-
تعداد ارسال ها
1,304 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
41 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط QAZAL
-
رمان کارما | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت صد و سیام گوشی و گرفت سمتم و گفت: ـ این پسره تو کانال خودش منتشر کرده که دیروز صبح یه دختر مانع از سوار شدنش به تاکسی شده که یه خیابون جلوتر تصادف کرده! عکس پسره رو دیدم و فهمیدم که همون دانشجوعه هست، خندیدم و گفتم: ـ آره کار من بود! همون موقع که تو رفتی جیگر بخری! سامان گفت: ـ اینقدر براش مهم بوده بعد اینکه رفتی از همه سراغتو گرفته، همه بهش گفتن که اصلا تو رو ندیدن و براش نوشتن که توهم زده! منم رفتم رو کاپوت ماشین نشستم و گفتم: ـ مردم همینن دیگه! تا چیزیو با چشم خودشون نبینن، باور نمیکنن! سامان پرسید: ـ یعنی الان تو میدونی که این آدم قراره چه زمان و چجوری بمیره؟ با چشم غره نگاش کردم و گفتم: ـ دیوونهایی؟؟ معلومه که نه! فقط اگه قرار باشه از مرگ کسی که زمانش نرسیده جلوگیری کنم، بهم الهام میشه! سامان پرسید: ـ مرگ ترسناکه! گفتم: ـ من تا حالا تجربش نکردم اما میگن که سریعتر از خوابه و تو چند لحظه اتفاق میفته! اگه آدم خوبی باشی برات راحت تره و اگه آدم بدی باشی برات سخت تره! سامان یهو رفت تو فکر...- 143 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان کارما | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت صد و بیست و نهم دوباره گلوشو محکم فشار دادم و گفتم: ـ اونو قبل از اینکه چنین چرندیاتی رو بهش بگی، باید فکرشو میکردی! یکم سرفه کرد و دستشو به حالت تسلیم برد بالا و گفت: ـ باشه، قبوله؛ میگم! دستمو از گلوش برداشتم که افتاد رو زمین؛ کلاهمم برداشتم و از حالت نامرئی بودن، خارج شدیم! آدم به شدت مغروری بود و اینبار من این آدم از غرورش که نقطه ضعفش بود، زده بودم! نگام کرد که گفتم: ـ پس منتظر چی هستی؟ برو دیگه... بدون هیچ حرفی بلند شد...جای انگشتام رو گلوش قرمز شده بود! و نفس نفس زنان به سمت در مسجد راه افتاد...مثل سایه پشتش میرفتم تا ببینم بالاخره ازش عذرخواهی میکنه یا نه! وقتی دید من قصد رفتن ندارم، سریع رفت پیش دختره و شروع کرد به عذرخواهی کردن ازش...اون دخترم قلب پاکی داشت و بخشیده و اینجوری شد که کار من تو این مسجد تمام شده بود! حالا این حاج آقا از این به بعد یاد میگرفت که آدما رو بر اساس ظاهرشون قضاوت نکنه و در مسجد و برای همه آدما باز بذاره! از در مسجد رفتم بیرون و دیدم که سامان رو کاپوت ماشین نشسته و داره به گوشیش نگاه میکنه...رفتم سمتش و گفتم: ـ تو چی اینقدر غرق شدی؟ با خنده بهم گفت: ـ اینم کار تو بود نه؟ با تعجب گفتم: ـ چی؟!- 143 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان کارما | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت صد و بیست و هشتم به چشمای من خیره شد و گفت: ـ شاید خدا نباشه و... حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ تو نباید جای خدا تصمیم بگیری، خدا کریمه، کریم یعنی کسی که نمیتونه نبخشه! حُر وقتی از دور داشت میومد، قیافش مشخص بود پشیمونه...امام حسین بهش گفت سرتو بگیر بالا! یعنی ما از دور بخشیدیمت...این دختر با دیدن مسجد شاید میخواست تصمیم بگیره مسیر زندگیشو عوض کنه اما تو با ظاهرش قضاوتش کردی و نذاشتی وارد خونه خدا بشه! خشم از تک تک کلماتم حس میشد، مرده ترسیده بود و گفت: ـ بیجا کردم! توروخدا ولم کن! دارم میسوزم! همین لحظه آخوند و بقیه مردم از در مسجد اومدن بیرون...درجا کلاهمو کشیدم رو سرم تا جفتمون از دیدشون نامرئی بشیم! مرده داد زد: ـ حاجی کمک کن! دارم آتیش میگیرم! پوزخندی زدم و گفتم: ـ متاسفم ولی تا من میخوام کسی صداتو نمیشنوه! شروع کرد به گریه کردن و گفت: ـ چیکار باید بکنم تا دست از سرم برداری؟! نگاش کردم و بعد کمی مکث گفتم: ـ برو ازش عذرخواهی کنم و بگو که هر موقع که بخواد با هر پوششی میتونه بیاد اینجا! با ناراحتی گفت: ـ آخه من ، مرد به این سن از یه دختر بچه عذر بخوام؟!- 143 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان کارما | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت صد و بیست و هفتم با ترس گفت: ـ چیکار میکنی دختره دیوونه؟! کمک... کمک...