رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

QAZAL

کاربر حرفه ای
  • تعداد ارسال ها

    679
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    27
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط QAZAL

  1. پارت صد و سی و هشتم با تعجب گفت: ـ پیمان تویی؟ هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟؟ این خط کیه؟؟ بدون اتلاف وقت پرسیدم: ـ غزل چطوره ؟؟ فقط اینو بگو. گفت: ـ خیلی خون از دست داد، بهش خون زدن و دستشو جراحی کردن. با استرس پرسیدم: ـ حالش خوب میشه یعنی؟ گفت: ـ ببینم تو مگه نمی‌خوای بیای؟؟ اصن کجایی تو؟ چه غلطی داری میکنی پیمان؟ فقط گفتم: ـ هیچ چیز به کسی نگین، حتی به غزل نگو که بهت زنگ زدم. امیرعباس که مشخص بود می‌خواد خفم کنه گفت: ـ ببینم دیونه شدی؟؟ این دختر به محض باز کردن چشماش سراغ تو رو میگیره، تازه بماند که هر کس اینجاست سراغ تو رو میگیره. بازم تاکید کردم: ـ هیچ چیزی به کسی نگو امیرعباس و آخر شب تو با علی و کوهیار بیاین سمت اسکله. باز با تعجب پرسید: ـ کوهیار؟؟ گفتم: ـ آره اونم بیاد.. گفت: ـ پیمان بگو چه خبره؟صدات خیلی بد میاد . که بدون اینکه چیزی بگم گوشی و قطع کردم وسوار ماشین شدم. با سرعت رانندگی کردم و یه مسیر یه ربع و تو پنج دقیقه رسیدم . وقتی پیاده شدم ، اطراف خودمو نگاه کردم..این ساعت اصولا ساحل مارینا چون یه ساحل تخصصی بود خلوت بود...به سمت چپم که نگاه کردم دیدم دو نفر با کت شلوار دارن میان سمتم، یکیشون رو به من گفت : ـ پیمان راد شمایین؟؟ سرمو تکون دادم و اون یکی با ایرپاد تو گوشیش زنگ زد و گفت : ـ قربان ، پیمان راد اومده...باشه ... چشم. رو به من گفت : ـ باید بگردیمتون. چشم غره ای دادم و دستم و بردم بالا و تا مطمئن شدن اسلحه ای چیزی همراهم نیست...منو بردن سمت قایق...دیدم رو عرشه قایق آخری ، یه مرد کچل قد کوتاه با ریش پرفسوری در حال کشیدن سیگار برگ نشسته و با دیدن من گفت : ـ به به! زودتر از اینا منتظرت بودم جوون...
  2. پارت صد و سی و هفتم این‌بار صداشو جدی کرد و گفت: ـ اونجا ترمز دستیو بکش پیمان جون ، قرار نیست تو امر کنی و من انجام بدم. فکر کنم پدرت اشتباه برات توضیح داده.. اینهمه مدت ما چشم به راهت بودیم ، حالا یه مدت هم جنابعالی چشم به راه ما باش. مطمئن باش جای دوری نمیره. گفتم: ـ مگه نمیخوای منو وارد این چرخه کثافت بکنی؟؟ مگه هدفت این نیست؟ مگه بخاطر همین به غزل حمله نکردی؟؟ ببین میدونی که من اگه اون دختر و از دست بدم، دیگه هیچی برام فرقی نداره...اول از همه تو رو میکشم بعد خودمو. خنده ی مضحکی کرد و گفت: ـ آروم باش قهرمان.‌ اگه میخواستم اون دختر بمیره ، بجای بازوش به نوچه ام میگفتم یه راست به قلبش چاقو بزنه اما خواستم فقط ازت یه زهرچشم بگیرم تا بفهمی تو کار من قرار نیست لفتش بدی و برام شرایط و تعیین کنی. از عصبانیت ، اونقدر دستام و مشت کردم که ناخنام کف دستمو برش داده بود. چیزی نگفتم که ادامه داد : ـ اما برخلاف پدرت ، آدم با جنمی هستی ، خوشم اومده واقعا...بزار این‌بارم بهت یه حالی بدم ببینمت حرف حسابت چیه. بهرحال تو همکاری باهم باید به توافق برسیم دیگه اینطور نیست؟ پرسیدم: ـ کجا باید بیام؟ گفت: ـ ساحل مارینا رو که اومدی ، محافظام میان دنبالت. فکر کنم لازم نیست بگم به کسی اطلاع ندی که برات بد میشه. بدون اینکه چیزی بگم گوشی و قطع کردم و رو به دنیا گفتم : ـ گوشیت امشب باید دستم باشه. باید بفهمم حال غزل چطوره دنیا چیزی نگفت و منم بدون اینکه چیزی بگم رفتم از اتاق بیرون.. تو راهرو شماره امیرعباس و که حفظ بودم گرفتم و بعد چند دقیقه صدای امیرعباس و شنیدم : ـ بفرمایید.. ـ امیرعباس منم.
  3. پارت صد و سی و ششم مهدی هم درجا به آمبولانس زنگ زد. همشون سوار آمبولانس شدن. بهش ماسک اکسیژن وصل کردن و دکترا خیلی سریع مداخله کردن. مهدی بهم نگاهی کرد و گفت : ـ پیمان نمیخوای بیای؟؟ بدون اینکه حرفی بزنم، از آامبولانس دور شدم و خودمو رسوندم به ماشین و رفتم هتل. با سرعت برق و باد خودمو رسوندم به در اتاق بابا و با تمام قوا محکم در زدم. دنیا در و باز کرد و اینقدر در و محکم ردم بهش که به دیوار پشت سرش خورد. رفتم پیش تخت و به بابام گفتم : ـ زنگ بزن به رییست بگو میخوام ببینمش، همین الان. بابا که تو شک رفتارم بود، گفت: ـ پسرم اونا رو ما هر وقت بخوایم که نمیتونیم ببینیم...بگو چیشده؟؟ دینا از پشت سر اومد سمتم و گفت : ـ چیشده پیمان؟ اتفاقی افتاده؟؟ با عصبانیتی که فکم می‌لرزید گفتم: ـ به بازوی غزل چاقو زدن. دنیا گفت : ـ من مگه بهت نگفتم اونا شوخی ندارن؟؟ با عصبانیت فریاد زدم: ـ زنگ بزن، همین الان. دنیا به بابام نگاه کرد و با تایید پدرم زنگ زد و گوشی و گذاشت رو بلندگو. بعد دو بوق صدای یه مرده پیچید تو گوشی : ـ دنیا امروز زیادی بهم زنگ میزنیا حواست هست؟ قبل اینکه دنیا حرفی بزنه گوشی و ازش گرفتم و گفتم : ـ منم عوضی...بگو کجایی؟؟ باید باهات رو در رو صحبت کنم. با خنده گفت: ـ به به، آقا پیمان! سالیان سال ما منتظر صدای شما بودیم. گفتم: ـ لفتش نده آشغال، باید ببینمت ، خیلی فوری
  4. پارت صد و سی و پنجم بدون اینکه چیزی بگم رفتم داخل و بدون اینکه به درون داغونم توجهی بکنم مثل همیشه مشغول ساز زدن شدم. به چشماش نگاه می‌کردم و براش آهنگ می‌خوندم. سعی می‌کردم برای آخرین بارم که شده به این چشمای قشنگ نگاه کنم و تو دلم هک کنم. بعد از تایم اول اصرار داشت که حتما بره سمت درخت آرزوها چون نتونست امروز بره و بهش سر بزنه و هرچقدر بهش اصرار کردم که تنها نره یا با مهسان بره با تعجب نگام میکرد و بهم گوش نداد و منم برای اینکه بیشتر شک نکنه گذاشتم که بره ...اما... اما ای کاش زبونم لال میشد و نمیذاشتم. چمیدونستم اون عوضیا در این حد حواسشون به من و زندگیم هست. وقتی چهل دقیقه از رفتنش گذشت و برنگشت، دلشوره ی عجیبی گرفتم. بردیا رو فرستادم جای من بره رو سن و از مهسان خواستم بهش زنگ بزنه. مهسان گفت: ـ خاموشه پیمان. حالا چرا اینقدر نگرانی..میاد دیگه. با استرس گفتم: ـ نمیفهمی مهسا؟؟ غزل هیچوقت اینقدر دیر نمی‌کرد. یه حس خیلی بدی دارم مهدی دستم و گرفت و گفت : ـ پیمان آروم باش. اینجا اسکلست، امن ترین جا ، چه اتفاقی میخواد بیفته مگه؟؟ اما من دل تو دلم نبود. به امیرعباس اشاره کردم که بردیا جای من این پارت و ادامه بده تا من برم دنبالش. از دم در بیرون که رفتم، چیزی دیدم که قلبم وایستاد. غزل بیهوش با بازوی خونی تو بغل کوهیار بود و کوهیار داشت میوردتش به این سمت و سراسیمه گفت : ـ پیمان...پیمان ، زود زنگ بزن آمبولانس...خیلی خونریزی داره. اما اصلا نمی‌تونستم حرکت کنم و هیچ حرفی بزنم میخکوب شدم تو جام. کوهیار با تعجب نگام کرد و گفت : ـ ببینم زده به سرت؟؟ بجنب دیگه. فقط خیره شدم بودم به صورت و چشمای بسته غزل و کاری نمی‌کردم...خون تو رگم خشک شده بود. همین لحظه مهدی و مهسان هم اومدن بیرون. مهسان جیغ میزد و میگفت : ـ چه بلایی سرش اومده؟؟
