رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

سایان

گرافیست
  • تعداد ارسال ها

    73
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط سایان

  1. پارت 7 *** به آسمون و آفتابی که درست به سرم می‌خورد نگاهی کردم. چشم‌ها و صورتم رو جمع کرده بودم و منتظر نگاهی به ماشین انداختم. احمدرضا با خوشحالی به آبسردکن اشاره کرد. - بچه ها از تشنگی نجات پیدا کردیم. محمدهم مثل خودش با مسخره بازی رفت و کمی آب خورد و یکهو برگشت سمتم. - آبجی برو بطری های آبو خالی کن از این پر کنیم. دهن کجی کردم و سمت عباس چرخیدم. از اول هم می‌دونستم ما آدم های بدگناهی هستیم. با یه گناه کوچیک، بلای بزرگ سرمون میاد. هنوز دو ساعت از حرکتمون از بجنورد نگذشته بود که ماشین خراب شد. همه‌اش هم بخاطر همون آهنگ‌هایی بود که از اول مسیر گوش دادیم. امام حسین هم زد تو کمرمون. محمد اومد کنارم ایستاد و بطری آبی رو سر می‌کشید. فکر کنم به حرف خودش عمل کرد و بطری های ماشین رو از اون آب پر کرده بود. - آبجی میای گروهی با احمدرضا کانتر بازی کنیم؟ بلافاصله پس گردنی ای بهش زدم. - از پارسال که بعد از مسخره کردن نقاشی چهره امام حسین گوشیت رو دزدیدن آدم نشدی؟ امسال هم تو مسیر اربعین داریم آهنگ می‌ذاریم، ماشین خراب شده. می خوای بازی هم بکنی مردک؟ محمد خندید و گردنش رو ماساژ داد. پارسال که اربعین رفتیم عراق، محمد و عباس تو یک موکب نقاشی چهره امام حسین رو مسخره می‌کردن. من ندیدم اما می‌گفتن چهره شبیه به مهره‌ی فیل شطرنج بود! بعد از همون مسخره کردن، گوشی محمد رو از توی کیفش دزدیدن. امسال هم می‌دونم اگه گناه کنیم، یه بلای بدتر سرمون میاد. حیف کسی به من گوش نمیده. به سمت عباس رفتم و کنارش ایستادم. - عزیزم چی شد؟ دست به جیب، درحالی که مثل من چهره‌اش جمع شده بود، نگاهم کرد. - نه عزیزجان. میگه سنسور کیلومترش شکسته. باید عوض بشه. مگه میشه سنسور کیلومتر داخل کاپوت بشکنه؟ با چه فرمولی؟! اینا قطعا عذابیه که از سمت امام حسین فرستاده شده! حدود نیم ساعت بعد، ماشین درست شد. مامان و بابا تو یک ماشین، به همراه دخترخاله و شوهر تو یک ماشین دیگه جلوتر از ما نگه داشته بودن و منتظر اتمام کار ما بودن. بهشون که رسیدیم، باید به سمت شهر پدریم، مینودشت تو استان گلستان می‌رفتیم. دو همسفر دیگه مون، یعنی مادربزرگ و عمه‌ام اونجا بودن و باید دنبالشون می‌رفتیم. دقیقا نیم ساعت مونده به شهر مینودشت، متوجه یک مایعی شدیم که از کف ماشین می‌ریخت و این جزای پاستور بازی کردن پسرها بود. از این مطمئنم! تو ماشین منتظر بودیم که مکانیک بیینه مشکل از کجاست، که عباس اومد پیشم و گفت: - عزیزم یه چای دم کن گلوم خشک شده. باشه ای گفتم و به سمت فلاسک که خم شدم، مکالمه‌ام با مامان یادم اومد: «- میریم از فروشگاه چای کیسه‌ای می‌گیریم.» ضربه ای به پیشونیم زدم. - عباس چای نخریدیم!
  2. پارت 6 رفتم و وسایل چای رو جلوی پای صندلی کمک راننده گذاشتم. وقتی برگشتم پیش عباس و بقیه، کارشون توی چیدن وسایل تموم شد. هر پنج نفر به چینش خاص کوله ها و ساک توی صندوق نیم وجبی پراید نگاه می کردیم. آروم در گوش عباس گفتم: - هیچ وقت فکر نمی‌کردم پراید ۱۱۱ کوچولو و جمع جور مامان، ظرفیت این حجم از وسیله رو داشته باشه. عباس هم مثل خودم جواب داد: - نداره عزیزم! و بعد خیلی زیر زیرکی لاستیک‌های عقب ماشین رو که خوابیده بودن نشونم داد. - نگرانم محمد و احمدرضا بشینن وضعیت کمکای عقب چجوری بشه. حقیقتا من هم نگران همین موضوع شدم. ولی از اونجایی که چیزی توی سفر ما عادی نبود، بیخیال سمت بابا گفتم: - بابا ما زودتر می‌ریم که یکم خوردنی هم بخریم. بابا، از خداش بود درمورد چینش وسایل چیزی نگه و از کنار کمک‌های عقب ماشین هم گذر کنه. سری تکون داد و حین رفتن سمت ماشین خودش، گفت: - باشه برید. ماهم راه میوفتیم. *** سریع توی ماشین نشستیم تا از گرمای تابستون بجنورد در امان بمونیم. خودم هم نمی‌دونم وقتی انقدر گرمایی‌ام و تحمل ندارم، چرا اولین نفر، خیلی سرسختانه گفتم که میام کربلا؟! عباس خرید هارو انداخت بغل احمدرضا و گفت: - برید عشق کنید تا مهران! محمد به به ای گفت و همون اول کار، چیپس سرکه ای مورد علاقه ش رو درآورد و باز کرد. عباس ماشین رو روشن کرد که آهنگ کرمانجی خودش پخش شد. با لبخند نگاهش کردم؛ اون هم همینطور و چشمکی زد. - کیف کن ضبط ماشینو درست کردم. خندیدم. - عشق می‌کنم! بسم‌الله‌ای زیر لب گفت و حرکت کرد. آهنگ هم پخش میشد و ما، به نیت کربلا به سمت مهران حرکت می‌کردیم! - مثلا داریم می‌ریم کربلا! عباس چپ چپ نگاهم کرد. از اون داماد‌هایی بود که در ظاهر مادرزن و پدرزن پسنده. اما در باطن، فاطمه پسندیده بودش! ظاهری که غلط انداز بود و شبیه بسیجی ها اما باطنی پر شور و عشق رقص و آهنگ! احمدرضا از پشت گفت: - دخترخاله ما تازه پاستور هم آوردیم! اینم شانس ماست.
  3. پارت 5 محمد با اون چهره‌ی خمار و بیخیالش گفت: - ما با ماشین شماییم دیگه مهندس! بازهم جای شکرش باقی بود این دوتا با ما میان. تحمل یکی دیگه، سخت میشد. از کنارشون رد شدم که صدای حرف زدن عباس با اونها رو شنیدم. - به به، برادر خانم، وقتشه جاده رو به آتیش بکشیم. به آشپزخونه رفتم که بلافاصله مامان من رو دید. موقع کار جدید بود! - فاطمه بیا اینا برای ماشین شماست. جلوش پاش، یک ظرف لواشک، یک سطل ماست میره و انگور و یک کیف پارچه ای حاوی لیوان و فلاسک بود. - مرسی مامانی. جلو رفتم که یک ظرف کوچیک در دار به دستم داد. - آبنبات پر کن. بی وقفه کاری که گفت رو انجام دادم. - طلاجان، چای دارید توی ماشین یا الان دم می‌کنی. برگشتم و کمی نگاهش کردم. واقعا نمی‌دونستم باید چیکار کنم. هیچوقت خودم تنهایی مسئولیت سبد چای رو به عهده نداشتم. همیشه دختر خونه بودم و مامان لیوان چای رو می‌داد دستم. حالا، یک زن و همسرم و باید خودم چای رسان بقیه ی مسافرهای ماشین باشم! - چیکار کنم! با صدای بلند مامان، به خودم اومد. - نمی‌دونم مامان. مامان بازهم قصد نداشت خودش برای من کار رو انجام بده. اگه خودش تصمیم می‌گرفت چای رو الان دم کنه یا چای کیسه‌ای برامون بذاره، داستان برام راحت تر بود! - بگو چیکار کنم. دم می‌کنی از الان یا نه؟ جهنم الضرر! - نه چای خشک بذار، تو راه دم می‌کنم. مامان چرخید و ظرف توی دستش رو پر از گل محمدی و هل کرد. - چای خشک برای خاله گذاشتم. کیسه‌ای بذارم؟ بدون فکر گفتم: - نه، هنوز فروشگاه برای خرید نرفتیم. سر راه میریم چای هم می‌گیریم. یکهو به سمتم چرخید که فهمیدم حرف خیلی اشتباهی زده و عمل اشتباه تری انجام دادم. - مگه دیشب نرفتین؟ الان که دیره دختره! لب گزیدم. - عباس گفت امروز دم رفتن میریم می‌خریم. مامان از حابت تدافعی خارج شد و فاز بیخیالی برداشت. - به من چه اصلا. خودتون می‌دونین. و قوطی گل و هل رو توی ساک انداخت و سراغ بقیه ی وسایل ها رفت. خودم ساک رو جمع و جور کردم و همراه میوه ها، به پارکینگ بردم. عباس همراه بابا و محمد و احمدرضا درگیر چیدن کوله ها و ساک لباس‌های ما توی صندوقِ نداشته‌ی پراید ۱۱۱ بودن.