دستت گرمه...ولم کن لطفا! با حرص گفتم: ـ بترس از خشک من حاج آقا پارسا! تو تک تک اجزای صورتش میدیدم که داره از ترس سکته میکنه! یه مقدار دستمو شل کردم که گفت: ـ تو کی هستی؟ گفتم: ـ کارما! در اصل تو کی هستی که واسه بنده های خدا احکام میبری و جای خدا تصمیم میگیری؟؟ حتی خدا هم بنده هاشو قضاوت نمیکنه! تو کی هستی مردک؟ بچه پیغمبری؟ تو این دنیا هم آدم بنا به اراده و خواست خودش تصمیم میگیره که چیکار کنه؛ روز قیامت اگه خدا ازت بپرسه تو بنا به فهم و درک ناقصت، بندهایی که شاید با دیدن مسجد حتی راهش داشت عوض میشد و از خونش دور کردی، مگه جای من بودی که یه چنین تصمیمی گرفتی، چی میخوای جواب بدی؟! دوباره با خشم گفت: ـ من که نمیدونم تو کی هستی! ولی همین کارا رو میکنین که باعث میشی جوونای مردم گناه کنن! پوزخندی زدم و گفتم: ـ تویی که اینقدر روایت از حضرات معصومین میخونی ازت بعیده؛ میدونی که به روایت داریم خدا تو روز قیامت اونقدر میبخشه که ابلیس به طمع میفته؟!- 143 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان کارما | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت صد و بیست و ششم دختره با ترس پشتم قایم شد که گفتم: ـ نترس عزیزم، چیزی نمیشه! یهو با تعجب بهم نگاه کرد و بعدش به مرده که سعی میکرد پاهاشو حرکت بده اما نمیتونست نگاه کرد! ازم پرسید: ـ شما...شما کی هستین؟ چجوری اینکارو کردین؟ لبخندی زدم و گفتم: ـ کارمام! تو به بقیش فکر نکن! برو داخل مسجد و تا دلت میخواد با خدای خودت حرف بزن! محکم بغلم کرد و گفت: ـ متشکرم ازت کارما! خیلی خوشحالم کردی! صورتش بوسیدم که گفت: ـ راستی یه چیزه دیگه... گفتم: ـ چی؟! ـ شاید خودت متوجه نباشی اما به شدت بوی بهشت میدی! لبخند عمیقی بهش زدم که بعدش دوید و رفت داخل مسجد...حالا مونده بود این مرده که باید بهش یه درس اساسی میدادم...دستامو گذاشتم تو جیب پالتوم و با عصبانیت رفتم سمتش...با اینکه ازم ترسیده بود اما خشمش هنوز پابرجا بود! طوری با چشمام کنترلش کرده بودم که حتی نمیتونست حرف بزنه! رفتم نزدیک صورتش و گفتم: ـ تو فکر کردی کی هستی مردک؟ قدرتم و از روی زبونش برداشتم که بهم نگاه کرد و نفس نفس زنان گفت: ـ تو کی هستی؟ چجوری تو خونه خدا اینکارو میکنی؟ دیگه داشت میرفت رو اعصابم! دستام و محکم گذاشتم رو گردنش و هلش دادم سمت دیوار.- 143 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان کارما | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت صد و بیست و پنجم به نقاشیش نگاه کردم و گفتم: ـ واقعا خیلی قشنگ کشیدی، آفرین! اسمشو پاک کرد و به مسجد نگاه کرد و گفت: ـ یهو وقتی دیدمش دلم آروم گرفت و خواستم برم داخل که نذاشتن! همینجوری یه آدم و قضاوت میکنن! انگار ما با پوششی که داریم خدا نداریم و خدا فقط مال اوناست! اشکاشو پاک کردم و گفتم: ـ گریه نکن دختر خوب! حتی اگه کسی هم نذاره خدا تو وجودته! دستم و گذاشتم رو قلبش و گفتم: ـ دقیقا اینجاست! هر موقع که دلت ناآرومه، میتونی باهاش حرف بزنی! لبخندی بهم زد و چیزی نگفت! تخته شاسی رو بهش دادم که گفت: ـ خیلی ممنونم! راهش و گرفت تا بره که بهش گفتم: ـ کجا؟! مگه نمیخوای بری مسجد و ببینی؟ با تعجب بهم نگاهی کرد و گفت: ـ آخه نمیذارن برم داخل! حتما باید شال و یه مانتو بلند تنم باشه که بتونم برم... دستشو گرفتم و گفتم: ـ بیا بریم داخل! نترس چیزی نمیشه! با استرس دستمو گرفت... با یه حرکت در مسجد و باز کردم...دوباره نگهبان با عصبانیت بیشتر از قبل اومد سمتم که با چشمام پاهاشو کنترل کردم!- 143 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان کارما | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت صد و بیست و چهارم سامان پرسید: ـ الان فکر میکنی این دلش میخواد بره داخل مسجد؟ همونطور که حرکات دختره رو زیر نظر داشتم گفتم: ـ فکر نمیکنم، مطمئنم! سامان گفت: ـ بنظر من که اینطور نیست؛ فقط جذب ظاهر مسجد شده! لبخندی زدم و رو به سامان گفتم: ـ نگاه کن! همین لحظه دختره بلند شد و رفت سراغ در مسجد و داشت باز میکرد که بره داخل اما اون نگهبان با عصبانیت اومد طرفشو گفت: ـ چیکار داری میکنی تو؟! دختره ترسید و گفت: ـ هیچی، فقط خواستم بیام... حرفشو قطع کرد و گفت: ـ با این سر و وضعت میخوای بیای تو مسجد؟! بر شیطون لعنت! برو خواهر من خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه! دختره به گریه افتاد و گفت: ـ مگه مسجد فقط جای شماست؟ مرده هلش داد که باعث شد دختره بیفته رو زمین و گفت: ـ اگه جای ما نباشه، جای شما که اصلا نیست! بعدش رفت داخل مسجد و در رو بست! رفتم سمتش و رو بهش گفتم: ـ دستتو بده به من! بذار کمکت کنم! نگاهی بهم کرد و دستمو گرفت و بلند شد، از رو زمین تخته شاسیش هم از روی زمین برداشتم- 143 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان کارما | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت صد و بیست و سوم موذن داشت اذان میگفت و از پنجره مسجد میدیدم که همه کسایی که اونجا بودن برای نماز خوندن، دارن آماده میشن...تا اینجا که همه چیز خوب بود تا اینکه دیدم یه دختر با مانتوی خیلی کوتاه و شالی که دور گردنش بود داره میاد سمت مسجد...دستش به تخته شاسی و تو گوشش هم هندزفری بود اما با دیدن مسجد یهو وایستاد و هندزفری رو از گوشش درآورد...چند ثانیه به ساختمون مسجد خیره شد و بعدش روبروش نشستم رو زمین و شروع به کشیدن مسجد رو ورقه کرد...تو همین حین هم یکی از نگهبان های مسجد مدام میومد بهش زل میزد و بعدش میرفت و سرجاش مینشست....سامان بهم گفت: ـ رییس، اینجا که خبری نیست! گفتم: ـ صبر کن! الان مشخص میشه! سامان با تعجب پرسید: ـ چی مشخص میشه؟ نگاش کردم و گفتم: ـ این دختره رو میبینی؟ ـ اوهوم! ـ این دختر شاید تو عمرش یبار هم از کنار یه مسجد رد نشده باشه اما اینقدر صدای اذان و ساختمون مسجد جلبش کرده دوست داره بره داخل و دعا بخونه! حتی نشسته و داره نقاشیش و میکشه! سامان گفت: ـ آخه با این سر و وضع اگه بخواد بره تو مسجد که فکر نکنم بذارن! با کلافگی گفتم: ـ مشکل همینجاست! که آدما دماغشونو تو کاری که بهشون ربطی نداره؛ فرو میکنن!- 143 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان کارما | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت صد و بیست و دوم نگاش کردم و سعی کردم جوری وانمود کنم که انگار حرفی بینمون رد و بدل نشده! گفتم: ـ باشه اگه خسته نیستی بیا! غذای دکمه رو ریختم تو ظرفش و بعدش رفتم سراغ قرصای سامان. با یه لیوان دادم دستش و اونم بدون هیچ حرفی خورد...از نگاهش میتونستم بفهمم که چقدر ناراحته اما داره سعی میکنه به روی خودش نیاره! کاش کاری از دستم بر نیومد و میتونستم خدا رو راضی کنم تا برای همیشه کنارم باشه اما نمیشد...سامان لیوان و گذاشت رو اپن و گفت: ـ بریم رییس! رفتیم و سوار ماشین شدیم؛ تا رفتم ضبط و روشن کنم سامان پرسید: ـ این پرونده راجب چیه؟ گفتم: ـ این پرونده راستش هنوز مشخص نیست قراره چه اتفاقی بیفته اما بهم گفته شده که باید برم مسجد دو تا خیابون بالاتر. سامان با تعجب هر چه تمام تر پرسید: ـ مسجد؟! ـ آره ، چرا اینقدر تعجب کردی؟! راهنما زد و پیچید تو فرعی و گفت: ـ نمیدونم؛ آخه فکر نمیکردم تو مسجد مشکلی پیش بیاد! نفسی از رو خستگی دادم بیرون و گفتم: ـ آدمای مومن نما تو فضاهای مذهبی زیادن اما این بار نمیدونم قراره چی بشه که ازم خواسته شد اونجا حاضر بشم! ـ منم واقعا کنجکاو شدم! بعد چند دقیقه سامان جلوی در مسجد پارک کرد و جفتمون از ماشین پیاده شدیم.- 143 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان کارما | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت صد و بیست و یکم رفتم پایین و سفره رو پرت کردم رو میز ناهارخوری و مشغول گریه کردن شدم...دلم براش تنگ میشد! هاروت توی گوشم گفت: ـ کارما به خودت بیا! مغلوب احساسات نشو! ظرف رو میز و زدم شکوندم و گفتم: ـ نمیتونم، میفهمی؟! دست خودم نیست...کاش هیچوقت نمیومدم رو کره زمین، کاش هیچوقت سامان و نمیدیدم. هاروت: ـ شاید این هم امتحان تو باشه کارما! میخواستم برم پیش سامان اما حس کردم ممکنه بیشتر از این با حرفام آزارش بدم؛ بنابراین رفتم تو اتاق کارم و در و بستم و سعی کردم به خودم بیام. قرآن و از توی کمد برداشتم و شروع کردم به خوندنش و از خدا خواستم منو به خودم بیاره و این حسی که بهم داده رو آروم کنه، سجده کردم و از صمیم قلبم هم برای خودم و هم برای سامان دعا کردم. نمیدونم چقدر تو این حالت موندم که صدای در اتاق اومد: ـ رییس...