رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

سایان

گرافیست
  • تعداد ارسال ها

    61
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط سایان

  1. پارت سی و ششم بوی قهوه‌ی تازه‌دم و کیک شکلاتی، فضای میز رو پر کرده بود. ذره‌ای از قهوه‌ام نوشیدم و از طعم بی نظیرش، چشمام رو بستم. با صدای دخترها، متوجهشون شدم. دیانا داشت با باران سر اینکه کدوم رژ لب بیشتر به پوست من میاد بحث می‌کردن. - من میگم نود خیلی به فریا میاد. خیلی شیک و ملیح. باران سر تکون داد و گفت: - نه نه! فریا صورتیِ کالباسی بزنه، محشر میشه. خندیدم. - شماها چرا بیشتر از خود من حرص می‌خورید واسه ظاهر من؟ هردو برگشتن به طرف من و قبل از اینکه چیزی بگن، بهروز از اون‌طرف گفت: - چون اونا هیچ‌وقت از خرید و آرایش سیر نمی‌شن، خواهرم! همه خندیدن. نیما سرشو آورد نزدیک‌تر و گفت: - به نظر من همینجوری خوبه. لازم نیست تغییر کنی. یه لحظه نگاهش کردم. حرفش کوتاه بود؛ ولی عجیب بهم حس خوبی داد. باران با شیطنت، دوباره دستش رو زیر چونه اش گذاشت و گفت: - وای وای! نیما هم نظر داد! بچه‌ها تو تاریخ ثبت کنید؛ این خودش یه معجزه‌ست. اشکان از شدت خنده داشت خفه می‌شد. - فردا تیتر روزنامه‌ها اینه، «نیما حرف زد!». باران قاشقشو پرت کرد سمت اشکان. - بسه دیگه! حالا یبار این بچه حرف زد. ببینم می‌تونین منصرفش کنین؟ و باز همه زدن زیر خنده.
  2. پارت سی و پنجم کامران همون‌طور تکیه داده بود و با نگاه سنگینش نگام می‌کرد. یهو گفت: - عجیبه... آدم با یه دست شکسته هم می‌تونه انقدر خونسرد باشه؟ سرمو به طرفش برگردوندم. - مگه باید گریه و زاری کنم؟! اشکان پرید وسط: - ای بابا کامران! گیر دادی به دختره؟ بذار نفس بکشه خب! باران چشم غره‌ای به کامران رفت. - تو همیشه باید یه جوری حرف بزنی که انگار داری بازجویی می‌کنی. کامران شونه بالا انداخت. - خب آدم باید واقع‌بین باشه. اگه زمین خوردی و دستت آسیب دیده، یعنی بی‌احتیاطی کردی. همین. دیانا دستمو فشرد. - ولش کن عزیزم. کامران هرچی میگه از دهنش در میره. تو خوبی، همین مهمه. لبخند زدم. - نگران نباشین، واقعا چیزی نیست. یه مدت باید مواظب باشم. اشکان لیوان شیک تمشکش رو بالا گرفت و مثل همیشه با انرژی، گفت: - پس به سلامتیِ مواظبت کردن! همه خندیدن و لیوان‌ها رو بهم زدیم. حتی کامران. هرچند با اون نگاه سردش!
  3. پارت سی و چهارم بالاخره بعد انتظاری، سفارش‌هامون رو آوردن. با لذت به لاته آرت طرح قو نگاه کردم. خیلی معتاد قهوه بودم! باران لیوان قهوه‌اشو بلند کرد و گفت: ـ بچه‌ها، به سلامتی اینکه بالاخره فریا تصمیم گرفت از لاک تنهاییش دربیاد و بیاد پیش ما. اشکان همون‌طور که دست دور شونه‌ی نیما انداخت، بلند گفت: ـ آره بخدا! دیگه داشتیم به حضورش شک می‌کردیم. یه‌جوری غیب می‌شه انگار سلبریتیه! همه زدن زیر خنده. خودمم خنده‌ام گرفت. - بابا مگه چی شده؟ شلوغی کارام بود‌. والا من هنوز سلبریتی نشدم. دیانا سرش رو به دستش تکیه داد. - تو اگه بخوای بشی، همین الان می‌شی. فقط کافیه یه‌کم بیشتر به خودت برسی. مثلا همین موهات... باید یه تغییر اساسی بدی. با چشمکی، جمله‌اش رو تموم کرد. لبمو گزیدم. هنوز به رنگ کردن فکر نکرده بودم؛ ولی می‌دونستم دیر یا زود اتفاق میفته. - فعلا بذار همینجوری بمونه، آخه با این دست نصفه نیمه، چه تغییر اساسی‌ای کنم؟ اشکان زد روی میز: - خب بدو بچه‌ها یه لیست بدیم دستش، همه کاراشو ما انجام می‌دیم، اون فقط بشینه! نیما فقط لبخند نصفه‌ای زد و روبه اشکان گفت: - چه انرژی‌ای داری تو پسر! خودش بخواد، میره هرکاری دوست داره انجام میده. باران خندید و با انگشت به من اشاره کرد: – ببین دختر، نیما که یه کلمه از دهنش نمیاد بیرون، همینم واسه تو گفت، قدر بدون! من و دیانا باهم زدیم زیر خنده. با خنده به نیما که سمت چپم نشسته بود نگاه کردم. اون هم داشت من رو نگاه می‌کرد؛ با یک لبخند خیلی کمرنگ. - قربون آدم حق گو!
