-
تعداد ارسال ها
178 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
2 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط سایه مولوی
-
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
یک ساعتی میشد که لبهی تخت پیرزن نشسته و دستان لاغر و چروکیدهاش را نوازش میکرد. نگاهش از روی صورت همچنان رنگ پریدهاش تا قفسه سینهاش که با هر نفسش به آرامی بالا و پایین میشد، در رفتوآمد بود. حدود یک ساعت از آن حال بد و بهقول طلعت حملهی عصبی ملکتاج گذشته بود و هنوز نگرانیاش بابت او رفع نشده بود. حال پیرزن پس از شنیدن حرفهایش آنچنان بد شدهبود که مجبور شده بودند، چند قرص آرامبخش به او بخورانند، تا کمی آرام شود، اما ذهن او مشغول شده بود و نمیدانست چرا خبر فوت مادرش اینچنین او را به هم ریخته. آرام دست پیرزن را روی تخت گذاشت و از روی تخت بلند شد؛ حالا که حال او بهتر بود میتوانست برود و پس از ترس و اضطرابی که از سر گذرانده بود، کمی استراحت کند. روی صورت پیرزن خم شد و بوسهی کوتاهی به پیشانیاش زد و لحظهای نگاهش را در صورت او که کمی رنگش به حالت قبل برگشته بود، چرخی داد. اگر اتفاقی برای ملکتاج میافتاد، هرگز خودش را نمیبخشید. کاش میتوانست زودتر این دردسری که برای احتشام درست کرده بود را جبران کند و از این خانه برود. از روزی که به این خانه آمده بود، پاقدم نحس و کارهای بیفکرانهاش افراد این خانواده را هم به دردسر انداخته بود. پشت در اتاق ملکتاج ایستاد و نفسش را با کلافگی بیرون داد. خسته و بیحوصله بود و دلش میخواست که یکشبانه روز بیهیچ دغدغه و فکری بخوابد و برایش مهم نباشد که در دور و اطرافش چه میگذرد، اما نمیشد. آنقدر دردسر و مشکلات داشت، که حالاحالاها باید به فکر درست کردن زندگیاش میبود. خواست سمت اتاقش برود که سروصدایی از سمت اتاق سامان شنید و ایستاد. متعجب برگشت و به در بستهی اتاق سامان نگاهی انداخت. سامان کی و چطور آمده بود، که او متوجه آمدنش نشده بود؟! سرش را با تأسف تکان داد. آخ که اگر سامان متوجه بدحال شدن ملکتاج میشد! مطمئناً به این سادگیها از او نمیگذشت. به سمت اتاق سامان قدم برداشت. باید پیش از آنکه طلعت از حال بد ملکتاج به سامان چیزی میگفت، خودش میرفت و تمام حقیقت را برایش تعریف میکرد. دستش را بالا برده بود تا به در بکوبد که با صدای نسبتاً بلند سامان دستش میان راه متوقف شد. - گفتم که میگه نه؛ میگه نمیخوام اون دختر رو قاطی مسائل خودم بکنم. هرچی هم بهش گفتم که آخه پدر من اون دختر خودش برات دردسر درست کرده، قبول نکرد! گوشه انگشتش را به دندان گرفت. درباره او و احتشام صحبت میکرد؟! - آره، انگار حرفهای این دختره رو باور کرده. با بیقراری پابهپا شد. کاش صدای آن شخص پشت تلفن سامان که احتمالاً امیرعلی بود را هم میشنید. - من؟ راستش نمیدونم؛ آخه نمیفهمم چطور میشه بچهای که همه فکر میکردن مرده یهو زنده شده باشه. اخم در هم کرد و نفسش را با حرص بیرون داد. انگار واقعاً او برای احتشام و خانوادهاش مرده بود. - حالا نمیفهمم با این ماجرایی که پیش اومده چیکار کنم؛ بابا اصلاً نمیخواد پای این دختر به ماجرا کشیده بشه، حتی ازم قول گرفت که درباره دزدیده شدن اون مدارک چیزی به پلیس نگم. خندهی تمسخرآمیز و آرامی کرد. احتشام نباید اینکار را میکرد. مثلاً با اینکارش چه چیزی را میخواست ثابت کند؟! اینکه دوستش دارد یا دلسوزش است؟! شاید هم میخواست با اینکار گندی که به زندگی او و مادرش زده بود را جبران کند! اما او چنین اجازهای نمیداد. نمیخواست احتشام دوستش داشته باشد یا برایش دلسوزی کند. او برای نجات دادن احتشام دوباره پا به این خانه گذاشته بود و کارش را درست انجام میداد. چه احتشام راضی بود و چه راضی نبود، او باید کارش را انجام میداد. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
سرش را از لای در داخل آورد و با دیدنش که مثل همیشه روی تخت نشسته و نگاهش از پنجره خیره به باغ و درختانِ همچنان خشکش بود، گفت: - سلام. نگاه ملکتاج که سمتش چرخید، قدم به داخل اتاق گذاشت و به روی پیرزن که چشمان بیفروغش با دیدن او براق شده بود، لبخند زد. - حالتون خوبه؟ جلوتر رفت و لبهی تختش نشست. - ببینین چی براتون آوردم. و کتابی را که در دست داشت بالا گرفت و ادامه داد: - اسمش عقاید یک دلقکه، مطمئنم تا حالا نخوندینش؛ داستان زندگی مردیه که... نگاه ملکتاج که باز به سمت پنجره چرخید، فهمید که احتمالاً علاقهای به شنیدن حرفش ندارد؛ پس ادامه نداد و صحبت را به سمت دیگری کشاند. - تماشای این باغ رو دوست دارین، نه؟ نگاهی به درختان میوهی خشک و بیبرگ داخل باغ انداخت؛ این پنجره اصلاً منظرهی زیبایی برای تماشا نداشت. خندهای کرد و ادامه داد: - ناراحت نباشین، یه چند روز که صبر کنین عید هم میرسه و این باغ دوباره سرسبز و قشنگ میشه؛ اونموقع شما میتونین با طلعت، آقای احتشام یا آقا سامان برین توی باغ و هوا بخورین. پیرزن در جواب حرفش لبخند محوی زد و با اشارهی دستش از او خواست که ورق و خودنویس روی عسلی را برایش بیاورد. نگاه کنجکاوش دستخط لرزان و پر چینوشکن پیرزن بر روی کاغذ را دنبال میکرد و اینکه میتوانست باز هم با ملکتاج صحبت کند، برایش لذتبخش بود. پیرزن که دستش را از روی ورقهی زیر دستش کنار کشید، نگاهش بر روی نوشتهاش خیره ماند. (مادرت کجاست؟) متعجب ابرو بالا پراند. او را شناخته بود؟! - شما من رو میشناسین؟! سر تکان دادنش را که دید پوزخندی زد. باید هم میفهمید؛ احمق که نبود پس از جنجالی که سامان در آن شب راه انداخته بود، حقیقت را نفهمد. نفس عمیقی کشید و سخت و سنگین گفت: - مادرم... دوساله که فوت کرده. پیرزن با دستانی که لرزشش بهطور محسوسی شدیدتر شده بود، نوشت (چرا؟) نفسش را آهمانند بیرون داد و پلک روی هم فشرد تا اشک نریزد. - بهخاطر کار کردن توی خونهی مردم و سروکار داشتنِ مدام با مواد شوینده و ضدعفونیکننده سرطان ریه گرفته بود. چشم که باز کرد با چهرهی رنگپریده و خیس از اشکِ ملکتاج روبهرو شد. با ترس از جایش پرید و دستان سرد و لرزان پیرزن را گرفت. - اِی وای! شما چرا اینجوری شدین؟ خانومبزرگ آروم باشین توروخدا! چشمان گشاد شده و تن لرزان ملکتاج به وحشتش انداخته بود. دست روی شانههای استخوانی و لرزانش گذاشت و نالید: - خانومبزرگ صدای من رو میشنوین؟! وای خدایا حالا چیکار کنم؟! تلاشش برای آرام کردن پیرزن که بینتیجه ماند، سمت در دوید و طلعت را صدا کرد تا به دادش برسد. در آن شرایط فکرش سمت سامان میرفت و مطمئن بود که اینبار اگر اتفاقی برای پیرزن میافتاد، سامان هرگز او را نمیبخشید و خودش هم بیشک از عذابوجدان میمرد! -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
- نه؛ راستش اومدم بپرسم که حالا میخواین چیکار کنین؟ سامان شانهای بالا انداخت و درحالی که کشوهای میزش را در جستجوی چیزی زیر و رو میکرد، گفت: - نمیدونم؛ فعلاً باید منتظر خبر امیرعلی بمونیم. نفس عمیقی کشید و عطر سرد و تلخ سامان که در فضای اتاقش پیچیده بود را با لذت بویید. - راستش، من شماره تلفن و آدرس خونهی داوودی رو دارم؛ خواستم ببینم بهدردتون میخوره؟ اخم محوی بر پیشانی سامان نقش بست. - مگه تو رفته بودی خونهاش؟! آرام به تایید حرف او سر تکان داد و نگاهش بر روی دستان مشت شدهی سامان و رگهای سبزرنگی که روی دستانش نمایان شده بود ماند و نمیدانست چرا حس میکرد که سامان از او عصبانی است. - چرا؟! متعجب ابرو در هم کرد. - چی چرا؟! سامان نفسش را پوفمانند بیرون داد و دستی به پشت گردن و پس از آن به صورتش کشید؛ متوجه شده بود هر زمان که از چیزی کلافه و عصبی میشد، چنین رفتاری داشت. سامان سمت میز آرایش چرخید و از داخل یکی از کشوها دفترچه و خودنویسی برداشت و روی میز گذاشت و با اشارهای به او که همچنان میان اتاقش بلاتکلیف ایستاده بود، گفت: - بیا آدرس و تلفنش رو بنویس؛ شاید بهکار امیرعلی اومد. با تردید جلو رفت و روی یکی از ورقههای دفترچه آدرس و تلفن را نوشت. سرش را که از روی کاغذ بالا آورد، نگاهش از داخل آینه به سامانی که اخمهایش به شدت در هم و نگاهش خیره به دستان لرزان او بود، افتاد. طرز نگاهش عجیب بود. عجیب، توبیخگرانه و شاید کمی هم نگران! با کلافگی سر به زیر انداخت و از جلوی میز کنار رفت. برای بیرون رفتن از اتاق تعلل که کرد، سامان پرسید: - حرف دیگهای هم مونده؟ سرش را به طرفین تکان داد و آرام لب زد: - نه. سمت در اتاق قدم برداشت تا بیرون برود که صدای سامان متوقفش کرد. - راستی؛ خواستم بگم اگه یه وقت دلت خواست بری بیرون برادرت رو هم با خودت ببر، چون اونموقع دیگه مسؤولیتش با من نیست. تلخندی از تهدید سامان به لبش آمد. باز هم حق داشت، نه؟! به سمت سامان چرخید و با همان تلخند بغضآلودی که بر لبش بود گفت: - من اگه میخواستم برم که اصلاً نمیاومدم؛ خیالتون راحت اینبار برای جبران اومدم. سامان قدمی به سمتش برداشت و زمزمه کرد: - واقعاً؟ لحظهای نگاهش را به چشمان نافذ و مژههای تابدار و مشکی سامان دوخت و باز هم آن حس اشتباهی در قلبش غلیان کرد و حس عذابوجدان بغض شد و بر گلویش نشست. - بله، واقعاً. سامان دقیق نگاهش کرد و باز زمزمه کرد: - چرا؟ لبخند تلخ روی لبانش از بغض لرزید و اینبار او هم زمزمه کرد: - شاید واسه اینکه... هیچکس با پدرش همچین کاری نمیکنه. از سامان رو برگرداند و از اتاق بیرون رفت. دیگر توان ماندن و شنیدن صدای زمزمهوار سامانی که دلش را به تلاطم انداخته بود را نداشت و شاید اینکه سامان، مردی که داشت با او حسهای متفاوتی را تجربه میکرد برادرش بود؛ دردناکترین حقیقت زندگیاش بود. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
دستی پای چشمانش کشید. گریه کردن و اشک ریختن جلوی این دو مرد را نمیخواست. - من مجبور شدم؛ پول لازم داشتم و اون گفت اگه اون مدارک رو براش ببرم پولی که لازم دارم رو بهم میده، ولی به خدا قسم وقتی که فهمیدم آقای احتشام پدرمه نمیخواستم مدارک رو تحویلش بدم، اما اون تهدیدم کرد که برادرم رو میکشه. چیکار میتونستم بکنم؟! نمیتونستم اجازه بدم بلایی سر تنها کسی که دارم بیاد! همین حالا هم ریسک کردم که اینها رو به شما گفتم. سر پایین انداخت و سکوت کرد و صدایی از سامان و امیرعلی هم در نمیآمد و انگار هرکدام غرق در افکار خود بودند. دستی به صورتش کشید و نفسش را عمیق بیرون داد. حالا وجدانش کمی راحتتر شده و آن حس عذابآوری که داشت از بین رفته بود. - خب الان ما باید چیکار کنیم؟ سر بلند کرد و به امیرعلی که مخاطب سوال سامان بود و دست به چانهی زاویهدارش زده و مشغول فکر کردن بود خیره شد. - اگه حرفهای این خانوم درست باشه، میتونیم با گفتن این حرفها به دادگاه آقای احتشام رو تبرئه کنیم، اما اول باید بفهمیم که این داوودی کیه و برای چی همچین کاری کرده. دست به زانو گرفت و درحالی که از روی مبل برمیخواست رو به سامان کرد و ادامه داد: - فردا برات یه وقت ملاقات میگیرم، برو و با آقای احتشام صحبت کن؛ ببین مردی به اسم داوودی رو میشناسه یا نه. سامان سر تکان داد و امیرعلی پس از چند دقیقه صحبت درگوشی و محرمانه با سامان عمارت را ترک کرد. *** با پشت انگشت چندبار به در چوبی اتاق سامان ضربه زد. از روز قبل و درست پس از رفتن امیرعلی، سامان خودش را در اتاقش حبس کرده و حتی برای خوردن غذا هم بیرون نیامده بود و همین او را مجبور کرده بود که برای حرف زدن با سامان دم اتاقش برود. - بیا تو. صدای سامان را که شنید، در را با تعلل باز کرد و اول از همه نگاهش به سامانی که جلوی آینهی میز آرایشِ کنار تختش مشغول پوشیدن کت کرم رنگش بود خورد. سامان نیمنگاه بیتفاوتی سمتش انداخت و درحالی که دکمههای سرآستین پیراهن سفیدرنگش را میبست پرسید: - کاری داشتی؟ نگاهش در میان اتاق زیبای سامان چرخید. یک اتاق دوازده یا پانزده متری با روتختی و پردههای کرم قهوهای؛ یک اتاق زیبا و درعین حال مرتب. درست همان چیزی بود که از سامان انتظار داشت. نگاهش که به گلدان بگونیای سبز و بنفش افتاد، ابروهای کلفتِ دخترانهاش از تعجب بالا پرید. سامان و نگهداری از گل و گیاه؟! - نگفتی، کاری داشتی؟ با صدای سامان سرش را به سمت او برگرداند. بلوز بلند و سرمهایرنگش را میان مشتش فشرد و نگاهش بر روی صورت تهریشدار سامان که تیرگیاش در کنار روشنیِ کت و پیراهنش جذابیت خاصی داشت، خیره ماند. قدمی رو به جلو برداشت و نگاهش را از صورت سامانی که موشکافانه نگاهش میکرد، گرفت و به پارکتهای طرح چوب زیر پایش دوخت. - دارین میرین پیش آقای احتشام؟ سامان سرش را تکان داد. - چیه؟ میخوای باهام بیای؟ سرش را به نشانه نه تکان داد. دلش دیدن احتشام را نمیخواست. گرچه از دردسری که برایش درست کرده بود ناراحت بود و قصد جبران داشت، اما هنوز هم نمیتوانست احتشام را برای کاری که با او و مادرش کرده بود، ببخشد و دیگر نمیخواست با او روبهرو شود. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
دستانش را میان هم پیچاند و زبانش را روی لبهای خشکش کشید. ترس از مخالفت سامان، در زدن حرفش مرددش کرده بود و دلش نمیخواست سامان جلوی امیرعلی واکنش تندی نشان دهد. آب دهانش را قورت داد. باید دلش را به دریا میزد، برای ترس و لرز و مردد شدن که نیامده بود. - من میخوام حقیقت رو بگم؛ حقیقتی که مطمئناً میتونه به آقای احتشام کمک کنه. سامان که اخم گیجی به صورتش نشسته بود، گفت: - چه حقیقتی؟ ریههایش را از هوای خفه و سنگین سالن پر کرد. - بهتون میگم، اما قبلش یه شرط دارم. با این حرفش سامان ناگهان از جای پرید و فریاد زد: - شرط داری؟ از وقتی پات رو توی این خونه گذاشتی جز شر برامون چیزی نداشتی؛ پدرم رو توی دردسر انداختی، حالا شرط هم میذاری؟! امیرعلی که حالا جای چهرهی خونسردش را اخم محوی گرفته بود، دست روی شانهی سامان گذاشت و گفت: - آروم باش سامان. رو سمت او کرد و ادامه داد: - بگین، چه شرطی دارین؟ دستش را با حرص مشت کرد. دقیقاً هم انتظار همین رفتار را از سامان عصبیِ این روزها داشت. - شرطم اینه که تحت هر شرایطی مراقب برادرم باشین و نذارین بهش آسیبی برسه؛ فقط در این صورته که من به شما کمک میکنم. سامان که بهنظر کمی آرامتر شده بود، سر تکان داد و گفت: - باشه، مراقبشیم خیالت راحت. با لبخند محوی سر تکان داد. - نه، اینجوری نه. سامان با حرص غرید: - پس چجوری؟! به چشمان خشمگین سامان خیره شد و گفت: - به جون پدرتون قسم بخورین که مواظبش هستین. سامان با حرص لب روی هم فشرد و خواست حرفی بزند که امیرعلی هشداردهنده صدایش زد و باعث شد لحظهای سکوت کند. - خیله خب، به جون پدرم قسم میخورم که مواظب برادرت باشم؛ خوبه؟ آرام سر تکان داد. - ممنون. لحظهای سکوت کرد و چشم بست و عمیق نفس کشید تا آرام باشد. انگشتانش را میان هم پیچاند و با انگشت اشارهاش لاکهای باقیماندهی روی انگشت شستش را خراش داد. اینکار جدیداً برایش مثل یک تیک عصبی شدهبود و باعث پرت شدن حواسش از اضطرابی که داشت میشد. - راستش من... من اون مدارک رو برداشتم و تحویلشون دادم به یه آقایی به اسم داوودی. سامان لحظهای مات و مبهوت خیرهاش ماند؛ انگار که باور حرفهایش برای او سخت بود. - چطور تونستی؟! چطور تونستی اینکار رو با ما بکنی لعنتی؟! پدر من بهت اعتماد کردهبود. دِ آخه مگه تو نگفتی که دختر پدر منی؟! کدوم دختری با پدرش این کاری رو میکنه که تو کردی؟! دستی به صورتش کشید و چهرهاش از فریاد سامان در هم رفت. حق داشت که فریاد بزند؛ شاید اگر خود او هم جای سامان بود فریاد میکشید، اما چه کسی او را درک میکرد؟! چه کسی شرایط او را در نظر میگرفت؟! خنده تلخی کرد و بغض گلویش را فشرد. بغض کرد و صدایش لرزید و او هم مثل سامان فریاد کشید: - شما فکر کردین من خیلی از این وضعیت خوشحالم؟! فکر کردین به خواست خودم این کار رو کردم؟! -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
چمدان و وسایلش را داخل اتاق گذاشت و بیرون آمد. تا عاقبتش در این خانه مشخص نمیشد، نمیخواست چمدانش را باز کند و وسایلش را بچیند. در اتاقش را که میبست در اتاق سامان باز شد. لحظهای ایستاد و نگاهش را به مرد جوانِ لاغر اندام و کتوشلوارپوشی که از اتاق سامان بیرون میآمد دوخت. چشمان قهوهایِ روشنش با موهای قهوهایِ تیرهاش هارمونی زیبایی داشت و پوستی که بدون ریش و سفید بود، جذابیت چهرهاش را کامل کرده بود. پوزخندی به حال خودش زد. در این وضعیتِ بلاتکلیف زندگیاش ایستاده بود و چهرهی این مرد ناشناس را کنکاش میکرد. با بیرون آمدن سامان از اتاق به سمتش قدم برداشت و نگاه اخمآلود سامان چهرهی سربهزیر و شرمندهاش را نشانه رفت. روبهرویشان که ایستاد با صدایی آرام سلام کرد و سامان پوزخند زد و مرد ناشناس با کنجکاوی نگاهش کرد. - بهبه پریخانوم! خوش تشریف آوردین. لب زیر دندان گرفت و چیزی نگفت؛ میدانست که عصبانیت سامان به این زودیها قرار نیست فروکش کند. سامان اشارهای به مرد جوانی که کنارش ایستاده بود، کرد و با لحنی که همچنان پرحرص و تمسخرآمیز بود ادامه داد: - بذارین به هم معرفیتون کنم؛ ایشون آقای امیرعلی تقوی هستن، وکیل پایه یک دادگستری که وکالت بابا رو توی این پروندهی قاچاق به عهده گرفتن. امیرعلیجان ایشون هم همون پریزاد خانومی هستن که برات تعریفش رو کرده بودم. اخم در هم کشید. سامان از او با این مرد حرف زده بود؟ پوزخند محوی زد. لابد گفته بود که او همان دزد مدارک پدرش است. - خوشبختم خانوم. نگاهش را از چشمان مرد و ابروهای شمشیری و خوشفرمش گرفت و آرام سر تکان داد. - میشه با هم صحبت کنیم. سامان دست به سینه زد و یکی از ابروهایش را بالا انداخت و پرسید: - در چه مورد؟! نیمنگاهی سمت مرد امیرعلی نام انداخت. انتظار داشت جلوی او حرفش را بزند؟ مرد که انگار معنی نگاه او را درک کرده بود، دستش را برای دست دادن به سامان جلو برد و در همان حال گفت: - خب دیگه من برم، سامانجان اگه اتفاقی افتاد یا چیز جدیدی درباره پروندهی پدرت فهمیدی من رو هم در جریان بذار. منتظر رفتن امیرعلی بود که سامان با نهایت بدجنسی دست او را نگه داشت و گفت: - کجا؟ و رو به اویِ متعجب کرد و ادامه داد: - من و تو حرف خصوصی با هم نداریم؛ هر حرفی داری همینجا بزن. ناامیدانه نالید: - اما... ! سامان جدی و پراخم نگاهش کرد. - حرفت رو بزن. نفسش را پوفمانند بیرون داد. انگار سامان قرار نبود کمی با او راه بیاید. زبانش را روی لبهایش کشید و با خودش فکر کرد، پشت در اتاق سامان، درست جایی که آن اتاق کودک لعنتی و پردردسر پیشرویش بود، اصلاً جای مناسبی برای صحبت کردن نبود. - میشه حدأقل بریم و یه جایی بشینیم و بعد حرف بزنیم؟ سامان دست از دور سینهاش باز کرد و نفسش را با کلافگی که در چهرهاش هم مشهود بود بیرون داد و گفت: - خیله خب. -