رییس حالت خوبه؟ بلند شدم و قرآن بوسیدم و گذاشتم سرجاش و رفتم در و باز کردم. سامان هم مشخص بود کلی گریه کرده اما با دیدن من سراسیمه گفت: ـ رییس انگار از چشمات خون چکه میکنه! حالت خوبه؟ از اتاق اومدم بیرون و گفتم: ـ خوب میشم! رفتم پرونده بعدی و گرفتم و گفتم: ـ من میرم سراغ این پرونده جدید، تو لطفا... حرفمو قطع کرد و گفت: ـ منم باهات میام!- 143 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان کارما | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت صد و بیستم بغض کرد و اشک تو چشماش جمع شد و گفت: ـ اما من خیلی دلم برات تنگ میشه کارما! دستم و گذاشتم رو قفسه سینشو گفتم: ـ اما من همیشه اینجام! حتی اگه پیشت نباشم. اشکش ریخت رو دستم و پرسید: ـ کارات روی این کره خاکی داره تموم میشه؟ اشکاشو پاک کردم و گفتم: ـ آره تقریبا، دوتا پرونده دیگه بیشتر نمونده. ازم پرسید: ـ اگه از دستور خدا سرپیچی کنی و بخوای اینجا بمونی چی میشه؟! تو دلم گفتم: همین الانشم بابت زندگی تو با خدا قمار کردم...دوباره پرسید: ـ جواب سوالمو نمیدی؟ با ناراحتی نفسمو دادم بیرون و گفتم: ـ نمیشه سامان! تا همین الانشم یه چیز خیلی مهم و نقض کردم که از درون دارم درد میکشم. پرسید: ـ چی؟ لبخند تلخی زدم و گفتم: ـ این دیگه پیش من بمونه! بعدش برای اینکه بحثو جمع کنم، من سفره رو جمع کردم و بلند شدم تا برم پایین که گفت: ـ اگه من بخوام باهات بیام چی؟ گفتم: ـ سامان جایی که من میرم با جایی که قراره تو یا بقیه آدما برین، متفاوته! دیگه چیزی نگفت و خیره به منظره بیرون شد.- 143 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان کارما | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت صد و نوزدهم اون روز یکی از بهترین روزای عمرم تو زندگی انسانی که داشتم بود. رفتیم رو بالکن خونه نشستیم و منو سامان و دکمه باهم کلی وقت گذروندیم. بنظرم جیگر هم جزو بهترین غذایی بود که خوردم! بارون هم شدتش کم شده بود! سامان بهم گفت: ـ وای خیلی خوردم... منم تایید کردم و گفتم: ـ منم همینطور اما واقعا خوشمزه بود سامان، دمت گرم. سامان لپمو کشید و گفت: ـ نوش جونت رییس! الان یه سیگار هم... طوری با چشم غره نگاش کردم که حرفش تو دهنش گیر کرد! بعدش خندید و گفت: ـ رییس ولی واقعا الان حالم خیلی بهتره... یه پس گردنی بهش زدم و گفتم: ـ آره ولی دلیل نمیشه تو دوباره بری سراغ سیگار! باید از قلبت مراقبت کنیم حتی اگه من پیشت نبودم! دوباره تحملش رفت تو هم و مشغول بازی کردن با موهای سر دکمه شد. لعنت به این زبونم که تهش لحظات خوب هم با حرفام خراب میکنم! با همون سکوتی که بینمون بود داشت سفره رو جمع میکرد که مچ دستشو گرفتم...باعث شد نگاهش تو نگاهم گره بخوره، گفتم: ـ بشین سامان! با تندی گفت: ـ رییس ولکن توروخدا! محکم تر دستشو فشار دادم که گفت: ـ خیلی خب نشستم! دستمو شکوندی. نگاش کردم و گفتم: ـ بهت گفته بودم باید مستقل شدنو تمرین کنی دیگه سامان، مگه نه؟ گفت: ـ اما من... حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ تو قوی تر از اون چیزی هستی که فکر میکنی سامان.- 143 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان کارما | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت صد و هجدهم بارون خیلی شدید شده بود و یادم اومد که باید برگردم دنبال سامان...خیلی ترافیک بود اما به زور خودمو بهش رسوندن و دیدم که با قیافه کاملا عبوس دم در جگرکی وایستاده! براش بوق زدم و تا ماشین و دید، دوید و سوار شد...سامان گفت: ـ منو ول کردی، کجا رفتی؟! گفتم: ـ به کار ضروری برام پیش اومده بود، باید مانع مرگ یکی میشدم! گفت: ـ مگه میتونی؟ با غرور گفتم: ـ باز تو منو دست کم گرفتی! خندید و گفت: ـ شرمنده! بوی غذا کل ماشین و پر کرده بود...خیلی گرسنم شده بود و رو به سامان گفتم: ـ ولی این چه چیزه خوشبوییه! دلم خواست. خندید و گفت: ـ اتفاقا الان هوا هم بارونیه، میچسبه! تایید کردم...