  4. با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشم‌هام رو باز کردم و نیم خیز شدم، به پنجره‌ اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم رو چرخوندم متوجه سایه ای درست گوشه‌ی اتاق شدم. حسش می‌کردم. اون اینجا بود! امواج جادوی سبز لعنتیش رو می‌تونستم ببینم. میون سایه ها خودش رو غرق کرده بود و داشت من رو نگاه می‌کرد. به خودش جرأت ورود به حریم من رو داده بود و باید خوردش می‌کردم! دستش که بالا اومد، متوجه گویی از بخار سبز روی دستش شدم. می‌خواست جادوی من رو ازم بگیره! اما نمی‌دونست با کی طرفه: من! آرورا، ملکه‌ی سیاه! دستش رو به سمتش گرفتم و قبل از هر حرکت، جادوی سیاهم رو به سمتش پرتاب کردم. خودش رو به طرفی پرتاب کرد و باعث بهم ریختگی اتاق و ایجاد سروصدا شد. از جا پریدم و روی تخت ایستادم. ردای خواب مشکی رنگم، رو باد جابه‌جا کرد و چشم تو چشم تارا شدم. - می‌دونستم اینجایی آرورا! پوزخندی زدم. - همیشه اینجا بودم. به خودش مغرور بود که ملکه رو پیدا کرده؟ نه تارای عزیزم؛ نه جادوگر خوش‌خیالِ تازه کار! خودم تربیتت کردم؛ خودم هم از بین می‌برمت! مشتش که به سمتم اومد، جادو هم پرتاب شد. با سختی کنار زدم که باعث انفجار شدید اتاق و دود غلیظی شد. با یک بشکن، چوب‌دستی و جاروی پرنده‌ام به سمتم اومدن و با گرفتنشون، به پرواز دراومدم. میون آسمون تاریک اما پر ستاره، به تک کلبه‌ی چوبی وسط جنگل که حالا میون خاک و دود غرق بود نگاه کردم. صدای فریا تارا، به آسمون بلند شد و دیدم که خودش رو از خونه بیرون کشید. - تو و جادوی سیاهت رو از بین می‌برم آرورا! بلند خندیدم؛ قهقهه‌های از ته دلم، باعث پرواز کلاغ ها از میون درخت‌ها میشد و زوزه‌ی گرگ‌های نگهبانم رو بلند کرد. - من ملکه‌ی سیاهم، تارا! من! آرورا! مالک تمام جنگل‌های صنوبرم! من آرورام! صاحب جادوی سیاه! هیچکس نمی‌تونه با من رقابت کنه!
  5. پارت سی و سوم ماشین جلوی کافه‌ای که همیشه پاتوقمون بود ایستاد. از بیرون صدای موزیک ملایمی می‌اومد. باهم از ماشین پیاده شدیم و به سمت کافه رفتیم. از همون لحظه که وارد شدیم، نگاه چند جفت چشم به سمت من برگشت. آشنا بودن؛ همون اکیپی که مدت‌ها بود نتونسته بودم بخاطر مشغله‌ی زیاد، باهاشون وقت بگذرونم. اشکان اولین کسی بود که پرید وسط. با اون انرژی همیشگی و خنده‌ی پهنی که انگار هیچ‌وقت خاموش نمی‌شد: ـ وااای بالاخره دیدمت خانم غایب همیشگی! می‌دونی چند وقته باران میگه باید بیای؟! لبخند زدم. اشکان شبیه آدمایی بود که با خنده‌شون هر دیوار دفاعی رو ترک می‌دادن. پرحرف، پرانرژی؛ ولی نه آزاردهنده. کنار دستش نیما نشسته بود. برعکس اشکان، آروم و سنگین، نگاهش فقط یه لحظه روی من مکث کرد و بعد دوباره رفت سمت لیوانش. همون‌طور که باران گفته بود، همیشه تو خودش بود؛ بیشتر شنونده تا گوینده. با تکون سر، خیلی رسمی بهم سلام داد. باهم دست دادیم و جوابش رو دادم. کنار نیما، دیانا با اون ظاهر مرتب و استایل شیکش، طوری بلند شد که انگار مهمونی مخصوص منه. منو بغل کرد و بوی عطر گرون‌قیمتش پیچید. ـ خوش اومدی دختر! خیلی وقته ندیدمت، دلم برات یه ذره شده بود. فشردمش و گفتم: - منم خیلی دلتنگ بودم. سرم خیلی شلوغ بود گلم. با لیخند ازش جدا شدم. با اون چشم‌های خوش‌رنگ آسمونیش بهم نگاه کرد و بعد کنار رفت. - بیا کنار خودم بشین. دستم رو تو دست گرفت و کمی که به طرف صندلی رفتم، نفر آخر اکیپ رو دیدم... کامران. تکیه داده بود به صندلی، یه دستشو انداخته بود پشت مبل. نگاهش همون‌طور که انتظار داشتم، موشکافانه بود. انگار دنبال نقطه‌ضعف می‌گشت. بدون اینکه حتی تکون بخوره گفت: ـ دستت چی شده؟ نه سلامی، نه چیزی! یه لحظه خشکم زد. همه داشتن نگام می‌کردن. سریع دستم رو به خودم چسبوندم که کمتر توی دید باشه‌. از ضعف نشون دادن متنفر بودم! ـ چیزی نیست… خوردم زمین. اشکان دوباره وسط اومد و سعی کرد جو رو عوض کنه. ـ خب دیگه ولش کنید دختره تازه اومده، بذارید راحت باشه. بهروز کنارم نشست و گفت: ـ خب… حالا که همه جمعیم، بذارید امشب فقط خوش بگذره. نشستم بین‌شون. سوال ها و نگرانی دیانا و بقیه کمی شروع شد. درمورد اینکه چی شده؛ شکستگیه یا نه؛ الان خوبم یا نه؟ با بی‌خیالی و ظاهری که میگه «چیزی نیست» به همشون جواب دادم. واقعیت هم این بود که چیزی نبود. کمی مویه کرده بود که با وجود استخون‌های ظریف و بدن زودرنجم، معلوم بود اینجوری میشه. با لبخند همه رو از نگرانی درآوردم و بالاخره بحث از روی من به نقطه‌ی دیگه‌ای پرید. تو اون جمع شلوغ و پرهیاهو، باران هی چیزی می‌گفت که منو بخندونه، اشکان تیکه می‌انداخت، نیما ساکت بود و فقط نگاه می‌کرد، دیانا مدام خودش رو تو آینه‌ی کوچیک کیفش چک می‌کرد و کامران... هنوز نگاهش روی من سنگینی می‌کرد. خوش می‌گذشت. کنار دخترها و شوخی‌های شوهر عمه ای اشکان، واقعا خوش‌ می‌گذشت. شاید امشب قرار بود بعد مدت‌ها نفسی بکشم.
