رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

سایه مولوی

نویسنده انجمن
  • تعداد ارسال ها

    179
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    2
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط سایه مولوی

  1. متفکر به گوشه‌ای خیره شد. اگر می‌توانست پول آن مردک قمارباز را جور کند، خیلی خوب می‌شد! هیچ دلش نمی‌خواست خانه‌ای را که پر از خاطرات مادرش بود، از دست بدهد. غلتی زد و طاق باز خوابید. آنقدر افکار جورواجور در سرش می‌چرخید که خوابش نمی‌برد. دستش را که زیر تن پرهام مانده بود، تکانی داد. دستش خواب رفته ‌بود و گز‌گز می‌کرد. سرش را کمی چرخاند و به سودی که قسمتی از صورتش با نور موبایلش روشن شده‌بود، نگاه کرد. - سودی؟! سودی بی‌آنکه نگاه از صفحه موبایلش بگیرد گفت: - هوم! دستش را زیر سرش گذاشت و گفت: - میگم این مرده که سلیمون گفته، چجور آدمیه؟ مطمئنه؟ سودی سمتش چرخید و در آن تاریکی به صورتش خیره‌شد. - نمی‌دونم. بعد از چند لحظه پرسید: - اگه مطمئن نباشه، براش کار نمی‌کنی؟ پوفی کشید و گفت: - چاره‌ای جز این ندارم. اخم سودی را در آن تاریکی هم می‌توانست تشخیص دهد. - پس چرا می‌پرسی؟ زهرخندی زد. دلش می‌خواست برای یک‌بار هم که شده حق انتخاب داشت؛ یک‌بار هم که شده مجبور به انجام کاری نبود. با این وضع زندگی‌اش، همیشه مجبور به انجام کارهایی می‌شد که نمی‌خواست. - چی‌شد، خوابت برد؟! آهی کشید و سنگین جواب داد: - نه! سودی غلتی زد و نگاهش کرد. - ناراحت نباش! فوقش اگه بد بود، قبول نمی‌کنی دیگه. خودش هم دوست داشت فکر کند که حرف سودی تنها محض دلخوشی نباشد، اما خوب می‌دانست که این‌بار هم مجبور بود. باید هرطور که می‌توانست، خانه‌اشان را حفظ می‌کرد! *** - والا منم چیز زیادی ازش نمی‌دونم؛ در همون حد که به سودی گفتم؛ یارو از اون کله گنده‌هاس، فامیلیش داوودیه، تو کار صادرت و وارداته؛ یه چند وقتیه به چند نفر از بازاریا سپرده واسش یه آدم مطمئن پیدا کنن! از آینه‌ی جلو، به چشمان میشی ‌رنگ سلیمان که خیره به روبه‌رو بود، نگاه کرد و پرسید: - نمی‌دونی کارش چیه؟! سودی چپ‌چپ نگاهش کرد. لابد فکر کرده‌ بود بعد از حرف‌های دیشبشان بی چون و چرا پیشنهاد آن مرد را قبول می‌کند. سلیمان دستی به ته‌ریش مشکی ‌رنگش کشید و گفت: - این یارو کلاً سکرت کار می‌کنه. گفته فقط به کسی اطلاعات میده که قبول کنه، کارش رو انجام بده. حالا کارش چی هست، خدا می‌دونه! اخم در هم کشید. یک‌بار نمی‌شد یک کار بی‌دردسر نصیبش شود؟ انگار ناف او را هم با بدبختی و دردسر بریده‌بودند. - ایناهاش، رسیدیم! از پنجره، بیرون را نگاه کرد. جز یک دیوار بلند و حفاظ‌های رویش، چیزی دیده نمی‌شد. - شما برین؛ من همین‌ جا منتظرتون می‌مونم. در تأیید حرف سلیمان سر تکان داد و پیاده شد. - اگه تا نیم ساعت دیگه نیومدیم بدون که حتماً ما رو کشته؛ جنازه‌هامون هم داده سگ‌هاش بخورن!
  2. تکیه‌ داده به پشتی، از لای در به بازی پرهام و خواهر و برادر کوچک‌تر رزی نگاه می‌کرد. خوب بود که پسرک، فارغ از حال خراب او و اوضاع و احوال قمردرعقرب زندگی‌اشان شاد و سرحال بود و مثل او در عالم بچگی‌اش، درگیر مشکلات خانواده‌اش نشده ‌بود. با بیرون آمدن رزی از آشپزخانه، تکیه از پشتی گرفت و صاف نشست. رزی سینی چای را روی زمین پیش رویشان گذاشت و رو به بچه‌ها که سروصدایشان بالا رفته‌ بود، تشر زد: - آروم‌تر بچه‌ها! مامان خوابه. بعد رو به او ادامه داد: - راحت باش! آهی کشید. رزی کنارش تکیه داده به دیوار، نشست و پرسید: - چی‌شد؟! تونستی پول رو جور کنی؟ سودی حبه‌ی قندی از قندان برداشت و گوشه‌ی لپش گذاشت و در همان‌ حال گفت: - چی میگی آخه؟! به قیافه‌ی این می‌خوره پول جور کرده‌باشه؟ به جلو خم شد و پیشانی داغش را به دست سردش، تکیه داد. - هر جا رفتم، همشون دست به سرم کردن. رزی با کنجکاوی نگاهش کرد و پرسید: - شیخ رجب چی؟ اون که معتمد محله. پوزخند زد! معتمد محل؟ لابد رزی هم گول جانماز آب کشیدن و تسبیح دست گرفتنش را خورده بود؛ مثل خودش که فکر می‌کرد اگر یک مرد درست و با ایمان در محله‌اشان باشد، همین شیخ رجب است. مردک با آن ظاهر موجه و ریش دو قبضه‌‌اش، خوب سر همه را کلاه می‌گذاشت. - بهم پیشنهاد داد، حالا که قادر رفته و گم و گور شده، برم صیغه‌اش بشم تا حداقل زندگیمون و تامین کنه. رزی هینی کشید! سودی پوزخندی زد و گفت: - بفرما اینم از معتمد محله‌تون! مردیکه حرو***ده اول تو فکر گرم کردن رختخوابشه. رزی مات‌شده به زمین خیره شد. قیافه‌ی خودش هم بعد از شنیدن پیشنهاد شیخ دست کمی از او نداشت. سودی برای عوض کردن بحث گفت: - خب حالا نمی‌خواد زانوی غم ب*غل بگیری! بعداً می‌شینیم یه فکری واسش می‌کنیم. رو به سمت رزی کرد و ادامه داد: - تو نمی‌خوای یه شام به ما بدی؟ روده بزرگه، روده کوچیکه رو خوردها. رزی سر تکان داد و بلند شد. او هم خواست بلند شود و همراهش به آشپزخانه برود که سودی دستش را کشید. - تو کجا؟ بشین کارت دارم. رزی که وارد آشپزخانه شد، او هم برگشت و سرجایش نشست. - چیه؟! سودی خودش را سمتش کشاند و کنارش به دیوار تکیه داد. - چند روزه یه چیزی می‌خواستم بهت بگم... . اخمی از سر کنجکاوی به صورتش نشست و پرسید: - خب؟! سودی با صدایی آرام گفت: - سلی یه نفر رو بهم معرفی کرده که دنبال یه آدم مطمئن می‌گرده واسه‌ی کار. میان حرفش پرید و پرسید: - چه کاری؟ سودی شانه‌ای بالا انداخت. - من دقیق نمی‌دونم. حالا اگه بخوای، فردا می‌ریم پیشش تا ببینیم چی میگه.
