-
تعداد ارسال ها
278 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
10 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط QAZAL
-
پارت نوزدهم من و ثنا با همدیگه رفتیم پایین و من تو لابی ازش جدا شدم، از هتل ما تا خوده ساحل راه زیادی نبود.وقتی نزدیک کوکولانژ شدم، موتورش رو دیدم که پارک شده بود و یکم جلوتر دیدم که خودش تنها نشسته و سرش تو گوشیشه. آروم آروم از پشت سر رفتم جلو و دستهام و گذاشتم رو چشمهاش و گفتم: ـ بدون اینکه دستم رو برداری حدس بزن که من کیم؟ یکم مکث کرد و گفت: ـ اممم. وندی. خندیدم و دستمو برداشتم و اومدم کنارش نشستم و با لبخند گفتم: ـ چطوری پیترپن؟ با مهربونی بهم گفت: ـ من که خوبم. در اصل تو چطوری؟ فکرم از دیروز تا حالا پیشت موند. با کمی خجالت گفتم: ـ من بعضا، هر چند ماه درمیون این اتفاق واسم میفته. هر جا هم باشم باعث میشه غش کنم و آبروم بره. پیترپن که متوجه شده بود من از چی صحبت میکنم سرش رو انداخت پایین و گفت: ـ حالا چرا آبروت بره عزیزم؟ این یجور اتفاق طبیعیه .برای هر کس هم ممکنه پیش بیاد. لبخند زدم که گفت: ـ خب چی میخوری؟ گفتم: ـ من راستش اصن گرسنهام نیست. بلند شد و گفت: ـ پس اگه گرسنهات نیست. امروزم که هوا اوکیه بیا میخوام ببرمت یهجایی. با ذوق بلند شدم. چقدر هیجان زده میشدم وقتی میدیدم اینقدر براش مهمم و نگران حالمه. با اینکه رفتارش، رفتار عاشقانهای نبود اما این توجه کردنهاش یجورایی ته دلم رو قرص میکرد. دیدم منو برد سمت موتورش و گفت: ـ گفتم قبل اینکه از جزیره بری، یکم ترست بریزه. با تته پته گفتم: ـ اما..اما من ..می..می.ترسم خیلی...نمیتونم واقعا. اومد جلو دستم رو گرفت و گفت: ـ من پشتتم. چیزی نمیشه، بهت قول میدم. ـ اما... پرید وسط حرفم و گفت: ـ من هواتو دارم. بهم اعتماد کن. واقعا تو چشمهاش یه چیزی داشت که آدم رو مجذوب خودش میکرد، منی که هر چیزی رو به راحتی قبول نمیکردم، جلوی این آدم کم میآوردم. تصمیم گرفتم با ترسم مقابله کنم و برای اولین بار بعد از دوازده سال برم و سوار موتور بشم. یادمه وقتی ده سالم بود سوار من سوار موتور عموم شده بودیم که یهو موتورش ملق زد و اون سال دست من و پاهای عموم شکست. از اون سال من دیگه سوار موتور نشدم. با ترس و لرز رفتم سوار شدم. کلاه و گذاشت رو سرم و منو گذاشت جلو و خودش پشتم نشست. موتور و روشن کرد، حتی از صدای روشن شدنش هم میترسیدم واقعا اما از اینکه پشتم بود، خاطرم جمع بود. وقتی داشت حرکت میکرد، چشمهام رو از ترس بسته بودم اما یکم که گذشت حس کردم چقدر داره خوش میگذره.
- 59 پاسخ
-
- 3
-
-
پارت هجدهم صبح که بیدار شدم دیدم به اینستام پیام داده که: ـ حالت بهتر شده عزیزم؟ براش نوشتم که : ـ ممنونم از کمکت، آره بهترم. در جوابم نوشت: ـ امشب میبینمت. ـ میبینمت. ثنا رو بیدار کردم و گفتم: ـ مهسا کجاعه؟ همین جور که خواب آلود بود گفت: ـ احتمالا پیش آقای معجزی. با تعجب گفتم: ـ این وقت صبح؟ ـ مگه براش فرق داره؟ زنگ زدم به گوشیش که جواب نداد. من و ثنا برای صبحانه رفتیم پایین که دیدم داره با آقای معجزی گل میگه و گل میشنوه. به ثنا گفتم: ـ نگاش کن توروخدا. ثنا یکم چایی خورد و گفت: ـ البته عسل خوده پسره هم دلش میخواد که باهاش وقت بگذرونه. مهسا ما رو از دور دید و بهمون اشاره کرد که بعدا میاد پیشمون. من و ثنا همینطور که مشغول صبحانه خوردن بودیم بهش گفتم: ـ ثنا من امشب دارم با مهیار میرم بیرون. با تعجب گفت: ـ جدی میگی؟ عادی گفتم: ـ آره. بهم گفت با من میای؟ منم قبول کردم. ـ کجا میخوای بری باهاش؟ گفتم: ـ احتمالا کنار ساحل. ثنا دست به سینه نشست و با جدیت گفت: ـ عسل نمیخوای بیخیال بشی؟ فردا ما داریم برمیگردیم رشت. لقمهای که برای خودم درست کردم و گذاشتم کنار و گفتم: ـ اتفاقا بخاطر همین قضیه دلم میخواد یه دل سیر ببینمش. ثنا سرش و گرفت بین دستهاش و گفت: ـ خودم کردم که لعنت بر خودم باد. مثلا آوردمت اینجا که یکم حال و هوات عوض شه. کلا این جزیره عوضت کرد. لبخند زدم و گفتم: ـ خیلی هم خوشم اومده. امیدوارم بازم بتونم بیام. ـ هی خدایا به این رفیق ما عقل بده به من پول. همین لحظه مهسا اومد سر میز نشست که گفتم: ـ از ساعت چند اومدی پایین؟ کروسان رو میز و گرفت و یکم خورد و گفت: ـ شیش و نیم اینا بود. بچهها من امروز با احسان جون میخوام ناهار برم بیرون. ثنا با پوزخند گفت: ـ ماشالله یه جوریم تو این سه روز شما دوتا عاشق شدین انگار حس کردید قراره تا ابد اینجا بمونین. مهسا خندید و گفت: ـ کرم اولیه رو خودت ریختی دوست عزیز. تازه عسل هم که با مهیار یه شب گذروند و منم با توجه به اون شرط قبلیم دیگه میتونم با احسان قرار بزارم. البته فقط امروزه دیگه، فردا عازمیم. ثنا گفت: ـ خب پس با توجه به اینکه شما دو بزرگوار امروز نیستین. منم یه ماساژ و استخر برم. مردم تو این دو روز از بس از دست شما دوتا حرص خوردم. هر سه تامون باهم خندیدیم. بعدازظهر بعد از رفتن مهسا، منم داشتم آماده میشدم که برم پیش مهیار. موهامو صاف کردم و دم اسبی بستم و شومیز قرمز و شلوار طوسیمو پوشیدم. ثنا همینجور که رو تخت دراز کشیده بود گفت: ـ ماشالله. خونواده خبر دارن اینجور برا کراشت تیپ میزنی؟ همینجور که داشتم رژ میزدم گفتم: ـ احتمالا میکشن منو اگه بفهمن. مکثی کردم و از تو آینه نگاش کردم و گفتم: ـ هوف بیخیال نمیخوام بهش فکر کنم. وگرنه الان اشکم درمیاد واقعا. ـ خب حالا نمیخواد الان گریه کنی. راستی عسل؟ همینجور که خط چشم می کشیدم گفتم: ـ هوم؟ ـ سعی کن بفهمی چرا نمیاد رشت؟ حداقل اگه این میتونست بیاد اینجا احتمال باهم بودنتون زیادتر میشد. گفتم: ـ نمیخواستم بهش اصرار کنم. اصلا بحث رو پیچوند. نمیدونم دلیلش چیه؟ اما کنجکاوم نیستم چون در هر صورت من رو به چشم یه رفیق میبینه. ـ خب که چی؟ ـ خب اینکه حتی اگه رشت هم میاومد چیزی عوض نمیشد بازم بعنوان رفیقم میموند. ثنا خندید و گفت: ـ یعنی اسکل واقعی که میگن خودتیا. تمام این مسائلو میدونی و بازم اینجور عاشقش شدی. باورم نمیشه. ـ مگه دست منه؟ خب خوشم اومد دیگه. شما هم هی بهم جو دادین و به واقعیت تبدیل شد. ثنا نشست رو تخت و گفت: ـ دیگه فکر نمیکردم در این حد بی جنبه باشی. تازه از دست اون محمد آشغال خلاص شدی. ـ ثنا من بعد دیدن این، واقعا حس میکنم اصلا محمد و در اون حد دوست نداشتم فقط جذب ظاهرش شده بودم نه شخصیتش. ثنا همونطور که داشت لباسش رو میپوشید گفت: ـ خب خدا بخیر بگذرونه.
- 59 پاسخ
-
- 3
-
-
پارت هفدهم تو راه همهاش به دیشب و حرفهامون فکر میکردم؛ از اینکه چقدر تو این سفر، مسیر زندگیم عوض شد اما من اصلا دلم نمیخواست از اینجا برم. عجیب دلم برای جزیره و پسری تنگ میشد که تازه دو روز بود شناختمش. یهو با نیشگون ثنا به خودم اومدم و گفتم: ـ چیه؟ ثنا با لبخند گفت: ـ آقای معجزی با شمان عسل جان. سریع برگشتم سمتش و گفتم: ـ آها، بله؟ ازم پرسید: ـ ببخشید شما حالتون خوبه؟ با تعجب گفتم: ـ بله چطور مگه؟ ـ آخه دیشب اینور میگفتن حال یه خانم بد شده. ـ بله بهترم. یکی از بچهها دیشب خیلی بهم کمک کرد. ـ آره مهیار و من از وقتی اومدم جزیره میشناسمش. ببین پسر فوق العادیه. خیلی هم مهربون و با معرفته. اگه کاری داشتین و من نبودم میتونین روش حساب کنین. یهو خیلی آروم گفتم: ـ واقعا مهربونه. ثنا دستش و زد به بازوم که باعث شد ساکت بشم. قرار بود بریم یهجا که با برقه و شالهای جنوبی عکس بگیریم. به رفتار احسان و مهسا که دقت میکردم، خیلی باهم صمیمی شدهبودن، برای مهسا خوشحال بودم. تو پارک کیش، مهسا اول برقه و شال و گذاشت رو سرش و احسان با دوربین عکاسی خودش ازش عکس میگرفت. من و ثنا هم رو صندلی نشسته بودیم و این صحنه رو نگاه میکردیم. ثنا خیلی شاکی گفت: ـ هیچی الان رفته تو کف رفیق ما مگه ول میکنه؟داداش بجنب دیگه پختیم از گرما. به من نگاه کرد و گفت: ـ خب تعریف کن دیشب چیا شد؟ ـ باورت میشه هیچ چیزی نشد، فقط نشستیم و باهم حرف زدیم. با چشم غرهای گفت: ـ برو بابا. ـ جدی میگم. از شهرکشون یه دکتر خبر کرد و اومد خونش بهم سرم زدن. بعدشم تا صبح با همدیگه حرف زدیم. ـ راجب چی؟ ـ همه چیز. راجب خودمون و زندگیهامون. اهل بندرانزلیه ولی میگفت کم میاد اونجا اما دلیلش رو نگفت. مکث کردم و ادامه دادم: ـ خیلی ازش خوشم اومده دلم نمیخواد برگردم. ـ عسل ولکن توروخدا. حالا ما داشتیم شوخی میکردیم. واقعا فکر نمیکردم اینقدر خوشت بیاد ازش. ـ خودم همینطور. ـ یکمم انگارخجالتیه نه؟ ـ آره چطور مگه؟ ـ دیشب به گوشی تو زنگ زدم از مدل حرف زدنش متوجه شدم اما ببین این خبر مثل بمب تو اون رستوران پیچید. فکر کنم اولین دختری بودی که اینقدر نگرانش شد و بهت کمک کرد. ـ چطور مگه؟ ـ آخه دیشب همه از اینکارش تعجب کرده بودن و میگفتن که این اصلا اهل این کارا نبود و از اینجور حرفا با تایید حرفاش گفتم: ـ راست میگن. چون واقعنم اهلش نیست. به من خیلی دوستانه نگاه میکرد. از طرز حرف زدنشم مشخص بود. فکر میکنی چند سالشه؟ ـ چمیدونم لابد همسن و سال خودته. ـ سی و دو سالشه. چشمهای ثنا گرد شد و گفت: ـ نه بابا! از واکنش خندم گرفت و گفتم: ـ آره منم باورم نشد. ـ البته از رفتار کردنش که اینقدر پخته هست مشخصه که سنش بالائه. ـ فردا شب هم قراره ببینمش. ـ عسل بیا و بیخیال شو. با ناچاری گفتم: ـ نمیتونم مگه دست منه؟ ذاتا هم که دیگه قرار نیست ببینمش. رو به آسمون کردم و گفتم: ـ خدایا یعنی من یه سفر هم اومدم باید اینجور عاشق یه آدم میشدم؟ ثنا زد رو پاهام و گفت: ـ خیلی خب حالا ناراحت نباش. وقتی برگردیم از یادت میره. ـ امیدوارم. همین لحظه مهسا اومد و گفت: ـ خب بچهها عکسای من تموم شد. نوبت شماست ثنا یه آخیشی گفت و منم گفتم: ـ بالاخره تموم شد. اون روز بعد عکاسی رفتیم باهم سمت کشتی آرتمیس و ناهار و اونجا خوردیم و تا غروب اونجا بودیم. شبش هم رفتیم سمت کلبه وحشت که چون من میترسیدم نرفتم باهاشون. ساعت دو شب برگشتیم هتل ، مهسا داشت میگفت که از شخصیت احسان خیلی خوشش اومده و پسر باحالیه و تقریبا خوشحاله از این موضوع که یه رفیق تو جزیره پیدا کرده. منم طبق معمول دوباره گوشی و گرفتم دستم و رفتم تو پیج پیترپن و به عکساش نگاه میکردم. مهسا گفت: ـ عسل میدونم واقعا هم پسر خوبی بنظر میاد اما نمیشه دیگه قبول کن. رابطهاتون هم اگه بشه از این مدلا میشه که خیلی کم میتونین همو ببینین. همونجور که سرم تو گوشی بود با ناراحتی گفتم: ـ تازه علاوه بر اون اصلا منو به چشم دیگهای نگاه نمیکنه. ثنا همونطور که آرایشش رو پاک میکرد گفت: ـ واقعا چقدر برخلاف قیافهاش محجوب به حیاست. مهسا گفت: ـ سعی کن تو هم به چشم رفیق ببینیش. اینجوری برات راحت تر میشه. بهش نگاه کردم و گفتم: ـ خب نمیتونم دیگه. مشکلم همینجاست. مطمئنم که وقتی برگردیم خیلیم دلم براش تنگ میشه. مهسا گفت: ـ راستی من از احسان پرسیدم. میگفت این خودشم اهل بندرانزلیه. خب وقتی اومد رشت اونجا میتونین هم رو ببینین. ـ گفت خیلی کم میاد رشت. مهسا با تعجب گفت: ـ وا چرا؟ ادامه دادم: ـ تازه صورتشم یه مدلی شد و انگار نخواست بگه منم اصرارنکردم بهش. مهسا گفت: ـ عجیبه. چون تمام این بچهها حداقل سه بار در سال میرن شهر خودشون. ولی اینکه اینقدر کم میره یکم عجیبه واقعا. ثنا گفت: ـ واقعا حیف شد که ما صحنه کمک کردن مهیار به عسل و ندیدیم. منو مهسا خندیدیم و مهسا گفت: ـ عسل چه حسی داشتی؟ گفتم: ـ اینقدر حالم بد بود، اصلا متوجه نشدم واقعا. ثنا گفت: ـ بهتر بابا.. اگه متوجه میشدی که دیگه نمیتونستیم از خونهاش بیاریمت بیرون. راستی خونهش قشنگ بود؟ ـ یه جای دنج هنری بود. یه تابلوی بزرگ از مونالیزا تو هالش بود. یه حیاط کوچولو هم داشت. مهسا گفت: ـ بهشم میخوره همچین خونهای داشته باشه. ادامه دادم: ـ تازه از هشت سالگی هم موسیقی کارمیکنه، باباش تو رشت یه مغازه موسیقی داره. ثنا گفت: ـ باریکلا. کلا خانوادتا هنرین پس. گوشی و بستم و گفتم: ـ دقیقا اون شب با فکر پیترپن خوابم برد.
- 59 پاسخ
-
- 3
-
-
پارت شانزدهم یهو ناخودآگاه بلند شدم با ترس گفتم: ـ نه نمیشه. من، خودم میرم. با کلی تعجب نگام کرد و گفت: ـ چرا؟ مشکلی پیش اومده؟ با تنه پته گفتم: ـ ن...نه..اصلا... فقط..یه چیزی که هست...چطور بگم.. بهم نگاهی کرد و گفت: ـ خب اگه سختته نگو. اصرار نمیکنم. گفتم: ـ من از موتور خیلی میترسم، هیچوقتم سوارنشدم. اومد نزدیکم و با مهربونی گفت : ـ خب چرا با ناراحتی میگی؟ اصلا ایرادی نداره. با تاکسی میریم. با ترس از اینکه ناراحت بشه، بهش گفتم: ـ ناراحت نشدی نه؟ لبخندی زد و گفت: ـ نه چرا ناراحت عزیزم؟! اصلا بهش فکر نکن. هم اینکه خدا رو چه دیدی اگه یبار دیگه دیدمت کمک میکنم ترست بریزه. از اینکه بهم دلگرمی میداد، کیف میکردم. راستشو بگم، اصلا دلم نمیخواست که برم خیلی خوشم اومده بود، حتی بیشتر از محمد! به این آدم حس داشتم اما همهاش میخواستم که به روی خودم نیارم چون که حس میکردم رفتاراش خیلی دوستانه است. یعنی اگه جای من هر کس دیگهای هم بود همین کار و انجام میداد. سوار تاکسی شدیم و رفتیم سمت هتل، بچه ها دم در وایساده بودن. مهیار با دیدن احسان معجزی رفت سمتش و بهش دست داد. بچها هم دویدن سمت من و ثنا سریع گفت: ـ راستش رو بگو دیشب چه اتفاقی افتاد؟ مهسا هم پشت بندش گفت: ـ اونجا همه داشتن میگفتن مهیار به یه دختره که غش کرده، کمک کرد. از این هول شدنشون خندهام گرفت و گفتم: ـ آره بابا اگه بدونین بینمون چی شد. حتی ازم خواستگاری کرد. چشمهای جفتشون گرد شد و با خنده جفتشون و بغل کردم و گفتم: ـ چقدر شما دوتا خنگید، معلومه که چیزی نشد. مهسا زد پس گردنم و گفت: ـ دیوانه. مهسا ادامه داد: ـ جزیره هم جای باحالیهها. فکر کن کراش عسل و کراش من دوستای صمیمی بودن و ما خبر نداشتیم. همونجور که به مهیار نگاه میکردم گفتم: ـ واقعا خیلی قشنگه. ثنا گفت: ـ پس بالاخره نظرت عوض شد. واقعا عشق با آدم چه کارا که نمیکنه. اینبار قبول کردم حرفش و گفتم: ـ دقیقا. ثنا و مهسا با تعجب نگام کردن و مهسا گفت: ـ جدی میگی عسل؟ با لبخند رضایت گفتم: ـ بچهها من واقعا خیلی خوشم اومده ازش حتی بیشتر از محمد. ثنا زد به سرش و گفت: ـ خب گاومون زایید. خندهام گرفت. همین لحظه احسان معجزی اومد پیش ما و گفت: ـ خب بچهها بریم؟ مهیار که سیگارش رو روشن کرده بود اومد سمت من و با ناراحتی گفتم: ـ تو نمیای؟ لبخندی زد و گفت: ـ من باید برم رستوران عزیزم. بهت خوش بگذره. مهسا و ثنا رفتن سوار ماشین بشن. منم با ناراحتی باهاش خداحافظی کردم و یکم سکوت کردم و یهو همزمان گفتیم: ـ فردا. خندیدم و گفتم: ـ اول تو بگو. گفت: ـ فردا شب اگه وقت داری همدیگه رو ببینم. آخرین شبی هست که اینجایی درسته؟ با این حرفش انگار بغض گلومو فشرد و فقط تونستم سرم و تکون بدم، نمیخواستم پیشش گریه کنم. که بعد از تایید کردن من گفت: خب پس فردا میبینمت وَندی( شخصیت دختر تو کارتون پیترپن). با این حرفش تو اوج ناراحتی، خندهان گرفت. ثنا یهو داد زد: ـ عسل بیا دیگه. مهیار گفت: ـ برو دوستات منتظرن. رفتم و سوار ماشین شدم.
- 59 پاسخ
-
- 3
-
-
درخواست ناظر برای رمان داستان جزیره | QAZAL کاربر نودهشتیا
QAZAL پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست ناظر رمان
سلام درخواست ناظر رمانم رو داشتم- 4 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست طرح رمان داستان جزیره | QAZAL کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست خط طرح و چارت بندی پارت ها
سلام اگه میشه بابت رمانم راهنماییم کنین- 1 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت پانزدهم خندهاش گرفت. برای اینکه بحث رو جمع کنم گفتم: ـ شما خودتون چند وقته که اینجا زندگی میکنین؟ با لبخند بهم گفت: ـ مهیار صدام کن. بعد ادامه داد: ـ من تقریبا زمانی که بیست و دو سالم بود اومدم جزیره. از بچگی موسیقی کار میکنم. یهو چهرهاش ناراحت شد و گفت: ـ میدونی دیگه تو شهرهای خودمون کار کردن آدمای هنری خیلی محدودیت داره منم اومدم جایی که بتونم راحتتر حرفهام رو دنبال کنم. با تعجب گفتم: ـ الان دقیقا چند سالتونه؟ چون فکر میکردم همین الان بیستو دو سالتون باشه. خندید و گفت: ـ چرا اینقدر رسمی صحبت میکنی؟ راحت باش عزیزم. قند تو دلم آب میشد اما در کل مشخص بود که خیلی دوستانه داره حرف میزنه و ته این عزیزم گفتنا چیزخاصی نیست. با اینکه نمیشناختمش خیلی اعتمادم رو جلب کرده بود. باورم نمیشه ولی اگه قبلا یه پسری با این طرز لباس و قیافه میدیدم، اصلا از کنارش رد نمیشدم اما الان یه همچین پسری اونقدری تو دلم جا باز کرده که کنارش توی خونهاش نشستم و با آرامش دارم باهاش صحبت میکنم. ادامه داد: ـ من سی و دو سالمه. راستی گفتی رشت! منم اصالتا اهل بندرانزلیم. از اینکه فهمیدم تو استان ما زندگی میکنه خیلی خوشحال شدم. با خوشحالی گفتم: ـ پس همشهری هستیم. شاید اونجا هم بازم بتونیم هم رو ببینیم. لبخند از صورتش محو شد و منم با تعجب گفتم: ـ چیزه بدی گفتم؟ سریع خودش رو جمع کرد و گفت: ـ نه، نه ابدا ولی من خیلی دیر به دیر میام رشت. اگه دوست داشتی بازم بیا اینجا همو ببینیم چون من دیگه کار و زندگیم جزیرهاست. از صورتش حدس زدم که موضوع چیزه دیگه ایه که نمیخواست بگه. نخواستم خیلی کنجکاوی کنم بنابراین چشمهام رو گرد کردم و گفتم: ـ راستی واقعا سی و دو سالته؟ چقدر بهت نمیاد! انگار همسن منی. بلند خندید و همونطور که میرفت سمت آشپزخونه گفت: ـ همه میگن. تو خودت چند سالته؟ با شیطنت گفتم: ـ چند میخوره بهم؟ یکم فکر کرد و گفت: ـ امممم. تقریبا بیست تا بیست و دو. تشویقش کردم و گفتم: ـ آفرین دقیقا بیست و دو سالمه. لبخندی به پهنای صورتش زد. یهو خندیدم که اونم با خنده من خندید و گفت: ـ چرا می.خندی؟ گفتم: ـ میدونی من انیمیشن میخونم. الان که دارم میبینمت تو رو میتونم به یکی از شخصیت های کارتونی تشبیه کنم. با کنجکاوی گفت: ـ کدوم شخصیت؟ گفتم: ـ پیترپن. پسری که تو جزیره زندگی میکرد و هیچوقت بزرگ نمیشد. مثل تو که اصلا باورم نمیشه سی و دو سالته. یهو خندید و گفت: ـ چه تشبیه بامزهای! تابحال کسی بهم نگفته بود که شبیه پیترپنم. همین لحظه یه لیوان رفت از رو اپن آشپزخونش آورد و گرفت سمتم و گفت: ـ بیا عزیزم. این دمنوش رو بخور. خوشمزست. خیلی سردت بود، بخور یکم گرم شی. لبخند زدم و گفتم: ـ مرسی. تا خوده صبح نشستیم و با همدیگه حرف زدیم از همه چیزگفتیم. آدم پختهای بنظر میرسید و خیلی هم سنگین و دوست داشتنی بود. همینجور که در حال حرف زدن بودیم گوشیم زنگ خورد، ثنا بود: ـ الو... با عصبانیت گفت: ـ زهرمار. هیچ معلومه کجایی تو؟ صدای گوشی و کم کردم و با آرامش گفتم: ـ سلام عزیزم منم خوبم آره بهتر شدم. دوباره با عصبانیت گفت: ـ چرت و پرت نگو عسل، بگو کجایی؟ سعی کردم بهش بفهمونم که باید قطع کنه، بنابراین گفتم: ـ حالا اومدم باهم صحبت میکنیم. با تعجب گفت: ـ مگه قرار نیست بیای؟ بیا دیر میشه باید بریم. گفتم: ـ باشه فعلا. و تا قبل از اینکه چیزی بگه قطع کردم. پیترپن همینجور که داشت دمنوش خودش رو میخورد بهم زل زده بود. خندیدم و گفتم: ـ چرا اینجوری بهم نگاه میکنی؟ لبخندی زد و گفت: ـ هیچی همینجوری. واقعا خودتم مثل اسمت خیلی شیرینی و حرف زدنم باهات لذت بخشه. اصلا نفهمیدم کی صبح شد. سریع گفتم: ـ تو هم همینطور. خیلی خوشحال شدم از آشنایی باهات. راستش من دیگه باید برم. دوستام منتظرن. کجا باید تاکسی بگیرم؟ بلند شد و از گوشه میز سوئیچ موتورشو گرفت و گفت: ـ من میرسونمت.
- 59 پاسخ
-
- 4
-
-
پارت چهاردهم ـ نمیدونم والا یکهویی افتاد، من اومدم بیرون تا خواننده بعدی بیاد، دیدمش کنار رو زمین نشسته، نفهمیدم چش شده بود. ـ فشارش خیلی پایینه، دختر خوب صدام رو میشنوی؟ یکهو یه چیز رو صورتم حس کردم اما نمیتونستم چشمهام رو باز کنم، دستم رو آروم آوردم اوردم بالا، اونی که صدام میزد صدای یک خانم بود. با خیال راحت گفت: ـ خب پس صدام رو میشنوی، دستهات رو مشت کن بتونم سرمت رو بزنم. دستم رو به سختی مشت کردم، اصلا نمیدونستم کجام ولی هرجایی بود خیلی سرد بود و داشتم یخ میزدم، وقتی سرمم رو زد به مهیار گفت: ـ میتونی سرمش تموم شد، درش بیاری؟ مهیار سریع گفت: ـ آره میتونم، کی چشمهاش رو باز میکنه؟ خانومه همونطور که وسایلش رو جمع میکرد گفت: ـ تازه دارو رو تزریق کردم فکر کنم یک نیم ساعت دیگه. داشتم از سرما یخ میزدم با لرز و به آرومی گفتم: ـ س...سردمه! مهیار اومد نزدیکم و گفت: ـ جانم؟ چیزی میخوای؟! همونجوری که دندونام از لرز بهم میخورد گفتم: ـ سردمه...خیلی...سردمه! سریع گفت: ـ الان پتو میارم. پتو رو آورد و روم انداخت، اصلا الان کجا بودم؟ نکنه دارم خواب میبینم؟ مطمئنم چشمهام رو که باز کنم از خجالت آب میشم، یک چند دقیقه گذشت که دردم آروم شد و چشمهامو باز کردم، صدای شیر آب و ظرف میاومد، روبروی خودم یک تابلوی گنده از مونالیزا دیدم و پایینش هم سازهای مختلف مثل درامز و گیتار بود. کنار دستم روی میز سرم و روی میز هم یه سری قرصها بود، کمی نیم خیز شدم و دیدم مهیار توی آشپزخونهاست، فکر میکردم باید بیمارستان باشم اما تو خونهی مهیار بودم، ساعت رو دیدم؛ چهار ونیم صبح بود، داشتم بلند میشدم که یکهو از آشپزخونه اومد بیرون و گفت: ـ چرا بلند شدی؟ هنوز سرمت تموم نشده. اصلا نمیتونستم تو چشمهاش نگاه کنم، خیلی خجالت میکشیدم، بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم: ـ حالم بهترشد، اگه میشه من برم دوستهام نگرانم شدن احتمالا! خیلی آروم گفت: ـ من بهشون گفتم اینجایی، نگران نباش بشین برات یک چیزی درست کردم، بعد سرم بخوری حالت بهترمیشه. با شرمندگی گفتم: ـ ببخشید بخاطر من توی دردسر افتادین. اومد کنارم نشست و با لبخند گفت: ـ چرا به من نگاه نمیکنی وقتی داری باهام حرف میزنی؟ چیزی نگفتم که با صدای بلند خندید و گفت: ـ فکر میکنم از من هم خجالتیتر هستی! خندم گرفت و همزمان گفتم: ـ آخه واقعا خجالت میکشم اونجوری حالم... پرید وسط حرفم و گفت: ـ بهت اصرار نمیکنم بگی، اگه دوست داشتی برام تعریف کن! بهش نگاه کردم. چقدر بامزه و مهربون بود. قلبم همینجور تند_تند میزد. بهش گفتم: ـ از کجا فهمیدی حالم بد شده؟ - اومدم بیرون سیگار بکشم، دیدمت رو زمین نشستی و واقعا طاقت نیوردم اینجوری ببینمت وظیفه انسانیم بود بهت کمک کنم. لبخند رو صورتم خشک شد، چون این حرفش یعنی اینکه هر کسی دیگهای هم جای من بود همینکار رو میکرد اما از حرفش دلگیر نشدم و گفتم: ـ دوستام نگرانم شدن. کیفم رو از رو میز داد دستم و گفت: ـ به گوشیت که زنگ زدن من جواب دادم و بهشون گفتم، بزار صبح بشه خودم میرسونمت، خواستم ببرمت بیمارستان ولی خب چون دفترچه اینها همراهت نبود و غش کردهبودی، من هم نمیدونستم باید چیکار کنم، برای همین از بچههای اینجا کمک خواستم. با لبخند بهش نگاه کردم و گفتم: ـ خیلی ممنونم ازت بخاطر من کارت رو ول کردی و بهم رسیدگی کردی. مهیار همینجور که سرمو از دستم درمیاورد گفت: ـ تو هم اگه جای من بودی، همینکار رو میکردی. دستم و چسب زد و بعدش موهاش رو باز کرد و داشت میبست که همزمان گفت: ـ خب دختر خوب کمی از خودت بگو، از کجا اومدی؟ اسمت عسل بود دیگه نه؟! خیلی ذوق کردم از اینکه اینقدر راجبم کنجکاوه و با شادی گفتم: ـ آره من اهل رشتم، یک چند روز برای مسافرت اومدیم اینجا، جمعه صبح باید برگردیم. با ناراحتی گفت: ـ چقدر زود، دوست داشتم بیشتر باهات آشنا بشم! اینقدر احساساتم فوران کرده بود که بی مقدمه گفتم: ـ من هم همینطور.
- 59 پاسخ
-
- 3
-
-
پارت سیزدهم دروغ ثنا داشت به حقیقت تبدیل میشد، سر دردم داشت شروع میشد. این هم بگم که واقعا تو خونوادهی ما درد میگرن یم چیزه ارثیه و من خیلی حالم بد میشه اینقدر دردم زیاد میشه که به حالت غش کردن میرسم. با ناراحتی از دردی که داشتم رو به مهسا گفتم: ـ مهسا قرصها رو بده سرم درد میکنه! ثنا که انگار ترسیدهبود رو به من گفت: ـ یا خدا بخور سریعتر، اونجا آبرومون نره! مهسا به چمدونش اشاره کرد و گفت: ـ برو تو زیپ کوچیک چمدون من هست بگیر! قرص رو خوردم اما کماکان سرم درد میکرد، نمیتونستم که نرم، دلم میخواست که دوباره میدیدمش، ساعت تقریبا هشت و ربع از هتل راه افتادیم، وقتی رسیدیم دیدم که دوباره اون پشت نشسته و داره سیگار میکشه، خیلی برام عجیب بود که واقعا چرا اینقدر توی خودش بود؟! چرا کمی که ساز میزد میرفت بیرون و یه گوشه تنها برای خودش مینشست، دلم میخواست شخصیتش رو بفهمم، تا نزدیکش شدیم یک لحظه سرش رو آورد بالا و با لبخند نگاهم کرد و من هم بهش لبخند زدم. بعدش رفتیم و تو قسمت وی آی پی نشستیم اما من اینقدر سرم درد میکرد که اصلا نمیتونستم با خوانندهها همراهی کنم و اون شب خوش بگذرونم، هر لحظه وضعیتم بدتر میشد، روبروم بود اما من مثل اون شب نمیتونستم نگاهش کنم چون حالم خیلی بد شده بود، خواستم برم تا دستشویی که یمهو ثنا بازوم رو گرفت و با نگرانی گفت: ـ حالت دوباره داره بد میشه؟ نمیخواستم کیفشون رو خراب کنم، با اینکه حالم بد بود با خونسردی گفتم: ـ برم دستشویی بیام اوکی میشم. بازهم با لحن نگران گفت: ـ میخوای باهات بیام؟ ـ نه خودم میرم. واقعا از بس درد داشتم چشمهام تار میدید. تو دلم خدا خدا میکردم حداقل امشب حالم بد نشه و آبروم نره، رفتم دستشویی و کمی صورتم رو آب زدم و اومدم بیرون اما دیگه نتونستم بایستم، همونجا نشستم و زانوهام رو گرفتم تو بغلم، کف دست و پاهام از درد گز_گز میکرد. یکهو حس کردم یکی دستش رو گذاشت رو پشتم و کنارم نشست. ـ حالت خوبه؟ سرم رو به زور آوردم بالا و به حالت منفی تکون دادم، از بوی سیگارش متوجه شدم خودشه چون اینقدر درد داشتم نمیتونستم چشمهام رو باز کنم، اومد تا بهم کمک کنه. با آرامش گفت: ـ سعی کن بلند بشی عزیزم. از خجالت میخواستم آب بشم و برم زیر زمین، خدایا چرا اینجوری شد؟ دلم نمیخواد بفهمه، آبروم میرفت، گریهام گرفته بود هم از درد و هم از خجالت، با صدای آروم بدون اینکه نگاهش کنم، گفتم: ـ حالم خوب میشه، شما برید به کارتون برسین. با ناراحتی گفت: ـ آخه اصلا خوب بنظر نمیای، نمیتونم همینجوری ولت کنم، بزار کمکت کنم! اشکم در اومدهبود و با ناچاری بهش گفتم: ـ لطفا برو، خواهش میکنم! اما با اصرار گفت: ـ اینقدر اصرار نکن حالت خوب نیست، بیا کمکت کنم! تا رفتم بلند شدم انگار یک چیز بزرگ مثل سنگ تو کمرم سنگینی کرد و چشمهام سیاهی رفت و دیگه بعدش رو نفهمیدم.
- 59 پاسخ
-
- 4
-
-
پارت دوازدهم گوشیم زنگ خورد مهسا بود. به ثنا نگاه کردم و با استرس گفتم: ـ چی بهش بگم؟! ثنا گفت: ـ بردار بگو الان میایم! ـ الو؟ مهسا با عصبانیت گفت: ـ رفتین دسشویی رو بسازین شما دوتا؟بیاین دیگه! آروم گفتم: ـ اومدیم مهساجون. به ثنا گفتم: ـ از اون سمت بریم آسانسور سوار بشیم! رفتیم سوار آسانسور شدیم و از پایین دیدیم که آقای معجزی و مهسا رو مبل کنار غرفه نشستن و پسره داره از بروشور یک چیزایی و توضیح میده، خواستیم از آسانسور پیاده شیم که یکهو ثنا مچ دستم رو گرفت و گفت: ـ عسل صبر کن! نگاش کردم و گفت: ـ چیشد باز؟ ثنا بهم گفت: ـ ببین الان اگه بریم شاید یارو هول کنه سوتی بده، من به مهسا زنگ میزنم میگم تو یکم دل درد داری اومدیم اتاقمون! تایید کردم و گفتم: ـ باشه. دوباره آسانسور و زدیم رفتیم طبقه پنجم. تو همین حین ثنا به مهسا زنگ زد و گفت که خریداش تموم شد بیاد تو اتاق، اون هم گفتش که الان سرش شلوغه و نمیتونه حرف بزنه. ثنا کارت رو گذاشت جلو در و یه نفس راحت کشیدم و گفت: ـ خب اوضاع مثل اینکه رو رواله، دیدی اینم منتظر یک تلنگر بود! خندهام گرفت، من و ثنا مشغول تمدید آرایشمون شدیم، دوباره قلبم تند_تند میزد از اینکه امشبم قراره دوباره ببینمش، امیدوارم دوباره ضایع بازی درنیارم، داشتم موهام رو بیگودی میکشیدم که مهسا در رو باز کرد و اومد داخل! با مرموزی لبخند زدم و گفتم: ـ واو، خانم لباس ساحلیت کو؟! با عصبانیت همینطور که کتش رو آویزون میکرد گفت: - خفه شو نخریدم که، گفتم بیاین باهم انتخاب کنیم! ثنا ریز_ریز خندید و گفت: ـ پس چقدر طول کشید! مهسا اومد رو تخت نشست و با عصبانیت گفت: ـ هیچی این پسره نمیدونم یکهو سر و کلهاش از کجا پیدا شد اومد داشت برنامهها رو برام توضیح میداد. ثنا نگاش کرد و گفت: ـ بروشورا رو گرفتی؟ مهسا از تو کیفش بروشورها رو درآورد و گفت: ـ آره دیگه تو هم که گفتی برنامه نداری، من هم قبول کردم، شمارهاش هم داد که فردا باهاش هماهنگ کنم. زیر چشمی از تو آینه به ثنا نگاه کردم و لبخند زدیم باهم و گفتم: ـ خب چطور بود آقای معجزی؟ مهسا کمی مکث کرد و گفت: ـ نمیدونم والا حرف زدنش که شبیه بچه خوبا بود، بنظرم میشه روش به عنوان دو روز حساب کرد، به قول عسل دیگه که قرار نیست بیایم، حداقل حالا حالاها! یکهو ناراحت شدم، دلم میخواست بیشتر میموندیم، دوست داشتم بیشتر ببینمش و بشناسمش، عجیب رفته بود تو مخ من، ثنا بهم گفت: ـ عسل، مارال داره به گوشیت زنگ میزنه. گوشیم رو از دستش برداشتم. جواب دادم: ـ الو؟ ـ سلام آجی خوبی؟ ـ مرسی، جان مارال با حالت شاکی گفت: ـ ببین تو این یارو رو بلاک کردی؟ یک سره به پیج اینستای من پیام میده. با تعجب گفتم: ـ این چقدر پیگیر شده، تازه منو یادش اومده؟! مارال گفت: ـ من چیکارکنم؟ خیلی عادی گفتم: ـ چی میگه مگه؟ مارال گفت: ـ میگه چرا خواهرت جوابم رو نمیده، خب بهش بگو که فهمیدی و با یکی دیگه دیدیش. عادی گفتم: ـ نمیخوام که فکر کنه اینقدر برام اهمیت داشته. مارال گفت: ـ الان من چیکارکنم؟ با خونسردی گفتم: ـ نمیدونم ببین یک جوری دست به سرش کن دیگه، والا این آدم الان آخرین آدمیه که من میخوام بهش فکر کنم، تازه مسافرت بهم چسبیده! مارال با خنده گفت: ـ چرا مگه خبریه؟ با یکم مکث خندیدم و گفتم: ـ یکجورایی. مارال سوتی زد و گفت: ـ اوو پس منتظرم برگردی با جزئیات توضیح برام بدی. خندیدم و گفتم باشه، قطع که کردم ثنا با حالت شاکی گفت: ـ باز اون احمق چیکار کرده؟ گوشی رو گذاشتم رو میز و گفت: ـ هیچی الان دید که بلاکش کردم داره از مارال پرس و جو میکنه. مهسا که داشت با گوشیش ور میرفت گفت: ـ بابا دو روز دیگه با یم دختره دیگه سرگرم میشه از سرش میفته. ثنا که داشت آرایش میکرد برگشت رو به مهسا گفت: ـ بجا ور رفتن با تلفن پاشو آماده بشو! همونطور که سرش تو گوشی بود گفت: ـ اجازه بده ببینم آقای معجزی چی میگه. ثنا با تعجب گفت: ـ مگه داری با اون چت میکنی؟ تایید کرد و گفت: ـ آره داره برنامه فردا رو بهم میگه، قراره بریم یجا برا عکاسی با برقه و شالهای جنوبی. با شادی گفتم: ـ ایول!
- 59 پاسخ
-
- 5
-
-
پارت یازدهم تقریبا آماده شدیم و داشتیم برای صبحانه میرفتیم پایین که تو قسمت لابی دوباره همون مدیر گردشگری رو دیدیم که با دیدن ما بلند شد و دست تکون داد و وقتی از کنارش رد شدیم که فقط به مهسا سلام کرد، داشتیم از خنده میترکیدیم. مهسا خیلی بهش بی محلی میکرد ولی انگار طرف بدجور چشمش مهسا رو گرفته بود چون همینجوری تا ما برسیم به رستوران یکسره مهسا رو نگاه میکرد. با خنده گفتم: - حالا گناه داره یک لبخند بهش بزن! مهسا همینجور که داشت تو آینه کوچیکی که همراش بود خودشو درست میکرد گفت: - بنظرم که از این بچه پرروهاست. حیف که زمانمون کمه اگه طولانیتر بود کنکاشش میکردم. ثنا با ناراحتی گفت: - ای بابا واقعا حیف شد پس! رفتیم سر میز صبحونه نشستیم. تقریبا شلوغ بود و تمام کارکنان اونجا در حال رفت و آمد بودن و این آقای معجزی هم مدام میاومد و از سمت میز ما رد میشد و زیر چشمی هم به مهسا نگاه میکرد، اینقدر هم بنده خدا ضایع بود که آدم نمیتونست جلو خندهاش رو بگیره. بعد صبحانه یه ون بامزه نارنجی رنگ اومد دنبالمون و داخل ماشین هم آهنگا جنوبی با صدای بلند در حال پخش شدن بود. واقعا روحیهام عوض شده بود،چقدر آدمهای باحالی داشت. چقدر واقعا اینجا آدم تمام غصههاش رو فراموش میکرد، مطمئنم اگه برگردم دلم برای اینجا و حال و هواش خیلی تنگ میشد، رفتیم پارک دلفین ها و با دلفین ها کلی بازی کردیم، چقدر بانمک بودن؛ اونجا کلی عکس و فیلم گرفتیم. یکسری از عکسها رو استوری گذاشتیم وقتی داشتیم برمیگشتیم دیدم که مهیار استوریم رو لایک کرد. ناخودآگاه لبخند رو لبم اومد که ثنا گفت: - باز چیشده نیشت باز شده؟ همونطور که به گوشی نگاه میکردم گفتم: - هیچی. مهسا گفت: - شخص جدید ریپلای زده؟ یهو از لحن گفتنش خندم گرفت و گفتم: - لایک کرده. مهسا با لبخند مرموزی گفت: - خب این اولشه هنوز یخش وا نشده. لبخند زدو چیزی نگفتم، مهسا همونطور که به بیرون نگاه میکرد رو به ما گفت: - وای بچهها خیلی خوش گذشت امروز حال کردم یعنی! منم در تایید حرفش گفتم: - منم همینطور واقعا عالی بود، فردا کجا میریم؟ ثنا با ناراحتی گفت: - پسر خالم جواب نمیده فکر کنم سرش شلوغه، ناچارا باید از آقای معجزی کمک بخوایم. مهسا با حالت شاکی گفت: - من پیش این کف نمیرم. من با اعتراض گفتم: - بابا طرف کارش اینه، من مطمئنم این عم جاهای باحالی ما رو میبره بعلاوه شاید بخت تو هم باز شد. ثنا گفت: - راست میگه. مهسا همونطور که به بیرون خیره بود با تاکید گفت: - من نمیرم گفته باشم. با ناراحتی به ثنا نگاه کردم که چشمک زد و آروم گفت: - چرند میگه، درستش میکنم. راننده با لهجه خاص جنوبی گفت: - خانما شما هتل کیش پیاده میشین؟ ما هم تایید کردیم. دم در هتل نگه داشت و داشتیم میرفتیم داخل که یکهو ثنا انگار چیزی یادش اومده باشه گفت: - مهسا راستی فردا صبح میخواستیم بریم ساحل، تو بجز اون قرمزه لباس ساحلی دیگهای نیورده بودی نه؟ مهسا زد به پیشونیش و گفت: - آی نه، برم الان بگیرم چی؟ تو خوده هتل داره؟! ثنا سریع گفت: - آره همون پشت لابیه، تو برو بگیر! مهسا با تعجب گفت: - خب شما هم بیاین برام انتخاب کنین دیگه! ثنا گفت: - الان میایم تو برو منو عسل یک لحظه بریم دستشویی، میایم. من با تعجب به ثنا نگاه میکردم، متوجه شدم یه نقشهایی داره. مهسا بدون اینکه شک کنه گفت: - خب پس منم میام بعدش باهم... یکهو ثنا پرید وسط حرفش و گفت: - نه، نه معطل میشیم باز تو فعلا برو انتخاب بکن ما میایم! مهسا اینبار با تردید قبول کرد و وقتی رفت به ثنا گفتم: - چرا داشتی چرت و پرت میگفتی؟ ثنا یه هیس بهم گفت و بازوم رو گرفت و من رو کشوند تو هتل و گفت: - حرف نزن بیا وگرنه میفهمه! من هم پشت سرش همینجوری رفتم تا اینکه دیدم داره میره سمت گیشه گردشگری. آقای معجزی پشت کامپیوترش نشسته بود. یکهو دست ثنا رو کشیدم و با استرس گفتم: - وای ثنا خیلی ضایع است، مهسا مارو میکشه. ثنا با اخم گفت: - چرت و پرت نگو اصلا نمیفهمه، بعدش هم من خودم یه نقشه بکر کشیدم مو لا درزش نمیره. همین لحظه آقای معجزی با دیدن ما بلند شد و بهمون خوش آمد گفت و ثنا با لبخند رفت نزدیکش و گفت: - ببخشید راستش غرض از مزاحمت، ما آشنامون کمی سرش شلوغه ما هم واسه فردا برنامهایی نداریم. آقای معجزی با ذوق گفت: - بله حتما، بزارید برم برنامهها رو براتون بیارم! به اطراف نگاه کرد و با کنجکاوی پرسید: ـ راستی اون رفیقتون کجاست؟ منو ثنا که سعی میکردیم خنده هامون رو کنترل کنیم، یکم ساکت شدیم که ثنا گفت: - همین رو میخواستم بهتون بگم. برنامههای اصلی سفر و ما حتما باید با اون دوستمون درمیون بزاریم، الان هم سمت در ورودیه هتله داره خرید میکنه، اگه واستون زحمتی نیست... درجا بلند شد و لباسش رو مرتب کرد و با کلی هیجان پرید وسط حرف ثنا و گفت: - نه بابا چه زحمتی؟ تو کدوم غرفه هستن؟! ثنا به سمت در هتل اشاره کرد و گفت: - دومیه، فقط بی زحمت نگید که ما اومدیم اینجا. حالت پیشنهاد تور بگید ممنون میشم! با لبخند رو به ثنا گفت: - بله حتما! بعد رو کرد و به یکی از دخترایی که پشت گیشه نشسته بود و گفت: ـ خانم مومنی اون بروشورها رو بی زحمت به من بدین! بروشورها رو گرفت و به ما نگاهی کرد و گفت: - شما تشریف نمیارید؟ ثنا گفت: - ما یه کار کوچیک داریم، شما بفرمایید! وقتی رفت به ثنا گفتم: - ببین مهسا دهنمون رو سرویس میکنه اگه بفهمه! ثنا به سمت در هتل نگاهی کرد و بعد رو مرد سمت من و با اطمینان گفت: ـ نمیفهمه چرت نگو، ببین پسره خواسته فقط آشنا بشه دیگه، تازه واسه اینکه به چشم مهسا بیاد ما رو کلی جاهای خفنم میبره! @marzii79
- 59 پاسخ
-
- 4
-
-
پارت دهم یهو مهسا چرخید سمت من و با حالت خواب آلودگی گفت: - نمیخوای بخوابی؟ همونجوری که به گوشی خیره بودم گفتم: - خوابم نمیبره. خمیازهای کشید و گفت: ـ خب گوشیت رو بزار کنار خوابت میبره، بسه دیگه، چقدر بهش نگاه میکنی، خوبه تایپت نیست اینقدر رفته رو مخت اگه تایپت بود چی میشد! بی توجه به حرف مهسا گفتم: - ببین این تو هایلایتاش استوری ازبندرانزلی هم داره، اونجا هم اومده یعنی؟ مهسا چشمش رو بست و گفت: - آره شاید مسافرت اومده باشه، خب فالوش کن دیگه! - ولکن حوصله دردسر جدید ندارم تازه از دست یه دردسر خلاص شدم، تازه فالوایینگهاش هم دیدم کلی پلنگ فالو داره مگه به من نگاه میکنه؟! مهسا چشمهاش رو باز کرد و با یه حرکت گوشی رو از دستم گرفت و دوتا پستهاش رو لایک کرد، به زور خواستم گوشی و ازش بگیرم که نذاشت. با عصبانیت و صدای آروم گفتم: - مهسا گوشی رو بده! ثنا که خوابیده بود با صدای بلند و شاکی گفت: - چقدر زر میزنین شما دو تا، بخوابین دیگه! مهسا هم طلبکارانه گفت: - عسل هی حرف میزنه تقصیر من چیه؟ همونطور که گوشیم دستش بود و سعی میکردم از دستش بگیرم یکهو صدای پیام اومد. مهسا چشهاش رو گرد کرد و با تعجب به صفحه گوشی خیره شد و گفت: - عسل! با استرس گفتم: - چیکار کردی؟ بهم نگاهی کرد و گفت: - بهت ریکواست داد،حاضرم شرط ببندم که شناخت، مثل اینکه آنلاین هم بود، نگاه کن حتی یک دقیقه از لایک کردنم نگذشت. گوشی رو با حرص ازش گرفتم و گفتم: - خیلی بی شعوری! با حالت شاکی گفت: - خب چرا؟ سعی کن بشناسیش، دو ساعته داری تو پیجش رژه میری، یک حرکت زدم؛ بقیش دیگه دست خودته. نشستم تو جام و با کلافگی گفتم: - الان من چیکار کنم؟ مهسا پتو رو کشید روش و دوباره چشماش رو بست و گفت: - هیچی با توجه به اینکه الان شناخت و امکانشم هست دوباره ببینیش خیلی زشته که اکسپت نکنی، بنابراین اکسپت کن و منتظر باش ببینیم چی میشه. اصلا دلم نمیخواست دوباره مثل قضیه محمد حتی اگر هم قرار بود یه درصد چیزی بشه من پیشقدم میشدم ولی خب چارهای نبود و گفتم: - خب اکسپتش میکنم، حالا مگه قراره چیزی بشه؟ ما سه روز اینجاییم و دیگه قرار نیست ببینمش. مهسا خندید و گفت: - آره دیگه آفرین همینجوری خودت رو قانع کن! با بالشت محکم زدم به پشتش، بعدش هم روم رو کردم اون سمت و سعی کردم کمی بخوابم. تا یکم چشمهام رو روی هم گذاشتم، یکهو ثنا صدام کرد: - عسل پاشو باید بریم برای صبحونه! بدون اینکه چشمهام رو باز کنم گفتم: - اوف خیلی خوابم میاد! پتو رو از تنم کشید و غرغر کنان گفت: - تا نصفه شب اگه اینقدر به پیجش زل نمیزدی الان خوابت نمیاومد، پاشو ببینم! همینطور که چشمهتم بسته بود سرجام نشستم و گفتم: - اوف چقدر گرمه داخل. ثنا بازم مثل همیشه با عصبانیت گفت: - مهسا خانم پرده رو داده کنار داره سلفی عکس میگیره، آفتاب دهنمون رو سرویس کرد! مهسا که همینطور در حال ژست گرفتن بود گفت: - خب چیکار کنم نور اینجا خیلی خوبه، بچهها امروز چی بپوشم؟ همینجور که داشتم از رو تخت بلند میشدم با خمیازه گفتم: - همون قرمزه رو بپوش، آقای معجزی هم که خیلی رنگ قرمز دوست داره مثل اینکه! منو ثنا بلند_بلند خندیدیم و مهسا با حرص گفت: - بزار من امروز میدونم باهات چیکارکنم! بعد خطاب به ثنا گفت: ـ راستی ثنا میدونستی مهیار بهش ریکواست داد؟ ثنا با تعجب گفت: - جدی؟ پس واسه همین دیشب اینقدر زر میزدین، اکسپتش کردی دیگه؟ همونطور که تو روشویی داشتم صورتم رو میشستم با ناچاری گفتم: - مگه چارهی دیگهای هم داشتم؟ ثنا گفت: - فکر کنم شناخت اما طوری وانمود نکن که خیلی خوشت اومده! اومدم بیرون و همونطور که صورتم رو با حوله خشک میکردم به مهسا اشاره کردم و گفتم: - نه بابا تقصیره این دیوانه است بهش ریکواست داد. ثنا همینجور که داشت آرایش میکرد گفت: - نه اینکه تو اصلا دلت نمیخواست. مهسا که کلا در حال عکس گرفتن بود گفت: - همین رو بگو، حالا حتی اگه اوکی هم نشدی بعنوان رفیق داشته باش، همه که مثل اون احمق نیستن! شونهای انداختم بالا و گفتم: - چه میدونم والا، مهسا اون لباس ساحلی کرمتو آوردی؟ مهسا گفت: - آره. - اون رو بده من بپوشم! مهسا به چمدونش اشاره کرد و گفت: - تو چمدونم هست برو بگیر! ثنا گفت: + بچهها از اینور هم میریم پارک دلفینها، همونجا هم ناهار میخوریم! @marzii79
- 59 پاسخ
-
- 5
-
-
پارت هفتم تا خواستیم بریم دیدیم که گفتن از در ورودی نمیتونیم خارج بشیم و باید از اون در پشتی بریم. وقتی که از اون سمت رفتیم بیرون دیدیم که تمام اعضای گروهشون اونجا وایسادن و دارن باهم حرف میزننژ یکهو ثنا گفت: - خب بچهها من اینور و بلد نیستم. چجوری باید بریم اون سمت ساحل اصلی؟ من با تعجب گفتم: - چه میدونم از من میپرسی؟ یکهو ثنا روش رو برگردوند و گفت: - تو ولی میتونی بری از این کراشت بپرسی. با چشم غرهای بهش گفتم: - چرت و پرت نگو! مهسا گفت: - خب راست میگه عسل بپرس چجوری میتونیم بریم اون سمت؟ بهش نگاهی کردم و خجالت کشیدم، رو به بچهها گفتم: - نمیتونم. یکهو ثنا گفت: - خوب هم میتونی. بعدش هولم داد که قشنگ پرت شدم نزدیکشون. هر سه تاشون همزمان روشون رو برگردوندن سمت من و ساکت شدن؛ دیگه نمیتونستم برگردم. اون پسره همونطور که با تعجب نگاهم میکرد و سیگار و گذاشت رو لبش، من با خجالت سعی کردم روم رو ازش برگردوندم و گفتم: - ببخشید، امم... چجوری میتونیم بریم اون سمت ساحل؟ اینور رو بلد نیستیم! لبخند ریزی زد و اومد نزدیکم، قلبم از شدت تپش داشت میاومد تو حلقم، به روبرو اشاره کرد و گفت: - صد متر جلوتر باید برید سمت راست، سوار تاکسی بشید! لبخند زدم و گفتم: - خیلی ممنونم. - خواهش میکنم عزیزم. واو عزیزم، چقدر راحت حرف میزد! یکهو یکی از دوستهاش صداش زد و گفت: - مهیار یک دقیقه بیا! باهام خداحافظی کرد و رفت و منم همینجور رفتنش رو نگاه میکردم. قد متوسطی داشت، هرچقدرهم که میخواستم فرار کنم ولی واقعیت اینه از این مدل پسرا که همیشه بدم میاومد، الان خوشم اومده بود و حتی میتونم بگم محوش شده بودم. یکهو مهسا زد به پشتم و گفت: - بَه میبینم که بهت لبخند میزد! همونطور که به رفتنش خیره بودم گفتم: - مهیار! مهسا با تعجب گفت: - چی؟ بهش نگاهی کردم و گفتم: - اسمش مهیار بود. یهو ثنا با تعجب گفت: - یا ابلفضل، اسمش هم پرسیدی؟! - نه دیوانه، دوستش صداش زد. مهسا گفت: - خب رفتم خونه ایدی اینستاش رو پیدا میکنم، فعلا بگو متوجه شدی چجوری باید از اینجا بریم؟ - آره گفت جلوتر سمت راست باید سوار تاکسی بشیم. مهسا خمیازهای کشید و گفت: - بچهها خیلی خوابم گرفته، کاش میتونستیم همینجا لب ساحل بخوابیم. ثنا گفت: - بچهها الان نزدیک ساحل هم برنامه دارن، اگه پایهاید بریم. - من مشکلی ندارم. مهسا لبخند زد و گفت: - من هم که تحمل میکنم خوابم نبره، بریم. همینطور که راه میرفتیم، گفتم: - ولی مشخصه از این مدل آدمهای راحته. مهسا گفت: - چطور مگه؟ - فکر کن ازش تشکر کردم بهم گفت خواهش میکنم عزیزم، با کسی که نمیشناسه اینقدر راحت حرف میزنه. ثنا و مهسا کلی خندیدن و گفتن: - خب حالا شاید طرز حرف زدنش این باشه. بدون اینکه بخندم گفتم: - خب پس طرز حرف زدنش و خودش رو سبکش عوضی طوریه دیگه قبول دارین؟ ثنا با تردید گفت: - حالا شایدهم اینجوری باشه ولی راستش رو بخوای بنظرم برخلاف ظاهر غلط اندازش آدم مظلومی بنظر میرسه. شونهام رو انداختم بالا و چیزی نگفتم. همینجور که به ساحل نزدیک میشدیم صدای رقص جوونا و ساز و دهل میاومد. نسیم خنکی میزد. رفتیم اونجا و وایسادیم. دوباره دیدم که مهیار کنار بقیه داره کاخن میزنه، خشکم زد. مهسا و ثنا نگاههای من رو دنبال کردن و گفتن: - اوه، خیلی هنرمندهها عسل! خندهام گرفته بود و همینجور بهش زل زده بودم. مهسا گفت: - حالا اینقدرهم نمیخواد ضایع نگاش کنی، سرش رو میاره بالا میفهمه. من همینجور ساکت بودم که ثنا با مسخره بازی گفت: - دیگه دوستمون از جذابیت زیادش لال شده فک کنم. سعی کردم خونسرد باشم و گفتم: - چی میگین شما دوتا؟ ثنا گفت: - معلومه کجا سیر میکنی؟! به مهیار اشاره کردم و گفتم: - بهش نگاه کنین، زیادی تو خودش نیست؟ ثنا رد نگاه منو دنبال کرد و گفت: - واسه همین گفتم مظلوم بنظر میرسه. همین لحظه دیدم بلند شد و کاخن رو گذاشت کنار و یک نگاه به روبروش کرد و باعث شد نگاهمون بهم گره بخوره، دوباره یه لبخندی زد و سرش رو انداخت پایین، مهسا با پوزخند گفت: - حالا اگه یکی دیگه بود میدید یه دختر اینجوری بهش زل زده، درجا میاومد وشمارهاش رو میداد. من با تردید گفتم: - گفتم دیگه، شاید یکی تو زندگیشه. ثنا تایید کرد و گفت: - معلومه که بهش وفاداره، حالا دوست احمق ما چون لباسش شبیه ارازله، قضاوتش میکنه. دیدم که رفت و ته مسیر سوار موتورش شد. مهسا پوفی کرد و گفت: - ای بابا، عسل تو از موتور میترسیدی نه؟ خندیدم و گفتم: - آره. مهسا با جدیت گفت: - پس یادم باشه دفعه بعدی که دیدیمش بگیم کمی سوارت کنه ترست بریزه. همونجوری که از لحنش خندم گرفته بود، با تعجب گفتم: - حالا مگه قراره بازهم ببینیمش؟ مهسا گفت: _ پس چی فکر کردی؟ اینجا یه جای کوچیکیه. یه آدم رو ممکنه صد بار ببینی. ثنا صفحه گوشیش رو باز کرد و بهم نشون داد و گفت: - تازه علاوه بر اون فردا شب هم، همینجا رزرو کردم. با حالت ترس گفتم: - وای بچهها میفهمه، بیخیال خیلی ضایع است، بریم یک جای دیگه! ثنا با تشر گفت: - جنابعالی اینقدر بهش زل نزنی نمیفهمه. اونهمه در و داف اونجاست، اصلا هم متوجهمون نمیشه. یک هوفی کردم و گفتم: - خب بیاید بریم ساعت سه صبحه! ثنا گفت: - قدم بزنیم؟ گفتم: - آره تقریبا خنکه، مهسا تو چی میگی؟ مهسا که سرش تو گوشی بود بدون اینکه سرش رو بلند کنه گفت: - باشه بریم. با خنده گفتم: - دوست پسر نداشتت بهت پیام داده، اینقدر با دقت به گوشیت زل زدی؟! خندید و بازم بدون اینکه سرش رو بلند کنه گفت: - یک چند دقیقه صبر کن بهت میگم. همونجور که پیاده روی میکردیم، ثنا با تاکید گفت: - عسل باز نزنه به سرت اون ابله رو از بلک لیست دربیاریها! - نه بابا دیونهای؟ دیگه واقعا برام تموم شده. حتی میتونم بگم از اینجا کم_کم داره خوشم میاد، واقعا کل امروز اصلا نیومد تو ذهنم. ثنا خندید و گفت: - اونکه بخاطر این شخصه جدیده. چشم غرهای بهش دادم و گفتم: - برو بابا! مهسا دوید و اومد نزدیکمون و بلند گفت: - بچهها، بچهها! برگشتم و با تعجب گفتم: - چیشده؟ همونطور که نفس نفس میزد، گفت: _ پیداش کردم. با تعجب زیاد نگاش کردم و پرسیدم: - چیو؟ مهسا گفت: - آیدی اینستاش رو. اینقدر خندم گرفته بود نزدیک بود پخش زمین بشم، ثنا هم همزمان با من میخندید و گفت: - اینقدر سرعت عملت بالا نباشه. همینجور که میخندیدم گفتم: - چجوری پیداش کردی؟ مهسا خندید و گوشیش رو داد دستم و گفت: - اون رو ولش کن، از رمز کارمه. برات فرستادم برو عکساش رو ببین، جناب مهیار فرهمند. چشمهام رو گرد کردم و گفتم: - چه فامیلی با کلاسی داره. ثنا به من نگاهی کرد و گفت: - خب مثل اینکه امشب برنامه داریم. چیزی نگفتم و مرموزانه خندیدم. رسیدیم به هتل. داشتیم میرفتیم تو اتاقمون که یکی صدامون زد: - ببخشید خانما. سه تاییمون برگشتیم و دیدم که یک پسر قد بلند با موهای هوایی و لباس سفید صدامون زده، اومد نزدیکمون و با روی خوش گفت: - تازه اومدین این هتل؟ ثنا خیلی عادی گفت: - بله چطور مگه؟ پسره سر و روش رو مرتب کرد و گفت: - خوش اومدین، من احسان معجزی، مدیر گردشگری این هتل تو جزیرهام. بعد نگاهش رو چرخوند سمت مهسا و گفت: - اگه برنامههای جزیره رو خواستید ببینید خوشحال میشم درخدمتتون باشم. من و ثنا زیرزیرکی میخندیدیم. مهسا خیلی سرد بهش گفت: - چشم.گ، فعلا برنامه داریم اگه نداشتیم اطلاع میدیم. پسره بازهم با ذوق گفت: - ممنونم من همیشه اون سمت لابی هستم. مهسا چیزی نگفت و رفت سمت آسانسور و ماهم پشت سرش رفتیم. ثنا با خنده رو به مهسا گفت: - بدجوری چشمهاش تو رو گرفتها! من هم تایید کردم و گفتم: - لباس قرمزم پوشید که دیگه هیچی! مهسا با چشم غره رو به ما گفت: - به نظر شما دوتا من به این پا میدم؟ با حالت طلبکارانه گفتم: - والا خوش قیافه بود، مودبم بود، چی میشه مگه؟ مهسا سریع گفت: - هر وقت تو با اون مهیار اوکی شدی منم بهش پا میدم. ثنا رو به مهسا گفت: - پس این حرف یادت باشه! ثنا سعی میکرد خندش رو کنترل کنه و رو به من گفت: ـ عسل بخاطر این حرفشم شده با مهیار اوکی شو لطفا! کلی خندیدیم و بعدش از آسانسور پیاده شدیم و رفتیم تو اتاق، هوا تقریبا داشت روشن میشد و من اصلا خوابم نمیبرد، یکسره پیج اینستای این پسره رو زیر و رو میکردم و به عکسهاش و فیلمهایی که از خودش گذاشته بود، نگاه میکردم. @marzii79
- 59 پاسخ
-
- 5
-
-
پارت چهارم دو روز بعد همین جور که چمدونم رو جابجا میکردم رو به مهسا گفتم: - مهسا قرص اینا رو گرفتی؟ مهسا با تعجب گفت: ـ قرص برای چی؟ گفتم: - بابا میگرن شدید دارم اومد و اونجا حالم بد شد، اونجا هم که کلا داروخونه به زور پیدا میشه. ثنا بیخیال گفت: - حالا شلوغش نکن، هیچی نمیشه! مهسا بعد گشتن گفت: - آره گرفتم، بچهها بریم اونور گیت، بلیطها هم باید نشون بدیم. خیابون بخاطر تعطیل شدن بچههای مدرسهایی شلوغ بود و یکم دیر رسیدیم فرودگاه. اسم پروازمونهم خوندهبودن. ثنا گوشیش رو درآورد و گفت: - بچهها بلیطها رو بیارین بالا یک بومرنگ بگیرم! خندهم گرفت و ثنا گفت: - چرا میخندی؟ همینطور که میخندیدم گفتم: - آخه حس میکنم داریم میریم لس آنجلس، حالا از کیش رفتن استوری نزاری نمیشه؟ با اخم گفت: - ببینم تو چرا از کیش خوشت نمیاد؟ شونهای انداختم بالا و گفتم: - چه میدونم، خیلی کوچیکه حال نمیکنم باهاش. مهسا با هیجان گفت: - عسل یک بار باید امتحان کنی نظرت عوض میشه! شونم رو انداختم بالا و گفتم: - بچهها من زیاد مانتو با خودم نیوردم. مهسا گفت: - اونجا منطقه آزاده گیر نمیدن اصلا. با تعجب گفتم: - جدی میگی؟ چقدرخوب! ثنا خندید و گفت: - فکر کنم نظرت داره راجبش عوض میشه. همین لحظه بلیطامون رو چک کردن و سوار ون شدیم تا بریم و سوار هواپیما بشیم. هوای اینجا خیلی سوز سردی داشت اما مطمئنم اونجا از گرما میمردیم. واسه همینهم اصلا لباس گرم همراه خودم نداشتم. تو هواپیما از اونجایی که من یکم فوبیای ارتفاع داشتم، بچهها کلی چرت و پرت میگفتن و من رو میخندوندن تا حواسم پرت بشه. خداییشم اینقدر خندیدم که اصلا لحظه بلند شدنش از رو زمین و حس نکردم. به ثنا گفتم: - خب رفتیم اونجا برنامه چیه؟ ثنا سرش رو از گوشیش بلند کرد و گفت: - میریم هتل یکم استراحت میکنیم و غروبش میریم رستوران و بعدشم ساحل. اونجا دهل و ساز میارن و جوونها هم میرقصن، یه حالی میده که نگو! خندیدم و گفتم: - تو مثل اینکه قراره خیلی حال کنی! با خنده گفت: - برو بابا! همین لحظه مهماندار هواپیما اومد که حرکات اورژانسی هواپیما رو انجام بده، مهسا رو به ما گفت: - بچهها اینهم بد نیستا! نگاهی به مهماندار کردم و گفتم: - به ثنا میاد. ثنا با اعتراض گفت: - تو عاشق قد بلندایی، به من میاد؟ با خنده گفتم: - دماغش خیلی گندهاست! هر سه تامون یهو با صدای بلند خندیدیم. مهسا رو به ثنا گفت: - ثنا نظرت چیه بهش بگم نظرت رو جلب کرده؟ خندیدم و گفتم: - بگو واقعا! ثنا با ترس گفت: - جفتتون رو همینجا میزنم. تا مرده رفت رد بشه گفتم: - آقا ببخشید. قیافه ثنا دیدنی بود از ترس داشت سکته میکرد، مرده برگشت سمتم و با لبخند گفتم: - میشه یک آب بهم بدین؟ مهماندار با لبخند گفت: - بله حتما. وقتی رد شد، ثنا با حرص کیفش رو برام پرتاب کرد. بغل دستش یه خانم پیری نشسته بود یکهو با تشر بهش گفت: - دخترم بجا وول خوردن میشه کمک کنی کمربندم رو ببندم؟ ثنا با شرمندگی گفت: - ببخشید، بله چشم. با پوزخند گفتم: - مگه اینکه این پیرپاتالا باهاش اوکی بشن وگرنه به همه خوشتیپها دست رد میزنه. مهسا کلی خندید و ثنا با حرص گفت: - بزار برسیم اونجا میدونم باهات چیکارکنم! تقریبا یک ساعت تو راه بودیم. تا برسیم هتل حدود ساعت دو اینا شده بود. هوا اونقدر گرم بود که کره ذوب میشد. تو راه با خستگی گفتم: - بچهها واقعا شبیه صحرای کربلاست، چقدر گرمه! مهسا همینطور که عینکش رو به چشمش میزد گفت: - هوای جزیره همینه دیگه. - هتلش خیلی دوره؟ ثنا گفت: - نه اتفاقا تو مرکزه جزیرهاست. رفتیم سوار ون شدیم، قشنگ حس و حال جنوب میداد. یک جاده دراز با کلی درختهای نخل. هیچوقت کیش نیومده بودم ولی واقعا از همون اولش که رسیدیم حالا گرمی هواش رو درنظر نگیریم خیلی قشنگ بود. بعد ده دقیقه رسیدیم هتل کیش. از گرما داشتم خفه میشدم. باورم نمیشد اوایل آبان اینقدر اینجا گرم باشه انگار وسط تابستون بودیم. کارگرای هتل اومدن و چمدونهامون رو بردن توی اتاق، یه سوئیت خیلی شیک طبقه پنجم بود که ویو اتاقشم دریا بود. واقعا آدم روحیهاش عوض میشد. همینجور تو حس خودم بودم که دیدم ثنا و مهسا سر اینکه اول کدومشون برن حمام دارن بحث میکنن. خندهام گرفته بود، ثنا بازم با حرص گفت: - آره تو بخند، بعدا برای تو هم دارم! - خب حالا تو هم شلوغش کردیها، الان میاد دیگه، چه فرقی داره اول کدومتون برید؟ با اعتراض گفت: - خب حمام مهسا طولانیه. منم معترض و با خنده گفتم: - خب تو هم باهاش برو که وقتت تلف نشه! بالشت رو برام پرت کرد که باعث شد از خنده روده بر بشم. همین لحظه گوشیم زنگ خورد، ثنا گفت: - اون آشغاله؟ به صفحه گوشی نگاه کردم و گفتم: - مامانمه، بنظرت اون آشغال بهم زنگ هم میزنه؟ ثنا همونطور که چمدونش رو باز میکرد گفت: - والا پررو تر از اینحرفهاست، ببینه دیگه دنبالش نیستی دوباره شروع میکنه. گوشی و جواب دادم: - الو مامان سلام. مامان مثل همیشه نگران گفت: - رسیدین عسل؟ پرواز خوب بود؟! - آره عالی بود. - هوا چطوره؟ - خیلی گرم. مامان مثل همیشه شروع به نصیحت کردن کرد و گفت: - خوش بگذره، اونجا شیطنت زیادی نکنین، لباسهای خیلی باز هم نپوشین، سه تا دختر بچه هستید، خطرناکه! با اعتراض گفتم: - اوف، مامان ولکن توروخدا، اینجا مگه رشته؟ ولی خب باشه چشم حواسمون هست! مامان نفس عمیقی کشید و گفت: - باشه کاری نداری؟ - خداحافظ. ثنا که داشت لباسهاش رو از چمدون درمیاورد گفت: - چی میگه؟ قطع کردم و گفتم: - هیچی بابا مثل همیشه نگرانه. یکهو ثنا داد زد: - مهسا، بجنب دیگه باید بریم دیر میشه! مهسا گفت: - ثنا ده دقیقه دیگه میام امون بده. من با تعجب گفتم: - کجا قراره بریم؟ - پسرخالم علی رو یادته؟ یه چیزایی یادم اومد و گفتم: - همونکه بندرعباس بود؟ با تایید گفت: - آره همون، حالا الان کارفرماشون چون پروژه هاشون رو سمت جزیره قشم و کیش آورده، اینا هم خیلی سمت جزیره میان و میرن. تمام برنامهها و کافههای خوب کیش رو برام فرستاد. منهم یکجا رو رزرو کردم، اونهم چی وی آی پی! رو تخت نشستم و گفتم: - کجا هست؟ ثنا بلند شد و اومد لب پنجره گفت: - اون ته پشت پاساژ مریم سمت راست و میبینی؟ رفتم پیش پنجره وایسادم و گفتم: - خیلی واضح نیست ولی آره. - اونجا یه کافه ساحلی هست اسمش هم کوکولانژه، از این بندهای موسیقی زنده هم دارن، برای ناهار و شام فعلا اونجا رزرو کردم. فردا هم برای پارک دلفینها. یکهو مهسا اومد و با غر گفت: - کشتی منو. من و ثنا کلی خندیدیم و ثنا گفت: - خدایی فکر کنم اولین بارته زیر نیم ساعت از حموم اومدی بیرون. مهسا با حالت شاکی گفت: - خب حالا برو تو، اینقدر چرت و پرت نگو! ثنا گفت: - من رفتم پس، شما آماده بشید! مهسا دوباره با اعتراض گفت: - اوف با همه چی کار داره، برو دیگه! ثنا خندید و رفت. رفتم سراغ چمدونم که مهسا گفت: - عسل میخوای چی بپوشی؟ با حالت تردید گفتم: - نمیدونم والا ولی یه پیراهن ساحلی دارم اون رو میپوشم چون خیلی گرمه بیرون. مهسا با تایید گفت: - آره اون لباست خوشگله! به آینه نگاه کردم و گفتم: - موهام رو چیکارکنم؟ مهسا بهم نگاه کرد و گفت: - باز کن، لچک ببند! با اعتراض گفتم: - اوف باز پف میکنه. - اشکال نداره باز بهت خیلی میاد! -باشه. مهسا همونطور که موهاش رو با حوله خشک میکرد گفت: - راستی عسل یادت نره باید برام خط چشم بکشی. خندیدم و باشهای گفتم.ثنا یمهو داد زد: - آماده شدین؟ مهسا با حرص گفت: - بزار برم خفهاش کنم لطفا، عین ماماناست. خوشحال شدیم که با رفیق اومدیم مسافرت. خندیدم و گفتم: - دقیقا. ثنا دوباره گفت: - نشنیدم صداتون رو! خندیدم و با صدای بلند گفتم: - خب خیلی زر میزنی بیا بیرون دیگه! ثنا هم بلندتر گفت: - با شما دوتا میدونم چیکار کنم. همونطور که سعی میکردم خندم رو کنترل کنم، گفتم: - باشه مادر عزیزم. حالا بگو چی میخوای بپوشی؟ ثنا گفت: - نمیدونم بهش فکر نکردم، مهسا چی میپوشه؟ مهسا گفت: - اون لباس ساحلی که پارسال خریدم اون رو میپوشم. ثنا گفت: - به به، همون قرمزه؟ مهسا گفت: ـ آره. دستهام رو زدم بهم و گفتم: - عاشق اون لباستم، خیلی بهت میاد! بعد از اینکه ده بار خط چشم مهسا رو امتحان کردم و بالاخره قرینه از آب دراومد، ساعت تقریبا چهار راه افتادیم سمت اون کافه ساحلی. واقعا از هتل میاومدی بیرون انگار وارد جهنم سوزان میشدی. مهسا تمام گونههاش از گرما گل انداختهبود. خندیدم و گفتم: ـ بازم که لپ قرمزی شدی. عرق رو پیشونیش رو پاک کرد و گفت: - فعلا که با این آفتاب قشنگ گند زدهشده تو صورتم. دوباره خندیدیم، مهسا با ملافگی گفت: _ وای بچهها کاش تاکسی میگرفتیم خدایی گرمه! ثنا که جلوتر از ما راه میرفت، گفت: - بابا کلا پنج دقیقه راهه، الان میری اونجا خنک میشی. تو مسیر انگار همه آدما میدونستن ما تازه واردیم و با لبخند بهمون نگاه میکردن. واقعا آدمای خونگرم و دوست داشتنی بنظر میرسیدن. باورم نمیشد ولی کم کم داشت از اینجا خوشم میاومد، یکهو ثنا بهم گفت: - عسل بیا از اینطرف هم راه داره. به رستوران نگاهی کردم. یه رستوران دنج با سبک مدرن که بیرونش درختای نخل کاشته بود و ورودیش هم خیلی شلوغ بود، ثنا نفس راحتی کشید و رو به ما گفت: - شانس آوردم وی آی پی رزرو کردم. به اطراف نگاه کردم و گفتم: - آره خیلی شلوغه خدایی. رفتیم داخل و دیدم کلی آدم تو همین جای به نسبت کوچک نشستن و منتظرن تا گروه موسیقی، شروع کنه. یکی از کارکنان اونجا هم اومد راهنماییمون کرد تا سر میزمون بشینیم، مهسا کلاهش رو درآورد و گفت: - آخیش داخل چقدر خنکه. بعد من رو از رو میز گرفت و رو به ما گفت: ـ خب چی بخوریم؟ من تا رفتم کیفم روو بزارم پشت صندلیم، روبروم یه پسره رو دیدم با موهای بلند که گوجهای بسته بود و یه لباس سبز و شلوار زاپدار پاش بود، معمولا من اینجور سبکا رو نمیپسندم اما؛ عجیب چهرهاش به دلم نشست و در کل حرکاتش خیلی عجیب و غریب بود. برخلاف بقیه آدمایی که اونجا بودن، تنها نشسته بود و خیلی تو خودش بود. یکهو ثنا زد به پاهام و با پوزخند گفت: - فکر کنم بدجور به دلت نشسته. سرم رو به سمت ثنا برگردوندم و عادی گفتم: - چرت و پرت نگو، من از این سبکا خوشم میاومد؟ شبیه ارازل لباس میپوشن! ثنا با اعتراض گفت: - خب چشه مگه؟ بامزه هم هست. واسه همینه دو ساعته داری بهش نگاه میکنی؟ منو رو از دست مهسا گرفتم و گفتم: - هیچی یک لحظه حواسم پرت شد. مهسا بهش نگاهی کرد و گفت: - ولی عسل قیافش بانمکه اما فکر کنم از ما کوچیکتر باشه خیلی چهرهاش بیبی فیسه. با حالت شاکی گفتم: - خیلی خب حالا ولش کنین، چی بخوریم؟ مهسا گفت: - حالا که تا اینجا اومدیم بنظرم غذای دریایی سفارش بدیم. ما هم قبول کردیم. تقریبا ده دقیقه بعد اعضای بندشون یکی یکی از در پشتی وارد سن شدند و در کمال تعجب و ناباوری دیدم همون پسره که خیلی توجهم رو به خودش جلب کردهبود هم رفت بالا و گیتارش رو برداشت، یهو مهسا با خنده رو به من گفت: - خب طرف هنرمند هم از آب دراومد. منو ثنا باهم خندیدیم. همزمان که خوانندشونم اومد، همه مردم شروع کردن به همراهی با خواننده و آهنگ خوندن اما من عجیب این طرف رفته بود رو مغزم، اصلا نمیتونستم نگاهم رو ازش بردارم. انگار که خجالتی هم بود چون موقع ساز زدن اصلا به بقیه نگاه نمیکرد. بعد از خواننده اولی یه مقدار استراحت کردن و همین پسره از رو میزی که نشسته بود، سیگار و گوشیش رو گرفت و رفت بیرون. ثنا گفت: - اه حالا چرا سیگاریه؟ حیف شد که! خندیدم و گفتم: - چه گیری دادینا. انگار خواستم باهاش رفیق شم. مهسا همینطور که از تو کیفش آینش رو درمیآورد، گفت: - ولی عسل خوشت اومده قبول کن، متوجه بودم که کل شب داری بهش نگاه میکنی. تایید کردم اما بازم خیلی عادی گفتم: - خب باشه بامزست ولی اصلا تایپ من نیست، این هم مثل بقیه است دیگه! ثنا همونطور که داشت غذاش رو میخورد گفت: - لطفا تو دیگه راجب آدما نظر نده که گند زدی تو آدم شناسی، مثل اون آشغال و که میگفتی خیلی باشخصیته، واقعا اینجوری بود؟ نباید از رو ظاهرشون قضاوت کنی که! مهسا خندید و گفت: - عسل راستی تو گیتار هم دوست داشتی، فعلا که یکی از معیاراتو داره. خندیدم و گفتم: - خدایا من با داشتن همچین رفیقای دیوانه اصلا پیر نمیشم. همین لحظه یه خواننده عرب اومد و بعدشم دوباره همماشون اومدند داخل. دوباره چشمم بهش خورد. متوجه شدم که هربار نگاهش میکنم، قلبم انگار تند تند میزنه. این حس و حال برام آشنا بود. دیگه نباید میاومدم اینجا چون مشخصه قراره آخرش چه اتفاقی بیفته. همین لحظه گوشیم زنگ خورد در کمال تعجب اسم روی گوشی و نگاه میکردم و اصلا باورم نمیشد. ثنا رو که در حال گوش دادن به آهنگا بود، تکون دادم و با تعجب گفتم: - درست میبینم؟ خودشه؟! ثنا به صفحه گوشی نگاه کرد و گفت: - دیدی گفتم زنگ میزنه. دید که دیگه دنبالش رو نگرفتی شروع کرده به زنگ زدن. نمیخوای که جواب بدی. با قاطعیت گفتم: - معلومه که نه. بعدش هم شمارهاش رو گذاشتم رو بلک لیست. ثنا با صدای بلند و خنده گفت: - آقای هنرمند چه کارا که نمیکنه، باعث شد دوست اسکل ما بالاخره دست از دیوانگیش برداره و یکی رو بلاک کنه. مهسا بعدش با شادی گفت: - این دو تا باید باهم اوکی بشن. خندیدم و گفتم: - به فرض محالم که اوکی شدیم، این اینجا زندگی میکنه و منم رشت. کلا هم به هیچکس نگاه نمیکنه شایدم کسی تو زندگیشه. ثنا با تعجب و خنده گفت: - قشنگ هم براندازش کردی! مهسا رو به ثنا گفت: - طبیعیه خب الان دو ساعته زل زده بهش باید هم متوجه این چیزا شده باشه. حالا تو اوکی بشو بقیهاش رو درست میکنیم. با چشم غرهای بهشون گفتم: ـ دیگه دارین چرت و پرت میگین، من میگم از این مدلا خوشم نمیاد. تا ثنا رفت حرفی بزنه، موسیقی هم تمام شد و همه داشتن جمع میکردن تا برن. ما هم بلند شدیم و ثنا در همون حین گفت: - بعضی اوقات از همون چیزایی که بدت میاد سرت میاد. مهسا یکهو آروم بهم اشاره کرد و گفت: - بچهها داره میاد اینور. ثنا گفت: - خب عسل یک حرکتی بزن! چشم غرهای بهشون دادم و گفتم: - بیاین بریم دیوانهها!
- 59 پاسخ
-
- 6
-
-
پارت اول با کلافگی گفتم: - بس کن ثنا میگم نمیذارن دیگه، تازه بابامم باهام قهره که چرا کنکور هنر انتخاب رشته کردم! ثنا با اصرار گفت: ـ بابا راضی کردن بابات که با مادرته عسل لج نکن دیگه بعد مدتها قراره با همدیگه یه مسافرت بریم. ساکت شدم که ببینم مهسا چی میگه. مهسا نگام کرد و گفت: - حالا فعلا به مادرت بگو؛ بقیهاش رو بعدا فکر میکنیم. یه پوفی کردم و گفتم: - با اینکه میدونم قبول نمیکنن ولی باشه. ثنا چشم غرهای بهم داد وگفت: - خب حالاچرت نگو مگه علم غیب داری؟ شونهام رو انداختم بالا که مهسا گفت: ـ راستی از اون آشغال چه خبر؟ با کلافگی گفتم: - ول کن تو رو خدا مهسا، به زور دارم از ذهنم بیرون میندازمش، فقط پی سوءاستفاده از دل من بود عوضی. واقعا حیف احساسی که من بهش داشتم. همین لحظه یکی اومد تا سفارش بگیره؛ هر سهتامون موهیتو سفارش دادیم. ثنا با تأیید حرفم گفت: - خیلی قیافه غلط اندازی داشت عسل، حتی منم واقعا باورم نمیشد که پی این داستانها باشه. با ناراحتی گفتم: - اینجاست که میگن واقعا نباید بر اساس ظاهر آدمها قضاوت کرد. مهسا زد به پشتم و گفت: - نگران نباش، اینقدر آدمهای جدید وارد زندگیت میشن که یه روزی حتی اسمشم به خاطر نمیاری. سرم رو گذاشتم رو میز و با ناراحتی گفتم: - دیگه واقعا حتی دلم نمیخواد با هیچ پسر دیگهای صحبت کنم چه برسه به اینکه بخوام اجازه بدم وارد زندگیم بشن. ثنا دستی به پشتم کشید و گفت: - خب حالا این چیزها همه بخاطر شوک این احمقه، به وقتش خدا بهترین رو سر راهت قرار میده. - آخه اینهم بهترین... ثنا پرید وسط حرفم و با تندی گفت: ـ نه این بهترین نبود، تو نخواستی چشمت رو باز کنی. میدونی عسل از اینکه بگم حق با من بود متنفرم اما صد بار بهت گفتم که اینقدر زود اعتماد نکن و اینقدر سریع به همه محبت نکن. با ناراحتی گفتم: - آخه من وقتی یکی رو دوست دارم اصلا نمیتونم جلو خودم رو بگیرم، دست خودم نیست. - بخاطر همینه دیگه، محبت کردن زیاد آدمها رو دلسرد میکنه. مهسا بهش چشم غرهای داد و ثنا با عصبانیت گفت: - چیه مهسا؟ مگه دارم دروغ میگم؟ مهسا گفت: - حالا دیگه گذشتهها گذشته، نمیخواد بحث رو دوباره باز کنی. همین لحظه موهیتوها رو آوردن و مشغول غذا خوردن شدیم؛ بچهها داشتن تدارکات سفر و میچیدن اما من واقعا اصلا دلم به رفتن نبود، خیلی بیحوصله شده بودم. دلم میخواست همهاش تنها باشم. همین لحظه ثنا به پاهام زد و گفت: - یک لحظه نمیشه به حال خودش ولش کرد، غذات رو بخور! در همین حین به گوشیم پیام اومد، دیدم خودشه، پیام داده که: - چرا جوابم رو نمیدی؟ با عصبانیت گفتم: - این واقعا دیگه خیلی پرروئه، هر چقدر من جوابش رو نمیدم بیشتر روش زیاد میشه. مهسا با تعجب گفت: - مگه بلاکش نکردی؟ - نه اتفاقا بلاکش کنم دیگه بیش از حد احساس مهم بودن میکنه، دیگه باید قبول کنم چون روش کراش بودم و دوسش داشتم فکر کردم اینم از من خوشش میاد ولی کلا احساساتم یکطرفه بود. ثنا با تاکید گفت: - جوابش رو نده اصلا! سری تکون دادم و گفتم: - خب بچهها من برم. ثنا گفت: - شب بیا خونهمون تنها نباش! - ببینم چی میشه قول نمیدم. ثنا انگشت اشارهش رو به سمتم نشون داد و گفت: - فکر و خیال هم ممنوع. مهسا گفت: - عسل اگه مادرت اومد هم قضیه مسافرت و بهش بگو واقعا واسه روحیهت هم خوبه. - باشه بعدا میبینمتون. از کافه اومدم بیرون. اواخر مهر ماه بود و هوا تقریبا از ساعت پنج به بعد رو به سردی میرفت. خب اول از خودم بگم... من عسل فرامرزی، بیست و دو ساله از رشت هستم و یه خواهر دارم که پنج سال ازم کوچیکتره و اسمش مارالِ. توی خانواده تقریبا سنتی بزرگ شدم. دو سال دانشگاه نرفتم چون بابام اصرار داشت که برم رشته تجربی اما من چون دوست نداشتم. سال آخر کتابای هنر رو گرفتم خوندم؛ امسال دانشگاه تهران انیمیشن قبول شدم. بابام هنوز بابت اینکه قراره دانشگاه هنر بخونم باهام قهره و حرف نمیزنه اما راستش اصلا برام مهم نبود؛ قراره یکبار زندگی کنم چرا باید کاری و انجام بدم که دوسش نداشتم؟ خلاصه اینکه برای ثبت نام که رفته بودم قرار شد انتقالی بگیرم و بیام دانشگاه رشت چون واقعا بدون مامانم نمیتونستم. روزی که رفتم مدارکم رو به دانشگاه تحویل بدم، دیدم ورودیهای سال آخر گرافیک جشن فارغ التحصیلی دارن و صدای جیغ و دستهاشون تا بیرون میاد. خیلی دلم میخواست منم برم یکم خوش بگذرونم. حوصلهمم سر رفته بود. تا خواستم وارد سالن آمفی تئاتر بشم یهو یکی از پشت صدام کرد: - خانم ورودی از اون طرفه. برگشتم و دیدم یه پسر خیلی خوشتیپ و کت شلواری که دقیقا سبک مورد علاقهمم بود با چشم و ابروهای مشکی داره این رو بهم میگه، آخر اینقدر طرف و نگاه کردم با خنده گفت: - برانداز کردنم تموم شد؟ میتونم رد بشم؟ از لحنش خندهام گرفت و کمی خجالت کشیدم اما عجیب خوشم اومده بود ازش. خلاصه که یه پنج دقیقه طول کشید تا از در اون سمت برم. وقتی وارد شدم با دیدن مجری رو صحنه خشکم زد؛ همون پسره بود. خیلی به دلم نشسته بود. موقع اجرای تصنیف قرآن بود که تقریبا نصف ردیف جلو خلوت شده بود و منم رفتم رو یکی از صندلیها نشستم. با گوشیم یواشکی یه فیلم کوتاه گرفتم و تو گروه دوستانمون فرستادم. راستی از دوستهام بگم؛ دوتا رفیق صمیمی از دبیرستان تا حالا دارم که مهسا سال آخر هنرهای تجسمی همینجا میخونه و ثنا هم کارشناسیش تموم شدهبود و توی دفتر مهندسی سمت خیابون شهرداری کار میکرد. وقتی فیلم و فرستادم سریع تایپ کردم که: - مهسا آیدی اینستای این جذاب رو برام پیدا کن! چند دقیقه بعد پیام اومد: - وای این پسره، تمام کلاس ما هم تو نخشن که یارو بهشون پا بده. خداییشم خیلی جذاب و خانواده پسنده آیدیش هم فک کنم دارم. بزار تو اینستا میفرستم برات. ثنا نوشت: - باز داری تند پیش میری عسل، صد دفعه نمیگم بر اساس ظاهر قضاوت نکن! - اه بیخیال ثنا اینقدر فاز منفی نده! یکهو دیدم از رو سن اومد پایین یه ردیف جلوی من نشست تا بچههای گروه موسیقی اجرا کنن. یکهو برگشت رو به من و با لبخند گفت: - شما رو ندیدم اینجا تابهحال، دانشجوی جدید هستید؟ با لبخند جوابش رو دادم: - بله. لبخند با چشمکی بهم زد و دوباره روش رو کرد سمت سن. خیلی جذاب بود واقعا و کاملا هم متوجه بودم بغل دستیهای منم دارن راجبش صحبت میکنن. راستش یکم ناامید بودم چون بین این همه در و داف و دماغ عملی قطعا به من پا نمیده. من یه دختر کاملا نچرال بودم با قد متوسط و موهای مشکی و چشمهای ریز، خیلی زیادم اهل آرایش و این داستانها نیستم. برای خداحافظی دوباره رفت رو سن و سر آخر گفت: - ضمن تبریک به دانشجویان فارغ التحصیل شده، به دانشجویان جدیدالورود هم خوشآمد میگم و بعدش بهم نگاه کرد. اینقدر ذوق کرده بودم که قشنگ رو ابرا بودم. بعدش با خوشحالی اومدم از اونجا بیرون و دیدم که مهسا آیدیش رو فرستاد . دیدم پیجش پابلیکه و اسمشم هست محمد ناطقی. حتی تو عکسهاش هم خیلی کیوت بود و تو تمام عکسها کت و شلوار تنش بود مثل هنرپیشهها، برای شروع یکی دوتا از پستهاش رو لایک کردم. میخواستم ببینم اینم من رو شناخته و ریکواست میده یا نه؟ فرداش با بچهها رفته بودیم دور_دور، ثنا از همون اولش مخالف بود گفت که اینجور پسرها مناسب ما نیستن، با کلی دختر در ارتباطن اما کجا بود گوش شنوا؟ مهسا میگفت که این اصولا به کسی پا نمیده تقریبا یک سال و نیم بعنوان مجری تو جشنها و فارغ التحصیلی بچهها میاد و میره و در واقع آشنای مدیر دانشکده محسوب میشه. همون غروبش محمد بهم ریکواست داد و تقریبا اونجوری که خودش نشون میداد کم میل نبود. حرف زدنهامون شروع شد، منم که مثل همیشه وقتی یکی رو دوست داشته باشم اینقدر بهش محبت میکنم که نگو. حرف زدنهامون یه دو ماهی ادامه داشت تا اینکه یه روز من ازش پرسیدم که چرا بهم هیچوقت زنگ نمیزنه یا اصلا من و این داریم به چه عنوانی با هم صحبت میکنیم؟ بماند که کلا من رو پیچوند و منه ساده بازم نفهمیدم. میگفتم شاید دوست نداره زنگ بزنه. اواخر شهریور یه روز بهم پی ام داد که امروز میام دنبالت با همدیگه بریم و یکم باهم وقت بگذرونیم. هیچوقت تو این دو ماه بهم نگفته بود که هم رو ببینیم از یه طرف خوشحال بودم اما از طرف دیگه هم احساس ترس و نگرانی داشتم چون بجز اون روز فارغ التحصیلی دیگه ندیده بودمش. گفتم چون اولین قرارمون هم هست تو کافه هم رو ببینیم اما پیامم رو سین کرد و دوباره پیچوند که یک کاری براش پیش اومده و نمیتونه بیاد. منه ساده هم باز با خودم فکر کردم لابد من رو درک میکنه و به خواستهام احترام میذاره. بعد این قضیه کم کم دیگه جواب پیامم رو نداد یا یه خط در میون جواب میداد، خیلی خیلی کمرنگ شد. بچهها میگفتن خب این قصدش از همون اولم مشخص بود چی بوده دیگه؟ مثل همه ی پسرا دید که تو اهل خوشگذرونی نیستی و تو رو گذاشت کنار، اما من اینقدر بهش وابسته شده بودم که نمیخواستم این حرفها رو باور کنم، همش میگفتم شاید به قول خودش سرش واقعا شلوغ باشه. یک روز اینقدری گریه کردم و دلم براش تنگ شده بود که رفتم یه شاخه گل رز خریدم و بی خبر از بچهها رفتم تا ببینمش، بهجز کار مجریگری تو یکی از موسسههای زبان انگلیسی هم معلم بود، رفتم دم در آموزشگاه کمی منتظر بودم تا تعطیل بشه. نزدیک غروب بود که دیدم داره میاد بیرون و داره با تلفن صحبت میکنه. تو دلم گفتم یعنی من اینقدری براش ارزش نداشتم که توی این دو ماه یهبار بهم زنگ بزنه؟ پشیمون شدم و خواستم برگردم که یکهو دیدم بعد خودش یه دختر خیلی خوشگل با موهای فر پشت سرش اومد بیرون. سریع هم رفت جلو ماشینش نشست و به محض نشستنش، محمد با ماشینش از اونجا دور شد. رفتارشون خیلی عجیب و غریب بود. یجوری رفتار میکردن انگار دلشون نمیخواست کسی متوجهشون بشه. بغضم و نتونستم داشته باشم از اونجا تا خونهامون خیلی راه بود و اینقدر دل و ذهنم درگیر بود کل مسیر و پیاده رفتم و گریه کردم؛ نفهمیدم که کی رسیدم خونه. اشک امانم نمیداد. خداروشکر اون شب بابام اینا خونه همکارش دعوت بودن و کسی خونه نبود. اون روز چون کلا آنلاین نشدهبودم، بچهها خیلی نگرانم شدن و اومدن خونهمون برای دلداری دادن اما واقعا حالم خوب نمیشد. اینقدر دوسش داشتم و بهش اعتماد کرده بودم باورم نمیشد که فقط صرف سوء استفاده کردن باهام حرف میزد و بعدش که دید همچین آدمی نیستم من رو مثل یه زباله انداخت دور. تا یک ماه دیگه هیچ پیامی بهش ندادم حتی آنفالوش هم نکردم اما تمام سعیم رو میکردم که از ذهنم بندازمش بیرون. تو همین هفته ثنا برای اینکه روحیهام عوض بشه برنامه سفر و چید اونم جزیره کیش. با اینکه اصلا حوصله نداشتم ولی اینقدر لجباز بود که نتونستم متقاعدش کنم. امروزم اومدم کافه دیدم که تصمیمشون عوض نمیشه و ناچارا باید برم، شاید واقعا روحیم عوض میشد. بعد یک ماه پیام داده اونم با پررویی که چرا جوابم رو نمیدی؟ دلم میخواست میرفتم رو در رو هرچی از دهنم درمیاومد بهش میگفتم و بعدشم تف میانداختم تو صورتش تا یکم دلم خنک میشد اما واقعا لیاقتش رو نداشت. باید قبول کنم که فقط من بودم که ازش خوشم میاومد و از صمیم قلبم بهش محبت میکردم و گول چهره و هیکلش رو خورده بودم و نتونستم واقعیت اخلاق و اون شخصیتش رو ببینم. تا برسم خونه شب شده بود، مامان مثل همیشه داشت یکی از سریالهای شبکه آی فیلم رو نگاه میکرد و مارال هم داشت درس میخوند. سلام کردم و داشتم میرفتم تو اتاقم که مامان با مرموزی گفت: - خب عسل خانوم که قراره بری؟ با تعجب گفتم: - کجا؟ - جزیره دیگه، قبل اومدنت ثنا زنگ زد اجازه گرفت و منم گفتم باشه. به هرحال تابستون هم جایی نرفتیم و الانم تا یک ماه دیگه دانشگاهت شروع بشه شاید نتونی جایی بری. - اما بابا... پرید وسط حرفم و گفت؛ - من با بابات حرف میزنم. بعد یکهو از رو مبل بلند شد اومد سمت من و گفت: _ از کی تا حالا دست رد به سینه مسافرت میزنی؟ تو که عاشق گشت و گذاری که. چیزی شده؟! سریع خودم رو جمع کردم و گفتم: - نه بابا، فقط کمی بی حوصلهام! مامان چشمش رو ریز کرد و گفت: - راستش رو به من بگو، یک مدت هم هست متوجهم که خیلی تو خودتی. مامانم خیلی آدم اپن مایندی نبود، میدونستم اگه بهش بگم شروع میکنه به نصیحت کردن و قضاوت کردن من که چرا به پسرهای غریبه بدون اینکه بشناسمشون محبت زیادی میکنم و دل میبندم بنابراین سر بسته گفتم: - با یکی تو دانشگاه دعوام شد، طرف معلوم نیست پول میگیره چیکار میکنه؟ اصلا کار دانشجو رو درست انجام نمیدن. مامانم پوزخندی زد و گفت: - تو که راست میگی، برو لباست رو عوض کن بیا شام بخوریم! - من بیرون غذا خوردم، گرسنهام نیست. خب مامانم که قانع شد پس بابامم راضی میکرد، مهسا تو گروه پی ام داد که پس فردا ساعت دوازده و نیم پروازه. درحال جمع کردن وسایلم بودم که مارال اومد تو اتاقم و گفت: - هوی رفتی یادت باشه برام سوغاتی بیاری. با چشم غرهای بهش گفتم: - اونجا اندازه کف دسته دختر، چی برات بیارم؟ میخوام برم یکم حال و هوام عوض بشه. - استوری محمد جونت رو دیدی؟ با کلافگی گفتم: - میشه ول کنی؟ هی میخوام از ذهنم بره بیرون، دوباره یادآوری نکن! - خب حالا ولی خیلی جدیدا استوریهای تیکه دار میزاره. - من نمیدونم، استوریهاش رو میوت کردم، نمیبینم. مارال با تعجب گفت: - مثل اینکه تو فراموش کردنش مصممی. با جدیت گفتم: - مگه شوخی هم داشتم؟ یک آشغال بود که من نخواستم شخصیتش رو ببینم. - ولی ناموسا خوشتیپ بودها نه؟ از این تیپا که مامان دوست داره! با تن صدای بلند گفتم: - مارال برو درست رو بخون، اینقدرم چرت و پرت نگو و اعصابم رو خورد نکن! - باشه میرم، ولی اونجا حداقل مخ یکی رو بزن! خرس و براش پرتاب کردم که باعث شد بره از اتاق بیرون.
- 59 پاسخ
-
- 6
-
-
رمان: داستان جزیره نویسنده: غزال گرائیلی ویراستار: زهرا بهمنی ژانر: عاشقانه_اجتماعی خلاصه: داستان در ارتباط با دختری به اسم باران است که برای فراموش کردن عشق سابقش و شروع کردن زندگی جدید، وارد جزیره میشه اما سرنوشت در سفرش اتفاقات جدیدی را برایش رقم میزند و ...
- 59 پاسخ
-
- 7
-
-