  6. پارت سی و دوم سوار که شدم، بوی همیشگی عطر باران پیچید تو ماشین. لبخند زد و به عقب چرخید و گفت: ـ بالاخره خانم افتخار دادن بیان با ما! بهروز هم یه نیم‌نگاه کرد تو آینه عقب، گفت: ـ وااای، چه خبره خانوم فریا؟ چشممون به جمالتون روشن شد! لبخندی از ته دل زدم. زن و شوهر بسایز دوست داشتنی اکیپمون بودن و به من کلی محبت داشتن. هنوز درست ننشسته بودم که باران یه‌دفعه چشمش افتاد به دستم. ـ وای فریا! این دستت چی شده؟ خودم ناخودآگاه دستم رو کشیدم سمتی که زیاد تو دید نباشه. ـ هیچی. چیز خاصی نیست. ولی دیر شده بود. بهروز هم حواسش سمت من جمع شد و حرکت نکرد. ـ صبر کن ببینم، این چرا باندپیچی شده؟ شکسته؟ یه جوری نگاشون کردم که معلوم باشه نمی‌خوام حرف بزنم؛ اما باران که ول‌کن نبود. دستم رو گرفت کشید سمت خودش. ـ خدای من! آتل بستی. چی شده فریا؟ نمی‌خواستم خیلی درجریان ریز جزئیات باشن. دلیلی نداشت از وجود شهاب با خبر بشن، نه؟ ـ سرکار از پله‌ افتادم زمین، همین. چیز مهمی نیست. بهروز سر تکون داد؛ چشماشون نگران بود. ـ ببین اگه کمکی چیزی از دست ما برمیاد، دریغ نکن فریا جان. لبخندم رو به بهروز عمیق تر شد. باران که دستم رو کمی نوازش می‌کرد، بالاخره رهام کرد و با صدایی آروم گفت: ـ چی شد افتادی تو؟ انقدر حواس پرت شدی؟ یه نفس بلند کشیدم و سعی کردم خونسرد باشم. ـ دنبال سوویچ ماشین بودم؛ نفهمیدم چی شد. ولی من خوبم، باور کنین. فقط یه کوچولو مویه کرده. صحبت دیگه‌ای درمورد دستم نشد. فقط بهروز از طرحش می‌گفت و باران از شیفت‌های بیمارستان خصوصی‌اش. وقتی همه ی اکیپ عضو کادر درمان باشن، نتیجه میشه همین که همیشه یا شیفتیم، یا بیمارستان کار داریم، یا مطبیم!
  7. پارت سی و یکم - فریا... صدای حدیثه لرزید. لحنش عوض شد. اون همه عصبانیت یه‌هو فروکش کرد و فقط نگرانی موند. - به‌خدا طاقت ندارم از دور فقط خبر بشنوم. چرا انقدر بی‌خیال شدی؟ چرا نمیگی چی شده؟ یه آه کشیدم و تکیه دادم به دیوار. دلم نمی‌خواست ضعف نشون بدم، مخصوصاً جلوی حدیثه؛ ولی اون همه چیزو از توی صدای من می‌فهمید. - دستم یه‌کم آسیب دیده. چیزی نیست. با آتل بستنش. فردا هم میرم کار. نگران نباش. - نگران نباش؟! همین؟! صدای نفس کشیدنش سنگین شد. - فریا تو واقعاً فکر می‌کنی میشه نگران نباشم؟! تو اون‌جا تنهایی، من این‌جام، سیا هم که درگیره کلا. تو می‌خوای خودتو قوی نشون بدی، باشه؛ ولی یه جا می‌شکنی. بغض گلو‌مو گرفت. لبم رو محکم گاز گرفتم. - حدیثه… نترس. من نمی‌شکنم. برای چند لحظه هر دومون ساکت شدیم. فقط صدای نفس‌هامون بود. بعد خودش نرم‌تر گفت: - تو هیچ‌وقت تنها نیستی خواهر کوچیکه. حتی اگه من نباشم کنارت، بدون قلبم پیشته. اشک بی‌صدا از گوشه‌ی چشمم سر خورد. خواستم بگم دلم برات پر می‌کشه؛ ولی نگفتم. فقط خندیدم. - باشه خانم مراقب. دیگه جواب پیام و زنگتو میدم. حالا آروم شدی؟ - نصفه‌نیمه! خنده‌ی کوتاهی کرد و ادامه داد: - ولی بدون، بهت اعتماد دارم. مراقب خودت باش. تماس که قطع شد، یه لبخند مونده بود روی صورتم. حتی اگه هزار بار دعوام کنه، دلم گرم میشه که هنوز کسی این وسط، حواسش به منه. به ساعت نگاه کردم؛ پنج و نیم بود. هنوز نیم ساعت مونده بود به شیش. باید به خودم می‌رسیدم و امشب خوش می‌گذروندم. لباس مرتب دور دور های شبانه پوشیدم. موهامو شونه زدم و رهاشون کردم. قطعا با یک دست نمی‌تونستم ببندمشون. آرایش ساده و سبکی انجام دادم. با یه دست کار کردن سخت بود؛ ولی دلم نمی‌خواست وقتی باران و بهروز می‌رسن، آشفته باشم. نگاهی تو آینه انداختم. خودمو دیدم؛ با موهای مجعد قشنگی که همیشه بوی شامپو می‌دادن؛ صورتی خسته ولی هنوز زنده و شاداب شده با میکاپ! با صدای زنگ گوشی و پیام باران که نوشته بود «پایینیم خوشگل بیا»، کیفمو برداشتم و پایین رفتم