  3. دست زیر چانه‌اش زده بود و به پرهام که با اشتها غذا می‌خورد نگاه می‌کرد. آنقدر از صبح جنب و جوش داشت که حسابی گرسنه شده‌ بود. در بطری نوشابه را باز کرد و کنار دستش گذاشت، پرهام با کلی اصرار مجبورش کرده بود برایش پیتزا و نوشابه بخرد. دستمالی برداشت و گوشه ل*ب پسرک را که سسی شده‌ بود پاک کرد. فکر کرد پسرک که بزرگ می‌شد خواسته‌هایش هم بزرگ می‌شد؛ دیگر خواسته‌اش خوراکی و اسباب‌بازی نبود، آنوقت هم می‌توانست خواسته‌هایش را برآورده کند؟! تا کی می‌توانست این‌کارها را ادامه دهد؛ همیشه که جوان و زیبا نمی‌ماند، آن‌وقت باید چه کار می‌کرد؟! سرش را تکانی داد، نمی‌خواست روز خوبشان را با این افکار خراب کند، وقت برای فکر کردن به مشکلات آینده زیاد بود. - تموم کردی؟ پسرک سر تکان داد. - اوهوم. از پشت میز بلند شد و دست سمت پسرک دراز کرد. - پاشو بریم! *** - توی ده شلمرود، حسنی تک و تنها بود. دستش را تاب داد و همراهش خواند: - حسنی نگو، بلا بگو! تنبل تنبلا بگو! موی بلند، روی سیاه، ناخن دراز؛ واه و واه و واه. پرهام قهقه‌ی سرخوشانه‌ای سر داد! - نه قلقلی، نه فلفلی، نه مرغ زرد کاکلی، هیچ‌ک.س باهاش رفیق نبود! خنده‌اش با دیدن مردانی که جلوی در خانه‌اشان ایستاده بودند، محو شد. پرهام را کمی به خودش نزدیک کرد. هنوز به خانه نرسیده بودند که طوبی سر راهش سبز شد. - سلام! طوبی پرسید: - پس تو کجایی ای همه وخ؟!(این‌همه وقت؟) متعجب، اخم در هم کرد و پرسید: - چطور؟ طوبی آرام کنار گوشش گفت: - ای مردا رِ می‌شناسی؟ از کنار طوبی گردن کشید و نگاهشان کرد. هیچ‌کدامشان آشنا نبودند! - نه! چی‌شده؟ طوبی با تأسف سر تکان داد. - اَ او وقتی تا حالا، اینجا وایستادن. برو ردشون کن برن تا آبروریزی نشده!(از اون وقتی) سر تکان داد و از کنارش رد شد. چند نفر از همسایه‌ها در درگاهِ خانه‌اشان ایستاده بودند و نگاهش می‌کردند. سمت در خانه رفت. بی‌توجه به مردها، اول در خانه را باز کرد و پرهام را داخل فرستاد. در را که بست، سمت مردها چرخید و دست به سینه زد. - فرمایش؟ مرد درشت‌هیکل کت و شلوارپوش که سبیل‌هایش تا روی چانه‌اش امتداد داشت، قدمی جلوتر آمد و گفت: - برو به اون قادر بی‌پدر بگو بیاد بیرون! ابرو بالا پراند. معلوم نبود باز چه گندی بالا آورده بود که این مردها به دنبالش افتاده بودند. - می‌بینی که نیستش. مرد صدایش را در سرش انداخت و فریاد کشید: - کدوم گوری رفته؟ از صدای داد و هوار مرد، اخم در هم کشید. مثل شرخرها صدا بلند می‌کرد! - من از کجا بدونم؟!
  4. کلاه پرهام را تا روی پیشانی‌اش پایین کشید و رو به پسرک گفت: - نبریش بالا، هنوز خوب نشدی دوباره مریض میشی! سودی پچ زد: - نمیای؟ موبایلش را از بین سر و شانه‌اش برداشت و در جواب سودی گفت: - نه گفتم که امروز نمیام، می‌خوام پرهام و ببرم پارک بهش قول دادم. سودی با لودگی گفت: - آره! تو همیشه اینقده خوش‌قولی؟ بی‌حوصله تشر زد: - مزه نریز سودی، کارتو بگو! سودی نفسش را از سر کلافگی بیرون داد. - این پسره کامی دوباره اومده‌بود پیشم؛ شماره‌ تو رو می‌خواست، می‌خوای بهش چی بگم؟ زیر ل*ب غرولندی کرد. اصلاً از این‌که سر چنین مسئله مزخرفی چندین بار با سودی بحث کند خوشش نمی‌آمد. - گفتم که بهش بگو نه، من اهل این‌جور روابط نیستم. سودی با لحنی که سعی می‌کرد اغواگر باشد زمزمه کرد: - کیس خوبیه‌ها، می‌تونی حسابی تیغش بزنی! موبایلش را به دست دیگرش داد و شالش را روی سرش مرتب کرد و در همان حال جواب داد: - قبلاً هم بهت گفتم که من اهل بازی کردن با احساسات مردم نیستم. سودی خنده تمسخرآمیزی کرد. - یه جوری میگی احساسات انگار قراره این پسره عاشقت بشه، فقط یه پیشنهاد دوستی داده‌ ها. اخطاردهنده گفت: - سودی! سودی بی‌حوصله غرید: - خیلی خب بابا، من واسه خودت گفتم اصلاً هرکاری دلت می‌خواد بکن، آخرش هم کاسه چه کنم چه کنم دستت بگیر! چشمانش را در کاسه چرخاند، اصلاً حال و روزش به این‌جور روابط نمی‌خورد که حالا بخواهد به آن فکر هم بکند. - تو نمی‌خواد فکر من باشی، برو به کار خودت برس. *** دست پشت تاب گذاشت و کمی هلش داد، پرهام با ذوق فریاد کشید: - محکم‌تر هلم بده، می‌خوام برم تو آسمون! به شوق کودکانه‌اش لبخند زد، خوشحال بود که پرهام می‌توانست از این دوران طلایی زندگی‌اش لذت ببرد، خوشحال بود که مثل خودش در کودکی شاهد سختی‌ها و بی‌رحمی‌های دنیا نبود! دوباره هلش داد، پسرک با خوشحالی فریاد کشید و دستانش را برای گرفتن آسمان دراز کرد. بچه‌تر که بود دنیایش به همین زیبایی بود و همینقدر ساده؛ اما بزرگ‌تر که شد، درک و فهمش که بالاتر رفت، اندامش که حالت زنانه گرفت، نگاه‌های هَرز آدم‌ها را که بر روی خودش حس کرد، دنیایش دیگر زیبا و خوشایند نبود؛ خاکستری شده‌ بود و پر از کثیفی و ناپاکی و این ناپاکی‌ها کم‌کم او را هم درون خودش کشید! به پسرک کمک کرد از روی الاکلنگ پایین بیاید. - بریم یه چیزی بخوریم؟ پسرک با ل*ب و لوچه آویزان نگاهش کرد. - میشه یه کم دیگه بازی کنیم؟ ابروهایش را بالا انداخت و گفت: - اون‌وقت من گشنم میشه میام تو رو می‌خورم. دست‌هایش را شبیه پنجه از هم باز کرد و با صدای خرناسی سمت شکم پسرک هجوم برد و قلقلکش داد. پرهام با جیغ و خنده از او فاصله گرفت و گفت: - اگه می‌تونی بیا من و بخور! لحظه‌ای صبر کرد تا پسرک کمی فاصله بگیرد و بعد دنبالش دوید. صدایش را کلفت کرد و گفت: - الان میام می‌خورمت! پرهام جیغ کشید و فرار کرد، دنبالش میان فضای سبز دوید. نگاه خیره مردم را روی خودش حس می‌کرد؛ مدت‌ها بود که هر جا می‌رفت سنگینی نگاهشان همراهش بود و این سنگینی دیگر اهمیتش را از دست داده‌بود! پسرک را از پشت در آغو*ش گرفت و هر دو روی چمن‌ها ولو شدند، هردویشان به نفس‌نفس افتاده‌بودند. پرهام را روی چمن‌ها دراز داد و در میان نفس‌های عمیقی که می‌کشید بریده‌بریده گفت: - دیدی... گرفتمت!
  5. قاشق را از شربت سرماخوردگی پر کرد و جلوی دهان پرهام گرفت. پسرک با اخم سر عقب کشید و غر زد: - نمی‌خوام، بدمزه‌اس. لبخند خسته‌ای زد و گفت: - اگه نخوری حالت خوب نمیشه ‌ها، اونوقت دیگه نمی‌تونی بری پارک بازی کنی، نمی‌تونی بستنی بخوری. پسرک همچنان اخم کرده بود. - اگه بخورم قول میدی بریم پارک؟ دستی به موهای پریشان شده پسرک کشید و گفت: - قول میدم داروهاتو که خوردی و حالت خوب شدی، ببرمت پارک. پرهام سر کج کرد و پرسید: - با بستنی؟ او هم مثل پسرک سرش را روی شانه خم کرد و گفت: - با بستنی. پتو را تا گردن پرهام بالا کشید. بوسه‌ای به موهایش زد و با برداشتن سینی داروها بلند شد. حال پرهام با خوردن داروها درحال بهتر شدن بود. این را مدیون آن مرد سامان نام بود و این را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کرد. در قابلمه را برداشت و همی به سوپی که درحال جا افتادن بود زد. صدای قدم‌هایی را شنید، در قابلمه را گذاشت و چرخید. با دیدن قادر اخم درهم کشید، هنوز رفتار آن شبش را فراموش نکرده بود. - چرا سوپ درست کردی کسی مریضه؟ ابروهایش را با تمسخر بالا انداخت، با این‌همه توجه‌اش باید جایزه پدر نمونه را به او می‌دادند! - پرهام. قادر ابروهایش را بالا انداخت. - چش شده؟ دوباره سمت گاز چرخید، نمی‌خواست نگاهش کند و نمی‌خواست باور کند که قادر برای پسرک نگران شده. کوتاه جواب داد: - سرماخورده. قادر با نگرانی پرسید: - حالش چطوره؟ پوزخندی زد. - مهمه واست مگه؟! قادر نالید: - تیکه ننداز! سرش را تکانی داد. این مرد تکلیفش با خودش معلوم بود؟! صدای زنگ موبایل نگاهش را سمت در اتاق کشاند. از کنار قادر که رد شد مچ دستش اسیر دستانش شد‌. از گوشه چشم نگاهش کرد. قادر دوباره پرسید: - حال پرهام خوبه؟ سرش را تکانی داد. - فعلاً آره، ولی با راهی که تو پیش گرفتی فکر نکنم زیاد خوب بمونه. قادر دستش را کمی فشرد و گفت: - من نمی‌خوام بهش آسیب بزنم. بی‌توجه به لحن ملتمس و مستأصل قادر دستش را از پنجه قادر بیرون کشید و سمت اتاق رفت. برایش این حرف‌ها عجیب نبودند؛ قادر همیشه موقع نئشگی‌اش خوب بود و وقت خماری هیچ‌کدام از این کارهایش را یادش نمی‌آمد. دیگر نمی‌توانست هیچ‌کدام از حرف‌هایش را باور کند، نه تا وقتی که پول داروهای پرهام را خرج مواد خودش می‌کرد.
  6. گوشه خیابان منتظر ایستاده‌ بود و منتظر چه چیزی بود نمی‌دانست. شاید یک امداد غیبی، شاید هم امیدوار بود که خدا دلش به حال او که نه، به حال پرهامی که در آغوشش از سرما می‌لرزید بسوزد و چاره‌ای پیش پایش بگذارد. پرهام را در آغوشش بالا کشید؛ دستانش کم‌کم داشتند خسته می‌شدند. نگاه ناامیدی سمت ماشین‌هایی که بی‌توجه به او رد می‌شدند انداخت، محض رضای خدا حتی یک نفر هم نبود که کمکش کند؟! حالا اگر تنها بود بیشتر از ده ماشین برایش می‌ایستاد. کنار جدول ایستاد. نگاهش هنوز خیره ماشین‌هایی که رد می‌شدند بود که ماشینی کنارش ترمز کرد. سریع و بی‌آنکه توجهی به مدل ماشین یا چهره راننده‌اش بکند سوار شد. مهم هم نبود، همین که می‌توانست او را تا بیمارستان برساند کافی بود. در را که بست سمت مرد راننده چرخید و هول و مضطرب گفت: - آقا حال برادرم خوب نیست میشه من و تا بیمارستان برسونید؟! مرد به آرامی گفت: - نگران نباشید الان میریم، اتفاقاً یه بیمارستان هم همین اطراف هست. دوباره که نگاهش کرد متوجه چهره آشنایش شد. لبخند لرزانی به لبش آمد. می‌شناختش؛ همانی بود که در آن مهمانی او را از شر رفیق مسـ*ـت‌اش نجات داده‌بود. ممکن نبود آن چشمان سیاه و مرموز را که مثل دو سیاه چاله می‌ماندند از یاد ببرد! تشری به خودش زد؛ در آن حال و اوضاع وقت آنالیز کردن چهره این مرد بود؟! پرهام را محکم به خودش فشرد‌. گرمای مطبوع ماشین لرز‌شش را کمتر کرده ‌بود. چشمانش را روی هم فشرد، کمرش با برخورد به پشتی صندلی درد می‌گرفت. نفس عمیقی کشید، بوی عطر تلخ و سرد مرد در مشامش پیچید. ترکیبی از عود و چوب ترکیب عجیبی بود، عجیب و خاص! صدای سرفه‌های پرهام حواسش را سرجایش آورد؛ به خودش و افکار درهمش لعنتی فرستاد. انگار که فاز نیمه شب او را هم گرفته بود. مرد نیم ‌‌نگاهی سمتش انداخت. - یه بطری آب داخل داشبرد هست، یکم بهش بدید. پرهام را کمی جابه‌جا کرد تا دستش به داشبرد برسد. در داشبرد را باز کرد و بطری آب را بیرون کشید. در همین حین نگاهش به کیف پول مرد که داخل داشبرد بود افتاد و یادش آمد که هیچ پولی همراهش نیست. چند جرعه آب به پرهام داد و رو به مرد گفت: - ممنونم! مرد خیره به رو‌به‌رو جواب داد: - خواهش می‌کنم! لبش را به دندانش گرفت و به داشبرد خیره شد، باید چه‌کار می‌کرد؟ می‌توانست از مرد پول قرض بگیرد؟! اخم درهم کشید، چه کسی به آدمی که نمی‌شناختش پول قرض می‌داد؟! لبش را به پیشانی خیس پرهام چسباند، تبش درحال بالا رفتن بود. لحظه‌ای چشمانش را بست، چاره‌ای جز برداشتن پول مرد برایش نمانده بود. لبش را به داخل دهانش کشید، بغضی بیخ گلویش چسبیده بود. بارها و بارها این‌کار را کرده بود، اما این‌بار فرق داشت. این مرد فرشته نجاتش بود‌، این مرد برایش مرام خرج کرده ‌بود! آب دهانش را قورت داد تا بغضش را پایین بفرستد. باید بین سلامتی پرهام و وجدانش یک کدام را انتخاب می‌کرد. دو راهی بدی بود اما... . ماشین توی ترافیک پشت چراغ قرمز ایستاد. نیم ‌نگاهی سمت مرد انداخت؛ تمام حواسش به روبه‌رو بود. نفسش را عمیق بیرون داد و پرهام را در آغوشش جابه‌جا کرد تا کارش راحت‌تر شود. از وجود خودش برای انجام این‌کار متنفر شده ‌بود. نگاهی سمت شمارش معکوش چراغ راهنما انداخت. ثانیه‌ها برایش کش می‌آمدند. دستش را مشت کرد؛ نفس عمیقی کشید و در یک لحظه داشبرد را باز کرد کیف پول مرد را چنگ زد و از ماشین بیرون پرید. پرهام را محکم به خودش چسبانده بود و می‌دوید. این فشار درد را به تمام بدنش سرایت داده ‌بود. نگاهی پشت سرش انداخت، خبری از مرد نبود. معلوم هم بود که ماشینش را ول نمی‌کند که دنبال او بیفتد. داخل کوچه‌ای پیچید و ایستاد تا نفسی تازه کند. دویدن با وجود سنگینی پرهام در آغوشش تمام توانش را گرفته بود. خم شد و روی پله‌های جلوی خانه‌ای نشست. کیف پول مرد را باز کرد و نگاهی به داخلش انداخت. برای اولین بار از دیدن آن‌همه اسکناس درشت خوشحال که نشد هیچ، بغض گلویش هم بزرگ‌تر شد! دست برد و گواهینامه مرد را برداشت در زیر نور کم تیر چراغ برق نگاهش به اسم مرد افتاد؛ (سامان احتشام) پس اسم فرشته نجاتش این بود.‌ مطمئناً این اسم تا آخر عمر در یادش می‌ماند! کارت را درون کیف جا داد و از جایش بلند شد. شاید با داشتن گواهینامه‌اش بعداً می‌توانست پیدایش کند و پولش را پس بدهد. فقط امیدوار بود مرد از او شکایت نکند! مردهایی که همیشه طعمه‌اش می‌شدند آنقدری ثروتمند و به قول خودشان آبرودار بودند که سر چند اسکناس و تراول نخواهند شکایتی بکنند و خودشان را سر زبان‌ها بی‌اندازند؛ اما این مرد که قصدش فقط کمک بود می‌توانست شکایتش را بکند و به راحتی به زندان بی‌اندازدش.
  7. پتوی روی پرهام را بالاتر کشید. صدای ناله‌های پسرک او را می‌کشت و زنده‌ می‌کرد! دست روی پیشانی عرق کرده‌اش گذاشت. داغ بود، تنش هنوز داغ بود. کنار رختخوابش روی زمین نشست، احساس عجز می‌کرد و نمی‌دانست چه کار باید بکند! کاش حداقل یک نفر بود که در این شرایط به دادش برسد. صدای باز شدن در اتاق را که شنید سمت در چرخید، قادر بود که در چارچوب ایستاده بود. - پول داری؟ لبش را با اضطراب به دندان گرفت، حالا نه! حالا وقتش نبود که پول بخواهد، فقط چند اسکناس برایش مانده‌ بود که با آن هم می‌خواست پرهام را به بیمارستان ببرد. سر تکان داد و گفت: - نه ندارم. قادر اخم درهم کشید. از آن فاصله هم می‌توانست سرخی چشمانش را تشخیص دهد. - دروغ نگو، میدونم هنوز پول داری! از جایش بلند شد و روبه‌روی قادر ایستاد و برای این‌که پرهام را بیدار نکند آهسته تکرار کرد: - گفتم که ندارم، برو بیرون! سعی کرد از اتاق بیرونش کند که قادر به عقب هلش داد. چند قدم عقب‌تر رفت و با حرص گفت: - چرا نمی‌فهمی، میگم پول ندارم! قادر سمتش آمد و بالای سر پرهام ایستاد. از جایش بلند شد؛ نمی‌خواست قادر وقت خماری دور و بر پسرک باشد، می‌ترسید که به پرهام صدمه بزند. دستش را گرفت و کشید و غرید: - بیا برو بیرون! قادر دوباره هلش داد. - گمشو اونور ببینم! *** صدای ناله‌های پسرک را می‌شنید، چشمانش را باز کرد و تن دردناکش را تکانی داد. سمت رختخواب پسرک خزید، لبش را به دندانش گرفته‌ بود که صدای ناله‌اش بلند نشود و پسرک را بیدار نکند. کنار پرهام نشست؛ نگاهش که به درِ کمدِ شکسته ‌شده افتاد، اشک در چشمانش جمع شد. هر چقدر سعی کرده بود جلوی قادر را بگیرد که پولش را نبرد فایده‌ای نداشت! پسرک همچنان توی تب می‌سوخت، سرش را بین دستانش گرفت. تمام تن و بدنش از ضربه‌های کمربند قادر درد می‌کرد؛ برادرش حالش بد بود و پولی برایش نمانده‌ بود که برایش کاری کند! داشت دیوانه می‌شد، بغضش را قورت داد. نمی‌دانست به درد خودش باید زار بزند یا به درد برادرش! بار دیگر که صدای ناله‌های پرهام را شنید؛ به سختی از جایش بلند شد. نمی‌توانست دست روی دست بگذارد؛ باید کاری می‌کرد، باید برای تنها دلیل زندگی‌اش کاری می‌کرد. پتو را دور پرهام پیچید و به سختی بلندش کرد، تمام تنش درد می‌کرد و پهلویش از برخورد سگک کمربند می‌سوخت. اما مهم نبود، مهم پرهامی بود که داشت از دستش می‌رفت! از در خانه بیرون آمد و سمت خانه طوبی رفت؛ شاید کمکی از دست او برایش برمی‌آمد‌. با یک دستش پرهام را در آغوشش گرفت و با دست دیگرش به در کوبید. تمام تنش از شدت وحشت و اضطراب می‌لرزید! چند لحظه‌ای گذشت؛ اما خبری از طوبی نشد دوباره و این‌بار محکم‌تر به در کوبید. - طوبی خانم، طوبی خانم! در خانه کناری باز شد. - چته دختر، چرا صداتو انداختی سرت؟ سر سمت زنی که همسایه دیواربه‌دیوار طوبی بود گرداند و پرسید: - طوبی خانم نیست؟ نگاه زن یک دور سرتاپایش را از نظر گذراند، در دلش خدا را شکر کرد که کوچه روشنایی کافی را نداشت تا زن صورت آشفته و حال و روز داغانش را ببیند. - نه نیستش، چی‌کارش داری؟ آهی از سر بیچارگی کشید. سخت بود که فکر نکند چقدر در این دنیا بی‌کس و کار است! زیر ل*ب تشکری کرد و سمت خیابان به راه افتاد؛ زندگی‌اش همیشه همینطور بود هروقت که به کسی احتیاج داشت هیچ‌کس دور و اطرافش نبود.
