رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

QAZAL

کاربر حرفه ای
  • تعداد ارسال ها

    679
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    27
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط QAZAL

  1. پارت صد و هشتاد و هفتم کوهیار رفت از داخل کشو جعبه کمک های اولیه رو آورد و گفت : ـ ببین چیکار کردی با دستت؟؟ با غصه خوردن چیزی درست نمیشه. من ساعت پروازشو میفهمم، بهت خبر میدم... سرم خیلی تیر می‌کشید. خدایا دو هفتست که از ندیدنش دارم دیوونه میشم. نزار بیشتر از این بشکنم...خدایا لطفا نزار. یهو دنیا با دیدن حال من ، انگار که دلش به حالم سوخته باشه ، گفت : ـ من خرابش کردم. خودمم درستش میکنم. نگران نباش پیمان . یبار قبلا من نا امیدت کردم این‌بار نمیذارم اینجوری بشه.. کوهیار بهش نگاهی کرد و گفت : ـ خواهشا کار اشتباهی نکن. بزار اگه قرار بشه چیزی بشه ، از طرف خوده پیمان باشه.. ولی دنیا بدون اینکه حتی به حرفش گوش کنه ، کیفشو گرفت و از خونه زد بیرون . با صدایی که از ته چاه میومد گفتم : ـ تو هم برو. برو پیش غزل ، تنهاش نزار . گفت: ـ تنها نیست. مهسان و مهلا پیششن. گفتم: ـ باشه. تا زمانی که اون احمقا دستگیر نشدن ، من خیالم راحت نیست. برو کوهیار ، تنهاش نزار. گفت: ـ البته خیلیم مشتاق نیستم که پیش تو بمونم ولی الان تو بیشتر نیاز به مراقبت داری. پوزخندی زدم و گفتم : ـ من چیزیم نمیشه، برو . کوهیار بی حرف بلند شد و با گوشی به یکی پیامک داد و گفت : ـ به امیرعباس پیام دادم ، میاد پیشت. چیزی نگفتم. زانوهامو جمع کردم تو شکمم و سرمو گذاشتم روش. صدای خنده هاش تو گوشم می‌پیچید. خدایا لطفا بزار این قضیه فردا تموم بشه و من برم دنبال عشقم. خدایا لطفا، لطفا کاری کن منو ببخشه...از وقتی از دستش دادم ، متوجه شدم که تا چه حدی عاشقشم! فکر می‌کردم شاید اگه نبینمش، بتونم با درد دوریش کنار بیام اما بدتر از قبل شدم ، هر روز درد بیشتری به قلبم اضافه میشد و روحم و تیکه تیکه می‌کرد. چهره نا امیدش وقتی اون روز مجبور شدم دنیا رو بغل کنم، از ذهنم کنار نمیرفت...من وقتی پدرم و با دنیا دیدم ، دقیقا همین حس و داشتم . یه بی حسی مطلق داشتم و بعد یه مدت جفتشون و جوری از زندگیم پاک کردم که دیگه هیچ جوره نمیتونستم ببخشمشون و دلم باهاشون صاف بشه...حتی این عذاب وجدانشون هم برام ساختگی بود. نکنه که غزل من هم همین حس و داشته باشه؟؟ خدایا لطفا عشقمو از قلبش بیرون نبرده باشه. خواهش میکنم . لطفا دلت به حال عشقمون بسوزه.
  2. پارت صد و هشتاد و ششم همین لحظه زنگ خونه زده شد. بازم دنیا بود، دستش سینی غذا بود و با لبخند گفت : ـ پیمان برات غذا آوردم . حرصم و با دیدنش ، سرش خالی کردم . سینی و پرت کردم و مثل دیوونه ها فریاد میزدم و می‌گفتم : ـ همش تقصیر توئه . زندگیمو به باد دادین. کوهیار همش سعی میکرد آرومم کنه اما آروم نمی‌شدم. جالب اینجاست که دنیا هم اصلا مقاومت نمی‌کرد . پرتش کردم سمت دیوار و بالاخره رو دسته مبل نشستم. کوهیار با عصبانیت بهم گفت : ـ پیمان خودتو کنترل کن ، با عصبانیت چیزی حل نمیشه. کاریه که شده...غزل شاید وانمود نکنه اما هنوزم دلش پیش توئه. با گریه گفتم: ـ فکر میکردم اگه بره به نفعشه و از خطر دور میمونه اما...اما حالا که همه چی داره تموم میشه، دلم نمیخواد...دلم نمیخواد بره . دلم نمیخواد داستان زندگیم اینجوری تموم بشه. دنیا همونجور که رو زمین نشسته بود با بغض گفت : ـ خیلی خب حالا، برمیگرده ، نگران نباش . دوباره بلند شدم و شروع به راه رفتن کردم و گفتم : ـ نه دیگه برنمیگرده...دیگه نمیاد ، با اون گندی که من اون روز زدم دیگه نمیاد. دولا شدم ، کمرم واقعا از این حجم از درد داشت می‌شکست...ادامه دادم : ـ من اون دختر و میخوام بچها...من اون دختر و دوست دارم...اون نور زندگیه منه ، پاره تنمه. باهاش حالم خوب بود ولی...ولی منه احمق ، منه بیشعور بهش گفتم بره گمشه، بهش گفتم بره گمشه.. و با تمام قدرتم تابلوی ونگوگ تو هال و انداختم پایین و شکست و هزار تیکه شد و مچ دستم و به کل برید. دنیا و کوهیار با هم اومدن سمتم...دنیا با ناراحتی گفت : ـ پیمان توروخدا اینجوری نکن. باشه ، آره تقصیر من بود. تقصیر پدرت بود اما اصلا خودتو سرزنش نکن. تو چاره ی دیگه ای نداشتی، برای خوبی خودش اینکار و کردی...
  3. پارت صد و هشتاد و پنجم وسایلمو برداشتم و از در اومدم بیرون که برم سمت رستوران ولی دم در کوهیار و دیدم. کوهیار با دیدن من گفت : ـ داری میری؟؟ با استرس گفتم : ـ غزل خوبه؟؟ چیزیش شده؟؟ همینجور که دستاش تو جیب شلوارش بود ، گفت : ـ آره خوبه. با ترس گفتم: ـ پس چیشده؟؟ بگو دیگه. بدون اینکه نگام کنه گفت: ـ بریم تو حرف بزنیم؟؟ با ترس کلید و انداختم و رفتیم داخل. گفتم : ـ خب بگو میشنوم. نشست رو مبل و با لکنت گفت : ـ پیمان ، غزل...ااا...غزل میخواد بره. با تعجب گفتم : ـ میخواد بره؟؟ کجا ؟! کوهیار سکوت کرده بود و سرشو انداخته بود پایین. رفتم روبروش نشستم و گفتم : ـ د حرف بزن دیگه! سرشو آورد بالا و گفت : ـ داره برمیگرده شهرشون. هر چی هم بهش گفتیم منصرف شو، اصلا گوش نمیده دوباره تمام انرژیم خالی شد...نه...نباید می‌رفت...با تته پته گفتم : ـ چرا ...چرا جلوشو نگرفتین؟؟ اصلا... کی میخواد بره؟؟نباید بزارین بره. با عصبانیت بهم گفت: ـ پیمان دارم بهت میگم اصلا به حرفمون گوش نمیده . لجباز بودنشو قطعا خودت میدونی. با ناراحتی گفتم: ـ برای چی میخواد برگرده؟؟ اینجا هم کار داره هم زندگیش. یهو کوهیار پوزخند زد و گفت : ـ زندگیش؟؟ داره وانمود میکنه که زندگی میکنه ولی درونش پاشیدست پیمان. اگه یکی قرار باشه جلوشو بگیره ، اون فقط خودتی...البته بعید میدونم! سکوت کرد و گفتم : ـ چیو بعید میدونی ؟؟ ـ بعید میدونم حتی از این ساعت به حرف تو هم گوش بده. حق با کوهیار بود اما من نمیذارم ، دوباره از دستش نمیدم...حتی اگه به حرفمم گوش نده به زور اینکار و میکنم و نمیذارم از اینجا بره . بغض گلومو می‌فشرد ، تو حال خونم مثل دیوونه ها راه می‌رفتم و می‌گفتم : ـ چیزی نمیشه...من نمیذارم از اینجا بره . اصلا مگه دست خودشه؟ کوهیار : ـ خیلی خب الان آروم باش. بلیطشو گرفته ، فردا دیگه نهایت تو فرودگاه باید منصرفش کنی .
  4. پارت صد و هشتاد و چهارم غرق شده بودم تو لبخنداش. یهو سرمو آوردم بالا دیدم عرشیا داره بر و بر نگام میکنه ، گفتم : ـ برو پسر خوب، مرسی از اینکه عکسارو آوردی عرشیا که همونجور هاج و واج نگام میکرد گفت : ـ خواهش میکنم داداش، خداحافظ رفتم تو اتاق و تمامی عکسهاش و به دیوار زدم. اینقدر عکسهاشو دوست داشتم که دونه دونه از رو عکس ، صورتشو می‌بوسیدم. دختر رویایی من ، خدا میدونه اگه یه بار دیگه منو ببینی چه عکس العملی قراره نشون بدی . رو تخت دراز کشیدم و گردنبندش و گرفتم تو دستم و طبق معمول بوسیدم و همینجور خیره به عکسهاش خوابم برد... با صدای زنگ گوشی از جا پریدم. محمد بود : ـ جانم محمد ؟ چیزی شده ؟ ـ پیمان یه خبر خوش دارم برات. رییسشون به لرد زنگ زد. بچهای ما هم در حال ردیابی سیگنالشن. بعد از مدتها ، این تنها خبر خوبی بود که به دلم نشست. لبخند عمیقی زدم و گفتم : ـ خیلی خوشحال شدم، ایشالا بعد از اینا واقعا روی آرامش و ببینم. گفت: ـ مطمئن باش میشه. احتمالا چند دقیقه بعد لرد بابت اطلاعاتی که از رییسشون گرفت ، بهت زنگ میزنه. اینجور که فهمیدم ، ساعت نه ونیم باید باشی تا با کشتی ببرنت. ـ گوشیم بوق اشغال می‌خورد ، گفتم : ـ محمد پشت خطی دارم. سریع گفت: ـ احتمالا خودشه، جواب بده. قطع کردم و برداشتم ، خودش بود : ـ الو قهرمان چطوری؟؟ ـ مرسی. در واقع شما چطوری؟؟ خدا بد نده. گفت: ـ ممنونم، یه اتفاق خیلی بد واسه لومینای عزیزم افتاد ، خداروشکر الان حالش بهتره. میدونی من هر چقدر که از آدما متنفرم ، عاشق سگهام. یه اتفاقی براش میفتاد ، واقعا حالم خیلی گرفته میشد. گفتم: ـ خب خداروشکر پس. چیکار باید بکنم؟ ـ همینو میخواستم بگم. فردا ساعت نه و نیم بیا سمت مارینا من میبرمت بندرگاه ، اونجا پولها رو بهت تحویل میدم. یادت نره که سر ساعت اینجا باشی. ـ باشه. فعلا. قطع کردم و به محمد پیامک دادم و اونم گفت که صحبتامون کامل شنود شده.
  5. پارت صد و هشتاد و سوم رسیده بودم خونه، بعدش گوشی و قطع کردم و خودمو ولو کردم روی مبل. بالاخره قراره تموم بشه. تموم بشه و بعدش من...چی دارم میگم ؟؟ بعدش چی؟؟ لابد بعدش برم پیش غزل؟؟با چه رویی برم پیشش؟؟ اصلا به فرض هم که برم ، دیگه حتی تو رومم نگاه نمیکنه ولی قلبم میگفت خب نگاه نکنه...تو که دوسش داری ، تو که همه چیز و بخاطر عشقت کردی، نباید ازش بگذری. آره ، ازش نمی‌گذرم. هر کاری هم بکنه ، ازش نمی‌گذرم و ولش نمیکنم. همه چیز و براش از اول توضیح میدم. همین لحظه در خونم و زدن. رفتم و باز کردم و دیدم عرشیاست : ـ سلام داداش ـ چطوری عرشیا؟ ـ مرسی خوبم. داداش امانتیتو آوردم ـ امانتی؟؟ ـ همون عکسهای غزل. ـ آاا...فهمیدم...چاپشون کردی؟ ـ آره. پاکت و از دستش گرفتم که دیدم یه مدلی نگام میکنه ، انگار یه حرفی زیر زبونش مونده بود ، گفتم : ـ بگو چیشده؟؟ با تته پته گفت: ـ داداش فقط...مهلا عکسها رو دید...تحت فشارم گذاشت ، منم مجبور شدم بگم که تو گفتی. خندیدم و زدم به شونش و گفتم : ـ اشکالی نداره، چیزی نگفت ؟ ـ چرا کلی دعوام کرد که نباید این عکسها رو بیارم برات. منم یواشکی آوردم...میدونی دیگه بابت اون قضیه هنوز میونش باهات پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ آره عرشیا میدونم . دمت گرم. گفت: ـ داداش فقط یه سوال بپرسم...اگه فضولی نباشه ، تو که جدا شدی ، اصرارت برای چاپ این عکسها چی بود؟ عکسها رو درآوردم و بهشون نگاه کردم و با لبخند گفتم : ـ دلتنگیمو کمتر میکنه.
  6. پارت صد و هشتاد و دوم محافظه با ترس گفت: ـ چرا زده بود ولی. قبل از اینکه جملشو تمام بشه، سریع محافظ هل داد و رفت پایین. پسره هم همراش رفت. فکر کنم موقعیتی بهتر از این نمیتونست گیرم بیاد. به اطراف خودم نگاه کردم ، فکر کنم تنها جایی از قایقش که دوربین نداشت ، همین عرشه اش بود. سریع گوشیشو از رو میز برداشتم و رفتم زیر میز. فلش و بهش وصل کردم. اطلاعات وارد شد و تایید و زدم تا توی گوشیش جایگذاری بشه. نود و شیش درصد..نود وهفت ...نود و هشت، یهو صدای پا رو شنیدم. آروم بشقاب خالی رو انداختم پایین، گوشی و نگاه کردم، کامل جایگذاری شد. محافظه بود، صدام زد : ـ آقای راد چه خبر شده؟؟ گوشی و گذاشتم زیر بشقاب و اومدم بالا و گفتم : ـ چیزی نشده. بشقاب افتاد زیر میز ، برداشتم. در واقع این سوال و من باید ازتون بپرسم. محافظه شک نکرد، درجا گفت: ـ رییس گفتن فعلا تشریف ببرید ، جزییات و تو پیامک امشب براتون میفرستن. فعلا نمیتونن بیان بالا. تو دلم گفتم به درک. ایشالا خودشم مثل همون حیوونش ، همین بلا سرش بیاد. از جام بلند شدم و گفتم : ـ باشه پس من میرم، خداحافظ. با خیال راحت از قایقش خارج شدم. امیدوارم بتونن تا فردا تشخیصش بدن. رفتم خونه و سریع به محمد زنگ زدم : ـ الو محمد ؟؟ ـ چیشد پیمان ؟؟ تونستی نصب کنی؟ یه نفس عمیقی کشیدم و گفتم : ـ بالاخره آره. واقعا مریض شدن سگش به دردم خورد و الا هیچ جوره نمیتونستم ردیفش کنم. ـ خدا رو شکر عالیه، خب پولها رو بهت داد؟ ـ نه دیگه بالا نیومد . گفت اطلاعات و امشب برام میفرسته. احتمالا فردا شب با کشتی باید برم. ـ پیمان هر کاری که میگن و باید مو به مو انجام بدی. سرگرد احمدی امروز یه اکیپ اطلاعات تو قالب توریست فرستاد جزیره تا شناسایی نشن. فردا هر ساعتی که بهت گفتن همین اکیپ هم تو بندرگاه هستن و موقع فرستادنت ، ما وارد عمل میشیم. ـ انشالا. رییس اصلیشون چی میشه؟؟ ـ اونم تا فردا شب اگه حتی با خط اصلیش هم زنگ نزنه ، خیلی سریع موقعیت مکانیشو تثبیت میکنیم و شناسایی میشه. این که تونستی فلش و وصل کنی ، خیلی بهمون کمک میکنه . تنها کاری که باید بکنی اینه که مثل همیشه آروم باشی و بیگدار به آب نزنی. ـ حتما. امیدوارم اینبار شرشون به صورت کامل کنده شه. ـ ایشالا، پناه بر خدا .
