-
تعداد ارسال ها
280 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
5 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط سایه مولوی
-
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
با بغض نالید: - بابا منم یه دخترم؛ منم احساس دارم! منم گاهی خسته میشم. کم توی زندگیم مصیبت نکشیدم که حالا متهمم میکنی به ضعیف بودن! با هقهق و فریاد ادامه داد: - آره اصلاً من ضعیفم! خسته شدم از اینکه این همه مدت بار یه زندگی رو به دوش کشیدم. خسته شدم از این که هر بلایی سرم اومد دم نزدم و تحمل کردم. از بچگی یه روز خوش ندیدم؛ بچه که بودم واسه کمک خرجیِ مادرم کار کردم. بزرگتر که شدم بازم کمک دستش شدم. مادرم مریض که شد واسه در آوردن خرج داروهاش همه کاری کردم؛ وقتی هم که مرد بهخاطر برادرم مجبور شدم کار کنم. دیگه خسته شدم از این همه کار، از این همه مشکل که تمومی نداره! خسته شدم از این که توی بدترین روزهای زندگیم حتی کسی رو نداشتم که بهم دلداری بده و بگه همه چی درست میشه! خسته شدم... . هنوز هق میزد و قصد داشت تمام حرفها و دردهایش را فریاد بزند که دست سامان دور کمرش پیچید و سمت او کشیده شد. فریادش با فرو رفتن در آغوش سامان و لمس گرمای آغوش امن و محکمش به هقهق آرامی تبدیل شد. سر بر روی سینهی سامان گذاشته و صدای هقهق آرامش با صدای قلب سامان که زیر گوشش تند و محکم میتپید، مخلوط شده بود. دردهایش را فریاد زده بود. غمهایش را اشک ریختهبود و حالا در آغوش مردی که دوستش داشت، مردی که محرم و برادرش بود فرو رفته بود و صدای «هیش» گفتن آرامش را در کنار گوشش میشنید. دستان سامان موهای بلندش را نوازش میکرد و او دستانش را مشت کرده بود تا دور کمر سامان حلقه نشوند. سامان کنار گوشش با صدای گرفتهی ناشی از بغض و فریادهای چند لحظهی قبلش، آرام گفت: - میدونم خستهای، میدونم که دیگه به کسی اعتماد نداری و میدونم که تحمل این اوضاع خیلی سخته، اما تو هم قوی هستی. تو توی تموم این سالها تکیهگاه مادر و برادرت بودی. هرکس دیگهای جای تو بود زودتر از اینها کم میآورد، اما به برادرت هم فکر کن. اون جز تو کسی رو نداره؛ حالا اگه تو هم بخوای یه بلایی سر خودت بیاری تکلیف اون چیه؟ میدونم سخته، اما بهخاطر برادرت دوباره سرپا شو. میدونی چند روزه که مدام بهت نگاه میکنه که شاید بهش توجه کنی؟ میدونی با تمومِ کوچیک بودنش چقدر نگران توئه؟ پس بهخاطر اون هم که شده دوباره بلند شو؛ دوباره زندگی کن. اینبار تنها نیستی؛ من هستم، بابا هست، ما همه پشتتیم و کمکت میکنیم. سر بلند کرد و به سامان نگاه کرد. هیچوقت انتظار این رفتار پرمهر را از سامان نداشت. آرام از آغوشش بیرون آمد. قلبش اینبار برخلاف همیشه که از بودن در کنار سامان تپش میگرفت آرام بود. آرامشی که از حس داشتنِ یک تکیهگاه به دست آورده بود. آرامشی که آن را مدیون سامان بود. سامانی که پسر احتشام و برادرش بود. قلبش از این فکر به درد میآمد، اما تصمیم گرفته بود آنقدر این فکر را به خورد قلبش بدهد تا شاید روزی زهرِ این احساسِ اشتباهی از قلبش بیرون برود. سامان لبخند مهربانی به رویش زد و گفت: - خب دیگه گریه بسه؛ الان هم بهتره به جبران بیتوجهیهای این چند روزهات به پرهام، بری و به اون وروجک بگی که قراره فرداشب بریم شهربازی تا من هم به قولم عمل کنم. از لفظ صمیمیِ سامان دربارهی برادرش لبخند زد. انگار در این چند روزه که او در خودش فرو رفته بود، سامان و پرهام خوب با یکدیگر صمیمی شده بودند. با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و پرسید: - چه قولی؟ سامان ابرو بالا پراند. - اون روز که تو بیمارستان بودی بهش قول دادم اگه بیقراری نکنه ببرمش شهربازی. متعجب و مبهوت پرسید: - شما قول دادین؟ سامان سر کج کرد و با لبخند گفت: - باز شدم شما؟ با خجالت سر پایین انداخت. چه خوب بود که سامان رفتار تندش را به رویش نمیآورد. سامان ادامه داد: - آره من قول دادم، میدونی که عادت ندارم زیر قولم بزنم. لبخند سامان را با لبخند تلخی جواب داد و ای کاش روزی میرسید که دیگر با دیدن او و لبخند زیبایش دلش اینچنین به تب و تاب نمیافتاد. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
دستی به زانویش که هنوز درد داشت و کمی هم میسوخت، کشید. در بیمارستان که بودند، پرستارها زخم زانویش را پانسمان کرده بودند. فکر کرد کاش کسی هم بود تا بتواند قلب زخمی و شکستهاش را مرهم بگذارد یا اعتمادش که نابود شده بود را از نو بسازد، اما ممکن نبود. درد زانو و قفسهی سینهاش خوب میشد، اما درد قلبی که شکسته بود و اعتمادی که نابود شده بود، تا ابد باقی میماند. پک محکمی به سیگارش زد. در این چند روز کارش این شدهبود که بیاید و روی تاب سفیدِ پشت باغ بنشیند، سیگار بکشد و به آن چند تکه کاغذ خیره شود. - نمیخوای بیای تو دخترم؟ هوا سرده، سرما میخوری ها. حداقل بیا ناهارت رو بخور. از گوشهی چشم به طلعت نگاه کرد. نگرانیاش را میدید، اما اهمیتی نمیداد. دیگر هیچ چیزی در این دنیا برایش اهمیتی نداشت. دنیایی که در آن نزدیکترین کسانش هم دروغگو بودند، دیگر برایش ارزشی نداشت. طلعت که رفت نفسش را همراه با دود سیگار عمیق بیرون داد. هوا سرد نبود؛ نزدیک عید بود و هوا ملایمتی از بهار گرفتهبود، اما زندگی او انگار هنوز در زمستان گیر کردهبود که آنقدر سرد و پر از مصیب میگذشت. ته سیگارش را به لبهی تاب خاموش کرد و سیگار دیگری برداشت و آتش زد. دلش میخواست زندگیاش را هم مثل این نخهای سیگار آتش بزند و خاکستر کند. دلش میخواست که میتوانست مشکلات و غمهایش را هم دود کند و به دست باد بدهد، اما آتشی که به جان زندگیاش افتاده بود، فقط او را میسوزاند و خاکستر نمیشد که تمام شود. مشکلاتش هم ثابت قدم پای او و زندگیاش ایستاده بودند و قرار نبود دست از سرش بردارند. هنوز کامی از سیگارش نگرفته بود که دستی نخ سیگار را از بین انگشتانش بیرون کشید. متعجب سر بلند کرد و به سامانی که بالای سرش ایستاده و با اخم خیرهاش شده بود نگاه کرد. سامان سیگار را میان مشتش مچاله کرد و غرید: - یادت رفته همین سه روز پیش داشتی از تنگیِ نفس خفه میشدی؟ باز نشستی سیگار میکشی؟ میخوای خودت رو به کشتن بدی دخترهی احمق؟! با کلافگی پوفی کشید. این برادر دلسوز و مهربان را در این شرایط مزخرف کجای دلش باید میگذاشت؟! پوزخندی زد و با بیتفاوتی گفت: - مهم نیست. سامان با حرص دست به کمر زد و مثل خودش پوزخند زد. - هه! راست میگی، مهم نیست؛ اصلاً واسهی تو چی مهمه؟! سرش را با تأسف تکان داد و با فریاد ادامه داد: - فکر میکردم قویتر از این حرفها باشی که دو تا تیکه کاغذ بتونه اینجوری نابودت کنه، ولی تو انگار خیلی ضعیفی. خیلی! با حرص از روی تاب بلند شد. سامان او را چه فرض کرده بود؟! خیال می کرد از آهن و فولاد ساخته شده یا قلبِ در سینهاش از جنس سنگ است؟! با حرص فریاد کشید: - تو دربارهی من چی فکر کردی، هان؟ من از جنس فولادم؟! من احساس ندارم؟! تو هیچ میفهمی چی به من گذشته؟! مادرم، کسی که همیشه قبولش داشتم بهم دروغ گفته؛ انتظار داری چیکار کنم؟! جشن بگیرم و خوشحال باشم؟! من حتی دیگه نمیتونم به کسی اعتماد کنم! -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
با شنیدن سروصدایی چشم باز کرد. نور شدیدی که به صورتش میخورد، باعث شد که لحظهای چشمانش را ببندد. صدای امیرعلی را میشنید و انگار که داشت اتفاقات رخ داده را برای کسی شرح میداد. - از همون موقع که از زندان اومد بیرون حالش خوب نبود. رسوندمش خونه و رفتم یه دوری زدم، بعد هم یه زنگ به خونهتون زدم تا حالش رو بپرسم؛ وقتی کسی جواب نداد نگران شدم و رفتم در خونه و طلعت خانوم گفت حالش بد شده. چشمانش را گشود و به سامانی که کنار در اتاق ایستاده و اخمآلود به امیرعلی خیره شده بود نگاه کرد. - دکتر نگفت چرا اینطوری شده؟ امیرعلی سر تکان داد. - گفت شوک عصبی بوده؛ مطمئنم هر چی کی هست آقای احتشام از قضیه خبر داره. با حس چیزی روی صورتش سعی کرد کمی تکان بخورد که دردی در قفسهی سینهاش پیچید و باعث شد ناله کند. با صدای نالهاش امیرعلی و سامان به سمتش آمدند و سامان پرسید: - بهوش اومدی؟ خوبی؟ دستش سمت ماسک روی صورتش رفت که سامان دستش را گرفت و گفت: - ماسک اکسیژنه، فعلاً باید از این استفاده کنی. بیتوجه به حرف سامان با دست دیگرش ماسک را کمی پایین کشید و با صدایی که بهخاطر نفستنگیاش گرفته و خشدار شده بود گفت: - میخوام از اینجا برم. پیش از آنکه سامان حرفی بزند، امیرعلی گفت: - شوک عصبیِ بدی داشتین؛ فعلاً باید بمونین. با دیدن صورت امیرعلی بالای سرش اخم در هم کرد. این مرد اگر نیامده بود؛ اگر نجاتش نداده بود او حالا مرده و از این دنیا راحت شده بود، اما آنموقع برادرش چه میشد؟! تنها و بدون او چه بلایی سرش میآمد؟! همین افکار باعث شد تا اخمهایش را باز کند. اگر برادرش نبود؛ اگر مسؤولیت او به گردنش نبود خیلی قبلتر از اینها خودش را خلاص کرده بود، اما حالا بهخاطر برادرش هم که شده مجبور به تحمل این زندگی بود. *** بلاخره پس از چندین و چندبار اصرار دکترش راضی شده بود تا او را به خانه بفرستد. نگاهی سمت سامان که در سکوت از پنجره به بیرون خیره شده بود انداخت. میدانست که از قصد امیرعلی را به دنبال کارهای ترخیص او فرستاده تا با هم تنها شوند و احتمالاً از آنچه که بین او و احتشام گذشتهبود سوال کند. انتظارش زیاد طول نکشید که سامان روبهرویش ایستاد و پرسید: - بابا بهت چی گفت که اینجوری به هم ریختی؟ سر بلند کرد و نگاهش کرد. سامان هم از تمام حقایق خبر داشت؟ سوالش را به زبان آورد: - شما هم میدونستین؟ سامان اخم محوی به صورتش نشاند. - چی رو؟ نفس عمیقی کشید. هنوز هم سینهاش درد داشت و خِسخِس میکرد. - این که مادرم به آقای احتشام گفته که بچهاشون رو سقط کرده؟ سامان کنارش لبهی تخت نشست. - پس بلاخره تو هم فهمیدی؟ آرام سر تکان داد و با گیجی پرسید: - فقط نمیفهمم، اگه حرفهای مادر من دروغ بوده پس شما چطور پسر آقای... . ادامهی حرفش با ورود امیرعلی به اتاق ناتمام ماند. سامان از لبهی تخت بلند شد و امیرعلی گفت: - کارها رو انجام دادم، میتونین برین خونه. نفسش را با کلافگی بیرون داد و انگار کسی قرار نبود این مجهول ذهنیاش را حل کند. اصلاً بهتر بود که خودش هم دست از کنکاش برمیداشت؛ مگر حقیقتهایی که فهمیده بود جز حال بد برایش چه داشتند که حالا بخواهد حقایق بیشتری را بفهمد؟! -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
همین که از در بیرون زد و وارد باغ شد، پاهایش سست شد و تنش بر روی زمین آوار شد. درد در کاسهی زانویش پیچیده بود و خیسیِ خون را روی قسمتی از زانویش حس میکرد. صورتش رو به کبودی میرفت و دستش بیش از پیش برای بلعیدن ذرهای اکسیژن به گلویش چنگ میزد. کاغذها را میان مشتش فشرد. با اینهمه هنوز ذهنش دست از حلاجیِ اتفاقات رخ داده بر نداشته بود. مادرش دروغ گفته بود، اما چرا؟! چرا این همه سال او را از دیدن پدرش محروم کرده بود؟! چرا این کار را با زندگیِ خودش و احتشام کرده بود؟! - وای خاک بر سرم! چیکار کردی با خودت دختر؟ نگاه بیروح و خیسش را به طلعت دوخت. مادرش چه کار کرده بود؟! چرا به همه دروغ گفته بود؟! طلعت وحشت زده بازوهایش را گرفت و سعی کرد بلندش کند. - پاشو دخترم؛ پاشو ببینم چه بلایی سر خودت آوردی؟! نگاهش همچنان به طلعت خیره بود و مثل دیوانهها زیرلب بریده بریده و با خِسخِس حرفهایی را زمزمه میکرد. حرفهایی که سر و ته درست و حسابی نداشت. - چرا؟! طلعت اخم در هم کرد و پرسید: - چی چرا دخترم؟ گنگ و مات زمزمه کرد: - چ... چرا این... این کار رو با ما... کرد؟ چرا... ب... بهمون دروغ گفت؟ چ... چرا زندگیمون رو خراب ک... کرد؟! طلعت بازوهایش را میفشرد و التماسش میکرد که نفس بکشد. کمکم دیدش داشت تار میشد و ای کاش همان لحظه دنیایش تمام میشد. - هیچی نگو دخترجان، فقط نفس بکش! نفس بکش تو رو خدا! همان لحظه صدای زنگ را شنید و طلعت دواندوان سمت در رفت. مهم نبود چه کسی پشت در است، فقط میخواست از کسی برای او که در حال جان دادن بود، کمک بگیرد. دنیایش رو به تاریکی میرفت و دیگر از تقلا برای بلعیدن هوا دست برداشته بود. میخواست این زندگی سراسر درد و عذاب را تمام کند. دوست داشت خودش را به مرگ تسلیم کند. از پشت چشمان تار از اشکش نگاهش به امیرعلی افتاد که به سمتش میدوید. چشمانش را با درد بست. دلش نمیخواست کسی نجاتش دهد. دلش میخواست بمیرد و از این همه کابوس و رنج رها شود. چند لحظهی بعد تن بیجانش در آغوش امیرعلی بود و صدایش را میشنید که از طلعت میخواست تا سریعتر به اورژانس زنگ بزند. چشمانش بسته شده بود و دیگر نایی برای باز کردن پلکهایش نداشت. تمایلی هم به این کار نداشت، کمی که صبر میکرد، میمرد و برای همیشه از شر این دنیا و آدمهایش خلاص میشد. فقط کافی بود کمی صبر کند تا مرگ به سراغش بیاید. هنوز به مرگ شیرینش فکر میکرد که لبهای امیرعلی روی دهانش قرار گرفت و بر خلاف میلش اکسیژن با فشار وارد ریههایش شد و راه نفسش را باز کرد. با وجود باز شدن راه تنفسش، اما شوک وارد شده آنقدر کاری بود که بدن ضعیف او توان تحملش را نداشت و از زور ضعف چشمانش بسته شد و در تاریکی و خلع فرو رفت. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
با دیدن وسایل داخل کمد دهانش از تعجب باز ماند. کمد پر بود از لباس و کفشهای کوچکِ دخترانه که نو و دست نخورده باقی مانده بودند. لباسها و کفشهایی با طرح و نقشهایی مختلف که اغلب صورتی، سفید و نارنجی بودند. در میان آنها نگاهش روی جعبهای مخمل و زرشکیرنگ که شبیه به جعبهی جواهرات بود ثابت ماند. دستش را سمت جعبه برد. دستانش میلرزید، مثل دلش که میلرزید و میترسید که حتی یک درصد از حرفهای احتشام حقیقت داشتهباشد. جعبه را برداشت و آن را روی زانوهایش گذاشت. احساس میکرد هر حقیقتی که هست را میتواند درون این جعبه پیدا کند. آرام در جعبه را گشود و اولین چیزی که به چشمش خورد چندین گلسر و تلهای کوچکِ پاپیوندار و خرگوشی بود. با دیدنشان نم اشک به چشمانش نشست. تمام اینها برای کودکی بود که فکر میکردند مرده است؟ گلسرها را کنار زد و در کفِ جعبه چند ورق کاغذ را دید. دستش را داخل جعبه برد و کاغذها را بیرون کشید. رنگ و روی رفتهی کاغذها نشان از قدیمی بودنشان میداد. یکی از کاغذها را برداشت و نگاهش کرد. یک آزمایشِ مثبت بارداری به نام مادرش که برای نزدیک به بیست و چهار سال قبل بود. کاغذ بعدی یک عکسِ سونوگرافی بود که در آن یک جنین کوچک دیده میشد. تلخندی زد؛ احتشام چرا تمام اینها را نگه داشته بود؟ نمیدانست. کاغذ بعدی را نگاه انداخت؛ یک آزمایش بارداری دیگر که تاریخش برای چهار ماه بعد از آن آزمایش اول بود و اینبار نتیجهاش منفی بود. با گیجی اخم کرد. مگر میشد؟! با عجله سراغ آخرین ورقهی کاغذ رفت. دست خطی از یک دکتر زنان که از بین رفتن جنینِ پریماه فرجامی را تأیید کرده بود. با شتاب از جایش بلند شد و جعبهای که روی پاهایش بود بر روی زمین افتاد و گلسر و تلها پخش زمین شدند. نگاهش بر روی کاغذهای در دستانش مانده بود و نفسش سخت بالا میآمد. این کاغذها... این کاغذها، حرفهای احتشام را تأیید میکردند. این کاغذهای لعنتی حقیقت را نمایان کرده بودند. چنگی به گلویش زد تا نفس بکشد. آن اتاق زیبا حالا تبدیل به زندانی شدهبود که نفسش را میگرفت. با ناباوری سر تکان داد و عقبعقب از اتاق بیرون زد.کاغذها همه ساختگی بودند؛ این را میدانست، اما چرا؟! مادرش چرا باید این کار را میکرد؟! زیرلب بریده بریده و بینفس مدام کلمهی «نه!» را تکرار میکرد. نمیتوانست باور کند که مادرش دروغ گفته باشد! نمیتوانست باور کند که احتشام بیتقصیر باشد. نمیتوانست! تندتند پلهها را پایین آمد و به سمت در رفت. در آن فضای خفقانآور نمیتوانست نفس بکشد. انگار که در آن عمارت حتی یک ذره هم هوا وجود نداشت. احساس میکرد تمام دنیا بر روی سرش آوار شده. همچنان نفسنفسزنان و با عجله سمت در میرفت و طلعتی که از دیدن وضعیت او وحشت کرده بود، پشت سرش میآمد و سوالاتی میپرسید که توانایی جواب دادن به آنها را نداشت. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
به روبهروی عمارت که رسیدند، بیآنکه اجازه بدهد ماشین کاملاً بایستد و یا حتی برگردد و از امیرعلی تشکر یا خداحافظی بکند، از ماشین بیرون پرید. برایش مهم نبود که امیرعلی دربارهاش چه فکری خواهد کرد؛ آنقدر ذهنش مشغول شنیدههای ضدونقیضش بود که نمیتوانست روی چیز دیگری تمرکز کند. تمام طول باغ تا ورودی را یک نفس دوید و وقتی وارد خانه شد از نفس افتاده بود. حالش که جا آمد و نفسی تازه کرد، صبر نکرد و با سرعت به سمت پلهها دوید و نگاه متعجب و مبهوتِ پرهام و طلعتی که در سالن مشغول تماشای تلویزیون بودند را هم نادیده گرفت. به طبقهی بالا رسید، کیف و وسایل در دستش را میان راهرو رها کرد و یک راست به سمت اتاق احتشام رفت. از اضطراب و دویدن به نفسنفس افتاده و قلبش تندتر از هر زمانی خودش را به در و دیوار سینهاش میکوبید. وارد اتاق احتشام که شد لحظهای ایستاد و نگاهش را دور اتاق چرخی داد. یک اتاق بزرگ با یک تخت دونفره که روتختیِ شیری رنگی داشت و پردههای عسلی و حریر تک پنجرهی بزرگ اتاق را پوشانده بودند، اما بیشترین چیزی که توجهاش را جلب کرده بود، قاب عکس بزرگی از روز عروسیِ مادرش و احتشام بود که روی دیوارِ روبهروی تخت نصب شده بود. سرش را تندتند تکان داد تا فکرش را متمرکز کند. برای کار دیگری آمده بود نه برای دیدزدن اتاق و قرار نبود نظرش با دیدن یک عکس تغییر کند. به سمت میزِ کنار تخت هجوم برد و کشوهایش را یکبهیک بیرون کشید. سریع و با عجله وسایل داخل کشوها را بیرون ریخت. نگاه گیج و سردرگماش را روی وسایل داخل کشوها چرخی داد. با دیدن تنها کلیدی که در کشوها موجود بود آن را چنگ زد و برداشت و سراسیمه ایستاد. بیآنکه وسایل پهن شده در وسط اتاق را سرجایش برگرداند، از اتاق بیرون زد و سمت آن اتاق کودک رفت. جلوی در اتاق ایستاد و سعی کرد با دستان لرزانش کلید را وارد قفل کند. این اتاقی که هنوز داخلش را هم ندیده بود، دلیل لو رفتنش و تمام این اتفاقات بود. این اتاق لعنتی همیشه برایش مایهی دردسر شده بود. آب دهانش را قورت داد؛ گلویش از اضطراب خشکِ خشک شده بود. بلاخره پس از کمی کلنجار رفتن با قفل و کلید در باز شد و برای اولین بار پا به درون اتاق گذاشت. یک اتاق کوچک که دیوارها و وسایل داخل آن تماماً صورتی و سفید بود. یک تخت نوزاد وسط اتاق و یک کمد گوشهی دیوار بود و بقیهی اتاق از عروسکها و تزیینات مختلف پر شده بود. دست روی لبهای لرزانش گذاشت و بغضش را قورت داد، اما پایین نمیرفت و مصرانه در گلویش جا خوش کرده بود. باورش نمیشد این اتاق برای کودکی چیده شده بود که پدرش او را نخواسته بود. اصلاً کدام پدری برای بچهای که دوستش نداشت، اتاق میچید و حتی آن اتاق را پس از مرگ کودکش دست نخورده نگه میداشت؟! دستی به صورتش کشید و لحظهای کوتاه پلک بست. نمیخواست باور کند که احتشام حقیقت را گفته است. نباید حرفهایش را باور میکرد. مادرش دروغ نمیگفت. مادر مهربانش هرگز به او دروغ نگفته بود، اما باید به خودش ثابت میکرد که احتشام دروغ میگوید و مادرش چیزی را از او پنهان نکرده بود. با این فکر لبخندی زد. باید نام مادرش را از تهمتهایی که به او بستهبودند، پاک میکرد. کنار کمد زانو زد، کلیدش را چرخاند و در کمد را با شتاب باز کرد. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
به قدمهایش سرعت داد و به بوق ماشینهایی که از کنارش میگذشتند هم توجهی نشان نداد. فقط میخواست برود و از این مکان نفرین شده دور شود. بازویش که از پشت کشیده شد، ایستاد و با شدت به عقب چرخید. - حواستون کجاست پریخانوم؟ چرا راه افتادین وسط خیابون؟ کیف و وسایلتون رو چرا نبردین؟ گیج و منگ به امیرعلی نگاه کرد و بریدهبریده و با لکنت گفت: - م... من... . لحظهای پلک بست. ذهنش انگار یاری نمیکرد که بخواهد حرفی بزند. امیرعلی که متوجه حال عجیبش شده بود، پرسید: - حالتون خوبه؟ جوابی نداد و تنها نگاهش کرد. امیرعلی او را به سمت پیادهرو راهنمایی کرد. - همینجا وایسین تا من برم ماشینم رو بیارم. سر تکان داد و امیرعلی پس از تحویل کیف و وسایلش سمت خیابان رفت. گیج و مات چادر از سر کشید و سربهزیر ماند. حرفهای احتشام در سرش چرخ میخورد و مرور میشد و باز به هیچ نتیجهای نمیرسید. *** - میشه تندتر برین؟ امیرعلی اشارهای به ماشینهایی که جلویشان صف بسته بودند کرد و جواب داد: - با این ترافیک سریعتر از این نمیشه رفت. با دندان به جانِ پوست خشک لبش افتاد و دستانش را در هم پیچاند. مضطرب بود و آرام و قرار نداشت. حرفهای احتشام و تعریفات مادرش از او در سرش میچرخید. افکاری در سرش میرفت و میآمد و گیجش میکرد. - لبتون. متعجب و گیج به امیرعلی که نگاهش میکرد خیره شد. امیرعلی دستمالی از جعبهی روی داشبرد بیرون کشید و به سمتش گرفت. - لبتون داره خون میاد. دست روی لبهایش گذاشت و خیسیِ خون را که احساس کرد، دستمال را از امیرعلی گرفت و روی لبش گذاشت. آنقدر گیج و فکری بود که کنترل رفتارش دست خودش نبود. امیرعلی ماشین را کمی به جلو راند و نیمنگاهی سمت او انداخت و پرسید: - آقای احتشام چیز مهمی گفتن که اینقدر به هم ریختین؟ دستمال را از روی لبش برداشت و درحالی که سر پایین انداخته و به دستمالی که چند لکهی خون روی آن خودنمایی میکرد خیره شده بود، آرام و بیجان گفت: - نمیدونم. امیرعلی انگار حرفش را به پای حال بد و گیجیاش گذاشت که دیگر حرفی نزد، اما از نظر خودش حقیقت را گفته بود. اهمیت حرفهای احتشام وقتی معلوم میشد که میتوانست از راست یا دروغ بودن حرفهایش مطمئن شود. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
سرش را با ناراحتی و تأسف تکان داد. - ولی یه روز صبح زود از خونه رفت بیرون و تا نصفه شب نیومد. از نگرانی تموم شهر رو دنبالش گشته بودم و شب دست از پا درازتر برگشتم خونه و دیدم که پری برگشته. خواستم سرش داد بزنم و بازخواستش کنم که کجا رفته و چرا بهم خبره نداده، ولی اون حرفی زد که مات موندم. بهم گفت رفته دکتر و بچه رو انداخته. باورم نشد، بردمش آزمایشگاه دوباره آزمایش بارداری داد. آزمایشش که منفی شد، دکتر که سقط رو تأیید کرد، فهمیدم راست میگه. نابود شدم، ویرون شدم، روز و شبم یکی شده بود و پری همچنان جفت پاهاش رو کرده بود توی یه کفش و طلاق میخواست. زده بودم به سیم آخر، دیگه هیچی واسم مهم نبود. وقتی دیدم کوتاه نمیاد طلاقش دادم. مهریهاش هم گرفت و رفت و من هیچوقت نفهمیدم چیشد که یهو این کار رو با من و زندگیمون کرد. مات و حیران به احتشام نگاه کرد. باور نمیکرد. هیچکدام از حرفهایش را باور نمیکرد. اصلاً چرا مادرش باید چنین کاری با او و احتشام میکرد؟ نه! حرفهایش دروغ بود! همهی حرفهایش دروغ بود! امکان نداشت این چرندیات را باور کند! امکان نداشت! شوکه و ناباور خندید. - چی... چی دارین میگین؟! مادر من چرا باید همچین کاری کرده باشه؟! احتشام سرش را به طرفین تکان داد: - منم نمیدونم، ولی باور کن حقیقت رو میگم. حیران و با لکنت گفت: - چ... چرا باید حرفهاتون رو باور کنم؟ ا... از کجا معلوم که شما دروغ نمیگین؟! احتشام با صدایی که کمی بلندتر از حد معمولش بود گفت: - دروغ نمیگم؛ من مدرک دارم. آرام لب زد: - م... مدرک؟! احتشام سر تکان داد. - آره؛ اون آزمایش منفیِ بارداری، اون تأییدیه دکتر، همهاشون توی یه کمد داخل اون اتاق بچهاس. کلیدش هم تو کشوی میزِ توی اتاقمه؛ اگه میخوای برو ببین. با ناباوری پلک زد. اگر حرفهایش درست بود پس پدر و فرزندی سامان و احتشام چه میشد؟! - پ... پس آقا سامان؟ احتشام نفس عمیقی کشید و گرفته گفت: - سامان پسر منه، اما... ادامهی حرفش را با قطع شدن تلفن نشنید؛ انگار که وقت ملاقات تمام شده بود. به دهان احتشام خیره شد تا شاید از روی حرکت لبهایش بفهمد که چه میگوید، اما نمیشد. با حالی زار از روی صندلی برخاست. مادرش دروغ گفته بود، اما سامان پسر احتشام بود؟! مگر میشد؟! زندگیاش انگار یک مسئلهی دو مجهولی شده بود که از هیچ چیز آن سر در نمیآورد. گیج و حیران راه خروج را در پیش گرفت. چرا نمیفهمید؟ چرا ذهنش پردازش نمیکرد تا اصل ماجرا را بفهمد؟ چرا همه چیز اینطور ضدونقیض بود؟! مات و مبهوت از در زندان بیرون رفت و به صدا زدنهای پیدرپیِ امیرعلی هم توجهی نشان نداد. انگار که توی این دنیا نبود. میخواست سریعتر به خانه برود و آن برگههای لعنتی که احتشام از آنها حرف زده بود را ببیند. باید با چشمان خودش میدید تا مطمئن شود که مادرش دروغ نگفته است. باید مطمئن میشد که مادرش حقیقت را گفته و احتشام میخواهد با دروغهایش او را کنار خودش نگه دارد. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
احتشام دم عمیقی گرفت و ادامه داد: - توی همون بحثمون از دهنم در رفت و بهش گفتم هر کاری که کردم برای این بوده که بهش علاقه داشتم. اونموقع هیچی نگفت، ولی رفت و دیگه سرکارش برنگشت. با خودم نشستم و فکر کردم؛ تصمیمم برای ازدواج باهاش جدی شدهبود. با پدر و مادرم دربارهاش صحبت کردم تا برام برن خواستگاری. مادرم مخالف صددرصدی بود؛ میگفت به هم نمیخوریم، در سطح ما نیست و میخواست من با دخترخالهام که بهقول خودشون از بچگی نافبر هم بودیم ازدواج کنم و از این حرفها، ولی پدرم همین که فهمید پریماه قبلاً همکلاسم بوده و از خانوادهی خوب و با آبروئیه قبول کرد بریم خواستگاریش. مادرم نمیتونست رو حرف پدرم نه بیاره پس باهامون اومد خواستگاری؛ ولی تا تونست به پری و پدرش نیش و کنایه زد. بلاخره هر جوری که بود بله رو از پری گرفتم و نامزد شدیم و دوسال بعدش هم ازدواج کردیم. همهچیز خوب بود تا اینکه پدرم فوت کرد. اونموقع تازه مدرکم رو گرفته بودم و توی شرکت پدرم مشغول به کار شده بودم. کنترل همه چیز برام سخت شده بود. برادرهام هم پیله کردن که ارثشون رو میخوان و هرکسی اومد و یه چیزی برداشت و برد. برای من و مامان و عاطفه هم موند اون عمارت، خونهایی که من و پری داخلش زندگی میکردیم و اون شرکت. چند وقت بعدش هم عاطفه که میخواست ازدواج کنه، ارثش رو گرفت و باهاش جهیزیه و یه خونه گرفت. مادرم که اونموقع تنها شده بود، اصرار کرد که من و پری بیایم و پیشش توی عمارت زندگی کنیم. منم نمیتونستم مادرم رو تنها بذارم پس با پری صحبت کردم و وقتی دیدم اونم ناراضی نیست وسایلمون رو جمع کردیم و رفتیم پیش مادرم. خب رابطهی مادرم با پری زیاد خوب نبود و گاهی بهش نیش و کنایه میزد، ولی همه چیز وقتی بدتر شد که ما بعد از گذشت چندسال بچهدار نشدیم. مادرم اصرار داشت زودتر بچهدار بشیم؛ میگفت برادرهام که از من کوچیکترن هر کدوم چند تا بچه دارن و فقط منم که موندم بیوارث. قبل از اون هم پری دو بار باردار شده بود و هر دو تا بچه قبل از سه ماهگی سقط شده بودن، ولی ما این قضیه رو به هیچکس نگفته بودیم. رفتیم دکتر آزمایش دادیم و دکتر گفت هیچکدوممون مشکلی نداریم، ولی با اینحال بازم بچهدار نشدیم. مادرم خیال میکرد مشکل از پریه و من برای اینکه طلاقش ندم دارم دروغ میگم و پیله کرده بود تا دوباره ازدواج کنم. اونقدر فضای خونمون متشنج و بد شده بود که من زیاد توی خونه نمیموندم و برای اینکه از دعوا و بحث با مادرم راحت بشم، صبح زود میرفتم سرکار و نصفه شب میومدم. اونموقعها جوون بودم، خام بودم و نمیفهمیدم که این کارها مشکلاتمون رو حل که نمیکنه هیچ بدترش هم میکنه. توی اوج دعوا و درگیریهامون انگار معجزه شد و پری دوباره باردار شد. اون جو متشنج بهتر شد و زندگیمون یکم آرامش گرفت. دکتر گفته بود اگه اینبار هم سقط کنه احتمال اینکه دیگه بچهدار نشه زیاده، اما با کلی مراقبت و استراحت مطلق چند ماه گذشت و خطر تا حدودی رفع شد و هردومون امیدوار شده بودیم که اینبار بچه میمونه. همون موقعها بود که بعد از سونوگرافی فهمیدیم بچه دختره. من خوشحال بودم پری هم همینطور، اما مادرم خوشحال نبود؛ میگفت دختر وارث نمیشه، ولی حرفهاش واسهی مایی که از ذوق و شوق روی ابرها بودیم مهم نبود. خندهی تلخی کرد و مغموم و گرفته ادامه داد: - همه چیز عالی بود. اتاق بچهمون رو چیده بودیم، براش اسم انتخاب کرده بودیم و منتظر بهترین اتفاق زندگیمون بودیم، اما کمکم رفتار پری عوض شد. همیشه بیحوصله و ناراحت بود؛ هر چی هم که میپرسیدم چیشده هیچی نمیگفت. دکترش میگفت بهخاطر بارداری و بالا و پایین شدن هورمونهاشه و منم واسهی همین زیاد پاپیچش نمیشدم. یک روز که سر یه چیز کوچیک دعوامون شد، پری گفت طلاق میخواد. باورم نمیشد! قاطی کرده بودم، گفتم طلاقت نمیدم؛ گفتم زن حامله رو اصلاً نمیشه طلاق داد. گفت اگه طلاقش ندم میره بچه رو میندازه. حرفش رو جدی نگرفتم، گفتم نمیتونه همچین کاری با بچهاش بکنه. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
دم عمیقی گرفت. نمیفهمید ادامهی داستان احتشام چه میشود و کمکم داشت کلافه میشد از حرفهایی که نمیدانست راست است یا دروغ. - توی جنگ و جدل با خودم افتاده بودم و نمیدونستم چیکار باید بکنم. نه میتونستم به اون دختر نزدیک بشم و نه فراموشش کنم. تصمیم گرفتم از یکی کمک بگیرم؛ با عاطفه که اون موقعها بیشتر از همهی خانوادهام باهاش صمیمی بودم حرف زدم. عاطفه بهم گفت، بهتره برم با خود پریماه حرف بزنم و اگه دیدم مورد مناسبیه با پدر و مادرم هم قضیه رو در میون بذارم. درست روزی که خواستم برم و با پری حرف بزنم دیدم دانشگاه نیومده. صبر کردم، ولی فرداش هم نیومد؛ روز بعد و روزهای بعدش هم نیومد. داشتم نگرانش میشدم، از دوستاش که دربارهاش پرسیدم فهمیدم داره دنبال کار میگرده و دیگه قرار نیست بیاد دانشگاه. با کلی تحقیق و پرسوجو تونستم آدرسش رو پیدا کنم. فهمیدم یه تک دختره که مادرش رو توی بچگی از دست داده و پدرش که نقاش ساختمون بوده از روی داربست افتاده و زمین گیر شده. حالا پری مجبوره کار کنه تا خرج خودش و پدرش رو دربیاره. توی همون روزها یکبار جلوی راهش رو گرفتم و یکم درباره شرایط زندگیش و مشکلاتش و اینکه میخواد بیاد دانشگاه یا نه با هم حرف زدیم. نمیتونستم توی اون شرایط دربارهی علاقهام باهاش صحبت کنم، پس اول باید یه فکری برای مشکلش میکردم. بهش گفتم براش کار پیدا میکنم. رفتم چندجا سر زدم؛ شرکتها و کارخونهها و تولیدیهای مختلف، ولی کار مناسب اون رو پیدا نکردم. به پدرم رو زدم و گفتم یکی از هم دانشگاهیهام دنبال کار میگرده، پدرم گفت کادر شرکتش تکمیله، ولی اگه بخوام با مادرم حرف میزنه تا به عنوان خدمتکار بیاد توی خونهمون کار کنه. اخم در هم کشید و دستش را مشت کرد. سرنوشت مادر بیچارهاش انگار از همان ابتدا هم با خدمتکاری در خانهی مردم گره خورده بود. - اولش قبول نکردم، ولی وقتی دیدم کار بهتری براش پیدا نمیکنم، مجبور شدم قبول کنم. رفتم و بهش گفتم برات کار پیدا کردم. خیلی خوشحال شد، ولی من بازم راضی نبودم. دلم نمیخواست خدمتکار بشه، اما اون هم چارهای جز این کار نداشت. بهش نگفته بودم خونهای که قراره توش کار کنه خونهی پدر و مادر منه، نمیخواستم فکر کنه که خواستم به اسم کار کردن بهش صدقه بدم. معمولاً وقتهایی که پری توی خونهمون کار میکرد توی خونه نمیموندم. تا اینکه یه روز خیلی اتفاقی وقتی که فکر میکردم پری کارش تموم شده و رفته، رفتم خونهمون و اون رو دیدم. بعدش با هم بحثمون شد، سر اینکه خواستم بهش لطف کنم و اون صدقه نمیخواد. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
احتشام نفسش را عمیق بیرون داد. - باشه. پس از کمی مکث، ادامه داد: - تو از خیلی چیزها خبر نداری، همونطور که من از خیلی چیزها سر در نمیارم. لبخند بغضآلودی زد و با حرص گفت: - من از همه چیز خبر دارم؛ از اینکه شما من و مادرم رو نخواستین، از اینکه مادرم رو طلاق دادین تا با همسر دیگهاتون زندگی کنین. فقط نمیفهمم شما که یه زن دیگه رو دوست داشتین و از اون بچه هم داشتین چرا اومدین سراغ مادرِ من؟ چرا زندگی مادر بیچارهی من رو به هم ریختی... احتشام میان حرفش پرید: - داری اشتباه میکنی؛ زن دیگهای در کار نبوده. درحالی که بندبند وجودش از حرص میلرزید، تمسخرآمیز خندید و گفت: - زن دیگهای در کار نبوده؟ پس آقا سامان چجوری به دنیا اومده؟ نکنه لکلکها براتون آوردنش؟! احتشام لحظهای چشم بست تا آرام بماند. میدانست دختر پیش رویش تا چه حد کینه و نفرت در دلش دارد و نمیخواست حالا که راضی شده بود تا حرفهایش را بشنود او را از خودش براند. - ببین قضیه اصلاً اونطوری که تو فکر میکنی نیست. من مادرت رو طلاق ندادم اون خودش از من جدا شد و رفت. بغضآلود و گرفته ادامه داد: - من اون رو دوست داشتم. من نمیخواستم... اینبار او بود که حرف احتشام را قطع کرد. - بس کنین لطفاً؛ من نیومدم اینجا که دروغهاتون رو بشنوم. من حتی به شنیدن یه عذرخواهی کوچیک و ظاهری هم راضی بودم. احتشام نالید: - دخترم! با حرص دست بلند کرد و غرید: - به من نگین دخترم؛ من اگه دختر شما بودم ولم نمیکردین. احتشام دستی به پیشانیاش کشید و با ناراحتی سر تکان داد. - باشه دیگه نمیگم؛ ولی تو رو خدا بذار حرفهام رو بزنم، بعد هرچی دلت خواست بگو. استیصال کلامش باعث شد تا سکوت کند. حداقل به جبران کاری که با او کرده بود، میتوانست حرفهایش را گوش کند. احتشام که سکوتش را دید ادامه داد: - نمیدونم مادرت چرا از من اینطوری برات تعریف کرده، اما میخوام داستان واقعی زندگی خودم و مادرت رو برات بگم. پوزخندِ آمده روی لبهای او را نادیده گرفت و حرفش را با لحنی متفاوت از قبل ادامه داد: - بعد از تموم شدن سربازیم بود که کنکور دادم و رفتم دانشگاه؛ البته قبل از سربازی هم کنکور داده بودم، ولی داروسازی قبول نشدم و پدرم نذاشت که رشتهی دیگهای برم چون پسر ارشد بودم و میبایست بعد از پدرم شرکت و کارخونهی داروسازیمون رو اداره میکردم. آهی کشید و لبخند تلخی به لبهایش نشست. - بگذریم؛ اولین بار توی دانشگاه دیدمش. همکلاسی بودیم، ولی چند سال از من کوچیکتر بود. یه دختر زیبا، آروم، متین و درعین حال ساده. توجه خیلیها رو به خودش جلب کرده بود، اما من سعی میکردم نسبت بهش بیتفاوت باشم و حواسم به درسم باشه، ولی نشد. اون دختر انگار یه چیزی تو وجودش داشت که من رو به سمت خودش میکشوند. ازش خوشم اومده بود، ولی روز به روز بیشتر از هم فاصله میگرفتیم؛ من بهخاطر ترسم از ازدواج و زندگی مشترک و اون، نمیدونم بهخاطر چی. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
به جلوی در زندان که رسید، امیرعلی را دید که منتظرش ایستاده بود. با دیدنش به یاد حرف سامان افتاد و اخم محوی به صورتش نشست. سرد و سنگین سلامی گفت و امیرعلی مثل همیشه محترمانه و همراه با خم کردن سرش جوابش را داد و پرسید: - چادر همراهتون هست؟ سر تکان داد و از داخل کیفش چادری که از طلعت قرض گرفته بود را بیرون کشید. به لطف گندکاریهای قادر چندباری پایش به سالن ملاقاتِ زندان باز شده بود و از قوانینش به خوبی خبر داشت. چادر را روی سرش انداخت و کش آن را پشت سرش مرتب کرد. امیرعلی نگاهش را در صورت او که با آن چادر مشکی معصوم و دلنشین شده بود، چرخی داد و درحالی که لبخند محوی لبهای باریک، اما متناسبش را زینت داده بود گفت: - خب دیگه بریم. سر تکان داد و پشت سر امیرعلی وارد زندان شد. به میزی که پشت آن سربازی نشسته بود، رسیدند و میدانست که باید تمام وسایلش را تحویل سرباز بدهد. وسایلش را تحویل داد و امیرعلی جایگاه نشستن احتشام را از همان فاصله نشانش داد و خودش همانجا منتظر ایستاد. سمت قسمتی که امیرعلی گفته بود قدم برداشت. صدای صحبتها، گریهها و خندههای افرادی که هر کدام برای ملاقات کسی آمده بودند، روی اعصابش بود و رنگ دیوارهای خاکستری و چرک زندان باعث بهم پیچیدن دل و رودهاش شده بود. گوشهی چادرش را میان دستان خیس از عرقش فشرد. صدای قدمهایش مثل ناقوسی در سرش میپیچید. از این مکان متنفر بود. از این چهاردیواریِ آزاردهنده که خیلیها را در خود جای داده و پس از مدتی آنها را بدتر و پلیدتر از قبلشان تحویل جامعه میداد، متنفر بود. بلاخره به قسمتی که امیرعلی گفته بود رسید و صندلی را عقب کشید و نشست. سر پایین انداخت و چشم بست و نفسهای عمیق کشید تا پیش از آمدن احتشام کمی به خودش مسلط شود. با ضربهای که به شیشهی پیش رویش خورد سر بلند کرد و نگاهش بر روی صورت احتشام ثابت ماند. ریشهای جوگندمیاش بلند شده و موهایش آشفته بود و انگار همین چند روز ماندن در زندان او را به اندازهی ده سال پیر کرده بود. لبش را به داخل دهانش کشید و بغضش را قورت داد. از اینکه او را در چنین جایی میدید ناراحت و از خودش که او را در این هچل انداخته بود، عصبانی بود. با دستان لرزانش تلفن کابین را برداشت و آرام سلام کرد. - بلاخره اومدی؟ از لرزش صدای احتشام پلک بست. لرزشش از بغض بود یا شوقِ دیدن او نمیدانست، اما همین لرزش بغض را به گلویش و نم اشک را به چشمانش آورده بود. لبخند تلخی زد و آرام گفت: - نمیخواستم بعداً حسرت بخورم که چرا فرصت شنیدنِ حرفهاتون رو به خودم ندادم. احتشام لبخند تلخی زد. - حالت چطوره؟ نگاهش را از احتشام گرفت. حس عجیبی بود، اما هم خجالت میکشید و هم از او عصبانی بود. - میشه لطفاً برین سر اصل مطلب. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