  8. - آبجی، آبجی پری؟ با صدای پرهام از فکر در آمد؛ سرش را تکانی داد. نمی‌خواست برادرش حتی یک لحظه هم این شرایط را تجربه کند. دلش نمی‌خواست پسرک حتی ذره‌ای آن حس بد و نفرت‌انگیز را داشته باشد! - جونم، جون آبجی؟ پسرک سر روی شانه کج کرد و گفت: - میای بریم برف بازی؟ نیم‌نگاهی از پنجره به حیاط سفید پوش انداخت. از دیشب برف می‌بارید و آسمان از هجوم ابرهای پربار کبود شده‌ بود. - الان که هوا سرده عزیزم؛ بذار هروقت برف بند اومد میریم، خب؟ پسرک با شور و هیجان بالا و پایین پرید و گفت: - نه الان بریم؛ تو رو خدا، تو رو خدا! لبخندی زد، مگر می‌توانست به این پسرک دوست داشتنی نه بگوید؟ - باشه بریم. برای این پسر همه کاری می‌کرد. نمی‌خواست برادرش مثل خودش در سختی و بدبختی بزرگ شود و برای این‌کار از آبرویش که هیچ، از جانش هم می‌گذشت! دستان کوچک پرهام را میان دستش گرفت و ها کرد تا گرمش کند. چهره بانمک پسرک با بینی و گونه‌های سرخ از سرما و کلاه بافتنی که تا روی ابروهایش پایین آمده ‌بود، لبخندی به لبش آورد. - یخ کردی، بریم تو؟ پسرک دستانش را از دستش بیرون کشید و قدمی عقب رفت. - نه، یکم دیگه بازی کنیم. کمرش را راست کرد. پسرک تنها دلیل زندگی‌اش بود؛ تنها امیدش برای زندگی کردن و پس از مرگ مادرش سرپا ماندن! - آبجی نگاه کن می‌تونم اینجا راه برم. سر چرخاند با دیدن پسرک که روی لبه حوض راه می‌رفت ته دلش خالی شد! قدمی سمتش برداشت، اگر می‌افتاد چه؟! - نکن اینجوری عزیزم، بیا پایین... بیا پایین قربونت برم، می‌خوری زمین! قدم دیگری سمتش برداشت. می‌ترسید اگر بخواهد بدود و سریع بگیردش پسرک هول کند و بیفتد! - بیا پایین پرهام، مگه نمی‌خواستی با هم آدم برفی بسازیم؟ پسرک قدمی ل*ب حوض برداشت. - ببین، می‌تونم تندتر هم برم. با هر قدمی که پسرک برمی‌داشت ته دلش می‌لرزید! چشمانش را روی هم فشرد و نفس عمیقی کشید، نمی‌خواست پسرک را بترساند، باید آرام می‌بود. خواست قدم دیگری بردارد که پای پرهام لیز خورد و پیش از آن‌که بتواند سمتش خیز بردارد، داخل حوض پر از برف افتاد. با هول و ولا سمتش دوید، خم شد و از بین برف‌ها بیرونش کشید. با ترس تمام تن و بدنش را بررسی کرد. حجم برف جمع شده داخل حوض باعث شده بود پسرک صدمه‌ای نبیند. تن یخ کرده‌اش را ب*غل گرفت؛ پسرک هنوز از ترس می‌لرزید و گریه می‌کرد‌. محکم تن کوچکش را به خودش فشرد و صورتش را بوسید!
  9. - جدی نمیگی رزی؟ صدای خنده رزی را شنید. - چرا؟ به من نمیاد یه کار درست و حسابی داشته باشم؟! دستش را به ریشه موهایش بند کرد؛ گیج بود و در عین حال خوشحال! - نه منظورم این نبود، آخه یهویی... . نفسش را عمیق بیرون داد و گفت: - به هر حال خیلی برات خوشحالم! خوشحال بود برای رزی، برای رفیقی که می‌دانست از کاری که او و سودی می‌کنند راضی نیست و چاره‌ای جز همراهی کردنشان نداشت. - اگه بخواین تو و سودی هم می‌تونین یه کار خوب پیدا کنین. نگاهش را به انگشتان پایش دوخت؛ به تازگی لاکشان زده‌بود، رنگ زرشکی‌شان به صندل‌های مشکی رنگش می‌آمدند. پوفی کشید و گفت: - تو که میدونی من و سودی هدفمون از اینکار چیز دیگه‌ایه! رزی با کمی مکث پرسید: - هدف سودی انتقامه، هدف تو چیه؟ هدفش چه بود؟ هدفش درآوردن پول بود، هدفش ساختن یک زندگی بهتر برای برادر کوچکش بود. - هدفم پوله، واسه فراهم کردن یه زندگی بهتر، شادتر و راحت‌‌تر برای پرهام. صدای رزی حالتی از ناراحتی گرفت: - فقط پرهام، پس خودت چی؟ آینده‌ات؟ آرزوهات؟ تا کی می‌خوای با این بدنامی زندگی کنی؟ دستی به صورتش کشید، گوشه پلکش عصبی می‌پرید. برای او صحبت از آینده و آرزو هیچ معنی نداشت. آرزوهای او در همان روزهای کودکی‌اش جایی که انسانیت و پاکی‌اش را کشته بود دفن شده‌بودند. - تو میگی چی‌کار کنم؟ تو دلت خوشه که یه مدرک نصفه و نیمه دانشگاهی داری که باهاش توی یه شرکت استخدام شی، من چی؟ با دیپلم چی‌کار می‌تونم بکنم جز کلفتی خونه مردم؟ رزی با حرص گفت: - کلفتی خونه مردم شرف داره به دزدی از این و اون. دهانش تلخ شد، کلفتی خانه مردم مرفه و بی‌درد را کردن شرف هم داشت؟! پس چرا مادرش برای این‌کار هم تحقیر می‌شد؟! پس چرا توهین می‌شنید؟! چرا دست آخر انگ دزدی به پیشانی‌اش خورد؟! کار کردن برای این مردم شرف نداشت، به خدا که نداشت! - من درد مسخره شدن، درد تهمت و توهین شنیدن رو کشیدم؛ هنوز هم دارم می‌کشم و منتی هم نیست! انتخاب خودم بوده ولی نمی‌خوام دو روز دیگه که پرهام بزرگ شد؛ وقتی که رفت توی جامعه، مثل من به‌خاطر وضعیت زندگیمون مسخره بشه یا توهین و تهمت بشنوه! رزی به من‌و‌من‌ افتاد. - نه...من...من منظورم این نبود به خدا! پوزخندی زد. - عادت به قسم دروغ خوردن نداشتی. رزی با دستپاچگی گفت: - نه من... . میان حرفش پرید اوقاتش تلخ شده بود و نمی‌خواست این تلخی را به جان رزی هم بریزد. - بیخیال دختر، بازم بهت تبریک میگم راستی شیرینی ما یادت نره‌ ها. رزی نفسش را با ناراحتی بیرون داد. - باشه حتماً! خوب بود که رزی هم پی‌اش را نگرفت. - خب دیگه اگه کاری نداری قطع کنم. رزی آهی کشید. - نه، بازم معذرت! بی‌نهایت دلش می‌خواست که این گفتگوی ناخوشایند را تمام کند! - خداحافظ. رزی با صدایی گرفته خداحافظی زیر ل*ب گفت، تماس را قطع کرد موبایلش را روی زمین انداخت و سرش را روی زانوهایش گذاشت. سرش پر بود از حرف‌هایی که شنیده‌ بود، از خاطراتی که دیوانه‌اش می‌کردند، از گذشته‌ای تلخ که فراموشش نمی‌شد.‌ گوشه خیابان ایستاده ‌بود، سردش بود تمام بدنش از سرما می‌لرزید؛ اما نمی‌توانست به خانه برگردد. آخر هنوز یک گل هم نفروخته بود و نمی‌خواست از این بابت خودش دوباره کتک بخورد و مادرش گریه کند. زنی با لباس‌های رنگارنگ و زیبا درحالی‌ که دست بچه کوچکی در دستش بود از کنارش گذشت. چند قدم دنبالش آمد و گفت: - خانم یه گل می‌خرین؟ خانم تو رو خدا یه گل بخرین! زن بدون آن‌که نگاهش کند به راهش ادامه داد، ناراحت سرجایش ایستاد. چرا هیچ‌کس از او گل نمی‌خرید؟ چرا همه او را با نفرت نگاه می‌کردند، مگر کار بدی کرده‌ بود؟ مردی درحال آمدن به آن سمت بود، دوید و سمتش رفت. - آقا، آقا یه گل می‌خرین؟ مرد هم بی‌توجه گذشت؛ باز هم دنبالش دوید، نباید دست خالی برمی‌گشت. اینطوری قادر دوباره کتکش میزد، با آن کمربند که زیادی درد داشت و جایش روی تنش می‌ماند. - آقا تو رو خدا یه گل... . حرفش تمام نشده بود که دست مرد تخت سینه‌اش خورد و هلش داد، محکم به زمین خورد تمام پشت و کمرش درد گرفته بود. نگاهش روی گل‌هایی که روی زمین افتاده بود ماند، مردم از کنارش می‌گذشتند و گل‌ها را لگد می‌کردند و می‌رفتند و هیچ‌کس دست کمکی سمت آن دخترک هفت ساله گریان دراز نمی‌کرد.
  10. سرش را به پشتی صندلی تکیه داده و به روبه‌رو نگاه می‌کرد. در این بین موسیقی شش و هشت قدیمی که از ضبط پراید درب و داغان سودی پخش می‌شد به خنده می‌انداختش. دستی دور لبش کشید تا لبخندش را پنهان کند. نمی‌دانست این دختر از همان اول چنین اخلاقی داشته یا گشتن با پایین شهری‌ها تا این حد رویش تأثیر گذاشته؟ سودی نیم نگاهی سمتش انداخت و گفت: - چته، چرا هیچی نمیگی؟ نگاه کوتاهی سمتش انداخت. - ترسیدم یه چیزی بگم باز عصبانی بشی! سودی غش غش خندید و گفت: - جون من؟ از عصبانیت من ترسیدی؟ خودش هم به خنده افتاد، در بین خنده سرش را با تأسف تکان داد و گفت: - دیوونه! سودی ماشین را گوشه خیابان پارک کرد و سمتش برگشت و گفت: - خب بپر پایین ببینم چقد از ضرری که دیشب زدی رو می‌تونی جبران کنی. آفتاب‌گیر را پایین داد و در آینه رژ صورتی‌اش را تجدید کرد و در همان حال پرسید: - تا کی می‌خوای قضیه اون مهمونی رو بزنی تو سرم؟ سودی با تمسخر گفت: - تا وقتی که با دیدن یه مرد مسـ*ـت اونطوری غش و ضعف نکنی! مسخره‌ای حواله‌اش کرد و از ماشینش پیاده شد. دستانش را زیر بغلش زد و در امتداد خیابان چند قدمی راه رفت. نفسش را عمیق بیرون داد، آنقدر هوا سرد بود که نفسش بخار می‌شد. گوشه خیابان ایستاد دستانش را در جیب مانتوی نخی‌ و آبی‌رنگش فرو برد؛ اشتباه‌ترین کار ممکن در این سرمای هوا گوش کردن به حرف سودی و پوشیدن این لباس نازک بود. ماشینی جلوی پایش ایستاد؛ نگاهی به مدلش کرد در این پژوی دویست و شش پول زیادی نخوابیده ‌بود مطمئناً! راننده برایش بوقی زد، نیش‌خندی تحویلش داد و راهش را سمت دیگری کج کرد. راننده که انگار حرصش گرفته‌ بود فحش رکیکی داد و از بغلش رد شد. برایش اهمیتی نداشت وقتی که شرفش را زیر پا گذاشته و وارد این کار شده‌ بود پی تمام این حرف‌ها را هم به تنش مالیده ‌بود. قدم زد، کمی بالا و کمی پایین. یک روزهایی که زیاد هم دور نبود، تنها در این خیابان‌ها می‌ایستاد و ماشین‌هایی را که رد می‌شدند با حسرت نگاه می‌کرد. یک روزهایی آرزوی یک‌ بار سوار شدن یکی از همین ماشین‌ها را داشت. با تک بوقی که شنید سر جایش چرخید، این‌بار ماشین نسبتاً مدل بالایی برایش ایستاده‌بود؛ لبخندی زد، این‌ هم از دشت امروزش! آرام و با طمأنینه سمت ماشین رفت. با این‌که از تیپ جلف و موهای فشن مرد راننده هیچ خوشش نیامده بود اما سوار شد. تا همین‌جا هم سودی زیادی با دلش راه آمده‌بود که با آن افتضاح دیشب چیزی نمی‌گفت. - سلام. با صدایی که از عمد کمی نازک و کش‌‌دارش کرده بود جواب داد: - سلام. مرد خیره و عمیق نگاهش کرد. - اسمت چیه عزیزم؟ عزیزم گفتن مرد کج‌خندی به لبش نشاند. - پری‌ام. مرد ابروهای باریک شده‌اش را بالا پراند و گفت: - معلومه که پری هستی، حالا اسمت چیه؟ به شوخی بی‌نمکش لبخند زد؛ نگاهش که به کیف پول چرمی مرد که روی داشبرد بود افتاد لبخندش عمیق‌تر شد. چندمتری که رفتند نیم‌نگاهی سمت مرد انداخت و گفت: - میشه دم یه سوپرمارکت نگه داری؟ مرد نیم نگاهی سمتش انداخت. - چیزی می‌خوای؟ با ناز چندبار پشت هم پلک زد و لبخندی را هم ضمیمه‌اش کرد. - تشنمه. و دعا کرد که مرد بطری آبی در ماشینش نداشته باشد. مرد ماشین را کنار پیاده‌رو نگه داشت؛ نگاهی به آن‌طرف خیابان که سوپرمارکت بود انداخت و دست سمت دستگیره برد که مرد گفت: - تو بشین من میرم میگیرم. خواست تعارفی بکند که مرد از ماشین پیاده شد و با ریموت درها را قفل کرد. با اخم فحشی حواله‌اش کرد مثلاً درها را قفل کرده بود که فرار نکند؟ مردک مزخرف! کیف پولش را برداشت و نگاه سریعی داخلش انداخت، با دیدن تراول‌ها چشمانش برق زد. مردک حواسش نبود که کیف پولش را جا گذاشته، یا آنقدری مطمئن بود که نمی‌تواند با درهای قفل از ماشین فرار کند را نمی‌دانست؛ ولی هر چه که بود به نفع او بود. تراول‌ها را برداشت و داخل کیفش چپاند نگاهی به سوپرمارکت آن‌طرف خیابان انداخت؛ هنوز خبری از مرد نبود و شلوغی سوپرمارکت از همانجا هم مشخص بود. کیفش را از پنجره ماشین بیرون انداخت و خودش هم آرام از پنجره بیرون خزید. از روی زمین بلند شد و خاک لباسش را تکاند. خونسرد و آرام بدون این‌که به روی خودش بیاورد که اتفاقی افتاده راهش را کج کرد و از ماشین مرد فاصله گرفت. دوست داشت قیافه‌اش را وقتی که جای خالی او را می‌دید ببیند، مطمئناً فس‌اش می‌خوابید. از این فکر لبخندی زد مردک پولدار خنگ، حتی یک درصد هم فکر نکرده بود که ممکن است از پنجره ماشین بیرون برود؟!
  11. پشت میز تحریر کهنه تنها اتاقِ خانه‌ی کوچکشان نشسته‌بود و درس می‌خواند. صدای قهقه‌های مستانه قادر و رفیق‌هایش را می‌شنید؛ بی‌حوصله نگاهش را از پنجره به بیرون دوخت، هر وقت دوستان قادر به خانه‌شان می‌آمدند مجبور بود در اتاق بماند و در را قفل کند. کلافه بود؛ سروصداهایی که از بیرون می‌آمدند اجازه درس خواندن را هم نمی‌دادند. چند تقه به در اتاقش خورد؛ با خوشحالی از جایش بلند شد، حتماً مادرش بود و می‌خواست بگوید که حالا آزاد است و می‌تواند بیرون بیاید. در را باز کرد اما مادرش نبود؛ یکی از دوستان قادر بود که قبلاً یک یا دو باری دیده ‌بودش. یادش آمد مادرش همیشه تأکید داشت که به دوستان قادر نزدیک نشود؛ خواست در را ببندد که پای مرد مانع شد‌. در را با تمام توانش فشرد اما زور یک دختر سیزده ساله کجا و زور مردی به درشتی او کجا؟ مرد با هُل کوچکی در را باز کرد؛ آب دهانش را باوحشت قورت داد و قدمی عقب رفت. چشمان خمار مرد بالذت سرتاپایش را می‌کاوید؛ دستش سمت بازوهای بره*نه‌اش رفت و خودش را ب*غل گرفت. دهان مرد بوی الکل می‌داد و او با همان سن کم‌‌اش معنی مستی را خوب می‌فهمید. قدم دیگری عقب رفت؛ هر قدمی که او عقب می‌رفت را مرد جلو می‌آمد. کمرش که سختی دیوار را لم*س کرد؛ ایستاد، تمام تنش از عرق خیس بود. لرزان و ملتمس گفت: - تو رو خدا کاریم نداشته باش! مرد باز هم نزدیک‌تر آمد؛ لبخند خبیث روی لبش دندان‌های زرد و پوسیده‌اش را نشان می‌داد. دیگر جایی برای عقب رفتن نداشت و خودش را به تن دیوار می‌فشرد؛ مرد سمتش خیز برداشت. زیر دست و پای سنگینش مانده ‌بود و ل*ب‌های مرد روی سر و گردنش می‌نشست و نفسش به سختی بالا می‌آمد. تکان‌تکانی خورد که شاید بتواند خودش را خلاص کند اما نمی‌شد! صدایش برای جیغ کشیدن در نمی‌آمد، با آن‌همه سروصدا، بعید هم بود که صدای او به گوش کسی برسد. باز هم تقلا کرد؛ مرد دست انداخت و یقه تاپش را پاره کرد. اشکش در آمده‌ و هر چه که التماس می‌کرد بی‌فایده بود. چشمانش را روی هم فشرد؛ تمام تنش بی‌حس شده ‌بود و کاری از دستش بر نمی‌آمد. دیگر کار خودش را تمام شده می‌دید که ناگهان در اتاقش باز شد. از گوشه چشمان نیمه‌بازش مادرش را دید؛ حالا که او بود حس امنیت داشت و دوباره چشمانش را بست. دیگر مهم نبود که چه اتفاقی داشت می‌افتاد؛ حالا که مادرش بود، حالا که آن مرد از اتاقش بیرون رفته‌بود، دیگر هیچ چیز مهم نبود! باوحشت از خواب پرید؛ نفس‌نفس میزد و تنش به عرق نشسته‌ بود. دستی به صورتش کشید؛ مطمئناً بازگشت دوباره این کابوس‌ها از رفتار آن مرد مسـ*ـت در مهمانی نشأت می‌گرفت. دستش را آرام از زیر سر پرهام بیرون کشید و توی رختخواب نیم‌خیز نشست؛ موبایلش را برای دیدن ساعت روشن کرد. دو ساعت تا روشن شدن هوا مانده‌بود. نگاهش در بالای صفحه به پیامی که از طرف رزی بود افتاد. صفحه چت‌اش را باز کرد؛ رزی نگران حالش بود، با آن حالی که دیشب داشت عجیب هم نبود که نگرانش باشند ولی از سودی خبری نبود. لبش به کج‌خندی باز شد، لابد برای این‌که به‌خاطر او مجبور شده‌بود زودتر مهمانی را ترک کند و دستش به پول‌های هَنگفتی که برایش نقشه کشیده ‌بود نرسیده ‌بود؛ ناراحت بود! از جایش بلند شد، اگر می‌ماند پرهام را هم بدخواب می‌کرد. از روی میز بسته سیگار و فندک زیپوی طرح اژدهایی که هدیه سودی بود را برداشت و از در اتاق به حیاط رفت. زیر نور کم جان چراغی که آن‌طرف حیاط بود قادر را دید؛ با شانه‌های خمیده و سر پایین افتاده روی پله‌ها نشسته بود و انگار حال او هم زیاد روبه‌راه نبود. از پله‌های ایوان پایین آمد و کنارش نشست؛ قادر از گوشه چشم نگاهش کرد، فندکش را روشن کرد و زیر سیگاری که در دستان قادر بی‌هدف بالا و پایین می‌شد گرفت و پس از آن سیگار خودش را هم روشن کرد. - تو هم بی‌خواب شدی؟ از گوشه چشمش نگاهش کرد، به‌نظر نئشه می‌آمد. پرسید: - تو چرا بیداری؟ الان باید خواب هفت پادشاه رو می دیدی! قادر دماغش را بالا کشید، سیگار را گوشه ل*ب‌های گوشتی و کبودش گذاشت و پک محکمی به سیگارش زد. - جنسش خوب نبود! به روبه‌رو و حیاط نیمه تاریک خیره ماند؛ جزء محدود دفعاتی بود که بدون تنش و بحث با قادر صحبت می‌کرد. - نباید هر چی دستت میاد بکشی. قادر بی‌آنکه نگاهش کند گفت: - مهم نیست، فقط می‌خوام از این خماری خلاص شم! نفسش را با دود سیگار بیرون داد؛ خلاصی از خماری تاوان زیادی داشت، در این محله کم ندیده‌بود آدم‌هایی را که برای خلاص شدن از خماری آنقدر مواد زده‌بودند که روز بعدش، جنازه‌شان را تحویل خانواده‌هایشان داده بودند. - اگه پدرت بود الان وضع زندگیت این نبود، مگه نه؟ این‌بار چرخید و کامل به قادر خیره شد، سرش پایین بود و سیگار نیمه سوخته در دستانش می‌لرزید. فکر کرد اگر پدرش بود چه می‌شد؟ پوزخندی زد. کدام پدر؟ پدری که جز یک عکس چیزی از او ندیده‌بود؟ پدری که او و مادرش را رها کرده‌بود؟ قادر هر چه که بود با وجود تمام بدی‌هایش؛ اما باز هم پای او و مادرش مانده‌بود. - پاشو برو بخواب، حالت خوب نیست انگار! قادر نگاهش را به چشمانش دوخت. - دوست نداری درباره‌اش حرف بزنی؟ آمد با ته سیگارش سیگار بعدی را روشن کند که قادر مانعش شد. - بسه! فیلتر سیگار را زیر پایش فشرد و گفت: - حرفی برای گفتن درباره‌اش ندارم. قادر دوباره به رو‌به‌رو خیره شد و گفت: - ولی من دارم اگه بخوای... . از جایش بلند شد؛ مرور خاطرات از مردی که اصطلاحاً پدرش بود، که بارها و بارها مادرش از او حرف زده‌بود، در این نیمه شب چه فایده‌ای می‌توانست داشته باشد؟! - نه نمی‌خوام، تو هم بهتره بری بخوابی تا نئشگیت نپریده.
  12. کنار بار ایستاد و بی‌توجه به مرد و زن‌هایی که یک‌به‌یک می‌آمدند و جام‌هایشان را از نوشیدنی‌های روی بار پر می‌کردند، برای پیدا کردن رزی سر چرخاند. نمی‌خواست دوباره از او غافل شود و اتفاق دفعه‌ی قبل برایشان تکرار شود! او را دید که کنار زن جوانی ایستاده ‌بود و صحبت می‌کرد؛ کمی آنطرف‌تر در پیست رقص هم سودی مشغول رقصیدن با مرد نسبتاً مسنی بود و لبخند پت و پهنی که روی لبش بود، نشان از رضایتش می‌داد. - چرا تنهایی خانمی؟ متعجب سر برگرداند و به مردی که پشت سرش ایستاده ‌بود نگاه کرد؛ مردی با قدی متوسط و جثه‌ای نسبتاً درشت و پوشیده در پیراهنی سفید که دکمه‌های یقه‌اش تا روی سینه‌اش باز بود و پوست سفیدش را به نمایش گذاشته‌بود. چشمان لجنی‌رنگش سرخ بود و از همان فاصله هم بوی الکل دهانش توی ذوق می‌زد. باخیرگی به صورت شش تیغ شده‌ی مرد که از عرق خیس شده‌ بود، قدمی عقب رفت؛ نزدیکی به مردان بدمست همیشه می‌ترساندش! - اسمت چیه خانوم خانوما؟ از لحن کشدار و سرخوش مرد چهره درهم کرد و خواست از او بیشتر فاصله بگیرد که دست مرد دور مچش پیچید. - کجا خوشگله؟ بودی حالا! دستش را کشید. - ول کنید دستم رو! دستش را تکانی داد، اما دست مرد دور مچش محکم بود و باز نمی‌شد. -کجا می‌خوای بری که از اینجا بهتره، هوم؟ همچنان درحال کلنجار رفتن بود تا دست مرد را از دور مچش باز کند که دستش کشیده‌ شد و در آغو*ش مرد فرو رفت. تقلا کرد که از او فاصله بگیرد، اما نمی‌شد و بازوهای مرد محکم در برش گرفته‌ و قدرت تکان خوردن را از او گرفته ‌بودند. بوی الکل و بوی عطرش که با سیگار ترکیب شده بود؛ حالش را به هم میزد و نزدیکی مرد به وحشتش انداخته‌بود. سر بلند کرد و با تنفر به چهره برافروخته مرد نگاه کرد و جیغ خفیفی کشید: - ولم کن آشغال! مرد هوم کشداری کشید. - چه دختر سرسختی، من عاشق رام کردن آهوهای خوشگل و چموشم! تقلاهایش تأثیری نداشت و فقط باعث می‌شد دستان مرد بیشتر دور تنش بپیچد. حالش داشت بد می‌شد؛ خاطرات داشتند به ذهنش هجوم می‌آوردند و این اصلاً خوب نبود و صدای بلند موسیقی انگار ناقوس مرگش شده بود! سر مرد در گودی گردنش فرو رفت؛ نمی‌دانست آن‌همه آدم که کنار بار ایستاده ‌بودند، در آن لحظه کدام گوری رفته ‌بودند که به داد او نمی‌رسیدند! لبش را زیر دندانش فشرد، تنش لم*س شده‌بود و مغزش فرمان حرکت به دست و پایش را نمی‌داد. سعی کرد کمی تکان بخورد، ممکن بود دوباره یکی از آن حمله‌های عصبی سراغش بیاید. دستان مرد روی کمرش سر خورد، نفسش بالا نمی‌آمد و چیزی نمانده بود از حال برود که در یک لحظه مرد به‌سمت عقب کشیده و از او جدا شد. نفسش را که تا آن‌موقع در سینه‌اش حبس شده‌ بود عمیق بیرون داد و قلبش تپش از سر گرفت؛ نفس عمیق دیگری کشید تا به حال بدش مسلط شود. - ببخشید خانم؛ این رفیق من یه خورده زیاده‌روی کرده حالیش نیست چیکار می‌کنه! چشمان نم‌زده از اشکش را باز کرد و به مرد جوان و قدبلندی که نجاتش داده‌بود نگاه کرد. لبش را به دندانش گرفت؛ هنوز هم بدنش از ترس می‌لرزید. آب دهانش را قورت داد تا بغضش را پایین بفرستد و لرزان گفت: - خ...خواهش می‌کنم! مرد بانگرانی نگاهش کرد و پرسید: - حالتون خوبه؟! کم‌کم دست و پایش از کرختی در می‌آمدند؛ نگاه بی‌حواس و گیج‌اش روی چشمان مشکی و ابروهای پر و خوش‌فرم مرد خیره مانده بود. دستی به صورت خیس از عرقش کشید، همچنان مصِر بود که نگاهش به آن مردک مسـ*ـت که توسط دوستش مهار شده بود نیفتد. - ب...بله خوبم، شما بهتره به دوستتون برسید! پاهای بی‌جانش را حرکتی داد تا سمت سودی برود؛ با وضعی که پیش آمده‌ بود دیگر نه ‌می‌خواست و نه ‌می‌توانست یک لحظه هم در این مهمانی مزخرف بماند!
  13. این صفحه جهت نقد رمان زعم و یقین ساخته شده است خوشحال میشم اگر نقد و نظراتتون رو با من در میون بذارید.
  14. عنوان: زعم و یقین نویسنده: سایه مولوی ژانر: معمایی، اجتماعی، عاشقانه خلاصه: یک راه بود و چند بی‌راهه و ذهنی درگیر خیالات واهی، حقایق پنهان و مشکلات زندگی. برای پایان دادن به مشکلات قدم به مسیری سراسر اشتباه می‌گذارد و اسیر تاریکی‌ها می‌شود. حقیقت کدام است؟! هویتش چیست؟! سلاح پر شده از گلوله‌های انتقام را سمت چه کسی باید نشانه رفت؟! لینک رمان:
×
×
  • اضافه کردن...