  8. پارت سی‌ام بازهم صدای پیام گوشی بلند شد. با جرعت بیشتر، برش داشتم و پیام رو باز کردم. باران بود! - «خوبی خوشگله؟ امشب قراره با بچه ها بزنیم بیرون یه کیفی بکنیم. توام بیا خوش می‌گذره.» حدیثه نبود و قطعا خوش نمی‌گذشت. ولی قبول کردم. با سرعت تایپ کردم: -« علیک سلام باران خانم! خوبم تو چطوری؟ بخواین منم بیام باید بیاید دنبالما!» واقعا حوصله ی رانندگی نداشتم. درست چند ثانیه بعد، پیام باران اومد؛ همراه ایموجی‌های خنده. -« باااشه با بهروز میایم دنبالت. ساعت شیش آماده باشیا!». لبخندی زدم از این زن و شوهر مهربون و پایه! -«باشه خوشگلم. شما بیاید دنبالم؛ من از پنج آماده‌ام.» و یک ایموجی خنده و چشمک گذاشتم و پیامم رو براش فرستادم. بهتر بود یکم به خودم و کار‌های خونه برسم. هرچند با یک دست، کار کردن سخت بود. با یک دست درحال گردگیری بودم که گوشیم زنگ خورد. به سمتش رفتم و بالاخره جواب حدیثه‌ای که خودش رو کشته بود دادم. - جان؟ - جان و زهرمار کره الاغ! عقل نداری راحتی، مگه نه؟ کیف می‌کنی بدون مغز داری زندگی می‌کنیا! چشم‌هام گرد شد و ناخواسته خنده‌ام گرفت. چقدر طلبکار و عصبانی بود! - چی شده حدیث انقدر وحشی شدی باز؟ جیغش رو خفه کرد و با عصبانیتی که توی صداش لرزش ایجاد کرده بود گفت: - بیشعورِ نفهم، از دیشب دلم هزار راه رفت. گفتم این بچه جواب تلفن نمیده، پیامم نمیده، حتی جواب سیا رو هم نداده، تازه خبر رسیده مرخصی هم گرفته اونم بخاطر شکستگی دستش! معلوم هست کجایی؟ چت شده؟ لبم رو گزیدم که صدای خنده‌ام رو نشنوه؛ وگرنه از کرج خونه رو روی سرم خراب می‌کنه. - توضیح میدم... وسط حرفم پرید و بازهم منو به رگبار بست. - توضیح بخوره تو سرت! سکته کردم فریا! گفتم این بچه غریب و تک و تنها تو تهران، منم که نیستم، بلا ملا نکنه سرش اومده. دلم برای نگرانی پشت صداش رفت. نه تنها خواهر، بلکه مثل یک مادر تمام مدت هوای من رو داشت. اینکه انقدر بخاطر حال خودم باعث نگرانیش شدم، عذاب وجدان بدی توی دلم انداخت.
  9. پارت بیست و نهم *** صدای زنگ ساعت مثل همیشه سمج بود، اما این بار به‌جای غر زدن، سریع نشستم. دستم هنوز توی آتل تیر می‌کشید؛ ولی باید تا یک مدتی، درد رو هم بخشی از روزم حساب کنم. بساط قهوه رو به راه انداختم. منتظر به اسپرسو سازم نگاه کردم تا قهوه رو توی لیوان بریزه. همون حین، توی دلم گفتم: - فریا، امروزم زنده‌ای. همین کافیه. نگاهم چرخید سمت گوشی‌ای که هنوز روی مبل راحتی مونده بود. از دیشب هنوز روشن خاموش می‌شد. دلم می‌خواست بدونم چه پیام هایی دارم. فکر دونستنشون بهم اضطراب می‌داد؛ اما اضطرابم رو بلعیدم و سمتش نرفتم. گفتم: - هرچی باشه، اول من مهمم، نه پیام‌ها. قهوه خوردم. نیمروی بدون روغن ساده‌ای درست کردم و خوردم. هنوز ساعت ۸ بود. شیفت امروز عصر بودم و باید خبر می‌دادم که نمی‌تونم برم. باید مرخصی می‌گرفتم. با یک دست کار کردن خیلی سخت تر از چیزی بود که تصورش رو می‌کردم. نمی‌تونستم موهام رو جمع کنم؛ نمیشد راحت تخم مرغ رو بشکونم. اگه این دست ناقصم نبود انقدر حرص نمی‌خوردم. ناکام از اینکه نتونستم موهام رو با گیره جمع کنم، «اه» بلندی گفتم و رهاشون کردم. باید یک سر بیمارستان می‌رفتم. به همین نیت آماده شدم. باد خنکی می‌اومد. شالم رو دور گردنم جوری انداختم که کمتر موهام آشفته بشن و به مقصد بیمارستان، خونه رو ترک کردم. *** قاشق بعدی برنج رو توی دهنم گذاشتم و حین جویدنش، جواب ایمیل دکتر حمیدی، معاوت بیمارستان رو دادم. گوشی رو بالاخره برداشته بودم. ده‌ها پیام نخونده؛ یکی از حدیثه، چندتا از همکارا، چندتا هم تبلیغات. و اون اسم بی‌نام! جرعت دادم و پیامش رو باز کردم. نوشته بود: -«باشه. فقط بدون همیشه همین دور و برم.» نفسم سنگین شد. اما این بار نذاشتم دلم فرو بریزه. گوشی رو بستم. با خودم گفتم: - من باید یاد بگیرم حتی اگه سایه‌ی کسی دنبالمه، راه خودمو برم. همون‌جا نه؛ امت بعد تموم شدن غذا و جمع کردن ظروف، به اتاقم رفتم. دفترچه‌ی کوچیکم رو باز کردم و نوشتم: «باید قسط عقب‌افتاده رو تا هفته بعد جبران کنم. باید برای دستم فیزیوتراپی شروع کنم. باید بیشتر مطالعه کنم.» برگه‌ی سفید دفترچه پر شد، و من حس کردم بازهم دارم کنترل زندگیمو پس می‌گیرم.
  10. متوجهم چی میگید ولی قالب های قبلی انجمن رو دیگه نداریم. متفاوت از قبله عزیزم
  11. این عکس هم مشابه همونیه که فرستادین. اگه اوکیه با همین طراحی کنم
  12. از میون اینها موردی رو خوشتون اومده بگید من تا آخر شب سریع جلد رو تحویلتون میدم
  13. عزیزم عکستون کیفیتش پایینه. میخواید تو همین سبک بفرستم؟
  14. از خوندن خط به خط تینار لذت میبرم🥲 تروخدا زود زود پارت بذار

    1. هانیه پروین

      هانیه پروین

      قربون ریختت برم من جوجه❤️

  15. پارت بیست و هشتم صدای نوتیف گوشی می‌اومد؛ اما هرگز دوست نداشتم سمتش برم و ببینم کیه که داره تند تند پیام میده. البته که حدس میزنم حدیثه باشه؛ ولی از فکر اون مخاطبی که هیچوقت سیو نمی‌کردم، نمیخواستم سمت گوشی برم. از روی میز ناهارخوری، به گوشی ای که روی مبل بود خیره مونده بودم. با دلشوره، اضطراب، ناراحتی و بغض. چرا بهم پیام داده؟! چطوری و کجایی؟ واقعا براش مهمه که کجام؟! حالم براش مهمه؟! چرا ولم نمی‌کنه؟ سرم رو روی میز گذاشتم. - چرا نمی‌میری؟ از حرفم لب گزیدم. آرزوی مرگش رو داشتم؟ نه واقعا؛ فقط کاش ناپدید میشد. از ایران می‌رفت؛ یا من می‌رفتم. کاش اصلا من می‌مردم. کاش هیچوقت شماره‌ام رو نداشت. کلنجار رفتم؛ ساعت ها. راه رفتم؛ دور خونه گشتم؛ با خودم و مخاطب خیالی‌ام حرف زدم. دعوا کردم. اشک ریختم. درنهایت با چشم‌ها و مژه‌هایی خیس، گوشی رو برداشتم و یک کلمه نوشتم: -«پی زندگیمم» دوباره گوشی رو رها کردم. پوست کنار ناخن‌هام اسیر دندون‌هام شد. کاش تنها بمونم؛ برای همیشه. نگاه نکردم که دیگه پیامی داد یا نه. رفتم و مطالعه کردم. کتاب رمانم رو خوندم؛ مقاله خوندم. با لپ‌تاپ فیلم دیدم. هرکاری کردم که سمت گوشی نرم و برام مهم نبود چندین نفر از صبح درحال پیام دادن بهم هستن. تا وقتی که باز من رو فراموش کنه، به فاصله گرفتن از تنها راه ارتباطیش ادامه میدم. شب دیر خوابیدم. درد دستم اجازه نمی‌داد راحت غلت بزنم. اما ذهنم بیشتر از درد، داشت اذیتم می‌کرد. نه نگران پیام‌ها بودم، نه چیزی. حقوقم فردا واریز میشد و باز صاحب‌خونه می‌اومد دم در که یادآوری کنه اجاره‌اش رو بریزم. قسط وام ماشین هنوز مونده بود. ناخواسته با دستم، چرتکه‌ی خیالی‌ام رو بالا و پایین کردم. - قسط بانک مهر هم ماه پیش ندادم. از حرصم چشم بستم. واقعا جواب نمی‌داد. به سال اجاره‌ خونه هم نزدیک میشدم؛ کاش اجاره رو بالا نبره.
  16. پارت بیست و هفتم نمی‌تونستم همینجوری کیفم رو رها کنم. دوباره برش داشتم و به اتاق رفتم. لباس تعویض کردم و به قصد مرتب کردن خرید ها، به پذیرایی برگشتم. گوجه‌هارو شستم. سیب زمینی و قارچ‌هارو هم همینطور. گذاشتم توی سبد خشک بشن و آبشون بره. فیله‌ی مرغ رو از فریزر درآوردم تا کمی یخش باز بشه. پاستا هارو گذاشتم بجوشن تا وقتی سس رو آماده کنم. روتین وار و در سکوت، تک به تک مراحل آماده کردن پاستا رو رفتم. مرغ گریل کردم. در اوج ناسالمی، با خامه و شیر سسش رو درست کردم. با ذوق، برای خودم تو ظرف دیزاینش کردم و حالا که تا این مرحله ای ناسالمی پیش رفتم، یک قوطی کوکا هم از یخچال برداشتم و توی لیوان ریختم. از دیدن هنرم، دلم ضعف کرد. اون لحظه فهمیدم که چقدر گرسنه بودم! بیشتر نتونستم صبر کنم. پشت میز ناهارخوری چهارنفره‌ام نشستم و با ولع تمام پاستایی که برای دونفر بس میشد رو خوردم. اصلا اهمیت ندادم کالری‌اش چقدر میشد. خوب که تموم شد تازه فهمیدم چقدر زیاد خوردم! - اصلا نوش جونم! نمیتونستم همزمان بشقاب و لیوان رو باهم ببرم. تو دوتا رفت و برگشت، لیوان و بشقاب رو توی سینک گذاشتم. نگاهی به ظرف های کثیف داخل سینک کردم. - بعدا می‌ذارمتون تو ماشین. فعلا می‌خوام ریلکس کنم. به سمت مبل ال رفتم و نشستم. گوشیم رو که روی میز بود برداشتم و لم دادم. نوتیف‌ها نشون می‌داد چندین پیام دارم. بازشون کردم. با دیدن یک پیام، چشمامو بستم. حس کردم فشار خونم بالا رفت. سریع گوشی رو خاموش کردم که بیشتر حرص نخورم. چشم‌هام رو فشردم که نخوام سردرد بگیرم. ولی نمیشد. نمی‌تونستم بی تفاوت باشم. طاقت نیاوردم و چت رو باز کردم. از دیشب، چندتا پیام بهم داده بود. -«کجایی؟» -«نیستی» -«خوبی؟» -«دلتنگتیم» -«الوو؟» -«چرا جواب نمیدی؟» همینقدر کوتاه و تک کلمه‌ای که بیشتر اعصابم رو خورد می‌کرد. نمی‌خواستم جواب بدم. بلند شدم و دور خونه چرخ زدم. چی می‌گفتم؟ واقعا باید عادی برخورد می‌کردم؟! با دست راست چنگی میون موهام زدم و ناله کردم: - چرا دست از سرم بی نمی‌دارید!
