-
تعداد ارسال ها
693 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
27 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط QAZAL
-
نام دلنوشته: اغما نویسنده: غزال گرائیلی ژانر: اجتماعی بعضی اوقات به این فکر میکنم اگه تو خانوادهای بودم که از صمیم قلبشون دوسم داشتن و واقعا بهم افتخار میکردن، زندگیم چجوری میشد؟! یعنی دیگه ته قلبم احساس ناامیدی و بی ارزش بودن نمیکردم؟ دیگه ته قلبم احساس خستگی نمیکردم؟ دیگه ته قلبم دنبال این نبودم که همه رو از خودم راضی نگه دارم؟ دیگه ته قلبم اون اعتماد بنفس کافی رو داشتم؟ نمیدونم ولی ما همیشه از ضربه زدن اطرافیان و شکستن قلبمون توسط بقیه ناراحت میشیم اما بنظرم اولین و بزرگترین ضربه؛ تروماهاییه که از طریق پدر و مادرهاییه که با تحقیر کردن بچهاشون، ارزش و شخصیتشون رو ازشون میگیرن، شکل میگیره. بنظرم بهتره بعضی اوقات صبر کنیم و بجای اشاره کردن به دیگران و مقصر کردنشون، تو خانواده خودمون دنبال مقصر بگردیم.
-
امیدوارم خدا هیچوقت به مردایی که بلد نیستن از احساسات یک دختر مراقبت کنن، دختر نده. پدر تو زندگیه یه دختر نقش اولین قهرمانش رو بازی میکنه. بخاطر همینه که رفتارش و برخوردش با دخترش مهمه. دختری که اون عشق و علاقه واقعی رو از پدرش دریافت نکرده باشه، بیشتر سردرگم میشه و تو حرف و آغوش مردهای غریبه دنبال توجه و محبت میگرده و بخاطر همین هم همیشه شکست میخوره چون اولین قهرمانش هیچوقت اونجوری که باید عاشقانه نوازشش نکرده و نگفته که دوسش داره! نگفته بهش که ارزشمنده و بجاش اعتماد بنفسش رو خورد کرده. بعنوان یه دختر واسه روزای آخر سال آرزوم اینه که انشالا مردی که وارد زندگیتون میشه همیشه نازتون رو بکشه و بهتون این حس رو بده که چقدر دوست داشتنی هستین و جای تمام محبت نکرده از نزدیکترین آدم زندگیتون یعنی « پدر » رو براتون پُر کنه. و مثل همیشه بازم آرزوی قلبیم اینه که انشالا خدا به مردایی که که بلد نیستن از احساسات یک دختر مراقبت کنن، فرزند دختر نده تا اون بچه احساساتش آسیب نبینه و همیشه حس کنه که دوست داشتنیه و خودش رو دوست داشته باشه. #غزال_نویس ۰۰:۰۰
-
بابونه
-
سلام دوست عزیز. من ویرایشایی ک لازم بود و ذخیره کردم و انجام دادم. درخواست ویراستار دارم
- 53 پاسخ
-
- 1
-
-
سلام وقتتون بخیر درخواست ویراستار برای رمانم را دارم
-
Bittiğini özülme , elbet vardir bünün bir kikmeti, belki de allah daha kötü şeylerin ölmasine englede. Hem gelegeğine daha iyi ölmayacana nerden bile bilirsin? Nede böş yerine özüliyorsun ki?! Sen değilmiydin allah den hep hayerlisine isteyen? Görmiyörmusun? Üzaklaştirdi kötü şeyleri senden. Önütma allah bazen bazi yüzüne sana göstermek için canina yanmasine izin verir. Her şeyi daha iyi anlaya bilmen için aci çekterip gözyaşi döktorüp. Hatta sahte ya da çikarci insanlarden sana kürtalabilmen için, sana zör günler yaşatir ama bil ki bünlari gerçekleri görebilmen içindir. Isyan eteme. Şükret. Seni kotu günleri yaşatiran allah seni güzel insanleri de yaklaşicaktir. از تموم شدنش ناراحت نشو. قطعا که یه حکمتی است. بلکه خدا از افتادن اتفاق های بدتر جلوگیری کرد. همین اینکه از کجا میدونی آینده قشنگ نیست؟ چرا بیخودی ناراحت میشی؟ مگه تو نبودی که از خدا فقط خوبی و چیزای خیر میخواستی؟ نمیبینی؟ چیزای بد و شر رو ازت دور کرد. فراموش نکن. خدا بعضی اوقات برای اینکه چهره واقعی بعضی آدما رو بهت نشون بده، اجازه میده که زجر بکشی. برای اینکه همه چیز و بهتر بفهمی اجازه میده که اشک بریزی و دلت بشکنه. حتی برای اینکه تو رو از آدمای دروغین و دورو نجات بده، کاری میکنه که روزای سختی رو تجربه کنی اما بدون همه اینا بخاطر اینه که واقعیت رو ببینی. عصیان نکن. شکر کن. خدایی که بهت روزای سخت رو نشون داد تو رو به انسان های خوب نزدیک میکنه.