خیره به تصویر خودش در آینهی بغل ماشین سامان، دست برد و شال خاکستریرنگش را جلو کشید تا موهایش که حالا تا اواسط ریشه مشکی شده بودند را بپوشاند. آنقدر در این چند وقت گرفتاری و مشکل داشت که از یاد برده بود، موهایش را رنگ بگذارد و حالا همان رنگی بودند که دوستش نداشت. آهی کشید و نگاه از تصویر خودش گرفت. فکر کرد از چه روزی رنگ موهایش در نظرش نفرتانگیز شد؟! خوب به یاد داشت، دقیقاً همان روزی بود که مادرش از پدرش برایش گفت؛ از اینکه موهای او هم لَخت و مشکی بود و از همان روز بود که دیگر موهایش را دوست نداشت و از آن روز به بعد همیشه موهایش رنگ میکرد. موهایش معمولاً رنگ ثابتی نداشت. گاهی بلوند، قهوهای، شرابی یا حتی آمبرهی آبی. مهم نبود؛ همین که موهایش دیگر شبیه به پدرش نبود برایش کافی بود. سرش را تکانی داد. نمیخواست حالا که راضی شده بود تا با احتشام صحبت کند به این چیزها فکر کند. نیمنگاهی سمت سامان که در سکوت رانندگی میکرد انداخت. از سه روز قبل و اتفاقی که در اتاق سامان برایشان افتاده بود، هر دو سعی کرده بودند از یکدیگر فاصله بگیرند و با هم برخوردی نداشته باشند. سر به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. به کمی آرامش نیاز داشت؛ آرامشی که در این چند روز از او دریغ شده بود. یک خواب آرام و راحت و بدون فکر و دغدغه. - رسیدیم. با صدای سامان چشم باز کرد و نگاهش از شیشهی جلوی ماشین به دیوارهای بلند زندان و سیمهای خارداری که روی دیوارها گذاشته شده بودند افتاد. لحظهای پلک بست و بغضش را قورت داد. فکر به اینکه احتشام حالا در این چهاردیواری تنگ و آزاردهنده به سر میبرد، قلبش را به درد آورده بود. کمی که آرامتر شد کیفش را برداشت تا از ماشین پیاده شود که با صدای سامان دستش بر روی دستگیره متوقف شد. - حرفهاتون که تموم شد با امیرعلی برگرد، بهش میگم برسونتت خونه؛ من خودم جایی کار دارم باید برم. دستش را با حرص مشت کرد. از دست سامان عصبانی نبود؛ از خودش عصبانی بود. از خودش که حرفها و رفتارهای سامان ناراحتش میکرد. به سامان نگاه کرد و پوزخندی به چهرهاش زد. - لازم نیست آقای تقوی رو تو زحمت بندازین؛ بچه که نیستم خودم میتونم برگردم خونه. سامان لب زد: - ولی... . اما او نایستاد تا حرفش را بشنود. بیتوجه به او از ماشین پیاده شد و به سمت در فلزیِ بزرگ و سبز رنگ به راه افتاد. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
با پشت انگشت اشارهاش چند تقه به در زد و «بفرمایید» گفتن سامان را که شنید در را گشود. - سلام. سامان روی تخت نشسته و مشغول خشک کردن موهای مرطوبش بود. با دیدن او که میان چارچوب در ایستاده بود، جواب داد: - سلام؛ بیا تو. سربهزیر وارد اتاق شد. سعی میکرد نگاهش به بازوهای عضلانیِ سامان که در آن لباس آستین حلقهایِ سفید عجیب جلب توجه میکرد نیفتد، اما نگاهش سرکشی میکرد و ناخواسته سمت اندام متناسب سامان میرفت. - پارک خوش گذشت؟ لعنتی زیرلب نثار خودش و نگاه بیجنبهاش کرد و سعی کرد نگاهش را فقط بر روی صورت سامان نگه دارد. پوزخندی زد و جواب داد: - دیگه از سنم گذشته که واسه خوش گذرونی برم پارک. سامان از روی تخت برخاست و حولهی در دستانش را روی پشتی صندلیِ کنار میز آرایش رها کرد. - ولی سنت اینقدر هم زیاد نیست؛ هشت سال از من کوچیکتری. شانه بالا انداخت و بیتفاوت گفت: - به هر حال بچه نیستم که برم پارک بازی کنم. سامان «هومی» کشید. - اینم حرفیه. نگاه از سامانی که روبهروی آینه مشغول شانه زدن موهایش شده بود، گرفت و با غمی که از یادآوری احتشام به صدایش نشسته بود پرسید: - حال آقای احتشام خوب بود؟ اخمهای سامان هم از یادآوری احتشام در هم شد. سامان به تکان دادن سرش اکتفا کرد و او به خودش پوزخند زد و فکر کرد که مگر میشود در زندان هم خوب بود؟ - کی دوباره میرین ملاقاتشون؟ سامان از داخل آینه نیمنگاهی سمتش انداخت. - هفتهی دیگه. قدمی به سامان نزدیکتر شد و با ناامیدی پرسید: - یعنی من باید تا هفتهی دیگه صبر کنم؟ سامان متعجب به سمتش برگشت و مبهوت لب زد: - تو؟! مگه تو هم میخوای بیای؟! آرام سر تکان داد و لبخند محوی کنج لبهای سامان نشست. - امیرعلی زبون پلیسها رو خوب بلده؛ بهش میگم یه وقت ملاقات بگیره. فقط اینکه... با کنجکاوی به سامان که موشکافانه او را زیر نظر گرفتهبود نگاه کرد. سامان قدمی به سمتش برداشت و سر به سمت صورتش آورد و آرام لب زد: - مطمئنی؟ درحالی که نگاهش خیره به چشمان سامان بود، آرام سرش را بالا و پایین کرد. آن فاصلهی اندکش با سامان و نفسهای گرمش که به صورتش میخورد حیرانش کرده و احساساتش را به تلاطم انداخته بود. سامان که دستپاچه و تند تنش را عقب کشید، نفسش را با کلافگی بیرون داد و دستی به صورت و گونههای داغ شدهاش کشید. باز چه مرگش شده بود؟! این احساسات مزخرف نباید کنار سامان اینطور به غلیان در میآمد. آخر کدام خواهری عاشق برادرش میشد و با نزدیکیِ به او قلبش تپش میگرفت که او اینچنین شده بود؟! دستش را مشت کرد. دلش میخواست قلبش را از سینهاش بیرون بکشد تا دیگر اینطور با دیدن سامان بازیاش نگیرد. هوفی کشید تمام تنش گر گرفته بود. نمیدانست اتاق سامان چه سِری در خود داشت که هربار پایش به این اتاق باز میشد چنین احساساتی را تجربه میکرد! سامان پس از مدتی که هر دو در سکوت و جنجالِ با خودشان به سر میبردند، بیآنکه سر به سمت او بچرخاند و نگاهش کند با صدایی که گرفته و خشدار شده بود گفت: - میشه بری بیرون؟ میخوام لباس عوض کنم. مشتش را روی دهانش گذاشت و پشت انگشت اشارهاش را محکم به دندان گرفت. با حرص از اتاق بیرون زد و در را بهم کوبید. لعنت به او! لعنت به این احساسات مزخرف که اینطور دیوانهاش میکرد. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
سودی نفسش را آه مانند بیرون داد و لبخند تلخی به لبان سرخ رنگ و رژ خوردهاش نشست. - وقتی به خودم اومدم که خیلی دیر بود؛ اونقدر دیر که دیگه فرصت برگشتن نبود. خلاصهاش اینکه یه کاری نکن که بعد از یه مدت پشیمون بشی از کاری که باید میکردی ولی نکردی. لب باز کرد تا حرفی برای دلداریاش بزند. قبلترها یک چیزهایی به طور سربسته از زندگی سودی شنیده بود، اما حالا باورش نمیشد این دختر شاد و سرخوش چنین اتفاقاتی را از سر گذرانده باشد. - سودی من خیلی متأسفم که... . سودی دست بلند کرد و حرفش را قطع کرد. با لبخند تلخی که همچنان بر لب داشت گفت: - نمیخواد چیزی بگی؛ من این چند ساله اینقدر خودم واسه خودم حرف زدم و به خودم دلداری دادم که همهی این حرفها رو از بَرَم. دست روی شانهی او گذاشت و ادامه داد: - به حرفهام فکر کن؛ گاهی ناراحتی و عذابِ امروزت به یه فردای بدون پشیمونی میارزه. *** کلید به در انداخت و وارد باغ شد. با دیدن ماشین سامان که گوشهای پارک شده بود، نفسش را عمیق بیرون داد. فعلاً نمیخواست به این فکر کند که سامان بهخاطر بیرون رفتنشان چه واکنشی نشان خواهد داد. فعلاً میخواست به کاری که تصمیم گرفته بود انجامش دهد، فکر کند. شاید حق با سودی بود. شاید ناراحتی امروزش به فردای