رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

QAZAL

کاربر فعال
  • تعداد ارسال ها

    416
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    16
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط QAZAL

  1. پارت هفتم تا خواستیم بریم دیدیم که گفتن از در ورودی نمی‌تونیم خارج بشیم و باید از اون در پشتی بریم. وقتی که از اون سمت رفتیم بیرون دیدیم که تمام اعضای گروهشون اونجا وایسادن و دارن باهم حرف می‌زننژ یکهو ثنا گفت: - خب بچه‌ها من اینور و بلد نیستم. چجوری باید بریم اون سمت ساحل اصلی؟ من با تعجب گفتم: - چه می‌دونم از من می‌پرسی؟ یکهو ثنا روش رو برگردوند و گفت: - تو ولی می‌تونی بری از این کراشت بپرسی. با چشم غره‌ای بهش گفتم: - چرت و پرت نگو! مهسا گفت: - خب راست میگه عسل بپرس چجوری می‌تونیم بریم اون سمت؟ بهش نگاهی کردم و خجالت کشیدم، رو به بچه‌ها گفتم: - نمی‌تونم. یکهو ثنا گفت: - خوب هم می‌تونی. بعدش هولم داد که قشنگ پرت شدم نزدیکشون. هر سه تاشون هم‌زمان روشون رو برگردوندن سمت من و ساکت شدن؛ دیگه نمی‌تونستم برگردم. اون پسره همون‌طور که با تعجب نگاهم می‌کرد و سیگار و گذاشت رو لبش، من با خجالت سعی کردم روم رو ازش برگردوندم و گفتم: - ببخشید، امم... چجوری می‌تونیم بریم اون سمت ساحل؟ اینور رو بلد نیستیم! لبخند ریزی زد و اومد نزدیکم، قلبم از شدت تپش داشت می‌اومد تو حلقم، به روبرو اشاره کرد و گفت: - صد متر جلوتر باید برید سمت راست، سوار تاکسی بشید! لبخند زدم و گفتم: - خیلی ممنونم. - خواهش می‌کنم عزیزم. واو عزیزم، چقدر راحت حرف می‌زد! یکهو یکی از دوست‌هاش صداش زد و گفت: - مهیار یک دقیقه بیا! باهام خداحافظی کرد و رفت و منم همین‌جور رفتنش رو نگاه می‌کردم. قد متوسطی داشت، هرچقدرهم که می‌خواستم فرار کنم ولی واقعیت اینه از این مدل پسرا که همیشه بدم می‌اومد، الان خوشم اومده بود و حتی می‌تونم بگم محوش شده بودم. یکهو مهسا زد به پشتم و گفت: - بَه می‌بینم که بهت لبخند می‌زد! همون‌طور که به رفتنش خیره بودم گفتم: - مهیار! مهسا با تعجب گفت: - چی؟ بهش نگاهی کردم و گفتم: - اسمش مهیار بود. یهو ثنا با تعجب گفت: - یا ابلفضل، اسمش هم پرسیدی؟! - نه دیوانه، دوستش صداش زد. مهسا گفت: - خب رفتم خونه ایدی اینستاش رو پیدا می‌کنم، فعلا بگو متوجه شدی چجوری باید از اینجا بریم؟ - آره گفت جلوتر سمت راست باید سوار تاکسی بشیم. مهسا خمیازه‌ای کشید و گفت: - بچه‌ها خیلی خوابم گرفته، کاش می‌تونستیم همین‌جا لب ساحل بخوابیم. ثنا گفت: - بچه‌ها الان نزدیک ساحل هم برنامه دارن، اگه پایه‌اید بریم. - من مشکلی ندارم. مهسا لبخند زد و گفت: - من هم که تحمل می‌کنم خوابم نبره، بریم. همین‌طور که راه می‌رفتیم، گفتم: - ولی مشخصه از این مدل آدم‌های راحته. مهسا گفت: - چطور مگه؟ - فکر کن ازش تشکر کردم بهم گفت خواهش میکنم عزیزم، با کسی که نمی‌شناسه اینقدر راحت حرف می‌زنه. ثنا و مهسا کلی خندیدن و گفتن: - خب حالا شاید طرز حرف زدنش این باشه. بدون اینکه بخندم گفتم: - خب پس طرز حرف زدنش و خودش رو سبکش عوضی طوریه دیگه قبول دارین؟ ثنا با تردید گفت: - حالا شایدهم اینجوری باشه ولی راستش رو بخوای بنظرم برخلاف ظاهر غلط اندازش آدم مظلومی بنظر می‌رسه. شونه‌ام رو انداختم بالا و چیزی نگفتم. همین‌جور که به ساحل نزدیک می‌شدیم صدای رقص جوونا و ساز و دهل می‌اومد. نسیم خنکی میزد. رفتیم اونجا و وایسادیم. دوباره دیدم که مهیار کنار بقیه داره کاخن می‌زنه، خشکم زد. مهسا و ثنا نگاه‌های من رو دنبال کردن و گفتن: - اوه، خیلی هنرمنده‌ها عسل! خنده‌ام گرفته بود و همین‌جور بهش زل زده بودم. مهسا گفت: - حالا اینقدرهم نمی‌خواد ضایع نگاش کنی، سرش رو میاره بالا می‌فهمه. من همین‌جور ساکت بودم که ثنا با مسخره بازی گفت: - دیگه دوستمون از جذابیت زیادش لال شده فک کنم. سعی کردم خونسرد باشم و گفتم: - چی میگین شما دوتا؟ ثنا گفت: - معلومه کجا سیر می‌کنی؟! به مهیار اشاره کردم و گفتم: - بهش نگاه کنین، زیادی تو خودش نیست؟ ثنا رد نگاه منو دنبال کرد و گفت: - واسه همین گفتم مظلوم بنظر می‌رسه. همین لحظه دیدم بلند شد و کاخن رو گذاشت کنار و یک نگاه به روبروش کرد و باعث شد نگاهمون بهم گره بخوره، دوباره یه لبخندی زد و سرش رو انداخت پایین، مهسا با پوزخند گفت: - حالا اگه یکی دیگه بود می‌دید یه دختر اینجوری بهش زل زده، درجا می‌اومد وشماره‌اش رو می‌داد. من با تردید گفتم: - گفتم دیگه، شاید یکی تو زندگیشه. ثنا تایید کرد و گفت: - معلومه که بهش وفاداره، حالا دوست احمق ما چون لباسش شبیه ارازله، قضاوتش می‌کنه. دیدم که رفت و ته مسیر سوار موتورش شد. مهسا پوفی کرد و گفت: - ای بابا، عسل تو از موتور می‌ترسیدی نه؟ خندیدم و گفتم: - آره. مهسا با جدیت گفت: - پس یادم باشه دفعه بعدی که دیدیمش بگیم کمی سوارت کنه ترست بریزه. همون‌جوری که از لحنش خندم گرفته بود، با تعجب گفتم: - حالا مگه قراره بازهم ببینیمش؟ مهسا گفت: _ پس چی فکر کردی؟ اینجا یه جای کوچیکیه. یه آدم رو ممکنه صد بار ببینی. ثنا صفحه گوشیش رو باز کرد و بهم نشون داد و گفت: - تازه علاوه بر اون فردا شب هم، همین‌جا رزرو کردم. با حالت ترس گفتم: - وای بچه‌ها می‌فهمه، بیخیال خیلی ضایع‌ است، بریم یک جای دیگه! ثنا با تشر گفت: - جنابعالی اینقدر بهش زل نزنی نمی‌فهمه. اون‌همه در و داف اونجاست، اصلا هم متوجهمون نمیشه. یک هوفی کردم و گفتم: - خب بیاید بریم ساعت سه صبحه! ثنا گفت: - قدم بزنیم؟ گفتم: - آره تقریبا خنکه، مهسا تو چی میگی؟ مهسا که سرش تو گوشی بود بدون اینکه سرش رو بلند کنه گفت: - باشه بریم. با خنده گفتم: - دوست پسر نداشتت بهت پیام داده، اینقدر با دقت به گوشیت زل زدی؟! خندید و بازم بدون اینکه سرش رو بلند کنه گفت: - یک چند دقیقه صبر کن بهت میگم. همون‌جور که پیاده روی می‌کردیم، ثنا با تاکید گفت: - عسل باز نزنه به سرت اون ابله رو از بلک لیست دربیاری‌ها! - نه بابا دیونه‌ای؟ دیگه واقعا برام تموم شده. حتی می‌تونم بگم از اینجا کم_کم داره خوشم میاد، واقعا کل امروز اصلا نیومد تو ذهنم. ثنا خندید و گفت: - اونکه بخاطر این شخصه جدیده. چشم غره‌ای بهش دادم و گفتم: - برو بابا! مهسا دوید و اومد نزدیکمون و بلند گفت: - بچه‌ها، بچه‌ها! برگشتم و با تعجب گفتم: - چی‌شده؟ همون‌طور که نفس نفس می‌زد، گفت: _ پیداش کردم. با تعجب زیاد نگاش کردم و پرسیدم: - چیو؟ مهسا گفت: - آیدی اینستاش رو. اینقدر خندم گرفته بود نزدیک بود پخش زمین بشم، ثنا هم همزمان با من می‌خندید و گفت: - اینقدر سرعت عملت بالا نباشه. همینجور که می‌خندیدم گفتم: - چجوری پیداش کردی؟ مهسا خندید و گوشیش رو داد دستم و گفت: - اون‌‌ رو ولش کن، از رمز کارمه. برات فرستادم برو عکساش رو ببین، جناب مهیار فرهمند. چشم‌هام رو گرد کردم و گفتم: - چه فامیلی با کلاسی داره. ثنا به من نگاهی کرد و گفت: - خب مثل اینکه امشب برنامه داریم. چیزی نگفتم و مرموزانه خندیدم. رسیدیم به هتل. داشتیم می‌رفتیم تو اتاقمون که یکی صدامون زد: - ببخشید خانما. سه تاییمون برگشتیم و دیدم که یک پسر قد بلند با موهای هوایی و لباس سفید صدامون زده، اومد نزدیکمون و با روی خوش گفت: - تازه اومدین این هتل؟ ثنا خیلی عادی گفت: - بله چطور مگه؟ پسره سر و روش رو مرتب کرد و گفت: - خوش اومدین، من احسان معجزی، مدیر گردشگری این هتل تو جزیره‌ام. بعد نگاهش رو چرخوند سمت مهسا و گفت: - اگه برنامه‌های جزیره رو خواستید ببینید خوشحال میشم درخدمتتون باشم. من و ثنا زیرزیرکی می‌خندیدیم. مهسا خیلی سرد بهش گفت: - چشم.گ، فعلا برنامه داریم اگه نداشتیم اطلاع میدیم. پسره بازهم با ذوق گفت: - ممنونم من همیشه اون سمت لابی هستم. مهسا چیزی نگفت و رفت سمت آسانسور و ماهم پشت سرش رفتیم. ثنا با خنده رو به مهسا گفت: - بدجوری چشم‌هاش تو رو گرفت‌ها! من هم تایید کردم و گفتم: - لباس قرمزم پوشید که دیگه هیچی! مهسا با چشم غره رو به ما گفت: - به نظر شما دوتا من به این پا میدم؟ با حالت طلبکارانه گفتم: - والا خوش قیافه بود، مودبم بود، چی میشه مگه؟ مهسا سریع گفت: - هر وقت تو با اون مهیار اوکی شدی منم بهش پا میدم. ثنا رو به مهسا گفت: - پس این حرف یادت باشه! ثنا سعی می‌کرد خندش رو کنترل کنه و رو به من گفت: ـ عسل بخاطر این حرفشم شده با مهیار اوکی شو لطفا! کلی خندیدیم و بعدش از آسانسور پیاده شدیم و رفتیم تو اتاق، هوا تقریبا داشت روشن می‌شد و من اصلا خوابم نمی‌برد، یکسره پیج اینستای این پسره رو زیر و رو می‌کردم و به عکس‌هاش و فیلم‌هایی که از خودش گذاشته بود، نگاه می‌کردم. @marzii79