-
سلام وقتتون بخیر من رمان همسایهی من رو به پایان رسوندم
-
پارت صد و هفتاد و ششم یوسف متعجب به همه ی ما نگاه میکرد. دیگه وقتش رسیده بود تا سورپرایز رو براش رو کنم و از این حالت متعجب درش بیارم. رفتم سمت اتاق خواب و از تو کیفم، ورقه سونوگرافی که با روبان بسته بودم رو درآوردم و برگشتم سمتشون. با کلی ذوق و هیجان به یوسف نگاه کردم و گفتم: ـ تبریک میگم عزیزم. تو داری بابا میشی. یوسف بلند شد و با شادی گفت: ـ چی ؟ جدی میگی؟مطمئنی دیگه؟ مامان یوسف همونطور که از شادی پسرش خوشحال شده بود گفت: ـ واا پسرم! معلومه که مطمئنه. ورقه رو تو دستش نمیبینی؟ اشک تو چشمای یوسف باعث شد که منم احساساتی بشم. اومد نزدیکم و بعد چند دقیقه خیره موندن بهم گفت: ـ خیلی ازت ممنونم بارانم. ممنون که بهم این شانس رو دادی تا این حس قشنگ رو تجربه کنم، چقدر خوبه که دیدمت و اومدی تو زندگیم و شدی همسایهی من. اشکاش رو پاک کردم و با ذوق فراوان از اینکه اینقدر تونستم خوشحالش کنم گفتم: ـ خیلی خوشحالم از اینکه به حرف دلم گوش کردم و دستت رو گرفتم. مطمئنم بابای خیلی خوبی میشی عزیزم. همین لحظه پانتهآ کیک رو آورد و گذاشت روی میز. موری بلند شد و همونجور که از کیک فیلم میگرفت گفت: ـ عمو جون این نوشته هم خلاقیت من بودا. بعدا که اومدی بهم افتخار میکنی. بعد این حرفش، همه با هم خندیدیم. موری دوربین رو سلفی گرفت و اومد پیش ما وایستاد و رو به بقیه گفت: ـ نسرین، عمو علی. همه بیاین پیش یوسف و باران وایسین میخوام عکس بگیرم یادگاری بمونه. همه اومدن پشتمون وایسادن. چقدر خوشحالم که بهترین روز زندگیم کنار کسایی که دوسم دارن و دوسشون دارم گذشت. واقعا بابت وجودشون توی زندگیم خداروشکر میکنم. موری گفت: ـ خب حالا همه لبخند بزنین. سه ، دو ، یک . کیمیاگر: " وقتی تو چیزی را میخواهی همه ی جهان دست به یکی میکند تا تو آرزویت را متحقق کنی، آن چیزی که قسمت توست، از کنارت نخواهد گذشت." ( پایان )
-
پارت صد و هفتاد و پنجم پانتهآ کیک رو گذاشت رو اپن و رو به نسرین گفت: ـ حالا روی کیک رو نگاه کن. خدایی کیف نمیکنی از خلاقیت من؟ نسرین کیک رو برگردوند سمت خودش و گفت: ـ ببینم. وای چقدر بامزه. باران بیا ببین. اومدم و دیدم که عکس یه نوزاد با خامه شکلاتی کشیده رو کیک و زیرش نوشته: " خوشبختی یعنی بچهی باران و یوسف باشی " خندیدم و زدم به پشتش و گفتم: ـ از کجا اینا به ذهنت میرسه؟؟ پانتهآ خندید و همونجوری که مانتوش رو روی جالباسی آویزون میکرد گفت: ـ راستش رو بخوای، نوشتش فکر خلاقانه موری بود. من فقط درستش کردم. واقعا چیز با نمکی بود و خیلی طرحش به دلم نشست. با ذوق گفتم: ـ خیلی بانمک شده واقعا. دو ساعت بعد، همه اومدن و دور هم شام خوردیم و کلی خاطره از گذشته ها تعریف کردیم و خندیدیم. بعد از شام، پانتهآ رفت سمت یخچال و گفت: ـ الان وقت کیکه. خب باران نظرت چیه اول تو هدیهات رو به یوسف بدی بعد من کیک رو بیارم؟ موری که روبروی ما نشسته بود سریع گوشیش رو از رو میز برداشت و گفت: ـ بزار اول من دوربین رو روشن کنم، واکنشها رو ثبت کنم. یوسف اول خندید و بعد با تعجب رو به من گفت: ـ واقعا باران هدیه من چیه؟ من دیشب کل خونه رو گشتم و نتونستم پیداش کنم. نسرین خندید و گفت: ـ هنوز نیومده تو خونتون. فعلا تو وجود بارانه.
-
پارت صد و هفتاد و چهارم نسرین که رفته بود تو آشپزخونه گفت: ـ ماهتیسا که سوتی ندادش؟ منم رفتم تو آشپزخونه تا برنج رو آبکش کنم و گفتم: ـ داشت سوتی میداد که جلوش رو گرفتم. نسرین گفت: ـ خب خداروشکر. بعد رو به مادرش پرسید: ـ مامان، بابا کی میاد؟ مامان که در حال وضو گرفتن بود گفت: ـ رفته مسجد احتمالا یه یک ساعت دیگه باید بیاد. همین حین آیفون زده شد. نسرین با تعجب گفت: ـ یوسف برگشت؟ من گفتم: ـ نه پانتهآست. در رو باز کردم و با کیک تو دستش اومد داخل و با سوت و جیغ گفت: ـ مبارکه. مبارکه. دارم خاله میشم. اگه دختر بود اسمش رو من انتخاب میکنما. خندیدم و گفتم: ـ حالا بیا داخل. همه همسایهها فهمیدن. مامان یوسف همینطور که تسبیح میزد گفت: ـ مادر ایشالا صحیح و سالم باشه، دختر و پسرش که فرقی نمیکنه. نسرین که داشت شعله خورشت رو کم میکرد گفت: ـ اگه پسر شد هم اسمش رو عمه جونش انتخاب میکنه. بعدش همه باهم خندیدیم.
-
پارت صد و هفتاد و سوم مارال و پارسا هم بعد از کلی درس خوندن بالاخره هر دو پزشکی دانشگاه شیراز قبول شدن و هر از گاهی تو فرجه امتحانات میومدن و به ما سر میزدن. اما عرشیا. منو یوسف سعی کردیم جفتمون ببخشیمش، درسته کار بدی کرد اما حداقل باعث شد زودتر از اون چیزی که فکرش رو میکردم به یوسف برسم ولی مثل اینکه خودش نتونست خودش رو ببخشه چون از طریق پارسا عذرخواهیش رو به گوش منو یوسف رسوند و برامون آرزوی خوشبختی کرد و برای همیشه رفت کانادا. بابا هم از عمو فرشاد بابت حرفایی که از رو عصبانیت بهش زد کلی عذرخواهی کرد و هم دیگه رو بخشیدن اما بابت اتفاق و حرفایی که عرشیا زده بود و احساسی که نسبت به من داشت ، روابطشون دیگه مثل قبل گرم نبود. بابا و مامان هم که احترامشون هم به من هم به یوسف خیلی زیاد شده بود و یوسف دیگه براشون نه فقط داماد بلکه حکم پسرشون رو داشت و واقعا دوسش داشتن. تو همین فکرا بودم که زنگ خونه زده شد، نسرین و مامان یوسف بودن. نسرین بغلم کرد و مامان یوسف با شادی گفت: ـ مبارک باشه. ایشالا خوش قدم باشه براتون. یهو نسرین گفت: ـ وای مامان یوسف نمیدونه. یکم یواشتر. خندیدم و گفتم: ـ نه یوسف خونه نیست. با ماهتیسا رفتن دوچرخه سواری. بفرمایید داخل. نسرین نفس راحتی کشید و بغلم کرد و با خوشحالی گفت: ـ وای باران وقتی شنیدم خیلی خوشحال شدم. خدا میدونه یوسف اگه بفهمه چقدر خوشحال میشه. خندیدم و گفتم: ـ ایشالا که همینطوره.
-
پارت صد و هفتاد و دوم یوسف رفت که لباسش رو بپوشه با خنده رو به من گفت: ـ میبینی باران؟ سالها مثل برق و باد گذشت. یعنی امشب شده پنجمین سالی که ما عروسی کردیم و باهمیم. با خوشحالی از بودن کنار آدمی که باهاش بودم گفتم: ـ آره واقعا. حالا بگو ببینم امسال برام چی خریدی؟ همونجور که لباسش رو پوشید و داشت میرفت بیرون گفت: ـ سوپرایزه. هدیهات رو ولی دیشب هر چی گشتم پیدا نکردم. کجا گذاشتیش؟ خنده مرموزی کردم و گفتم: ـ نمیتونی پیداش کنی چون هدیهام یه هدیه معنویه. چشماش رو گرد کرد و گفت: ـ او چه باکلاس! خب چیزی نمیخوای برای شب بگیرم؟ گفتم: ـ نه عزیزم فقط دیر نکن. بعدش رفتم و بدرقهاشون کردم. اول از همه پردهها رو زدم کنار یکم نور بیاد داخل خونه. داشتم برمیگشتم که نگاهم به عکسای عروسیمون رو دیوار افتاد. چند لحظه وایسادم و با لبخند نگاه کردم. یوسف حق داشت. چقدر این سالها زود گذشت. باهاش بزرگ شدم و کنار هم بهم انگیزه دادیم، گریه کردیم، دعوا کردیم، خندیدیم اما هیچوقت دست همو ول نکردیم و سعی کردیم مشکلات زندگی رو با هم شکست بدیم. کارگاه استاد فرخ نژاد خیلی شلوغ شد و مجبور شد یه کارگاه دیگه سمت پونک تهران بزنه و همونجا هم با دانشجوهای جدیدش مشغول شد. هر از گاهی برای دیدن تئاترهای ما میومد و به ما سر میزد. من شدم سرپرست اصلی کار بچها و با همون اکیپ کنار هم کار میکنیم و تئاتر برای بچها اجرا میکنیم و این روزا هم بخاطر روز جهانی کودک سرمون تقریبا شلوغه. تمام این مدت یوسف حتی یه روزم نه تنها دست از حمایت کردن من برنداشت بلکه روز به روز واسه کارم تشویقم کرد. منم همش سعی میکردم کنار یوسف باشم و برای کاری که انجام میده ارزش قائل باشم و واسه کاراش تشویقش کنم. مرتضی و پانتهآ یک سال بعد از عروسی ما ازدواج کردن و ارتباطمون مثل قبل حتی میتونم بگم بیشتر از قبل شد و از هفت روز هفته حداقل شش روزش رو پیش هم بودیم.
