-
تعداد ارسال ها
387 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
9 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط سایه مولوی
-
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
با پشت انگشت اشارهاش چند تقه به در زد و «بفرمایید» گفتن سامان را که شنید در را گشود. - سلام. سامان روی تخت نشسته و مشغول خشک کردن موهای مرطوبش بود. با دیدن او که میان چارچوب در ایستاده بود، جواب داد: - سلام؛ بیا تو. سربهزیر وارد اتاق شد. سعی میکرد نگاهش به بازوهای عضلانیِ سامان که در آن لباس آستین حلقهایِ سفید عجیب جلب توجه میکرد نیفتد، اما نگاهش سرکشی میکرد و ناخواسته سمت اندام متناسب سامان میرفت. - پارک خوش گذشت؟ لعنتی زیرلب نثار خودش و نگاه بیجنبهاش کرد و سعی کرد نگاهش را فقط بر روی صورت سامان نگه دارد. پوزخندی زد و جواب داد: - دیگه از سنم گذشته که واسه خوش گذرونی برم پارک. سامان از روی تخت برخاست و حولهی در دستانش را روی پشتی صندلیِ کنار میز آرایش رها کرد. - ولی سنت اینقدر هم زیاد نیست؛ هشت سال از من کوچیکتری. شانه بالا انداخت و بیتفاوت گفت: - به هر حال بچه نیستم که برم پارک بازی کنم. سامان «هومی» کشید. - اینم حرفیه. نگاه از سامانی که روبهروی آینه مشغول شانه زدن موهایش شده بود، گرفت و با غمی که از یادآوری احتشام به صدایش نشسته بود پرسید: - حال آقای احتشام خوب بود؟ اخمهای سامان هم از یادآوری احتشام در هم شد. سامان به تکان دادن سرش اکتفا کرد و او به خودش پوزخند زد و فکر کرد که مگر میشود در زندان هم خوب بود؟ - کی دوباره میرین ملاقاتشون؟ سامان از داخل آینه نیمنگاهی سمتش انداخت. - هفتهی دیگه. قدمی به سامان نزدیکتر شد و با ناامیدی پرسید: - یعنی من باید تا هفتهی دیگه صبر کنم؟ سامان متعجب به سمتش برگشت و مبهوت لب زد: - تو؟! مگه تو هم میخوای بیای؟! آرام سر تکان داد و لبخند محوی کنج لبهای سامان نشست. - امیرعلی زبون پلیسها رو خوب بلده؛ بهش میگم یه وقت ملاقات بگیره. فقط اینکه... با کنجکاوی به سامان که موشکافانه او را زیر نظر گرفتهبود نگاه کرد. سامان قدمی به سمتش برداشت و سر به سمت صورتش آورد و آرام لب زد: - مطمئنی؟ درحالی که نگاهش خیره به چشمان سامان بود، آرام سرش را بالا و پایین کرد. آن فاصلهی اندکش با سامان و نفسهای گرمش که به صورتش میخورد حیرانش کرده و احساساتش را به تلاطم انداخته بود. سامان که دستپاچه و تند تنش را عقب کشید، نفسش را با کلافگی بیرون داد و دستی به صورت و گونههای داغ شدهاش کشید. باز چه مرگش شده بود؟! این احساسات مزخرف نباید کنار سامان اینطور به غلیان در میآمد. آخر کدام خواهری عاشق برادرش میشد و با نزدیکیِ به او قلبش تپش میگرفت که او اینچنین شده بود؟! دستش را مشت کرد. دلش میخواست قلبش را از سینهاش بیرون بکشد تا دیگر اینطور با دیدن سامان بازیاش نگیرد. هوفی کشید تمام تنش گر گرفته بود. نمیدانست اتاق سامان چه سِری در خود داشت که هربار پایش به این اتاق باز میشد چنین احساساتی را تجربه میکرد! سامان پس از مدتی که هر دو در سکوت و جنجالِ با خودشان به سر میبردند، بیآنکه سر به سمت او بچرخاند و نگاهش کند با صدایی که گرفته و خشدار شده بود گفت: - میشه بری بیرون؟ میخوام لباس عوض کنم. مشتش را روی دهانش گذاشت و پشت انگشت اشارهاش را محکم به دندان گرفت. با حرص از اتاق بیرون زد و در را بهم کوبید. لعنت به او! لعنت به این احساسات مزخرف که اینطور دیوانهاش میکرد. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
سودی نفسش را آه مانند بیرون داد و لبخند تلخی به لبان سرخ رنگ و رژ خوردهاش نشست. - وقتی به خودم اومدم که خیلی دیر بود؛ اونقدر دیر که دیگه فرصت برگشتن نبود. خلاصهاش اینکه یه کاری نکن که بعد از یه مدت پشیمون بشی از کاری که باید میکردی ولی نکردی. لب باز کرد تا حرفی برای دلداریاش بزند. قبلترها یک چیزهایی به طور سربسته از زندگی سودی شنیده بود، اما حالا باورش نمیشد این دختر شاد و سرخوش چنین اتفاقاتی را از سر گذرانده باشد. - سودی من خیلی متأسفم که... . سودی دست بلند کرد و حرفش را قطع کرد. با لبخند تلخی که همچنان بر لب داشت گفت: - نمیخواد چیزی بگی؛ من این چند ساله اینقدر خودم واسه خودم حرف زدم و به خودم دلداری دادم که همهی این حرفها رو از بَرَم. دست روی شانهی او گذاشت و ادامه داد: - به حرفهام فکر کن؛ گاهی ناراحتی و عذابِ امروزت به یه فردای بدون پشیمونی میارزه. *** کلید به در انداخت و وارد باغ شد. با دیدن ماشین سامان که گوشهای پارک شده بود، نفسش را عمیق بیرون داد. فعلاً نمیخواست به این فکر کند که سامان بهخاطر بیرون رفتنشان چه واکنشی نشان خواهد داد. فعلاً میخواست به کاری که تصمیم گرفته بود انجامش دهد، فکر کند. شاید حق با سودی بود. شاید ناراحتی امروزش به فردای بدون پشیمانیاش میارزید. دست پرهامی که عجله داشت تا زودتر وارد خانه شود و به قول خودش بادکنکهای رنگارنگش را به طلعتجان نشان دهد را رها کرد و پسرک دواندوان سمت خانه رفت و خودش ایستاد و رفتنش را تماشا کرد. شاید اگر بهخاطر زندگیِ برادرش نبود، هرگز پا به این خانه نمیگذاشت و تا آخر عمرش حتی یکبار هم پدر، برادر و مادربزرگش را نمیدید و نمیدانست باید از اتفاقات افتاده ناراحت باشد یا خوشحال. همه چیز آنقدر در هم پیچیده شده بود که حالا حتی نمیدانست چه احساسی باید داشته باشد. سرش را تکان داد و دوباره سمت در ورودی به راه افتاد. فکر کردن به این موضوعات هیچوقت نتیجهای نداشت. در را باز کرد و همین که وارد خانه شد و از راهروی کوچک و کوتاهِ ابتدای ورودی گذشت، نگاهش به پرهامی افتاد که با هیجان و بادکنک به دست با طلعت صحبت میکرد. لبخندی به لب نشاند و به سمتشان رفت. - سلام. طلعت با همان لبخندی که از ذوق و شوق پرهام به لبش آمده بود، سر به سمت او چرخاند و جواب داد: - سلام دخترم. اشارهای به طبقهی بالا کرد و پرسید: - آقا سامان تو اتاقشونن؟ طلعت سر تکان داد و گفت: - آره دخترم، تازه اومده. تشکری کرد و سمت راهپلهها رفت. میخواست سامان را ببیند و از حال احتشام خبری بگیرد و تصمیمش را با او در میان بگذارد. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
سودی دست روی دستان در هم قلاب شدهی او که بهطور عصبی و مضطربانه فشرده میشدند گذاشت و آرام پرسید: - چی شده؟ سرش را به سمت سودی برگرداند و به چشمان خمار و زیبایش که با نگرانی به او دوخته شده بودند نگاه کرد. - احتشام میخواد من رو ببینه. نگاه از چشمان سودی گرفت و سر پایین انداخت و ادامه داد: - ولی من نمیخوام ببینمش؛ سختمه وقتی میبینمش به این فکر نکنم که چه بلایی سر زندگیمون آورده. با بغض ادامه داد: - سامان میگه اونم حق داره که بعد از این همه مدت بخواد باهام حرف بزنه، ولی سخته برم و باهاش حرف بزنم و حرفهام نیش و کنایه نداشته باشه. سودی سر کج کرد و به او که آرنجهایش را روی زانوهایش گذاشته و سرش را میان دستانش گرفته و با کلافگی پلک روی هم میفشرد، نگاه کرد. - هی! ببینمت. آرام سر بلند کرد و به سودی نگاه کرد. - دلت نمیخواد بری ببینیش؟ سودی شانه بالا انداخت و ادامه داد: - خب نرو، ولی به این هم فکر کن که چند سال دیگه از اینکه بهش فرصت ندادی حرف بزنه پشیمون میشی یا نه. تنها نگاهش کرد و سودی به پشتی نیمکت تکیه داد و دست به سینه زد و نگاهش را به نقطهی نامعلومی دوخت. - اونموقعها که با محمد آشنا شده بودم، اون روزها که فکر میکردم عاشقمه و از قربون صدقه رفتنهاش رو ابرا سِیر میکردم، خیال میکردم بابام دشمنمه؛ دشمنمه که میگه این پسره نه، که میگه محمد تو رو بهخاطر پولت میخواد نه خودت. اونقدر احمق بودم که حرفاش رو باور نکردم؛ اونقدر عاشق بودم که بهخاطر اون پسره قید پدرم، مادرم و حتی سیاوشی که جونم به جونش بسته بود رو زدم و از خونه فرار کردم. برام مهم نبود محمد یه پسر فقیره که نه درس خونده و نه پدر و مادر درست و حسابی داره، ولی واسه اون انگار مهم بود؛ مهم بود که وقتی رفتم دم خونهاش و گفتم از خونه فرار کردم دست رد به سینهام زد و گفت حاضر نیست با یه دختر فراری که هیچ پشت و پناهی نداره ازدواج کنه. اونجا بود که فهمیدم محمد من رو بهخاطر پول بابام میخواست؛ اونجا بود که فهمیدم حق با پدرمه، ولی دیر بود. زندگی بدون خانوادهام خیلی سخت بود، نه بهخاطر پولش که خودتم میدونی همیشه هرطوری بود خرج زندگیم رو در میاوردم؛ سخت بود چون تنها بودم و کسایی که دوستشون داشتم رو بهخاطر یه احساس بچگونه و مسخره از دست دادهبودم. سخت بود چون وقتی مریض میشدم کسی نبود ازم مراقبت کنه، وقتی یکی مزاحمم میشد کسی نبود پشتم دربیاد، وقتی حالم بد بود کسی نبود تا بهش پناه ببرم و از غصههام براش بگم. -
وای که واکنش شاذ چه جذابه😍😍
-
دلنوشته موعود منجی | تکمیل شده نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
ممنونم. -
دلنوشته موعود منجی | تکمیل شده نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
بله اوکی متشکرم. حالا باید درخواست نشر بدم؟- 6 پاسخ
-
- 1
-
-
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
روی زانو نشست و زیپ کاپشن آبیرنگ پرهام را بالا کشید. - آخه خودت و این بچه کجا دارین میرین؟ مگه آقا سامان نگفت از خونه بیرون نرین؟ نیمنگاهی سمت طلعت انداخت و درحالی که پرهام را سمت در میفرستاد تا کفشهایش را بپوشد گفت: - میریم تا همین پارک نزدیک خونه تا پرهام یکم بازی کنه؛ نگران نباشین بعد از این همه مدت یاد گرفتم از خودم و برادرم مواظبت کنم. طلعت دست روی بازوی او که قصد داشت سمت در برود گذاشت و با مهربانی گفت: - حرفام رو پای دخالت نذار دخترم، من فقط نگرانتونم. لبخند تلخی تحویل طلعت داد و آهی کشید. هیچوقت برای هیچ کدام از کارهایش عادت نداشت به کسی جواب پس بدهد و حالا کنار آمدن با این موضوع برایش سخت بود. - میدونم طلعت جون، نگران نباشین حواسم به خودم و پرهام هست. طلعت هم لبخندی به رویش پاشید و او با خداحافظی کوتاهی از در بیرون زد. آرام و دست در دست پرهامی که برای خودش آواز میخواند و بالا و پایین میپرید کوچه را به مقصد پارک آنطرف خیابان طی میکرد. با سودی در پارک قرار گذاشته بود تا هم پرهام بتواند بازی کند و هم خودش پس از این چند روز که مجبور شده بود در خانه بماند کمی هوای آزاد بخورد و حال و هوا عوض کند. به پارک که رسیدند پرهام را سمت زمین بازی فرستاد و خودش پس از چرخ دادنِ نگاهش و ندیدن سودی، سمت یکی از نیمکتهای فلزی که روبهروی زمین بازی بود رفت و منتظر سودی نشست. - بهبه رفیق شفیق خودم، چه عجب! تو هلفدونی دنبالت میگشتم وسط پارک پیدات کردم. پیش از آنکه به پای سودی از جایش بلند شود، سودی کنارش روی نیمکت نشست. نگاهش را روی مانتوی سرخابیِ سودی که مثل همیشه تنگ و کوتاه بود چرخی داد و با دیدن جین سفیدش که یک پارگیِ بزرگ روی رانش داشت اخم در هم کرد. مانتو و جین مشکیِ خودش در برابر او زیادی ساده بهنظر میرسید. - باز نیومده چرت و پرت گفتنت رو شروع کردی؟ سودی رو ترش کرد و گفت: - جدیداً مد شده جای سلام و احوالپرسی تیکه بندازن؟ لبخند بیحسی زد. حوصله کلکل کردن با سودی را نداشت. - خیله خب، سلام. سودی اخم محوی به صورت آرایش شدهاش نشاند و متعجب پرسید: - ببینم تو حالت خوبه؟! نگاهش را سمت پرهام که درحال بالا رفتن از سرسره بود گرداند و لب زد: - آره، چطور مگه؟ متوجه شانه بالا انداختن سودی شد. - آخه قبلاً تا صد دفعه جواب من رو نمیدادی ولکن ماجرا نبودی، ولی الان سریع کوتاه اومدی! نفس عمیقی کشید و لحظهای کوتاه پلک بست. - حوصلهی کلکل کردن ندارم. سودی تمسخرآمیز نگاهش کرد. - اوهو، چه فاز این بالا شهریا رو گرفتی. با کجومعوج کردن دهانش ادایش را درآورد: - حوصله کلکل کردن ندارم. ایش! کلافه نگاهش کرد. این دختر انگار قرار نبود کوتاه بیاید. - بس کن تو رو خدا! سودی پوفی کشید. میدانست که احتمالاً این حال و اوضاع نامساعدش سودی را کلافه کرده است. - نگفتی، چیشده از حبس در اومدی؟ دستی برای پرهامی که از بالای سرسره دست تکان میداد بالا گرفت و گفت: - اومدم هم یکم پرهام بازی کنه، هم خودم یه هوایی بخورم. با کمی مکث، ادامه داد: - راستش میخواستم با تو هم حرف بزنم. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
از پشت میز صبحانه بلند شد و پشت سر سامان به سمت در رفت. سامان از در بیرون رفت و او تکیه به در زده، غرق در فکر و بیحواس به سامان که خم شده و مشغول پوشیدن کفشهای چرمش بود، خیره بود. - من دارم میرم؛ کاری نداری؟ با سوال سامان از فکر در آمد. سر بلند کرد و به سامان نگاه کرد و پرسید: - دارین میرین ملاقاتِ آقای احتشام؟ سامان سر تکان داد. لبش را زیر دندانش گرفت و فشرد. یک هفتهی تمام بود که احتشام در زندان به سر میبرد و هنوز جواب بررسیِ آن امضاهای لعنتی نیامده بود. - تو کی میخوای دست از این خودخوریهات برداری؟ هان؟ سر به زیر انداخت و مغموم و گرفته جواب داد: - دست خودم نیست؛ وقتی به این فکر میکنم که آقای احتشام بهخاطر من افتاده زندان عذابوجدان دیوونهام میکنه. سامان با سرزنش نگاهش کرد و نچی گفت. - آخه من به تو چی بگم دختر خوب؟ یه بار بهت گفتم دوباره هم میگم، این اتفاق تقصیر تو نیست؛ پدر من خودش خواست که تو دخالت نکنی و خودش همه چیز رو گردن گرفت. پس دلیلی برای عذابوجدان وجود نداره، خب؟ آرام سر تکان داد و میدانست که نمیتواند این افکار عذابآور را از سرش بیرون کند. - ببینم تو تصمیمت عوض نشده؟ هنوزم نمیخوای بیای ملاقاتش؟ شرمنده و ناراحت سرش را پایین انداخت با اینکه از دردسرهایی که برای احتشام درست کرده بود عذابوجدان داشت، اما هنوز هم نمیتوانست برود و با او صحبت کند. بغضآلود جواب داد: - من... من خیلی متأسفم، اما نمیتونم... نمیتونم که... . سامان دست بلند کرد و حرفش را قطع کرد. - نمیخوام مجبورت کنم که این کار رو انجام بدی، اما یکم هم به این فکر کن که اون هم حق داره بخواد با دختری که بعد از بیست و چند سال اومده و میگه دخترشه حرف بزنه. و بیآنکه بخواهد از او جوابی بگیرد چرخید و به سمت ماشینش که در انتهای باغ پارک شده بود رفت. در را همچنان باز نگه داشته و دور شدن سامان را نظاره میکرد و ذهنش به حرفهای او مشغول شده بود. میدانست که حق با سامان است، اما نمیتوانست با احتشام صحبت کند. جدای از آنکه با دیدن احتشام زجرهایی که خودش و مادرش کشیدهبودند برایش یادآوری میشد، حالا شرم از کاری که با او کرده بود هم خود دلیلی شده بود که نخواهد و نتواند با او روبهرو شود. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
سرش را به طرفین تکان داد. تقصیر او بود؛ او باید جای احتشام به زندان میرفت. نباید این بلا بر سر احتشام میآمد. - همش تقصیر منه؛ اگه نیومده بودم اینجا، اگه اون مدارک رو برنمیداشتم اینجوری نمیشد. با بغض و گریه ادامه داد: - آخه چرا نذاشتین برم و همه چیز رو به پلیس بگم؟ چرا نذاشتین گندی که زدم و خودم جمع کنم؟! قدمی عقب گذاشت و به تنهی کلفت درخت سیب تکیه زد. سامان پیش رویش ایستاد و غرید: - تو فکر کردی من از این وضعیت راضیام؟ بهت که گفتم به بابا قول دادم، نمیتونستم زیر قولم بزنم. سرش را تکان داد. حالش خراب بود. عذابوجدانی که از وضعیت احتشام گرفته بود، دیوانهاش کرده بود! - تقصیر من بود، من باید میرفتم زندان نه اون! سامان با کلافگی نفسش را بیرون داد و دستی میان موهایش کشید. - باز که برگشتی سر خونهی اولت؛ انتظار داشتی من چیکار کنم؟ میخواستی بذارم بری پیش پلیس و خودت رو بندازی تو دردسر؟ سر خورد و روی زمین نشست. حال خودش را نمیفهمید. حس میکرد مادرش بابت کاری که با احتشام کرده از او ناراضی و ناراحت است و این به حال بدش دامن میزد. سرش را به تنهی درخت تکیه داد و سر به سمت آسمانی که مثل بخت او با ابرهای تیره پوشانده شده بود، دوخت و مثل دیوانهها زیرلب زمزمه کرد: - تقصیر من بود؛ من باید میرفتم زندان نه اون. من بودم که گند زدم نه اون. لعنت به من! لعنت به بختِ بد من! سامان کنارش روی زمین نشست و سرش را پایین انداخت. - تقصیر تو نیست. تقصیر هیچکس نیست؛ هیچکس. به سامان نگاه کرد و پلک زد. چند قطره اشک از چشمانش بر گونههای سردش چکید و دیگر تلاشی نمیکرد تا اشکهایش را از سامان پنهان کند. - من نمیخواستم انتقام بگیرم. سامان همچنان سر به زیر بود و نگاهش نمیکرد. - میدونم. چانهاش لرزید و باز هم ادامه داد: - میخواست برادرم رو بکشه. سامان زمزمه کرد: - میدونم. هق زد. - مجبور شدم این کار رو بکنم. سامان سر تکان داد. - میدونم. لبش را به دندان گرفت و گفت: - من خیلی متأسفم! سامان سر بلند کرد و نگاهش کرد و در چشمان مشکی و زیبایش برق اشک را میشد دید. پیش از آنکه سامان جوابی بدهد صدای طلعت بلند شد. - چیشده سامانجان؟ چرا اینجا نشستین؟ سامان دستی به چشمانش کشید و اشک چشمانش را پیش از آنکه سرازیر شوند پاک کرد و با صدایی که هنوز گرفته بود گفت: - چیزی نشده، حالا میام داخل بهتون میگم. سپس سر به سمت او که حالا و با آمدن طلعت سر به زیر انداخته بود، چرخاند و آرام ادامه داد: - پاشو بریم داخل، هوا سرده سرما میخوری؛ پاشو. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
با نگرانی و اضطراب طول و عرض سالن را قدم میزد. بیشتر از سه ساعت بود که سامان همراه با امیرعلی برای رسیدن به دادگاهِ احتشام از خانه بیرون زده بودند و هنوز خبری از آنها نبود. برای چندمین بار شمارهی سامان را گرفت و باز هم صدای زنی که خبر از خاموشی موبایل میداد در گوشش پیچید. پوفی کشید و با حرص موبایلش را میان مشتش فشرد. این بیخبری و فکر به اتفاقات وحشتناکی که میتوانست رخ داده باشد، دیوانهاش کرده بود! - ای بابا دختر یه دقیقه بیا بشین سرگیجه گرفتم. نگاهی به طلعت که کنار پرهامِ خیره به تلویزیون بر روی کاناپه نشسته و کتاب آشپزی در دستانش را بالا و پایین میکرد انداخت و نفسش را عمیق بیرون داد. کاش میتوانست مثل او خونسرد باشد. - نمیتونم؛ استرس دارم، میترسم چیزی شده باشه که هنوز نیومدن. طلعت با تأسف سر تکان داد. - چرا نفوس بد میزنی آخه دختر؟ هنوز که چیزی معلوم نیست. خواست در جواب حرف طلعت چیزی بگوید که صدای موتور ماشین سامان را شنید. با عجله دوید و وارد حیاط شد. نمیتوانست صبر کند. میخواست هر چه زودتر از نتیجهی دادگاه خبری بگیرد. به ماشین سامان که گوشهای از باغ پارک شده بود رسید و همان لحظه سامان هم از ماشینش پیاده شد. روبهروی سامان ایستاد و نفسنفسزنان گفت: - سلام. سامان سری تکان داد و نگاه او پیِ صندلیهای خالیِ ماشین رفت و متعجب از تنهاییِ سامان پرسید: - آقای تقوی نیومدن؟ سامان از سؤالش اخم در هم کشید. - واسه پرسیدن از امیرعلی اینقدر دویدی؟ خندهی مات و حیرانی کرد و جواب داد: - نه، من فقط نگران بودم. منظورش این بود که نگران احتشام بود که اینطور دویده بود، اما سامان انگار حرفش را چیز دیگری تعبیر کرد که با پوزخند و به تلخی گفت: - نگران نباش، امیرعلی حالش خوبه؛ کار داشت سرِ راه پیادهاش کردم. بیهدف سرش را تکان داد. آنقدر نگران احتشام بود که نمیتوانست روی حرفهای سامان تمرکز کند. - دادگاه... دادگاه چیشد؟ تونستین برای آزادیِ آقای احتشام کاری بکنین؟ سامان نفسش را آهمانند بیرون داد و با کلافگی محکم دست بر صورتش کشید و از بین دستانش «نه.» خفهای گفت. با ناراحتی و صدایی که گرفته و اندکی دورگه شده بود، ادامه داد: - گفتن رأی رو بعد از بررسی امضاها اعلام میکنن، ولی تا اونموقع بابا باید توی زندان بمونه. دست روی دهان باز ماندهاش کوبید تا صدایش درنیاید. وای بر او! چه کرده بود؟! چه بلایی بر سر این خانواده آورده بود؟! -
درخواست ویراستار | رمان تکمیل شده
سایه مولوی پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
سلام وقت بخیر درخواست ویراستار دارم https://forum.98ia.net/topic/610-دلنوشته-موعودِ-منجی-سایه-مولوی-کاربر-انجمن-نودهشتیا/#comment-6148- 80 پاسخ
-
- 1
-
-
سلام بانو روزتون بخیر
ببخشید من دلنوشتهام رو ویرایش کردم و سه پارت اضافه مونده امکانش هست اون سه پارت آخر رو حذف کنین؟
-
سلام و درود اعلام پایان دلنوشته موعود منجی https://forum.98ia.net/topic/610-دلنوشته-موعودِ-منجی-سایه-مولوی-کاربر-انجمن-نودهشتیا/#comment-6148
-
مذهبی دلنوشته موعودِ منجی | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
بیایید اینبار با هم برای فرا رسیدن موعودِ آخرین منجیِ عالم، از گناهانمان توبه کنیم و به درگاه خداوند برای ظهور امام عزیزمان دعا کنیم که فرج ایشان همان فرج و گشایش زندگی ما خواهد بود. «اَلٰهُمَ عَجِل لِوَلیک الفَرج» -
مذهبی دلنوشته موعودِ منجی | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
در این انتظار، ما باید به یاد داشته باشیم که هر روز، فرصتی است برای تقویت ایمانمان و نزدیکتر شدن به آرمانهای انسانی. بیایید با هم، در این راه، به یکدیگر امید ببخشیم و در دلهایمان عشق و محبت را بکاریم. ظهور شما، نه تنها یک وعده، بلکه یک واقعیت است که باید با تلاش و کوشش خود، به آن نزدیک شویم. -
مذهبی دلنوشته موعودِ منجی | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
ای سرور ما! ما را در این مسیر یاری کنید تا بتوانیم در دلمان عشق و محبت را برای یکدیگر بکاریم و با هم، دنیایی سرشار از مهر و محبت بسازیم. بیایید با هم، در این انتظار، به یکدیگر قوت قلب دهیم و در پی آن روز موعود، هر روز بیشتر تلاش کنیم. ظهور شما، نه تنها نجات ما، بلکه نجات کل بشریت است. -
مذهبی دلنوشته موعودِ منجی | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
در انتظار شما، ما باید خود را برای روزهای روشن آماده کنیم. روزهایی که در آن، ظلم و ستم به پایان میرسد و عدالت و محبت بر عالم حاکم میشود. بیایید با هم، در این انتظار، تلاش کنیم تا برای خود و نسلهای آینده، دنیایی سرشار از نور و امید بسازیم. ظهور شما، آغاز یک فصل جدید در تاریخ بشریت است و ما باید در این مسیر، پیشگام باشیم. -
مذهبی دلنوشته موعودِ منجی | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
ما باید در زندگی روزمرهمان، نشانههایی از ظهور شما را جستجو کنیم. هر عمل نیک، هر لحظه محبت و هر گام در مسیر عدالت، میتواند به ما نزدیکتر کند. بیایید از این نشانهها غافل نشویم و آنها را در زندگیمان جاری کنیم. ظهور شما، نه تنها یک وعده، بلکه یک واقعیت است که باید با تلاش و کوشش خود، به آن نزدیک شویم. -
درخواست جلد دلنوشته موعودِ منجی | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
متشکرم.- 4 پاسخ
-
- 1
-
-
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
- یه کلاه و شال گردن برای برادرم. سامان با ابروهای بالا رفته به چهرهی او که با نور کم دیوارکوبها روشن شده بود، نگاه کرد و گفت: - چرا حالا که زمستون داره تموم میشه به فکر بافتن شال و کلاه افتادی؟ باز هم نخ را دور انگشتش پیچید و بافت محکمی زد. - خب سال دیگه میتونه از اینها استفاده کنه. سامان متعجب نگاهش کرد و پرسید: - خب تا سال دیگه که هنوز خیلی مونده، چرا از الان برای سال دیگه داری میبافی؟ درحالی که همچنان سرش پایین و نگاهش خیره به کاموای در دستانش بود، لبخند محوی زد و با صدایی آرام جواب داد: - شاید سال دیگه اینجا نباشم تا بتونم براش چیزی ببافم. سامان با دندانهایی که روی هم میفشرد با حرص غرید: - مثلاً کجا باشی؟! از حرص و عصبانیت صدایش لب گزید. مطمئناً اگر فکرش را به زبان میاورد عصبانیتر هم میشد، اما بالاخره که او هم باید روزی تاوان اشتباهاتش را پس میداد. - مثلاً بازداشتگاه، دادگاه، شاید هم زندان. سامان زیرلب با حرص و اخم غرید: - بیخود! مگه من میذارم؟! لبش را گزید تا نخندد، این مرد با همین محبتها و توجههای زیرپوستی هم میتوانست همه را عاشق خودش بکند. سر بلند کرد و با خباثت گفت: - چیزی گفتین؟ سامان پوفی کشید. - گفتم تا سال آینده فرصت نداری تا فردا صبح که فرصت داری؛ چرا این موقعی شب این کار رو میکنی؟ نگاهش را به چشمان سامان که در آن تاریکو روشنیِ سالن مرموز و نافذتر شدهبودند دوخت. - خوابم نمیبرد گفتم بیام اینها رو تموم کنم؛ شما خودتون چرا این موقعی شب اومدین و اینجا نشستین؟ سامان آهی کشید و گفت: - فردا صبح دادگاه داریم؛ فکرم مشغول اونه، خوابم نمیبره. با ناراحتی به چهرهی گرفتهی سامان خیره شد. برای اینکه حال و هوایش را عوض کند پرسید: - چایی میخورین براتون بیارم؟ سامان سر بلند کرد و لبخند او را که دید ابرو بالا پراند و با شیطنت جواب داد: - اگه قول بدی توش مرگِ موش نریزی، چرا که نه. با لبخند سامان خندید. کاموای در دستش را روی میز گذاشت و دست به دستهی مبلها گرفت و برخاست تا به آشپزخانه برود. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت۱۱۹ - دخترهی کمعقل من از دست تو چیکار کنم؟ دو روزه بیخبر گذاشتی رفتی نمیگی نگرانت میشم؟! اون گوشی بیصاحابت چرا خاموشه؟! دِ آخه اگه سودی نگفته بود برگشتی سرکار قبلیت که باید الان سردخونهها رو دنبالت میگشتم! لبخند محوی زد و نخ کاموای آبیرنگ را دور انگشتش پیچید. تا به حال رزی را این همه عصبانی ندیده بود و برایش این حجم از غرغر تازگی داشت. - چیه چرا حالا لالمونی گرفتی؟! لبش را گزید تا نخندد. این حرفها اصلاً به رزیِ مهربان نمیآمد. - منتظرم غرغرهات تموم بشه تا جوابت رو بدم. رزی بیآنکه از موضعش کوتاه بیاید غرید: - مگه جوابی هم داری بدی؟ حداقل یه یادداشت که میتونستی بذاری که من دقمرگ نشم، نمیتونستی؟ قلاب را از داخل قسمت بافته شده رد کرد و از رو بافت و برعکس رزی با صدایی نسبتاً آرام جواب داد: - آره راست میگی، جوابی ندارم بدم. اشتباه کردم، باید بهت میگفتم؛ معذرت میخوام. رزی پوفی کشید. میدانست که تند رفته، اما فکر به اینکه اتفاقی برای او افتاده باشد دیوانهاش کرده بود. - خب حالا نمیخواد مظلومنمایی کنی من که میدونم چه جونوری هستی. از لفظ جانور به خنده افتاد. باورش نمیشد که این همان رزیِ آرام و صبور باشد. - اِ رزی جونور چیه؟ مثلاً زنگ زدم عذرخواهی کنم هر چی از دهنت در اومد بارم کردی که! رزی با صدایی آرام ادایش را درآورد. سرش را با تأسف تکان داد. انگار عصبانیتش قرار نبود به این زودیها فروکش کند. - خیله خب، معذرتخواهیت رو که کردی حالا قطع کن برم بخوابم، خیرسرم صبح زود باید برم سرکار! با خنده گفت: - باشه برو، شبت بخیر. رزی اما بیآنکه جوابی بدهد تماس را قطع کرد و باعث شد که دوباره خندهاش به هوا برود. - بهبه! همیشه به خنده. با دیدن سامان که به سمتش میآمد خندهاش را فرو خورد. سامان روی مبل روبهروی او نشست و گفت: - چیشد، چرا خندهات رو ادامه نمیدی؟ نترس من ناراحت نمیشم؛ اینقدر توی این چند روزه اخم و ناراحتی دیدم که دلم گرفت. سر پایین انداخت. نمیتوانست تشخیص بدهد که حرفهایش تنها یک درددل معمولی است یا یکی از آن تیکه و کنایههای معروفش. سامان پا روی پا گرداند و ادامه داد: - انگار به بیخبر رفتن و اومدن عادت داری. جوابی نداد و بافت زیر را محکمتر کرد. - حالا چی داری میبافی، اونم اینموقعهی شب؟ سر بلند کرد و نگاه کوتاهی سمت سامان انداخت. آن تیشرت و شلوار راحتیِ سفیدرنگ به چهرهاش حالت جوانانهتری داده بود. -
مذهبی دلنوشته موعودِ منجی | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
در دلهایمان، شوقی برای دیدار شما وجود دارد و این شوق، ما را به هم نزدیکتر میکند. بیایید در این راه، با یکدیگر همدلی کنیم و از کینهها و دشمنیها فاصله بگیریم. محبت و همدلی، کلیدهای ورود به دنیای بهتر و ظهور شما هستند. ما باید این کلیدها را در دلهایمان نگه داریم و با آنها دروازههای امید را بگشاییم. -
مذهبی دلنوشته موعودِ منجی | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
ما باید از غفلتها و خطاهایمان عبرت بگیریم و برای ساختن دنیایی بهتر، تلاش کنیم. انتظار شما، یک مسئولیت است؛ مسئولیتی که باید با عمل و کردار خود به آن پاسخ دهیم. در این راه، باید از محبت و حکمت شما الهام بگیریم و با دلهای پاک و نیتهای خیر، به سوی آیندهای روشن قدم برداریم. بیایید با هم، در پی تحقق آرمانهای انسانی و الهی باشیم. -
مذهبی دلنوشته موعودِ منجی | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
در این دوران، که هر روزش با چالشهای جدیدی روبهرو است، ما باید به یاد داشته باشیم که امید به ظهور شما، چراغی در دل تاریکیهاست. این امید به ما میآموزد که در سختیها و گرفتاریها، باید به یکدیگر یاری رسانیم و در پی تحقق عدالت و مهر باشیم. ظهور شما، نه تنها نجاتبخش ما، بلکه نجاتبخش تمام بشریت است. پس باید دست در دست هم، به سوی آن روز موعود گام برداریم. -
مذهبی دلنوشته موعودِ منجی | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
میدانیم شما اگر بخواهید آنروز میرسد. روزی که جهانمان از عدل آکنده شود و مهربانی بر عالم حکمفرما شود. میرسد آنروز که جای پلیدی را پاکی، ظلم را عدل و زشتی را زیبایی میگیرد. میدانیم شما که بخواهید آنروز میرسد. فقط ای کاش ما آدمها هم، آنروز راه عدل و مهربانی را پیشه کنیم و به ذات پاک خود برگردیم. مبادا آنروز که یوسف زهرا رخ زیبای خود را نشانمان داد، دست به طغیان بزنیم. مبادا سرکشی و نمکنشناسی کنیم و بازار یوسف فروشی به راه بیاندازیم.