-
تعداد ارسال ها
260 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
3 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط سایه مولوی
-
مذهبی دلنوشته موعودِ منجی | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
درگیر رجایی میشویم برای وعدهی دیدار و میدانیم و مطمئن هستیم که پروردگار بر سر قول و قرار خود تا ابد خواهد ماند. جمعهها که میگذرد، باز بنای کار کردن میگذاریم و سرگرم کارهای خودمان میشویم، آنقدر که یادمان میرود قول دادیم و عهد بستیم که برای تجلی آقایمان کاری کنیم. آنقدر در سر شلوغیهایمان غرق میشویم که فراموش میکنیم که جای یک نفر میانمان خالیست. دنیایمان شبیه به سرابی شده است که همه را ذرهذره در خود غرق میکند و چه کسی از عاقبت این سراب و انسانهای غرقِ در آن خبر دارد؟ -
مذهبی دلنوشته موعودِ منجی | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
عجیب دلگیر است؛ غروبهای آدینه را میگویم. انگار که گرد غم بر تمام گیتی پاشیدهاند و آسمان هم برای نیامدن منجی عالم سوگواری میکند. دلتنگی سمتمان هجوم میآورد و چشمانمان بهانهای برای باریدن میخواهند. پشت پنجره مینشینیم و بغض چمبره زده در گلو عرصه را بر نفسهایمان تنگ میکند. روشنایی روز که جایش را به ظلمات شب میسپارد، درگیر یأس و رجا میشویم. یأسی بهخاطر روزی که گذشت و هفتهای که بر عمر غیبت مولایمان اضافه شد… -
ببخشید من الان میتونم پارتگذاری دلنوشتهام رو شروع کنم؟
-
مذهبی دلنوشته موعودِ منجی | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در دلنوشته
عنوان: موعودِ منجی نویسنده: سایه مولوی ژانر: مذهبی دیباچه: میدانم که روزی ندبههایمان به اشک شوقی از دیدن شما مبدل میشود. میدانم که آخر این تباهی و تاریکیها با نور وجودی شما مستور میشود. با این که از زاری برای دلتنگیِ شما سوی چشممان رفته است، اما میدانم که آخر پیراهن یوسف زهرا باعث روشنیِ چشمانمان میشود. این دلنوشته یک اثر تقدیمی میباشد به حضور مبارک امام زمان(عج) و تمام منتظران ایشان. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
- یعنی هیچ راه دیگهای نیست؛ آخه تو که میدونی بابا با اون قلب مریضش نمیتونه تو زندان بمونه. امیرعلی دست روی شانهی سامانی که با شنیدن حرفهای او رنگ از رخش پریده و نگرانی در نگاهش موج میزد گذاشت و گفت: - باید توی دادگاه از قاضی بخوایم که قرار وثیقه صادر کنه، اما مطمئن نیستم با اتهامی که به آقای احتشام زده شده به این راحتیا قبول کنه. حالا توکلت به خدا باشه انشاءاللّٰه که همه چیز حل میشه. امیرعلی بلند شد و سامان هم درحالی که برمیخاست تا او را بدرقه کند در تأیید حرفش سر تکان داد. امیرعلی درحالی که خم میشد تا کیفش را از روی میز بردارد با صدایی زمزمهوار که به گوش سامان نمیرسید به او گفت: - امیدوارم از اینکه پری صداتون میکنم ناراحت نشین، آخه اسم کاملتون با هیچ پسوند و پیشوندی جور در نمیاد. از حرف او لبخندی به لبش آمد. قبلاً این حرف را از خیلیها شنیده بود. - نه؛ من ناراحت نمیشم هرطور راحتین میتونین صدام کنین. امیرعلی با لبخند سر تکان داد. - امیرعلی مگه تو نمیخواستی بری؟! متعجب به سامانی که با اخم به امیرعلی خیره شده بود، نگاه کرد. چرا یکدفعه اخلاق سامان زیر و رو میشد؟! امیرعلی لبخند مهربانی به سامان زد و جواب داد: - چرا. سر به سمت او چرخاند و ادامه داد: - خداحافظ پریخانوم. به احترام او از روی مبل برخاست و گفت: - خداحافظ آقای تقوی. امیرعلی از عمارت بیرون رفت و سامان پس از بدرقه او قصد داشت یک راست سمت اتاقش برود که او صدایش زد. - آقا سامان؟ سامان به سمت او برگشت و منتظر نگاهش کرد. - خواستم بدونم تاریخ دادگاه آقای احتشام کی هست؟ سامان دستی میان موهایش کشید و تارهای مشکی و براق را روی هم لغزاند و گفت: - سه روز دیگه. لحظهای گوشه لبش را به دندان گرفت و رها کرد و با تعلل پرسید: - میشه منم بیام؟ سامان اخم محوی کرد. - نه؛ احتمالاً داوودی ما رو زیر نظر داره، پس تو و برادرت بهتره که یه چند وقتی از خونه زیاد بیرون نیاین تا توی خطر نیوفتین. سرش را آرام تکانتکان داد. دلش میخواست در آن شرایط که احتمالاً تحملش برای سامان آسان نبود کنارش باشد، اما نمیخواست روی حرف او حرف بزند؛ اصلاً رویش را هم نداشت که بخواهد برخلاف حرف او عمل کند. پس چیزی نگفت و تنها در سکوت رفتن سامان به اتاقش را نظاره کرد. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
بعد انگار خودش جوابش را پیدا کرد که ادامه داد: - اوه خدای من! پدرم چند سال پیش با یه شرکت دیگه شریک بود، اما یهو شراکتشون رو به هم زدن؛ نکنه اون شرکت مال داوودی بوده؟! امیرعلی متفکرانه دستی به چانهاش کشید و زمزمه کرد: - احتمالاً همینطوره. انگشتانش را از بازی شال به موهایش رساند و موهایش را به چنگ گرفت. از دست خودش حرصی و عصبانی بود. چطور به آن مردک عقدهای کمک کرده بود تا به خواستهاش برسد؟! وای که چه احمقانه احتشام را به تلهی آن داوودیِ دیوانه انداخته بود. - خب حالا با این اوصاف تکلیف ما چیه؟ امیرعلی کاغذهای درون دستش را داخل کیف دستی چرمیاش گذاشت و در جواب سوال سامان گفت: - اگه پریخانوم میومد و به پلیس میگفت که مدارک رو تحویل داوودی داده میشد که از طریق قانون ردش رو زد، اما حالا که آقای احتشام نمیخواد ایشون پاش به ماجرا باز بشه مجبوریم یه فکر دیگه بکنیم. لحظهای فارغ از تمام حرفهایشان ذهنش سمت پریخانومی که امیرعلی گفته بود رفت و نمیدانست چطور این مرد جدی و مؤدب ناگهان با او صمیمی شده بود! سرش را تکانی داد تا بتواند افکار مزخرفش را به گوشهی ذهنش بفرستد و روی حرفهای امیرعلی متمرکز شود. - ببینم سامان تو گفتی که اون برگههای مجوز بار که توی گاوصندوق اتاق پدرت بود امضا و مُهر شده نبود، درسته؟ سامان سری تکان داد و او هم سعی کرد تا به یاد بیاورد که امضایی روی آن ورقههای کاغذ دیده است یا نه. - نه؛ امضا نشده بودن. امیرعلی با ژست جذابی یکی از ابروهایش را بالا پراند و درحالی که مشغول فکرکردن بهنظر میرسید گفت: - اما برگههایی که از رانند کامیونها گرفتن امضا شده بودن؛ پس یعنی امضاها جعلی بوده. لبخندی روی لبش نشست. پس هنوز هم جای امیدواری بود. - خب اگه بتونیم جعلی بودن امضا رو ثابت کنیم، میتونیم بابا رو هم تبرئه کنیم دیگه. امیرعلی در تأیید حرف سامان سر تکان داد. - آره درسته؛ اما چیزی که من رو نگران میکنه اینه که آقای احتشام رو قراره بعد از دادگاه چه حکمش صادر بشه چه نه، به زندان بفرستن. دست روی صورتش گذاشت و مات و حیران به امیرعلی خیره شد. زندان رفتن احتشام آن هم با آن قلب بیمار اصلاً خوب نبود. با ناراحتی نالید: - آخه چرا؟! امیرعلی لحظهای کوتاه نگاهش کرد و درحالی که سرش را به زیر انداخته بود، جواب داد: - برای اینکه ما حتی اگر توی دادگاه هم فرضیهی جعلی بودن امضا رو مطرح کنیم، دادگاه مهلت میخواد تا صحت امضا رو بررسی کنه و این پروسهی زمانبریه و احتمالاً نمیتونن که آقای احتشام رو تموم این مدت توی بازداشتگاه نگه دارن پس مجبورن که ایشون رو به زندان منتقل کنن. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
با حرفها و کنایههای سامان کنترلش را از دست داد و با حرص فریاد کشید: - دِ آخه بهخاطر همون پدرتونه که من میخوام برم و همه چیز رو به پلیس بگم، شما که باید از خداتون باشه! سامان هم پابهپای او صدایش را بالا برد و داد زد: - آره از خدام بود، ولی نه وقتی که پای قول و قرارم با پدرم وسط اومد! عذابوجدانی که از حرفهای سامان گرفته بود، بغض شد و به گلویش نشست و صدای مستأصل و بغضآلودش لرزید. - من نمیخوام شما مراقب من باشین؛ من بهاندازه کافی عذاب میکشم، توروخدا شما دیگه من رو عذاب ندین. بذارین برم خودم رو معرفی کنم، اون داوودی لعنتی رو لو بدم و خودم رو از شر این عذاب وجدان راحت کنم! سامان دست روی در گذاشت و سمت او که در خود جمع شده و شانههای ظریفش از بغض و گریه میلرزید، خم شد و با لحنی نرم و آرام گفت: - باور کن من نمیخوام تو رو عذاب بدم؛ فقط نمیخوام که زیر قول و قرارم بزنم. اصلاً حتی اگه الان تو بری و خودت رو به پلیس معرفی کنی هم مشکلی حل نمیشه؛ فقط میوفتی زندان و باعث میشی که بابا با اون قلب مریضش غصهی تو رو هم بخوره؛ تو که این رو نمیخوای، میخوای؟ سر بالا انداخت و سامان آرامتر از قبل ادامه داد: - پس لطفاً برگرد توی خونه و بذار این مشکل رو من و امیرعلی حل کنیم. *** گوشهی انگشتش را به دندان گرفته بود و زانوهایش را تندتند تکان میداد. تعلل امیرعلی در گفتن حرفش مضطرب و عصبیاش کرده بود. - امیرعلی تو نمیخوای حرف بزنی؟ امیرعلی نگاهش را از کاغذهای درون دستش گرفت و به سامانی که منتظر نگاهش میکرد دوخت. - امروز رفتم دربارهی این آقای داوودی تحقیق کردم. فهمیدم این آقا قبلاً مثل آقای احتشام شرکت واردات و صادرات دارو داشته، اما در کنار کارش داروهای قاچاقی هم وارد میکرده و چیزی حدود ده سال قبل یک نفر این آقای داوودی رو به پلیس لو میده و باعث میشه که شرکتش رو پلمپ کنن و هنوزم که هنوزه نتونسته یا نخواسته که شرکتش رو دوباره راه بندازه. پس از کمی مکث سامان پرسید: - نفهمیدی کسی که اون رو به پلیس لو داده کی بوده؟ نگاهش را بین سامان که از سر تمرکز اخم به چهره نشانده و امیرعلی که با دقت واکنش سامان را زیر نظر گرفته بود، چرخی داد. فکری در سرش می چرخید و منتظر جواب امیرعلی بود. - نه، ولی خودم یه حدسهایی میزنم. لب باز کرد و با تردید پرسید: - یعنی فکر میکنین... کسی که اون رو لو داده آقای احتشام بوده؟ امیرعلی با تکان سر جواب داد: - بله، بهنظر من که اینطور بوده. سامان متعجب پرسید: - ولی پدر من از کجا فهمیده بود که اون داروی قاچاق وارد می کنه؟! -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
از داخل کمد کیفش را بیرون کشید و از روی رگالِ لباس پالتواش را برداشت و با عجله به تن کرد. - آبجی کجا میخوای بری؟ سمت پرهامی که روی تخت نشسته و عروسک به بغل نگاهش میکرد رفت و پای تخت زانو زد. - دارم میرم بیرون. پسرک با کنجکاوی پرسید: - من رو هم میبری؟ دست کوچک پرهام را میان دستش گرفت و بوسید. دل کندن از پرهام برایش سختترین کار دنیا بود، اما باید میرفت. باید به قولی که به خودش داده بود عمل میکرد. - نه عزیزم، جایی که من میرم بچهها رو راه نمیدن. پسرک با ناراحتی لب برچید و او میدانست که بدون پرهام روزهای سختی انتظارش را میکشد. - ولی باید بهم قول بدی که مواظب خودت باشی و به حرفهای طلعت جون گوش کنی، باشه؟ پسرک سر تکان داد و پرسید: - کی برمیگردی؟ لبخند زد و بغض کرد و جوابش تنها بوسهای بود که به پیشانی پسرک نشاند. *** تندتند پلهها را پایین آمد. میخواست به ادارهی پلیس برود و همه چیز را اعتراف کند؛ مهم هم نبود اگر به زندان میافتاد. نمیخواست بگذارد که احتشام دِینی به گردنش داشته باشد. نمیخواست بهخاطر او در زندان بماند و این مسئله چماقی شود که سامان آن را مدام به سرش بکوبد. با رسیدنش به پایین پلهها طلعت که در آشپزخانه مشغول بود، با دیدن هول و عجلهی او متعجب از آشپزخانه بیرون آمد و وقتی که قصد بیرون رفتن از در خانه را داشت به او رسید. - پریجان کجا داری میری؟! سرش را به سمت طلعت چرخاند و لبخند مصنوعی و عصبی روی لبش نشست. - دارم میرم بیرون؛ اگه نیومدم نگرانم نشین. فقط لطفاً حواستون به پرهام باشه، وقتی من نیستم جایی نره. طلعت دست روی دستش که قصد باز کردن در را داشت گذاشت و گفت: - آخه الان تو این وضعیت کجا داری میری؟ دستش را از زیر دست طلعت بیرون کشید و درحالی که در را باز میکرد تا بیرون برود با عجله و سرسری گفت: - ببخشید من باید برم؛ خداحافظ. از در بیرون رفت و در را بست. دستهی کیفی که روی شانهاش بود را میان مشتش میفشرد و راه سنگففرشی باغ را تند و با عجله طی میکرد. کمی ترسیده و کمی نگران بود، اما قسم خورده بود تا کار نیمهتمامش را تمام نکرده دست نکشد و حالا حتی اگر به قیمت به زندان افتادن خودش هم که شده، باید میرفت و احتشام را از دردسری که داخل آن افتاده بود، نجات میداد. به در انتهای باغ رسید و در را باز کرد تا بیرون برود که دستی با قدرت روی در نشست و در را محکم به هم کوبید. با بهت سمت شخصی که در را بسته بود چرخید و با دیدن سامان اخم در هم کشید. - ول کنین در رو. سامان با عصبانیت غرید: - داشتی کدوم گوری میرفتی؟! پوزخند عصبی زد و در چشمان به رنگ شب سامان خیره شد. - من باید به شما جواب پس بدم؟! نکنه اسیر شمام و خودم خبر ندارم؟ سامان هم مثل خودش گره به ابرو انداخته و خیره نگاهش میکرد. - آره اسیر منی؛ از وقتی که به بابات قول دادم مراقبت باشم اسیر منی و حق نداری بدون اجازهی من جایی بری. خنده تمسخرآمیزی کرد. آنچنان حرصش گرفته بود که دلش میخواست دست بیاندازد و چشمان زیبای سامان را از حدقه دربیاورد. - واقعاً که! آقای احتشام پدر من نیست منم نیازی به اجازه شما ندارم؛ حالا برین کنار. سامان دست به سینه زد. - جداً؟ تا قبل از این چیز دیگهایی میگفتی که؛ تا وقتی کارت گیر بود احتشام بابات بود، حالا شده اَخ و پیف؟ بذار یه چیزی رو برات روشن کنم دخترخانوم؛ متأسفانه یا خوشبختانه پدر من حرف تو رو باور کرده و از من قول گرفته که برخلاف میلم مراقبت باشم، پس یه لطفی بکن و برای من و بابام بیشتر از این دردسر درست نکن. -
همراه با جایزه ویژه 📌فرخوان پارت برتر هفته | انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : همه چیز در مورد نودهشتیا
- نه؛ راستش اومدم بپرسم که حالا میخواین چیکار کنین؟ سامان شانهای بالا انداخت و درحالی که کشوهای میزش را در جستجوی چیزی زیر و رو میکرد، گفت: - نمیدونم؛ فعلاً باید منتظر خبر امیرعلی بمونیم. نفس عمیقی کشید و عطر سرد و تلخ سامان که در فضای اتاقش پیچیده بود را با لذت بویید. - راستش، من شماره تلفن و آدرس خونهی داوودی رو دارم؛ خواستم ببینم بهدردتون میخوره؟ اخم محوی بر پیشانی سامان نقش بست. - مگه تو رفته بودی خونهاش؟! آرام به تایید حرف او سر تکان داد و نگاهش بر روی دستان مشت شدهی سامان و رگهای سبزرنگی که روی دستانش نمایان شده بود ماند و نمیدانست چرا حس میکرد که سامان از او عصبانی است. - چرا؟! متعجب ابرو در هم کرد. - چی چرا؟! سامان نفسش را پوفمانند بیرون داد و دستی به پشت گردن و پس از آن به صورتش کشید؛ متوجه شده بود هر زمان که از چیزی کلافه و عصبی میشد، چنین رفتاری داشت. سامان سمت میز آرایش چرخید و از داخل یکی از کشوها دفترچه و خودنویسی برداشت و روی میز گذاشت و با اشارهای به او که همچنان میان اتاقش بلاتکلیف ایستاده بود، گفت: - بیا آدرس و تلفنش رو بنویس؛ شاید بهکار امیرعلی اومد. با تردید جلو رفت و روی یکی از ورقههای دفترچه آدرس و تلفن را نوشت. سرش را که از روی کاغذ بالا آورد، نگاهش از داخل آینه به سامانی که اخمهایش به شدت در هم و نگاهش خیره به دستان لرزان او بود، افتاد. طرز نگاهش عجیب بود. عجیب، توبیخگرانه و شاید کمی هم نگران! با کلافگی سر به زیر انداخت و از جلوی میز کنار رفت. برای بیرون رفتن از اتاق تعلل که کرد، سامان پرسید: - حرف دیگهای هم مونده؟ سرش را به طرفین تکان داد و آرام لب زد: - نه. سمت در اتاق قدم برداشت تا بیرون برود که صدای سامان متوقفش کرد. - راستی؛ خواستم بگم اگه یه وقت دلت خواست بری بیرون برادرت رو هم با خودت ببر، چون اونموقع دیگه مسؤولیتش با من نیست. تلخندی از تهدید سامان به لبش آمد. باز هم حق داشت، نه؟! به سمت سامان چرخید و با همان تلخند بغضآلودی که بر لبش بود گفت: - من اگه میخواستم برم که اصلاً نمیاومدم؛ خیالتون راحت اینبار برای جبران اومدم. سامان قدمی به سمتش برداشت و زمزمه کرد: - واقعاً؟ لحظهای نگاهش را به چشمان نافذ و مژههای تابدار و مشکی سامان دوخت و باز هم آن حس اشتباهی در قلبش غلیان کرد و حس عذابوجدان بغض شد و بر گلویش نشست. - بله، واقعاً. سامان دقیق نگاهش کرد و باز زمزمه کرد: - چرا؟ لبخند تلخ روی لبانش از بغض لرزید و اینبار او هم زمزمه کرد: - شاید واسه اینکه... هیچکس با پدرش همچین کاری نمیکنه. از سامان رو برگرداند و از اتاق بیرون رفت. دیگر توان ماندن و شنیدن صدای زمزمهوار سامانی که دلش را به تلاطم انداخته بود را نداشت و شاید اینکه سامان، مردی که داشت با او حسهای متفاوتی را تجربه میکرد برادرش بود؛ دردناکترین حقیقت زندگیاش بود.- 9 پاسخ
-
- 1
-
-
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
یک ساعتی میشد که لبهی تخت پیرزن نشسته و دستان لاغر و چروکیدهاش را نوازش میکرد. نگاهش از روی صورت همچنان رنگ پریدهاش تا قفسه سینهاش که با هر نفسش به آرامی بالا و پایین میشد، در رفتوآمد بود. حدود یک ساعت از آن حال بد و بهقول طلعت حملهی عصبی ملکتاج گذشته بود و هنوز نگرانیاش بابت او رفع نشده بود. حال پیرزن پس از شنیدن حرفهایش آنچنان بد شدهبود که مجبور شده بودند، چند قرص آرامبخش به او بخورانند، تا کمی آرام شود، اما ذهن او مشغول شده بود و نمیدانست چرا خبر فوت مادرش اینچنین او را به هم ریخته. آرام دست پیرزن را روی تخت گذاشت و از روی تخت بلند شد؛ حالا که حال او بهتر بود میتوانست برود و پس از ترس و اضطرابی که از سر گذرانده بود، کمی استراحت کند. روی صورت پیرزن خم شد و بوسهی کوتاهی به پیشانیاش زد و لحظهای نگاهش را در صورت او که کمی رنگش به حالت قبل برگشته بود، چرخی داد. اگر اتفاقی برای ملکتاج میافتاد، هرگز خودش را نمیبخشید. کاش میتوانست زودتر این دردسری که برای احتشام درست کرده بود را جبران کند و از این خانه برود. از روزی که به این خانه آمده بود، پاقدم نحس و کارهای بیفکرانهاش افراد این خانواده را هم به دردسر انداخته بود. پشت در اتاق ملکتاج ایستاد و نفسش را با کلافگی بیرون داد. خسته و بیحوصله بود و دلش میخواست که یکشبانه روز بیهیچ دغدغه و فکری بخوابد و برایش مهم نباشد که در دور و اطرافش چه میگذرد، اما نمیشد. آنقدر دردسر و مشکلات داشت، که حالاحالاها باید به فکر درست کردن زندگیاش میبود. خواست سمت اتاقش برود که سروصدایی از سمت اتاق سامان شنید و ایستاد. متعجب برگشت و به در بستهی اتاق سامان نگاهی انداخت. سامان کی و چطور آمده بود، که او متوجه آمدنش نشده بود؟! سرش را با تأسف تکان داد. آخ که اگر سامان متوجه بدحال شدن ملکتاج میشد! مطمئناً به این سادگیها از او نمیگذشت. به سمت اتاق سامان قدم برداشت. باید پیش از آنکه طلعت از حال بد ملکتاج به سامان چیزی میگفت، خودش میرفت و تمام حقیقت را برایش تعریف میکرد. دستش را بالا برده بود تا به در بکوبد که با صدای نسبتاً بلند سامان دستش میان راه متوقف شد. - گفتم که میگه نه؛ میگه نمیخوام اون دختر رو قاطی مسائل خودم بکنم. هرچی هم بهش گفتم که آخه پدر من اون دختر خودش برات دردسر درست کرده، قبول نکرد! گوشه انگشتش را به دندان گرفت. درباره او و احتشام صحبت میکرد؟! - آره، انگار حرفهای این دختره رو باور کرده. با بیقراری پابهپا شد. کاش صدای آن شخص پشت تلفن سامان که احتمالاً امیرعلی بود را هم میشنید. - من؟ راستش نمیدونم؛ آخه نمیفهمم چطور میشه بچهای که همه فکر میکردن مرده یهو زنده شده باشه. اخم در هم کرد و نفسش را با حرص بیرون داد. انگار واقعاً او برای احتشام و خانوادهاش مرده بود. - حالا نمیفهمم با این ماجرایی که پیش اومده چیکار کنم؛ بابا اصلاً نمیخواد پای این دختر به ماجرا کشیده بشه، حتی ازم قول گرفت که درباره دزدیده شدن اون مدارک چیزی به پلیس نگم. خندهی تمسخرآمیز و آرامی کرد. احتشام نباید اینکار را میکرد. مثلاً با اینکارش چه چیزی را میخواست ثابت کند؟! اینکه دوستش دارد یا دلسوزش است؟! شاید هم میخواست با اینکار گندی که به زندگی او و مادرش زده بود را جبران کند! اما او چنین اجازهای نمیداد. نمیخواست احتشام دوستش داشته باشد یا برایش دلسوزی کند. او برای نجات دادن احتشام دوباره پا به این خانه گذاشته بود و کارش را درست انجام میداد. چه احتشام راضی بود و چه راضی نبود، او باید کارش را انجام میداد. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
سرش را از لای در داخل آورد و با دیدنش که مثل همیشه روی تخت نشسته و نگاهش از پنجره خیره به باغ و درختانِ همچنان خشکش بود، گفت: - سلام. نگاه ملکتاج که سمتش چرخید، قدم به داخل اتاق گذاشت و به روی پیرزن که چشمان بیفروغش با دیدن او براق شده بود، لبخند زد. - حالتون خوبه؟ جلوتر رفت و لبهی تختش نشست. - ببینین چی براتون آوردم. و کتابی را که در دست داشت بالا گرفت و ادامه داد: - اسمش عقاید یک دلقکه، مطمئنم تا حالا نخوندینش؛ داستان زندگی مردیه که... نگاه ملکتاج که باز به سمت پنجره چرخید، فهمید که احتمالاً علاقهای به شنیدن حرفش ندارد؛ پس ادامه نداد و صحبت را به سمت دیگری کشاند. - تماشای این باغ رو دوست دارین، نه؟ نگاهی به درختان میوهی خشک و بیبرگ داخل باغ انداخت؛ این پنجره اصلاً منظرهی زیبایی برای تماشا نداشت. خندهای کرد و ادامه داد: - ناراحت نباشین، یه چند روز که صبر کنین عید هم میرسه و این باغ دوباره سرسبز و قشنگ میشه؛ اونموقع شما میتونین با طلعت، آقای احتشام یا آقا سامان برین توی باغ و هوا بخورین. پیرزن در جواب حرفش لبخند محوی زد و با اشارهی دستش از او خواست که ورق و خودنویس روی عسلی را برایش بیاورد. نگاه کنجکاوش دستخط لرزان و پر چینوشکن پیرزن بر روی کاغذ را دنبال میکرد و اینکه میتوانست باز هم با ملکتاج صحبت کند، برایش لذتبخش بود. پیرزن که دستش را از روی ورقهی زیر دستش کنار کشید، نگاهش بر روی نوشتهاش خیره ماند. (مادرت کجاست؟) متعجب ابرو بالا پراند. او را شناخته بود؟! - شما من رو میشناسین؟! سر تکان دادنش را که دید پوزخندی زد. باید هم میفهمید؛ احمق که نبود پس از جنجالی که سامان در آن شب راه انداخته بود، حقیقت را نفهمد. نفس عمیقی کشید و سخت و سنگین گفت: - مادرم... دوساله که فوت کرده. پیرزن با دستانی که لرزشش بهطور محسوسی شدیدتر شده بود، نوشت (چرا؟) نفسش را آهمانند بیرون داد و پلک روی هم فشرد تا اشک نریزد. - بهخاطر کار کردن توی خونهی مردم و سروکار داشتنِ مدام با مواد شوینده و ضدعفونیکننده سرطان ریه گرفته بود. چشم که باز کرد با چهرهی رنگپریده و خیس از اشکِ ملکتاج روبهرو شد. با ترس از جایش پرید و دستان سرد و لرزان پیرزن را گرفت. - اِی وای! شما چرا اینجوری شدین؟ خانومبزرگ آروم باشین توروخدا! چشمان گشاد شده و تن لرزان ملکتاج به وحشتش انداخته بود. دست روی شانههای استخوانی و لرزانش گذاشت و نالید: - خانومبزرگ صدای من رو میشنوین؟! وای خدایا حالا چیکار کنم؟! تلاشش برای آرام کردن پیرزن که بینتیجه ماند، سمت در دوید و طلعت را صدا کرد تا به دادش برسد. در آن شرایط فکرش سمت سامان میرفت و مطمئن بود که اینبار اگر اتفاقی برای پیرزن میافتاد، سامان هرگز او را نمیبخشید و خودش هم بیشک از عذابوجدان میمرد! -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
- نه؛ راستش اومدم بپرسم که حالا میخواین چیکار کنین؟ سامان شانهای بالا انداخت و درحالی که کشوهای میزش را در جستجوی چیزی زیر و رو میکرد، گفت: - نمیدونم؛ فعلاً باید منتظر خبر امیرعلی بمونیم. نفس عمیقی کشید و عطر سرد و تلخ سامان که در فضای اتاقش پیچیده بود را با لذت بویید. - راستش، من شماره تلفن و آدرس خونهی داوودی رو دارم؛ خواستم ببینم بهدردتون میخوره؟ اخم محوی بر پیشانی سامان نقش بست. - مگه تو رفته بودی خونهاش؟! آرام به تایید حرف او سر تکان داد و نگاهش بر روی دستان مشت شدهی سامان و رگهای سبزرنگی که روی دستانش نمایان شده بود ماند و نمیدانست چرا حس میکرد که سامان از او عصبانی است. - چرا؟! متعجب ابرو در هم کرد. - چی چرا؟! سامان نفسش را پوفمانند بیرون داد و دستی به پشت گردن و پس از آن به صورتش کشید؛ متوجه شده بود هر زمان که از چیزی کلافه و عصبی میشد، چنین رفتاری داشت. سامان سمت میز آرایش چرخید و از داخل یکی از کشوها دفترچه و خودنویسی برداشت و روی میز گذاشت و با اشارهای به او که همچنان میان اتاقش بلاتکلیف ایستاده بود، گفت: - بیا آدرس و تلفنش رو بنویس؛ شاید بهکار امیرعلی اومد. با تردید جلو رفت و روی یکی از ورقههای دفترچه آدرس و تلفن را نوشت. سرش را که از روی کاغذ بالا آورد، نگاهش از داخل آینه به سامانی که اخمهایش به شدت در هم و نگاهش خیره به دستان لرزان او بود، افتاد. طرز نگاهش عجیب بود. عجیب، توبیخگرانه و شاید کمی هم نگران! با کلافگی سر به زیر انداخت و از جلوی میز کنار رفت. برای بیرون رفتن از اتاق تعلل که کرد، سامان پرسید: - حرف دیگهای هم مونده؟ سرش را به طرفین تکان داد و آرام لب زد: - نه. سمت در اتاق قدم برداشت تا بیرون برود که صدای سامان متوقفش کرد. - راستی؛ خواستم بگم اگه یه وقت دلت خواست بری بیرون برادرت رو هم با خودت ببر، چون اونموقع دیگه مسؤولیتش با من نیست. تلخندی از تهدید سامان به لبش آمد. باز هم حق داشت، نه؟! به سمت سامان چرخید و با همان تلخند بغضآلودی که بر لبش بود گفت: - من اگه میخواستم برم که اصلاً نمیاومدم؛ خیالتون راحت اینبار برای جبران اومدم. سامان قدمی به سمتش برداشت و زمزمه کرد: - واقعاً؟ لحظهای نگاهش را به چشمان نافذ و مژههای تابدار و مشکی سامان دوخت و باز هم آن حس اشتباهی در قلبش غلیان کرد و حس عذابوجدان بغض شد و بر گلویش نشست. - بله، واقعاً. سامان دقیق نگاهش کرد و باز زمزمه کرد: - چرا؟ لبخند تلخ روی لبانش از بغض لرزید و اینبار او هم زمزمه کرد: - شاید واسه اینکه... هیچکس با پدرش همچین کاری نمیکنه. از سامان رو برگرداند و از اتاق بیرون رفت. دیگر توان ماندن و شنیدن صدای زمزمهوار سامانی که دلش را به تلاطم انداخته بود را نداشت و شاید اینکه سامان، مردی که داشت با او حسهای متفاوتی را تجربه میکرد برادرش بود؛ دردناکترین حقیقت زندگیاش بود. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
دستی پای چشمانش کشید. گریه کردن و اشک ریختن جلوی این دو مرد را نمیخواست. - من مجبور شدم؛ پول لازم داشتم و اون گفت اگه اون مدارک رو براش ببرم پولی که لازم دارم رو بهم میده، ولی به خدا قسم وقتی که فهمیدم آقای احتشام پدرمه نمیخواستم مدارک رو تحویلش بدم، اما اون تهدیدم کرد که برادرم رو میکشه. چیکار میتونستم بکنم؟! نمیتونستم اجازه بدم بلایی سر تنها کسی که دارم بیاد! همین حالا هم ریسک کردم که اینها رو به شما گفتم. سر پایین انداخت و سکوت کرد و صدایی از سامان و امیرعلی هم در نمیآمد و انگار هرکدام غرق در افکار خود بودند. دستی به صورتش کشید و نفسش را عمیق بیرون داد. حالا وجدانش کمی راحتتر شده و آن حس عذابآوری که داشت از بین رفته بود. - خب الان ما باید چیکار کنیم؟ سر بلند کرد و به امیرعلی که مخاطب سوال سامان بود و دست به چانهی زاویهدارش زده و مشغول فکر کردن بود خیره شد. - اگه حرفهای این خانوم درست باشه، میتونیم با گفتن این حرفها به دادگاه آقای احتشام رو تبرئه کنیم، اما اول باید بفهمیم که این داوودی کیه و برای چی همچین کاری کرده. دست به زانو گرفت و درحالی که از روی مبل برمیخواست رو به سامان کرد و ادامه داد: - فردا برات یه وقت ملاقات میگیرم، برو و با آقای احتشام صحبت کن؛ ببین مردی به اسم داوودی رو میشناسه یا نه. سامان سر تکان داد و امیرعلی پس از چند دقیقه صحبت درگوشی و محرمانه با سامان عمارت را ترک کرد. *** با پشت انگشت چندبار به در چوبی اتاق سامان ضربه زد. از روز قبل و درست پس از رفتن امیرعلی، سامان خودش را در اتاقش حبس کرده و حتی برای خوردن غذا هم بیرون نیامده بود و همین او را مجبور کرده بود که برای حرف زدن با سامان دم اتاقش برود. - بیا تو. صدای سامان را که شنید، در را با تعلل باز کرد و اول از همه نگاهش به سامانی که جلوی آینهی میز آرایشِ کنار تختش مشغول پوشیدن کت کرم رنگش بود خورد. سامان نیمنگاه بیتفاوتی سمتش انداخت و درحالی که دکمههای سرآستین پیراهن سفیدرنگش را میبست پرسید: - کاری داشتی؟ نگاهش در میان اتاق زیبای سامان چرخید. یک اتاق دوازده یا پانزده متری با روتختی و پردههای کرم قهوهای؛ یک اتاق زیبا و درعین حال مرتب. درست همان چیزی بود که از سامان انتظار داشت. نگاهش که به گلدان بگونیای سبز و بنفش افتاد، ابروهای کلفتِ دخترانهاش از تعجب بالا پرید. سامان و نگهداری از گل و گیاه؟! - نگفتی، کاری داشتی؟ با صدای سامان سرش را به سمت او برگرداند. بلوز بلند و سرمهایرنگش را میان مشتش فشرد و نگاهش بر روی صورت تهریشدار سامان که تیرگیاش در کنار روشنیِ کت و پیراهنش جذابیت خاصی داشت، خیره ماند. قدمی رو به جلو برداشت و نگاهش را از صورت سامانی که موشکافانه نگاهش میکرد، گرفت و به پارکتهای طرح چوب زیر پایش دوخت. - دارین میرین پیش آقای احتشام؟ سامان سرش را تکان داد. - چیه؟ میخوای باهام بیای؟ سرش را به نشانه نه تکان داد. دلش دیدن احتشام را نمیخواست. گرچه از دردسری که برایش درست کرده بود ناراحت بود و قصد جبران داشت، اما هنوز هم نمیتوانست احتشام را برای کاری که با او و مادرش کرده بود، ببخشد و دیگر نمیخواست با او روبهرو شود. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
دستانش را میان هم پیچاند و زبانش را روی لبهای خشکش کشید. ترس از مخالفت سامان، در زدن حرفش مرددش کرده بود و دلش نمیخواست سامان جلوی امیرعلی واکنش تندی نشان دهد. آب دهانش را قورت داد. باید دلش را به دریا میزد، برای ترس و لرز و مردد شدن که نیامده بود. - من میخوام حقیقت رو بگم؛ حقیقتی که مطمئناً میتونه به آقای احتشام کمک کنه. سامان که اخم گیجی به صورتش نشسته بود، گفت: - چه حقیقتی؟ ریههایش را از هوای خفه و سنگین سالن پر کرد. - بهتون میگم، اما قبلش یه شرط دارم. با این حرفش سامان ناگهان از جای پرید و فریاد زد: - شرط داری؟ از وقتی پات رو توی این خونه گذاشتی جز شر برامون چیزی نداشتی؛ پدرم رو توی دردسر انداختی، حالا شرط هم میذاری؟! امیرعلی که حالا جای چهرهی خونسردش را اخم محوی گرفته بود، دست روی شانهی سامان گذاشت و گفت: - آروم باش سامان. رو سمت او کرد و ادامه داد: - بگین، چه شرطی دارین؟ دستش را با حرص مشت کرد. دقیقاً هم انتظار همین رفتار را از سامان عصبیِ این روزها داشت. - شرطم اینه که تحت هر شرایطی مراقب برادرم باشین و نذارین بهش آسیبی برسه؛ فقط در این صورته که من به شما کمک میکنم. سامان که بهنظر کمی آرامتر شده بود، سر تکان داد و گفت: - باشه، مراقبشیم خیالت راحت. با لبخند محوی سر تکان داد. - نه، اینجوری نه. سامان با حرص غرید: - پس چجوری؟! به چشمان خشمگین سامان خیره شد و گفت: - به جون پدرتون قسم بخورین که مواظبش هستین. سامان با حرص لب روی هم فشرد و خواست حرفی بزند که امیرعلی هشداردهنده صدایش زد و باعث شد لحظهای سکوت کند. - خیله خب، به جون پدرم قسم میخورم که مواظب برادرت باشم؛ خوبه؟ آرام سر تکان داد. - ممنون. لحظهای سکوت کرد و چشم بست و عمیق نفس کشید تا آرام باشد. انگشتانش را میان هم پیچاند و با انگشت اشارهاش لاکهای باقیماندهی روی انگشت شستش را خراش داد. اینکار جدیداً برایش مثل یک تیک عصبی شدهبود و باعث پرت شدن حواسش از اضطرابی که داشت میشد. - راستش من... من اون مدارک رو برداشتم و تحویلشون دادم به یه آقایی به اسم داوودی. سامان لحظهای مات و مبهوت خیرهاش ماند؛ انگار که باور حرفهایش برای او سخت بود. - چطور تونستی؟! چطور تونستی اینکار رو با ما بکنی لعنتی؟! پدر من بهت اعتماد کردهبود. دِ آخه مگه تو نگفتی که دختر پدر منی؟! کدوم دختری با پدرش این کاری رو میکنه که تو کردی؟! دستی به صورتش کشید و چهرهاش از فریاد سامان در هم رفت. حق داشت که فریاد بزند؛ شاید اگر خود او هم جای سامان بود فریاد میکشید، اما چه کسی او را درک میکرد؟! چه کسی شرایط او را در نظر میگرفت؟! خنده تلخی کرد و بغض گلویش را فشرد. بغض کرد و صدایش لرزید و او هم مثل سامان فریاد کشید: - شما فکر کردین من خیلی از این وضعیت خوشحالم؟! فکر کردین به خواست خودم این کار رو کردم؟! -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