بدون پشیمانیاش میارزید. دست پرهامی که عجله داشت تا زودتر وارد خانه شود و به قول خودش بادکنکهای رنگارنگش را به طلعتجان نشان دهد را رها کرد و پسرک دواندوان سمت خانه رفت و خودش ایستاد و رفتنش را تماشا کرد. شاید اگر بهخاطر زندگیِ برادرش نبود، هرگز پا به این خانه نمیگذاشت و تا آخر عمرش حتی یکبار هم پدر، برادر و مادربزرگش را نمیدید و نمیدانست باید از اتفاقات افتاده ناراحت باشد یا خوشحال. همه چیز آنقدر در هم پیچیده شده بود که حالا حتی نمیدانست چه احساسی باید داشته باشد. سرش را تکان داد و دوباره سمت در ورودی به راه افتاد. فکر کردن به این موضوعات هیچوقت نتیجهای نداشت. در را باز کرد و همین که وارد خانه شد و از راهروی کوچک و کوتاهِ ابتدای ورودی گذشت، نگاهش به پرهامی افتاد که با هیجان و بادکنک به دست با طلعت صحبت میکرد. لبخندی به لب نشاند و به سمتشان رفت. - سلام. طلعت با همان لبخندی که از ذوق و شوق پرهام به لبش آمده بود، سر به سمت او چرخاند و جواب داد: - سلام دخترم. اشارهای به طبقهی بالا کرد و پرسید: - آقا سامان تو اتاقشونن؟ طلعت سر تکان داد و گفت: - آره دخترم، تازه اومده. تشکری کرد و سمت راهپلهها رفت. میخواست سامان را ببیند و از حال احتشام خبری بگیرد و تصمیمش را با او در میان بگذارد. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
سودی دست روی دستان در هم قلاب شدهی او که بهطور عصبی و مضطربانه فشرده میشدند گذاشت و آرام پرسید: - چی شده؟ سرش را به سمت سودی برگرداند و به چشمان خمار و زیبایش که با نگرانی به او دوخته شده بودند نگاه کرد. - احتشام میخواد من رو ببینه. نگاه از چشمان سودی گرفت و سر پایین انداخت و ادامه داد: - ولی من نمیخوام ببینمش؛ سختمه وقتی میبینمش به این فکر نکنم که چه بلایی سر زندگیمون آورده. با بغض ادامه داد: - سامان میگه اونم حق داره که بعد از این همه مدت بخواد باهام حرف بزنه، ولی سخته برم و باهاش حرف بزنم و حرفهام نیش و کنایه نداشته باشه. سودی سر کج کرد و به او که آرنجهایش را روی زانوهایش گذاشته و سرش را میان دستانش گرفته و با کلافگی پلک روی هم میفشرد، نگاه کرد. - هی! ببینمت. آرام سر بلند کرد و به سودی نگاه کرد. - دلت نمیخواد بری ببینیش؟ سودی شانه بالا انداخت و ادامه داد: - خب نرو، ولی به این هم فکر کن که چند سال دیگه از اینکه بهش فرصت ندادی حرف بزنه پشیمون میشی یا نه. تنها نگاهش کرد و سودی به پشتی نیمکت تکیه داد و دست به سینه زد و نگاهش را به نقطهی نامعلومی دوخت. - اونموقعها که با محمد آشنا شده بودم، اون روزها که فکر میکردم عاشقمه و از قربون صدقه رفتنهاش رو ابرا سِیر میکردم، خیال میکردم بابام دشمنمه؛ دشمنمه که میگه این پسره نه، که میگه محمد تو رو بهخاطر پولت میخواد نه خودت. اونقدر احمق بودم که حرفاش رو باور نکردم؛ اونقدر عاشق بودم که بهخاطر اون پسره قید پدرم، مادرم و حتی سیاوشی که جونم به جونش بسته بود رو زدم و از خونه فرار کردم. برام مهم نبود محمد یه پسر فقیره که نه درس خونده و نه پدر و مادر درست و حسابی داره، ولی واسه اون انگار مهم بود؛ مهم بود که وقتی رفتم دم خونهاش و گفتم از خونه فرار کردم دست رد به سینهام زد و گفت حاضر نیست با یه دختر فراری که هیچ پشت و پناهی نداره ازدواج کنه. اونجا بود که فهمیدم محمد من رو بهخاطر پول بابام میخواست؛ اونجا بود که فهمیدم حق با پدرمه، ولی دیر بود. زندگی بدون خانوادهام خیلی سخت بود، نه بهخاطر پولش که خودتم میدونی همیشه هرطوری بود خرج زندگیم رو در میاوردم؛ سخت بود چون تنها بودم و کسایی که دوستشون داشتم رو بهخاطر یه احساس بچگونه و مسخره از دست دادهبودم. سخت بود چون وقتی مریض میشدم کسی نبود ازم مراقبت کنه، وقتی یکی مزاحمم میشد کسی نبود پشتم دربیاد، وقتی حالم بد بود کسی نبود تا بهش پناه ببرم و از غصههام براش بگم. -
دلنوشته موعود منجی | تکمیل شده نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
ممنونم. -
دلنوشته موعود منجی | تکمیل شده نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
بله اوکی متشکرم. حالا باید درخواست نشر بدم؟- 6 پاسخ
-
- 1
-
-
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
روی زانو نشست و زیپ کاپشن آبیرنگ پرهام را بالا کشید. - آخه خودت و این بچه کجا دارین میرین؟ مگه آقا سامان نگفت از خونه بیرون نرین؟ نیمنگاهی سمت طلعت انداخت و درحالی که پرهام را سمت در میفرستاد تا کفشهایش را بپوشد گفت: - میریم تا همین پارک نزدیک خونه تا پرهام یکم بازی کنه؛ نگران نباشین بعد از این همه مدت یاد گرفتم از خودم و برادرم مواظبت کنم. طلعت دست روی بازوی او که قصد داشت سمت در برود گذاشت و با مهربانی گفت: - حرفام رو پای دخالت نذار دخترم، من فقط نگرانتونم. لبخند تلخی تحویل طلعت داد و آهی کشید. هیچوقت برای هیچ کدام از کارهایش عادت نداشت به کسی جواب پس بدهد و حالا کنار آمدن با این موضوع برایش سخت بود. - میدونم طلعت جون، نگران نباشین حواسم به خودم و پرهام هست. طلعت هم لبخندی به رویش پاشید و او با خداحافظی کوتاهی از در بیرون زد. آرام و دست در دست پرهامی که برای خودش آواز میخواند و بالا و پایین میپرید کوچه را به مقصد پارک آنطرف خیابان طی میکرد. با سودی در پارک قرار گذاشته بود تا هم پرهام بتواند بازی کند و هم خودش پس از این چند روز که مجبور شده بود در خانه بماند کمی هوای آزاد بخورد و حال و هوا عوض کند. به پارک که رسیدند پرهام را سمت زمین بازی فرستاد و خودش پس از چرخ دادنِ نگاهش و ندیدن سودی، سمت یکی از نیمکتهای فلزی که روبهروی زمین بازی بود رفت و منتظر سودی نشست. - بهبه رفیق شفیق خودم، چه عجب! تو هلفدونی دنبالت میگشتم وسط پارک پیدات کردم. پیش از آنکه به پای سودی از جایش بلند شود، سودی کنارش روی نیمکت نشست. نگاهش را روی مانتوی سرخابیِ سودی که مثل همیشه تنگ و کوتاه بود چرخی داد و با دیدن جین سفیدش که یک پارگیِ بزرگ روی رانش داشت اخم در هم کرد. مانتو و جین مشکیِ خودش در برابر او زیادی ساده بهنظر میرسید. - باز نیومده چرت و پرت گفتنت رو شروع کردی؟ سودی رو ترش کرد و گفت: - جدیداً مد شده جای سلام و احوالپرسی تیکه بندازن؟ لبخند بیحسی زد. حوصله کلکل کردن با سودی را نداشت. - خیله خب، سلام. سودی اخم محوی به صورت آرایش شدهاش نشاند و متعجب پرسید: - ببینم تو حالت خوبه؟! نگاهش را سمت پرهام که درحال بالا رفتن از سرسره بود گرداند و لب زد: - آره، چطور مگه؟ متوجه شانه بالا انداختن سودی شد. - آخه قبلاً تا صد دفعه جواب من رو نمیدادی ولکن ماجرا نبودی، ولی الان سریع کوتاه اومدی! نفس عمیقی کشید و لحظهای کوتاه پلک بست. - حوصلهی کلکل کردن ندارم. سودی تمسخرآمیز نگاهش کرد. - اوهو، چه فاز این بالا شهریا رو گرفتی. با کجومعوج کردن دهانش ادایش را درآورد: - حوصله کلکل کردن ندارم. ایش! کلافه نگاهش کرد. این دختر انگار قرار نبود کوتاه بیاید. - بس کن تو رو خدا! سودی پوفی کشید. میدانست که احتمالاً این حال و اوضاع نامساعدش سودی را کلافه کرده است. - نگفتی، چیشده از حبس در اومدی؟ دستی برای پرهامی که از بالای سرسره دست تکان میداد بالا گرفت و گفت: - اومدم هم یکم پرهام بازی کنه، هم خودم یه هوایی بخورم. با کمی مکث، ادامه داد: - راستش میخواستم با تو هم حرف بزنم. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