  17. پارت بیست و ششم رسیدیم دم ماشین. کلید رو از دستش گرفتم. یه جوری نگاش می‌کردم انگار باید دوباره تشکر کنم. ولی دیگه چیزی نمونده بود که بگم. همه‌ی «ممنونم»‌هام تموم شده بودن. - خب... دیگه زحمت دادم بهتون. سرش رو آورد پایین. - زحمتی نبود. همین‌جا خداحافظی کنیم؟ سرم رو کج کردم. نمی‌دونستم درست جواب بدم یا نه. لب‌هام بی‌صدا باز و بسته شدن. آخر سر گفتم: - خدانگهدار. یه لحظه سکوت شد. نگاهش افتاد به دستم که باندپیچی شده بود. نگاهش همون‌جا موند. نه خیره، نه پر از ترحم. بیشتر شبیه کسی بود که دلش می‌خواست مطمئن شه دیگه درد نمی‌کنم. - مراقب باش. فقط همین. نه نصیحت اضافه، نه سوال بی‌جا. برگشت و رفت سمت چند آتش‌نشانی که توی محوطه بودن. منم سوار شدم. تا وقتی تو آینه دیدمش که داشت دور می‌شد، حس کردم یه تیکه از سنگینی‌هام رو هم با خودش برد. *** خرید کردن برای خونه با یک دست خیلی سخت بود. گوشی و تک کارت بانکیم رو توی جیب شلوار جینم گذاشته بودم و با یک دست سعی میکردم همه کار انجام بدم. گوجه خریدم؛ سیب زمینی خریدم؛ قارچ و پنیر موزارلا و خامه هم همینطور. هوس پاستا کرده بودم. کمتر پیش می‌اومد تایم ناهار رو خونه باشم. برای همین کم توی خونه مواد غذایی نگه می‌داشتم که مبادا خراب بشن. همیشه، تازه خرید می‌کردم و برای مصرف دوبارم. پلاستیک خرید هارو زمین گذاشتم و از جیبم سوویچ رو درآوردم و ریموت رو زدم. دوباره خم شدم و خریدهارو رو صندلی پشت گذاشتم و سوار شدم. حتی رانندگی با یک دست هم سخت بود. با دست باندپیچی شده‌ام به سختی فرمون رو تکون می‌دادم و با دست دیگه حواسم به دنده بود. کاش به جای دویست شیش، یه ام‌وی‌ام۱۱۰ اتومات می‌گرفتم! حیف که به حرف حدیثه گوش ندادم و چوبش رو الان می‌خورم. خونه که رسیدم، سکوت مثل پتک کوبید تو سرم. حدیثه نبود که غر بزنه یا بخنده. آشپزخونه تاریک بود، اتاقم هم همین‌طور. با یه دست در رو بستم. خریدهارو از دست راستم همون دم در رها کردم. جلوتر، کیفم رو از دوش چپم برداشتم و روی مبل گذاشتم. نفس راحتی از سبک شدن وزن دست‌هام کشیدم. همون لحظه، نگاهم افتاد به باند سفید دور مچم و آهی کشیدم. - خاک بر سرم... حتی راه رفتن بلد نیستم.
  18. پارت بیست و پنجم دست چپم رو با دست راست، ثابت نگه داشتم که اگر شکسته بود، خیلی آسیب نبینه. نگاهی به وسایل‌هام کردم و زیر لب گفتم: - خاک تو سرم چجوری جمعشون کنم. دیدم شهاب خم شد و گوشی و ماگی که بیرون افتاده بود رو هل داد داخل. سوویچم رو برداشت و بلند شد. لب گزیدم از خجالت. - دستت دردنکنه. - کاری نکردم. نگاهش کردم. من توهم زدم یا از دیشب قدش رشد کرده؟! - بازم ممنون. کیفم رو همچنان نگه داشت. - احتیاط کن. باید بری دستت رو نشون بدی. گوشه‌ی لبم رو آروم بین دندون‌هام گرفتم و گفتم: - نیازی نیست... - اینطور فکر نمی‌کنم فریا خانم. *** از حضورش معذب بودم. به عنوان همراه، من رو سی‌ تی اسکن برد و بعد از اینکه مطمئن شد شکستگی ندارم و فقط بخاطر ضرب شدید باید دستم بی حرکت بمونه، گذاشت که از بیمارستان خارج بشم. نفهمید که یک مویه‌ی کوچیکی داشت. وگرنه بیشتر از این خجالت زده میشدم. دست چپم رو همراه یک آتل کوچیک باند پیچیدن که خیلی تکون نخوره. بالاخره همون جایی که زمین خوردم، وسایلم رو بهم داد. مثل یک پدر نصیحت کرد: - انقدر بی احتیاطی نکن. ممکن بود بدتر از این بشه خدایی نکرده. سر تکون دادم و قدردان گفتم: - ممنون پیشم بودی. نگاهی به اطراف کرد. - وسیله هست؟ تایید کردم. - آره ماشین دارم. سکوت کردیم. ۲۴ ساعت نمیشد همدیگه رو درحد یک اسم می‌شناختیم که حالا انقدر حواسش به من بود و زحمت کشید برام. نمی‌دونستم چطوری ازش تشکر کنم. - بازم ممنون که بودید. لبخند کمرنگی زد. - هرکی بود همین کارو میکرد. نه واقعا! مثلا اگه کامران بود، جز تخریب و گفتن چرندیات، هیچ کمکی بهم نمی‌کرد!
