-
تعداد ارسال ها
1,077 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
34 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط QAZAL
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت دویست و نهم نگاش کردم و با لحن تندی گفتم : ـ بیخود کرده. لابد منم منتظر همین موضوعم که برگرده تا بهش دوباره اعتماد کنم. اومد پیشم نشست و دستی به شونش کشید و گفت: ـ خیلی خب حالا ، آروم باش . مهسان همین لحظه اومد و گفت : ـ خب کار من تموم شد..بریم غزل؟؟ بلند شدم و گفتم: ـ آره بریم ، فقط قبلش یه دور بریم دکتر ، من و یدور معاینه کنن ، جواب آزمایشمم بگیرم . گفت: ـ آره بریم. با مهلا خداحافظی کردیم و سوار تاکسی شدیم و رفتیم بیمارستان . اول رفتم تا جواب آزمایشم و بگیرم و ببرم به دکتر نشون بدم. وقتی در زدم با همون دکتر که دوست پیمان بود ، مواجه شدم...پشیمون شدم و میخواستم برگردم اما چون منو دید ، بی ادبی میشد . دکتر گفت : ـ به بههه پارسال دوست امسال آشنا!! لبخندی زدم و سلام کردم و با مهسان ـ وارد اتاق شدیم . ورقه آزمایشم و گذاشتم رو میز و رو صندلی نشستم ... دکتر همونجور که ورقه آزمایشم و باز میکرد ، زیر چشمی بهم نگاه کرد و گفت : شنیدم که بلاهای بزرگی رو پشت سر گذاشتی... لبخندی زدم و گفتم : ـ همینطوره ولی آقای دکتر راستش... دکتر عینکش و درآورد و بهم نگاه کرد ، ادامه دادم : ـ راستش بعد از این اتفاق ، خیلی حالت تهوع دارم و زیر شکمم یهو خیلی بد تیر میکشه. مهسعا یهو گفت : ـ اشتهای غذاییش هم خیلی کم شده. تایید کردم و اضافه کردم : ـ فکر میکردم بخاطر آندوسکوپی باشه اما بنظرم دیگه خیلی ادامه دار شده. دکتر لبخندی زد و گفت : ـ والا بنظرم بعد اون اتفاقی که پشت سر گذاشتی ، زنده موندنشم یه معجزست.- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت دویست و هشتم مهسا پوزخندی زد و گفت: ـ چ عجب!! زنش بهش یاد داده از گوشی تلفن استفاده کنه؟ مهلا شونه ایی بالا انداخت و منم که انگار برام مهم نبود ، چیزی نگفتم و رفتم تا از مشتری عکس بگیرم ولی خیلی فکرم درگیر شد...اون عکسهای منو برای چی میخواست؟؟ حالا که زندگی جدیدشو با زنش شروع کرده ، چرا هنوزم چشمش دنباله منه؟؟ شایدم واسه جلب توجه کردن جلوی من داشت اینکارا رو انجام میداد. بهرحال ؛ دیگه برام مهم نبود ، من خیلی وقت بود که به زندگی بدون پیمان ، عادت کرده بودم. عادت کرده بودم اما دل لامصبم حالیش نمیشد. شبا به زورر میخوابیدم ، واسه اینکه هر لحظه چشمامو میبندم ، قیافش و صداش جلوی چشمامه...کاش میشد دلمم همراه با پیمان میکندم و مینداختمش دور. دوباره زیر شکمم یهو تیر بدی کشید و باعث شد رو بلوار بشینم . مشتری اومد نزدیکم و گفت : ـ غزل خانوم حالت خوبه؟ لبخندی زدم تا مضطرب نشه و گفتم: ـ خوبم عزیزم ، یهو زیر شکمم تیر کشید. مهسان تا منو دید اومد و گفت : ـ غزل باز حالت تهوع داری؟ گفتم: ـ یکم. بعدش سریع زیر بازوم و گرفت و گفت: ـ باشه تو برو اون سمت، بقیه عکسارو من ازشون میگیرم. به سختی بلند شدم و رفتم رو صندلی نشستم . مهلا گفت : ـ غزل نمیخوای بری دکتر ؟ دو هفته گذشته. روز به روز هم داری بدتر میشی! گفتم : ـ حق با توئه. بعد از اینجا با مهسان با هم میریم. هم اینکه جواب آزمایشمم میگیرم . مهلا : ـ امیدوارم چیزی نباشه. لبخندی زدم و گفتم : ـ ایشالا. مهلا : ـ غزل، بنظر تو هم پیمان یکم مشکوک نیست؟ گفتم: ـ پیمان همیشه مشکوک بود مهلا ، من یکم دیر فهمیدم. مهلا با کنجکاوی پرسید: ـ آخه چرا با اینکه با تو تموم کرد ، چشمش هنوز دنباله توئه؟؟ دل درد داشت روانیم میکرد. دستامو گذاشتم جلوی چشمام و گفتم : ـ نمیدونم مهلا! شاید بازم میخواد اذیتم کنه، هیچوقت نفهمیدم هدفش چیه. حس کردم مهلا میخواست که پیمان و برای من بیگناه جلوه بده، بعدش گفت: ـ بنظر من که تازه قدر تو رو فهمیده و دلش میخواد که برگرده.- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت دویست و هفتم لبخند مرموزی زدم و گفتم: ـ باشه نگو، بهرحال ماه پشت ابر نمیمونه آقا کوهیار! لبخندی زد و باهم رفتیم و سوار موتورش شدیم. کوهیار واقعا مثل یه رفیق ازم مراقبت میکرد اما به خودم که نمیتونستم دروغ بگم، دلم براش تنگ میشد...خیلی زیاد...احتمالا الان با زن سابقش داشتن تو جزیره عشق و حال میکردن. منم اینجا دارم از درد به خودم میپیچم. فردای اون روز ، کارمون و سمت میکامال شروع کردیم و بعد از اون من تا دو هفته ، دیگه پیمان و ندیدم. نه خودشو نه زنشو. بجز حالت تهوع های بی وقتم که یجورایی باید میرفتم و پیگیریش میکردم ، همه چیز یه جورایی برام نرمال شده بود تا اینکه یه روز اتفاق عجیبی افتاد. مهلا خیلی سراسیمه با یه پاکت اومد پیشمون و رو به من گفت: ـ غزل اینو باز کن. خیلی متجب از هول شدنش ، پاکت و گرفتم و باز کردم و اینبار من با تعجب گفتم : ـ اینا که عکسای منه، برای چی چاپشون کردی؟ مهلا نفس نفس زنان گفت : ـ من چاپ نکردم ؛ عرشیا چاپ کرد. مهسان: ـ خب عرشیا این عکسا رو میخواد چیکار ؟؟ مهلا: ـ منم تحت فشار گذاشتمش و فهمیدم پیمان ازش خواسته. با تعجب گفتم : ـ پیمان؟! مهلا : ـ آره، سوال منم همین بود. که پیمان چرا خواست عکساتو چاپ کنه. مهسان یه نگاهی به عکسا کرد و گفت: ـ اونم سی تا عکس کلوزآپ از غزل. خب به عرشیا بگو وقتی داره عکسا رو میبره بپرسه ازش . مهلا : ـ آره گفتم حتما بپرسه. با تعجب گفتم : ـ این آدم داره چیکار میکنه؟! هدفش چیه؟! مهلا: ـ تازه یه چیز عجیب تر. پیمان با موبایلش به عرشیا زنگ زد!- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت دویست و ششم دوباره ته دلم دلهره گرفتم بابت خبری که قرار بود بشنوم، سریع گفتم: ـ چه سوتفاهمی؟؟ بدون اینکه نگام کنه گفت: ـ ببین اونی که تو رو از بالای اون صخره نجات داد ، من نبودم. اصلا من نمیدونستم که رفتی ساحل مارینا...اون آدم پیمان بود. ته دلم یکم خیالم راحت شد، فکر کردم چیزه دیگه ایی میخواد بگه، سریع گفتم: ـ میدونم. با تعجب گفت : ـ میدونی؟! از کجا ؟! کی بهت گفت ؟! گفتم: ـ مگه مهمه؟؟ حتی اگه اونم اینکار و کرده باشه ، ذره ایی برام اهمیت نداره. گفت: ـ ولی غزل تو هنوزم دوسش داری. با چشم غره نگاش کردم و گفتم: ـ چرت نگو! من حتی بهش فکرم نمیکنم. گفت: ـ اوهوم زبونت اینو میگه ولی چشمات یه چیز دیگه میگه. خودتم میدونی که چشمای آدما دروغ نمیگن. رومو ازش برگردوندم و با خنده گفتم : ـ فکر نمیکردم که کلاس چشم خوانی هم رفته باشی! بعدشم اینو به من بگو که چیشده تو اینقدر بچه خوبی شدی و اومدی اینو بهم گفتی؟! کوهیاری که من میشناسم ، اصولا دوست داره خودشو قهرمان جلوه بده. یهویی اینقدر طرفدار پیمان شدی ، تا جایی که من میدونم شما همیشه مثل سگ و گربه بودین با هم . بدون اینکه بخنده گفت: ـ خوبی هم بهت نیومدهها. هنوزم ازش خوشم نمیاد ولی نامردی بود اگه اینو بهت نمیگفتم. شاید باورت نشه غزل ولی من واقعا عوض شدم. اینو فهمیدم که نمیتونم با اجبار چیزیو تغییر بدم . خندیدم و گفتم: ـ ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازست...شاید یکم دیر شد ولی خوشحالم به این نتیجه رسیدی. لبخند عمیقی زد. پرسیدم : ـ خب حالا بگو ببینم، کی اومده تو زندگیت؟؟ با تعجب نگام کرد و گفت : ـ من؟! با خنده گفتم: ـ نه پس من! متوجه شدم این روزا خیلی زیاد اس ام اس بازی میکنی کلک. راستشو بگو دختره کیه؟؟ کوهیار لبخند مرموزی زد و گفت : ـ کسی نیست. اینا همه توهمات توئه. بهرحال منم دوست و رفیق دارم دیگه.- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت دویست و پنجم مهسان وایستاد و سراسیمه گفت : ـ غزل چیشد؟؟ خوبی؟؟ سرفه ایی کردم و دستم و گذاشتم رو معدم و گفتم : ـ فکر کنم بخاطر اون آندوسکوپیه هست. از صبح حالت تهوع داشتم ، انگار سوپ و خوردم ، بدتر شدم. مهسان با نگرانی دستی به صورتم کشید و گفت: ـ مطمئنی خوبی؟؟ رنگت پریده. امروزم زیادی خسته شدی. بهت گفتم نیا. نگاهش کردم و گفتم: ـ شلوغش نکن مهسان، الان انگار سبک شدم ، چیزیم نیست. همین لحظه کوهیار و دیدم که داشت میومد سمت ما. براش دست تکون دادم...اونم نگران دوید سمتم و گفت: ـ چیشده؟؟ عادی گفتم: ـ هیچی بابا حالم بهم خورد. اونم نگران تر از مهسان پرسید: ـ چی؟؟ بیا بریم دکتر پس. بهش نگاه کردم و گفتم: ـ نمیخواد بابا. بهترم، گفتم که بخاطر داروها و آندوسکوپیه. کوهیار با اخم نگام کرد و گفت: ـ غزل بیا بریم، اینجوری اصلا خیالم راحت نیست. قبل از اینکه چیزی بگم مهسان گفت: ـ راست میگه غزل، لج نکن. از اصرار جفتشون کلافه شدم و گفتم: ـ بابا دکتر ازم آزمایش گرفت. گفت تا هفته دیگه جوابش آمادست و اگه چیز بدی باشه همون تایم میگن دیگه. چیزیم نیست ، نگران نباشین. کوهیار با چشم غره نگام کرد و سکوت کرد و من با لبخند گفتم : ـ بابا بخدا از بیمارستان و دکتر حالم بهم خورده. مهسان اینبار با عصبانیت رو به کوهیار گفت: ـ هیچی کوهیار، این دوباره رگ لجبازیش گل کرده. بی زحمت برسونش خونه ، منم یه سر برم پیش مهدی. کوهیار : ـ باشه سلام برسون. مهسان باهامون خداحافظی کرد و رفت ... همینجور داشتیم راه میرفتیم که کوهیار گفت : ـ غزل من باید یچیزی بهت بگم. وایسادم و با نگرانی نگاش کردم و گفتم: ـ چیزی شده ؟؟ سرشو انداخت پایین و با دستبند توی دستش بازی کرد و گفت: ـ نه چیزی که نشده ولی یه سوتفاهم پیش اومده.- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت دویست و چهارم بی اختیار قلبم درد گرفت. ازش متنفر بودم ولی نمیخواستم براش مشکلی پیش بیاد. بی توجه گفتم : ـ الان حالش خوبه؟ مهلا : ـ آره اره فکر کنم خوبه...ولی اونی که تا اونجا اومد ، پیمان بود غزل. مهسان با تعجب رو به مهلا پرسید: ـ خب تو اینو از کجا فهمیدی؟ مهلا : ـ یسری لیوان های جدید که هتل سفارش داد ، برای رستوران هوکو بود و امروز صبح که داشتم میوردم برای علی ، اتفاقی حرفاشونو با داییم شنیدم. زیپ جای دوربینو بستم و عادی گفتم: ـ خب به فرضم که نجات داده باشه ، این قرار نیست چیزیو عوض کنه.. صرفا برای عذاب وجدان خودش اومده اونجا نه چیز دیگه ایی. مهلا گفت : ـ غزل ولی. پریدم وسط حرفش و گفتم : ـ به این راحتیا نیست مهلا. منو شکوند ، خیلیم بد شکوند. جوری که دیگه فکر نکنم بتونم اون غزل سابق بشم. مهلا دیگه چیزی نگفت. مهسان همرام راه افتاد و گفت : ـ خب نظرت چیه ؟؟ ـ راجب چی؟ ـ راجب چیزایی که شنیدی؟ گفتم: ـ ازش متنفرم. گفتم که این قرار نیست چیزیو عوض کنه. جلوی چشمای من زن سابقشو بغل کرد ، میفهمی؟ مهسان بی توجه به حرفای من گفت: ـ دلت چی میگه؟ با عصبانیت از دلی که هنوزم براش تنگ میشد گفتم: ـ دلم خفه شه. دیگه بهش گوش نمیدم. اصلنم برام مهم نیست که چی میگه. جملم تموم نشده، یهو تمام محتویات معدمو بالا آوردم.- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت دویست و سوم لباسمون و پوشیدیم و همینجور سرپا یکم غذا خوردیم و راه افتادیم سمت ساحل مرجانی. اون مسیر اذیتم میکرد. تمام اون روزا رو برام زنده میکرد ، لحظاتی که واقعا دلم میخواست فراموشش کنم . خداروشکر سرمون اون روز هم خیلی شلوغ بود و خیلی وقت برای فکر کردن ، پیدا نکردم. حدود دو ساعت بعد مهلا اومد پیشمون و منم قضیه جابجا شدنمونو بهش گفتم . مهلا گفت : ـ مطمئنی غزل؟؟ اما اینجا پاخورش بیشتر ها. مصمم گفتم: ـ آره مطمئنم. بابا سمت میکامال هم تقریبا شلوغه ، مسافرا برای خرید میان اونجا . مهسان هم به نشونه تایید سرشو تکون داد و مهلا گفت : ـ باشه پس من به عرشیا و بقیه بچها میگم که بیان اینارو جابجا کنن. مهسان با لبخندی بهش گفت: ـ مرسی دمت گرم. مهلا به عقب نگاه کرد و گفت : ـ ازش خبری نشد؟؟ با تعجب نگاه کردم و گفتم : ـ مگه قرار بود خبری بشه؟؟ تموم شد دختر. مهلا : ـ آخه همش منتظر بودم پیمان یه توضیح منطقی واسه این کارش داشته باشه. به داییم هم گفتم اونم میگفت که هر اتفاقی پشتش یه داستانی هست، اینقدر زود آدما رو قضاوت نکنین... پوزخند زدم و گفتم : ـ خب امیرعباس رفیقه صمیمیه پیمانه. انتظار نداری که بیاد بد دوستشو بگه ! مهلا سرشو انداخت پایین. مهسان نگاش کرد و گفت : ـ بگو مثل اینکه چیزه دیگه ایی هم قراره بگی. مهلا با شک به جفتمون نگاه کرد و بعد سرشو انداخت پایین و گفت: ـ آره ولی راستشو بخواین با اینکه خودمم با پیمان قهرم و از دستش خیلی ناراحتم ، اما فکر میکنم اون هنوزم دوستت داره غزل. بلند بلند خندیدم و رفتم تا دوربین و بزارم سرجاش که پشتم راه افتاد و گفت : ـ غزل بخدا جدی میگم! همونطور که به صورت عصبی میخندیدم گفتم: ـ وای الهی مهلا، اصلا حال خندیدن نداشتم. مهلا بعدش بی مقدمه گفت : ـ غزل اونی که از پشت دم پل بغلت کرد ، کوهیار نبود... یهو خندم خشک شد. مهسان هم با تعجب به مهلا نگاه کرد و گفت : ـ یعنی چی؟؟ مهلا یکم مکث کرد و وقتی دید با تعجب نگاش میکنیم گفت: ـ پیمان بود که اومد و نجاتت داد. برای اینکه به سر و پاهات ضربه ایی نخوره ، خودشو سپر تو کرد . مثل اینکه یه ور دست و پاهاش مثل اینکه آسیب دیده.- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت دویست و دوم با پوزخندی گفتم: ـ حالا فهمیدم امید ، آرزو اینا همش خیالات باطله...یادته وقتی داشتیم میومدیم جزیره چه خوابی دیدم ؟؟ مهسان لبخند زد و گفت : ـ آره یادمه. گفتم: ـ فکر میکردم هیچوقت تنهام نمیذاره ، فکر میکردم مرد رویاهامو بالاخره پیدا کردم و هیچوقت دستامو ول نمیکنه اما منتظر یه فرصت بود تا زنش بیاد و بپره بغل زنش. اشکامو پاک کرد و گفت: ـ لیاقت تو رو نداشت غزل. خدا ایشالا خودش ، جوابش و بده. گرچه منم میتونم برم جوابشو بدم اما حیف که بهم اجازه نمیدی... همونجور که اشکام و پاک میکردم ، گفتم : ـ ولش کن ، بزار بره به درک. مهسان آهی کشید و گفت : ـ برات سوپ میارم و بعدش میرم پیش مهدی. بعدش هم میرم سمت ساحل عکاسی . گفتم: ـ وایستا منم میام. مهسان چشم غره ایی بهم داد و گفت : ـ غزل لطفا چرت نگو. تازه مرخص شدی ، اصلا نمیذارم . گفتم: ـ بابا من تو خونه بشینم ، فکر و خیال منو میخوره. بزار خودمو به کار بدم...نترس حالم خوبه...فقط یه چیزی مهسا. پرسید: ـ چی ؟ ـ میتونیم لوکیشنمونو ببریم جای دیگه؟ با تعجب نگام کرد و گفت: ـ کجا ببریم ؟ یکم فکر کردم، دلم نمیخواست دیگه از اون مسیر رد بشم و گفتم: ـ چمیدونم ، سمت میکامال اونورا هم خیلی سرسبز و قشنگه و همین که من دیگه نمیخوام سمت اون ساحل عکاسی کنم. مهسان مردد گفت: ـ اونش که شدنیه ولی آخه درخت آرزوها که... همونجور که بلند میشدم پریدم وسط حرفش و گفتم : ـ اون درخت فقط یه افسانه است مهسان..من بیخودی خودمو گول میزدم. امید ، آرزو اینا فقط خیالات باطله. مهسان با نگرانی نگام کرد و گفت: ـ غزل اینجوری نگو لطفا. قرار نیست این قضیه نا امیدت کنه. گفتم: ـ ولی واقعیته. پس تو ترتیبشو بده...امروز و فعلا اونجا باشیم اما از فردا بریم لوکیشن جدید. من تو پیج هم اعلام میکنم تا مسافرا راحت تر پیدامون کنن. گفت: ـ باشه پس .- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت دویست و یکم گفتم : ـ میخوای بری؟ ناهار و بمون پیش ما . کوهیار : ـ نه مرسی باید برم پیش داداششم. غروب باز میام بهت سر میزنم. لبخندی زدم و گفتم : ـ مرسی کوهیار، این چند روز خیلی خسته شدی. کوهیار همونجور که کفششو میپوشید گفت : ـ تو حالت خوب باشه ، خستگی من مهم نیست. بعدش باهامون خداحافظی کرد و رفت. مهسان گفت : ـ بنظر من که داداش و اینا بهانه هست. فکر کنم یکی تو زندگیشه، گرچه به تو هم بنظر میاد که هنوزم حس داره. با چشم غره نگاش کردم و گفتم: ـ چرت نگو! مهسان: ـ باور کن غزل ولی خب چون میدونه که تو اون حس و بهش نداری ، بیخیال شده. گفتم: ـ بنظر منم یکی تو زندگیشه. خیلی اس ام اس بازی میکرد، منم متوجه شدم . مهسان اومد کنارم نشست و با لحن آرومی گفت : ـ غزل نظرت چیه بهش یه شانس دوباره بدی؟ شاید دوسش داشته باشی. کوسن و براش انداختم و با تندی گفتم : ـ همین که یه آشغال و قبلا دوست داشتم و عاشقش شدم برام کافی بود. دیگه دلم نمیخواد کسی و وارد زندگیم کنم. تنهایی از زخم خوردن بهتره . مهسان: ـ رفیق تو هم تجربه کردی، مگه چند بار زندگی کردی که اینقدر خودتو سرزنش میکنی؟؟ اینا همه تجربه است. اینم مثل خیلی چیزای دیگه میگذره. دوباره اشکم درومد و گفتم : ـ مهسان من چجوری اون همه خاطره رو فراموش کنم؟؟ ازش متنفرم ولی از جلوی چشمام کنار نمیره. مهسان بغلم کرد و گفت : ـ چون زخمت خیلی تازست، زمان شاید همه چیز و حل نکنه اما برات کمرنگ تر میشه. فراموشش میکنی .- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت دویست با خنده بهم گفت: ـ خیلی خب باشه، اینقدر عصبانی نشو! با چشم غره بهش گفتم: ـ نمیذاری که. خندید و گفت : ـ باشه ببخشید. بزار کمکت کنم بریم، نمیترسی که؟ گفتم: ـ نه بابا. یعنی بیهوش میکنن دیگه ، فکر نکنم چیزیو حس کنم. گفت: ـ آره اما نگران نباش، من پیشتم... با رضایت بهش لبخندی زدم و گفتم : ـ میدونم... با کمک پرستارها وارد اتاق شدم و دراز کشیدم تا بیهوشی اثر کنه. تا سه روز تحت مراقبت بودم. بخیه دستامم باز کرده بودم . کوهیار حتی یه لحظه هم تنهام نمیذاشت ولی هر از گاهی که بهش دقت میکردم ، خیلی با گوشیش ور میرفت حتی مهسان هم متوجه این قضیه شده بود و حدس زدیم که شاید دوست دختری چیزی گرفته. بهرحال هر چیزی که بود ، به زودی متوجه میشدیم . ایشالا که براش خیر باشه و آدم درست سر راهش قرار بگیره . برگشتیم خونه. کوچه رو که نگاه میکردم ، خاطراتمون خیلی برام زنده میشد و بغض واقعا گلومو اذیت میکرد. واقعا چجوری باید فراموشش میکردم؟؟ ازش متنفر بودم اما در عین حال هم خیلی دوسش داشتم . ولی تو زندگیم از تنها چیزی که متنفر بودم این بود بدون دلیل و بدون هیچ حرفی دست از مهم ترین آدم زندگیت بکشی . کاش حداقل یه دلیل بهتر برام می آورد . با کمک بچها رفتم بالا و همسر آقای نامجو از قبل خونمون بود و برام سوپ حاضر کرده بود . با دیدن من گفت : ـ الهی من برات بمیرم دختر، چقدر سرت بلا میاد! لبخندی زدم و چیزی نگفتم. رو تنم پتو کشید و رو به مهسان گفت : ـ مهسان جان ، این سوپ یکم دیگه جا میفته...هر موقع خواستین بخورین ، زیرشو خاموش کن. مهسان بغلش کرد و گفت : ـ دستتون درد نکنه خانوم نامجو ، خیلی هم زحمت کشیدین.. خانوم نامجو هم متقابلاً بغلش کرد و گفت: ـ استغفرالله دخترم ، چه زحمتی! شما امانت خونواده هاتون به مایین...توروخدا مراقب خودتون باشین. جفتمون ازش تشکر کردیم و بعدش باهامون خداحافظی کرد و رفت . کوهیار کنار چارچوب در وایساده بود و بعد رفتن خانوم نامجو رو به من گفت : ـ غزل باهام کاری نداری؟؟- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت صد و نود و نهم مهسان: ـ توروخدا بزار من برم چند تا فحش بهش بدم ، دلم خنک بشه. بعد بخاطر این احمق چقدر با اون بنده خدا دعوا کردی. چیزی نگفتم ، واقعا در مقابل کوهیار و کارایی که این اواخر انجام داده بودم ، شرمنده بودم. مهلا گفت : ـ آخه پیمان هیچوقت اینجوری بی منطق رفتار نمیکرد. مگه اینکه واقعا زده باشه به سرش، من حتما با دایی صحبت میکنم بابت این موضوع. گفتم : ـ دیگه صحبت کردن ، فایده ای نداره. همه چیز تموم شده. دیگه نه میخوام ببینمش و نه صداشو بشنوم...ازش متنفرم....واقعا از دل خودم خجالت میکشم از اینکه بهش اعتماد کردم. مهسان دستمو فشرد و گفت : ـ نگران نباش ، تو تا الان چه چیزایی رو پشت سرت گذاشتی، اینم میگذرونی...نترس ما تا آخر کنارتیم. لبخنید از روی دلگرمی زدم و دراز کشیدم تا استراحت کنم. مورفین هایی که بهم تزریق میکردن خیلی خواب آور بود...نزدیکای غروب بود که بیدار شدم تا برای اندوسکوپی معده برم...دیدم طبق معمول ، کوهیار دم در نشسته...رفتم کنارش نشستم و گفتم : ـ چرا نیومدی داخل؟؟ ـ گفتم شاید اذیت بشی ، بیرون بشینم. با شرمندگی نگاش کردم و گفتم: ـ من که ازت عذرخواهی کردم کوهیار. یهو برگشت سمتم و گفت : ـ غزل من باید یه چیزی بهت بگم. ساکت شدم و بهش نگاه کردم ، ادامه داد : ـ ااا...پیمان... تا اسمش و شنیدم گفتم : ـ کوهیار من نمیخوام راجب این آدم دیگه چیزی بشنوم. بلند شدم و همزمان با من بلند شد و گفت : ـ ولی آخه... پریدم وسط حرفش و با عصبانیت گفتم : ـ دیگه اما اگر و ولی هم نداره. تموم شد .- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت صد و نود و هشتم مهسان با اخم پرسید: ـ مگه چیکار کرد ؟ گفتم : ـ میخواستم برم باهاش حرف بزنم که مچ اینو زن سابقش و پیش ماشینش گرفتم. مهسان و مهلا همزمان باهم گفتن : ـ چی؟؟؟ نگاشون کردم و گفتم: ـ آره. منم اون لحظه مثل شما خیلی تعجب کردم. حتی نتونستم هضم کنم ، انگار تمام احساساتم یهو خالی شد. دلم میخواست خودمو از صحنه ایب که دیدم خلاص کنم ، واسه همین رفتم سمت مارینا. گفتم شاید آب به سرم بخوره ، از ذهنم بره ولی اولین چیزی که چشامو باز کردم و اومد تو ذهنم ، همین صحنه بود. از جلوی چشمام کنار نمیره...پس فطرت. مهسان با عصبانیت بلند شد و گفت : ـ الان میرم حقشو میذارم کف دستش ، به چه جرئتی اینکار و میکنه ؟؟ دستشو گرفتم و گفتم : ـ خدا جوابشو میده، بزار بره به درک. به خودشم همینو گفتم. مهلا که تا اون لحظه ساکت بود گفت: ـ چیزی که من نفهمیدم اینه که زنش اینجا چیکار داشت؟؟ مگه جدا نشده بودن؟؟ مهسان گفت : ـ مهلا دنبال زیربغل ماری؟؟ الان مگه این موضوع مهمه؟؟ به نتیجه نگاه کن. به کاری که با غزل کرد مهلا که تو فکر رفته بود، گفت: ـ بابا کارش که اصلا توجیهی نداره اینو میفهمم ولی خب میگم شاید یه چیزی پشت این قضیه باشه. آخه پیمان یهویی چرا باید همچین کاری کنه؟ گفتم: ـ یهویی نبود...کاملا برنامه ریزی شده بود...از اینکه تو خون داشتم غرق میشدم و کوهیار کمکم کرد و آوردتم ؛ بهش برخورد. حتی جالبتر میدونین چیه؟؟ فکر کرد که من پیچوندمش تا برم کوهیار و ببینم.- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت صد و نود و هفتم کوهیار و امیرعباس داخل اتاق زیر گوش هم پچ پچ میکردن و وقتی من برگشتم سمتشون ، یهو ساکت شدن و امیرعباس گفت : ـ غزل جان خیلی از خودت مراقبت کن. بازم بهت سر میزنم. گفتم : ـ ممنون که اومدی. امیرعباس رو به کوهیار گفت : ـ کوهیار ما بریم پس ؟ کوهیار : ـ غزل من فعلا میرم، باز بهت سر میزنم. سرمو تکون دادم و بعد رفتنشون ، مهسان گفت : ـ بازم به معرفت کوهیار...بخاطر اون آشغال چقدر باهاش بد تا کردی. سرمو به نشونه تایید تکون دادم و گفتم : ـ آره خیلی قضاوتش کردم، اووف. مهسان: ـ چیشد؟؟ درد داری؟؟ یکم با سختی تو جام جابجا شدم، معدن خیلی درد میکرد، گفتم: ـ دستم که خیلی درد میکنه و معدمم میسوزه. مهسان: ـ دکتر گفت طبیعیه. آب دریا خیلی رفته تو بدنت...فکر کنم غروب بخوان آندوسکوپی کنن معدتو. مهلا : ـ یکم درد داره ولی اصلا نترس ما پیشتیم. پوزخند زدم و نیم خیز شدم و گفتم : ـ چه دردایی رو تا الان کشیدم، درد اندوسکوپی در مقابلش ، هیچی نیست. مهسان کنارم نشست و گفت : ـ غزل واقعا اون شب چیشد؟؟ تو قرار بود باهاش حرف بزنی و شب بیای پیش منو مهدی...چجوری سر از ساحل مارینا دراوردی؟ دوباره اون صحنه جلو چشمم زنده شد ، اشک ریختم و آروم چشامو بستم. مهلا پرسید : ـ حرفای ناجوری بهت زد؟؟ گفتم : ـ ای کاش حرف میزد، کاملا واضح بهم ثابت کرد که همه چیز تمام شده.- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت صد و نود و ششم کوهیار یهو رفت تو خودش ولی با لبخند جوابمو داد. مهسان رو بهم با عصبانیت گفت : ـ آخه من از دست تو چیکار کنم خل وضع؟؟ تو با اون حالت اونجا چیکار داشتی؟؟ از لحنش که مثل مامانا حرف میزد خندم گرفت و گفتم : ـ رفته بودم تا به کله ام یه هوایی بخوره و به خودم بیام. مهسان : ـ خب حالا ارزششو داشت؟؟ نگاش کردم و گفتم: ـ آره داشت. مهلا بغلم کرد و همین لحظه امیرعباس هم وارد اتاق شد و مهلا گفت : ـ خیلی ترسیدیم که از دستت بدیم... به کوهیار که کنار در وایساده بود نگاهی کردم و گفتم : ـ اگه مهیار نبود ، از دستم داده بودین. امیرعباس با تعجب به کوهیار نگاه کرد و بعد به من گفت : ـ چیشد غزل؟؟ کوهیار؟؟ مگه تو هم اونجا بودی؟؟ قبل اینکه کوهیار چیزی بگه ، گفتم : ـ کوهیار قبل از اینکه من بیفتم ، منو محکم تو بغلش گرفته بود. حسش کرده بودم . مهلا به کوهیار گفت : ـ خوبه پس به موقع رسیدی... کوهیار : ـ آره همینطوره... مهلا : ـ خب ببین چی میگم غزل، میگم از اینجا که مرخص شدی ، اون سفر امارات و با مهسان برید بلکه یکم روحیتون عوض بشه. خندیدم و همونجور که تو جام جابجا میشدم ، گفتم : ـ الان اصلا وقتش نیست. مهلا پرسید: ـ پس کی وقتشه؟؟ گفتم : ـ بهرحال اون سفر بلیطش تا دو ماه اعتبار داره. مهسان گفت : ـ بهش فشار نیار مهلا. بزار هر وقت خودشو خوب حس کرد ، باهم میریم. وقت زیاده.- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت صد و نود و پنجم *** ( غزل) انگار از یه خواب عمیق بیدار شده بودم. ته حلقمو معدم خیلی میسوخت...اصلا یادم نمیومد که چه اتفاقی افتاده بود؟ماسک اکسیژن سبز رنگ و کنار زدم و به پرستار کنار تخت که داشت آمپول تو سرمم تزریق میکرد گفتم : ـ ببخشید خانوم؟؟ با لبخند نگام کرد و گفت: ـ سلام عزیزم ، بیدار شدی؟ گفتم: ـ من کجام؟؟ چه اتفاقی افتاده؟ گفت: ـ آروم باش عزیزم. بیمارستانی، مثل اینکه از ساحل پرت شدی تو آب. یادت نمیاد؟ با گفتن این جمله ، تمام تیکه های پازل تو ذهنم ، سرجاش نشست. اولین چیزی که به یادم اومد ، صحنه آغوش پیمان و دنیا بود. پتویی که رو تنم بود با مشت میفشردم. ازش متنفر بودم. چجوری تونست باهام اینکار و کنه؟؟ کاش اصلا از این خواب عمیق بیدار نمیشدم. کاش این سبک بالی و با بیدار شدن خراب نمیکردم اما یچیزای دیگه ایی هم یادم اومد. اون تایمی که داشتم میافتادم ، یکی از پشت محکم منو گرفت تو بغلش و باهم افتادیم. حسش میکردم اما نمیدونستم کی بود. همین لحظه در باز شد و کوهیار و مهسان و مهلا وارد شدن. با دیدن کوهیار یهو به این فکر کردم ، که به احتمال نوپ درصد اون آدم ، کوهیار بوده. تنها کسی که آخرین بار حواسش بهم بود و همه جوره تو زمان هایی که ناراحت بودم ، هوامو داشت و من چقدر بخاطر پیمان باهاش بد تا کرده بودم. با دیدن کوهیار لبخند عمیق زدم که با تعجب نگام کرد و با خنده گفت : ـ بسم الله! داری به من لبخند میزنی؟؟ نکنه خوابمو دیدی؟؟ گفتم : ـ خیلی ازت ممنونم کوهیار... مهسان و کوهیار با تعجب بهم نگاه میکردن. ادامه دادم : ـ اگه تو نبودی ، شاید الان من زنده نبودم. خیلی راجبت قضاوت کردم ، امیدوارم منو ببخشی.- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
نود و هشتیا بگین اهل کجایین و چه رشته ایی کدوم دانشگاه خوندین؟😍 باهم بیشتر آشنا بشیم😉
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت صد و نود و چهارم چیزی نگفتم و بعد کمی مکث در جواب محمد گفتم: ـ ممنون محمد ، بابت همه چیز . باهاش خداحافظی کردم و همونجور که میدوییدم سمت جاده اصلی که برسم به فرودگاه بهش گفتم : ـ اگه بازم اومدی جزیره ، حتما بهم سر بزن. دست تکون داد و منم رفتم و بالاخره تموم شد، بالاخره این پرونده کثافت تا به ابد بسته شد. دیگه هیچ ترسی باقی نمونده بود و منم مثل پرنده ای که از قفس آزاد شده باشه میدوییدم تا به عشقم برسم. هنوز نیم ساعت تا پروازش مونده بود...به کوهیار زنگ زدم و درجا برداشت: ـ کوهیار؟ ـ پیمان ، تموم شد؟؟داری میای؟ ـ آره بالاخره تموم شد. اسم پروازش چیه؟؟ ـ آسمان. احتمالا الان رفته اونور گیت، عجله کن. تند در ماشین و باز کردم و گفتم: ـ رسیدم.. رو به راننده گفتم : ـ آقا من همینجا پیاده میشم مرسی. تلفن و قطع کردم و دویدم تو فرودگاه. مثل دیوونه ها به تابلوی اطلاعات نگاه میکردم اما چیزی از اسم پرواز آسمان ندیدم. رفتم نزدیک پذیرش و پرسیدم : ـ ببخشید خانوم هواپیمای آسمان، مقصدش احتمالا مازندران بوده؟ مسافرا سوار شدن؟ زنه یه نگاهی به سیستم کرد و گفت: ـ یه لحظه...بله تو خروجی گیت شماره دو ان و دارن سوار میشن. کل پله ها رو دوتا یکی دویدم و رسیدم به گیت. هر چی تو صف نگاه میکردم نبود..از اول تا اخر صف و دو دور گشتم...نبود...خدایا این دختر کجا رفته ؟برگشتم و دیدم از سمت دستشویی زنانه داره میاد بیرون. چقدر دلم براش تنگ شده بود ، با هیجان و علاقه ای تموم نشدنی دویدم و رفتم سمتش...- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت صد و نود و سوم خندیدم و گفتم: ـ خوبه پس، نقشه رو به خوبی اجرا کردی محمد بهت تبریک میگم. خوشحالم که تونستم بهت اعتماد کنم. محمد بغلم کرد و گفت : ـ در واقع من از تو ممنونم... به ساعت نگاه کردم و گفتم : ـ من باید برم جایی، داره دیر میشه. محمد : ـ به بچها سلام برسون، فقط پیمان یه چیزی وایستادم و برگشتم سمتش ، اومد جلوتر و گفت : ـ قبل از اینکه ما بیایم اینجا ، رفتیم هتل و خواستیم پدرتو دنیا رو دستگیر کنیم اما. فکر اینکه بازم فرار کرده بود، ترس انداخت به جونم. سریع پرسیدم: ـ اما چی؟؟ محمد: ـ پدرت قبل از رسیدن ما ، سکته قلبی کرده بود ، بچها بردنش بیمارستان ولی مثل اینکه دیر رسیدن. خواستم بهت بگم ولی خب وسط ماموریت بودی و نمیشد، تسلیت میگم . حرفی نداشتم که بزنم ، نه خوشحال بودم و نه ناراحت...اون آدم خیلی وقت بود که تو زندگی من تموم شده بود. بهرحال این دنیا یا اون دنیا به سزای عملش میرسید...محمد از تو جیبش یه پاکت درآورد و گفت : ـ وقتی دنیا رو دستگیر کردیم ، گفت که بهت بگیم بابت تمام اتفاقاتی که باعث ناراحتیت شد ، ببخشیش .- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت صد و نود و دوم هیچ خبری نبود. همین لحظه منو لرد از ون تا کشتی و پیاده رفتیم و پنج تا محافظاشم پشتمون راه افتادن. نزدیک کشتی که شدیم، یهو صدای تیرهای هوایی شنیده شد. محافظا تا رفتن به خودشون بجنبن، همشون کشته شدن. لرد که هول شده بود، سریعا منو کشوند تو بغلش و تفنگ و گذاشت رو شقیقه ام و گفت : ـ دست نگه دارید وگرنه یه گلوله تو مخش شلیک میکنم. یهو صدای محمد و از دور شنیدم که داشت میومد سمتمون و گفت : ـ تسلیم شو! دور تا دور اینجا رو پلیس محاصره کرده. لرد : ـ جلوتر نیا وگرنه شلیک میکنم. محمد : ـ کار و از اینی که هست سخت تر نکن آقای مجتبی فرسنگ ملقب به لرد، ولش کن. لرد خندید و گفت: ـ فکر کردی خیلی زرنگی؟؟ من چیزی برای از دست دادن ندارم. اینو میکشم و بعدش میرم زندان وگرنه رییسم منو زنده نمیذاره. چشمامو بستم دیگه کار از کار گذشته بود. یهو ماشه رو کشید اما چیزی به سرم شلیک نشد. با تعجب گفت : ـ یعنی چی؟؟ چه خبره؟؟ دستشو برعکس کردم و از بغلش اومدم بیرون یه مشت تو شکمش زدم. محمد خندید و گفت : ـ فکر اینجاشو دیگه نکرده بودی آقای لرد نه؟؟ بچهای لباس شخصی درجا اومدن و بهش دستبند زدن و بردنش. محمد رو به من گفت : ـ ممنونم پیمان ، به لطف تو تونستیم خائن دولت و پیدا کنیم و گروهکی که تشکیل داد و متلاشی کنیم. بهش دست دادم و گفتم: ـ خواهش میکنم. من ازت ممنونم که بهم کمک کردی که بالاخره از این منجلاب خلاص بشم. راستی ، تفنگش چجوری خالی بود؟ همین لحظه محمد یکی و صدا کرد و وقتی طرف اومد رو به من گفت : ـ به لطف آقای رانندش. مرده لبخند زد و گفت : ـ رانندشو دستگیر کردیم و اونم اینجا با کمبود نیرو مواجه شد و وقتی برای گرفتن نیرو جدید نداشت ، من از طریق رییس بالاسریش وارد کار شدم.- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت صد و نود و یکم شنیدن این حرفای امیدوار کننده و این دلگرمی ها برام واقعا لذت بخش بود. بالاخره وقت رفتن رسید. طبق معمول خیلی آروم و عادی از خونه خارج شدم و سوار ون شدم. اینبار لرد هم تو ون منتظرم بود . حدود بیست دقیقه طول کشید تا به بندرگاه برسیم. اونجا بجز کشتی که قرار بود من سوار بشم ، یه کشتی دیگه بود که دو سه نفر داشتن به سمت ساحل میکشیدنش. من حدس زدم که اونا اکیپ مخفی محمد باشن. همین لحظه لرد به یکی از محافظاش با لحن تقریبا تندی گفت : ـ مگه قرار نبود کسی این تایم ، اینجا نباشه؟ محافظ : ـ قربان تا جایی که ما بررسی کردیم..