از پشت میز صبحانه بلند شد و پشت سر سامان به سمت در رفت. سامان از در بیرون رفت و او تکیه به در زده، غرق در فکر و بیحواس به سامان که خم شده و مشغول پوشیدن کفشهای چرمش بود، خیره بود. - من دارم میرم؛ کاری نداری؟ با سوال سامان از فکر در آمد. سر بلند کرد و به سامان نگاه کرد و پرسید: - دارین میرین ملاقاتِ آقای احتشام؟ سامان سر تکان داد. لبش را زیر دندانش گرفت و فشرد. یک هفتهی تمام بود که احتشام در زندان به سر میبرد و هنوز جواب بررسیِ آن امضاهای لعنتی نیامده بود. - تو کی میخوای دست از این خودخوریهات برداری؟ هان؟ سر به زیر انداخت و مغموم و گرفته جواب داد: - دست خودم نیست؛ وقتی به این فکر میکنم که آقای احتشام بهخاطر من افتاده زندان عذابوجدان دیوونهام میکنه. سامان با سرزنش نگاهش کرد و نچی گفت. - آخه من به تو چی بگم دختر خوب؟ یه بار بهت گفتم دوباره هم میگم، این اتفاق تقصیر تو نیست؛ پدر من خودش خواست که تو دخالت نکنی و خودش همه چیز رو گردن گرفت. پس دلیلی برای عذابوجدان وجود نداره، خب؟ آرام سر تکان داد و میدانست که نمیتواند این افکار عذابآور را از سرش بیرون کند. - ببینم تو تصمیمت عوض نشده؟ هنوزم نمیخوای بیای ملاقاتش؟ شرمنده و ناراحت سرش را پایین انداخت با اینکه از دردسرهایی که برای احتشام درست کرده بود عذابوجدان داشت، اما هنوز هم نمیتوانست برود و با او صحبت کند. بغضآلود جواب داد: - من... من خیلی متأسفم، اما نمیتونم... نمیتونم که... . سامان دست بلند کرد و حرفش را قطع کرد. - نمیخوام مجبورت کنم که این کار رو انجام بدی، اما یکم هم به این فکر کن که اون هم حق داره بخواد با دختری که بعد از بیست و چند سال اومده و میگه دخترشه حرف بزنه. و بیآنکه بخواهد از او جوابی بگیرد چرخید و به سمت ماشینش که در انتهای باغ پارک شده بود رفت. در را همچنان باز نگه داشته و دور شدن سامان را نظاره میکرد و ذهنش به حرفهای او مشغول شده بود. میدانست که حق با سامان است، اما نمیتوانست با احتشام صحبت کند. جدای از آنکه با دیدن احتشام زجرهایی که خودش و مادرش کشیدهبودند برایش یادآوری میشد، حالا شرم از کاری که با او کرده بود هم خود دلیلی شده بود که نخواهد و نتواند با او روبهرو شود. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
سرش را به طرفین تکان داد. تقصیر او بود؛ او باید جای احتشام به زندان میرفت. نباید این بلا بر سر احتشام میآمد. - همش تقصیر منه؛ اگه نیومده بودم اینجا، اگه اون مدارک رو برنمیداشتم اینجوری نمیشد. با بغض و گریه ادامه داد: - آخه چرا نذاشتین برم و همه چیز رو به پلیس بگم؟ چرا نذاشتین گندی که زدم و خودم جمع کنم؟! قدمی عقب گذاشت و به تنهی کلفت درخت سیب تکیه زد. سامان پیش رویش ایستاد و غرید: - تو فکر کردی من از این وضعیت راضیام؟ بهت که گفتم به بابا قول دادم، نمیتونستم زیر قولم بزنم. سرش را تکان داد. حالش خراب بود. عذابوجدانی که از وضعیت احتشام گرفته بود، دیوانهاش کرده بود! - تقصیر من بود، من باید میرفتم زندان نه اون! سامان با کلافگی نفسش را بیرون داد و دستی میان موهایش کشید. - باز که برگشتی سر خونهی اولت؛ انتظار داشتی من چیکار کنم؟ میخواستی بذارم بری پیش پلیس و خودت رو بندازی تو دردسر؟ سر خورد و روی زمین نشست. حال خودش را نمیفهمید. حس میکرد مادرش بابت کاری که با احتشام کرده از او ناراضی و ناراحت است و این به حال بدش دامن میزد. سرش را به تنهی درخت تکیه داد و سر به سمت آسمانی که مثل بخت او با ابرهای تیره پوشانده شده بود، دوخت و مثل دیوانهها زیرلب زمزمه کرد: - تقصیر من بود؛ من باید میرفتم زندان نه اون. من بودم که گند زدم نه اون. لعنت به من! لعنت به بختِ بد من! سامان کنارش روی زمین نشست و سرش را پایین انداخت. - تقصیر تو نیست. تقصیر هیچکس نیست؛ هیچکس. به سامان نگاه کرد و پلک زد. چند قطره اشک از چشمانش بر گونههای سردش چکید و دیگر تلاشی نمیکرد تا اشکهایش را از سامان پنهان کند. - من نمیخواستم انتقام بگیرم. سامان همچنان سر به زیر بود و نگاهش نمیکرد. - میدونم. چانهاش لرزید و باز هم ادامه داد: - میخواست برادرم رو بکشه. سامان زمزمه کرد: - میدونم. هق زد. - مجبور شدم این کار رو بکنم. سامان سر تکان داد. - میدونم. لبش را به دندان گرفت و گفت: - من خیلی متأسفم! سامان سر بلند کرد و نگاهش کرد و در چشمان مشکی و زیبایش برق اشک را میشد دید. پیش از آنکه سامان جوابی بدهد صدای طلعت بلند شد. - چیشده سامانجان؟ چرا اینجا نشستین؟ سامان دستی به چشمانش کشید و اشک چشمانش را پیش از آنکه سرازیر شوند پاک کرد و با صدایی که هنوز گرفته بود گفت: - چیزی نشده، حالا میام داخل بهتون میگم. سپس سر به سمت او که حالا و با آمدن طلعت سر به زیر انداخته بود، چرخاند و آرام ادامه داد: - پاشو بریم داخل، هوا سرده سرما میخوری؛ پاشو. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
با نگرانی و اضطراب طول و عرض سالن را قدم میزد. بیشتر از سه ساعت بود که سامان همراه با امیرعلی برای رسیدن به دادگاهِ احتشام از خانه بیرون زده بودند و هنوز خبری از آنها نبود. برای چندمین بار شمارهی سامان را گرفت و باز هم صدای زنی که خبر از خاموشی موبایل میداد در گوشش پیچید. پوفی کشید و با حرص موبایلش را میان مشتش فشرد. این بیخبری و فکر به اتفاقات وحشتناکی که میتوانست رخ داده باشد، دیوانهاش کرده بود! - ای بابا دختر یه دقیقه بیا بشین سرگیجه گرفتم. نگاهی به طلعت که کنار پرهامِ خیره به تلویزیون بر روی کاناپه نشسته و کتاب آشپزی در دستانش را بالا و پایین میکرد انداخت و نفسش را عمیق بیرون داد. کاش میتوانست مثل او خونسرد باشد. - نمیتونم؛ استرس دارم، میترسم چیزی شده باشه که هنوز نیومدن. طلعت با تأسف سر تکان داد. - چرا نفوس بد میزنی آخه دختر؟ هنوز که چیزی معلوم نیست. خواست در جواب حرف طلعت چیزی بگوید که صدای موتور ماشین سامان را شنید. با عجله دوید و وارد حیاط شد. نمیتوانست صبر کند. میخواست هر چه زودتر از نتیجهی دادگاه خبری بگیرد. به ماشین سامان که گوشهای از باغ پارک شده بود رسید و همان لحظه سامان هم از ماشینش پیاده شد. روبهروی سامان ایستاد و نفسنفسزنان گفت: - سلام. سامان سری تکان داد و نگاه او پیِ صندلیهای خالیِ ماشین رفت و متعجب از تنهاییِ سامان پرسید: - آقای تقوی نیومدن؟ سامان از سؤالش اخم در هم کشید. - واسه پرسیدن از امیرعلی اینقدر دویدی؟ خندهی مات و حیرانی کرد و جواب داد: - نه، من فقط نگران بودم. منظورش این بود که نگران احتشام بود که اینطور دویده بود، اما سامان انگار حرفش را چیز دیگری تعبیر کرد که با پوزخند و به تلخی گفت: - نگران نباش، امیرعلی حالش خوبه؛ کار داشت سرِ راه پیادهاش کردم. بیهدف سرش را تکان داد. آنقدر نگران احتشام بود که نمیتوانست روی حرفهای سامان تمرکز کند. - دادگاه... دادگاه چیشد؟ تونستین برای آزادیِ آقای احتشام کاری بکنین؟ سامان نفسش را آهمانند بیرون داد و با کلافگی محکم دست بر صورتش کشید و از بین دستانش «نه.» خفهای گفت. با ناراحتی و صدایی که گرفته و اندکی دورگه شده بود، ادامه داد: - گفتن رأی رو بعد از بررسی امضاها اعلام میکنن، ولی تا اونموقع بابا باید توی زندان بمونه. دست روی دهان باز ماندهاش کوبید تا صدایش درنیاید. وای بر او! چه کرده بود؟! چه بلایی بر سر این خانواده آورده بود؟!