-
تعداد ارسال ها
265 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
4 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط سایه مولوی
-
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
طلعت لبخندی به چهره درهم پسرک زد و گفت: - اگه شیر نخوری که بزرگ و قوی نمیشی. پرهام با تعجب ابرو بالا انداخت و گفت: - واقعاً؟! طلعت آرام خندید و جواب داد: - آره واقعاً، حالا شیرت رو بخور تا زود بزرگ بشی، خب؟ پسرک سر تکان داد. - چشم طلعت جون. سر پایین انداخت. قابل کتمان نبود، پرهام به محبتهای این خانواده خو گرفتهبود، خودش هم. داشتند کمکم با این خانواده اُخت میشدند؛ اما انگار هیچوقت هیچچیزی قرار نبود بر وِفق مرادش پیش برود. - پات بهتره دخترم؟! نگاهی به طلعت انداخت. این خانه انگار میان افرادش مهر و محبت پخش میکرد! - بله خوبم. طلعت سر تکان داد. - خدا رو شکر که در نرفته، ضرب دیدگی هم زود خوب میشه؛ فقط باید استراحت کنی. لبخند اجباری زد و تشکر کرد و از پشت میز برخاست. دیگر نمیتوانست تحمل کند! دیگر نمیتوانست آنهمه محبت را ببیند و از خودش متنفر نشود! دیگر نمیتوانست بماند و برای خودش آرزوی مرگ نکند! - پرهام جان، پاشو به خواهرت کمک کن بره تو اتاقش استراحت کنه. سر بالا انداخت و گفت: - نه لازم نیست، خودم میتونم برم. طلعت اخم محوی به ابروهای کم پشت و کمانیاش نشاند و گفت: - دیگه چی؟ ندیدی آقا چقدر سفارش کرد که به پات فشار نیاری؟! با بغض سرش را برگرداند. این محبتهایشان آخر او را از عذاب وجدان میکشت! پرهام دستش را گرفت و کمکش کرد تا پلهها را آهسته بالا برود. مشتش را بر روی نردههای چوبی فشرد. دردی در تمام تنش جولان میداد! پایش درد نداشت؛ قلبش بود که درد داشت. انگار که دستی نامرئی میان سینهاش قلبش را در مشت گرفته و میفشرد! -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
دکتر سر تکان داد و احتشام با اخم محوی نگاهش کرد. دلیل اخمش را نمیدانست؛ شاید هم فهمیده بود آن روز که از پارک آمده بود، لنگ نمیزد. دکتر لبخندی زد که از میان ریش و سبیل بلند و جوگندمیاش به سختی دیده میشد. - که اینطور، از جوونهای سر به هوای امروزی بیشتر از این هم انتظار نمیره. کمی مکث کرد و با نگاهی که سمت احتشام انداخت، ادامه داد: - گفتم که احتمالاً ضرب دیده، ولی برای اطمینان یه عکس از پات بگیر بیار ببینم. ماشین که جلوی در عمارت ایستاد سمت احتشام برگشت. به شدت عذاب وجدان داشت و به شدت از کاری که احتشام برایش کرده بود شرمنده بود! - خیلی ممنونم، بهخاطر من از کارتون هم افتادین امروز! احتشام تنها به لبخندی اکتفا کرد و جای جوابش گفت: - یه چند روزی به خودت استراحت بده، کارهای مادرم رو هم میگم طلعت انجام بده. سرش را تکان داد و گفت: - اما من خوبم. احتشام اخم محوی کرد و در عین حال لبخند کوچکی زد و گفت: - آدم خوب نیست روی حرف بزرگترش حرف بزنه. با ناراحتی سر تکان داد و گفت: - چشم! احتشام لبخند محوی زد. - بیبلا، رفتی داخل به طلعت بگو بیاد بیرون باهاش کار دارم. *** - آقای احتشام رفتن؟ طلعت درحالی که میز صبحانه را برایش میچید سر بلند کرد و گفت: - آره رفت، بیا بشین با پرهام صبحانه بخورین. صندلی را عقب کشید و نشست. هنوز هم بغض داشت و هنوز هم از محبتهای احتشام شرمنده بود. - آبجی حالت خوبه؟ سر بالا گرفت و چندبار پلک زد، میتوانست به همین راحتی تمام محبتهایش را فراموش کند؟! میتوانست بیتوجه به تمام خوبیهایش به او و اعتمادش خیانت کند؟! - خوبم. پسرک با کنجکاوی پرسید: - پس چرا صبحانهات رو نمیخوری؟ سر تکان داد و گفت: - میخورم عزیزم، میخورم. قاشق را در لیوان چایش چرخاند و بیحواس به پرهام و طلعت چشم دوخت. - لیوان شیرت رو کامل بخوریها، آفرین پسر خوب. پرهام نق زد: - ولی من شیر دوست ندارم. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
احتشام در تأیید حرفش سر تکان داد، اما در نگاهش شک و تردید موج میزد. تردیدی که او را میترساند! - دکتر رفتی؟! سر بالا انداخت و گفت: - نه لازم نیست، خودش خوب میشه. طلعت قدمی سمتش برداشت و گفت: - این چیزها رو نباید سرسری گرفت، خدایی نکرده اگه دررفته باشه چی؟! لبخند مصنوعی زد. - نه در نرفته. احتشام گفت: - به هر حال احتیاط شرط عقله، برو لباس بپوش بریم بیمارستان. با ناراحتی به احتشام نگاه کرد. چرا این کارها را با او میکرد؟! او که لیاقت محبتش را نداشت! - خیلی ممنون ولی، من خوبم احتیاجی به دکتر رفتن نیست. طلعت دست روی بازویش گذاشت و با محبت گفت: - آقا راست میگه دخترم، برو خودت رو به یه دکتر نشون بده حداقل ما خیالمون راحت بشه. خواست بهانه بیاورد. - آخه... ! احتشام صبر نکرد ادامه حرفش را بشنود و درحالی که سمت پلهها میرفت، گفت: - تا من میرم مدارکم رو بیارم، شما هم برو آماده شو. نگاهش از شیشه جلوی ماشین به مسیری که میرفتند خیره بود. چند دقیقهای بود که راه افتادهبودند و سکوتی میانشان جریان داشت. احتشام هرازگاهی به کسی زنگ میزد و از روند جلسهاش میپرسید و اطلاع میداد که دیر خواهد رسید و او در سکوت سعی در مقابله با بغضی داشت، که قصد خفه کردنش را کرده بود! - آره گفتم که دیرتر میام؛ نه نمیتونم، یه کاری پیش اومده. با شرم و خجالت سر پایین انداخت و نگاهش را به صندلهای مشکی رنگش دوخت. احتشام اصرار کردهبود که بهخاطر ورم مچ پایش کفش نپوشد. باز هم بغضش را قورت داد! احتشام بهخاطر اویی که قصد دزدی از خانهاش را داشت از کارش زدهبود و این عذاب وجدانش را هزار برابر کرده بود! - حالت خوبه؟! با صدای احتشام سر بلند کرد و نگاهش کرد. تند و پشت هم پلک زد تا اشک جمع شده در چشمانش را پس بزند! - بله، خوبم. کنار بیمارستان احتشام ماشینش را ب*غل خیابان پارک کرد. از رفتوآمد بیمارستان مشخص بود که جایی نزدیکتر از آنجا جای پارک پیدا نخواهند کرد. احتشام بیآنکه حرفی بزند از ماشینش پیدا شد و سمت او آمد. حدسش سخت نبود که میخواست در را برای او باز کند، اما خودش زودتر از او دست به کار شد و در را باز کرد. با اینکه پایین آمدن از ماشین شاسی بلندش با آن پای دردناک مشکل بود، اما از احتشام کمک نخواست و خودش به سختی پایین آمد. همینطور هم عذاب وجدان دیوانهاش کرده بود و نمیخواست بار اضافهای بر روی شانههای احتشام باشد! احتشام دست سمت بازویش دراز کرد و پرسید: - میخوای کمکت کنم؟! کمی عقب کشید و سر تکان داد. - نه ممنون! *** دکتر با دو انگشت کمی مچ پایش را فشرد. از درد اخم درهم کشید و دکتر که از پشت شیشههای مستطیلی شکل عینکش نگاهش به او بود، پرسید: - درد داری؟! آهسته سر تکان داد. - یکم. دکتر پایش را رها کرد و درحالی که از جلوی پایش بلند میشد، گفت: - چیز خاصی نیست، احتمالاً ضرب دیده. پشت میزش که نشست، عینکش را بر روی بینی نسبتاً گوشتیاش جابهجا کرد و نگاهش را به او دوخت. - گفتی پات چرا اینطوری شده؟! نگاهش را از دکتر گرفت و به احتشامی که با دقت و کنجکاوی نگاهش میکرد دوخت. زبانش را روی ل*ب پایینش کشید و با تردید جواب داد: - توی پارک موقع دویدن پیچ خورد. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
ماندن در آن فضای خفقانآور سختش بود! دستگیره را گرفت و پایین کشید، اما در باز نشد. دوباره و دوباره امتحان کرد، اما در باز نمیشد! انگار احتشام در را قفل کردهبود. نچی کرد و دست در جیبش برد که سنجاقش را بیرون بیاورد و در را باز کند، اما در کمال تعجب سنجاق در جیبش نبود! چراغ قوهاش را روشن کرد و نگاهی به دور و اطرافش انداخت. نبود؛ سنجاق لعنتیاش هیچ کجا نبود! نفسش را با کلافگی بیرون داد! بدشانسیهای امشبش انگار تمامی نداشت! کمی راه رفت و کمی فکر کرد. تنها یک راه خروج برایش ماندهبود. باید از پنجره بیرون میرفت. خودش را به پنجره رساند و پرده را کنار زد. پنجره را باز کرد و به بیرون نگاه کرد. فاصلهاش از زمین کمی زیاد بود و پس از بیرون رفتن از پنجره نمیتوانست آن را ببندد و این خوب نبود، اما چاره دیگری نداشت! چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. انگار قرار بود در این خانه تمام کارهای نکردهاش را تجربه کند! دستانش را لبه پنجره گذاشت و آرام خودش را از پنجره بیرون کشید. خودش را به لبه پنجره آویزان کرد. فاصلهاش تا زمین نسبتاً زیاد بود، اما او هم آدم ترسویی نبود. چشمانش را بست و دستانش لبه پنجره را رها کرد. با پاهایش روی زمین فرود آمد و لحظهای به زمین خورد! چشمانش را از زور درد بست و مچ پای راستش را با دستانش فشرد. آنقدری درد نداشت که فکر کند شکسته یا دررفته است. چراغ قوهاش را روشن کرد و نور را روی پایش انداخت؛ تغییر شکل استخوان یا کبودی نبود، پس احتمال داد که فقط ضرب دیده باشد. از جایش برخاست و خاک لباسهایش را تکاند. همین که با پریدن از آن ارتفاع حداقل چهارمتری دست و پایش نشکستهبود جای شکر داشت! نگاهی به پنجره باز اتاق احتشام و پردهای که حالا بهخاطر باد تکانتکان میخورد انداخت. برای این یکی دیگر کاری از دستش بر نمیآمد! نور چراغ قوه را روی زمین انداخت و لنگ لنگان سمت در ورودی خانه قدم برداشت. *** آرام و لنگ لنگان پلهها را پایین آمد. با اینکه شب قبل هم کمپرس آب سرد روی پایش گذاشته و هم پماد به پایش مالیده بود، اما زیاد هم تأثیری نداشت و پایش هچنان درد داشت. آخرین پله را که پایین آمد؛ احتشام را پوشیده در کت و شلوار مشکی رنگش که او را لاغر اندامتر نشان میداد دید، که مشغول صحبت با طلعت بود. نزدیکشان شد و گفت: - سلام. طلعت سر سمتش گرداند و با لبخند جواب داد: - سلام دخترم. به احتشام که جوابش را زیرلبی داده و دوباره به وارسی کیف دستی چرمیاش مشغول شده بود نگاه کرد. کمی کلافه بهنظر میرسید. لحظهای فکر به اینکه احتشام با دیدن پنجرهی باز اتاقش به او شک کرده باشد، ته دلش را خالی کرد! با نگرانی و ترسی که سعی در پنهان کردنش داشت پرسید: - اتفاقی افتاده؟! احتشام سرش را با تأسف تکانی داد. - امروز یه جلسه مهم دارم و متأسفانه یکی از مدارکم رو گم کردم. نفسش را با آسودگی بیرون داد و بار دیگر خدا را بابت شانسی که شب قبل آورده بود شکر کرد. - اَه اینجا هم که نیست! طلعت که کلافگی او را دید گفت: - آقا شما که همیشه مدارکتون رو توی گاوصندوق میذاشتین. چشمانش از خوشحالی برقی زد! حالا احتشام باید سروقت گاوصندوقش میرفت، و این یعنی او به همین سادگی رمز گاوصندوقش را بهدست میآورد. احتشام دستی به صورتش کشید و سر تکان داد. - آره راست میگی، پاک یادم رفته بود! لبخند محوی زد و قدم برداشت تا از آنها دور شود. تا چند ساعت دیگر به چیزی که میخواست میرسید و میتوانست از این خانه برود و چیزی جز این نباید برایش مهم میبود. مهم تنها هدفش بود و بس! البته اگر میتوانست این موضوع را به قلبی که هنوز هم از شدت ناراحتی و عذاب فشرده میشد بفهماند! هنوز قدم بعدی را برنداشتهبود که با حرف احتشام سرجایش متوقف شد. - میلنگی؟! سر سمت احتشام چرخاند و لبخند اجباری زد. -
لاغر موسیقی پاپ یا رپ؟
- 75 پاسخ
-
- 1
-
-
خودم موهام فرفریه و دوسشون دارم پس فرفری ماشین شاسیبلند یا اسپورت؟
- 75 پاسخ
-
- 1
-
-
بندری کیش یا رشت؟
-
اگر شکمو نیستید وارد نشوید مشاعره با اسم غذا یا خوراکی
سایه مولوی پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : مشاعره
واویشکا- 65 پاسخ
-
- 1
-
-
فرانسه برج ایفل یا برج میلاد؟
-
انتخاب نگفتی.
- 75 پاسخ
-
- 1
-
-
اگر شکمو نیستید وارد نشوید مشاعره با اسم غذا یا خوراکی
سایه مولوی پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : مشاعره
غوره بادمجون -
چیپس با طعم سرکه کوبیده یا قورمه سبزی؟
-
اگر شکمو نیستید وارد نشوید مشاعره با اسم غذا یا خوراکی
سایه مولوی پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : مشاعره
جوجه کباب -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
آرام سنجاق را میان قفل بازی داد؛ قلق اینکار دستش نبود و حالا با این اضطرابی که اجازه تمرکز کردن را نمیداد کارش سختتر هم شده بود. باز هم سنجاق را تکان داد و اینبار قفل در با صدای تیکی باز شد. با باز شدن در لحظهای چشمانش را بست و نفسش را عمیق بیرون داد. نمیدانست باید خوشحال باشد یا ناراحت! آهسته از جایش برخاست و نگاهی سمت اتاق خواب احتشام انداخت. نوری از زیر در پیدا نبود و امیدوار بود که خوابیده باشد. دستگیره در را گرفت و آهسته پایین کشید؛ در که باز شد بغضی که از سر شب در گلو داشت هم بزرگتر شد انگار! وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست؛ اینطوری اگر کسی هم وارد سالن میشد به بودن او در اتاق مشکوک نمیشد. آهسته و پاورچین سمت گاوصندوق قدم برداشت. اینکه اتاق خواب احتشام دقیقاً کنار و دیواربهدیوار اتاق کارش بود باعث میشد که محتاطانه عمل کند. جلوی گاوصندوق نشست و بسته چسب و قیچی را بیرون کشید. در آن تاریکی و نور کم چراغ قوه کارش سخت شدهبود. تکهای از چسب نواری را به کمک قیچی جدا کرد. همانطور که سودی گفته بود سعی کرد دستش با قسمتی از چسب که قرار بود روی صفحه کلید چسبانده شود تماسی نداشته باشد. لحظهای نفسش را حبس کرد تا نفس کشیدن تند و از سر اضطرابش باعث خراب شدن کارش نشود و اگر میتوانست ضربان قلبش را هم کنترل کند، عالی میشد! درحالی که دو طرف چسب را گرفته بود آن را با دقت روی صفحه کلید چسباند. کمی فاصله گرفت و دقیق نگاهش کرد. آنقدر خوب چسبانده شده بود که حتی اگر کسی دقیق هم نگاهش میکرد، متوجه چسبی که بر رویش چسبانده بود نمیشد. از جایش بلند شد و خواست از اتاق بیرون برود که صدای قدمهایی را شنید. از ترس سرجایش خشکش زد! صدای قدمها پشت در اتاق متوقف شد. چشمانش از ترس و وحشت گشاد شده و قلبش انگار درون گلویش میزد! دستگیره در که به پایین کشیده شد تنها توانست چراغ قوهاش را خاموش کند و به سمت میز کار احتشام شیرجه بزند. به سختی خودش را زیر میز کار احتشام جا کرده بود. تن و بدنش میلرزید و صدای ضربان قلبش را در سرش میشنید. صدای باز شدن در اتاق را شنید. - اِ این در چرا بازه؟! دست روی دهانش گرفت تا صدای نفسنفس زدنش در آن سکوت به گوش احتشام نرسد. احتشام انگار که با خودش حرف میزد زمزمهوار گفت: - لعنت به این حواس پرت من! صدای قدمهایش که سمت میز میآمد را شنید. از ترس و وحشت چشمانش را بست. نمیفهمید احتشام این موقع شب در اتاق کارش چه میخواست؟! صدای خشخش ورقههای کاغذ روی میز را شنید و بعد صدای کلافه خود احتشام را. - اَه پس این موبایل کجاست؟ چشمانش را که گشود نگاهش به قیچی کوچکش که کنار گاوصندوق روی زمین افتادهبود افتاد. با چشمان گشاد شده از ترس به قیچی نگاه کرد. اگر احتشام این را میدید قطعاً لو میرفت. در دلش به خودش لعنتی فرستاد؛ این دیگر آخر بدشانسی بود! چشمانش را محکم روی هم میفشرد و در دلش خدا خدا میکرد که احتشام آن قیچی لعنتی را نبیند! که متوجه حضور او در اتاقش نشود! دعا میکرد که اینبار هم به خیر بگذرد! لحظهای بعد صدای قدمها نزدیکتر شد. لبش را زیر دندانش فشرد. کم مانده بود از شدت ترس و عذاب به گریه بیفتد! از زیر میز پاهای صندلپوش احتشام، که کنار میز ایستاده بود را میدید. دستش را محکمتر روی دهانش گرفت تا صدایش در نیاید! کاش زودتر از اتاق بیرون میرفت، از شدت ترس چیزی نمانده بود که سکته کند! همچنان در دلش دعا میخواند و به خدا التماس میکرد، که احتشام از میز دور شد و چند لحظه بعد برق اتاق خاموش شد و صدای بسته شدن در را آمد. نفسش را با آسودگی بیرون داد و لبخند لرزانی به لبش آمد! انگار خدا هنوز هم او را فراموش نکرده بود. انگار هنوز هم گاهی حواسش به او بود. از زیر میز که بیرون آمد قیچیاش را برداشت و سمت در رفت. میخواست که هر چه سریعتر از این اتاق خارج شود. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
سری تکان داد و پرسید: - خب من الان باید با این چیکار کنم؟! سودی با تعجب نگاهش کرد و گفت: - واقعاً نفهمیدی؟! تو که اینقده خنگ نبودی، از وقتی رفتی تو اون خونه اینطوری شدیا؛ فکر کنم گشتن با این بالا شهریا روی آیکیوت تأثیر گذاشته! اخم درهم کشید. - مسخره بازی درنیار سودی! سودی لبخند محوی به اخمهای درهمش زد. - اخم نکن دیگه، گفتم یکم بخندیم. پوفی کشید و گفت: - میبینی که فعلاً حوصله خندیدن ندارم، پس برو سر اصل مطلب! سودی غر زد: - باشه بداخلاق؛ با این چسب میتونی رمز گاوصندوق احتشام رو پیدا کنی. ابروهایش را متعجب و گیج بالا پراند. - چطوری؟! سودی با چشمانی ریز شده و لبخند خبیثی که گوشه لبش نشانده بود نگاهش کرد و با لحنی آرام و موذیانه گفت: - باید این رو بچسبونی به صفحه کلید روی گاوصندوق، اینطوری وقتی که احتشام یه بار رمز گاوصندوقش رو بزنه بعد از برداشتن این چسب با نور چراغ قوه یا موبایلت میتونی اثر انگشتش رو ببینی و بفهمی که رمزش از چه اعدادی تشکیل شده. رفتهرفته لبخند محوی روی لبش نشست. انگار هنوز هم جای امیدواری بود. - مرسی! سودی نیشخندی زد. - قابل خواهر خوشگلم رو نداشت! لبخندی به نیش باز سودی زد. چه قدر خوب بود که این دختر سرخوش را داشت! اگر او و رزی را نداشت در این شرایط سخت باید چه کار میکرد؟! - جدی میگم سودی، ممنونم ازت، بهخاطر همه چیز! سودی به طور نمایشی به حالت تواضع سر خم کرد و با لحن بانمکی گفت: - ای بابا خجالتم نده! از رفتار سودی خندید؛ از خنده او سودی هم به خنده افتاد. مشت آرامی به شانه سودی زد. - دیوونه! *** بار دیگر طول اتاق را قدم زد. بسته چسب میان دستانش بود و هر لحظه از شدت اضطراب او بیش از پیش فشرده میشد! نفسش را عمیق بیرون داد و دوباره قدم زد. دوباره و دوباره. آنقدر راه رفته بود که پاهایش به درد آمده بود، اما استرس و اضطراب باعث میشد که نتواند آرام بگیرد! صدای بسته شدن در اتاق احتشام را که شنید از جای پرید! با اینکه سعی کرده بود به خودش بقبولاند که چارهای جز انجام اینکار ندارد، اما هنوز هم عذاب وجدان داشت و با هربار فکر به این موضوع دردی را در طرف چپ سینهاش احساس میکرد! با قدمهایی سست و ناپایدار سمت عسلی رفت و وسایل کارش را برداشت و در جیب سویشرت مشکی رنگش چپاند. هنوز برای اینکار آماده نبود. هنوز هم یک پایش میرفت و یک پایش برمیگشت، اما وقت تعلل و تردید نبود. باید این کار لعنتی را به آخر میرساند. باید این کار را تمام میکرد و بعد... شاید میتوانست به زندگی مزخرف سابقش برگردد! البته با این تفاوت که باید عذاب وجدانی به سنگینی یه کوه را بر روی روح و روان و قلبش تحمل میکرد. پاورچین و آهسته با پای بره*نه سمت اتاق احتشام قدم برداشت. خانه سوتوکور و فرو رفته در تاریکی، به ترس و اضطرابش دامن میزد! نفس عمیقی کشید تا اندکی آرام شود؛ با این لرزش دستها و قلبی که یکی در میان میتپید، کاری از پیش نمیبرد. جلوی اتاق احتشام روی زانو نشست و چراغ قوه کوچکش را روشن کرد و آن را میان ل*بهایش گذاشت. دست در جیبش کرد و سنجاق سرش را بیرون کشید. روزی که سودی برای تفریح اینکار را یادش داد حتی فکرش را هم نمیکرد که روزی مجبور شود از اینکار برای ورود به خانه یا اتاق کسی استفاده کند! سنجاق را داخل قفلِ در فرو کرد و باز هم نفسی گرفت تا آرام بماند. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
- خیلی خب دیدمت. و تماس را قطع کرد و به سمت او رفت. - سلام. با حرص به او توپید: - سلام و درد! سلام و کوفت! کجایی تو دو ساعته من رو علاف کردی؟ مسخره کردی من رو؟! خجالت نمیکشی من رو تو این سرما کشوندی اینجا که... . سودی با ابروهای بالا رفته و چشمان گرد شده به او که جوش آورده بود خیره شد و پس از مدتی که به خودش آمد میان حرفش پرید و گفت: - هووو چه خبرته بابا گازش رو گرفتی همینجوری واسه خودت میری؟! یه دقیقه نفس بگیر بذار منم حرفم رو بزنم! دستی به صورتش کشید و چشمانش را لحظهای روی هم گذاشت. تند رفته بود! خودش هم قبول داشت، اما شرایطی که در آن قرار گرفته بود و تحت فشار بودنش از طرف داوودی طاقتش را طاق کرده و به قول سودی مغزش را داغ کرده بود. آنقدر که حالا با چند دقیقه دیر کردن سودی که همیشه بدقول بود و به همه قرارهایش دیر میرسید آمپر میچسباند و عصبانی میشد! سودی دست روی شانهاش گذاشت و گفت: - حالا آرومی؟ آهسته سر تکان داد. سودی خندید و گفت: - تو هم قاط زدیا! سرش را با تأسف تکانی داد و گفت: - این روزا از همه طرف تحت فشارم، به خدا دیگه دارم دیوونه میشم! سودی لبخند کجی زد و گفت: - غصه نخور دادا، خودم فشار رو از روت بر میدارم! پوفی کشید و پرسید: - خب حالا، برای چی گفتی بیام اینجا؟ سودی بادی به غبغب انداخت و نگاهش کرد. - گفتم بیای که مشکلت رو حل کنم دیگه. با تعجب اخم درهم کشید. - مشکلم؟! کدوم مشکلم؟! سودی ابروهایش را با شیطنت بالا و پایین کرد و گفت: - مشکل گاوصندوق آقای احتشام. با تعجب پرسید: - چطوری؟! سودی از داخل کیف دستی کوچک زرشکی رنگش چیزی را بیرون کشید و گفت: - با این. با بهت و تعجب نگاهش کرد! نمیفهمید، اینهم یکی از شوخیهایش بود؟! - چسب؟! مثلاً یه بسته چسب قراره چه مشکلی رو حل کنه؟! سودی نچ کشداری کرد و گفت: - اینکه یه چسب عادی نیست. اخم درهم کشید. سودی هم در این هیر و ویر زندگیاش معما طرح میکرد! - پس چیه؟! سودی مزه پراند: - راهحل مشکلت. سودی وقت برای شوخی گیر آورده بود؟! - سودی مثل بچهی آدم حرفت رو بزن! سودی هم اخم درهم کشید. - خب بابا تو هم اعصاب نداریا! نچی کرد. سودی او را درک نمیکرد. سودی درک نمیکرد هربار که داوودی زنگ میزد و تهدیدش میکرد تن و بدنش میلرزید! درک نمیکرد که از عذاب وجدانِ مهربانیهای احتشام دلش میخواست خودش را بکشد! با ناراحتی نالید: - بسه سودی! محض رضای خدا درست حرف بزن ببینم چی میگی! سودی سر تکان داد. - باشه بیا بریم یه جا بشینیم، بهت توضیح بدم. *** - ببین این چسب یه چسب عادی نیست. میان حرفش با کلافگی گفت: - این رو که یه دفعه گفتی! سودی با اخم نگاهش کرد. - اِ یه دقیقه صبر داشته باش! پس از کمی مکث ادامه داد: - داشتم چی میگفتم؟!... آهان، این چسب یه چسب عادی نیست؛ با این چسب میشه اثر انگشت روی وسایل رو پیدا کرد، مثل همونهایی که پلیسها تو فیلمها استفاده میکنن، دیدی؟! -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
کنار کانتر آشپزخانه ایستاد. مثل هرروز طلعت مشغول چیدن میز صبحانه بود و تند و فرز اینطرف و آنطرف میرفت. پرهام هم پشت میز نشسته و لیوان چایش را ل*ب میزد. سرفه مصنوعی کرد تا طلعت متوجه آمدنش بشود. - سلام، صبح بخیر. طلعت با ابروهای بالا رفته و چشمانی متعجب نگاهش کرد. - صبح توام بخیر، چرا شال و کلاه کردی اول صبحی؟ شال روی سرش را کمی مرتب کرد و لبخندی زد و گفت: - میرم تا این فروشگاه نزدیک خونه، یکم خرید دارم. طلعت گفت: - خب بمون صبحانه بخور بعد برو. نفسش را با کلافگی بیرون داد. نگران بود! میخواست سریعتر برود و خودش را به سودی برساند. میترسید که باز گند جدیدی زده باشد! باید میفهمید. باید مطمئن میشد که سودی دست گل به آب نداده باشد! - نه دیگه میرم و زود میام، فقط... . صدای احتشام صحبتش را قطع کرد. - سلام، صبح بخیر. با صدای احتشام به سمتش چرخید. - سلام صبح شما هم بخیر. متعجب نگاهی به او که لباس خانه به تن داشت انداخت. مگر حالا نباید در شرکتش میبود؟! انگار احتشام هم مثل او خواب مانده بود! - سلام آقا، صبح شما هم بخیر. نگاه احتشام هم به سمت او چرخید و انگار کمی از دیدنش با لباس بیرون متعجب شد که پرسید: - چیزی شده؟ باز هم لبخند مصنوعی زد و گفت: - نه، من فقط میخواستم برم تا فروشگاه سر خیابون؛ خواستم طلعت خانوم مراقب پرهام باشن. طلعت سری به تأیید تکان داد و گفت: - باشه برو دخترم، من حواسم بهش هست. لبخند مصنوعی زد. - ممنون. احتشام گفت: - میخوای برسونمت؟! با ابروهای بالا رفته به احتشام نگاه کرد و گفت: - نه ممنون. *** نگاه کلافهاش بار دیگر صفحه ساعت نقرهای و بند چرمیاش را نشانه رفت. بیشتر از بیست دقیقه بود که منتظر سودی روی نیمکت فلزی و سرد این پارک خلوت که در این وقت صبح پرنده هم در آن پر نمیزد نشسته و برای دیدنش چشم میچرخاند. دخترک سرخوش انگار سرکارش گذاشته بود! پوفی کشید و پا روی پا انداخت. واقعاً نمیفهمید که چرا حرف سودی که همه چیز برایش بازی و سرگرمی بود را جدی گرفته و برای دیدنش به این پارک آمده بود! اصلاً شاید این هم از آن شوخیهای بیمزه و روی اعصابش بود! درحالی که همچنان غرق در فکر بود و در دلش به خودش و سودی لعنت میفرستاد زنگ موبایلش به صدا در آمد. با دیدن نام سودی بر روی صفحه موبایلش، تماس را وصل کرد و با حرص و خشم به او توپید: پس تو کدوم گوری هستی؟!داد نزن بابا، اومدم!اخم درهم کشید و باز برای پیدا کردنش سر چرخاند. - اومدی؟! پس من چرا نمیبینمت؟! سودی گفت: - ایناهاشم، اینجام! با دیدن او که کمی آنطرفتر با مانتوی سرخ رنگ و شال سفید در فضای سبز پارک کنار درختان کاج و چنار ایستاده و دست تکان میداد از جایش برخاست. -
ازدواج اجباری و اینکه یکی از سر فقر با یکی که پولداره ازدواج میکنه و اونی که پولداره مدام اون رو اذیت میکنه و در آخر اینا عاشق هم میشن😑
- 3 پاسخ
-
- 3
-
-
-
صدردصد ورزش بهار یا پاییز
-
کلمات بی معنی رو توی داستان جا بده😅 داستان ساز
سایه مولوی پاسخی برای M@hta ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
کلمات: کدوتنبل، روستا، برج، کارتنخواب، اتوبوس😂- 17 پاسخ
-
- 1
-
-
کلمات بی معنی رو توی داستان جا بده😅 داستان ساز
سایه مولوی پاسخی برای M@hta ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
فضاپیما که روی سیاره جدید فرود آمد پیترپن با خوشحالی از فضاپیما بیرون آمد و قدم به سطح سنگیه سیاره گذاشت. نگاهش را که در دور و اطرافش گرداند چشمش به غار سنگی خورد و شگفتزده شد از ذهنش گذشت که آیا این سیاره غارنشین هم دارد؟ هنوز از فکر درنیامده بود که زنی با صورتی میکاپ شده و بسیار زیبا از غار بیرون آمد. از دیدنش عرق سردی به تن پیتر نشست...کمی جلو رفت و با بهت گفت: - تو...تو آدم فضایی غارنشینی؟ زن لبخند زیبایی زد و سر تکان داد. پیتر که محو زن شده بود دست به سمتش دراز کرد و گفت: میای با هم دوست بشیم؟ زن که دستش را به سمت او دراز کرد ناگهان... ناگهان پیتر از خواب پرید و با فهمیدن اینکه تمام چیزی که دیده تنها یک خواب بوده با عصبانیت از تخت بیرون پرید.- 17 پاسخ
-
- 2
-
-
-
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
بالا و پایین رفتن تشک تخت هوشیارش کرد. غلتی زد و چشم باز کرد، پرهام بود که آنطرف تخت برای خودش بازی میکرد. چشمان باز او را که دید گفت: - سلام آبجی. دست دراز کرد و در آغوشش کشید. - سلام وروجک، تو کی بیدار شدی؟ بوسهای به نوک بینی گرد و کوچکش زد و ادامه داد: - اوم! دست و روتم که شستی. پسرک با شیرین زبانی گفت: - طلعت جون شست، گفت بیام تو رو هم بیدار کنم. خودش را بالا کشید تا نگاهی به ساعت آویزان به دیوار بکند. دستی میان موهای آشفتهاش کشید و صورتش درهم رفت، خواب مانده بود. روی تخت نیمخیز نشست. با آن بیخوابی دیشبش چیزی جز اینهم انتظار نداشت. پرهام دستش را کشید و نق زد: - پاشو دیگه آبجی، من گشنمه. پسرک را از روی تخت پایین گذاشت و گفت: - تو برو پیش طلعت منم میام. پسرک پرسید: - میخوای بخوابی دوباره؟ میان خنده ضربه آرامی به پشتش زد. - برو بچه! *** جلوی آینه ایستاد، نگاهی به موهایش انداخت. کمی حوصله به خرج داده و بافته بودشان. شال زرشکیرنگش را روی سرش کشید و در آینه به خودش نگریست. رنگ شالش را دوست داشت؛ به پوست سفیدش میآمد. لبخندی زد. احساس میکرد بعد از گریههای دیشبش و دلداری دادنهای احتشام آرامتر است. دستی به چتریهایش کشید، هنوز چهره پر اضطراب احتشام را بهخاطر داشت؛ وقتی که برایش نگران شده بود. لبخندش عمق گرفت، نگرانیاش حس خوبی داشت. اینکه حس کند برای یک نفر مهم است، حس خوبی داشت. اینکه حس کند یکنفر هم در این دنیا هست که نگران او شود، حس عالی داشت. از فکرش گذشت که، چه میشد اگر احتشام پدرش بود؟! چه میشد اگر او هم سهمی از پدرانههای فوقالعادهاش داشت؟! احتشام پدر بینظیری بود بی شک! و خوشبحال سامان که پدری همچون او داشت! لبخندش رفتهرفته محو شد، داشت چه کار میکرد؟! شیشه عطرش را روی میز کوبید. یادش رفته بود؟! اینکه احتشام فقط صاحبکارش بود؟! اینکه قرار بود از خانهاش دزدی کند؟! یادش رفته بود که قرار بود نمک بخورد و نمکدان بشکند؟! انگار حافظهاش این روزها دچار مشکل شده بود که همه چیز را فراموش میکرد. با حرص نگاه از تصویر خودش در آینه گرفت و سمت در رفت. اگر میماند، افکار دیوانه کنندهاش آخر کار دستش میدادند! سمت در رفت و در را باز کرد، اما صدای زنگ موبایلش او را از رفتن باز داشت. ایستاد و موبایلش را از جیبش بیرون کشید. با دیدن شماره سودی به داخل اتاق برگشت و در را بست. - الو... . سودی با هیجان و عجله گفت: - بیا که راهحل مشکلت رو پیدا کردم. با تعجب اخم درهم کشید. سودی هم انگار یک چیزیاش شده بود! - سودی! معلوم هست چی داری میگی؟! سودی درحالی که نفسنفس میزد گفت: - بیا پارک نزدیک عمارت، بهت همه چی رو میگم. دهانش از حیرت و تعجب باز ماند. سودی در پارک نزدیک این عمارت چه کار داشت؟! - تو برای چی اومدی اینجا؟! سودی گفت: - وقتی دیدمت بهت میگم. با عجله گفت: - اما... ! سودی میان حرفش سریع و با عجله گفت: - فعلاً بای. و بیتوجه به او تماس را قطع کرد. پوفی کشید. داشت دیوانه میشد. از یکطرف اقامت یکماههاش در این خانه که بینتیجه مانده بود و از طرف دیگر زنگهای پیاپی داوودی که همچنان منتظر به دست آوردن مدارکش بود داشت دیوانهاش میکرد و نمیدانست در میان این مشکلات ریز و درشتش رفتارهای عجیب و غریب سودی را کجای دلش بگذارد! -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
- متأسفم. چیزی سفت راه گلویش را بسته بود. دوباره به احتشام نگاه کرد، سر پایین افتاده و صورت گرفته و خستهاش قلبش را به درد میآورد. مطمئناً در آن حال هیچ چیزی نمیتوانست تسکین دهنده دردش باشد؛ اما شاید میتوانست امشب، امشبی که خودش هم حالش خراب بود، برای این مرد خسته و کلافه همدرد باشد. - من درکتون میکنم، من...من خوب میدونم که چه حسی داره، اینکه یکی که دوستش داری بیمار باشه و نتونی هیچکاری براش بکنی خیلی سخته. احتشام سر بلند کرد و پرسید: - از کجا میدونی؟ آب دهانش را قورت داد؛ اما بغضش هر لحظه بزرگتر از قبل میشد و گلویش را میفشرد. - من هم قبلاً تجربهاش کردم، مادر منم...مادر منم سرطان داشت و خب من نتونستم که هیچکاری براش بکنم. نگاهش را تا پاهای بره*نهاش پایین کشید. صدای آرام و گرفته احتشام را شنید: - برای مادرت، چه اتفاقی افتاد؟ نم اشک به چشمانش نشست. انگار آن روزها پیش چشمانش جان میگرفت و جانش را کمکم میگرفت! - حدود دو سال پیش، فوت کرد! صدای مبهوت و متعجب احتشام را شنید. - متأسفم! تنها نگاهش کرد. چانهاش از بغض میلرزید؛ اما اشکی نبود، شکستن بغضی هم نبود. در تمام این سالها با خودش و احساسش مقابله کرده بود و نگذاشته بود که بغضش بشکند و حالا انگار وقتش بود. دستی به سینهاش کشید؛ جایی میان سینهاش درد میشد و نفسهایش به سختی بالا میآمد، مثل مادرش و مثل عاطفه! - حالت خوبه؟! صدایش برای گفتن هیچ حرفی در نمیآمد. بغضش آنقدر بزرگ شده بود که احساس میکرد راه صدایش را بسته. باید گریه میکرد، باید آن بغض لعنتی که هر لحظه بیش از پیش گلویش را میفشرد را میشکست؛ اما نمیشد! انگار آن چند سال نادیده گرفتن بغضش کار دستش داده بود که حالا این بغض قصد خفه کردنش را داشت. دویدن احتشام به سمت آشپزخانه را که دید، سرش را پایین انداخت. دستش روی گلویش چنگ شد، نفسش بالا نمیآمد؛ سینهاش مثل آتش میسوخت و انگار که او هم مثل مادرش داشت جان میداد! فکر کرد اگر همین حالا میمرد برادر کوچکش چه میشد؟! کسی بود که پس از مرگش مراقب او باشد؟! - بیا یکم از این بخور، حالت بهتر میشه. لیوان را گرفت. دستانش میلرزید و تنش یخ کرده بود. فکر کرد زیاد تا یک حمله عصبی فاصله ندارد. کمی از آب لیوان روی لباس و دستانش ریخت، با آن دستان لرزان رساندن لیوان به دهانش کار راحتی نبود. احتشام دست دور لیوان حلقه کرد و کمکش کرد تا جرعهای آب به گلویش بریزد. آب را که خورد کمی راه نفسش باز و سوزش سینهاش کمتر شد. سر که بلند کرد احتشام را ایستاده بالای سرش دید؛ چشمان آشنای مهربانش نگران به او دوخته شده بودند. سر پایین انداخت و قطره اشکی روی گونهاش سر خورد. - بهتری؟ نفسش را تکهتکه بیرون داد و بریدهبریده گفت: - خو... خوبم. احتشام نفس آسودهای کشید. - ترسوندیم دختر. لبش را به دندان کشید تا صدای هقهقش بلند نشود. گریهاش برای مادرش نبود، برای دلتنگی خودش هم نبود. اینبار بهخاطر نگرانی احتشام بود؛ بهخاطر محبتهایی که نثارش میکرد و بهخاطر عذابوجدانی که رهایش نمیکرد. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
معذب کمی در جایش جابهجا شد، دستش هنوز میان دست ظریف زن بود. - خب عزیزم یه کم از خودت بگو، باور کن این برادر من اینقدر از تو تعریف کرده که من حسابی کنجکاو شدم بدونم این خانوم مهربون و زیبایی که تونسته برادر من رو اینهمه تحت تأثیر قرار بده کیه؟ لبخند خجولانهای زد و گفت: - آقای احتشام به من لطف دارن. *** دست دور زانوهایش پیچاند. چند دقیقهای بود که همینطور؛ آنجا نشسته بود و خواب به چشمانش نمیآمد. کنارش پرهام غرق خواب بود، مجبورش کرده بود به جبران بدقولی بعد از ظهرش که وقت نکرده بود با پسرک فوتبال بازی کند، برایش قصه بخواند تا بخوابد. دستی به شقیقه عرق کردهاش کشید، یک عالم فکر و خیال گوناگون در سرش میچرخید؛ از ترک کردن قادر گرفته تا سرفهها و نفستنگیهای عاطفه احتشام. سر روی زانوهایش گذاشت، سرش درد بود و ذهنش درگیر هزار سوال. چشمانش را روی هم فشرد؛ مردمکهایش هم درد میکرد، امشب از آن شبهایی بود که دلش بهانه مادرش را میگرفت، بهانه نوازشهایش، محبتهایش و نگرانیهایش. نفسش را با کلافگی بیرون داد، قرصهای آرامبخشش را میخواست، امشب بدون آرامبخشها خوابی درکار نبود. پلهها را یکییکی پایین آمد. پاهای بره*نهاش خنکای سطح پلههای چوبی را حس میکرد و گرگرفتگی تنش کم میشد. دست روی نردههای چوبی کشید، اینبار حتی سکوت و تاریکی خانه هم نمیتوانست درد سرش را آرام کند. پایین پلهها رسید خواست سمت آشپزخانه برود و لیوانی آب و قرصهایش را بردارد، که نور کمی از سمت سالن توجهش را جلب کرد. جلوتر رفت، احتشام بود که روی مبلی زیر نور دیوارکوبهای کریستالی نشسته بود و تکیه داده به پشتی مبل چشمانش را بسته بود؛ هنوز لباس بیرون تنش بود و احتمالاً از بعد از رساندن عاطفه و برگشتش به خانه همانجا نشسته بود. آرام سمتش رفت و صدایش زد: - آقای احتشام، حالتون خوبه؟ احتشام با شتاب چشم باز کرد، قدمی عقبتر رفت و ل*ب زیر دندان فشرد. - ببخشید نمیخواستم بترسونمتون. احتشام گوشه چشمانش را با دو انگشت فشرد، آشفته و خسته بهنظر میرسید و ابروهای درهمش چینی به پیشانی بلندش انداخته بود. - طوری نیست. کنارش روی مبل با فاصله نشست و نگاهش کرد، صورتش زیر نور کم دیوارکوبها از همیشه رنگ پریدهتر بهنظر میآمد. - حالتون خوبه؟ احتشام آرام و بیجان سر تکان داد. - کمی سردرد دارم، شما چرا نخوابیدی؟ شانهای بالا انداخت. - منم بیخواب شدم، مسکن براتون بیارم؟ سر بالا انداخت و گفت: - خوردم، ممنون. زبان روی ل*بهای خشک و پوستهپوسته شدهاش کشید، سوالها در سرش میآمدند و میرفتند. با تردید نگاهی به احتشام کرد و با تعلل پرسید: - من میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟ سر تکان دادنش را که دید ادامه داد: - مشکل خواهرتون، یعنی بیماری عاطفه خانوم چیه؟ احتشام آهی کشید، حدس اینکه حال خراب و وضعیت آشفتهاش هم به همین موضوع مربوط میشد، سخت نبود. - سرطان داره، سرطان ریه؛ تازگیها هم وضعیتش بدتر شده. دست روی دهانش گرفت، پس درست فهمیده بود، آن علائم آشنا را میشناخت، آن علائم لعنتی آشنا را میشناخت و اشتباه نکرده بود! -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
- سلام. طلعت سر سمتش گرداند. - سلام دخترم، چه زود اومدی. با سرش اشارهای به سالن کرد و پرسید: - آقای احتشام مهمون دارن؟ طلعت سر تکان داد. - عاطفه خانومه، اومده به خانم بزرگ سر بزنه. اخم در هم کشید و پرسید: - عاطفه خانوم؟ طلعت سینی چای را به سمتش گرفت و گفت: - من دستم بنده بیزحمت تو این سینی چایی رو ببر تو سالن. خواست بهانه بیاورد. - آخه... طلعت بیآنکه اجازه دهد حرفش را تمام کند سینی را میان دستانش جای داد و درحالی که دست پشتش میگذاشت و سمت سالن هدایتش میکرد گفت: - برو دیگه این چاییها یخ کرد. به ناچار سمت سالن قدم برداشت؛ انگار واقعاً به یک خدمتکار تبدیل شده بود و خودش خبر نداشت. اصلاً به او چه ربطی داشت که بخواهد از مهمانان احتشام پذیرایی کند؟! نه که خیلی هم دل خوشی از مهمانان این خانه داشت! - سلام. احتشام با دیدنش متعجب ایستاد و گفت: - سلام، شما چرا مگه طلعت نیست؟ لبخند اجباری زد، گاهی طلعت با کارهایش برایش اعصاب نمیگذاشت. - دستشون بند بود، برای همین من اومدم. احتشام با تعجب ابروهایش را بالا انداخت و گفت: - خیلی ممنون. درحالی که خم میشد تا سینی را روی میز بگذارد از گوشه چشم به زن که کنارش ایستاده بود نگاه کرد و صاف که ایستاد گفت: - سلام. زن لبخند زد. - سلام. لبخندش را با لبخند بیجانی جواب داد، زن با مهربانی و لطافتی که در لحنش بود پرسید: - شما باید خانم عطایی باشی، درسته؟ پیش از آنکه برای گفتن حرفی ل*ب باز کند، احتشام جای او جواب داد: - بله ایشون خانم عطایی هستن، پرستار مامان. زن چشمان قهوهای روشنش را گرد کرد و چشم غرّه نمکینی به احتشام رفت و گفت: - از خودشون پرسیدم. گوشه لبش را به دندانش گرفت تا از رفتار زن نخندد. - بله من پریزاد هستم، پریزاد عطایی. لحظهای با شنیدن نامش لبخند زن محو و صورتش مات شد. فکر کرد درست مثل احتشام، مادرش و حتی سامان. زن خودش را جمع و جور کرد و دوباره لبخند زد. - چه اسم قشنگی، منم عاطفه هستم. با چشم و ابرو اشارهای به احتشام کرد و ادامه داد: - خواهر این آقای بداخلاق. اینبار دقیقتر نگاهش کرد، صورت کشیده و پوست سفیدش شبیه به احتشام بود؛ اما صورتش در حصار آن شال سفید رنگپریده و مریضگونه میآمد. دست ظریف زن را گرفت و آرام فشرد. - خوشبختم. زن لحظهای چشم روی هم گذاشت. - منم همینطور. دست زن را آرام رها کرد و دستی به گوشه شالش کشید، حضورش آنجا اضافه بهنظر میرسید. - با اجازتون من میرم دیگه. عاطفه پرسید: - چرا پیش ما نمیشینی عزیزم؟ لبخند مصنوعی زد. - آخه نمیخوام مزاحم صحبتتون بشم. زن دستش را گرفت و درحالی که او را کنار خودش روی مبل مینشاند جواب داد: - مزاحم چیه گلم، بشین.