-
تعداد ارسال ها
178 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
2 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط سایه مولوی
-
ستاره
-
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
طلعت آهانی گفت: - آقای احتشام صبحانه نمیخوره. ناخنکی به خیارهای خورد شده روی میز زد و پرسید: - پس اینها مال کیه؟ طلعت کوتاه نگاهش کرد. - مال تو و اون بچه دیگه. لبخند محوی زد و گفت: - منم عادت ندارم صبحانه بخورم. طلعت با تأسف سر تکان داد. - انگار باید مضرات نخوردن صبحانه رو برای تو هم بگم. با شیطنت پرسید: - برای آقای احتشام هم گفتین؟ طلعت دستش را با کلافگی تکان داد. - اوه! هزاربار. ریز ریز خندید و گفت: - پس معلومه حرفاتون تأثیری نداشته. طلعت سر تکان داد و گفت: - هی دخترجان، هر کس دیگهای هم جای آقا بود با اون همه مشکلی که از سر گذرونده بود مگه دیگه دل و دماغی واسش میموند؟! پر سوال و مشکوک به طلعت نگاه کرد. - مشکل؟ چه مشکلی؟ طلعت با ناراحتی نگاهش کرد. - چی بگم والا، مشکلها که یکی و دو تا نیست، اول مرگ اون طفل معصوم بعد هم که رفتن خانوم، حالا هم که وضعیت خانم بزرگ کلاً زندگی آقا رو نابود کرد. گیج شده بود، منظور طلعت را نمیفهمید، متعجب پرسید: - خانوم کیه؟ کدوم طفل معصوم؟! طلعت نچی کرد. - ای بابا! خانوم که یعنی خانوم احتشام، زن آقا، طفل معصومم که یعنی بچهشون. متعجب ابروهایش را بالا انداخت. - مگه آقای احتشام بچه هم داره؟ طلعت سر تکان داد. - آره دیگه، آقا دو تا بچه داشت یکیش که فوت کرد، اون یکی هم که... ورود عنایت به آشپزخانه باعث شد که طلعت سکوت کند، نفسش را با کلافگی بیرون داد، همیشه از اینکه چیزی را نصف و نیمه بفهمد متنفر بود! - سلام آقا عنایت. عنایت نانهای تازه را روی میز گذاشت و به رویش لبخند زد. - سلام دخترم، خوبی؟ به اجبار لبخند زد؛ انگار باید با دخترم گفتنهایشان کنار میآمد. - خیلی ممنون. از کنارشان گذشت تا بیرون برود، بهنظر نمیرسید که بتواند اطلاعت بیشتری بهدست بیاورد و ماندنش بیفایده بود. - کجا میری دختر؟ بیا صبحانه خانوم بزرگ و ببر بهش بده. *** لقمه کره و مربا را به ل*بهای خشکی زده و بیرنگ ملکتاج نزدیک کرد، پیرزن لج کرده و ل*ب روی هم میفشرد. نچی کرد و لقمه را تکانی داد. - نمیخواید بخوریدش؟ نگاه سرسختش را که دید لقمه را داخل سینی گذاشت و گفت: - باشه میل خودتونه، ولی تا صبحانهتون رو نخورید من از این اتاق بیرون نمیرم. خیره به مردمکهای تیره و کدر شده پیرزن لیوان شیر را از داخل سینی برداشت و سمتش گرفت. - شیر خوبه؟ دوست دارین؟ پیرزن دست بیجانش را زیر لیوان شیر زد و او که انتظار این حرکت را نداشت لیوان از دستش به زمین افتاد و شکست. اخم درهم کرد، حالا میفهمید که چرا هیچکدام از پرستارهای پیرزن ماندگار نبودند. روی زمین نشست و با احتیاط خرده شیشهها را برداشت؛ انگار او هم قرار بود با این پیرزن لجباز به مشکل بخورد؛ فقط امیدوار بود که زودتر کارش را تمام کند و برود و خودش را از شر این پیرزن لجباز راحت کند. هنوز روی زمین نشسته بود که در اتاق باز شد و احتشام وارد اتاق شد، ابرو بالا پراند؛ احتشام هم انگار انتظار حضور او را نداشت که از دیدنش جا خورد. - اِ شما هم اینجایی؟ از جایش بلند شد و جواب داد: - بله، صبحانه خانوم رو میدادم. خم شد و تکههای شیشه را داخل سینی انداخت. - اتفاقی افتاده؟ -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
