-
تعداد ارسال ها
325 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
6 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط سایه مولوی
-
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
او هم لبخند زد. خدا چقدر زود صدایشان را شنیده و جواب دعاهایشان را داده بود! - وقتی بیان و چندبار بابا صداشون عادت میکنم، شما نگران نباشین. سامان با شیطنت ابرو بالا پراند و گفت: - زیاد بهت امیدوار نیستم، آخه تو حتی بعد از اینها مدت عادت نکردی به من نگی شما. از برق شیطنتی که در نگاه سامان بود لبخند زد. حالش با خبرهایی که شنیده بود عجیب خوش بود. قدمی به او نزدیک شد ابرو بالا انداخت و با خباثت گفت: - چرا نباید بگم شما؟ آدمی که به بزرگتر از خودش تو نمیگه. سامان هم قدمی به او نزدیک شد. هر دو انگار حضور امیرعلی را از یاد برده بودند. سامان سر به سمت صورتش نزدیک کرد و لب زد: - پس اینجوریه؛ آره؟! لبش را به دندان گرفت تا صدای خنده اش بلند شود. این سربهسر گذاشتن سامان زیادی به مذاقش خوش آمد بود. - آره؛ همینجوریه. سامان ابرو بالا پراند. شیطنت چشمانش جای خود را به نگاهی پرمهر، اما محزون داد. رد نگاهش را که گرفت به محو گونهاش که جای سیلیِ سامان سرخ شد و دلیل نگاه محزون سامان را فهمید. سرخی صورتش آنقدر کمرنگ بود که طلعت و ملکتاج متوجه نشد، اما همین سرخی محو هم از چشمان تیزبین سامان دور نمانده بود. دست سامان بالا آمد و نرم و آرام پشت انگشتانش را به گونهای او کشید و نوازشش را تا نزدیکی لب و چانهای ظریفش امتداد داد. سر او هم با حرکت غیر ارادی به سمت دست نوازشگر سامان مایل و چشمانش از سر آرامش خمار شد. سامان با ناراحتی زمزمه کرد: - بشکنه دستم؛ ببین با صورتت چیکار کردم! چشمانش از محبت کلام او به اشک نشست. زیر لب «خدا نکنهای!» زمزمه کرد. مطمئناً سیلی خوردن از او به این نوازشِ دلپذیر میارزید. نگاهش ناخودآگاه میخ چشمان سامان شده است و نگاه سامان روی اجزای صورت او چرخ میخورد. او مست عطر سامان و ماتِ نگاه مهربانش بود و سامان محو زیبایی و غمزههای جذاب او. هر دو مسخ با صدای امیرعلی به خوبی آمدند و با سرعت از هم فاصله گرفتند. - سامان جان داداش، میشه بیزحمت سوییچ ماشینم رو بدی؟ من میخوام برم. دستی به صورت ملتهبش کشید، نمیدانست نگاه سامان چه چیزی در خود داشت که اینطور مسخرهکرد و ضربان قلبش را بالا برده بود. شاید هم مشکل از سامان نبود، مشکل از قلب او بود که با یک نگاه مهربان از سامان عنان از کف میداد و ضربانش به هزار میرسید. نگاهش که به امیرعلی افتاد با دیدن اخمهای درهمش متعجب شد. او هم یک چیزی شده بود انگار. سامان جلو رفت و سوییچ را به دستش داد و گفت: - چرا اینقدر زود؟ خب بمون یه چایی بخور بعد برو. امیرعلی لبخند محوی زد. - نه دیگه زودتر برم کار دارم، فقط اون سندی که گفتی رو برام بیار ببینم دادگاه قبولش میکنه یا نه. - تشکر لازم نیست، من اگه کاری کردم پولش رو گرفتم. بابت رفتارتون هم ناراحت نباشین، من اشتباه کردم که کردم. مات و مبهوت نگاهش کرد. باورش نمیشد! این همان مرد متشخص و مبادی آداب بود که همیشه محترمانه با او صحبت میکرد؟! نمیفهمید چرا این روزها تمام مردان دور و اطرافش اینقدر عجیب و غریب و ضد و نقیض رفتار میکردند؟! پارت۱۸۱ سامان که به طبقهای بالا رفت قدمی به سمت امیرعلی برداشت. میکرد برای تمام کارهایی که در این مدت برای احتشام کرده است، یک تشکر و به خاطر رفتاری که روز گذشته با او داشت یک عذرخواهی به امیرعلی بدهکار است. - آقای تقوی؟ امیرعلی که سر بلند کرد با خجالت ادامه داد: - من به خاطر رفتار دیروزم عذر میخواهم و کارهایی را انجام دهم که این مدت برای آقای احتشام کردین ازتون ممنونم. امیرعلی همچنان با اخم نگاهش میکرد. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
تند و با هیجان از پلهها پایین آمد. می خواستم این خبر خوب را به همه بگوید. میدانست که طلعت و عنایت هم آنقدر پرهام است که به آن وابستهاند که حالا این خبر خوشحالشان میکند. به پایین پلهها که رسید طلعت را دید که چیدن سفرهای هفتسین بر روی میز چوبی وسط سالن بود. جلوتر رفت و لبخند زد. - چه سفره ای قشنگی! طلعت که به سمتش برگشت با دیدن چشمان اشکآلودش جا خورد. متعجب و نگران پرسید: - چی شده؟ چرا گریه میکنین؟ طلعت با گوشهی روسری گلدارش اشک چشمانش را پاک کرد و لبخند محوی زد. - چیزی نیست دخترم؛ برای آقا ناراحتم کاش سال تحویل کنارمون بود. آهی کشید. او هم دوست داشت سال تحویلش را کنار احتشام بگذراند، اما انگار هیچوقتچیزی قرار نبود طبق خواستههای او پیش برود. به یاد خبری که برای گفتنش پایین آمد بود و با خوشحالی لبخند زد. - راستی قادر گفت اگه بخوام... . هنوز حرفش تمام نشده بود که سامان نفسنفسزنان به سمتشان آمد. از دیدنش در آن حال و اوضاع جا خورد و امیرعلی را که پشت سرش متعجب شد و نگران شد. - سامانجان چیشده؟ چرا نفسنفس میزنی؟ از فکرش گذشت که نکند اتفاقی برای احتشام افتاده باشد؟! از این فکر ته دلش خالی شد. - ب... بابا... بابا... . قدمی پیش گذاشت و با وحشت پرسید: - بابا چی؟ سامان نفس نفسی کشید و گفت: - جواب بررسی امضاها؛ بابا همین امروز، فردا آزاد میشه. با گیجی به سامان نگاه کرد. میکرد اشتباه شنیده است، اما لبخند روی لبهای سامان خلاف فکرش را ثابت میکرد. - خدایا شکرت! خدایا صدهزار مرتبه شکر! من برم... من برم صدقه کنارم. راستی سامانجان نذر کرده بودم اگه آقا آزاد شد یه گوسفند قربونی کنیم ها. سامان دست روی چشمش گذاشت. - چشم، همین که بابا آزاد بشه خودم ترتیبش رو میدم. طلعت باز هم دست پای چشمانش کشید و رو به سامان گفت: - چشمات بیبلا پسرم. طلعت وارد آشپزخانه سامان به او شد که همچنان مات و مبهوت مانده بود نزدیک شد. -خوبی؟ سر بلند کرد و لب به دندان گرفت تا بغضش اشک نکند و رسوایش نکند. - و... واقعاً آقای احتشام داره آزاد میشه؟ سامان با لبخند سر تکان داد. - آره داره آزاد میشه، اما تو هنوز عادت نکردی بهش بگی بابا. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
- سلام آبجی. با شنیدن صدای پرهام انگار موجی از آرامش به جانش تزریق شد. - سلام قربونت برم! سلام عزیزدلم! خوبی داداشم؟ همه چیز خوبه؟ بابا قادر اذیتت نمیکنه؟ عقبعقب رفت و به دیوار تکیه زد. - نه، من خوبم؛ تو خوبی؟ آب دهانش را همراه با بغضی که گلویش را گرفته بود قورت داد. - منم خوبم قربونت برم! دستی به چشمان نمزدهاش کشید. - بابا قادر گوشیش رو داد که بهت زنگ بزنم، خودش هم اینجا وایساده، میخواد باهات حرف بزنه؛ گوشی. لحظهای سکوت شد و اینبار صدای قادر بود که در گوشش پیچید. - الو... . با یادآوری آخرین دیدارشان اخم محوی به صورتش نشست. - سلام. قادر جواب داد: - سلام، خوبی؟ لحظهای چشم بست تا از روی حرص حرفی نزند. - ممنون. لحن سرد و سنگینش باعث شد که قادر لحظهای سکوت کند. - پرهام بهونهات رو میگرفت گفتم باهات حرف بزنه؛ جالبه نه؟ فقط یک روز تو رو نداشته و اینطوری دلتنگ شده، ولی من رو چند سال نداشت و هیچوقت دلتنگم نشد. آهی کشید و حرفش را عوض کرد. - راستش زنگ زدم تا به خاطر اتفاق دیروز ازت عذخواهی کنم، از طرف من از اون پسره هم عذرخواهی کن؛ نمیخواستم اینجوری بشه، اما کنترلم رو از دست دادم. متعجب ابروهایش را بالا انداخت. باورش نمیشد این مرد که اینطور راحت از او و سامان عذرخواهی میکرد همان قادری بود که حاضر بود جان بدهد، اما غرورش را زیر پا نگذارد. - خواستم بگم هرموقع دلت خواست میتونی بیای پرهام رو ببینی و اگه دوست داشتی یکی، دو روز در هفته ببریش پیش خودت؛ فکر کنم اینطوری برای هممون بهتره. دست روی قلبش که تند و محکم میتپید گذاشت و با تردید پرسید: - ببینم تو، شوخی که نمیکنی؟ صدای نفسی که قادر عمیق و با اندوه بیرون داد را شنید و به این مرد دیگر نمیآمد که بخواهد او یا پرهام را آزار بدهد. - میدونم با وجود سابقهی خرابم سخته که باورم کنی، اما من اینبار فقط آرامش و خوشبختی پرهام رو میخوام و مثل تو برای خوشبختی و خوشحالیش حاضرم هر کاری بکنم. نفسش را عمیق بیرون داد و لبخند زد. مطمئناً هر دو خوشبختی و خوشحالی پسرک را میخواستند و این نقطهی مشترکشان بود. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
- سلام خانوم بزرگ حالتون چطوره؟ با زحمت لبخندش را حفظ کرده بود. با دیدن پیرزن به یاد حرفهایی که از احتشام شنیده بود میافتاد و فکر به اینکه این پیرزن مادرش را آزار داده ناراحتش میکرد. با اینکه مادرش سالها با پنهانکاریهایش او را از داشتن پدرش محروم کرده بود، اما هنوز آنقدری دوستش داشت که نمیتوانست با ملکتاجی که فهمیده بود روزی مادرش را آزار داده مثل قبل رفتار کند. نگاهی به پنجرهی باز اتاق که چند درخت پر از شکوفه را به نمایش گذاشته بود انداخت و درحالی که نگاهش همچنان خیره به پنجره بود لبهی تخت نشست. - فقط یک هفتهی دیگه به سال جدید مونده و هیچی سرجاش نیست. زمزمهاش آرام و غمگین بود. فکر سال جدیدی که در آن پدرش و پرهام را نداشت آزاردهنده بود. دست بیجان ملکتاج که روی دستش نشست نگاهش را از پنجره گرفت و به او دوخت. - چیزی میخواین خانوم بزرگ؟ نگاه پر از حرفش را که دید لبخندی زد. - آهان! فهمیدم؛ یه لحظه صبر کنین. از جایش برخاست و از روی میز دفترچه و خودکاری را برداشت و به دست پیرزن داد. - بفرمایین؛ حالا هر حرفی دارین توی این بنویسین. پیرزن با دستان لرزانش چیزی را نوشت و دفترچه را به سمت او گرفت. (چرا من رو مثل سامان مادر جون صدا نمیکنی؟) لبخند از روی لبش محو شد. اگر قرار بود احتشام را پدر صدا کند او را هم باید مادر جان صدا میکرد. گوشهی لبش را کش داد و گفت: - سعیم رو میکنم، اما یکم طول میکشه تا عادت کنم... ما... مادر جون. اشکی که در چشمان پیرزن برق زد به چشمان او هم نیشتر زد. نفسش را عمیق بیرون داد تا جلوی گریه کردنش را بگیرد. - فقط این رو میخواستین بهم بگین؟ پیرزن سر تکان داد و دوباره مشغول نوشتن شد. دفترچه را از پیرزن گرفت و نگاهی به نوشتهاش انداخت (من رو ببخش.) متعجب سر بلند کرد. از حرفهایی که احتشام به او زده بود خبر داشت که از او عذرخواهی میکرد؟! - چی رو ببخشم؟ پیرزن دست جلو آورد و لرزان و پر چین و شکن نوشت (من مادرت رو مجبور کردم که... .) پیش از آنکه بتواند نوشته را کامل بخواند صدای زنگ موبایلش بلند شد. دفترچه را بست و موبایلش را از جیبش بیرون کشید. با دیدن شمارهی قادر انگار چیزی در دلش فرو ریخت. با هول و عجله از روی تخت بلند شد و رو به پیرزن گفت: - ببخشید؛ بعداً میام تا دوباره با هم حرف بزنیم. سریع از اتاق بیرون آمد و در را که بست تماس را با دستانی که از شدت دلهره و اضطراب میلرزید وصل کرد. - الو... . -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
ضربهای که به در اتاقش خورد هوشیارش کرد. چشم که باز کرد لحظهای گیج ماند، اما نگاهی که به دور و اطرافش انداخت به یاد آورد که شب قبل پس از شنیدن داستان زندگیِ سامان همانجا پشت در به خواب رفته بود. تقهی دیگری که به در خورد باعث شد با بیحالی از جایش بلند شود. دستی به گردن دردناک شده از بد خوابیدنش کشید و با همان خوابآلودگی در را باز کرد. طلعت که پشت در بود با دیدنش متعجب پرسید: - خوبی پری جان؟ چرا با لباس بیرون خوابیده بودی؟! لبخند محوی زد و از فکرش گذشت که خوب بود طلعت شب قبل داخل عمارت نبود تا جروبحثش با سامان را ببیند، چون با علاقهای که به سامان داشت بعید بود که حالا با او اینطور مهربان رفتار کند. - دیشب دیر برگشتم خونه؛ خسته بودم همینجوری خوابم برد. طلعت آرام زمزمه کرد: - پس برای همین آقا سامان گفت بیدارت نکنم. دستی روی دهانش کشید تا جلوی لبخندش را بگیرد. از اینکه فهمیده بود سامان پسر احتشام نیست حس عجیبی داشت. حسی که حتی درک آن برای خودش هم سخت بود. طلعت با صدایی بلندتر ادامه داد: - الان هم مجبور شدم بیدارت کنم چون خانوم بزرگ میخواست تو رو ببینه. با تعجب ابروهایش را بالا پراند چند وقتی بود که به پیرزن سر نزده بود. ناگهان یاد سامان افتاد. نمیدانست حالا چه رفتاری باید با او داشته باشد و کمی از اتفاقات شبِ گذشته معذب بود و دلش نمیخواست با او روبهرو شود. - راستی آقا سامان هنوز خونهاس؟ طلعت سر بالا انداخت و گفت: - نه دخترم؛ صبح زود آقا امیرعلی اومد دنبالش با هم رفتن بیرون. نفسش را با آسودگی بیرون داد. تا زمان کنار آمدن با خودش بهتر بود که با سامان روبهرو نمیشد. - باشه من یه آبی به دست و صورتم بزنم میرم پیش خانوم بزرگ. در اتاقش را بست و به سمت کمدش رفت تا لباسهایش را عوض کند. در کمد را که باز کرد، نگاهش که به لباسهای پرهام افتاد باز غم بود که به جان دلش افتاد. باید به قادر زنگ میزد تا بیاید و لباسها و وسایل پرهام را ببرد؛ شاید هم میتوانست خبری از پسرک بگیرد و کمی آرام شود. بیآنکه در کمد را ببندد موبایلش را برداشت و به سمت تخت رفت و لبهی آن نشست. شمارهی قادر را گرفت و موبایل را به گوشش چسباند. چند بوق خورد و تماس که وصل نشد دلشورهای به جانش افتاد. دوباره و دوباره تماس گرفت، اما باز هم کسی جواب نداد. با کلافگی از روی تخت برخاست و موبایلش را روی عسلیِ کنار تخت انداخت. تصمیم گرفته بود پس از دیدنِ ملکتاج سری به خانهشان بزند و از حال پرهامش خبری بگیرد. با اینکه نتوانسته بود جلوی قادر را بگیرد که پرهام را نبرد، اما نمیگذاشت که بلایی سر پسرکش بیاید. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
دست روی دهانش گذاشت تا از شدت شوک فریاد نکشد. سامان از چه چیزی حرف میزد؟! اگر پدرش مرده بود پس علیرضا احتشام چه نسبتی با او داشت؟! اگر عمویی که از آن نام میبرد احتشام بود پس چرا آنروز گفته بود که سامان پسرش است؟! مبهوت و با لکنت گفت: - اما... اما آقای احتشام که... . سامان میان حرفش پرید: - میدونم که گفته من پسرشم، اما اینم خودش یه داستان داره. حوصلهی شنیدنش رو داری؟! سرش را به در اتاق تکیه داد و با پوزخندی که کنج لبهایش نشسته بود جواب داد: - از اون روزی که اومدم توی این خونه تا همین حالا مدام دارم داستان جدید میشنوم، این یکی هم روش. سامان بیحوصله و گرفته خندید. - از اون روز به بعد عمو علی شد همهی کس و کارم؛ با اینکه اون وقتها مادر تو تازه رفته بود و عمو علی هنوز عزادار مرگ بچهاش بود، ولی برای آرامش و رفاه من همه کاری کرده بود و از مهر و محبت برام کم نمیگذاشت، اما من اونقدر از نبودن پدر و مادرم ناراحت و عصبی شده بودم که محبتهاش هیچوقت به چشمم نمیومد. نه سالم که بود، یه روز توی مدرسه یه دعوتنامه دادن بهمون تا بدیم به پدرهامون که برای جشن آخرِ سال بیان مدرسه؛ اومده بودم خونه و زانوی غم بغل گرفته بودم که حالا دعوتنامه رو به کی بدم؟ آخه پدر و مادری نداشتم که بیان و توی جشن آخرِ سال وقتی که سرود میخونم تشویقم کنن! از ناراحتی و دلتنگیِ پدر و مادرم خودم رو توی اتاقم حبس کرده بودم و از ظهر تا خود شب از اتاقم بیرون نیومدم. حتی وقتی عمو از سرکار برگشت هم تو اتاقم موندم و عمو علی خودش اومد توی اتاقم. وقتی ازم پرسید چیشده اون دعوتنامه رو بهش نشون دادم و گفتم «حالا که بابام نیست کی میاد توی جشن و وقتی سرود میخونم تشویقم میکنه؟» عمو یه لبخند زد و گفت «من که نمردم، خودم باهات میام. خودم پدرت میشم و میام و توی جشن موقعهی خوندن سرود تشویقت میکنم؛ ولی یه شرط داره.» پرسیدم «چه شرطی؟» گفت «شرطم اینه که از این به بعد من رو بابا صدا کنی.» من قبول نکردم؛ خیال میکردم میخواد جای بابام رو بگیره تا من بابام رو فراموش کنم. با اینکه شرطش رو قبول نکرده بودم، اما عمو علی اومد مدرسهمون و موقعهی خوندن سرود حسابی تشویقم کرد. از اون روز به بعد عمو شد بابا و منم شدم پسرش؛ ولی اگه اون روز به تو حقیقت رو نگفت فقط برای این بود که من تو همون عالم بچگی بهش گفته بودم که اگه میخواد بابای من بشه دیگه هیچوقت نباید به کسی بگه من پسر واقعیش نیستم، بابا هم به قولش عمل کرد و هیچوقت به هیچکس نگفت که من پسرش نیستم. لبخند تلخی به لبش نشست. این یعنی سامان برادرش نبود؟! یعنی دیگر لازم نبود تا جلوی احساسی که هر لحظه بیشتر از قبل پیشروی میکرد را بگیرد؟! با خندهای تلخ پرسید: - یعنی شما برادر من نیستین؟ صدای سامان هم خندان شد. - نه؛ حالا چرا اینقدر خوشحالی؟ برادری مثل من داشتن اینقدر بده؟ لبش را گزید و باز هم تلخ خندید. روزگار چه بازیهای عجیبی برایش راه انداخته بود. یکبار سرنوشتی تلخ برایش رقم میزد و بار دیگر سعی میکرد با اتفاقی خوب از تلخیِ سرنوشت بکاهد. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
از پشت درِ اتاق صدای قدمهای سنگینی را میشنید. چشمانش را بیشتر روی هم فشرد؛ از اینکه طلعت را در عمارت ندیده بود میتوانست بفهمد که صدای قدمهای سامان است. تخت خالیشان مثل آینهی دق پیش رویش بود و نمیخواست که نگاهش دوباره به آن تخت بیفتد. صدای قدمها درست پشت درِ اتاقش متوقف شد و لحظاتی بعد صدای سامان را از آن طرف در شنید. - فقط هشت سالم بود که تجربهاش کردم؛ از دست دادنِ آدمهایی که دوستشون داشتم رو میگم. یه روز مادربزرگم به مادرم زنگ زد و گفت حالش خوب نیست، از مادر و پدرم خواست برن پیشش تا ازش مراقبت کنن. دقیقاً همون روز از طرف مدرسه میخواستن ما رو ببرن اردو، منم جفت پاهام رو کردم توی یه کفش که نمیخوام بیام و میخوام برم اردو. آخه اون روستایی که مادربزرگم توش زندگی میکرد رو دوست نداشتم. من رفتم اردو و پدر و مادر و خواهر پنج سالهام به طرف تبریز، شهر مادریم راه افتادن. گیج و متعجب سر از روی زانوهایش برداشت. از خواهر کوچک سامان تا به حال چیزی نشنیده بود. - رفتم اردو و عصر که برگشتم مدرسه، عمه عاطفه اومد دنبالم و من رو آورد خونهی عمو علی. دستی به صورتش کشید. مدتی بود که محو داستان سامان شده بود و اشکش بند آمده بود. - اوضاع و احوالِ خونه عجیب و غریب شده بود؛ عمه و مادرجون نگران بودن و عمو مدام سعی میکرد با یکی تماس بگیره، اون فرد جواب نمیداد و عمو بیشتر نگران و عصبی میشد و من هم هر چقدر میپرسیدم چیشده کسی جوابم رو نمیداد؛ تا اینکه... . صدای سامان که بغضآلود شد، لبهایش را داخل دهانش کشید تا اشکش راه نگیرد. دیگر نمیخواست حقیقتی را بشنود؛ نمیخواست که بیشتر از این گیج و سردرگم شود، اما نمیتوانست هم چیزی بگوید. انگار که حسی وادارش میکرد که ادامهی ماجرا را بشنود. - از اون اوضاع و احوال پر از استرس به اون اتاق بچه که اون روز رفتی و دیدیش پناه برده بودم و با نقاشی کشیدن و نوشتن مشقهای مدرسهام سعی میکردم به اتفاقهایی که بیرون از اتاق میافتاد فکر نکنم. تا اینکه عمو علی اومد توی اتاق و نشست کنارم؛ صورتش آشفته و چشماش سرخِ سرخ بود. میدونستم که یه اتفاقی افتاده، اما چیزی نپرسیدم و فقط نگاهش کردم. دیدم از چشماش یه قطرهی اشک اومد پایین؛ روش رو ازم برگردوند تا اشکهاش رو نبینم، ولی دیدم و مطمئن شدم که یه چیزی شده. وقتی دیدم چیزی نمیگه پرسیدم «چیشده عمو؟» بغض صدای سامان اشک را دوباره به چشمانش آورد. دلش توان شنیدنِ اینهمه غصهی سامان را نداشت. - اشکهاش رو پاک کرد و با یه صدای لرزون و گرفته گفت «پدر و مادر و خواهر کوچولوت دیگه هیچوقت برنمیگردن.» اونموقع بود که فهمیدم پدر و مادرم توی جاده تصادف کردن و ماشینشون آتیش گرفته و از تموم خانوادهام فقط یه مشت خاکستر برام مونده. @QAZAL -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
با تردید این پا و آن پا شد. دستش پیش نمیرفت که زنگ را بفشارد. - پس چرا وایسادی استخاره میکنی؟ زنگ رو بزن برو داخل دیگه. با اخم به سودی که داخل ماشینش نشسته بود نگاه کرد. برایش وارد شدن به عمارتی که در آن پرهامی نبود تا منتظرش باشد سخت بود و از آنطرف آنقدر اعصابش کش آمده بود که میترسید اگر سامان تشری بزند او چیزی بگوید که دیگر قابل جبران نباشد. - خب تو برو چیکار به من داری؟ با اینکه در تاریکی کوچه و از پشت شیشههای ماشین خوب صورت سودی را نمیدید، اما نیشخندش را حس کرد. - تو برو داخل من هم میرم. با کلافگی نچی کرد. انگار چارهای نبود؛ سودی تا او را تحویل سامان نمیداد بیخیالش نمیشد. به ناچار زنگِ روی دیوار را فشرد و در برایش باز شد. پیش از آنکه وارد شود چرخید و به سودی که ماشینش را روشن کرده بود نگاهی انداخت. اگر دست خودش بود همین حالا عقبگرد میکرد و از عمارت دور میشد، اما راه دیگری نداشت. دیر یا زود باید به این عمارت برمیگشت. آهی کشید و سلانه سلانه از راه سنگفرش شدهی وسط باغ گذشت. هنوز سردرد داشت و تنش سرد بود. سعی میکرد تنها به جلوی پایش نگاه کند. جای جای باغ برایش پر از خاطرات پرهام بود و حالش را آشوب میکرد. نزدیک در ورودی که رسید سامان را دید که با سرعت به سمتش میآمد. سر جایش ایستاد و به سامان چشم دوخت. انتظار هر رفتاری را از او داشت، اما نمیدانست که میتواند در برابر حرفهایش سکوت کند یا نه. سامان که به او رسید با حرص گفت: - هیچ معلوم هست تو کجایی؟ قرار بود یکی، دو ساعته بری و برگردی؛ الان که نصفه شبه! سر پایین انداخت و آرام جواب داد: - حالم خوب نبود؛ متوجهی ساعت نشدم. سامان با عصبانیت چشم درشت کرد و با حرص تکخندی زد. - متوجه نشدی؟ همین؟! من داشتم از نگرانی سکته میکردم؛ میفهمی؟! با حرص لب گزید. احساس میکرد اگر سامان یک کلمهی دیگر حرف بزند تمام حرص و عصبانیتش را بر سر او خالی خواهد کرد. - از ظهر رفتی نصفه شب برگشتی بدون اینکه یه خبر بدی کجایی؛ من اینقدر واسه تو بیارزشم که حتی یه خبر بهم ندادی؟ دستش را مشت کرد و باز سکوت کرد. سامان ادامه داد: - یعنی اینقدر احمقی که نمیفهمی نگرانت میشیم؟! همین یک جمله کافی بود تا طاقتش طاق شود و فریاد بکشد: - نه من هیچی نمیفهمم! همین که شما میفهمی بسه! میدونی چیه؟ دوست داشتم این موقعهی شب بیام، شما چیکارهای که به من گیر میدی؟ اصلاً دلم میخواد برم و خودم رو بکشم تا... . هنوز حرفش تمام نشده بود که دست سامان بالا رفت و با ضرب روی گونهاش نشست. - میخوای خودت رو بکشی؟ یعنی ما حتی اندازهی یه ارزن واسهی تو ارزش نداریم؟ میفهمی از ظهر تا حالا من چه حالی شدم! با انگشتانش موهایی که روی صورتش ریخته بود را داخل شالش چپاند. طرف چپِ صورتش میسوخت، اما نه بیشتر از قلبش که طاقتِ این رفتار را از سامان نداشت. پوزخندی زد و با بغض نالید: - نه نمیفهمم؛ ولی شما میفهمی از دست دادن یعنی چی؟ میفهمی اینکه هر کسی که دوستش داری رو از دست بدی چه حالی داره؟! با حرص سر بالا انداخت. - نه نمیفهمی! نمیفهمی که اینجوری سر من داد میزنی! نمیفهمی! نگاه از چشمان سامان که پشیمانی را فریاد میزدند گرفت و بیآنکه منتظر جوابی از جانب او بماند، قدم تند کرد و از کنارش گذشت. در زندگیاش کم کتک نخورده بود، اما این یکی زیادی درد داشت. دستش را مشت کرد و سمت اتاقش قدم برداشت. از شدت حرص دندانهایش روی هم فشرده میشد و قطرات اشک بیاختیار از چشمانش سرازیر شده بود. تندتند پلهها را بالا رفت و خودش را به داخل اتاقش پرت کرد. در را به هم کوبید و پشت در روی زمین نشست. دیدن اتاق و تخت خالی حالش را بدتر و بغض گلویش را بزرگتر کرده بود. در خودش جمع شد و سر روی زانوهایش گذاشت. سرش درد میکرد و چشمانش از تجمع اشک میسوخت. تا به حال در زندگیاش اینقدر احساس تنهایی نکرده بود؛ حتی زمانی که مادرش را از دست داده بود هم پرهام را داشت، اما حالا احساس میکرد تنهاترین آدم دنیاست. دست دور زانوهایش پیچاند و هقهق خفهای سر داد. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
کمی که هر دو آرامتر شدند، سودی ماشین را به راه انداخت. - کجا میری؟ سودی نیمنگاهی سمت او که رنگش همچنان پریده و چشمانش سرخ بود انداخت. - میرسونمت عمارت. خودش را از پشتی صندلی فاصله داد و گفت: - نگه دار میخوام پیاده شم. سودی اخم در هم کرد. - واسهی چی؟ دستی به صورت سردش کشید. حالش لحظه به لحظه بدتر و آشفتهتر میشد. - نمیخوام برم عمارت. سودی متعجب پرسید: - چرا اونوقت؟ دستی به بازوهایش که مورمور میشد کشید. - حوصله سر و کله زدن با سامان رو ندارم. سودی چشم درشت کرد. - پسرهی طفلک از نگرانی کم مونده بود سکته کنه بعد تو میگی نمیخوای ببینیش؟ نفسش را با ناراحتی و کلافگی بیرون داد. عجیب دلش میخواست بنشیند و یک دل سیر به حال خودش زار بزند. - خواهش میکنم سودی! سودی سر بالا انداخت. - نه عزیزم، هر چی که بگی فایده نداره؛ من تو رو میرسونم عمارت پس بیخود خودت رو خسته نکن. با حرص تنش را به پشتی صندلی کوبید. سردش بود و تمام بدنش میلرزید. سودی که لرزش تنش را دید بخاری ماشینش را روشن کرد و دریچهاش را بر روی او تنظیم کرد. هوای گرمی که به صورتش میخورد کمی حالش را بهتر میکرد. سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. فکرش مشغول برادرش بود. نمیدانست حالا حالش چطور است و قادر با او چه رفتاری دارد و فکر اذیت شدن پسرک مثل خوره به جانش افتاده بود. از طرفی هم فکرش به سمت سامان کشیده میشد و میدانست که نباید از او انتظار رفتار خوبی را داشته باشد. از تیر کشیدنِ سرش اخم در هم کرد. سرش به حد انفجار درد داشت و این درد حالت تهوع را برایش به همراه داشت. با نفسهای عمیق سعی کرد تهوعاش را کنترل کند، اما با رد شدن ماشین از روی دستانداز احساس کرد که تمام دل و رودهاش به گلویش هجوم آورده است. دست روی دهانش گذاشت و با دست دیگر به بازوی سودی چنگ زد. ماشین که گوشهی خیابان ایستاد، از ماشین بیرون پرید و کنار جوی آب روی زانو نشست. به جلو خم شد و عق زد و تنها زردآب بود که بالا میآورد. سودی پشت کمرش را نوازش کرد و کنار گوشش لب زد: - چیزی نیست؛ بدنت به اون ماریِ کوفتی عادت نداشت، الان خوب میشی. دستی روی لبهایش کشید. آنقدر عق زده بود که گلو و عضلاتِ شکمش به درد آمده بود. سودی از کنارش برخاست و گفت: - تو همین جا بشین من میرم واست یه آبمیوهای چیزی بگیرم یکم حالت جا بیاد. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
قدمهای تند و محکمی که سودی بر میداشت خبر از خشمش میداد، اما او در حالی نبود که بخواهد به عصبانیت او فکر کند. خودش آنقدر مشکلات داشت و در آن لحظه آنقدر بدحال بود که به هیچ چیزی غیر از نبودن پرهامش و سردردی که با شدت بیشتری گریبانش را گرفته بود نمیتوانست فکر کند. از خانه خارج شدند و همین که داخل ماشین سودی که روبهروی خانه پارک شده بود نشستند، صدای فریاد سودی بلند شد: - این چه کاری بود تو کردی پری؟ مگه عقلت رو از دست دادی که نشستی کنار این دیوونهها مواد میزنی؟! با سرانگشتانش پیشانیاش را فشرد. - بس کن تو رو خدا سودی حوصله ندارم! سودی پوزخند حرصی زد. چنان از او عصبانی بود که دلش میخواست یک دل سیر کتکش بزند. - آره خب تأثیر اون موادی که زدی پریده، حق هم داری حوصله نداشته باشی! با غصه و استیصال نالید: - سودی! سودی باز فریاد کشید: - سودی و مرگ! آخه تو مگه دیوونه شدی؟ از اون خونه زدی بیرون، بدون اینکه به کسی بگی کجا میری؟ این پسرهی بیچاره هم از نگرانیِ تو، کل خیابونها رو زیر رو کرده بعدش هم اومده شده دست به دامن من که تو رو پیدا کنم؛ خبر نداره خانوم خوش و خرم نشسته مواد میکشه! با خشم به سودی نگاه کرد. او خوش و خرم بود؟ خبر نداشت که از زور ناراحتی و فشار، این مواد کوفتی را مصرف کرده بود بلکه کمی آرام بگیرد؟! او هم مثل سودی فریاد کشید: - بسه سودی! بس کن! بلند و بغضآلود ادامه داد: - من خوش و خرمم؟ دِ اگه من حالم خوش بود که واسه یه ذره آرامش دست به دامن مواد نمیشدم. اون از مادرم که تموم عمر بهم دروغ گفت، اون از پدرم که به خاطر منِ احمق بیگناه افتاده زندان، اون از قادر که پرهامم رو، همهی دلخوشیم رو با خودش برد. پوزخندی زد و درحالی که چشمان خیس از اشکش به روبهرو خیره بود آرامتر ادامه داد: - حالا هم عاشق مردی شدم که از قضا برادرمه، میبینی؟ تموم زندگیم شده پر از غم و غصه و مشکلاتی که نمیتونم حلشون کنم؛ تو اگه جای من بودی چیکار میکردی؟ سودی بغضآلود نگاهش کرد. میدانست این همه مشکل حتی یک مرد را هم از پا در میآورد چه برسد به او که یک دختر حساس بود. - من اگه جای تو بودم خودم یه درد دیگه نمیگذاشتم روی دردهام. من اگه جای تو بودم سعی میکردم مشکلاتی که حل نمیشن رو بسپرم به دست زمان. -
موش مزیک غمگین یا شاد؟
- 88 پاسخ
-
- 1
-
-
هندوانه رمان فانتزی یا واقعی
- 88 پاسخ
-
- 1
-
-
نابینا سیل یا زلزله؟
-
سلام هانیه جان خوبی گلم؟
عزیزم این که نوشته مطالب شما نیاز است به تایید مدیران برسد یعنی چی؟
-
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
با بیحالی به سیمین که وسط هال با آهنگ شادی که از موبایلش پخش میشد مشغول رقص بود نگاهی انداخت. تن او بیحال و کرخت شده بود و سیمین انگار تازه اولِ جان گرفتنش بود. سیمین به سمتش آمد و دستش را گرفت. - بیا بریم با هم برقصیم. از تیر کشیدن سرش در آن حال و اوضاع اخم کرد. سیمین مصرانه سعی داشت تا بلندش کند و او انگار اثر سیگاری که کشیده بود داشت از بین میرفت که فکرها و دردهایش با شدت بیشتری درحال برگشتن بود. از درد چشم بست و پشت چشمانش تصویر صورت اشکآلود پرهام بود که نقش بست. قادر پرهام را برده بود و او سرخوشانه میخندید؟! برادر کوچکش معلوم نبود در چه حالی بود و او اینطور از خود بیخود شده بود؟! دستش را با شدت از میان دستان سیمین بیرون کشید. - اَه ولم کن! سیمین اخم کرد و غر زد: - چته باز هار شدی؟! با نفرت نگاه از سیمین گرفت. از خودش و از او منزجر شده بود. شالش را به سر کشید و بلند شد. حالش خوب نبود؛ برعکس ساعتی قبل سردش شده بود و سرش گیج میرفت. دکمههای مانتواش را بست و به سمت در رفت. مثلاً آمده بود تا از سودی کمک بگیرد و حالا اینطور نئشهی موادی شده بود که حتی نمیدانست چیست. پیش از آنکه قدمی پیش برود نیلوفر بازویش را گرفت. - بیا بشین حالت خوب نیست، میری یه بلایی سر خودت میاری. بازویش را از پنجهی او بیرون کشید. میخواست برود و زودتر از این خانه و از این دو دختر دیوانه دور شود. - نه بدتر از بلایی که شما سرم آوردین. پیش از آنکه در را باز کند در از بیرون باز شد و سودی در چارچوب در نمایان شد. با دیدنش سعی کرد کمی بهتر به نظر برسد. سودی با دیدنش اخم در هم کرد. - تو اینجایی و این پسرهی بیچاره داره همهی شهر رو دربهدر دنبالت میگرده؟ او هم اخم کرد. منظورش از پسر بیچاره سامان بود؟! سامان بیچاره نبود، او بیچاره بود که همه چیزش را از دست داده بود. او بیچاره بود که حالا حتی حق دیدن برادرش را هم نداشت. سودی قدمی جلو گذاشت و به او و صورت بیرنگ و خیس از عرقش نگاه کرد. - حالت خوبه پری؟ چرا اینقدر رنگت پریده؟ در همان لحظه صدای خندههای تیزِ سیمین بلند شد. سودی سر به سمت نیلوفر که گوشهای ایستاده بود چرخاند و پرسید: - باز چی زده این بیشعور که خرناس میکشه؟! نیلوفر با منومن گفت: - م... ماری زدن. سودی ابروهایش را بالا پراند. - زدن؟! نگاه تیزی سمت او انداخت و پرسید: - نکنه تو هم از زهرماریهای اینا زدی! بیحوصله نگاه از سودی گرفت. واقعاً انتظار داشت در آن حال و اوضاع جوابش را بدهد؟ - بکش کنار میخوام برم. سودی سر تکان داد و درحالی که مچ دستش را گرفته بود و او را از خانه بیرون میکشید گفت: - میریم، اتفاقاً با هم میریم. درحالی که پلهها را تندتند پایین میرفتند سر به سمت نیلوفر که میان چارچوب در ایستاده بود چرخاند و داد زد: - به اون رفیق آشغالت بگو وقتی اومدم تکلیفم رو با اون هم روشن میکنم تا یاد بگیره دفعهی بعدی مواد دست هرکسی نده! -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
- بیا بگیر. چشمان بیحالش را باز کرد و نگاه سرخش را به سیگاری که در دستان نیلوفر بود دوخت. - من مسکن خواستم، این چیه؟ جای نیلوفر سیمین جواب داد: - تو که سیگار میکشی، این یه خورده از اون قویتره. معلومه حالت خوش نیست، یه چند تا پک که بزنی هم دردت رو میخوابونه هم یکم شنگول میشی. بگیر بکش، نترس. با تردید دست برد و سیگار را گرفت. مهم نبود داخل سیگارش چه بود؛ تنها چیزی را میخواست که کمی آرامش کند، که کمکش کند چند ساعتی از آن همه فکر و درد و عذاب فارغ شود. نیلوفر فندک را زیر سیگارش گرفت؛ سرخیِ انتهای سیگار به کشیدن وسوسهاش میکرد. سیگار را بین لبهایش گذاشت و پک محکمی زد. دودش را داخل دهانش نگه داشت و چشمانش را بست. درد سرش کم و کمتر میشد و در سرش احساس سبکی داشت. انگار که تنش هیچ وزنی نداشت؛ حالش خوب بود و نبود. چشمانش خمار و لبخندی کنج لبهایش جا خوش کرده بود. سیمین که خودش هم مشغول کشیدن سیگار بود با دیدن حالش قهقهای سر داد و گفت: - روبهراهی پری خانوم؟ آخرین پک را به سیگارش زد و انتهایش را میان مشتش فشرد. آرام پلکی زد و با سرخوشیِ کاذبی که به سراغش آمده بود گفت: - عالیام! این سیگارِ توش چی بود؟ نیلوفر نگاه نگرانش را به سیمین دوخت. سیمین جواب داد: - این یه رازه. او هم همراه با سیمین قهقه زد. حالش عجیب خوش بود و تمام مشکلات و دردهایش فراموشش شده بود. خودش را به پشتی تکیه داد و پاهایش را دراز کرد. تمام دور و اطرافش را انگار مه خوش رنگی گرفته بود و تمام مشکلات و گرفتاریهایش را پوشانده بود. سرش را به دیوار تکیه داد و نگاه خمارش را به سیمینی که مثل او شاد و سرخوش شده بود دوخت. - نیلو... پاشو برو اون گوشیت رو بیار یه آهنگ بذار یه خورده با این آبجیمون قر بدیم، دلمون وا شه. نیلوفر اخم درهم کرد. - ول کن سیمین حاجخانوم و شوهرش میشنون. سیمین پوف پر تمسخری کشید. - اونا که بغل گوششون توپم در کنی نمیشنون. سیمین قهقه زد و از خندهاش او هم به خنده افتاد. خندههایش انگار دست خودش نبود و به طرز عجیبی لبهایش مدام برای خندیدن کش میآمد. شالش را از سرش کشید و دکمههای مانتوی مشکیاش را گشود. گوشهی لباسش را گرفت و خودش را باد زد. به شدت گرمش شده بود؛ انگار که درون تنش آتشی به پا شده بود. با بدخلقی غرید: - پنجره رو باز کن نیلوفر دارم آتیش میگیرم. نیلوفر غری زیر لب زد و به سمت تک پنجرهی هال رفت و آن را گشود. دستی به گردن خیس از عرقش کشید؛ تپشهای قلبش محکم و کوبنده و نفسهایش تند شده بود. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
سیمین هم مثل نیلوفر از رفتارش اخم کرد. رفتارش دست خودش نبود؛ در آن شرایط حوصلهی خودش را هم نداشت چه برسد به این دو دختر که در حالت عادی هم از آنها خوشش نمیآمد. نیلوفر که پشت سرش از پلهها بالا آمده بود، جواب داد: - نه نیست؛ میخوای بیا تو تا برگرده. پوفی کشید. حوصلهی تنها ماندن با نیلوفر و سیمین را نداشت، اما نمیخواست هم به عمارت برگردد. به ناچار وارد خانه شد. خانهای کوچک با دیوارهای نمگرفته که وسایل کمی را در خود جا داده بود. نیلوفر او را به سمت پشتیهایی که گوشهی دیوار چیده شده بود راهنمایی کرد و خودش سمت آشپزخانهی کوچکی که با اپنی کوتاه از قسمت هال جدا شده بود رفت. - والا ما اینجا یه چایی داریم یه قهوهی آماده که خوراک سودیه، شما کدومش رو میخوری؟ پیشانی داغش را با دستان سردش فشرد. دلش میخواست کمی زهر به خوردش میدادند تا از شر این دنیا خلاص شود. - نگفتی، چی میخوری؟ سر بلند کرد و به سیمین که روبهرویش نشسته و با سوهان به جان ناخنهای بلندش افتاده بود نگاه کرد. - سودی کجا رفته؟ سیمین چینی به بینیاش انداخت. - مگه این رفیق شما به ما جواب پس میده؟ با حرص نگاه از او گرفت. میدانست که سودی هم از این دو دختر دل خوشی ندارد و فقط به خاطر نداشتن پول اجاره، خانه را با این دو دختر شریک شده. نیلوفر با استکانی چای از آشپزخانه بیرون آمد و استکان را جلوی او روی فرش کهنهای که تقریباً تمام خانه را پوشانده بود گذاشت و گفت: - بفرما، اینم یه چاییِ لبسوزِ و لبدوز واسه رفیقِ سودی خانوم. نفسش را کلافه بیرون داد. برعکس ساعاتی پیش که گیج و مات بود، حالا به شدت کلافه و عصبی بود. سرش را با دو دستش فشرد. تصویر صورت سرخ پرهام و صدای جیغ و گریههایش در سرش میپیچد و حالش را خرابتر میکرد. حس معتادی را داشت که یک دفعه مخدرش را از او گرفته باشند؛ همانقدر تحریکپذیر و بدحال بود. پرهام مخدرش بود، هر وقت که از همه چیز میبرید و از زندگیاش بیزار میشد تنها کافی بود که به پسرک نگاه کند و آرام شود، اما حالا آرامشش را نداشت. قادر تمام زندگیاش را از او گرفته بود. - چیه پری خانوم؟ سردرد داری؟ پوزخند عصبی به سیمین زد. - فضولیش به تو نیومده! سیمین خندهای کرد و صدای تیزش مثل مته مغزش را خراش میداد. - اوهاوه! خمار شدی خوشگله؟! دندان روی هم فشرد. حس میکرد الان است که سرش از درد منفجر شود. رو به نیلوفر کرد و پرسید: - مسکن داری؟ نیلوفر آرام سر تکان داد و برخاست تا برای او مسکن بیاورد که سیمین گفت: - برو واسش از اون دواها بیار بزنه سردرد از یادش بره. کاسهی چشمانش را با کف دستش فشرد. حالش چنان آشفته شده بود که روی هیچ چیزی، حتی حرفهای دخترها هم تمرکزی نداشت. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
گیج و حیران خیابانها را بالا و پایین میکرد. سرش پر از فکر بود و نبود. میدید و میشنید، اما چیزی را درک نمیکرد. انگار که تمام حواس و احساساتش مرده بود. جلوی چشمانش مدام صورت سرخ از گریهی پرهام را میدید و گوشهایش تنها صدای جیغ و گریههای پسرک را میشنید. درست از همان لحظه که بدون هیچ کیف و وسیهای از عمارت بیرون زده بود تا همین لحظه که آفتاب در حال غروب کردن بود در حال راه رفتن بود. بیآنکه حتی جایی برای رفتن یا مقصدی برای رسیدن داشته باشد. حالش مثل آدمی بود که به طور ناگهانی به درهای عمیق پرت شده باشد؛ درهای آنقدر عمیق که حتی اگر هم میخواست راهی نبود که خودش را از آن نجات بدهد. به خودش که آمد جلوی در خانهی سودی ایستاده بود. یک ساختمان دو طبقه که طبقهی پایین یک پیرزن و پیرمرد و در طبقهی بالا سودی و دو دختر دانشجو زندگی میکردند. نفسش را عمیق بیرون داد و نگاهی به خورشید که کمکم رو به غروب میرفت انداخت. دلش نمیخواست به عمارت برگردد. آن عمارت خالی و اتاقش بدون حضور پرهام بیشک تا صبح دیوانهاش میکرد. دست بیجانش را سمت در برد و به در کوبید. میدانست پیرزن و پیرمرد صاحبخانه گوشهایشان سنگین است و احتمالاً خود سودی یا یکی از دخترهای دانشجو در را باز خواهد کرد. طبق حدسش نیلوفر، یکی از دخترهای دانشجو بود که در را باز کرد. نیلوفر با دیدنش ابرو بالا پراند و با شوق گفت: - سلام پری جون، خوبی خوشگلم؟ بیحوصله اخم درهم کرد. اصلاً از این دو دختر شر و جلف خوشش نمیآمد. - میشه بیام تو؟ نیلوفر از رفتار سردش اخم کرد و خودش را از جلوی در کنار کشید. از کنارش گذشت و وارد حیاط کوچکِ خانه شد. با دیدن حیاط بدون درخت و پر از وسایل کهنه و قدیمی غری زیر لب زد. به سمت پلههای سنگی و بد شکلی که به طبقهی بالا میرسید رفت. از پلهها که بالا رفت سیمین را دید که با تاپ و شلوارکِ گلدار، موهای مشکیِ باز و آشفته و صورتی که آرایشش بهم ریخته و ماسیده شده بود، جلوی در ایستاده بود. سیمین با دیدنش کجخندی زد. قدمی جلو گذاشت و دست ظریف و لاغرش را که ناخنهای بلند و لاک خوردهای داشت به سمتش گرفت. - به پریخانوم! چه عجب از اینورا، منور کردی بانو! بیآنکه دست دراز شدهی سیمین را بفشارد گفت: - سودی هست؟ -
خانواده همبرگر یا پیتزا
- 88 پاسخ
-
- 1
-
-
ماشین فیلم ترسناک یا تراژدی
-
بچهها میدونین افسانه خونآشامها از کجا اومده؟
توی زمانهای خیلی قدیم اونوقتها که مردم از علم پزشکی اطلاعی نداشتن بیمارانی که دچار پورفیری بودن رو به اسم خونآشام میشناختن در این نوع بیماری بیمار گلبولهای قرمز خونش خیلی پایینه و همین باعث میشه که بدنشون به نور آفتاب حساس باشه و اون زمان که دارویی برای درمان این بیمارها نبوده اونها عطش نوشیدن خون رو داشتن به همین خاطر افسانهی خونآشامها به وجود اومده. اما ما یه خونآشام واقعی هم داشتیم اونم کسی نبوده جز ملکهی لهستانی که برای جوون موندن و شاداب شدن پوستش توی خون مردم حمام میکرده.
