چرا نجاتت دادم؟! به روی چهرهی پر از شک و تردید دخترک لبخند آرامی زدم، میدانستم که به خاطر ضعف و خونریزیاش فعلاً توان تبدیل شدن ندارد و قصد نداشتم در این شرایط آسیب پذیر او را آزار بدهم. - تو... تو هم یه گر... گرگینهای؟! در جوابش سر تکان دادم و دستم را به سمتش دراز کردم. - آره و اسمم راموسه. - اما مثل بقیهی گرگینههای نَر بزرگ و پر از عضله نیستی! نیشخند تلخی زدم، من چه چیزم شبیه به دیگر گرگینهها بود که جثهام باشد؟! - آره خب، من مثل بقیه زیاد قوی نیستم؛ یه جورایی متفاوتم دختر. - لونا. متعجب نگاهش کردم که لبخندی زد و تکرار کرد: - اسمم لوناست، به معنیِ ماه. دستش را توی دستم گذاشت و من همچنان ماتِ لبخندی بودم که با وجود دندانهای نیش تیز و بلندش زیبا و درخشان بود. دست لونا را رها کردم و گفتم: - من میرم برات یه چیزی بیارم بخوری. و برای فرار از آن حس عجیب و غریبی که نفسم را به شمارش و قلبم را به تلاطم انداخته بود با سرعت از اتاق بیرون زدم. -
پارت یک
- 6 پاسخ
-
- 1
-
-
نقد اتاق نقد و پرسش | ماوراء نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : هاگوارتز نودهشتیا
قرار بود راجع به رمان من صحبت کنیم امکانش هست اگه ایرادی داره که مطمئناً داره بهم بگید بلکه بتونم بهترش کنم و نقطه قوتها رو هم بگین که یکم روحیه بگیرم چون فک میکنم اصلاً خوب نیست با تشکر🌹- 7 پاسخ
-
- 3
-
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
از داخل انباری چند تکه ماهی برداشتم و آنها را بر روی شومینه گذاشتم تا گرم شود، دخترک با آنهمه خونی که از دست داده بود مطمئناً به خوردن اینها احتیاج پیدا میکرد. از خودم خندهام میگرفت، هیچ گرگینهای اینهمه دلرحم نبود و شاید همین دلنازکی و به قول مادرم مهربانیِ من باعث شده بود که همه حتی پدرم از من متنفر باشند. البته موضوع فقط همین نبود، من به خاطر تفاوتهایم برای پدر همیشه مایهی خجالت بودم و حالا که بزرگ شده بودم میتوانستم درک کنم که اینهمه تفاوت و شبیه نبودن به دیگران چقدر دردناک است. آن زمانها هیچکس مرا درک نمیکرد و همه میگفتند حتی گرگینههای ماده هم اینچنین دلنازک و مهربان نیستند و نمیفهمیدند که این حالات و رفتارها دست خودم نیست و از قبلم نشأت میگیرد. با شنیدن صدای نالههای زوزه مانند دخترک دست از فکر کردن کشیدم و نگاهی به در بستهی اتاق خوابم انداختم، فکر نمیکردم دخترک اینقدر زود بهوش بیاید و همین نشان از بدن قوی و مقاومش میداد. از جایم برخاستم و به سمت اتاق خوابم قدم برداشتم؛ نمیتوانستم حدس بزنم که دخترک چه رفتاری را با من خواهد داشت، اما امیدوار بودم که نخواهد به من حمله کند چون هیچ دلم نمیخواست به او با این وضعیتش آسیبی برسانم. در اتاق را که گشودم دخترک را دیدم که بر روی تخت نشسته، چشمانش را از زور درد بسته و زخم روی گردنش را با دست میفشرد. دخترک احمق میخواست دوباره زخمش را به خونریزی بیاندازد؟! با عجله به سمتش رفتم و دستش را از روی گردنش پس زدم. - چیکار میکنی دیوونه؟! میخواهی زخمت باز خونریزی کنه؟! دخترک چشمانش را با شتاب باز کرد و من لحظهای مسخ جادویِ وحشی چشمان سبز و کشیدهاش شدم.