چمدان و وسایلش را داخل اتاق گذاشت و بیرون آمد. تا عاقبتش در این خانه مشخص نمیشد، نمیخواست چمدانش را باز کند و وسایلش را بچیند. در اتاقش را که میبست در اتاق سامان باز شد. لحظهای ایستاد و نگاهش را به مرد جوانِ لاغر اندام و کتوشلوارپوشی که از اتاق سامان بیرون میآمد دوخت. چشمان قهوهایِ روشنش با موهای قهوهایِ تیرهاش هارمونی زیبایی داشت و پوستی که بدون ریش و سفید بود، جذابیت چهرهاش را کامل کرده بود. پوزخندی به حال خودش زد. در این وضعیتِ بلاتکلیف زندگیاش ایستاده بود و چهرهی این مرد ناشناس را کنکاش میکرد. با بیرون آمدن سامان از اتاق به سمتش قدم برداشت و نگاه اخمآلود سامان چهرهی سربهزیر و شرمندهاش را نشانه رفت. روبهرویشان که ایستاد با صدایی آرام سلام کرد و سامان پوزخند زد و مرد ناشناس با کنجکاوی نگاهش کرد. - بهبه پریخانوم! خوش تشریف آوردین. لب زیر دندان گرفت و چیزی نگفت؛ میدانست که عصبانیت سامان به این زودیها قرار نیست فروکش کند. سامان اشارهای به مرد جوانی که کنارش ایستاده بود، کرد و با لحنی که همچنان پرحرص و تمسخرآمیز بود ادامه داد: - بذارین به هم معرفیتون کنم؛ ایشون آقای امیرعلی تقوی هستن، وکیل پایه یک دادگستری که وکالت بابا رو توی این پروندهی قاچاق به عهده گرفتن. امیرعلیجان ایشون هم همون پریزاد خانومی هستن که برات تعریفش رو کرده بودم. اخم در هم کشید. سامان از او با این مرد حرف زده بود؟ پوزخند محوی زد. لابد گفته بود که او همان دزد مدارک پدرش است. - خوشبختم خانوم. نگاهش را از چشمان مرد و ابروهای شمشیری و خوشفرمش گرفت و آرام سر تکان داد. - میشه با هم صحبت کنیم. سامان دست به سینه زد و یکی از ابروهایش را بالا انداخت و پرسید: - در چه مورد؟! نیمنگاهی سمت مرد امیرعلی نام انداخت. انتظار داشت جلوی او حرفش را بزند؟ مرد که انگار معنی نگاه او را درک کرده بود، دستش را برای دست دادن به سامان جلو برد و در همان حال گفت: - خب دیگه من برم، سامانجان اگه اتفاقی افتاد یا چیز جدیدی درباره پروندهی پدرت فهمیدی من رو هم در جریان بذار. منتظر رفتن امیرعلی بود که سامان با نهایت بدجنسی دست او را نگه داشت و گفت: - کجا؟ و رو به اویِ متعجب کرد و ادامه داد: - من و تو حرف خصوصی با هم نداریم؛ هر حرفی داری همینجا بزن. ناامیدانه نالید: - اما... ! سامان جدی و پراخم نگاهش کرد. - حرفت رو بزن. نفسش را پوفمانند بیرون داد. انگار سامان قرار نبود کمی با او راه بیاید. زبانش را روی لبهایش کشید و با خودش فکر کرد، پشت در اتاق سامان، درست جایی که آن اتاق کودک لعنتی و پردردسر پیشرویش بود، اصلاً جای مناسبی برای صحبت کردن نبود. - میشه حدأقل بریم و یه جایی بشینیم و بعد حرف بزنیم؟ سامان دست از دور سینهاش باز کرد و نفسش را با کلافگی که در چهرهاش هم مشهود بود بیرون داد و گفت: - خیله خب. -
همراه با جایزه ویژه 📌فرخوان پارت برتر هفته | انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : همه چیز در مورد نودهشتیا
دستانش را میان هم پیچاند و زبانش را روی لبهای خشکش کشید. ترس از مخالفت سامان، در زدن حرفش مرددش کرده بود و دلش نمیخواست سامان جلوی امیرعلی واکنش تندی نشان دهد. آب دهانش را قورت داد. باید دلش را به دریا میزد، برای ترس و لرز و مردد شدن که نیامده بود. - من میخوام حقیقت رو بگم؛ حقیقتی که مطمئناً میتونه به آقای احتشام کمک کنه. سامان که اخم گیجی به صورتش نشسته بود، گفت: - چه حقیقتی؟ ریههایش را از هوای خفه و سنگین سالن پر کرد. - بهتون میگم، اما قبلش یه شرط دارم. با این حرفش سامان ناگهان از جای پرید و فریاد زد: - شرط داری؟ از وقتی پات رو توی این خونه گذاشتی جز شر برامون چیزی نداشتی؛ پدرم رو توی دردسر انداختی، حالا شرط هم میذاری؟! امیرعلی که حالا جای چهرهی خونسردش را اخم محوی گرفته بود، دست روی شانهی سامان گذاشت و گفت: - آروم باش سامان. رو سمت او کرد و ادامه داد: - بگین، چه شرطی دارین؟ دستش را با حرص مشت کرد. دقیقاً هم انتظار همین رفتار را از سامان عصبیِ این روزها داشت. - شرطم اینه که تحت هر شرایطی مراقب برادرم باشین و نذارین بهش آسیبی برسه؛ فقط در این صورته که من به شما کمک میکنم. سامان که بهنظر کمی آرامتر شده بود، سر تکان داد و گفت: - باشه، مراقبشیم خیالت راحت. با لبخند محوی سر تکان داد. - نه، اینجوری نه. سامان با حرص غرید: - پس چجوری؟! به چشمان خشمگین سامان خیره شد و گفت: - به جون پدرتون قسم بخورین که مواظبش هستین. سامان با حرص لب روی هم فشرد و خواست حرفی بزند که امیرعلی هشداردهنده صدایش زد و باعث شد لحظهای سکوت کند. - خیله خب، به جون پدرم قسم میخورم که مواظب برادرت باشم؛ خوبه؟ آرام سر تکان داد. - ممنون. لحظهای سکوت کرد و چشم بست و عمیق نفس کشید تا آرام باشد. انگشتانش را میان هم پیچاند و با انگشت اشارهاش لاکهای باقیماندهی روی انگشت شستش را خراش داد. اینکار جدیداً برایش مثل یک تیک عصبی شدهبود و باعث پرت شدن حواسش از اضطرابی که داشت میشد. - راستش من... من اون مدارک رو برداشتم و تحویلشون دادم به یه آقایی به اسم داوودی. سامان لحظهای مات و مبهوت خیرهاش ماند؛ انگار که باور حرفهایش برای او سخت بود. - چطور تونستی؟! چطور تونستی اینکار رو با ما بکنی لعنتی؟! پدر من بهت اعتماد کردهبود. دِ آخه مگه تو نگفتی که دختر پدر منی؟! کدوم دختری با پدرش این کاری رو میکنه که تو کردی؟! دستی به صورتش کشید و چهرهاش از فریاد سامان در هم رفت. حق داشت که فریاد بزند؛ شاید اگر خود او هم جای سامان بود فریاد میکشید، اما چه کسی او را درک میکرد؟! چه کسی شرایط او را در نظر میگرفت؟! خنده تلخی کرد و بغض گلویش را فشرد. بغض کرد و صدایش لرزید و او هم مثل سامان فریاد کشید: - شما فکر کردین من خیلی از این وضعیت خوشحالم؟! فکر کردین به خواست خودم این کار رو کردم؟!- 9 پاسخ
-
- 2
-
-
همراه با جایزه ویژه 📌فرخوان پارت برتر هفته | انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : همه چیز در مورد نودهشتیا
چمدان و وسایلش را داخل اتاق گذاشت و بیرون آمد. تا عاقبتش در این خانه مشخص نمیشد، نمیخواست چمدانش را باز کند و وسایلش را بچیند. در اتاقش را که میبست در اتاق سامان باز شد. لحظهای ایستاد و نگاهش را به مرد جوانِ لاغر اندام و کتوشلوارپوشی که از اتاق سامان بیرون میآمد دوخت. چشمان قهوهایِ روشنش با موهای قهوهایِ تیرهاش هارمونی زیبایی داشت و پوستی که بدون ریش و سفید بود، جذابیت چهرهاش را کامل کرده بود. پوزخندی به حال خودش زد. در این وضعیتِ بلاتکلیف زندگیاش ایستاده بود و چهرهی این مرد ناشناس را کنکاش میکرد. با بیرون آمدن سامان از اتاق به سمتش قدم برداشت و نگاه اخمآلود سامان چهرهی سربهزیر و شرمندهاش را نشانه رفت. روبهرویشان که ایستاد با صدایی آرام سلام کرد و سامان پوزخند زد و مرد ناشناس با کنجکاوی نگاهش کرد. - بهبه پریخانوم! خوش تشریف آوردین. لب زیر دندان گرفت و چیزی نگفت؛ میدانست که عصبانیت سامان به این زودیها قرار نیست فروکش کند. سامان اشارهای به مرد جوانی که کنارش ایستاده بود، کرد و با لحنی که همچنان پرحرص و تمسخرآمیز بود ادامه داد: - بذارین به هم معرفیتون کنم؛ ایشون آقای امیرعلی تقوی هستن، وکیل پایه یک دادگستری که وکالت بابا رو توی این پروندهی قاچاق به عهده گرفتن. امیرعلیجان ایشون هم همون پریزاد خانومی هستن که برات تعریفش رو کرده بودم. اخم در هم کشید. سامان از او با این مرد حرف زده بود؟ پوزخند محوی زد. لابد گفته بود که او همان دزد مدارک پدرش است. - خوشبختم خانوم. نگاهش را از چشمان مرد و ابروهای شمشیری و خوشفرمش گرفت و آرام سر تکان داد. - میشه با هم صحبت کنیم. سامان دست به سینه زد و یکی از ابروهایش را بالا انداخت و پرسید: - در چه مورد؟! نیمنگاهی سمت مرد امیرعلی نام انداخت. انتظار داشت جلوی او حرفش را بزند؟ مرد که انگار معنی نگاه او را درک کرده بود، دستش را برای دست دادن به سامان جلو برد و در همان حال گفت: - خب دیگه من برم، سامانجان اگه اتفاقی افتاد یا چیز جدیدی درباره پروندهی پدرت فهمیدی من رو هم در جریان بذار. منتظر رفتن امیرعلی بود که سامان با نهایت بدجنسی دست او را نگه داشت و گفت: - کجا؟ و رو به اویِ متعجب کرد و ادامه داد: - من و تو حرف خصوصی با هم نداریم؛ هر حرفی داری همینجا بزن. ناامیدانه نالید: - اما... ! سامان جدی و پراخم نگاهش کرد. - حرفت رو بزن. نفسش را پوفمانند بیرون داد. انگار سامان قرار نبود کمی با او راه بیاید. زبانش را روی لبهایش کشید و با خودش فکر کرد، پشت در اتاق سامان، درست جایی که آن اتاق کودک لعنتی و پردردسر پیشرویش بود، اصلاً جای مناسبی برای صحبت کردن نبود. - میشه حدأقل بریم و یه جایی بشینیم و بعد حرف بزنیم؟ سامان دست از دور سینهاش باز کرد و نفسش را با کلافگی که در چهرهاش هم مشهود بود بیرون داد و گفت: - خیله خب.- 9 پاسخ
-
- 2
-
-
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
- آخجون! دوباره اومدیم پیش عمو علی و طلعتجون! لبخند تلخی به چهرهی شاد پسرک زد و نگاهش را به کوچهی بنبستی که به آن عمارت منتهی میشد، دوخت. نمیدانست در انتهای این کوچهی پر از خانههای ویلایی و درختهای چنار و اقاقیا؛ در آن عمارت بزرگ که زیباییاش را برای او از دست داده بود، چه چیزی انتظارش را میکشید، اما هرچه که بود بهتر از تحمل آن حس عذابآور و دیوانهکننده بود. آرام و قدمزنان کوچه را طی کردند و روبهروی در بزرگ مشکی رنگ ایستادند. دستش با تعلل به سمت زنگ روی دیوار رفت. دیگر نمیترسید از آنچه که قرار بود برایش اتفاق بیفتد. زنگ را که فشرد در بیآنکه کسی از پشت آیفون حرفی بزند باز شد. دست پرهام را رها کرد و پشت سر پسرک که با دیدن عمارت هیجانزده شده و در باغ بنای دویدن گذاشته بود، وارد عمارت شد. پرهام دواندوان درحالی که صورتش از فرط دویدن و هیجان سرخ شده بود، شروع به صدا زدن طلعت کرد. - طلعتجون؟ عمو علی؟ با لبخند محوی تنها نظارهگر ذوقش شد و در دل اعتراف کرد که خوشحالیاش برای او به یک دنیا میارزد. پیش از آنکه اقدامی برای باز کردن در ورودی خانه بکند، در باز شد و قامت کوتاه و کوچک طلعت میان چارچوب نمایان شد. پرهام با دیدن طلعت با شوق صدایش زد و طلعت با لبخند محوی خم شد و او را به آغوش کشید و موهایش را بوسید. - سلام پسرگلم، خوبی؟ پسرک «اوهومی» گفت و طلعت از جلوی در کنار رفت و راه را برای پرهامی که قصد ورود به خانه را داشت باز کرد. لبخند محوی به پرهام زد و سر که بلند کرد، نگاهش با نگاه به اشک نشسته طلعت تلاقی کرد. - بلاخره برگشتی؟ با شرمندگی سر به زیر انداخت. لعنت به او که همه را آزار داده بود! لعنت به او که برای اطرافیانش جز ناراحتی و دردسر چیزی نداشت! - تو یهویی کجا گذاشتی رفتی آخه؟! نمیگی منِ پیرزن دق میکنم از نگرانی؟ لب روی هم فشرد. جوابی برای سوالاتش نداشت. سر بلند کرد و با بغض و لرزان پرسید: - آقا سامان هست؟ طلعت خودش را از سر راه او کنار کشید و گفت: - آره عزیزم، تو اتاقشه؛ داره با یکی از دوستاش حرف میزنه. سر تکان داد و چمدان بهدست وارد عمارت شد. نیمنگاهی سمت طبقه بالا انداخت و پرسید: - کارشون خیلی طول میکشه؟ طلعت شانه بالا انداخت. - نمیدونم، ولی خیلی وقته دارن صحبت میکنن. نگاهی به او که همچنان چمدان بهدست وسط سالن ایستاده بود انداخت و ادامه داد: - تو چرا اونجا وایسادی؟ خب برو چمدونت رو بذار تو اتاقت دیگه. با ناراحتی نالید: - آخه... طلعت میان حرفش آمد: - نترس من دست به اتاقت نزدم، یه حسی بهم میگفت که دوباره برمیگردی خواستم همونطوری باشه که قبل از رفتنت بود. سر پایین انداخت. عرق شرم بر پیشانیاش نشسته بود و خوب میدانست که در این خانه محبتهایی را دریافت میکرد که حقش نبود. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
موبایلش را میان پنجهاش میفشرد و با دست دیگرش موهای پرهامی که سر بر روی پایش گذاشته و خوابیده بود، را نوازش میکرد. این بوقهای آزاد و کشدار کلافهاش کرده بود. بالاخره پس از چند دقیقه انتظار و یک تماس بیپاسخ تماس وصل شد و صدای خوابآلود سودی در گوشش پیچید. - الو؟ نفسش را با کلافگی بیرون داد. آنقدر برای گرفتن جوابش عجله داشت که از یاد برده بود، سودی عادت دارد تا نزدیکی ظهر بخوابد. - سلام، چیشد؟ تونستی از احتشام خبر بگیری؟ سودی با کلافگی غر زد: - اَه یه دقیقه امون بده! دستی به صورتش کشید و نفسش را بیرون داد. اینکه سودی بخواهد او را درک کند، محال بهنظر میرسید. با عجز نالید: - بگو دیگه سودی! سودی پوفی کشید. میدانست که احتمالاً بدخوابی اوقاتش را تلخ کرده. - خیلی خب، رفتم پرسوجو کردم، ولی چیز زیادی دستگیرم نشد؛ فقط گفتن بهخاطر واردات داروی قاچاق این آقای احتشام رو فعلاً انداختن بازداشتگاه. پلک بست و نفس عمیقی کشید. - دستت درد نکنه؛ الان خودم دارم میرم اونجا، احتمالاً بقیه چیزها رو هم میفهمم. سودی در گوشش فریاد کشید: - چی؟! لبش را گزید و از داخل آینهی جلوی ماشین، نگاهش با نگاه مرد راننده تلاقی کرد. آنقدر صدای فریاد سودی بلند بود که بعید نبود به گوش مرد راننده هم رسیده باشد. - چته سودی؟ گوشم کر شد! سودی با حرص ولی آرامتر از قبل گفت: - دیوونه شدی؟! داری میری اونجا چیکار؟! میخوای تو رو هم بندازن زندان؟! سر به سمت شیشه ماشین گرداند. خودش به تمام این چیزها فکر کردهبود و حتی پیِ زندان رفتن را هم به تنش مالیده بود. - نمیتونم دست رو دست بذارم و ببینم داره میوفته زندان؛ به قول خودت اون پدرمه. سودی بغضآلود زمزمه کرد: - ولی اون پولداره، قدرت داره؛ تو زندان که نمیمونه بالاخره یه فکری برای خودش میکنه. چشم روی هم گذاشت و بغضش را قورت داد. - نمیشه سودی؛ من اون رو توی این دردسر انداختم، حالا خودمم باید درستش کنم. سودی نفس عمیقی کشید تا احساسات به غلیان درآمدهاش را فرو بنشاند. - پس پرهام چی؟ اگه بیوفتی زندان اون چی میشه؟ نگاهش را به پرهامی که آرام خوابیده بود دوخت. برای او هم فکرهایی کرده بود. - فکر اون رو هم کردم، تو نگران نباش. سودی«هه» تمسخرآمیزی گفت. - معلومه فکر همه جا رو هم کردی؛ پس دیگه چرا به من زنگ زدی؟ لبهایش را روی هم فشرد و قطره اشکی از چشمانش چکید. در این وضعیت طاقت دلخوری او را دیگر نداشت. - سودی؟! سودی هم بغض کرده بود. پس از خانوادهاش و آن محمدِ بیمعرفت تنها او و رزی آنقدری برایش مهم بودند، که از ناراحتیشان بغض و با گریهشان گریه کند. - جانم؟ آرام و بغضآلود لب زد: - ازم دلخور نباش. سودی با لحنی که هم شوخ بود و هم بغضآلود، گفت: - دلخور که نیستم؛ فقط دلم میخواست کنارم بودی تا با همون ماهیتابه قدیمیه که توش سوسیسبندری میپختیم، اینقدر میزدم تو سرت تا عقلت بیاد سرجاش! و بغضآلود خندید. او هم خندید و در میان خنده اشکش چکید. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