صدای ضبط و زیاد کرد و مشغول خوندن آهنگ برای من شد و منم کیف میکردم از اینکه کنارمه! کاش میشد برای همیشه پیش من بمونه و اونقدر قدرت داشتم که بتونم این لحظات و نگه دارم. ته همهی این خوشحالیا بازم یه ناراحتی برام وجود داشت چون میدونستم خیلی دلم برای این لحظات و سامان تنگ میشه! تا قبل از اینکه تو جلد آدمیزاد بیام رو کره زمین، حتی نمیدونستم احساس چیه! اما الان اونقدری این احساسات و یاد گرفتم و وابسته شدم که نمیدونم چجوری قراره یه روز دوباره برگردم به جایی که تعلق دارم!- 143 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان کارما | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت صد و هفدهم بارون شدت گرفته بود، کیس مورد نظر یه پسر همسن و سال سامان بود و داشت سوار تاکسی میشد که قرار بود سر خیابون بعدی تصادف کنه و تمام مسافران به رحمت خدا برن، از قضا این پسر هم اشتباهی سوار شد و داشت در تاکسی و میبست که مانع شدم و گفتم: ـ آقا پسر ببخشید من خیلی عجله دارم، میشه من جای شما سوار بشم؟ پسره به ساعتش نگاه کرد و گفت: ـ خانوم من دانشگام دیر شده، امروزم اگه سر موقع نرسم، استادم حذفم میکنه... با ناراحتی گفتم: ـ من بچم خونه مریضه، تب داره. واقعا نمیتونم منتظر تاکسی بعدی باشم، لطفا... پسره بهم نگاه کرد، مشخص بود دلش به حالم سوخته...با ناراحتی پیاده شد و گفت: ـ باشه، بفرمایید...چیکار کنم دیگه امروزم این درس و میفتم، کاری نمیشه کرد... داشت از کنارم رد میشد که زیر لب گفتم: ـ اگه خدا نخواد برگی از درخت نمیفته... نمیدونم شنید یا نه اما با عجله رفت و تو صف تاکسی نشست...رفتنش و نگاه کردم و گفتم: ـ الان ناراحتی اما فردا خداروشکر میکنی که فقط از درست حذف شدی و از صحنه روزگار حذف نشدی! قطعا خدا صلاح شما رو بیشتر از خودتون میدونه! یهو راننده تاکسی گفت: ـ آبجی سوار میشی یا نه؟ میخوام حرکت کنم... بهش نگاه کردم و در ماشین و بستم و گفتم: ـ نه حاجی، برو به سلامت! وقتی که رفت، رفتم سوار ماشین شدم و گفتم: ـ زندگی اون بندگان خدا هم تا اینجا بود؛ چه میشه کرد!- 143 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان کارما | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت صد و شانزدهم سامان دستشو بهم کوبید و گفت: ـ خب پس به افتخار اینکه امروز، روز خوبیه بریم یه جیگر باهم بزنیم خندیدم و گفتم: ـ چی؟ سامان هم خندید و گفت: ـ خیلی غذای خوشمزیه، مطمئنم که عاشقش میشی! گفتم: ـ خب پس بریم بگیریم و بعدش بریم خونه بخوریم. ـ چرا؟ نگاش کردم و گفتم: ـ چونکه دکمه خونه تنهاست! زد رو پاش و گفت: ـ آخ راس میگی؛ رفیق شفیقتو یادم نبود! خندیدم و چیزی نگفتم! با همدیگه تو ماشین یکم آهنگ خوندیم و بعدش سامان رفت تا از یه مغازه جیگرکی ، غذا بخره....همینجور خیره به خیابون و آدما بودم که یهو تو گوشم یه آلارم ضروری خورده شد! باید از مرگ یکی که هنوز زمانش نرسیده بود، جلوگیری میکردم. موقعیت مکانیش از جایی که من وایساده بودم، دوتا خیابون بالاتر بود. سریعا گاز ماشینو گرفتم و رفتم سراغش...- 143 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان کارما | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت صد و پانزدهم با ترس بهم خیره شده بود و مردم و خانوادههایی که منتظر بچهاشون بودن، داشتن دورم جمع میشدن که هاروت توی گوشم گفت: ـ کارما دیگه کافیه! گذاشتمش رو زمین و لباسامو درست کردم و راه افتادم سمت در تا سامان برسه! حدود یه ربع منتظر وایستادم تا اینکه اومد پایین؛ خوشحال تر از اون چیزی بود که فکرشو میکردم. یه نفس راحتی کشیدم...اومد پیشم و با خوشحالی گفت: ـ وای باورم نمیشه که اینقدر آسون بود! از خوشحالیش خوشحال شدم و دسته گل و دادم دستش و گفتم: ـ چقدر خوب! خوشحالم برات! گفتم که استرس نداشته باش. گل و بو کرد و بهم خیره شد و گفت: ـ چقدر خوبه که منم مثل بقیه یه خانوادهایی دارم که منتظرم بوده! با مشت زدن به بازوش و با خنده گفتم: ـ پس چی فکر کردی؟! یدونه سامان که بیشتر نداریم! گفت: ـ اون چیه تو دستت؟ نایلون و دادم دستش و گفتم: ـ اینم خوراکیاته! کیکشو باز کرد و همون لحظه سوار ماشین شدیم، داشتم ماشین و روشن میکردم که ازم پرسید: ـ رییس ولی من خیلی نخونده بودم اما بنظرم امتحان و خوب دادم، یکم عجیب نیست؟!! عادی گفتم: ـ نه بنظرم عادیه چون من همیشه هوش تو رو باور داشتم! از اینکه ازش تعریف میکردم کلی کیف میکرد! راه افتادم...سامان یکم از کیکش بهم تعارف کرد و گفت: ـ پروندهایی که رفتی سراغش؛ به خوبی تموم شد؟ یه نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ـ امیدوارم! من کارمو براش انجام دادم.- 143 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان کارما | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت صد و پانزدهم بعد این حرفم نفس نفس زنان و با ترس از ماشین پرید بیرون، بعد رفتنش با خودم گفتم: ـ امیدوارم که با یاد حرفای من امروزت که شروع روز سختته، برات یکم راحت تر بگذره! بعدش حرکت کردم و رفتم سراغ سامان! این قضیه هم امروز انجام شد و رفت پیش پروندهی تیک خوردهها. امیدوارم با این وردی که برای سامان خوندم، کنکورشو خوب داده باشه...سر راه مثل بقیه خانوادهها براش یه مقدار خوراکی و دسته گل خریدم و جلوی در جلسه امتحان منتظرش شدم! وقتی ماشین و خاموش کردم، هاروت توی گوشم گفت: ـ شیطونی نکن کارما؛ برو سراغ پروندههای دیگه! به آسمون با چشم غره نگاه کردم و گفتم: ـ بابا تا پروندههای دیگه وقت هست! حالا این عجله برای چیه؟! در ماشین و همین لحظه قفل کردم که دیدم خانوادهایی که از کنارم رد شدن، به حالت عجیبی دارن نگام میکنن و پسره رو به مادرش آروم میگه: ـ دختره فکر کنم دیوونست! داره با کی حرف میزنه؟! با عصبانیت فریاد زدم و گفتم: ـ هوی آقا پسر؛ دیوونه خودتی! پسره یهو بهش برخورد و داشت میومد سمتم که با نیرویی که داشتم، یجوری براش پشت پا گرفتم که پخش زمین شد! رفتم بالا سرش و از یقش گرفتم و بلندش کردم، مادرش بهم التماس میکرد که کاری باهاش نداشته باشم اما اصلا گوشم بدهکار نبود...پسره پررو! به چشاش زل زدم و گفتم: ـ یکبار دیگه به کسی تیکه بندازی، دماغ عمل کردتو توی صورتت خورد میکنم!- 143 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان کارما | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت صد و چهاردهم از قیافش مشخص بود اونقدری ترسیده که اگه الان چاره داشت، جیغ میکشید تا نجاتش بدن! دستشو محکم فشردم و با آرامش بخش گفتم: ـ نترس؛ گفتم بهت که از من به تو آسیبی نمیرسه! من میخوام بهت بگم دیگه وقتش رسیده که مستقل شدن و یاد بگیری و از بند وابستگی جدا شی...تهش فقط خودت برای خودت میمونی نهال! همهی آدمای زندگی ما چه آدمای نزدیک مثل خانواده چه آدمای دیگه میان برای یاد دادن یه بخش از شخصیت ما و قرار نیست تا آخر عمرمون بهشون وابسته باشیم! پدر و مادر یه روز هستن اما اگه نبودن اونقدر باید به خودمون باور و اطمینان داشته باشیم تا بتونیم از پس خودمون بربیایم. با تته پته پرسید: ـ شما منم از کجا میشناسین؟چرا دارین اینحرفا رو بهم میزنین؟؟! اصلا...اصلا شما کی هستین؟! دوباره با آرامش گفتم: ـ من کارمام! خواستم فقط بهت بگم که اگه خدا چیزیو ازت گرفته بخاطر رشد شخصیتته و مطمئن باش بجاش جایگزین خیلی بهتری برات درنظر گرفته! بعد لبخندی و عمیق تر کردم و گفتم: ـ تهش بابت شخصیت قوی و محکمی که ازت شکل میگیره؛ از خدا تشکر میکنی نهال! بعد حرف من با ترس محکم دستگیره در و کشید اما در قفل بود. زمانی که داشتم قفل در و باز میکردم گفتم: ـ این حرفای منو یادت نره دختر خوب! هر موقع احساس ناراحتی کردی؛ یاد این حرفایی که بهت زدم، بیفت و بدون که تمام شرایط حتی چیزی که فکر میکنی بده، به صلاح خودته و باید تجربش میکردی تا رشد کنی.- 143 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
واقعا بنظر منم رمان باید از روی واقعیت زندگی برداشت بشه، الان من خودم بعنوان یه دختر پسر فان و بامزه بیشتر جذبم میکنه تا مغرور و خشن اطرافیانمم که میبینم همینن😅. منم موافقم که از پسرای مغرور و خشن توی رمانا که فکر میکنن خیلی سطحشون بالاست، واقعا خوشم نمیاد و بنظرم کلیشهایه. و یه موضوع کلیشهایه دیگه اینه که پسره از دختره متنفر بوده یا برعکس بعد یهویی عاشق هم میشن بنا به این مثال که عشق از تنفر شروع میشه اما من خودم به شخصه این ایده کلیشهایه رو نیستم زیاد.