  19. پارت بیست و چهارم کفش‌ها مشکی بودن و شلوارش نشون می‌داد یکی از همین آتش‌نشان هاست! قبل اینکه بهم دست بزنه، خودم سعی کردم بلند بشم ولی حتی نمی‌تونستم به دستم تکیه بدم. دستش دور بازوم پیچید. می‌خواست کمکم کنه بلند شم ولی مانع شدم و گفتم: - خودم می‌تونم. ولی صدام انقدر پر درد بود که خودم هم فهمیدم زر زدم! - نمی‌تونی فریا خانم! سر بلند کردم و متعجب از دیدنش، حتی درد از یادم رفت! - شما... لال شدم. او، آتش نشان بود؟! از همون بازوم گرفت و سعی کرد بلندم کنه. درد پهلوم بیشتر شد. تو خودم جمع شدم که گفت: - بگم پرستارا بیان؟! فکر کنم دستت آسیب دیده. فقط تونستم روی زمین بشینم. دست چپم و پهلوی راستم، هردو درد می‌کردم. - فکر نکنم شکسته باشن، فقط ضرب دیدن. بازهم زر زدم. استخون بندی ظریفی داشتم و می‌دونستم اگه نشکسته باشه، قطعا دستم مویه کرده! به سمت راستم نگاه کردم تا بفهمم چه بلایی سرم اومده. فقط ماشین آمبولانس رو می‌دیدم؛ با دری که باز مونده. - دقیقا پشت در بودی. تا تخت رو آوردن پایین، خورد بهت و... نگفت پخش زمین شدی؛ روش نشد. بذار خودم بگم. - بعدش پخش زمین شدم. چشم هاش خندید و لب‌هاش فشرده شدن. - می‌تونی سرپا شی یا کمکت کنم؟ ممنون که به حریمم احترام می‌ذاری! سر تکون دادم. - می‌تونم بلند شم. سعی کردم بدون فشار زیادی با کمک دست راستم بلند شم. بدون لمس کردنم، دستش رو آماده نگه داشت که اگر افتادم، سریع من رو بگیره. دیشب نفهمیدم اما الان می‌بینم که با این لباس آتش‌نشانی، چقدر درشت هیکل تر از منه!
  20. پارت بیست و سوم نیم ساعت از زمان تحویل شیفتم گذشت؛ ولی نتونستم خودم رو به اتاق تحویل شیفت برسونم. قطعا مامای بعدی، با دمش گردو می‌شکست. هنوز چند نفر آتش نشان، بیرون بیمارستان بودن. انگار تز میون همکارهاشون، دو نفر دچار شکستگی و سوختگی شده بودن که به بخش ما مربوط نمیشد. اوضاع کمی آروم گرفت و دکتر بالای سر مادر بود. دستور سزارین فوری داد و من نه وظیفه ای برای موندن داشتم و نه توانش رو. باید شیفتم رو تحویل می‌دادم. همین کار رو هم کردم. مامای بعدی، دوستم هانیه بود. تمام مدت بدون اینکه شیفت رو تحویل گرفته باشه، به کارهای نیمه مونده ی تریاژ رسیدگی می‌کرد. بعد از تحویل گرفتن شیفت از من، یک دل سیر بغلم کرد. بوسی روی گونه‌اش گذاشتم و بعد خداحافظی، محیط بیمارستان رو به مقصد پارکینگ ترک کردم. طبق معمول و دیگیری همیشگی، داشتم دنبال سوییچ ماشینم می‌گشتم. همیشه باید گم میشد! انگار توی کیفم دروازه جهنم بود! اگه چیزی داخلش می‌انداختم، تا قیامت هم نمیشد پیداش کرد. حواسم به اطرافم نبود. تمرکزم روی شنیدن صدای ضعیف برخورد سوویچ بود که یکهو ضربه‌ای به پهلوم وارد شد و نفسم رفت. نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و محکم روی قسمت پارک آمبولانس افتادم. سوویچ هم از توی کیف دراومد و جلوی چشمام افتاد. نمی‌تونستم از پیدا شدنش خوشحال باشم یا به این فکر کنم که شاید دنده‌های هشتم و نهمم شکسته شدن! درد پهلوم یک طرف، درد دستی که روش افتاده بودم یک طرف، درد کیف پر از وسایلم هم یک طرف! می‌خواستم گریه کنم که یک جفت پا جلوی چشمم اومد و زانو زد.
  21. پارت بیست و دوم کم کم وفتش بود به اتاق رست برم تا اسکرابم رو تعویض کنم. چه حسی قشنگ تر از تحویل شیفت؟! گوشیم رو برداشتم و نیم خیز شدم که بلند شم؛ همون لحظه صدای آژیر آمبولانس پیچید و در سالن تریاژ باز شد. با سروصدای شدید و بوق و داد، چندین مرد فوریت و آتش‌نشان وارد اتاق تریاژ شدن و یک تخت رو هل می‌دادن. سریع به عطایی گفتم پیج کنه و چون تنها مامای تریاژ زنان بودم، سریع به سمتشون رفتم. سروصدا و همهمه باعث میشد صدای پیج کردن دکتر زنان رو دقیق نشنوم. بالای تخت که رسیدم، متوجه مادر باردار غرق در خاکستر شدم. قلبم لحظه‌ای ریخت. تنم یخ زد از تصور چیزی که قرار بود ببینم. بدون مکث خودم رو بهش رسوندم. دیدن صورت سیاه از دودش حالم رو بد کرد. سریع گوشی رو روی گوشم گذاشتم و همزمان نبض، صدای ضربان قلب و تنفسش رو چک کردم. همون لحظه، مأمور آمبولانس شروع به شرح حال کرد: - مادر هشت ماهه بارداره، بارداری دوم، ۲۹ ساله، کارگاه سفالگری آتیش گرفته. همراه بقیه کارآموزا آوردنش بیمارستان. تنفسش ضعیف بود و ضربان قلبش سخت می‌زد. - سونو بگیرید از جنین؛ فوری. از تخت فاصله گرفتم و با صدای نیمه بلندی گفتم: - خانم عطایی هیچکس جز پرستار با این خانم به اتاق سونو نره. نایستادم تا ببینم چی شد. خودم رو به اتاق سونوگرافی رسوندم.