  7. پارت صد و هشتاد و یکم چنگال روی میز با حرص فشار می‌دادم ، دلم می‌خواست با دستای خودم همینجا خفش کنم اما حیف که باید خودمو کنترل میکردم. خیلی عادی سرمو تکون دادم و گفتم : ـ همینطوره. تازشم خیلی بهتر شد که اینکار و کردی. بچها میبینن کلا با یه پسره مو بلند میگرده تو جزیره. خیلی ام صمیمین باهم. باورم نمیشد، هنوز که هنوزه غزال و تعقیب می‌کردن...سعی کردم خودمو متعجب نشون بدم و گفتم : ـ واقعا ؟؟ نمیدونستم. پوزخندی بهم زد و گفت: ـ دست بردار! میخوای بگی این خبرا به گوشت نرسیده؟؟ دست به سینه نشستم و گفتم : ـ تو که منو تعقیب میکنی و میبینی که کجا میرم و چیکار میکنم...بعدشم من اون دفتر و برای خودم بستم، فقط میخواستم که ازم دور بشه تا ضرری بهش نرسه. بقیش دیگه بهم ربطی نداره. با تعجب یه تیکه ماهی خورد و گفت : ـ حرفای قلمبه سلمبه میزنی آقا پیمان! امیدوارم جوری که میگی باشه. والا من که باورم نمیشه یه آدمی که اونجور بخاطر یه دختر خودشو پرت کرد تو دریا ، به همین راحتی بیخیال شده باشه. خدای من چقدر زر میزد. چرا یه موقعیتی پیش نمیاد من گوشیشو تنها گیر بیارم و برنامه رو وصل کنم براش. گفتم : ـ خب، اینارو بیخیال. نگفتی که باید چیکار کنم؟ همین لحظه یکی از محافظاش سریع از پله های پایین اومد بالا و گفت : ـ قربان یه وضعیت اضطراری پیش اومده لرد عادی گفت : ـ دارم با شریکم غذا میخورم مگه نمیبینی؟ محافظ خیلی مضطربانه پرید وسط حرفش و گفت : ـ قربان...لومینا خیلی حالش بده ، خرخرش زیاد شده. یهو سراسیمه از جاش بلند شد و گفت : ـ یعنی چی حالش بده؟؟ مگه اون دامپزشک احمق امروز اون آمپول و بهش نزده بود؟
  8. پارت صد و هشتادم قطع کردم. امیرعباس گفت: ـ فلش و از محمد گرفتی پیمان؟؟ دستمو گذاشتم تو جیب شلوارم و گفتم : ـ آره گرفتمش. رو به علی گفتم : ـ به محمد خبر بده که دارم میرم. علی : ـ پیمان لطفا مراقب باش و حواستو جمع کن ، خیلی خطرناکه. ـ نگران نباش ، تمام حواسمو جمع میکنم که گیر نیفتم. پناه بر خدا. باهاشون خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم و رفتم سمت ساحل. طبق معمول با محافظا تا قایق پیاده رفتیم. تو مسیر فقط داشتم به این موضوع فکر می‌کردم ، چجوری سرگرمش کنم و گوشی و ازش بگیرم اما متاسفانه فکری به ذهنم نرسید و تو دلم فقط دعا می‌کردم که یه موقعیتی پیش بیاد بتونم فلش و وصل کنم و برنامه تو گوشیش آپلود بشه. تا منو دید گفت : ـ به به، قهرمانمون و نگاه! آقا پیمان چقدر لاغر شدی! بیا ناهار و باهم بخوریم...اینجوری که نمیشه ، تنها مهره شانس ما تویی...باید خوب تغذیه کنی. لبخند مصنوعی زدم و وارد عرشه شدم. چشمام دنبال گوشیش بود که یهو رو میز دیدمش ولی سعی کردم به روی خودم نیارم . برگشتم سمتش و گفتم : ـ خب بگو، دقیقا باید چیکار کنم؟؟ خندید و گفت: ـ بفرمایید سر میز. رفتم نشستم. همه چیز تقریبا رو سفره غذا بود. میگو رو سمتم تعارف کرد و گفت : ـ بفرما آقا پیمان، خجالت نکش. سریع گفتم: ـ من برای غذا خوردن نیومدم. الانم زودتر حرفتو بزن ، باید رستوران کار دارم . یه ماهی برای خودش گذاشت و با خنده گفت : ـ دیگه از این به بعد اونقدر پولدار میشی که دیگه نیازی به رفتن به اون رستوران پیدا نمیکنی. چیزی نگفتم و به دریا خیره شدم. ادامه داد : ـ پرونده اینم مثل اون دختره غزل برات بسته میشه. ببین...زودتر از اون چیزی که فکرشو می‌کردی از یادت رفت.
  9. پارت صد و هفتاد و نهم دنیا هر از گاهی میومد و بهم سر میزد که بیشتر اوقات چون حوصلشو نداشتم، بیرونش می‌کردم. کار اصلیم شده بود ، پرونده‌ی لرد و خبر گرفتن حال غزل از کوهیار . کوهیار می‌گفت که حالش خیلی بهتر از قبل شده و به خودش اومده اما کمتر از قبل میخنده . خودشو سرگرم کرده و بساط عکاسیشونم بردن سمت میکامال و از اون به بعد اونجا کار میکنن. می‌گفت اصلا سراغی از من نمی‌گیره . چه انتظاری داشتم ؟؟ اینکه بعد اونهمه کاری که با دلش کردم ، منو ببخشه و سراغمو بگیره ؟ روانشو نابود کرده بودم. البته که خودم با انجام دادن اون کارها و زدن اون حرفا هزاران هزار بار نابود شدم. عکسشو تصویر زمینه گوشیم گذاشتم و هر لحظه به چهره نازش خیره می‌شدم و نگاش می‌کردم. دست و دلمم خیلی به کار نمی‌رفت اما مجبور بودم هر از گاهی برم رستوران و یسری تنظیمات آهنگ ها رو به بردیا یاد بدم تا جای من انجام بده ، علی هم چون حالم و میدید خیلی بهم اصرار نمی‌کرد. تا آخر اون هفته از لرد خبری نشد. محمد شک کرده بود و می‌گفت نکنه که سوتی دادم و اونا فهمیدن ، در صورتی که من کاری نکرده بودم که شک برانگیز باشه. محمد گفته بود که تمام مدارک و بررسی کرده و تمام جرماشون و چون اون بالاسری پاک کرده ، قادر به اثبات نیستن و حتما باید سر صحنه جرم دستگیر بشن. بنابراین بهم گفت تو ملاقات بعدیم با لرد حتما یجوری یه برنامه و از طریق فلش تو گوشیش نصب کنم تا بتونن حرفاشونو شنود کنن. می‌گفت که از طریق امضاش بین چند نفر مشکوک شدن که باید مطمئن بشن ، طرف دقیقا کیه. خلاصه که تو تمام این مدت ازشون خبری نشد اما ون مشکی هر روز جلوی در خونم کشیک میداد....تا اینکه تقریبا سیزده روز بعد بهم زنگ زد. اون روز تو رستوران نشسته بودم و امیرعباس و علی هم پیشم بودن. درجا جواب دادم : ـ بله؟؟ ـ به به آقا پیمان! ما رو نمیبینی، خوشحالی؟؟ ـ خوشحال که هستم ولی گفته بودی آخر هفته پیش باید از طریق کشتی پولتونو جابجا می‌کردم ، چیشد پشیمون شدین؟؟ خنده بلندی سر داد و گفت : ـ دیدی گفتم تا بوی پول به مشامت بخوره ، از ما هم گشنه تر میشی؟ نترس. پشیمون نشدیم. منتها بخاطر وضعیت دلاری که این هفته یهو بالا رفت ، رییس خیلی طول کشید تا بتونه پولها رو بفرسته جزیره. یکم مکث کرد و ادامه داد : ـ الان پولها رسیده و دستمه. بیا ساحل، تو قایق منتظرتم . پرسیدم: ـ امشب قراره جابجا کنم ؟؟ گفت: ـ نه فردا شب حرکته. باید بیای اینجا تا بهت بگم دقیقا باید چیکار کنی. ـ باشه.
  10. پارت صد و هفتاد و هشتم بعد رفت و با علی سوار ماشین شد ، امیرعباس بهم گفت: ـ پیمان، تو حالت خیلی بده انگار. میخوای یه دکتر بریم؟ دستت خیلی کبوده ، یکمم میلنگی. اصلا دردم برام مهم نبود، گفتم: ـ حالم بده اما نه به خاطر این چیزایی که گفتی ، بخاطر اینکه دلم براش خیلی تنگ میشه. حالش چطوره؟؟ امیرعباس: ـ بهتر از قبله و اینکه... مکث کرد، گفتم : ـ ادامه بده! گفت: ـ چون فکر میکنه کوهیار نجاتش داده ، ارتباطش خیلی باهاش بهتر شده. دیگه باهاش سرد برخورد نمیکنه. به دریا خیره شدم و گفتم : ـ دیگه به درجه ایی رسیدم که حتی اینا هم ناراحتم نمیکنه ، فقط میخوام که سالم باشه و حالش خوب باشه ، همین . زد به پشتم و گفت: ـ نگران نباش رفیق ، همه چی درست میشه. بغضمو قورت دادم و گفتم: ـ از اینجا به بعد دیگه چیزی درست نمیشه، هیچ چیز. امیرعباس: ـ امیدتو از دست نده پیمان . درک میکنه من مطمئنم. چیزی نگفتم. همینجور راه می‌رفتیم تا سوار ماشین بشیم ، امیرعباس گفت : ـ راستی پیمان ، مهدی هم خیلی بابت این موضوع از دستت ناراحته ، طبیعتا چون چیزی نمیدونه. سریع گفتم: ـ اصلا تا زمانی که همه چیز حل نشده ، چیزی بهش نگین. همینجوری دهن به دهن میپیچه و این اصلا خوب نیست . ندیدی محمد چی گفت! گفت: ـ نه نترس ، خیالت راحت. سوار ماشین شدیم و امیرعباس قبل رسیدن به شهرک منو سر خیابون پیاده کرد و منم رفتم سمت خونه. *** اون هفته مثل برق و باد گذشت و من همش سعی می‌کردم که وقتی میخوام برم رستوران از خیابون اصلی که خونشون هست، رد نشم تا دلم براش بیشتر از اینی که هست ، تنگ نشه . همش واسه اینکه یکم حسرت دیدنشو برطرف کنم ، بعد از رستوران هر از گاهی می‌رفتم پیش اون درخت آرزوها و مدتها کنارش می‌نشستم اما فکر میکنم دیگه این سمتها نمیاد چون که دیگه آرزویی تن درخت بسته نبود. هر روز که می‌گذشت حالم بدتر از قبل میشد ، سعی می‌کردم با تنظیم آهنگای جدید خودم و سرگرم کنم چون با گوش دادن به آهنگا، خیالش و مثل واقعیت تو ذهنم می‌تونستم تصور کنم.
  11. پارت صد و هفتاد و هفتم گفتم: ـ می‌گفت نصفش مالیات مردمه و نصفش هم از طریق قمار و سایت های شرط بندی بدست اومده. تازه می‌گفت اگه کارمو خوب انجام بدم نصف این پولها مال من میشه. امیرعباس پوزخندی زد و گفت : ـ چقدرم که تو دردت پوله... منم لبخند تلخی زدم و گفتم : ـ همینو بگو . رو به محمد گفتم : ـ:ببین محمد ، من میخوام هرچی سریع‌تر این موضوع تموم بشه و من از این منجلاب خلاص شم. زد به شونم و گفت : ـ نگران نباش. به امید خدا به زودی سر دسته گروهشون و دستگیر می‌کنیم. گوشیو از تو جیبم درآوردم و گفتم : ـ راستی...امروز منو مجبور کردن یه ورقه هایی رو امضا کنم که از نظر خودشون قانونی بود و با دوربین تصویرم و ضبط کردن. منم تا این رفت بالا ، از رو ورقه ها عکس گرفتم. بهش نشون دادم و گفتم : ـ شاید به درد بخوره. محمد تا عکس و دید و گفت : ـ معلومه که به درد میخوره. تو این راه ، کوچیکترین سرنخ به دردمون میخوره پیمان . حواستو خیلی خوب جمع کن. اینا آدمایین که از خودشون ردی بجا نمیزارن مثل قضیه غزل. با تعجب نگاش کردم که گفت : ـ جوری سریع عمل کردن و بهش چاقو زدن ، که بنده خدا اصلا فرصت نشد صورتشونو ببینه ، دقیقا هم میدونستن چه تایمی بهش حمله کنن که کسی اون اطراف نباشه. با ناراحتی سرمو به نشونه تایید تکون دادم. محمد از جاش بلند شد و گفت : ـ من اینا رو بررسی میکنم و تا چند روز آینده بهت زنگ میزنم.تا زمانی که من بهت نگفتم کاری نکن ـ باشه.
  12. پارت صد و هفتاد و ششم محمد: ـ ببین داداش ، آدمایی مثل همین اسم مستعار لرد، خیلی تو کشور زیادن و متاسفانه چون پشتشون گرمه ، دولت جرمشون و به سختی میتونه اثبات کنه، مگر اینکه تو حین ارتکاب جرم گیرشون بندازه. همین که پیمان تصمیم گرفته با پلیس و تشکیلاتش همکاری کنه ، ده قدم راه و رفته. به امید خدا خیلی زود دستگیرشون می‌کنیم اما باید محتاط عمل کنیم، چون اینجور گروهک ها واقعا تیز و زیرکن و اگه مدرک علیهشون داشته باشیم که خیلی سریعتر از اون چیزی که فکرشو بکنین، میتونیم کارشونو تموم کنیم. پوشه دستمو دراز کردم و گفتم: ـ این تمام مدارکی هست که این آدما با پدرم انجام دادن ، لابلاش یه ورقه هست که امضای خوده اون شخصی که تو دولت ، پشتشون بهش گرمه هم هست. محمد همونجور که پوشه رو از دستم میگرفت گفت : ـ خب خیلی عالیه. من به سرگرد احمدی که از دوستای خیلی صمیمی من هست ، موضوع پرونده رو اطلاع دادم و الان با کمک تو ؛ این همکاری مخفیانه رو شروع میکنیم و صد در صد اون آدم و پیدا می‌کنیم و از خجالتش درمیایم. فقط یه چیز دیگه هم هست پیمان. گفتم : ـ چی ؟ با ناراحتی گفت: ـ هم بابات و هم اون دختری که پیششون هست به جرم پولشویی، حبس ابد میخورن اما بخاطر دادن این مدارک ، به احتمال زیاد یکم از جرمشون کم میشه. نفس عمیقی کشیدم و گفتم : ـ اینا زودتر از اینها باید تاوان کارشونو پس میدادن. محمد رو تخته سنگ نشست و گفت : ـ و اینکه هر اتفاقی که با این لرد میفته رو باید بهمون گزارش بدی. گفتم : ـ امروز از جزییات کارشون بهم گفت. از اینکه آخر این هفته با چهل میلیون دلار و با کشتی منو می‌فرستن دبی و از بانک اونجا باید پول و به حسابشون بخوابونم. علی با تعجب گفت : ـ چهل میلیون دلار؟!! محمد با تاسف گفت : ـ همش مالیات مردمه. بیشرفا.
  13. پارت صد و هفتاد و پنجم با حرص نگاش کردم و دستشو فشردم و گفتم : ـ مطمئنا همینطوره. بعدش از پله ها رفت بالا و منم داشتم از قایق می‌رفتم که یهو یه فکری به ذهنم رسید...ورقه هایی که امضا کرده بودم و با خودش نبرده بود و رو میز بود. سریع و خیلی آروم رفتم سمتش و پشت به دوربین توی قایق با گوشی از روشون عکس گرفتم. همین لحظه صدای پا شنیدم ، گوشی و گذاشتم تو جیبم. یکی از محافظا نگام کرد و گفت : ـ بفرمایید از این طرف. بدون هیچ حرفی دنبالش راه افتادم و از قایق خارج شدم. تمام این مدارک به دردمون می‌خورد . سریع تاکسی گرفتم و رفتم به سمت خونه و تو راه به علی پیام دادم که با برادرش بیان سمت کشتی یونانی. خودمم به محض رسیدن ، رفتم داخل اتاق و تمام مدارکی که دنیا و پدرم آماده کرده بودن و داخل یه پوشه گذاشتم و برای اینکه تعقیب نشم ، طبق معمول از در پشتی خونه خارج شدم و رفتم سر قرار با بچها . یکم اونجا منتظر شدم تا برسن. بعد حدود ده دقیقه همشون با ماشین امیرعباس رسیدن . محمد ، داداش علی رو اون اوایل که اومده بودم جزیره ، تازه دیده بودم اما هیچوقت در حد علی باهاش صمیمی نبودم ولی راجبش شنیده بودم که خیلی تو کارش وارده و بین وکلا و داخل دادگستری، حرف اول و میزنه و کلا حرفاش خیلی خریدار داره. از ماشین پیاده شد و اومد سمتم ، دستش و دراز کرد و با خوشرویی گفت : ـ پیر شدی آقا پیمان. لبخند تلخی زدم و گفتم : ـ کاش فقط پیر میشدم. گفت: ـ داداش برام وضعیت و توضیح داد . واقعا خیلی متاثر شدم از اتفاقی که برات افتاده. امیرعباس گفت : ـ ولی راه چاره داره مگه نه محمد ؟ محمد آهی کشید و گفت : ـ چاره که داره ولی ممکنه یکم طول بکشه... علی : ـ یعنی چی ؟؟ واضح توضیح بده.
  14. پارت صد و هفتاد و چهارم سه تا ورقه ایی که جلوم بود ، تمام متناش به انگلیسی نوشته شده بود و منم مجبور بودم که برای جلب اعتمادش امضاش کنم. بعد اینکه امضا کردم گفت : ـ عالیه، خوب گوش کن چی میگم...اولین ماموریت تو اینه که پولی که آخر این هفته به دست من میرسه و از طریق دریایی از کشور خارج کنی...کشتی میبرتت آلمان ، تو بندر آدمای ما میان دنبالت. یه شب اونجا میمونی و صبحش میری بانک و تمام اون پولها رو به حساب رییس از اونجا میخوابونی. به همین راحتی. پرسیدم: ـ چه قدر پول هست؟ خندید و گفت : ـ خوبه، داری کنجکاو میشی...اینم برای شروع بد نیست.‌ چهل میلیون دلار. گوشام سوت کشید. این مبلغ و چجوری تونستن گیر بیارن اینا! خندید و گفت : ـ نگران نباش. اگه کارتو درست انجام بدی ، حداقل شصت درصد این پول مال تو میشه. پرسیدم: ـ اینا مالیات مردمه؟ گفت: ـ یجورایی. نصفش مالیاته مردمه ، نصفشم پولایی که از طریق سایتای شرط بندی و قمار بدست میاد. گفتم: ـ چرا با کشتی باید برم؟ ـ چون از طریق هوایی ریسکش خیلی زیاده و میدونی که اونقدر احمق نیستیم که بخاطر یه همچین مبلغی خودمونو تو ریسک بندازیم دیگه. سکوت کردم. ورقه ها رو از جلوم گرفت و گفت : ـ فعلا باهات کاری ندارم تا آخر هفته. برات خبر میفرستم که چه ساعت کجا باشی و پولها رو تحویل بگیری. همین لحظه یکی از محافظاش اومد پایین و گفت : ـ رییس ، تلفنتون زنگ میخوره. لرد : ـ الان میام. بعد رو کرد سمت من و دستشو سمتم دراز کرد و گفت : ـ شریک شدنمون مبارک. تو یه فرصت حتما منو تو بابات باهم جشن میگیریم. مطمئنم تو رو ببینه، بهت افتخار میکنه که پسرش هم داره راهشو ادامه میده.
  15. پارت صد و هفتاد و سوم با تعجب نگاش کردم که ادامه داد : ـ کسی که عاشق باشه ، یا آدمای اطرافش نقطه ضعفش باشن ، ضعیف میشه و هرچقدرم که غد باشه بخاطر نجات جون عزیزاش ، مجبوره کاری رو انجام بده که نمیخواد. ورقه ها رو گرفت سمتم و گفت: ـ خود تو نقطه ضعفت غزله ، تازه خیلی هم ضعیفی و بخاطرش هرچی بگم و مجبوری انجام بدی. مگه نه آقا پیمان؟؟ با حرص نگاش کردم و گفتم: ـ این آخرین کاریه که انجام میدم. بعد این ، غزل ازم دور میشه شاید هم از جزیره بره. خودشو آورد جلوتر و روبروم بلند خندید و گفت : ـ اون دختر تا زمانی که زنده باشه و هر کجای دنیا هم که بره ، تو مجبوری کاری که ما ازت میخوایم و انجام بدی.چه تو جزیره باشه چه جای دیگه‌ من خیلی راحت می‌تونم بهش دسترسی پیدا کنم...اینو میدونی مگه نه؟ ورقه رو از دستش کشیدم و زیر لب گفتم: ـ عوضی. یه پوزخندی زد و گفت: ـ آآآآ..نشد. من اینجا دارم با زبون خوش خطراتی که تهدیدت میکنه رو بهت میگم، حرفایی که میزنی و ببین . نگران نباش وقتی نصف سود و اون پولها برسه دستت یه جوری عادت میکنی که حتی اسم اون دختر هم تو ذهنت نمیمونه. یکم سکوت کرد و گفت : ـ دقیقا عین بابات...اوایل مثل تو خیلی مقاومت می‌کرد اما وقتی مزه پول رفت زیر زبونش ، دیگه بخاطر یه دلار حتی حاضر بود زن خودشم بفروشه. زدم رو میز و یا عصبانیت گفتم : ـ بسته دیگه، تمومش کن. با خنده دستاشو به نشون تسلیم برد بالا و گفت : ـ خیلی خب باشه. حق با توئه . خب برسیم سمت کار . این ورقه هایی که دستته از سمت رییس من رسیده و در واقعا مفهومش اینه که ما به زور تو رو مجبور به انجام اینکارا نکردیم ، دوربینم این تصاویر و ضبط میکنه و تو آرشیو پرونده های ما، مدارک تو بعنوان عضو جدید نگهداری میشه. خودکار گرفتم و گفتم : ـ چیکار باید بکنم؟ ـ پایین هر صفحه رو با تاریخ امضا کن . میبینی دیگه تو تمام ورقه ها کارای ما قانونیه.
  16. پارت صد و هفتاد و دوم امیرعباس ساکت بود...داد زدم : ـ بگو دیگه، چیزی شده؟؟ گفت: ـ نه ولی فکر میکنه دیشب کوهیار نجاتش داده. کوهیارم چیزی نگفت . گفتم : ـ اشکالی نداره ، حق داره با چیزی که غروب از من دید اینجوری فکر کنه. امیرعباس: ـ اما پیمان این بی انصافیه. ـ بی انصافی کاریه که من مجبور شدم در حقش انجام بدم. ازش چشم برندارین لطفا. ـ نگران نباش ، بچها پیششن، اصلا تنهاش نمیذارن . ـ علی بهت زنگ زد؟؟ ـ آره داره میره فرودگاه دنبال برادرش. ـ خوبه، منم دارم میرم پیش اون بیشرف. حداقل یکمی از کارها رو جلو ببرم وگرنه شک میکنه. ـ مراقب باش داداش. ـ من چیزیم نمیشه. اونا چون به من احتیاج دارن ، آسیبی به من نمیرسونن. امیرعباس چیزی نگفت و من ادامه دادم: ـ گوش کن امیرعباس، حدود یک ساعت دیگه بچها رو بردار و بیار سمت کشتی یونانی تا همدیگه رو ببینیم. ـ باشه داداش. بعدش گوشی و قطع کردم . راه افتادم سمت ساحل مارینا. تا رسیدم دم در ، یکی از محافظاش از ون پیاده شد و رو بهم گفت : ـ بفرمایید آقا پیمان، رییس منتظر شماست . بدون هیچ حرفی سوار شدم. چند دقیقه بعد رسیدیم...با دیدن این پل ، صحنه ی دیشب تو مغزم زنده شد. اگه فقط چند ثانیه دیرتر می‌رسیدم! وای، خدایا حتی نمیخوام بهش فکر کنم ... با صدای محافظ به خودم اومدم : ـ بفرمایید از این طرف... راه افتادم و رفتم و سوار قایق شدم. لُرد طبق معمول در حال سیگار کشیدن بود و با دیدن من بلند شد و با خنده گفت : ـ به به خوش اومدی قهرمان! بفرما بریم داخل. بدون اینکه بخندم یا حرفی بزنم ، دنبالش راه افتادم و از پله مارپیچ قایق پایین رفتیم و وارد یه اتاقک کوچیک شدیم.لرد یه سری ورقه از پوشه درآورد و گفت : ـ اصولا ما کسایی رو برای اینکار انتخاب می‌کنیم که نقطه ضعف دارن نسبت به بقیه آدما. با تعجب پرسیدم: ـ منظورت چیه؟ یه پکی به سیگار زد و گفت: ـ مثلا خوده تو، بابات یا خیلی از کسای دیگه.
  17. پارت صد و هفتاد و یکم چیزی نگفت. رومو ازش گرفتم و همونجور که داشتم می‌رفتم سمت اتاقم گفتم : ـ داری میری ، در هم پشت سرت ببند . رفتم رو تخت و گردنبندشو گذاشتم کنار بالشت و به یاد روزهایی که باهم داشتیم ، چشمامو بستم و خوابیدم . صبح با زنگ تلفن از خواب پریدم. گوشی و برداشتم و با صدای لرد آروم سرجام نشستم : ـ به به! قهرمان چطوری؟؟ بی حوصله گفتم: ـ حرفتو بزن ـ شنیدم که دیشب بخاطر غزل خانوم ، نزدیک بود خودتو به کشتن بدی. ـ بهت گفته بودم ، بخاطرش همه کار میکنم. ـ آره گفته بودی ولی فکر نمی‌کردم در این حد عاشقش باشی...یکم دیرتر رسیده بودی به دیار باقی شتافته بود. فریاد زدم : ـ خفه شو. دوباره جدی شد و گفت: ـ هعی آروم باش. خیلی دیگه داری لفتش میدی آقا پیمان. بیشتر از این نمیتونم منتظر روابط عاشقانه ی تو بمونم. یا سریعتر میای اسکله و کار و باهم تموم می‌کنیم یا کار نیمه تموم اون دختر خوشگله رو خودم تموم میکنم. برخلاف همیشه که با شوخی ومسخره بازی حرف میزد ، این‌بار خیلی جدی بود. دلم میخواست دندوناشو تو دهنش خورد کنم اما چاره ایی نداشتم. مجبور بودم به درخواستش عمل کنم. گفتم : ـ منتظر باش ، چند دقیقه دیگه اونجام . ـ خوبه... گوشی قطع کردم ، به سختی از رو تخت پایین اومدم. هم سرم از درد داشت منفجر میشد هم دست و پاهام. از داخل کشوی میز یه باندی درآوردم و محکم پاهامو بستم تا دردش و کمتر حس کنم. بعدش رفتم سمت آشپزخونه و یه مسکن خوردم. در حال لباس پوشیدن به امیرعباس زنگ زدم، صدای امیرعباس تو گوشم پیچید : ـ جانم داداش ؟ ـ غزل چطوره؟؟ ـ یکم بهتره، آوردنش تو بخش. ـ بهوش اومده؟؟؟ چیزی هم گفته؟ امیرعباس مردد گفت: ـ بهوش که اومده ولی... ـ ولی چی؟؟
  18. پارت صد و هفتاد در رو باز کردم و دیدم که دنیاست. با دیدن سر و وضع من با ترس گفت : ـ پیمان چیشده ؟ این چه حالیه؟ به زور خودمو نگه داشتم تا سر پام وایستم. گفتم : ـ تو اینجا چیکار میکنی؟؟ بهم نگاهی انداخت و گفت: ـ پیمان حتی نمیتونی سرجات وایستی. - چیزیم نیست، برو میخوام استراحت کنم . ـ دستت چی شده؟؟ ـ به تو ربطی نداره. بهت گفتم از اینجا برو. ـ نمیرم. تو این وضعیت تنهات نمیذارم . حال مقاومت کردن نداشتم. از جلوی در رفتم کنار و خودم و ولو کردم رو مبل. گوشی و برداشتم و دوباره به عکسها خیره شدم. دنیا اومد و کنارم نشست و گفت : ـ چیکار میکنی با خودت پیمان؟ جوابشو ندادم. اومد لبه مبل نشست و دستی کشید به صورتم که دستاشو محکم گرفتم و تو جام نیم خیز شدم و گفتم : ـ به هیچ وجه! فکر نکن چون غزل نیست میتونی بهم نزدیک بشی. حتی از فکرت هم عبور نکنه. با حالت مظلومی گفت: ـ پیمان تو الان احتیاج داری که یکی... پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ اصلا. من به هیچکس احتیاج ندارم..برو...الان اون عوضی که زندگیمو به گ*وه بند کرده ، بیشتر بهت احتیاج داره. بلند شد و گفت : _ پیمان من بارها بعد اون قضیه پشیمون شدم. تو ... تو منو بغل کردی...همین امروز غروب. یادت رفته؟ اگه اجازه بدی شاید...شاید بتونیم دوباره باهم شروع کنیم . ها؟؟ نظرت چیه؟ از حرفش بلند بلند خندیدم و گفتم : ـ نکنه واقعا فکر کردی چون عاشقتم، بوسیدمت؟؟خدایا دختر خنگ هم واقعا نعمته. بلند شدم و رفتم جلوش وایسادم و زل زدم تو چشماش و گفتم : ـ من برای اون دختر میمیرم، میفهمی؟؟ با دیدن غزل فهمیدم زندگی و عاشقی یعنی چی؟؟ قبل اون فقط فکر میکردم که عاشق شدم. اون حرکت احمقانه هم مجبور شدم انجام بدم تا ازم دور بشه که خیلیم زیاده روی کردم . بغض کرده بود و گفت: ـ یعنی تو؟ دوباره پریدم وسط حرفش و مصمم تر گفتم: ـ یعنی من هیچ حسی نسبت بهت ندارم. حتی اگه غزل هم تو زندگیم نبود بازم هیچ حسی نسبت بهت نداشتم. دفتر تو برای من خیلی وقته بسته شده ، بنظرم بهتره این موضوعو قبول کنی.
  19. پارت صد و شصت و نهم امیرعباس دستی به پشتم زد و گفت: ـ آروم باش داداش ، قوی باش. این روزها هم میگذره. خداروشکر که اتفاق بدتری نیفتاد . نگاش کردم و با تعجب و گفتم : ـ اتفاق بدتری نیفتاد ؟؟ اون دختر بخاطر من ، نفسش قطع شد. واسه چند لحظه نفسش قطع شد، میفهمی؟؟؟ دوتاشون چیزی نگفتن. کوهیار گفت : ـ محمد کی قراره بیاد؟؟ زودتر این قضیه رو ردیف کنیم...لطفا هرچی زودتر این موضوع و براش توضیح بده. به سختی روی پاهام وایسادم و با پوزخند گفتم : ـ دیگه حتی تو روم نگاهم نمیکنه...چه توضیحی... همونجور که میرفتم سمت ماشین ، امیرعباس گفت : ـ کجا میری پیمان ؟؟ بمون، من میرسونمت. حالت خوب نیست. گفتم : ـ و میدونی بدتر از اون اینه که دیگه منم با این حرکاتی که مجبور شدم انجام بدم ، روم نمیشه تو چشماش نگاه کنم. به جهنم که حالم بده. حال غزل من خوب باشه، کافیه. بقول خودش من برم به درک. اصلا حالم برای خودم مهم نیست. تاکسی رسید و برگشتم رو به کوهیار گفتم : ـ تحت هیچ شرایطی تنهاش نزار، حتی یه لحظه . و بعد سوار تاکسی شدم و رفتم سمت خونه . تمام سر و گلوم درد میکرد اما تو دلم فقط داشتم خدامو شکر می‌کردم که بهم برش گردوند. خداروشکر که به موقع رسیدم و تونستم نجاتش بدم. دست سمت چپ و مچ پاهام همه کبود و زخم شده بود اما ذره ایی دردم برام مهم نبود. همین که تونستم حفظش کنم، برام کافیه. رفتم خونه و گردنبندی که براش خریده بودم و گرفتم تو دستم و نگاهش میکردم ، بوی عطرشو میداد. گوشی و باز کردم و رفتم داخل اینستا و تو پیج عکاسیشون ، تمام عکسهایی که از غزل بود و نگاه کردم و زار زار گریه می‌کردم. از اینکه چقدر دلم براش تنگ میشه ، برای نگاه های قشنگش.. از اینکه خونم، چقدر بدون وجودش سوت و کوره. سرم از این همه فکر و عذاب گیج می‌رفت. همین لحظه زنگ خونم زده شد ، از ترس اینکه بچه ها باشن یا اتفاقی برای غزل افتاده باشه ، سریعا خودمو به در رسوندم.
  20. از گرمای زیاد چشمام رو باز کردم. چیزی یادم نمیاد... به اطرافم نگاه کردم، تنها چیزی که دیده می‌شد، آتیش بود. به دستام نگاه کردم، خرسی که پدربزرگ برام خریده بود، توی دستام بود...این لباس... لباس مورد علاقه بود که اینجور داشت می‌سوخت...آتیش بیشتر شعله گرفت و من از شدت گرما نمی‌تونستم نفس بکشم. اشکم درومده بود و از صمیم قلبم فریاد زدم: ـ کمک، کسی اینجا نیست؟ کمک. یهو با شنیدن صدای آشنا برگشتم: ـ کلارا چرا اینکارو کردی؟ چشام از شدت گرما می‌سوخت. با دستام، چشمام رو چند دور فشار دادم و دیدم که پشت شعبه‌های آتیش، پدر بزرگ وایستاده. چهرش خیلی نگران و درهم بود. با دیدنش خوشحال شدم و سریع گفتم: ـ پدر بزرگ من اینجام. لطفا منو از اینجا ببر. پدر بزرگ بعد کمی مکث دوباره پرسید: ـ کلارا باید طلب بخشش کنی وگرنه دستم بهت نمی‌رسه تا کمکت کنم. با تعجب نگاش کردم و گفتم: ـ پدر بزرگ چی داری میگی؟ من دارم بین این آتیش می‌سوزم. اینجا کجاست؟ پدر بزرگ گفت: ـ تو بابت کاری که کردی تو دروازه جهنم گیر افتادی. چرا چیزی یادم نمیومد؟! کمی فکر کردم... آره . تازه داشت یادم اومد... دیروز پدربزرگ مرده بود و نتونست برای تولدم خودشو برسونه و من دیگه بجز اون هیچکسی رو توی دنیا نداشتم. می‌خواستم که منم برم پیشش. عرق رو پیشونیم و با لباسم پاک کردم و با گریه گفتم: ـ اما پدر بزرگ من فقط می‌خواستم بیام پیش تو، لطفا بهم کمک کن. خیلی گرممه. پدربزرگ گفت: ـ کلارا دخترم، هنوز زمان داری. فرصت داری... طلب بخشش کن که از اینجا رها بشی...وگرنه ممکنه برای همیشه اینجا گیر بیفتی.، می‌خوام بهت کمک کنم اما دستام بهت نمی‌رسه. با گریه گفتم: ـ نمی‌خواستم اینکارو کنم پدربزرگ. باور کن خیلی پشیمونم. فقط می‌خوام برم خونه... پدر بزرگ گفت: ـ پس دستتو بزار روی قلبت و از صمیم قلبت طلب بخشش کن. تمام دستام از گرمای زیاد می‌لرزید. گذاشتم رو قلبم و چشمام رو بستم، از صمیم قلبم خواستم تو خونه باشم. پشیمون بودم از کاری که کردم... بعد چند لحظه یهو یه چیزی مثل باد بهم وزید و گرمای دورم خاموش شد. چشمام رو باز کردم... پدر بزرگ با لبخند نگام می‌کرد، خرسم و برداشتم و رفتم سمتش... بهم گفت: ـ هر اتفاقی تلخی هم که برات بیفته برای رشد توئه دخترم. اتفاقات غمگین نباید باعث بشه که تسلیم بشی و قید وجود با ارزشت رو بزنی. نگاش کردم و گفتم: ـ پشیمونم پدر بزرگ اما دلم خیلی برات تنگ میشه. لبخندی بهم زد و دست گذاشت رو قلبم و گفت: ـ من همیشه اینجام، هر وقت که بخوای می‌تونی باهام حرف بزنی... مطمئن باش که صداتو می‌شنوم. پدربزرگ مثل همیشه بهم آرامش می‌داد. دستاشو سمتم دراز کرد و گفت: ـ بیا ببرمت، فرصتی که از این به بعد بهت داده شده رو ازش خوب استفاده کن کلارا. سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و پشت سر پدر بزرگ از دروازه جهنم خارج شدم.
  21. پارت صد و شصت و هشتم یهو با سرفه زیاد ، آب و بالا آورد. سرمو بلند کردم، مرده دید که شوکه شدم، بدنش و کج کرد تا کامل آب و بالا بیاره. رو به من گفت : ـ خداروشکر که داره بهوش میاد. گوشیم همین بالاست رو میز، زنگ بزن آمبولانس.. به آسمون نگاه کردم و از صمیم قلبم خداروشکر کردم. خدایا شکرت از اینکه مواظبش بودی. از اینکه گذاشتی دوباره نفس بکشه. سریعا به آمبولانس زنگ زدم. بعد ده دقیقه رسید و با دستای خودم سوار ماشین کردمش. تمام این مسیر دستاشو تو دستام می‌فشردم . پرستار ها در حال مداخله کردن بودن و بهم گفتن که سریعا باید آب و از معده و مریش تخلیه کنن تا بتونه درست نفس بکشه و چون فشار خونش پایین بوده حداقل چند روز باید تحت نظر باشه. به بچها زنگ زدم و اونا هم قبل من خودشونو رسونده بودن بیمارستان. مهسان با دیدن من شروع کرد به فحش دادن و زدن من و مهدی خیلی سخت تونست کنترلش کنه و راستش منم اصلا مقاومتی نکردم. حق داشت ، خیلی هم حق داشت اما من بخاطر اینکه آسیب نبینه مجبور شدم یه چنین کار احمقانه بکنم ولی بدون اینکه بدونم روان و احساس کسی که عاشقش بودم و نابود کردم. مثل مرده متحرک دم در بیمارستان رو زمین نشستم و امیرعباس اومد کنارم و گفت : ـ پیمان داری چیکار میکنی؟؟ چیزی نگفتم. کوهیارم اومد سمتم و یقه امو گرفت و با عصبانیت گفت : ـ اگه یه ذره دیرتر رسیده بودی ، چی؟؟ اون دختر الان... ادامه جملشو نگفت و منم حتی سعی نکردم یقه امو از دستش بکشم بیرون ، بجاش امیرعباس دست کوهیار و گرفت و گفت : ـ خیلی خب حالا. خداروشکر که اتفاق بدتری نیفتاد. نمیبینی حال خودشم بده؟؟پیمان منو ببین، میشنوی چی میگم؟؟ همونجور که به روبروم خیره بودم و اشک می‌ریختم گفتم : ـ نابودش کردم...نابود شد... کوهیار با عصبانیت همین‌طور که جلوم قدم می‌زد گفت : ـ آخه لامصب ، بغل کردن زن سابقت جلوی این دختر یعنی چی؟؟ حتی عوضی ترین آدمم اینکار و نمیکنه. با بغض گفتم : ـ جور دیگه ای ازم دور نمیشد، نمیفهمی؟ منم اون لحظه...اون لحظه ، احمقانه ترین فکری که به ذهنم رسید و انجام داد. خدا لعنتم کنه... هق هق هام شروع شد مثل یه بچه هشت ساله دستام و گذاشتم رو صورتم و بغضم و آزاد کردم و اشک می‌ریختم .
  22. پارت صد و شصت و هفتم نذاشتم جملشو تموم کنه و گوشیو قطع کردم...با سرعت بالا رانندگی کردم. از رستوران تا مارینا حداقل ده دقیقه با ماشین راه بود و من باید بهش می‌رسیدم...از استرس قلبم در حال مچاله شدن بود ، خدایا لطفا، لطفا حفظش کن..‌ حق با کوهیار بود ، خیلی زیاده روی کرده بودم. روحش حساس تر از چیزی بود که من فکرشو می‌کردم. تو دلم هزاران بار خدا رو صدا زدم که چیزیش نشده باشه...وقتی رسیدم بدون اینکه ماشین و خاموش کنم ، پیاده شدم و دویدم سمت پل...دیدمش...لبه پل وایساده بود و دستش و باز کرده بود. نمیذارم ، این‌بار نمیذارم کسی عشقمو ازم بگیره. منم باهاش میرم . وقتی نمونده بود تا صداش کنم چون یه سمت پاهاش و به سمت پایین نگه داشته بود ، از پشت محکم گرفتمش و با هم پرت شدیم تو آب. سرشو تو بغل خودم محکم گرفته بودم. خداروشکر این قسمت پل صخره یا سنگی نبود. درجا سرمو از آب گذاشتم بیرون و نفس کشیدم. دونه های بارون با شدت تو صورتم میخورد اما غزل تو بغلم چشماش کاملا بسته بود. دستاش یخ بود و از اون دستش که باند پیچی شده بود ، خون میومد. به سختی شنا کردم و تا یکی از قایقایی که قایقرانش بود ، خودمو رسوندم. مرده تا منو دید ، قایق و روشن کرد و اومد سمتم. اول غزل و گذاشتم رو عرشه و بعد خودم رفتم بالا. مرده با تعجب و نگرانی پرسید : ـ آقا حالتون خوبه ؟؟ این موقع شب تو دریا چیکار میکنین؟؟ هوا داره بارون میگیره. مگه نمیدونین دریا جزر و مد داره؟ اصلا صداشو نمی‌شنیدم. دوتا دستام و قلاب کردم و رو قفسه سینه غزل فشار می‌دادم اما هیچ عکس العملی نشون نمیداد. مرگ و داشتم جلو چشمام میدیدم. خدایا، ازم نگیرش، خواهش میکنم. مرده کنارم نشست و با نگرانی پرسید : ـ غرق شده ؟ جوابی ندادم، نفس مصنوعی بهش دادم اما اصلا تکون نمیخورد. فریاد زدم و با گریه گرفتمش تو بغلم و گفتم : ـ نه....نه خدایا، نه....همه زندگیمه...غزل لطفا بیدار شو. دوستت دارم . مرده شونمو فشار میداد و می‌گفت : ـ آقا لطفا آروم باش. بگو چیشده؟؟ سرمو رو قلبش رها کردم و از صمیم قلبم ضجه زدم. دستشو محکم گرفتم و می‌گفتم : ـ دوستت دارم، خیلی زیاد دوستت دارم. لطفا دستامو ول نکن، غزل می‌شنوی صدامو؟
  23. پارت صد و شصت و ششم با استرس پرسیدم: ـ کجاست الان ؟؟ پیششی؟؟ کوهیار: ـ دختره مثل مرده متحرک رفتار میکنه، عجیب غریب صحبت می‌کرد...می‌گفت میخوام برم خونه و بعدش منو دک کرد. نذاشت باهاش برم. این‌بار من با عصبانیت گفتم: - چی؟؟؟؟ من مگه بهت نگفتم از کنارش جم نخور؟؟ به مهسان زنگ زدی؟ گفت: ـ آره زنگ زدم ولی می‌گفت خونه هم نرفته. ضربان قلبم رفت بالا، از نگرانی داشتم می‌مردم، سریع گفتم: ـ یا امام هشتم! چیا گفت بهت؟ کوهیار که استرس صدای منو شنید گفت: ـ چمیدونم ...مثل خداحافظی باهام حرف میزد : من اگه نباشم کسی ناراحت نمیشه و از این حرفا. قلبم یهو تیر کشید...کوهیار ادامه داد : ـ پیمان این بلایی سر خودش نیاره؟؟ همین لحظه اون گوشیم زنگ خورد...لرد بود. حوصله نداشتم تو این وضعیت جوابشو بدم، در ادامه صحبتم به کوهیار گفتم : ـ ببینم رفتی سراغ درخت آرزوها؟؟ اونجا نرفته؟ گفت: ـ نه بابا از اسکله رفت بیرون کلا. با دست محکم شقیقه‌هام رو فشار دادم و گفتم: ـ خدایا این دختر کجا میتونه رفته باشه؟؟ به مهلا زنگ بزن...بجنب. داشتم وسایلمو جمع می‌کردم که برم دنبالش...که به اون گوشیم پیامک از لرد اومد: ـ شریک، دوست دخترت سمت مارینا لبه ی پل وایساده. گفتم شاید بخوای بدونی. سریعا زنگ زدم بهش و بعد یه بوق جواب داد. نفس نفس زنان همونجور که میرفتم سمت ماشین گفتم : ـ مطمئنی خوده غزله ؟؟ اونجا چیکار داره؟ لرد خنده ایی کرد و گفت : ـ آروم باش قهرمان. والا یکی از محافظام دیدتش و میگفت که خودشه، منم بهرحال بابت نون و نمکی که قراره باهم بخوریم گفتم دست دوستیمو به سمتت دراز کنم. با ترس گفتم: ـ لطفا. لطفا تا من برسم مراقبش باشین، خواهش میکنم . این‌بار با جدیت گفت: ـ اونجا وایستا آقا پیمان. من محافظ عشقت نیستم ، فقط قرار بود بهت خبر بدم همین. البته به نظرم بهتره از همین الان آماده هر چیزی باشی، فکر نکنم تا برسی هنوز...
  24. پارت صد و شصت و پنجم با وجود اینکه همه چیز و فهمید و خواست کنارم باشه، از اینکه تمام مدت سعی کرد امید زندگیم باشه اما من مجبور بودم که با نامردی ولش کنم...چون اونقدر دوستش دارم که نمیتونم ببینم یه تیکه از جونمو یه عوضی ازم بگیره. خدا همینجوریشم داره ازم تقاص پس میگیره. ازم متنفره. این جمله رو با تمام وجودش گفت...رو گردنبند لگد کرد و رفت...اینقدر رفتنش و نگاه کردم تا از دیدم کامل محو شد . خم شدم و گردنبند و از رو زمین برداشتم . دنیا کنارم نشست و گفت : ـ بالاخره اونم یه روزی درک میکنه پیمان. اشکام و پاک کردم و بلند شدم و گفتم : ـ دیگه حتی تو رومم نگاه نمیکنه. امشب با دستای خودم همه چیزو نابود کردم. دنیا: ـ بخاطر خودش اینکار و کردی، اینقدر خودتو سرزنش نکن. با حالت مسخره نگاش کردم و گفتم : ـ انتظار ندارم یکی مثل تو که اصن نمیفهمه عشق چیه منو درک کنه. ورقه رو ازش گرفتم و از کنارش جدا شدم. به کوهیار پیامک دادم تا حواسش به غزل باشه...دیگه این‌بار واقعا تمام شد اما غزل خیلی خونسرد بود و این خونسردیش یکم منو می‌ترسوند. بنظر خیلی راحت با این قضیه کنار اومد در صورتی که هضم کردنش واسه هر آدمی اونقدر راحت نیست...با همین فکرا رفتم سمت رستوران و مشغول کارم شدم....پارت اول و کاملا تمام کرده بودیم و واسه استراحت رفته بودم بیرون که دیدم امیرمحمد اومد سمتم و گفت : ـ داداش گوشیت خیلی زنگ خورد. با استرس رفتم سراغ کیف و دیدم همون خطی زنگ خورده که بچها شمارشو دارن. کوهیار پنج بار بهم زنگ زده بود...زنگ زدم بهش...با عصبانیت برداشت و گفت : ـ پیمان تو چیکار کردی؟؟ با تته پته گفتم : ـ چ..چیزی...چیزی شده؟؟؟...غزل..غزل خوبه؟ با همون عصبانیت گفت: ـ بنظر خودت میتونه خوب باشه؟؟ فکر نمیکنی واسه اینکه از خودت دورش کنی ، یکم زیاده روی کردی؟
  25. پارت صد و شصت و چهارم باید اینبار تیر خلاص و میزدم. شاید این تنها راه بود وگرنه غزل هم به قدری دوسم داشت که به همین راحتیا ازم نمی‌گذشت. از عشقش به خودم مطمئن بودم...بنابراین فقط همین راه مونده بود که به صورت کامل ازم نا امید بشه...مجال ندادم و خیلی بی مقدمه دنیا رو بغل کردم که این صحنه رو ببینه ، فقط برای چند ثانیه. بعدش دنیا خودشو کشید عقب و منم طوریکه طبیعی باشه برگشتم سمتش. خدا لعنتم کنه. این نگاهاش منو می‌سوزوند...نباید اینکار و می‌کردم اما چاره ایی نداشتم چون غزل هیچ جوره قانع نمیشد که قراره از خودم دورش کنم و دیگه نمی‌دونستم واقعا چه چرندیاتی و باید سرهم کنم تا ازم دور بشه! برخلاف انتظار من بدون اینکه باهام دعوا کنه یا عصبی بشه اومد جلو و خواست تا با دنیا آشنا بشه و بهش گفتم تمومش کنه و برگرده اما اصلا بهم نگاه نمی‌کرد...دنیا بهش دست داد و خودشو معرفی کرد. از چهرش فهمیدم که تعجب کرده. بهش دست داد و بعدش حرفی بهم زد که از شدت تعجب چشمام گرد شده بود ، بهم گفت : ـ تو هم یه عوضی هستی مثل پدرت... کی اینا رو بهش گفته بود؟؟ یعنی از گذشته من خبر داشت؟؟ آخه چجوری؟ یعنی با وجود دونستن گذشته من و خانوادم دوسم داشت؟ باورم نمیشه...من چیکار کردم...امشب روح عشقمو با دستای خودم کشتم. گردنبندی که براش خریدم و پاره کرد و انداخت رو زمین. حق داشت، باید بیشتر از اینا میکرد. کاش حداقل داد و بیداد می‌کرد ، فحشم میداد تا آروم شه تا حداقل دلش خنک شه. تو چشمام زل زد و گفت : ـ ممنون از اینکه بهم ثابت کردی ، بجای تلاش کردن و ثابت کردن، باید دورت خط بکشم... خدایا من چیکار کردم؟؟ مگه هدفم همین نبود؟؟ پس چرا داشتم گله می‌کردم؟؟ بهرحال که این دختر ازم متنفر میشد اما چرا با گفتن هر جملش قلبم اینقدر آتیش میگرفت؟؟ دنیا همین لحظه گفت: ـ غزل تو داری... نذاشتم جملش و تموم کنه، باید حرفاشو میزد تا خودشو خالی کنه. باید آروم میشد، سر آخر گفت : - امیدوارم تو هم یه روز همونقدر که قلبمو شکوندی ، قلبت درد بیاد و بشکنه و تقاص کاری که باهام کردی و پس بدی. ازت متنفرم، برو به درک قلبم شکست. تو تمام حرفایی که بهش زدم و کارایی که کردم خودم قبلش شکستم و خودمو کشتم. اینجور سرد نگاه کردنش داشت دیوونم می‌کرد.
×
×
  • اضافه کردن...