- چیشد؟ پشیمون شدی؟! سر تکان داد و تندتند گفت: - نه؛ نه من فقط... احتشام دست بالا گرفت و حرفش را قطع کرد و با همان آرامش و خونسردی همیشگیاش گفت: - باشه! مشکلی نیست. هر طور که میل خودته، فقط مبلغ حقوقت همون قدر که توی اون قرارداد نوشته شده کافیه؟ ل*ب زیر دندان گرفت. بغضی به گلویش نشسته بود؛ حقوق گرفتن از این مرد میشد نمک خوردن و نمکدان شکستن و این را نمیخواست. - خب اجازه بدید این یکماه رو کار کنم بعد اگه شما از کارم راضی بودین دربارهاش صحبت میکنیم. احتشام سرش را به طرفین تکان داد و گفت: - نه اینجوری نمیشه، بالاخره تو هم یه خرجی داری باید حقوق بگیری. زیر ل*ب لعنتی نثار خودش و داوودی که این بازی را راه انداخته بود کرد و رو به احتشام گفت: - آخه من میخوام که شما راضی باشین! احتشام لبخندی زد و گفت: - من اینجوری راضیام، عادت به خوردن مال مردم ندارم. *** نور آفتاب مستقیم به صورتش میخورد. غلتی زد و چشم روی هم فشرد، تمام دیشب را به خاطر عوض شدن جایش بیخواب شده بود. غری زد و کلافه روی تخت نشست، زمین سفت و تشکهای کهنه خانه خودشان شرف داشت به این تشکهای گرم و نرمی که رویشان یک ساعت خواب راحت نمیشد داشت. از تخت پایین آمد و چتریهایش را از صورتش کنار زد، پرهام همچنان کنارش خواب بود، خم شد و پتوی رویش را بالا کشید؛ پسرک در خواب هم اخم کرده بود، در این خانه و با وجود افراد غریبهاش هنوز کمی غریبی میکرد. بوسهای به پیشانیاش زد، کاش میتوانست زودتر کارش را انجام دهد و این شرایط عذابآور را برای خودش و پسرک تمام کند. پلهها را پایین آمد، نگاهش که به سالن تاریک خورد آهی کشید، این سالن بزرگ و زیبا واقعاً چند پرده حریر کم داشت تا نورگیر شود، اصلاً اهالی این خانه حیفشان نمیآمد که خودشان را از نور خورشید محروم کنند؟! از سالن گذشت و سمت آشپزخانهای که از داخلش سر و صدایی را میشنید رفت. همانطور که حدس زده بود، طلعت مشغول آماده کردن صبحانه بود. - صبح بخیر. طلعت ترسیده به عقب برگشت و با دیدنش نفسش را عمیق بیرون داد. - ترسوندیم دختر، صبح توأم بخیر. کنار میز هشت نفرهای که نیمی از آشپزخانه را اشغال کرده بود ایستاد و گفت: - ببخشید نمیخواستم بترسونمتون، بقیه نیستن؟ طلعت سری تکان داد. - عنایت رفته نون بخره. لبخند نیمبندی زد و گفت: - منظورم آقای احتشامه -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
