-
تعداد ارسال ها
1,299 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
41 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط QAZAL
-
پارت صد و شصت و دوم مامان با گریه صورتم و گرفت و گفت: ـ پسرم حقیقت... با فریاد دستاشو پس زدم و گفتم: ـ ولم کن؛ به من دست نزن...من یدونه بابا دارم اونم بابا امیرمه. ببینم نکنه بابت این موضوع رو فهمید و ولت کرد هان؟! همینجور که اشک میریخت گفت: ـ فرهاد امیر از اول همه چی رو میدونست، توروخدا بهم گوش بده پسرم! با فریاد گفتم: ـ به من نگو پسرم! بعدش سوییشرتم و برداشتم و داشتم از در خونه میرفتم بیرون که اومد جلوی در وایستاد و در و قفل کرد و گفت: ـ نمیذارم بری فرهاد؛ باید به حرفای من گوش بدی! اینقدر عصبانی بودم که حتی توی صورتش نمیتونستم نگاه کنم...گوشام از عصبانیت گزگز میکرد...چشمام و بستم و سعی کردم بغضم و قورت بدم و گفتم: ـ برو کنار، میخوام برم.. یهو جلوی پاهام نشست و گفت: ـ پسرم، توروخدا با من اینجوری نکن...بخدا قلبم طاقتشو نداره...گوش کن بهم! التماس میکنم بهم گوش بده! با اینکه از دستش عصبانی بودم اما واقعا دلم نمیخواست توی اون وضعیت ببینمش و همینجور با لحن تندی گفتم: ـ بلند شو! اینکارو نکن... ـ بگو که بهم گوش میدی پسرم! بدون هیچ حرفی رفتم رو مبل خونه نشستم و سرمو گرفتم ما بین دستام...مامان اومد کنارم نشست و داشت موهامو نوازش میکرد که بدون اینکه نگاش کنم گفتم: ـ بهم دست نزن! تعریف کن...
- 179 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و شصت و یکم چشمام و ریز کردم و با دقت به دهن مامان چشم دوختم...سرشو انداخت پایین و گفت: ـ یادته چند سال پیش که داشتیم باهم آلبومای قدیمی رو میدیدیم، یه عکس دسته جمعی دیدی که ازم پرسیدی آدمای تو اون عکس کی هستن؟! یکم فکر کردم که یادم افتاد کدوم عکسه رو میگه و گفتم: ـ همون که مثل پیشخدمتا تو و پدرجون لباس پوشیده بودین و تو یه ویلا سال تحویل عکس گرفته بودین؟! مامان سرشو تکون داد و گفت: ـ آره پسرم، همون میگم... نمیدونم مامان میخواست با اون عکس به کجا برسه و بوی خوبی از حرفاش استشمام نمیکردم! دوباره نگاش کردم که گفت: ـ فرهاد گذشته تو و من به اون خانواده ربط داره! با تعجب بیشتر گفتم: ـ مامان نمیفهمم چی میگی! تو که گفتی یه مدت براشون... حرفمو قطع کرد و گفت: ـ اون موقع مجبور بودم بهت این مدلی بگم که پیگیر این موضوع مشی فرهاد... گفتم: ـ منظورت چیه؟! مامان رفت سمت کمد هال خونه و از تو کیفش اون عکس و درآورد و گذاشت رو میز...انگشت اشارشو گذاشت رو مردی که کنارش تو عکس وایستاده بود و با صدایی لرزون گفت: ـ این...این آدم...این آدم پدرته پسرم! یهو انگار نفسم برید! مامان چی داشت میگفت؟! با عصبانیت صندلی رو کشیدم کنار و با عصبانیت گفتم: ـ مامان تو میفهمی چی داری میگی؟! حالت خوبه اصلا؟
- 179 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و شصتم مامان آب دهنش و قورت داد و گفت: ـ امیر رفته تهران فرهاد! تا اسم تهران و از زبون مامان شنیدم، فکرم رفت پیش تینا...ذاتا چند روز قبلم زنگ زده بود بهم و حرفای عجیب و غریب میزد! از ترس اینکه اتفاقی برایش افتاده باشه داشتم سکته میکردم، سریع از جام بلند شدم و با استرس گفتم: ـ مامان راستشو بهم بگو...تینا که چیزیش نشده؟! مامان از حرکتم جا خورد و اونم بلند شد و گفت: ـ نه پسرم، آروم باش...تینا خوبه... ـ مامان چند روز پیش زنگ زد بهم حرفای عجیب و غریب میزد، خواستم برم پیشش منو پیچوند! چه خبر شده؟! بابا که همینجوری الکی پا نمیشه بره تهران! مامان از عجول بودنم یکم عصبانی شد و گفت: ـ فرهاد بابات بخاطر یه قضیه که به تو مربوطه رفته تهران! از تعجب دهنم وا موند! گفتم: ـ چی؟! مامان عرق رو پیشونیش و پاک کرد و رفت گاز و خاموش کرد و گفت: ـ نمیذاری که حرفمو بزنم پسرم! چرا اینقدر عجله میکنی! منم با عصبانیت گفتم: ـ موضوع اگه خانوادم باشن، من نمیتونم آروم باشم مامان... مامان غذا رو توی بشقاب ریخت و گذاشت جلوم و با لبخند بهم نگاه کرد...دستی به صورتم کشید و گفت: ـ میدونم عزیزدلم؛ میدونم...اما گفتنش واقعا راحت نیست. باید بهت بگم اما بهم قول بده تا آخرش بهم گوش بدیم فرهاد...این...این تنها اتفاق گذشته زندگی من بود که ناچارا هم من و هم امیر مجبور شدیم قبول کنیم...
- 179 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت بیست و دوم دستشو با گرمی گرفتم و به چشماش زل زدم و اونم بهم خیره شد! بازم انتظار همچین برخوردی رو از من نداشت...گفت: ـ اگه بخوای میتونیم باهم تغییرش بدیم؟! یکم مکث کرد و بعد دستش و از لابلای دستام کشید بیرون و گفت: ـ خیلی دیر کردم، بابام شک میکنه! این دختر همینجوری راضی نمیشد! مجبور بودم به راه های دیگه متوسل بشم! داشت میرفت که بازوشو و کشیدم و گفتم: ـ میخوای بریم سمت دریاچه یکم قدم بزنیم؟! یهو با ذوق برگشت سمتم و گفت: ـ راجبش شنیدم اما تابحال هیچوقت نتونستم برم کنارش و ببینمش... با لبخندی بهش گفتم: ـ خب میتونیم الان بریم باهم...غروبش دیدنیه! اومد نزدیکم و یه تیکه از موهاشو گذاشت پشت گوشش و گفت: ـ برای چی داری بهم کمک میکنی؟! تو با بابام اعلام دشمنی کردی ولی الان داری به دختر دشمنت کمک میکنی...چرا؟ سرمو انداختم پایین و یکم سکوت کردم...تا خواستم حرفی بزنم که یهو سروصدا از وسط شهر بلند شد...مردم مثل دیوونه ها از ترس فرار میکردن...جسیکا سریع پرسید: ـ چه خبر شده؟!! دستشو گرفتم و کنار کشیدمش و گفتم: ـ صبر داشته باش؛ الان میفهمیم... و رفتیم یه گوشه وایستادیم و منتظر شدیم تا ببینیم چه خبر شده!
-
پارت صد و پنجاه و نهم کفشامو که درآوردم یهو مامان از خونه اومدم بیرون و گفت: ـ فرهاد اومدی پسرم؟ ـ آره مامان، بابا هنوز نیومده خونه؟! یکم مکث کرد و گفت: ـ حالا بیا بالا... از پله ها رفتم بالا...زمانی که تو چشمام نگاه نمیکرد، مشخص بود که یه اتفاقی افتاده! پرسیدم: ـ مامان چیزی شده؟! تینا... سریع حرفم و قطع کرد و گفت: ـ نه عزیزم، همه خوبن...چیزی خوردی؟! با تعجب نگاش کردم و سوییشرتم و درآوردم و گفتم: ـ بسم الله! مامان مهربون شدی!! مامان چشم غرهایی بهم داد و در یخچال و باز کرد و گفت: ـ من همیشه حواسم بهت هست فرهاد، چقدر تو بی معرفتی! کلا عادتم این بود که سر به سر کسایی میذاشتم که دوسشون داشتم...با اینکه ذهنم درگیره اون قضیه قاچاق اسلحه بود اما دلم نمیخواست به هیچ عنوان که مامان بویی از قضیه ببره! خندیدم و گفتم: ـ شوخی کردم بخدا! قصدم ناراحت کردنت نبود! غذا رو گذاشت رو گاز و گفت: ـ بیا بشین! صندلی میز ناهارخوری و کشیدم عقب و نشستم و خودشم نشست مقابلم...دستاش میلرزید. دستاشو گرفتم و گفتم: ـ مامان داری منو میترسونی! چی شده؟؟ بازم سکوت کرده بود...گفتم: ـ نکنه آقای مرندی باز اجاره مغازه رو برده بالا؟ همینه مگه نه؟ از اونجایی که بابا هم تا الان خونه نیومده...
- 179 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و پنجاه و هشتم فری حرفم و قطع کرد و گفت: ـ اگه ضایع بازی درنیاری و به خودت مسلط باشید هیچکس نمیفهمه! بعلاوه اینکه محافظای همه جوره حواسشون بهت هست... چیزی نگفتم که یه پوشه از تو کشوش درآورد و گذاشت جلوم و بعدش خودکار و داد دستم و گفت: ـ همکاری جدیدمون و امضاش کن! خودکار و با چشم غره از دستش کشیدم و امضا کردم که همین حین گفت: ـ نگران نباش، شود این کار اینقدر بالاست که بعد از اینکه بدهیتو دادی، برای پول خوبش بازم ادامش میدی! پوزخندی زدم و خودکار و پرت کردم روی پوشه و گفتم: ـ منو با خودت مقایسه نکن! از سر ناچاری قبول کردم... خندید و گفت: ـ بگم بچها برسوننت فرهاد جون؟! موتورت هم که فروختی! گفتم: ـ لازم نکرده! گفت: ـ ساعت و روز دقیق و بهت پیامک میکنم. بدون خداحافظی از در اتاقش اومدم بیرون...اصلا دلم راضی به اینکار نبود! اگه بابا و مامان میفهمیدن ، واقعا کلهامو میکندن! اما وضعیت بابا که مشخص بود، تینا هم که اینقدر عاشق درس و دانشگاشه و واقعا خاطرش برام عزیزه که نمیتونستم ناراحتیش و ببینم و مجبور شدم از نزول خور شهر پول بگیرم که الان مثل باتلاق تو گل گیر کردم...رسماً قراره قاچاق اسلحه انجام بدم! به پلیس هم نمیتونم چیزی بگم چون ازم سفته داشت! واقعا اونقدر اعصابم خورد بود و تو فکر بودم که نمیدونم چجوری اون مسیر طولانی رو از گاراج به سمت خونه طی کردم! داشتم از رو پله ها میرفتم بالا که نگاهم به عکس پدربزرگم که روی تراس وصل بود، خورد و با خنده مصنوعی گفتم: ـ کاش حداقل یه مال و منالی داشتی پدرجون که بعد از مرگت اینقدر به پیسی نمیخوردیم!
- 179 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و پنجاه و هفت: با شادی گفتم: ـ داداش قربونت برم من، چه کاری؟! هر کاری بگی، برات انجام میدم... دستاشو تو هم قفل کرد و گفت: ـ برای اون قسمت از بدهیت به من، باید یه مدت برای من کار کنی! با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: ـ چه کاری هست؟! با جدیت گفت: ـ دیگه پسرجون هر کاری هست، مجبوری برام انجامش بدی! میدونستم این نزول خور کار خوبی بهم پیشنهاد نمیده اما چارهای دیگه ایی نداشتم... فکر نمیکردم موتورمم اینقدر کم فروش بره؛ گفتم: ـ میشنوم! گفت: ـ این هفته از اونور مرز اسلحه های قاچاق میرسه و با ماشینی که محمد بهت میده باید بری اسلحه ها رو بگیری و با کمک بچها تو انبار من لابلای کیسه های برنج جاساز کنی! با تعجب گفتم: ـ قاچاق اسلحه لابلای کیسه های برنج؟ ببین فری تو زده به سرت؟ اینکار جرمه! صندلیش و آورد نزدیکم و گفت: ـ اون زمان که داشتی ازم پول میگرفتی، باید فکر اینجاهاشو میکردی آقا فرهاد! چارهایی نداشتم...هیچوقت کار خلاف انجام نداده بودم اما نمیتونستم غم و ناراحتی تو چهره تینا رو تحمل کنم! بلند شدم و ورقهایی که بهم داد و امضا کردم و رو بهش گفتم: ـ فقط تا زمانی که بدهیم باهات صاف بشه، اگه گیر بیفتم...
- 179 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و پنجاه و ششم امیر مثل همیشه با امیدواری گفت: ـ بد به دلت راه نده! اون موقع نوجوون بود الان دیگه مردی شده برای خودش! نفسمو با استرس دادم بیرون و گفتم: ـ خدا کنه! امیر دوباره گفت: ـ بعدشم اگه این قضیه رو کامل بشنوه متوجه میشه که ما اون زمان در مقابل قدرت و قلدری اون زن، چاره دیگه ایی نداشتیم! سرمو به نشونه تایید تکون دادم که امیر گفت: ـ این روزا خیلی دیر میاد خونه؛ میخواست به من تو مغازه کمک کنه اما مغازه هم نمیاد یلدا...جریان چیه؟! اینقدر ذهنم درگیر کوروش و مسائلی بود که امیر بهم گفته بود که در جواب امیر فقط شونهایی بالا انداختم و چیزی نگفتم...تمام ذهنم حول محور این موضوع میچرخید که چجوری این مسئله رو به فرهاد بگم و چجوری با پسرم کوروش مواجه بشم و وقتی منو ببینه چه عکس العملی نشون میده...امیدوارم کوروش هم وقتی قضیه رو فهمید؛ بفهمه که من و امیر اون زمان چارهایی نداشتیم و من زمانی که فهمیدم ارمغان مثل چشماش از بچم مراقبت میکنه یکم خیالم راحت شد...حتی عروس خودشم گول زد، واقعا این زن چه موجودی بود! اما بالاخره وقت تقاص پس دادنش رسیده بود! درسته یکم دیر شده بود اما خوشحال بودم که بالاخره وقتی همه چهره واقعیشو دیدن، به سزای عملش میرسه! ( فرهاد ) ـ خب داداش میگی الان چیکار کنم؟! موتورمم که فروختم..نمیتونم بقیشو تو این تایمی که بهم دادی، جور کنم... مرده سیبیل کلفت به صندلیش تکیه داد و تسبیح و دور دستش میچرخوند و گفت: ـ بهرحال وقتت تموم شده جوون، گفتم بهت که اگه تا امروز پول و حاضر نکنی باید بهرهاشو بدی! دستی به پیشونیم کشیدم و گفتم: ـ برای شهریه دانشگاه خواهرم میخواستم، الان من دوبرابرشو از کجا بیارم؟! موتورمم که فروختم...تنها دارایی زندگیم بود! اشارهایی به نوچهاش کرد و اومد زیر گوشش یه چیزی گفت و بعدش رو به من گفت: ـ البته یه راه دیگه داری!
- 179 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت بیست و یکم آروم دستاشو گرفتم و گفتم: ـ از این به بعد بیشتر میبرمت بیرون که زیبایی های این سرزمین و خلقت خدا رو ببینی! بازم با لبخند بهم خیره شد و نگاهش برق زد...ادیل به سمت زمین فرود اومد که باعث شد شنل جسیکا از روی موهاش بیفته دور سرشونش..سریع شنل و گذاشتم رو سرش و و شنل خودمم تنم کردم...جسیکا طوری به اطراف خودش نگاه میکرد که انگار اولین بارش بود آدم میدید...گفتم: ـ خب نظرت چیه؟! همینجوری که به اطراف نگاه میکرد، گفت: ـ چقدر آدم تو این سرزمین زندگی میکنه! الان ما دقیقا کجاییم؟! گفتم: ـ ما الان دقیقا وسط میدون شهریم...نگاه به قیافه مردم بکن...ببین که چقدر بیرمق و بی احساس مشغول کار کردنن! چیزی نگفت...دوباره با دستم به بچههای سرکوچه اشاره کردم و گفتم: ـ یا این بچها رو نگاه کن! بجای بازی کردن، فقط تو سکوت کنار هم نشستن... بازم فقط نگاه کرد...از کنارم مردی با زن و بچش رد شد که مرد یه چشمش کور بود و یه پاش قطع شده بود و با عصا راه میرفت...بهش اشاره کردم و گفتم: ـ این مرد هم بخاطر اینکه کنار خانوادش بمونه و بتونه زندگی کنه، مجبور شد یکی از پاها و چشمشو به پدرت بده... اینبار جسیکا گفت: ـ اما دنیایی که ما داریم داخلش زندگی میکنیم بر اساس همینه آرنولد! مثل قلعه ما! اینا هیچکدومش برای من تازگی نداره...
-
پارت بیستم با اطمینان گفت: ـ امکان نداره، من اگه پامو با تو از این قلعه بذارم بیرون، همزمان با نوچه های پدرم، پدرم هم میفهمه... از خورجین ادیل یه شنل درآوردم و گفتم: ـ تا وقتی اینو بذاری روی سرت هیچکس نمیفهمه با منی! گفت: ـ این شنل نامرئی کنندست؟! گفتم: ـ آره، اگه میخوای با من بیای و کسی نفهمه اینو بذار رو سرت... با شادی شنل و گذاشت روی سرش و گفت: ـ خب من آمادم! بریم... داشتم کمکش میکردم تا سوار ادیل بشه که یهو گفت: ـ بذار من در اتاقمو قفل کنم! بعدش دستمو گرفت و کمکش کردم تا سوار ادیل بشه، چشماش یه رنگ سبزآبی بود که آدمو به سمت خودش جذب میکرد اما من میدونستم که ته وجودش همون تاریکی و ظلم پدرش هست و اونو ازش به ارث برده...باید هر جوری که میشد اعتمادش و جلب میکردم و یجوری جریان اون معجون و از زیر زبونش بیرون میکشیدم...هرچی که بود با اون همه تاریکی بازم اون یه دختر بود و نمیتونستم در مقابل یسری احساسات طاقت بیاره و چون اولین بار بود که تو عمرش به چنین حرفایی رو میشنید، صد در صد نظرش و جلب میکرد... سوار ادیل شدیم و بر فراز آسمونا ادیان پرواز کرد و جسیکا خوشحال تر از همیشه به آسمون و ابرها نگاه میکرد و میگفت: ـ باورت میشه که اولین باره دارم از این قلعه و اتاقم خارج میشم؟!
-
پارت صد و پنجاه و پنجم گفتم: ـ بیچاره پسرم فکر میکنه که من گذاشتمش پرورشگاه و نمیدونه که مادربزرگ بی همه چیزش به زور اونو از بغلم گرفته! امیر گفت: ـ نگران نباش، فردا همه چیزو بهشون توضیح میدم یلدا...پسرتو میارم که ببینیش! ماشالا با فرهاد مو نمیزنه... با ذوق همینجور که اشک میریختم گفتم: ـ عکسشو بهم نشون بده لطفا! امیر گوشیش و از جیبش درآورد و یه عکس دسته جمعی بهم نشون داد که تو اون عکس فقط ارمغان زن فرهاد و شناختم! همینجور مثل قبل زیبا بود و بازوی کوروش و بغل کرده بود...کوروش هم کپی برابر اصل باباش بود، برخلاف پسرم فرهاد لباسای رسمی تنش بود... زیر لب گفتم: ـ الهی قربونش بشم...این دختره که کنار دستش وایستاده کیه؟! امیر گفت: ـ خواهرزاده ارمغانه...همون که توی دانشگاه با تینا آشنا شده! گفتم: ـ امیر بنظرت فرهاد چجوری با این موضوع برخورد میکنه؟! امیر گفت: ـ سعی کن با آرامش همه چیو براش توضیح بدی گفتم: ـ میترسم مثل اون قضیه که وقتی فهمید تینا خواهر واقعیش نیست، دوباره قاطی کنه!
- 179 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و پنجاه و چهارم شروع کردم به گریه کردن، باورم نمیشد که بالاخره دنیا دست به دست هم داد تا بعد بیست و هفت سال مَنِ دیگه خودمو که حتی تو بچگی مادربزرگش نذاشت بغلش کنم رو ببینم...امیر بهم دستمال تعارف کرد و گفت: ـ اینجوری نکن یلدا جان، باید قوی باشی که بتونی برای فرهاد هم توضیح بدی! سرمو به نشونه تایید تکون دادم و با هق هق گفتم: ـ تو دیدیش؟! امیر لبخند زد و گفت: ـ عکسشو تینا برام فرستاد اما فردا دارم میرم تهران که برای کوروش و ارمغان قضیه اصلی رو توضیح بدم! گفتم: ـ ارمغان چرا؟! امیر آهی کشید و گفت: ـ شاید باورت نشه یلدا ولی خاتون حتی به ارمغان هم دروغ گفته، اون دختر اصلا نمیدونسته که کوروش بچه توعه، به اونم گفته که بچه رو از پرورشگاه آورده و واسه اینکه زندگی فرهاد با ارمغان بهم نخوره و بابای دختره از کمک به شرکتش کم نکنه، خواسته نه ماه نقش زن باردار رو بازی کنه! باورم نمیشد...گفتم: ـ واقعا این زن خوده شیطانه! چطور تونست با زندگی همه ما بازی کنه؟! باور کن امیر بنظرم فرهاد اون روز متوجه بازی مادرش شد و میخواست بیاد اینجا تا حقیقت از زبون ما بشنوه! امیر یکم فکر کرد و گفت: ـ اتفاقا منم تو مسیر که داشتم میومدم به این موضوع فکر کردم! دلیل دیگه ایی نمیتونست داشته باشه که روزی که فکر میکرد قراره پدر بشه، بجای اینکه بره پیش ارمغان، بیاد سمت کرمانشاه... اشکم دوباره سرازیر شد و زدم به زانوم و گفتم: ـ بمیرم براش که عمرش کفاف نداد تا حقیقت و رو کنه! امیر با لبخند گفت: ـ بجاش پسرت پلیس شده تا حقیقت و برای همیشه فاش کنه و انشالا که قسمت ما بشه بعد این همه سال اون زن بدجنس و ظالم و پشت میله های زندان ببینم!
- 179 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و پنجاه و سوم امیر سریع دستامو توی دستای گرمش فشرد و گفت: ـ نه عزیزم، هم تینا هم فرهاد حالشون خوبه؟! با ترس پرسیدم: ـ پس چرا صورتت اینجوریه؟! نفس عمیقی کشید و گفت: ـ فرهاد خونه نیست که؟! گفتم: ـ نه با دوستاش رفته بیرون! یکم مکث کرد که گفتم: ـ امیر بگو دیگه، جون به لبم کردی! امیر گفت: ـ بالاخره سرنوشت داره تو رو به اون یکی پسرمون میرسونه! انگار گوشام سوت میکشید...همینجور خیره شده بودم به دهن امیر...امیر که حالم دید، بلند شد تا بره برام آب بیاره اما دستاشو گرفتم و گفتم: ـ امیر، من حالم خوبه! چطور...چطور این اتفاق افتاد؟! نکنه فرهاد... حرفمو قطع کرد و گفت: ـ نه به فرهاد ربطی نداره، اونم هنوز چیزی نمیدونه! تینا توی ترم جدید با یه دختره آشنا شده که اون دختره از قضا خواهرزاده ارمغان از آب درومد! گفتم: ـ ارمغان، زن فرهاد؟ امیر سرشو تکون داد و گفت: ـ مثل اینکه کوروش...راستی اسمشو کوروش گذاشتن، اومده بود دانشگاه دنبال دخترخالش، تینا میبینتش و عکس فرهاد و بهش نشون میده...اونم شک کرده و افتاده دنبال قضیه! دست گذاشتم رو قلبم و بلند شدم و دور اتاق میچرخیدم....امیر گفت: ـ یلدا توروخدا آروم باش، قرصاتو خوردی؟! بی توجه به حرفش گفتم: ـ اگه اون خاتون کار صفت بفهمه... امیر حرفم و قطع کرد و گفت: ـ نگران نباش، به تینا تاکید کردم که بهشون بگه...بعدشم پسرت برخلاف فرهاد آدم زرنگیه..تینا میگفت خود کوروش گفته به مادربزرگم چیزی نگین تا خودم حقیقت و بفهمم!
- 179 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و پنجاه و دوم نگاش کردم و گفتم: ـ بابام....بابام همه چیو میدونه! یهو لیوان آب از دستش افتاد پایین و شکست...ملودی اومد سمتم و گفت: ـ یعنی چی؟! گفتم: ـ یعنی کوروش قُل فرهاده، بچه مامان یلدا! آقا آرمان( بابای ملودی) سر جاش با حالت شوکه شدن نشست و گفت: ـ ولی...ولی آخه این چطور ممکنه؟! گفتم: ـ بابام گفت فردا میرسه تهران و همه چیز و توضیح میده...امشب قراره به مادرم بگه! فقط اینکه اونم مثل کوروش خواهش کرد که مادربزرگش از هیچ چی باخبر نشه! ملودی با حالت گیجی پرسید: ـ یعنی پدرت حتی خاتون خانوم هم میشناسه؟! سرمو به نشونه تایید تکون دادم و چیزی نگفتم...روی مبل نشستم، همه تو سکوت مشغول فکر کردن بودن. خاله آتوسا آروم هم شد و مشغول جمع کردن تکه شیشه ها شد و زیر لب آروم میگفت: ـ بیچاره خواهرم! بیچاره ارمغان... ( یلدا ) داشتم یکی از سریال های تلویزیونی مورد علاقمو میدیدم که همین لحظه در خونه باز شد و امیر اومد داخل...باهاش احوالپرسی کردم و بلند شدم تا برم غذاشو گرم کنم و بیارم که بازوم و گرفت و گفت: ـ یلدا جان، بشین عزیزم! با تعجب نگاش کردم! صورتش یکم بهم ریخته بود و عرق کرده بود! با ترس نشستم روبروش و گفتم: ـ تینا...تینا چیزیش شده؟!
- 179 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت نوزدهم گفتم: ـ حرفات با ویچر خیلی منو تحت تاثیر قرار داد و واقعا دلم نمیخواد اینقدر ناراحت ببینمت! اومد نزدیکم و تو چشمام نگام کرد و گفت: ـ چرا ناراحتیه من برات مهمه؟! گفتم: ـ چون برخلاف شما من هنوز تو وجودم احساس دارم و نمیتونم بهش بیتوجه باشم، حتی اگه اون ناراحتی، ناراحتیه دختره دشمنم باشه! جسیکا از حرف من متعجب شد، انگار اولین بار بود که میدید یه نفر به احساساتش اهمیت میده اما واقعیت ماجرا این بود که من مجبور بودم...برای پیروز شدن مقابل ویچر باید این دختر یجوری بهم کمک میکرد....باید دیدش و نسبت به زندگی عوض میکردم! بعدش رفتم کنار پنجره وایستادم و رو بهش گفتم: ـ خب نمیای؟! جسیکا که هنوز تو شوک حرف من بود، با تعجب نگام کرد و گفت: ـ کجا؟! با مهربونی رو بهش گفتم: ـ مگه نمیخواستی توی شهر قدم بزنی و آدما رو از نزدیک ببینی؟! با خوشحالی گفت: ـ چرا ولی... گفتم: ـ ولی چی؟! سرشو انداخت پایین و با ناراحتی گفت: ـ بابام اگه بفهمه... حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ بابات هیچ چیزی نمیفهمه!
-
پارت هجدهم تو دلم یه هوفی کردم و گفتم: ـ من حالا حالاها باید روی این دختر کار کنم، اینجوری نمیشه! بعد که دید سکوت کردم و حرفی نمیزنم، اومد مقابلم گفت: ـ جوابمو نمیدی؟! سعی کردم بحث و عوض کنم و با لبخند رو بهش گفتم: ـ من آرنولدم، گرچه از پدرت خوشم نمیاد اما از آشنایی با تو خوشبختم! دستش و دراز کرد و گفت: ـ منم جسیکام، از آشنایی باهات خوشبختم! دستشو فشردم و ناخنای بلندش یکی از انگشتامو زخم کرد...خودش متوجه شد و گفت: ـ ببخشید! خندیدم و گفتم: ـ این ناخنارو کوتاهم کنی، اتفاق خاصی نمیفتهها! زیر چشمی نگاهم کرد و گفت: ـ مثل اینکه یادت رفته که من یه جادوگرم! چیزی نگفتم که رفت روی تختش نشست و گفت: ـ خب آرنولد، نمیخوای بگی؟! با تعجب نگاش کردم و گفتم: ـ چی رو؟! گفت: ـ اینکه چرا میخواستی باهام ملاقات کنید و اون پَر روی بهم دادی؟
-
پارت صد و پنجاه و یکم گفتم: ـ نه بابا نگران نباش، اتفاقا کوروش هم معتقد بود تا زمانی که خودش نفهمید قضیه از چی قراره، کسی حرفی به مادربزرگش نزنه! بابا خنده تلخی کرد و گفت: ـ بازم جای شکرش باقیه پس! ـ بابا اصلا نمیفهمم منظورت چیه! بابا گفت: ـ فردا همه چیو براتون توضیح میدم دخترم، نگران نباش! با ترس پرسیدم: ـ بابا اتفاقی برای مامان یلدا و فرهاد نمی افته که؟! بابا گفت: ـ ایندفعه اتفاقی نمیافته چون دوتا پسر داره که مثل شیر پشتشن و بعد اونا هم من پشتش هستم! روی تخت ولو شدم و گفتم: ـ پس حقیقت داره! کوروش قُل دیگهی فرهاده؟! بابا گفت: ـ آره تینا، جفتشون بچههای یلدا هستن! با بغض گفتم: ـ اما...اما مامان چطور تونست کوروش و بذاره پرورشگاه؟ تو چجوری بهش این اجازه رو دادی بابا؟! بابا فورا گفت: ـ تینا زود قضاوت نکن، هیچ چیز اونجوری نیست که بنظر میاد! اول کل قضیه رو بشنو و بعد قضاوت کن! چیزی نگفتم و بی صبرانه منتظر این بودم تا بابا فردا برسه و این ماجرا رو برامون تعریف کنه تا ببینم قضیه چیه؟! بعد از قطع کردن به کوروش پیامک دادم که بابام قراره فردا بیاد تهران و این قضیه رو برامون تعریف کنه...بعدش از اتاق رفتم بیرون...پدر ملودی با دیدن من بلند شد و اونم با گرمی از من استقبال کرد...خاله آتوسا گفت: ـ دخترم چیزی شده؟!
- 179 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و پنجاه گفتم: ـ نه مامان، خیالت راحت...مامان بابا خونست؟! مامان با نگرانی گفت: ـ نه دخترم، مغازست! اتفاقی افتاده؟! گفتم: ـ نه فقط میخواستم حالشو بپرسم! داشتم به این فکر میکردم یه زن به این خوبی و مظلومی چطور امکان داره که اگه کوروش پسرش باشه اونم بذاره پرورشگاه؟! مامان یلدا حتی منی که دختر واقعیش نبودم و به جوری تو بغلش فشرد و بزرگم کرد که من اصلا کمبود مادر تو زندگیم احساس نکردم! واقعا تنها همدم و رفیق من تو این زندگی بود...حتی یکی از دلایلی که از بچگی میخواستم دکتر بشم این بود که در آینده بتونم قلب مامانم و خوب کنم....نه امکان نداشت مامان یلدا اینکارو کرده باشه! هر چی که بود زیر سر خانواده کوروش بود... مامان بعد از اینکه فهمید چیز خاصی نشده، یکم قربون صدقم رفت و نصیحتم کرد و بعدش گوشی و قطع کردم و با ترس و لرز شماره بابا رو گرفتم...بعد از اینکه بابا جواب داد، با آرامش تمام اتفاقات و از زمانی که ملودی رو دیدم و اتفاقهای بعدش و براش تعریف کردم...بابا تمام این مدت ساکت بود و به حرفای من گوش میداد! بعد اینکه حرفام تموم شد با یکم مکث گفتم: ـ بابا؟ نمیخوای چیزی بگی؟! بابا یه نفس عمیقی کشید و گفت: ـ پس بالاخره دست سرنوشت قراره یلدا رو به بچش برسونه؟! چی؟؟! بابا چی داشت میگفت؟! حتی از حرفای من تعجبم نکرد!! با استرس و لکنت گفتم: ـ با...بابا...تو...چی داری میگی؟! بابا سریع گفت: ـ تینا باید این قضیه رو حضوری برای تو و کوروش تعریف کنم؛ این وسط اتفاقاتی افتاده که بجز منو یلدا و اون مادربزرگ عوضیش هیچکس خبر نداره! آب دهنم و قورت دادم و پرسیدم: ـ به مامان میگی؟! بابا گفت: ـ آره دخترم، باید بهش بگم و فردا صبح حرکت میکنم سمت تهران! فقط به کوروش بگو که به هیچ عنوان از این قضیه به خانوادش چیزی نگه! به هیچ عنوان تینا؛ خصوصا اون خاتون. بابا هم حرف کوروش و ملودی رو تکرار کرد! واقعا خیلی دلم میخواست بدونم این زن، چه آدمی بود که حتی نوهاش هم دلش نمیخواست از این ماجرا به این مهمی بویی ببره!
- 179 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و چهل و نهم دوباره صداشو شنیدم و یاد آشوبی افتادم که قرار بود زندگی فرهاد و تکون بده! هم زندگی فرهاد و هم زندگی مامان یلدا....سعی کردم ریلکس باشم و عادی گفتم: ـ دستشویی بودم، تا بیام بردارم طول کشید! چه خبرا؟! گفت: ـ تو چه خبر؟! همه چی امن و امانه؟! گفتم: ـ آره خداروشکر! احتمالا این آخر هفته یه سر برگردم کرمانشاه! فرهاد با لحنی متعجب گفت: ـ دختر تو که تازه رفتی، همیشه ما بهت التماس میکردیم که برگردی، چی شد یهو؟! گفتم: ـ بده که دلم براتون تنگ شده و میخوام ببینمتون؟! فرهاد یکم مکث کرد و گفت: ـ بد که نیست ولی امیدوارم که خیر باشه؛ از دیروز تا حالا خیلی عجیب رفتار میکنی خانوم دکتر! خندیدم و چیزی نگفتم...گفت: ـ اتفاقا بابا هم خیلی دلش برات تنگ شده؟! پرسیدم: ـ خونست یا رفته مغازه؟! تا رفت جواب بده، صدای مامان و از اونور خط شنیدم که اصرار داشت فرهاد گوشی رو بده دستش تا باهام صحبت کنه...فرهاد گفت: ـ دختر، مادرت کچلم کرد، یه لحظه گوشی! بعدش صدای مامان پیچید تو گوشم: ـ دختر خوشگلم! صدای مامان و که شنیدم دلم بیشتر براش تنگ شد...باورم نمیشد زنی که حتی مادر واقعیم هم نبود رو اینقدر دوست داشتم! با ذوق گفتم: ـ سلام مامان، حالت چطوره؟! ـ دخترم تو خوب باشی ما خوبیم، همه چی خوبه اونجا؟! ثبت نامت که به مشکل نخورد؟!
- 179 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هفدهم گفت: ـ خیلی دلم میخواد که منم بتونم یه روزی یه جادوگر بزرگ بشم و بتونم با قدرتم خیلی کارا انجام بدم... بعد یهو قیافش رفت تو هم که گفتم: ـ اما؟! با تعجب نگام کرد و گفت: ـ اما چی؟! خندیدم و گفتم: ـ جملت یه اما داشت! روی صندلی تاشو نشست و با خنده گفت: ـ آها، اما بابام میگه تا زمانی که احساس توی وجودت جاری باشه، اجازه نمیده که قدرت توی وجودم و دستام غالب بشه و بتونم جادوگر بزرگی بشم! گفتم: ـ بنظر من که میتونی از قدرتت تو جای درست استفاده کنی! گفت: ـ یعنی چی؟! رفتم سمت کتابخونه اتاقش و یه سری کتابا رو درآوردم و گفتم: ـ یعنی بجای اینکه بخوای از قدرتت در ارتباط با ظلم و ستم استفاده کنی میتونی در راستای نیروهای مثبت و خوبی ها استفاده کنی! بعدش اون کتابهایی که در ارتباط با آموزش در ارتباط با ظلم و ستم بودن و پرت کردم روی تختش و گفتم: ـ مثلا اینکه این کتابها رو بریزی دور! با جدیت مقابلم وایستاد و گفت: ـ اما اینجوری نمیشه چون دنیا بر اساس تاریکی و ظلمه و یه جادوگر بر اساس اون میتونه برنده بشه!
-
پارت شانزدهم گردنبندم اون دختر و نشون میداد که بالای بلندترین برج قلعه دنبال من میگشت و اون پَر رو آتیش زده....سوار ادیل شدم و هم اینکه از خروجی شهر خارج شدم نیرویی به پاهای اسبم اضافه کردم تا بتونه پرواز کنه...وقتی وارد اولین دو راهی قلمروی ویچر شدم، تمام صداهای اسب و خودم و با یه وِردی محافظت کردم که هیچکس از نگهبانای اون قلعه و خود ویچر از وجود من مطلع نشن! دخترک از پنجره اتاقش، دست به چانه به بیرون زل زده بود...ادیل رو سمت پنجره اتاقش هدایت کردم که همون لحظه از ورژن نامرئی بودن خودم بیرون اومدم... با دیدن من یکم هیجان زده شد و شروع کرد به مرتب کردن لباسش و سریع گفت: ـ س...سلام! لبخندی بهش زدم که فورا گفت: ـ بیا داخل، امکانش هست یکی ببینتت! با اطمینان خاطر گفتم: ـ صدا و چهره من و اسبم محافظت شدست اما بخاطر اینکه باهات بیشتر آشنا بشم، حرفتو زمین نمیندازم! ادیل رو با قدرتم تو هوا معلق نگه داشتم و خودم از پنجره اتاقش پریدم داخل....داخل با رنگ مشکی و قرمز پوشیده شده بود و عکس خیلی از جادوگرای معروف آن دیوار اتاقش وصل بود! روکش تختشم عکس به جادوگری بود که داشت از دهنش خون میچکید و با ناخنای بلندش در حال چنگ زدن به یک گربه بود...خندیدم و گفتم: ـ بهت نمیخوره اینقدر خشن باشی!
-
پارت پانزدهم من تو فکر فرو رفتم که ویچر گفت: ـ تو نمیتونی حریف نیروی من بشی! یهو جادویی از دستاش پرت کرد سمتم که با گردنبندم از ورودش به بدنم جلوگیری کردم. پوزخندی زدم و رفتم نزدیکش...صدای عصبانی بودم نفساش و میشنیدم و گفتم: ـ به همین خیال باش ویچر! بعدش اومدم از اتاقش بیرون...دختره پشت در وایستاده بود و همین لحظه پری از روی کلاهم برداشتم و به سمتش فرستادم. جارو دستی رو سوار شدم و منو دم در قلعه گذاشت پایین...توی پر بهش خبر رسونده بودم که میتونم کمکش کنم! امیدوارم که کمکم و قبول کنه و من از این طریق بتونم به جعبه سیاه اون قلعه پی ببرم...حالت عادی اینکار جوانمردی نبود اما هرچی که بود اینم دختر همون جادوگر بود و قطعا از احساسات چیزی نمیفهمید و وجودش پر از ظلم و ستم و سیاهی بود. سوار ادیل شدم و راه افتادم سمت شهر...تو کل این زمان داشتم نقشه میچیدم که چطور میتونم ویچر رو شکست بدم اما نقشه خودش تا پیش پای من اومده بود و هر طوری بود باید اون دختر رو راضی میکردم! تنها راهی بود که میتونستم مردم این سرزمین و نجات بدم...وقتی به شهر رسیدم، چون میدونستم نوچههاش منتظر بودن تا مخفیگاهم پیدا کنن شنل نامرئیم و گذاشتم رو سرم تا منو نبینن...رفتم داخل مخفیگاهم نشستم و منتظر شدم تا ببینم خیلی ازش میشه یا نه...در حال غذا خوردن بودم، که یهو از گردنبندم نوری ساطع شد! خودش بود...دختر ویچر داشت دنبال من میگشت...سینی غذا رو کنار گذاشتم و با شنل نامرئی کننده از مخفیگاهم خارج شدم.
-
پارت صد و چهل و هشتم سرمو تکون دادم و گفتم: ـ کوروش کلا آدم جدی و صبور و با سیاسته اما فرهاد کلا آدم شوخ طبع و پرانرژی و لوتی طوره! ملودی گفت: ـ کاش زودتر با کوروش آشنا میشد، یکم از رفتارش به اونم یاد میداد...کوروش و که با یه من عسل نمیشه خورد! من همینجور میخندیدم و خاله آتوسا با چشم غیره به ملودی نگاه میکرد...ملودی رفت روی صندلی نشست و گفت: ـ مگه دروغ میگم مامان من؟! خب واقعیته دیگه! خاله آتوسا گفت: ـ خب شخصیتش این مدلیه دخترم! دست خودش نیست که ! بعدشم کارش ایجاب میکنه که جدی باشه! ملودی سریع گفت: ـ نخیرم، از بچگیشم همین مدلی بود! همین لحظه گوشیم زنگ خورد، رفتم برداشتم و دیدم فرهاده...سریع گفتم: ـ فرهاده! خاله آتوسا از تخت بلند شد و گفت: ـ ما میریم بیرون که تو راحت باشی دخترم، بعدشم یادت نره که به پدرت زنگ بزنی! دست ملودی رو گرفت و گفت: ـ تو هم بیا تو آشپزخونه یکم بهم کمک کن تنبل خانوم! بعد اینکه رفتن بیرون، تلفن و برداشتم: ـ خانوم دکتر؟! خندیدم که گفت: ـ داشتم قطع میکردما!!!
- 179 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و چهل و هفتم چیزی نگفتم...موهامو نوازش کرد و گفت: ـ بنظر من خواست خدا بود که تو با ملودی با همدیگه آشنا بشین و تو کوروش و ببینی، من مطمئنم که پشت تمام این اتفاقات یه راز بزرگ پنهون شده، شاید....شاید مرگ فرهاد هم به این اتفاقات مربوط باشه...چیزی که ما هیچوقت نفهمیدیم که اون روز چرا داشت میرفت سمت کرمانشاه! نگاش کردم و گفتم: ـ من به بابام میگم...اون خیلی بهتر از من میتونه با فرهاد و مامانم صحبت کنه و موضوع رو باهاشون درمیون بذاره. خاله آتوسا لبخندی زد و بعد رو کرد سمت ملودی و گفت: ـ دخترم، کوروش به همکاراش قضیه رو گفته؟! ملودی که جلوی آینه مشغول بستن موهاش بود، گفت: ـ آره گفته، قراره آخر هفته هم با همدیگه بریم کرمانشاه و یبار دیگه این ماجرا رو از زبون مامان اینا بشنوه! بعدشم که قضیه است دی آن آی و اینا دیگه....وای خدایا، رسماً افتادیم وسط یه فیلم درام اکشن! بعد این حرف ملودی، یهو خندم گرفت...خاله آتپسا سعی کرد خندشو کنترل کنه و گفت: ـ ملودی، این چه مدل حرف زدنه؟! ملودی کم نیورد و گفت: ـ بخدا جدی میگم مامان، کی فکرشو میکرد که یه جایی تو این کره زمین، یکی عین کوروش داره زندگی میکنه! یعنی واقعا دوتاشون دوقلوان؛ اینقدر که بهم شبیهند! همینجوری که از حرکاتش میخندیدم گفتم: ـ فقط بهم شبیهن اما اخلاقاشون خیلی باهم متفاوته! خاله آتوسا گفت: ـ جدی میگی؟
- 179 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و چهل و ششم ( تینا ) اون شب تو از خوابگاه اجازه گرفتم و با اصرار ملودی رفتم خونشون! خیلی خونشون بزرگ و قشنگ بود از همونایی که فرهاد دوست داشت و یه روزی میخواست برای خودش بخره....وقتی وارد شدیم رو به ملودی گفتم: ـ چقدر خونتون بزرگ و قشنگه! ملودی خندید و گفت: ـ باز خونه کوروش اینا دوبرابر خونه ماست! تعجب کرده بودم! هال و نشیمن خونشون اندازه کل خونه ما بود...وقتی وارد خونه شدم، پدر و مادرش به گرمی ازم استقبال کردن و بعد از خوردن شام، منو ملودی رفتیم تو اتاقش...ملودی گفت: ـ تینا نمیخوای به خانوادت بگی؟! کوروش ولکن این ماجرا نیستا!! گفتم: ـ آخه نمیدونم چی باید بهشون بگم؟! اصلا از کجا باید شروع کنم؟! بعدش رفتم کنار پنجره اتاقش وایستادم و بازش کردم تا باد به صورتم بخوره، همین لحظه در اتاقش زده شد و مادرش با یه سینی شیرینی و چایی اومد داخل اتاق و گفت: ـ اجازه هست دخترا؟! لبخندی زدم و گفتم: ـ بفرمایید! مادرش گوشه تخت نشست و رو به من گفت: ـ همونجوری که ملودی تعریف کرده بود، واقعا خیلی زیبایی دخترم! یکم خجالت کشیدم اما بعدش گفتم: ـ نظر لطفتونه! بعدش با مهربونی بهم گفت: ـ بیا اینجا بشین دخترم! رفتم کنارش نشستم که گفت: ـ میدونم برات خیلی سخته اما واقعیت ماجرا اینه که ما هم میخوایم بدونیم که تو گذشته چه اتفاقی افتاده! بخدا از وقتی که این موضوع رو فهمیدیم، خواهرم ارمغان خواب به چشماش نیومده...
- 179 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :