-
تعداد ارسال ها
1,299 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
41 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط QAZAL
-
پارت صد و دهم اومد پیشم و دستاشو گذاشته تو جیب شلوارش و بهم نگاه کرد! اینجور نگاه کردنش یعنی اینکه اوضاع خوب نبود. رومو کردم سمتش و بهش گفتم: ـ خب فهمیدی چی شد؟! فرهاد بدون اینکه بهم نگاه کنه، گفت: ـ آره فهمیدم اما نگران نباش، حلش میکنم! رفتم نزدیکش و گفتم: ـ بگو بهم چی شده فرهاد، منو نترسون! صورتمو گرفت تو دستش و گونمو بوسید و گفت: ـ قربون چشمای قشنگت برم من مامان، باور کن اصلا چیز مهمی نیست! پس بازیای دخترا دیگه...با یکی از دوستای صمیمیش دعواش شده...اعصابش خورده. به چشمای فرهاد نگاه کردم اما چشماشو ازم میدزدید...چونشو گرفتم تو دستم و با ناراحتی گفتم: ـ میدونی به چه چیزه خودم خیلی افتخار میکنم؟! با تعجب بهم نگاه کرد و گفتم: ـ به اینکه جوری بزرگت کردم که حتی اگه بخوای هم نمیتونی به مادرت دروغ بگی! ـ اما مامان... حرفشو قطع کردم و با عصبانیت گفتم: ـ ولی این دلمو میشکونه که پسر من اندازه خرس شده و به مرد بزرگ شده اما هنوزم فکر میکنه میتونه مادرشو بپیچونه و بهش دروغ بگه! گفت: ـ مامان من غلط بکنم... چایی رو ریختم و بدون اینکه نگاش کنم با همون عصبانیت رو بهش گفتم: ـ خیلی فرهاد؛ برو کنار ؛ میخوام برم پیش پدرت!
- 179 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و نهم فرهاد رو به امیر با خنده گفت: ـ میدونی بابا الان تنها چیزی که دخترت احتیاج داره، یه قلقلکه حسابیه! بعدش با یه حرکت دستش، تینا رو گذاشت رو دوشش و اصلا به جیغش توجهی نکرد و از اتاق برد بیرون...امیر رو به من گفت: ـ حق با تو بود یلدا؛ فکر کنم یه مشکلی برایش پیش اومده! دستمو گذاشتم رو دست امیر و گفتم: ـ نگران نباش، سپردم دست فرهاد تا باهاش حرف بزنه. ایشالا که خیره! امیر سعی کرد به روی خودش نیاره اما اونم بابت ناراحتی تینا رفت تو فکر...تو اینهمه سالی که داشتم باهاش زندگی میکردم اینقدر بهش عادت کرده بودم و وابستش شدم که اصلا دلم نمیخواست صورتشو ناراحت ببینم! بهش گفتم: ـ چایی بذارم؛ میریم رو تراس بخوریم؟ امیر سعی کرد ناراحتیش و پنهون کنه و گفت: ـ باشه عزیزم بذار! بعد از جمع کردن سفره و وسایل، امیر رفت بیرون نشست و من در حال دم کردن چای بودم که فرهاد اومد داخل: ـ مامان... ـ تو آشپزخونم!
- 179 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و هشتم گفتم: ـ نکنه موضوع عشق و عاشقی باشه؟! رگ غیرتش باد کرد و به من با چشم غره نگام کرد و گفت: ـ چه غلطا!! زدم پس گردنش و گفتم: ـ فرهاد چه طرز حرف زدن راجب خواهرته؟! منو باش دارم از کی مشورت میگیرم! تا دید ناراحت شدم، محکم منو کشید تو بغلش و گفت: ـ مامان شوخی کردم! چرا قاطی میکنید یهو... ـ صدبار بهت گفتم از این شوخیا خوشم نمیاد پسرم. ـ بابا بخدا منم نمیدونم! ـ شما دوتا که جیک و پوکتون باهمدیگست! فرهاد یه هوفی کرد و گفت: ـ باشه مامان، قبل از اینکه دوباره برگرده دانشگاش ازش میپرسم... بلند شدم و گفتم: ـ خوبه! بیا بریم سر شام. موقع غذا خوردن، هم من متوجه شدم و هم فرهاد که بازم تینا تو فکر فرو رفته و داره با غذاش بازی میکنه. فرهاد یه دستمال گرفت و گفت: ـ الهی شکر؛ دست خواهر خوشگلم درد نکنه! اما تینا اونقدر تو فکر بود که نشنید! امیر رو بهش گفت: ـ دخترم! تینا از فکر اومد بیرون و گفت: ـ جانم بابا؟! امیر قاشقشو گذاشت پایین و گفت: ـ دخترم خواست کجاست؟! چرا غذاتو نخوردی؟ گفت: ـ سیرم بابا.