با کمی تعلل در را باز کرد و وارد اتاق شد. احتشام روبهروی در ورودی پشت میز چوبی و بزرگش نشسته بود و مثل روز قبل پیراهن سفید و جلیقهای طوسی به تن داشت که روی اندام کشیدهاش خوش نشسته بود. احتشام با دیدن او از پشت میز بلند شد. - سلام. احتشام لبخند محوی زد. - سلام بفرما بشین. سمت میزش رفت و روی کاناپه چرمی نشست و کوتاه نگاهش را در اتاقش که زیاد هم بزرگ نبود، چرخاند. فضای اتاق کارش را دوست داشت. چیدمانش که ترکیبی از چوب و چرم بود هم جلوه زیبایی داشت؛ اما باز هم تاریکی اتاق و پنجرههایی که کاملاً پوشیده شده بود ناراحتش میکرد. - طلعت خانوم گفتن با من کار داشتین. احتشام آرام سر تکان داد و گفت: - بله! میخواستم درباره قرارداد صحبت کنیم. ابرو بالا پراند و پرسید: - قرارداد؟! احتشام نگاهی به او که متعجب بود انداخت و گفت: - بله، اگه بخوای اینجا کار کنی لازمه که با هم یه قرارداد داشته باشیم که مشکلی پیش نیاد. دستی به روسری مشکی رنگش گرفت و مرتبش کرد. باید فکری میکرد؛ داوودی گفته بود که نباید زیر بار بستن قرارداد برود! گفته بود که با بستن قرارداد پس از اتمام کارش مدرکی دست احتشام میدهد که ممکن است با آن سریع لو برود. - بله البته، فقط میشه قبل از ادامه صحبتهامون درباره قرارداد من مادرتون رو ببینم. احتشام سرتکان داد و گفت: - بله حتماً. احتشام در را باز کرد و کناری ایستاد تا اول او وارد شود. لبخندی زد و تشکر کرد! رفتارهای احتشام، عجیب به مذاقش خوش آمده بود! این رفتارها را از این مردمان متمول کمتر دیده بود. همین در نظرش احتشام را از دیگر مردمان این قشر متفاوت کرده بود. نگاهش روی پیرزنی که روی تخت خوابیده بود ثابت ماند؛ پیرزن لاغر و ریز جثه و رنگ پریدهای که هیچ سنخیتی با چیدمان شیک و سلطنتی اتاقش نداشت. قدمی به تختش نزدیک شد و آرام گفت: - سلام! احتشام لبه تخت کنار مادرش نشست و شروع به حرف زدن با پیرزن کرد. - مامان جان ایشون خانم عطایی هستن، قراره از این به بعد کمک حال شما باشن. پیرزن همچنان بیهیچ واکنشی به روبهرو خیره بود. به خودش جرأت داد و کنار تختش ایستاد و گفت: - من پریزاد هستم! خوشحالم که میبینمتون. نگاه پیرزن به آنی سمتش چرخید و مبهوت و با چشمان ریزش خیرهاش شد. متعجب نگاهش کرد، انگار این خانواده هم یک چیزیشان میشد! - مامان جان؟ نگاه پیرزن حتی با صدای احتشام هم از او کنده نشد. آب دهانش را قورت داد. چرا اینطور خیره نگاهش میکرد؟! دستان عرق کردهاش را به گوشهی لباسش کشید. از بودن زیر نگاه خیرهاش حس خوبی نداشت. - فکر کنم بهتره بریم بیرون صحبت کنیم. با تأیید، سر تکان داد. خودش هم دلش میخواست که زودتر از زیر نگاه خیره این پیرزن مسکوت بگریزد. *** - خب باهاش موافقی؟ ورق قرارداد را روی میز گذاشت و سرش را پایین انداخت. حس بدی داشت؛ حس خیلی بدی داشت و بدش نمیآمد که فرار کند. - من راستش... میخواستم اگه اجازه بدید یکماه به صورت آزمایشی براتون کار کنم. احتشام کمی سمتش خم شد و آرام پرسید: -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
شلوار کوچک پرهام را تا زد و داخل چمدان گذاشت. از این اسبابکشیها و چمدان بستنها، هیچ خوشش نمیآمد. مشغول کارش بود که پرهام دواندوان وارد اتاق شد و گفت: - آبجی! گوشیت داره زنگ میزنه. لبخندی به پرهام زد و موبایلش را از دست پسرک گرفت. - ممنون عزیزم! پرهام که از اتاق بیرون دوید، تماس را وصل کرد. - الو... . صدای همیشه سرخوش سودی بلند شد. - بهبه پری خانوم، پارسال دوست امسال هیچی. بیحوصله میان حرفش پرید! - اگه زنگ زدی تیکه بندازی قطع کنم! سودی با خنده گفت: - خب بابا چته؟ چرا مثل خروس جنگی میپری به من؟ پوفی کشید. - اگه حرفی داری، زود بگو! دارم چمدون میبندم... . سودی متعجب گفت: - اوه! چه زود راهی شدی! چه خبر حالا اون یارو رو دیدی؟ چه شکلی بود؟ خونهاش چجوری بود؟ خیلی پولدار بود؟ خودش چی، پیر بود یا جوون؟ چشمانش را کلافه روی هم گذاشت، سودی یک بند حرف میزد و سوال میپرسید. - سودی جواب همه سوالات رو الان میخوای؟ سودی پافشاری کرد. - اِ بگو دیگه، چجوری بود؟ نفسش را کلافه بیرون داد، انگار سودی خیال نداشت دست از سرش بردارد. کوتاه توضیح داد: - یه مرد چهل، پنجاه سالهی پولدار بود دیگه. سودی با کنجکاوی پرسید: - خونهاش چی؟ بزرگ بود؟ با یادآوری آن خانه بزرگ و دلگیر آهی کشید. - آره بزرگ بود! هم بزرگ هم پر از وسایل قدیمی و گرون؛ ولی تاریک و دلگیر مثل خونهی ارواح. سودی سرخوش خندید. - اگه ارواح اینقدر پولدار باشن که من دربست درخدمتشونم. ولی حالا جدا از شوخی، میگم میخوای مخ این یارو رو بزنی؟ اینجوری که تو میگی، فکر کنم بیشتر از این داوودیه میتونی تیغش بزنی. میان حرفش پرید! اگر ولش میکرد، میخواست تا خود صبح چرند بگوید. بیحوصله گفت: - کاری نداری قطع کنم؟ سودی نچی کرد. - نه؛ ولی به پیشنهادم فکر کن. ارزشش رو داره! موبایلش را روی میز انداخت و گوشهی دیوار نشست. فکرش مشغول بود. نمیدانست از پس اینکار برخواهد آمد یا نه! لگد کلافهای به کیفش زد! کاش میشد که همین حالا کنار بکشد و قید این کار و پولش را بزند. اصلاً او را چه به دزدی از خانه مردم؟! کیفش روی زمین واژگون شد و وسایلش روی زمین ریخت. نچی کرد در میان وسایل نگاهش به کیف پول مردانهای خورد، خم شد و برش داشت کیف پول مردی که آن شب کمکش کرده بود. آهی کشید! کاش یکبار دیگر میدیدش و میتوانست پولش را پس بدهد. کاش میتوانست دیناش را به آن مرد ادا کند تا این عذاب وجدان لعنتی دست از سرش بردارد. *** پلههای چوبی را آرام بالا رفت و در همان حال نفسهای عمیق میکشید تا به اضطرابی که تمام وجودش را گرفته بود مسلط شود. پرهام را، طلعت همان پیرزن که خودش خدمتکار و همسرش باغبان عمارت بود، برده بود تا اتاقشان را نشانش دهد و گفته بود که احتشام در اتاق کارش منتظر است تا او را ببیند. جلوی در اتاق احتشام ایستاد و با پشت دست به در کوبید. - بفرمایید! -
ویدا
-
لیلی
-
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
لبخند بیجانی زد. به قول سودی اگر کل عالم را از پررویی در جیبش میگذاشت جلوی این پیرزن همیشه خجالت زده بود. - میشه به پرهام بگید بیاد بریم؟ طوبی سرش را تکانی داد و گفت: - خوابه رولَه جان؛ بیا تو. خواست مخالفت کند، اما طوبی صبر نکرد و داخل شد و در را برایش باز گذاشت. به ناچار پشت سرش وارد شد. به تخت چوبی گوشهی حیاط که زیر درخت سیب بود، رسید. ایستاد، فکرش سمت روزهایی میرفت که عیدها با مادرش به این خانه میآمدند تا طوبی برایشان لباس بدوزد. نگاه از تخت و باغچه کوچک که فقط با چند گیاه و کمی سبزی پر شده بود گرفت. کاش میشد که به آن روزها برگردد. آن روزها باوجود تمام مشکلاتی که داشتند، اما همه چیز بهتر از حالا بود. طوبی سینی چای را پیش رویش گذاشت و خودش هم گوشهی دیوار نمگرفته نشست و پای دردناکش را دراز کرد. خانهی طوبی کوچک و قدیمی بود؛ اما تمام وسایلاش طوری با سلیقه و زیبا چیده شده بود که هرکسی از دیدن خانهاش لذت میبرد. بوی خوش نقلهای دارچینی او را به خوردنشان ترغیب میکرد. خم شد و یکیاشان را از داخل قندان چینی طرح قجری برداشت و گوشه لپش گذاشت. مادرش همیشه میگفت که جویدن نقلها برای دندانهایش ضرر دارد، اما هیچوقت نمیتوانست از لذتی که موقع خوردن نقلها میبرد، بگذرد. آهی کشید حیف که دیگر آن روزها برنمیگشت. - آه میکشی یاد مادرت افتادی؟ سر پایین انداخت. نمیدانست خانهی طوبی چه رازی داشت که مدام او را یاد مادرش میانداخت! طوبی ادامه داد: - خدا بیامرزتش! خیلی زن خوبی بود. بغضی به گلویش نشست. همسایههایشان معتقد بودند که یک موی مادرش هم در تن او نیست، ولی فکر که میکرد، یک زمانی درست شبیه مادرش بود. خیلی هم از آن سالها نمیگذشت، اما انگار که برایش خاطراتی دور بودند، آنقدر دور که گاهی یادش نمیآمد آن روزها چطور زندگی میکرد. با صدای طوبی از فکر در آمد. - هنو خبری از بابات نشده؟ به معنای نه سر تکان داد. طوبی ادامه داد: - خو چرا به پلیس خبر نمیدی شاید اتفاقی سیش افتادهبا؟(شاید اتفاقی واسش افتاده باشه؟) نفسش را کلافه بیرون داد! یادش که میافتاد باعث و بانی این دردسر جدیدش قادر بود، دلش میخواست کنارش بود و خفهاش میکرد! درحالی که سعی میکرد حرص و عصبانیتش را پنهان کند گفت: - بچه که نیست گم بشه، دفعه اولش هم نیست، هر جایی که رفته باشه خودش برمیگرده. طوبی به تایید سر تکان داد. - هر طور که خودت صلاح میدانی؛ ولی اگه کاری داشتی یا چیزی خواسی به من بگو، من که بچه ندارم، ولی تو جای دخترمی. لبخند زد، حرفش گرچه غیرواقعی و تعارف بود، اما باز هم حس خوبی داشت؛ حس مهم بودن، دوست داشته شدن و دوست داشتن! *** نگاهی به ساعتش انداخت؛ به لطف ترافیک اول صبح، بیست دقیقهای دیر رسیدهبود! از تعریفات داوودی حدس زده بود که صاحب این عمارت زیبا و درندشت روی وقت شناسی حساس است و امیدوار بود که این مسئله برایش دردسرساز نشود. از راه سنگفرش شده که مسیری را از میان درختها و گل و گیاهان برای رسیدن به ساختمان دو طبقه عمارت ایجاد کرده بود گذشت. به ورودی که رسید، بالای پلههای سنگکاری شده جلوی در، زنی مسن با جثهای کوچک و صورتی گرد و سفید انتظارش را میکشید. - سلام! زن با دیدنش لبخند زد و چروکهای گوشهی ل*ب و پای چشمانش بیشتر نمایان شد. - سلام دخترم. اخم درهم کشید. از این دخترم گفتنها هیچ خوشش نمیآمد! او فقط دختر زنی بود که در اوج جوانیاش سینه قبرستان خوابیدهبود! تنها کسی که حق داشت او را دخترم صدا کند حالا زیر خروارها خاک آرام گرفتهبود. سعی کرد اخمش را کنار بزند. حالا وقت عصبانی شدن نبود، هنوز در این خانه کارها داشت. لبش را شبیه به لبخند کمی کش داد و گفت: - من برای کار اومدم. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