  22. پارت بیست و یکم *** صدای پیج شدن دکترها کم کم رو اعصابم می‌رفت. کاش زودتر ساعت کاریم تموم شه و به خونه پناه ببرم. با انگشت اشاره گوشه‌ی داخلی چشمم رو خاروندم و به پرونده‌های پراکنده نگاه کردم. صدام رو کمی بلند کردم: - خانم عطایی پرونده‌ها موندن ها! پرستار، با غیض و ادا اطوار برگشت طرفم. مثل اینکه مزاحم گپ و گفتش با دوست های پرستارش شدم. - بله خانم مرادی میام الان. ندید، اما پشت چشم نازک کردم. هنوز بیست دقیقه تا تحویل شیفت مونده بود. خداکنه خبری از مریض جدید نباشه که مجبور به رسیدگیش بشم. - خسته شدم! ناله ای کردم و سر جام کش و قوسی به بدنم دادم. امروز کارم تریاژ مادرها بود. سنگین نبود؛ ولی من از شب قبل هنوز خستگی به تنم مونده بود. به حدی که الزام می‌دونستم به جز بیمارستان، کارهای دیگه ی روزم رو کنسل کنم و فقط به خودم برسم. شب دیر خوابیدم، اما انقدر عمیق بود که خستگیم رو در کردم و امروز مثل روزهای قبل، داغون و پرشکسته نیستم. برای کرم ریختن، بازهم صدا زدم: - خانم عطایی! مثل میرغضب برگشت و به سمتم اومد. برای اینکه نخندم، گوشه‌ی لبم رو گزیدم. سرگرمی خوبی بود که بعضی از پرستارهارو اذیت کنم! با سروصدا و حرکات عصبی و تیک دار، مشغول مرتب کردن که چه عرض کنم، پاره پوره کردن کاغذها شد. با دست اشاره کردم به پرونده‌ها و گفتم: - چیکار می‌کنی خانم عطایی؟ پاره کردی همرو! یکهو روی میز انداختشون. - خودم بلدم خانم مرادی! نگرانی خودت بیا جمع کن. یک ابروم رو بالا دادم و سرتاپاش رو نگاه کردم. - حد خودت رو بدون! وظیفه توئه نه من! ایندفعه پشت چشم نازک کردنم رو دید و بیشتر حرص خورد. لذت بردم. حداقل تا یک ساعت آینده، شارژ بودم.
  23. پارت بیستم درِ شیشه‌ای بالکن رو باز کرد. یه موج هوای خنک خورد توی صورتم. ناخودآگاه یه نفس عمیق کشیدم. جلو رفتم و دستمو روی نرده‌ی بالکن گذاشتم. شهاب چند قدم اون‌طرف‌تر ایستاد، جوری که فاصله‌ی بینمون همچنان حفظ بشه. - همیشه شبای شهر این‌قدر قشنگه؟ یه کم به دوردست نگاه کرد. ویوی روبه رومون، محله‌ی اعیون نشین بود و خبری از سروصدای داخل اینجا نمی‌اومد. حتی رفت و آمد زیادی به این کوچه نمیشد و سکوتش هر لحظه بیشتر من رو به این فکر می‌انداخت و که بیشتر به سالن سیاوش بیام. - بستگی داره. بعضیا فقط چراغ و شلوغی می‌بینن، بعضیا هم آرامش. خندیدم. - من بیشتر وقتا شلوغی می‌بینم. - خب شاید وقتشه زاویه‌تو عوض کنی. نگاهش کردم. - تو همیشه همین‌قدری منطقی حرف می‌زنی؟ یه خنده‌ی کوتاه کرد. - بعضی وقتا هم فقط ساکت می‌شم. چند ثانیه سکوت شد. باد موهامو تکون می‌داد. چرخیدم و به نرده تکیه دادم. - می‌دونی... بعضی وقتا حس می‌کنم همه‌چی دور و برم قاطی شده. دوستا، خانواده، حتی خودم. یه لحظه مکث کرد، بعد گفت: - این حس به این دلیل بهت دست داده که بیشتر رو همون‌ها تمرکز کردی تا روی خودت. چشم‌هامو ریز کردم. باد موهام رو روس صورتم پخش می‌کرد و دائم مجبور به مرتب کردنشون می‌شدم. - چطور اینو فهمیدی؟ مثل من چرخید و به نرده تکیه زد. - از حرفات؛ نگاهت. آدما بیشتر از چیزی که فکر می‌کنن، با چشم‌هاشون خودشونو لو می‌دن. نفس عمیقی کشیدم. بیراه نمی‌گفت. انقدر غرق در کار و درس بودم که یادم رفته بود «مینا» هم وجود داره. دوست داشتم بیشتر به صورتش نگاه کنم؛ کردم! - تو چی؟ تو اصلاً اهل درگیری با بقیه نیستی انگار. او اما از پشت شیشه داشت داخل رو نگاه می‌کرد. - فقط وقتی ارزششو داشته باشه. دوباره سکوت افتاد. این بار سکوت بدی نبود. انگار هر کدوم توی فکر خودمون غرق شده بودیم. صدای خنده ها می‌اومد؛ ولی چون در بالکن بسته بود، خیلی خفه بود. لبخند نصفه‌ای زدم. - این‌جا خیلی بهتره. - موافقم. به ساعت گوشیم نگاه کردم. نیمه‌شب شده بود. حس عجیبی داشتم. نه خستگی، نه هیجان. فقط یه آرامش کوچیک که مدت‌ها دنبالش بودم.
×
×
  • اضافه کردن...