- 179 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
من غزال گرائیلی عضو جادوگر هاگوراتز نود و هشتیا رمان جادویی خودم و شروع کردم.
-
بسم الله الرحمن الرحیم نام رمان : جادویِ احساس نویسنده: غزال گرائیلی | عضو هاگوارتز نودهشتیا ژانر رمان: تخیلی خلاصه داستان: در این شهر همه مردم برای زنده ماندن، هر چی احساس در وجود خود دارند را به ویچر میفروشند و با این کار به قدرت او و همراهانش میافزایند اما یک روز فردی به این شهر میآید که... مقدمه: کاش دلخوشیها بسیار بود و جادوی احساسات و عشق، میان تمام آدمها جریان داشت و هیچکس غمگین نبود. کاش بیدغدغه میخندیدیم و بیمنت میبخشیدیم و بیفکر میخوابیدیم و غرق در آرامش و اشتیاق، بیدار میشدیم... کاش مشکلات، اندک بود و رنجها محدود بود و نگرانیها در سطحیترین لایههای احساسات آدمی اتفاق میافتاد. کاش اتفاقات خوبی میافتاد و خبرهای خوبی میرسید و شادیِ بیاندازهای را جشن میگرفتیم. کاش آباد بودیم، کاش آزاد بودیم، کاش هیچ اندوه بزرگی نداشتیم.
-
پارت صد و هفتم همین لحظه فرهاد در و باز کرد و گفت: ـ منتظر من بودین؟! جفتمون خندیدیم و بعد من رو به تینا گفتم: ـ دخترم تو برو بالا سفره رو بنداز، الان میایم تینا سریع تکون داد و رفت بالا و بعدش فرهاد بهم گفت: ـ مامان منم میرم دستمو بشورم، میام. بینهایت گرسنمه! آروم بهش گفتم: ـ فرهاد ببین تینا رفت؟! با تعجب نگام کرد و بعدش بیرون و دید زد و گفت: ـ چی شده؟! بهش گفتم: ـ در و ببند. بیا اینجا! اومد داخل و بهش گفتم: ـ فرهاد، تینا یه مشکلی برایش پیش اومده! از وقتی برگشته یسره تو فکره! فرهاد گفت: ـ اون برای موهاش ناراحته مامان؛ یکم زیادی بزرگش نمیکنی؟! با چشم غره بهش گفتم: ـ فرهاد میشه مسخره بازی رو بذاری کنار؟! شاید اون دختر و من بدنیا نیورده باشم اما من بزرگش کردم، از تک تک حالت صورتش میفهمم، حالش چجوریه! اینو که گفتم یکم رفت تو فکر...
- 179 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و ششم ولی مگه میتونستم؟! زندگیه من سراسر استرس و ناراحتی بود...جیگر گوشه منو بیست و پنج سال پیش اون عفریته ازم جدا کرد. خیلی دلم میخواست بدونم که الان کنار ارمغان حالش خوبه یا نه! باهاش خوب رفتار میکنن یا بازم خاتون داره از بچه منم مثل فرهاد استفاده میکنه و خواسته هاشو بهش تحمیل میکنه؟! این چیزا واقعا قلبم و به درد میورد... تو همین فکرا بودم که در انباری باز شد و دختر قشنگم اومد داخل و گفت: ـ مامان... برگشتم سمتش و با لبخند گفتم: ـ بیا تو دخترم! اومد داخل و کنارم نشست و بهش گفتم: ـ نمیخوای برام تعریف کنی تینا؟! یهو با تعجب نگام کرد و پرسید: ـ چیو مامان؟ همینجور که گلیم و میبافتم، گفتم: ـ همین چیزی که از وقتی از دانشگاه برگشتی، ذهنتو درگیر کرده... سریع آب دهنش و قورت داد و گفت: ـ نه مامان، باور کن چیزی نیست... نگاش کردم و گفتم: ـ من از نگاهت میفهمم دخترم! بدون که هر اتفاقی افتاده باشه میتونی بهم بگی! چیزی نگفت که با خنده گفتم: ـ نگران قلبت منم نباش، بهرحال تو خونمون یه خانوم دکتر داریم که قلبمو خوب کنه دیگه! خندید و محکم بغلم کرد و گفت: ـ خیلی دوستت دارم مامان! چقدر خوبه که بین این همه آدم، تو مادرم شدی! دستشو بوسیدم که گفت: ـ مامان یه شام خوشمزه درست کردم، بابا هم اومده...الانام فرهاد پیداش میشه، بریم بالا؟!
- 179 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و پنجم از نظر اخلاقی یکم شوخ طبع تره و سر خانوادش با هر آدمی که باشه، دعوا میکنه! یجورایی جسارتش از فرهاد خیلی بیشتره...درسته که امیر پدر واقعیش نیست اما بینهایت عاشقشم و امیر هم خیلی زیاد دوسش داره و با همدیگه کلی وقت میگذرونن! بعد از کلی جون کندن بالاخره امیر تونست یه مغازه کوچک چرم دوزی تو یکی از خیابون های بازار اجاره کنه و با فرهاد اونجا کار کنن! که البته فرهاد ترجیحش این بود بخاطر وضعیت مالی ما که چندان خوب نبود، تا دیپلم بخونه و بعدش کنار باباش باهم کار کنن؛ منم انباری خونه رو درست کرده بودم و اونجا گلیم درست میکردم و تینا بعد تموم شدن کارم اونا رو میذاشت تو سایت و میفروخت! هزینش خوب بود اما بازم در حدی بود که یک هفتمون رو باهاش بگذرونیم. خصوصا اینکه شهریه دانشگاه تینا خیلی گرون بود و بخاطر این قضیه امیر میخواست که یه تایمی بره شغل دوم انتخاب کنه و پیک موتوری یه رستوران بشه اما فرهاد مخالفت کرد و گفت خودش هر جوری باشه کار میکنه تا خرج دانشگاه تینا رو بده...از این وضعیت راضی نبودیم اما همین که هرچهارتامون کنار همدیگه بودیم و باهم وقت میگذروندیم، برام خیلی با ارزش بود...ولی من هنوز که هنوزه این راز بزرگ دلم و آزار میده. همش از این میترسم که اگه فرهاد یه روز بفهمه که امیر بابای واقعیش نیست چی میشه؟! یا اگه بفهمه یه برادر دوقلو داره که از وجودش هم بیخبره و یه گوشهایی از این دنیا داره با مادربزرگش زندگی میکنه! فرهاد کلا بچه حساسیه و این موضوع رو بفهمه حس میکنم دیگه حتی توی صورتم هم نگاه نمیکنه! یادمه اون زمان ها که بچه مدرسهایی بود، بچه یکی از همسایه ها بهش گفت که تینا خواهر واقعیش نیست و با عصبانیت منو امیر و بازخواست کرد که چرا حقیقت و ازش پنهون کردیم! با وجود همه توضیحاتی که بهش دادیم، بازم تا یه مدت طولانی باهاشون سرسنگین بود اما اونقدر امیر و دوست داشت و امیر هم اینقدر که پیگیر فرهاد و رفتاراش بود، تونست قانعش کنه و باهامون آشتی کرد...دیگه نمیتونستم به این موضوع فکر کنم! اینقدر شبا استرس داشتم و دلم واسه اون بچم تنگ میشد که دقیقا تو تولد پنج سالگیه فرهاد، ناراحتیه قلبی گرفتم و دکتر بهم تاکید کرده بود که از موضوعات استرس دار و ناراحت کننده دوری کنم.
- 179 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و چهار فرهاد بوسی پرتاب کرد و رفت...آروم زیر گوش امیر گفتم: ـ امیر اینقدر لوسش نکن؛ دیگه بزرگ شده! باید یکم مسئولیت پذیر بشه... امیر همینجور که داشت سالاد درست میکرد، گفت: ـ جوونه یلدا! حالا حالاها وقت داره...نگران نباش! گفتم: ـ ایشالا! بعد چشمم خورد به تینا که با یه دستش با موهاش بازی میکرد و یه نگاهش به گوشیش بود، صداش کردم و گفتم: ـ دخترم، هنوزم ناراحتی؟ یهو از فکر اومد بیرون و با لبخند گفت: ـ نه اصلا مامان. امیر گفت: ـ تازه حواسمم بود که وقتی اومدم خانوم دکتر باباش، یدونه بوس هم منو نکرده! با گفتن این جملهی امیر، سریع از جاش بلند شد و اومد تو آشپزخونه و از پشت سر امیر و بغل کرد و صورتش و بوسید. اما تینا ناراحت بود، بعد از اینکه برای تعطیلات از دانشگاه برگشته بود خونه، خیلی ناراحت بود...من این بچه رو بزرگ کردم و حس میکردم که یه چیزی داره آزارش میده اما برای اینکه به روی خودش نیاره به من یا امیر نمیگفت! باید از فرهاد میخواستم تا باهاش حرف بزنه چون با همدیگه خیلی صمیمی بودن و تنها کسی که تینا باهاش خیلی احساس راحتی میکرد، برادرش بود. فرهاد هم بینهایت تینا رو دوست داشت و یجورایی خط قرمزش محسوب میشد! از چهره بخوام بگم که هر چی بزرگتر میشه، بیشتر شبیه فرهاد میشه اما از نظر اخلاقی با فرهاد متفاوته.
- 179 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و سوم فرهاد دستاشو سمت آسمون برد و گفت: ـ خدایا چقدر تبعیض؟! باز میگن مامانا پسرشون و دوست دارن! خندیدم و آغوشم و باز کردم و جفتشون و گرفتم توی بغلم و گفتم: ـ شما دوتا زندگیه منین! اما بازم دلم پر کشید پیش نیمه دیگه خودم! تو این بیست و خوردی سال حتی یک روز هم نشد که از فکرم بره بیرون! فقط و فقط آرزوم براش این بود که حال دلش خوب باشه و من فقط بتونم یکبار دیگه ببینمش! همین لحظه امیر در رو باز کرد و با کلی نایلون میوه اومد داخل و با دیدن ما گفت: ـ به به! خدا محبتتونو زیاد کنه. لبخندی بهش زدم و گفتم: ـ خسته نباشی! فرهاد رفت سمت امیر و گفت: ـ خب بابا دیگه نمیتونی از دستم در بری! مسابقه قبلی هم که باختی. امیر همینطور که میوهها رو جابجا میکرد میخندید و من گفتم: ـ فرهاد!!! فرهاد با حالت شکایت گفت: ـ آخه بابا خیلی جرزنی میکنه! امیر همینطور که میخندید گفت: ـ خیلی خب باشه، حق با توعه! این هفته رو نمیخواد بری مغازه...چون من باختم، شیفت تو هم من وایمیستم! فرهاد با خوشحالی رفت سمتش و بغلش کرد و گفت: ـ بابای خودمی! دمت گرم...پس من رفتم! گفتم: ـ کجا؟! سوییچ موتور و از روی اپن برداشت و گفت: ـ میرم یکم با بچها عشق و حال... سریع گفتم: ـ زود برگرد پسرم، کلاهم یادت نره بذاری.