-
پارت صد و هفتاد و یکم یوسف پرسید: ـ میخوام قهوه بریزم؟ میخوری باران؟ من گفتم: ـ نه مرسی. یوسف گفت: ـ ماهتیسا تو چی دایی؟ ماهتیسا هم گفت: ـ منم نمیخورم دایی. تا یوسف رفت سمت آشپزخونه؛ ماهتیسا اومد پیشم نشست و یواش گفت: ـ باران پس کی به دایی میگی؟ دستم رو به نشونه سکوت گذاشتم رو لبمو گفتم: ـ هیس. الان میشنوه. امشب بهش میگم، میخوایم سوپرایزش کنیم دیگه. یوسف از آشپزخونه داد زد: ـ چی دارین پچ پچ میکنین اونجا؟ ماهتیسا خندید و گفت: ـ هیچی دایی. خصوصی بود. یوسف پشت اپن آشپزخونه وایساد و چشماش رو ریز کرد و گفت: ـ شما دو تا باز دارین چه نقشهای میریزین؟ خیر باشه ایشالا. ماهتیسا رو بغل کردم و با لحن ماهتیسا گفتم: ـ گفتش که خصوصیه آقا یوسف. اینقدر اصرار نکن. یوسف دستاش رو برد بالا و گفت: ـ باشه من تسلیم. ماهتیسا یهو با حالت شاکی گفت: ـ دایی تو هفته پیش قول دادی با هم میریم دوچرخه سواری که مسابقه بدیم. یوسف یه لب از قهوه خورد و گفت: ـ آخ آخ راست میگیا. خب چیکار کنیم الان؟ بلند شدم و گفتم: ـ هیچی الان تو ماهتیسا با هم میرید دوچرخه سواری. شب از اونطرف میرید دنبال موری که واسه شام دیر نکنین.
-
پارت صد و هفتاد 5 سال بعد. ـ خب باران بعدش چی شد؟ همونجور که داشتم لباسهای عروسکارو برای تئاتر میدوختم، یه نگاه به ماهتیسایی که الان برای خودش خانمی شده بود، انداختم و با لبخند گفتم: ـ بعدش هم که تا به همین امروز منو دایی یوسف با خوبی و خوشی با هم زندگی کردیم. یوسف که داشت غذا رو برای ماهیهای توی آکواریوم میریخت، همزمان برگشت سمت من و گفت: ـ ولی باران حساب نیستا. خیلی از جاها رو با سانسور براش تعریف کردی. ماهتیسا ریز ریز میخندید و من با چشم غره به یوسف گفتم: ـ یوسف زشته. یوسف با خنده گفت: ـ نه آخه من میگم تو که داستانمون رو اینقدر قشنگ از اول تعریف کردی. یسری جاها رو اینقدر ضایع سانسور نمیکردی. خندیدم و گفتم: ـ خدایا من با وجود این مرد تو زندگیم هیچوقت پیر نمیشم. نخ آخر رو از پیراهن عروسک درآوردم و گفتم: ـ آخیش بالاخره تموم شد. چطور شده؟ ماهتیسا با ذوق گفت: ـ عالیه.
-
پارت صد و شصت و نهم با شادی گفتم؛ ـ الان که همه پیش منن، عالیم. بابا به یوسف نگاهی کرد و گفت: ـ خب آقا داماد کی قراره بیای دخترم رو خواستگاری کنی؟ منو یوسف و مامان خندیدیم و یوسف گفت: ـ اگه اجازه بدین آخر هفته. به دستم نگاهی کردم و به یوسف گفتم: ـ اما دستم چی؟ یوسف زیر گوشم گفت: ـ فعلا که بابات راضی شده نزار فاصله بندازیم. خودم چایی رو پخش میکنم. خندیدم که بابا گفت: ـ چی میگید پشت سر من؟ همونجور که میخندیدم گفتم: ـ هیچی بابا. یوسف جای من میخواد تو خواستگاری چایی پخش کنه. مامان و بابا هر دو خندیدن و مامان گفت: ـ لابد هم این رسم جدید جووناست. بابا یهو یه آهی کشید و گفت: ـ خب پس فکر کنم فقط یه مشکل دیگه باقی میمونه. دوباره خنده از رو صورت همه جمع شد که بابا بهم نگاه کرد و گفت: ـ اینکه قراره چقدر دلم برای دخترم تنگ بشه. بغض کرده بودم. این اتفاق باعث شده بود بابا به خودش بیاد و بهم نزدیک بشیم درست مثل بچگیام. خدایا شکرت. شکرت که بالاخره به آرزوم رسیدم. بعد از اون، پانتهآ و موری و مارال با پدر و مادر یوسف هم به جمعمون اضافه شدن و همه خوشحال مشغول برنامه ریزی برای خواستگاری آخر هفته شدیم.