عصبی و تیکوار کف کفشش را به زمین میکوبید و مثل دفعه قبل خونسردی و بیتفاوتی داوودی بیش از پیش روی اعصاب نداشتهاش خط میانداخت. لبش را میان دندانهایش به حصار کشیده بود تا از روی حرص حرفی نزند، هنوز هم باورش نمیشد که دوباره پا به این عمارت نحس گذاشته بود و حالا روبهروی داوودی نشسته و منتظر بود تا درباره پیشنهاد مزخرفش بشنود. - می دونستم دختر عاقلی هستی. عاقل بود؟! از نظر خودش که اینطور نبود، که اگر عاقل بود خودش را به دردسر نمیانداخت. داوودی ادامه داد: - کاویان میگفت بعیده که قبول کنی اینکار رو بکنی. کلافه خودش را روی مبل جابهجا کرد؛ اگر پشت و پناهی داشت و تا خرخره در بدبختی و بدهی فرو نرفته بود ممکن نبود تن به چنین کاری بدهد. - اما من مطمئن بودم که تو اینکار رو قبول میکنی. عصبی و با پرخاش پرسید: - از کجا مطمئن بودی؟ داوودی به پشتی مبل تکیه داد و با شیطنت نگاهش کرد. - از اونجایی که تو قبلاً هم اینکار رو انجام دادی، مگه نه؟ جا خورده نگاهش کرد، از کجا میدانست؟! لعنتی؛ از کجا فهمیده بود؟! داوودی پیپاش را روشن کرد و گوشه لبش گذاشت. - اینجوری نگاهم نکن، من عادت ندارم ریسک کنم، اگه قرار باشه با کسی کار کنم زیر و بم زندگیش رو در میارم. دستی به صورتش کشید، از کجا فهمیده بود؟! چطور فهمیده بود؟! با دلهره نگاهش کرد. داوودی نیشخندی زد و گفت: - حالا نمیخواد بترسی، تا وقتی دختر خوبی باشی و کاری که ازت خواستم رو درست انجام بدی، رازت پیش من میمونه. دندانهایش را روی هم سایید، مردک عوضی از او آتو گرفته بود. داوودی خم شد و از زیر میز پوشهای بیرون کشید و روی میز سمتش سُر داد. متعجب نگاهش کرد. داوودی اشارهای به پوشه کرد و گفت: - بردار یه نگاهی بهش بنداز. خم شد پوشه را برداشت و بازش کرد، داوودی ادامه داد: - این مرد همونیه که مدارک من دستشه. به عکس مرد نگاهی کرد؛ زیاد واضح نبود و معلوم بود که از راه دور گرفته شده. پوزخندی زد مردک انگار حسابی کاربلد بود. - اون مدارک کجاست؟ داوودی نگاه کجی روانهاش کرد. - توی خونهاش. متعجب اخم درهم کرد. - خب پس من چجوری باید اون مدارک و برات بیارم. داوودی با حوصله پیپاش را میکشید، این خونسردیاش داشت روی اعصابش میرفت و دلش میخواست که همین پیپ را تا انتها در حلقاش فرو کند! - خب معلومه باید بری تو خونهاش. متفکرانه دستی به صورتش کشید. - باید برم تو خونهاش؟ ولی چطوری؟! داوودی پک عمیقی به پیپش زد و با مکث گفت: - به عنوان پرستار. چشم گشاد کرد و متعجب پرسید: - چی؟! داوودی نچی زیرلب گفت. - داره واسه مادرش که از قضا فلج و لال هم هست دنبال پرستار میگرده، میتونی به این بهانه بری توی خونهاش و اون مدارک رو برداری. *** با پشت دستش به در کوبید. سنگینی نگاه همسایهها کلافهاش کرده بود. نفسش را بیرون داد و دستی به صورتش کشید، میدانست که بیشتر حرفهایی که در گوش هم پچپچ میکنند درباره اوست؛ انگار که زندگیاش موضوع شیرینی برای بحثهایشان بود. چند لحظه بعد، صدای طوبی بلند شد. - کیه؟ در باز شد و طوبی سرکی به بیرون کشید. با دیدنش، ابرو بالا انداخت و گفت: - اِ تویی دختر؟ -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