  4. پارت 4 جمعیت همسفر ها، زیاد بود و سفره، کل خونه رو پر کرد. سالاد درست کردم، سبزی هارو شستم، مامان پخت نهایی پوره ی سیب زمینی برای شام رو به سپرد و هرکس توی خونه یک طرف می‌دوید تا وسایل رو برای سفر یک هفته‌ای جمع کنه. کربلا! وسط گرمای مرداد! اون هم با همسفر‌هایی پیر و جوون و بچه و نوجوون. خدا رحم کنه! بابا، عمو مسعود شوهر دخترخاله زهرا و نامزد و شوهر عزیزم عباس، خواب بودن که برای رانندگی چندین ساعته به سمت شاهرود خستگی در کنن. محمد، برادر نوجوونم همراه پسرخاله‌ای که از مشهد اومده، احمدرضا، درحال کانتر بازی کردن بودن و مائده و محدثه، دخترهای دخترخاله زهرا، آروم و معصوم نشسته بودن و هنوز خبری از خواهر کوچیکم فائزه نبود. هنوز هم لابد با دوستش داشت سر کوچه صحبت می‌کرد. *** - فاطمه جان. به طرف عباس برگشتم. سر خم کرد طرف گوشم و آهسته در گوشم گفت: - عزیز جان ساق دستات دیده میشه، قرار شد ساق دست دستت کنی ها! وسط این شلوغی خونه، غیرتی بودن عباس هم شده برای من قوز بالای قوز! ساق دست تو این گرما چی میگه آخه مرد مومن؟ برخلاف مغزم، با لبخند ملیح پلکی زدم. - چشم عزیزم. برو بابا! گرمه، دلم می‌ترکه از ساق دست بپوشم. فقط بخاطر اینکه آستین های عبام، کش داره و یکم تا روی ساق دستم بالا میاد، همسر ما غیرتی میشه. برای بار هزارم و آخر، کوله‌ی خودم و عباس و ساک وسایل اضافه رو چک کردم و بلند داد زدم: - مامان ما آماده ایم. وسایلو چیکار کنم؟ مامان هم متقابلاً از توی آشپزخونه، پاتوقش، داد زد: - بیار بذار رو سرم! فهمیدم که منظورش اینه بذاریدشون توی ماشین! با عباس به هم نگاهی کردیم و زیر لب از آتیش زبونی مامانم خندیدیم. چادر مشکیم رو روی ساکم گذاشنم و همه ی وسایل رو به عباس سپردم که توی ماشین بچینه. از اتاق بیرون رفتم که توی راهرو، محمد و احمدرضا رو دیدم که کوله به پشت، دارن به من نگاه می‌کنن. نگاهی بین دو نوجوون یک متر و هشتادی چرخوندم و گفتم: - چتانه؟
  5. پارت 3 با ورودش به خونه و جیغ من، مامان هم یا ابالفضل گویان من رو عقب کشید و محکم و بی هدف با مگس کش روی زمین و سرامیک ها می‌کوبید. خاله خدیجه، برای کنترل مامان، داخل اومد و دستش رو کشید. - مریم چی شده؟! چیه؟! صدای نوه‌های خاله، و دختر خاله، از توی پیلوت اومد. - چیه مادر جان؟ چی شده؟ حشره پشت در خونه و کنار دیوار با اون قیافه ی کریه و کج و کوله‌اش پناه گرفته بود. من به مامان و مامان به خاله خدیجه پناه برد. - آبجی نمی‌دونم چیه، عقربه، رتیله، چیه! با شنیدن عقرب برق از سرم پرید به مامان خیره شدم. اینم بخت ما بود دم رفتن به کربلا عقرب توی خونه پیدا بشه؟! خاله خدیجه یکهو مثل سوپرمن جلو رفت و با دیدنش، هیجان زده گفت: - وای مریم عقربه! صدای نوه‌ی کوچیک خاله اومد که وحشت کرده بود. - مادرجان عقربه؟! دخترخاله، مادرش، سعی کرد آرومش کنه. - هیچی نیست مامان. با جیغ جیغ گفتم: - یعنی چی هیچی نیست؟ نحسه، عقربه هاااا! خاله بدون هیچ درنگی، دستمال رو از دستم کشید و روی عقرب انداخت. مامان همچنان خشکش زده بود و به حرف های ترکی خاله خدیجه توجه نمی‌کرد. من دمپایی رو از دستش قاپیدم و با تصور صورت زشت این حشره، با تمام قوا روی پارچه‌ی روش کوبیدم. *** عباس و محمد، همراه احمدرضا برگشتن. و مامان بعد از تمام اعضای خانواده، حالا داشت برای این سه نفر ماجرای نبرد با عقرب رپ تعریف می‌کرد. نبردی که خاله خدیجه دشمنمون رو اسیر و من به قتلش رسونده بودم. ولی افتخارش نصیب مامان مریمی شد که با ضعف چشم هاش، تونسته بود اون رو ببینه. خاله خدیجه، همراه دخترخاله زهرا و دوتا دخترهاش و شوهرش، به خونمون اومده بودن و خونه با ورود محمد و احمدرضا و عباس، به شدت شلوغ بود. به هر طرفی میچرخیدم، یک نفر صدام می‌زد! غالب صداها، برای مامان مریم بود. - فاطمه بیا سالاد درست کن. به سمت میز ناهار خوری که گوجه و خیارها روش بودن رفتن که عباس، صدام زد. - خانمم، بیا این لباس‌های منو توی ساک بذار. حین برداشتن چاقو و نشستن پشت میز، جوابش رو دادم. - عزیزم بذارشون تو اتاق میام جابه‌جا می‌کنم. عباس، همسرم، به طرف اتاق رفت و بازهم مامان مریم صدام زد. - فاطمه ظرفای در دار سبزمون کجان. به طرف صداش که پشتم بود چرخیدم. - باید همونجا باشه. اما حتی خودم هم نمی دونستم «همونجا» دقیقا کجاست! از هر ده جمله ی مامان، تو هشت جمله‌ش میگه «فاطمه» و یه کاری به من می‌سپاره. تو دوتا جمله‌ی باقی مونده هم بقیه رو می‌فرسته سراغم که برم پیشش و کار بهم بده. انقدر اسمم رو صدا زده، به اسم خودم هم آلرژی پیدا کردم. خاله خدیجه با قامت ریز نقش و کوچیکش سمتم اومد. - فاطمه جان، خاله، مهر و سجاده کجاست من نماز بخونم؟ سریع داد زدم: - محمد بیا به خاله مهر و چادر بده. خاله برگشت و محمد دستش رو گرفت و برد که بهش چادر و سجاده بده. بازهم مامان صدام زد: - فاطمه بعدش بیا این سبزی‌هارو بشور که زود ناهار بخوریم و بریم. پلک بستم. فاطمه بدبخت ستم کش. فاطمه بدبخت حمال! - باشه. دخترخاله زهرا، دختر بزرگ خاله خدیجه که دو سال فقط از مامانم کوچیک تر بود کنارم نشست؛ با یک چاقو. - بیا دخترخاله جون، کمکت می‌کنم باهم سالاد درست کنیم. قدردان نگاهش کردم و تعارف زدم: - نه دخترخاله، شما تازه از راه رسیدید، برید استراحت کنید. توروخدا قبول نکن! توروخدا قبول نکن! واقعا درست کردن سالاد شیرازی برای ۱۲ نفر کار سختی بود! مخصوصا که هر دقیقه یک نفر با شخصی به نام «فاطمه» کار داشت و من مونده بودم که کدوم رو انجام بدم. - نه عزیزم ، باهم انجامش میدیم. - مرسی خاله. تو دلم خدارو شکر کردم که کمکم می‌کنه. گوجه هارو به اون می‌سپارم، خودم خیارها که راحته رو ریز می‌کنم.
  6. پارت 2 قلبم محکم زد و سرم داغ کرد. واکنش همیشگی بدنم بود نسبت به هر اتفاق ناگوار! سریع از اتاق خارج شدم. از انتهای راهرو، مامان رو دیدم که دم در ورودی بود و به چهارچوب درِ باز مونده‌ی پذیرایی نگاه می‌کرد. - چی شده مامان؟ بدون اینکه نگاهش رو تکون بده، اشاره کرد به سمتش برم. - بیا فاطمه ببین این چیه! به سمت رفتم و کنارش، مسیر نگاهش رو دنبال کردم و به گوشه‌ی چهارچوب در، دقیقا روی چهارچوب به حشره‌ی عجیب و غریب زرد رنگ خیره موندم. تپش قلبم بیشتر شد و سریعا سردرد شدم. خدا لعنت کنه باعث و بانی کنکور رو که بعد از اون آزمون کوفتی، به همین راحتی با یکم استرس، سردرد میشم! بازوی مامانم که خشک شده بود رو گرفتم. سرو صدای خاله و نوه هاش توی پیلوت پیچیده بود و به در خونه ی ما که طبقه ی همکف بود نزدیک میشدن. - این چیه مامان؟ مامان، پارچه ی گردگیری دستش رو بهم داد و گفت: - چشمت بهش باشه تکون نخوره. بدنم لرز کرد و خیره به حشره‌ی بزرگ و زشت، موندم. اینم بخت ما بود دم حرکت و مهمون رسیدن، یه همچین هیولایی پیدا بشه؟ از کجا اومده اصلا؟! تا مامان با مگس کش و دمپایی اومد، خاله هم به در خونه رسید و سریع به ترکی سلام و احوالپرسی کرد. ولی مامان دستش رو مانع ورودش کرد. - آبجی نیا یه چیزی اینجاست. و محکم با گوشه‌ی مگس کش کوبید به روی حشره که تکونی خورد و وارد راهروی خونه شد. همین باعث جیغ بلندم شد و عبام رو کامل بالا جمع کردم. بدبختی رو ببینا! یه حشره ی ناجور وارد خونه شده!
  7. پارت 1 «روز اول- حرکت» درحالی که عبای مشکی رنگم رو از زیر پام جمع می‌کردم، آخرین بالش رو هم به اتاق بردم که مامان بازهم داد زد: - فاطمه مگه نگفتم شیشه‌هارو تمیز کن؟! بالش رو توی اتاق تاریک و بدون پنجره‌ی مامان و بابا انداختم. عملا این اتاق، حکم انباری رو داشت؛ شلوغ و گرم! حین بستن در اتاق داد زدم: - به فائزه گفتی انجامش بده. - جیگرش نریزه اون فائزه! خودت بیا انجام بده؛ اون رفت سر کوچه پیش دوستش. پوفی کردم و توی دلم به فائزه فحش دادم. یکجوری قشنگ از زیر کار در رفت که فقط دلم می‌خواد وقتی برگشت، بزنمش! صدای بوق ماشین، نشون می‌داد که عباس و محمد، دنبال احمدرضا رفتن. سریع وسط راهرو برگشتم و ریموت در رو پایین دادم. بازهم مامان صدام زد: - فاطمه، عباس رفت؟ - بله! به آشپزخونه رفتم. مامان مثل فرفره دور تا دور اضلاع آشپزخونه‌ی مربع شکلمون می‌دوید و سعی می‌کرد همه چیز در بهترین حالت خودش باشه. یکهو رو ترمز زد و سمتم چرخید. - تو چرا ماتت برده؟ گفتم برو شیشه پاک کنو بردار شیشه هارو تمیز کن. از صبح به خاطر مهمون ها، همه‌مون رو به کار گرفته بود. منم به شدت خسته بود و غر زدم: - مامان صبح تمیز کردم آینه‌هارو. پنجره‌ها هم پشت پرده‌ان. ول کن. تا اومد جیغ جیغ کنه، صدای زنگ آیفون اومد و همزمان مامان به پاش کوبید. - وای فاطمه، خالت اینا اومدن. بدو درو باز کن. ولی من به این فکر می‌کردم که تازه از حمام اومده و هیچی به صورتم نزده بودم. باید می‌رفتم چیتان پیتان می‌کردم؛ حتی کم و در حد برق لب. به سمت راهرو که آیفون اونجا بود رفتم و در رو برای خاله و دخترخاله‌ای که از مسیر دور اومده بودن، باز کردم. خب، مامان فقط گفت درو باز کنم؛ حالا بهتره برم خودمو خوشگل کنم. وارد اتاق شدم و اول کمی پنکک روی بینیم و پیشونیم زدم که پوستم صاف تر بشه‌. حین زدن برق لب بودم که بازهم مامان جیغ زد؛ اینبار، وحشت زده!
  8. نام داستان: موکب‌چی ژانر: طنز، اجتماعی نویسنده: سایان خلاصه: یک خانواده‌ی چهارده‌ نفره راهی کربلا می‌شوند؛ از چمدان‌هایی که بسته نمی‌شوند تا دعواهایی که با خرما ختم به خیر می‌شود. وسط این همه قیل‌وقال، «موکب‌چی» باید همه چیز را سروسامان بدهد؛ هرچند خودش هنوز نفهمیده چطور از این سفر سالم برمی‌گردد!
  9. خستگی در تن و روح قلعه رخنه و همه جا را سیاهی در برگرفته بود. نور باریکی بر صندلی بلندش می‌تابید و سیاهی اطراف را در هم می‌شکست. آشفته، اما همچنان استوار بر تختش تکیه زده و آخرین عضو وفادارش را می‌نگریست؛ مردی که همچون او خسته اما محکم و تا لحظه‌ی آخر کنارش بود. همچون ببرش که او هم از شکوهش کم نمی‌شد. باید چاره می‌اندیشید؟ تسلیم می‌شد یا تا لحظه‌ی آخر با دو یار باقی‌مانده‌اش مقاومت می‌کرد؟ او زنی نبود که کنار بکشد! حتی اکنون که موهای بلندش اطرافش رو پوشانده و چشم‌هایشان غم و ترسی را پنهان کرده بود؛ او آخرین بازمانده از تبار پدرش بود! او، تنها میراث خانواده را بر دور گردنش سال‌ها حفظ کرده و اکنون حاظر نمی‌شد به قیمت جانش هم ان را تسلیم بیگانگان کند. سردار وفادارش، منتظر بود. جان بر کف، سال‌ها در کنارش جنگید و جتی در آخرین لحظات هم بانویش را رها نمیکرد و او، به این سردار رشیدش ایمان داشت. حتی ببرش نیز آماده‌ی آخرین نبرد بود. چنگال های فولادینش را تیز و دندان‌هایش را آماده‌ی دریدن حنجر بیگانگان کرده بود. از میان دندان‌هایش، آهسته می‌غرید. حتی این حیوان نیز خوش نداشت بوی غریبه ها را در کاخ خانوادگی بانویش حس کند. نسیمی وزید و موهای براق مشکی آخرین ملکه، بر روی صورت و بدنش لغزید و در هوا چرخ خورد. در چشم‌های سردار، ایمان و درایتی را می‌دید که حتی در واپسین لحظات هم وفادار ملکه‌است. ملکه، لب به سخن گشود و صدایش در میان سنگ‌های سوخته و ترک خورده‌ی کاخ پیچید: - باید بری. صلابت نگاه سردار فروریخت و تعجب جایش را پر کرد. چشم‌هایش گرد و به بانویش خیره ماند؛ گویی توهینی بزرگ بر غرورش خورده! صدایش همچون غرش همان ببر، بم بود و محکم. - من تا آخرین لحظه کنارتون هستم، ملکه‌ی من! اجازه نمی‌دم هیچ کدوم از بیگانه‌ها به شما نزدیک بشن. ملکه می‌دانست غیر ممکن است. نگذاشت بیش از این طوفان قلبش در چشم‌هایش نفوذ کند. آرامش را میهمان صدای لطیفش کرد. - این‌جا آخر خطه، سردار من! سردار نابود شد؛ مثل قصری که نیمی از آن سوخته و نیمی دیگر به دست بیگانگان تخریب شده بود. چاره چه بود؟ آنجا آخر خط بود؛ گویی که آخر دنیا را نیز در همان سنگ‌ها و مخروبه‌های کاخ رویاهایش می‌دید. باید رها می‌کرد. باید با شکوه، جلوه و صلابت خودش را در آخرین لحظات هم ثابت می‌کرد. سر بلند کرد؛ مغرور تر از همیشه. دمی از هوای غبارآلود قصر مخروبه‌اش گرفت؛ عمیق تر از همیشه. به سنگ‌ها و آجر ها و سردار و ببر عزیزش نگریست؛ با محبت‌تر از همیشه. لبخندی زد، خسته‌تر از همیشه! این آخرین نگاه بود؛ آخرین لبخند، آخرین وداع، آخرین قصر، آخرین ملکه!
  10. پارت دهم سفارش ها آماده شد. صحبت ها ادامه داشت و بعد از مدت‌ها دیدن سیاوش و وقت گذروندن با حدیثه، خارج از محدوده کار و دانشگاه، حالم رو خیلی بهتر کرد. در حال لذت بردن از لاته‌ی خوش عطرم بودم که سیاوش من رو مخاطب حرفش قرار داد. - فری، مژه‌هات ریخته ها! خندیدم و لیوان رو روی میز گذاشتم. حدیثه هم در حال نوشیدن شیکش بود و خندید. - آره، ولی شما که فعلا درحال جابه‌جایی هستین باید باهم مژه‌های نصفه نیمه کنار بیام. سیاوش هم خندید و کمی به سمتم خم شد. داشت به مژه‌ها و صورتم دقت می‌کرد. - انقدر که به سالن من متعهدی، بعضی زن و شوهرا متعهد نیستن دختر! خنده‌ای کردم و سر کج کردم و خیره به نگاه نافذ سیاوش شدم. در لحظه به این فکر کردم که چی میشد اگه موهاش رو کوتاه می‌کرد؟ سیاوش که کاملا تو فکر تغییر دکوراسیون صورت من بود، سکوت کرد و حدیثه گفت: - سیا کی کارای جابه‌جایی سالن تموم میشه؟ می‌خوام فیشالم رو بیام حتما. سیاوش کاملا از فکر صورت من درنیومده بود و حواسش به حرف حدیثه نبود. بی حواس گفت: - فریا برای مدل شدن عالیه. قهقهه زدم و حدیثه به بازوی سیاوش کوبید. - انگار نه انگار باهاش حرف زدم! سیاوش تازه به خودش اومد. گوشه‌ی لبش کمی کج شد و دست حدیثه رو گرفت. - ببخشید عشقم بخدا تو عمق صورت این خانوم رفتم. حدیثه نازی برای سیاوش آورد و چشم پشت نازک کرد. - آره دیگه، فریا شده همه‌ی زندگیت. دیگه منو دوست نداری سی‌سی. سیاوش دستش رو رها و بازوش رو گرفت و سمت خودش چرخوندش. - نه جیگر! بیا که تو عشق اولمی و فریا عشق آخرم! حدیثه بازهم چرخید و به بازوی سیاوش کوبید. میون خنده‌هامون گفتم: - جدی سیا، کی کاراتون تموم میشه؟ سیاوش صندلی‌اش رو نزدیک تر به حدیثه گذاشت و دست دور گردنش انداخت. - فعلا که جای جدید داره بازسازی میشه. یعنی یکم رنگ نیاز داره با کناف کاری و پارتیشن که همونم طول می‌کشه. لب‌هام رو به پایین کش دادم. سیاوش، یکی از بهترین آرایشگاه های تهران رو داشت و به جز اونجا، جای دیگه‌ای رو من حاظر نبودم برم. مژه‌هام از زمان ترمیمشون گذشته بود و کم کم درحال ریختن بود. باید حداقل ریموشون کنم تا زمانی که مکان جدید سالنش رو درست کنه. افکارم رو بیان کردم: - پس فعلا مجبورم یه جای دیگه برم ریمو کنم تا کارتون تموم شه. حدیثه نگاهی از چونه تا چشم‌های سیاوش انداخت و گفت: - کی افتتاحیه‌ست؟ سیاوش هم حرکت حدیثه رو انجام داد. - حدودا دو هفته دیگه بازسازی و جابه‌جایی وسایل تموم میشه. ولی تا تموم شدن بازسازی تاریخ قطعی رو نمی‌تونم بگم. انتهای جمله‌ش، به من نگاه می‌کرد و من، تو فکر کار! کاری که باید هماهنگش می‌کردم که باز تداخل شیفت و کلینیک نداشته باشم. باید تکلیفم با این دختره‌ی چموش، منشی جدید، روشن میشد!
  11. پارت نهم سیاوش اهل گشت و گذار بود؛ بدتر از من و حدیثه! هر سه حس و حالمون به هم نزدیک و حرف های مشترک زیادی برای گفتن داشتیم. بعد از دور زدن شهر برای پیدا کردن یک کافه ی جدید و خوب، بالاخره ادایی ترین کافه‌ی ممکن رو رندوم انتخاب و واردش شدیم. کافه‌ای بود که مشخصا مشتری‌هاش همیشه ثابت بودن و ما، جدیدترین افراد اونجا بودیم. یک میزی که به دیوار نزدیک بود و نیم‌کت هم داشت رو انتخاب کردیم و سه تایی پشتش نشستیم. دل دل می‌زدم برای صحبت کردن از دری با سیاوش. آدم از معاشرت با همچین پسری به شدت لذت می‌برد و من هم اهل همین! سیاوش خودش سر صحبت رو حین دیدن منو با ما باز کرد. - دخترای قشنگم چه خبر؟ تعریف کنید. حدیثه که مشغول مرتب کردن موهای پرپشت فرفری‌اش از توی دوربین گوشی بود، جواب داد: - من که کمتر کار دارم، باهات زیاد حرف می‌زنم سیا. دیگه خستت کردم. سیاوش سر بلند کرد. - نه دورت بگردم؛ از این حرفا نزنین که ناراحت میشم. عاشق صحبت با شمام. دستم رو زیر چونه زدم و خیره به چشم‌های مشکی سیاوش گفتم: - چی بگم سیا. همش کار، کار، کار. منو رو به سمت ما روی میز کشید و بعد دست به سینه شد. - انقدر کار کردی که مشخصه بازم لاغر شدی. صاف نشستم و به صندلی تکیه زدم. مشخص بود که این دو هفته‌ی اخیر، تا گردن زیر قسط، شیفت، کار، و بی پولی فرو رفته‌م! - به قول خودت تا چیزم غرق کارم. قسط وامم دو سه تابی عقبه. باید شیفت برم که پولش در بیاد. حدیثه دستش رو روی دستم گذاشت و فشرد. - آره طفلکی انقدر مشغله داره وقت نمی‌کنه مثل من بیاد بیرون که. همشم تقصیر فریبا‌ست. سیا ابرو بالا انداخت. - باز چیکار کرده اون وزه خانوم؟ فریبا، مامای ارشد یا بهتر بگم، مدیر کلینیک مامایی‌ای بود که اونجا به همراه حدیثه کار می‌کردیم. زنی مغرور، لجباز، و نفهم بود! با یادآوریش، میون چشم‌هام رو با دو انگشت فشردم. خیلی صبور بودیم که توی دو سال اخیر تحملش کردیم. هرچند که منشی قبلی‌اش نتونست و رفت و حالا، وضعیت من اینه! - با حمیده کنار نیومد. طفلکی کاری نبود که توی اون مطب انجام نده. ولی فریبا همش غر می‌زد و گیر می‌داد بهش. حدیثه هم انگار یادآوریش، اون رو حرصی کرده بود. طبق عادت طره‌ی مویی از پیشونی‌اش رو کنار زد و با هیجان گفت: - وای دقیقا. بیچاره مثل اسب کار می‌کرد. حتی شده بود دستیار شخصی فریبا؛ باورت میشه. سیاوش که با دقت و هیجان به حرف‌های ما گوش می‌داد، به جلو خم و آرنج‌هاش رو روی میز گذاشت. - پشمام! لابد اخراجشم کرد؟ من جوابش رو دادم: - نه؛ حمیده خودش رفت. - چرا؟ اینکه سیاوش انقدر مشتاقانه به حرف‌های ما گوش می‌داد، باعث می‌شد بتونیم تا خود صبح حرف بزنیم و خسته نشیم. ذاتا اینجوری بود؛ شنوا و صبور. - حمیده بعد پنج سال ازش خواست حقوقشو بیشتر کنه. فریباهم ببینی چیکار کرد! حدیثه میون حرف من پرید با هیجانی که بیشتر از حرص نشأت می‌گرفت گفت: - بدبخت حمیده کلی زحمت کشید، حالا یبار ازش خواست حقوقشو بیشتر کنه، یک رسوا بازی ای در آورد که بیا و ببین! سیاوش همچنان با دقت گوش می‌داد و حدیثه هم کم نمی‌آورد. - دعوا راه انداخت که حمیده چقدر بی لیاقتی؛ مگه چی کم گذاشتم برات؛ از خداتم باشه؛ عمرا یک ریالم اضافه کنم و... حمیده هم گفت مگه خرم بمونم اینجا که قدرمو نمی‌دونن؟ رفت یه کار دیگه پیدا کرد. سیاوش سر تکون داد و به فکر فرو رفت. او هم فریبا رو می‌شناخت. البته از روی صحبت های ما و مثل ما از او بدش می‌اومد. اما خب چه کنیم؟ تا تکمیل رزومه و کسب تجربه، بهترین کلینیک، کلینیک فریبا بود. حواس سیاوش رو با حرفم جمع خودم کردم. - بعد از اون الان یه دختره ی دیگه رو آورده به جای حمیده، این هنوز قلق دستش نیومده. همینجوری فقط نوبت های کلاس ورزش هارو می‌چینه و اهمیت نمی‌ده تایم ما چجوریه. سیاوش نیمچه اخمی کرد. می‌دونستم هیچوقت دلش نمی‌اومد ببینه که اذیت می‌شم. - خاک تو سرش؛ لابد حقوق کم می‌گیره که فریبای خسیس استخدامش کرده. یادآوریشون واقعا حرص درار بود. انگار الان فریبا جلوم باشه، پشت چشم نازک کردم و ایشی گفتم. - این دختره برادرزاده‌ی فریباست. هیچی هم حالیش نیست، هرچی می‌گم تایم‌هارو هماهنگ کن که من شیفت و کلاس نباشم، انگار یاسین تو گوش خر خوندم!
  12. پارت هشتم سریع‌ کتونی‌های کرم-قهوه‌ای رنگم رو پا زدم و با قفل کردن در، سمت آسانسور رفتم. با خروجم از آسانسور، حدیثه رو دیدم که توی لابی منتظر بود. دست به سینه به طرفم اومد و من هم نزدیکش شدم. - ساعت خواب! لبه‌ی شالم رو روی شونه‌ام انداختم. - شرمنده سیسی؛ خیلی خسته بودم. دستم رو گرفت و دنبال خودش کشوند. - فدای سرت. بریم سیا دم در منتظره! خوشحال شدم که مجبور نیستم خودم رانندگی کنم و سیاوش مثل یک جنتلمن واقعی، مارو با خودش می‌بره و میاره. وارد کوچه که شدیم، قبل از حدیثه به سمت ماشین دویدم تا زودتر از اون جلو بشینم. حدیثه با اعتراض صدام زد؛ اما من با بی رحمی، تا در آپارتمان رو ببنده، خودم رو روی صندلی جلوی هایمای نویی که خریده بود انداختم. با هیجان به سمتش چرخیدم و وقتی چهره‌ی هسجان زده‌ی او رو هم دیدم، دست‌هام رو به طرفین با ذوق باز کردم. - سیا! خندید. پسر بسیار بسیار با محبت و حامی‌ای بود. دلم خیلی براش تنگ شده بود و مدت‌ها بود به خاطر کارهامون، نتونسته بودیم هم‌دیگه رو ببینیم و وقت بگذرونیم. بعد از حدیثه تنها کسی که رفیق صداش می‌کردم، سیاوش بود. مثل همیشه هم استایل‌های خاص و وینتیج و مدرنش، کنار موهایی که همیشه از پشت سر می‌بست بود. استایلش رو همیشه تحسین می‌کردم. - چطوری خوشگل خانمم؟ لحن لطیفش مایه آرامشم بود. - قربونت تو چطوری؟ دلم برات یه ذره شده بود سیا. متوجه حضور حدیثه نشده بودیم که خودش رو جلو کشید و جیغ زد. - من می‌خواستم جلو بشینم بی ادب! سیا به عقب چرخید. - عشقم من تورو زیاد می‌بینم. فریا وقت نداره بیاد بیرون، دلم براش یه ریزه شده. و با محبت به من نگاه کرد. چشمکی زدم که حدیثه با حسادت گفت: - دارم برات آقا سیاوش! بازهم سیاوش خندید و با مرتب نشستنش، ماشین رو به حرکت درآورد. - باشه حدیث جونم. باور کنید جفتتونو من دوست دارما! سیاوش، پسر بی شیله و پیله‌ای بود. همیشه به همه همینطور زبانی محبت می‌کرد و هیچوقت منظوری نداشت. کمی سکوت بود که سیاوش بی طاقت گفت: - فریاجون یه چیزی بگو. مثلا خیلی وقته همو ندیدیما! مایل به سمت سیاوش نشستم و با هیجان دست‌هام رو به هم کوبیدم. - سیا انقدر حرف دارم برات بزنم که حد نداره. تا صبح باید به حرفام گوش بدی. دست راستش رو روی چشمش گذاشت. - چشم گلم، شما و حدیث جون فقط حرف بزنید من سراپا گوشم.
  13. پارت هفتم با صدای زنگ مکرر گوشی چشم‌هام به آرومی باز شد و به سقف تاریک اتاق خیره موندم. ساعت چند بود؟ گوشی‌ام مدام زنگ می‌خورد و شخص پشت تلفن تا الان خودش و من رو پاره کرده بود. موهام پخش شده بودن و از گردن تا قفسه‌ی سینه‌ام خیس عرق بود. انگار تو خواب کلی ورزش می‌کنم. با گیجی دست بردم به طرف صدای گوشی و ناکام از پیدا کردنش، با قطع شدن صداش، من هم بلند شدم و روی تخت دونفره‌ام نشستم. پاچه‌های بالا رفته‌ی شلوار، پتو و لحاف نامرتب و تاریکی اتاق خواب و نور باریک پذیرایی، فقط نشونه‌ی یک چیز بود: از ساعت نه صبح تا الان که شبه، کامل خواب بودم! یاد قرارم با حدیثه و سیاوش، هوش و حواسم رو کامل سرجاش برگردوند و با سرعت اطرافم دنبال گوشی گشتم. میون لحاف و پتو پیداش کردم و به تماس‌های از دست رفته از حدیثه خیره موندم. چندبار زنگ زده که متوجه نشدم؟ با دست شونه ای میون موهام زدم تا وزی‌اش بخوابه و سریع از تخت پایین پریدم. حین رفتن به پذیرایی کوچک خونه‌ام، شماره‌ی حدیثه رو گرفتم. در کسری از ثانیه با صدایی بلند جواب داد و فرصت نداد که توی ذهنم، دفاعیه بچینم. - بیشعور می‌دونی ساعت چنده؟! توی خونه از ساعت دیواری بدم می‌اومد. پس گوشی رو وسط جیغ‌ها و شماتت های حدیثه پایین آوردم و با دیدن ساعت ۱۸:۴۲، خواب مونده توی سرم هم پرید و سریع گوشی رو کنار گوشم گرفتم. - غلط کردم حدیث، الان آماده می‌شم! - باید هم بشی! پنج دقیقه دیگه دم در خونتم فریا؛ وای به حالت آماده نباشی. سریع به طرف اتاق برگشتم و برق رو روشن کردم. اتاق به شدت به خاطر خستگی صبح، نامرتب بود و همه‌ی وسایل کارم وسط اتاق پخش بودن. - حدیث ببند، خودتم بودی تو پنج دقیقه آماده نمی‌شدی. گوشی رو میون کتف و گوشم گذاشتم و از میون کلوزت، دنبال بهترین لباس برای قرار امشب گشتم. - فریا بخدا می‌کشمت. نمی‌تونی یه ساعت بذا... - وای حدیث چی بپوشم؟! - اون شومیز کرم کبریتی رو بپوش. سریعا از میون انبوه لباس‌ها بیرون کشیدمش و روی تخت انداختم. - قطع کن حاظر شم. و منتظر نموندم و سریع گوشی رو روش بستم. استایل راحت و پاییزه‌ام رو تکمیل و حالا نوبت صورتم بود؛ اون‌هم در کمترین زمان ممکن، قبل از رسیدن حدیثه به خونه! جلوی آینه، چهره‌ام داغون بود! پلک‌های پف کرده‌ی چشم‌هام پشت مژه‌های کاشته‌ شده‌ام مخفی بود، اما با لپ‌های باد کرده چیکار می‌کردم؟! موهام رو محکم و بدون شونه کشیدن، بالای سرم بستم و انتهاش رو ساده بافتم. همین باعث کشید چشم‌هام کشیده تر و پف صورتم کمتر معلوم باشه. با کمترین ابزار و بیشترین حجم، صورتم رو به رنگ و رو آوردم. با هول و ولا، میون انتخاب عطر مونده بودم که زنگ در به صدا در اومد. رندوم ترین عطر رو برداشتم و سریع به خودم زدم و بازهم با دویدن از اتاق خارج شدم. از انتها تا ابتدای راهرو‌ی کوچیک خونه رو روی سرامیک‌ها سُر خوردم. عجله کاری کرده بود که بدنم توی حالت ستیز و گریز قرار بگیره! خدا بگم چیکارت کنه حدیثه با این قرار گذاشتنت!
  14. پارت ششم اون روزی که کامران عدم علاقه‌ی من رو متوجه بشه، عید منه! - باشه مینا، یه شب وقتت خالی بود خبر بده بهم. به ماشین رسیدیم و اون هنوز کنارم بود. تو دست چپم ماگ کاغذی قهوه و روی دوشم کیف بزرگم بود. دست دیگه‌ام روپوش و پلاستیک وسایل کفش و اسکرابم بود و با همین وضع، تو کیف بزرگم دنبال سوییچ بودم. سنگینی وسایل یک طرف، انتظار کامران یک طرف، و سوزش و سختگی چشم‌هام هم از طرفی دیگه باعث شد پیدا کردن سوییچ وسط انبود وسایل داخل کیفم سخت بشه. باید حتما یه چیزی بگیذم که سوییچم رو دم دستم داخل کیف نگه داره. یکهو کامران قهوه و وسایلم رو به جز کیف از دستم گرفت و با لبخند مقابل نگاه متعجبم گفت: - می‌گیرمشون تا پیداش کنی عزیزم. گاهی واقعا از حضورش خجالت زده می‌شدم. زیادی حمایت می‌کرد و من زیادی از او فراری بودم. سوییچ رو در آوردم و ریموت رو زدم. کامران خودش دور زد و مرتب وسایل‌هام رو روی صندلی شاگرد گذاشت و لیوان قهوه رو جای خودش جلوی ضبط گذاشت که مابقی‌اش روی صندلی نریزه. بی معطلی سوار شدم. کامران دست روی سقف ماشین گذاشت و خم شد طرفم. - مینا، می‌تونم برسونمت با ماشینت و خودم برگردم. لب تر کرده به صورتش نگاه کردم. - ممنونم ازت؛ زحمتت نمی‌دم. توام باید به مریضات برسی. یادآوری کردم که اعلاحضرت سر کارن، بلکه بره و من هم از محضرش مرخص شم. سر تکون داد و صاف ایستاد و گفت: - به سلامت خانوم! و در رو بست و من سریع استارت زدم. دنده عقب رفتم و کامران هنوز دست به جیب و با لبخند به من نگاه می‌کرد. حس اینکه نگاهش دوستانه‌ست یا طور دیگه، سخت بود! هرچی بود، از نگاه به چشم‌های تیره‌اش همیشه فراری بودم. دور زدم و بالاخره کامران از دیدم خارج شد و هم از بیمارستان. نفسم رو خارج کردم که گوشی‌ام زنگ خورد. دست دراز کردم تا از داخل کیفم درش بیارم. - آخه کدوم خری هفت صبح زنگ می‌زنه! گوشی رو به زور خارج کردم و تماس حدیثه رو وصل کردم. - سلام پرنده! روی بلندگو گذاشتم و به مسیرم ادامه دادم. - سلام و زهرمار. این وقت صبح آدم زنگ میزنه خب؟ هیجان صداش از بین رفت و طلبکار شد. - بیشعور اگه بهت گفتم امشب با سیا کجا می‌ریم. ابروم بالا رفت. - بیخود کردی. حداقل پیام می‌دادی. - چته سگ شدی؟ بازم تو شیفت بودی اینجوری پاچه می‌گیری؟ کلافه بودم و خسته. واقعا حوصله ی کلکل با حدیثه رو نداشتم. - حدیث ولم کن توروخدا! پنج تا قهوه خوردم از دیشب، خوابم هم میاد، حالم خوش نیست. سر صبح کامران هم دیدم دیگه اصلا اعصاب ندارم. برخلاف همیشه آهسته ریسه رفت. - زهرمار. - همونه پس، خانم دکی رو دیده رو ترش کرده. انگار یک نفر کنارم باشه، پشم چشم نازک کردم. ذاتا رفتارم پر از ادا بود. - دکی باید یکم وقت شناس باشه. خوابم میاد، حالا آا سر صبح به من پیشنهاد میده بیا بریم بیرون. ولم کن مرد! حدیثه بیشتر خندید و من بیشتر توی دلم می‌گفتم عجب شانسی دارم. کاش کامران انقدر پیله و دوقطبی نبود. حدیثه نمی‌فهمید چی میگم؛ اما خودم خوب می‌دونستم که کامران رفتارهای ضد و نقیص زیادی داره. - مینا تو چقدر در برابر مردا ناز داری دختر. وا بده! بازهم طبق عادت پشت چشم نازک کردم و دستم در هوا چرخید. - ناز چی حدیث؟ نمی‌فهمی؟ یه عمره میگم طرف تکلیفشم با خودش معلوم نیست؛ میاد همش به منم می‌چسبه. کلافه‌م کرده بخدا! لحنم تند بود و خسته. حدیثه کم کم خنده‌اش رو جمع کرد. - باشه حالا. می‌دونم خسته ای عشقم. برو تا شب بخواب که باید بیای دنبالم و بعد با سیا بریم بیرون. اوکی نهایی رو به حدیثه دادم و به این فکر کردم که کامران چقدر بدبخته! به بهانه ی کار زیاد، بیرون رفتنمون رو می‌پیچونم و بعد اینجوری با حدیثه و سیاوش قرار می‌ذارم. خدا عاقبتم رو با کامران بخیر کنه!
  15. پارت پنجم *** حالم خراب بود. پنجمین قهوه‌ی تو دستم درحال تموم شدن بود و همزمان بود با اتمام شیفت و خروجم از اتاق رِست. سردرد داشتم و قلبم به تپش افتاده بود. چشم‌هام خمار و سوزش داشت که نشون از خستگی بی حدم می‌داد. باید حتما کارم رو با سحر، منشی جدید کلینیک، یک سری کنم تا دیگه نوبت های کلینیک با شیفت شب و کلاس‌های دانشگاهم تداخل نداشته باشه. وسایل‌هام مثل همیشه تو دستم زیاد بود و البته عدم تعادل و خواب‌آلودگی من هم باعث سخت تر حمل کردنشون می‌شد. فقط دلم می‌خواست از بیمارستان بیرون بزنم. چقدر سخت بود علاوه بر کارهای رشته‌‌ی خودت، کارهای پرستاری هم انجام بدی! همین امر توی بیمارستان من رو فرسوده کرده بود. آخه یک ماما، چرا باید علاوه بر کارهای زنان و زایمان، هر شیفت تو یک بخش بره و به یک سری از کارهای پرستاری رسیدگی کنه؟ از ساختمان بیمارستان بیرون زدم و خوشحال از تمام انجام کارها، به سمت پارکینگ رفتم. هنوز دوقدم پیش نرفته بودم که صدایی من رو مورد خطاب قرار داد و من رو متوقف کرد. - فریا جان! صداش آشنا بود و من، از آشنا در این لحظه از زندگیم متنفر بودم! حدس اینکه کی بود سخت نبود. ادای گریه درآوردم و حین چرخیدن به پشت سرم، چهره‌ام رو عادی کردم. - سلام کامران! لبخند زد و دست در جیب روپوشش، جلو اومد. - شیفت بودی؟ مشخص نبود؟! - آره. لبخند زوری‌ام و چشم‌های خسته‌م رو نمی‌دید یا واقعا نفهم بود؟ با لبخند در یک قدمی‌ام ایستاد و تمام صورتم رو رصد کرد. - مشخصه خیلی خسته‌ای. می‌تونم برسونمت. این مثل یک دستور بود و من از دستور نفرت داشتم! لبخند زوری و خسته‌ام رو حفظ کردم. - ممنون کامران، خودم ماشین دارم. فعلا. آن‌قدر سریع می‌خواستم از پیشش فرار کنم و چرخیدم که خودم خجالت زده شدم از رفتارم با کامران. اما کامران سمج تر و نفهم تر از اینها بود و با من هم‌قدم شد. همون لحظه از خجالتم پشیمون شدم و بی لیاقتی تو دلم نثارش کردم. - فریا، امروز وقتت خالی هست باهم بیرون بریم؟ دیگه روش‌هام برای پیچوندن کامران تموم شده بود. تحمل این دکترِ تازه کار تو بیمارستان و اکیپ کافی بود؛ تنهایی بیرون رفتن باهاش بخوره تو سرم! نگاهش کردم که همچنان خیره‌ام بود. از چشماش فرار و به خط ریشش نگاه کردم. - نه کامی؛ باور کن این یکی دوهفته منشی جدید اومده، کارام گره خورده. ایشالا یه وقت دیگه.
  16. پارت چهارم - باشه بروسلی؛ چرا می‌خوای بزنی. کمی به جلو خم شد که فکر کردم جدی-جدی می‌خواد من رو بزنه. - یچی بهت می‌گما! من که نمیخواستم بیام ارشد بخونم، بخاطر تو اومدم. حالاهم باید جور همزمان کار کردن تو کیلینگ و بیمارستان و دانشگاه رفتن رو بکشیم. حرف حق جواب نداشت. خودم کردم که لعنت بر خودم باد! اون لحظه ای که با عقل سلیم داشتم کنکور ارشد ثبت نام می‌کردم، باید حواسم می‌بود که یک روزی مثل الان حتی فرصت ندارم یک لیوان آب بخورم. البته بد هم نشد. حداقلش این بود که از کرمان و اون زندگی قدیمی دور شدم. با یادآوری کرمان، اخمم در هم رفت. اصلا نمی‌خواستم ذره ای به اون شهر فکر کنم. برای پرت کردن حواسم از فکر اون شهر، حدیثه رو مورد خطاب قرار دادم که دست از چت کردن هم برداره. - با کی تند-تند چت می‌کنی وزه؟! لبخند به لب چشم از گوشی‌اش گرفت و گفت: - با سیاوشم. - چی میگبد باهم؟ پیام دیگه ای که ارسال می‌کرد، توی جواب دادنش به من وقفه ایجاد کرد. گوشی‌اش رو خاموش و روی پاهاش گذاشت. - داشت می‌گفت عصری بچینیم بریم بیرون. ابروهام بالا پرید و فکرم رو بی وقفه به زبون آوردم. - عاشقه ها! نمی‌فهمید من تا خرخره تو فلاکتم؟ دستش رو در هوا چرخوند. - منم مثل توام. فقط تو خر تری که بیمارستان شیفت شب هم میری؛ ولی من ۷ صبح ۱ ظهرم. سر تکون دادم و لبم به یک طرف کش اومد. - بله حدیث خانم؛ شما قسط ماشین و اجاره خونه نداری!
  17. پارت سوم صدای تیک تیکی که می‌اومد، نشون می‌داد حدیثه درحال تایپ سریع یک چیزیه. توجهم رو به مسیر و ترافیک دادم. میخواستم از جای خلوت تری برم؛ ولی خب هرکاری هم می‌کردم بازم دیر به کلاس می‌رسیدیم. کلافه از نیم‌کلاچ ها، بوقی ممتد برای ماشین جلویی زدم و زبونم به غر-غر باز شد: - من نمی‌دونم این زنیکه فکر کرده پرفسور سمیعیه که انقدر برای کلاساش سخت می‌گیره؟! دهنمون صاف شده! حدیثه دست از تایپ کردن کشید و بازهم جلو اومد. - همین رو بگو! انقدر ازش بدم میاد. دستم رو بر طبق عادت همیشگی در هوا تکون دادم. - مغز من می‌ترکه وقتی تو چشماش نگاه می‌کنم. می‌ترسم این جلسه هم نریم اسممون رو بده به آموزش. - به جهنم! در زمینه‌ی درس و دانشگاه، حدیثه بی‌خیال ترین بود! یکهویی خم شد جلو و تمام وسایل من رو از روی صندلی برداشت. - هی حدیث چیکار می‌کنی؟! ماگم تو پلاستیک می‌شکنه! ـ برو بابا! از عقب نمی‌تونم خوب صورتتو ببینم رو مخمه. از همون بین دو صندلی، خودش رو جلو کشید. پشتش به من بود و تلاش می‌کرد بدون اینکه پاش رو روی صندلی بذاره، بیاد جلو و بشینه که جیغم در اومد. - روانی گمشو عقب! چه کاریه خب؟ خودش رو با بدن انعطاف پذیری که داشت جلوکشید و با باز کردن پاهاش به اندازه‌ی کافی، تونست با موفقیت روی صندلی‌ی شاگرد بشینه و نفسش رو خوشحال، بیرون بده. - دمم گرم. دستم رو سمتش دراز کردم. - رفته بودی تو صورتما! عادتی که داشتم، با دست حرف می‌زدم. همیشه باید یک دستم در هوا تکون می‌خورد که جمله از دهنم خارج بشه. - مهم اینه به هدفم رسیدم. نگاهی کوتاه بهش انداختم. اون هم مثل من مقنعه‌اش دور گردنش بود و موهای فرفری‌اش روی صورتش ریخته بود. با یاد دانشگاه، با ناخن روی صندلی ضرب گرفتم. - حدیث دیر می‌رسیم دانشگاه. یعنی اصلا به کلاس نمی‌رسیم. گوشی ای که دستش بود رو خاموش کرد. چهره‌اش قشنگ مشخص بود که می‌گه: «عجبته!» - کی بود دوره‌ی طرح پاشو کرده بود تو یه کفش که... صداش رو کمی کلفت کرد و دست به کمر و با ابروهای بالا پریده، ادای من رو درآورد: - من هدف گذاری کردم که حتما ارشد بخونم! با کارشناسی نمی‌خوام مطب بزنم. من باید تا دکترا پیش برم. عادی نشست و با صدای خودش منِ در حال خنده رو به رگبار بست. - هم منو شیر کردی که ارشد بدم هم خودتو تو بدبختی مطلق انداختی. حالا غر بزنی می‌زنم دندوناتو می‌شکنم!
  18. بفرمایید عزیزم. مجو تر از این دیگه دیده نمیشه
  19. پارت دوم باد کولر که به صورت عرق کرده‌ام خورد، حس شیرینی رو درونم زنده کرد. دست انداختم و مقنعه رو عقب بردم که خودش بقیه راه رو سر خورد و دور گردنم افتاد. شیشه ی دودی ماشین من رو همیشه نجات می‌داد! موهای کوتاه انتهای گردنم از لابه لای کش موی ساتنم فرار کرده و به گردنم چسبیده بودند. عجب روز بدی بود! فراموشی کلاس مهممان و بعد این ترافیک سنگین تهران، همه چیز رو در هم پیچونده بود. با ریتم آهنگ ناخن روی روکش چرم فرمون میزدم. صدای حدیث، توجهم رو از چراغ زرد شده، گرفت. - فری، امشب شیفتی؟ کمی فکر کردم. - یادم نمیاد حدیث. دفترمو بردار ببین برنامه چیه. حدیثه به جلو خم شد و کیف بزرگ دوشی‌ام رو برداشت و عقب رفت. صدای گشتنش میون خرت و پرت‌های داخل کیفم می‌اومد؛ اما حواس من تماما به چراغ بود که بلافاصله سبز بشه و قبل از گردش به چپ راننده ها، بتونم به مسیرم ادامه بدم. هروقت عجله داریم، اوضاع همیشه بدتر گره میخوره! همزمان با سبز شدن چراغ، حدیثه هم گفت: - آره دختر شیفتی. مسخره کردن رو شروع کرد. - بمیرم برات طفلکی! من امشب با سی‌سی دیت میرم، توام برو جیغای زنای زایشگاه رو تحمل کن! بیچاره! میدونستم الان ضعف نشون بدم تا صبح میتازه. - ببند بابا حدیث! سیاوش بدون من جایی نمیاد؛ اونم با تو. میدونستم دهن کجی میکنه. حقیقتا از آینه ی جلو دیدم بغل گوشم اومد و لب نازکش رو کج کرد. - برو بابا! سی‌سی اگه با توئه فقط بخاطر منه. چیزی نگفتم. حرف زدن با حدیثه، فقط تمرکزم رو میگرفت. باید سریع تر میروندم تا به کلاس برسیم. نیم ساعت مونده به شروع کلاس و رسیدن طی نیم ساعت، عملا نیاز به رمز پرواز داره! کاش قبل از شرکت کردن در کنکور ارشد، یکی بهم میگفت فریا، خره، نونت کم بود، آبت کم بود، می نشستی حقوقتو میگرفتی؛ دیگه ارشد رفتنت وسط این‌همه کار چی بود آخه! پوفی کردم و به مسیر ادامه دادم. خودکرده را تدبیر نبود!
  20. پارت اول هوای تهران، اونقدر تمیز نبود که عمیق نفس بکشی؛ ولی اون‌قدر هم خفه نبود که ازش فرار کنی. اما گرم بود. اوایل آبان و گرمای طاقت فرسای تابستان مانندش، طاقتم رو طاق کرد. از میون شلوغی های جمعیت، خودم رو به دویست و شش مشکی رنگ پارک شده رسوندم. با دستی که دور مچش پلاستیک آویزون بود، ریموت ماشین رو زدم و به سختی در رو باز کردم. خودم رو روی صندلی چرم ماشین پرتاب و نفس عمیقی کشیدم. دور مچ دست هام کیف و روپوش سفید رنگ و کیسه های پلاستیکی خوراکی و کفش کارم، باعث میشد قلبم بگیره. کاش می‌مردم اما گرمارو تحمل نمی‌کردم! نفس میزدم و عرق از پشت گردنم روون شده بود. تمام وسایلم از جمله گوشی و سوییچ ماشین رو روی صندلی راننده رها کردم که درب همون سمت باز شد. صدای جیغ جیغوش به گوشم رسید و فقط هیکلش رو گم شده در وسایل های زیادش دیدم. - فریا، بیشعور، اینارو بردار بشینم! حرصم میگرفت وقتی در میون این همه عجله، باید حرف های حدیثه رو هم تحمل میکردم. - گمشو حدیث نمیبینی خودمو نمیتونم جمع کنم؟! - بردار اینارو میگم دانشگاه دیر شد! بیخیال درحالی که از گرما و دود، احساس خفگی میکردم، درب سمت خودم رو بستم و حین بستن کمربند خطابش کردم: - حدیث برو عقب بشین وقت تنگه. برگشتم سمتش که با پا درب رو بست و رفت عقب نشست. دور و برم رو نگاه کردم. سوییچ کو؟! دست به پاها و جیب های مانتویم کشیدم؛ نبود! -حدیث سوییچ کو؟! او که بدتر از من درگیر وسایل هاش بود، «اَه» غلیظی گفت و میدونستم لبش رو کج کرده. - کوری مگه؟! رو صندلی شاگردی انداختی. نچی کردم از حواس پرتی‌ام! سریع سوییچ رو که سر خورده بین پلاستیک ها بود، برداشتم و سریعا ماشین رو روشن کردم. حدیثه انگار وسایل هاش رو درست کرد که بین دو صندلی، جلو اومد و به شونه ام. - فری گرمه، کولر رو بزن. از اینکه هم عجله داشتیم و هم باید اوامر پرنسس ذو گوش میدادم، خشمگین نگاهش کردم. - بشین سر جات ببینم! خودم میدونم چیکار کنم. مثل من اخم کرد. - وحشی خانم! ماشین را راه انداختم و بدون توجه به موتوری ای که بوقش رو به آسمون داد که بی هوا به راست پیچیدم، وارد خیابون شدم. بلوتوث خودش وصل شد و آهنگ پخش شد. حدیثه خودش به صورت خودجوش جلو اومد و کولر رو زد و دریچه های وسط رو به سمت خودش چرخوند. با لذت صداش نرم شد. - خدایا بابت کولر شکرت!
  21. نام رمان: فَریا نویسنده: سایان ژانر: اجتماعی، عاشقانه خلاصه رمان: فریای جسور، دختری با قلب مهربون و سراسر ناز، همیشه سعی در حفظ استقلال زندگیش داشت. حال، همه چیز بر طبق میل او و زندگی اش معمولی میگذرد؛ اما جایی ورق برمیگردد! جایی که انتخاب‌ها، آدم‌ها و لحظه‌های پیش‌پاافتاده، تبدیل می‌شوند به چیزهایی که قرار نیست ساده از کنارشان رد شد. مقدمه: گاهی زندگی شبیه اتاقی نیمه روشن است؛ نه آنقدر تاریک که ندانی کجایی، و نه به اندازه‌ی کافی روشن که بدانی در کدام نقطه ایستادی… فقط نوری نامفهوم، تورا در نقطه ای مبهم نگه نداشته و نه توان پیشروی داری و نه علاقه ای به ماندن در تو مانده! همه‌چیز دور و نامعلوم بوده و هست. آدم‌ها می‌آیند، می‌روند، بعضی می‌مانند، بعضی رد می‌شوند. بعضی نگاهت می‌کنند بی‌آنکه که تورا ببینند و بعضی تنها با یک نگاه، تورا می‌فهمند. و تو، با همه‌ی خستگی و شلوغی‌ات، با لبخندهایی که از دل نرفته‌اند، جلو می‌روی. آرام، اما مصمم. نه برای آنکه قهرمانی، فقط برای آنکه ایستادن، برای تو ساده‌تر از افتادن بود.
×
×
  • اضافه کردن...