- 9 پاسخ
-
- 3
-
-
رمان کارما | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت صد و سیزدهم گفتم: ـ کجا میخوای بری؟ با تعجب نگام کرد و گفت: ـ من که اونور خیابون پیاده میشم اما اگه شما مسیرتون... حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ میبرمت! تا چند دقیقه بینمون سکوت برقرار بود تا اینکه ازم پرسید: ـ ببخشید شما تازه اومدین تو این محله ؟ من تا حالا ندیده بودمتون. عادی گفتم: ـ نه داشتم رد میشدم گفتم شما رو برسونم! با تعجب گفت: ـ آخه برای چی؟ مگه منو میشناسین؟ پوزخند مرموزی زدم و گفتم: ـ هعی؛ یجورایی... یکم ترسید و آب دهنشو قورت داد و گفت: ـ ببخشید ولی من اصلا متوجه منظور شما نمیشم! میشه نگهدارین؟ نگاش کردم و گفتم: ـ نترس دختر! بهت صدمهایی نمیزنم فقط میخوام بهت کمک کنم! دوباره با ترس پرسید: ـ چه کمکی میخوای کنی؟ من از کسی کمک نخواستم که... یکم قبل تر از سوپری ترمز کردم و برگشتم سمتش و گفتم: ـ مشکلت همینجاست نهال خانوم! با وابستگی بیش از حدت، داری خودتو نابود میکنی و خدا اینو برات نمیخواد.- 143 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان کارما | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت صد و دوازدهم وقتی در ماشین و بست، لبخندی بهش زدم و گفتم: ـ مطمئن باش که جواب اون همه خوبیهاتو میگیری! پشت بندش یه وردی خوندم و فوت کردن سمتش و رفتم سراغ پرونده جدیدی که در انتظارم بود. پرونده جدید ماجرای دختری سی سالهایی بود که بیش از حد وابستگی به خانواده داشته و پدر و مادرش دنبال این بودم تا بالاخره یک روز بتونه رو پاهای خودش وایسته...امروز وقت این بود که رشد کنه و با وابستگی همیشگیش خداحافظی کنه! طبق چیزی که به من گفته شد قرار شد خونشون امروز دچار گاز گرفتگی بشه و پدر و مادرش به رحمت خدا برن؛ درسته که خیلی براش سخت میشد اما وقتی خدا یه چیز و ازت میگیره، بجاش چیز بهتری بهت میده که بعدها بخاطرش ازش تشکر میکنی. رفتم سر کوچشون وایستادم و از طریق گردنبندم کارمو شروع کردم، خودش رفته بود تا برای خونشون از سوپری وسیله بهره و بعدش برگرده خونه تا طبق معمول کنار خانوادش صبحانه بخوره. اونقدری به پدرش و وضعیت مالیش وابسته بود که تو این سن، سرکار هم نمیرفت...وضعیت بعد رفتنش اجرا شد...دنبالش راه افتادم و با ماشین براش بوق زدم. شیشه رو دادم پایین و گفتم: ـ کجا میری؟ میرسونمت. با لبخندی بهم گفت: ـ آخه زحمتتون زیاد میشه! گفتم: ـ تعارف نکن، چیزی نمیشه. با تردید سوار ماشین شد.- 143 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان کارما | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت صد و یازدهم کم کم سوزش زخمام بهتر شد و تو آغوش سامان چشمام گرم خواب شد. *** صبح با صدای پارس دکمه از خواب بیدار شدم. سامان سراسیمه گفت: ـ وای ساعت چنده؟ خواب نمونده باشم! همونجوری که خواب آلود بودم، گفتم: ـ نترس هنوز وقت داری! ـ رییس من دارم از استرس میمیرم! میشه جایی که قراره کنکور بدم و تصور کنم و برم سر جلسه امتحان؟ خندیدم و گفتم: ـ باشه حالا! اینقدر استرس نگیر برای قلبت خوب نیست. برو آماده شو من دم در منتظرتم! بی هیچ حرفی دوید و رفت بالا و من رفتم دم در منتظرش شدم...هنوز یکساعت مونده بود تا کنکور شروع بشه، سامان پنج دقیقهایی اومد پایین و با تعجب پرسید: ـ با ماشین میریم؟ ـ میخوای با هواپیما ببرمت؟ ـ آخه فکر میکردم با گردنبندت میریم! با حالت شاکی گفتم: ـ بابا من بین اون همه جمعیت، حوصله نامرئی شدن و ندارم سامان! بذار مثل بچه آدم بریم...هنوز مونده تا امتحانت! با حالت ناچاری قبول کرد و گفت: ـ خیلی خب؛ باشه. با سرعت برق و باد رانندگی کردم تا بالاخره رسوندمش سر جلسه امتحان. به جمعیت نگاه کرد و گفت: ـ یعنی میشه اون چیزی که میخوام قبول بشم؟! دستشو محکم فشردم و گفتم: ـ امیدتو هیچوقت از دست نده! بعدشم برگشتنی میام دنبالت. دوست دارم صورتتو خندون ببینم مثل همیشه. نفسی از روی ترس کشید و گفت: ـ امیدوارم.