-
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
همچنان گیج و حیران خیره به در بستهی عمارت بود که دستی دور بازویش حلقه شد و بلندش کرد. نگاه ماتش را به سامانی که با نگرانی نگاهش میکرد دوخت. - پاشو بریم داخل. گنگ و بیروح لب زد: - رفتن. سامان مصرانه سمت در ورودی کشاندش. مثلاً قرار بود قادر دست از سرشان بردارد، اما حالا پرهام را برده بود و او حتی حق نداشت که به دیدنش برود. این دیگر نهایت بیانصافی بود! - چرا رفتن؟! سامان درحالی که او را به سمت سالن هدایت میکرد نرم بازویش را نوازش کرد و گفت: - بیا بشین، حرف میزنیم. حرف میزدند؟ از چه چیزی حرف میزدند؟ اتفاقی که نباید میافتاد، افتاده بود. قادر تمام جان و زندگیاش را با خودش برده بود. مگر چیزی هم مانده بود که از آن حرف بزنند؟! - چرا گذاشتی بره؟! با صدایی که بیشتر شبیه به ناله بود ادامه داد: - گفتی راضیش میکنی که دست از سرمون برداره، اما رفت. رفت و زندگی من رو هم با خودش برد. گنگ و مات زمزمه کرد: - پرهامم رو برد؛ زندگیم رو برد. سامان با ناراحتی نگاهش کرد. چشمانش مات و صورتش بیروح بود و حال و اوضاعش غیرعادی بهنظر میرسید. - متأسفم، اما خودت که دیدی من همهی سعیم رو کردم. بازویش را از میان پنجهی سامان بیرون کشید. - مهم نیست؛ دیگه هیچی مهم نیست. سر پایین انداخت و به سمت در ورودی رفت. دیگر نمیتوانست در این خانه بماند. در و دیوار عمارت انگار به سمتش هجوم میآوردند. - کجا داری میری؟ سر بلند کرد و به سامانی که راهش را سد کرده بود نگاه کرد و با بغض نالید: - نمیتونم اینجا بمونم؛ نمیتونم! در و دیوار اینجا داره خفهام میکنه. میخوام برم! سامان با ناراحتی سر تکان داد. - آخه کجا میخوای بری با این حالت؟ پیش از آنکه جوابی بدهد امیرعلی به سمت سامان آمد و گفت: - بذار بره سامان، لازمه با خودش کنار بیاد. بیحواس به امیرعلی نگاه کرد. تا قبل از این از او متنفر شده بود، اما حالا انگار هیچ حسی در دلش نمانده بود. نه علاقهای بود و نه نفرتی، تنها یک خلاء بزرگ در دلش مانده بود؛ خلاءای که نبودن پرهام برایش به وجود آورده بود. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
وارد سالن که شد از دیدن صحنهی پیش رویش خون در رگهایش یخ بست. قادر درحالی که یقهی پیراهن سامان را میان مشتش گرفته بود غرید: - تو چیکارهای که واسهی من تعیین میکنی حق دارم پسرم رو ببرم پیش خودم یا نه؟! وحشتزده قدمی به سمتشان برداشت. سامان تقریباً یک سر و گردن از قادر بلندتر بود و میدانست اگر بخواهد میتواند با یک مشت قادر را نقش زمین کند. - نسبتی با پسر من داری یا وکیل وصیِ اون دخترهای؟ سامان بیآنکه برای بیرون آوردن یقهی پیراهنش از میان دستان قادر تلاشی بکند با خونسردی جواب داد: - اون دختره اسم داره، یاد بگیر درست صداش کنی. قادر پوزخند زد. - چیه واسهاش یقه پاره میکنی؟ نکنه مخ تو رو هم زده؟! ببینم اصلاً تو کی هستی؟ از رفقای اون بابای آشغالشی یا... پیش از آنکه بتواند حرفش را تمام کند مشت سامان بود که در صورت قادر فرود آمد. قادر که به زمین افتاد جلو رفت و برای پایان دادن به درگیری بین سامان و قادری که بر روی زمین افتاده بود قرار گرفت. - آقا سامان تو رو خدا ولش کن! قادر به سختی از روی زمین بلند شد و در همان حال با حرص گفت: - چیکار کردی که اینجوری واست خودش رو به آب و آتیش میزنه؟ سامان خواست باز هم به سمت قادر هجوم ببرد که اینبار امیرعلی بازویش را گرفت و نگهاش داشت. - حالا که اینجوریه همین الان پسرم رو با خودم میبرم. درحالی که انگشتش را برای تهدید او بالا گرفته بود ادامه داد: - وای به حالت اگه دور و بر پسر من پیدات بشه. بعد به سمت پرهامی که پشت سر او از آشپزخانه بیرون آمده بود رفت و مچ کوچکش را گرفت. - بیا بریم. پسرک با ترس جیغ کشید و تقلا کرد. خودش را به او رساند تا جلویش را بگیرد، اما پیش از آنکه کاری کند یا چیزی بگوید دست قادر تخت سینهاش خورد و او را به زمین انداخت. قادر همچنان دست پرهامِ گریان را گرفته بود و با خودش به بیرون از خانه میکشید. درد قفسهی سینهاش را نادیده گرفت و بلند شد و پشت سرشان از در ورودی بیرون زد. قلبش میان گلویش میتپید و گوشهایش تنها صدای گریه و فریادهای پرهام را میشنید. دنبالشان دوید، اما پایش به چیزی گیر کرد و با زانو به زمین افتاد. خواست بلند شود، به دنبالش برود و جلویش را بگیرد، اما نتوانست؛ چنان جان از پاهایش رفته بود که حتی دیگر توان ایستادن بر روی پاهایش را هم نداشت. به جلو خم شد و با عجز فریاد کشید: - نرو قادر! نرو لعنتی! من بهت پول میدم! هرچقدر که بخوای بهت پول میدم! لعنتی من نمیتونم بدون پرهام زندگی کنم! نرو لعنتی! نرو! اما قادر نبود تا فریادهای عاجزانهاش را بشنود؛ قادر رفته بود و پرهام را هم با خودش برده بود. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
- اما اگه آقا قادر ازتون شکایت کنه پلیس میوفته دنبالتون، اون وقت هر جا که برین پیداتون میکنن و حتی ممکنه بهخاطر این کار بندازنتون زندان. کلافه دستی به صورتش کشید. امیرعلی انگار قصد کرده بود دیوانهاش کند. - نرو پریجان؛ من و امیرعلی یه فکری برای مشکلت میکنیم. به سامان نگاه کرد. در نگاهش ترحمی را میدید که از همه چیز منزجرش میکرد. با حرص و طعنه گفت: - همون فکری که برای آقای احتشام کردین؟! با دست روی دهانش کوبید. آنقدر حرصی شده بود که حرفی که نباید میزد را به زبان آورده بود. از دست خودش عصبانی و ناراحت بود. او برای احتشام دردسر درست کرده بود و حالا آن را گردن امیرعلی و سامان میانداخت؟! با ناراحتی به سامانی که مات و مبهوت مانده بود نگاه کرد و با بغض نالید: - ببخشید، منظوری نداشتم. من... من فقط میخوام برادرم توی امنیت و آرامش باشه. سامان لبخند مغمومی زد. - اشکالی نداره؛ ناراحت نباش. امیرعلی چمدانی که تقریباً درحال رها شدن از پنجهی بیجانش بود را گرفت و گفت: - رفتن شما هیچ مشکلی رو حل نمیکنه، فقط باعث میشه که خودتون و برادرتون بیشتر توی دردسر بیوفتین. چمدانش را رها کرد. شاید حق با آن دو بود؛ شاید اینبار هم باید در برابر مشکلاتش تسلیم میشد. *** با دست روی میز ضرب گرفته بود. صدای صحبت امیرعلی، سامان و قادر را از داخل سالن میشنید و قلبش محکم و پرکوبش میتپید. نگاه بیحواسش به طلعتی که پای گاز مشغول آشپزی بود خیره بود و ذهنش جایی میان صحبتهای سامان و قادر مانده بود. سامان قادر را به عمارت آورده بود تا به خیال خودش او را راضی کند تا دست از سر او و پرهام بردارد. زیاد به رضایت دادن قادر امیدوار نبود، اما اندکی ته دلش از حمایتهای سامان گرم بود. - آبجی، بابا قادر چرا اومده اینجا؟ لبخند اجباری زد. چطور باید به پسرک میگفت که قادر برای بردن او آمده؟ خودش هیچ، اما پرهام چطور قرار بود با این مسئله کنار بیاید؟ - اومده تو رو ببینه. پرهام کمی خودش را روی صندلیاش جابهجا کرد و نگاهش را به او دوخت. - پس چرا ما اومدیم اینجا؟ طلعت نیم نگاهی سمت او انداخت و به چهرهی نگران و آشفتهاش لبخند زد. - برای اینکه قبلش میخواست با عمو سامان حرف بزنه. پیش از آنکه پسرک فرصتی برای دوباره سؤال کردن پیدا کند صدای داد و فریاد قادر باعث شد از جا بپرد. با هول و ولا از آشپزخانه بیروند دوید و خودش را به سالن رساند.