-
پارت صد و شصت و هشتم از تعجب لال شده بودم. نکنه داشتم خواب میدیدم! آخرین باری که بابا بغلم کرده بود فک کنم هفت سالم بود. با استرس به مامان نگاه کردم و گفتم: ـ چیزی شده؟ بابا تو حالت خوبه؟ دستی به صورتم کشید و گفت: ـ اول بگو ببینم تو حالت خوبه؟ درد نداری که؟ با لکنت و تعجب گفتم: ـ من..نه..خوبم..ولی تو تا اونجایی که من یادمه. پرید وسط حرفم و با لبخند گفت: ـ همه چیز رو فراموش کن. فک کن از یه کابوس بیدار شدی. به چشمای بابا نگاهی کردم و گفتم: ـ بابا تو مطمئنی حالت خوبه؟ بابا با مهربونی که تابحال ازش ندیده بودم به چشمام نگاه کرد و گفت: ـ تو که چشمات رو باز کردی، حالم خیلی بهتر شد. انگار دوباره دنیا رو بهم دادن. اگه چیزیت میشد هیچوقت خودم رو نمیبخشیدم. بازم خیلی عجولانه رفتار کردم مثل همیشه. باورم نمیشد که بالاخره این حرفا رو شنیدم. باورم نمیشد که بالاخره همه چیز داشت درست میشد. بالاخره قرار بود روی آرامش رو ببینم. همین لحظه یوسف با یه دسته گل بزرگ وارد شد و با صدای بلند گفت: ـ سلااام عشقم. با شادی از صدایی که شنیدم گفتم: ـ یوسف. دیگه بدون ترس میتونستم اسمش رو صدا کنم و عشقمون رو به همه نشون بدیم. یوسف اومد به مامان و بابا دست داد و گل رو گذاشت توی گلدون کنار تخت و بهم نگاهی کرد و گفت: ـ حالت بهتره عزیزم؟
-
پارت صد و شصت و هفتم " باران " قبل از اینکه چشمام رو باز کنم، صدای یه مرده رو شنیدم: ـ باران خانم خوبید؟ آروم چشماتون رو باز کنین. لبم خشک شده بود. همینجور که آروم داشتم چشمام رو باز میکردم گفتم: ـ سرم خیلی درد میکنه. چشمام رو باز کردم و دیدم یه مرده با روپوش سفید داره تو سرم یه چیزی میریزه و گفت: ـ اثرات بیهوشیه. کم کم رفع میشه. یهو مامان رو کنار خودم دیدمکه با شادی سرم رو بوسید و گفت: ـ دخترم الهی شکر. بالاخره چشمت رو باز کردی. انگار تو خماری بودم. اصلا نمیدونستم که اینجا چیکار میکنم. دیدم دستم تو گچه. کم کم یادم اومد. حرفای بابا، گریههای مامان، یوسف. سریع نیم خیز شدم و با استرس گفتم: ـ مامان، بابا و یوسف کجان؟ مامان با آرامش بهم گفت: ـ هیس. آروم باش عزیزم. همه همینجان. تازه یکی میخواد باهات حرف بزنه. یکم تو جام جابجا شدم و با تعجب گفتم: ـ کی؟ یهو دیدم بابا اومد داخل. بابا رو تابحال اینجوری ندیده بودم. انگار که خیلی ناراحت و پشیمون شده بود. اومد سمتم و بدون اینکه به من نگاه کنه بغلم کرد و سرم رو بوسید و گفت: ـ منو ببخش دخترم.
-
پارت صد و شصت و ششم لبخند تلخی زد و با اون صورت بچگانش و گفت: ـ بابا این آخرین اردوی امسال بود و میدونی از اون روز به بعد دیگه هر جایی که لازم بود من همراهش باشم چه تو مدرسه چه تو کارش دیگه هیچوقت چیزی به من نگفت چون مطمئن بود که نمیرم. اینجای حرفش که رسید چایی دستش رو گذاشت کنار و اشکش رو پاک کرد و ادامه داد: ـ منم متاسفانه هر چی سنم رفت بالا بدخلقتر شدم و میدیدم که تمام کاراش رو سرخود انجام میده بدون اینکه چیزی بگه بیشتر عصبانی میشدم. در صورتیکه دخترم حق داشت چون فکر میکرد اگه بهم بگه من بازم بجای اینکه ازش حمایت کنم و پشتش وایستم، عصبانی میشم و دیروز بازم مثل همیشه بهش ثابت کردم که من همون پدرم و عوض نشدم. بازم بجای اینکه پشت دخترم وایستم به آبروم فکر کردم و دخترم رو طرد کردم. شاید نشون ندم اما دخترام رو واقعا دوست دارم. جیگر گوشمن. شاید باورت نشه ولی حتی بهت حسودیم میشد که دخترم بجای اینکه دست پدرش رو بگیره و اومد پشت تو وایستاد و بازوی تو رو چسبید. با تعجب از چهره اصلی و ناراحت آقای غفارمنش گفتم: ـ آقای غفارمنش من. همونجور که اشک تو چشماش حلقه زده بود گفت: ـ میدونی دلیل اینکه باران اینقدرر دوستت داره و بهت وابسته شده چیه؟ نگاش کردم که گفت: ـ چون توی وجود تو حمایتی رو دید که از پدرش ندید. تو اون خلا عاطفی که من مقصرش بودم رو براش پر کردی. واسه همین اونجور دستت رو سفت چسبید و ول نکرد. پس سعی کن از ادامه ی مسیر علاوه بر یه دوست و همسر جای پدری که هیچوقت نتونست براش پدری کنه رو پر کنی و هیچوقت ناراحتش نکنی. با تعجب پرسیدم: ـ الان یعنی شما رضایت دادین؟ بهم با لبخند نگاه کرد و زد به پشتم و گفت: ـ چاییت رو بخور سرد شد. با خوشحالی چایی ذو برداشتم که گفت: ـ از چشمات مشخصه که دخترم رو خیلی دوست داری. حالا بگو ببینم تو عروسی خودت هم میخوای رو طبلا ساز بزنی؟ هر دو خندیدیم و گفتم: ـ اون طبلا اسمش درامزه. نمیدونم حالا تا عروسی بهش فکر میکنم. باید ببینم نظر باران چیه. خورشید درومده بود. مادرش اومد و با شادی صدامون زد: ـ محمد، یوسف. بیاین باران به هوش اومده.
-
پارت صد و شصت و پنجم از پشت شیشه به صورت معصومش نگاه میکردم و از خدا میخواستم دوباره عزیزدلم رو بهم برگردونه. پانتهآ رو فرستاده بودم تا مارال رو ببره خونه تا یکم استراحت کنه. نزدیکای اذان صبح بود که مامان اومد پیشم نشست و گفت: ـ پسرم برو یچیزی بخور. از صبح تا حالا چیزی نخوردی. بغضم رو قورت دادم و گفتم: ـ چیزی از گلوم پایین نمیره. مادرش چطوره؟ مامان نفسی عمیق کشید و گفت: ـ چجوری میخوای باشه؟ پریشون. ایشالا به همین وقت اذان، به ما برش گردونه. خدایا خودت به جوونیش رحم کن. همین لحظه آقای غفارمنش رو دیدم که با دوتا چایی اومده سمتم. از صورتش پشیمونی میبارید. مامان بلند شد و رو به من گفت: ـ باز برمیگردم. من پرسیدم: ـ کجا داری میری؟ گفتم: ـ میرم شاه عبدالعظیم دعا بخونم و نذر کنم براش. با پدر باران خداحافظی کرد و رفت. بدون اینکه به باباش نگاش کنم، نشست کنارم و گفت: ـ وقتی تازه رفته بود کلاس اول، یبار اومد پیشم و گفت بابا همه همکلاسیهام با پدراشون دارن میرن اردو؛ میشه تو هم باهام بیای؟ اون موقع من سمتم تازه تو مخابرات یکم بالاتر رفته بود و نمی تونستم مرخصی بگیرم. بنابراین بهش گفتم نمیتونم بیام. خیلی ناراحت شد. قیافهاش هنوز انگار جلوی چشممنه . نتونستم تحمل کنم و دو روز بعد به هر سختی بود از رئیسم اجازه گرفتم و اومدم خونه و بهش گفتم که زمان اردوش کیه اما بهم گفت که اردو روز قبلش بود و همه بچها رفته بودن و چون من نتونستم باهاش برم، اونم نرفته. خیلی از ته قلبم پشیمون شده بودم اما به روی خودم نیوردم و گفتم: خب ایندفعه که دوباره اردو بود بهم بگو که باهم بریم.
-
پارت صد و شصت و چهارم با شنیدن این حرف حس کردم قلبم از شدت درد وایستاد. دست مامان رو محکم گرفتم با تته پته گفتم: بعدش...بعدش چشماش رو باز میکنه..مگه...مگه نه؟ دکتر دوباره با خونسردی گفت: ـ چهل و هشت ساعت پیش رو خیلی مهمه. دعا کنید و منتظر باشید. مادرش یهو افتاد و غش کرد. همه در حال گریه کردن بودن. نمیخواستم کسی ناامید بشه. باران از روی اون تخت بلند میشد. من مطمئن بودم که هیچوقت تنهام نمیذاره. با عصبانیت گفتم: ـ چرا گریه میکنین؟ خوب میشه. هیچ بلایی سرش نمیاد. به من قول داده که تنهام نمیذاره. دوباره چشمم خورد به باباش که رو صندلی نشسته بود و داشت گریه میکرد. با عصبانیت رفتم بالای سرش و گفتم: ـ تو چرا هنوز اینجا نشستی؟ مگه دخترت رو ترک نکرده بودی؟ حالا هم برو دیگه. الان چرا نشستی و داری گریه میکنی؟ دخترت بخاطر ترس از وجود تو هم که شده، حالش خوب نمیشه. برو بیرون از اینجا. چطور یه پدر دلش میاد به همین راحتی دخترشو طرد کنه ؟ ها؟ حرف بزن دیگه. از من پرسیدی اگه من دختر داشتم بهش اجازه میدادم یا نه؟ من سعی میکردم درکش کنم و به حرفاش گوش بدم. به خواستهی دخترم احترام بزارم نه حرفای مردم. باباش حتی یه کلمه حرف نزد. مامان و بابا به زور دستم رو میکشیدن تا آروم بشم؛ با قدرت هر چی تمامتر دستم رو از دستشون کشیدم بیرون و داشتم میرفتم سمت حیاط بیمارستان که یه پرستار بهم گفت: ـ ببخشید اطلاعات بیمار رو باید تکمیل کنیم. بعلاوه امضا هم جهت اجازه واسه عمل لازمه. برگشتم و رو به پدرش گفتم: ـ بدین به پدر دل رحم و مهربونش امضا کنه براتون. رفتم تا تو هوای آزاد بشینم بلکه بتونم نفس بکشم. اون شب تا صبح حتی نتونستم یه لحظه پلکم رو روی هم بزارم.
-
پارت صد و شصت و سوم پدرش همینجور گریه میکرد و حرفی نمیزد. یه پرستار داشت رد میشد و با صدای بلند مادرش وایستاد و رو بهش گفت: ـ خانم یواشتر اینجا بیمارستانه. مادرش اصلا اعتناعی نکرد و رو به پدرش گفت: ـ محمد اگه بلایی سر بچم بیاد، هیچوقت نمیبخشمت. مارال با گریه اومد سمت من و گفت: ـ یوسف حالش چطوره؟ اصلا نای حرف زدن نداشتم. پانتهآ اومد و جای من بهش گفت: ـ نمیدونیم. منتظریم. مامانم اومد سمتم و گفت: ـ مادر چرا روی زمین نشستی؟ دستت رو بده به من بزار کمکت کنم پاشی. همین لحظه دکتره از اتاق اومد بیرون و به ورقههای تو دستش نگاه کرد و گفت: ـ همراههای این خانم شمایین؟ مادرش دویید سمت دکتر و همونجور که گریه میکرد گفت: ـ بگید دخترم خوبه. لطفا. دکتر نگاهی خونسرد به مادرش انداخت و گفت: ـ دست راستش شکسته باید جراحی بشه. بعلاوه اینکه بعد از جراحی بخاطر آسیبی که به سرش خورده و بخاطر احتمال خونریزی داخلی و لخته شدن خون باید چهل و هشت ساعت بیهوش نگهش داریم.
-
پارت صد و شصت و دوم اولین بیمارستانی که تو مسیر دیدم، وایستادم. ماشین رو زدم کنار و گذاشتمش رو برانکارد. بلند فریاد زدم: ـ دکتر کجاست؟ چند تا پرستار و دکتر اومدن سمتم و مرده همونجور که با نور دستش چشماش رو باز میکرد پرسید: ـ چه اتفاقی افتاده؟ گفتم: ـ از رو پله ها افتاده پایین. پرسید: ـ چند دقیقه پیش این اتفاق افتاده؟ با ترس جواب دادم: ـ نمیدونم. فکر کنم یه ده دقیقه یه ربعی میشه. دکتره رو به یکی از پرستارها گفت: ـ بسیار خب. خانم احمدی ببرینش اتاق عکس برداری. بعد به من نگاهی کرد و گفت: ـ شما لطفا بیرون منتظر باشین. خدایا لطفا بلایی سرش نیاد. خواهش میکنم. جون منو بگیر ولی بارانم چیزیش نشه. اشکام رو پاک میکردم که پانتهآ هم با بغض ازم پرسید: ـ یوسف خوب میشه مگه نه؟ همونجور که اشکام بند نمیومد سعی کردم امیدوارش کنم و گفتم: ـ خوب میشه. مگه دست خودشه که خوب نشه؟ به من قول داده. برو پیش مادرش بشین حالش خوب بنظر نمیاد. همونجا نشستم رو زمین. ده دقیقه بعد آقای غفارمنش و مارال با پدر و مادر خودمم اومده بودن. پدرش رو میدیدم؛ خونم به جوش میومد اما خیلی پشیمون بنظر میرسید، انگار نیم ساعت پیش اصلا این آدم نبود که داد و فریاد راه انداخته بود. مادر باران با دیدن آقای غفارمنش با عصبانیت رفت سمتشو گفت: ـ تو برای چی اومدی اینجا؟ خیالت راحت شد؟ دخترت رو انداختی گوشه بیمارستان خیالت راحت شد؟ دخترم بخاطر تو الان اینجائه. بخاطر یه پدر عصبی که هیچوقت سعی نکرد به خشمش غلبه کنه و به حرف دخترش گوش بده.
-
پارت صد و شصت و یکم همه رفتیم پایین. باباش پایین پله نشسته بود و به دخترش خیره شده بود. اون عصبانیتی که تو خودم فرو کرده بودم یهو فوران کرد. دست پدرش رو کشیدم و گفتم: ـ حتی برنگشتی که بهش گوش بدی. پدرش چهارزانو نشسته بود و اشکاش رو پاک میکرد. با عصبانیت گفتم: ـ آخه تو مسلمونی؟ خیر سرت پدری! همه اومده بودن تو راه پله. از بینیش خون میومد و کمی از قسمت بالای سرش هم یه زخم برداشته بود. هر چقدر صداش زدم، چشماش رو باز نکرد. از عصبانیت داشتم منفجر میشدم. با کمک پانتهآ سوار ماشین کردمش و برگشتم رو به پدرش و گفتم: ـ فقط دعا کن بلایی سرش نیاد. فقط دعا کن. پانتهآ دنبالم راه افتاد و گفت: ـ یوسف بزار زنگ بزنم به آمبولانس. با عجله و ترس اینکه یه موقع اتفاق بدی نیفته گفتم: ـ نمیتونم منتظر بمونم. مامانش دویید سمت ماشین و با هق هق گفت: ـ پسرم توروخدا صبر کن. منم میام. نگه داشتم و گفتم: ـ لطفا سریعتر سوار شید. پانتهآ هم پشت پیشش نشست و با سرعت صد و بیست رانندگی میکردم و مادرش همش گریه میکرد و میگفت: ـ خدایا لطفا بچم طوریش نشه. پانتهآ شونههای مادرش رو ماساژ میداد و میگفت: ـ خاله نگران نباشید، ایشالا چیزی نمیشه. قوی تر از اینحرفاست.
-
پارت صد و شصتم " یوسف " تا زنگ خونه خورد، خودم رو آماده کرده بودم تا هر حرفی رو بشنوم. اونجوری که باران برام تعریف کرده بود، انتظار هر چیزی رو داشتم اما تحت هیچ شرایطی من دست این دختر رو ول نمیکنم. باباش با عصبانیت اومد بالا و بیشتر از اون چیزی که انتظار داشتم حرف بارم کرد. تازه من کافی نبودم ، خانوادمم سرزنش کرده بود. اگه خاطر باران رو نمیخواستم یجوری جوابش رو میدادم که دیگه حرفی واسه گفتن نداشته باشه. نمیدونم واقعا چرا مردم اینجوری شدن؟ منطقشون اینه چون من یبار طلاق گرفتم و چون سنم بالاتر از دخترشونه، حق ندارم دیگه عاشق بشم. انگار زندگی برام حرومه. تمام اینحرفا برمیگرده به اینکه به حرف مردم و آبروشون بیشتر از حرف و خواستهی بچهاشون اهمیت میدن و ارزش قائلن. همون اول که اومد یه سیلی زد به باران. یجوری با دختره بیچاره حرف میزد انگار که آدم کشته، خب عاشق شدیم مگه عاشقی جرمه؟ میخواست که باران رو با خودش ببره اما باران اومد پشتم وایستاد و نخواست که بره. سرآخر اومد بهش گفت دیگه حق نداره پاشو بزاره تو خونوادش. این دیگه زیادی بود واقعا، هرچقدر مادرش سعی کرد باهاش صحبت کنه اما این آدم اصلا گوشش بدهکار نبود. به مارال هم گفت که وسایلش رو جمع کنه. داشت میرفت پایین که باران همونجور با گریه دویید سمتش و التماسش میکرد که به حرفاش گوش کنه اما بازم هیچی به هیچی. تا رفت از پله ها پایین، یه صدایی شنیدم. دوییدیم سمت پله، مامان با ترس گفت: ـ یا خدا. یوسف از پلهها افتاده پایین. مامانش دو دستی سرش رو گرفت و با فریاد گفت: ـ بچم.
-
پارت صد و پنجاه و نهم اینبار بجای یوسف بابای یوسف گفت: ـ بله. بابا با حالت شاکی رو به پدرش گفت: ـ حاج آقا حداقل از شما انتظار داشتم که جلوشون رو میگرفتین. کار نباید به اینجا میرسید. راجب خانوادتون تحقیق کردم، آدمای اهل خدا هستید و سرتون به زندگیتونه. چطور اجازه دادین این اتفاق بیفته؟ پدر و مادر یوسف با شرمندگی سرشون رو و انداختن پایین. اینبار یوسف گفت: ـ به خانوادم ربطی نداره. من اصرار کردم چون دخترتون رو دوست دارم آقای غفارمنش. ببینید من نمیدونم اون برادرزادتون چی اومد بهتون گفت اما لطفا بیاین بشینید و این موضوع رو از زبون ما بشنوین، عشق، این دلایلی که گفتین رو نمیشناسه. بابا با حالت ناچاری همونجور که میرفت نزدیک آسانسور گفت: ـ لازم نکرده. مارال وسایلت رو سریعتر جمع کن و بیا پایین. مارال از در خونه اومد بیرون و با ناراحتی گفت: ـ ولی بابا بابا پرید وسط حرفش با صدای بلند فریاد زد: ـ بجنب. همونجور که اشک میریختم و کنار یوسف وایساده بودم، بابا اومد سمتم و اینبار با صدای آروم و ناراحت گفت: ـ دیگه حق نداری پات رو توی خونه من بزاری. حالا که این آدم رو انتخاب کردی دور من و خونوادت رو یه خط قرمز بکش. دیگه من دختری به اسم باران ندارم. بعدش دست مامان رو گرفت و گفت: ـ بریم. مامان همونطور که اشک میریخت گفت: ـ محمد اینجوری که نمیشه.. وایسا یه دقیقه. بابا بدون توجه به حرف مامان گفت: ـ مارال سریعتر. مارال از ترسش سریع رفت داخل تا وسایلش رو جمع کنه. نمیخواستم اینجوری بشه. آخه چرا اصلا بهمون گوش نمیده؟ اونا هر چی هم که باشن خونوادهام بودن. هر چقدرم که بابام بداخلاق بود؛ بازم بابام بود. بابا دکمه آسانسور رو که زد رفتم پیشش و با گریه گفتم: ـ بابا لطفا. خواهش میکنم گوش بده. بابا تا دید در آسانسور باز نمیشه؛ بدون اینکه برگرده از پله ها با سرعت زیاد رفت پایین. منم همینجور که دنبالش میدوئیدم گفتم: ـ بابا من و یوسف همو دوست داریم. باور کن خیلی آدم خوبیه. یهو انگار چشمام سیاهی رفت و پام لیز خورد و دیگه نفهمیدم چیشد.