وارد اتاق که شد با دیدن خاله شیرین (مادر رزی) که داخل رختخوابش نشسته و کتاب میخواند، لبخندی به لبش نشست. - سلام خاله شیرین. خاله شیرین با دیدنش لبخندی زد. - سلام پری جان، خوبی؟ به سمتش رفت و سینی را روی زمین گذاشت. - خوبم ممنون، شما خوبین؟ خاله شیرین با دستان لرزان عینک تهاستکانیاش را از روی چشمان عسلی رنگش که چروکهای ریز و درشت احاطهاشان کرده بودند، برداشت و آرام سر تکان داد. نگاهش را در صورت رنگپریده و تکیدهاش چرخی داد. لاغریاش، چشمان ضعیفش، پای قطع شده و حتی کلیههایش که اینروزها مثل سابق کار نمیکرد، همه از عوارض بیماریاش بود. ظرف سوپ را از داخل سینی برداشت و به دستش داد. - نمیدونم چیشد که دلم خواست امروز با شما غذا بخورم. و نگاهی به بشقاب سوپ خودش انداخت. دلش نمیآمد جلوی خاله شیرینِ دیابتیاش قیمهای که رزی درست کرده بود را بخورد. - برای من برنج و نون خوب نیست، تو چرا سوپ میخوری؟ قاشقی از سوپ را به دهانش گذاشت و گفت: - امروز یکم گلودرد داشتم؛ فکر کنم سرماخوردم، سوپ بخورم بهتره. با حرفش لبهای باریک خاله شیرین به لبخند محوی باز شد و او هم لبخند زد. قاشق دیگری از سوپ را به دهانش گذاشت. مزهاش با این که نمک و روغن نداشت، زیاد هم بد نبود. نگاهی به خاله شیرین که به آرامی مشغول غذا خوردن بود انداخت. فکرش سمت ملکتاج رفت؛ نمیدانست حالا چه کسی از او مراقبت میکند. یعنی طلعت غذایش را داده بود؟ در دلش دعا کرد که داروهایش را فراموش نکرده باشد به موقع بدهد. شاید هم حالا پرستار دیگری استخدام کرده بودند تا مراقبش باشد. از این فکر آهی کشید و به بشقاب غذایش خیره شد. اگر میخواست با خودش روراست باشد، باید میگفت که برای پیرزن دلتنگ و بیش از آن نگران است. - خوبی پریجان؟ لبخند دستپاچهای زد و سر تکان داد. - بله، خوبم... خوبم ممنون. دست خاله شیرین روی دستش قرار گرفت. - مطمئنی؟ اگه چیزی شده به من بگو، تو هم مثل دختر منی. لبهایش لرزید. چانهاش لرزید و قبلاً بارها این جمله را از زبان طلعت شنیده بود. - پریجان؟ دستش را از زیر دست خاله شیرین بیرون کشید و تند و دستپاچه اشکهایی که میرفت تا از چشمانش سرازیر شود را پاک کرد. چرا این فکرها دست از سرش برنمیداشت؟! چرا این افکار راحتش نمیگذاشت؟! با دو دست لرزانش صورتش را پوشاند. دیگر نمیتوانست به این وضعیت ادامه دهد. داشت دیوانه میشد! دیگر نمیتوانست اینطور زندگی کند. دیگر نمیتوانست! -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
تماس را که قطع کرد، از اتاق بیرون آمد. با دیدن پرهام و سهند که سرگرم تماشای تلویزیون بودند، لبخند تلخی به لبش آمد. سودی گفته بود «برادرش نقطه ضعفش شده و برای او هرکاری خواهد کرد.» آهی کشید. پر بیراه هم نگفته بود؛ پس از مرگ مادرش برای آینده برادرش همه کاری کرده بود. نگاه از پسرها گرفت و به سمت در آشپزخانه که از داخل آن سروصدای ظرف و ظروف به گوشش میرسید رفت. با دیدن قامت کوچک سارا که کنار گاز ایستاده بود، ابروهایش از تعجب بالا پرید. - چیکار میکنی سارا جان؟! سارا به سمتش برگشت و لبخندی زد. - دارم غذا رو گرم میکنم. سرش را آرام تکانی داد و به سارایی که دوباره مشغول هم زدن غذاها شده بود خیره شد. دخترک کاملاً شبیه رزی بود؛ همان چشمان عسلی و کشیده، همان صورت گرد و سفید که کمی هم ککومک داشت و همان موهای مواج و قهوهای که آنها را بافته و روسری قرمز کوچکی که به سر داشت، نیمی از آنها را پوشانده بود. جلوتر رفت و گفت: - بذار من کمکت کنم. دخترک دستان خیسش را به گوشه بلوز زرشکی رنگش کشید و گفت: - نه؛ خودم میتونم ممنون. پوفی کشید و با تکیه به کابینتهای فلزی و کهنه دست به سینه ایستاد. سارا عجیب او را به یاد کودکیِ خودش میانداخت. یاد آن روزهایی که مجبور بود در زمانی که مادرش به سرکار میرفت کارهای خانه را انجام دهد. در این یکی، دو روز دیده بود که سارا پس از آمدن از مدرسه تمام کارهای خانه، مثل جارو زدن، ظرف شستن و لباس شستن را انجام میدهد و این قلبش را به درد میآورد. یک دختر ده/یازده ساله باید به فکر درس و آیندهاش میبود، نه به فکر انجام کارهای خانه. با دیدن سینی فلزی که ظرفی سوپ و یک لیوان آب و چند خشاب قرص در آن بود، پرسید: - این سوپ برای مادرته؟ سارا از روی آبچکان چند عدد بشقاب برداشت و درحالی که آنها را میشمرد تا به اندازهی همه باشد گفت: - بله. سینی را از روی کابینت برداشت و گفت: - من غذای مادرت رو میبرم. سارا سرش را تندتند تکان داد. - نه لازم نیست، من خودم میبرم؛ شما بیاید با بچهها ناهار بخورین. فکر کنم غذا گرم شدهباشه. لبخند محوی زد. این دختر درست مثل او خیلی بزرگتر از سنش رفتار میکرد. انگار خاصیت فقر این بود که کودکان را زودتر از موعد به بلوغ فکری میرساند. لبخندی به صورت معصوم و آرام دخترک زد. - تو با بچهها ناهارتون رو بخورین، منم همراه مادرت غذام رو میخورم. سینی را برداشت و بیآنکه اجازه دهد که دخترک تعارفی بکند، از آشپزخانه بیرون زد و سمت اتاق دیگر خانه قدم برداشت. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
رزی از اتاق بیرون رفت و در را بست و نگاه او همچنان به در بسته خیره بود. روزهای زیادی دلش خواسته بود، جای رزی باشد. روزهای زیادی هم به حالش غبطه خورده بود. از اینکه مادرش را داشت؛ گرچه که بیمار و زمینگیر، اما کنارشان بود. او هم خیلی روزها آرزو کرده بود، که ای کاش مادرش کنارش بود. کنارش بود تا روزهایی که از همه جا میبرید به آغوش او پناه میآورد، اما مادرش نبود. دعاهایش او را شفا نداده و آرزوهایش هم او را برنگردانده بود. رزی که وارد اتاق شد چشمانش را بست. نه میخواست فکر او را با دیدن بیخوابیاش مشغول کند و نه حوصلهی حرف زدن از مشکلاتش را داشت. *** نفسش را کلافه بیرون داد و با صدایی آمیخته با بغض و حرص نالید: - گند زدم سودی؛ گند! سودی هم انگار کلافه شده بود که پوفی کشید و گفت: - ای بابا! خب یه کلمه هم به من بگو چیکار کردی؟ دستش را بند ریشه موهایش کرد. داشت از فکر و خیالِ احتشام دیوانه میشد. - اون مدارک رو تحویل داوودی دادم و... صدای مبهوت و متحیر سودی کلامش را قطع کرد: - چی؟! نچی کرد و دستی به صورتش که از شدت حرص و ناراحتی داغ شده بود کشید. - تقصیر من نبود؛ تهدیدم کرد، گفت پرهام رو میکشه! بغضش را قورت داد و ادامه داد: - بهخاطر این مدارک میخوان احتشام رو بندازن زندان. صدای «وای!» گفتن با استیصال سودی را شنید و بغض کرد. کم مانده بود بنشیند و بهخاطر دردسری که برای احتشام درست کرده بود، زار بزند. سکوت سودی که طولانی شد نالید: - سودی؟! پس از لحظهای مکث صدای جدی سودی در گوشش پیچید. - میخواستی ازش انتقام بگیری؟ از سوال سودی جا خورد! انتقام؟! پیش از این به انتقام فکر کرده بود، اما هیچوقت بیشتر از فکرش پیش نرفته بود. اصلاً او نمیتوانست از مردی که مادرش تا آخرین لحظهی عمرش دوستش داشت، انتقام بگیرد. - نه؛ گفتم که تهدیدم کرد، گفت یه بلایی سر پرهام میاره. تو بودی چیکار میکردی؟ سودی نفسش را عمیق و آهمانند بیرون داد. - حالا کجایی؟ خبری ازش داری یا نه؟ پلک بست و تصویر احتشام پیش چشمانش جان گرفت. یعنی حالا کجا بود؟ زندان بود یا بیمارستان؟ - دو روزه به بهونهی تعمیر سقف خونهمون اومدم خونهی رزی تا آبها از آسیاب بیوفته؛ خبری هم ندارم. راستش زنگ زدم ببینم تو میتونی بری واسم ازشون خبر بگیری؟ تعلل سودی را که دید با اضطراب گوشهی انگشتش را به دندان گرفت. نمیخواست برای خبر گرفتن به تلفن عمارت یا شمارهی سامان زنگ بزند و سودی تنها امیدش بود. - باشه، بذار ببینم چیکار میتونم واست بکنم. نفسش را عمیق بیرون داد. - خرابکاری نکنی سودی! صدای پوزخند سودی را شنید و موبایلش را دست به دست کرد. - به، من رو دست کم گرفتیا! من خودم یه پا کماندوام. از لحن سودی لبخند زد. تنها کسی که میتوانست در بدترین شرایط هم لب او را به خنده باز کند، این دختر پر شروشور بود. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
با یادآوری آن مردک که پولش از پارو بالا میرفت و بهخاطر بیست هزار تومان پولی که گم کرده بود، کیف و تمام لباسهای او را گشته بود، پوزخندش عمق گرفت. از این دسته آدمها در زندگیاش کم نبود؛ کسانی که تحقیرش کرده بودند. کسانی که تمام غرور و احساسش را مثل سامان نابود کرده بودند. سرش را تکانی داد. آخرِ تمام افکارش به سامان یا احتشام میرسید. نیمنگاهی سمت پرهامی که به دنبال سهند دورتادور خانه میدوید انداخت و سعی کرد ذهنش را از فکر سامان و احتشام خالی کند. - من رو بیخیال تو از خودت بگو؛ سرکار نمیری؟ رزی دوباره لبخند زد. - چرا میرم، ولی امروز رو از آقای حسینی رییس شرکتمون مرخصی گرفتم که کنار تو باشم. با شرمندگی سر به زیر انداخت. کاش میتوانست یک روز تمام محبتهای او و سودی را جبران کند، اما چطور؟ حالا و با این اوضاع قمردرعقرب زندگیاش هیچکاری برای خودش هم نمیتوانست بکند؛ چه برسد به دیگران! - شرمندهام رزیتا! مزاحم کار تو هم شدم؛ کاش میتونستم اینهمه محبتت رو جبران کنم! رزی از لفظ رزیتا و تعارف او اخم محوی کرد. او و سودی تنها زمانی رزی را با نام کاملش صدا میکردند، که ناراحت بودند و حوصله آن ظاهرسازی کلامی را نداشتند و رزی هیچ دلش نمیخواست اویی که برایش همیشه الگوی مقاومت و سرسختی بود را این چنین گرفته و ناراحت ببیند. - اِ این حرفها چیه میزنی دیوونه؟ بعد عمری اومدی اینجا حرف از مزاحمت میزنی؟ لبخندی زد و با لحنی که سعی میکرد کمی از لحن شوخ سودی را داشته باشد، ادامه داد: - بعد هم نگران جبرانش نباش، سقف خونتون که درست شد، میایم با سودی چند روز سرت خراب میشیم. در ضمن دیگه به من نگو رزیتا که کلاهمون بدجور میره تو هم؛ افتاد؟ از لحن لوتیمنشانه رزی که اصلاً هم تناسبی با آن صدای نازک و آرامش نداشت هر دو به خنده افتادند. *** خسته و کلافه غلتی زد و در آن تاریکی اتاق چشم به سقف نمگرفتهی خانه دوخت. بیشتر از یک ساعت بود که از این پهلو به آن پهلو میشد و خواب به چشمانش نمیآمد. فکرش مشغول بود؛ مشغول سامان و احتشام. نمیدانست عاقبت احتشام چه میشود. نگران بود که مبادا احتشام با آن قلب بیمارش راهی زندان شود. نگران بود که نتواند با استفاده از پول یا آشناهایی که داشت فکری برای آن مدارکش بکند. پوفی کشید و پشت هم پلک زد. حتی نمیدانست داوودی با آن مدارک چه کرده که احتشام بهخاطرش قرار است به زندان برود. مردک لعنتی انگار از اول هم قصدش همین بود که احتشام را زمین بزند؛ وگرنه دلیلی نداشت برای به دست آوردن این مدارک آن همه پول خرج کند. دندانهایش را با خشم روی هم فشرد. حالا کمکم داشت حقایق را میفهمید. چقدر احمق بود که خیال میکرد داوودی قرار است از طریق آن مدارک پولی به جیب بزند! با شنیدن صدای آرام آلارم موبایل رزی سر به سمت او چرخاند. رزی در جایش نیمخیز شد و برای اینکه آلارم موبایلش سهند و پرهامی را که کمی آنطرفتر خوابیده بودند بیدار نکند، آلارم را با سرعت قطع کرد. - صدای موبایل تو بود؟ رزی با تعجب نگاهی به سمت او انداخت و آرام پرسید: - آره؛ بیدارت کردم؟ به پهلو چرخید و درحالی که نگاهش خیره به رزی که از داخل رختخواب بلند میشد بود، دستش را اهرم سرش کرد. - نه بیدار بودم. کجا داری میری؟ رزی از روی میز تحریر گوشهی اتاق نایلونی را برداشت و درحالی که در آن تاریکی آرام و محتاطانه به سمت در قدم برمیداشت گفت: - میرم داروهای مامان رو بدم؛ تو بخواب. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
آرام و دست در دست پرهام از میان گلولای وسط کوچه رد شد. نگاهش از کوچهی تنگ و جوی بدبوی وسط آن تا خانههای کوچک و قدیمی در رفتوآمد بود. دلش برای این محلههای پایین شهر، این خانههای کوچک و دربوداغان و حتی مردم عجیب و غریب و خالهزَنَکش هم تنگ شده بود. دلش میخواست حالا که تا اینجا آمده بود، سری هم به خانه خودشان میزد، اما نمیخواست ریسک کند. میترسید سامان خودش یا کسی را به دنبال او به آنجا فرستاده باشد؛ گرچه که همین حالا هم بعید نبود که سامان از جایش خبردار شده باشد، اما حداقل اینطور خیالش از بابت امنیت پرهام راحت بود. جلوی در آبی رنگ کوچک که چند جایش ردی از زنگزدگی دیده میشد، ایستاد. زنگ کوچک و تک کلیدیِ روی دیوار را که فشرد، پرهام پرسید: - مگه نمیخواستیم بریم خونه خودمون؟ پس چرا اومدیم اینجا؟! لبخندی به پسرک زد. - قراره یه چند روز مهمون خاله رزی باشیم؛ بعدش میریم خونه خودمون. چند لحظه بعد صدای «کیه؟» گفتن سهند (برادر کوچک رزی) بلند شد و او در جوابش گفت: - ماییم خاله، در رو باز کن. *** رزی سینی چای به دست از آشپزخانه خارج شد و با لبخندی که چال گونهاش را نمایان کرده بود، به سمت او آمد. کمی جمعوجورتر نشست و دستی به موهای ریخته بر روی پیشانیاش کشید. - بفرما؛ اینم یه چایی لبسوز و لبدوز واسه رفیق بیمعرفت خودم. از کلمه بیمعرفتی که رزی گفت لبخند تلخی به لبش نشست. حق هم داشت که به او بیمعرفت بگوید؛ آنقدر در این چندوقته دردسر داشت که سر زدن به او و سودی را از یاد برده بود. رزی استکان چای را پیشرویش گذاشت و با نگاهی به چهرهی گرفتهاش با تعجب گفت: - ناراحت شدی پری؟ من باهات شوخی کردم! او هم لبخند محوی زد. ناراحتیاش از حرف رزی که میدانست یک گلایه پنهان شده در لفافه شوخی است نبود. ناراحتیاش از خودش بود؛ از خودش که برای دور و اطرافیانش جز دردسر چیزی نداشت - نه بابا ناراحت چیه؟ فقط یکم فکرم مشغوله. رزی قندی گوشه لپش گذاشت و پس از نوشیدن جرعهای از چایش پرسید: - مشغول چی؟ راستی نگفتی چیشد که از اون خونه اومدی بیرون؟ تو که میگفتی حقوقت خوبه و کارت هم سخت نیست. با یادآوری احتشام و دردسری که برایش بهوجود آورده بود، آهی کشید. کاش میتوانست کاری برایش بکند، اما نمیتوانست جان برادرش را به خطر بیاندازد. نمیتوانست چنین ریسکی بکند و خودش را با داوودی در بیاندازد. - خودم که نیومدم بیرون، اخراجم کردن. رزی ابروهای نازک و قهوهایرنگش را با تعجب بالا انداخت. - اخراجت کردن؟! چرا؟! به آرامی پلک زد و پوزخندی روی لبش نشست. - واسه اینکه فکر میکردن از خونهشون دزدی کردم. رزی هینی از ترس و تعجب کشید و دست روی دهان باز ماندهاش گذاشت. - وای! بازم؟! -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
دستش را مشت کرد. لعنتی به داوودی و خودش فرستاد. تمامش تقصیر آن مردک بود! آن مردک لعنتی با آن مدارک چه کرده بود؟! چه کرده بود که بهخاطرش احتشام باید به زندان میافتاد؟! لعنت به او! تمام اینها تقصیر او بود که برای پول وارد این خانه شده بود، اما با اینحال نمیتوانست حقیقت را بگوید. اگر سامان حقیقت را میفهمید، او به زندان میرفت و بعد، تکلیف برادرش چه میشد؟! حتی... حتی ممکن بود داوودی بلایی سر برادر کوچکش بیاورد. با این فکر قلبش لرزید. نه! نمیتوانست اجازه دهد که بلایی سر برادر کوچکش بیاید. نمیتوانست! سرش را تندتند تکان داد. - من... من نمیفهمم از کدوم مدارک حرف میزنین. مشت شدن دست سامان را دید و میدانست که به این راحتیها حرفش را باور نخواهد کرد. - از اون مدارک لعنتی که تو دزدیدیشون. آخ که چقدر به بابا گفتم گمشدن اون مدارک کار توعه، ولی حرفم رو قبول نکرد! قلبش از غصه فشرده شد. سامان به احتشام گفته بود که برداشتن مدارکش کار اوست؟! یعنی سامان به او اعتماد نداشت؟! یعنی حتی دوستش هم نداشت؟! پس آنهمه توجه برای چه بود؟ اشک میان چشمانش جمع شد. علاقهای در کار نبود؟ حتی به عنوان برادر هم دوستش نداشت؟! از این فکر حرصش گرفت. حالا که او برای سامان یا احتشام مهم نبود، چرا آنها باید برای او مهم میبودند؟! سر بالا گرفت و با حرص گفت: - من نمیفهمم شما چی دارین میگین؛ من اصلاً از اون مدارکی که ازش حرف میزنین خبر ندارم. سامان با حرص سر تکان داد. - که از اون مدارک خبر نداری! باشه عیبی نداره، ولی وای بهحالت اگه بفهمم دروغ گفتی و برداشتن اون مدارک کار تو بوده؛ اونوقت روزگارت رو سیاه میکنم! چند قدمی عقبتر رفت و درحالی که انگشتش را برای تهدیدش بالا گرفتهبود ادامه داد: - در ضمن، فکر نکن که حرفات رو درباره اینکه دختر پدرمی باور کردم. و چرخید و یک راست از عمارت بیرون رفت. با بیرون رفتنش همان اندک انرژیاش هم ته کشید و تن سست و بیحالش را روی پلهها رها کرد. با شنیدن صدای در طلعتی که تا آن لحظه به زور خودش را در آشپزخانه پابند کرده بود، از آشپزخانه بیرون آمد و به سمت او که با رنگ و رویی پریده روی پلههای ابتدایی نشسته و سر به زیر انداخته بود رفت. - آقا سامان کجا رفت؟ این ماجرای بازداشت چی بود که داشت میگفت؟! با خستگی سر بلند کرد و به طلعت چشم دوخت. انگار تمام احساساتش با همان یک جمله سامان ویران شده بود. انگار که حقیقتِ پذیرفته نشدنش توسط این خانواده مثل یک سیلی دردناک به صورتش کوبانده شده بود. - میگفت برای آقای احتشام حکم بازداشت صادر کردن. طلعت با چشمان گشاد شده نگاهش کرد. - خاک به سرم! بازداشت چرا؟! با بیحالی سرش را تکان داد و زیرلب زمزمه کرد: - نمیدونم.