- حالا میخوای چیکار کنی؟ سوال خودش هم بود! چیزی بود که در سر خودش هم میچرخید و جوابی برایش پیدا نمیکرد. سر تکان داد و گفت: - نمیدونم... . سودی خنده تمسخرآمیزی کرد. - نمیدونی؟ یعنی چی که نمیدونی؟ اون آدم خطرناکیه، ندیدی چجوری تهدیدمون کرد که زبون باز نکنیم؟! چشمان قهوهایرنگش را به چشمان سودی دوخت و فریاد کشید: - خب که چی؟ میگی چیکار کنم؟ برم خونهی مردم دزدی کنم؟ سودی پوزخند زد و با تمسخر گفت: - یهجوری میگی دزدی انگار تا قبل این، کار دیگهای میکردی! سر تکان داد و با بغض زمزمه کرد: - این فرق میکنه. سودی سرش را تکانی داد. - چه فرقی؟ این آدمی هم که قراره بری خونش مثل همونها که کیفشون رو میزنیم، یه میلیاردره! یکی که معلوم نیست نون چند تا آدم بدبخت و بیچاره رو میبره سر سفرهی خودش! چنگی به چتریهای روی پیشانیاش زد. باید چه میکرد؟! چطور میتوانست برای دزدی پا به خانهی آدمی که نمیشناختش بگذارد؟! با استیصال نالید: - من نمیتونم سودی... من تا حالا اینجوری از کسی دزدی نکردم. اصلاً... اصلاً همین فردا میرم بهش میگم من اینکار رو نمیکنم نمیتونه که مجبورم کنه! دست سودی روی شانهاش نشست و شانهاش را فشرد و به آرامی گفت: - فکر کردی به همین راحتیه؟ این آدمها خطرناکن، پولشون براشون از جون آدمها هم مهمتره. بعد هم یه نگاه به وضعیت خودت بکن! قادر صد میلیون بدهی بالا آورده و خودش سر به نیست شده! چند روز دیگه بیشتر مهلت نداری بدهیش رو بدی؛ هیچ پولی تو دستت نیست. خونهای که توش بهدنیا اومدی و بزرگ شدی رو از دست میدی و دیگه جایی واسهی زندگی کردن، نداری! حالا گیرم که رفتی به داوودی گفتی و اونم قبول کرد؛ با این مشکلاتت میخوای چیکار کنی؟ سرش را میان دستانش گرفت. از همهجا وا مانده بود. حالا باید چه میکرد؟! اگر قید این کار را میزد، خانهاشان را از دست میدادند و اگر قبول میکرد که این کار را انجام دهد، باید قید وجدانش را میزد. دستش را مشت کرد و روی ل*بهایش کوبید. مگر با خودش قرار نگذاشته بود که وجدانش را کنار بگذارد؟! مگر نخواسته بود بابت تمام بلاهایی که سر مادرش آورده بودند، از این مردم انتقام بگیرد؟! پس چرا حالا دست و دلش میلرزید؟! چرا نمیتوانست مثل همیشه یک بیخیال بگوید و کارش را انجام دهد؟! - بگیر بکش، یکم آروم شی! نخ سیگار را از سودی گرفت و گوشهی لبش گذاشت. با وجود آنهمه مشکل و دردسر، مگر کاری از این نخ باریک سیگار برمیآمد؟! کام عمیقی گرفت و دودش را به ریهاش فرستاد. درست مثل طعم این روزهای زندگیاش، تلخ بود! سودی سر چرخاند و خیره به نیمرخ روشنشده از نور مهتاباش زمزمه کرد: - نمیخوای بخوابی؟ سیگارش را میان مشتش مچاله کرد. امشب هم قطعاً از آن شبهایی بود که خواب به چشمانش نمیآمد. نفسش را عمیق بیرون داد. - نه، میخوام یکم هوا بخورم! سودی از جایش بلند شد و درحالی که پلهها را بالا میرفت، گفت: - پس بین هوا خوردنت، یکمی هم به این فکر کن که اگه این کار رو قبول کنی واست بهتره! -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
سلیمان خندید. دست دور بازوی سودی انداخت و از ماشین بیرون کشیدش و گفت: - بسه دیگه، چقدر چرت و پرت میگی! درحالی که سمت در میکشیدش سودی داد زد: - خداحافظ سلیمون. شاکیانه نگاهش کرد! - یه دقیقه آروم بگیر، ببینم چه خاکی تو سرم باید بریزیم. سودی باز ادامه داد: - لازم نیست تو کاری بکنی. اونجا که رفتیم، این یارو خودش یه خاکی تو سرمون میریزه. بیتوجه به حرف سودی، زنگ روی دیوار را فشرد. چند لحظه بعد صدای زنانهای از پشت آیفون پرسید: - بله؟! سودی گفت: - ما از طرف آقای کاویان اومدیم. متعجب به سودی نگاه کرد و آرام پچ زد: - کاویان کیه؟ سودی عاقل اندرسفیه نگاهش کرد و گفت: - صاحبکار؛ سلیمون دیگه. پس از چند لحظه صدای زن بلند شد. - بیاید داخل! با تعجب به دور و اطرافش نگاه میکرد! حیاط درندشت عمارت، با آن درختهای خشک و عاری از برگ و آن سگ بزرگ و سیاه رنگ که با زنجیر بسته شده بود، صحنهی رعبآوری را ایجاد کرده بود. سودی نزدیکش شد و آرام زمزمه کرد: - بهنظرت اینجا یه جوری نیست؟! از گوشهی چشم نگاهش کرد. - ترسیدی؟ سودی خندهی مصنوعی کرد و درحالی که ترس در چهرهاش هویدا بود، گفت: - من و ترس؟ اینجاها واسهی من شوخیه! پوزخندی زد و با تمسخر جواب داد: - آره، معلومه! رسیدنشان به در ورودی سودی را که قصد جواب دادن داشت، ساکت کرد! نگاهی به در نیمهباز، انداخت. سودی از لای در سرکی کشید و با صدای نسبتاً بلندی گفت: - سلام! کسی نیست؟ صدایی از داخل خانه بلند شد. - بیاید داخل! آب دهانش را با اضطراب قورت داد. سودی هم انگار از صدای سرد و جدی مرد جا خورده بود که ساکت ماند و دست دور بازویش انداخت. با احتیاط، قدم به داخل خانه گذاشت. آنقدر مضطرب بود که سر به زیر انداخته و به هیچ طرفی از خانه نگاه نمیکرد. وارد که شدند، زن کوتاهقد و چاقی روبهرویشان ایستاده بود. سلام آرامی گفت که زن نگاه سردی سمتشان انداخت و بیآنکه جوابشان را بدهد گفت: - دنبالم بیاید! درحالی که بازویش هنوز میان پنجهی سودی فشرده میشد، پشت زن به راه افتاد. از چند پله که پایین رفتند، به سالن بزرگی که با چند دست مبل و میز و صندلی پر شدهبود، رسیدند. زن گفت: - آقا منتظرتونن! به مردی که پشت بهشان روی مبل نشسته بود، نگاه کرد. تنها موهای دماسبی جوگندمیاش و جثهی نسبتاً درشتش دیده میشد. مرد از جایش بلند شد و سمتشان چرخید. آب دهانش را با اضطراب قورت داد. مرد با چشمان ریز و نافذش نگاهشان کرد. ریش پروفسوری و صورت بزرگ و استخوانیاش، از او مردی خشن ساختهبود و حتی آن لبخند ملایم روی صورتش هم نتوانسته بود ذرهای از خشونت چهرهاش کم کند! - سَ... سلام! -
آنیتا
-
سودا
-
آریانا
-
آیناز
-
سونیا
-
آتنا