-
تعداد ارسال ها
268 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
4 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط سایه مولوی
-
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
- متأسفم. چیزی سفت راه گلویش را بسته بود. دوباره به احتشام نگاه کرد، سر پایین افتاده و صورت گرفته و خستهاش قلبش را به درد میآورد. مطمئناً در آن حال هیچ چیزی نمیتوانست تسکین دهنده دردش باشد؛ اما شاید میتوانست امشب، امشبی که خودش هم حالش خراب بود، برای این مرد خسته و کلافه همدرد باشد. - من درکتون میکنم، من...من خوب میدونم که چه حسی داره، اینکه یکی که دوستش داری بیمار باشه و نتونی هیچکاری براش بکنی خیلی سخته. احتشام سر بلند کرد و پرسید: - از کجا میدونی؟ آب دهانش را قورت داد؛ اما بغضش هر لحظه بزرگتر از قبل میشد و گلویش را میفشرد. - من هم قبلاً تجربهاش کردم، مادر منم...مادر منم سرطان داشت و خب من نتونستم که هیچکاری براش بکنم. نگاهش را تا پاهای بره*نهاش پایین کشید. صدای آرام و گرفته احتشام را شنید: - برای مادرت، چه اتفاقی افتاد؟ نم اشک به چشمانش نشست. انگار آن روزها پیش چشمانش جان میگرفت و جانش را کمکم میگرفت! - حدود دو سال پیش، فوت کرد! صدای مبهوت و متعجب احتشام را شنید. - متأسفم! تنها نگاهش کرد. چانهاش از بغض میلرزید؛ اما اشکی نبود، شکستن بغضی هم نبود. در تمام این سالها با خودش و احساسش مقابله کرده بود و نگذاشته بود که بغضش بشکند و حالا انگار وقتش بود. دستی به سینهاش کشید؛ جایی میان سینهاش درد میشد و نفسهایش به سختی بالا میآمد، مثل مادرش و مثل عاطفه! - حالت خوبه؟! صدایش برای گفتن هیچ حرفی در نمیآمد. بغضش آنقدر بزرگ شده بود که احساس میکرد راه صدایش را بسته. باید گریه میکرد، باید آن بغض لعنتی که هر لحظه بیش از پیش گلویش را میفشرد را میشکست؛ اما نمیشد! انگار آن چند سال نادیده گرفتن بغضش کار دستش داده بود که حالا این بغض قصد خفه کردنش را داشت. دویدن احتشام به سمت آشپزخانه را که دید، سرش را پایین انداخت. دستش روی گلویش چنگ شد، نفسش بالا نمیآمد؛ سینهاش مثل آتش میسوخت و انگار که او هم مثل مادرش داشت جان میداد! فکر کرد اگر همین حالا میمرد برادر کوچکش چه میشد؟! کسی بود که پس از مرگش مراقب او باشد؟! - بیا یکم از این بخور، حالت بهتر میشه. لیوان را گرفت. دستانش میلرزید و تنش یخ کرده بود. فکر کرد زیاد تا یک حمله عصبی فاصله ندارد. کمی از آب لیوان روی لباس و دستانش ریخت، با آن دستان لرزان رساندن لیوان به دهانش کار راحتی نبود. احتشام دست دور لیوان حلقه کرد و کمکش کرد تا جرعهای آب به گلویش بریزد. آب را که خورد کمی راه نفسش باز و سوزش سینهاش کمتر شد. سر که بلند کرد احتشام را ایستاده بالای سرش دید؛ چشمان آشنای مهربانش نگران به او دوخته شده بودند. سر پایین انداخت و قطره اشکی روی گونهاش سر خورد. - بهتری؟ نفسش را تکهتکه بیرون داد و بریدهبریده گفت: - خو... خوبم. احتشام نفس آسودهای کشید. - ترسوندیم دختر. لبش را به دندان کشید تا صدای هقهقش بلند نشود. گریهاش برای مادرش نبود، برای دلتنگی خودش هم نبود. اینبار بهخاطر نگرانی احتشام بود؛ بهخاطر محبتهایی که نثارش میکرد و بهخاطر عذابوجدانی که رهایش نمیکرد. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
معذب کمی در جایش جابهجا شد، دستش هنوز میان دست ظریف زن بود. - خب عزیزم یه کم از خودت بگو، باور کن این برادر من اینقدر از تو تعریف کرده که من حسابی کنجکاو شدم بدونم این خانوم مهربون و زیبایی که تونسته برادر من رو اینهمه تحت تأثیر قرار بده کیه؟ لبخند خجولانهای زد و گفت: - آقای احتشام به من لطف دارن. *** دست دور زانوهایش پیچاند. چند دقیقهای بود که همینطور؛ آنجا نشسته بود و خواب به چشمانش نمیآمد. کنارش پرهام غرق خواب بود، مجبورش کرده بود به جبران بدقولی بعد از ظهرش که وقت نکرده بود با پسرک فوتبال بازی کند، برایش قصه بخواند تا بخوابد. دستی به شقیقه عرق کردهاش کشید، یک عالم فکر و خیال گوناگون در سرش میچرخید؛ از ترک کردن قادر گرفته تا سرفهها و نفستنگیهای عاطفه احتشام. سر روی زانوهایش گذاشت، سرش درد بود و ذهنش درگیر هزار سوال. چشمانش را روی هم فشرد؛ مردمکهایش هم درد میکرد، امشب از آن شبهایی بود که دلش بهانه مادرش را میگرفت، بهانه نوازشهایش، محبتهایش و نگرانیهایش. نفسش را با کلافگی بیرون داد، قرصهای آرامبخشش را میخواست، امشب بدون آرامبخشها خوابی درکار نبود. پلهها را یکییکی پایین آمد. پاهای بره*نهاش خنکای سطح پلههای چوبی را حس میکرد و گرگرفتگی تنش کم میشد. دست روی نردههای چوبی کشید، اینبار حتی سکوت و تاریکی خانه هم نمیتوانست درد سرش را آرام کند. پایین پلهها رسید خواست سمت آشپزخانه برود و لیوانی آب و قرصهایش را بردارد، که نور کمی از سمت سالن توجهش را جلب کرد. جلوتر رفت، احتشام بود که روی مبلی زیر نور دیوارکوبهای کریستالی نشسته بود و تکیه داده به پشتی مبل چشمانش را بسته بود؛ هنوز لباس بیرون تنش بود و احتمالاً از بعد از رساندن عاطفه و برگشتش به خانه همانجا نشسته بود. آرام سمتش رفت و صدایش زد: - آقای احتشام، حالتون خوبه؟ احتشام با شتاب چشم باز کرد، قدمی عقبتر رفت و ل*ب زیر دندان فشرد. - ببخشید نمیخواستم بترسونمتون. احتشام گوشه چشمانش را با دو انگشت فشرد، آشفته و خسته بهنظر میرسید و ابروهای درهمش چینی به پیشانی بلندش انداخته بود. - طوری نیست. کنارش روی مبل با فاصله نشست و نگاهش کرد، صورتش زیر نور کم دیوارکوبها از همیشه رنگ پریدهتر بهنظر میآمد. - حالتون خوبه؟ احتشام آرام و بیجان سر تکان داد. - کمی سردرد دارم، شما چرا نخوابیدی؟ شانهای بالا انداخت. - منم بیخواب شدم، مسکن براتون بیارم؟ سر بالا انداخت و گفت: - خوردم، ممنون. زبان روی ل*بهای خشک و پوستهپوسته شدهاش کشید، سوالها در سرش میآمدند و میرفتند. با تردید نگاهی به احتشام کرد و با تعلل پرسید: - من میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟ سر تکان دادنش را که دید ادامه داد: - مشکل خواهرتون، یعنی بیماری عاطفه خانوم چیه؟ احتشام آهی کشید، حدس اینکه حال خراب و وضعیت آشفتهاش هم به همین موضوع مربوط میشد، سخت نبود. - سرطان داره، سرطان ریه؛ تازگیها هم وضعیتش بدتر شده. دست روی دهانش گرفت، پس درست فهمیده بود، آن علائم آشنا را میشناخت، آن علائم لعنتی آشنا را میشناخت و اشتباه نکرده بود! -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
- سلام. طلعت سر سمتش گرداند. - سلام دخترم، چه زود اومدی. با سرش اشارهای به سالن کرد و پرسید: - آقای احتشام مهمون دارن؟ طلعت سر تکان داد. - عاطفه خانومه، اومده به خانم بزرگ سر بزنه. اخم در هم کشید و پرسید: - عاطفه خانوم؟ طلعت سینی چای را به سمتش گرفت و گفت: - من دستم بنده بیزحمت تو این سینی چایی رو ببر تو سالن. خواست بهانه بیاورد. - آخه... طلعت بیآنکه اجازه دهد حرفش را تمام کند سینی را میان دستانش جای داد و درحالی که دست پشتش میگذاشت و سمت سالن هدایتش میکرد گفت: - برو دیگه این چاییها یخ کرد. به ناچار سمت سالن قدم برداشت؛ انگار واقعاً به یک خدمتکار تبدیل شده بود و خودش خبر نداشت. اصلاً به او چه ربطی داشت که بخواهد از مهمانان احتشام پذیرایی کند؟! نه که خیلی هم دل خوشی از مهمانان این خانه داشت! - سلام. احتشام با دیدنش متعجب ایستاد و گفت: - سلام، شما چرا مگه طلعت نیست؟ لبخند اجباری زد، گاهی طلعت با کارهایش برایش اعصاب نمیگذاشت. - دستشون بند بود، برای همین من اومدم. احتشام با تعجب ابروهایش را بالا انداخت و گفت: - خیلی ممنون. درحالی که خم میشد تا سینی را روی میز بگذارد از گوشه چشم به زن که کنارش ایستاده بود نگاه کرد و صاف که ایستاد گفت: - سلام. زن لبخند زد. - سلام. لبخندش را با لبخند بیجانی جواب داد، زن با مهربانی و لطافتی که در لحنش بود پرسید: - شما باید خانم عطایی باشی، درسته؟ پیش از آنکه برای گفتن حرفی ل*ب باز کند، احتشام جای او جواب داد: - بله ایشون خانم عطایی هستن، پرستار مامان. زن چشمان قهوهای روشنش را گرد کرد و چشم غرّه نمکینی به احتشام رفت و گفت: - از خودشون پرسیدم. گوشه لبش را به دندانش گرفت تا از رفتار زن نخندد. - بله من پریزاد هستم، پریزاد عطایی. لحظهای با شنیدن نامش لبخند زن محو و صورتش مات شد. فکر کرد درست مثل احتشام، مادرش و حتی سامان. زن خودش را جمع و جور کرد و دوباره لبخند زد. - چه اسم قشنگی، منم عاطفه هستم. با چشم و ابرو اشارهای به احتشام کرد و ادامه داد: - خواهر این آقای بداخلاق. اینبار دقیقتر نگاهش کرد، صورت کشیده و پوست سفیدش شبیه به احتشام بود؛ اما صورتش در حصار آن شال سفید رنگپریده و مریضگونه میآمد. دست ظریف زن را گرفت و آرام فشرد. - خوشبختم. زن لحظهای چشم روی هم گذاشت. - منم همینطور. دست زن را آرام رها کرد و دستی به گوشه شالش کشید، حضورش آنجا اضافه بهنظر میرسید. - با اجازتون من میرم دیگه. عاطفه پرسید: - چرا پیش ما نمیشینی عزیزم؟ لبخند مصنوعی زد. - آخه نمیخوام مزاحم صحبتتون بشم. زن دستش را گرفت و درحالی که او را کنار خودش روی مبل مینشاند جواب داد: - مزاحم چیه گلم، بشین. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
تمام این سالها با خودخواهیاش زندگی او و مادرش را خراب کرده بود، حالا میتوانست چیزهایی که در این چند سال خراب کرده بود را درست کند؟! - راستی بهت گفتم امروز رامین رو دیدم؟ سر سمتش چرخاند و سعی کرد فکرش را از موضوع قادر و ترک کردنش منحرف کند. - نه. سودی سر تکان داد. - آره امروز صبح دیدمش، میگفت میخواد بره کمپ اومده بود باهام حرف بزنه. سر پایین انداخت، چای سرد شدهی داخل استکان کمر باریکش را تکانی داد و به موجی که ایجاد کرده بود خیره شد. - خب؟ سودی با خنده ادامه داد: - ازم خواستگاری کرد، باورت میشه؟ اون پسر خجالتی و سربهزیر یه فاز رمانتیکی گرفته بود که نگو. بیتفاوت و بیحوصله جواب داد: - اوهوم. سودی با شک پرسید: - ببینم نکنه تو میدونستی؟ سر بلند کرد، سودی با اخم نگاهش میکرد. لبش را با زبانش تر کرد و گفت: - آره، چند روز پیش از رزی شنیدم. سودی طلبکارانه نگاهش کرد. - پس چرا به من نگفتی؟ نیشخندی زد و ابرو بالا پراند. - خب اونجوری که مزهاش میپرید، حالا چی بهش گفتی؟ سودی کجخندی زد. - اول خواستم بشورمش بندازمش کنار؛ ولی گفتم رزی گناه داره بذار حداقل به بهونهی داشتن منم که شده این پسره بره ترک کنه. نفسش را بیرون داد. - ولی اگه بره ترک کنه و بعد بهش جواب منفی بدی که دوباره برمیگرده. سودی چهره درهم کرد و با خباثت گفت: - اونش دیگه به من مربوط نیست، من کار خودم و کردم حالا ببینیم اونم میتونه خودش و نگه داره یا دوبار برمیگرده سمت مواد. پوزخندی زد و با تأسف سر تکان داد، چقدر هم که حال رامین برای سودی مهم بود! *** کلید انداخت و وارد حیاط شد. سامان چند روز قبل، پیش از رفتن به خانه خودش کلیدش را دست او داده بود تا رفت و آمدش راحتتر باشد. از مسیر سنگفرشی حیاط گذشت این روزها سامان در نظرش جور دیگری شده بود و انگار از آن بدبینی و نفرتش چیزی باقی نمانده بود. نفسش را عمیق بیرون داد، از این که داشت اعتماد این خانواده را بدست میآورد باید خوشحال میبود یا ناراحت؟! نمیدانست. با دیدن عنایت و پرهام که مشغول بازی بودند لبخند زد، خوشحال بود از این که پسرک دیگر تنها نبود از اینکه رابطه خودش با این خانواده خوب شده بود؛ اما باز هم میترسید از این عادتها، از این وابستگیها و از این دلبستگیهایی که داشت به وجود میآمد و نمیتوانست جلویش را بگیرد. - سلام. هر دو نگاهش کردند و پرهام سمتش دوید. - سلام دخترم. پرهام هم گفت: - سلام آبجی. خم شد و دستی به موهای پسرک کشید. - اوه چقدر خاکی شدی گل پسر! پرهام سر بلند کرد و نگاهش کرد. - میای با ما فوتبال بازی کنی آبجی؟ صاف ایستاد و گفت: - بذار لباسام رو عوض کنم بعد میام با هم بازی کنیم، خب؟ پسرک سر روی شانه خم کرد و گفت: - باشه. بوسهای به پیشانیاش زد و سمت ورودی رفت. وارد آشپزخانه شد، صدای ناآشنای زنی که با احتشام صحبت میکرد را هنوز هم میشنید. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
سامان خم شد و شالش را که روی زمین افتاده بود برداشت و خاکش را تکاند و در همان حال پرسید: - چی داشت بهت میگفت؟ تندتند سر تکان داد، چرندیات ذهن بیمار آن مرد که گفتن نداشت. - هیچی، چرت و پرت. سامان سر کج کرد و عمیق نگاهش کرد. - مطمئنی؟ باز هم سر تکان داد. - آره. سامان نزدیکش شد و شالش را روی شانههایش انداخت، ناخودآگاه قدمی عقب گذاشت، سامان دستانش را پایین انداخت و عمیق نگاهش کرد. - گاهی بهتره به جای ترس و لرز از مشتهات استفاده کنی. دو طرف شالش را گرفت به راه رفته سامان خیره شد، شالش هنوز هم حرارت دستهای سامان را یدک میکشید. بغضی در گلویش نشست؛ اگر سامان میفهمید که به چه قصدی به این خانه آمده باز هم حمایتش میکرد؟ مطمئناً که نه، سامان هم بعدها از او متنفر میشد. این هم حقیقتی بود که باید باورش میکرد، ولی نمیدانست این بغض چه بود که دست از سرش برنمیداشت. *** با سرانگشتانش انتهای ابروی کوتاهش را لمس کرد، گیج بود و بیشتر از آن کلافه. - مطمئنی که رفته اونجا؟ سودی پک کوتاهی به قلیانش زد و جواب داد: - آره بابا اون روز که ازم خواستی دنبالش بگردم به چند تا از بچهها سپردم که بگردن پیاش، گفتن رفته کمپ خوابیده واسه ترک. پیشانیاش را به دستش تکیه داد، ترک کردن قادر باید برایش مهم میبود؟! باید خوشحال میشد؟! - چیه؟ چرا اخمات رفت تو هم؟ فکر کردم بهت بگم خوشحال میشی. خنده تلخی کرد و با تلخی ادامه داد: - خوشحال؟ وقتی یادم میوفته مادر بیچارهام چقدر واسه ترک کردنش رفت و به این و اون التماس کرد و قادر حتی حاضر نشد یه شب تو کمپ بخوابه حالم گرفته میشه. سودی دست روی دستش گذاشت. - هی بیخیال، همین که حالا بدون اجبار کسی خودش خواسته ترک کنه خیلی خوبه. سرش را به طرفین تکان داد و گفت: - وقتی نمیتونه زندگی از دست رفته مادرم و بهش برگردونه ترک کردنش چه فایدهای داره؟ سودی ابروهایش را بالا پراند. - این یعنی نمیخوای بری ببینیش؟ استکان چایش را میان دو دستش گرفت و گفت: - نه. سودی پرسید: - پس پرهام رو هم نمیبری دیدنش؟! چشم گشاد کرد. - هاه، معلومه که نه فقط همینم مونده که اون بچه رو بردارم ببرم کمپ ترک اعتیاد. سودی دست به سینه به پشتی روی تخت تکیه داد. - ولی شاید اون بخواد بچهاش رو ببینه. با یک ابروی بالا رفته و با تمسخر نگاهش کرد، سودی نیشخندی زد و گفت: - چیه؟ به من نمیاد از این حرفا بزنم؟ سر پایین انداخت و خنده صدا داری کرد. - عمراً. سودی هم خندید، باد ملایمی که می وزید چتریهایش را به بازی گرفت. نگاه بیحواسش روی خانواده چهار نفرهای که روی تخت کناریشان جاگیر شده بودند مانده بود، اصلاً نمیدانست چه حسی باید به ترک کردن قادر داشته باشد، باید خوشحال میبود یا ناراحت؟! حالا ترک کردنش فایدهای هم داشت؟! -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
از جایش بلند شد، باید میرفت؛ نمیخواست با او که کارهایش را در آن مهمانی خوب به یاد داشت تنها بماند. - کجا میری پری خانوم؟ قدمهایش از حرکت ایستاد شناخته بودش؟ - اسمت همین بود دیگه، نه؟ آب دهانش را قورت داد، گلویش از ترس و اضطراب خشک شده بود. حضور مرد را پشت سرش حس کرد و دست مرد که دور شانهاش پیچید لرزی به تنش انداخت. - توی اون مهمونی همدیگه رو دیدیم یادت میاد؟ نشون به اون نشون که اونشب هم اومدی توی بغلم. خودش را با انزجار از زیر دستان مرد بیرون کشید و روبهرویش ایستاد. - من اصلاً نمیفهمم شما چی میگین. مرد سر در صورتش آورد و گفت: - میخوای کمکت کنم یادت بیاد؟ سر عقب کشید، مردک مزخرف چرا دست از سرش برنمیداشت؟ چرا گورش را گم نمیکرد؟ - گفتم که من هیچی یادم نمیاد، دست از سرم بردارید. مرد با لودگی گفت: - ولی من خوب یادم میاد! دستش را مشت کرد، دلش میخواست همین مشت را در صورت مرد که زیر نور چراغهای حیاط برق میزد فرود آورد. - میگم مامان ملک چرا اینقده سرحال شده، نگو عمو یه پرستار خوشگل واسهش آورده. با تنفر نگاهش کرد، مرد دست دور بازویش انداخت و گفت: - حالا اینا رو بیخیال، ماهی چند حقوق میگیری خوشگله؟ من دو برابرش رو بهت میدم. دستش را محکم کشید تا آزادش کند، اما دست مرد دور بازویش محکمتر شد. - ولم کن! مرد پیشانی به پیشانیاش چسباند و بازوی دیگرش را هم میان پنجهاش گرفت، حالا مثل آن شب میان آغوشش اسیر شده بود. - چقدر میخوای بهت بدم؟ تعارف نکن قیمت بده. تقلا کرد که خودش را از حصار دستان مرد آزاد کند؛ اما نمیشد و مثل هربار ترس مانع از این میشد که فکرش درست کار کند. - چیکار میکنی لعنتی؟ ولم کن! مرد کنار گوشش پچ زد: - چموش بازی در نیار، بذار مسالمتآمیز با هم کنار بیایم. در آن وضعیت صدای سامان را شنید. - چیکار میکنی شهنام؟ مرد با دیدن سامان او را رها کرد و فاصله گرفت، نفسش را با آسودگی بیرون داد، باز هم سامان نجاتش داده بود؛ مثل آن مهمانی دوباره سامان فرشته نجاتش شده بود. پاهای سست و تن بیجانش باعث شد روی زمین بنشیند. - هیچی جون داداش، فقط داشتیم یه خورده اختلاط میکردیم. از میان چشمان نم گرفته از اشکش نگاهشان کرد. سامان هنوز هم اخم داشت. با سر به ساختمان اشاره کرد و گفت: - خواهرت باهات کار داشت. مرد خندید و پس از چند ضربه که به شانه سامان زد سرخوشانه سمت عمارت رفت. سرش را پایین انداخت کاش دیگر هرگز نمیدیدش، کاش این کابوس دیگر تکرار نمیشد. - حالت خوبه؟ سربالا گرفت، سامان بالای سرش ایستاده بود، نور چراغ نیمی از صورتش را روشن کرده بود، فکر کرد اگر در آن شب مهمانی نبود که از دست عموزادهاش نجاتش دهد چه میشد؟ یا اگر امشب نبود؟ - حالت خوب نیست؟ میخوای کمکت کنم؟ پلکی که زد قطره اشکی روی صورتش سر خورد، دست پای پلکش کشید و بلند شد. - نه، خوبم ممنون. لباسش را مرتب کرد و سعی کرد با تندتند پلک زدن از ریزش بیشتر اشکهایش خودداری کند، گریه کردن جلوی سامان آخرین چیزی بود که میخواست. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
سر بالا گرفت، سامان روبهرویش ایستاده بود. متعجب پرسید: - چی؟ سامان موشکافانه نگاهش کرد. - شما مشکلی داری؟ با گیجی چندبار پشت هم پلک زد و اشارهای به خودش کرد و پرسید: - من؟ سامان دوباره پرسید: - از چی ترسیدی؟ پس ترسش را فهمیده بود که میپرسید، با نگرانی نگاهش کرد و گفت: - پسرعموتون... . نیازی به ادامه دادن حرفش نبود، اخمهای درهم سامان نشان میداد که منظورش را خوب متوجه شده. سامان سری تکان داد و گفت: - اگه دوست نداری مجبور نیستی تحملشون کنی. اینطوری خیلی خوب میشد، اما احتشام را چهکار میکرد؟ مشکوک نمیشد؟ طلعت چطور؟ بد نمیشد اگر موقع حضور مهمانانشان خودش را درون اتاق قایم کند؟ - اما... . سامان میان حرفش پرید: - تو نگران چیزی نباش من حلش میکنم. جدی بود دیگر؟! از کنارش که رد میشد برگشت و نگاهش کرد. چرا حمایتش میکرد؟ مگر نه اینکه از او متنفر بود؟ مگر نه اینکه او را یک دختر دزد و بیبندوبار میدید؟ پس چرا میخواست کمکش کند؟! هر چه که فکر میکرد هیچ جوابی برای افکارش نداشت. *** از روی تراس به سمت حیاط رفت، نگاهی هم سمت اتاقشان انداخت تا مطمئن شود که پرهام بیدار نمیشود. هنوز صدای صحبت احتشام و مهمانانش را میشنید و انگار ساکتترین فرد امشب سامانی بود، که در تمام طول شب حتی یکبار هم صدایش را نشنیده بود. شال بافت پشمیاش را محکمتر دور خودش پیچید و نفس عمیقی از هوای تازه و خنک باغ گرفت، بوی خوش درختان کاج همهجا پیچیده بود. با خودش فکر کرد، خوب بود که مجبور به تحمل آن مرد نفرتانگیز نبود! خوب بود که کسی مثل سامان بود که گهگاهی هوایش را داشته باشد! راه به سمت پشت عمارت کج کرد، سنگ جلوی پایش را سمت دیگری پرت کرد، با دیدن تاب سفید گوشه حیاط لبخندی روی لبهایش نشست. با پاهایش تاب را به عقب هل داد و چشمانش را بست، میتوانست از سکوت باغ کمی آرامش بگیرد. تاب کمی عقب میرفت و کمی جلو، حرکت نوازشوار باد را روی صورتش دوست داشت. لبخندی به لبش نشست، بچهتر که بود خیال میکرد اگر بلندتر تاب بخورد میتواند آن ابرهای سفید و زیبای جاخوش کرده در آسمان را بگیرد. - پس پرستار مهربونی که عمو ازش تعریف میکنه تویی! با شتاب چشم باز کرد و از جای پرید، آن مرد چشم لجنی؟ لعنتی، او دیگر اینجا چه میخواست؟! - چطور مطوری، خانوم پرستار؟ مرد خودش را روی تاب کنارش ولو کرد، با وحشت خودش را سمت مخالف او کشاند. از جانش چه میخواست؟ چرا آمده بود اینجا؟ مرد تاب را با پاهایش کمی هل داد و گفت: - از پنجره دیدم که اومدی پشت عمارت، گفتم بیام یه سلامی عرض کنم. با تنفر نگاهش کرد. در این اوضاع مزخرفش، فقط حضور این مرد دیوانه را کم داشت. - ببینم تو فقط پرستار پیرمرد و پیرزنهایی؟ یا راه داره که واسه ما هم یه کاری بکنی؟ -
سایه ۲۱ ساله از کرمان
- 20 پاسخ
-
- 1
-
-
سلام بانو متشکرم بابت دنبال کردن رمانم خوشحال میشم اگر نقد یا نظرتون رو هم بدونم💕🌹
-
روناک
-
هیوا
-
ساحل
-
آوین
-
همراهباجوایزویژه چالش دیالوگنویسی| انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
- من برای تو حوا نبودم، که اگر بودم تو بهخاطر من از بهشتت میگذشتی نه اینکه برای من جهنم بسازی.- 10 پاسخ
-
- 3
-
-
-
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