- 143 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان کارما | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت صد و دهم با ترس بهم نگاه کرد و گفت: ـ باز چرا تقصیر منه؟! گفتم: ـ چون قلبت از حرفام شکست و خدا داره اینجوری تنبیهم میکنه! با تعجب نگام کرد که ادامه دادم و گفتم: ـ حتی اگه کارما هم باشی وقتی دل یکی رو به درد بیاری همون لحظه خدا مجازاتت میکنه! با این حرفم منو محکم کشید تو بغلش و سرم و نوازش کرد و گفت: ـ بخدا من اصلا همچین قصدی نداشتم! الان چیکار باید بکنم که حل بشه؟! از آغوشش اومدم بیرون و نگاش کردم و گفتم: ـ باید از صمیم قلبت منو ببخشی!واقعیه واقعی. یعنی اگه یه درصد هم ازم ناراحتی داشته باشی، حل نمیشه! با لبخندی پر از آرامش پیشونیم و بوسید و گفت: ـ مگه من میتونم رییسم و نبخشم؟! حرفا میزنیا! لبخند از روی درد زدم که گفت: ـ میتونم نوازشش کنم؟! سوزشش خوب میشهها...دستای من شفائه. خندیدم و گفتم: ـ باشه! ببینیم و تعریف کنیم! نشستیم روی مبل و سامان مشغول نوازش کردن زخمام شد و مدام بهم میگفت اینقدر داغه که دستاش میسوزه اما واسه اینکه ثابت کنه منو بخشیده، ادامه میداد!- 143 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان کارما | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت صد و نهم سامان دستشو برد سمت ضبط ماشین و روشنش کرد... تا رسیدم به خونه هیچکدوم حرفی نزدیم..از گوشه چشمم حواسم بهش بود...با ناراحتی به خیابون نگاه میکرد...و بدتر از همه اینکه حق باهاش بود! از دلش باخبر بودم و میدونستم که قلبش بابت حرفایی که زدم درد گرفته، زخمام دوباره شروع کرد به درد گرفتن که یهو یه آخ بلندی کشیدم، باعث شد سامان از فکر بیرون بیاد و سریع گفت: ـ رییس!؟ چی شدی یهو؟؟ دستم و گذاشتم روی گردنم و پیچیدم توی کوچمون...با قیافه سرشار از درد گفتم: ـ چیزی نیست، خوب میشم! سامان با ترس گفت: ـ چطور چیزیت نیست! دستات داره می لرزه... ماشین و خاموش کردم و پیاده شدم...بدون حرف راه افتادم سمت خونه...سامان پشت سرم میدویید و میگفت: ـ بذار کمکت کنم... خیلی حالم بد بود...حتی اگه کارما هم باشی باز بخاطر اینکه دل یه بنده رو با حرفات شکوندی، خدا مجازاتت میکنه...چشمامو بستم و محکم بازوشو گرفتم تا نیفتم...در و برام باز کرد و رفتم داخل و سریع خودمو روی مبل ولو کردم...سامان سریع رفت تو آشپزخونه و برام یه لیوان آب آورد و داد دستم. وقتی لیوان و ازش گرفتم سریع دستشو برد عقب و گفت: ـ یا خدا! رییس داری تشنج میکنی؟ چرا اینقدر دستات داغه؟ بعد به گردنم نگاه کرد و گفت: ـ زخماتم که قرمز تر شده... انگار خدا تو وجودم آتیش روشن کرده بود! داشتم می سوختم. با حالت درد و عصبانیت گفتم: ـ همش تقصیر توعه!- 143 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان کارما | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت صد و هشتم سامان یهو زد زیر خنده و گفت: ـ تو چجوری اینقدر خوب از دل من باخبری؟! نگاش کردم و با لبخند گفتم: ـ چون اسمم کارماعه، مثل اینکه یادت رفته! کمربندشو بست و گفت: ـ تا من میخوام یادم بره، با حرفا و حرکاتت بهم یادآوری میکنی! چیزی نگفتم...بینمون سکوت بود تا اینکه سامان با ذوق گفت: ـ واقعا سلامتی من اینقدر برات مهمه؟ دوباره ضایعش کردم و گفتم: ـ حالا گفتم خوشحال شو، نگفتم که اینقدر ذوق زده بشی که! یهو با جدیت گفت: ـ میشه وقتی یه حرفی میزنی، درجا عوضش نکنی؟؟ ترمز زدم و بهش نگاه کردم...برای چند لحظه فقط بهش نگاه کردم...کاش میتونستم واقعیت و بهش بگم و بگم اونقدری برام مهمه که دارم درد این زخما و کبودیا رو تحمل میکنم اما حیف که نمیتونم چیزی بگم! زبونم بستست... نباید چیزی بفهمه! همینحوریشم امیدواره، نباید با حرکات و حرفای من امیدوارتر بشه...سامان بشکن زد که از فکر درومدم: ـ رییس؟ رفتی تو خلسه؟ چرا چیزی نمیگی؟ خیلی عادی گفتم: ـ ببین سامان تو برای من مهمی بعنوان یه رفیقی که از اول این راه همراهم بودی و من باید مراقبت باشم همین...بخاطر این موضوع دلم نمیخواد برات اتفاقی بیفته...چون الان تو جلد یک آدمم، نمیخوام بخاطر یه انسان دیگه عذاب وجدان بگیرم. لبخند تلخی زد و گفت: ـ میدونی من اگه قلبم درد بگیره بیشتر بخاطر حرفای توئه نه هیجان موتور... از حرفش بغضم گرفت اما چارهایی نداشتم! دست و بالم بسته بود و نمیتونستم چیزیو بهش اعتراف کنم!- 143 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :