-
تعداد ارسال ها
178 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
2 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط سایه مولوی
-
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
از در اتاق که بیرون آمد سینهبهسینه کسی شد. هینی از ترس کشید و ناخودآگاه قدمی رو به عقب برداشت، که به در بسته اتاق ملکتاج برخورد کرد. سر که بلند کرد، سامان را دید که با لبخند محوی پیش رویش ایستاده بود. نگاه او را که بر روی خودش دید لبخند محوی زد و گفت: - ببخشید، نمیخواستم بترسونمت. آب دهانش را با اضطراب قورت داد. از اینکه سامان به طور مداوم، بادلیل و بیدلیل سر راهش سبز میشد، کلافه و عصبی شده بود. نفسش را عمیق بیرون داد و گفت: - اشکالی نداره. و از کنارش گذشت تا به آشپزخانه برود که با صدای سامان قدمهایش متوقف شد. - برای ناهار نیومدی. با اینکه جملهاش سوالی نبود، اما جوابش را داد. - گرسنه نبودم. سامان چند قدم برداشت و روبهرویش ایستاد. - گرسنه نبودی، یا نمیخواستی من رو ببینی؟ لحظهای از اینکه سامان فکرش را خوانده بود جا خورد، اما زود خودش را جمعوجور کرد و لبخند بیحسی زد و گفت: - نه، این چه حرفیه؟ چرا نباید بخوام شما رو ببینم؟ سامان با سری کج شده به او که سر به زیر انداخته و سعی میکرد نگاهش به او برخورد نکند، خیره شد. - بهخاطر رفتار اونروزم؛ میدونم ازم دلخور شدی. سرش را به نشانه نفی حرفش به طرفین تکان داد. - نه، اشتباه میکنین. سامان ابروهای پر و مرتبش را بالا انداخت و پرسید: - اگه ازم دلخور نیستی پس چرا نگاهم نمیکنی؟! چشمانش را لحظهای روی هم گذاشت و آب دهانش را به سختی قورت داد. اینهمه عذابی که در این خانه متحمل میشد، برای کدام گناهش بود؟! چرا سختیهایش در این خانه به پایان نمیرسید؟! به ناچار سر بلند کرد و نگاهش را به چشمان سامان که نه، به یقهی پیراهن سفید رنگش که چند دکمه ابتدایی آن باز بود و پوست برنزهاش را به نمایش گذاشته بود، دوخت. صدای مخلوط با خنده سامان بلند شد. - خب، حالا بهتر شد. و با لحنی جدی ادامه داد: - برای رفتار اون روزم عذر میخوام؛ راستش بهخاطر رفتارت با پدرم ناراحت بودم و رفتار تند و ناشایستی داشتم. لبخند تلخی زد. چقدر راحت و با احساس مالکیت از احتشام صحبت میکرد. احساسی که شاید اگر او هم در این خانه و در کنار احتشام بزرگ میشد نسبت به او پیدا میکرد. - اشکالی نداره؛ گفتم که من دلخور نیستم. سامان کمی سرش را پایین آورد و چشمان مشکی و نافذش را به چشمان قهوهای و کشیده او که با خط چشم ظریفی مزین شده بود دوخت. - پس من امشب اینجا میمونم و شما هم واسه اینکه ثابت کنی من رو بخشیدی و دیگه ازم دلخور نیستی شام رو در کنار ما میخوری؛ قبوله؟ نفسش را کلافه بیرون داد و گوشه سینیِ در دستانش را میان مشتش فشرد. دیدن و بودن در کنار سامان، آنهم درحالی که قصد فراموش کردن و خفه کردن احساسات اشتباهش را داشت، برایش کم از شکنجه نبود و انگار هر چقدر هم که فرار میکرد، مجبور به تحمل این وضعیت میشد! - نگفتی، امشب شام رو با ما میخوری؟ لبش را شبیه به لبخند کش داد و سرش را بالا و پایین کرد. - بله، حتماً. سامان هم لبخند زد. - خوبه. -
شادی توی رمان تیمارستانیها چون کلی باهاش خندیدم🤣
- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
لیموترش کوچک را از وسط دو نیم کرد و چند قطره از آبش را داخل ظرف سوپ ملکتاج چکاند. اینطور حداقل به سوپ بدون روغن و بدون نمک کمی طعم میداد، تا خوردنش برای پیرزن بیچاره راحتتر باشد. قاشق را از سوپ پر کرد و سمت ملکتاجی که با آن چشمان ریز و مشکیاش موشکافانه نگاهش میکرد گرفت. - حالتون خوبه خانومبزرگ؟ قاشق را به دهان پیرزن گذاشت و با دستمال گوشه لبش را پاک کرد. قاشق دوم را هم پر کرد و پس از اندکی صبر داخل دهانش گذاشت. - باید هم حالتون خوب باشه، آخه آقا سامان اومده. قاشق را داخل ظرف رها کرد و با حسرتی که نمیتوانست در نگاه و صدایش پنهانش کند، آرام و زمزمهوار گفت: - وقتی آقا سامان میاد همه خوشحالن؛ شما، آقای احتشام، حتی طلعت خانوم و آقا عنایت. صدایش لرزید. - همه آقا سامان رو دوست دارن، برعکس من که هیچکس از بودنم خوشحال نبود و همیشه بار اضافهی زندگی دیگران بودم! برق اشک را در چشمان بیفروغ ملکتاج دید. سرش را پایین انداخت و نگاهش را به دستان لرزانش دوخت. انگار باز هم زیادهروی کرده بود. سرفهای کرد تا صدای بغضدارش را صاف کند و دوباره قاشق ملکتاج را پر کرد و سمت دهانش گرفت. - ببخشید، من این روزها یکم حالم خوش نیست؛ مدام دارم چرتوپرت میگم. ل*ب فرو بستنش را که دید، اخم در هم کشید. - چیشد؟ به همین زودی سیر شدین؟ پیرزن سر چرخاند و نگاهش را به سمت دیگری دوخت. رد نگاهش را که گرفت به دفترچه و خودنویس طلاییرنگ و زیبایی که روی عسلی کنار تخت بود رسید. متعجب پرسید: - قلم و کاغذ میخواین؟! پیرزن در تأیید حرفش سر تکان داد. سینی را روی تخت گذاشت و بلند شد. دفترچه و خودنویس را برداشت و دوباره سرجای قبلیاش یعنی لبه تخت نشست و قلم و کاغذ را به دست پیرزن داد. پیرزن با دستان لرزان و بیجانش چیزی نوشت و دفترچه را به سمتش هل داد. با تردید نگاهی به صورت پیرزن کرد و پرسید: - بخونمش؟ چشم روی هم گذاشتنش را که دید دفترچه را برداشت و نوشتهاش که زیاد هم خوشخط نبود را خواند (متأسفم.)سرش را به طرفین تکان داد و لبخند تلخی زد. - شما چرا متأسف باشین؟ شما که عامل مشکلات من نبودین؛ اونی که باعث بدبختی و مشکلات منه الان عین خیالشم نیست که چه بلایی سر من اومده! چشمانش را روی هم فشرد و نفسش را با کلافگی بیرون داد. این حرفها نتیجهای جز بهم ریختن بیشتر روح و روانش نداشت. دوباره قاشقی از سوپ را پر کرد و سمت ملکتاج گرفت و گفت: - حالا ول کنید این حرفها رو؛ بیاین غذاتون رو بخورین که اگه آقا سامان ببینه غذاتون رو کامل نخوردین حسابی ناراحت میشه. ظرف خالی غذا را داخل سینی گذاشت و با زدن لبخندی به روی ملکتاج از جایش برخاست. - خب حالا که غذاتون رو خوردین یکم بخوابین؛ میگن چرت بعد از ناهار خیلی میچسبه! خنده مصنوعی کرد و با برداشتن سینی سمت در رفت. این خندههای تلخ و مصنوعی برای پوشاندن دردش پیش این پیرزن که دردش را میدانست راهکار خوبی نبود، اما حداقل میتوانست کمی از نگرانیِ نگاه مسکوتش بکاهد. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
نگاهش به رفتوآمد طلعت که میز ناهار را میچید خیره بود و ذهنش درگیر حرفهایی که از او شنیده بود. هنوز هم نمیتوانست حرفهایشان را باور کند. هنوز هم نمیتوانست بپذیرد که احتشام برای دختری که هیچوقت نخواسته بود، او را کنار خودش داشته باشد دلتنگ میشد. دست کوچک پرهام روی دست مشت شدهاش که روی میز بود نشست، دست از افکار بی سروتهاش کشید و به پسرک که همچنان با ترس و نگرانی نگاهش میکرد، نگاه کرد. - آبجی، از اینکه من گفتم دوست ندارم از اینجا بریم ناراحتی؟ دستی به شقیقه و چتریهای بلندی که بهخاطر عرق کردن به پیشانیاش چسبیده بودند کشید و با وجود ذهن درگیر و حال خرابش سعی کرد لبخند بزند. نباید ذهن پسرک را درگیر مشکلات خودش میکرد؛ پرهام هنوز برای تحمل این نگرانیها زیادی کوچک بود. - نه عزیزم. پسرک ل*ب برچید. - پس از چی ناراحتی؟ نفسش را فوت کرد و لبخند روی لبش لرزید. - از چیزی ناراحت نیستم عزیزم، فقط فکرم مشغوله. پسرک متعجب نگاهش کرد. - فکرت مشغوله یعنی چی؟! خنده آرامی کرد و پوست لطیف پشت دست پرهام را با انگشت شستش نوازش کرد. - یعنی دارم به یه چیزهایی فکر میکنم. پرهام پرسید: - به چی؟ ل*ب برجستهاش را به دندان گرفت و رها کرد. - به همه چی؛ به عمو علی، به مامان، به طلعت جون، به همه. پسرک نگاه کنجکاوش را در صورت او چرخی داد و پرسید: - به منم فکر میکنی؟ آب دهانش را همراه با بغضش قورت داد و سر تکان داد. - آره عزیزم، به تو هم فکر میکنم. همان لحظه طلعت وارد آشپزخانه شد و درحالی که ظرف سالاد را بر میداشت تا به سر میز ببرد رو به او و پرهام گفت: - بیاین ناهار بخورین. پرهام از پشت میز بلند شد، اما او همچنان پشت میز آشپزخانه نشسته بود و قصد بلند شدن نداشت. پرهام که همراه با طلعت رفت، دست سردش را به صورت رنگ پریدهاش کشید. به این تنهایی نیاز داشت تا کمی افکارش را سروسامان دهد و فکری برای وضعیتی که داخل آن گیر افتاده بود بکند. - وا تو چرا هنوز اینجا نشستی؟! سرش را به سمت طلعت که آنطرف اپن ایستادهبود چرخاند. - من اشتها ندارم. طلعت اخمی به ابروهای کمپشت و قهوهای رنگش انداخت و گفت: - ولی تو که صبحانه هم نخوردی! لبخند نیمبندی زد؛ فکرش آنقدر مشغول بود که دیگر جایی برای فکر کردن به گرسنگیاش نمانده بود. جواب داد: - هر وقت گرسنهام شد میام یه چیزی میخورم. طلعت آرام سر تکان داد. انگار متوجه حال خرابش شده بود که اصرار نکرد. - باشه، هر طور راحتی. درحالی که از پشت میز بلند میشد گفت: - ممنون، من میرم غذای خانومبزرگ رو بدم؛ شما حواستون به پرهام هست؟ طلعت سر تکان داد و گفت: - آره دخترم، حواسم بهش هست. سینی غذای ملکتاج را برداشت و با تشکر از طلعت بهسمت اتاق پیرزن به راه افتاد. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
سعی میکرد کاهوها را با دستانی که بهطور محسوس میلرزید درست و یکاندازه خرد کند. نفسش را با کلافگی بیرون داد؛ از سمت سالن صدای صحبت سامان و احتشام را میشنید و این به حال بد و وضعیت نابهسامانش دامن میزد. یادش به قیافه متعجب طلعت زمانیکه از همسر دوم احتشام یا همان مادر سامان پرسیده بود میافتاد، خندهاش میگرفت. پیرزن بیچاره انگار از زیرآبی رفتنهای احتشام کاملاً بیخبر بود. سرش را با تأسف تکان داد. طلعت همچنان درحالی که کنارش ایستاده و سس سالاد را درست میکرد، برایش از گذشتهها میگفت و پرهامی که حوصلهاش سررفته بود برای خودش در آشپزخانه چرخ میزد و شعر میخواند. - آره دخترم داشتم میگفتم، زمانی که خانوم بچهاش رو سقط کرد من و عنایت اینجا نبودیم؛ یعنی خانوم بزرگ ما رو فرستاده بود ویلای شمالشون تا سرایدار اونجا باشیم. سرش را بیهدف تکانتکان داد. هر چه قدر که بیشتر از گذشتهها میشنید، بیشتر هم گیج میشد. - وقتی اومدیم دیدیم که ای دل غافل! خانوم اون طفل معصوم رو سقط کرده و جفت پاهاش رو کرده تو یه کفش که طلاق بگیره. چشمانش را روی هم گذاشت. احساس میکرد فشارش پایین افتاده و تمام تنش سرد شده. کاهوها را که خرد کرد سراغ پوست گرفتن خیارها رفت. - آقا هم زیر بار نمیرفت، آخه خیلی خانوم رو دوست داشت؛ ولی بعد از سقط اون بچه اینقدر از همه چیز بریده بود، که دیگه هیچ اصراری برای برگشتنش نکرد. نفسش را عمیق و لرزان بیرون داد. دلش میخواست خودش را آنقدر غرق کارش بکند که هیچ چیزی از دور و اطرافش نفهمد، اما نمیشد و نیمی از ذهنش درگیر حرفهایی که طلعت میزد شده بود. - طفلک آقا خیلی دختر دوست داشت، تازه هم فهمیده بود که بچهاش دختره و اون اتاق رو برای او بچه چیده بود، ولی عاقبتش اینجوری شد و داغ اون دختر به دل آقا موند. چرا طلعت هم حرفهای احتشام را میزد؟! چرا میگفتند که داغ آن دختر به دل احتشام مانده، مگر خودش این را نخواسته بود؟! مگر خودش همسر باردارش را از خانهاش بیرون نیانداخته بود؟! پس حالا این این حرفهایشان چه معنی داشت؟! - ای وای خاک به سرم! چیکار کردی دختر؟! با صدای طلعت به خودش آمد و تازه متوجه سوزش انگشت اشارهاش شد. دست طلعت که روی دستش قرار گرفت، نگاهش را به انگشت زخمیاش، که دستش را خونآلود کرده بود دوخت. - ای بابا دخترجان آخه حواست کجاست؟! چاقوی در دستش را روی میز انداخت و سمت سینک ظرفشویی رفت. آب خنک سوزش انگشتش را کم میکرد. طلعت برایش از قفسه داروها چسب زخم و بتادین آورد و او را روی صندلی نشاند. - بشین زخمت رو ضدعفونی کنم. آنقدر غرق در فکر و پریشان حال بود که نخواهد با طلعت مخالفتی بکند. - وا دختر تو چرا اینقدر یخ کردی؟! چیزی نیست حتماً فشارت افتاده. طلعت که بتادین را به انگشتش زد از سوزشش چشم بست. - چیشدی آبجی؟ سر بلند کرد و نگاه گنگش را به پرهامی که با کنجکاوی نگاهش میکرد دوخت. طلعت که گیجی و سکوتش را دید، در جواب پرهام گفت: - چیزی نیست گلپسر، فقط آبجی بیاحتیاطی کرده و انگشتش زخمی شده. پرهام با ناراحتی و بغض نگاهش کرد. - خیلی میسوزه؟ سرش را تکانی داد تا لحظهای آن افکار درهم و برهم را به پستوهای ذهنش بفرستد. نمیخواست پسرک را نگران کند. لبخند محوی زد و لرزان و پربغض ل*ب زد: - نه عزیزم. طلعت که کار پانسمان انگشتش را تمام کرده بود، وسایل را به قفسه داروها برگرداند و لیوانی از آب و قند پر کرد و به دستش داد. - بیا اینو بخور فشارت بیاد سرجاش. با قاشق کوچک همی به ترکیب آب و قند زد. - پس بقیه سالاد... طلعت میان حرفش آمد: - تو دیگه نمیخواد کار کنی؛ خودم بقیهاش رو انجام میدم. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
لقمه کوچکی از کره و مربای بالنگ گرفت و به دست پرهامی که ب*غل دستش روی صندلی نشستهبود داد. زیر چشمی هم نگاهی سمت احتشام، که روبهرویش نشسته و مشغول خوردن چای بود انداخت. به طرز عجیبی انگار تمام اتفاقات شب قبل را از یاد برده بود و هیچ اشارهای به گفتگوی دیشبشان نکرده بود، اما او نمیتوانست حرفهای احتشام را از یاد ببرد و از شب قبل تا همین حالا تمام آن حرفها و فکرها مثل یک نوار دیوانه کننده در سرش تکرار میشد. احتشام با سر کشیدن جرعهی آخر چایش بلند شد و درحالی که کت مشکیرنگش را که تا آن لحظه به پشت صندلیاش آویزان بود، به تن میکرد رو به طلعت گفت: - امروز سامان قراره بیاد اینجا؛ کارتم رو دادم دست عنایت اگه چیزی خواستی بهش بگو بگیره. طلعت که از حرف احتشام لبخند به لبش آمده بود، گفت: - چشم آقا؛ امروز برای ناهار میاید دیگه؟! احتشام سر تکان داد. - آره، با سامان میایم؛ کاری نداری؟! طلعت هم برای بدرقه احتشام از پشت میز بلند شد. - نه آقا، به سلامت. احتشام درحالی که از آشپزخانه خارج میشد«خداحافظی»زیرلب گفت. با رفتن احتشام سر پایین انداخت و نفسش را کلافه بیرون داد. دلش نمیخواست این دم رفتنش سامان را ببیند. میخواست برود و او را فراموش کند و این احساس اشتباهیاش را در دلش دفن کند، اما هربار با هر بهانهای مجبور بود که با او روبهرو شود. - چیشده آبجی؟ سر بلند کرد و به پرهامی که با نگرانی نگاهش میکرد نگاه کرد و سعی کرد در آن آشفتهبازار ذهنش، چیزی برای لبخند زدن پیدا کند. - خوبم عزیزدلم، صبحانهات رو تموم کردی؟ پسرک با تکان سرش«اوهومی» گفت. - پس برو بازی کن. پسرک سر کج کرد. - تو هم میای؟ دستی به موهای پسرک کشید. - نه عزیزم، من میخوام به طلعت جون کمک کنم. پسرک از روی شانه نگاهش کرد و پرسید: - میشه برم کارتون ببینم؟ باز هم لبخند زد. - برو گل پسر. پسرک از روی صندلی پایین پرید و از آشپزخانه بیرون رفت. سرش را میان دستانش گرفت و به شال آبیرنگ روی سرش چنگ زد. کلافه بود، عصبی بود و در سرش پر از افکار دیوانه کننده بود. یادش به آن شبی که پنهانی حرفهای قادر و مادرش را گوش کرده بود افتاد و روز بعدش که مادرش را مجبور کرده بود تمام حقایق را برایش بازگو کند؛ همان روزی که فهمیده بود، قادر پدر واقعیاش نیست. همان روز که فهمیده بود پدر واقعیاش هیچوقت او را نخواسته بود، اما حالا حرفهای مادرش با چیزهایی که طلعت برایش تعریف کرده بود، آنقدر ضد و نقیض بود که هر چهقدر هم فکر میکرد به هیچ نتیجهای نمیرسید. اصلاً نمیفهمید، مادر سامان که بود؟! یعنی سامان ماحصل یک ازدواج پنهانی بود؟! آن اتاق کودک لعنتی برای چه کسی ساخته شده بود؟! چشمانش را روی هم فشرد. سرش از درد و این افکار آشفته درحال انفجار بود. دستی که روی شانهاش نشست او را از خلسه فکریاش بیرون کشید. آرام سر بلند کرد و نگاه به خون نشستهاش را به طلعتی که ترسیده و نگران نگاهش میکرد دوخت. - خوبی دخترم؟! به آرامی چشم روی هم گذاشت و بغضش را با آب دهانش قورت داد. - خوبم. طلعت با تردید نگاهش کرد. میدانست که چشمان سرخ و اوضاع آشفته روحیاش مشخص میکند که خوب نیست، اما دلیلی هم نداشت که بخواهد واقعیت را به طلعت بگوید. طلعت درحالی که به آرامی و زمزمهوار حرف میزد مشغول جمع کردن میز صبحانه شد. - من که آخر نفهمیدم تو چت شده، خودت هم که یک کلمه حرف نمیزنی ما رو از نگرانی در بیاری. دستی به صورتش کشید. نمیخواست پیگیر حرفهای طلعت باشد. از پشت میز بلند شد و گفت: - اگه کاری دارین بگین من کمکتون کنم. طلعت لحظهای کوتاه نگاهش کرد. - برو صبحانه خانوم بزرگ رو بده، بعدش اگه خواستی بیا برای ناهار کمکم کن. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
- تو کم برای مادرم زحمت نکشیدی که حالا من بخوام راحت اخراجت کنم. با ناراحتی نالید: - اما... احتشام لبخند مهربانی زد و گفت: - دیگه ولی و اما نداره، من که آرزوی دیدن دخترم به دلم موند، ولی تو هم جای دختر من؛ آدم که بچهاشو بهخاطر یه دروغ طرد نمیکنه. کارت ملیاش را سمتش گرفت و ادامه داد: - راز تو پیش من میمونه؛ فکر میکنیم نه خانی اومده نه خانی رفته، تو هنوز هم همون خانوم عطایی هستی من هم کارت ملیات رو ندیدم، خوبه؟! سرش را تکانی داد. فکرش هنوز درگیر آن حرف احتشام بود. منظورش از اینکه آرزوی دیدن دخترش به دلش مانده بود را نمیفهمید. - و یه چیز دیگه... نگاهش که کرد احتشام ادامه داد: - این دومین باری بود که جلوی من گریه کردی، دلم نمیخواد این دوبار دفعه سومی هم داشتهباشه، خب؟! گیج و گنگ نگاهش کرد. یک حسی به او میگفت که در این میان یک چیزهایی هست که هنوز نمیداند. یک چیزی که دلیل حرفهای عجیب و غریب و در نظرش درک ناشدنی احتشام بود. پشت در اتاق احتشام ایستاد. حرفهای عجیب احتشام همچنان میان سرش تکرار میشد و بیش از پیش گیجش میکرد. دو دستش را به صورتش کشید. این دم رفتنش فقط همین شک و تردید را کم داشت. چشمانش را که باز کرد نگاهش به در آخرین اتاق خورد؛ اتاقی که طلعت گفته بود برای طفل احتشام چیده شده. اتاقی که پس از مرگ آن کودک برای همیشه منطقه ممنوعه شده بود. سرش را با ناباوری تکان داد؛ چطور چنین موضوع مهمی را فراموش کرده بود؟! با حرص موهای میان پنجهاش را کشید. نمیفهمید؛ اصلاً از این موضوع سردرنمیآورد! پس حرفهای مادرش چه؟! چیزهایی که قادر گفته بود چه؟! با کلافگی سرش را تکان داد. مطمئناً یک چیزی در این میان بود، که او از آن بیخبر مانده بود. یک رازی این میان وجود داشت که مادرش و قادر آن را پنهان کرده بودند. اما چرا؟ چرا مادرش تمام حقیقت را نگفته بود؟ شاید هم حرفهای طلعت تنها یک داستان غیرواقعی بود! زیرلب غری زد. داشت دیوانه میشد! حقیقت چه بود؟ دروغگو چه کسی بود؟ حرف چه کسی را باید باور میکرد؟ آهسته سمت در اتاق قدم برداشت؛ احساس میکرد در این اتاق چیزهایی پنهان شده که رازها را برملا میکند. چیزهایی که میتواند به او در فهمیدن حقیقت کمک کند. دستش را به دستگیره اتاق رساند. کمی از فهمیدن حقیقت ترسیده بود، اما میدانست که چارهای ندارد. با این بلبشویی که در ذهنش ایجاد شده بود، نمیتوانست بدون فهمیدن حقیقت این خانه را ترک کند. دستگیره را پایین کشید، اما در باز نشد. زیرلب نچی کرد، چرا تمام حرفهای طلعت را فراموش کرده بود؟ نفسش را با کلافگی بیرون داد؛ انگار باید در زمان دیگر و موقعیت بهتری سراغ این اتاق میرفت. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
چشمانش را روی هم گذاشت. همیشه صحبت از آن روزها برایش سخت بود. - مادرم مریض بود و برای شیمیدرمانی و داروهاش پول میخواستم؛ به مردی که توی خونهاش کار میکردم گفتم اگه میتونه پول داروهای مادرم رو بهم قرض بده تا کمکم بهش پس بدم، ولی قبول نکرد و چند روز بعدش از ترس اینکه یه موقع بهخاطر بیپولی از خونهاش دزدی کنم اخراجم کرد. خنده تلخی کرد و اشک چشمش چکید. - بهش التماس کردم؛ حتی به پاش افتادم که اخراجم نکنه، اما قبول نکرد. با پشت دست به صورتش کشید و هق زد. احتشام مات و مبهوت از جایش برخاست و سمت میزش رفت. سرش را پایین انداخت و باز هم هق زد. یادآوری آن روزها داغ به دلش میگذاشت. دستی به صورتش کشید. خیال میکرد با سوزاندن احتشام دلش کمی خنک میشود، اما باز هم خود او بود که بیشتر از احتشام دلش با یادآوری آن روزها میسوخت. با لیوان آبی که جلوی صورتش قرار گرفت، سر بلند کرد. احتشام با نگرانی گفت: - یکم از این بخور. نگرانی در لحن و نگاهش باعث شد بیشتر بغض کند. لیوان را گرفت و جرعهای آب نوشید. حالا دیگر این نگرانیها به کارش نمیآمد. حالا دیگر برای اینکارها دیر بود. - من متأسفم، نمیخواستم ناراحتت کنم. دستی به صورتش کشید و خیسی اشک را از گونههایش پاک کرد. - نه شما حق داشتین که حقیقت رو بدونین؛ من اشتباه کردم، نباید دروغ میگفتم. احتشام با اینکه هنوز هم ردی از بهت و ناراحتی در چهرهاش نمایان بود، اما سعی کرد لبخند بزند. - اشکالی نداره من درکت میکنم، اما هنوز هم نمیفهمم چرا باید از چیزی که مقصرش تو نیستی خجالت بکشی و سعی کنی پنهونش کنی؟ لبش را به دندانش گرفت و رها کرد. نمیفهمید این منطقش وقتی که او و مادرش را رها میکرد کجا بود؟ دلش میخواست بگوید «اگر تو ما را رها نمیکردی، وضع زندگیمان طوری نمیشد که بخواهیم بابتش هر لحظه خجالت بکشیم.» اما سکوت کرد و مثل تمام این چند روز دهانش را بسته نگه داشت. احتشام دستمالی از جعبه روی میزش بیرون کشید و به دستش داد. - بگیر اشکات رو پاک کن. کجخندی زد. اصلاً به این مرد نمیآمد که روزی همسر باردارش را رها کرده باشد. از جایش برخاست. نمیدانست حالا تکلیفش چه میشود. کاش احتشام اخراجش میکرد تا بتواند بدون پنهانکاری راحت و آسوده برود. - ببخشید؟ احتشام که نگاهش کرد، ادامه داد: - الان من باید از اینجا برم؟ احتشام اخم محوی کرد. - برای چی باید بری؟ انگشتانش را میان هم پیچاند و با منومن گفت: - خب آخه... آخه به شما دروغ گفتم و... احتشام میان حرفش آمد. - این چه حرفیه میزنی دختر خوب؟ لحظهای سکوت کرد و آهی کشید. -
سلام الی خانوم احوالت؟
-
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
چشمانش را روی هم گذاشت. همیشه صحبت از آن روزها برایش سخت بود. - مادرم مریض بود و برای شیمیدرمانی و داروهاش پول میخواستم؛ به مردی که توی خونهاش کار میکردم گفتم اگه میتونه پول داروهای مادرم رو بهم قرض بده تا کمکم بهش پس بدم، ولی قبول نکرد و چند روز بعدش از ترس اینکه یه موقع بهخاطر بیپولی از خونهاش دزدی کنم اخراجم کرد. خنده تلخی کرد و اشک چشمش چکید. - بهش التماس کردم؛ حتی به پاش افتادم که اخراجم نکنه، اما قبول نکرد. با پشت دست به صورتش کشید و هق زد. احتشام مات و مبهوت از جایش برخاست و سمت میزش رفت. سرش را پایین انداخت و باز هم هق زد. یادآوری آن روزها داغ به دلش میگذاشت. دستی به صورتش کشید. خیال میکرد با سوزاندن احتشام دلش کمی خنک میشود، اما باز هم خود او بود که بیشتر از احتشام دلش با یادآوری آن روزها میسوخت. با لیوان آبی که جلوی صورتش قرار گرفت، سر بلند کرد. احتشام با نگرانی گفت: - یکم از این بخور. نگرانی در لحن و نگاهش باعث شد بیشتر بغض کند. لیوان را گرفت و جرعهای آب نوشید. حالا دیگر این نگرانیها به کارش نمیآمد. حالا دیگر برای اینکارها دیر بود. - من متأسفم، نمیخواستم ناراحتت کنم. دستی به صورتش کشید و خیسی اشک را از گونههایش پاک کرد. - نه شما حق داشتین که حقیقت رو بدونین؛ من اشتباه کردم، نباید دروغ میگفتم. احتشام با اینکه هنوز هم ردی از بهت و ناراحتی در چهرهاش نمایان بود، اما سعی کرد لبخند بزند. - اشکالی نداره من درکت میکنم، اما هنوز هم نمیفهمم چرا باید از چیزی که مقصرش تو نیستی خجالت بکشی و سعی کنی پنهونش کنی؟ لبش را به دندانش گرفت و رها کرد. نمیفهمید این منطقش وقتی که او و مادرش را رها میکرد کجا بود؟ دلش میخواست بگوید «اگر تو ما را رها نمیکردی، وضع زندگیمان طوری نمیشد که بخواهیم بابتش هر لحظه خجالت بکشیم.» اما سکوت کرد و مثل تمام این چند روز دهانش را بسته نگه داشت. احتشام دستمالی از جعبه روی میزش بیرون کشید و به دستش داد. - بگیر اشکات رو پاک کن. کجخندی زد. اصلاً به این مرد نمیآمد که روزی همسر باردارش را رها کرده باشد. از جایش برخاست. نمیدانست حالا تکلیفش چه میشود. کاش احتشام اخراجش میکرد تا بتواند بدون پنهانکاری راحت و آسوده برود. - ببخشید؟ احتشام که نگاهش کرد، ادامه داد: - الان من باید از اینجا برم؟ احتشام اخم محوی کرد. - برای چی باید بری؟ انگشتانش را میان هم پیچاند و با منومن گفت: - خب آخه... آخه به شما دروغ گفتم و... احتشام میان حرفش آمد. - این چه حرفیه میزنی دختر خوب؟ لحظهای سکوت کرد و آهی کشید. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
- من... من نمیفهمم شما از چی حرف میزنین. احتشام دستی میان موهای جوگندمیاش که همیشه رو به بالا بود و اینبار آشفته شده و مقداری از آن بر روی پیشانیاش ریخته بود کشید و گفت: - از دروغی که بهمون گفتی. میان حرفش با استیصال نالید: - اما من که دروغی نگفتم! احتشام با حرص فریاد کشید: - دروغی نگفتی؟! اگه دروغ نگفتی پس این چیه؟! با بهت به کارت ملیاش که در دست احتشام بود نگاه کرد. این کارت لعنتی دست او چه میکرد؟! مبهوت و گیج دستی به صورتش کشید. حالا دلیل حرفهای احتشام را فهمیده بود. از طرفی خیالش بابت لو نرفتنش راحت شده بود و از طرف دیگر نمیدانست چطور این دروغش را توجیه کند. - من... من! احتشام سر تکان داد و با حرص اما آرامتر از قبل گفت: - تو چی، هان؟! تو چی؟! نکنه بازم میخوای بگی که دروغ نگفتی و فامیلیت رحمانی نیست؟! سرش را تکانتکان داد. - نه، من فقط... . نفسش را با اضطراب بیرون داد. - من خیلی متأسفم، اما من... من برای این کارم دلیل داشتم. احتشام خنده آرام و تمسخرآمیزی کرد و گفت: - دلیل! چه دلیلی مثلاً؟! چشمانش را لحظهای روی هم گذاشت تا آرام شود. نمیخواست بهخاطر حرصش تمام آن چیزهایی که نباید میگفت را بگوید! - من بهتون دروغ گفتم چون... چون نمیخواستم که شما هم مثل بقیه به من بدبین بشین؛ چون نمیخواستم اینبار هم مثل دفعههای قبل کارم رو از دست بدم. میدید که نگاه احتشام چطور گیج و سردرگم میشود و در دلش به خودش بابت داستانی که سرهم کرده بود آفرین گفت. - دروغ گفتم چون نمیخواستم اخراج بشم. احتشام با گیجی سرش را تکانی داد و پرسید: - چی داری میگی؟! چرا باید اخراجت کنم؟! نفسش را لرزان بیرون داد. فکر به مشکلاتی که از سر گذرانده بود همیشه باعث بغضش میشد. - چون قبل از شما هم همه همین کار رو با من کردن؛ چون شما هم مطمئناً نمیخواید یه دختر فقیر که توی محلههای پایین شهر و کنار یه مشت آدم معتاد و مواد فروش بزرگ شده و پدرش رو کل شهر به اسم قادر قمارباز میشناسن رو توی خونهاتون استخدام کنید. احتشام مات و مبهوت ل*ب زد: - قادر قمارباز؟! پوزخند محوی زد و ادامه داد: - قبلاً هر جا که واسه کار میرفتم فقط کافی بود بفهمن ل*بِ خط زندگی میکنم، اونوقت به فکر اینکه یا دزدم یا معتاد استخدامم نمیکردن، بعضیهاشون هم وضع زندگیم رو که میدیدن فکر سوءاستفاده ازم میافتاد تو سرشون. سرش را پایین انداخت. بغضی به گلویش نشسته و نفسش را تنگ میکرد. - من مادرم رو بهخاطر همین اخراج شدن از کار و نداشتن پول از دست دادم؛ دلم نمیخواست بازم اخراج بشم و برای مخارج زندگی خودم و برادرم مجبور بشم دست به کارهایی بزنم که نمیخوام. باز هم با یاد مادرش اشک به چشمانش نیشتر زد و بغض گلویش را خراش داد و قبل از این برای درآوردن خرج داروهای مادرش و بعدها خرج برادرش و مواد قادر دست به خیلی کارهایی که نمیخواست زده بود. - همه بهخاطر چیزی که تقصیر من نبود اخراجم کردن، الان هم به شما حق میدم اگه بهخاطر دروغم اخراجم کنین. احتشام با بهت و ناباوری سر تکان داد. انگار هضم حرفهایی که شنیده بود برایش زیادی سخت بود. - آخه... آخه چرا اخراجت کردن؟! لبخند تلخی زد. بدش نمیآمد کمی از آنهمه زجری که در این سالها کشیده بود را به چشمان احتشام بکشد. - واسه اینکه من مثل اونها نبودم؛ واسه اینکه فقیر بودم و از نظر اونها فقر گناهه. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
پشت در اتاق کار احتشام ایستاد. از شدت ترس و اضطراب دستانش به لرزش افتاده و احساس بدی سراسر وجودش را گرفته بود! دستانش را مشت کرد و تقهای به در اتاق زد. پیش از آنکه جوابی بشنود دستی به صورتش کشید. نمیخواست پریشان حالیاش در چهرهاش هویدا باشد. صدای بفرمایید گفتن احتشام را که شنید با تعلل در را گشود. هیچ دلش نمیخواست پس از اتفاقاتی که از سر گذرانده بود دوباره با او روبهرو شود، اما راهی هم برای کنسل کردن این دیدار اجباری نداشت. در اتاق را آرام پشت سرش بست و به احتشام که روی کاناپه نشسته و پا روی پا انداختهبود، نگاه کرد. با آن لباسهای راحتی، بدون عینک و با موهایی که کمی آشفته شده بودند ظاهر خودمانیتری پیدا کرده بود. - سلام. احتشام سر بلند کرد و عمیق نگاهش کرد. - سلام. انگشتانش را میان هم پیچاند و سر پایین انداخت. - ببخشید دیر شد، مجبور شدم کنار برادرم بمونم تا بخوابه. حرفی از احتشام نشنید. اخم درهم کشید و زیر چشمی به او که به میز پیش رویش خیره شده بود نگاه کرد. گفتهبود بیاید تا شاهد سکوتش باشد؟! نفسش را بیرون داد؛ دیگر داشت کلافه میشد! - طلعت خانوم گفتن با من کار دارین. احتشام آرام سر تکان داد و با دست به مبل روبهرویش اشاره زد. - بشین. اخمهایش همچنان درهم بود. رفتار احتشام عجیب و غریب شده بود یا او اینطور فکر میکرد؟! به آرامی قدم برداشت و روی مبل چرمی جای گرفت. احتشام همچنان غرق در فکر به میز خیره بود. کمی که دقت کرد متوجه چیزی میان دستانش شد. چیزی شبیه به کارت بانکی یا گواهینامه. زیاد کنجکاوی نکرد، چون دستان احتشام طوری آن کارت را در بر گرفته بود که تشخیصش برای او ممکن نبود. دستی به بلوز سرمهای رنگش کشید و کمربند ظریف لباسش که دنبالهاش تا روی ران پایش میرسید را مرتب کرد. به دنبال بهانهای بود تا به احتشامی که انگار روزه سکوت گرفته بود نگاه نکند؛ تا حالش بدتر نشود. کمی که گذشت سنگینی نگاه احتشام را بر روی خودش حس کرد، اما سرش را بالا نیاورد. این مرد امشب یک چیزیاش شده بود! - چرا به من دروغ گفتی؟! متعجب سر بلند کرد. منظورش به او بود؟! گیج سری تکان داد و پرسید: - با منین؟! پوزخند محوی روی ل*بهای احتشام نشست. تابحال این رفتار را از احتشامی که همیشه مبادی آداب بود ندیده بود و این به تعجبش دامن میزد! - مگه جز شما کسی دیگهای اینجا هست؟ سرش را بالا انداخت. - نه، ولی... . دست احتشام که بالا آمد حرفش را قطع کرد. احتشام جدی و با اخم نگاهش کرد و دوباره پرسید: - چرا به من دروغ گفتی؟! چند بار دهانش را برای جوابی باز و بسته کرد. نگاه جدی احتشام مطمئنش میکرد شوخی نمیکند، اما باز هم نمیفهمید از چه چیز صحبت میکند. - من... من دروغی نگفتم! احتشام سرش را به طرفین تکان داد. - چرا؛ گفتی... به همهی ما دروغ گفتی؛ همهمون رو بازی دادی. آب دهانش را با ترس قورت داد. احتشام از چه چیزی صحبت میکرد؟! یعنی از دزدیده شدن مدارکش خبردار شده بود؟! با این فکر نفسش در سینهاش حبس شد. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
- نمیشه بمونیم. پسرک با ناراحتی نالید: - آخه چرا؟! سعی کرد سرش را به تا کردن و جمع کردن لباسهایشان مشغول کند. - واسه اینکه نمیشه، واسه اینکه باید بریم خونه خودمون. پسرک با بغض گفت: - من نمیخوام بریم... با حرص غرید: - بسه پرهام! پرهام بیتوجه به حرفش ادامه داد: - من نمیخوام از اینجا بریم، میخوام همینجا بمونیم. با کلافگی نگاهش کرد. - بس کن پرهام. پسرک با صدایی بلند و جیغ مانند ادامه داد: - من نمیخوام از اینجا بریم، نمیخوام... نمیخوام... نمیخوام! پسرک پا به زمین میکوبید و جیغ میکشید. تحملش تمام شده بود، طاقتش طاق شده بود! لباس در دستانش را روی چمدان کوبید و فریاد زد: - خفه شو پرهام! پسرک به آنی ساکت شد. با ناراحتی نگاهش کرد؛ پسرک بغض کرده و ترسیده نگاهش میکرد. از خودش بدش آمد؛ سر برادر کوچکش فریاد زده بود؟! دستی به صورتش کشید. لعنت به او! چه کرده بود؟! فریاد زده بود؟! سر برادرش؟! سر عزیزترین کسش؟! چطور توانسته بود؟! برایش آغو*ش باز کرد؛ پسرک اما ترسیده قدمی به عقب برداشت. چشمانش را با ناراحتی روی هم فشرد! بردارش را ترسانده بود؟! باز هم آغوشش را باز کرد و پربغض و لرزان زمزمه کرد: - بیا عزیزدلم... بیا داداشم! پسرک که انگار ترسش ریخته بود، نزدیکش شد و خودش را در آغوشش رها کرد. پسرک را به خودش فشرد و موهایش را نوازش کرد. این عصبانیتها، این ترس و تشویشها همه بهخاطر شرایطش بود. بهخاطر شرایط مزخرفی که در آن گیر افتاده بود! وگرنه او آدمی نبود که سر برادر کوچکش، سر عزیزترین فرد زندگیاش که حاضر بود برایش جان دهد فریاد بکشد! -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
بیرون داد و لباسهای پسرک را هم درون چمدان گذاشت. باید میرفت. حالا که کارش را تمام کرده بود، حالا که آن مدارک لعنتی را تحویل داوودی داده بود. باید میرفت. میرفت و بعدها شاید حتی یادش میرفت که روزی برای دزدی پا به خانهی مردی گذاشته بود که پدرش بود! کیف پولش را از روی عسلی چنگ زد و نگاهی داخلش انداخت. کارت ملیاش نبود. نمیدانست کارت لعنتیاش را کجا گذاشته بود که چند روز بود هر جا که دنبالش میگشت، پیدایش نمیکرد. نچی کرد و کیف پولش را داخل کیف دستیاش چپاند. احتمالاً فردا پیش از رفتنشان باید همهجا را به دنبال کارتی که گماش کرده بود زیر و رو میکرد. نگاهی به پرهام انداخت؛ پسرک همچنان با ناراحتی نگاهش میکرد. اشارهای به ماشین اسباببازی که میان دستان پسرک فشرده میشد کرد و گفت: - بیا بده بذارمش تو چمدون. پسرک سر بالا انداخت. نچی کرد و دوباره حرفش را تکرار کرد: - اون ماشین رو بده بذارمش تو چمدون. پسرک در مقابل نگاه منتظرش چند قدم جلوتر آمد، اما اسباببازیاش را همچنان محکم میان دستانش گرفته بود. دستش را سمتش دراز کرد. - بدش به من. پسرک با ناراحتی پرسید: - چرا میخوایم از اینجا بریم؟ نفسش را عمیق بیرون داد. زودتر از اینها منتظر این سوال بود. - واسه اینکه کار من اینجا تموم شده. پرهام ل*بهایش را آویزان کرد. - مگه تو نگفتی میخوای به اون خانوم پیره کمک کنی؟ به پسرک نگاهی کرد و گفت: - چرا گفتم. پسرک ل*ب برچید: - ولی اون خانوم پیره که هنوز خوب نشده. چشمانش را لحظهای روی هم فشرد. - اون خانوم خوب نمیشه. پرهام پرسید: - چرا؟ سرش را به طرفین تکان داد و گفت: - نمیدونم. پرهام دوباره پرسید: - چرا؟! با اخم نگاهش کرد. - چی چرا پرهام؟! پسرک هم اخم درهم کرده نگاهش کرد. - چرا میخوایم از اینجا بریم؟! نفسش را با کلافگی بیرون داد. باز برگشته بودند سر خانهی اولشان! - واسه اینکه اینجا خونه ما نیست؛ واسه اینکه باید بریم خونه خودمون. پرهام سر کج کرد و نگاهش کرد. - ولی عمو علی خودش گفت که اینجا خونه ما هم هست. پوزخندی زد. پسرک به احتشام عمو علی میگفت؟! به پدر خواهرش؟! به همسر سابق مادرش؟! - عمو علی تعارف کرده، دلیل نمیشه که ما نریم خونه خودمون! پسرک مظلومانه نگاهش کرد. - ولی من دلم نمیخواد از اینجا بریم، اگه ما بریم عمو علی تنها میمونه! باید مهم میبود؟! اینکه پدرش، عمو علیِ برادرش تنها میماند؟! - عمو علی تنها نمیمونه، اون پسرش رو داره، طلعت و عنایت رو داره. ولی اگر هم تنها میماند حقش بود، نه؟! اگر او و مادرش را رها نکرده بود حالا او و مادرش کنارش بودند. - ولی من نمیخوام از اینجا بریم! نچی کرد. دلیل اصرارهای پسرک را میدانست، اما کاری از دستش بر نمیآمد! -
سلام دوست عزیز متشکرم بابت دنبال کردن رمانم خوشحال میشم اگر نقد و نظری هم داشتین با من در میون بذارید💕
-
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
سرجایش روی مبل جابهجا شد. آرام و قرار نداشت و ترس تمام وجودش را گرفته بود! پوشه مدارک را میان دستانش فشرد، احساس میکرد در و دیوار عمارت داوودی سمتش هجوم میآورند! بغضش را قورت داد. پیشانیاش به عرق سردی نشسته بود، حالش بد بود احساسش هم! جایی میان سینهاش درد داشت. حالش بد بود، از اینکه اینجا و در این خانه بود، از اینکه مدارک احتشام را آورده بود تا تحویل داوودی بدهد، و برخلاف تصورش آنهمه تنفری که از احتشام داشت هم باعث نشدهبود تا ذرهای از عذاب وجدانش کم شود! صدای قدمهای داوودی را که از پلهها پایین میآمد میشنید؛ هر قدمش مثل تبری میماند که به ریشهی همان اندک جرأت و توانش میخورد. داوودی که پلهها را پایین آمد دست به دسته مبلها گرفت و بلند شد. پاهایش، دستاهایش و تمام تنش میلرزید. آب دهانش را با اضطراب قورت داد! گلویش خشکِ خشک بود. سر بالا گرفت و نگاهش کرد، برعکس دفعه قبل اخم عمیقی روی صورتش خودنمایی میکرد؛ اخمی که ته دلش را خالی میکرد. - سلام. داوودی بیآنکه جوابش را بدهد با دستش به مبل اشاره کرد. از خدا خواسته تن بیجانش را روی مبل رها کرد. داوودی روی مبل روبهرویش نشست و خیرهاش شد. - میبینم که سر عقل اومدی. سر پایین گرفت و باز هم پوشه را در دستانش فشرد. انگار که تمام فشاری که بر روی خودش احساس میکرد را به آن پوشه منتقل میکرد. - اون پوشه رو بده ببینم. پوشه را به دستش داد. داوودی نگاه تیزی سمتش انداخت و گفت: - وای به حالت اگه بازیم داده باشی. پوشه را باز کرد و نگاهی به کاغذهای داخلش انداخت. دستانش را میان هم پیچاند و منتظر نگاهش کرد. پس از چند لحظه داوودی سر بلند کرد، کجخندی روی ل*بهایش نشسته بود. - خوبه. چند باری دهانش را باز و بسته کرد تا حرفی بزند. جلوی این مرد که جان برادرش را تهدید کرده بود زیادی ضعیف و محتاط میشد. - ح... حالا، من باید چیکار کنم؟ داوودی پوشه را روی میز رها کرد و با خونسردی جواب داد: - هرکاری دلت میخواد، میتونی بری یه جا تا آبها از آسیاب بیوفته، میتونی هم به زندگی عادیت ادامه بدی، اون دیگه دست خودته. سر تکان داد و گفت: - نه منظورم این نبود، سفتههام... سفتههام رو بهم پس نمیدین؟ داوودی آرام سر تکان داد. - اوه، خوب شد یادم انداختی! دست داخل جیبش برد و سفتهها را بیرون کشید. بلند شد و روبهرویش ایستاد. ناخودآگاه همراه با او بلند شد، داوودی سفتهها را سمتش گرفت. با دستان لرزانش سفتهها را پس گرفت. زیر نگاه خیره داوودی سر پایین انداخت؛ ضربان قلبش با نگاه خشن او نوسان پیدا میکرد! دست داوودی که روی یقه پالتواش نشست با شُک سر بلند کرد. نگاهش به نگاه پراخم داوودی دوخته شد. داوودی یقهی لباسش را محکم گرفت و سر به صورتش نزدیک کرد و غرید: - دفعه آخرت باشه که فکر بازی دادن من به سرت میزنه، اگه دفعه دیگه همچین کاری کنی یا بفهمم دست از پا خطا کردی و زیر آبی رفتی داداش کوچولوت و جلوی چشمای خودت تیکهتیکه میکنم و میدم تا سگهام بخورنش! نگاهش را در صورت حیران و وحشتزدهاش چرخی داد و آرامتر ل*ب زد: - فکر کنم غذای خوبی واسه هاسکی من میشه، نه؟! آب دهانش را با اضطراب قورت، داد قلبش از وحشت میان گلویش میتپید! داوودی که رهایش کرد سکندری خورد و روی مبل افتاد. داوودی نگاه تندی سمتش انداخت و تقریباً فریاد زد: - گمشو بیرون! -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
ماشین با سرعت از کنارشان رد شد و در پیچ انتهای کوچه گم شد. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. از شدت ترس به نفسنفس افتاده و عرق سردی به تنش نشسته بود! خطر از بیخ گوششان گذشته بود. لبش را به دندان گرفت. داشت چه اتفاقی میافتاد؟! اگر از سر راهش کنار نرفته بود چه میشد؟! پرهام را با دستان بیجانش به خودش فشرد. خودش هیچ؛ آنموقع برای پرهام چه اتفاقی میافتاد؟! آرام و لرزان سمت عمارت به راه افتاد. فکرهایی در سرش میرفت و میآمد. فکرهایی که مو را به تنش سیخ میکرد! فکرهایی که دعا میکرد واقعیت نباشد. وارد عمارت که شد یک راست سمت اتاقش رفت. برایش نگاه متعجب احتشام و طلعت مهم نبود، حالا فقط میخواست باور کند که فکرهایش درست نیست، که ماشین شاسی بلند و شیشه دودی که قصد زیر گرفتنشان را داشت از طرف داوودی نیست. پرهام را که روی تخت خواباند سراغ موبایلش رفت. موبایل لعنتیاش روشن نمیشد! با شتاب و دستهایی که میلرزید شارژر را به موبایلش وصل کرد و روشنش کرد. موبایلش که روشن شد، پیام داوودی را که دید و پیام را که خواند؛ انگار جان از تنش در رفت و فقط دست به دیوار گرفت تا سقوط نکند. بار دیگر پیام را خواند «اینبار رو خودم خواستم از دستم در بری، ولی مطمئن باش دفعه بعدی در کار نیست. اگه دلت نمیخواد یه روز که داداش کوچولوت رو میبری بیرون یه ماشین بیاد و زیرش بگیره جوابم رو بده. بازی دادن من عاقبت خوشی نداره!» کلمه به کلمهاش تنها ترس بود که به جانش میریخت. دستی به صورتش کشید، بهم ریخته بود و وحشت زده! شماره داوودی را گرفت. باید حرف میزدند؛ باید با او صحبت میکرد، باید راضیاش میکرد که کمی وقت به او بدهد. باید میگفت که آسیب رساندن به یک پسربچه چهار ساله زیادی ظالمانه است! - الو... ! صدایش لرزید. - س... سلام. داوودی با تمسخر گفت: - پس بالاخره پیامم بهت رسید خانم فراری. با منومن گفت: - بهم... بهم وقت بده! میتوانست صدای نیشخندی که تمسخرآمیز گوشه لبش نشانده بود را بشنود. - بهت که گفته بودم بخوای من و بازی بدی منم بد باهات بازی میکنم خانوم کوچولو، این تازه یه چشمهاش بود! بغض به گلویش نشست، برادر کوچکش نباید بهخاطر او آسیب میدید، نباید! - خواهش میکنم! داوودی بیتوجه به خواهشش ادامه داد: - حالا دیگه میخوای سر من رو کلاه بذاری؟! قطره اشکی از گوشه چشمش چکید. نگاهش خیره پرهام بود و وحشت آسیب دیدنش همچنان دلش را میلرزاند. هق زد: - اون مدارک رو برات میارم فقط یه کم بهم وقت بده، خواهش میکنم. چند لحظهای سکوت شد و فقط خدا شاهد بود که در آن لحظات چطور جان میداد! - خیلی خب بهت وقت میدم، ولی فقط سه روز، باید تا سه روز دیگه اون مدارک دستم باشه، وگرنه دفعه بعدی نه تو و نه اون برادر کوچولوت نمیتونین از دستم قسر در برین. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
سودی دست روی دست مشت شدهاش که محکم فشرده میشد گذاشت و گفت: - خیلی خب حق با توعه، حالا آروم باش؛ آروم باش دختر پرهام بیدار میشه. پشت دستش را روی ل*بهایش فشرد. این روزها خیلی زود عصبانی میشد. فکرهای آزاردهندهاش و رفتارهای احتشام و سامان عصبیاش کرده بود! - میگم حالا داوودی چی میشه؟! با اون میخوای چیکار کنی؟ سر تکان داد و گفت: - چند روزه داره زنگ میزنه، جوابش رو ندادم؛ توی این شرایط واقعاً نمیتونم به اون فکر کنم. به یک خیابان بالاتر از عمارت که رسیدند رو به سودی گفت: - همینجا نگه دار من پیاده میشم. سودی نگاهش کرد و گفت: - چه کاریه خب تا خونه میرسونمت. درحالی که خم میشد تا کمربندش را باز کند، جواب داد: - نه، میخوام پیاده برم. سودی نچی کرد. - آخه اینموقع شب؟ این بچه هم که خوابه سختت میشه. دست سمت دستگیره برد و با تحکم گفت: - نگه دار لطفاً میخوام بقیه راه رو پیاده برم. سودی خیلی خب کلافهای گفت و ماشین را گوشه خیابان نگه داشت. سمت سودی چرخید، میدانست هرکس دیگری اگر بود با این رفتارش حسابی دلخور میشد، اما سودی حسابش از دیگران سوا بود. - ممنون که حرفهام رو گوش کردی. سودی لبخندی زد و گفت: - این چه حرفیه؟ ما با هم رفیقیم. لبخندش را با لبخند بیجانی جواب داد. خوب بود که او را داشت، خوب بود که با او رفیق بود. - خداحافظ. *** آرام میان کوچه راه میرفت و نگاهش از همانجا میخ ساختمان عمارت احتشام بود. دلش میخواست که برنمیگشت. در این خانه و با وجود احتشام احساس بدی داشت و تحمل حضورش برایش سخت بود! پرهام را در آغوشش بالا کشید؛ این روزها علاوه بر اعصابش توانش هم تحلیل رفته بود. صدای کشیده شدن شتابانه لاستیکهایی بر روی آسفالت سطح کوچه نگاهش را به پشت سرش کشاند. به عقب که برگشت ماشینی با سرعت سمتش میآمد، با چشمان گشاد شده از وحشت خیره ماشین غول پیکری که سمتش میآمد بود و پاهایش بر اثر شوک به زمین چسبیده بود. توان حرکت نداشت و انگار خشکش زده بود. صدای بوق کشدار ماشین او را به خودش آورد و ناگهان؛ انگار که تازه از خواب پریده باشد پاهایش توان گرفت و از سر راه ماشین خودش را به کناری کشید و به سینه دیوار چسبید. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
احتشام سر بلند کرد و نگاهش کرد در چشمان قهوهای رنگش تعجب موج میزد. دستش را محکم مشت کرد، حالا دلیل آشنایی چشمان احتشام را میفهمید. مادرش گفته بود رنگ چشمان او شبیه پدرش است، و حالا دلیل تمام آن خیرگیهای مادرش به چشمانش را میفهمید و دلیلش چیزی جز دلتنگی برای این مرد بیوفا و بیرحم نبود! صدای ویبره موبایلش حواسش را سرجایش آورد. دست داخل جیبش برد و موبایلش را بیرون کشید. با دیدن شماره داوودی اخم درهم کشید و رد تماس داد. در این چند روزه بیشتر از ده بار تماس گرفته بود و او جوابش را نداده بود. در این اوضاع نابهسامان و بلاتکلیف زندگیاش وقت فکر کردن به او را نداشت. - فکر نمیکنید آوردن موبایل سر میز غذا کار درستی نباشه؟! متعجب به سامان نگاه کرد. داشت تلافی رفتار بد او را در میآورد؟! موبایلش را میان دستش فشرد. این فکر که سامان پسر زنی بود که احتشام بهخاطرش به مادر او خیانت کرده بود، از سرش بیرون نمیرفت. لبش را زیر دندانش فشرد. سامان از وجود او و مادرش خبر داشت؟! از گذشته پدرش چطور؟! میدانست پدر عزیزش بهخاطر او و مادرش، همسر باردارش را از خانهاش بیرون انداختهبود؟! - صدام رو نشنیدید خانوم؟ سر بالا گرفت. حرصش گرفته بود و از رفتار سامان بغضی به گلویش نشسته بود. انتظار اینهمه تلخی را از او نداشت! بغضش را قورت داد و با پوزخندی که گوشه لبش نشسته بود گفت: - بله شنیدم، خیلی عذر میخوام، بهتره من برم تا بیشتر از این شما رو با رفتارهای نادرستم ناراحت نکردم! با حرص از پشت میز بلند شد و از سالن بیرون رفت. تشر زدن احتشام به سامان را شنید، اما نایستاد. حالش از همهشان بهم میخورد! از دوروییها و ظاهرسازیشان. از مهربانیها و بدخلقیهایشان. همهشان یک مشت دروغگو بودند! همهشان یک مشت دروغگوی خودخواه بودند! *** سودی همچنان در سکوت به روبهرو خیره بود و حرفی نمیزد؛ انگار که هضم این اتفاقات برای او هم آسان نبود. نیم نگاهی از آینه جلو به پرهامی که روی صندلی عقب به خواب رفته بود انداخت و گفت: - یکم آرومتر برو پرهام خوابه. سودی از گوشه چشم نگاهش کرد. - پری میگم حالا... حالا میخوای چیکار کنی؟ او هم برگشت و نگاهش کرد. - چیکار باید بکنم، بهنظرت؟! سودی منومنی کرد؛ انگار که در زدن حرفش مردد بود. پس از چند لحظه ل*ب باز کرد و گفت: - خب آخه اون پدرته! پوزخند عصبی زد، چند روز بود که برای خودش و در ذهن خودش هم این رابطه را کتمان میکرد. - پدرمه؟! واقعاً؟ ! تو خودت واسه خاطر اون پسره پاپتی و آسوپاس قید پدر و مادرت رو زدی، حالا از من انتظار داری با مردی که من و مادرم و مثل یه تیکه آشغال از خونهاش انداخته بیرون خوب رفتار کنم؟! چون پدرمه! پدری که توی این همه سال یه سراغی از بچهاش نگرفته به چه دردم میخوره؟! -
بهبه کهکشان خانومه ویراستار تبریک بابت رنک قشنگت💕
-
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
چهاش بود؟! هیچ چیزش؛ فقط تمام حقایق زندگیاش رو شدهبود! فقط در یک لحظه تمام احساسات و تفکراتش نابود شده بود! دست بیجان ملکتاج که روی دستش نشست نگاهش را سمت او کشاند، پیرزن به طرز عجیبی نگاهش میکرد. لبخند محوی زد. پیرزن لجباز نگرانش شده بود؟! یک نگرانی مثل تمام مادربزرگها؟! مثل مادربزرگ رزی که چشمان بیفروغش همیشه نگران بود؟! لبخند روی لبش ماسید. میان این خانواده چه جایگاهی داشت؟! اینکه ملکتاج مادربزرگش بود، احتشام پدرش و سامان برادرش چیزی را عوض میکرد؟! - چیکار میکنی؟ میای؟ سر سمت طلعت برگرداند. طلعت ادامه داد: - واسه خاطر پرهام هم که شده بیا پایین، بچه چند دقیقهاس منتظره تا بیای با هم ناهار بخورین. همچنان سرش پایین بود و خیره به بشقاب غذای دست نخوردهاش نگاه میکرد. سنگینی نگاه سامان و احتشام را بر روی خودش حس میکرد، اما نگاهشان نمیکرد. رفتارشان کمی سرسنگین بود؛ انگار که هنوز از رفتار شب قبلش ناراحت بودند. فکر کرد، اگر حقیقت را میفهمیدند حق را به او میدادند؟! اصلاً حرفش را باور میکردند؟! سر که بالا گرفت نگاهش به احتشام خورد. سرش پایین بود و غرق فکر بهنظر میرسید. ناخودآگاه پوزخندی روی لبش نشست، این مرد چند شخصیت داشت؟! کدام رویش را باید باور میکرد؟! مردی که به همسرش خیانت میکرد و همسر باردارش را از خانهاش بیرون میانداخت را باید باور میکرد، یا مرد مهربانی را که آن شب نگرانش شده بود؟! -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
سرش را روی سر پسرک گذاشت و چندین بار بوسیدش. مادرش بدقولی کرده بود؟! شاید دنیا زیر قولش به مادرش زده بود! یا شاید هم احتشام! مثلاً اگر احتشام مادرش را رها نمیکرد، مادرش از غصه و کار سخت بیمار نمیشد. یا اگر هم بیمار میشد، لااقل از بیپولی نمیمرد! چشمانش را روی هم فشرد. قطرات اشک از روی گونههایش میریخت و میان موهای پرهام گم میشد. لبش را به دندانش گرفت. اگر احتشام کمی مرد بود؛ اگر او و مادرش را رها نمیکرد، اگر دنبال هوا و هوسش نمیرفت، مادرش نمیمرد! او برای پول خدمتکار و دزد نمیشد! وضعیت زندگیاش این نمیشد! محکمتر پسرک را به خودش فشرد. با مرور حرفهای قادر حس نفرت در دلش مینشست! نفرتی عمیق از احتشام، از مردی که پدرش بود. از مردی که روزی همسر مادرش بود. از نامردی که او و مادرش را به حال خودشان رها کرده بود! از نامردی که آن روزها به مادرش خیانت کرده بود! *** - بعد از ظهر سرد و مرطوبی است که هوا رو به تاریکی میرود. در یک لحظه پی بردم که این محل پرگرد و غباری که با علفهای هرز پوشیده شده جایی جز قبرستان نیست؛ جایی که پدر و مادر و پنج برادر کوچکم در آنجا به خاک سپرده شدهبودند. محل بیسکنه کنار قبرستان باتلاق و کمی پایینتر، رودخانه دورتر از آن، جایی که باد از آن سو میوزید دریا واقع شدهبود. پسر کوچکی که مدتی طولانی در آنجا وحشتزده به اطراف مینگریست و گریه میکرد پیپ بود. ناگهان از لابلای قبرها فریاد وحشتناکی را شنیدم... . با صدای باز شدن در کتابش را بست و نگاهش را به طلعت که میان چارچوب ایستاده بود دوخت. - پاشو بیا پایین ناهار بخور. سر تکان داد و گفت: - میل ندارم ممنون. طلعت اخم درهم کشید. - چی چی رو میل ندارم؟ صبحانه هم که نخوردی، چته تو این چند روز؟ -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
در را پشت سرش بهم کوبید و همانجا تکیه داده به در سر خورد و نشست. سر دردناکش را میان دستانش گرفت و چشمانش را روی هم فشرد. حرفهای قادر، رفتارهای احتشام، نگرانیهای سامان همه و همه در سرش میچرخید. دو دستش را روی صورتش گذاشت و نفسش را لرزان بیرون داد. میل زیادی به گریه کردن داشت! به شکستن بغضی که راه نفسش را بسته بود! - اومدی؟ چشمان خسته و پر از اشکش را باز کرد و در تاریکی فضای اتاق که کمی با نور ماهی که از لابلای پردهی حریر اتاق میتابید روشن شده بود به پرهام نگاه کرد. پرهام روی تخت نشسته و با چشمانی خمار و خوابآلود نگاهش میکرد. برایش آغو*ش باز کرد و با سر اشاره کرد که به آغوشش برود. شاید این آغو*ش کوچک منبع آرامشش میشد؛ شاید! آرامشی که این روزها بزرگترین گمشده زندگیاش بود. به چهرهی زیبای پسرک خیره شد. چشمان سبز رنگش، ابروهای کمانی کم پشتش و صورت گرد و سفیدش او را به یاد مادرش میانداخت. همانقدر زیبا بود و شاید همانقدر هم مهربان! پسرک را در آغوشش بالا کشید و پرسید: - چرا نخوابیدی تو؟ پسرک سر بلند کرد و نگاهش کرد. - منتظر تو بودم؛ طلعت جون ترسیده بود، فکر میکرد دیگه نمیای؛ ولی من بهش گفتم که میای؛ گفتم آبجی پری مثل مامان زیر قولش نمیزنه، گفتم که برمیگردی؛ ولی حرفم رو باور نکرد! -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
نباید هم ماندن در آنجا برایش خوشایند میبود! با ورودش به سالن، احتشام، طلعت و سامان را دید که با دیدنش از جای برخاسته و سمتش میآمدند. سر پایین انداخت، نمیخواست نگاهش به احتشام بیفتد! - معلوم هست کجایی تا این وقت شب؟! سر بلند کرد. نگاهش به نگاه خشمگین و پر از سوال سامان گره خورد. نگرانش شده بود؟! دلش لرزید، ل*ب گزید و سر پایین انداخت. نباید دلش میلرزید؛ نباید دست و پا گم میکرد. این مرد پسر احتشام بود. این مرد... این مرد برادرش بود. از این فکر لرزی به تنش نشست! کم مانده بود از افکار لعنتیاش بالا بیاورد! - کجا بودی تا این وقت شب خانوم؟! نگرانت شدیم! پوزخندی از حرف احتشام به لبش نشست. نگرانش شده بود؟! نگران اویی که برایش فقط یک غریبه بود! پس چرا نگران همسرش نشده بود؟! چرا نگران فرزندی که رهایش کرده بود نشده بود؟! حالا دیگر نگرانیاش بیفایده بود. - ای بابا چرا چیزی نمیگی دخترجان؟! نصفه عمرمون کردی که! سر بلند کرد و به طلعت نگاه کرد. جواب اویی را که تمام این چند وقته مثل یک مادر بی هیچ توقعی به او محبت کرده بود را نمیتوانست ندهد. لبخند بیجانی زد و گفت: - ببخشید، جایی کار داشتم یکم طول کشید. از میانشان رد شد و سمت راه پلهها رفت. - باید بهمون خبر میدادی، همهمون رو نگران کردی. آهسته برگشت و اینبار به چشمان علیرضا احتشام خیره شد. دلش میخواست میتوانست تمام نفرتش را بر سر او فریاد بزند! دلش میخواست تمام زجر و دردی که در تمام این سالها تحمل کرده بود را به چشمش بکشاند. تا او هم ذرهای از آنهمه درد و عذاب را حس کند! دستش را مشت کرد، آنقدر محکم که دستش به لرزش افتاد! - نیازی نیست نگران باشید آقای احتشام، هر بلایی هم سر یه غریبه مثل من بیاد مطمئن باشید هیچ مشکلی واسه زندگی شما پیش نمیاره. پشت به نگاه متعجبشان کرد و سمت اتاقش به راه افتاد. مطمئناً احتشام را ناراحت کرده بود، اما حالش بهتر نشده بود! حتی ذرهای هم از آن حس بدش کم نشده بود! آنقدر پر بود که این رنجاندنها و ناراحتیهای احتشام خالیاش نکند. فکر کرد حالا اگر میتوانست احتشام را با دستان خودش بکشد هم از آنهمه درد و عذاب خلاص نمیشد! -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
برای یک لیوان شیر این همه تشکر میکرد؟! لبخند دستپاچهای زد و گفت: - خواهش میکنم، یه لیوان شیر که دیگه این حرفها رو نداره! احتشام هم لبخند زد. - نه فقط برای اون لیوان شیر، بهخاطر همه چیز. متعجب زیر ل*ب تکرار کرد: - همه چیز؟! احتشام ادامه داد: - برای کارهایی که برای مادر میکنی، برای محبتهایی که به همه ما میکنی. ل*ب گزید؛ کاش دیگر ادامه نمیداد، نمیخواست بغضش بشکند! - من که کاری نکردم. احتشام لبخند محوی زد. - شاید خودت متوجهش نباشی؛ اما از وقتی که تو به این خونه اومدی حال همه ما بهتره؛ انگار یه جون تازه به کالبد این خونه و آدماش دمیده. سر پایین انداخت. حس بدی داشت از اینکه فردا صبح نظر همه راجع به او عوض میشد! - اوه! نمیدونستم یه لیوان شیر اینجوری معجزه میکنه! سر بالا گرفت و نگاهش کرد. چشمان احتشام کمی خمار شده بود؛ انگار که قرصها داشت اثر میکرد. - خب، برید استراحت کنید. احتشام اشارهای به ورقههای تلنبار شده روی میزش کرد و با بیحالی که ناشی از اثر قرصها بود، گفت: - نمیشه، باید اینا رو جمعوجور کنم. آب دهانش را همراه با بغضی که گلویش را گرفته بود قورت داد. - شما برید استراحت کنید، من اینجا رو مرتب میکنم. احتشام عینکش را روی میز انداخت و با گیجی بلند شد. - خیلی لطف میکنی! با چشمان اشکی بیرون رفتنش را تماشا کرد. دلش میخواست احتشام مخالفت کند و او را از اتاقش بیرون کند؛ اما... . از رفتنش که مطمئن شد داخل اتاق برگشت و در را بست. لحظهای گیج و حیران ایستاد. چه مرگش شده بود؟! با دست روی چشمانش کشید. چه مرگش شده بود که دست و دلش میلرزید؟! باید کارش را تمام میکرد، حالا که وقت جا زدن نبود! روبهروی گاوصندوق زانو زد. دستانش میلرزید؛ تمام تنش میلرزید! چسب را به آرامی از صفحه کلید جدا کرد. چراغ قوهاش را از جیبش بیرون کشید و نورش را روی تکه چسب تاباند. قسمتهایی شبیه به اثر انگشت روی تکه چسب دیده میشد و با یک نگاه به صفحه کلید میتوانست بفهمد که رمز از اعداد یک، دو، سه و هفت تشکیل شده. نفسش را بیرون داد. شانس با او یار بود که رمز، رقم طولانیتری نبود وگرنه پیدا کردنش تا خود صبح طول میکشید! لبش را به دندانش گرفت و فکر کرد. بهتر بود که از کوچکترین اعداد به ترتیب شروع میکرد. اعداد روی صفحه کلید را فشرد. یک، دو، سه و هفت، اما در باز نشد. باز هم امتحان کرد. یک، سه، دو و هفت؛ باز هم در باز نشد. نفس عمیقی کشید و عرقی که از شدت اضطراب به پیشانیاش نشستهبود را پاک کرد. به فکرش رسید که رمز شاید یک تاریخ باشد. دوباره امتحان کرد. یک، سه، هفت و دو و اینبار رمز تأیید شد. چشمانش را بست و لبخند تلخی زد. فکرش را هم نمیکرد، روزی که پس از اینهمه مدت به هدفش رسیدهبود، دلش میخواست بنشیند و زار زار گریه کند! دستی به بینیاش کشید تا جلوی گریه کردنش را بگیرد. دست برد و دستگیره گاوصندوق را کشید. در که باز شد نفسش را عمیق بیرون داد. داخل گاوصندوقش پر بود از دفتر، کاغذ و پوشههایی با طرح و رنگهای مختلف. دفترها و کاغذها را یکبهیک بیرون کشید و با نگاه سرسری به آنها سرش را با کلافگی تکانی داد! هیچکدام مدارکی که میخواست نبودند. همه را روی زمین انداخت و دوباره به گشتن مشغول شد. در میان کولهبار کاغذها، چشمش به آلبومی قدیمی افتاد. با گیجی اخم کرد، چه کسی آلبوم عکس را توی گاوصندوق میگذاشت؟! خواست بازش کند و نگاهی داخلش بیاندازد، اما منصرف شد؛ حالا وقت این کنجکاویها نبود، هر لحظه ممکن بود یک نفر وارد اتاق شود. آلبوم را هم روی کاغذهای تلنبار شده انداخت و دوباره مشغول جستجو شد. یکبهیک پوشهها را برداشت و نگاهشان کرد. در میانشان یکی شبیه به همانی بود که دنبالش میگشت.