رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

QAZAL

کاربر فعال
  • تعداد ارسال ها

    386
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    15
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط QAZAL

  1. پارت پنجاه و چهارم غزاله با نگرانی پرسید: ـ پس امیدی هست آقای دکتر؟ دکتر عینکش رو درآورد و گفت: ـ همیشه امیدی هست اما باید صبور باشین، امکانش هست این قضیه مدت زمان زیادی طول بکشه یا اینکه خیلی سریع نتیجه بده، سعی کنین عین محیطی که قبلا تجربه کرده و براش فراهم کنین تا به بهبود روند برگشت حافظه کمک کنین. من چیکار باید می‌کردم؟ چجوری باید منو بخاطر می‌آورد؟ اگه یادش میومد تمام حرکاتی که قبلا باهاش انجام دادم هم یادش میومد و این‌بار واقعا ازم متنفر می‌شد اما شاید این قضیه فرصتی باشه تا سهند واقعی رو بشناسه و سهند قدیمی رو هیچوقت بخاطر نیاره. از دکتر تشکر کردیم و از اتاق خارج شدیم، با غزاله وارد اتاق تیارا شدیم، پرستارا داشتن بهش کمک می‌کردم تا رو ویلچر بشینه و تا اتاق ام آر آی ببرنش. به پرستارها نگاهی کردم و گفتم: ـ بقیش رو ما انجام می‌دیم. با این حرفم تیارا برگشت سمت من و غزاله و یه اوفی کرد و چیزی نگفت. پرستارها از اتاق خارج شدن.
  2. پارت پنجاه و سوم خیلی ترسیده بود. نباید بهش فشار می‌آوردیم، مادرش رو آروم صدا زدم و گفتم که بیاد دم در، مادرش اومد و منتظر شد تا من صحبت کنم‌. رو بهش گفتم: ـ توروخدا بهش فشار نیارین، مطمئن باشید خوب می‌شه. مادرش بغضش رو قورت داد و رو بهم گفت: ـ چی باید بگم؟ بگم مرسی از دلداریت؟ چیزی نگفتم و سکوت کردم، مادرش آهی کشید و گفت: ـ دیگه خسته شدم از بس گفتم تو مقصری. دیگه خسته شدم. دلم خیلی برای حالش سوخت. واقعا به چشم دیدم که توی این سه ماه هر روز شکسته‌تر شدن، منو غزاله و مهناز و مهدی رفتیم پیش دکتر فرج تبار و بابت حال تیارا پرسیدیم، دکتر گفت: ـ ازش یه آزمایش ام آر آی مغز باید گرفته بشه و بابت اینکه ضریب هوشیش پایین تر از حد ممکن اومده‌بود، این اتفاقات بعضا طبیعیه و ممکنه پیش بیاد. تو این‌جور موارد اصولا بیمار حافظه کوتاه مدتش رو از دست می‌ده. خصوصا اتفاقات مهمی که تو زندگیش افتاده رو شاید بخاطر نیاره. الآنم اینکه هیچ‌کس رو نمی‌شناسه طبیعیه و باید زمان بگذره. کم کم با کمتر شدن داروهای بی هوشی و داروهایی که براش تجویز می‌کنم، انشالا به حالت نرمال برمی‌گرده. من به خانوادش هم گفتم به شما هم میگم که حتما رفیقتون رو پیش دکتر مغز و اعصاب هم ببرید و سعی کنین و محیط هایی که قبلا توش بوده رو براش مهیا کنین تا زودتر بخاطر بیاره.
  3. پارت پنجاه و دوم غزاله گفت: ـ من نمیدونم، خانوادش رفتن. بهش نگاه کردم و‌ گفتم: ـ بعد اینکه رفتم پیش تیارا، می‌خوام با دکترش حرف بزنم. اسم دکترش چیه؟ غزاله گفت: ـ دکتر فرج تبار. سری به نشونه‌ی تایید تکان دادم و به سمت اتاق تیارا راه افتادم، قلبم مثل گنجشک در سینه‌ام می‌کوبید، بالاخره چشمای قشنگش رو باز کرده بود. در زدم و وارد اتاق شدم. مادرش گوشه‌ی تخت نشسته بود و با دیدن من اشکاش رو با گوشه‌ی شالش پاک کرد، نگاهم افتاد به تیارا. مثل یه بچه‌ی معصوم پتو رو محکم بغل کرده بود و زانوهاش رو تو بغلش جمع کرده بود و مثل یه روح به دیوار رو‌به‌روش زل زده بود، قلبم درد گرفت. دوباره یاد حرکاتی که در حقش انجام دادم،افتادم. دختری به اون سرحالی و شادابی به چه حال و روزی افتاده بود، بغضم رو قورت دادم و به تخت نزدیک شدم که متوجه صدای پام شد و برگشت سمتم، روی تخت با ترس نیم خیز شد و با صدای بلند گفت: ـ به من نزدیک نشو. من و مادرش متعجب زده بهش نگاه می‌کردیم. مادرش پرسید: ـ دخترم تو سهند رو یادته؟ تیارا اشکاش رو پاک کرد و دوباره پتو رو محکم تو دستاش فشرد و با حالت عصبانی گفت: ـ نمی‌شناسم، هیچ کدومتون رو نمی‌شناسم، حتی نمی‌دونم خودم کیم! بعد دستاش رو گذاشت رو گوشش و بلند گفت: ـ اینقدر ازم سوال نپرسین. مادرش سریع رفت و تیارا رو در آغوش گرفت و آروم اشک ریخت.