کسی نبود ، این کشتی هم اصلا نمیدونم برای کیه! میخواستم پیاده بشم که دستم و گرفت و گفت : ـ صبر کن پیمان. بزار یاسر بره یه سر و گوشی آب بده ، یه موقع شر نشه. چیزی نگفتم ولی ته دلم یکم استرس گرفتم ، امیدوارم نقشه محمد به خوبی پیش بره و هیچ چیزی لو نره. محمد آروم تو شنودی که تو گوشم وصل بود گفت : ـ عادی باش پیمان، همه چیز تحت کنترله... لرد همین لحظه گفت : ـ خب آقا پیمان ، چه حسی داری از اینکه قراره از این به بعد زندگی سرمایه داری و تجربه کنی؟؟ خندیدم و یه نفس عمیق کشیدم و گفتم : ـ خیلی حس خوبی دارم. لرد همینجور که با لبخند بهم نگاه میکرد گفت : ـ اینهمه آرامشت دلیلش چیه؟ من نگرانم که نکنه اون کشتی جاسوسی چیزی باشن! نگاش کردم و چیزی نگفتم . همین لحظه یاسر برگشت و گفت : ـ قربان، یه ناخداییه که از قشم بار چوب و الوار برای کارخونه اینجا آورده...رفتم داخل هم دیدم ، خبر خاصی نبود. لرد نفس عمیقی کشید و گفت : ـ خب خداروشکر. پیاده شید، محسن؟ محسن : ـ بله قربان؟ لرد: ـ از صندوق چمدون آقا پیمان و دربیار تا سمت کشتی ببر. محسن : ـ چشم قربان.- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت صد و نودم سریعا بحث و عوض کردم و گفتم : ـ محمد متوجه شدی رییس اینا کیه؟؟ محمد همونجور که دستگاه شنود و به جلیقه وصل میکرد گفت: ـ آره متاسفانه. ـ کی بود ؟ ـ معاون قوه قضاییه کشور. یه آدم گردن کلفت ، اگه پشت این گروهک نبود ، خیلی زودتر از اینا دستگیر میشدن. با تعجب گفتم: ـ باورم نمیشه! یه آدم دولتی چجوری میتونه اینقدر راحت مالیات مردم و بالا بکشه اینهمه سال و هیچکسم چیزی نفهمه؟؟ گفت: ـ اینجور آدما پوستشون خیلی کلفته و کارشونم خیلی خوب بلدن. درست همونجایی که فکر میکنن اصلا گیر نمیفتن ، یهو زیر پاشون خالی میشه. سرمو به نشونه تایید نشون دادم که ادامه داد : ـ الان اگه خوده تو آدم پول پرستی بودی ، بدون اینکه حتی به پلیس چیزی بگی خیلی راحت کارتو باهاشون ادامه میدادی و طبق معمول آب هم از آب تکون نمیخورد. مثل پدرت و هر کس دیگه ایی که باهاشون همکاری میکرد. بعد یه مدت بخاطر پول تمام غرور و شرافت و تمام کسایی که که دوسشون دارن و تو یه چشم بهم زدن میذارن کنار. اصلا هم براشون مهم نیست که سر بقیه چه بلایی قرار بیاد. بعدش بهم نگاهی کرد و با لبخند گفت : ـ اما من خیلی خوشحال شدم پیمان. خوشحال شدم هنوز آدمایی مثل تو وجود دارن ، خوشحالم از اینکه تصمیم گرفتی به عدالت کمک کنی و زندگی خودتو بخاطر بندازی. با وجود پدرت ، هیچوقت سعی نکردی راهشو ادامه بدی. بخاطر پول ، خودتو ، زندگیتو نفروختی... لبخندی زدم و گفتم : ـ برام هیچوقت پول ملاک نبود...همیشه دلم میخواست با کسی که دوسش دارم یه خونواده تشکیل بدم و زندگی آرومی داشته باشم ولی. پرید وسط حرفم و گفت: ـ داداش علی راجب غزل و رابطهایی که باهاش داشتی برام گفت. نگران نباش ، اون دختر درکت میکنه. تو یه ماموریت خیلی بزرگی رو انجام دادی ، انشالا اونم اگه بفهمه بهت افتخار میکنه.- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت صد و هشتاد و نهم یکم سکوت کرد و گفت: ـ حق با توئه. فقط غبطه میخورم . به حال غزل خیلی غبطه میخورم، یکی و تو زندگیش داره که انقدر عاشقشه. گفتم: ـ کاری نداری؟ باید قطع کنم. با یه لحن غمگینی گفت: نـ ه خداحافظ برای همیشه. گوشی و قطع کرد. همین لحظه از پشت خونم صدایی شنیدم. رفتم و در و باز کردم و دیدم محمده. محمد گفت : ـ از این سمت اومدم که کسی نبینه منو. گفتم: ـ کار خوبی کردی بیا داخل. محمد وارد شد و کتش و درآورد و گفت : ـ خب پیمان آماده ایی دیگه؟؟ نفسمو دادم بیرون و گفتم: ـ خیلی وقته واسه این کار آمادم. گفت: ـ خوبه. بعد ازظهر حتما یه زیرپوشی رو جلیقه بپوش و بعد تیشرتتو بپوش. چونکه میله هاش میزنه بیرون و ممکنه مشکوک بشن. ـ باشه حتما. ـ اگه میشه جلیقه رو بیار که من این دستگاه شنود و روش وصل کنم که کاملا باهات در ارتباط باشیم. یه چیزی مثل سمعک هم هست میذاریم تو گوشت. هر چیزی و که بهت گفتیم انجام بده. ـ باشه... همونجور که میرفتم تا جلیقه رو بیارم، گفت : ـ اصلا هم نگران نباش! تمام اکیپ، اون منطقه رو محاصره کردن. مامورهای مخفی ما هم تو کشتی کناری مثلا مشغول بارگیری ان و زمانی که تو رو سوار کشتی کردن ، عملیات و شروع میکنن. چیزی نگفتم، وقتی برگشتم و جلیقه رو دادم دستش، محمد با تعجب پرسید : ـ دستت چی شده ؟ سریع گفتم : ـ چیز خاصی نیست- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت صد و هشتاد و هشتم **** بالاخره روز اصلی فرا رسید. روزی که قرار بود اون آدم ملقب به لرد و تمام بالاسریهاش دستگیربشن و به سزای عملشون برسن و عدالت جای خودشو پیدا کنه . بعدازظهر، محمد از طریق پیک یه دستگاه شنود و جلیقه ضد گلوله برام آورد که به لباس خودم وصل کنم . لرد پیام داده بود که ساعت هشت و نیم باشم پیش قایقش. کوهیارم صبح پیام داده بود که پرواز غزل ، ساعت دوازده و نیم شبه...امیدواریم بیشتر شد که میتونم برسم بهش . اون روز به بچها پیام دادم که تحت هیچ شرایطی امروز دم در خونه نیان و دقت این محافظا رو بیشتر از این جلب نکنن. تو خونه طبق معمول منتظر خبر از لرد بودم که با پیامک دنیا مواجه شدم...برام نوشت : ـ من قبل رفتن ، وظیفه خودمو انجام دادم ، بقیش با توئه... با تعجب به پیامش نگاه کردم و زنگ زدم بهش. گوشی و برداشت و بدون سلام گفتم : ـ منظورت چی بود ؟؟ باز چیکار کردی؟؟ خندید و گفت : ـ کار بدی نکردم پیمان . خواستم به زعم خودم زندگیتو نجات بدم. نمیفهمیدم چی میگفت! بغض کرده بود و ادامه داد : ـ میدونی من فکر میکردم شاید هنوز یه ذره عشق و دوست داشتن از طریق من تو دلت مونده باشه. فکر کردم میتونم بهت امیدوار باشم اما تو بیشتر از اون چیزی که من فکرشو میکردم عاشق غزلی. حتی به این فکر کردم هیچوقت منو اونقدر دوست نداشتی، شاید فکر میکردی که عاشقم شدی. گفتم: ـ من دوستت داشتم دنیا...خیلیم زیاد ، ولی تو با پدرم بهم خیانت کردی. تو هیچوقت عاشقم نبودی ، بخشی از بازی این عوضیا بودی و بخاطر پول وارد زندگیم شدی. یکم مکث کرد و بعد ادامه داد: ـ اولش اره ولی بعدش واقعا... پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ دیگه نمیخوام چیزی بشنوم دنیا . یه بارم سعی نکردی بابت خیانتت خودتو توجیه کنی ، یه بارم سعی نکردی چیزیو برام توضیح بدی. من دفتر زندگیم با تو رو هشت سال پیش بستم . الانم غزل خودمو پس میگیرم. کوتاه نمیام، تسلیم نمیشم چون عاشقشم حتی اگه اون منو پس بزنه من بیخیالش نمیشم.- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت صد و هشتاد و هفتم کوهیار رفت از داخل کشو جعبه کمک های اولیه رو آورد و گفت : ـ ببین چیکار کردی با دستت؟؟ با غصه خوردن چیزی درست نمیشه. من ساعت پروازشو میفهمم، بهت خبر میدم... سرم خیلی تیر میکشید. خدایا دو هفتست که از ندیدنش دارم دیوونه میشم. نزار بیشتر از این بشکنم...خدایا لطفا نزار. یهو دنیا با دیدن حال من ، انگار که دلش به حالم سوخته باشه ، گفت : ـ من خرابش کردم. خودمم درستش میکنم. نگران نباش پیمان . یبار قبلا من نا امیدت کردم اینبار نمیذارم اینجوری بشه.. کوهیار بهش نگاهی کرد و گفت : ـ خواهشا کار اشتباهی نکن. بزار اگه قرار بشه چیزی بشه ، از طرف خوده پیمان باشه.. ولی دنیا بدون اینکه حتی به حرفش گوش کنه ، کیفشو گرفت و از خونه زد بیرون . با صدایی که از ته چاه میومد گفتم : ـ تو هم برو. برو پیش غزل ، تنهاش نزار . گفت: ـ تنها نیست. مهسان و مهلا پیششن. گفتم: ـ باشه. تا زمانی که اون احمقا دستگیر نشدن ، من خیالم راحت نیست. برو کوهیار ، تنهاش نزار. گفت: ـ البته خیلیم مشتاق نیستم که پیش تو بمونم ولی الان تو بیشتر نیاز به مراقبت داری. پوزخندی زدم و گفتم : ـ من چیزیم نمیشه، برو . کوهیار بی حرف بلند شد و با گوشی به یکی پیامک داد و گفت : ـ به امیرعباس پیام دادم ، میاد پیشت. چیزی نگفتم. زانوهامو جمع کردم تو شکمم و سرمو گذاشتم روش. صدای خنده هاش تو گوشم میپیچید. خدایا لطفا بزار این قضیه فردا تموم بشه و من برم دنبال عشقم. خدایا لطفا، لطفا کاری کن منو ببخشه...از وقتی از دستش دادم ، متوجه شدم که تا چه حدی عاشقشم! فکر میکردم شاید اگه نبینمش، بتونم با درد دوریش کنار بیام اما بدتر از قبل شدم ، هر روز درد بیشتری به قلبم اضافه میشد و روحم و تیکه تیکه میکرد. چهره نا امیدش وقتی اون روز مجبور شدم دنیا رو بغل کنم، از ذهنم کنار نمیرفت...من وقتی پدرم و با دنیا دیدم ، دقیقا همین حس و داشتم . یه بی حسی مطلق داشتم و بعد یه مدت جفتشون و جوری از زندگیم پاک کردم که دیگه هیچ جوره نمیتونستم ببخشمشون و دلم باهاشون صاف بشه...حتی این عذاب وجدانشون هم برام ساختگی بود. نکنه که غزل من هم همین حس و داشته باشه؟؟ خدایا لطفا عشقمو از قلبش بیرون نبرده باشه. خواهش میکنم . لطفا دلت به حال عشقمون بسوزه.- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت صد و هشتاد و ششم همین لحظه زنگ خونه زده شد. بازم دنیا بود، دستش سینی غذا بود و با لبخند گفت : ـ پیمان برات غذا آوردم . حرصم و با دیدنش ، سرش خالی کردم . سینی و پرت کردم و مثل دیوونه ها فریاد میزدم و میگفتم : ـ همش تقصیر توئه . زندگیمو به باد دادین. کوهیار همش سعی میکرد آرومم کنه اما آروم نمیشدم. جالب اینجاست که دنیا هم اصلا مقاومت نمیکرد . پرتش کردم سمت دیوار و بالاخره رو دسته مبل نشستم. کوهیار با عصبانیت بهم گفت : ـ پیمان خودتو کنترل کن ، با عصبانیت چیزی حل نمیشه. کاریه که شده...غزل شاید وانمود نکنه اما هنوزم دلش پیش توئه. با گریه گفتم: ـ فکر میکردم اگه بره به نفعشه و از خطر دور میمونه اما...اما حالا که همه چی داره تموم میشه، دلم نمیخواد...دلم نمیخواد بره . دلم نمیخواد داستان زندگیم اینجوری تموم بشه. دنیا همونجور که رو زمین نشسته بود با بغض گفت : ـ خیلی خب حالا، برمیگرده ، نگران نباش . دوباره بلند شدم و شروع به راه رفتن کردم و گفتم : ـ نه دیگه برنمیگرده...دیگه نمیاد ، با اون گندی که من اون روز زدم دیگه نمیاد. دولا شدم ، کمرم واقعا از این حجم از درد داشت میشکست...ادامه دادم : ـ من اون دختر و میخوام بچها...من اون دختر و دوست دارم...اون نور زندگیه منه ، پاره تنمه. باهاش حالم خوب بود ولی...ولی منه احمق ، منه بیشعور بهش گفتم بره گمشه، بهش گفتم بره گمشه.. و با تمام قدرتم تابلوی ونگوگ تو هال و انداختم پایین و شکست و هزار تیکه شد و مچ دستم و به کل برید. دنیا و کوهیار با هم اومدن سمتم...دنیا با ناراحتی گفت : ـ پیمان توروخدا اینجوری نکن. باشه ، آره تقصیر من بود. تقصیر پدرت بود اما اصلا خودتو سرزنش نکن. تو چاره ی دیگه ای نداشتی، برای خوبی خودش اینکار و کردی...- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :