رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

QAZAL

نویسنده اختصاصی
  • تعداد ارسال ها

    1,299
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    41
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط QAZAL

  1. پارت هشتاد و هفتم بعد که یکم آروم شد بهش گفتم: ـ پسرم یه سوال ازت می‌خوام بپرسم، راستشو بهم بگو! می‌دونم که تو و فرهاد جیک و پوکتون با همدیگه بوده... بهزاد با قیافه‌ایی پر از تعجب بهم نگاه کرد و گفت: ـ بپرس خاله... گفتم: ـ فرهاد اون شب داشت میومد ویلای کردان که ارمغان و کوروش و ببینه، چی شد که ماشینش یهو سر از جاده‌ی سر پل ذهاب کرمانشاه پیدا شد؟! بهزاد دستی به ریشش کشید و گفت: ـ خاله خودتون میدونین که تا حالا چیزی و از شما پنهون نکردم اما واقعا اینکه خودشم به من نگفته بود و هرچقدر بهش اصرار کردم گفت که عجله داره و وقتی برگشت همه چیو برام تعریف می‌کنه که متاسفانه... حرفشو خورد و از کنارم بلند شد و شروع کرد به قدم زدن دور استخر...همون‌جوری که گریه می‌کرد با صدای کمی بلند گفت: ـ آخه من نمی‌فهمم کسی که هر دقیقه منتظر این بود بچشو تو بغلش بگیره، وقتی بوش بدنیا اومد بجای اینکه بره پیش زنش، اون وقت شب اونجا چیکار داشت؟! رفت و ما رو با هزاران سوال توی ذهنمون تنها گذاشت... اصلا گوشم به حرفای بهزاد نبود! تو دلم فقط داشتم به این فکر می‌کردم که نکنه فرهاد چیزی فهمیده باشه و یلدا بهش حرفی زده باشه! حق با بهزاد بود وگرنه تحت هیچ شرایطی ما رو ول نمی‌کرد و بجای خودش بهزاد نمی‌فرستادم ویلا تا ببینه حال کوروش و ارمغان خوبه یا نه! اگه فرهاد همه چیو فهمیده باشه چی! یعنی با دل پُر از پیشم پر کشید و رفت؟! سریع رفتم نه باغ و شماره علی رو گرفتم: ـ جانم خانوم؟! ـ علی هنوزم مواظب یلدا و امیر هستی؟! ـ بله خانوم، عباس آقا بهم نگفت که تعقیبشون نکنم! گفتم: ـ تو اون چند روز حرکت مشکوکی از یلدا و امیر ندیدی؟! چمیدونم بخوان برن سر خیابون زنگ بزنن یا یه آدم غریبه بره خونشون؟!
  2. پارت هشتاد و ششم دستی به زانوش کشیدم و گفتم: ـ مطمئنم که خوشش میاد! اون شب منو ارمغان خیلی منتظر فرهاد شدیم اما نیومد و نصفه شب خبری از بهزاد شنیدم که خون تو رگام منجمد شد و برای اولین بار حس کردم که شکستم...شاید این تاوان گناهم بود یا شایدم سرنوشت بود...نمی‌دونم! شاید آه یلدا برای اینکه تنها بچش که زنده موند و ازش گرفتم و نذاشتم حتی بعنوان مادر بغلش کنه، چرخید تو زندگیم و عزیزترین و با ارزش ترین کس منو ازم گرفت! بیچاره فرهادم بدون اینکه بچشو ببینه از دنیا رفت! چقدر منتظر این روز بود اما خدا نذاشت تا بهشون برسه...از اینکه اون شب تا مدتها چقدر منو ارمغان داغون شدیم اصلا چیزی نمی‌کنم! وضعیت ارمغان خیلی بدتر از من بود! هر روز با زور مسکن و آرام بخش می‌خوابید و یه مدت از آتوسا خواهش کردم برای اینکه درد از دست دادن فرهاد، براش کمرنگ تر بشه، بیشتر بیاد خونمون...بماند که اکرم خانوم و آقای شهمیرزاد هم اصلا ما رو تو این غم تنها نذاشتن و قوت قلبمون شدن....فقط یه چیزی از روز مرگ فرهاد خیلی ذهن منو به خودش مشغول کرده بود و هرچی فکر کردم به نتیجه نرسیدم و نتونستم جوابی برای این اتفاق پیدا کنم...بعد از چهلم فرهاد، مهمونای نزدیک برای عزاداری اومدن خونمون...اینقدر هرجا بوی پسرمو میداد که اومدم تو حیاط تا یکم نفس بکشم...کنار استخر بهزاد و دیدم که با قیافه‌ایی پر از غم به استخر خیره شده و داره سیگار می‌کشه! رفتم کنارش نشستم که گفت: ـ قرار بود بعد از اینکه پسرش بزرگ شد، با همدیگه اینجا بهش شنا یاد بدیم... بعدش با دستش گوشه چشمش و پاک کرد و ادامه داد: ـ خیلی دلم براش تنگ میشه! نتونستم خودمو کنترل کنم و جای فرهاد، گرفتمش تو بغلم و گذاشتم تا حسابی گریه کنه که سبک بشه.
  3. پارت هشتاد و پنجم فرهاد: ـ نه مامان اومدم خونه یه دوش گرفتم...الان راه میفتم. آروم طوری که ارمغان نشنوه بهش گفتم: ـ فرهاد کادوی ارمغان هم یادت نره بیاری! ـ حواسم هست...ولی مامان من میگم امشب بمونیم ویلا. فردا با همدیگه برگردیم عمارت...کارکنان هم خونه رو بتونن تمیز کنن که آقای شهمیرزاد و مهمونا می‌خوان بیان. حرفش منطقی اومد و گفتم: ـ باشه پسرم! پس زودتر بیا. بعد اینکه قطع کردم با خنده رو به ارمغان گفتم: ـ بیار یکم من بغلش کنم...البته بغل من که یکسره گریه کرد. ارمغان همینجور صورتشو می‌بوسید و رو به بچه می‌گفت: ـ نه پسر من آقائه! مگه نه پسر خوشگلم؟! بعد یهو رو به من گفت: ـ مامان، اسمشو چی بذاریم؟! یکم فکر کردم و گفتم: ـ نمی‌دونم، با فرهاد راجبش حرف نزدین؟! گفت: ـ نه اصلا راجبش فکر نکردیم! بهش اشاره کردم تا بیاد کنارم بشینه...موهای ارمغان و نوازش کردم و گفتم: ـ بهرحال تو قراره مادرش باشی، دوست داری چی صداش کنی؟! با ذوق به صورت بچه نگاه کرد و گفت: ـ راستش من از قبل از اینکه بدونم دیگه باردار نمیشم، همیشه دلم می‌خواست اگه بچم پسر شد اسمش کوروش باشه. خیلی هم اسم اصیلیه! راست می‌گفت! اسم قشنگی بود...ادامه داد و گفت: ـ البته فرهاد بیاد اگه اونم موافق باشه، اسم این آقای خوشگل و کوروش بذاریم.
  4. پارت هشتاد و چهارم عباس در رو برام باز کرد و آروم بچه رو تو بغلم گرفتم تا بیدار نشه و وارد خونه شدم...ارمغان با دیدن بچه، اشک شوق ریخت و گفت: ـ میشه بغلش کنم؟! بچه رو آروم دادم دستش و گفتم: ـ این بچه دیگه مال توعه...فقط یکم آروم بغلش کن چون مثل فرهاد خیلی لجبازه ارمغان خندید و چیزی نگفت. گردن بچه رو بوسید و گفت: ـ خیلی نازه، امیدوارم بتونم مادر خوبی براش باشم! لبخندی بهش زدم و رفتم داخل خونه...همونحور که بهشون گفته بودم شرایط زایمان و تو خونه فراهم کردن...ارمغان هم رنگ و روشو یکم عوض کرد و می‌شد از صورتش حس کرد که انگار تازه زایمان کرده! رو به ارمغان گفتم: ـ عزیزم تو شیر خشک و برای بچه درست کن و بعد بیا اینجا دراز بکش...من می‌خوام به فرهاد زنگ بزنم بگم بیاد... ارمغان که با بچه‌‌ایی که دادم بغلش انگار تو یه دنیای دیگه‌ایی بود، سرشو به نشونه تایید تکون داد و رفت سمت آشپزخونه...حداقل از این جهت خیالم راحت بود که نوه‌امو به زنی میسپارم که عین مادر واقعی خودش دوسش داره و هواشو داره..یه آخیشی گفتم و نشستم روی مبل و شماره فرهاد و گرفتم...یه بوق نخورده جواب داد: ـ مامان... با شادی گفتم: ـ تبریک میگم پسرم، قدم نو رسیده مبارک! سریع گفت: ـ ارمغان حالش خوبه؟! به ارمغان که با بچه مشغول بود، نگاه کردم و گفتم: ـ آره پسرم، هم ارمغان حالش خوبه و هم پسرت.. از صمیم قلبش یه نفس عمیق کشید و گفت: ـ الهی شکر! مامان فردا یه قربونی بدیم لطفاً! گفتم: ـ آره پسرم، اتفاقا تو فکر خودمم بود...تو هنوز شرکتی؟
  5. پارت هشتاد و سوم به عباس زنگ زدم و گفتم حدود چهل دیگه هواپیما فرود میاد و سریعا بیاد دنبالم. التماس های یلدا برای بغل گرفتن بچش یکم دلمو به درد آورده بود. بچه هم انگار متوجه شده بود که از مادرش جدا شده چون بی‌نهایت گریه می‌کرد و تو هواپیما توجه همه بهش جلب شده بود. یکی از مهماندارها با از بغلم گرفتتش و یکم دورش زد تا آروم بشه اما بازم گریه می‌کرد...کاری نمی‌شد کرد! باید به ما عادت می‌کرد! عباس طبق معمول منتظرم وایستاده بود و بعد از اینکه سوار شدم، به ارمغان زنگ زدم: ـ الو ارمغان جان ارمغان بدون هیچ احوالپرسی، سریع پرسید: ـ مامان، بچه رو گرفتی؟! دوباره صدای گریه بچه بلند شد و ارمغان از پشت تلفن گفت: ـ الهی قربونش بشم. خندیدم و گفتم: ـ دیدی بیخودی نگران بودی! با پسر گلم داریم میایم... ارمغان با شادی گفت: ـ مامان به فرهاد زنگ بزنم؟ سریع گفتم: ـ نه ارمغان...بذار من برسم، بعد بهش زنگ میزنم. بعدم اینکه یکم رنگ صورتتو با آرایش درست کن. عین زنایی که تازه زایمان کردن. ارمغان که خیلی ذوق کرده بود گفت: ـ چشم مامان جان! بچه رو تو بغلم تکون میدادم تا یکم آروم بشه اما آروم شدن کجا بود!!! شیر خشک هم تمام شده بود و به عباس گفتم سر راه یه چند بسته شیر خشک بگیره تا رفتیم ویلا برای بچه آماده کنم. تا زمانی که برسیم به ویلا لالایی که تو بچگی برای فرهاد می‌خوندم و براش خوندم تا یکم آروم بشه و خداروشکر که خوابید.
  6. پارت هشتاد و دوم همین لحظه پرستار دوتا بچه رو آورد‌...قیافه پرستار خیلی ناراحت بود! یلدا با اینکه درد داشت، نیم خیز شد و گفت: ـ چی شده؟! یکی از بچها شروع کرد به گریه کردن اما یکی دیگه ساکت بود...اونی که ساکت بود و داد بغل یلدا و گفت: ـ خیلی متاسفم! یکی از قل‌ها رو از دست دادیم، تسلیت میگم... اینقدر جیغ وحشتناکی کشید که اتاق لرزید! بچه مرده رو محکم بغل کرد و گریه کرد و امیر سعی داشت آرومش کنه. دلم برای حالش سوخت اما به روی خودم نیوردم، اون قلی که در حال گریه کردن بود، از دست پرستار گرفتم که یهو یلدا متوجه این حرکتم شد. با دست آزادش به سمت من اشاره کرد و با هق هق گفت: ـ تو رو به خدا بذار یه بار بچمو بغل کنم! یکیشونو از دست دادم...بذار یبار بوش کنم. می‌دونستم اگه بچه رو بدم بغلش، دیگه ازش دل نمی‌کنه! بهرحال بوی بچه اگه به مشام مادر بخوره، نمی‌تونه ازش جدا بشه...امیر داشت میومد سمتم که با سرعت زیاد و بدون هیچ حرفی بچه رو بغل خودم پیچیدم و از اتاق اومدم بیرون. امیر با سرعت دنبالم میومد اما خداروشکر آسانسور سریع بسته شد و بعد اینکه رفتم پایین، سریع از در بیمارستان سوار تاکسی شدم و گفتم تا مستقیم منو ببره فرودگاه. تو دلم واقعا برای اون نوه‌ام واقعا ناراحت شدم اما نمی‌تونستم بیشتر اونجا بمونم تا اینی که زنده مونده، به دل یلدا بمونه و یلدا بهش وابسته بشه...بچه عین بچگیه فرهاد بود...از گرسنگی، ملافه دورشو داشت می‌خورد. آروم صورتشو بوسیدم و داخل یکی از غرفه‌های فرودگاه، براش شیرخشک تهیه کردم...تا کمی از شیر خورد یکم آروم شد.
  7. پارت هشتاد و یکم ارمغان با استرس سرشو تکون داد و همینجور که رفتم کیفمو بگیرم، بهش گفتم: ـ زنگ زدم به قابله‌ایی که فرهاد و بدنیا آورد، یه نیم ساعت دیگه میاد و بهش کمک کن که حوله و اینا رو روش خون بریزه و عین کسی که تازه بچشو بدنیا آورده ، شرایط اینجا رو مهیا کنه! ارمغان: ـ چشم مامان، فقط توروخدا زود برگردین! بخدا خسته شدم از منتظر موندن و اینقدر تو چشمای فرهاد نگاه کنم و دروغ بگم. با اطمینان بهش لبخند زدم و گفتم: ـ نترس دخترم! دیگه امروز، روز آخره. یه نفس عمیقی کشید و دستشو روی قلبش گذاشت و گفت: ـ انشالا به خیر بگذره همه چی! باهاش خداحافظی کردم و رفتم سوار ماشین شدم تا عباس منو ببره فرودگاه. خداروشکر که پرواز تاخیر نداشت و به موقع رسیدم...علی اومد دنبالم و باهم رفتیم یه بیمارستان خصوصی که من برای اون دختر رزرو کرده بودم تا توی بهترین شرایط نوه‌هامو بدنیا بیاره....از علی خواستم احمدآقا رو یکم مشغول کنه تا من بتونم بچه ها رو سریع بگیرم و برگردم و اونم خوشبختانه احمدآقا رو زمانی که داشت شیرینی می‌گرفت گیر انداخت و باهاش مشغول حرف زدن شد و بهم اشاره کرد که برم داخل...کنار زایشگاه اتاق خصوصی بود که یلدا و امیر اونجا بودن! یلدا با دیدن من صورت زرد رنگش، قرمز شد و شروع کرد به گریه کردن...امیر منو دید و اومد دم در...طوری که اشک تو چشماش حلقه زده بود بهم گفت: ـ التماس می‌کنم اینکارو باهاش نکن! پناه این دختر، بچه‌هاشن...اونا رو ازش نگیر! با حرص رو بهش گفتم: ـ اونا نوه‌های منن! اینو تو اون مخت فرو کن!
  8. پارت هشتادم ارمغان با استرس گفت: ـ آخه دوبار از صبح تا حالا بهم زنگ زده! خیلی عادی رفتم جوابشو بدم که تلفن من زنگ خورد، دیدم فرهاده: ـ جانم پسرم؟! با استرس گفت: ـ مامان، ارمغان حالش خوبه؟! هنوز داره درد می‌کشه... گفتم: ـ آره پسرم، نگران نباش...خوب میشه! هر وقت بچه بدنیا اومد بهت زنگ میزنم که بیای! فرهاد گفت: ـ بخدا خواستم زودتر بیام ولی وضعیت کارخونه یکم پیچیدست امروز امیدوارم ارمغان به دلم نگیره! سریع گفتم: ـ نه پسرم به دل نمیگیره! تو هنوز زنتو نشناختی که چقدر با درکه! همین لحظه پشت خطی اومد رو خطم و حدس زدم که علیه. سریع با فرهاد خداحافظی کردم و جواب دادم: ـ علی چیشده؟! علی گفت: ـ خانوم، دوقلوها بدنیا اومدن! به ارمغان نگاه کردم و دیدم که تمام توجهش به حرفای منه، خودمو به کوچه علی چپ زدم و گفتم: ـ خیلی خب الان حرکت می‌کنم. بعدش قطع کردم...ارمغان دوباره با استرس اومد سمتم و گفت: ـ چی شده مامان؟! فرهاد چیزی گفته؟! گفتم: ـ نه دخترم، فرهاد هم منتظر زنگ منه، بعدشم از پرورشگاه بود...گفتن که بابت یه سری کارای سرپرستی باید ورقه‌هایی امضا بشه و یکم طول می‌کشه...تا زمانی که برگردم، اینجا منتظر باش و تلفن هیچکس رو هم جواب نده!
  9. پارت هفتاد و نهم به علی سپرده بودم تا تمام مایحتاج یلدا رو فراهم کنن تا مراقب دوقلوها باشه و خدایی نکرده اتفاقی برای اون بچها نیفته اما طبق معمول امیر با این قضیه مخالفت کرد و منم بابت اینکه کار خاصی انجام ندن، از این قضیه دست برداشتم. کارخونه هم تو این مدت با سرپرستی فرهاد و همون کمک اولیه‌ایی که آقای شهمیرزاد به فرهاد کرد، جون دوباره گرفت و ما تونستیم گسترشش بدیم و برند برنج رو تو شهرهای دیگه هم راه اندازی کنیم و اینا همش مدیون تلاش شبانه روزیه فرهاد برای کارخونه بود. حتی با وجود اصرار و مخالفت من، پولی که همون اول بابت سرمایه از آقای شهمیرزاد گرفت رو پس داد چون غرورش اجازه نمی‌داد به کسی بدهکار بمونه! و میخواست اسم کارخونه با تلاش و پشتکار خودش، بین مردم شنیده بشه که همین‌طور هم شد! بعد مدتها برنج کارخونه رو توی تلویزیون تبلیغ کردن و برای مصاحبه از فرهاد و من اومدن خونمون و اون مصاحبه رو تو مجله های خبری چاپ کردن...وضعیت کاری هم خداروشکر به کمک فرهاد، خوب پیش می‌رفت تا اینکه روز زایمان یلدا فرا رسید...قرار بود آخر هفته بره بیمارستان و با سزارین بچه‌ها رو بدنیا بیاره...منو ارمغان تقریبا یه هفته بود که توی ویلای کردان بودیم و من منتظر خبر علی بودم تا برم و نوه‌هامو بگیرم...مشغول ورق زدن مجله ها بودم که ارمغان ازم پرسید: ـ مامان پس کی بچه رو میارین؟ بدون اینکه نگاش کنم گفتم: ـ بهم خبر میدن عزیزم، یکم صبر کن... انگار دل تو دلش نبود و می‌گفت: ـ آخه یکم دلشوره دارم نمی‌دونم چرا!!! بلند شد و رفت کنار پنجره وایستاد و گفت: ـ اگه یهویی فرهاد بیاد اینجا و شما هنوز برنگشته باشین چی؟! با آرامش رفتم کنارش و گفتم: ـ دخترم تو که نه ماه صبر کردی! یه چند ساعت دیگه هم روش! بعدشم نگران فرهاد نباش. امروز به یکی از کارگرا گفتم بابت دستگاه صداش کنه بره کارخونه و تا شب با اون مشغول باشه...
  10. پارت هفتاد و هشتم خب خداروشکر که قضیه ارمغان هم کامل حل شده بود. این نه ماه تموم بشه و نوه‌امو از اون گدا بگیرم، دیگه کاری به اون یلدای مار صفت و امیر بازیگر ندارم! روزها گذشت و من هر لحظه از علی خبر یلدا و نوه‌امو می‌گرفتم...روزی که قرار بود جنسیت بچه مشخص بشه، از صمیم قلبم امیدوار بودم که پسر بشه تا نسلمون ادامه دار باشه و بعد پدرش، بتونه کارای مارو پیش ببره! که همینم شد...بعدازظهر علی بهم زنگ زد که جنسیت بچه‌ها مشخص شده و با تعجب گفتم: بچها؟!!! و علی گفت که یلدا دوقلوی پسر بارداره‌. از صمیم قلبم خداروشکر کردم و یادمه اون روز به نیت برآورده شدن آرزوم، غذای نذری بین همسایه‌ها پخش کردم. جفت این بچها با تربیت من تو این خونه و بعنوان یک اصیل زاده کنار پدرشون بزرگ میشن...فرهاد و ارمغان هم کنار هم وقت می‌گذروندن اما ارمغان از یه چیز خیلی گله داشت. اینکه فرهاد از صمیم قلبش، دلش با اون نیست...سعی می‌کردم که قانعش کنم و بهش بفهمونم که اشتباه فکر می‌کنه اما متاسفانه زن بود و حس ششم قوی داشت و همه چیز و حس می‌کرد. فرهاد برای ارمغان ارزش زیادی قائل بود و دوسش داشت، حتی زمانی که به دروغ هم فهمید که ارمغان بارداره، از شادی نزدیک بود سقف خونه رو بیاره پایین اما بعد چند دقیقه می‌رفت تو خودش و خیره به منظره تراسش سیگار می‌کشید...منم بعنوان مادر حس می‌کردم...اون هنوزم که هنوزه دلش پیش اون دختره عفریته بود. ارمغان و خیلی دوست داشت اما عشقی که به یلدا داشت یه چیز دیگه بود که با وجود اینکه سعی داشت به خودشم بقبولونه که عاشقش بشه اما هیچوقت اون حس براش تکرار نشد! یکی دوبار موقع تعیین جنسیت همراه ارمغان رفته بود سونوگرافی که چون من از قبلش با اون زنه هماهنگ کردم، یه دستگاه فیک گذاشت و تپش قلب یه نوزاد آماده رو گوش داد. ارمغان هم نقششو تو این مدت بدون کوچیکترین اشتباهی بازی کرد...برای اینکه عشق فرهاد و مال خودش کنه، هرکاری از دستش برمیومد انجام میداد.
  11. پارت هفتاد و هفتم روی صندلی نشست و گفت: ـ چجوری باید انجامش بدم مامان؟! نه ماه باید به فرهاد دروغ بگم؟! گفتم: ـ دروغی نیست ارمغان. برای حفظ زندگیت، یه کوچولو پنهون کاری می‌کنی...همین! نگام کرد و سعی کرد که خودشو قانع کنه...ادامه دادم: ـ ببین حالا که تو ماه عسل بهم نزدیک شدین، یه مدت دیگه به فرهاد میگی بارداری! بعد ماه پنجم تو شکمت یه بالشتک جاساز می‌کنیم و به فرهاد میگی بخاطر ویاری که داری، نمی‌تونی شبا کنارش بخوابی. چند روز مونده به زایمانت، من می‌برمت ویلای کردان، بخاطر اینکه یکم ریلکس کنی و بچه رو از پرورشگاه می‌گیریم و بعدش به فرهاد میگیم تا بیاد کنار تو و بچه... ارمغان که با تمام وجود به حرفام گوش میداد، یهو پرسید: ـ خب مامان، سونوگرافی و دکتر بچه رو چیکار کنیم؟! فرهاد بفهمه من باردارم مطمئنا میخواد صدای قلب بچه رو بشنوه... گفتم: ـ اصلا نگران اون قضیه نباش! کسایی رو میشناسم تو بیمارستان که برای رشوه گرفتن خیلی راحت اینکارو انجام میدن...بعدشم مطمئنم که فرهاد این خبر و بشنوه اونقدر خوشحال میشه که دیگه خودشو درگیر جزییات نمی‌کنه! فقط تنها خواهشی که از تو دارم اینه که خونسردیه خودت و حفظ کنی و آروم باشی...کار احمقانه‌ایی انجام ندی که فرهاد بهت شک کنه. با سرش حرفمو تایید کرد و گفت: ـ بخاطر عشقی که بهش دارم اینکارو می‌کنم. همین لحظه آتوسا در اتاق و زد و با لبخند گفت: ـ ببخشید، اومدم بگم غذا حاضره! سریع گفتم: ـ کار خوبی کردی عزیزم، منم خواستم از ارمغان بپرسم که فرهاد تو سفر هواشو داشت یا نه یا اگه نداشت جلوی خواهرزن و دامادش گوششو بکشم.. ارمغان و آتوسا با همدیگه خندیدن و چیزی نگفتن. داشتیم می‌رفتیم بیرون که بازوی ارمغان و کشیدم و زیر گوشش گفتم: ـ این موضوع باید بین خودمون بمونه ارمغان! به هیچکس نباید چیزی بگی حتی آتوسا! ارمغان با اطمینان خاطر گفت: ـ خیالتون راحت!
  12. پارت هفتاد و ششم با ذوق قبل از اینکه من چیزی بگم، بغلم کرد و گفت: ـ مامان شاید باورت نشه، ولی خیلی بهمون خوش گذشت. منو محکم بغلش کردم و گفتم: ـ خیلی خوشحال شدم عزیزم! بهت گفتم که فرهاد داره تغییر می‌کنه، اونم بخاطر اینکه تو رو دوست داره. دوباره لبخندشو جمع کرد و گفت: ـ خوش گذشت. اونم برای خوشحالیم همه کار کرد اما با اکراه بهم نزدیک می‌شد مامان...من اینو حس می‌کردم! صورتشو بوسیدم و گفتم: ـ دختر قشنگم حس یه مرد چیزیه که کم کم ایجاد میشه؛ باید صبور باشی! چیزی نگفت...پرسیدم که: ـ خب تصمیمتو گرفتی بالاخره؟ با کمی خجالت نگام کرد و گفت: ـ من خیلی فکر کردم مامان. فرهاد و واقعا دوست دارم و دلم نمی‌خواد زندگیم خراب بشه...اینکار و انجام میدم. با شادی گفتم: ـ بهترین تصمیم و گرفتی دخترم، هم آشیونتو خراب نمی‌کنی و هم حس مادر شدن و تجربه می‌کنی. با تردید بهم گفت: ـ بنظرت من مادر خوبی میشم؟! گفتم: ـ من مطمئنم که تو مادر خوبی میشی ارمغان. اگه مطمئن نبودم، هیچوقت این پیشنهاد و نمی‌دادم.
  13. پارت هفتاد و ششم آتوسا هم مثل ارمغان تحصیل کرده بود و دکترای فیزیک داشت و شوهرشم یه مغازه طلافروشی تو سمنان داشت و با سرمایه اون مغازه، شعبه دوم طلافروشیش و تو ایران مال زد و امسال بابت اینکه درخواست هئیت علمی شدن آتوسا از دانشگاه تهران قبول شده بود، برای زندگی اومده بودن تهران. وقتی اومدن داخل به گرمی ازشون استقبال مردم و منتظر شدیم تا فرهاد و ارمغان از راه برسن. رو به شوهر آتوسا گفتم: ـ خب آقا آرمان وضعیت بازار چطوره؟! آرمان رو مبل جابجا شد و گفت: ـ وضعیت اقتصادی و که خودتون بهتر از من میدونین اما من دارم تلاش خودمو میکنم تا توی بازار موندگارت بشم! ارادشو تحسین کردم و به آتوسا نگاه کردم و گفتم: ـ سه سالی شده ازدواج کردین درسته؟! آتوسا لبخندی زد و گفت: ـ بله. گفتم: ـ به بچه فکر نمیکنین؟! آتوسا به آرمان نگاه کرد و لبخندی زد و گفت: ـ والا این روزا یکم درگیره کارای دانشگاه و درخواستم بودم و جدیدا اسباب کشی کردیم... کارا رو روال بیفته انشالا بهش فکر می‌کنیم. لبخندی زدم و گفتم: ـ بچه ثمره عشقتونه بچها هر چقدرم که کار داشته باشین، نباید از فرزند داشتن غافل بشین. دوتاشون سرشون و تکون دادم و حرفمو تایید کردن. همین لحظه عباس با دوتا چمدون از در وارد شد و پشت بندش فرهاد و ارمغان دست تو دست وارد شدن. از صورت جفتشون خوشحالی می‌بارید...منم از دیدن این صحنه خوشحال بودم! بعد کلی احوالپرسی و صحبت با آب و تاب فرهاد از پاریس، رو به ارمغان گفتم: ـ عزیزم یه لحظه با من بیا! ارمغان بلند شد و باهم رفتیم تو اتاق کار من.
  14. پارت هفتاد و پنجم امیر گفت: ـ واقعا خیلی از خودم عصبانیم که نتونستم کاری کنم! بهش لبخند تلخی زدم و گفتم: ـ دفاع کردنت از من یه دنیا ارزش داشت اما مجبورم! باید به سرنوشت تلخ خودم راضی باشم...دعا میکنم تا اون موقعی که بچمو تو بغلم بگیرم، سایه شر این زن از زندگیم برداشته بشه... امیر گفت: ـ انشالا! فعلا بیا یکم استراحت کن؛ من یه دمنوش بیارم برات... نگاه عمیقی بهش کردم و گفتم: ـ واقعا ازت ممنونم امیر! بودن تو و تینا توی این روزای سخت کنار من بهم قوت قلب میده... یهو سرمو گذاشتم رو قفسه سینش و سرمو بوسید و گفت: ـ بودن تو هم به ما قوت قلب میده یلدا جانم! خیلی عجیب بود اما آغوشش اونقدر امن بود که به دلم نشست. خوشحالم آدمیه که می‌تونم حتی چشم بسته بهش تکیه کنم...روی تخت دراز کشیدم و بازم شروع کردم با بچم حرف زدن و از خاطرات خوب خودم و پدرش و براش تعریف کردم. ( یک هفته بعد. ) « خاتون » به میز نگاه کردم و رو به الفت گفتم: ـ همه چیز عالی شده! فقط کوفته ها رو هم سریع تر بیارین که فرهاد خیلی دوست داره. الفت چشمی گفت و داشت می‌رفت که گفتم: ـ برای سرویس ظرفا هم سرویس نقره رو دربیارین! همین لحظه زنگ در زده شد و الفت گفت: ـ خانوم، آتوسا خانوم و همسرش تشریف آوردن! شالمو درست کردم و گفتم: ـ برید استقبالشون.. امشب فرهاد و ارمغان از پاریس برمیگشتن و تا جایی که برای من عکس فرستادن و تعریف کردن، کلی بهشون خوش گذشته بود...ارمغان هم برای امشب خواهرش و دامادشو خونمون دعوت کرده بود.
  15. پارت هفتاد و چهارم با اطمینان گفتم: ـ نه واقعیته! خاتون در مقابل پسرش ضعف داره و نمی‌تونه فرهاد و به کاری وادار کنه! بعدشم من چشماشو تو عکسا دیدم، واقعا کنار زنش خوشحال بود. امیر گفت: ـ خب آخه چیزی که برای من سواله اینه که این چرا یهو بعد اینهمه مدت نوه‌اش به ذهنش رسید؟! فرهاد این قضیه رو می‌دونه واقعا؟! سوالهای امیر، سوالهای منم بود! اما تا جایی که فرهاد و می‌شناختم اگه یه درصد میدونست من باردارم، دنبال این قضیه میفتاد ولی اینکه چرا خاتون یهو یاد بچه من افتاده برای من عجیب بود. در جواب حرف امیر گفتم: ـ نمی‌دونم والا! با اینکه الان عروس مورد علاقش وارد خانواده شده و می‌تونه نوه اصیل زاده داشته باشه، افتاده دنبال من و بچم... امیر با یکم مکث گفت: ـ مگر اینکه... نگاش کردم و گفتم: ـ مگه اینکه چی؟! ادامه داد: ـ مگه اینکه عروسش نتونه باردار بشه و نوه‌ایی بهش بده که ادامه دهنده اون نسل باشه وگرنه خاتون اگه مجبور نبود، عمرا بعد اینهمه مدت دوباره سر و کلش پیدا نمی‌شد! سرمو تکون دادم و گفتم: ـ آره، امکانش هست! پس مطمئنا عروسه هم مثل خودش یه ماره هفت خطه! امیر هم تایید کرد و گفت: ـ اینم میشه یا اینم نقشه خاتون باشه و حتی اون زن هم به بازی گرفته باشه. بلند شدم و سر تینا رو بوسیدم و گفتم: ـ بعید می‌دونم! عروسی هم که انتخاب کرده، مطمئنا ذاتش مثل خودشه...
  16. پارت هفتاد و سوم چجوری تونست اینقدر راحت فراموشم کنه و بره ازدواج کنه؟! تازه خیلی هم خوشحال بود و من داشتم از درد دوری می‌مردم! اشکال نداره فقط حالش خوب باشه همین برام کافیه! خاتون یسری دستورات به نوچه جدیدش که قرار بود مراقب ما باشه گفت و بعدشم با عباس رفتن...بعد رفتنش، بردم تینا رو خوابوندم و کنار تختش شروع کردم به گریه کردن...امیر اومد تو اتاق و دستی به شونم کشید و گفت: ـ چرا اینکارو کردی؟! نگاش کردم و گفتم: ـ دلم نمی‌خواست با زندگی تو و تینا هم بازی کنه! بخاطر زندگی من، زندگی شما هم خراب بشه! امیر گفت: ـ یلدا من نمی‌ذاشت... حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ امیر هیچ کاری نمی‌تونستیم بکنیم! مگه ندیدی اسلحه گذاشت رو قفسه سینت؟! اگه تو یا تینا چیزیتون می‌شد چی؟! اون زن همه کار از دستش برمیاد... امیر با خستگی به هوای گفت و اومد روبروی من نشست و سرشو انداخت پایین...مشخص بود که مقابل من احساس مسئولیت می‌کرد و خیلی شرمنده بود...گفت: ـ من واقعا خیلی متاسفم یلدا! دستشو گرفتم و با ناراحتی گفتم: ـ کاری از دست جفتمون برنمیومد امیر! دستی به شکمم کشیدم و گفتم: ـ همه چیزمو داره ازم میگیره! خدا لعنتش کنه. امیر گفت: ـ حالا بنظرت قضیه ازدواج فرهاد راسته یا اینم نقشه این زنیکست؟!
  17. پارت هفتاد و دوم با صدای بلندی جیغ کشیدم و اینا رو صدا زدم. امیر داشت می‌رفت سمت تینا که یهو خاتون از تو کیفش اسلحه درآورد و گذاشت رو قفسه سینه امیر...تینا تقلا می‌کرد تا بیاد بغل منو امیر و بچه از گریه هلاک شده بود! خاتون با عصبانیت رو به امیر گفت: ـ خیلی چیزا برای از دست دادن داری! به دخترت نگاه کن. امیر با حرص و طوری که اشک تو چشماش جمع شده بود گفت: ـ با دخترم کاری نداشته باش. خاتون هم با عصبانیت گفت: ـ پس تو هم پاتو از زندگی و تصمیمایی که بهت ربطی نداره بکش بیرون! وگرنه خوب می‌دونی که چه بلایی... همون‌جوری که گریه می‌کردم امیر و کشیدم عقب و حرف خاتون و قطع کردم و گفتم: ـ خیلی خب باشه! خدا لعنتت کنه! باشه...بچه رو ولکن از گریه هلاک شد! امیر رو به من با تعجب گفت: ـ یلدا داری چیکار میکنی؟! نگاش کردم و گفتم: ـ دخالت نکن امیر! با شنیدن این جمله من خاتون لبخند زد و با چشماش به عباس اشاره کرد. دویدم و رفتم سمت تینا و محکم بغلش کردم. بچه از ترس قلبش مثل گنجشک می‌کوبید... خاتون گفت: ـ من حرفامو زدم! روز زایمانت منم میام بیمارستان و نوه‌امو میبرم پیش خودم. دست منو امیر به جایی بند نبود! از هر طریقی ما رو تهدید کرده بود. اولش دادگاه بعد بابا...ذاتا اگه به نوعی به فرهاد هم اطلاع میدادم، به هیچ عنوان حرفای منو قبول نمی‌کرد.
  18. پارت هفتاد و یکم امیر همونجور که دستش تو دستای عباس بود، گفت: ـ مگه شهر هرته؟! شما بچه رو ببری و ما هم دست خالی بشینیم اینجا؟ خاتون قهقهه‌ایی زد و گفت: ـ مثلا می‌خواین چیکار کنین؟ دستتون به هیچ جا بند نیست! با یه آزمایش، میتونم ثابت کنم که این بچه نوه منه و بگم که این شکارچی پول، نوه‌امو دزدیده، بعدش ازتون شکایت کنم...کلی هم پول خرج میکنم که تو و این دختره احمق و پشت میله‌های زندان ببینم... بعد کمی مکث کرد و گفت: ـ البته قبل از اونم، مطمئنا احمد آقا اگه از بی‌ناموسیه دخترش مطلع بشه، زندش نمی‌ذاره...اگه بفهمه این بچه از دامادش نیست و از فرهاده، حتی منم نمی‌تونم جلوشو بگیرم! مگه نه یلدا؟! با گریه گفتم: ـ فرهاد... حرفمو قطع کرد و با صدای بلند گفت: ـ فرهاد دیگه تو اگه جلوی پاهاش پرپر هم بشی، نگات هم نمی‌کنه! اونقدر ازت متنفره. امیر با حرص دستشو از دست عباس کشید بیرون و اومد جلوی من وایستاد و گفت: ـ درسته بابت پول وارد این مسیر شدم اما نمی‌ذارم از این دختر اینقدر سواستفاده کنین، به قیمت جونمم که شده از خودش و بچش مراقبت میکنم! یهو تینا بیدار شد و با تاتی تاتی کردن اون از اتاق بیرون و صدا زد: ـ بابا! همه برگشتیم سمتش...خاتون خندید و رفت سمت اتاق و گفت: ـ ماشالا چه دختری! امیر با صدای بلند گفت: ـ به بچه من نزدیک نشو! خاتون بدون توجه به حرفش به عباس اشاره کرد و عباس رفت و تینا رو بغل کرد.
  19. پارت هفتادم باور نمی‌کردم! این زن وی داشت میگفت؟! گوشامو گرفتم و گفتم: ـ دروغه؛ برای اینکه عذابم بدین، داری میگین! پوزخندی زد و گفت: ـ عباس، تلفنمو بده! گوشیشو گرفت و بعدش عکسای عقد فرهاد و عروسش و بهم نشون داد...خدایا چی داشتم میدیدم؟!اینا همش واقعیت بود...من داشتم تو آتیش عشقش می سوختم و اون ازدواج کرده بود! بعلاوه اینکه خیلی هم تو عکسا خوشحال بود. خاتون گفت: ـ چی‌شد؟! زبونت بند اومد؟! گفتم که تو ذره‌ایی براش اهمیت نداشتی! برات لحظه‌ای صبر نکرد...شاید باورت نشه ولی کنار هم خیلی هم خوشحال و خوشبختن. برای خوشحالی زنش همه کار می‌کنه! هر جمله‌اش مثل تیری بود که به قلبم می‌خورد؛ امیر این‌بار با عصبانیت اومد سمتش و گفت: ـ تو چه زن بی وجدانی هستی! اما عباس محکم مچ دستش و گرفت و باعث شد امیر از درد سرجاش وایسته! دستام می‌لرزید... عکساشونو ورق می‌زدم و وقتی دستای فرهاد و دور کمر اون دختر می‌دیدم واقعا نزدیک بود دیوونه بشم! زنشم حقیقتا خوشگل بود...خاتون گفت: ـ تازه ویدیوی رقصشونم هست ولی پیشنهاد میکنم که برای آرامش اعصابت نبینی! نمی‌خوام نوه‌ام آسیب ببینه... با نفرت نگاش کردم و گوشی و چسبوندم به قفسه سینش و گفتم: ـ چی از جونم میخوای؟! اونم مثل من با نفرت نگام کرد و گفت: ـ اون بچه تو شکمت، خون اصیل زاده تو رگاش هست...باید جایی باشه که لایقشه! نه پیش تو. بعد به عباس گفت: ـ بهش بگو بیاد! عباس یه بشکن زد و از در خونه یه مرد کت و شلواری وارد شد و خاتون گفت: ـ از این به بعد علی تو رو می‌بره چکاپ و از لحظه به لحظه‌ی وضعیت نوه‌ام منو مطلع می‌کنه! بعد از زایمانت من موهامو می‌برم. اون لحظه با گریه و تمام قدرتم می‌زدم به قفسه سینش و گفتم: ـ نمی‌ذارم! اون تیکه‌ای از وجود منه. نمی‌ذارم ازم جداش کنی. مچ دستمو طوری محکم گرفت که جیغم رفت هوا و با تهدید و حرص گفت: ـ جوری ازت میگیرمش که حتی خودتم نفهمی! اون بچه پیش پدرش و ارمغان و با تربیت ما بزرگ میشه. تا اون زمان از وجودش تو بدنت لذت ببر.
  20. پارت شصت و نهم خاتون با صدای بلند خندید و گفت: ـ عباس میبینی آدمی که پیدا کردی، چقدر خوب تو نقشش فرو رفته؟! امیر با حرص رو بهش گفت: ـ از روی ناچاری اون پول و قبول کردم اما من مثل شما بی‌شرف نیستم! یهو با این حرفش، عباس خواست بیاد بزنتش که خاتون جلوشو گرفت و با آرامش به عباس گفت: ـ ولش کن! بذار هرچقدر که دلش میخواد حرف بزنه! با این کاری ندارم. بعد به شکم من نگاه کرد و رو بهم گفت: ـ در اصل بخاطر نوه‌ام اومدم اینجا! تا نگاهش و دیدم، شکمم و محکم با دوتا دستم گرفتم، استرس کل وجودم و گرفت...گفتم: ـ نمی‌ذارم!نمی‌ذارم!...فرهاد و ازم گرفتین، بس نبود؟! منو تو چشمش به شکارچی پول نشون دادین، بس نبود؟! حالا نوبت به بچم رسیده؟! امیر پشت بند من گفت: ـ از چه نوه‌ایی حرف میزنی زن حسابی؟! تو می‌دونستی این دختر، بچه پسرتو بارداره و با وجود این قضیه بیرونش کردی از خونت. حالا چی شده که بعد اینهمه مدت یاد نوه‌ات افتادی ؟؟ خاتون این‌بار با جدیت رفت سمت امیر و رو بهش گفت: ـ برای بار آخر بهت هشدار میدم؛ تو چیزایی که بهت ربطی نداره دخالت نکن، وگرنه بد میبینی. برام کاری نداره که با یه حرفم تو و اون دخترتو بفرستم همون آشغال دونی که زندگی میکردین! امیر زبونش از این حجم وقاحت و شر خاتون بند اومده بود! خاتون به من نگاه کرد و گفت: ـ فکر کردی الان فرهاد تو غمت داره میسوزه آره؟! ولی من فقط چشم پسرمو باز کردم و اونم با اختیار خودش رفت سراغ کسی که لایقش بوده. با یه اصیل زاده مثل خودش ازدواج کرد و خداروشکر باهم خوشبختن.
  21. پارت شصت و هشتم یه مدت طولانی گذشت و منم همش در تلاش بودم که غم دوری فرهاد برام عادی بشه و هر روز سر نماز براش دعا می‌کردم که فقط حال دلش خوب باشه! با کمک امیر داروها و روتین دکتر رفتنم و استراحتم و ردیف کردم و امیر نمیذاشت تو خونه دست به سیاه و سفید بزنم و با وجود خستگیه بعد از سرکارش میومد و غذا درست میکرد، طرف می‌شست و با اینکه بهش اصرار می‌کردم تا اجازه بده کمکش کنم اما نمیذاشت. وضعیت بچه هم خوب بود و شکمم یه مقدار بالا اومده بود و تو همین حین، موضوع رو به بالا گفتم و اونم خیلی خوشحال شد و همش دعا می‌کرد تا بچه پسر بشه! همه چیز مثل روزای عادی داشت می‌گذشت و من حداقل یذره دلم آروم شده بود که بالاخره سایه اون زن خبیث و تهدیداش از زندگیم برداشته شده تا اینکه یه روز اتفاقی افتاد که تمام وجودم و به لرزه درآورد! امیر طبق معمول بعد از مغازه اومد دنبالم تا بریم چکاپ که وقتی برگشتیم خونه، دیدیم دم در یه ون مشکی بزرگ پارک شده! امیر دستم و محکم گرفت و با تعجب گفت: ـ خیر باشه ایشالا! با ترس دستشو کشیدم و گفتم: ـ امیر...این..این ماشین خاتونه! امیر گفت: ـ مطمئنی یلدا؟ سرمو به نشونه تایید تکون دادم و گفتم: ـ مطمئنم، باز دوباره چرا سر و کلش پیدا شده؟! امیر: ـ نترس عزیزم، آروم باش! یه چندتا نفس عمیق بکش. هیچ کاری نمیتونه بکنه. آب دهنم و قورت دادم و گفتم: ـ انشالا! با ترس رفتیم و وارد خونه شدیم و دیدم که عباس دم پله ها وایستادن و خاتون روی صندلی تراس نشسته و به باغ خیره شده...با دیدن منو امیر با لبخند گفت: ـ به به! میبینم که خیلی زود بهم عادت کردین! بعد رو به من گفت: ـ واقعا برای همدیگه ساخته شدین! وقتی نگاهش و می‌دیدم دلم می‌خواست تو صورتش عوق بزنم...امیر اومد جلوی من وایستاد و رو به خاتون گفت: ـ لطفا فاصلتو با زن من رعایت کن!
  22. پارت شصت و هفتم گفتم: ـ اتفاقا اگه بدون دخترم برم غذا بخورم، برام سخته! امیر دستم و محکم فشرد و اشک تو چشماش حلقه زد و گفت: ـ خیلی ممنونم ازت یلدا! لبخندی بهش زدم و امیر رو به راننده گفت: ـ آقا دور بزن! رفتیم و تینا رو از خونه همسایه گرفتیم و اون روز برای اولین بار منو امیر و اینا با همدیگه رفتیم کبابی! تنها چیزی که می‌تونست منو یکم از حال و هوای بدم بیرون بیاره، تینا و شیرین بازیاش بود! تازه داشت کلمه ها رو یاد می‌گرفت و اینقدر بامزه حرف میزد که ناخودآگاه منم امیر و به خنده مینداخت! از اونجایی هم که کلا بچه ها رو خیلی دوست داشتم و ارتباطم باهاشون خوب بود، خیلی زود بهم عادت کرد... تمام طول روز باهاش بازی می‌کردم و منتظر میموندیم تا امیر و بابا از سرکار برگردن و باهم غذا بخوریم. بابا هم با اینا خیلی خوب کنار میومد و منم سعی داشتم حدود یکماه دیگه اینا قضیه بارداریمو بهش بگم. منو امیر برای اینکه توجه بابا بهمون جلب نشه، تو یه اتاق اما جدا از هم می‌خوابیدیم و موقع خوابیدن، فرهاد و نگاهاش از خاطرم نمیرفت، چجوری می‌تونستم فراموشش کنم؟! اون تنها عشق زندگی من بود. هیچوقت هیچکس جاشو برای من پر نمی‌کرد! بجاش بچم و بغل می‌کردم و تصور می‌کردم که انگار فرهاد و در آغوش گرفتم. بعضاً بهش فکر می‌کردم که بعد از من روزاشو چیکار می‌کنه و یعنی به من فکر می‌کنه؟! بعد به این نتیجه می‌رسیدم که اون خاتون عمرا اگه بذاره وقت فرهاد خالی بگذره و مطمئنا تا الان شستشوی مغزیش داده و یکی از اصیل زاده ها رو براش اوکی کرده...اون زن همیشه یه نقشه تو جیبش داشت و تمام حرکاتش حساب شده بود.
  23. پارت شصت و ششم امیر: ـ حرفای دکتر و شنیدی! استرس برات سمه...این دو روزه یه لقمه غذا هم نخوردی! گفتم: ـ اینقدر دلم سنگینه که غذا از گلوم پایین نمیره! امیر با ناراحتی دستی تو موهای پرپشت جوگندمیش کشید و گفت: ـ باور کن یلدا اگه چاره داشتم یجوری به احمدآقا حقیقت... با ترس حرفشو قطع کردم و نیم خیز شدم و گفتم: ـ اصلا امیر! حتی فکرشم نکن...کاری که خاتون باهام نکرد و بابام با منو بچم می‌کنه! خودت دیگه رسم طایفه کردها رو می‌دونی! امیر گفت: ـ متاسفانه! بعدش بلند شد و پتو رو کشید روم و گفت: ـ استراحت کن! سرمت که تموم شد ببرمت یجا یه غذای درست و حسابی بخوری! احمد آقا اینجوری ببینتت شک می‌کنه. حق با امیر بود! مجبور بودم با درد توی دلم زندگی کنم اما باید قوی می‌بودم! به امیر و حرکاتش که نگاه می‌کردم یه دلخوشی ته دلمو پر می‌کرد که تو این روزای سختی که هیچکس دور و برم نیست و نمیتونم درد دلمو به کسی بگم، امیر با وجود دونستن تمام این اتفاقات پشتم وایستاد و بدون منت بهم کمک کرد...قضاوتش نکرد و حتی قبول کرد واسه بچه‌ایی که از خونش نیست، پدری کنه. واقعا خداروشکر میکنم که حداقل امیر آدم باوجدانی بود و مقابلم قرار گرفت. بعد تموم شدن سرمم، امیر موتورش و جلوی در بیمارستان گذاشت و بخاطر اینکه خالم خوب نبود، آژانس گرفت و قرار شد بعداً بیاد موتور و ببره...تو مسیر به امیر گفتم: ـ امیر؟ ـ جانم؟ ـ بریم دنبال تینا و بعدش باهم بریم غذا بخوریم! نگاه امیر پر از شادی شد! خیلی خوشحال بود که من اینا رو مثل بچه خودم دوست داشتم...با ذوق گفت: ـ جدی میگی؟! برات سخت نیست؟
  24. پارت شصت و پنجم اما یدونه یادگاری ازش برام مونده بود...اون تاج گل! گرفت تو دستش و پرپرش کرد و بقیه گلبرگاشو کوبوند تو صورتم! هرکاری می‌کرد حق داشت! هر کس جاش بود، همینجوری رفتار می‌کرد...امیر سعی کرد پشت من دربیاد اما فرهاد فقط با خشم نگام می‌کرد و اصلا به امیر توجهی نداشت. نگاهاش و رفتارش دلمو آتیش زد...حالا درد جدایی از فرهاد به کنار، اینکه اون مادر عفریتش منو مقصر جلوه داد و باعث شد ازم متنفر بشه، یه طرف دیگه دلمو سوزوند...بعد اینکه رفت، اونقدر پیش در گریه کردم که حالم بد شد و یکم خونریزی کردم و امیر مجبور شد منو ببره بیمارستان...دکتر بهم گفت که بارداری سختی رو پیش رو دارم و باید از هرگونه استرس و اضطراب دوری کنم. خونریزی بیش از حد می‌تونست باعث سقط بچم بشه! خدا ازت نگذره خاتون که منو پسرتو به این حال و روز انداختی، واقعا امیدوارم که خدا ازت نگذره... بعد اینکه یه سرم تقویتی بهم زدن، امیر کنارم نشست و گفت: ـ زنیکه آشغال دورادور حواسش به همه چی هست! گفتم: ـ چطور مگه؟! امیر: ـ اون نوچه ابلهش اونور خیابون وایستاده بود و فرهاد و می پایید! دوباره اسم فرهاد و شنیدم و قلبم تیر کشید...با بغض گفتم: ـ این زن آدم نیست چه برسه به اینکه بخواد مادر باشه! امیر دست بی‌جونم و گرفت تو دستای گرمش و گفت: ـ نمی‌تونم ببینم ذره ذره داری آب میشی یلدا جان! اون بچه تو شکمت چه گناهی کرده! برای اون هم که شده باید قوی باشی! با لبخند تلخی گفتم: ـ بخاطر اونه که الان زنده‌ام امیر!
  25. پارت شصت و چهارم از همون لحظه‌ای که تینا رو گذاشت توی بغلم، یه حس آرامشی بهم داد که وصف نشدنی بود! انگار بچه خودم رو توی بغلم گرفته بودم. امیر از توی جیبش یه جعبه درآورد و گفت: ـ اینا رو برای ظاهرسازی باید بندازیم دستت یلدا. با ناراحتی سرم رو تکون دادم. اون هم ادامه داد و گفت: ـ واقعا خیلی متاسفم که داستانت با کسی که دوسش داری، اینجوری تموم شد. بعضی اوقات دنیا می‌دونه که ما یکی رو با تموم وجودمون دوست داریم، هرکاری از دستش برمیاد می‌کنه تا اونو ازمون بگیره. گفتم: ـ ولی فرهادو دنیا ازم نگرفت، اون خاتون عفریته جدامون کرد و تازه منم توی چشمش آدم بده کرد! نمی‌تونم هضم کنم که فرهاد فکر کنه من تمام این مدت، دنبال پولش بودم. امیر با اطمینان خاطر بهم گفت: ـ یلدا جان ولی من با تمام وجود، کنارت هستم. می‌تونی مثل یه رفیق روی کمک من حساب کنی. شاید احمدآقا یا بقیه، ما رو به چشم زن و شوهر ببینن، اما من بابت هیچ چیزی به تو فشار نمیارم. هرچیزی هم که می‌خوای، اگه ویاری داری یا حالت بده و احتیاج داری با یکی صحبت کنی، من همیشه اینجام. حرف‌هاش توی این زمان سخت برام یه دلگرمی بزرگ بود! خدا رو هزاران بار شکر که با وجود این‌همه سختی تو زندگی، حداقل امیر رو جلوی پای من گذاشت. بابا هم که دید من با این قضیه و اینکه بچه داره مشکلی ندارم، موافقت کرد و توی همون شهر رفتیم دفترخونه و عقد کردم؛ اما توی کل مسیر فکر و ذهنم فقط پیش فرهاد بود اگه بفهمه ازدواج کردم، واقعا عشق من رو توی دلش تموم می‌کنه... که همینطور هم شد! فردای اون روز نزدیک‌های ظهر با توپ پر اومد جلوی خونه و هرچی از دهنش دراومد بهم گفت، حق داشت. معلوم نبود خاتون چه چیزهایی راجع بهم گفته! من هم با خونسردیم، آتیش روی عصبانیتش ریختم، اما درونم خون گریه می‌کرد! خدا رو شکر که اون زمان، بابا رفته بود سر زمین و نبود تا حال و روزم رو ببینه.
×
×
  • اضافه کردن...