  2. پارت چهارم دو روز بعد همین جور که چمدونم رو جابجا می‌کردم رو به مهسا گفتم: - مهسا قرص اینا رو گرفتی؟ مهسا با تعجب گفت: ـ قرص برای چی؟ گفتم: - بابا میگرن شدید دارم اومد و اونجا حالم بد شد، اونجا هم که کلا داروخونه به زور پیدا میشه. ثنا بیخیال گفت: - حالا شلوغش نکن، هیچی نمیشه! مهسا بعد گشتن گفت: - آره گرفتم، بچه‌ها بریم اونور گیت، بلیط‌ها هم باید نشون بدیم. خیابون بخاطر تعطیل شدن بچه‌های مدرسه‌ایی شلوغ بود و یکم دیر رسیدیم فرودگاه. اسم پروازمون‌هم خونده‌بودن. ثنا گوشیش رو درآورد و گفت: - بچه‌ها بلیط‌ها رو بیارین بالا یک بومرنگ بگیرم! خنده‌م گرفت و ثنا گفت: - چرا می‌خندی؟ همین‌طور که می‌خندیدم گفتم: - آخه حس می‌کنم داریم می‌ریم لس آنجلس، حالا از کیش رفتن استوری نزاری نمیشه؟ با اخم گفت: - ببینم تو چرا از کیش خوشت نمیاد؟ شونه‌ای انداختم بالا و گفتم: - چه می‌دونم، خیلی کوچیکه حال نمی‌کنم باهاش. مهسا با هیجان گفت: - عسل یک بار باید امتحان کنی نظرت عوض میشه! شونم رو انداختم بالا و گفتم: - بچه‌ها من زیاد مانتو با خودم نیوردم. مهسا گفت: - اونجا منطقه آزاده گیر نمیدن اصلا. با تعجب گفتم: - جدی میگی؟ چقدرخوب! ثنا خندید و گفت: - فکر کنم نظرت داره راجبش عوض میشه. همین لحظه بلیطامون رو چک کردن و سوار ون شدیم تا بریم و سوار هواپیما بشیم. هوای اینجا خیلی سوز سردی داشت اما مطمئنم اونجا از گرما می‌مردیم. واسه همین‌هم اصلا لباس گرم همراه خودم نداشتم. تو هواپیما از اونجایی که من یکم فوبیای ارتفاع داشتم، بچه‌ها کلی چرت و پرت می‌گفتن و من رو می‌خندوندن تا حواسم پرت بشه. خداییشم اینقدر خندیدم که اصلا لحظه بلند شدنش از رو زمین و حس نکردم. به ثنا گفتم: - خب رفتیم اونجا برنامه چیه؟ ثنا سرش رو از گوشیش بلند کرد و گفت: - میریم هتل یکم استراحت می‌کنیم و غروبش میریم رستوران و بعدشم ساحل. اونجا دهل و ساز میارن و جوون‌ها هم می‌رقصن، یه حالی میده که نگو! خندیدم و گفتم: - تو مثل اینکه قراره خیلی حال کنی! با خنده گفت: - برو بابا! همین لحظه مهماندار هواپیما اومد که حرکات اورژانسی هواپیما رو انجام بده، مهسا رو به ما گفت: - بچه‌ها این‌هم بد نیستا! نگاهی به مهماندار کردم و گفتم: - به ثنا میاد. ثنا با اعتراض گفت: - تو عاشق قد بلندایی، به من میاد؟ با خنده گفتم: - دماغش خیلی گنده‌است! هر سه تامون یهو با صدای بلند خندیدیم. مهسا رو به ثنا گفت: - ثنا نظرت چیه بهش بگم نظرت رو جلب کرده؟ خندیدم و گفتم: - بگو واقعا! ثنا با ترس گفت: - جفتتون رو همین‌جا میزنم. تا مرده رفت رد بشه گفتم: - آقا ببخشید. قیافه ثنا دیدنی بود از ترس داشت سکته می‌کرد، مرده برگشت سمتم و با لبخند گفتم: - میشه یک آب بهم بدین؟ مهماندار با لبخند گفت: - بله حتما. وقتی رد شد، ثنا با حرص کیفش رو برام پرتاب کرد. بغل دستش یه خانم پیری نشسته بود یکهو با تشر بهش گفت: - دخترم بجا وول خوردن میشه کمک کنی کمربندم رو ببندم؟ ثنا با شرمندگی گفت: - ببخشید، بله چشم. با پوزخند گفتم: - مگه اینکه این پیرپاتالا باهاش اوکی بشن وگرنه به همه خوشتیپ‌ها دست رد میزنه. مهسا کلی خندید و ثنا با حرص گفت: - بزار برسیم اونجا می‌دونم باهات چیکارکنم! تقریبا یک ساعت تو راه بودیم. تا برسیم هتل حدود ساعت دو اینا شده بود. هوا اونقدر گرم بود که کره ذوب می‌شد. تو راه با خستگی گفتم: - بچه‌ها واقعا شبیه صحرای کربلاست، چقدر گرمه! مهسا همین‌طور که عینکش رو به چشمش می‌زد گفت: - هوای جزیره همینه دیگه. - هتلش خیلی دوره؟ ثنا گفت: - نه اتفاقا تو مرکزه جزیره‌است. رفتیم سوار ون شدیم، قشنگ حس و حال جنوب می‌داد. یک جاده دراز با کلی درخت‌های نخل. هیچوقت کیش نیومده‌ بودم ولی واقعا از همون اولش که رسیدیم حالا گرمی هواش رو درنظر نگیریم خیلی قشنگ بود. بعد ده دقیقه رسیدیم هتل کیش. از گرما داشتم خفه می‌شدم. باورم نمی‌شد اوایل آبان اینقدر اینجا گرم باشه انگار وسط تابستون بودیم. کارگرای هتل اومدن و چمدون‌هامون رو بردن توی اتاق، یه سوئیت خیلی شیک طبقه پنجم بود که ویو اتاقشم دریا بود. واقعا آدم روحیه‌اش عوض می‌شد. همین‌جور تو حس خودم بودم که دیدم ثنا و مهسا سر اینکه اول کدومشون برن حمام دارن بحث می‌کنن. خنده‌ام گرفته بود، ثنا بازم با حرص گفت: - آره تو بخند، بعدا برای تو هم دارم! - خب حالا تو هم شلوغش کردی‌ها، الان میاد دیگه، چه فرقی داره اول کدومتون برید؟ با اعتراض گفت: - خب حمام مهسا طولانیه. منم معترض و با خنده گفتم: - خب تو هم باهاش برو که وقتت تلف نشه! بالشت رو برام پرت کرد که باعث شد از خنده روده بر بشم. همین لحظه گوشیم زنگ خورد، ثنا گفت: - اون آشغاله؟ به صفحه گوشی نگاه کردم و گفتم: - مامانمه، بنظرت اون آشغال بهم زنگ هم میزنه؟ ثنا همون‌طور که چمدونش رو باز می‌کرد گفت: - والا پررو تر از این‌حرف‌هاست، ببینه دیگه دنبالش نیستی دوباره شروع می‌کنه. گوشی و جواب دادم: - الو مامان سلام. مامان مثل همیشه نگران گفت: - رسیدین عسل؟ پرواز خوب بود؟! - آره عالی بود. - هوا چطوره؟ - خیلی گرم. مامان مثل همیشه شروع به نصیحت کردن کرد و گفت: - خوش بگذره، اونجا شیطنت زیادی نکنین، لباس‌های خیلی باز هم نپوشین، سه تا دختر بچه هستید، خطرناکه! با اعتراض گفتم: - اوف، مامان ول‌کن توروخدا، اینجا مگه رشته؟ ولی خب باشه چشم حواسمون هست! مامان نفس عمیقی کشید و گفت: - باشه کاری نداری؟ - خداحافظ. ثنا که داشت لباس‌هاش رو از چمدون درمیاورد گفت: - چی میگه؟ قطع کردم و گفتم: - هیچی بابا مثل همیشه نگرانه. یکهو ثنا داد زد: - مهسا، بجنب دیگه باید بریم دیر میشه! مهسا گفت: - ثنا ده دقیقه دیگه میام امون بده. من با تعجب گفتم: - کجا قراره بریم؟ - پسرخالم علی رو یادته؟ یه چیزایی یادم اومد و گفتم: - همونکه بندرعباس بود؟ با تایید گفت: - آره همون، حالا الان کارفرماشون چون پروژه هاشون رو سمت جزیره قشم و کیش آورده، اینا هم خیلی سمت جزیره میان و میرن. تمام برنامه‌ها و کافه‌های خوب کیش رو برام فرستاد. من‌هم یکجا رو رزرو کردم، اون‌هم چی وی آی پی! رو تخت نشستم و گفتم: - کجا هست؟ ثنا بلند شد و اومد لب پنجره گفت: - اون ته پشت پاساژ مریم سمت راست و می‌بینی؟ رفتم پیش پنجره وایسادم و گفتم: - خیلی واضح نیست ولی آره. - اونجا یه کافه ساحلی هست اسمش هم کوکولانژه، از این بندهای موسیقی زنده هم دارن، برای ناهار و شام فعلا اونجا رزرو کردم. فردا هم برای پارک دلفین‌ها. یکهو مهسا اومد و با غر گفت: - کشتی منو. من و ثنا کلی خندیدیم و ثنا گفت: - خدایی فکر کنم اولین بارته زیر نیم ساعت از حموم اومدی بیرون. مهسا با حالت شاکی گفت: - خب حالا برو تو، اینقدر چرت و پرت نگو! ثنا گفت: - من رفتم پس، شما آماده بشید! مهسا دوباره با اعتراض گفت: - اوف با همه چی کار داره، برو دیگه! ثنا خندید و رفت. رفتم سراغ چمدونم که مهسا گفت: - عسل می‌خوای چی بپوشی؟ با حالت تردید گفتم: - نمی‌دونم والا ولی یه پیراهن ساحلی دارم اون رو می‌پوشم چون خیلی گرمه بیرون. مهسا با تایید گفت: - آره اون لباست خوشگله! به آینه نگاه کردم و گفتم: - موهام رو چیکارکنم؟ مهسا بهم نگاه کرد و گفت: - باز کن، لچک ببند! با اعتراض گفتم: - اوف باز پف می‌کنه. - اشکال نداره باز بهت خیلی میاد! -باشه. مهسا همون‌طور که موهاش رو با حوله خشک می‌کرد گفت: - راستی عسل یادت نره باید برام خط چشم بکشی. خندیدم و باشه‌ای گفتم.ثنا یمهو داد زد: - آماده شدین؟ مهسا با حرص گفت: - بزار برم خفه‌اش کنم لطفا، عین ماماناست. خوشحال شدیم که با رفیق اومدیم مسافرت. خندیدم و گفتم: - دقیقا. ثنا دوباره گفت: - نشنیدم صداتون رو! خندیدم و با صدای بلند گفتم: - خب خیلی زر میزنی بیا بیرون دیگه! ثنا هم بلندتر گفت: - با شما دوتا می‌دونم چیکار کنم. همون‌طور که سعی می‌کردم خندم رو کنترل کنم، گفتم: - باشه مادر عزیزم. حالا بگو چی می‌خوای بپوشی؟ ثنا گفت: - نمی‌دونم بهش فکر نکردم، مهسا چی می‌پوشه؟ مهسا گفت: - اون لباس ساحلی که پارسال خریدم اون رو می‌پوشم. ثنا گفت: - به به، همون قرمزه؟ مهسا گفت: ـ آره. دست‌هام رو زدم بهم و گفتم: - عاشق اون لباستم، خیلی بهت میاد! بعد از اینکه ده بار خط چشم مهسا رو امتحان کردم و بالاخره قرینه از آب دراومد، ساعت تقریبا چهار راه افتادیم سمت اون کافه ساحلی. واقعا از هتل می‌اومدی بیرون انگار وارد جهنم سوزان می‌شدی. مهسا تمام گونه‌هاش از گرما گل انداخته‌بود. خندیدم و گفتم: ـ بازم که لپ قرمزی شدی. عرق رو پیشونیش رو پاک کرد و گفت: - فعلا که با این آفتاب قشنگ گند زده‌شده تو صورتم. دوباره خندیدیم، مهسا با ملافگی گفت: _ وای بچه‌ها کاش تاکسی می‌گرفتیم خدایی گرمه! ثنا که جلوتر از ما راه می‌رفت، گفت: - بابا کلا پنج دقیقه راهه، الان میری اونجا خنک میشی. تو مسیر انگار همه آدما می‌دونستن ما تازه واردیم و با لبخند بهمون نگاه می‌کردن. واقعا آدم‌ای خونگرم و دوست داشتنی بنظر می‌رسیدن. باورم نمی‌شد ولی کم کم داشت از اینجا خوشم می‌اومد، یکهو ثنا بهم گفت: - عسل بیا از اینطرف هم راه داره. به رستوران نگاهی کردم. یه رستوران دنج با سبک مدرن که بیرونش درختای نخل کاشته بود و ورودیش هم خیلی شلوغ بود، ثنا نفس راحتی کشید و رو به ما گفت: - شانس آوردم وی آی پی رزرو کردم. به اطراف نگاه کردم و گفتم: - آره خیلی شلوغه خدایی. رفتیم داخل و دیدم کلی آدم تو همین جای به نسبت کوچک نشستن و منتظرن تا گروه موسیقی، شروع کنه. یکی از کارکنان اونجا هم اومد راهنماییمون کرد تا سر میزمون بشینیم، مهسا کلاهش رو درآورد و گفت: - آخیش داخل چقدر خنکه. بعد من رو از رو میز گرفت و رو به ما گفت: ـ خب چی بخوریم؟ من تا رفتم کیفم روو بزارم پشت صندلیم، روبروم یه پسره رو دیدم با موهای بلند که گوجه‌ای بسته بود و یه لباس سبز و شلوار زاپدار پاش بود، معمولا من اینجور سبکا رو نمی‌پسندم اما؛ عجیب چهره‌اش به دلم نشست و در کل حرکاتش خیلی عجیب و غریب بود. برخلاف بقیه آدمایی که اونجا بودن، تنها نشسته بود و خیلی تو خودش بود. یکهو ثنا زد به پاهام و با پوزخند گفت: - فکر کنم بدجور به دلت نشسته. سرم رو به سمت ثنا برگردوندم و عادی گفتم: - چرت و پرت نگو، من از این سبکا خوشم می‌اومد؟ شبیه ارازل لباس می‌پوشن! ثنا با اعتراض گفت: - خب چشه مگه؟ بامزه هم هست. واسه همینه دو ساعته داری بهش نگاه می‌کنی؟ منو رو از دست مهسا گرفتم و گفتم: - هیچی یک لحظه حواسم پرت شد. مهسا بهش نگاهی کرد و گفت: - ولی عسل قیافش بانمکه اما فکر کنم از ما کوچیکتر باشه خیلی چهره‌اش بیبی فیسه. با حالت شاکی گفتم: - خیلی خب حالا ولش کنین، چی بخوریم؟ مهسا گفت: - حالا که تا اینجا اومدیم بنظرم غذای دریایی سفارش بدیم. ما هم قبول کردیم. تقریبا ده دقیقه بعد اعضای بندشون یکی یکی از در پشتی وارد سن شدند و در کمال تعجب و ناباوری دیدم همون پسره که خیلی توجهم رو به خودش جلب کرده‌بود هم رفت بالا و گیتارش رو برداشت، یهو مهسا با خنده رو به من گفت: - خب طرف هنرمند هم از آب دراومد. منو ثنا باهم خندیدیم. همزمان که خوانندشونم اومد، همه مردم شروع کردن به همراهی با خواننده و آهنگ خوندن اما من عجیب این طرف رفته بود رو مغزم، اصلا نمی‌تونستم نگاهم رو ازش بردارم. انگار که خجالتی هم بود چون موقع ساز زدن اصلا به بقیه نگاه نمی‌کرد. بعد از خواننده اولی یه مقدار استراحت کردن و همین پسره از رو میزی که نشسته بود، سیگار و گوشیش رو گرفت و رفت بیرون. ثنا گفت: - اه حالا چرا سیگاریه؟ حیف شد که! خندیدم و گفتم: - چه گیری دادینا. انگار خواستم باهاش رفیق شم. مهسا همین‌طور که از تو کیفش آینش رو درمی‌آورد، گفت: - ولی عسل خوشت اومده قبول کن، متوجه بودم که کل شب داری بهش نگاه می‌کنی. تایید کردم اما بازم خیلی عادی گفتم: - خب باشه بامزست ولی اصلا تایپ من نیست، این هم مثل بقیه است دیگه! ثنا همون‌طور که داشت غذاش رو می‌خورد گفت: - لطفا تو دیگه راجب آدما نظر نده که گند زدی تو آدم شناسی، مثل اون آشغال و که می‌گفتی خیلی باشخصیته، واقعا اینجوری بود؟ نباید از رو ظاهرشون قضاوت کنی که! مهسا خندید و گفت: - عسل راستی تو گیتار هم دوست داشتی، فعلا که یکی از معیاراتو داره. خندیدم و گفتم: - خدایا من با داشتن همچین رفیقای دیوانه اصلا پیر نمیشم. همین لحظه یه خواننده عرب اومد و بعدشم دوباره همم‌اشون اومدند داخل. دوباره چشمم بهش خورد. متوجه شدم که هربار نگاهش می‌کنم، قلبم انگار تند تند میزنه. این حس و حال برام آشنا بود. دیگه نباید می‌اومدم اینجا چون مشخصه قراره آخرش چه اتفاقی بیفته. همین لحظه گوشیم زنگ خورد در کمال تعجب اسم روی گوشی و نگاه می‌کردم و اصلا باورم نمی‌شد. ثنا رو که در حال گوش دادن به آهنگا بود، تکون دادم و با تعجب گفتم: - درست می‌بینم؟ خودشه؟! ثنا به صفحه گوشی نگاه کرد و گفت: - دیدی گفتم زنگ می‌زنه. دید که دیگه دنبالش رو نگرفتی شروع کرده به زنگ زدن. نمی‌خوای که جواب بدی. با قاطعیت گفتم: - معلومه که نه. بعدش هم شماره‌اش رو گذاشتم رو بلک لیست. ثنا با صدای بلند و خنده گفت: - آقای هنرمند چه کارا که نمی‌کنه، باعث شد دوست اسکل ما بالاخره دست از دیوانگیش برداره و یکی رو بلاک کنه. مهسا بعدش با شادی گفت: - این دو تا باید باهم اوکی بشن. خندیدم و گفتم: - به فرض محالم که اوکی شدیم، این اینجا زندگی می‌کنه و منم رشت. کلا هم به هیچکس نگاه نمی‌کنه شایدم کسی تو زندگیشه. ثنا با تعجب و خنده گفت: - قشنگ هم براندازش کردی! مهسا رو به ثنا گفت: - طبیعیه خب الان دو ساعته زل زده بهش باید هم متوجه این چیزا شده باشه. حالا تو اوکی بشو بقیه‌اش رو درست می‌کنیم. با چشم غره‌ای بهشون گفتم: ـ دیگه دارین چرت و پرت میگین، من میگم از این مدلا خوشم نمیاد. تا ثنا رفت حرفی بزنه، موسیقی هم تمام شد و همه داشتن جمع می‌کردن تا برن. ما هم بلند شدیم و ثنا در همون حین گفت: - بعضی اوقات از همون چیزایی که بدت میاد سرت میاد. مهسا یکهو آروم بهم اشاره کرد و گفت: - بچه‌ها داره میاد اینور. ثنا گفت: - خب عسل یک حرکتی بزن! چشم غره‌ای بهشون دادم و گفتم: - بیاین بریم دیوانه‌ها!
  3. پارت اول با کلافگی گفتم: - بس کن ثنا میگم نمی‌ذارن دیگه، تازه بابامم باهام قهره که چرا کنکور هنر انتخاب رشته کردم! ثنا با اصرار گفت: ـ بابا راضی کردن بابات که با مادرته عسل لج نکن دیگه بعد مدت‌ها قراره با همدیگه یه مسافرت بریم. ساکت شدم که ببینم مهسا چی میگه. مهسا نگام کرد و گفت: - حالا فعلا به مادرت بگو؛ بقیه‌اش رو بعدا فکر می‌کنیم. یه پوفی کردم و گفتم: - با اینکه می‌دونم قبول نمی‌کنن ولی باشه. ثنا چشم غره‌ای بهم داد وگفت: - خب حالا‌چرت نگو مگه علم غیب داری؟ شونه‌ام رو انداختم بالا که مهسا گفت: ـ راستی از اون آشغال چه خبر؟ با کلافگی گفتم: - ول کن تو رو خدا مهسا، به زور دارم از ذهنم بیرون می‌ندازمش، فقط پی سوءاستفاده از دل من بود عوضی. واقعا حیف احساسی که من بهش داشتم. همین لحظه یکی اومد تا سفارش بگیره؛ هر سه‌تامون موهیتو سفارش دادیم. ثنا با تأیید حرفم گفت: - خیلی قیافه غلط اندازی داشت عسل، حتی منم واقعا باورم نمیشد که پی این داستان‌ها باشه. با ناراحتی گفتم: - اینجاست که میگن واقعا نباید بر اساس ظاهر آدم‌ها قضاوت کرد. مهسا زد به پشتم و گفت: - نگران نباش، اینقدر آدم‌های جدید وارد زندگیت میشن که یه روزی حتی اسمشم به خاطر نمیاری. سرم رو گذاشتم رو میز و با ناراحتی گفتم: - دیگه واقعا حتی دلم نمی‌خواد با هیچ پسر دیگه‌ای صحبت کنم چه برسه به اینکه بخوام اجازه بدم وارد زندگیم بشن. ثنا دستی به پشتم کشید و گفت: - خب حالا این چیزها همه بخاطر شوک این احمقه، به وقتش خدا بهترین رو سر راهت قرار میده. - آخه این‌هم بهترین... ثنا پرید وسط حرفم و با تندی گفت: ـ نه این بهترین نبود، تو نخواستی چشمت رو باز کنی. می‌دونی عسل از اینکه بگم حق با من بود متنفرم اما صد بار بهت گفتم که اینقدر زود اعتماد نکن و اینقدر سریع به همه محبت نکن. با ناراحتی گفتم: - آخه من وقتی یکی رو دوست دارم اصلا نمی‌تونم جلو خودم رو بگیرم، دست خودم نیست. - بخاطر همینه دیگه، محبت کردن زیاد آدم‌ها رو دلسرد می‌کنه. مهسا بهش چشم غره‌ای داد و ثنا با عصبانیت گفت: - چیه مهسا؟ مگه دارم دروغ میگم؟ مهسا گفت: - حالا دیگه گذشته‌ها گذشته، نمی‌خواد بحث رو دوباره باز کنی. همین لحظه موهیتوها رو آوردن و مشغول غذا خوردن شدیم؛ بچه‌ها داشتن تدارکات سفر و می‌چیدن اما من واقعا اصلا دلم به رفتن نبود، خیلی بی‌حوصله شده بودم. دلم می‌خواست همه‌اش تنها باشم. همین لحظه ثنا به پاهام زد و گفت: - یک لحظه نمیشه به حال خودش ولش کرد، غذات رو بخور! در همین حین به گوشیم پیام اومد، دیدم خودشه، پیام داده که: - چرا جوابم رو نمیدی؟ با عصبانیت گفتم: - این واقعا دیگه خیلی پرروئه، هر چقدر من جوابش رو نمیدم بیشتر روش زیاد میشه. مهسا با تعجب گفت: - مگه بلاکش نکردی؟ - نه اتفاقا بلاکش کنم دیگه بیش از حد احساس مهم بودن می‌کنه، دیگه باید قبول کنم چون روش کراش بودم و دوسش داشتم فکر کردم اینم از من خوشش میاد ولی کلا احساساتم یکطرفه بود. ثنا با تاکید گفت: - جوابش رو نده اصلا! سری تکون دادم و گفتم: - خب بچه‌ها من برم. ثنا گفت: - شب بیا خونه‌مون تنها نباش! - ببینم چی میشه قول نمیدم. ثنا انگشت اشاره‌ش رو به سمتم نشون داد و گفت: - فکر و خیال هم ممنوع. مهسا گفت: - عسل اگه مادرت اومد هم قضیه مسافرت و بهش بگو واقعا واسه روحیه‌ت هم خوبه. - باشه بعدا می‌بینمتون. از کافه اومدم بیرون. اواخر مهر ماه بود و هوا تقریبا از ساعت پنج به بعد رو به سردی می‌رفت. خب اول از خودم بگم... من عسل فرامرزی، بیست و دو ساله از رشت هستم و یه خواهر دارم که پنج سال ازم کوچیکتره و اسمش مارالِ. توی خانواده تقریبا سنتی بزرگ شدم. دو سال دانشگاه نرفتم چون بابام اصرار داشت که برم رشته تجربی اما من چون دوست نداشتم. سال آخر کتابای هنر رو گرفتم خوندم؛ امسال دانشگاه تهران انیمیشن قبول شدم. بابام هنوز بابت اینکه قراره دانشگاه هنر بخونم باهام قهره و حرف نمی‌زنه اما راستش اصلا برام مهم نبود؛ قراره یک‌بار زندگی کنم چرا باید کاری و انجام بدم که دوسش نداشتم؟ خلاصه اینکه برای ثبت نام که رفته بودم قرار شد انتقالی بگیرم و بیام دانشگاه رشت چون واقعا بدون مامانم نمی‌تونستم. روزی که رفتم مدارکم رو به دانشگاه تحویل بدم، دیدم ورودی‌های سال آخر گرافیک جشن فارغ التحصیلی دارن و صدای جیغ و دست‌هاشون تا بیرون میاد. خیلی دلم می‌خواست منم برم یکم خوش بگذرونم. حوصله‌مم سر رفته بود. تا خواستم وارد سالن آمفی تئاتر بشم یهو یکی از پشت صدام کرد: - خانم ورودی از اون طرفه. برگشتم و دیدم یه پسر خیلی خوشتیپ و کت شلواری که دقیقا سبک مورد علاقه‌مم بود با چشم و ابروهای مشکی داره این رو بهم میگه، آخر اینقدر طرف و نگاه کردم با خنده گفت: - برانداز کردنم تموم شد؟ می‌تونم رد بشم؟ از لحنش خنده‌ام گرفت و کمی خجالت کشیدم اما عجیب خوشم اومده بود ازش. خلاصه که یه پنج دقیقه طول کشید تا از در اون سمت برم. وقتی وارد شدم با دیدن مجری رو صحنه خشکم زد؛ همون پسره بود. خیلی به دلم نشسته بود. موقع اجرای تصنیف قرآن بود که تقریبا نصف ردیف جلو خلوت شده بود و منم رفتم رو یکی از صندلی‌ها نشستم. با گوشیم یواشکی یه فیلم کوتاه گرفتم و تو گروه دوستانمون فرستادم. راستی از دوست‌هام بگم؛ دوتا رفیق صمیمی از دبیرستان تا حالا دارم که مهسا سال آخر هنرهای تجسمی همین‌جا می‌خونه و ثنا هم کارشناسیش تموم شده‌بود و توی دفتر مهندسی سمت خیابون شهرداری کار می‌کرد. وقتی فیلم و فرستادم سریع تایپ کردم که: - مهسا آیدی اینستای این جذاب رو برام پیدا کن! چند دقیقه بعد پیام اومد: - وای این پسره، تمام کلاس ما هم تو نخشن که یارو بهشون پا بده. خداییشم خیلی جذاب و خانواده پسنده آیدیش هم فک کنم دارم. بزار تو اینستا می‌فرستم برات. ثنا نوشت: - باز داری تند پیش میری عسل، صد دفعه نمیگم بر اساس ظاهر قضاوت نکن! - اه بیخیال ثنا اینقدر فاز منفی نده! یکهو دیدم از رو سن اومد پایین یه ردیف جلوی من نشست تا بچه‌های گروه موسیقی اجرا کنن. یکهو برگشت رو به من و با لبخند گفت: - شما رو ندیدم اینجا تابه‌حال، دانشجوی جدید هستید؟ با لبخند جوابش رو دادم: - بله. لبخند با چشمکی بهم زد و دوباره روش رو کرد سمت سن. خیلی جذاب بود واقعا و کاملا هم متوجه بودم بغل دستی‌های منم دارن راجبش صحبت می‌کنن. راستش یکم ناامید بودم چون بین این همه در و داف و دماغ عملی قطعا به من پا نمیده. من یه دختر کاملا نچرال بودم با قد متوسط و موهای مشکی و چشم‌های ریز، خیلی زیادم اهل آرایش و این داستان‌ها نیستم. برای خداحافظی دوباره رفت رو سن و سر آخر گفت: - ضمن تبریک به دانشجویان فارغ التحصیل شده، به دانشجویان جدیدالورود هم خوش‌آمد میگم و بعدش بهم نگاه کرد. اینقدر ذوق کرده بودم که قشنگ رو ابرا بودم. بعدش با خوشحالی اومدم از اونجا بیرون و دیدم که مهسا آیدیش رو فرستاد . دیدم پیجش پابلیکه و اسمشم هست محمد ناطقی. حتی تو عکس‌هاش هم خیلی کیوت بود و تو تمام عکس‌ها کت و شلوار تنش بود مثل هنرپیشه‌ها، برای شروع یکی دوتا از پست‌هاش رو لایک کردم. می‌خواستم ببینم اینم من رو شناخته و ریکواست میده یا نه؟ فرداش با بچه‌ها رفته بودیم دور_دور، ثنا از همون اولش مخالف بود گفت که اینجور پسرها مناسب ما نیستن، با کلی دختر در ارتباطن اما کجا بود گوش شنوا؟ مهسا می‌گفت که این اصولا به کسی پا نمیده تقریبا یک سال و نیم بعنوان مجری تو جشن‌ها و فارغ التحصیلی بچه‌ها میاد و میره و در واقع آشنای مدیر دانشکده محسوب میشه. همون غروبش محمد بهم ریکواست داد و تقریبا اونجوری که خودش نشون می‌داد کم میل نبود. حرف زدن‌هامون شروع شد، منم که مثل همیشه وقتی یکی رو دوست داشته باشم اینقدر بهش محبت می‌کنم که نگو. حرف زدن‌هامون یه دو ماهی ادامه داشت تا اینکه یه روز من ازش پرسیدم که چرا بهم هیچوقت زنگ نمیزنه یا اصلا من و این داریم به چه عنوانی با هم صحبت می‌کنیم؟ بماند که کلا من رو پیچوند و منه ساده بازم نفهمیدم. می‌گفتم شاید دوست نداره زنگ بزنه. اواخر شهریور یه روز بهم پی ام داد که امروز میام دنبالت با همدیگه بریم و یکم باهم وقت بگذرونیم. هیچ‌وقت تو این دو ماه بهم نگفته بود که هم رو ببینیم از یه طرف خوشحال بودم اما از طرف دیگه هم احساس ترس و نگرانی داشتم چون بجز اون روز فارغ التحصیلی دیگه ندیده بودمش. گفتم چون اولین قرارمون هم هست تو کافه هم رو ببینیم اما پیامم رو سین کرد و دوباره پیچوند که یک کاری براش پیش اومده و نمیتونه بیاد. منه ساده هم باز با خودم فکر کردم لابد من رو درک می‌کنه و به خواسته‌ام احترام می‌ذاره. بعد این قضیه کم کم دیگه جواب پی‌امم رو نداد یا یه خط در میون جواب می‌داد، خیلی خیلی کمرنگ شد. بچه‌ها می‌گفتن خب این قصدش از همون اولم مشخص بود چی بوده دیگه؟ مثل همه ی پسرا دید که تو اهل خوشگذرونی نیستی و تو رو گذاشت کنار، اما من اینقدر بهش وابسته شده‌ بودم که نمی‌خواستم این حرف‌ها رو باور کنم، همش می‌گفتم شاید به قول خودش سرش واقعا شلوغ باشه. یک روز اینقدری گریه کردم و دلم براش تنگ شده بود که رفتم یه شاخه گل رز خریدم و بی خبر از بچه‌ها رفتم تا ببینمش، به‌جز کار مجری‌گری تو یکی از موسسه‌های زبان انگلیسی هم معلم بود، رفتم دم در آموزشگاه کمی منتظر بودم تا تعطیل بشه. نزدیک غروب بود که دیدم داره میاد بیرون و داره با تلفن صحبت می‌کنه. تو دلم گفتم یعنی من اینقدری براش ارزش نداشتم که توی این دو ماه یه‌بار بهم زنگ بزنه؟ پشیمون شدم و خواستم برگردم که یکهو دیدم بعد خودش یه دختر خیلی خوشگل با موهای فر پشت سرش اومد بیرون. سریع هم رفت جلو ماشینش نشست و به محض نشستنش، محمد با ماشینش از اونجا دور شد. رفتارشون خیلی عجیب و غریب بود. یجوری رفتار می‌کردن انگار دلشون نمی‌خواست کسی متوجه‌شون بشه. بغضم و نتونستم داشته باشم از اونجا تا خونه‌امون خیلی راه بود و اینقدر دل و ذهنم درگیر بود کل مسیر و پیاده رفتم و گریه کردم؛ نفهمیدم که کی رسیدم خونه. اشک امانم نمی‌داد. خداروشکر اون شب بابام اینا خونه همکارش دعوت بودن و کسی خونه نبود. اون روز چون کلا آنلاین نشده‌بودم، بچه‌ها خیلی نگرانم شدن و اومدن خونه‌مون برای دلداری دادن اما واقعا حالم خوب نمی‌شد. اینقدر دوسش داشتم و بهش اعتماد کرده‌ بودم باورم نمی‌شد که فقط صرف سوء استفاده کردن باهام حرف می‌زد و بعدش که دید همچین آدمی نیستم من رو مثل یه زباله انداخت دور. تا یک ماه دیگه هیچ پیامی بهش ندادم حتی آنفالوش هم نکردم اما تمام سعیم رو می‌کردم که از ذهنم بندازمش بیرون. تو همین هفته ثنا برای اینکه روحیه‌ام عوض بشه برنامه سفر و چید اونم جزیره کیش. با اینکه اصلا حوصله نداشتم ولی اینقدر لجباز بود که نتونستم متقاعدش کنم. امروزم اومدم کافه دیدم که تصمیمشون عوض نمیشه و ناچارا باید برم، شاید واقعا روحیم عوض می‌شد. بعد یک ماه پیام داده اونم با پررویی که چرا جوابم رو نمیدی؟ دلم می‌خواست می‌رفتم رو در رو هرچی از دهنم درمی‌اومد بهش می‌گفتم و بعدشم تف می‌انداختم تو صورتش تا یکم دلم خنک می‌شد اما واقعا لیاقتش رو نداشت. باید قبول کنم که فقط من بودم که ازش خوشم می‌اومد و از صمیم قلبم بهش محبت می‌کردم و گول چهره و هیکلش رو خورده بودم و نتونستم واقعیت اخلاق و اون شخصیتش رو ببینم. تا برسم خونه شب شده بود، مامان مثل همیشه داشت یکی از سریال‌های شبکه‌ آی فیلم رو نگاه می‌کرد و مارال هم داشت درس می‌خوند. سلام کردم و داشتم می‌رفتم تو اتاقم که مامان با مرموزی گفت: - خب عسل خانوم که قراره بری؟ با تعجب گفتم: - کجا؟ - جزیره دیگه، قبل اومدنت ثنا زنگ زد اجازه گرفت و منم گفتم باشه. به هرحال تابستون هم جایی نرفتیم و الانم تا یک ماه دیگه دانشگاهت شروع بشه شاید نتونی جایی بری. - اما بابا... پرید وسط حرفم و گفت؛ - من با بابات حرف می‌زنم. بعد یکهو از رو مبل بلند شد اومد سمت من و گفت: _ از کی تا حالا دست رد به سینه مسافرت میزنی؟ تو که عاشق گشت و گذاری که. چیزی شده؟! سریع خودم رو جمع کردم و گفتم: - نه بابا،‌ فقط کمی بی حوصله‌ام! مامان چشمش رو ریز کرد و گفت: - راستش رو به من بگو، یک مدت هم هست متوجهم که خیلی تو خودتی. مامانم خیلی آدم اپن مایندی نبود، می‌دونستم اگه بهش بگم شروع می‌کنه به نصیحت کردن و قضاوت کردن من که چرا به پسرهای غریبه بدون اینکه بشناسمشون محبت زیادی می‌کنم و دل می‌بندم بنابراین سر بسته گفتم: - با یکی تو دانشگاه دعوام شد، طرف معلوم نیست پول می‌گیره چیکار میکنه؟ اصلا کار دانشجو رو درست انجام نمیدن. مامانم پوزخندی زد و گفت: - تو که راست میگی، برو لباست ر‌و عوض کن بیا شام بخوریم! - من بیرون غذا خوردم، گرسنه‌ام نیست. خب مامانم که قانع شد پس بابامم راضی می‌کرد، مهسا تو گروه پی ام داد که پس فردا ساعت دوازده و نیم پروازه. درحال جمع کردن وسایلم بودم که مارال اومد تو اتاقم و گفت: - هوی رفتی یادت باشه برام سوغاتی بیاری. با چشم غره‌ای بهش گفتم: - اونجا اندازه کف دسته دختر، چی برات بیارم؟ می‌خوام برم یکم حال و هوام عوض بشه. - استوری محمد جونت رو دیدی؟ با کلافگی گفتم: - میشه ول کنی؟ هی می‌خوام از ذهنم بره بیرون، دوباره یادآوری نکن! - خب حالا ولی خیلی جدیدا استوری‌های تیکه دار میزاره. ‌- من نمی‌دونم، استوری‌هاش رو میوت کردم، نمی‌بینم. مارال با تعجب گفت: - مثل اینکه تو فراموش کردنش مصممی. با جدیت گفتم: - مگه شوخی هم داشتم؟ یک آشغال بود که من نخواستم شخصیتش رو ببینم. - ولی ناموسا خوشتیپ بودها نه؟ از این تیپا که مامان دوست داره! با تن صدای بلند گفتم: - مارال برو درست رو بخون، اینقدرم چرت و پرت نگو و اعصابم رو خورد نکن! - باشه میرم، ولی اونجا حداقل مخ یکی رو بزن! خرس و براش پرتاب کردم که باعث شد بره از اتاق بیرون.
  4. QAZAL

    مشاعره با اسم دختر🩷

    هم اسم پسره هم دختر
  5. QAZAL

    مشاعره با اسم دختر🩷

    رامان
  6. رمان: داستان جزیره نویسنده: غزال گرائیلی ویراستار: زهرا بهمنی و هانیه پروین ژانر: عاشقانه_اجتماعی خلاصه: داستان در ارتباط با دختری به اسم باران است که برای فراموش کردن عشق سابقش و شروع کردن زندگی جدید، وارد جزیره میشه اما سرنوشت در سفرش اتفاقات جدیدی را برایش رقم می‌زند و ...
×
×
  • اضافه کردن...