رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

سایه مولوی

نویسنده انجمن
  • تعداد ارسال ها

    327
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    6
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط سایه مولوی

  1. سایه مولوی

    مشاعره با اسم دختر🩷

    آریانا
  2. متفکر به گوشه‌ای خیره شد. اگر می‌توانست پول آن مردک قمارباز را جور کند، خیلی خوب می‌شد! هیچ دلش نمی‌خواست خانه‌ای را که پر از خاطرات مادرش بود، از دست بدهد. غلتی زد و طاق باز خوابید. آنقدر افکار جورواجور در سرش می‌چرخید که خوابش نمی‌برد. دستش را که زیر تن پرهام مانده بود، تکانی داد. دستش خواب رفته ‌بود و گز‌گز می‌کرد. سرش را کمی چرخاند و به سودی که قسمتی از صورتش با نور موبایلش روشن شده‌بود، نگاه کرد. - سودی؟! سودی بی‌آنکه نگاه از صفحه موبایلش بگیرد گفت: - هوم! دستش را زیر سرش گذاشت و گفت: - میگم این مرده که سلیمون گفته، چجور آدمیه؟ مطمئنه؟ سودی سمتش چرخید و در آن تاریکی به صورتش خیره‌شد. - نمی‌دونم. بعد از چند لحظه پرسید: - اگه مطمئن نباشه، براش کار نمی‌کنی؟ پوفی کشید و گفت: - چاره‌ای جز این ندارم. اخم سودی را در آن تاریکی هم می‌توانست تشخیص دهد. - پس چرا می‌پرسی؟ زهرخندی زد. دلش می‌خواست برای یک‌بار هم که شده حق انتخاب داشت؛ یک‌بار هم که شده مجبور به انجام کاری نبود. با این وضع زندگی‌اش، همیشه مجبور به انجام کارهایی می‌شد که نمی‌خواست. - چی‌شد، خوابت برد؟! آهی کشید و سنگین جواب داد: - نه! سودی غلتی زد و نگاهش کرد. - ناراحت نباش! فوقش اگه بد بود، قبول نمی‌کنی دیگه. خودش هم دوست داشت فکر کند که حرف سودی تنها محض دلخوشی نباشد، اما خوب می‌دانست که این‌بار هم مجبور بود. باید هرطور که می‌توانست، خانه‌اشان را حفظ می‌کرد! *** - والا منم چیز زیادی ازش نمی‌دونم؛ در همون حد که به سودی گفتم؛ یارو از اون کله گنده‌هاس، فامیلیش داوودیه، تو کار صادرت و وارداته؛ یه چند وقتیه به چند نفر از بازاریا سپرده واسش یه آدم مطمئن پیدا کنن! از آینه‌ی جلو، به چشمان میشی ‌رنگ سلیمان که خیره به روبه‌رو بود، نگاه کرد و پرسید: - نمی‌دونی کارش چیه؟! سودی چپ‌چپ نگاهش کرد. لابد فکر کرده‌ بود بعد از حرف‌های دیشبشان بی چون و چرا پیشنهاد آن مرد را قبول می‌کند. سلیمان دستی به ته‌ریش مشکی ‌رنگش کشید و گفت: - این یارو کلاً سکرت کار می‌کنه. گفته فقط به کسی اطلاعات میده که قبول کنه، کارش رو انجام بده. حالا کارش چی هست، خدا می‌دونه! اخم در هم کشید. یک‌بار نمی‌شد یک کار بی‌دردسر نصیبش شود؟ انگار ناف او را هم با بدبختی و دردسر بریده‌بودند. - ایناهاش، رسیدیم! از پنجره، بیرون را نگاه کرد. جز یک دیوار بلند و حفاظ‌های رویش، چیزی دیده نمی‌شد. - شما برین؛ من همین‌ جا منتظرتون می‌مونم. در تأیید حرف سلیمان سر تکان داد و پیاده شد. - اگه تا نیم ساعت دیگه نیومدیم بدون که حتماً ما رو کشته؛ جنازه‌هامون هم داده سگ‌هاش بخورن!
  3. تکیه‌ داده به پشتی، از لای در به بازی پرهام و خواهر و برادر کوچک‌تر رزی نگاه می‌کرد. خوب بود که پسرک، فارغ از حال خراب او و اوضاع و احوال قمردرعقرب زندگی‌اشان شاد و سرحال بود و مثل او در عالم بچگی‌اش، درگیر مشکلات خانواده‌اش نشده ‌بود. با بیرون آمدن رزی از آشپزخانه، تکیه از پشتی گرفت و صاف نشست. رزی سینی چای را روی زمین پیش رویشان گذاشت و رو به بچه‌ها که سروصدایشان بالا رفته‌ بود، تشر زد: - آروم‌تر بچه‌ها! مامان خوابه. بعد رو به او ادامه داد: - راحت باش! آهی کشید. رزی کنارش تکیه داده به دیوار، نشست و پرسید: - چی‌شد؟! تونستی پول رو جور کنی؟ سودی حبه‌ی قندی از قندان برداشت و گوشه‌ی لپش گذاشت و در همان‌ حال گفت: - چی میگی آخه؟! به قیافه‌ی این می‌خوره پول جور کرده‌باشه؟ به جلو خم شد و پیشانی داغش را به دست سردش، تکیه داد. - هر جا رفتم، همشون دست به سرم کردن. رزی با کنجکاوی نگاهش کرد و پرسید: - شیخ رجب چی؟ اون که معتمد محله. پوزخند زد! معتمد محل؟ لابد رزی هم گول جانماز آب کشیدن و تسبیح دست گرفتنش را خورده بود؛ مثل خودش که فکر می‌کرد اگر یک مرد درست و با ایمان در محله‌اشان باشد، همین شیخ رجب است. مردک با آن ظاهر موجه و ریش دو قبضه‌‌اش، خوب سر همه را کلاه می‌گذاشت. - بهم پیشنهاد داد، حالا که قادر رفته و گم و گور شده، برم صیغه‌اش بشم تا حداقل زندگیمون و تامین کنه. رزی هینی کشید! سودی پوزخندی زد و گفت: - بفرما اینم از معتمد محله‌تون! مردیکه حرو***ده اول تو فکر گرم کردن رختخوابشه. رزی مات‌شده به زمین خیره شد. قیافه‌ی خودش هم بعد از شنیدن پیشنهاد شیخ دست کمی از او نداشت. سودی برای عوض کردن بحث گفت: - خب حالا نمی‌خواد زانوی غم ب*غل بگیری! بعداً می‌شینیم یه فکری واسش می‌کنیم. رو به سمت رزی کرد و ادامه داد: - تو نمی‌خوای یه شام به ما بدی؟ روده بزرگه، روده کوچیکه رو خوردها. رزی سر تکان داد و بلند شد. او هم خواست بلند شود و همراهش به آشپزخانه برود که سودی دستش را کشید. - تو کجا؟ بشین کارت دارم. رزی که وارد آشپزخانه شد، او هم برگشت و سرجایش نشست. - چیه؟! سودی خودش را سمتش کشاند و کنارش به دیوار تکیه داد. - چند روزه یه چیزی می‌خواستم بهت بگم... . اخمی از سر کنجکاوی به صورتش نشست و پرسید: - خب؟! سودی با صدایی آرام گفت: - سلی یه نفر رو بهم معرفی کرده که دنبال یه آدم مطمئن می‌گرده واسه‌ی کار. میان حرفش پرید و پرسید: - چه کاری؟ سودی شانه‌ای بالا انداخت. - من دقیق نمی‌دونم. حالا اگه بخوای، فردا می‌ریم پیشش تا ببینیم چی میگه.
  4. دست زیر چانه‌اش زده بود و به پرهام که با اشتها غذا می‌خورد نگاه می‌کرد. آنقدر از صبح جنب و جوش داشت که حسابی گرسنه شده‌ بود. در بطری نوشابه را باز کرد و کنار دستش گذاشت، پرهام با کلی اصرار مجبورش کرده بود برایش پیتزا و نوشابه بخرد. دستمالی برداشت و گوشه ل*ب پسرک را که سسی شده‌ بود پاک کرد. فکر کرد پسرک که بزرگ می‌شد خواسته‌هایش هم بزرگ می‌شد؛ دیگر خواسته‌اش خوراکی و اسباب‌بازی نبود، آنوقت هم می‌توانست خواسته‌هایش را برآورده کند؟! تا کی می‌توانست این‌کارها را ادامه دهد؛ همیشه که جوان و زیبا نمی‌ماند، آن‌وقت باید چه کار می‌کرد؟! سرش را تکانی داد، نمی‌خواست روز خوبشان را با این افکار خراب کند، وقت برای فکر کردن به مشکلات آینده زیاد بود. - تموم کردی؟ پسرک سر تکان داد. - اوهوم. از پشت میز بلند شد و دست سمت پسرک دراز کرد. - پاشو بریم! *** - توی ده شلمرود، حسنی تک و تنها بود. دستش را تاب داد و همراهش خواند: - حسنی نگو، بلا بگو! تنبل تنبلا بگو! موی بلند، روی سیاه، ناخن دراز؛ واه و واه و واه. پرهام قهقه‌ی سرخوشانه‌ای سر داد! - نه قلقلی، نه فلفلی، نه مرغ زرد کاکلی، هیچ‌ک.س باهاش رفیق نبود! خنده‌اش با دیدن مردانی که جلوی در خانه‌اشان ایستاده بودند، محو شد. پرهام را کمی به خودش نزدیک کرد. هنوز به خانه نرسیده بودند که طوبی سر راهش سبز شد. - سلام! طوبی پرسید: - پس تو کجایی ای همه وخ؟!(این‌همه وقت؟) متعجب، اخم در هم کرد و پرسید: - چطور؟ طوبی آرام کنار گوشش گفت: - ای مردا رِ می‌شناسی؟ از کنار طوبی گردن کشید و نگاهشان کرد. هیچ‌کدامشان آشنا نبودند! - نه! چی‌شده؟ طوبی با تأسف سر تکان داد. - اَ او وقتی تا حالا، اینجا وایستادن. برو ردشون کن برن تا آبروریزی نشده!(از اون وقتی) سر تکان داد و از کنارش رد شد. چند نفر از همسایه‌ها در درگاهِ خانه‌اشان ایستاده بودند و نگاهش می‌کردند. سمت در خانه رفت. بی‌توجه به مردها، اول در خانه را باز کرد و پرهام را داخل فرستاد. در را که بست، سمت مردها چرخید و دست به سینه زد. - فرمایش؟ مرد درشت‌هیکل کت و شلوارپوش که سبیل‌هایش تا روی چانه‌اش امتداد داشت، قدمی جلوتر آمد و گفت: - برو به اون قادر بی‌پدر بگو بیاد بیرون! ابرو بالا پراند. معلوم نبود باز چه گندی بالا آورده بود که این مردها به دنبالش افتاده بودند. - می‌بینی که نیستش. مرد صدایش را در سرش انداخت و فریاد کشید: - کدوم گوری رفته؟ از صدای داد و هوار مرد، اخم در هم کشید. مثل شرخرها صدا بلند می‌کرد! - من از کجا بدونم؟!
  5. کلاه پرهام را تا روی پیشانی‌اش پایین کشید و رو به پسرک گفت: - نبریش بالا، هنوز خوب نشدی دوباره مریض میشی! سودی پچ زد: - نمیای؟ موبایلش را از بین سر و شانه‌اش برداشت و در جواب سودی گفت: - نه گفتم که امروز نمیام، می‌خوام پرهام و ببرم پارک بهش قول دادم. سودی با لودگی گفت: - آره! تو همیشه اینقده خوش‌قولی؟ بی‌حوصله تشر زد: - مزه نریز سودی، کارتو بگو! سودی نفسش را از سر کلافگی بیرون داد. - این پسره کامی دوباره اومده‌بود پیشم؛ شماره‌ تو رو می‌خواست، می‌خوای بهش چی بگم؟ زیر ل*ب غرولندی کرد. اصلاً از این‌که سر چنین مسئله مزخرفی چندین بار با سودی بحث کند خوشش نمی‌آمد. - گفتم که بهش بگو نه، من اهل این‌جور روابط نیستم. سودی با لحنی که سعی می‌کرد اغواگر باشد زمزمه کرد: - کیس خوبیه‌ها، می‌تونی حسابی تیغش بزنی! موبایلش را به دست دیگرش داد و شالش را روی سرش مرتب کرد و در همان حال جواب داد: - قبلاً هم بهت گفتم که من اهل بازی کردن با احساسات مردم نیستم. سودی خنده تمسخرآمیزی کرد. - یه جوری میگی احساسات انگار قراره این پسره عاشقت بشه، فقط یه پیشنهاد دوستی داده‌ ها. اخطاردهنده گفت: - سودی! سودی بی‌حوصله غرید: - خیلی خب بابا، من واسه خودت گفتم اصلاً هرکاری دلت می‌خواد بکن، آخرش هم کاسه چه کنم چه کنم دستت بگیر! چشمانش را در کاسه چرخاند، اصلاً حال و روزش به این‌جور روابط نمی‌خورد که حالا بخواهد به آن فکر هم بکند. - تو نمی‌خواد فکر من باشی، برو به کار خودت برس. *** دست پشت تاب گذاشت و کمی هلش داد، پرهام با ذوق فریاد کشید: - محکم‌تر هلم بده، می‌خوام برم تو آسمون! به شوق کودکانه‌اش لبخند زد، خوشحال بود که پرهام می‌توانست از این دوران طلایی زندگی‌اش لذت ببرد، خوشحال بود که مثل خودش در کودکی شاهد سختی‌ها و بی‌رحمی‌های دنیا نبود! دوباره هلش داد، پسرک با خوشحالی فریاد کشید و دستانش را برای گرفتن آسمان دراز کرد. بچه‌تر که بود دنیایش به همین زیبایی بود و همینقدر ساده؛ اما بزرگ‌تر که شد، درک و فهمش که بالاتر رفت، اندامش که حالت زنانه گرفت، نگاه‌های هَرز آدم‌ها را که بر روی خودش حس کرد، دنیایش دیگر زیبا و خوشایند نبود؛ خاکستری شده‌ بود و پر از کثیفی و ناپاکی و این ناپاکی‌ها کم‌کم او را هم درون خودش کشید! به پسرک کمک کرد از روی الاکلنگ پایین بیاید. - بریم یه چیزی بخوریم؟ پسرک با ل*ب و لوچه آویزان نگاهش کرد. - میشه یه کم دیگه بازی کنیم؟ ابروهایش را بالا انداخت و گفت: - اون‌وقت من گشنم میشه میام تو رو می‌خورم. دست‌هایش را شبیه پنجه از هم باز کرد و با صدای خرناسی سمت شکم پسرک هجوم برد و قلقلکش داد. پرهام با جیغ و خنده از او فاصله گرفت و گفت: - اگه می‌تونی بیا من و بخور! لحظه‌ای صبر کرد تا پسرک کمی فاصله بگیرد و بعد دنبالش دوید. صدایش را کلفت کرد و گفت: - الان میام می‌خورمت! پرهام جیغ کشید و فرار کرد، دنبالش میان فضای سبز دوید. نگاه خیره مردم را روی خودش حس می‌کرد؛ مدت‌ها بود که هر جا می‌رفت سنگینی نگاهشان همراهش بود و این سنگینی دیگر اهمیتش را از دست داده‌بود! پسرک را از پشت در آغو*ش گرفت و هر دو روی چمن‌ها ولو شدند، هردویشان به نفس‌نفس افتاده‌بودند. پرهام را روی چمن‌ها دراز داد و در میان نفس‌های عمیقی که می‌کشید بریده‌بریده گفت: - دیدی... گرفتمت!
  6. قاشق را از شربت سرماخوردگی پر کرد و جلوی دهان پرهام گرفت. پسرک با اخم سر عقب کشید و غر زد: - نمی‌خوام، بدمزه‌اس. لبخند خسته‌ای زد و گفت: - اگه نخوری حالت خوب نمیشه ‌ها، اونوقت دیگه نمی‌تونی بری پارک بازی کنی، نمی‌تونی بستنی بخوری. پسرک همچنان اخم کرده بود. - اگه بخورم قول میدی بریم پارک؟ دستی به موهای پریشان شده پسرک کشید و گفت: - قول میدم داروهاتو که خوردی و حالت خوب شدی، ببرمت پارک. پرهام سر کج کرد و پرسید: - با بستنی؟ او هم مثل پسرک سرش را روی شانه خم کرد و گفت: - با بستنی. پتو را تا گردن پرهام بالا کشید. بوسه‌ای به موهایش زد و با برداشتن سینی داروها بلند شد. حال پرهام با خوردن داروها درحال بهتر شدن بود. این را مدیون آن مرد سامان نام بود و این را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کرد. در قابلمه را برداشت و همی به سوپی که درحال جا افتادن بود زد. صدای قدم‌هایی را شنید، در قابلمه را گذاشت و چرخید. با دیدن قادر اخم درهم کشید، هنوز رفتار آن شبش را فراموش نکرده بود. - چرا سوپ درست کردی کسی مریضه؟ ابروهایش را با تمسخر بالا انداخت، با این‌همه توجه‌اش باید جایزه پدر نمونه را به او می‌دادند! - پرهام. قادر ابروهایش را بالا انداخت. - چش شده؟ دوباره سمت گاز چرخید، نمی‌خواست نگاهش کند و نمی‌خواست باور کند که قادر برای پسرک نگران شده. کوتاه جواب داد: - سرماخورده. قادر با نگرانی پرسید: - حالش چطوره؟ پوزخندی زد. - مهمه واست مگه؟! قادر نالید: - تیکه ننداز! سرش را تکانی داد. این مرد تکلیفش با خودش معلوم بود؟! صدای زنگ موبایل نگاهش را سمت در اتاق کشاند. از کنار قادر که رد شد مچ دستش اسیر دستانش شد‌. از گوشه چشم نگاهش کرد. قادر دوباره پرسید: - حال پرهام خوبه؟ سرش را تکانی داد. - فعلاً آره، ولی با راهی که تو پیش گرفتی فکر نکنم زیاد خوب بمونه. قادر دستش را کمی فشرد و گفت: - من نمی‌خوام بهش آسیب بزنم. بی‌توجه به لحن ملتمس و مستأصل قادر دستش را از پنجه قادر بیرون کشید و سمت اتاق رفت. برایش این حرف‌ها عجیب نبودند؛ قادر همیشه موقع نئشگی‌اش خوب بود و وقت خماری هیچ‌کدام از این کارهایش را یادش نمی‌آمد. دیگر نمی‌توانست هیچ‌کدام از حرف‌هایش را باور کند، نه تا وقتی که پول داروهای پرهام را خرج مواد خودش می‌کرد.
  7. گوشه خیابان منتظر ایستاده‌ بود و منتظر چه چیزی بود نمی‌دانست. شاید یک امداد غیبی، شاید هم امیدوار بود که خدا دلش به حال او که نه، به حال پرهامی که در آغوشش از سرما می‌لرزید بسوزد و چاره‌ای پیش پایش بگذارد. پرهام را در آغوشش بالا کشید؛ دستانش کم‌کم داشتند خسته می‌شدند. نگاه ناامیدی سمت ماشین‌هایی که بی‌توجه به او رد می‌شدند انداخت، محض رضای خدا حتی یک نفر هم نبود که کمکش کند؟! حالا اگر تنها بود بیشتر از ده ماشین برایش می‌ایستاد. کنار جدول ایستاد. نگاهش هنوز خیره ماشین‌هایی که رد می‌شدند بود که ماشینی کنارش ترمز کرد. سریع و بی‌آنکه توجهی به مدل ماشین یا چهره راننده‌اش بکند سوار شد. مهم هم نبود، همین که می‌توانست او را تا بیمارستان برساند کافی بود. در را که بست سمت مرد راننده چرخید و هول و مضطرب گفت: - آقا حال برادرم خوب نیست میشه من و تا بیمارستان برسونید؟! مرد به آرامی گفت: - نگران نباشید الان میریم، اتفاقاً یه بیمارستان هم همین اطراف هست. دوباره که نگاهش کرد متوجه چهره آشنایش شد. لبخند لرزانی به لبش آمد. می‌شناختش؛ همانی بود که در آن مهمانی او را از شر رفیق مسـ*ـت‌اش نجات داده‌بود. ممکن نبود آن چشمان سیاه و مرموز را که مثل دو سیاه چاله می‌ماندند از یاد ببرد! تشری به خودش زد؛ در آن حال و اوضاع وقت آنالیز کردن چهره این مرد بود؟! پرهام را محکم به خودش فشرد‌. گرمای مطبوع ماشین لرز‌شش را کمتر کرده ‌بود. چشمانش را روی هم فشرد، کمرش با برخورد به پشتی صندلی درد می‌گرفت. نفس عمیقی کشید، بوی عطر تلخ و سرد مرد در مشامش پیچید. ترکیبی از عود و چوب ترکیب عجیبی بود، عجیب و خاص! صدای سرفه‌های پرهام حواسش را سرجایش آورد؛ به خودش و افکار درهمش لعنتی فرستاد. انگار که فاز نیمه شب او را هم گرفته بود. مرد نیم ‌‌نگاهی سمتش انداخت. - یه بطری آب داخل داشبرد هست، یکم بهش بدید. پرهام را کمی جابه‌جا کرد تا دستش به داشبرد برسد. در داشبرد را باز کرد و بطری آب را بیرون کشید. در همین حین نگاهش به کیف پول مرد که داخل داشبرد بود افتاد و یادش آمد که هیچ پولی همراهش نیست. چند جرعه آب به پرهام داد و رو به مرد گفت: - ممنونم! مرد خیره به رو‌به‌رو جواب داد: - خواهش می‌کنم! لبش را به دندانش گرفت و به داشبرد خیره شد، باید چه‌کار می‌کرد؟ می‌توانست از مرد پول قرض بگیرد؟! اخم درهم کشید، چه کسی به آدمی که نمی‌شناختش پول قرض می‌داد؟! لبش را به پیشانی خیس پرهام چسباند، تبش درحال بالا رفتن بود. لحظه‌ای چشمانش را بست، چاره‌ای جز برداشتن پول مرد برایش نمانده بود. لبش را به داخل دهانش کشید، بغضی بیخ گلویش چسبیده بود. بارها و بارها این‌کار را کرده بود، اما این‌بار فرق داشت. این مرد فرشته نجاتش بود‌، این مرد برایش مرام خرج کرده ‌بود! آب دهانش را قورت داد تا بغضش را پایین بفرستد. باید بین سلامتی پرهام و وجدانش یک کدام را انتخاب می‌کرد. دو راهی بدی بود اما... . ماشین توی ترافیک پشت چراغ قرمز ایستاد. نیم ‌نگاهی سمت مرد انداخت؛ تمام حواسش به روبه‌رو بود. نفسش را عمیق بیرون داد و پرهام را در آغوشش جابه‌جا کرد تا کارش راحت‌تر شود. از وجود خودش برای انجام این‌کار متنفر شده ‌بود. نگاهی سمت شمارش معکوش چراغ راهنما انداخت. ثانیه‌ها برایش کش می‌آمدند. دستش را مشت کرد؛ نفس عمیقی کشید و در یک لحظه داشبرد را باز کرد کیف پول مرد را چنگ زد و از ماشین بیرون پرید. پرهام را محکم به خودش چسبانده بود و می‌دوید. این فشار درد را به تمام بدنش سرایت داده ‌بود. نگاهی پشت سرش انداخت، خبری از مرد نبود. معلوم هم بود که ماشینش را ول نمی‌کند که دنبال او بیفتد. داخل کوچه‌ای پیچید و ایستاد تا نفسی تازه کند. دویدن با وجود سنگینی پرهام در آغوشش تمام توانش را گرفته بود. خم شد و روی پله‌های جلوی خانه‌ای نشست. کیف پول مرد را باز کرد و نگاهی به داخلش انداخت. برای اولین بار از دیدن آن‌همه اسکناس درشت خوشحال که نشد هیچ، بغض گلویش هم بزرگ‌تر شد! دست برد و گواهینامه مرد را برداشت در زیر نور کم تیر چراغ برق نگاهش به اسم مرد افتاد؛ (سامان احتشام) پس اسم فرشته نجاتش این بود.‌ مطمئناً این اسم تا آخر عمر در یادش می‌ماند! کارت را درون کیف جا داد و از جایش بلند شد. شاید با داشتن گواهینامه‌اش بعداً می‌توانست پیدایش کند و پولش را پس بدهد. فقط امیدوار بود مرد از او شکایت نکند! مردهایی که همیشه طعمه‌اش می‌شدند آنقدری ثروتمند و به قول خودشان آبرودار بودند که سر چند اسکناس و تراول نخواهند شکایتی بکنند و خودشان را سر زبان‌ها بی‌اندازند؛ اما این مرد که قصدش فقط کمک بود می‌توانست شکایتش را بکند و به راحتی به زندان بی‌اندازدش.
×
×
  • اضافه کردن...