همراه با جایزه ویژه 📌فرخوان پارت برتر هفته | انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : همه چیز در مورد نودهشتیا
دستانش را میان هم پیچاند و زبانش را روی لبهای خشکش کشید. ترس از مخالفت سامان، در زدن حرفش مرددش کرده بود و دلش نمیخواست سامان جلوی امیرعلی واکنش تندی نشان دهد. آب دهانش را قورت داد. باید دلش را به دریا میزد، برای ترس و لرز و مردد شدن که نیامده بود. - من میخوام حقیقت رو بگم؛ حقیقتی که مطمئناً میتونه به آقای احتشام کمک کنه. سامان که اخم گیجی به صورتش نشسته بود، گفت: - چه حقیقتی؟ ریههایش را از هوای خفه و سنگین سالن پر کرد. - بهتون میگم، اما قبلش یه شرط دارم. با این حرفش سامان ناگهان از جای پرید و فریاد زد: - شرط داری؟ از وقتی پات رو توی این خونه گذاشتی جز شر برامون چیزی نداشتی؛ پدرم رو توی دردسر انداختی، حالا شرط هم میذاری؟! امیرعلی که حالا جای چهرهی خونسردش را اخم محوی گرفته بود، دست روی شانهی سامان گذاشت و گفت: - آروم باش سامان. رو سمت او کرد و ادامه داد: - بگین، چه شرطی دارین؟ دستش را با حرص مشت کرد. دقیقاً هم انتظار همین رفتار را از سامان عصبیِ این روزها داشت. - شرطم اینه که تحت هر شرایطی مراقب برادرم باشین و نذارین بهش آسیبی برسه؛ فقط در این صورته که من به شما کمک میکنم. سامان که بهنظر کمی آرامتر شده بود، سر تکان داد و گفت: - باشه، مراقبشیم خیالت راحت. با لبخند محوی سر تکان داد. - نه، اینجوری نه. سامان با حرص غرید: - پس چجوری؟! به چشمان خشمگین سامان خیره شد و گفت: - به جون پدرتون قسم بخورین که مواظبش هستین. سامان با حرص لب روی هم فشرد و خواست حرفی بزند که امیرعلی هشداردهنده صدایش زد و باعث شد لحظهای سکوت کند. - خیله خب، به جون پدرم قسم میخورم که مواظب برادرت باشم؛ خوبه؟ آرام سر تکان داد. - ممنون. لحظهای سکوت کرد و چشم بست و عمیق نفس کشید تا آرام باشد. انگشتانش را میان هم پیچاند و با انگشت اشارهاش لاکهای باقیماندهی روی انگشت شستش را خراش داد. اینکار جدیداً برایش مثل یک تیک عصبی شدهبود و باعث پرت شدن حواسش از اضطرابی که داشت میشد. - راستش من... من اون مدارک رو برداشتم و تحویلشون دادم به یه آقایی به اسم داوودی. سامان لحظهای مات و مبهوت خیرهاش ماند؛ انگار که باور حرفهایش برای او سخت بود. - چطور تونستی؟! چطور تونستی اینکار رو با ما بکنی لعنتی؟! پدر من بهت اعتماد کردهبود. دِ آخه مگه تو نگفتی که دختر پدر منی؟! کدوم دختری با پدرش این کاری رو میکنه که تو کردی؟! دستی به صورتش کشید و چهرهاش از فریاد سامان در هم رفت. حق داشت که فریاد بزند؛ شاید اگر خود او هم جای سامان بود فریاد میکشید، اما چه کسی او را درک میکرد؟! چه کسی شرایط او را در نظر میگرفت؟! خنده تلخی کرد و بغض گلویش را فشرد. بغض کرد و صدایش لرزید و او هم مثل سامان فریاد کشید: - شما فکر کردین من خیلی از این وضعیت خوشحالم؟! فکر کردین به خواست خودم این کار رو کردم؟!- 7 پاسخ
-
- 2
-
-
همراه با جایزه ویژه 📌فرخوان پارت برتر هفته | انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : همه چیز در مورد نودهشتیا
چمدان و وسایلش را داخل اتاق گذاشت و بیرون آمد. تا عاقبتش در این خانه مشخص نمیشد، نمیخواست چمدانش را باز کند و وسایلش را بچیند. در اتاقش را که میبست در اتاق سامان باز شد. لحظهای ایستاد و نگاهش را به مرد جوانِ لاغر اندام و کتوشلوارپوشی که از اتاق سامان بیرون میآمد دوخت. چشمان قهوهایِ روشنش با موهای قهوهایِ تیرهاش هارمونی زیبایی داشت و پوستی که بدون ریش و سفید بود، جذابیت چهرهاش را کامل کرده بود. پوزخندی به حال خودش زد. در این وضعیتِ بلاتکلیف زندگیاش ایستاده بود و چهرهی این مرد ناشناس را کنکاش میکرد. با بیرون آمدن سامان از اتاق به سمتش قدم برداشت و نگاه اخمآلود سامان چهرهی سربهزیر و شرمندهاش را نشانه رفت. روبهرویشان که ایستاد با صدایی آرام سلام کرد و سامان پوزخند زد و مرد ناشناس با کنجکاوی نگاهش کرد. - بهبه پریخانوم! خوش تشریف آوردین. لب زیر دندان گرفت و چیزی نگفت؛ میدانست که عصبانیت سامان به این زودیها قرار نیست فروکش کند. سامان اشارهای به مرد جوانی که کنارش ایستاده بود، کرد و با لحنی که همچنان پرحرص و تمسخرآمیز بود ادامه داد: - بذارین به هم معرفیتون کنم؛ ایشون آقای امیرعلی تقوی هستن، وکیل پایه یک دادگستری که وکالت بابا رو توی این پروندهی قاچاق به عهده گرفتن. امیرعلیجان ایشون هم همون پریزاد خانومی هستن که برات تعریفش رو کرده بودم. اخم در هم کشید. سامان از او با این مرد حرف زده بود؟ پوزخند محوی زد. لابد گفته بود که او همان دزد مدارک پدرش است. - خوشبختم خانوم. نگاهش را از چشمان مرد و ابروهای شمشیری و خوشفرمش گرفت و آرام سر تکان داد. - میشه با هم صحبت کنیم. سامان دست به سینه زد و یکی از ابروهایش را بالا انداخت و پرسید: - در چه مورد؟! نیمنگاهی سمت مرد امیرعلی نام انداخت. انتظار داشت جلوی او حرفش را بزند؟ مرد که انگار معنی نگاه او را درک کرده بود، دستش را برای دست دادن به سامان جلو برد و در همان حال گفت: - خب دیگه من برم، سامانجان اگه اتفاقی افتاد یا چیز جدیدی درباره پروندهی پدرت فهمیدی من رو هم در جریان بذار. منتظر رفتن امیرعلی بود که سامان با نهایت بدجنسی دست او را نگه داشت و گفت: - کجا؟ و رو به اویِ متعجب کرد و ادامه داد: - من و تو حرف خصوصی با هم نداریم؛ هر حرفی داری همینجا بزن. ناامیدانه نالید: - اما... ! سامان جدی و پراخم نگاهش کرد. - حرفت رو بزن. نفسش را پوفمانند بیرون داد. انگار سامان قرار نبود کمی با او راه بیاید. زبانش را روی لبهایش کشید و با خودش فکر کرد، پشت در اتاق سامان، درست جایی که آن اتاق کودک لعنتی و پردردسر پیشرویش بود، اصلاً جای مناسبی برای صحبت کردن نبود. - میشه حدأقل بریم و یه جایی بشینیم و بعد حرف بزنیم؟ سامان دست از دور سینهاش باز کرد و نفسش را با کلافگی که در چهرهاش هم مشهود بود بیرون داد و گفت: - خیله خب.- 7 پاسخ
-
- 2
-
-
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
- آخجون! دوباره اومدیم پیش عمو علی و طلعتجون! لبخند تلخی به چهرهی شاد پسرک زد و نگاهش را به کوچهی بنبستی که به آن عمارت منتهی میشد، دوخت. نمیدانست در انتهای این کوچهی پر از خانههای ویلایی و درختهای چنار و اقاقیا؛ در آن عمارت بزرگ که زیباییاش را برای او از دست داده بود، چه چیزی انتظارش را میکشید، اما هرچه که بود بهتر از تحمل آن حس عذابآور و دیوانهکننده بود. آرام و قدمزنان کوچه را طی کردند و روبهروی در بزرگ مشکی رنگ ایستادند. دستش با تعلل به سمت زنگ روی دیوار رفت. دیگر نمیترسید از آنچه که قرار بود برایش اتفاق بیفتد. زنگ را که فشرد در بیآنکه کسی از پشت آیفون حرفی بزند باز شد. دست پرهام را رها کرد و پشت سر پسرک که با دیدن عمارت هیجانزده شده و در باغ بنای دویدن گذاشته بود، وارد عمارت شد. پرهام دواندوان درحالی که صورتش از فرط دویدن و هیجان سرخ شده بود، شروع به صدا زدن طلعت کرد. - طلعتجون؟ عمو علی؟ با لبخند محوی تنها نظارهگر ذوقش شد و در دل اعتراف کرد که خوشحالیاش برای او به یک دنیا میارزد. پیش از آنکه اقدامی برای باز کردن در ورودی خانه بکند، در باز شد و قامت کوتاه و کوچک طلعت میان چارچوب نمایان شد. پرهام با دیدن طلعت با شوق صدایش زد و طلعت با لبخند محوی خم شد و او را به آغوش کشید و موهایش را بوسید. - سلام پسرگلم، خوبی؟ پسرک «اوهومی» گفت و طلعت از جلوی در کنار رفت و راه را برای پرهامی که قصد ورود به خانه را داشت باز کرد. لبخند محوی به پرهام زد و سر که بلند کرد، نگاهش با نگاه به اشک نشسته طلعت تلاقی کرد. - بلاخره برگشتی؟ با شرمندگی سر به زیر انداخت. لعنت به او که همه را آزار داده بود! لعنت به او که برای اطرافیانش جز ناراحتی و دردسر چیزی نداشت! - تو یهویی کجا گذاشتی رفتی آخه؟! نمیگی منِ پیرزن دق میکنم از نگرانی؟ لب روی هم فشرد. جوابی برای سوالاتش نداشت. سر بلند کرد و با بغض و لرزان پرسید: - آقا سامان هست؟ طلعت خودش را از سر راه او کنار کشید و گفت: - آره عزیزم، تو اتاقشه؛ داره با یکی از دوستاش حرف میزنه. سر تکان داد و چمدان بهدست وارد عمارت شد. نیمنگاهی سمت طبقه بالا انداخت و پرسید: - کارشون خیلی طول میکشه؟ طلعت شانه بالا انداخت. - نمیدونم، ولی خیلی وقته دارن صحبت میکنن. نگاهی به او که همچنان چمدان بهدست وسط سالن ایستاده بود انداخت و ادامه داد: - تو چرا اونجا وایسادی؟ خب برو چمدونت رو بذار تو اتاقت دیگه. با ناراحتی نالید: - آخه... طلعت میان حرفش آمد: - نترس من دست به اتاقت نزدم، یه حسی بهم میگفت که دوباره برمیگردی خواستم همونطوری باشه که قبل از رفتنت بود. سر پایین انداخت. عرق شرم بر پیشانیاش نشسته بود و خوب میدانست که در این خانه محبتهایی را دریافت میکرد که حقش نبود. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
موبایلش را میان پنجهاش میفشرد و با دست دیگرش موهای پرهامی که سر بر روی پایش گذاشته و خوابیده بود، را نوازش میکرد. این بوقهای آزاد و کشدار کلافهاش کرده بود. بالاخره پس از چند دقیقه انتظار و یک تماس بیپاسخ تماس وصل شد و صدای خوابآلود سودی در گوشش پیچید. - الو؟ نفسش را با کلافگی بیرون داد. آنقدر برای گرفتن جوابش عجله داشت که از یاد برده بود، سودی عادت دارد تا نزدیکی ظهر بخوابد. - سلام، چیشد؟ تونستی از احتشام خبر بگیری؟ سودی با کلافگی غر زد: - اَه یه دقیقه امون بده! دستی به صورتش کشید و نفسش را بیرون داد. اینکه سودی بخواهد او را درک کند، محال بهنظر میرسید. با عجز نالید: - بگو دیگه سودی! سودی پوفی کشید. میدانست که احتمالاً بدخوابی اوقاتش را تلخ کرده. - خیلی خب، رفتم پرسوجو کردم، ولی چیز زیادی دستگیرم نشد؛ فقط گفتن بهخاطر واردات داروی قاچاق این آقای احتشام رو فعلاً انداختن بازداشتگاه. پلک بست و نفس عمیقی کشید. - دستت درد نکنه؛ الان خودم دارم میرم اونجا، احتمالاً بقیه چیزها رو هم میفهمم. سودی در گوشش فریاد کشید: - چی؟! لبش را گزید و از داخل آینهی جلوی ماشین، نگاهش با نگاه مرد راننده تلاقی کرد. آنقدر صدای فریاد سودی بلند بود که بعید نبود به گوش مرد راننده هم رسیده باشد. - چته سودی؟ گوشم کر شد! سودی با حرص ولی آرامتر از قبل گفت: - دیوونه شدی؟! داری میری اونجا چیکار؟! میخوای تو رو هم بندازن زندان؟! سر به سمت شیشه ماشین گرداند. خودش به تمام این چیزها فکر کردهبود و حتی پیِ زندان رفتن را هم به تنش مالیده بود. - نمیتونم دست رو دست بذارم و ببینم داره میوفته زندان؛ به قول خودت اون پدرمه. سودی بغضآلود زمزمه کرد: - ولی اون پولداره، قدرت داره؛ تو زندان که نمیمونه بالاخره یه فکری برای خودش میکنه. چشم روی هم گذاشت و بغضش را قورت داد. - نمیشه سودی؛ من اون رو توی این دردسر انداختم، حالا خودمم باید درستش کنم. سودی نفس عمیقی کشید تا احساسات به غلیان درآمدهاش را فرو بنشاند. - پس پرهام چی؟ اگه بیوفتی زندان اون چی میشه؟ نگاهش را به پرهامی که آرام خوابیده بود دوخت. برای او هم فکرهایی کرده بود. - فکر اون رو هم کردم، تو نگران نباش. سودی«هه» تمسخرآمیزی گفت. - معلومه فکر همه جا رو هم کردی؛ پس دیگه چرا به من زنگ زدی؟ لبهایش را روی هم فشرد و قطره اشکی از چشمانش چکید. در این وضعیت طاقت دلخوری او را دیگر نداشت. - سودی؟! سودی هم بغض کرده بود. پس از خانوادهاش و آن محمدِ بیمعرفت تنها او و رزی آنقدری برایش مهم بودند، که از ناراحتیشان بغض و با گریهشان گریه کند. - جانم؟ آرام و بغضآلود لب زد: - ازم دلخور نباش. سودی با لحنی که هم شوخ بود و هم بغضآلود، گفت: - دلخور که نیستم؛ فقط دلم میخواست کنارم بودی تا با همون ماهیتابه قدیمیه که توش سوسیسبندری میپختیم، اینقدر میزدم تو سرت تا عقلت بیاد سرجاش! و بغضآلود خندید. او هم خندید و در میان خنده اشکش چکید. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
وارد اتاق که شد با دیدن خاله شیرین (مادر رزی) که داخل رختخوابش نشسته و کتاب میخواند، لبخندی به لبش نشست. - سلام خاله شیرین. خاله شیرین با دیدنش لبخندی زد. - سلام پری جان، خوبی؟ به سمتش رفت و سینی را روی زمین گذاشت. - خوبم ممنون، شما خوبین؟ خاله شیرین با دستان لرزان عینک تهاستکانیاش را از روی چشمان عسلی رنگش که چروکهای ریز و درشت احاطهاشان کرده بودند، برداشت و آرام سر تکان داد. نگاهش را در صورت رنگپریده و تکیدهاش چرخی داد. لاغریاش، چشمان ضعیفش، پای قطع شده و حتی کلیههایش که اینروزها مثل سابق کار نمیکرد، همه از عوارض بیماریاش بود. ظرف سوپ را از داخل سینی برداشت و به دستش داد. - نمیدونم چیشد که دلم خواست امروز با شما غذا بخورم. و نگاهی به بشقاب سوپ خودش انداخت. دلش نمیآمد جلوی خاله شیرینِ دیابتیاش قیمهای که رزی درست کرده بود را بخورد. - برای من برنج و نون خوب نیست، تو چرا سوپ میخوری؟ قاشقی از سوپ را به دهانش گذاشت و گفت: - امروز یکم گلودرد داشتم؛ فکر کنم سرماخوردم، سوپ بخورم بهتره. با حرفش لبهای باریک خاله شیرین به لبخند محوی باز شد و او هم لبخند زد. قاشق دیگری از سوپ را به دهانش گذاشت. مزهاش با این که نمک و روغن نداشت، زیاد هم بد نبود. نگاهی به خاله شیرین که به آرامی مشغول غذا خوردن بود انداخت. فکرش سمت ملکتاج رفت؛ نمیدانست حالا چه کسی از او مراقبت میکند. یعنی طلعت غذایش را داده بود؟ در دلش دعا کرد که داروهایش را فراموش نکرده باشد به موقع بدهد. شاید هم حالا پرستار دیگری استخدام کرده بودند تا مراقبش باشد. از این فکر آهی کشید و به بشقاب غذایش خیره شد. اگر میخواست با خودش روراست باشد، باید میگفت که برای پیرزن دلتنگ و بیش از آن نگران است. - خوبی پریجان؟ لبخند دستپاچهای زد و سر تکان داد. - بله، خوبم... خوبم ممنون. دست خاله شیرین روی دستش قرار گرفت. - مطمئنی؟ اگه چیزی شده به من بگو، تو هم مثل دختر منی. لبهایش لرزید. چانهاش لرزید و قبلاً بارها این جمله را از زبان طلعت شنیده بود. - پریجان؟ دستش را از زیر دست خاله شیرین بیرون کشید و تند و دستپاچه اشکهایی که میرفت تا از چشمانش سرازیر شود را پاک کرد. چرا این فکرها دست از سرش برنمیداشت؟! چرا این افکار راحتش نمیگذاشت؟! با دو دست لرزانش صورتش را پوشاند. دیگر نمیتوانست به این وضعیت ادامه دهد. داشت دیوانه میشد! دیگر نمیتوانست اینطور زندگی کند. دیگر نمیتوانست! -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
تماس را که قطع کرد، از اتاق بیرون آمد. با دیدن پرهام و سهند که سرگرم تماشای تلویزیون بودند، لبخند تلخی به لبش آمد. سودی گفته بود «برادرش نقطه ضعفش شده و برای او هرکاری خواهد کرد.» آهی کشید. پر بیراه هم نگفته بود؛ پس از مرگ مادرش برای آینده برادرش همه کاری کرده بود. نگاه از پسرها گرفت و به سمت در آشپزخانه که از داخل آن سروصدای ظرف و ظروف به گوشش میرسید رفت. با دیدن قامت کوچک سارا که کنار گاز ایستاده بود، ابروهایش از تعجب بالا پرید. - چیکار میکنی سارا جان؟! سارا به سمتش برگشت و لبخندی زد. - دارم غذا رو گرم میکنم. سرش را آرام تکانی داد و به سارایی که دوباره مشغول هم زدن غذاها شده بود خیره شد. دخترک کاملاً شبیه رزی بود؛ همان چشمان عسلی و کشیده، همان صورت گرد و سفید که کمی هم ککومک داشت و همان موهای مواج و قهوهای که آنها را بافته و روسری قرمز کوچکی که به سر داشت، نیمی از آنها را پوشانده بود. جلوتر رفت و گفت: - بذار من کمکت کنم. دخترک دستان خیسش را به گوشه بلوز زرشکی رنگش کشید و گفت: - نه؛ خودم میتونم ممنون. پوفی کشید و با تکیه به کابینتهای فلزی و کهنه دست به سینه ایستاد. سارا عجیب او را به یاد کودکیِ خودش میانداخت. یاد آن روزهایی که مجبور بود در زمانی که مادرش به سرکار میرفت کارهای خانه را انجام دهد. در این یکی، دو روز دیده بود که سارا پس از آمدن از مدرسه تمام کارهای خانه، مثل جارو زدن، ظرف شستن و لباس شستن را انجام میدهد و این قلبش را به درد میآورد. یک دختر ده/یازده ساله باید به فکر درس و آیندهاش میبود، نه به فکر انجام کارهای خانه. با دیدن سینی فلزی که ظرفی سوپ و یک لیوان آب و چند خشاب قرص در آن بود، پرسید: - این سوپ برای مادرته؟ سارا از روی آبچکان چند عدد بشقاب برداشت و درحالی که آنها را میشمرد تا به اندازهی همه باشد گفت: - بله. سینی را از روی کابینت برداشت و گفت: - من غذای مادرت رو میبرم. سارا سرش را تندتند تکان داد. - نه لازم نیست، من خودم میبرم؛ شما بیاید با بچهها ناهار بخورین. فکر کنم غذا گرم شدهباشه. لبخند محوی زد. این دختر درست مثل او خیلی بزرگتر از سنش رفتار میکرد. انگار خاصیت فقر این بود که کودکان را زودتر از موعد به بلوغ فکری میرساند. لبخندی به صورت معصوم و آرام دخترک زد. - تو با بچهها ناهارتون رو بخورین، منم همراه مادرت غذام رو میخورم. سینی را برداشت و بیآنکه اجازه دهد که دخترک تعارفی بکند، از آشپزخانه بیرون زد و سمت اتاق دیگر خانه قدم برداشت. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
رزی از اتاق بیرون رفت و در را بست و نگاه او همچنان به در بسته خیره بود. روزهای زیادی دلش خواسته بود، جای رزی باشد. روزهای زیادی هم به حالش غبطه خورده بود. از اینکه مادرش را داشت؛ گرچه که بیمار و زمینگیر، اما کنارشان بود. او هم خیلی روزها آرزو کرده بود، که ای کاش مادرش کنارش بود. کنارش بود تا روزهایی که از همه جا میبرید به آغوش او پناه میآورد، اما مادرش نبود. دعاهایش او را شفا نداده و آرزوهایش هم او را برنگردانده بود. رزی که وارد اتاق شد چشمانش را بست. نه میخواست فکر او را با دیدن بیخوابیاش مشغول کند و نه حوصلهی حرف زدن از مشکلاتش را داشت. *** نفسش را کلافه بیرون داد و با صدایی آمیخته با بغض و حرص نالید: - گند زدم سودی؛ گند! سودی هم انگار کلافه شده بود که پوفی کشید و گفت: - ای بابا! خب یه کلمه هم به من بگو چیکار کردی؟ دستش را بند ریشه موهایش کرد. داشت از فکر و خیالِ احتشام دیوانه میشد. - اون مدارک رو تحویل داوودی دادم و... صدای مبهوت و متحیر سودی کلامش را قطع کرد: - چی؟! نچی کرد و دستی به صورتش که از شدت حرص و ناراحتی داغ شده بود کشید. - تقصیر من نبود؛ تهدیدم کرد، گفت پرهام رو میکشه! بغضش را قورت داد و ادامه داد: - بهخاطر این مدارک میخوان احتشام رو بندازن زندان. صدای «وای!» گفتن با استیصال سودی را شنید و بغض کرد. کم مانده بود بنشیند و بهخاطر دردسری که برای احتشام درست کرده بود، زار بزند. سکوت سودی که طولانی شد نالید: - سودی؟! پس از لحظهای مکث صدای جدی سودی در گوشش پیچید. - میخواستی ازش انتقام بگیری؟ از سوال سودی جا خورد! انتقام؟! پیش از این به انتقام فکر کرده بود، اما هیچوقت بیشتر از فکرش پیش نرفته بود. اصلاً او نمیتوانست از مردی که مادرش تا آخرین لحظهی عمرش دوستش داشت، انتقام بگیرد. - نه؛ گفتم که تهدیدم کرد، گفت یه بلایی سر پرهام میاره. تو بودی چیکار میکردی؟ سودی نفسش را عمیق و آهمانند بیرون داد. - حالا کجایی؟ خبری ازش داری یا نه؟ پلک بست و تصویر احتشام پیش چشمانش جان گرفت. یعنی حالا کجا بود؟ زندان بود یا بیمارستان؟ - دو روزه به بهونهی تعمیر سقف خونهمون اومدم خونهی رزی تا آبها از آسیاب بیوفته؛ خبری هم ندارم. راستش زنگ زدم ببینم تو میتونی بری واسم ازشون خبر بگیری؟ تعلل سودی را که دید با اضطراب گوشهی انگشتش را به دندان گرفت. نمیخواست برای خبر گرفتن به تلفن عمارت یا شمارهی سامان زنگ بزند و سودی تنها امیدش بود. - باشه، بذار ببینم چیکار میتونم واست بکنم. نفسش را عمیق بیرون داد. - خرابکاری نکنی سودی! صدای پوزخند سودی را شنید و موبایلش را دست به دست کرد. - به، من رو دست کم گرفتیا! من خودم یه پا کماندوام. از لحن سودی لبخند زد. تنها کسی که میتوانست در بدترین شرایط هم لب او را به خنده باز کند، این دختر پر شروشور بود. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
با یادآوری آن مردک که پولش از پارو بالا میرفت و بهخاطر بیست هزار تومان پولی که گم کرده بود، کیف و تمام لباسهای او را گشته بود، پوزخندش عمق گرفت. از این دسته آدمها در زندگیاش کم نبود؛ کسانی که تحقیرش کرده بودند. کسانی که تمام غرور و احساسش را مثل سامان نابود کرده بودند. سرش را تکانی داد. آخرِ تمام افکارش به سامان یا احتشام میرسید. نیمنگاهی سمت پرهامی که به دنبال سهند دورتادور خانه میدوید انداخت و سعی کرد ذهنش را از فکر سامان و احتشام خالی کند. - من رو بیخیال تو از خودت بگو؛ سرکار نمیری؟ رزی دوباره لبخند زد. - چرا میرم، ولی امروز رو از آقای حسینی رییس شرکتمون مرخصی گرفتم که کنار تو باشم. با شرمندگی سر به زیر انداخت. کاش میتوانست یک روز تمام محبتهای او و سودی را جبران کند، اما چطور؟ حالا و با این اوضاع قمردرعقرب زندگیاش هیچکاری برای خودش هم نمیتوانست بکند؛ چه برسد به دیگران! - شرمندهام رزیتا! مزاحم کار تو هم شدم؛ کاش میتونستم اینهمه محبتت رو جبران کنم! رزی از لفظ رزیتا و تعارف او اخم محوی کرد. او و سودی تنها زمانی رزی را با نام کاملش صدا میکردند، که ناراحت بودند و حوصله آن ظاهرسازی کلامی را نداشتند و رزی هیچ دلش نمیخواست اویی که برایش همیشه الگوی مقاومت و سرسختی بود را این چنین گرفته و ناراحت ببیند. - اِ این حرفها چیه میزنی دیوونه؟ بعد عمری اومدی اینجا حرف از مزاحمت میزنی؟ لبخندی زد و با لحنی که سعی میکرد کمی از لحن شوخ سودی را داشته باشد، ادامه داد: - بعد هم نگران جبرانش نباش، سقف خونتون که درست شد، میایم با سودی چند روز سرت خراب میشیم. در ضمن دیگه به من نگو رزیتا که کلاهمون بدجور میره تو هم؛ افتاد؟ از لحن لوتیمنشانه رزی که اصلاً هم تناسبی با آن صدای نازک و آرامش نداشت هر دو به خنده افتادند. *** خسته و کلافه غلتی زد و در آن تاریکی اتاق چشم به سقف نمگرفتهی خانه دوخت. بیشتر از یک ساعت بود که از این پهلو به آن پهلو میشد و خواب به چشمانش نمیآمد. فکرش مشغول بود؛ مشغول سامان و احتشام. نمیدانست عاقبت احتشام چه میشود. نگران بود که مبادا احتشام با آن قلب بیمارش راهی زندان شود. نگران بود که نتواند با استفاده از پول یا آشناهایی که داشت فکری برای آن مدارکش بکند. پوفی کشید و پشت هم پلک زد. حتی نمیدانست داوودی با آن مدارک چه کرده که احتشام بهخاطرش قرار است به زندان برود. مردک لعنتی انگار از اول هم قصدش همین بود که احتشام را زمین بزند؛ وگرنه دلیلی نداشت برای به دست آوردن این مدارک آن همه پول خرج کند. دندانهایش را با خشم روی هم فشرد. حالا کمکم داشت حقایق را میفهمید. چقدر احمق بود که خیال میکرد داوودی قرار است از طریق آن مدارک پولی به جیب بزند! با شنیدن صدای آرام آلارم موبایل رزی سر به سمت او چرخاند. رزی در جایش نیمخیز شد و برای اینکه آلارم موبایلش سهند و پرهامی را که کمی آنطرفتر خوابیده بودند بیدار نکند، آلارم را با سرعت قطع کرد. - صدای موبایل تو بود؟ رزی با تعجب نگاهی به سمت او انداخت و آرام پرسید: - آره؛ بیدارت کردم؟ به پهلو چرخید و درحالی که نگاهش خیره به رزی که از داخل رختخواب بلند میشد بود، دستش را اهرم سرش کرد. - نه بیدار بودم. کجا داری میری؟ رزی از روی میز تحریر گوشهی اتاق نایلونی را برداشت و درحالی که در آن تاریکی آرام و محتاطانه به سمت در قدم برمیداشت گفت: - میرم داروهای مامان رو بدم؛ تو بخواب. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
آرام و دست در دست پرهام از میان گلولای وسط کوچه رد شد. نگاهش از کوچهی تنگ و جوی بدبوی وسط آن تا خانههای کوچک و قدیمی در رفتوآمد بود. دلش برای این محلههای پایین شهر، این خانههای کوچک و دربوداغان و حتی مردم عجیب و غریب و خالهزَنَکش هم تنگ شده بود. دلش میخواست حالا که تا اینجا آمده بود، سری هم به خانه خودشان میزد، اما نمیخواست ریسک کند. میترسید سامان خودش یا کسی را به دنبال او به آنجا فرستاده باشد؛ گرچه که همین حالا هم بعید نبود که سامان از جایش خبردار شده باشد، اما حداقل اینطور خیالش از بابت امنیت پرهام راحت بود. جلوی در آبی رنگ کوچک که چند جایش ردی از زنگزدگی دیده میشد، ایستاد. زنگ کوچک و تک کلیدیِ روی دیوار را که فشرد، پرهام پرسید: - مگه نمیخواستیم بریم خونه خودمون؟ پس چرا اومدیم اینجا؟! لبخندی به پسرک زد. - قراره یه چند روز مهمون خاله رزی باشیم؛ بعدش میریم خونه خودمون. چند لحظه بعد صدای «کیه؟» گفتن سهند (برادر کوچک رزی) بلند شد و او در جوابش گفت: - ماییم خاله، در رو باز کن. *** رزی سینی چای به دست از آشپزخانه خارج شد و با لبخندی که چال گونهاش را نمایان کرده بود، به سمت او آمد. کمی جمعوجورتر نشست و دستی به موهای ریخته بر روی پیشانیاش کشید. - بفرما؛ اینم یه چایی لبسوز و لبدوز واسه رفیق بیمعرفت خودم. از کلمه بیمعرفتی که رزی گفت لبخند تلخی به لبش نشست. حق هم داشت که به او بیمعرفت بگوید؛ آنقدر در این چندوقته دردسر داشت که سر زدن به او و سودی را از یاد برده بود. رزی استکان چای را پیشرویش گذاشت و با نگاهی به چهرهی گرفتهاش با تعجب گفت: - ناراحت شدی پری؟ من باهات شوخی کردم! او هم لبخند محوی زد. ناراحتیاش از حرف رزی که میدانست یک گلایه پنهان شده در لفافه شوخی است نبود. ناراحتیاش از خودش بود؛ از خودش که برای دور و اطرافیانش جز دردسر چیزی نداشت - نه بابا ناراحت چیه؟ فقط یکم فکرم مشغوله. رزی قندی گوشه لپش گذاشت و پس از نوشیدن جرعهای از چایش پرسید: - مشغول چی؟ راستی نگفتی چیشد که از اون خونه اومدی بیرون؟ تو که میگفتی حقوقت خوبه و کارت هم سخت نیست. با یادآوری احتشام و دردسری که برایش بهوجود آورده بود، آهی کشید. کاش میتوانست کاری برایش بکند، اما نمیتوانست جان برادرش را به خطر بیاندازد. نمیتوانست چنین ریسکی بکند و خودش را با داوودی در بیاندازد. - خودم که نیومدم بیرون، اخراجم کردن. رزی ابروهای نازک و قهوهایرنگش را با تعجب بالا انداخت. - اخراجت کردن؟! چرا؟! به آرامی پلک زد و پوزخندی روی لبش نشست. - واسه اینکه فکر میکردن از خونهشون دزدی کردم. رزی هینی از ترس و تعجب کشید و دست روی دهان باز ماندهاش گذاشت. - وای! بازم؟! -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
دستش را مشت کرد. لعنتی به داوودی و خودش فرستاد. تمامش تقصیر آن مردک بود! آن مردک لعنتی با آن مدارک چه کرده بود؟! چه کرده بود که بهخاطرش احتشام باید به زندان میافتاد؟! لعنت به او! تمام اینها تقصیر او بود که برای پول وارد این خانه شده بود، اما با اینحال نمیتوانست حقیقت را بگوید. اگر سامان حقیقت را میفهمید، او به زندان میرفت و بعد، تکلیف برادرش چه میشد؟! حتی... حتی ممکن بود داوودی بلایی سر برادر کوچکش بیاورد. با این فکر قلبش لرزید. نه! نمیتوانست اجازه دهد که بلایی سر برادر کوچکش بیاید. نمیتوانست! سرش را تندتند تکان داد. - من... من نمیفهمم از کدوم مدارک حرف میزنین. مشت شدن دست سامان را دید و میدانست که به این راحتیها حرفش را باور نخواهد کرد. - از اون مدارک لعنتی که تو دزدیدیشون. آخ که چقدر به بابا گفتم گمشدن اون مدارک کار توعه، ولی حرفم رو قبول نکرد! قلبش از غصه فشرده شد. سامان به احتشام گفته بود که برداشتن مدارکش کار اوست؟! یعنی سامان به او اعتماد نداشت؟! یعنی حتی دوستش هم نداشت؟! پس آنهمه توجه برای چه بود؟ اشک میان چشمانش جمع شد. علاقهای در کار نبود؟ حتی به عنوان برادر هم دوستش نداشت؟! از این فکر حرصش گرفت. حالا که او برای سامان یا احتشام مهم نبود، چرا آنها باید برای او مهم میبودند؟! سر بالا گرفت و با حرص گفت: - من نمیفهمم شما چی دارین میگین؛ من اصلاً از اون مدارکی که ازش حرف میزنین خبر ندارم. سامان با حرص سر تکان داد. - که از اون مدارک خبر نداری! باشه عیبی نداره، ولی وای بهحالت اگه بفهمم دروغ گفتی و برداشتن اون مدارک کار تو بوده؛ اونوقت روزگارت رو سیاه میکنم! چند قدمی عقبتر رفت و درحالی که انگشتش را برای تهدیدش بالا گرفتهبود ادامه داد: - در ضمن، فکر نکن که حرفات رو درباره اینکه دختر پدرمی باور کردم. و چرخید و یک راست از عمارت بیرون رفت. با بیرون رفتنش همان اندک انرژیاش هم ته کشید و تن سست و بیحالش را روی پلهها رها کرد. با شنیدن صدای در طلعتی که تا آن لحظه به زور خودش را در آشپزخانه پابند کرده بود، از آشپزخانه بیرون آمد و به سمت او که با رنگ و رویی پریده روی پلههای ابتدایی نشسته و سر به زیر انداخته بود رفت. - آقا سامان کجا رفت؟ این ماجرای بازداشت چی بود که داشت میگفت؟! با خستگی سر بلند کرد و به طلعت چشم دوخت. انگار تمام احساساتش با همان یک جمله سامان ویران شده بود. انگار که حقیقتِ پذیرفته نشدنش توسط این خانواده مثل یک سیلی دردناک به صورتش کوبانده شده بود. - میگفت برای آقای احتشام حکم بازداشت صادر کردن. طلعت با چشمان گشاد شده نگاهش کرد. - خاک به سرم! بازداشت چرا؟! با بیحالی سرش را تکان داد و زیرلب زمزمه کرد: - نمیدونم. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
با رفتن طلعت و پرهام به آشپزخانه سامان که تا آن لحظه اخمآلود و خیره نگاهش میکرد، چند قدم جلوتر آمد و روبهرویش ایستاد. حالا و از آن فاصلهی کم میتوانست به خوبی رگهای خونی چشمانش و فشردهشدن آروارههایش بر روی هم را ببیند. آب دهانش را با ترس قورت داد. هیچ نمیدانست این مرد عصبانی پیش رویش تا لحظاتی دیگر چه خواهد کرد و از واکنش اویی که میدانست جانش برای پدرش در میرود، هراس داشت. - تو چیکار کردی با ما؟ چیکار کردی؟! ناخودآگاه قدمی رو به عقب برداشت. این لحن آرام و زمزمهوار هیچ تناسبی با آن ابروهای در هم گرهخورده نداشت. سامان درحالی که سرش را با تأسف تکانتکان میداد، دوباره پرسید: - چیکار کردی با زندگی ما؟! خواست قدم دیگری به عقب برود که با فریاد سامان سر جایش میخکوب شد. - چرا اینکار رو کردی؟! از صدای فریاد سامان طلعت از آشپزخانه بیرون دوید و وحشتزده به سامان خیره شد. - آروم باش سامانجان! سامان نگاه کوتاهی سمت طلعت انداخت و با دوباره دوختنِ نگاهش به او با تحکم گفت: - شما برو طلعت جان؛ من و این خانوم یه خورده حسابایی با هم داریم. طلعت نمیتوانست روی حرف سامانی که میدانست در این چند ساعت فشار روحیِ زیادی را متحمل شده حرفی بزند، بنابراین رفتن را به ماندن ترجیح داد و به آشپزخانه برگشت. با رفتن او سامان دست به سینه زد و سوالش را دوباره تکرار کرد. دهانش را چندین بار باز و بسته کرد و با لکنت گفت: - م... من کاری نکردم... تقصیر... تقصیر شما بود که مجبور شدم همه چیز رو بگم. اخمهای سامان بیش از پیش در هم گره خورد. - واسه من آسمون ریسمون نباف. دوباره فریاد کشید: - چرا اون مدارک لعنتی رو برداشتی؟! با آمدن نام مدارک دستهی چمدان از دستش رها شد و صدای افتادنش سکوتی که پس از فریاد سامان ایجاد شده بود را شکست. چشمان گشاد شده از وحشتش را به سامانی که صورتش از فرط عصبانیت به کبودی میزد دوخت. از کجا ماجرای برداشتن مدارک را فهمیده بود؟! چطور چنین چیزی را فهمیده بود؟! - م... من... من نمیفهمم شما چی میگین؛ اصلاً نمیفهمم از چی حرف میزنین. سامان دندان روی هم سابید. حرص و عصبانیت در چهرهاش مشهود بود، اما با اینحال سعی میکرد آن پوزخند تمسخرآمیز را روی لبهایش حفظ کند. - نمیفهمی؟ جالبه! با حرص فریاد کشید: - دِ آخه بهخاطر همین مدارک لعنتی شرکت ما رو پلمپ کردن؛ برای پدرم حکمِ بازداشت صادر کردن. میفهمی یعنی چی؟ یعنی همین که از بیمارستان مرخص بشه یک راست باید بره زندان! چشمانش سیاهی رفت؛ دست به نردهی پلهها گرفت تا سقوط نکند. احتشام قرار بود به زندان بیفتد؟! برای مدارکی که او برداشته بود؟! برای آن مدارک لعنتی باید میرفت زندان؟! -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
درحالی که در یک دستش چمدان، روی شانهاش کیف و کولهاش و در دست دیگرش دست کوچک پرهام بود؛ از پلهها پایین آمد. تصمیمش را گرفته بود؛ میخواست تا قبل از آمدن سامان این عمارت را ترک کند. دیگر نمیخواست بماند؛ تا همینجا هم زیادی برای احتشام دردسر درست کرده بود. با پایین آمدنشان از آخرین پله، طلعت که مشغول گردگیری میز و وسایل داخل سالن بود، دست از کارش کشید و به سمتشان آمد. با نزدیک شدنش پرهام با همان گرفتگی و بغضی که در چهرهاش هم نمایان بود گفت: - سلام طلعتجون. طلعت به رویش لبخندی زد. - سلام گل پسر. و رو به سمت او کرد و پرسید: - کجا دارین میرین؟! سرش را پایین انداخت. گفتن این حقیقت باعث شرمش میشد. - من باعث شدم حال آقای احتشام بد بشه؛ فکر کنم بهتره وقتی مرخص میشن ما اینجا نباشیم. میریم خونه خودمون. طلعت اخم محوی کرد و با نگاهی به پرهام که با کنجکاوی نگاهشان میکرد، با صدایی آرام گفت: - یعنی چی اینجا نباشی بهتره؟ مگه ندیدی آقا سامان چی گفت؛ میخوای من رو با آقا سامان در بندازی؟ سرش را به نشانه نفی حرفش تکان داد. - نه، من فقط میخوام از اینجا برم؛ اصلاً از همون اول هم اومدن به من این خونه اشتباه بود. نفسش را کلافه بیرون داد و ادامه داد: - شما هم میتونین به آقا سامان بگین، که نتونستین جلوی من رو بگیرین. طلعت لب روی هم فشرد و دوباره نگاهی به چهرهی گرفتهی پرهام انداخت. - نمیشه که دخترم؛ بذار خود آقا سامان بیاد بعدش اگه خواستی برو. نچی از سر کلافگی گفت. - نمیتونم، آقا سامان که بیاد نمیذاره من برم؛ من نمیتونم اینجا بمونم، تو رو خدا یکم درکم کنین! طلعت با ناراحتی نگاهش کرد. - آخه من که... با باز شدن در ورودی خانه، حرف طلعت نیمه تمام ماند. با دیدن سامان که سنگین و آرام سمتشان قدم برمیداشت نفس کلافهای کشید و کلافهتر بیرونش داد. مثلاً میخواست تا قبل از آمدن سامان برود و حالا او درست روبهرویش ایستاده و با چشمانی به خون نشسته و ابروهایی در هم گره خورده نگاهش میکرد. طلعت بهسمت سامان چرخید و گفت: - سامان جان من... حرفش با بالا آمدن دست سامان ناتمام ماند. - الان نه طلعت؛ بعداً. به پرهامی که دست او را در دستش میفشرد و با خجالت به سامان نگاه میکرد، اشارهای کرد و ادامه داد: - این بچه رو ببر بهش صبحانه بده؛ خودت هم کنارش بمون. طلعت سری تکان داد و دستش را سمت پرهام دراز کرد. - بیا گل پسر؛ بیا بریم بهت صبحانه بدم. پسرک سر بالا انداخت. - نمیخوام. به پرهام نگاهی انداخت. پسرک در حضور غریبهها دور شدن از او را دوست نداشت و سامان پس از این همه بودن در این عمارت همچنان برایش غریبه بود. دست پسرک را نرم فشرد و درحالی که کمی سمتش خم شده بود کنار گوشش زمزمه کرد: - برو صبحانه بخور داداشی؛ منم بعدش میام پیشت، خب؟ -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
- سلام طلعتجان. من خوبم؛ بابا هم خوبه نگران نباش. نفسش را با آسودگی بیرون داد. خوب بود که حالش خوب بود! - خدا رو صدهزار مرتبه شکر! پس چرا اینقدر دیر زنگ زدی؟ صدای تقتق چیزی شبیه به روشن کردن فندک را شنید و از ذهنش گذشت که مگر سامان هم سیگار میکشید؟! - دکترا گفتن بابا سکته رو رد کرده؛ منتظر بودم وضعیتش ثابت بشه تا بهتون زنگ بزنم. با شنیدن نام سکته رنگ از رخش پرید. طلعت با دست ضربهای به گونهاش کوبید و گفت: - خدا مرگم بده! سامان نچی کرد. - طلعت جان گفتم که حالش خوبه، نگران نباش. نفسش را همراه با بغضش قورت داد. اگر اتفاقی برایش میافتاد، مطمئناً نمیتوانست خودش را تا آخر عمرش ببخشد. - خب حالا کی مرخص میشن؟! سامان نفسش را سنگین و عمیق بیرون داد. - احتمالاً فردا. طلعت «وایی» گفت. - تو که گفتی حالشون خوبه! صدای سامان حالتی از کلافگی گرفت. - خوبه، ولی دکتر گفته برای احتیاط باید یکی دو روز بستری باشه. طلعت آهانی گفت و سامان با حالتی خشمگین پرسید: - اون دختره هنوز اونجاست؟! طلعت زیر چشمی نگاه مرددی سمت او انداخت. - آ... آره اینجاست. سامان هومی کشید. - پس حواست بهش باشه، جایی نره تا من برگردم. لبخند تلخی زد. احتمالاً میخواست بیاید و سوال پیچش کند و راست و دروغ حرفهایش را در بیاورد، اما او قصد ماندن نداشت. تا همین حالا هم اگر مانده بود، فقط برای خبر گرفتن از حال احتشام بود و همین که هوا روشن میشد و پرهام از خواب بیدار میشد، برای همیشه از این خانه میرفت. میرفت و دیگر پایش را هم این اطراف نمیگذاشت. *** سویشرت و شلوار شش جیبی که از شب قبل به تن داشت را با مانتوی مشکی ساده و جین ذغالیاش عوض کرد. در آینه نگاهی به صورتش انداخت؛ برعکس همیشه قصد آرایش صورتش را نداشت و حتی رنگ پریدهاش و تیرگی کمرنگ زیر چشمانش هم نمیتوانست به اینکار مجبورش کند. شال مشکیرنگش را به سر کشید و سمت پرهامی که همچنان خواب بود رفت و به آرامی صدایش زد. - پرهام جان؟ داداشی؟ پاشو قربونت برم؛ پاشو عزیزم صبح شده. پرهام چشمانش را گشود و گیج و خوابآلود به او نگاه کرد. لبخندی به چهره بانمکش زد و دستی به موهای آشفته شدهاش کشید. - پاشو گل پسر، پاشو که میخوایم بریم خونهی خودمون. پسرک روی تخت نشست و با دستان مشت شدهاش، چشمان خمار از خوابش را مالش داد. کمی که خواب از سرش پرید با ناراحتی پرسید: - میخوایم از اینجا بریم؟ ناراحتیاش را که دید با کلافگی پوفی کشید. اگر از همان اول میدانست که با آمدنش به این خانه اینطور زندگی و روح روان خودش و برادرش بهم میریزد هرگز پا به این خانه نمیگذاشت. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
آرام و بیجان پلهها را پایین آمد. هنوز هم تمام خانه جز آشپزخانهیی که چراغش روشن بود، غرق در تاریکی بود. هنوز هوا روشن نشده و میتوانست حدس بزند که مدت خوابیدنش به یک ساعت هم نرسیده بود. با رسیدنش به آشپزخانه طلعت را دید که روی صندلیهای میز ناهارخوری نشسته و غرق در فکر به گوشهای خیره شده بود. با قدمهایی آرام وارد آشپزخانه شد و طلعت با شنیدن صدای پایش سر بلند کرد و متعجب نگاهش کرد. - اِ پس چرا نخوابیدی؟! بیحوصله موهای ریخته در صورتش را پشت گوشش زد. - خوابم نبرد. صندلی را عقب کشید و روبهروی طلعت پشت میز نشست. - آقا سامان هنوز زنگ نزده؟! طلعت سر بالا انداخت. - نه ولی تو نگران نباش؛ عنایت رو فرستادم دنبالشون، اگه خدایی نکرده چیزی بشه بهمون خبر میده. سر پایین انداخت و چشمانش را بست. حتی فکر به اینکه اتفاق بدی برای احتشام افتاده باشد هم دیوانهاش میکرد. دست طلعت که روی دستش نشست، سر بلند کرد و نگاهش را به او که با مهربانی نگاهش میکرد دوخت. - خوبی دخترم؟ سر تکان داد و سعی کرد مثل او لبخند بزند. - خوبم. طلعت با لبخند محوی نگاهش کرد. - دخترم، میگم... حرفهایی که زدی... نفسش را با کلافگی بیرون داد. انتظار شنیدن این سوال را داشت و خودش حرف نیمه تمام طلعت را تمام کرد. - حرفهام همش حقیقت بود؛ دلیلی نداشت همچین دروغی بگم. طلعت دستی به روسری سفید و گلدارش کشید و با تردید پرسید: - آخه چطور؟ پس خانوم... یعنی پریماه خانوم کجاست؟! با یادآوری مادرش نم اشک به چشمانش نشست. سر به زیر انداخت و آرام گفت: - مادرم فوت کرده. صدای هین ترسیدهی طلعت را شنید و سر بلند کرد. طلعت دستش را به گونهاش زد و با ناراحتی گفت: - ای وای، خدا مرگم بده! پس از چند لحظه که بهنظر میرسید به خودش مسلط شده است، با تأسف زمزمه کرد: - خدا رحمتشون کنه. تنها سر تکان داد. نمیخواست حالا به زجرهایی که مادرش کشیده بود، فکر کند. به آن اتفاقات که فکر میکرد، از احتشام متنفر میشد و حالا این را نمیخواست. با به صدا در آمدن زنگ تلفن خانه تمام افکارش از سرش پرید. برای لحظهای گیج شد، اما همین که به خودش آمد از جایش پرید و پشت سر طلعت بهسمت سالن قدم تند کرد. طلعت سمت میز کوچک گوشهی سالن رفت و با برداشتن تلفن بیسیم برگشت و روی مبل نشست. او هم کنار دستش نشست و از طلعت خواست تا تلفن را روی بلندگو بگذارد تا او هم صدای سامان را بشنود. با وصل شدن تماس صدای آرام، اما بم و گرفتهی سامان در گوشی پیچید. - الو... . طلعت لب گزید و با نگرانی گفت: - سلام سامان جان، خوبی؟ حال آقا خوبه؟ چرا اینقدر دیر زنگ زدی ما که مردیم از نگرانی؟! صدای نفسی که سامان آهمانند بیرون داد را شنید و دلش گرفت. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
آرنجش را روی زانوهایش گذاشته و پیشانی داغش را به دست سردش تکیه داده بود. فکرش درگیر احتشام بود. یک ساعتی میشد که اورژانس آمده و او را به بیمارستان برده بود. سامان هم به همراهش رفته بود و به طلعت گفته بود، که زنگ خواهد زد و او هنوز همانجا روی پلهها نشسته و همچنان از احتشام بیخبر بود. - دخترم؟ سر بلند کرد و چشمان سرخ و خیسش را به طلعتی که بالای سرش ایستاده بود دوخت. - پاشو دخترم؛ پاشو برو یکم استراحت کن. آرام پلک بست و آب دهانش را از گلوی دردناک از فشار بغضش پایین فرستاد. طلعت که تعللش را دید دست دور بازویش انداخت و بلندش کرد و کمکش کرد تا پلهها را بالا برود. زانوهایش سست بود و اگر طلعت کمکش نمیکرد خودش توان بالا رفتن از پلهها را نداشت. آنقدر بیحال و بیجان بود که احساس میکرد اگر طلعت رهایش کند، او هم مثل احتشام همانجا از حال خواهد رفت. جلوی در اتاق که رسیدند طلعت بازویش را رها کرد و گفت: - خب دیگه برو تو اتاقت استراحت کن. لبش را به دندانش گرفت و رها کرد. با آن حس نگرانی و دلشورهای که تمام وجودش را گرفته بود، نمیتوانست حتی لحظهای چشم روی هم بگذارد. پیش از آنکه طلعت برود، لرزان و بغضآلود ل*ب زد: - آقای احتشام؟ انگار همان دو کلمه کافی بود تا طلعت حس و حالش را بفهمد. طلعت به سمتش آمد و دستان سردش را میان دستان تپلش گرفت و درحالی که پشت دستش را نوازش میکرد، گفت: - نگران نباش، آقا سامان که گفت زنگ میزنه؛ توکلت به خدا باشه، ایشالا که اتفاقی نمیوفته. چانه و ل*بهایش از بغض لرزید. - من نمیخواستم اینجوری بشه! طلعت دستش را روی گونه او گذاشت و با انگشت شستش قطره اشکی را که از چشمش پایین چکید، پاک کرد. - میدونم دخترم؛ میدونم. طلعت در اتاقش را باز کرد و درحالی که دست پشتش میگذاشت تا او را به داخل اتاق بفرستد، گفت: - برو یکم استراحت کن؛ رنگ به صورتت نمونده. وارد اتاق که شد، طلعت شب بخیری گفت و در را بست. کشانکشان خودش را به تخت رساند و ل*ب تخت کنار پرهامی که به آرامی خوابیده بود، نشست. سرش درد داشت و چشمانش از اشکهای ریخته و نریختهاش به سوزش آمده بود. آرنجهایش را روی زانوهایش گذاشت و سرش را میان دستانش گرفت. چشمانش را محکم روی هم فشرد و از روی شالی که به سر داشت به موهایش چنگ زد. در دلش آرزو میکرد که اتفاقی برای احتشام نیفتد. خواستهاش انتقام از او نبود و دلش به ناراحتی و عذاب او راضی نبود. دستی به صورتش کشید و به پرهام نگاه کرد. اگر جان برادرش وسط نبود، حتی آن مدارک را هم به داوودی تحویل نمیداد. نفسش را تکهتکه بیرون داد و با کشیدن شال از سرش و کندن گیره از موهایش روی تخت دراز کشید. گرچه که از نگرانی و اضطراب خواب به چشمانش نمیآمد، اما چشم روی هم گذاشت تا اندکی از سوزش چشمانش و دردسرش کم شود. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
چشمانش را روی هم فشرد و بلندتر از قبل گفت: - من دزد نیستم! سامان در صورتش فریاد کشید: - اگه دزد نیستی پس کی هستی؟ چرا اومدی توی این خونه؟ چرا رفتی سراغ اون اتاق؟! لبهای لرزانش را روی هم فشرد و به احتشامی که هنوز هم با اخم به او و سامان خیره بود نگاه کرد. - من... من... دختر شمام. احتشام گیج و سردرگم نگاهش کرد و سامان با حرص مچ دستش را رها کرد و درحالی که روبهرویش ایستاده و به مردمکهای لرزان و چشمان پر از اشکش خیره شده بود، گفت: - چرند نگو! سرش را به طرفین تکان داد و گفت: - چرند نیست. سامان بلندتر فریاد کشید: - چرنده! بابای من دختری نداره. دندانهایش را با حرص روی هم سابید. سکوت احتشام برایش دردآورتر از انکار موجودیتاش توسط سامان بود. آنقدر دردناک که مجبورش کند، حقیقت را بر سر همهشان فریاد بزند. - حرفهای من چرند نیست، من دختر آقای احتشامم. سر سمت احتشامی که مات و مبهوت مانده بود گرداند و با درد و بغض ادامه داد: - من دختر شمام، دختر پریماه فرجامیام؛ دختر همون زنی که با وجود بارداریش طلاقش دادین و از خونهتون بیرونش انداختین! آب دهانش را همراه با بغضش قورت داد و ادامه داد: - من دختریام که هیچوقت نخواستین ببینیدش؛ دختری که هیچوقت دنبالش نگشتین. سنگینی نگاه متحیر طلعت، عنایت و سامان را بر روی خودش حس میکرد، اما نگاهش را از احتشامی که مات و مبهوت مانده و برای گفتن حرفی لبهایش را باز و بسته میکرد، نمیگرفت. بالاخره پس از چند لحظه احتشام لرزان و با لکنت گفت: - ا... امکان نداره! قطره اشکی از چشمش بر روی گونهاش چکید و تلاشی برای پاک کردنش، نکرد. - چرا امکان نداره؟ انتظار نداشتین بعد از اینهمه مدت بتونم پیداتون کنم؟ احتشام دست به نردهها گرفت و چند پلهی دیگر هم پایین آمد. رنگ صورتش آنچنان پریدهبود که حس میکرد، هرآن ممکن است از حال برود. - چ... چطور، چطور همچین چیزی ممکنه؟! لبخند تلخ و لرزانی زد و قطرات دیگر اشک هم از چشمانش سرازیر شد. درد داشت؛ اینکه احتشام پس از اینهمه مدت هم از دیدنش خوشحال نبود و اینکه حرفهایش را باور نمیکرد، بیش از چیزی که فکرش را میکرد، درد داشت! از پس چشمان تار از اشکش دید که احتشام ایستاد و دست بر روی قفسه سینهاش گذاشت. پشت دست مشت شدهاش را روی چشمان خیس از اشکش کشید تا دیدش را واضح کند. سر که بالا گرفت احتشام را افتاده بر روی پلهها دید. دلش از وحشت لرزید، اما دست و پایش را انگار قفل زده بودند، که نمیتوانست از جایش تکان بخورد. سامان به سمت احتشام دوید و دست زیر سر احتشام گذاشت و او هنوز سرجایش خشکش زده بود. - بابا! بابا خوبی؟ بابا چت شد؟ طلعت زنگ بزن به اورژانس. بابا... به احتشام بیحالی که رنگش پریده بود، نگاه کرد و باز هم اشکش چکید. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
سامان سر بهسمت صورتش خم کرد و با حرص غرید: - کی واسه ارضای کنجکاویش در قفل شده رو با سنجاق باز میکنه؟! چهره سامان بیش از پیش در هم شد. انگار که در ذهنش داشت افکاری که اصلا برایش خوشایند نبود، را مرور میکرد. - ببینم اصلاً تو کی هستی؟! با چه هدفی اومدی توی این خونه؟! صدایش از ترس و وحشت لرزید. - م... من... من کاری نکردم! سامان مچ دستش را گرفت و او را سمت راه پلهها کشاند. - حالا معلوم میشه کاری کردی یا نه! با چشمان گشاد شده از بهت و وحشت به سامانی که دستش را گرفته و او را از پلهها پایین میکشید و با فریاد نام طلعت را میخواند نگاه کرد. - طلعت! طلعت بیا زنگ بزن به پلیس! همه چیز آنقدر سریع و پشت هم اتفاق میافتاد که ذهنش توان پردازش اتفاقات دور و اطرافش را نداشت. طلعت که با فریاد سامان از خواب پریده بود، همراه با عنایت از خانه سرایداری آنطرف حیاط به سمت عمارت دویدند. سعی میکرد مچ دستش را از میان پنجه قوی سامان بیرون بکشد، اما موفق نمیشد. - سامان اینجا چهخبره؟! سامان با شنیدن صدای احتشام میان پلهها ایستاد و سرش را به سمت بالای راهپلهها، جاییکه احتشام کنار نردههای چوبیِ طبقه بالا ایستاده بود، گرداند. همان لحظه در باز شد و طلعت و عنایت نفسنفسزنان وارد عمارت شدند و تمام چراغهای عمارت را روشن کردند. طلعت با نگرانی گفت: - چیشده پسرم؟! عنایت هم پشتبند حرف همسرش پرسید: - چیشده آقا سامان؟ دزد اومده؟ فشار دست سامان مچ ظریفش را دردناک کرده بود. باز هم تقلا کرد مچ دستش را آزاد کند، اما نمیتوانست. صدای پوزخند تمسخرآمیز سامان را شنید. - خیلی وقته دزد اومده، منتها خبر نداشتیم! قدمی به سامانی که صورتش از عصبانیت به سرخی میزد، نزدیک شد و آرام نالید: - آقا سامان! احتشام با بهت پرسید: - چی داری میگی سامان؟! دزد کجا بود؟! سامان باز هم نگاهش را به احتشام دوخت. - دزد همینجا بوده بابا، درست ب*غل گوش خودتون. با بغض لبش را به دندان گرفت. انتظار این آبروریزی را از سامان نداشت. احتشام چند پله را پایین آمد و در همان حال پرسید: - چی داری میگی سامان؟! سامان مچ دست او را کشید و مجبورش کرد که کنارش بایستد. - دزد ایشونه بابا، دزد این خانومه! اخمهای احتشام در هم رفت و قلب او از حرف سامان فشرده شد. - هیچ معلوم هست چی داری میگی؟! سامان سر تکان داد: - بله، دارم میگم این خانوم دزده. پر بغض و لرزان ل*ب زد: - من دزد نیستم! سامان نگاه خشمگینش را به چشمان او دوخت و با حرص گفت: - اگه دزد نیستی پس چجوری قفل اون اتاق رو باز کردی؟ اگه دزد نیستی توی اون اتاق چیکار داشتی؟ احتشام با حرص غرید: - بس کن سامان! -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
سامان نگاه متعجب و سردرگمش را ابتدا به او و بعد به در اتاقی که روبهرویش ایستاده بودند، دوخت و انگار متوجه باز بودن لای در شد که متعجب با خودش زمزمه کرد: - این در چرا بازه؟! سعی کرد جای ترس کمی بیتفاوت بهنظر برسد. شانهای بالا انداخت و گفت: - نمیدونم. نگاه سامان از روی صورت او که با قطرات ریز و درشت عرق مرطوب شده بود، سر خورد و روی دستانش که مشت شده و آن سنجاق سر را میفشرد، ثابت ماند. - چی تو دستته؟ مشتش را محکمتر فشرد و تندتند سر تکان داد و گفت: - ه... هیچی! نگاه سامان بار دیگر صورت رنگپریدهاش را نشانه رفت. - پس چرا دستت رو اینطوری مشت کردی؟ دستش را آرام به کنار بدنش برد و با خندهای لرزان و مصنوعی که زیادی توی ذوق میزد گفت: - همینجوری. سامان موشکافانه خیرهاش شد و ابروهایش بیش از پیش در هم گره خورد. - مشتت رو باز کن. با بهت و حیرت ل*ب زد: - چی؟! سامان قاطعانهتر تکرار کرد: - گفتم مشتت رو باز کن. با وجود ضربان قلبی که با شدت در سرش میکوبید، سعی کرد آرام بماند. - ب... برای چی؟! سامان هم مثل خودش شانه بالا انداخت. - میخوام ببینم چی تو دستته که اینقدر محکم نگهش داشتی. خنده مات و مبهوتی کرد. - من چیزی تو دستم نی... . پیش از آنکه فرصت کند جوابش را بدهد، سامان دستش را گرفت و با فشار کمی، پنجهاش را باز کرد. نگاه مبهوت او به صورت سامان و نگاه سامان به سنجاق سر میان مشت او خیره شد. - ای... این برای چیه؟! دستش را از میان دستان گرم و بزرگ سامان بیرون کشید و تندتند سر تکان داد. - این فقط... فقط یه سنجاق سره. سامان متفکرانه و با تردید نگاهش کرد. پس از کمی مکث با پوزخندی که روی لبش نشسته بود گفت: - آفرین! کیفزنی، باز کردن قفل با سنجاق سر؛ دیگه چهکارهایی بلدی؟! با ترس قدمی رو به عقب برداشت. - ن... نه، ا... اشتباه میکنین! سامان بیتوجه به حرفش ادامه داد: - خدای من، من چقدر احمقم! چطور حرفهای تو رو باور کردم؟! با وحشت چشم بست. غلتیدن قطرات عرق را از روی پیشانیاش حس میکرد. - تو توی این اتاق چیکار داشتی؟ هان؟! دهانش را مثل ماهی دور از آب مانده چندبار باز و بسته کرد دیگر کتمان کردنش فایدهای نداشت. با لکنت جواب داد: - من... من فقط... فقط کنجکاو شده بودم. پوزخند عصبیِ روی ل*بهای سامان عمق گرفت. - نه؛ مثل اینکه تو جدی جدی من رو خر فرض کردی! باز هم ل*بهایش را بیهدف باز و بسته کرد. آنقدر ترسیده و مضطرب بود که چیزی برای گفتن به ذهنش نمیرسید و اگر هم میرسید زبانش برای گفتن یاری نمیکرد. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
با شنیدن صدای بسته شدن در اتاق احتشام، دستش را از زیر سر پرهامی که کنارش به خواب رفته بود، کشید و روی تخت نشست. طاقتش طاق شده بود؛ میخواست به آن اتاق کودک لعنتی برود و حقیقت را، دلیل حرفهای طلعت و احتشام را بفهمد. دیگر نمیتوانست صبر کند و با افکار دیوانه کنندهاش سروکله بزند. دیگر نمیتوانست در این خانه بماند و احساس عذابآوری را که در تمام طول شب و با هربار نگاه کردن به سامان یا احتشام متحمل شده بود، را تحمل کند. میخواست برود و یکبار برای همیشه همه چیز را تمام کند. از تخت پایین آمد. جلوی آینه میز آرایش ایستاد و به چهرهاش که در جوار آن سویشرت کلاهدار و مشکی، رنگ پریدهتر از همیشه بهنظر میرسید نگاه کرد. موهای بلندش را تابی داد و با گیره قرمز آنها را بالای سرش بست و شال مشکی رنگش را به سر کشید. دستانش کمی میلرزید. سنجاق سر را میان مشتش گرفت و دست مشت شدهاش را داخل جیب شلوار ششجیب و خاکیرنگش فرو برد و سمت در رفت. امشب همه چیز را تمام میکرد. از راست بودن حرفهای مادرش که مطمئن میشد، میرفت و دیگر پشت سرش را هم نگاه نمیکرد. آهسته و پاورچین از راهروی تاریک و از جلوی اتاق احتشام و سامان رد شد و جلوی در آخرین اتاق متوقف شد. لحظهای تعلل کرد و آب دهانش را با اضطراب قورت داد؛ نگران بود و برای دومین بار از فهمیدن حقیقت واهمه داشت. داشت پشیمان میشد؛ دفعه قبل که پیِ حقایق رفته بود، با چیزهای ناخوشایندی روبهرو شده بود و میترسید که باز هم همین اتفاق بیفتد. نفسش را کلافه بیرون داد. این را هم میدانست که تا حقیقت را نمیفهمید، نمیتوانست از این خانه برود. پس سنجاق را از جیبش بیرون کشید و با روشن کردن چراغقوهاش آرام روی دو زانو نشست. چراغقوه را با یک دستش گرفت و با دست دیگر سنجاق را داخل سوراخ قفل فرو برد و کمی چرخاند. اینبار باز کردن قفل زیاد طول نکشید و توانست با چندبار چرخاندن و تکان دادن سنجاق قفل در را باز کند. آرام از جایش بلند شد و چراغ قوهاش را خاموش کرد و آن را در جیب لباسش گذاشت. دستی به صورت عرقکردهاش کشید. از شدت اضطراب و نگرانی به نفسنفس افتاده بود. نفس عمیقی کشید، چشمانش را بست و دست لرزانش را روی دستگیره در گذاشت. دستگیره را پایین کشید و درست لحظهای که میخواست بابت باز شدن در نفس آسودهای بکشد صدایی از جا پراندش. - تو اینجا داری چیکار میکنی؟! سرش را با سرعت سمت صدا گرداند و دستش ناخودآگاه بالا رفت و روی قلبش که تندتند میتپید نشست. - م... من... . چشمان گشاد شده از ترسش را به سامانی که میان چارچوب در، بین روشنایی اتاقش و تاریکی راهرو ایستاده و دست به جیب شلوار خانگیاش زده و نگاهش میکرد، دوخت. سامان با تعلل از چارچوب در فاصله گرفت و به سمت او که همانجا خشکش زده بود، قدم برداشت. روبهرویش که ایستاد، سر بلند کرد و نگاهش کرد. در همان تاریک و روشنی هم میتوانست اخمی که پیشانیاش را چین دادهبود، ببیند و این به اضطرابش دامن میزد. - نگفتی؟ چرا اینجا وایسادی؟ بار دیگر آب دهانش را قورت داد تا گلوی خشک شده از ترسش را کمی تر کند. - م... من... چیزه... آممم! ناهگهان فکری به سرش زد. - یه صدایی از اینجا شنیدم، اومدم ببینم چه خبره. سامان متعجب و گیج سر تکان داد و با تردید گفت: - ولی من که صدایی نشنیدم!