رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

سایه مولوی

نویسنده انجمن
  • تعداد ارسال ها

    178
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    2
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط سایه مولوی

  1. دستش روی پایش چنگ شد. کلافه غرید: - چی میگی تو؟ زن حامله رو که نمیشه طلاق داد! قادر سر پایین انداخت و گفت: - با پول همه چی میشه، پول که داشته باشی همه کار می‌تونی بکنی. پوست ور‌آمده لبش را به دندان گرفت. تمام تنش می‌لرزید؛ انگار که در درونش زلزله‌ای رخ می‌داد! - چرا... چرا این‌کار رو با مادرم کرد؟ چرا طلاقش داد؟! قادر سر بالا گرفت. پوزخند تمسخر‌آمیزی روی ل*ب‌هایش که دیگر کبود نبود، خودنمایی می‌کرد. - شلوارش دو تا شده بود. اخم درهم کشید. - چی؟ قادر نفسش را بیرون داد و ادامه داد: - یه زن دیگه‌ هم تو زندگیش بود، می‌خواست با اون باشه، مادرت هم مزاحمی بود که باید از زندگیش می‌رفت. با خودش فکر کرد، پس چرا هیچ زنی توی زندگی احتشام نبود؟! یعنی می‌شد که احتشام پدرش نباشد؟! می‌شد که ‌فکرهایش، آن عکس‌ها و ‌آن اسم داخل شناسنامه مادرش فقط یک شوخی مسخره باشد؟! - تو... تو پدرم رو می‌شناختی؟ تا حالا دیده ‌بودیش؟ قادر سر تکان داد و گفت: - آره، یکی دوبار مادرت رو بردم که از دور ببینتش، بیچاره مادرت بعد از اون همه اتفاق هنوز هم اون مرد رو دوست داشت. با دلهره پرسید: - اگه دوباره ببینیش می‌شناسیش؟ قادر لحظه‌ای فکر کرد. - شاید، آخه از اون روزها خیلی گذشته. دست داخل کیفش برد و عکس احتشام را بیرون کشید و به دست قادر داد. - این عکس... این عکس رو ببین، ببین همین بود؟ منتظر و مضطرب به قادر که عکس احتشام را با دقت برانداز می‌کرد نگاه می‌کرد و لبش را زیر دندانش می‌فشرد! در دلش دعا می‌کرد که اشتباه کند، که احتشام پدرش نباشد، که احتشام ‌آن مرد منفور در ذهنش نباشد! قادر عکس را به دستش داد و گفت: - من پدرت رو یکی دوبار اونم از راه دور دیده بودم، ولی اینی که توی این عکسه هم خیلی آشناس؛ فکر کنم... فکر کنم خودش باشه. لبش را محکم‌تر گاز گرفت. دهانش شوری خون را احساس می‌کرد، دست روی دهانش گرفت تا عق نزند! - تو... تو مطمئنی؟ مطمئنی که خودشه؟ قادر دوباره به عکس میان دستان او نگاه کرد و گفت: - آره، حالا که فکر می‌کنم انگاری خودشه... آره خودشه؛ اسمش... اسمش احتشام بود فکر کنم! آره اسمش علیرضا احتشام بود. عکس را در کیفش چپاند و بلند شد. قادر پرسید: - تو این عکس رو از کجا آوردی؟ این مرد رو کجا دیدی؟ بی‌توجه به سوال قادر سمت در خروجی به راه افتاد. جواب سوالاتش را گرفته ‌بود، حکم تاییدی به تمام افکار لعنتی‌اش زده بود. دیگر که ماندنش فایده‌ای نداشت! *** دست به دیوار گرفت و لحظه‌ای ایستاد. سرش گیج می‌رفت و پاهایش از قدم زدن‌های بی‌هدفش درد می‌کرد! حال خودش را نمی‌فهمید. گیج بود، گنگ بود، ناراحت بود و عصبی بود، اما حسی مانعش می‌شد که فریاد بزند یا حتی گریه کند! انگار که در یک خلاء گیر کرده بود! انگار که مغزش، قلبش و تمام احساساتش به خواب رفته‌ بود! درحالی ‌که میل زیادی به فرار کردن و رفتن و دور شدن از عمارت احتشام داشت به ناچار وارد خانه شد. راه سنگ‌فرشی حیاط را سلانه‌سلانه و بی‌جان طی می‌کرد. عجیب بود، اما عمارتی که تا به امروز در نظرش مثل بهشت زیبا و با شکوه می‌‌آمد حالا نفرت‌انگیز شده‌بود! آنقدر نفرت‌انگیز که دلش نمی‌خواست حتی نگاهش کند! عمارتی که روزی مادرش به بدترین شکل آن را ترک کرده ‌بود نباید هم زیبا می‌بود!
  2. - کار خیلی خوبی کردین که اومدین اینجا، می‌دونین ‌آدم‌هایی که درحال ترک هستن به حمایت خانواده‌شون واقعاً نیاز دارن. با دستش روی دسته صندلی‌ فلزی‌اش ضربه می‌زد. این انتظارها داشت کلافه‌اش می‌کرد! - گفتین دخترشون هستید، بله؟ به چشمان سبز رنگ و کنجکاو مرد نگاه کرد و به تکان دادن سرش اکتفا کرد. کاش صدای مرد را نمی‌شنید. کاش کمی ساکت می‌شد تا بتواند ذهن آشفته‌اش را سر و سامانی بدهد! - آقا قادر توی این چندوقته روزهای سختی رو گذروندن، خیلی‌ها طاقت درد کشیدن روزهای اول رو ندارن، اما آقا قادر با انگیزه‌ای که داشت تونست از اون برهه عبور کنه و حالا هم حالش خیلی بهتر شده. چشمانش را لحظه‌ای روی هم گذاشت. داشت دیوانه می‌شد! این مردک هم فکر کرده ‌بود که برای دیدن قادر آمده و برایش سخنرانی راه انداخته ‌بود. کاش ساکت می‌شد؛ حوصله شنیدن از قادر را نداشت‌؛ حال قادر برایش مهم نبود، اصلاً برای شنیدن این حرف‌ها که نیامده بود! برای گرفتن جواب سوالاتش آمده ‌بود. برای پایان دادن به ‌شک‌ها و ترس‌هایش. - بفرمایید، اینم آقا قادر سالم و سرحال. از جایش برخاست و نگاهش را به قادر دوخت. از روزی که دیده بودش لاغرتر شده‌ بود، اما تیرگی زیر چشمانش بهبود پیدا کرده و رنگ صورتش به حالت عادی برگشته بود. پیش رویش که ایستاد سر بلند کرد و گفت: - سلام. قادر سر تکان داد و جواب داد: - سلام. مرد با لبخند رو به قادر کرد و گفت: - خب آقا قادر، من شما رو با دخترتون تنها می‌ذارم، مطمئناً حرف‌های پدر و دختری زیاد دارید. با رفتن مرد نفس راحتی کشید. مردک با آن‌همه سخنوری‌اش داشت عصبی‌اش می‌کرد! قادر به صندلی فلزی که تا لحظاتی پیش، رویش نشسته بود اشاره کرد و گفت: - چرا وایسادی؟ بشین. قدمی پس رفت و خودش را روی صندلی رها کرد. قادر روی صندلی رو‌به‌رویش نشست. - خوب کردی اومدی، پرهام رو با خودت نیاوردی؟ نفس عمیقی کشید. مضطرب بود، از پرسیدن سوالاتش واهمه داشت. - چی‌شده؟ چرا هیچی نمیگی؟ آب دهانش را قورت داد. کمی فرصت لازم داشت تا به خودش مسلط شود، تا بتواند ل*ب باز کند و سوال‌هایش را از سرش بیرون بریزد. - قادر، تو... تو پدرم رو می‌شناسی؟ قادر متعجب نگاهش کرد. به وضوح جا خوردن را در چهره‌اش می‌دید. - چرا... چرا می‌پرسی؟! کمی به جلو خم شد و در چشمان قادر خیره شد. - گفتی اگه بخوام از پدرم برام میگی، حالا می‌خوام بشنوم... بگو. قادر مصرانه تکرار کرد: - چرا می‌خوای بدونی؟ چی‌شده که واسه پرسیدن از پدرت تا اینجا اومدی؟ چه اتفاقی افتاده؟ با حرص فریاد کشید: - پرسیدم از پدرم چیزی میدونی یا نه، فهمیدنش اینقدر سخته؟ قادر دستانش را بالا گرفت و گفت: - باشه... باشه بهت میگم فقط داد نزن... تو آروم باش هر چی که بخوای بهت میگم. آرامش؟! این تنها چیزی بود که این روزها سراغش نمی‌آمد! - از پدرم چی می‌دونی؟ می‌شناسیش؟ تا حالا... تا حالا دیدیش؟ قادر آرام سر تکان داد. - منم... منم همون چیزهایی رو می‌دونم که از مادرت شنیدم، این‌که یه مرد پولدار بوده که یه شرکت داشته، این‌که مادرت رو وقتی که حامله بوده طلاق میده و از خونه‌اش میندازتش بیرون.
  3. بقیه پوشه‌ها را روی زمین انداخت و پوشه مورد نظرش را باز کرد. همان مدارک بود؛ همانی که شبیه‌شان را در خانه داوودی دیده ‌بود. بالاخره پیدایشان کرده ‌بود! پوشه را داخل لباسش پنهان کرد؛ بالاخره کارش داشت در این خانه تمام می‌شد. دفترها و کاغذها را برداشت و داخل گاوصندوق جا داد، نمی‌خواست اتاقش را همانطور بهم ریخته رها کند. نگاهی به دور و برش انداخت تا چیزی را جا نگذارد. چشمش که به عکسی که پشت‌و‌رو روی زمین افتاده ‌بود خورد؛ پوفی کشید. خم شد و آن را برداشت. احتمالاً از داخل همان آلبوم قدیمی افتاده بود. پشت‌ورویش که کرد، نگاهش که به تصویر عکس افتاد؛ انگار دنیا برایش لحظه‌ای از حرکت ایستاد! این تصویر! این عکس! اینجا چه می‌کرد؟! آلبوم را چنگ زد و بازش کرد. گیج شده بود! آلبوم را ورق زد. این عکس‌ها! این آدم‌ها! چه خبر بود؟! عکس مادرش چرا آنجا بود؟! آن‌هم با لباس عروس و در کنار احتشام! نمی‌فهمید، ماجرا چه بود؟! مادرش در کنار احتشام چه می‌کرد؟! عکس مادرش در این آلبوم چه می‌کرد؟! دوباره به عکس‌ها نگاه کرد. مادرش بود، امکان نداشت اشتباه کند؛ یکی شبیه همین عکس‌ها را از مادرش با لباس عروس در خانه خودشان دیده‌بود. اینجا چه خبر بود؟! *** در کمدش را با شتاب باز کرد. خم شد و کوله قدیمی‌اش را از داخل کمد بیرون کشید. نفس‌هایش سنگین و قلبش آشوب بود! با اضطراب تمام وسایل کوله را روی زمین خالی کرد. وسایل مادرش بود، روزی که به این خانه می‌آمد تمام وسایل قدیمی مادرش را در این کوله کهنه گذاشته ‌بود. شناسنامه مادرش را برداشت. بازش که کرد، نگاهش که به اسم نوشته شده توی صفحه شناسنامه‌اش افتاد، چشمانش سیاهی رفت و روی زمین رها شد! داشت چه اتفاقی می‌افتاد؟! این اسم! شاید... شاید اشتباهی شده بود! شاید این فقط یک تشابه اسمی بود! حتماً یک تشابه اسمی مسخره بود! سر پایین انداخت، اما... اما آن عکس‌ها! عکس مادرش و احتشام! آن‌ها که دیگر اشتباهی نبود! نگاهش روی وسایل بیرون ریخته از کیف دو دو می‌زد! چشمش میانشان روی قاب عکسی نشست. دست برد و عکس را برداشت. همان عکسی که مادرش، از پدرش نشانش داده بود؛ خودش بود... خودِ خودش بود! با وجود پیر شدنش، شکسته شدنش، اما می‌فهمید که خودش بود! ناخودآگاه به خنده افتاد! خنده‌ای بلند و هیستریک؛ خنده‌ای از سر بیچارگی، از سر حیرت و برای بازی مزخرفی که روزگار برایش ترتیب داده