-
تعداد ارسال ها
386 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
15 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط QAZAL
-
پارت سی و پنجم آرش اومد از پشت یقهام گرفت و گفت: ـ ازش دور شو مرتیکهی آشغال، تو مثلا آدمی؟ خیر سرت هنرمندی! الان من باید جواب مادر و پدرش رو چی بدم؟ ولم کنین، بزارین بزنمش. پسره ی خودخواه. اما من فقط محو چهرهی تیارا بودم، شک شدهبودم، همین لحظه آمبولانس رسید و پرستارا خیلی سریع مداخله کردن، آروم ازشون با تته پته پرسیدم: ـ ز..زندست؟ اما با استرس فقط با خودشون حرف میزدن. یکی میگفت: ـ نبضش خیلی ضعیفه. اون یکی میگفت: ـ داره ایست قلبی میکنه، دستگاه شوک و بیارین لطفا. گردنبندم رو گرفتم توی دستم و از صمیم قلبم خدا رو صدا زدم، تو دلم گفتم فقط اینبار، خواهش میکنم خدایا، نجاتش بده. نزار چشماش رو روی دنیا ببنده و بالاخره خدا صدام رو شنید و قلبش دوباره شروع به تپیدن کرد و یکی از پرستارا بهم گفت: ـ به آشناهاشون خبر بدین به خون احتیاج داره. بلند شدم و گفتم: ـ من میتونم بهش خون بدم. پرستاره گفت: ـ از آشناها هستین؟ گفتم: ـ نه ولی میتونم خون بدم گفت: ـ باشه پس لطفاً سوار شید. مهدی، از پرستاره آدرس بیمارستان رو پرسیدن و راه افتادن و منم با آمبولانس رفتم.
-
پارت سی و چهارم خشکم زدهبود! صحنهی روبروم رو باور نمیکردم! کلی آدم دور و برش جمع شدهبودن؛ حتی آدمایی که تو کافه نشسته بودن رفتن بیرون تا ببینن چه خبره؟ مهدی با صدای بلند میگفت: ـ سهند داری به چی نگاه میکنی؟ بیا دیگه. اما انگار قلبم و مغزم از کار افتاده بود، سنگینی یه حس بدی رو روی قلبم حس کردم، با ترس و لرز از در کافه رفتم بیرون، خیلی ترسیده بودم، مقصر این اتفاق من بودم، آدما رو زدم کنار و رفتم بالای سرش، از بینی و سرش خون زیادی رفتهبود، آرش بالای سرش با صدای بلند گریه میکرد و از بقیه میخواست تا به آمبولانس زنگ بزنن، با دیدن من بلند شد و یه مشت زد تو دهنم، اصلا مقاومت نکردم چون بنظرم بیشتر از اینا حقم بود، با هق هق بهم میگفت: ـ دختر جوون مردم بخاطر تو داره اینجا پرپر میشه؟ اومدی بالای سرش که چیو ببینی ها؟ اصلا با چه رویی اومدی اینجا؟ یبار دیگه زد تو صورتم. مهدی با کمک بقیه سعی کردن آرش رو کنترل کنن اما آرش یسره بهم بد و بیراه میگفت، حقم داشت، نمیتونستم به چهرهی تیارا نگاه کنم، عذاب وجدان مثل خوره به جونم افتادهبود، یسری از آدمایی که اونجا بودن داشتن از این صحنه فیلم میگرفتن، نازنین سعی کرد جلوشون رو بگیره اما دیگه برای من مهم نبود! داشتم باعث مرگ یه دختر جوون میشدم . رفتم نزدیکش نشستم و آروم شروع کردم به اشک ریختن، دستمالی از جیبم درآوردم تا خونی که از بینیش سرازیر میشه رو متوقف کنم اما اینقدر دستم و وجودم میلرزید که نمیتونستم دستام رو ببرم جلوتر.
-
پارت سی و سوم مهدی بارها ازم پرسید که قراره چیکار کنم و بهش چی بگم اما دست به سرش کردم. اون روز نازنین با چند نفر از دوستای خودش اومد کافه. من طبقه ویآیپی رو رزرو کردم تا از بالا ببینم که اومده و بعد نقشهام رو عملی کنم، حدود یه ربع بعد از اومدن ما رسید، زمانی که داشت با گارسون حرف میزد، شروع کردم به چرت و پرت گفتن و خاطرات مسخرهای اون سالو با نازنین رو تعریف کردن. آروم و بدون سروصدا اومد بالا، با دیدن من وسط دخترا شوکه شدهبود، نازنین و رفیقاش هم کم نذاشتن و تا میتونستن جلوی من، آبروی تیارا رو بردن و مسخرش کردن. اون بغض تو چشماش اصلا از یادم نمیره، بعضی اوقات که فکر میکنم با خودم میگم چطور تونستم اینقدر حیوون باشم؟ چجوری خودخواهی اینقدر چشمام رو کور کردهبود؟ چطور نتونستم عشق خالص تو چشماش و رفتارش رو ببینم؟ حالا یبارم خدا بهم لطف کرده بود و یکی رو گذاشت وسط زندگیم که صمیمانه دوسم داشت اما منه احمق واسطهی رنجوندش، هرکاری از دستم برمیومد انجام دادم. با گریه از پلهها رفت پایین، خدا شاهده همون حالتش رو که دیدم پشیمون شدم. خواستم برم دنبالش اما پاهام اجازه نمیداد. مهدی همزمان با رفتن تیارا رسید و مدام زیر گوشم میپرسید که چیکار کردم ولی؛ من محو رفتنش شده بودم تا اینکه یهو دیدم یه ماشین با سرعت باد بهش زد و بعدش تیارا پخش زمین شد.
-
پارت سی و دوم از آرش به صورت خیلی نامحسوسی از تیارا پرسیدم و اونم گفت که این دختر بخاطر من خیلی کارا کرده و خیلی عذاب کشیده و دنبال یه رابطه درست میگرده، گفتم که پس توی آدم اشتباهی دنبال معیار خودش میگرده چون من آدم روابط درست نیستم، تو زندگیم فقط خودم رو داشتم و هیچکس بجز خودم برام مهم نیست، آرش هم که اینهمه از خودخواهیم رو دید گفت که اگه ایندفعه تیارا خودش اومد مثل آدمیزاد باهاش حرف بزنم و کاملا از خودم ناامیدش کنم، منم قبول کردم چون این دختر معصومی که من دیدم حقش نبود اینقدر زندگیش رو پای من تلف کنه، بهتر بود که بره پی قسمت و کسی که مثل خودش بهش محبت کنه. یه روز یکی از بچههای تئاترشهر که شمالی بود و قبلا دو سه تا تئاتر باهم کار کرده بودیم، تا فهمید که شمالم با دوستای دیگهاش یه برنامه گذاشت تا توی کافه همو ببینیم، یکی از بچههای شیطون و لوس گروه بازیگری بود و نمیخواستم درخواستش رو قبول کنم اما یهو حرفای آرش تو ذهنم تکرار شد و با خودم گفتم این دیگه راه آخره، بعد از این دیگه تیارا منو نمیبینه چون به صورت کامل ازم متنفر میشه، به مهدی گفتم به دختره زنگ بزنه و برنامهرو بچینه، به آرش هم زنگ زدم و گفتم که تیارا رو بیاره که باهاش حرف بزنم اما نگفتم که قراره چیکار کنم، وقتی اون روز رسیدم کافه، برنامه رو به نازنین گفتم و بهش گفتم تا میتونه شخصیت تیارا رو طوری جلوی من زیر سوال ببره تا واسه همیشه این دختر ازم دور بشه. اونم بدون چون و چرا قبول کرد.
-
پارت سی و یکم اما این دختر که اسمش تیارا بود، اصلا دست نکشید. تیارا همهجوره پشتم بود، با اینکه هر روز به بدترین نحو ممکن باهاش رفتار میکردم، بازم با لبخند باهام صحبت میکرد و سعی میکرد که حرفام رو ندید بگیره. برام خیلی عجیب بود، چون یه همچین دوست داشتنی رو تابحال هیچوقت نه دیده بودم و نه تجربش کرده بودم، بعضا دلم براش میسوخت اما نمیخواستم این دلسوزی باعث بشه تو دلم جا باز کنه چون چشماش قدرت اینو داشت که منو سمت خودش بکشه، همش هم اصرار داشت که منو بعنوان طرفدار دوست نداره اما حتی تلاش نمیکردم که بهش گوش بدم. بازم منصرف نشد و هر روز طبق معمول با آرش میومد سر صحنه فیلمبرداری، با بدترین شکل ممکن باهاش رفتار میکردم و خوردش میکردم اما بازم با مهربونی جوابم رو میداد. این رفتارم از خالی بودن شخصیتم نشات میگرفت. چون هیچکس رو تو زندگیم ندیده بودم که اینقدر خالصانه دوسم داشته باشه و بنابراین این مسئله رو هم باور نمیکردم، یه روز به طرز خیلی مشکوکی تیارا دیگه همراه آرش نیومد سر فیلمبرداری، عجیب بود اما از نبودنش خوشحال نشدم انگار به حضورش عادت کرده بودم. تا یک هفته دیگه خبری ازش نشد و آرش هم بابت این موضوع چیزی بهم نگفت، غرورم اجازه نمیداد که ازش بپرسم چه اتفاقی براش افتاده، ذاتا مطمئن بودم اگه دیگه سر و کلهاش پیدا نشه به زودی زود فراموشش میکنم اما اینطور نشد. این دختر از ذهنم بیرون نمیرفت، مدام توی پشت صحنه دنبالش میگشتم تا بالاخره بیاد و با یه گل توی دستش یا یه ظرف غذا با چشمای مهربونش، منتظرم باشه، طاقت نیاوردم و یه روز آرش رو کشیدم کنار تا ازش یه خبری بگیرم.
-
پارت سیام یه هوف بلندی کشیدم و گفتم: ـ چقدر خبرا زود پخش میشه! مهدی خندید و گفت: ـ بهرحال همه عاشق بازیگر مورد علاقشونن و این فرصت رو از دست نمیدن. سعی کردم نقاب آدم خیلی خنده رو رو دوباره به صورتم بزنم؛ پیاده شدم و دخترا و پسرا بعلاوهی چندتا خبرنگار هجوم آوردند سمت ماشین؛ مهدی سعی میکرد تا من رو یجورایی از دستشون نجات بده اما موفق نشد، بنابراین منم طبق معمول تسلیم شدم و فکر کنم حدود دو ساعتی وایسادم و با همشون عکس گرفتم و سعی کردم در حد یکی دو جمله باهاشون حرف بزنم. بالاخره بعد از کلی تلاش مهدی تونست من رو از دستشون نجات بده و وقتی وارد ساختمون شدیم بهم گفت: ـ آرش گفت که تو اتاق کنار اتاق مدیر منتظر ماست. با اکراه گفتم: ـ بریم لطفا، فکم از این همه خندیدن و حرف زدن واقعا درد گرفته. مهدی خندید و چیزی نگفت، تا رسیدیم سمت اتاق دیدم که یه دختره همزمان در رو باز کرد، واسه چند لحظه بدون پلک زدن، بهم خیره شدهبود. چهرهی خیلی معصومی داشت و بنظر میومد که بچه مدرسهای باشه، از نگاهش حس کردم که اینم از اون طرفدارای دو آتیشست که اینجور محو من شده اما چیزی که برام عجیب بود اینکه تو اون اتاق چیکار میکرد و چرا پایین پیش بقیه نبود. خلاصه که پیشش نتونستم نقش بازی کنم و سعی کردم مثل خیلیای دیگه ندید بگیرمش، تو اتاق متوجه شدم که آشنای آرشه و اون دختری که دنبال ایمیل من میگشت، همین دخترست. یه رفیق خیلی جنجالی داشت که از رفتار من خیلی بهش برخوردهبود، خیلیم آدم زبون درازی بود اما از اینکه باهاش بحث میکردم خوشم میومد، اسمش غزاله بود. این دختر یه غمی تو چشماش بود که درک نمیکردم و تمام تلاشش این بود که طرفدار دو آتیشم رو از اون اتاق خارج کنه اما دختره سمج تر از این حرفا بود. چیزی که اصلا ازش خوشم نمیومد و خیلی رو مخم میرفت، چون این علاقه ها رو واقعی نمیدیدم و میدونستم اگه شخصیت واقعی منو بشناسه، زودتر از اینا دمش رو میزاره رو کولش و میره. خیلی مودبانه از اتاق بیرونش کردم و با آرش راجب هزینه ها و زدن وبلاگ شخصی من صحبت کردیم و حدود نیم ساعت بعد سیروس( کارگردان فیلم) و خشایار( تهیه کننده) اومده بودن و با همدیگه بابت زمان و روزهای فیلمبرداری تو خونهی سالمندان، گپ زدیم. موقع برگشت یسری از هدایایی که طرفدارا برام گرفته بودن و تقدیم خانهی سالمندان کردم و تا جایی که دست پارسا جا داشت بقیش رو با خودم بردم. تو مسیر از آرش خواستم که زمانهایی که برای فیلمبرداری پشت صحنه قراره بود، تنها بیاد و کسی رو پشت سر خودش راه نندازه، کمی بهش برخورد ولی حرفم رو تایید کرد.
-
پارت بیست و نهم گردنبند شانسم رو گذاشتم دور گردنم و کوله پشتیم رو گرفتم و به پارسا( رانندم)زنگ زدم، امروز قرار بود بریم مازندران و با صاحب خانه سالمندان توی بابلسر صحبت کنیم، اونجوری که توی فیلمنامه خوندم، از سی قسمت سریال، حداقل بیست قسمتش قرار بود اونجا فیلمبرداری بشه. گردنبندم رو توی دستم فشردم و چشمام رو بستم و از صمیم قلبم خواستم که اینبار هم اتفاقات خوبی برام رقم بخوره و این کار هم مثل بقیه کارای هنریم یه اثر موندگار توی کارنامم بشه. این گردنبند که یه کیف مشکی کوچیکی بود و توش یه دعا بود، از وقتی که یادمه گردنم بود، هر موقع میترسیدم یا کسی اذیتم میکرد؛ اون رو توی دستم فشار میدادم و از صمیم قلب دعا میکردم تا از اون بلا خلاص بشم و در کمال تعجب هم این گردنبند چیزی بود که واقعا منو از تمام اتفاق های بد حفظ میکرد، از بچگیم تا به الان. با صدای بوق ماشین، چمدونم رو گرفتم و به سمت سفر جدید زندگیم راه افتادم، مازندران همیشه برای من جزو جاهای مورد علاقم بود، بهرحال منو از اینجا بردن و سپردن به پرورشگاه. نگاه کردن طولانی به دریا و تماشا کردن غروب آفتاب واقعا بهم آرامش میداد، اولین بار که فیلمنامه رو خوندم و فهمیدم که قراره بابلسر فیلمبرداری بشه واقعا خوشحال شدم، انشالا که با خاطرات خوش به تهران برمیگردم. حدود چهار ساعت و خوردهای تو راه بودیم، وقتی رسیدیم با کلی جمعیت جلوی خانهی سالمندان مواجه شدم.
-
پارت بیست و هشتم تو ماشین از مهدی پرسیدم: ـ سیروس بهت زنگ زد؟ مهدی بهم نگاهی کرد و گفت: ـ آره گفتش که آخر هفته باید بریم مازندران، خبرهای توی وبلاگ هم که همین آرش برات انجام میده. از ماشین جلویی سبقت گرفتم و گفتم: ـ راجب هزینهها صحبت کردی؟ گفتی تو دو قسط پرید وسط حرفم و گفت: ـ نگران نباش سهند، همه چیز رو گفتم. چیزی نگفتم که دوباره پرسید: ـ سهند من یه چیز دیگه هم میخوام بهت بگم. سریع گفتم: ـ پول و که زد به حسابم، سهمت رو میدم. مهدی چشمغرهای بهم داد و گفت: ـ دستت درد نکنه، من یه همچین آدمیم؟ یهکم لبخند زدم و گفتم: ـ بهرحال سهمته، حقته، باید بگیری. گفت: ـ راستش من میخواستم یه چیز دیگه بگم. گفتم: ـ بگو. مهدی گفت: ـ ببین این آرش موقع تمرینت بهم زنگ زد، اون دختره که گفتم ایمیلت رو میخواست. سرم رو تکون دادم که ادامه داد و گفت: ـ نمیدونم با اون دختره چه نسبتی داره ولی زنگ زد که بابت ایمیلت باهام حرف بزنه. با عصبانیت گفتم: ـ الان منظورت اینه که ایمیلم رو دادی بهش؟ پوزخندی زد و گفت: ـ بچه شدی؟ معلومه که ندادم ولی میگم وقتی اینقدر اصرار داره یکم پشت چراغ راهنما وایسادم و پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ من دیگه از این همه علاقههای الکی اشباع شدم مهدی، اینو که تو بهتر از من میدونی. مهدی گفت: ـ سهند نمیشه که تجربه تلخ گذشتت رو به پای همه آدما بنویسی. بهش نگاه کردم و گفتم: ـ منو پدر و مادرم ول کردن، دخترای غریبه میخوان دوسم داشته باشن؟ چیزی نگفت. ادامه دادم و گفتم: ـ اگه چهره و پولش رو نداشتم و هنوزم خودم رو از توی اون پرورشگاه بیرون نکشیدهبودم، هیچکس حتی نگاهمم نمیکرد. مهدی ساکت شدهبود و چیزی نگفت. با صدای بوق ماشین های پشت سری حرکت کردم.
-
پارت بیست و هفتم نگهبان برج با دیدن من ماشین رو برام آورد و رو بهش گفتم: ـ ممنون آقا حیدر. آقا حیدر که یه پیرمرده شصت ساله بود با ذوق گفت: ـ خواهش میکنم آقا، وظیفست. داشتیم سوار ماشین میشدیم که یهو یه چیزی یادم اومد و رو بهش گفتم: ـ آقا حیدر یسری وسایل هست برگشتنی بیاین دم خونه ازم بگیرین. با ذوق اومد بغلم کرد و گفت: ـ ممنونم آقا خدا ازتون راضی باشه، خدا سایت رو از سرم کم نکنه. لبخند سردی زدم و یه دور به پشتش زدم و گفتم: ـ چیزی نیست. سوار شدیم و سمت خیابون فرشته حرکت کردیم، یه باشگاهی بود سمت خیابون اصلیش که فقط هنرمندا میتونستن عضو بشن و هزینش حدود دو برابره باشگاههای دیگه بود، مهدی تو ماشین و همونطور که با گوشیش ور میرفت، رو بهم گفت: ـ سهند نظرت راجب این پسره آرش چیه؟ گفتم: ـ اگه از نظر تو کارش خوبه، منم مشکلی ندارم. مهدی گفت: ـ آره برای من چندتا نمونه کارش رو ایمیل کرد. بنظرم خوب بود، بچهی خوده مازندرانه و واسه این سریالت میتونه کلی اطلاعات جمع کنه. شونه ای بالا انداختم و چیزی نگفتم که مهدی گفت: ـ پس من اوکی رو بهش میدم. سرم رو تکون دادم و تو خیابون اصلی پیچیدم و دم در باشگاه کارتم رو نشون دادم و وارد شدیم، اون روز با امیرمحمد یکم تنیس و بوکس تمرین کردم و خداوکیلی حالم سرجاش اومد، مهدی با لپتاپ و گوشیش درگیر بود، یکم که تمرین کردم، حوله رو گذاشتم دور گردنم و رفتم رو نیمکت کنار مهدی نشستم. مهدی صفحه لپتاپ رو چرخوند سمت من و گفت: ـ نگاه کن! یکی دیگه از عاشقای حیرانت. بدون اینکه نگاه کنم، بطری آب رو سر کشیدم و مهدی گفت: ـ ایمیلت رو میخواد! با چشم غره بهش گفتم: ـ دنبال شر نباش مهدی؛ ردش کن بره. مهدی گفت: ـ اما آخه خیلی مصره! با اخم نگاهی بهش کردم و گفتم: ـ همین که گفتم. اینو گفتم و با حولم گردنم رو خشک کردم و رفتم تا برای بار آخر تمرین بکنم.
-
پارت بیست و ششم (سهند ) با بیحوصلگی فیلمنامه رو پرت کردم رو میز و ولو شدم رو تخت؛ پولش خیلی خوب بود و برای همین قبول کردم برای بازیش تا مازندران برم؛ خسته شده بودم از این همه تو چشم بودن خسته شدهبودم، از ابراز علاقههای الکی و بی سر و ته اما؛ مجبور بودم دووم بیارم و تو زندگی واقعیم هم جلوی طرفدارا نقش بازی کنم، هیچکدوم از این علاقهها رو باور نمیکردم، منو خانوادم نخواستن، پدرم بهم قول داد میاد دنبالم اما هیچوقت نیومد، دیگه قطعا این علاقهها رو باور نمیکردم مثل یه حیوون باهام برخورد کردن، استخونام رو خورد کردن. اگه بخاطر چهرهام نبود شاید هیچوقت به این درجه از محبوبیت نمیرسیدم، خلاصه که جوون کردم تا اینجا رسیدم و درسته که خستهام اما مجبورم دووم بیارم و ادامه بدم، دلم میخواست زندگی یه چیزی فراتر از معنای دووم آوردن باشه، چشمام رو از رو سقف گرفتم و یه سیگار روشن کردم، یه پک به سیگار زدم که زنگ خونم زدهشد.، به ساعت نگاه کردم، قطعا مهدی بود. اومدهبود دنبالم تا بریم تنیس بازی کنیم اما اصلا حس و حالش رو نداشتم. رفتم در رو باز کردم و دیدم با کلی کادو توی دستش وایستاده و با دیدن من گفت: ـ هنرمند بیا اینا رو از دستم بگیر. پوزخند زدم و وسایل رو از دستش گرفتم و گذاشتم گوشهی خونه، مهدی دستی به موهاش کشید و گفت: ـ سهند واقعا کنجکاو نیستی بدونی چی برات میفرستن؟ همونطور که سیگار میکشیدم، گفتم: ـ نه اصلا. با تعجب پرسید: ـ آخه چرا؟ نگاش کردم و گفتم: ـ چون همشون فیکه، هیچکس جز خودم منو واقعی دوست نداره، تو این دنیا فقط خودم پشت خودم بودم نه کس دیگه. مهدی با ناراحتی بهم نگاه کرد و گفت: ـ بیمعرفت پس من چی؟ پوزخند زدم و گفتم: ـ و البته تو اما آخرش فقط خودم میمونم. زد به شونهام و گفت: ـ نمیریم تنیس؟ امیر محمد منتظرمونه. همینطور که میرفتم سمت بالکن، گفتم: ـ امروز اصلا رو موودش نیستم مهدی. مهدی با کلافگی گفت: ـ خب بریم یه دست بازی کنیم حالت میاد سرجاش. مهدی گیر داده بود و تا نمیرفتم ولکن ماجرا نبود. ته سیگار و انداختم و گفتم: ـ بریم ولی آب پرتقال بعدش مهمون توام. خندید و گفت: ـ باشه.
-
پارت بیست و پنجم همونطور که تو سکوت اشک میریختم؛ به حالت مسخره کردن نگام کرد و با همون لحنش گفت: ـ چیشد خانوم کوچولو؟ نکنه انتظار داشتی ازت عذرخواهی کنم؟ چیزی نگفتم، یهو با جدیت گفت: ـ من همینم دختر خوب، بهتره اینو تو ذهنت فرو کنی، آدمی که عاشقشی همینه. دیگه نتونستم تحمل کنم و بدون هیچ حرفی دویدم رفت پایین، کنار پله مهدی رو دیدم که با تعجب از این عجله من بهم سلام کرد اما اصلا سرم رو بلند نکردم که جوابش رو بدم اما باید بهش یه چیزی میگفتم، نباید اینقدر تو خودم میریختم، در کافه رو باز کردم همین لحظه برگشتم و دیدم بالای پله وایساده و بهم نگاه میکنه، مهدی آرتی هم زیر گوشش داشت یسری چیزا میگفت. از اعماق قلبم با گریه گفتم: ـ این حرکتت رو هیچوقت فراموش نمیکنم، هیچوقت. همه تو کافه ساکت شدن و برای یه لحظه بهم نگاه کردن. چیزی نگفت، در رو بستم و از کافه با عجله اومدم بیرون. آرش ماشین و سر و ته کردهبود و اون سمت خیابون منتظرم بود، با دیدن چهرهی من از ماشین پیاده شد، با گریه عرض خیابون رو دویدم تا برم و سوار ماشین بشم تا بهش بگم چطور جلوی اون همه دختر پاپتی منو سکهی یه پول کرد! تا بگم که منو کشوند تا اونجا که تحقیرم کنه اما؛ قسمت بهم اجازه نداد؛ یهو با یه ضربه رفتم رو هوا و با سرعت پخش زمین شدم. دیگه چیزی نمیشنیدم؛ ته دلم و مغزم انگار خالی شده بود و چشمام سیاهی رفت و بسته شد.
-
پارت بیست و چهارم دیدم که آرش همونطور ثابت تو ماشین نشسته، با تعجب نگاش کردم و همونطور که کمربندم رو باز میکردم، گفتم: ـ تو نمیای؟ خندید و گفت: ـ من کجا بیام تیارا؟ طرف میخواد با تو صحبت کنه. استرس و دلشوره داشتم اما نمیتونستم به آرش اجبار کنم، دید که سکوت کردم گفت: ـ اما اینجا منتظرت میمونم. سریع گفتم: ـ نه شاید حرفاش طول بکشه، تو برو معطل میشی. به در اشاره کرد که پیاده شم و با مهربونی گفت: ـ چیزی نمیشه، پیاده شو. پیاده شدم و رفتم داخل، یه جای فوقالعاده باکلاسی بود. خیلیا در حال قلیون کشیدن بودن و دود اون فضا رو پر کردهبود. همین لحظه یه گارسون اومد سمتم و گفت: ـ ببخشید رزرو داشتین؟ بهش نگاهی کردم و گفتم: ـ بله آقای سهند فرهمند. پرید وسط حرفم و با خنده گفت: ـ بله فهمیدم. ایشون طبقه بالا تو قسمت وی آی پی نشستن. لبخندی زدم و رفتم سمت پلهها. صدای قهقهههای دخترا میومد. با ترس و لرز رفتم بالا و تا رسیدم به پله آخر دیدم که حدود شش تا دختر پلنگ دور سهند نشستن و دارن حرف میزنن و میخندن. تا سهند منو دید روی مبل درست نشست و سیگار رو گذاشت کنار و گفت: ـ اووو عاشق حیران منم که اومدش. همون جا وایسادم و بهش خیره شده بودم. یکی از دخترایی که کنارش نشسته بود، به سرتاپای من نگاهی کرد و با حالت مسخره کردن رو بهم گفت: ـ عزیزم بوتت رو از یکشنبه بازار خریدی؟ بعد این حرفش همشون زدن زیر خنده که یهو سهند گفت: ـ بسته دیگه. همشون ساکت شدن. اینبار سهند بلند شد و اومد نزدیکم و گفت: ـ شاید باورتون نشه ولی این دختر، کسیه که فکر میکنه قراره من بهش پا بدم و مثل خودش عاشقش بشم. دوباره همشون زدن زیر خنده و اینبار سهند هم خندید. این حجم از رذالت و لودگی و مسخره بازی رو نمیتونستم تحمل کنم. پسره ی بی شخصیت. چطور میتونه اینقدر راحت شخصیتم رو جلوی بقیه خورد کنه!. اشکم از این حجم از وقاحتش درومده بود
-
پارت بیست و سوم شنل مشکی و شلوار مشکی با بوت مشکی مخملم رو پوشیدم و سرمه کشیدم و رفتم و سوار ماشین آرش شدم، خداروشکر که مامان خونه نبود وگرنه نمیدونستم باید چه دروغی بهش میگفتم اما بستگی به این داشت که اینبار سهند چی میخواست بهم بگه! میخواست از رفتارای زشتش عذرخواهی کنه یا نه. اگه اینطور بود منم میبخشیدمش و بعدش قضیه رو برای مامان توضیح میدادم، آرش با ذوق من، لبخندی زد و گفت: ـ هیجان داری؟ کف دستام عرق کرده بود و گفتم: ـ آره خیلی، بنظرت چی میخواد بگه؟ آرش شونهاش رو انداخت بالا و گفت: ـ نمیدونم ولی بعد نیومدنت منم باهاش حرف زدم که حق تو این نیست، حتی اگه دوستت نداره هم لازم نیست این قدر بی ادبانه رفتار کنه و غرور یه دختر رو له کنه. کمی ته دلم خالی شد، رو به آرش گفتم: ـ بنظرت چی میخواد بگه؟ آرش شونهای انداخت بالا و گفت: ـ امیدوارم عذرخواهی کنه زیر لب گفتم: ـ این مغرورتر از اینحرفاست ولی انشالا. آرش چیزی نگفت و من با تعجب پرسیدم: ـ چرا نرفتیم سرفیلمبرداری؟ گفت که کجا باید بریم؟ آرش گفت: ـ آفیش نیستن امروز، گفت باید بریم کافه مگنولیا با تعجب گفتم: ـ همون که سمت امیرکبیره؟ سرش رو تکون داد و گفتم: ـ ولی اونجا که همه رو راه نمیدن. خیلی جای باکلاسیه. آرش پوزخندی زد و گفت: ـ ولی واسه هنرمندا ورود آزاده. نترس، احتمالا اسمت رو داده به کارکنای دم در. آرش فرعی رو دور زد و ده دقیقهی بعد تو جاده امیرکبیر، جلوی در کافه ترمز کرد.
-
پارت بیست و دوم یه هفتهای سعی کردم خودم رو با چیزایی که حالم رو خوب میکرد سرگرم کنم و سهند تو این مدت حتی یه لحظه هم به فکرم نیومد، سر نمازهام کلی دعا میکردم که فراموشش کنم، اینقدر تو ذوقم زده بود که حتی به خودم لعنت فرستادم از اینکه اینقدر دعا میکردم که از نزدیک ببینمش، بنظر خودم اگه با این روند پیش میرفتم میتونستم فراموشش کنم، تازه متوجه شده بودم من عاشق سهند توی ذهن خودم، اون بتی که ساختم بودم نه سهند واقعی. اون رو بالاخره از ذهنم بیرون میکردم اما اینم مطمئن بودم که دیگه عاشق نمیشم. دیگه اون حس رو تجربه نمیکنم چون تمام احساس، ذوق و علاقم رو پای این آدم گذاشته بودم و روح و روانم نابود شده بود، کمکم همهچیز داشت سرجای خودش قرار میگرفت تا اینکه یه روز اتفاق خیلی عجیبی افتاد، صبح پنج شنبه با صدای آیفون از خواب بیدار شدم و رفتم و دیدم که غزالست، دکمه رو زدم و در و باز کردم و منتظر شدم بیاد داخل. مامان رو هرچقدر صدا کردم نبود، با خودم حدس زدم شاید رفته باشه خرید، غزاله سراسیمه وارد اتاق شد و داشت پشت تلفن با یکی حرف میزد تا منو دید گفت: ـ الان اومدم پیشش، بیا خودت بهش بگو. با تعجب نگاش کردم که گفت: ـ مهنازه! برداشتم که با صدای پر از ذوق مهناز مواجه شدم: ـ الو تیارا؟! ـ سلام جانم؟چیزی شده؟ ـ مژدگونی میخوام! آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: ـ چیشده؟ ـ آقا سهند میخواد تو رو ببینه! خشکم زد و نشستم رو مبل پشت سرم!دنیا دور سرم میچرخید، خوشحال بودم اما با خونسردی پرسیدم: ـ سهند؟! ـ آره! مثل اینکه این هفته نرفتی سر فیلمبرداری اونم کنجکاو شد و به آرش گفت تو رو ببره پیشش. فکر کنم میخواد باهات حرف بزنه. خوشحال شده بودم اما ته دلم راضی نبودم؛ یکم فکر کردم؛ من مدتها منتظر یه چنین روزی بودم یعنی به همین راحتی پیش بزنم؟ مهناز از مکثم تعجب کرد و گفت: ـ تیارا؟ نکنه منصرف شدی؟ ببینم اصلا این یه هفته چیشد که نرفتی اونجا؟ لبخند مصنوعی زدم و گفتم: ـ دیگه از این همه ندید گرفتنش خسته شدهبودم واقعا. مهناز گفت: ـ آخه شاید چیزه مهمی واسه گفتن داشته باشه. به غزاله که کنارم دست به سینه وایساده بود نگاه کردم، اونم تایید کرد، یه نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ـ اینبارم به حرف دلم گوش میدم و بهش یه فرصت دوباره میدم. مهناز با شادی گفت: ـ باشه پس من زنگ میزنم و به آرش خبر میدم بیاد دنبالت. بعدش گوشی و قطع کردم، نکنه بالاخره محبت بی منت و عشق و علاقم داشت جواب میداد؟ بالاخره یادش اومد که اونم یه قلبی داره و باید بهش گوش بده یا شایدم پشیمون شده و عذاب وجدان گرفته باشه، تو این مدت که ندیده بودمش واقعا دلم براش یهذره شدهبود اما همش صداش رو خفه میکردم اما اینبار که واسه اولین بار اون منو خواست نتونستم جلوی صدای قلبم رو بگیرم.
-
پارت بیست و یکم دو ماه بعد حدود دو ماهی از اون روز میگذشت و با اینکه قلبم شکسته بود اما؛ بازم هر روز یا براش غذا درست میکردم و یا یه هدیه میخریدم و براش میبردم. این مابین هم خیلی از طرفدارانش از طریق اخباری که آرش تو وبلاگ سهند میذاشت، باخبر شدن و از شهرهای اطراف مازندران میومدن و بازیگر مورد علاقشون رو از نزدیک میدیدن، فکر کنم برای اینکه حرص منو بیشتر دربیاره با همشون هم گرم میگرفت و کلی هم باهاشون حرف میزد، آرش بخاطر اینکه اینقدر خودم رو کوچیک میکردم دیگه باهام مثل قبل حرف نمیزد. همه چیز تقریبا بهم ریخته شد خصوصا اینکه یبار آرش منو دم در خونه پیاده کردهبود، آروین اونو دید و فکر کرد عشق پنهان من، آرشه و طبق معمول به گوش مادرم رسوند، بارها برای مامان توضیح دادم که بین من و آرش چیزی نیست و واقعا جای برادر بزرگترمه اما ازم توضیح خواست که چرا مدام باهاش رفت و آمد میکنم و منم زدم به سیم آخر و مجبور شدم بهش حقیقت رو بگم، مامان واقعا آدم با درکی بود و همیشه سعی میکرد تو هر شرایطی پشت و پناه تنها دخترش باشه. واقعا از اینکه من بچهی همچین مادری بودم، هر روز خداروشکر میکردم. وقتی اون روز همه چیز و به مامان گفتم دیگه نتونستم بغض هفتهی تو گلوم رو پنهون کنم و سریع زدم زیر گریه، مامان که دید اینجور گریه میکنم، اومد بغلم کرد و سرم رو بوسید و گفت: ـ اینجوری گریه نکن تیارا جیگرم آتیش میگیره، بزار بره گور باباش، ولش کن. چرا این آدما رو تو چشم خودت بزرگشون میکنی؟ ببینمت همونطور که گریه میکردم، نگاش کردم و گفتم: ـ اصلا اون لیاقت این اشکای قشنگت رو داره؟ من دختر بزرگ نکردم واسهی پسر غریبه اینجوری اشک بریزهها. دوباره رفتم تو بغلش و گفتم: ـ مامان خسته شدم، خیلیم خسته شدم، دیگه حالم داره از این عشق یکطرفه بهم میخوره. مامان اشکام رو پاک کرد و گفت: ـ ببین چی میگم بهت! از امروز با همدیگه میریم خرید، میریم بلال میخوریم باهم مثل زمانایی که بچه بودی و از یه چیز ناراحت میشدی. کلی میگردیم من مطمئنم که بالاخره از ذهنت میرسه. با تردید نگاش کردم و گفتم: ـ واقعا؟ سعی کرد بغض خودش رو پنهون کنه و گفت: ـ معلومه! دختر من قوی تر از اینحرفاست؛ فقط کافیه ذهنت رو روی چیزای دیگه بزاری؛ مثلا رو همین خوشنویسی، رو نقاشی که دوسش داری. از اینکه اینجور امیدوارم میکرد و بهم دلگرمی میداد کیف میکردم، محکم بغلش کردم و گفتم: ـ چقدر خوبه که تو مادرمی. بوسم کرد و گفت: ـ در اصل من چقدر خوشبختم که تو دخترمی! دختر قویه من؛ اگه از همون اول هم بهم میگفتی سعی میکردم کمکت کنم؛ اینو هیچوقت یادت نره که هیچکس مثل یه مادر درمون درد بچهاش نیست. دماغشم رو کشیدم بالا و گفتم: ـ معذرت میخوام مامان. مامان چیزی نگفت و دوباره سرم رو بوسید. تصمیم گرفتهبودم به حرف مامان عمل کنم، حداقلش این بود که سعی خودم رو بکنم چون واقعا از این عشق بی سرانجام خسته شده بودم.
-
پارت بیستم اونجوری که از بازی سهند و موضوع سریال متوجه شدم، سهند قرار بود نقش پسر یه مادری رو بازی کنه که از کانادا برگشته و فهمیده برادرش، مادرش رو گذاشته خانهی سالمندان و تمام اموال اون و مادرش رو بالا کشیده. بنظر جالب میومد، خصوصا با بازی گیرای سهند که فیلم رو جذابتر میکرد. محو قد بلند و شیوه حرف زدنش شدهبود، واقعا خدا چقدر میتونست رو خلقت یه موجود وقت بزاره و اونو اینقدر زیبا درستش کنه! یهو مهناز زیر گوشم گفت: ـ نیشت رو ببند خانوم محترم. از فکر اومدم بیرون با خنده بهش نگاه کردم. همین لحظه کارگردانشون گفت: ـ کات، عالی بود. متین جان کاپشن سهند رو ببر براش، سرما نخوره. بعدش هم دوباره بلند به بازیگرای توی کادر گفت: ـ دوستان نیم ساعت استراحت میکنیم و بعدش روخوانیه سکانس پانزدهم تا هفدهم رو ادامه میدیم، فعلا خسته نباشید. همه از توی کادر پراکنده شده و اون پسره هم داشت کاپشن سهند رو براش میبرد که رفتم نزدیکش و گفتم: ـ ببخشید. برگشت و نگام کرد، با لبخند گفتم: ـ بدین من براشون میبرم. پسره بدون اینکه چیزی بگه کاپشن رو داد دستم، رفتم پیش سهند و سلام کردم اما اینقدر به صورت عمیق مشغول حرف زدن با مهدی بود که متوجه من نشد، اینبار با صدای بلند تر گفتم: ـ سلام سهند. چون دقیقا پشت سرش بودم یجوری برگشت که خورد به دستهگل توی دستم و گل روی زمین افتاد. دوباره بدون کوچکترین عکس العملی بهم نگاه کرد و با کلافگی گفت: ـ بازم که شما اومدین! کاپشن رو ازم گرفت، دولا شدم و گلهای سالم رو از رو زمین جمع کردم و گرفتم سمتش و با لبخند گفتم: ـ اومدم تو رو ببینم دیگه. همین لحظه یکی از بچههای اونجا یه لیوان چایی آورد داد دستش، یه لب از چاییش خورد و همونجور که بهم نگاه میکرد گفت: ـ مهدی. مهدی از پشت سرش اومد کنارش و گفت: ـ جونم داداش؟ ـ گل رو از دست خانوم بردار، دیگه میخواستن برن. هنگ کردهبودم، چطور میتونست جای من حرف بزنه و تصمیم بگیره؟. اینو گفت و رفت، بعدش مهدی اومد و گل رو از دستم گرفت، بهش نگاه کردم. همینطور با خیال راحت رفت و پیش آرش نشست و پاش رو گذاشت رو پاهاش و مشغول حرف زدن شد باهاش، حالم خیلی بد شدهبود از این همه ندیدن از اینکه کنارش بودم اما لهم میکرد، واسهی اولین بار تو دلم گفتم کاش هیچوقت از نزدیک نمی شناختمش، یهو مهناز اومد کنارم و با استرس گفت: ـ تیارا چت شده؟ خوبی؟ چشام رو بستم و بازم مثل همیشه بغضم رو قورت دادم و با لبخند مصنوعی گفتم: ـ آره خوبم. اون روز هر چقدر خواستم برم نزدیکش و باهاش حرف بزنم، نزدیکش نشده؛ ازم فرار میکرد و نادیدهام میگرفت.
-
پارت نوزدهم ساعت تقریبا دو بود که از مدرسه تعطیل شدیم، دم در مهناز اومد سمتم و گفت: ـ تیارا منم باهات میام. غزاله با تعجب گفت: ـ گُردانی میخوایم بریم اونجا؟ خندیدم و گفتم: ـ چه ربطی داره؟! غزاله بدون اینکه بخنده گفت: ـ والا، حالا مهناز بابت داداشش داره میاد، تو هم که برای اون خودشیفته، من برای چی باید بیام؟ بازم خندیدم و گفتم: ـ برای اینکه من تنها نباشم. غزاله زد به پشتم و گفت: ـ تو که تنها نیستی، مهنازم داره میاد، خیالم راحته. مهناز رو به غزاله گفت: ـ مطمئنی نمیای؟ غزاله سرش رو تکون داد و رو به مهناز گفت: ـ حواست بهش باشه. مهناز خندید و سری به نشونهی تایید تکون داد. غزاله باهاشون خداحافظی کرد و رفت، وقتی به وسطای راه رسید، برگشت سمتم و با صدای بلند گفت: ـ امشب میای خونمون؟ بلند گفتم: ـ نه امشب میرم خونه وگرنه مامانم شک میکنه. دوباره برامون دست تکون داد و رفت. به مهناز گفتم: ـ بریم سر خیابون من یه دسته گل بگیرم بریم. مهناز گفت: ـ حالا نمیخواد اینقدر دسته گل بگیری براش. پررو میشه! گفتم: ـ نه خوشحال میشه. بعدش یه نگاهی به سر تا پام انداختم و گفتم: ـ بنظرت با فرم مدرسه یکم ضایع نیست؟ مهناز یه نوچی کرد و گفت: ـ نه بابا چه ضایعی! خیلیم قشنگی. لبخند زدم و باهم رفتیم تا گل بخرم، یه دسته گل رز قرمز و آبی خریدم و سوار تاکسی شدیم و باهم رفتیم سمت خیابون امیرکبیر، قرار بود اونجا فیلمبرداری بشه. نیم ساعت بعد رسیدیم، خیلی شلوغ بود و پشت صحنه اش کلی آدم مشغول فیلمبرداری بودن. بدون کوچیکترین سر و صدایی نزدیک کادر شدیم. مهناز یهو زد به بازوم و آروم زیر گوشم گفت: ـ تیارا ، آرش اونجاست. سمت چپم رو نگاه کردم و دیدم که آرش کنار مهدی آرتی رو صندلی نشسته و برامون دست تکون میده. رفتیم کنارش وایسادیم و آروم با مهدی آرتی سلام کردم و پرسیدم: ـ سهند کجاست؟ مهدی آرتی دستش رو به نشونهی سکوت گذاشت جلوی دهنش و گفت: ـ ببخشید یکم آرومتر چون دارن تایمر صحنه رو ضبط میکنن. اینبار آروم پرسیدم: ـ نگفتین سهند کجاست؟ مهدی آروم گفت: ـ تو اتاق گریمه. سرم رو تکون دادم و از جاش بلند شد و گفت: ـ میخواین دستهگل رو بدین من بزارم تو اتاق سهند، خودتون هم بشینین جای من. لبخند زدم و گفتم: ـ نه مرسی، میخوام به خودش بدم. پوزخند زد و یه نگاهی به سرتاپام و گفت: ـ هر جور راحتین. بعدش از کنارمون رد شد و رفت، مهناز یه چشم غرهای بهش داد و گفت: ـ ایش چندش. خندم گرفت، آرش آروم بهش اشاره کرد و گفت: ـ یواش دختر میشنوه. اینبار مهناز آروم گفت: ـ آخه یجوری نگاه میکنه، انگار تیپ خودش بهتره. شبیه بقال سر کوچهی ما لباس میپوشه. مثلا مدیر برنامه هم هست. بعد گفتن این حرفش سه تاییمون باهم خندیدیم که یهو یه مرده که کنار من پشت دوربین نشسته بود و چندتا ورقه دستش بود با جدیت بهمون نگاه کرد و گفت: ـ دوستان لطفا سکوت. ضبط داره شروع میشه. دیگه چیزی نگفتیم، بعدش سهند که موها و ریشش رو زده بودن با یه لباس معمولی وارد صحنه شد.
-
پارت هجدهم از خونهی غزاله اینا بیرون اومدیم و دوباره دم در آروین رو دیدم که رود موتورش نشسته بود و با دیدن ما اومد سمتمون، غزاله آروم زیر گوشم گفت: ـ خیر باشه سر صبح! آروین اومد جلو و بهمون سلام کرد و یه نایلون داد دستم و با خوشرویی گفت: ـ این برای توئه. نایلونو ازش گرفتم و گفتم: ـ چیه؟ گفت: ـ بازش کن و ببین. باز کردم و دیدم چندتا پیراشکی و کیک داخلشه. سرش رو بستم و بدون اینکه نگاش کنم نایلون رو دادم دستش و گفتم: ـ مرسی ازت ولی اصلا گرسنم نیست. آروین با اخم نگام کرد و گفت: ـ باید بخوری! خیلی ضعیف شدی تیارا. غزاله اینبار نایلون رو ازم گرفت و رو به آروین گفت: ـ باشه آروین دمت گرم؛ ما باید بریم مدرسه، خیلیم دیر شده. بعدش مچ دستم رو کشوند و منم ناخودآگاه همراهش رفتم، تا رسیدیم سر کوچه که برم خونه و به مامان بگم که امروز کلاس فوق برنامه داریم، یهو غزاله گفت: ـ کاش اینم بفهمه تو دلت پیش یکی دیگست و ول کنه. زنگ در خونمون رو زدم و با بی حوصلگی گفتم: ـ میدونه ولی بازم به کاراش ادامه میده متاسفانه. غزاله پوزخند زد و گفت: ـ دقیقا عین تو. روم رو ازش گرفتم و گفتم: ـ چه ربطی داره؟ غزاله اومد نزدیکم و گفت: ـ ربط داره عزیزم! تو هم میدونی که دل سهند باهات نیست و نمیتونی ازش دست بکشی؛ آروین هم مثل تو عاشقته دیگه نمیتونه ازت دست بکشه. دیگه چیزی نگفتم و دیدم که مامان در رو باز نمیکنه، کلید انداختم و وارد خونه شدم. مامان در حال شستن حیاط خونه بود. با دیدن من گفت: ـ به به دختر بیوفای من، چه عجب یادت اومد بیای بهم سر بزنی! خندیدم و رفتم بغلش کردم و گفتم: ـ مامان چیکار کنم خب! خیلی سرم شلوغه. میخوای از غزاله بپرس. بعد به غزاله که پشت در وایساده بود اشاره کردم و گفتم: ـ بیا تو دیگه. غزاله اومد داخل و مستقیم دوید بغل مامانم. مامان لپش رو کشید و گفت: ـ دختر تو تپل شدی باز؟ میدونست که غزاله روی تپلی خیلی حساسه و اذیتش میکرد. غزاله با اعتراض و خنده گفت: ـ وای خاله نگو توروخدا. مامان خندید و گفت: ـ شوخی میکنم. گفتم: ـ مامان من از این ماه کلاسهای فوق برنامم شروع میشه و باید تا غروب مدرسه باشم؛ کلاس های خوشنویسی و هنرهای تجسمی. مامان با تردید نگام کرد و بعد رو به غزاله گفت: ـ راست میگه؟ غزاله به من نگاهی کرد و آب دهنش رو قورت داد و گفت: ـ آره خاله؛ راست میگه. مامان شلنگ دستش رو گذاشت پایین و گفت: ـ آخه این روزا خیلی چیزا ازم مخفی میکنه، ببینم تو میدونی این رفیقت از کی خوشش میاد؟ یه اوفی کردم و گفتم: ـ مامان دوباره شروع نکن. مامان چشم غرهای داد و غزاله رو بهش گفت: ـ نه خاله نگران نباش. چیزه مهمی باشه بهت میگم. خداروشکر که غزاله سوتی نداد، سرسری با مامان خداحافظی کردیم و از در اومدیم بیرون، غزاله ازم پرسید: ـ تیارا کی میخوای به مادرت بگی؟ یه نگاهی به غزاله کردم و گفتم: ـ هر وقت همه چیز جدی شد. غزاله با تعجب بهم نگاهی کرد و گفت: ـ یعنی باور داری که همه چیز جدی میشه؟ سرم رو تکون دادم و گفتم: ـ آره مثل همیشه باور دارم.
-
پارت هفدهم غزاله در زد و بعدش با یه سینی که توش یه ظرف برنج و نوشابه اومد داخل و سعی کرد جو رو عوض کنه و گفت: ـ ببین چی امشب درست کردم، انگشتاتم میخوری! اشکام رو پاک کردم و رو تخت نشستم و گفتم: ـ دمت گرم ولی من اصلا گرسنم نیست. غزاله سینی رو روی میز تحریرش گذاشت و اومد کنارم نشست و گفت: ـ تیارا حداقل خودت رو اینقدر عذاب نده! چیزی نگفتم که با خنده گفت: ـ فکر کنم مثل بچه کوچولوها باید بشینم و غذا به خوردت بدم. از حرفش یکم خندیدم که گفت: ـ آها بخند دیگه! بخدا تیارا اگه این غذا رو نخوری، امشب مامانم منو تو رو باهم یه دعوای اساسی میکنه. مجبورا رفتم پشت صندلی نشستم و سعی کردم یکی دو لقمه هم که شده غذا بخورم. غزاله گفت: ـ خب اون همه منتظر موندن بلاخره نتیجهای هم داد؟ قاشق و گذاشتم توی بشقاب و گفتم: ـ نه ولی میدونی که منصرف نمیشم غزاله! غزاله خندید و بهم نگاه کرد و گفت: ـ متاسفانه چون از بچگیت میشناسمت، میدونم چقدر لجباز و یدندهای و منصرف نمیشی. گفتم: ـ به آرش گفته، نظرات تو وبلاگش رو ببنده تا کسی نتونه ابراز علاقه کنه و چیزی بنویسه. غزاله گفت: ـ باورم نمیشه یه آدم اینقدر بتونه غد و مغرور باشه! دلم میخواست وقتی حرف میزد، خفش کنم. با ناراحتی رو به غزاله گفتم: ـ نگو اینطوری. غزاله با اخم رو به من گفت: ـ کوفت و نگو اینطوری! یه دختر به این دسته گلی رو چه به یه همچین آدمی. بخدا از سرش هم زیادی هستی. از لحنش خندم گرفت و گفتم: ـ مرسی بابت دلگرمیت. همین لحظه گوشی غزاله زنگ خورد. با استرس از جام بلند شدم و گفتم: ـ آرشه؟ غزاله به گوشی نگاهی کرد و گفت: ـ نه مهنازه. گوشی رو گذاشت رو اسپیکر. مهناز با صدایی پر از اضطراب گفت: ـ الو غزاله. غزاله: ـ سلام دختر چشم قشنگ. مهناز: ـ غزاله میگم تیارا حالش خوبه؟ آرش تازه برام تعریف کرد چیا پیش اومده. رفتم کنار غزاله نشستم و گفتم: ـ خوبم مهناز. باید خوب باشم که بتونم ادامه بدم. مهناز یکم مکث کرد و گفت: ـ مثل اینکه خیلی مصممی! حالا تیارا بنظرت واقعا ارزشش رو داره؟ غزاله همین لحظه نگام کرد و گفت: ـ سوال خیلی خوبیه. با جدیت گفتم: ـ آره بنظرم داره. من تمام تلاشم رو میکنم اون پوسته سفت و سخت بیاحساسیش رو از بین ببرم، سعی میکنم بهش دوست داشتن رو یاد بدم. مهناز گفت: ـ اینو خانوادش باید بهش یاد میدادن نه تو عزیزم. غزاله یهو با تعجب گفت: ـ راستی تیارا تو این همه اطلاعات ازش جمع کردی. هیچ وقت تو مصاحباتش راجب خانوادش چیزی نگفته؟ گفتم: ـ نه فقط یبار تو جشنواره که ازش بابت خانوادش پرسیدن گفتش که دوست نداره بابت سوالات شخصی و خصوصی جواب بده. مهناز گفت: ـ اینم که کل زندگیش معماست. غزاله در جوابش گفت: ـ یا اینکه چون خانوادش بهش محبت نکردن روش نمیشه ازشون تو تلویزیون حرفی بزنه. پریدم وسط حرفشون و گفتم: ـ بابا اینقدر چرت نگید! بیخودی هم پسر مردم رو قضاوت نکنین. غزاله با چشم غرهای بهم گفت: ـ ایش، سهند ذلیل! با گفتن این حرفش، هر سه تامون کلی خندیدیم. گفتم : ـ بچها فردا بعد مدرسه همراه آرش میرم لوکیشن فیلمبرداری؛ بنظرت به مادرم چی بگم که شک نکنه؟ غزاله یکم مکث کرد و گفت: ـ نمیدونم والا. بجاش مهناز سریع گفت: ـ بگو مدرسه کلاس فوق برنامه خوشنویسی گذاشته و باید تا غروب مدرسه باشی. حرفش رو تایید کردم. و گفتم: ـ فقط یه مشکل میمونه. غزاله با شکایت گفت: ـ باز چی؟ گفتم: ـ اینکه با فرم مدرسه باید برم اونجا. غزاله گفت: ـ برو بابا. بزار پسره اصلا تو روت نگاه کنه، بعد غصهی لباس و باهم میخوریم. مهناز گفت: ـ همینو بگو. لبخند تلخی زدم و گفتم: ـ آره خب حق با شماست. اون شب کلی منو غزاله راجب اینکه باید چجوری خودم رو به سهند نزدیکتر کنم، حرف زدیم و در نهایت به هیچ نتیجهای نرسیدیم چون تمام راه حلهای من با احساس و قلبم بود و راهحل های اون با سیاست و عقل و منطقش بود؛ اینقدر حرف زدیم که نزدیکای صبح خوابمون برد.
-
پارت شانزدهم با کمک آرش رفتم و نشستم تو ماشین. آرش سعی میکرد با لحنی که ملایم باشه، یجوری بهم بفهمونه که باید دست از این پسر بردارم. برف پاککن ماشین و روشن کرد و گفت: - تیارا جان تو جای خواهرمی، باور کن مهنازم بود من همین رو بهش میگفتم؛ این آدم اصلا آدم اهل زندگی و تعهد نیست. با چشم غرهای بهش گفتم: ـ آخه تو از کجا میدونی؟ گفت: ـ چون من هم جنس خودم رو خوب میشناسم؛ من دو ساعت تمام به لحن حرف زدنش و صحبتاش گوش دادم، حتی کوچیکترین ارزشی پایهی احساسات طرف مقابلش قائل نیست. میدونی وقتی داشتم وبلاگی که براش درست میکردم و بهش نشون دادم، چی گفت؟ با اشکی که تو چشمام حلقه زدهبود نگاهش کردم که ادامه داد: ـ گفت که قسمت نظرات رو کامل ببندم که هیچ کس اظهار نظر و ابراز علاقه نکنه، چون حوصله رو نداره که بشینه بخونه و تک تک جواب بده. با بغض گفتم: ـ اما شاید عشقی که من بهش دارم، عوضش کنه. حس میکنم عوض میشه آرش. آرش پوزخندی زد و گفت: ـ من بعید میدونم که این آدم عوض بشه. احساسات توئه که حیف میشه دختر خوب. این احساسات قشنگ و واسهی آدم درستش نگه دار. با هق هق به پنجرهای که بارون روش خورده بود خیره شدم و گفتم: ـ دلم حالیش نمیشه آرش، آره دوسم نداره ولی من که دوسش دارم، نمیتونم بیخیالش شم. آرش اینبار سکوت کرد و چیزی نگفت، بعد ده دقیقه ازم پرسید: ـ خونهی خودتون ببرمت؟ همینطور که به ماشین های بیرون خیره بودم گفتم: ـ نه خونهی غزاله اینا میرم. دلم خیلی گرفته بود. کاش حداقل اول اینو آدم رو میشناختم و بعد عاشقش میشدم، حالا که عاشق شدم؛ دل کندن واقعا برام خیلی سخته، غرورم رو زیرپاش له کرد و ازم رد شد، دیگه چیکار باید میکرد تا بیخیالش میشدم؟ دلم میخواست قلبم رو از تو سینهام بیرون میوردم و هزار بار بهش مشت میزدم تا حالیش میشد، تا بفهمه دوست داشتن و دوست داشته شدن، اجباری نیست. دم در خونهی غزاله پیاده شدم. از آرش تشکر کردم و طبق معمول گفتم: ـ آرش لطفا آدرس فیلمبرداریشون رو برای غزاله پیامک کن. میدونی من گوشیم خرابه، از طریق اون خبردار میشم. آرش با کلافگی لبخندی از روی اجبار زد و سری تکون داد و رفت، حتی آرش هم دیگه از لجبازیهای من خسته شدهبود. زنگ در رو زدم و رفتم بالا. خاله فریبا (مادر غزاله) طبق معمول با تسبیح توی دستش کنار پنجره نشسته بود و مثل همیشه منتظر این بود تا یاشار گمشدش، از راه برسه. با دیدن من لبخند زد و دستاش رو باز کرد. دویدم و رفتم تو بغلش و نتونستم خودم رو کنترل کنم، تا جون داشتم گریه کردم. فریبا خانوم مثل بچگیام که وقتی گریه میکردم، نوازشم کرد و سرم رو بوسید و گفت: ـ گریه کن دخترم، گریه کن سبک بشی. با هق هق گفتم: ـ ولی هر چقدر گریه میکنم، سبک نمیشم. از بغلش اومدم بیرون و دست گذاشتم رو سینم و گفتم: ـ انگار یه سنگ گنده هست اینجا که همش سنگینی میکنه. نمیذاره سبک بشم. خاله فریبا لبخندی زد و گفت: ـ میگذره دخترم، نگران نباش. میدونم خیلی سخته، سالیان ساله که من همچین احساسی رو دارم اما میگذره. گذر زمان کمرنگش میکنه. همین لحظه غزاله با حولهی دور سرش اومد تو هال و با دیدن من با عصبانیت گفت: ـ چه عجب بالاخره تشریف آوردی! جای من خاله فریبا با عصبانیت گفت: ـ غزاله با رفیقت درست صحبت کن. غزاله بازم با عصبانیت گفت: ـ آخه مامان تو اگه دلیلش رو فریبا خانوم با عصبانیت بیشتر پرید وسط حرفش و گفت: ـ دلیلش هر چی میخواد باشه، کسی که دلش گرفته رو آدم با عصبانیت نباید بهش زخم زبون بزنه، اندازه خرس شدی و من هنوز نتونستم اینو بهت یاد بدم. اشکام رو پاک کردم و رو به فریبا خانوم گفتم: ـ نه خاله، غزاله حق داره. و بعدش سریع بلند شدم و رفتم تو اتاقش و رو تختش خودم رو ولو کردم و با هق هق بیشتری گریه کردم.
-
پارت پانزدهم دوباره بارون شدیدی گرفتهبود و هوا تقریبا شب شده بود، خداروشکر که به مامان گفته بودم خونهی غزاله اینام وگرنه کلهام رو از جاش میکند. دیگه داشت حوصلم سر میرفت، دو ساعت و نیم بود که تو ماشین نشسته بودم، نیم ساعت پیش یه ون بزرگ اومد تو حیاط سالمندان و حدود شش نفر آدم با دوربین ازش پیاده شدن و رفتن داخل. بنظرم که گروه کارگردان و تهیه کننده سریال جدید بودن، خیلی بهم برخورده بود، ذهنم میگفت با از اونجا دور شم و دیگه به پشت سرم نگاه نکنم اما قلبم نمیداشت و مثل همیشه منتظر بودن رو انتخاب کرده بود، دیگه اصلا برام غرورم مهم نبود چون واقعا این عشق هم چشام رو کور کردهبود و هم گوشام رو کر کرده بود، با خودم میگفتم وقتی خدا این آدم رو بعد اینهمه مدت سر راهم قرار داده، پس لابد قسمت اینه که هر جوری شده بهش ثابت کنم که چقدر دوسش دارم و حتی اگه آدم بیرحمی هم باشه بهش کمک کنم و یاد بدم که چجوری دوست داشته باشه. تو همین فکرا بودم که یهو گوشی تو دستم زنگ خورد بدون اینکه به صفحش نگاه کنم، درجا برداشتم: ـ الو آرش بود. ـ الو تیارا، داریم میایم بیرون. بعدش سریع قطع کردم، دیدم تمام آدمایی که نیم ساعت پیش رفته بودن داخل، پشت سر هم دارن میان بیرون و آخر سر مهدی و سهند و آرش اومدن بیرون و باهاشون خداحافظی کردن، زیپ کاپشنم رو کشیدم بالا. از تو آینه ماشین یکم رژلب زدم و پیاده شدم و رفتم سمتشون، سهند با دیدن من با چشمای گرد شده به ساعتش نگاه کرد و بعد رو به من گفت: ـ شما هنوز نرفتین؟ با لبخند گفتم: ـ نه منتظر شما بودم. از پله یه قدم اومد پایین تر و گفت: ـ خب حالا که تا الان منتظر بودین لابد چیز مهمی میخواین بهم بگین. سرم رو تکون دادم، تو چشماش کوچیکترین احساسی دیده نمیشد. سرم رو انداختم پایین و یکسره و بدون کوچیک ترین مکثی گفتم: ـ من خیلی شما رو دوست دارم، خیلی وقته، هر شب با دیدن عکسهای شما خوابم برد. وقتی عکسهای غمگین ازتون منتشر میشد، هزاران نذر میکردم که ای کاش خدا تمام این درد و غصه رو به من بده ولی شما حالتون خوب باشه، خلاصه که توی تمام لحظات من حضور دارین، واقعا عشقی که به شما دارم عشق یه طرفدار نیست عین علاقه یه مادر به فرزند یه عشق بی منته. سکوت کردم، به چشماش نگاه کردم که دوباره خیلی بی احساس گفت: ـ خیلی ممنونم از لطفتون. خدایا مگه میشه یه آدم اینقدر بی احساس باشه؟. با تعجب گفتم: ـ همین؟! اینبار با پوزخند گفت: ـ ببخشین انتظار چیزه دیگهای داشتین؟ با لکنت گفتم: ـ ن...نه...ولی پرید وسط حرفم و گفت: ـ ببینین من روزی هزاران از این مدل جملهها رو از دخترا میشنوم، من تو زندگیم فقط و فقط به خودم و کار خودم تکیه کردم، یعنی اینکه به چیزه دیگه ای نه فرصتش رو دارم و نه دلم میخواد که فکر کنم. بعد به رانندش اشاره کرد و گفت: ـ وسایل رو بزار تو ماشین. راننده گفت: ـ چشم آقا. از کنارم رد شد و یهو برگشت و رو به آرش گفت: ـ این خانوم فامیلتونه؟ آرش گفت: ـ دوست خواهرمه. سهند بهم نگاهی سرسری کرد و گفت: ـ خوشحال میشم فردا که میای، دیگه همراهت نبینمش. قبل از اینکه آرش چیزی بگه، اینبار با حرص گفتم: ـ ولی من میام. تا زمانی که شما به حرفم گوش بدین، بازم میام. چیزی نگفت و همراه با مهدی آرتی سوار ماشین شدم و رفتن. خدایا چرا اینقدر خودم رو له میکنم؟ خدایا لطفا این عشق رو ازم دور کن، داره منو از خودم بیخود میکنه. خب دوستم نداره، زور که نیست که تیارا بفهم. لطفا بفهم. دیگه طاقت نیاوردم. نشستم رو پله و زار زدم و گریه کردم.
-
پارت چهاردهم غزاله رو به من گفت: ـ تیارا لطفا بیا بریم. اشکام رو پاک کردم و از اتاق خارج شدم. غزاله بلند طوری که سهند بشنوه گفت: ـ پسرهی پررو، مثلا خیر سرش بازیگره! از بس هق هق میکردم، نمیتونستم حرف بزنم. غزاله گفت: ـ تیارا توروخدا اینجوری گریه نکن! باور کن اصلا ارزش نداره. با تمام خستگی بلند فریاد زدم: ـ آخه چرا اصلا نذاشت حرف بزنم؟ چرا؟ غزاله که از گریههای من، اشک خودش هم درومدهبود؛ منو فشرد تو بغلش و آروم گفت: ـ میگذره عزیزم. فراموشش میکنی. از بغلش اومدم بیرون و گفتم: ـ نمیتونم. از کنارش رد شدم و رفتم تو حیاط و روی یه صندلی نشستم،غزاله دوید و پشت سرم اومد و گفت: ـ تیارا مسخره بازی درنیار! با وجود اون همه حرف، بازم میخوای اینجا منتظرش بشینی؟ اشکام رو پاک کردم و چیزی نگفتم؛ همین لحظه آرش رو دیدم که داره میاد سمتمون؛ آرش وقتی بهمون رسید، از تو جیبش سوییچ ماشینش رو درآورد و گفت: ـ اینجا سرده بچها. تو ماشین بشینین؛ معلوم نیست کارش کی تموم میشه. غزاله با تعجب رو به آرش گفت: ـ یعنی با وجود اینقدر بی ادبیش تو هم موافقی که تیارا اینجا منتظرش باشه؟ آرش با جدیت رو به غزاله گفت: ـ چه انتظاری داشتی غزاله؟ من قبلا به خوده تیارا هم گفتم؛ اینجور آدما مدلشون همینه؛ اینقدر دور و براشون دختر زیاده که دیگه اصلا براشون مهم نیست؛ البته نمیتونن به همه رو بدن که، مطمئنم قبل اینکه بیاد بالا، کلی ابراز عشق و علاقه از طرفدارانش رو همون پایین شنید. از رو صندلی بلند شدم و با بغض گفتم: ـ اما من طرفدارش نیستم. آرش اینبار رو به من گفت: ـ اما اون این فکر رو نمیکنه، بازیگرا و هنرمندا هر دختری که بهشون ابراز علاقه میکنم رو به چشم یه طرفدار میبینن نه بیشتر. چیزی نگفتم ولی سوییچ رو ازش گرفتم. آرش گفت: ـ تیارا ببین بنظر منم اگه میخوای بیشتر از این ناراحت نشی و غرورت خدشهدار نشه، هر چی زودتر باید دور این آدم و خط بکشی. غزاله دستی به شونم کشید و گفت: ـ میدونم سخته تیارا ولی غیرممکن نیست، فقط کافیه فکرت رو به چیزای دیگه مشغول کنی. دماغشم رو کشیدم بالا و گفتم: ـ ممنونم از نصیحتتون ولی من تا با این آدم حرف نزنم، هیچ جا نمیرم. اصلا پا پس نمیکشم! باید بفهمه من با تموم دخترای دور و برش فرق دارم. آرش پوزخندی زد و چیزی نگفت. غزاله گفت: ـ ببخشید تیارا ولی من میرم چون واقعا نمیتونم این حجم از بیادبی یه پسر تازه به دوران رسیده رو تحمل کنم. به غزاله لبخندی زدم و گفتم: ـ مجبورت نمیکنم غزاله، هرجور خودت صلاح میدونی. غزاله هم با آرش و هم با من خداحافظی کرد و رفت. آرش از تو جیبش یه نوکیا ساده رو درآورد و داد دستم و گفت: ـ وقتی کارمون تموم شد، بهت خبر میدم. گوشی دستت باشه. سری تکون دادم و داشتم میرفتم سمت ماشینش که بلند گفت: ـ تیارا بخاری ماشین هم روشن کن که سرما نخوری. ـ باشه.
-
پارت سیزدهم نمیدونم چقدر بهش خیره موندم که با جدیت گفت: ـ خانوم محترم اگه بررسیم تموم شده، میتونم بیام داخل؟ قبل از اینکه من جواب بدم، رو کرد سمت مهدی آرتی ازش پرسید: ـ این دیگه کیه؟ مهدی آرتی شونهای به نشونهی نمیدونم انداخت بالا. من با مهربونی زیاد طوری که قشنگ مشخص بود ذوق مرگ شدم با تته پته گفتم: ـ س..سلام..م..من تیارام. یه لبخند مصنوعی زد و گفت: ـ خوشبختم، اجازه میدین رد شم؟ رفتم کنار تا خودش و مهدی آرتی وارد اتاق بشن. با دیدن غزاله و آرش گفت: ـ مهدی قرار بود مهمون دعوت کنی تو این اتاق؟ آرش با خوشرویی رفت جلوش و دستش رو دراز کرد و گفت: ـ من آرشم. همونی که یهو وسط حرفش دستش رو آورد بالا و گفت: ـ آها یادم اومد. همون که قرارها وبلاگم و درست کنی. آرش دستش رو جمع کرد و لبخند رو صورتش خشک شد و گفت: ـ درسته. بعدش خیلی سرد به من و غزاله نگاه کرد و گفت: ـ ولی شما دو نفر رو بجا نیوردم. قبل از اینکه غزاله چیزی بگه، رفتم سمت میز و دسته گل و برداشتم و بردم سمتش و بازم با ذوقی وصف نشدنی گفتم: ـ اینا برای شماست. خیلی عادی گلها رو ازم گرفت و گفت: ـ ممنونم خیلی لطف کردین. آب دهنم رو قورت دادم، ضربان قلب لعنتیم اجازه نمیداد درست و حسابی حرف بزنم، همینطور که بهش خیره بودم گفتم: ـ راستش من خیلی ساله که دوستون دارم، خیلی نسبت بهتون حس آشنایی دارم، حسی که نسبت به هیچکس تابحال نداشتم. همین لحظه یکی در زد و با کلی هدیه و گل اومد داخل، سهند رو بهش گفت: ـ بزارشون همون کنار. از قیافش شناختمش. رانندش بود. مرده گفت: ـ چشم آقا. وقتی که رفت، سهند با همون خشکی لحنش رو بهم گفت: ـ من عذر میخوام ولی اگه میخواین عکس بگیرین لطفا سریعتر. الان کارگردان کارمون میاد و من باید برم پیشش. با ناراحتی از این حجم از بیاحساسیش گفتم: ـ اما من که طرفدارتون نیستم. یه پوزخندی زد و گل داد دست مهدی آرتی و گفت: ـ ببخشید؟ پس شما دقیقا کی هستین؟ بجای من اینبار غزاله با عصبانیت اومد جلو و رو بهش گفت: ـ اگه بجای حرف زدن، یکم گوش بدین متوجه میشین. آروم از بازوش نیشگونش گرفتم، سهند بهش خیره شد و گفت: ـ نخوام گوش بدم چی؟ غزاله اینبار به من نگاه کرد و با همون لحن عصبانیت گفت: ـ گفتم بهت این آدم لیاقت نداره، بزار تو توهمات خودش زندگی کنه تیارا بیا بریم. دستم و کشید اما باهاش نرفتم، سهند از این حجم از عصبانیت غزاله کپ کردهبود، رفت نزدیک غزاله وایستاد و گفت: ـ راس میگه، من لیاقت این حرفا رو ندارم، دوستت بهتر میدونه. بعد برگشت سمت من و به در اشاره کرد و گفت: ـ حالا میتونین تشریف ببرید. به آرش نگاه کردم و سریع گفتم: ـ اما آخه من پرید وسط حرفم و اینبار با عصبانیت گفت: ـ ببینین خانوم محترم، من اصلا دنبال جنجال نیستم، اگه هم این کارا رو برای جلب توجه دارین انجام میدین، بیخودی تلاش نکنین خواهش میکنم، اگه هم عکسی چیزی خواستین، دم در منتظر باشین، اومدم بیرون در خدمتتون هستم. اشکم درومدهبود، چطور سهندی که اینقدر عاشقش بودم، اینجور بیرحم و بی انصاف از آب درآمده بود! این آدمی که امروز دیدم فقط چهرش با کسی که دوسش داشتم یکی بود وگرنه اخلاقا یه آدم خیلی مغرور و غیرقابل تحملی بنظر میرسید.
-
پارت دوازدهم یهو گفتم: ـ وای غزاله یادم رفت. غزاله دستش رو گذاشت رو قلبش و گفت: ـ دختر ترسیدم. چیو؟ با ناراحتی گفتم: ـ جعبه کادوهاش رو یادم رفت. غزاله گفت: ـ الان نزدیک بابلسریم! بخوایم برگردیم دیر میشه. زدم تو سرم و گفتم: ـ مغز خنگ؛ معلوم نیست اصلا حواسم کجاست! غزاله خندید و گفت: ـ مغزت که پیش آقا سهنده؛ حالا اشکال نداره، فعلا فرصت زیاد پیش میاد. یه آهی کشیدم و گفتم: ـ ایشالا. بعد از یه ربع رسیدیم دم در خونهی سالمندان؛ کلی پسر و دختر بعلاوهی یه ماشین با پنج تا خبرنگار دم درش جمع شده بودن، کپ کرده بودم، غزاله یه سوتی زد و گفت: ـ چه خبره! گفتم: ـ بنظرت الان اومدن؟ غزاله گوشیش رو از تو کیفش درآورد و گفت: ـ نه؛ اگه اومده بودن، آرش بهم میگفت. مثل تمام دختر و پسرای دیگه ما هم دم در منتظر موندیم؛ دخترا همشون واقعا خیلی خوشگل بودن؛ پست خیلیاشون هم کادو و گل شکلات بود؛ به غزاله گفتم: ـ کاش کادوهاش رو یادم نمیرفت. غزاله دستی به شونم کشید و گفت: ـ تیارا اینقدر خودت رو سرزنش نکن. فعلا که قراره برای سریالش بمونه اینجا؛ دوباره براش میاری. همین لحظه یه لکسور سفید اومد جلوی خیابون و پاک کرد، خبرنگارا دویدن سمت ماشین، دیدم که رانندش پیاده شد و در رو براش باز کرد، تو عکسا خوشگل بود اما از نزدیک یجوره دیگه قشنگ بود. موهای پرپشت خرمایی و ته ریش که داشت واقعا جذابیت خاصی به صورتش داده بود، یه پیراهن سفید مردونه و شلوار لی کمرنگ پاش بود، عینک دودی زدهبود و با یه ژست خاص از ماشین پیاده شد و پشت بندش هم مدیر برنامه اش پیاده شد. همه کسایی که اونجا بودن، پشت سر خبرنگارا حمله کردن سمت ماشین و منم همینطور مات و مبهوت نگاش میکردم، غزاله گفت: ـ تیارا چرا خشکت زده؟ الو، میشنوی چی میگم؟ یهو به خودم اومدم و گفتم: ـ چیشده؟ غزاله گوشی رو بهم نشون داد و گفت: ـ آرش پیام داده که از در پشتی خانهی سالمندان بریم. اینا مثل وسایلشون رو میخوان اونجا بزارن. همینجور خیره به سهند نگاه میکردم، سخت مشغول عکس گرفتن و امضا دادن به طرفدارانش بود، غزاله مچ دستم رو گرفت و گفت: ـ بجنب دختر! وقت واسه نگاه کردن زیاده. و کشون کشون منو از در پشتی خانه سالمندان برد داخل، آرش به استقبالمون اومد و گفت: ـ بیاین بریم کنار اتاق مدیر و منتظر بشیم. غزاله گفت: ـ اونجا برای چی؟ آرش گفت: ـ مهدی گفت که قراره هدیههایی که برای سالمندان گرفتن و بزارن اونجا. قلبم خیلی تند تند میزد. یهو گفتم: ـ بچها من نمیتونم. غزاله و آرش با تعجب گفتن: ـ چی؟ با لرز صدام گفتم: ـ خیلی استرس دارم! حس میکنم آمادگی اینو ندارم که باهاش روبرو بشم، اگه گند بزنم چی؟ غزاله اومد سمتم و گفت: ـ تیارا دیوونه شدی؟ چند ساله که منتظر این لحظهای! میخوای به همه چیز پشت پا بزنی؟ قبل از اینکه چیزی بگم، آرش گفت: ـ تازه من به شخصه پدرم درومد تا اینقدر اطلاعات هم از مدیر برنامه بگیرم؛ خرابش نکن دیگه. یه نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ـ باشه. دست غزاله رو گرفتم و پشت سر آرش راه افتادیم سمت همون اتاق. فکر کنم حدود یک ساعتی تو اتاق بودیم؛ از رو صندلی بلند شدم و با استرس و عصبانیت گفتم: ـ هوف دیگه دارم کلافه میشم. پس چرا نمیان؟ غزاله که به پنجره پایین خیره شدهبود گفت: ـ از اینجا هم چیزی معلوم نیست. بنظر منم خیلی طول کشید. آرش گفت: ـ بابا آدما خیلی زیاد بودن تا بخواد با همشون عکس بگیره کلی طول میکشه. بلند شدم و رفتم سمت در و گفتم: ـ من میرم صورتم رو بشورم! چون واقعا هوای این اتاق و منتظر موندن داره خفم می کنه. و تا رفتم در و باز کنم، یهو پشت در صورتش رو دیدم، چشماش، وای که چه چشمایی داشت!