سمت سامان چرخید و لیوان را بهسمتش گرفت؛ سامان همچنان نگاهش میکرد، اما نگاه او هر سمتی بود جز صورت سامان. سامان به قصد گرفتن لیوان دست دراز کرد. موقع گرفتن لیوان سر انگشتان سامان خیلی کوتاه پشت دستش را لمس کرد؛ انگار که جریان برق به او وصل کرده باشند، دستش را پس کشید و قدمی عقبتر گذاشت. لحظهای کوتاه چشمانش را بست و باز کرد؛ خب اتفاق خاصی که نیفتاده بود، اما چرا قلبش دوباره آنطور محکم به در و دیوار سینهاش میکوبید؟! سر که بلند کرد انتظار داشت یکی از آن پوزخندهای اعصاب خردکن را روی لبهای سامان ببیند، اما چیزی جز یک اخم محو در صورتش دیده نمیشد. نگاهش را به تیرگی چشمانش دوخت، میتوانست تصویر خودش را در چشمانش ببیند. بیآنکه پلکی بزند خیرهاش شده بود؛ چشمانش جاذبهای داشت که قدرت هرگونه حرکتی را از او گرفته بود. نگاه سامان روی صورتش چرخی خورد روی چشمهایش، گونههای داغشدهاش، چانهاش و لبهایش، نگاهش روی گوشه لبش جایی که آن زخم کوچک بود متوقف شد؛ اخمهایش بیشتر از قبل درهم رفت. لب گزید و سر پایین انداخت؛ این مرد داشت با او چکار میکرد؟ چطور میتوانست اوی لجباز و گستاخ را، از خجالت به سرخی و سفیدی بکشاند؟ چشمانش را بست و آب دهانش را قورت داد؛ در وجودش چه اتفاقی داشت میافتاد؟! با صدای کوبیده شدن در ورودی چشم باز کرد، نگاهش روی لیوان قهوه دستنخورده سامان ثابت ماند. - وا! این پسر یهو چش شد؟ نفسش را عمیق بیرون داد، دستی به صورتش کشید، هنوز هم گیج بود. سامان یک چیزیش شده بود یا او؟ لیوان قهوه را برداشت و لب زد، حس عجیبی داشت! حسی که نباید میبود اما بود. حسی که آزارش میداد و حسی که دلش را گرم میکرد. لیوان را روی کانتر کوبید، دلش میخواست سرش را هم میتوانست یک جایی بکوبد تا این افکار متناقض و آزاردهنده از سرش بپرد. *** صدای زنگ در را شنید، طلعت دستش به چیدن میوه و شیرینیها بند بود و بهنظر نمیرسید که سامان یا علیرضا احتشام که در سالن نشسته و مشغول صحبت باهم بودند، قصد باز کردن در را داشته باشند. سمت آیفون رفت، تصویری که در مانیتور میدید شوکهاش کرد، آن مرد چشم لجنی؟! در کنارش هم دختری ایستاده بود که چشمانش بینهایت شبیه به چشمان منفور آن مرد بود، دست روی دهانش گرفت تا صدایش در نیاید، او اینجا چه میخواست؟ - کی بود دخترم؟ طلعت سرکی به مانیتور روی آیفون کشید و ادامه داد: - اِ اینا که برادرزادههای آقان، میری بهشون بگی مهموناشون اومدن؟ مات و مبهوت سری تکان داد، این مرد برادرزاده احتشام بود؟ همان که قبلاً در آن مهمانی دیده بودش؟ همان مرد بدم*ست و نفرتانگیز؟ سمت سالن رفت، ته دلش از وحشت حضور آن مرد در این خانه میلرزید. نزدیکشان که رسید نگاه سامان و احتشام سمتش چرخید، آب دهانش را قورت داد و بیحواس گفت: - مهمونهاتون اومدن. احتشام تشکری کرد و بلند شد و برای استقبال مهمانانش سمت در رفت اما سامان همچنان نشسته بود و نگاهش میکرد. سر پایین گرفت، نمیخواست سامان ترسش را از چشمانش بخواند. - شما نمیرید استقبالشون؟ سامان پرسید: - مشکلی پیش اومده؟ -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
- یه بار گفتم، دوباره هم میگم؛ مشکلات تو ربطی به من نداره! تا آخر این هفته وقت داری که اون مدارک رو بیاری، وگرنه سفتههات رو میذارم اجرا و میندازمت زندون؛ اون موقع تو میمونی و صد میلیون بدهی و برادر کوچیکت که معلوم نیست بدون تو چه بلایی سرش میاد. دندانهایش را روی هم فشرد؛ گیر این مرد افتادنش تقاص کدام گناهش بود؟! خودش را روی تخت رها کرد. آنقدر موبایلش را در دستش فشرده که دستش درد گرفته بود. گوشهی لبش را به دندانش گرفت و محکم فشرد. میل زیادی داشت که جیغ بکشد، طعم خون را در دهانش حس کرد؛ لعنتی! مردک خوب بلد بود چطور تحت فشارش بگذارد، خوب بلد بود چطور تهدیدش کند که مطمئن شود کارش را انجام میدهد. مردک عوضی، زیادی کاربلد بود! آرام پلهها را پایین آمد. سالن روشن شده از نور خورشید، لبخندی هر چند کمرنگ بر لبش آورد. چند روز پیش بود که به اصرار، طلعت را مجبور کرده بود تمام آن پردههای ضخیم و تیره را با پردههای حریر و روشن عوض کند. برخلاف انتظارش احتشام هم از این موضوع استقبال کردهبود؛ انگار که احتشام هم مثل او داشت تغییری را تجربه میکرد، تغییری که برای او، هم خوشایند بود و هم نبود. کنار کانتر ایستاد. طلعت میان آشپزخانه تند و فرز اینطرف و آنطرف میرفت و وسایلی را جابهجا میکرد. - سلام. طلعت سمتش برگشت و با دیدنش گفت: - اِ اومدی؟ دیگه داشتم میاومدم صدات کنم؛ پرهام کجاست؟ قدمی به داخل آشپزخانه برداشت. نگاهش روی پاکتهای خرید تلنبار شده بر روی کانتر ثابت ماند. - خوابه هنوز، این خریدها برای چیه؟ خبری شده؟ طلعت سرش را تکانی داد. - مهمون داریم. پوفی کشید؛ در این گیرودار مشکلاتش فقط حضور چندین غریبه را کم داشت. - مهمون؟ کی هستن؟ طلعت چهره درهم کشید، میتوانست نارضایتی را از چهرهاش بخواند. - برادرزادههای آقان. برادرزادههایش؟ پس احتشام آنقدرها هم که فکر میکرد بیکس و کار نبود. - میخواید کمکتون کنم؟ طلعت سر تکان داد و گفت: - نه دخترم تو برو به خانوم بزرگ برس! ناگهان صدایی را از پشت سرش شنید. - من دارم میرم طلعت، چیزی لازم نداری؟ به پشت چرخید؛ سامان پشت سرش بافاصله کمی ایستاده بود و مشغول مرتب کردن یقهی کت اندامی و خاکستری رنگش بود. نگاهش روی ته ریشی که پوست صورتش را تیرهتر کرده بود ماند؛ باید اعتراف میکرد که صورتش را با این ته ریش و موهایی که به یکطرف شانه شده و قسمتی از آن روی پیشانی و ابروی شکستهاش ریخته بود، بیشتر دوست داشت! - نه پسرم، ولی بیا یه چیزی بخور گرسنه نرو! زیر لبی سلامی زمزمه کرد. - وقت صبحانه خوردن ندارم، اگه یه لیوان قهوه بهم بدی ممنون میشم. سر پایین انداخت و قدمی برداشت تا از آشپزخانه بیرون برود؛ نمیخواست بماند و دوباره آن حس گیج و گنگ را تجربه کند. - پریجان بیا یه لیوان قهوه به سامان بده، من دستم بنده. ایستاد و نفسش را کلافه بیرون داد؛ هر چقدر میخواست از سامان فاصله بگیرد نمیشد. انگار که یک دست قوی مدام او و سامان را با یک بهانه کنار هم میگذاشت. لیوان را از قهوه داغ پر کرد. سنگینی نگاه سامان را حس میکرد و سعی میکرد بیتفاوت باشد، اما از درون قلبش به تکاپو افتاده بود! -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
نگاه سامان جدی شد و گفت: - ببین خانوم من مثل پدرم خوشبین نیستم که یه آدمی رو ندیده و نشناخته توی خونه و زندگیم راه بدم؛ الان هم فکر میکنم به عنوان یه صاحبکار حق دارم یه آدرس از شما داشته باشم ندارم؟ با اخم نگاهش کرد. - شما منو تعقیب میکردین؟ سامان خنده تمسخرآمیزی کرد. - هاه؟ تعقیب؟ من با یه تلفن میتونم زیر و بم زندگی هرکسی رو دربیارم، دیگه پیدا کردن یه آدرس که واسم کاری نداره. کلافه دستی به صورتش کشید، با حضور سامان همه نقشههایش بهم میریخت، بودنش داشت همه چیز را خراب میکرد! - حالا که آدرسم رو پیدا کردین میخواید چیکار کنید؟ سامان شانه بالا انداخت. - فعلاً هیچی. همان لحظه صدای پرهام را شنید. - پیداش کردم آبجی. سر سمت پرهام که قدمهایش با دیدن سامان متوقف شد چرخاند و سمتش رفت. - توپت و پیدا کردی؟ سامان دست به زانویش گرفت و بلند شد و گفت: - بهتره تا اینجا هستم شما رو هم برسونم خونه، البته اگه دیگه کاری ندارین. دست دور شانه پرهام که مثل همیشه با دیدن یک غریبه ترسیده بود انداخت و او را به خودش چسباند و گفت: - نه ممنون، ما خودمون میریم. سامان بیتوجه به حرفش سمت در رفت و گفت: - اول من میرم، چند لحظه بعد هم شما بیاید، من سر کوچه منتظرتونم. *** پرهام کز کرده در صندلیاش فرو رفته بود. خودش هم مثل او معذب و ناراحت بود و ماشین سامان برایش پر از خاطرات بدی بود که باعث شده بود ساکت و سر به زیر باشد. زیر چشمی به سامان نگاه کرد، در سکوت رانندگی میکرد و تمام حواسش به روبهرو بود. دست به سینه زد؛ کاش حرفی میزد، این سکوت سنگین را دوست نداشت! نفس عمیقی کشید و ریههایش را از عطر دلپذیر سامان پر کرد. یاد حرف سودی افتاد که میگفت، شخصیت هر کس را از روی عطرش میتوان شناخت. فکر کرد عطر سامان هم درست مثل شخصیت خودش است؛ سرد و تلخ! - چند سالته؟ نگاهی سمت سامان انداخت و ابرو بالا انداخت، سامان همچنان مصرانه به روبهرو خیره بود. سعی کرد حواسش را به حرفهایش بدهد. - ۲۳ سال. سامان سرش را تکانی داد. - چی شد که پرستار خانم بزرگ شدی؟ چهره درهم کرد؛ طرز صحبتش را دوست نداشت، بیشتر به یک بازجویی میماند! - به کار نیاز داشتم، آقای احتشام هم لطف کرد و من رو استخدام کرد. سامان نگاهی سمتش انداخت، نگاهش را سمت پنجره گریز داد و به بیرون خیره شد. - قبلاً هم این کار رو کردی؟ متعجب نگاهش کرد. - کدوم کار؟ سامان نیم نگاهی سمتش انداخت. - پرستاری از بیمارها. نفسش را عمیق بیرون داد. - نه. سامان ابروهایش را بالا انداخت. - پس قبلاً شغلت چی بوده؟ لبهایش را روی هم فشرد؛ لازم بود که برایش توضیح دهد؟ لازم بود که آن روزهای مزخرف را برای خودش و او مرور کند؟! -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
پوزخند پرتمسخری زد. - جدیه؟ چطور؟ رزی با همان لبخند ادامه داد: - از یه نفر خوشش اومده میگه دیگه انگیزه پیدا کرده برای ترک. با تعجب ابرو بالا پراند، رامین سربهزیر و علاقه به یک دختر؟! - جدی؟ حالا کی هست این دختره؟ میشناسیش؟ رزی با چانهاش به جایی اشاره زد و گفت: - آره اوناهاش. سر که گرداند نگاهش به سودی افتاد که همراه با بچهها سمتشان میآمد، چشم درشت کرد. - سودی؟ واقعاً؟! رزی با تأیید سر تکان داد، دوباره به سودی که صدای قهقهاش هوا بود نگاه کرد. این دختر میتوانست معشوق کسی مثل رامین باشد؟ با تأسف سر تکان داد، این دختر بیخیال و سرخوش اصلاً به رامین احساساتی و متعصب نمی آمد. *** کلید را داخل قفل انداخت و چرخاند، در همین چند روزه دلش حسابی برای این خانه کوچک که منبع خاطراتشان بود تنگ شده بود. پرهام زودتر از او دوید و وارد خانه شد، لبخندی به لبش آمد، پسرک هم مثل او دلتنگ خاطراتشان در این خانه بود. پشت سرش وارد شد؛ خاک خشک باغچه و خانه سوت و کور نشان میداد که هنوز خبری از قادر نشده. نفسش را با ناراحتی بیرون داد، معلوم نبود اینبار کدام جهنمی را باید دنبالش میگشت، با این وضعیت میترسید که مجبور شود کلانتریها و سردخانهها را دنبالش بگردد. - آبجی میشه برم توپم رو که جا مونده بود بیارم؟ سر تکان داد و گفت: - برو بیار. خم شد و از لب حوض گلدان حسن یوسف را برداشت، چندتایی از برگهایش بهخاطر سرما زرد شده بود. لب حوض نشست، شیر آب را باز کرد و مشتی آب داخل گلدان ریخت، کاش میتوانست این گلدانها را با خودش به عمارت احتشام ببرد، هیچ دلش نمیخواست گلهایی که مادرش با جان و دل ازشان مراقبت کرده بود پژمرده یا خشک شوند. - خونه کوچیک و قشنگی دارین. وحشت زده از جایش پرید و سریع سمت در خانه برگشت، با دیدن سامان که وسط حیاط ایستاده بود دهانش از تعجب باز ماند. - ش...شما، اینجا؟! سامان قدمی جلوتر آمد و با اشارهای به سمت در نیمه باز خانه گفت: - بهتره قبل از اینکه سوالی بپرسی بری در خونه رو ببندی، فکر نمیکنم دلت بخواد همسایههاتون من و اینجا ببینن. بلند شد و سمت در رفت، زیر لب با حرص لعنتی نثار حواس پرت خودش کرد، اگر در خانه را بسته بود حالا سامان اینطور مثل اجلمعلق جلویش ظاهر نمیشد. از لای در سرکی به بیرون کشید خوشبختانه کسی در کوچه نبود، فقط همینش مانده بود که همسایهها سامان را در خانهاش ببینند، آنوقت دیگر دهانشان را نمیشد بست. در را که بست سمت سامان چرخید و با حرص پرسید: - شما اینجا چیکار میکنید؟ سامان جای قبلی او لب حوض نشست و گفت: - داشتم از اینطرفها رد میشدم، گفتم شما رو هم برسونم. اخم در هم کشید، دستش میانداخت؟! - من رو مسخره میکنید؟! -
سلام بانوی زیبا متشکرم برای دنبال کردن رمانم خوشحال میشم اگر نقد و نظراتتون رو با من در میون بذارید💕
-
سلام عزیزدلم🤍
اسم رمان اولین چیزیه که مخاطب رو جذب میکنه و من وقتی داشتم از لحاظ نگارشی رمانهای شما نویسندههای عزیز رو بررسی میکردم، رمان شما مجذوبم کرد😍
خلاصه خوبی داشتید فقط اگه کمی اطلاعات هم درش ثبت کنید خیلی عالیتر میشه، سئوالهایی که پرسیده بودید باعث درگیر شدن ذهن خواننده میشه و خب از اونجایی که هممون کنجکاویت خاص خودمون رو داریم، مشتاق میشیم تا به جواب سئوالها برسیم.
ولی به شخصه بخوام از علایق خودم بگم اولین چیزی که جذبم میکنه رمانی رو دنبال کنم، اسمشه و دومین چیز که باعث میشه یا جون و دلم بخونمش، رعایت علائم نگارشی هستش که شما رعایت کرده بودید و اون نظم دلخواهم رو نوشته هاتون گرفته بود، باز اگه سئوالی داشتید از لحاظ استاندارد کردن رمان و نگارشها در خدمتتون هستم و یا میتونید به تالار آموزش ویراستاری یک نگاه بندازید صرفا برای پیشرفته تر شدن🙏🏻🤍
مقدمه و آغاز خیلی خوبی داشتی عزیزم امیدوارم که با همین قدرت ادامه بدی، لایق بهترینها هستی. قلمتون مانا🦋🤍🦋
-
-
-
آشا