  5. پارت صد و سی و چهارم از خدا خواستم واقعا کمکم کنه. من مادرم ، برادرم ، تمام اعتماد و باورم و از دست دادم. خدایا لطفا از غزل من محافظت کن. اگه قرار باشه یکی تو این مسیر فداکاری کنه اون منم. بخاطر اینکه بدونم سالمه و نفس میکشه اینکار و میکنم. میدونم ازم متنفر میشه اما برام مهم نیست. برنامم این بود امشب به اندازه کافی بغلش کنم و عطرش سیراب بشم و بعدش کم کم اونقدر بهش بی محلی کنم تا ازم متنفر بشه. حدالامکان از جزیره بره. بره جایی که دست هیچکس بهش نرسه. اشکام و پاک کردم و با همون حال رفتم سمت هوکو. تا رسیدم، دیدم که دنیا بیرون نشسته. به اطراف نگاه کردم و سریع رفتم سمتش و گفتم : ـ ببینم تو زده به سرت اینجا چیکار میکنی؟؟ گفت: ـ پیمان آروم باش. بابات به اون یارو زنگ زده و گفته پیمان همین الان باید کار لازم و انجام بده و الا اونا وارد عمل میشن. با عصبانیت گفتم: ـ بابا مگه بچه بازیه؟؟؟ من اول باید غزل و از این منجلاب و خودم دور کنم بعد وارد اینکار بشم اینجوری نمیشه. گفت: ـ پیمان من. پریدم وسط حرفشو گفتم: ـ من بهتون گفتم باید فکر کنم ، مگه شهر هرته؟؟ همین لحظه غزل از پشت سر اومد و غافلگیرمون کرد. سعی کردم به روی خودم نیارم و بغلش کردم و با تعجب به دنیا و من نگاه می‌کرد ، حقم داشت از تمام عالم بی خبر بود. دنیا خواست با مرموزی خودشو بهش معرفی کنه که اجازه ندادم و فرستادمش داخل. به دنیا گفتم : ـ برو تمام حرفایی که زدم و همین شکل به رییست هم بگو. شونه‌ایی بالا انداختم و گفتم: ـ از من گفتن بود پیمان. بهتره عجله کنی ، چون واقعا اونا شوخی ندارن. بعدش رفت. خواستم برم داخل که همین لحظه علی صدام کرد و گفت : ـ پیمان ، درست دیدم؟؟؟این دختره. وسط حرفش گفتم : ـ آره همون دختره. علی با ترس بهم گفت: ـ اینجا چیکار میکنه؟؟ غزل دیدتش؟ گفتم: ـ دیده ولی نمیشناسه طبیعتا. علی بازوم و گرفت و برد کنار و گفت: ـ ببینم، زده به سرت؟؟ یا بهتره بگم زده به سر اون هرزه پولی؟؟ اینجا چیکار میکنه؟ دستی به ریشم کشیدم و با بغض گفتم: ـ علی من تو بد مخمصه ای افتادم که امشب نمیشه اما باید بشینیم باهم راجبش صحبت کنیم. پرسید: ـ امیرعباس میدونه؟؟ گفتم: ـ نه اونم چیزی نمیدونه. با یه نفس عمیق گفت: ـ خدا بخیر بگذرونه. برو برنامه شروع شده.
  6. پارت صد و سی و سوم از در داشتم می‌رفتم بیرون که برگشتم و بهشون نگاه کردم و گفتم : ـ خدا لعنتتون کنه. زندگیمو سیاه کردین، خواستم یه آشیونه جدید با کسی که عاشقشم درست کنم ، اونم خراب کردین...خدا لعنتتون کنه دستم و گذاشتم رو قلبم و آروم آروم وارد آسانسور شدم. سرم گیج می‌رفت. واقعا باید چیکار می‌کردم؟؟ غزل اگه چیزیش می‌شد من می‌مردم ، اون دختر و هرجوری که می‌شد باید از این مخمصه دور نگه دارم. باید هرجور که شده قید منو بزنه. باید از من دور بشه اما نمی‌تونستم اینو یهویی انجام بدم. کم کم باید از خودم متنفرش می‌کردم ، جور دیگه ای نمیشد...با دلتنگیم باید چیکار می‌کردم؟؟ بدون اون نابود میشم اما حداقل خیالم راحته که حالش خوبه. رفتم کنار ساحل و بعد مدتها خودخوری از ته دلم برای عشقم برای زندگیم که دوباره قراره نابود بشه ، اشک ریختم. همینجور نشسته بودم که عمو ناخدا اومد پیشم و دستشو گذاشت رو شونم و گفت : ـ بازم که غمگین می‌بینمت... دماغمو کشیدم بالا و گفتم : ـ آره. یه مدت خدا بهم حال داده بود و الان از خواب قشنگ بیدار شدم. همه چی نقش برآب شد. عمو ناخدا با لبخند بهم گفت: ـ اینقدر زود تسلیم نشو پسرم. با هق هق گفتم: ـ تسلیمم نشم، فایده ایی نداره. موضوع مرگ و زندگیه. با آرامش بهم نگاه کرد و گفت : ـ دست کسی که بهت قوت قلب میده و بگیر و رهاش نکن. بعد به قلبم اشاره کرد و گفت : ـ اون راهو بلده. گفتم: ـ نمیشه عمو. این‌بار اگه به حرف اون گوش بدم از دستش میدم، نمیتونم . عمو ناخدا این‌بار بدون اینکه چیزی بگه از کنارم بلند شد و قبل از اینکه بره گفت : ـ اشتباه میکنی. اگه به حرفش گوش ندی از دستش میدی پسرم. و رفت. اشکام بیشتر شد . رفتم بالا و کنار درخت آرزوها نشستم. از همه سخت تر برام این بود که باید نرمال برخورد می‌کردم و یجوری وانمود می‌کردم که انگار اتفاقی نیفتاده.
  7. پارت صد و سی و دوم دنیا با عصبانیت گفت : ـ خب پس اگه دوسش داری باید اینکار و قبول کنی پیمان. اونا بهمون گفتن که اگه تو قبول نکنی خودمون کار لازم و انجام بدیم و وقتی منو آقای راد گفتیم نمیشه، رییس گروه گفت که خودش دست به کار میشه. ما اومدیم اینجا که بهت هشدار بدیم پیمان. کل اتاق داشت دور سرم می‌چرخید. چهره غزل ، خنده هاش ، حرفاش ، لبخند مامانم ، چهره برادرم همش دور سرم می‌چرخید. نشستم کف اتاق و سرم و گرفتم تو دستم. دنیا اومد دستشو گذاشت رو شونم و گفت : ـ میدونم، خیلی سخته. بلند شدم و بریده بریده گفتم : ـ هیچی نمیدونی چون نمیفهمی. چون هیچوقت یکیو بیشتر از خودت دوست نداشتی. دنیا زیر لب یه چیزی و گفت بابا ادامه داد : ـ باید امشب بهشون خبر بدیم پیمان. با صدایی که از ته چاه میومد گفتم: ـ امشب نمیشه. من باید فکرکنم . گفت: ـ اما اخه... توپیدم بهش و گفتم : ـ دیگه به حرمت تمام اون سالهایی که توی حرو*مزاده نون و نمکشونو خوردی ، بهم زمان بدن. دیگه چیزی نگفت. گفتم : _ اگه بفرستمش خارج چی؟ اگه ازش بخوام جزیره رو ترک کنه و بره؟ دنیا با غضب نگاهم کرد و گفت: - پیمان ما داریم بهت میگیم اونا تمام جد و آباد طرف و درآوردن. اینجا یا جای دیگه چه فرقی میکنه؟؟ در هر صورت سرش بلا میارن...مثل کف دستم میشناسمشون اونقدر بی رحمن که جلوی چشات هم اینکار و میکنن. انگار کمرم شکست. ضربان قلبم ضعیف میزد ، غزل من ، دختر رویایی من، تمام زندگیم بود. بخاطر اون من دوباره امید به زندگی پیدا کرده بودم ، حالا چطور می‌تونستم ببینم که قراره زندگیشو ازش بگیرن؟؟ واسه اولین بار تو دلم گفتم : کاش هیچوقت وارد جزیره نمی‌شد و عاشقش نمی‌شدم کاش اون دختر هم تو منجلابی که فکر می‌کردم ازش خلاص شدم ، وارد نمی‌کردم. الان دو راه سخت جلوی پام بود : یا باید غرورم و میزاشتم زیر پاهام و با خارج کردن پول و مالیات مردم بیگناه کشورم به کشور اروپایی با اون افسر مافیایی همکاری می‌کردم یا قید غزل و می‌زدم تا زنده بمونه.