  4. پارت پنجاه و یکم از دور دیدم که دم اتاق شلوغ بود. یهو دیدم دوستش غزاله و با مهناز گریه کنان از اتاق اومدن بیرون، همون‌طور که می‌رفتیم تا برسیم به در، مهدی با تعجب گفت: ـ خیر باشه انشالا! آب دهنم رو قورت دادم و چیزی نگفتم؛ قطعا این ناراحتی دوستاش، نشون از خیر بودن نبود. اتفاق بدی افتاده بود؛ غزاله تا من رو دید، دوید سمتم و با گریه گفت: ـ سهند. با استرس پرسیدم: ـ غزاله چی‌شده؟ چرا گریه می‌کنی؟ چیزی نگفت و بازم گریه می‌کرد؛ مهدی این‌بار پرسید: ـ مگه تیارا بهوش نیومده؟ این‌بار دوستش مهناز اشکاش رو پاک کرد و گفت: ـ چرا بهوش اومده ولی حافظش رو از دست داده. یبار دیگه خون تو رگام منجمد شد؛ مهدی پرسید: ـ یعنی چی؟! غزاله با هق هق گفت: ـ هیچ‌کس رو به خاطر نمیاره حتی خانوادش. بازم سعی کردم امیدم رو از دست ندم؛ دستم رو دور گردنبندی که دور گردنم بود گذاشتم و گفتم: ـ انشالا که رد میشه، مهم اینه که الان بهوش اومده. پدرش گریه کنان از اتاق اومد بیرون. غزاله رو بهم گفت: ـ امیدوار بودن تو این شرایط واقعا سخته. پدرش رو ببین، یکبار دیگه شکست. مهناز این‌بار گفت: ـ راحت نیست، رفیق چند ساله‌امون مثل یه غریبه به همه نگاه می‌کنه. مهدی این‌بار گفت: ـ بنظر منم حق با سهنده، شاید اثر داروهای بیهوشی باشه، مدت زیادی تو کما بوده. همون‌طور که نگاهم به پدر تیارا بود، از غزاله پرسیدم: ـ دکترش چی میگه؟
  5. مه‌لقا گفت: ـ باران رفت. فهمیدم که منظورش به کیه. سعی کردم بهش دلداری بدم و گفتم: ـ خب حالا ناراحت نباش، برمیگرده. مه‌لقا گفت: ـ تازه رفته باران تا مستقر بشه و درسش تموم بشه، کلی طول می‌کشه...
  6. پارت پنجاهم مصمم به مهدی نگاه کردم و گفتم: ـ در اصل اگه الان نرم بد میشه. مهدی یه اوفی کرد و گفت: ـ بزار سوییچ ماشین رو بگیرم و بیام. گفتم: ـ پایین منتظرتم. حدود ساعت چهار رسیدیم بیمارستان. باورم نمی‌شد که بالاخره چشماش رو باز کرده بود. قراره دوباره صداش رو بشنوم. قراره از صمیم قلبم به حرفاش گوش بدم و این‌بار با خواست خودم و بدون هیچ عذاب وجدانی این مسیر رو با این دختر زیبا ادامه بدم البته اگه بتونه من رو ببخشه. می‌دونم مسیری که قراره برم راحت نیست اما بخاطر تیارا تحمل می‌کنم. بخاطر اون همه عذابی که کشید و منه احمق چشمم رو روی همش بستم. الان وقت تلافی کردن و جا نزدن بود، باید بهش ثابت می‌کردم منم هر روز منتظرش بودم و این سه ماه مثل سه سال گذشت برام، بهش بگم که نبودنش واقعا برام یه عذاب بود، تمام روز حرفا و نگاهش خصوصا اشک اون روزش تو ذهنم مرور می‌شد و عذابم می‌داد، وقتی بی‌هوش بود هر روز ازش عذرخواهی کردم و خواستم منو ببخشه اما باید تو واقعیت هم ازش می‌شنیدم که منو بخشیده تا بتونم به راهم ادامه بدم، ماسک خودخواهی که به صورتم بود، دیگه افتاده بود و من به خوده واقعیم برگشته بودم. دیگه برام دنیای هنری، معروف بودن، بازیگری، ستاره بودن مهم نبود، برام این مهم بود که بتونم بقیه رو خوشحال کنم و توی دلشون جا باز کنم و کسی رو با رفتارم نرنجونم. اینم از تیارا یاد گرفته بودم.
  7. پارت چهل و نهم تقریبا یه دو دست با مهدی بازی کردیم. بعد از اون رفتم تا یکم استراحت کنم. بازم با فکر به صدای تیارا چشمام رو بستم و توی ذهنم تصورش کردم. تقریبا چشمام گرم شده بود که مهدی سراسیمه صدام زد: ـ سهند، سهند پاشو. با ترس بلند شدم و گفتم: ـ چی‌شده مهدی؟ مهدی با استرس گفت: ـ میگم ولی سعی کن آروم باشی. از رو تخت بلند شدم و با کلافگی گفتم: ـ بنال دیگه. مهدی نگام کرد و گفت: ـ از بیمارستان زنگ زدن به گوشیت، خوابیده بودی، من جواب دادم. بهش نگاه کردم و گفتم: ـ خب ادامش؟ با لبخند گفت: ـ تیارا بهوش اومده. قلبم شروع به تند تند زدن کرد. با استرس گفتم: ـ حالش چطوره؟ بعد بدون اینکه منتظر جواب باشم، کاپشنم رو از تو کمد درآوردم و گفتم: ـ پاشو بریم. مهدی بازوم رو گرفت و گفت: ـ سهند دیونه شدی؟ ساعت سه و نیم صبحه. دستم رو از تو دستش کشیدم بیرون و گفتم: ـ من سه ماهه منتظر این روزم تا برم و ازش عذرخواهی کنم. مهدی نگام کرد و گفت: ـ داری عجله می‌کنی، بزار صبح بشه. الان همه هستن اونجا. رفتنت درست نیست.
  8. پارت چهل و هشتم چیزی نگفتم و سرم رو انداختم پایین. بغض گلوم رو می‌فشرد. مهدی گفت: ـ سهند این سکوت یعنی چی؟ نگاش کردم و با حالت عجز گفتم: ـ واقعا دلم براش تنگ شده مهدی. خیلی گاو بودم که اون رفتارها رو باهاش داشتم. مهدی با چشمای گرد شده نگام می‌کرد، با خنده پر از تعجب گفت: ـ وای وای! پس بالاخره یکی موفق شد که ماسک این آقای هنرمند رو بندازه! خندیدم که ادامه داد و گفت: ـ ولی واقعا فکر نمی‌کردم که اون یه نفر تیارا باشه. گفتم: ـ منم همین‌طور. مهدی بهم نگاهی کرد و گفت: ـ پس برای عذاب وجدان نمیری بیمارستان. واقعا چون تو دلت جا باز کرده میری. سرم رو به نشونه‌ی تایید تکون دادم. مهدی خندید و گفت: ـ پس حالا حالا‌ها شمال موندگاریم. خندیدم و گفتم: ـ آره. اما به این فکر می‌کردم که اگه چشماش رو باز کرد و منو نبخشه چی؟ اگه دیگه من رو مثل اون موقع دوست نداشته باشه چی؟. بازم سعی کردم ذهنم رو ساکت کنم و نزارم به چیزهای منفی فکر کنه. مهدی دستگاه پلی استیشن جدید سفارش داده بود و در حال وصل کردن بود تا به یاد قدیم باهم بازی کنیم.
  9. پارت چهل و هفتم تا رسیدم خونه، خودم رو روی مبل ولو کردم. مهدی از اتاق اومد بیرون و لپتاپ رو گذاشت رو میز و با ناراحتی گفت: ـ اینم از خبر امروز. چشام رو باز کردم و دیدم تو سایت خبرگزاری اصلی هنرمندان نوشته: ـ سهند فرهمند از نقش اصلی سریال حذف شد. آیا این موضوع ارتباطی با دختر جوانی که در بیمارستان بستری است، دارد؟ مهدی گفت: ـ سهند جون هر کی دوست داری، بیا یه مصاحبه کن، دهن این خبرنگارا بسته بشه. بابا کچلم کردن از بس صبح تا شب زنگ زدن و منم جوابی ندارم که بهشون بدم. با خونسردی گفتم: ـ خطت رو عوض کن. مهدی با تعجب نگام کرد و گفت: ـ همین؟! نگاش کردم و با خستگی گفتم: ـ انتظار داری چی بگم؟ بلند شد و با کمی عصبانیت گفت: ـ سهند تو چه مرگته؟ داری گند می‌زنی تو فعالیتی که براش از جون و دل مایه گذاشتی. اون دختر یکم مکث کرد و گفت: ـ اون دختر دیگه بهش امیدی نیست بلند شدم و با عصبانیت گفتم: ـ اون دختر بیدار میشه مهدی. همتون این رو می‌بینین. مهدی با آرامش گفت: ـ داداش اصلا به فرضم که به‌هوش اومد؛ خب بعدش چی می‌شه؟ سکوت کردم. به بعدش اصلا فکر نکرده‌بودم. مهدی یهو پرسید: ـ ببینم نکنه تو جدی جدی از دختری که این‌قدر اذیتش کردی، خوشت اومده؟
  10. پارت چهل و ششم واقعا راسته که میگن زمانی تو قدر چیزی رو می‌فهمی که از دستش بدی اما من امیدوارم که خدا در کوتاه‌ترین زمان این دختر رو برگردونه. مشغول کتاب خواندن شدم، یه نیم ساعت گذشت که در آی سی یو باز شد و مادرش با قرآن وارد اتاق شد. پرستار هم پشتش اومد داخل و رو به من گفت: ـ آقای فرهمند لطفا اتاق رو ترک کنین. سرم رو تکون دادم، مادرش بهم سلام سرسری کرد و منم بدون اینکه به صورتش نگاه کنم زیر لب آروم سلام کردم، مادرش یهو گفت: ـ چرا هنوز اینجا موندی؟ وایسادم، چی باید می‌گفتم؟! مادرش دوباره پرسید: ـ تا جایی که می‌دونم فعلا از شغلت هم فاصله گرفتی، دلیلی نداری که تو این شهر موندی. برگشتم سمتش و گفتم: ـ راستش من منتظرم تیارا حالش خوب بشه بعدش برم. مادرش به تیارا نگاهی کرد و پیشونی دخترش رو بوسید و گفت: ـ دختر من قوی تر از این‌حرفاست، خوب میشه. خانوادش رو تنها نمی‌ذاره. لبخند تلخی زدم و گفتم: ـ همینطوره. بهم نگاهی کرد و قرآن رو باز کرد و همین‌طور که صفحه‌های قرآن رو ورق می‌زد، گفت: ـ بهرحال بازم ممنون که تو سعی داری اشتباهاتت رو جبران کنی. این جمله‌ای بود که مدت‌ها دلم می‌خواست بشنوم، حداقل یه ذره از عذاب وجدانی که درونم بود رو کم می‌کرد. با ذوق لبخند عمیقی زدم و باهاش خداحافظی کردم اما مادرش با همون جدیت با حرکت سر باهام خداحافظی کرد. حق داشت. کاری که با دخترش کردم، کار کمی نبود. همین‌که همین الانش تو صورتم نگاه می‌کنه و باهام حرف می‌زنه بازم خداروشکر.
  11. با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم و چشم از خیابون برداشتم. تا چشمم به صفحه گوشی خورد، دیدم که مه لقاست، با لبخند جواب دادم...
  12. اما افسوس که اون زمان گذشته و نمیتونم برش گردونم. آلبومی که توی دستم باز بود رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم و رفتم پشت پنجره اتاقم وایستادم.
  13. QAZAL

    چالش نوشتن یک داستان عاشقانه

    سلام بچها، اگه موافقین بیاین با همکاری هم یه داستان عاشقانه بنویسیم. من اولین جمله رو می‌نویسم و شما اگه دوست داشتین، یه جمله ادامه بدین، نفر بعدی که خوند بر اساس ذهن خودش ادامه بده و ببینیم تهش چی میشه😍 مثل مشاعره. خودمون محک بزنیم و ببینیم چقدر ذهنمون برای بداهه نویسی آمادست! به نام خدا این روزا بیشتر از همیشه دلم برای اون دوران تنگ میشه. زمانی که اینقدر دغدغه‌هام زیاد نبود و شادی‌هام از ته دل بود...
  14. پارت چهل و پنجم لباس مخصوص آی سی یو رو پوشیدم و رفتم داخل اتاق. پنجره اتاق رو باز کردم و پرده رو کنار کشیدم تا یکم نور بیاد داخل، رو صندلی کنار پنجره نشستم و با صدای بلند گفتم: ـ پس کی قراره چشمت رو باز کنی دختر خوشگل؟ بعد از کنار پنجره اومدم کنار و رفتم روی تخت و کنارش نشستم. بهش نگاه کردم و با بغض گفتم: ـ همش تقصیر منه، خواهش می‌کنم چشمات رو باز من تا این کابوس تموم بشه، این‌بار بهت قول میدم بدون یه کلمه حرف می‌شینم کنارت و به چشمای معصومت زل میزنم تا فقط برام حرف بزنی. تیارا لطفا بیدار شو تا تموم شه این عذاب لعنتی. اگه دلت به حال من نمی‌سوزه، حداقل به فکر پدر و مادرت باش، تو این سه ماه من شاهدم که چطور روز به روز با دیدن تو توی این اتاق شکسته تر شدن. بازم طبق معمول مثل این سه ماه، کوچیک ترین عکس العملی به حرفام نشون نداد. خدا بدجوری داره تنبیهم می‌کنه ولی امیدوارم بخاطر منه خودخواه دست از این بنده‌ی معصومش برنداره و بزاره به زندگی برگرده. تنها چیزی که بهم دلخوشی می‌داد امید بود. تو دلم همش آرزو می‌کردم خدایا فقط یبار دیگه اسمم رو صدا بزنه تا من به یک دنیا بگم ساکت‌. بگم ساکت تا فقط صدای تیارا رو بشنوم. به طرز خیلی عجیبی این دختر تو دلم جا باز کرده‌بود. فکر نمی‌کردم که یه روز اینقدر دلتنگ حرف زدن و صداش و حرکاتش بشم‌.
  15. پارت چهل و چهارم غزاله اشکاش رو پاک کرد و دیگه چیزی نگفت. بهش نگاهی کردم و گفتم: ـ چرا این‌قدر ناامیدی؟ با غم بهم نگاه کرد و گفت: ـ چون مدت‌ها منتظر موندیم و نیومد و هیچوقت هم نمیاد. با تعجب پرسیدم: ـ کی نیومد؟ گفت: ـ برادرم یاشار. مادرم الان بیست و چهار ساله که منتظره تا پسرش یه روز پیدا بشه ولی به اینجای حرفش که رسید، هق هقش بیشتر شد. خیلی دلم براش سوخت، دستمالی از جیبم درآوردم و بهش دادم، با لبخند تلخی گفتم: ـ از خونه فرار کرده؟ گفت: ـ وقتی پنج سالش بود تو پارک گم شد، همه‌جا هم دنبالش گشتیم، خصوصا پدرم. خیلی دنبالش گشت اما پیداش نکرد و تو همین راه جونش رو از دست داد. گفتم: ـ خیلی متاسفم، امیدوارم خیلی زود برادرت برگرده. سعی کن امیدت رو از دست ندی. با دستمال توی دستش اشکاش رو پاک کرد و با خنده گفت: ـ می‌دونی آقای بازیگر قبلا فکر می‌کردم خیلی سنگ‌دلی و اصلا احساسی نداری، نگو پس پشت اون چهره‌ی مغرور یه قلب پر از احساس داری! از حرفش خندم گرفت ولی چیزی نگفتم. به ساعتش نگاه کرد و گفت: ـ خب من باید برم. بنظرم سعی کن این نقاب سنگ‌دلیت رو برای همیشه بنداز. این‌جوری بیشتر تو دل بقیه جا باز می‌کنی. خندیدم و گفتم: ـ سعیم رو می‌کنم. باهام خداحافظی کرد و رفت، از چشماش معلوم بود که چقدر دلتنگ برادرشه. واقعا امیدوارم بتونه پیداش کنه، خوشبحال اون پسر که یه خواهری داشت که این‌قدر دوسش داشت و دلتنگش بود.
  16. پارت چهل و سوم بعد از کمی منتظر موندن، غزاله رو توی راهرو دیدم که داره میاد سمتم، برخلاف بقیه گاردشو خیلی پایین آورده بود، باهاش احوالپرسی کردم و با لبخند کتاب رو از کوله‌اش درآورد و گفت: ـ گذاشته بودم تو انباری خونمون، ببخشید اگه منتظر موندی. لبخندی زدم و کتاب رو ازش گرفتم و گفتم: ـ مهم نیست. بعد رفتیم کنار شیشه وایسادیم و به تیارا نگاه کردیم، با یه آهی گفتم: ـ این روزا تنها کاری که خیلی خوب یاد گرفتم، منتظر موندنه. غزاله پرسید: ـ بنظرت بیدار میشه؟ نگاهی به تیارا کردم و گفتم: ـ من خیلی امیدوارم، این دختر منو تنها نمی‌ذاره. قوی تر از این‌حرفاست که کم بیاره. غزاله بهم نگاهی کرد و با پوزخند گفت: ـ اگه یه روزی ازم می‌پرسیدن سهند فرهمند قراره از غرورش کم کنه و راجب تیارا حرف بزنه، هیچوقت باور نمی‌کردم! منم همراه باهاش پوزخندی زدم و زیرلب گفتم: ـ خودمم همین‌طور! غزاله گفت: ـ خیلی دلم می‌خواد امیدوار باشم اما بعدش سکوت کرد و آروم اشکاش رو پاک کرد. بجاش من پرسیدم: ـ اما چی؟ دوباره به شیشه خیره شد و گفت: ـ اما اینکه سه ماهه بی حرکت خوابیده اونجا. هیچ پیشرفتی هم نکرده، خیلی تنهام. تنها کسی که وقتایی دلم تنگ می‌شد و دلداریم می‌داد و امیدوارم می‌کرد، الان اونجا داره با مرگ دست و پنجه نرم می‌کنه. سریع پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ لطفا این حرف رو نزن، خوب میشه. من باور دارم، توروخدا سعی کن تو هم امیدوار باشی. نزدیک‌ترین رفیقشی، مطمئن باش انرژیت‌ رو حس می‌کنه.
  17. پارت چهل و دوم مادرش بعد از شنیدن حرف دکتر غش کرد، قلبم خیلی درد می‌کرد، دلم می‌خواست باهاش حرف بزنم و ازش عذرخواهی کنم اما؛ نمی‌دونم چقدر می‌تونم بدون خجالت به چشماش نگاه کنم و باهاش حرف بزنم، همراه مامورهای پلیس رفتیم کلانتری و حدود دو ساعت خوردی منتظر موندیم تا وکیلم برسه، اون‌جوری که برام توضیح داد قضیه این‌جوری بود که راننده‌ای نیسانی که بهش زده فعلا بازداشتگاست و اگه تیارا بهوش اومد و ازش شکایتی نکرد آزاد می‌کشه. منم صرفا چون خانوادش ازم شکایت کردن باید اتفاقات رو توضیح می‌دادم و اونا تو پرونده ثبت می‌کردن و نباید فعلا از کشور خارج می‌شدم، بعد اون برگشتم بیمارستان. الان دقیقا سه ماه از اون روز می‌گذره و تیارا هنوز بهوش نیومده و تو کمائه، بعد اون بیست و چهار ساعتی که دکتر گفت فرداش ضریب هوشی رفت زیر سه و به زور دوباره برگردوندش و بخاطر همین هنوز تو کمائه، هفته پیش خداروشکر ضریب هوشی کمی بالاتر رفت، هر روز براش کتاب می‌خونم و باهاش حرف می‌زنم، علاوه بر من پدر و مادر و دوستاش هم مدام میرم پیشش و باهاش حرف می‌زنن و گل‌های مورد علاقش رو براش میارن، از فیلم و سریال هم فعلا فاصله گرفتم چون همون‌طور که مهدی گفته‌بود، بعد از اون قضیه اسمم بدجور تو حاشیه رفته بود. همه منو مقصر اتفاقی که برای تیارا افتاده بود، می‌دونستن. منو مهدی باهم یه خونه نزدیک بیمارستان اجاره کردیم تا هر روز خیلی راحت بتونم برم و بهش سر بزنم، خانوادش وقتی دیدن که تحت هیچ شرایطی تیارا رو تنها نمی‌ذارم و پیشش هستم به مرور زمان از عصبانیتشون کمتر شد خصوصا وقتی فهمیدم که من به تیارا خون دادم اما هنوزم باهام سرد برخورد می‌کنن، اوایل فقط نسبت به تیارا عذاب وجدان داشتم و ازش خجالت می‌کشیدم اما هر روز که می‌رفتم پیشش و باهاش حرف می‌زدم، بیشتر بهش دلبسته می‌شدم، حس می‌کردم اون برخلاف بقیه خیلی خوب صدام رو می‌شنوه و درکم می‌کنه، علاقم بهش بیشتر از قبل می‌شد، خونم به جوش میومد وقتی اون پسره‌ی سگ صفت که اسمش آروین بود و دور و برش می‌دیدم اما متأسفانه دست و بالم بسته بود و نمی‌تونستم بهش چیزی بگم. امروز تو راهرو منتظر غزاله بودم تا یه کتاب جدید بیاره تا براش بخونم.
  18. پارت چهل و یکم یکی از اون مامورها رو به من با جدیت گفت: ـ آقای فرهمند ازتون شکایت شده، باید با ما تا اداره آگاهی بیاین. مهدی تا رفت چیزی بگه دستم رو با خونسردی بردم بالا و گفتم: ـ مشکلی نیست بریم. مهدی سراسیمه گفت: ـ سهند پس من به وکیل زنگ می‌زنم. سرم رو تکون دادم، دوباره اون پسره‌ی لات با صدای بلند گفت: ـ اگه تیارا چیزیش بشه، هیچ وکیلی نمی‌تونه اینو از دست من نجات بده. سکوت کردم و چیزی نگفتم، دلشون بدجور سوخته بود و حق هم داشتن، همشون هم مشخص بود که از ته دل این دختر رو دوست داشتن. البته با اون دختر معصوم کی می‌تونست بد رفتار کنه جز منه آشغال؟! خدا لعنتم کنه واقعا، کاش هیچوقت این دختر از من خوشش نمیومد و زندگیش رو به فنا نمی‌داد، داشتم همراه با مامورا می‌رفتم که یهو در اتاق عمل باز شد و دکترش اومد بیرون، همه رفتن سمت دکتر و منم با اجازه‌ی مامورا رفتم تا بفهمم حالش چطوره؟ دکتر با دیدن ما گفت: ـ خون خیلی زیادی از دست داد ولی خوشبختانه تونستیم با خونی که بهش داده‌شد برش گردونیم. طحالش متاسفانه آسیب جدی بهش زده شد و مجبور شدیم از بدنش خارج کنیم. تاندون دست چپش هم پاره شده. پدرش با لکنت و در حالی که میلرزید گفت: ـ الان...حال...حال دخترم خوب می‌شه؟ دکتر نگاهی به پدرش کرد و گفت: ـ بیست و چهار ساعت پیش رو خیلی مهمه، اگه ضریب هوشیش بالاتر رفت که برای بهوش آوردنش اقدام می‌کنیم. دعا کنین و امیدتون به خدا باشه
  19. پارت چهلم همون رفیق تیارا که اون روز اومد خونه‌ی سالمندان و همراهش بود، رو به پرستار گفت: ـ الان یک ساعت شده، چرا هیچ‌کس به ما چیزی نمی‌گه؟ پرستار گفت: ـ منتظر باشین، دکترشون که اومد ازشون بپرسید. غزاله با چشم غره بهم نگاهی کرد و به مادر تیارا کمک کرد تا بره رو صندلی بشینه. مهدی اومد پیشم و زیر گوشم گفت: ـ سهند خانوادش ازت شکایت کردن. بهش نگاه کردم و با تعجب گفتم: ـ چی؟ همین لحظه دیدم که از در بیمارستان یه پسره تقریبا الوات به مامورهای پلیس من رو نشون میده. دوباره مادرش بلند شد و با گریه رو به مامور گفت: ـ آقا همش تقصیر اینه، این باعث شد بچم به این حال و روز بیفته. مهدی با تن صدای تقریبا بلندی گفت: ـ یکی دیگه زده به دخترتون خانم، چه ربطی به سهند داره؟ اون پسره لات با مشت زد به صورت مهدی و گفت: ـ تو دهنت رو ببند وکیل وسیع آقای بازیگر. یکی از مأمورا با صدای بلند بهش گفت: ـ آقا لطفا آروم باشین، این قضیه رو سپردین به ما. لطفا دخالت نکنین.
  20. پارت سی و نهم یکم مکث کردم حق با مهدی بود ولی من نمی‌تونستم به این دختر پشت کنم، ذاتا هر اتفاقی که براش افتاده بود، تقصیر خودخواهیه من بود. برگشتم سمت مهدی و گفتم: ـ بزار بره تو سطل آشغال، دیگه برام مهم نیست. اینو گفتم و از اتاق اومدم بیرون، خواستم برم تا از حالش مطلع بشم، که با صدای همون دختره( خانم مومنی) برگشتم سمتش، با ناز بهم نگاه کرد و گفت: ـ میشه باهم یه عکس بگیریم؟ از این سوالش کفری شده‌بودم اما؛ سعی کردم خونسرد یه خودم رو حفظ کنم. دستی به صورتم کشیدم و با لبخندی مصنوعی گفتم: ـ ببخشید الان واقعا زمان مناسبی نیست. سریع پرید وسط حرفم و گفت: ـ ببخشید اصلا قصد ناراحت کردنتون رو نداشتم، منتظر می‌مونم. لبخندی زدم و رفتم سمت بخش اصلیه بیمارستان. صدای آه و ناله‌ی زیادی رو می‌شنیدم، تا رسیدم پیش اتاق عمل، نگاه همه به من افتاد، یه خانم تقریبا میانسال که در حال گریه کردن بود با دیدن من اومد سمتم و با کیفش می‌کوبید به قفسه‌سینم، با گریه می‌گفت: ـ با دختر من چیکار کردی؟ چی بهش گفتی که این‌جوری شد؟ ها؟ جواب بده پسره‌ی آشغال. دوستای تیارا و همسرش سعی کردن کنترلش کنن. هر چی می‌گفت حق داشت، زنه دوباره رو به من گفت: ـ بهش گفتم از این آدما دوری کن. قبول کرده‌بود. باز چی بهش گفتی که کشوندیش پیش خودش؟ بعد به آرش که به دیوار تکیه داده‌بود، نگاه کرد و با فریاد گفت: ـ تو چرا اجازه دادی؟ اگه خواهر خودت هم بود، این‌کار و می‌کردی؟ آرش بدون اینکه سرش رو بالا بیاره اشکاش رو پاک می‌کرد. همین لحظه یکی از پرستارها رفت سمت مادرش و با عصبانیت گفت: ـ خانم اینجا بیمارستانه! لطفاً خودتون رو کنترل کنین.
  21. پارت سی و هشتم اون دختره اومد به پرستاره چیزی گفت که نفهمیدم و بعدش پرستار همون‌جوری که سرنگ رو درمی‌آورد گفت: ـ این قسمت دستتون رو فشار بدین و امروز خوردن مایعات هم فراموش نکنین خصوصا آب. سرم رو به نشونه‌ی تایید تکون دادم. رو به مهدی کاملا مصمم گفتم: ـ من هیچ جا نمی‌رم مهدی. مهدی با اخم گفت: ـ سهند دیوونه شدی؟ مامان و باباش هرجور شده جلوی اون خبرنگارا آبروت رو می‌برن. پنبه رو انداختم تو سطل و عادی گفتم: ـ مهم نیست، مهدی اون دختر الان بخاطر من تو این وضعیته، اونو ولش کنم، کجا برم؟ مهدی هم بلند شد و با جدیت گفت: ـ سهند این قضیه باعث تموم شدن شغلت میشه، می‌تونی به جون بخری؟ چیزی نگفتم. مهدی ادامه داد: ـ تمام اون تلاش ها یه شبه می‌ره تو سطل آشغال و دیگه امکان نداره اون وجهت رو بین مردم پیدا کنی.
  22. پارت سی و هفتم سریع گفتم: ـ نه لطفا ادامه بدین، هرچقدر خون احتیاج داره بردارین. پرستاره که همین‌طور بهم نگاه می‌کرد گفت: ـ خانم مومنی یکی از دخترایی که پشت میز بود با عشوه اومد سمت زنه و گفت: ـ بله؟ پرستاره گفت: ـ لطفا برید از خانم دکتر احمدفر بپرسید برای این مریض تصادفی که آوردن چقدر خون لازمه؟ دخترهبا عشوه گفت: ـ چشم. همین لحظه مهدی سراسیمه پرده رو زد کنار و گفت: ـ سهند اینجایی ؟ خیلی ترسیدم، با استرس گفتم: ـ چیزی شده؟ پرستاره این‌بار با کمی اخم گفت: ـ آقای محترم لطفاً تکون نخورین. چیزی نگفتم و از مهدی پرسیدم: ـ به خانوادش خبر دادین؟ مهدی آب دهنش رو قورت داد و گفت: ـ اومدم همین رو بهت بگم، ببین بعد دادن خون، بیا از همین در پشتی بریم، من باز خودم زنگ می‌زنم و از آرش خبر می‌گیرم. با تته پته گفتم: ـ چ..چرا؟چ...چیزی شده؟ مهدی اومد کنارم نشست و گفت: ـ حال مامان و باباش خیلی بده، مادرش یسره پشتت بد و بیراه می‌گه، آرش هم که به زور کنترل کردم و تا اینجا آوردم، علاوه بر اون خبرنگارا سمت در اصلیه بیمارستان چمباتمه زدن و اصلا از جاشون تکون نمی‌خورن.
  23. سلام من درخواست کاور رمانم رو دارم.
  24. پارت سی و ششم تو مسیر بیمارستان یسرع به چهرش خیره موندم، عذاب وجدان داشت تمام وجودم رو منفجر می‌کرد. یهو با صدای یکی از پرستارا به خودم اومدم: ـ آقا تلفنتون داره زنگ می‌خوره. اشکام رو پاک کردم و گوشی رو از تو جیبم درآوردم. شماره ناشناس بود، با بی‌میلی جواب دادم: ـ الو ـ الو سلام من از مجله حاشیه زرد تماس می‌گیرم، این موضوع حقیقت داره که شما توی شمال با صحنه‌ی تصادف یکی از دوستانتون مواجه شدین؟ چی داشت می‌گفت؟! خبرا خیلی سریع پخش شده‌بود، بدون اینکه چیزی بگم گوشی رو قطع کردم و رو حالت پرواز گذاشتم، حدود ده دقیقه‌ی بعد رسیدیم بیمارستان، یکی از پرستارا راهنماییم کرد که کجا باید برم و خون بدم، با سرعت وارد اتاق شدم و رو به پرستار گفتم: ـ هرچقدر که احتیاج داره ازم خون بگیرین. پرستار با تعجب نگام کرد و با لحن متعجب گفت: ـ چشم! شما اینجا بشینین و بی‌زحمت آستینتون هم بزنین بالا. کاری که گفت رو انجام دادم، سمت میزی که رو‌به‌روی بود، دو تا دختر با دیدن من در حال پچ پچ کردن بودن ولی اصلا توجهی نکردم، دل و ذهنم پیش تیارا مونده‌بود، صحنه‌ی پرت شدنش رو زمین اصلا از جلوی چشمام نمی‌رفت، خدایا من باید چیکار می‌کردم؟! همین لحظه پرستاره ازم پرسید: ـ آقای محترم حالتون خوبه؟ دماغشم رو کشیدم بالا و گفتم: ـ چطور مگه؟ گفت: ـ آخه دارین می‌لرزین. اگه می‌خواین سرنگ رو دربیارم؟
×
×
  • اضافه کردن...