بود! چنگی به موهایش زد. میان خنده اشک چشمانش سرازیر شد! اشتباه نبود! سر تکان داد. لعنتی... اشتباهی درکار نبود! چرا زودتر نفهمیده بود؟! چرا حالا؟! چرا درست همین امشب؟! دست روی دهانش گرفت و هق زد، هنوز هم نمی‌فهمید! هنوز هم باورش نمی‌شد! باورش نمی‌شد که احتشام همانی باشد که او و مادرش را رها کرده! مردی که تمام عمرش او را مقصر سختی‌ها و مشکلاتش می‌دانست! مردی که هیچ‌وقت نخواسته‌ بود دنبالش بگردد! حالا او سر از خانه‌اش در آورده بود! آن‌هم برای دزدی! چرا این اتفاق‌ها باید می‌افتاد؟! چرا تمام این اتفاق‌ها باید برای او می‌افتاد؟! چرا حالا؟! چرا درست همین امشب که داشت کارش را تمام می‌کرد؟! سرش را میان دستانش گرفت. تمام فکرها در سرش می‌چرخید. تصاویر بی‌ربطی در سرش بهم می‌پیچید. کتک خوردن‌هایش از قادر، بدحالی‌های مادرش، بی‌پولی‌شان، دزدی کردن‌هایش، محبت‌های احتشام، انگار که... انگار که داشت دیوانه می‌شد! انگار که داشت به یک جنون کامل می‌رسید! چرا احتشام نبود؟! چرا آن روزها نبود؟! چرا او و مادرش را نخواسته ‌بود؟! از جایش بلند شد. تلوتلو می‌خورد؛ مثل کسی که با پتک به سرش کوبیده ‌باشند! دنیای اطرافش تاریک شده بود انگار، که چشمانش خوب جایی را نمی‌دید! دور خودش چرخید. سرش گیج می‌رفت، تنش تاب می‌خورد! لحظه‌ای ایستاد. بسته قرصش را از روی پاتختی چنگ زد، از دیشب هنوز آنجا بود. سه‌تایش را بدون آب قورت داد. اگر همه‌اش را می‌خورد، شاید از این فکرها راحت می‌شد، از دست آدم‌ها هم! خودش را روی تخت کنار پرهامی که غرق خواب بود رها کرد. اشک‌هایش همچنان می‌ریخت و بالشش را خیس می‌کرد. غلتی زد و جنین‌وار در خودش مچاله شد. افکارش درهم و آشفته در سرش جولان می‌دادند. پتویش را روی سرش کشید و آرام هق زد. لعنت به افکارش! کاش می‌مرد! کاش تمام آدم‌های دنیا می‌مردند! کاش همه چیز تمام می‌شد! کاش همه زندگی‌اش تمام می‌شد!
  4. برای یک لیوان شیر این همه تشکر می‌کرد؟! لبخند دستپاچه‌ای زد و گفت: - خواهش می‌کنم، یه لیوان شیر که دیگه این حرف‌ها رو نداره! احتشام هم لبخند زد. - نه فقط برای اون لیوان شیر، به‌خاطر همه چیز. متعجب زیر ل*ب تکرار کرد: - همه چیز؟! احتشام ادامه داد: - برای کارهایی که برای مادر می‌کنی، برای محبت‌هایی که به همه ما می‌کنی. ل*ب گزید؛ کاش دیگر ادامه نمی‌داد، نمی‌خواست بغضش بشکند! - من که کاری نکردم. احتشام لبخند محوی زد. - شاید خودت متوجهش نباشی؛ اما از وقتی که تو به این خونه اومدی حال همه ما بهتره؛ انگار یه جون تازه به کالبد این خونه و آدماش دمیده. سر پایین انداخت. حس بدی داشت از این‌که فردا صبح نظر همه راجع به او عوض می‌شد! - اوه! نمی‌دونستم یه لیوان شیر اینجوری معجزه می‌کنه! سر بالا گرفت و نگاهش کرد. چشمان احتشام کمی خمار شده ‌بود؛ انگار که قرص‌ها داشت اثر می‌کرد. - خب، برید استراحت کنید. احتشام اشاره‌ای به ورقه‌های تلنبار شده روی میزش کرد و با بی‌حالی که ناشی از اثر قرص‌ها بود، گفت: - نمیشه، باید اینا رو جمع‌وجور کنم. آب دهانش را همراه با بغضی که گلویش را گرفته بود قورت داد. - شما برید استراحت کنید، من اینجا رو مرتب می‌کنم. احتشام عینکش را روی میز انداخت و با گیجی بلند شد. - خیلی لطف می‌کنی! با چشمان اشکی بیرون رفتنش را تماشا کرد. دلش می‌خواست احتشام مخالفت کند و او را از اتاقش بیرون کند؛ اما... . از رفتنش که مطمئن شد داخل اتاق برگشت و در را بست. لحظه‌ای گیج و حیران ایستاد. چه مرگش شده بود؟! با دست روی چشمانش کشید. چه مرگش شده بود که دست و دلش می‌لرزید؟! باید کارش را تمام می‌کرد، حالا که وقت جا زدن نبود! روبه‌روی گاوصندوق زانو زد. دستانش می‌لرزید؛ تمام تنش می‌لرزید! چسب را به آرامی از صفحه کلید جدا کرد. چراغ قوه‌اش را از جیبش بیرون کشید و نورش را روی تکه چسب تاباند. قسمت‌هایی شبیه به اثر انگشت روی تکه چسب دیده می‌شد و با یک نگاه به صفحه کلید می‌توانست بفهمد که رمز از اعداد یک، دو، سه و هفت تشکیل شده. نفسش را بیرون داد. شانس با او یار بود که رمز، رقم طولانی‌تری نبود وگرنه پیدا کردنش تا خود صبح طول می‌کشید! لبش را به دندانش گرفت و فکر کرد. بهتر بود که از کوچک‌ترین اعداد به ترتیب شروع می‌کرد. اعداد روی صفحه کلید را فشرد. یک، دو، سه و هفت، اما در باز نشد. باز هم امتحان کرد. یک، سه، دو و هفت؛ باز هم در باز نشد. نفس عمیقی کشید و عرقی که از شدت اضطراب به پیشانی‌اش نشسته‌بود را پاک کرد. به فکرش رسید که رمز شاید یک تاریخ باشد. دوباره امتحان کرد. یک، سه، هفت و دو و این‌بار رمز تأیید شد. چشمانش را بست و لبخند تلخی زد. فکرش را هم نمی‌کرد، روزی که پس از این‌همه مدت به هدفش رسیده‌بود، دلش می‌خواست بنشیند و زار زار گریه کند! دستی به بینی‌اش کشید تا جلوی گریه کردنش را بگیرد. دست برد و دستگیره گاوصندوق را کشید. در که باز شد نفسش را عمیق بیرون داد. داخل گاوصندوقش پر بود از دفتر، کاغذ و پوشه‌هایی با طرح و رنگ‌های مختلف. دفترها و کاغذها را یک‌به‌یک بیرون کشید و با نگاه سرسری به آن‌ها سرش را با کلافگی تکانی داد‌! هیچ‌کدام مدارکی که می‌خواست نبودند. همه را روی زمین انداخت و دوباره به گشتن مشغول شد. در میان کوله‌بار کاغذها، چشمش به آلبومی قدیمی افتاد. با گیجی اخم کرد، چه کسی آلبوم عکس را توی گاوصندوق می‌گذاشت؟! خواست بازش کند و نگاهی داخلش بی‌اندازد، اما منصرف شد؛ حالا وقت این کنجکاوی‌ها نبود، هر لحظه ممکن بود یک نفر وارد اتاق شود. آلبوم را هم روی کاغذهای تلنبار شده انداخت و دوباره مشغول جستجو شد. یک‌به‌یک پوشه‌ها را برداشت و نگاهشان کرد. در میانشان یکی شبیه به همانی بود که دنبالش می‌گشت.
  5. سر بالا انداختنش را که دید دوباره به هق‌هق افتاد. - من نمی‌خواستم آدم بدی باشم... من نمی‌خواستم؛ ولی مجبور شدم مجبورم کردن... ! سرش را از روی پاهای ملکتاج برداشت. کمی آرام‌تر شده‌ بود و انگار هورمون‌های دیوانگی‌اش فروکش کرده‌ بود! اشک‌هایش را با پشت دستش پاک کرد. ملکتاج هنوز با نگرانی نگاهش می‌کرد. برای رفع و رجوع رفتار دیوانه‌وارش خنده‌ای کرد و گفت: - ببخشید گاهی اینطوری میشم، فشار زندگیه دیگه! از جایش بلند شد و در مقابل نگاه مبهوت ملکتاج سینی غذایش را برداشت و سمت در رفت. خودش هم فکر می‌کرد، همین امشب اگر کار را تمام نمی‌کرد؛ آخر سر باید از این خانه یک راست راهی دایونه‌خانه‌ می‌شد! *** دو تا از قرص‌ها را از لفافش بیرون کشید و درون لیوان انداخت. قرص‌ها آنقدری قوی بود که می‌توانست هر آدمی را به خواب عمیق ببرد. سینی را برداشت و سمت پله‌ها به راه افتاد. در دلش آشوب به پا بود و آنقدر اضطراب داشت که ضربان قلبش را در سرش می‌شنید! پشت در اتاق ایستاد. راهروی فرو رفته در تاریکی را تنها نور کمی که از زیر در اتاق کار احتشام بیرون می‌زد روشن کرده ‌بود. چشمانش را لحظه‌ای بست و نفس عمیقی کشید؛ باید آرام می‌بود اینطوری راهی از پیش نمی‌برد و خودش را لو می‌داد. با پشت دست چند تقه به در زد. - بفرمایید. نفس عمیق دیگری کشید و سعی کرد که جلوی لرزش دستانش را بگیرد، اما خیلی هم موفق نبود! در را هل داد و از لای در سرکی کشید، احتشام پشت میزش نشسته و با برگه‌های زیر دستش مشغول بود. - اجازه هست؟ احتشام نگاهش کرد و سر تکان داد. - بفرما. با تردید و تعلل وارد اتاق شد. احتشام پرسید: - کاری داشتی؟ سینی میان دستانش را کمی بالا گرفت و گفت: - براتون شیر گرم آوردم. احتشام با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد. لبخند پر اضطرابی به چهره متعجبش زد و جلوتر رفت و در همان حال گفت: - طلعت خانم می‌گفتن شب‌هایی که بی‌خواب میشین خودتون رو با کار کردن مشغول می‌کنید. زیر سنگینی نگاهش سینی را روی میزش گذاشت و عقب کشید. - شیر گرم کمک میکنه راحت‌تر بخوابید. احتشام گفت: - لازم نبود شما با این پا... . میان حرفش پرید و گفت: - من خوبم آقای احتشام. احتشام لبخندی زد. - خدا رو شکر که خوبی، ممنون بابت این. و لیوان را برداشت و ل*ب زد. دستانش را مشت کرد تا جلو نرود و لیوان را از دستش نگیرد! - این بی‌خوابی‌ها یه حسن‌هایی هم داره، یکیش اینه که می‌تونم به کارهایی که توی طول روز وقت انجام دادنش رو ندارم برسم. بی‌حواس سر تکان داد. دل دل می‌زد که از اتاقش بیرون برود و قیدِ این کار را بزند! - بله، ولی به آسیبی که به بدنتون میرسونه نمی‌ارزه مطمئناً. احتشام سر تکان داد. - درسته. باقی شیر را هم سر کشید و لیوان خالی را داخل سینی برگرداند. سینی را از روی میز برداشت و گفت: - من دیگه میرم، شبتون بخیر. دست به دستگیره برد تا از اتاق خارج شود که احتشام صدایش زد. با کمی تعلل برگشت؛ کاش می‌گذاشت برود، کم مانده بود از شدت اضطراب غش کند! - ممنونم.