  8. پارت صد و سی و یکم به دنیا نگاه کردم و بعد به اون . آب دهنم رو قورت دادم و با ترس گفتم : ـ منظورتون چیه؟؟ دنیا : ـ اونا هم میدونن که تو نه جون پدرت نه خودت برات مهم نیست و میدونن که نقطه ضعفه تو اون دختره . دستم و گذاشتم رو دیوار و با لکنت گفتم: ـ نه..نه...اون ، اون همه زندگیه منه...گناهی نداره...هیچ چیزی نمیدونه. نمیتونن در این حد پیش برن، مگه شهر هرته؟؟ بابا با اطمینان گفت: ـ پیش میرن پیمان. حتی کل زندگی خودش و خانواده اون دختر هم درآوردن و برام فرستادن. تو تبلت رو میزه. میخوای برو ببین. دیگه نتونستم طاقت بیارم. نشستم رو تخت و سرمو گرفتم بین دستام، دنیا گفت : ـ اون دختره رو سر یه چشم به هم زدن میکشن پیمان. اجازه دادم بغضم سر باز کنه و با گریه گفتم: ـ نه، نمیتونن اینکار و کنن.‌نمیزارم. بابا : ـ پس دراونصورت باید بقیه کارای حمل و نقل پولشویی از آلمان و تو انجام بدی. فقط در این‌صورت اون دختر میتونه به زندگی عادیه خودش ادامه بده . رفتم جلو و یقش و گرفتم و همون‌طور که گریه می‌کردم گفتم : ـ تو هم مثل همیشه میخوای که خودت قسر در بری و دوباره منو زندگیم و بندازی وسط؟ اونم در کمال ناباوری اشک می‌ریخت و می‌گفت : ـ پسرم دیگه من براشون مطرح نیستم ، فعلا هدفشون تو و زندگی توئه.به من نگاه کن ، سه ساله یجا نشستم و هیچکاری ازم برنمیاد، از همون موقع. روزی نیست که صورتت نیاد جلو چشمم و بهت فکر نکنم . همینجور اشک می‌ریختم و به غزل فکر می‌کردم . بابا گفت : ـ در صورتی به اون دختر آسیب نمیزنن که قبول کنی باهاشون همکاری کنی پسرم. از عصبانیت تمام فکرم می‌لرزید و گفتم: ـ با اون زبون کثیفت به من نگو پسرم.‌ من اون دختر و دوست دارم خیلی زیاد...
  9. پارت صد و سی‌ام چشماشو رو هم فشرد و بعد گفت: ـ پیمان، خوب گوش کن پسرم...من خودمم از جایی که گذاشتی و بی خبر رفتی ، واقعا دیگه نتونستم ادامه بدم. همه اعضای خانوادم و از دست دادم و تنها تو برام مونده بودی . اون چیزی که فکر میکنی بین من و دنیا نبود اما...اما بعد از مادرت بینمون یه وابستگی بوجود اومد . اونم مثل من بود، حرص وطمع چشماشو کور کرده بود . گفتم: ـ من گذشته رو پاک کردم، این مزخرفاتی که داری میگی، ذره‌ایی برام اهمیت نداره . بدون توجه به حرفای من ادامه داد: ـ منو تهدیدم کردن. نتونستم قبول نکنم. از اونجایی که همه جا رو گشتیم و نتونستیم ردی ازت پیدا کنیم ، منو گول زدن که تو دستشون گروگانی و منو مجبور کردن ادامه بدم. بیشتر تو منجلاب فرو رفتم، نمیدونستم که اومدی جزیره و یه زندگی برای خودت تشکیل دادی. پریدم وسط حرفش و با عصبانیت که رگ گردنم زده بود بیرون گفتم : ـ حالا هم که فهمیدی اومدی که گند بزنی تو این زندگیم آره؟؟ مچ اون دستش که سالم بود و گرفتم و محکم فشارش دادم و به خودش می‌پیچید ، با حرصی که تمام این مدت بخاطر خودم و خانوادم ازش داشتم گفتم : ـ اون موقعشم قبول نکردم ، الانشم همونه. هر کاری از دستت برمیاد ، انجام بده. میخوای منو بکشی؟؟ بکش اصلا برام مهم نیست...یا اینکه تو رو میخوان بکشن و درگیره نجات جونتی ؟ که چه بهتر ولی آدمی مثل تو حقش مرگ نیست باید ذره ذره عذاب بکشه تا بمیره میفهمی؟؟؟؟ خیلی از درد فشار دستام به خودش می‌پیچید ، دستشو ول کردم و اشکام سرازیر شد و گفتم: ـ من، من بخاطر توی هر*زه ، برادرم و مادرم و از دست دادم. مهم ترین اعضای زندگیم رفتن، دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم... بعد هم به دنیا که کنار در وایساده بود و هم به خودش نگاه کردم و گفتم : ـ دیگه هم سر راهم سبز نشید...برین گورتونو گم کنین. داشتم از در میرفتم بیرون که دنیا گفت: ـ هنوزم یه چیز واسه از دست دادن داری پیمان. با تعجب برگشتم سمتش و اون عوضی که مچ دستشو ماساژ میداد گفت : ـ پسرم، اونا همه چیز و راجب تو زندگیت میدونن...همه چیز رو. از وقتی اون عکس مسابقه تو فضای مجازی پخش شد..اونا زودتر از ما همه چیز و فهمیدن. از نقطه ضعفت میزننت، مطمئن باش. اونا زودتر از ما اونا وارد جزیره شدن. میدونم باور نمی‌کنی اما من راستش اومدم که به تو کمک کنم پسرم . میدونم خیلی دیر شده اما لطفا اجازه بده ، بزار این یه کار و برات انجام بدم .
  10. پارت صد و بیست و نهم تا رفت چیزی بگه، در آسانسور باز شد و من زودتر از خودش از آسانسور بیرون اومدم. رفت سمت راهروی غربی و کارت اتاق هزار و شیش گرفت و در و باز کرد. اولین چیزی که دیدم یه ویلچر بود که رو بالکن هتل بود و مردی که روش نشسته...آخرین باری که این آدم و دیدم ، همون روزی بود که مچشو گرفتم. باورم نمی‌شد که یه مرد به اون هیبت ، الان اونقدر ضعیف و لاغر شده رو ویلچر نشسته. دنیا زد به در و گفت : ـ آقای راد ، ما اومدیم. با گفتن این جمله ، دکمه ویلچر و زد و به این سمت چرخید...موهاش کاملا سفید شده بود ریششم بلند شده بود و یه ور دستش هم انگار فلج شده بود ، بنظر میومد که سکته کرده باشه...با دیدن من لبخند زد اما تاریکی و توی صورتش میدیدم...دوباره اون صحنه جلوی چشمام زنده شد. چشامو ازش برداشتم و به پایین نگاه کردم...با ویلچرش بهم نزدیکتر شد و گفت : ـ پسرم... با بغض خندیدم و بلند گفتم : ـ اصلا، اصلا. ببین این کلمه پدر یه کلمه مقدسه ، من پدرم و توی بیست سالگی که فهمیدم کارش چیه برام مرد و زمانی تیکه تیکه اش کردم که با زن سابقم مچشو ... پرید وسط حرفم و گفت : ـ پیمان این دختر که میبینی هیچوقت زن تو نبود ، اون عضوی از برنامه بود، همین. بعد با چشم غره ایی به دنیا گفت : ـ که البته بابت اینکه کارشو انجام نداد و بجاش نقش آدم های عاشق پیشه و برات بازی کرد ، به اندازه کافی تاوان داد. با صدای بلند فریاد زدم: ـ کافیه. حالم از جفتتون بهم میخوره. حتی نشستنت رو این صندلی چرخدار و دیدنت تو این وضعیت هم دلمو خنک نمیکنه.
  11. پارت صد و بیست و هشتم خواستم از ماشین پیاده بشم که گفت : ـ اینقدر زود قضاوت نکن آقا پیمان. بعد رو به راننده گفت : ـ مصطفی برو سمت هتل... با تعجب گفتم : ـ هتل برای چی ؟ لبخندی زد و گفت : ـ بابات باهات حرف داره... گفتم: ـ من حرفی با اون عوضی ندارم. با جدیت گفت: ـ من مامورم و معذور پیمان. مجبور شدم بشینم تا برم و از اینجا بفرستمشون برن. تو راه نه من حرفی زدم و نه دنیا...دلم نمی‌خواست دوباره باهاش رو به رو بشم ، دلم نمیخواست دوباره اون صحنه خیانت جلوی چشمام رژه بره. برگشتم سمت دنیا و گفتم : ـ بگو از من چی میخوای ؟ من دلم نمیخواد اونو ببینمش. گفت: ـ اما پدرت اصرار داشت که خودش باهات حرف بزنه و متوجه جدیت ماجرا بشی. گفتم: ـ چیکار میخواد بکنه؟؟ اگه این‌بارم قبول نکنم، میخواد منم بکشه؟؟اصلا برام مهم نیست. بازم پوزخند زد و گفت : ـ گفتم بهت که اینقدر زود قضاوت نکن... همین لحظه رسیدیم دم هتل پانوراما و پیاده شدیم. منو دنیا با هم سوار آسانسور شدیم و دکمه طبقه سیزده رو زد..داخل آسانسور متوجه بودم که چشمش کلا به منه. اصلا توجهی بهش نداشتم که اومد جلو و گفت : ـ پیمان من واقعا نمی‌خواستم تو توی اون موقعیت چشام و بستم و گفتم : ـ لطفا خفه شو. نمیخوام بهم یادآوری بشه ...خودت خجالت نمی‌کشی که تو چشمام نگاه میکنی و جمله راجب اون وضعیت و سرهم میکنی؟ چشماش رو دوباره مظلوم کرد و گفت: ـ پیمان اون نقشه پدرت و رییس اون گروه بود ، با من قرارداد بست...سر پولی که من تو تمام عمرم ندیده بودم . منم خب، منم باید به وظیفم عمل میکردم اما قسم میخورم تو اون تایمی که باهات بودم واقعا شیفته. بهش نگاه کردم و دستم و بردم جلو بدون هیچ احساسی پریدم وسط حرفش و گفتم : ـ میدونی وقتی بهت نگاه میکنم چی می‌بینم؟ با ذوقی که تو چشماش بود ، ادامه دادم و گفتم: ـ یه موجود عوضی تر از پدرم...برای خودمم واقعا متاسفم که نفهمیدم اینا از همون اول بازیته و کلا دنبال پولی، هر*زه...
  12. پارت صد و بیست و هفتم باید می‌رفتم و پیداش می‌کردم و ردش می‌کردم که بره ؛ نمیخوام زندگی که با غزال دارم خراب بشه و دفتر گذشته دوباره باز بشه. دیگه حتی ازشون متنفر هم نبودم ، کاملا یه حس بی تفاوتی به جفتشون داشتم. به بهونه گرفتن سیم کیبوردم از خونه زدم بیرون . می‌دونستم برام بپا گذاشته و بالاخره یجا خودشو نشون میده. سر کوچه که رسیدم ، یه ون مشکی دیدم که برام نور بالا میزد ، مطمئن شدم که خودشه...با توپ پر رفتم سمت ماشین ، در ون باز شد. دنیا داشت با لبخند بهم نگاه می‌کرد...قبلا بنظرم واقعا دختر زیبایی بود و چهره طبیعی داشت اما اینقدر کارای پست فطرتی انجام داده بود که حتی با اینکه الان صورتش زیبا بود ، چون ذات و وجودش برام چرکین بود ، صورتشم زشت شده بود. با عصبانیتی که سعی می‌کردم کنترل کنم ، گفتم : ـ برای چی اومدی اینجا؟؟ پاشو پشت پاش گذاشت و گفت : ـ بعد این‌همه سال ، یه سلام و حوالپرسی نمیکنیم باهم؟ گفتم: ـ به چه مناسبت؟ بهت گفتم برای چی اومدی اینجا؟ لبخندی زد و گفت: ـ شاید دلم برات تنگ شده باشه. ده سال پیش اینجور بی‌خبر گذاشتی رفتی. تقریبا جایی نبود که دنبالت نگشته باشیم...نه خطی ازت سیو شده بود نه جریمه ای شده بودی که ازت تو آگاهی ثبت شده باشه نه چیزی.. صورتشو بهم نزدیک کرد و گفت: ـ خیلیم خوشتیپ تر شدی ، ماشالله اینجا بهت ساخته...خوب دیدمت واقعا ، یا شایدم اون دختری که تو خونت بود ، بهت ساخته باشه. با چشم غره‌ایی رومو برگردوندم و گفتم: ـ دهنتو ببند...بگو چی میخوای؟؟چجوری پیدام کردی؟ بازم با لبخندی که حرصمو درمی‌آورد گفت: ـ راستش باید از این دختر خانوم ...اسمش چی بود؟ یادم رفت. آها غزل...باید از اون تشکر کنم...تو مسابقه ایی که برنده شد و تو چندتا از عکسهایی که تو فضای مجازی ازش پخش شد ، تو رو دیدم. فکر می‌کردم که رفته باشی خارج اما نگو که تو کشور خودمون بودی. گفتم: ـ دنیا، من پرونده تو و اون عوضی و کامل تو ذهن و دلم بستم...به اندازه کافی عذابم دادین، هرکاری کردین نتونستین منو وارد اون دنیای کثافتتون کنین. الانم نمیتونین...بزن به چاک...
  13. پارت صد و بیست و ششم دستی به سر و روم کشیدم و گفتم : ـ نمیدونم والا از استرس دیشبه یا چیزه دیگه اما من امروز دو باره که یه نفر و میبینم که به دنیا شباهت داره اما تا میام بیرون انگار غیب میشه. امیرعباس با اخم بهم گفت: ـ دیگه داری توهم میزنی پیمان...آخه اون اصلا مگه میدونه تو کجایی؟ این قضیه کوهیار و شلوغش کردی ، قشنگ زده به سرت. بابا اون دختر گناه داره ، دیگه چجوری بهت ثابت کنه همه حواسش پیشه توئه؟! چشمام رو یکم مالوندم و با یه نفس عمیق گفتم: ـ حق با توئه. آره دارم زیاده روی میکنم. امیرعباس زد به شونم و گفت: ـ پس برو سراغ تمرین و اینقدر فکر و خیالم نکن. یه نفس عمیق دیگه کشیدم و سعی کردم حواسم و بدم به کارم...بعد ازظهر رفتم خونه و دیدم آشپزخونه منفجر شده و کلی غذا درست کرده...خندم گرفته بود ولی صدایی بلند نمیشد و رفتم تو اتاق دیدم خیلی مظلومانه با حوله حمومش خوابیده. رفتم رو تخت کنارش و با صورتم شروع کردم به نوازش موهاش که از خواب بیدار شد....خدایا من می‌تونستم برای این موجود دوست داشتنی بمیرم ، اینقدر که بهش وابسته شده بودم...بالشت از خیسی موهاش خیس شده بود...دعواش کردم از اینکه چرا بدون اینکه موهاشو خشک کنه ، خوابیده. خواستم موهاشو براش ببافم که یهو این صحنه منو یاد موهای مادرم انداخت...اونم همینجور موهای بلند و مشکی داشت و این اواخر که آلزایمر گرفته بود و مثل بچها شده بود ، بعد از حمام موهاشو براش می‌بافتم...چقدر دلم براش تنگ شده. اشک تو چشام حلقه زد اما سریعا خودمو جمع و جور کردم که دوباره وارد موود گذشته نشم...رفتیم سمت آشپزخونه تا کیکی که فرشته کوچولوی من برام درست کرده بود و باهم بخوریم...کلی سر به سرش گذاشتم که چرا دیگه مثل قبل کنجکاوی نمیکنه و پرسیدم که امروزم کوهیار باز اومده سراغش یانه اما چیزی گفت که میخکوب شدم تو جام...گفت که یه خانومی اومده بود سراغ تو رو می‌گرفت، سریعا ذهنم رفت پی امروز ، از اینکه خیالات نبود و نکنه اون آدم واقعا دنیا باشه و حالا تا دم در خونه هم که اومده پس قطعا خودش بود اما از کجا منو پیدا کرده؟؟ د کی ...اینم سواله آخه؟؟ اینا با مافیاها در ارتباطن ، اون عوضی ( پدرم ) که سر سیم ثانیه میتونه آمار دقیق منو دربیاره اما اینا ده سال نتونستن پیدام کنن ، چجوری الان پیدام کردن؟؟
  14. پارت صد و بیست و پنجم خونم با حضورش رنگ و بوی تازه گرفته بود و من این آرامشم و مدیونش بودم...اینقدر تو کار عکاسیش خوب پیش رفته بود که با پیشنهاد امیرعباس با دوستش تو مسابقه عکاسی شرکت کردن و من باور داشتم که برنده میشه. جواب مسابقه هم همزمان شده بود با تایم تولدش...فکر میکرد که من تولدشو یادم رفته اما من منتظر این بودم جواب مسابقه مشخص بشه که با حال خوب سوپرایزش کنم. یه گردنبند مروارید ریز یه شب که با بچها رفته بودیم بیرون ، براش خریدم...حس میکردم به گردن ظریف و قشنگش خیلی میاد...همه چیز خوب بود تا شبی که خواستیم تو کافه برقع سوپرایزش کنیم، دوباره سر و کله ی اون حرومزاده پیداش شد. از مهلا شنیده بودم که میگفتن انگار رفته از جزیره چون یه مدت می‌شد که بعد اون قضیه جلوی بیمارستان ، اصلا پیداش نشد. مطمئن بودم برای اینکه دوباره غزل و از چنگ من دربیاره، برگشته و من این‌بار اجازه نمیدادم کوهیارم مثل اون عوضی زندگیمو خراب کنه. با وجود اینکه غزل دستمو میگرفت و ازم میخواست آروم باشم ، بعد اینکه مدام زوم بود رو غزل و گل رز و گذاشت رو میز من نتونستم خودمو کنترل کنم...اگه مهدی و امیرعباس کنترلم نمیکردن و دماغشو خورد میکردم واقعا. غزل نقطه ضعفه من بود ، دیگه به هیچکس اجازه نمی‌دادم اون دختر و ازم بگیره...دلم نمیخواست اون خاطرات تلخ برام زنده بشه...باید سعی می‌کردم خودم و اضطراب درونیم و از غزال پنهون کنم اما زرنگ تر از این‌حرفا بود و متوجه شد که چقدر با دیدن و اومدن دوباره کوهیار بهم ریختم. هرچقدر می‌خواستم از گذشته فرار کنم...باز یجوری جلوی روم سبز میشد. از غزل مطمئن بودم اما این کوهیار عوضی تر از این حرفا بود ولی قسم خوردم با خودم که نزارم دیگه هیچکس بهش نزدیک بشه. غزل هم که انگار متوجه خیلی چیزا شده بود و دیگه نه کنجکاوی می‌کرد و نه چیزی می‌پرسید...اونم سعی می‌کرد بیشتر پیشم بمونه و بهم ثابت کنه حواسش بهم هست...نمیدونم واقعا چیزی فهمیده بود یا بخاطر اینکه من عصبانی و حساس تر نشم سعی می‌کرد کمتر کنجکاوی کنه. تایجایی فکر می‌کردم مشکل اصلی کوهیاره و نمیدونستم قراره اتفاق های بدتری بیفته...اون روز صبح وقتی برای تمرین داشتم میرفتم هوکو حس کردم که سمت اسکله یه دختره رو دیدم که شبیه دنیا بود...یهو ماشین و نگه داشتم و برگشتم عقب اما هر چی نگاه کردم کسی و ندیدم و با خودم گفتم شاید توهم بوده باشه...بعد ده سال اون اینجا چیکار می کنه؟ بعدشم اصلا نمیدونه من کجام ! بنابراین دوباره به مسیرم ادامه دادم و رفتم سرکارم...وسط تمرین با مهدی بازم حس کردم یکی شبیه به این بیرون نشسته...دست از کار برداشتم رفتم بیرون اما بازم کسی نبود...امیرعباس اومد سمتم و ازم پرسید : ـ پیمان چیزی شده ؟؟ امروز اصلا حواست سرجاش نیست، اگه قضیه بازم کوهیاره پریدم وسط حرفش و گفتم : ـ دنیا اینجاست با تعجب پرسید : ـ چی ؟؟
  15. پارت صد و بیست و چهارم تو همین فکرا بودم که رسیدم پیش درخت آرزو. ساعت از یک شب گذشته بود ، بچهای قایقرانی رفته بودن و اون سمت یکم خلوت شده بود...دریا مثل همیشه آروم بود و باد گرمی می وزید. ورقه آرزوهامو از تو کیفم درآوردم و در حال وصل کردن به شاخه درخت بودم که یهو یه تیزی خیلی گرمی تو بازوی سمت چپم احساس کردم و وقتی کشیدش بیرون ، جیغم رفت هوا. سریع افتادم رو زمین. وقتی برگشتم کسی پشتم نبود ، به بازوم نگاه کردم و دیدم و همینجور خون داره ازش میره. گوشی و از تو کیفم درآوردم اما شارژ برقیش تموم شده بود. لچکی که تو کیفم بود و به زور دور دستم پیچوندم و راه افتادم. هیچکس نبود که ازش کمک بخوام و تا هوکو تقریبا ده دقیقه پیاده روی مونده بود. حالم خیلی بد بود و درد داشتم و کلی عرق سرد رو پیشونیم نشسته بود. اشکم دراومده بود ودلم نمیخواست اینجوری بمیرم، تو دلم از خدا خواستم مراقبم باشه ، کاش به حرف پیمان گوش داده بودم امشب نمیومدم اینجا. نصف راه و اومده بودم . دیگه چشمام کم کم سیاهی میرفت...صدای آهنگ و موزیک و از هوکو شنیدم. خداروشکر کردم که داشتم نزدیک میشدم، یهو صدای آشنایی رو شنیدم...اومد سمتم... کوهیار بود...دیگه نتونستم تحمل کنم و چشمام و بستم . *** ( پیمان ) تقریبا سه ماهی بود که زندگیم رو روال افتاده بود...حس کردم خدا بعد تحمل کردن اون همه سختی ، پای خوشبختی رو با فرستادن غزل تو زندگیم باز کرده...امیدم و انرژیم با وجود این دختر دو برابر شده بود...وقتی با اون چشمای پف کرده اش بهم نگاه می‌کرد و با اون دستای ظریفش دستامو میگرفت و بهم تو هر شرایطی دلگرمی میداد ، حس می‌کردم که انگار دنیا رو بهم هدیه دادن. در کمال ناباوری همه چیز خوب پیش میرفت و روز به روز بیشتر از قبل عاشق هم می‌شدیم منتها خیلی از من و خانوادم می‌پرسید و من جوابی نداشتم که بهش بدم ، هم اینکه خودم به زور هزار تا قرص و دوا و درمون فراموششون کرده بودم ، دیگه دلم نمیخواست با یادآوری اون خاطرات تلخ ، بهم ناراحتی بیشتری القا بشه ، برای اینکه اون آدم عوضی ( پدرم ) منو وارد کارای پولشوییش نکنه ، مجبور شدم از مکان زندگی خودم بیام به جزیره اما الان که زندگیمو می‌بینم چقدر خوب شد که اینکارو کردم و چقدر خوب شد که بعد این‌همه سختی خدا بالاخره عشق زندگیم ، کسی که جونمو براش می‌دادم و وارد زندگیم کرد.
  16. پارت صد و بیست و سوم خندید و گفت: ـ چی از این بهتر؟؟ با کمال میل. همین لحظه مهدی بهم گفت : ـ غزل موهات چقدر بامزه شده دستی به موهام کشیدم و با ذوق به پیمان نگاه کردم و گفتم: ـ پیمان برام بافت. مهدی خندید و به پیمان گفت: ـ آقا پیمان از اینکارا هم بلد بودی! بعد هر چهارتامون خندیدیم. تو پارت آخر به پیمان گفتم : ـ پیمان من میرم پیش درخت آرزوها...بعد که آرزومو بهش وصل کردم ، میام که باهم برگردیم. مهسان رو هم که مهدی میرسونه. پیمان یه نگاهی به اطراف کرد و گفت: ـ میگم حالا میشه الان تنها نری؟؟ فردا من خودم میبرمت پیش درخت آرزوها. با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم : ـ پیمان حالت خوبه؟؟ داریم راجب جزیره صحبت می‌کنیم. کجاست مگه؟ زودی برمی‌گردم...امروزم نرفتم پیشش، حس میکنم انژیم یکم کم شده. سریع گفت: ـ باشه پس بزار به مهسان.. پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ بابا اون داره با دوست پسرش حرف میزنه ، سریع میرم و میام دیگه. با کلافگی دستی به پیشونیش کشید، حس کردم می‌خواد چیزی بهم بگه اما مقاومت می‌کنه، گفت: ـ از دست تو ! زودی برگردیا غزل. با چشم غره بهش نگاه کردم و گفتم: ـ پیمان چقدر شلوغش کردیا. جدیدنا زیاد داری بهم وابسته میشی؟ خندید و بینیمو کشید و دوباره به اطراف نگاه کرد، طاقت نیاوردم و پرسیدم : ـ ببینم خوشتیپ، منتظر کسی هستی؟؟ پیمان لبخندشو جمع کرد و گفت: ـ نه چطور مگه؟ گفتم: ـ چمیدونم آخه! هعی اطرافو نگاه میکنی. نبینم با دخترای دیگه بحث کنیا! خودم پوست اونا با تو رو باهم میکنم. بلند بلند خندید و گفت : ـ شکی در اون قضیه ندارم . بهش یه چشمکی زدم و قدم زنان رفتم به سمت اسکله...تو دلم همش داشتم خدا رو بابت اینکه منو وارد زندگی پیمان کرد شکر میکردم و همش به این فکر میکردم این آدمی که من شناختم، اصلا مستحق این بلاهایی نبود که سرش اومد.
  17. پارت صد و بیست و دوم پیمان انگار یه نفس راحت کشید و رو به من گفت: ـ بریم عزیزم ؟ و همین‌جور منو میکشوند به سمت هوکو و با حالت شاکی بهش گفتم : ـ خب دختره داشت خودشو معرفی میکرد آخه. سریع گفت: ـ ولش کن، خیلی مهم نیست... منم حس کردم شاید یکی باشه که گیر داده به پیمان و ازش خوشش میاد ، خیلی پیگیر نشدم. دختره دیگه داخل نیومد و من رفتم رو میز دوم کنار مهسان نشستم...به حرکات پیمان که نگاه می‌کردم ، اضطراب داشت...از امروز بعدازظهر این مدلی شده بود ولی بازم گفتم شاید من دارم اغراق میکنه..هر چی باشه ما بهم قول دادیم هر اتفاقی که میفته بهم بگیم و از همدیگه پنهون نکنیم. مهسان گفت : ـ چه خبر بود بیرون ؟؟ عادی گفتم: ـ هیچی یه د*اف بود فکر میکنم گیر داده به پیمان. پیمان هم با عصبانیت داشت باهاش حرف میزد، چیز زیادی نشنیدم. مهسان هم گفت: ـ خب پس ولش کن. با حسادت و حرص کیفم و گذاشتم رو میز و گفتم: ـ میشه اینقدرر به کسی که دوسش دارم گیر ندن؟ اینقدر بدم میاد. مهسان همونجور که برای سعید دست میزد گفت : ـ خب حالا !!! حسووود خانوم. چیزی نگفتم و خندیدم. وقتی یه دختر بهش نگاه می‌کرد ، دلم میخواست خفش کنم. خب پیمان آدم جذابی بود واقعا. اون شب هم مثل همیشه آهنگا رو بهم نگاه می‌کرد و برام میخوند اما من از چشماش میخوندم ، مضطرب بنظر می‌رسید و بعد از هر آهنگ مدام سمت پنجره رو نگاه میکرد. این مرد چش شده بود ؟ ولی سعی کردم همونجور که قول داده بودم به خودم خیلی کنجکاوی نکنم...اینجوری بهتر بود چون میدونستم اگه چیز مهمی باشه ، پیمان اولین نفر به خود من میگه. سانس اول که تموم شد پیمان و مهدی اومدن پیش ما نشستن. منم صندلی و بردم کنارش و زیر گوشش گفتم : ـ حالت خوبه؟؟ عرق رو پیشونیش و پاک کرد و گفت : ـ خوبم عزیزم فقط یکم خسته ام. لبخند شیطنت آمیزی زدم و گفتم : پس واجب شد امشب بیام پیش تو یکم حرف بزنم که خستگیت در بره.
  18. پارت صد و بیست و یکم خندیدم و رفتم جلوی آینه و رژ قرمزمو زدم و رفتیم... وقتی رسیدیم اونجا دیدم پیمان بیرون داره با یکی حرف میزنه منتها چون ما پشت سرش بودیم ، نمیدیدم دقیقا با کی داره حرف میزنه...حرکاتشم یجوری بود انگار عصبی بنظر می‌رسید. با تعجب زیر لب گفتم : ـ خیر باشه ایشالا! مهسان هم با تعجب پرسید: ـ پیمان مگه نه؟ خیلی کنجکاو بودم ببینم با کی داره اینجوری بحث می‌کنه، گفتم: ـ بزار برم ببینم چه خبره. همونجور که بهش نزدیک می‌شدم ، میدیدم که صدای یه دخترست و پیمان با عصبانیت داره بهش میگه: ـ من بهتون گفتم باید باهاش حرف بزنم ، مگه شهر هرته؟؟ تا دختره منو دید با چشم و ابرو به پیمان اشاره کرد که باعث شد برگرده سمتم ، پیمان با دستپاچگی گفت : ـ ع..عزیزم..تو چیکار میکنی اینجا ؟ به صورت دختره که نگاه کردم ، فهمیدم همونیه که امروز ظهر اومده بود دم در خونه پیمان...یه لبخند ساختگی زدم و رفتم پیش پیمان و گفتم : ـ چیکار میکنم اینجا؟؟ اومدم پیش عشقم باشم. دختره بدون اینکه عکس العمل خاصی نشون بده ، بهم نگاه میکرد. پیمان منو کشید تو آغوشش و سرم و بوسید و گفت : ـ قربونت برم من. زیر لب به پیمان گفتم: ـ چیزی شده ؟ سرشو به نشونه نه تکون داد و دختره با لحنی که اصلا خوشم نیومد رو به پیمان گفت: ـ خب آقا پیمان معرفیشون نمیکنی؟ قبل اینکه پیمان چیزی بگه ، من گفتم : ـ امروز شما اومدید و قبل از معرفی کردن خودتون رفتین...میتونم بپرسم شما کی هستین؟ دختره همونجور که به پیمان نگاه می‌کرد دستشو دراز کرد و خواست اسمشو بگه که یهو سعید اومد و صدا زد : ـ پیمان پارت من شروع شد ، نمیای؟؟
  19. پارت صد و بیستم *** ـ غزل نمیخوای بگی ؟؟ گفتم: ـ آخه امیرعباس بهم اعتماد کرد. مهسان با عصبانیت گفت: ـ خب منه گاو میخوام به کی بگم؟؟ حق با مهسام بود ، من و مهسان همدیگه رو دوازده سال می‌شناختیم و تمام جیک و پوکمون باهمدیگه بود و خییلی از چیزای همدیگه رو می‌دونستیم...بنابراین تمام اتفاقات و برای مهسان تعریف کردم... مهسان که کاملا شوکه شده بود گفت : ـ من ... من...اصلا نمیدونم چی باید بگم؟ گفتم: ـ اوهوم. منم دقیقا که اینا رو شنیدم ، همین حسو داشتم. مهسان گفت: ـ غزل پس حق داشت از اینکه بعد اون قضیه کوهیار، بهت سخت اعتماد کنه ، آسون نیست چیزایی که کشیده. چیزی نگفتم و به منظره بالکنمون خیره شدم. مهسان ادامه داد : ـ بی خود و بی جهت می‌گفتم مرده کینه ایه.‌خدایا منو ببخش واقعا. گفتم: ـ دیگه تنهاش نمیزارم مهسان...اون از نزدیک ترین آدمای زندگیش ضربه خورده ، من با بودنم کنارش بهش ثابت میکنم که چقدر دوسش دارم. زد به شونه ام و گفت: ـ بنظرم کار خوبی میکنی. بلند شدم و گفتم: ـ حتی الانم میرم هوکو که ببینمش. مهسا با تعجب پرسید: ـ الان ؟؟ گفتم: ـ آره دیگه...میریم اونجا من پیش پیمانم تو هم مهدی و میبینی. مهسان هم بلند شد و گفت: ـ باشه پس بزار لباس بپوشم بریم. پرسیدم: ـ چیزی گرم کردی مهسان؟ مهسان همونجور که تو اتاق خواب داشت لباس می‌پوشید گفت : ـ شیرین خانوم ( زن آقای نامجو ) کوفته درست کرد ، برای ما هم اورد. رفتم سمت یخچال و همونجور که با چنگال یکم از روش می‌خوردم گفتم : ـ دستش درد نکنه، تو نمیخوری ؟ گفت: ـ نه من بعدازظهر میوه خوردم گرسنم نیست. بریم؟ گفتم: ـ بزار موهامو گوجه ای ببندم، خیلی گرمه امشب. مهسان سریع گفت : ـ موهاتو آقا پیمان قشنگ بافته ، بزار بمونه همینجوری. خندیدم و گفتم: ـ خیلی گرممه ولی باشه. مهسان دستی به گیسام کشید و گفت: ـ شبیه جودی ابوت شدی
  20. پارت صد و نوزدهم خیلی عادی گفتم: ـ آخر من نفهمیدم از دست تو چیکار کنم؟؟؟وقتی می‌پرسم، میگی کنجکاوی نکن و وقتی نمی‌پرسم، میگی چرا کنجکاوی نمیکنی؟ با صدای بلند خندید و گفت : ـ حق با توعه ببخشید. موهامو از دو طرف گیس کرد و گفت: ـ آشپزخونه هم که به شلم شورباترین حالت ممکنش تبدیل کردی. راست میگفت...کل آشپزخونه رو بهم ریخته بودم و گفتم : ـ ولی بجاش غذاهای خوشمزه ای درست کردم. پیمان: ـ اگه می‌گفتی قراره هنرمند بازی دربیاری امروز تو هوکو ناهار نمیخوردم. همونجور که کیک و میذاشتم تو بشقاب و چایی می‌ریختم گفتم : ـ حاالا امشب شام و باهم میخوریم. چایی و گذاشتم پیشش و گفت: ـ غزل، امروز کوهیار نیومد دوباره پیشت که؟؟ گفتم: ـ نه عزیزم نیومد و نمیاد دیگه...ولش کن اونو چقدر سخت میگیری! چیزی نگفت و من همونجور که کیک می‌خوردم یاد اون دختره که اومد دم در خونه افتادم و گفتم : ـ کوهیار که نیومد اما امروز یه خانومی اومد دم در خونه با تو کار داشت. با تعجب نگام کرد و گفت: ـ کی بود؟ خیلی عادی همونجور که در حال کیک خوردن بودم گفتم : ـ نمیدونم والا. خواستم بپرسم ولی خداحافظی کرد و رفت، انگار فقط میخواست مطمئن بشه خونه تو اینجاست یا نه. سریعا از رو صندلی بلند شد و کیفشو و برداشت. با تعجب نگاش می‌کردم که متوجه تعجب من شد و دستپاچه گفت : ـ ااا...غزال...من...من یه سیم مربوط به کیبوردم و رستوران جا گذاشتم...میرم بگیرمش. خیلی از رفتارش جا خوردم و گفتم: ـ آخه چقدر با عجله! بشین غذاتو بخور...تا غروب کلی وقت هست. گفت: ـ نه تا اونو نرم نگیرم نمیتونم برای امشب تمرین کنم. بشقاب و از رو اپن برداشتم و چیزی نگفتم که سراسیمه اومد و سرم و بوسید و گفت : ـ قربونت بشم من خیلی خوشمزه بود. دستت هم درد نکنه. گفتم ـ نوش جان. پس منم اینجا رو جمع میکنم میرم خونه پیش مهسان..امروزم نرفتم پیشش، کلی غر میزنه سرم. سریع گفت: ـ نه نه نمیخواد جمع کنی ، من خودم برگشتم جمعشون میکنم، خسته میشی عزیزم.. با تعجب به حرکاتش نگاه می‌کردم و گفتم : ـ باشه . پیمان اصولا بابت کار موسیقیش یهو اینجوری هول نمیکرد...نمیدونم والا چه قضیه ای شده بود. شاید واقعا باید میرفت و موضوع مربوط به کارش بود . منم از همه جا بی خبر لباس پوشیدم و به سمت خونه راه افتادم .
  21. پارت صد و هجدهم تا من بخوام حرفی بزنم سریع خداحافظی کرد و رفت. دوستای پیمان و اصولا من میشناختم ولی این دختره اصلا کیشوند نبود اما جدی نگرفتمش و شونه‌امو انداختم بالا و در و بستم و مشغول درست کردن غذاها شدم... حدود ساعت سه اینقدر خسته شدم که یه راست رفتم حموم و بعدش با حوله حموم اومدم رو تخت و خوابیدم. تو خوابم یهو یه چیزی صورتمو قلقلک میداد. فهمیدم پیمان اومده.با لبخند بدون اینکه چشمامو باز کنم گفتم : ـ ریشت، صورتمو قلقلک میده پیمان... با خنده گفت : - خب به من چه که شبیه فرشته ها اومدی اینجا خوابیدی. چشامو باز کردم و گونشو بوسیدم و گفتم: ـ خیلی خیلی زیاد دوستت دارم . یهو با تعجب و خنده گفت : ـ بسم الله الرحمن الرحیم! دارم میمیرم؟؟ زدم به پشتش و با اخم گفتم : ـ خدا نکنه! گفت: ـ آخه یهویی اینقدر ابراز علاقه کردنت. خندیدم و گفتم: ـ چیکار کنم ؟ فوران کرد. موهامو گذاشت پشت گوشم و گفت : ـ قربون تو و اون احساست میرم من. قشنگم، صد بار بهت نمیگم وقتی از حموم میای موهاتو خشک کن؟ گفتم: ـ آخه خیلی خسته بودم. گفت: ـ خب سرما میخوری، بشین اینجا موهاتو ببافم. با تعجب پرسیدم: ـ مگه بلدی؟؟ گفت: ـ اوهوم. قبلنا ، موهای مامانم که بلند بود براش می‌بافتم... اولین بار بود که داشت راجب مادرش حرف میزد ، برگشتم سمتش که باعث شد بغضشو قورت بده. ادامه داد : ـ غزل..من ... راستش من. نمی‌خواستم با حرف زدن راجب گذشتش اذیت بشه، بنابراین گفتم: ـ هیس. هیچی نگو ، اگه اذیتت میکنه من نمیخوام بشنوم. در عین ناراحتیش ، دوباره چشماش گرد شد و گفت : ـ غزل امروز اتفاقی افتاده که من ازش بی‌خبرم؟؟چقدر عجیب که حس کنجکاویت گل نمی‌کنه؟
  22. پارت صد و هفدهم پرسیدم: ـ یعنی دنیا هیچوقت دوسش نداشت ؟ امیرعباس گفت: ـ اون فقط مهره نقشه رییس گروه بود و با برنامه قبلی وارد زندگیه پیمان شد...بنظرم هیچوقت دوسش نداشت ، اگه دوسش داشت که هیچوقت قبول نمی‌کرد وارد همچین بازیه کثیفی بشه که... سرمو گذاشتم رو میز که امیرعباس گفت : ـ الانم اینارو برات تعریف کردم چون تو این مدتی که شناختمت متوجه شدم که چقدر دوسش داری و نگرانی بابتش. لازم نیست که بگم این حرفا سرمو از رو میز برداشتم و قبل از اینکه جملشو تموم کنه گفتم : ـ بین خودمون میمونه. لبخندی بهم زد و گفت: ـ غزل، پیمان خیلی دوستت داره. لطفا همینجور دوسش داشته باش و دیدت و نسبت بهش عوض نکن. تنها خواهشم ازت اینه. سرمو تکون دادم و بدون اینکه چیزی بگم از هتل خارج شدم...دنیا انگار دور سرم میچرخید...خدایا من یکم قبل چیا شنیده بودم ؟؟؟پیمان چه چیزایی کشیده بود و تونست سرپا بمونه...به زر به زور دست تکون دادم و سوار تاکسی شدم و رفتم خونه ی پیمان، اصلا حال ایستادن نداشتم. به مهسان پیام دادم که امروز نمیتونم بیام برای عکاسی و اونم کلی سوال پرسید از اتفاقی افتاده و اینا که جوابشو ندادم. برای سرگرم کردن خودم داخل خونه مشغول به پختن کیک و انواع غذاها شدم...جالب اینجا بود که واسه اولین بار خدا رو بابت داشتن پدرم شکر کردم . یعنی واقعا پدر خوده آدم در چه حد میتونه عوضی باشه؟ مغزم اصلا نمی تونست قبول کنه...حق دادم بهش که نخواد چیزی از گذشتش تو خونش داشته باشه و راجبش حرفی بزنه...به خودم قول دادم که تا آخرین نفس باهاش باشم و هیچوقت دستشو ول نکنم. مشغول ریختن شکلات داغ روی کیک بودم که زنگ خونه رو زدن ، به ساعت نگاه کردم حدود دوازده بود ، اصولا پیمان این موقع نمیومد..با دستکش و پیشبند رفتم سمت در و باز کردم و در کمال تعجب با یه زن خیلی پلن*گ که موهای بلند لخت تا کمرش بود و دماغشم عملی بود مواجه شدم ، دختره به سرتا پای من نگاه انداخت و گفتم : ـ بفرمایید... یهو به دور و برش نگاه کرد و گفت : ـ ببخشید فکر کنم اشتباه اومدم. منزل پیمان راد اینجاست ؟ یکم تعجب کردم ولی بعدش گفتم شاید یکی از طرفدارا یا مهمونای هوکولانژ باشه، عادی گفتم : ـ بله همینجاست...شما؟ سریع گفت: ـ من یکی از دوستای قدیمیشم. یه کاری باهاش داشتم.
  23. پارت صد و شانزدهم من که تمامی این مدت دهنم وا مونده بود ، بطری آب رو میز و برداشتم و یسره سر کشیدم. امیرعباس گفت : ـ غزل درسته این اتفاقاتی که برات تعریف کردم واسه ده سال پیشه اما رد یسری اتفاقات حتی با گذشت زمان هم تو قلب و روح آدما باقی می‌مونه...حالا فهمیدی چرا پیمان اینقدر میترسه که کوهیار دور وبرت باشه؟؟چون اتفاقات خیلی بدی و تجربه کرده ، طبیعیه بترسه یا بی اعتماد بشه...عزیزترین آدمای زندگیشو از دست داد، من حتی فکر نمی‌کردم که پیمان بعد اون قضیه عاشق بشه و تا قبل تو هر دختر دیگه ای که میومد سمتشو رد می‌کرد ولی خب نمیدونم باهاش چیکار کردی که اونقدر عاشقت شد و حاضره جونشو برات بده. تو براش مثل یه امید شدی که خودش همیشه میگه باعث شده با زندگی آشتی کنه...اون اوایل هم که باورت نمی‌کرد بخاطر همین اتفاق بود. فکر می‌کرد تو هم مثل پدرش یا دنیا ازش سواستفاده کردی اما تو نشون دادی که واقعا دوسش داری. با تته پته گفتم : ـ ممم..من...من... واقعا...واقعا نمیدونم چی باید بگم ؟ با لحن آرومی گفت: ـ چیزی نگو. آره خیلی سخته ، اوایل که منم شنیده بودم ، باورم نمیشد این آدم اینهمه سختی و پشت سر گذاشته باشه...همیشه پیشش باش و سعی کن با عشقت همیشه بهش ثابت کنی که دوسش داری. اصلا هم دیگه بابت گذشته اش یا خانوادش چیزی نپرس...باور کن اینا چیزایی نیست که آدم دوست داشته باشه حتی برای شریک عاطفیش هم تعریف کنه. بغض گلومو می‌فشرد. باورم نمیشد که پیمان من اینهمه چیز و تو زندگیش دیده باشه! چقدر قلبم درد گرفت وقتی اتفاقاتی که سرش اومد و شنیدم. لعنت بشه به همچین پدری...خدایا واقعا خودت جوابشو بده، مرتیکه عوضی. اشکم و پاک کردم و پرسیدم : ـ بعد اون اتفاق دیگه پدرش یا دنیا... پرید وسط حرفمو گفت : ـ احتمالا خیلی دنبالش گشتن ولی هیچوقت مطمئن نشدن که برای زندگی اومده باشه جزیره چون اگه می‌فهمیدن تا الان صد بار اومده بودن و کار نیمه تمومشونو با یه حقه دیگه تموم می‌کردن...بخاطر این قضیه که دیگه کسی پیداش نکنه هم از گوشی استفاده نمی‌کنه تا ردش زده نشه چون پدرش و رییسشون اصولا همه جا آدم داره.
  24. پارت صد و پانزدهم یکسال رابطشون همینجوری ادامه پیداد کرد تا اینکه پیمان بهش درخواست ازدواج داد و اونم قبول کرد...دنیا اونجوری که به پیمان گفته بود، پدر و مادرش وقتی چهار سالش بود مرده بودن و اون پیش عموش بزرگ شده بود ...یه مراسم کوچیک گرفتن بین خودشونو و ناچارا پدر پیمان چون همه جا آدم داشت از عروسیشون مطلع شد و توی شب عروسیشون اومد...تا قبل از اون پیمان می‌گفت هیچوقت دنیا و پدرش ، همدیگه رو ندیده بودن...اونم همش به دنیا تاکید می‌کرد که از پدرش دوری کنه...مادرش یک ماه و نیم بعد سکته کرد و مرد، بازم شکست اما بخاطر دنیا بخاطر کسی که دوسش داشت سرپا موند و بازم سعی کرد تسلیم نشه. حدود دو سال از ازدواجشون می‌گذشت و همه چیز به خوبی و خوشی پیش میرفت و پیمان بعداز ظهرا تو موسسه خوده دنیا هم موسیقی تدریس می‌کرد تا اینکه واسه یه هفته پیمان برای اجرای موسیقی با بند ایوان رفتن دبی و قرار شد برای تولد دنیا زودتر برگرده و سوپرایزش کنه ولی دنیا از این موضوع بی‌خبر بود...بجای اینکه جمعه برگرده ، پنج شنبه غروب برمی‌گرده و طبق معمول می‌دونسته که دنیا اون تایم موسسه است...وقتی با گل و کیک وارد موسسه میشه بجای سوپرایز دنیا ، پیمان سوپرایز شد... مچ پدر خودش و دنیا رو تو وضعیت خیلی بدی گرفته بود. می‌گفت که برای یه لحظه زندگیش براش تیره و تار شد اما دنیا انگار بعد این قضیه عذاب وجدان گرفته بود ، بهش گفت که اون عروسی و وارد شدنش به زندگیه پیمان ، از همون اول نقشه ی رییس گروه و پدرش بوده و می‌خواست کاری کنه که پسرش از طریق دنیا وارد این کار سیاه بشه ، پیمان دیگه به حرفش گوش نداد و همون زمان درخواست طلاق داد و جدا شدن... اون زمان خیلی افسرده شد یه مدت تحت درمان بود...چندین بار به خونه پدرش حمله کرد تا بکشتش اما سرآخر خودش آسیب دید. تو این مدت ، پدرش حتی یکبارم به پسرش سر نزد و حتی سعی نکرد بخاطر غلطی که کرده از پسرش عذرخواهی کنه. یکم مکث کرد و نفس عمیقی کشید و ادامه داد: ـ شایدم واقعا خجالت می‌کشید یا نمیدونم...هنوزم عقلم قبول نمی‌کنه یه پدر چجوری میتونه اینقدر به پول وابسته بشه که چنین کاری با بچه خودش بکنه ؟ خلاصه که خیلی خیلی سخت دوباره تونست به خودش بیاد اما وقتی به خودش اومد دیگه دیدش نسبت به اطرافیان و محیطش تغییر کرده بود ، دیگه اعتماد نمی‌کرد ، کسای خیلی کمی رو تو زندگیش قبول می‌کرد...نصف بیشتر دوستاش و حذف کرد...کم حرف تر شد و به کل امیدش و به زندگیش از دست داد...بعد از اینکه به خودش اومد ، چون میدونست توسط آدمای پدرش همه جوره تحت تعقیبه، سر و ریختش و عوض میکنه و همه چیزشو تو خونش میزاره و با لباسهای تنش میاد جزیره و از اون روز اینجا موندگار میشه...اوایل حتی خیلی سخت تونست به منو علی هم اعتماد کنه و راز دلشو بهمون بگه...کم کم با اینجا و آدماش مچ شد و خلاصه تو بحث موسیقی خیلی پیشرفت کرد و تونست آدما و گردشگرای زیادی رو به رستوران علی جذب کنه اما گذشتشو به کل پاک کرد.
  25. پارت صد و چهاردهم امیرعباس سرشو انداخت پایین و شروع کرد به تعریف کردن : ـ پدرش یکی از عضو گروه های معروف مافیاست که ارز دولتی و از کشور خارج میکنه یعنی یجورایی پولشویی انجام میده و چون توی کلانتری پایتخت یکی از اعضای خوده پلیس باهاشون همکاری میکنه ، هیچوقت دستگیر نشده و بدتر از اون با زن سابق پیمان بهش خیانت کرد، مادرشم بعد از اینکه برادر کوچیکش با موتور تصادف کرد ، مریض شد و بعدش آلزایمر زودرس گرفت و یه شب سکته کرد و مرد... گوشام سوت کشیدن ، فکر نمی‌کردم قراره چنین چیزهایی رو بشنوم...امیرعباس ادامه داد : ـ پدرش واقعا یه آدم شارلاتانه که دومی نداره...پیمان از وقتی از کارهای خلاف باباش مطلع شد ، یجورایی دور باباشو خط کشید اما پدرش خیلی رو پیمان حساب کرده بود ، چندین ساله یه قرارداد بین المللی با روس ها داره که پولشویی های عجیب و غریب انجام میدن اما مادر پیمان باعث شد هر دوتا پسرش از این موضوعات دور بمونن. پیمان و برادر کوچیکترش ساسان جفتشون بیش از اندازه به مادرشون وابسته بودن. اون موقع ها پیمان تو شرکت مخابرات تو تهران کار می‌کرد ، وقتی مادرشون بابت کارهای خلاف پدرشون به صورت جدی مخالفت کرد و درخواست طلاق داد ، پدرش اونقدر کتکش زد تا زن بیچاره بیهوش شد و همسایه ها زنگ زدن به دوتا برادر تا سریعتر خودشونو برسونن خونه. ساسان پیک موتوریه یه رستوران بود و وقتی برای کمک به مادرش و پیمان سعی داشت با عجله برسه خونه ، متاسفانه زیر کامیون له میشه...از اون روز زندگی یجورایی برای مادرش تموم شد اما پیمان هر جوری شد، سعی کرد سرپا وایسته و از مادرش مراقبت کنه...با همون حقوق کمش یه خونه برای خودش و مادرش اجاره کرد و دوتایی باهم زندگیشونو می‌گذروندن اما مادرش بعد از مرگ پسر کوچیکش دیگه هیچوقت نتونست به زندگی برگرده ، دچاره یه افسردگیه شدید شد...از یه تایمی به بعد آلزایمر زودرس گرفت اما بازم پیمان بدون اینکه پرستار بگیره خودش به تنهایی از مادرش پرستاری می‌کرد...بماند که پدرش هم بابت اینکه اونم تو کار خلافش وارد کنه هزار تا حقه سوار کرد و اونم تا آخرین لحظه گول نخورد اما آخرین رکبی که بهش زد و دیگه نتونست متوجه بشه و خودشو دلشو باخت...از وقتی مادرش آلزایمر گرفته بود و بعضا دچار شوک عصبی میشد دکتر گفت که باید براش آهنگ بزارین تا گوش بده و آروم بشه...همین قضیه باعث شد پیمان کم کم وارد حرفه موسیقی بشه....از پیانو شروع کرد و مدیر آموزشگاهی که بهش پیانو یاد میداد، همون زن سابقش یعنی دنیا بود...همسن خوده پیمان بود و طبق گفته خودش خیلی با هم کنار میومدن...تا جایی که واقعا پیمان از این دختر خوشش اومد و ارتباطشو باهاش شروع کرد و کم کم دختره برای آموزش پیانو میومد خونه پیمان اینا..
×
×
  • اضافه کردن...