  6. قاشقی از غذا را دهان پیرزن گذاشت. به سختی توانسته ‌بود طلعت را راضی کند، که اجازه دهد خودش ناهار ملکتاج را بدهد. دلش کمی درددل کردن می‌خواست؛ کمی خالی کردن آن‌همه دردی که در سینه‌اش بود و چه کسی بهتر از این پیرزن بی‌زبان؟! پیرزن آرام لقمه‌اش را می‌جوید. تلخندی زد، پیرزن این روزها کمتر بدقلقی می‌کرد. انگار که او هم به وضعیتش عادت کرده بود. دستمالی برداشت و گوشه لبش که چرب شده‌ بود کشید. دلش برای این پیرزن لجباز تنگ می‌شد. زیاد نمی‌گذشت از وقتی که با او کنار آمده ‌بود. سر که بلند کرد ملکتاج خیره نگاهش می‌کرد‌. لبخندی زد و گفت: - انگاری حالتون امروز خیلی خوبه. دست پیرزن روی دستش نشست. نم اشکی به چشمانش نشسته‌ بود. نگاه پیرزن هم نگران بود، مثل احتشام و مثل طلعت. ل*ب زیر دندان فشرد.‌ بغض تا گلویش آمده بود! احساس گناه بدی داشت، احساس کثیف بودن! مثل اولین باری که دزدی کرده بود! - نگران نباشین، من خوبم... یعنی خوب میشم، یه کم که بگذره... ! با پشت دست نم چشمانش را گرفت و ادامه داد: - یه کم که بگذره آروم‌تر میشم. من عادت دارم... به دل کندن و رفتن عادت دارم! چشمان پیرزن هم به اشک نشسته‌بود. تندتند سر تکان داد. رفتارهایش عصبی و غیر قابل کنترل بود! انگار که یک نفر دیگر درون وجودش بود که وادارش می‌کرد، به حرف زدن، به گریه کردن و بیرون ریختن دردهایش! - به خیلی کارهای دیگه‌ام عادت دارم، دفعه اولم که نیست! کارهای بدتر از اینم کردم! پلک که زد قطره اشکی روی صورتش سر خورد. - من کارهای خیلی بدی کردم! هق زد و نالید: - خیلی بد! به دستان ملکتاج چنگ زد و خودش را روی تخت رها کرد. - من آدم بدی‌ام، نه؟
  7. با شنیدن صدای زنگ موبایلش، کتابی که در دست داشت را روی عسلی کنار تختش گذاشت. رو به پرهام که پایین تختش مشغول بازی با پازل‌هایش بود کرد و گفت: - داداشی میری اون موبایل من رو بیاری؟! پسرک سر بلند کرد و پرسید: - کجاست؟! لبخند محوی به لبش آمد. پسرک آنقدر غرق بازی‌اش بود که صدای زنگ موبایلش را نشنیده‌ بود. با انگشت به کیفش که روی میز آرایش بود اشاره کرد و جواب داد: - تو کیفم، روی میز. پسرک سمت میز دوید و کیفش را برداشت و سمتش آمد. دستی میان موهای پسرک کشید و با تشکری او را پی بازی‌اش فرستاد. موبایلش را از کیفش بیرون کشید و به صفحه‌اش نگاه کرد. شماره داوودی بالای صفحه موبایلش افتاده‌بود. غری زیرلب زد. مردک انگار مویش را آتش زده بودند! - الو... . داوودی بدون مکث پرسید: - چی‌شد، تونستی کاری بکنی؟! دو روز دیگه بیشتر مهلت نداری ‌ها! پوفی کشید. - رمز گاوصندوقش رو پیدا کردم امشب مدارک رو برمی‌دارم. داوودی با همان لحن دستوری همیشگی‌اش گفت: - چرا شب؟ همین حالا کار رو تموم کن. پیشانی‌اش را به کف دستش فشرد، واقعاً فکر می‌کرد که به عقل خودش نمی‌رسد؟! - نمیشه، وقت‌هایی که احتشام خونه نیست در اتاقش قفله؛ کلیدش هم نمی‌دونم کجاست. صدای نفسش را که با کلافگی بیرون داد شنید. چرا نپرسیده‌ بود که آن مدارک چه بود که آنقدر برایش اهمیت داشت؟! - خیلی خب فقط حواست باشه که گند نزنی. با حرص غرید: - باشه. داوودی با لحن آرام و مرموزی گفت: - می‌دونی که اگه دست از پا خطا کنی و کارِت رو درست انجام ندی چی میشه؟ پشت دستش را روی دهانش فشرد تهدیدش می‌کرد؟! مردک لعنتی! مردک زورگوی عوضی لعنتی!
  8. طلعت لبخندی به چهره درهم پسرک زد و گفت: - اگه شیر نخوری که بزرگ و قوی نمیشی. پرهام با تعجب ابرو بالا انداخت و گفت: - واقعاً؟! طلعت آرام خندید و جواب داد: - آره واقعاً، حالا شیرت رو بخور تا زود بزرگ بشی، خب؟ پسرک سر تکان داد. - چشم طلعت جون. سر پایین انداخت. قابل کتمان نبود، پرهام به محبت‌های این خانواده خو گرفته‌بود، خودش هم. داشتند کم‌کم با این خانواده اُخت می‌شدند؛ اما انگار هیچ‌وقت هیچ‌چیزی قرار نبود بر وِفق مرادش پیش برود. - پات بهتره دخترم؟! نگاهی به طلعت انداخت. این خانه انگار میان افرادش مهر و محبت پخش می‌کرد! - بله خوبم. طلعت سر تکان داد. - خدا رو شکر که در نرفته، ضرب دیدگی هم زود خوب میشه؛ فقط باید استراحت کنی. لبخند اجباری زد و تشکر کرد و از پشت میز برخاست. دیگر نمی‌توانست تحمل کند! دیگر نمی‌توانست آن‌همه محبت را ببیند و از خودش متنفر نشود! دیگر نمی‌توانست بماند و برای خودش آرزوی مرگ نکند! - پرهام جان، پاشو به خواهرت کمک کن بره تو اتاقش استراحت کنه. سر بالا انداخت و گفت: - نه لازم نیست، خودم میتونم برم. طلعت اخم محوی به ابروهای کم پشت و کمانی‌اش نشاند و گفت: - دیگه چی؟ ندیدی آقا چقدر سفارش کرد که به پات فشار نیاری؟! با بغض سرش را برگرداند. این محبت‌هایشان آخر او را از عذاب وجدان می‌کشت! پرهام دستش را گرفت و کمکش کرد تا پله‌ها را آهسته بالا برود. مشتش را بر روی نرده‌های چوبی فشرد. دردی در تمام تنش جولان می‌داد! پایش درد نداشت؛ قلبش بود که درد داشت. انگار که دستی نامرئی میان سینه‌اش قلبش را در مشت گرفته و می‌فشرد!
  9. دکتر سر تکان داد و احتشام با اخم محوی نگاهش کرد. دلیل اخمش را نمی‌دانست؛ شاید هم فهمیده‌ بود آن روز که از پارک آمده ‌بود، لنگ نمی‌زد. دکتر لبخندی زد که از میان ریش و سبیل بلند و جوگندمی‌اش به سختی دیده می‌شد. - که اینطور، از جوون‌های سر به‌ هوای امروزی بیشتر از این هم انتظار نمیره. کمی مکث کرد و با نگاهی که سمت احتشام انداخت، ادامه داد: - گفتم که احتمالاً ضرب دیده، ولی برای اطمینان یه عکس از پات بگیر بیار ببینم. ماشین که جلوی در عمارت ایستاد سمت احتشام برگشت. به شدت عذاب وجدان داشت و به شدت از کاری که احتشام برایش کرده‌ بود شرمنده بود! - خیلی ممنونم، به‌خاطر من از کارتون هم افتادین امروز! احتشام تنها به لبخندی اکتفا کرد و جای جوابش گفت: - یه چند روزی به خودت استراحت بده، کارهای مادرم رو هم میگم طلعت انجام بده. سرش را تکان داد و گفت: - اما من خوبم. احتشام اخم محوی کرد و در عین حال لبخند کوچکی زد و گفت: - آدم خوب نیست روی حرف بزرگ‌ترش حرف بزنه. با ناراحتی سر تکان داد و گفت: - چشم! احتشام لبخند محوی زد. - بی‌بلا، رفتی داخل به طلعت بگو بیاد بیرون باهاش کار دارم. *** - آقای احتشام رفتن؟ طلعت درحالی که میز صبحانه را برایش می‌چید سر بلند کرد و گفت: - آره رفت، بیا بشین با پرهام صبحانه بخورین. صندلی را عقب کشید و نشست. هنوز هم بغض داشت و هنوز هم از محبت‌های احتشام شرمنده بود. - آبجی حالت خوبه؟ سر بالا گرفت و چندبار پلک زد، می‌توانست به همین راحتی تمام محبت‌هایش را فراموش کند؟! می‌توانست بی‌توجه به تمام خوبی‌هایش به او و اعتمادش خیانت کند؟! - خوبم. پسرک با کنجکاوی پرسید: - پس چرا صبحانه‌ات رو نمی‌خوری؟ سر تکان داد و گفت: - می‌خورم عزیزم، می‌خورم. قاشق را در لیوان چایش چرخاند و بی‌حواس به پرهام و طلعت چشم دوخت. - لیوان شیرت رو کامل بخوری‌ها، آفرین پسر خوب. پرهام نق زد: - ولی من شیر دوست ندارم.
  10. احتشام در تأیید حرفش سر تکان داد، اما در نگاهش شک و تردید موج می‌زد. تردیدی که او را می‌ترساند! - دکتر رفتی؟! سر بالا انداخت و گفت: - نه لازم نیست، خودش خوب میشه. طلعت قدمی سمتش برداشت و گفت: - این چیزها رو نباید سرسری گرفت، خدایی نکرده اگه دررفته باشه چی؟! لبخند مصنوعی زد. - نه در نرفته. احتشام گفت: - به هر حال احتیاط شرط عقله، برو لباس بپوش بریم بیمارستان. با ناراحتی به احتشام نگاه کرد. چرا این کارها را با او می‌کرد؟! او که لیاقت محبتش را نداشت! - خیلی ممنون ولی، من خوبم احتیاجی به دکتر رفتن نیست. طلعت دست روی بازویش گذاشت و با محبت گفت: - آقا راست میگه دخترم، برو خودت رو به یه دکتر نشون بده حداقل ما خیالمون راحت بشه. خواست بهانه بیاورد. - آخه... ! احتشام صبر نکرد ادامه حرفش را بشنود و درحالی که سمت پله‌ها می‌رفت، گفت: - تا من میرم مدارکم رو بیارم، شما هم برو آماده شو. نگاهش از شیشه جلوی ماشین به مسیری که می‌رفتند خیره ‌بود. چند دقیقه‌ای بود که راه افتاده‌بودند و سکوتی میانشان جریان داشت. احتشام هرازگاهی به کسی زنگ می‌زد و از روند جلسه‌اش می‌پرسید و اطلاع می‌داد که دیر خواهد رسید و او در سکوت سعی در مقابله با بغضی داشت، که قصد خفه کردنش را کرده ‌بود! - آره گفتم که دیرتر میام؛ نه نمیتونم، یه کاری پیش اومده. با شرم و خجالت سر پایین انداخت و نگاهش را به صندل‌های مشکی ‌رنگش دوخت. احتشام اصرار کرده‌بود که به‌خاطر ورم مچ پایش کفش نپوشد. باز هم بغضش را قورت داد! احتشام به‌خاطر اویی که قصد دزدی از خانه‌اش را داشت از کارش زده‌بود و این عذاب وجدانش را هزار برابر کرده ‌بود! - حالت خوبه؟! با صدای احتشام سر بلند کرد و نگاهش کرد. تند و پشت هم پلک زد تا اشک جمع شده در چشمانش را پس بزند! - بله، خوبم. کنار بیمارستان احتشام ماشینش را ب*غل خیابان پارک کرد. از رفت‌وآمد بیمارستان مشخص بود که جایی نزدیک‌تر از آنجا جای پارک پیدا نخواهند کرد. احتشام بی‌آنکه حرفی بزند از ماشینش پیدا شد و سمت او آمد. حدسش سخت نبود که می‌خواست در را برای او باز کند، اما خودش زودتر از او دست به کار شد و در را باز کرد. با این‌که پایین آمدن از ماشین شاسی بلندش با آن پای دردناک مشکل بود، اما از احتشام کمک نخواست و خودش به سختی پایین آمد. همینطور هم عذاب وجدان دیوانه‌اش کرده‌ بود و نمی‌خواست بار اضافه‌ای بر روی شانه‌های احتشام باشد! احتشام دست سمت بازویش دراز کرد و پرسید: - میخوای کمکت کنم؟! کمی عقب کشید و سر تکان داد. - نه ممنون! *** دکتر با دو انگشت کمی مچ پایش را فشرد. از درد اخم درهم کشید و دکتر که از پشت شیشه‌های مستطیلی شکل عینکش نگاهش به او بود، پرسید: - درد داری؟! آهسته سر تکان داد. - یکم. دکتر پایش را رها کرد و درحالی که از جلوی پایش بلند می‌شد، گفت: - چیز خاصی نیست، احتمالاً ضرب دیده. پشت میزش که نشست، عینکش را بر روی بینی نسبتاً گوشتی‌اش جابه‌جا کرد و نگاهش را به او دوخت. - گفتی پات چرا اینطوری شده؟! نگاهش را از دکتر گرفت و به احتشامی که با دقت و کنجکاوی نگاهش می‌کرد دوخت. زبانش را روی ل*ب پایینش کشید و با تردید جواب داد: - توی پارک موقع دویدن پیچ خورد.
  11. ماندن در آن فضای خفقان‌آور سختش بود! دستگیره را گرفت و پایین کشید، اما در باز نشد. دوباره و دوباره امتحان کرد، اما در باز نمی‌شد! انگار احتشام در را قفل کرده‌بود. نچی کرد و دست در جیبش برد که سنجاقش را بیرون بیاورد و در را باز کند، اما در کمال تعجب سنجاق در جیبش نبود! چراغ قوه‌اش را روشن کرد و نگاهی به دور و اطرافش انداخت. نبود؛ سنجاق لعنتی‌اش هیچ کجا نبود! نفسش را با کلافگی بیرون داد! بدشانسی‌های امشبش انگار تمامی نداشت! کمی راه رفت و کمی فکر کرد. تنها یک راه خروج برایش مانده‌بود. باید از پنجره بیرون می‌رفت. خودش را به پنجره رساند و پرده را کنار زد. پنجره را باز کرد و به بیرون نگاه کرد. فاصله‌اش از زمین کمی زیاد بود و پس از بیرون رفتن از پنجره نمی‌توانست آن را ببندد و این خوب نبود، اما چاره دیگری نداشت! چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. انگار قرار بود در این خانه تمام کارهای نکرده‌اش را تجربه کند! دستانش را لبه پنجره گذاشت و آرام خودش را از پنجره بیرون کشید. خودش را به لبه پنجره آویزان کرد. فاصله‌اش تا زمین نسبتاً زیاد بود، اما او هم آدم ترسویی نبود. چشمانش را بست و دستانش لبه پنجره را رها کرد. با پاهایش روی زمین فرود آمد و لحظه‌ای به زمین خورد! چشمانش را از زور درد بست و مچ پای راستش را با دستانش فشرد. آنقدری درد نداشت که فکر کند شکسته یا دررفته ‌است. چراغ قوه‌اش را روشن کرد و نور را روی پایش انداخت؛ تغییر شکل استخوان یا کبودی نبود، پس احتمال داد که فقط ضرب دیده ‌باشد. از جایش برخاست و خاک لباس‌هایش را تکاند. همین که با پریدن از آن ارتفاع حداقل چهارمتری دست و پایش نشکسته‌بود جای شکر داشت! نگاهی به پنجره باز اتاق احتشام و پرده‌ای که حالا به‌خاطر باد تکان‌تکان می‌خورد انداخت. برای این یکی دیگر کاری از دستش بر نمی‌آمد! نور چراغ قوه را روی زمین انداخت و لنگ ‌لنگان سمت در ورودی خانه قدم برداشت. *** آرام و لنگ لنگان پله‌ها را پایین آمد. با این‌که شب قبل هم کمپرس آب سرد روی پایش گذاشته و هم پماد به پایش مالیده‌‌ بود، اما زیاد هم تأثیری نداشت و پایش هچنان درد داشت. آخرین پله را که پایین آمد؛ احتشام را پوشیده در کت و شلوار مشکی ‌رنگش که او را لاغر اندام‌تر نشان می‌داد دید، که مشغول صحبت با طلعت بود. نزدیکشان شد و گفت: - سلام. طلعت سر سمتش گرداند و با لبخند جواب داد: - سلام دخترم. به احتشام که جوابش را زیرلبی داده و دوباره به وارسی کیف دستی‌ چرمی‌اش مشغول شده‌ بود نگاه کرد. کمی کلافه به‌نظر می‌رسید. لحظه‌ای فکر به این‌که احتشام با دیدن پنجره‌ی باز اتاقش به او شک کرده‌ باشد، ته دلش را خالی کرد! با نگرانی و ترسی که سعی در پنهان کردنش داشت پرسید: - اتفاقی افتاده؟! احتشام سرش را با تأسف تکانی داد. - امروز یه جلسه مهم دارم و متأسفانه یکی از مدارکم رو گم کردم. نفسش را با آسودگی بیرون داد و بار دیگر خدا را بابت شانسی که شب قبل آورده‌ بود شکر کرد. - اَه اینجا هم که نیست! طلعت که کلافگی او را دید گفت: - آقا شما که همیشه مدارکتون رو توی گاوصندوق می‌ذاشتین. چشمانش از خوشحالی برقی زد! حالا احتشام باید سروقت گاوصندوقش می‌رفت، و این یعنی او به همین سادگی رمز گاوصندوقش را به‌‌دست می‌آورد. احتشام دستی به صورتش کشید و سر تکان داد. - آره راست میگی، پاک یادم رفته‌ بود! لبخند محوی زد و قدم برداشت تا از آن‌ها دور شود. تا چند ساعت دیگر به چیزی که می‌خواست می‌رسید و می‌توانست از این خانه برود و چیزی جز این نباید برایش مهم می‌بود. مهم تنها هدفش بود و بس! البته اگر می‌توانست این موضوع را به قلبی که هنوز هم از شدت ناراحتی و عذاب فشرده‌ می‌شد بفهماند! هنوز قدم بعدی را برنداشته‌بود که با حرف احتشام سرجایش متوقف شد. - می‌لنگی؟! سر سمت احتشام چرخاند و لبخند اجباری زد.
  12. سایه مولوی

    یکیشو انتخاب کن!

    لاغر موسیقی پاپ یا رپ؟
  13. سایه مولوی

    یکیشو انتخاب کن!

    خودم موهام فرفریه و دوسشون دارم پس فرفری ماشین شاسی‌بلند یا اسپورت؟
  14. سایه مولوی

    یکیشو انتخاب کن!

    بندری کیش یا رشت؟
  15. سایه مولوی

    یکیشو انتخاب کن!

    فرانسه برج ایفل یا برج میلاد؟
  16. سایه مولوی

    یکیشو انتخاب کن!

    انتخاب نگفتی.
  17. سایه مولوی

    یکیشو انتخاب کن!

    چیپس با طعم سرکه کوبیده یا قورمه سبزی؟
  18. آرام سنجاق را میان قفل بازی داد؛ قلق این‌کار دستش نبود و حالا با این اضطرابی که اجازه تمرکز کردن را نمی‌داد کارش سخت‌تر هم شده‌ بود. باز هم سنجاق را تکان داد و این‌بار قفل در با صدای تیکی باز شد. با باز شدن در لحظه‌ای چشمانش را بست و نفسش را عمیق بیرون داد. نمی‌دانست باید خوشحال باشد یا ناراحت! آهسته از جایش برخاست و نگاهی سمت اتاق خواب احتشام انداخت. نوری از زیر در پیدا نبود و امیدوار بود که خوابیده ‌باشد. دستگیره در را گرفت و آهسته پایین کشید؛ در که باز شد بغضی که از سر شب در گلو داشت هم بزرگ‌تر شد انگار! وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست؛ اینطوری اگر کسی هم وارد سالن می‌شد به بودن او در اتاق مشکوک نمی‌شد. آهسته و پاورچین سمت گاوصندوق قدم برداشت. این‌که اتاق خواب احتشام دقیقاً کنار و دیواربه‌دیوار اتاق کارش بود باعث می‌شد که محتاطانه عمل کند. جلوی گاوصندوق نشست و بسته چسب و قیچی را بیرون کشید. در آن تاریکی و نور کم چراغ قوه‌ کارش سخت شده‌بود. تکه‌ای از چسب نواری را به کمک قیچی جدا کرد. همانطور که سودی گفته‌ بود سعی کرد دستش با قسمتی از چسب که قرار بود روی صفحه کلید چسبانده شود تماسی نداشته ‌باشد. لحظه‌ای نفسش را حبس کرد تا نفس کشیدن تند و از سر اضطرابش باعث خراب شدن کارش نشود و اگر می‌توانست ضربان قلبش را هم کنترل کند، عالی می‌شد! درحالی که دو طرف چسب را گرفته ‌بود آن را با دقت روی صفحه کلید چسباند. کمی فاصله گرفت و دقیق نگاهش کرد. آنقدر خوب چسبانده شده‌ بود که حتی اگر کسی دقیق هم نگاهش می‌کرد، متوجه چسبی که بر رویش چسبانده‌ بود نمی‌شد. از جایش بلند شد و خواست از اتاق بیرون برود که صدای قدم‌هایی را شنید. از ترس سرجایش خشکش زد! صدای قدم‌ها پشت در اتاق متوقف شد. چشمانش از ترس و وحشت گشاد شده و قلبش انگار درون گلویش می‌زد! دستگیره در که به پایین کشیده‌ شد تنها توانست چراغ قوه‌اش را خاموش کند و به سمت میز کار احتشام شیرجه بزند. به سختی خودش را زیر میز کار احتشام جا کرده‌ بود. تن و بدنش میلرزید و صدای ضربان قلبش را در سرش می‌شنید. صدای باز شدن در اتاق را شنید. - اِ این در چرا بازه؟! دست روی دهانش گرفت تا صدای نفس‌نفس زدنش در آن سکوت به گوش احتشام نرسد. احتشام انگار که با خودش حرف می‌زد زمزمه‌وار گفت: - لعنت به این حواس پرت من! صدای قدم‌هایش که سمت میز می‌آمد را شنید. از ترس و وحشت چشمانش را بست. نمی‌فهمید احتشام این موقع شب در اتاق کارش چه می‌خواست؟! صدای خش‌خش ورقه‌های کاغذ روی میز را شنید و بعد صدای کلافه خود احتشام را. - اَه پس این موبایل کجاست؟ چشمانش را که گشود نگاهش به قیچی کوچکش که کنار گاوصندوق روی زمین افتاده‌بود افتاد. با چشمان گشاد شده از ترس به قیچی نگاه کرد. اگر احتشام این را می‌دید قطعاً لو می‌رفت. در دلش به خودش لعنتی فرستاد؛ این دیگر آخر بدشانسی بود! چشمانش را محکم روی هم می‌فشرد و در دلش خدا خدا می‌کرد که احتشام آن قیچی لعنتی را نبیند! که متوجه حضور او در اتاقش نشود! دعا می‌کرد که این‌بار هم به خیر بگذرد! لحظه‌ای بعد صدای قدم‌ها نزدیک‌تر شد. لبش را زیر دندانش فشرد. کم مانده‌ بود از شدت ترس و عذاب به گریه بیفتد! از زیر میز پاهای صندل‌پوش احتشام، که کنار میز ایستاده ‌بود را می‌دید. دستش را محکم‌تر روی دهانش گرفت تا صدایش در نیاید! کاش زودتر از اتاق بیرون می‌رفت، از شدت ترس چیزی نمانده ‌بود که سکته کند! همچنان در دلش دعا می‌خواند و به خدا التماس می‌کرد، که احتشام از میز دور شد و چند لحظه بعد برق اتاق خاموش شد و صدای بسته ‌شدن در را آمد. نفسش را با آسودگی بیرون داد و لبخند لرزانی به لبش آمد! انگار خدا هنوز هم او را فراموش نکرده‌ بود. انگار هنوز هم گاهی حواسش به او بود. از زیر میز که بیرون آمد قیچی‌اش را برداشت و سمت در رفت. می‌خواست که هر چه سریع‌تر از این اتاق خارج شود.
×
×
  • اضافه کردن...