- 179 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و دوم اون شب با اینکه سخت بود از فرهاد خداحافظی کردم و رفتم به سمت زندگی خودم و تصمیم گرفتم برای اینکه دیگه کسی از جانب قضیه من آسیب نبینه و بابا هم چیزی نفهمه، در ارتباط با این قضیه سکوت کنم...شاید یک روزی تونستم توانم و جمع کنم و بیام دنبال پسرم و اونو از خاتون بدجنس پس بگیرم... بیست و پنج سال بعد ـ مامان، مامان توروخدا یه چیزی به این فرهاد بگو... فرهاد هم پشت بندش با خنده اومد و گفت: ـ مامان داره شلوغش میکنه بخدا! اصلا کاری بهش نداشتم. همونجوری که داشتم برای تینا بافتنی میبافتم، از پشت عینک فرهاد و نگاه کردم و گفتم: ـ پسرم چرا اینقدر خواهرتو اذیت میکنی؟ اون ازت بزرگتره... فرهاد خندید و محکم تینا رو بغل کرد و گفت: ـ به سن باشه اره ولی جثهاش که یک چهارم منم نیست! نگاه کن. بعدش با یه دستش محکم تینا رو از روی زمین بلند کرد و گفت: ـ میبینی مامان؟ تازه یه دستی بغلش کردم! تینا جیغ میزد و میگفت: ـ بذارم زمین! بعدش فرهاد گذاشتش پایین و تینا اومد کنارم نشست و موهاشو بهم نشون داد و گفت: ـ مامان ببین پایین موهامو قیچی کرده! سعی کردم جلوی خندمو بگیرم و گفتم: ـ فرهاد اینکارا یعنی چی؟! اوندفعه بهت گفتم اینقدر سر به سر خواهرت نذار! فرهاد در یخچال و باز کرد و بطری آب و سر کشید و گفت: ـ میخواست که دم موهاشو آبی نکنه! از رنگش خوشم نیومد، خواهر من موهای خودش خوشگل تره! تینا سریع گفت: ـ دیدی مامان اعتراف کرد بالاخره! صورت تینا رو بوسیدم و گفتم: ـ ایندفعه اینکارو کرد گوششو میکشم!
- 179 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و یکم بغضم و قورت دادم و گفتم: ـ من وقتی خبر فوتشونو شنیدم، خیلی شوکه شدم...جوون بودن! واقعا حیف شد. حقشون این نبود! ارمغان هم اشکاشو پاک کرد و به عکس فرهاد خیره شد و گفت: ـ همینطوره! یهو منو امیر از پشت سرش دیدیم که اون یارو عباس داره میاد این سمت...امیر با عجله رو به ارمغان گفت: ـ خب خانوم مهندس خوشحال شدیم از اینکه شما رو دیدیم، بازم ایشالا خدا بهتون صبر بده! ارمغان از جاش بلند شد و با همون صورت ناراحتش یه لبخند زد و گفت: ـ ممنونم ازتون که تشریف آوردین! ایشالا که هیچوقت غم نبینید! بعدشم دستشو سمت من دراز کرد و بهش دست دادم و پرسید: ـ شما خودتون و معرفی نکردید! عباس داشت نزدیک میشد و بازم امیر سریع گفت: ـ ببخشید خانوم مهندس ما بچهامون خونه تنهان، باید سریعتر بریم... با اجازه! بعدش دیگه منتظر جمله ارمغان نشدیم و محکم دستم و گرفت و از اونجا دور شدیم...شانس آوردیم که هوا تاریک بود وگرنه عباس صد در صد از دور تشخیصمون میداد...پشت یکی از درختها قایم شدیم و دیدم که عباس زیر گوش ارمغان یه چیزی گفت و بعدشم با همدیگه از اونجا رفتن. امیر بهم گفت: ـ دیدی یلدا راجبش زود قضاوت کردی؟! اگه مادرشوهرش و نمیشناختم، عمرا حدس میزدم که عروس اون خانواده باشه. سرمو تکون دادم و گفتم: ـ آره، راستش منم تعجب کردم اما خیالم راحت شد که از پسر من، مثل پسر خودش نگهداری میکنه! حرفاش از صمیم قلبش بود.
- 179 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صدم بعدشم با گوشه شالش اشکشو پاک و قرآن کوچیکی از توی کیفش درآورد و شروع کرد به خوندنش. نمیدونم چرا ولی بعد از حرف زدن ارمغان، یکم دلم آروم شد و خیالم راحت شد! حرفاش راجب پسرم خیلی صمیمانه میومد و بنظرم میتونستم بچمو بهش بسپارم اما به چیزی که خیلی عجیبه اینکه این دختر چطور قبول کرد که بچه معشوقه شوهرش و اینجور عاشقانه بگیره تو بغلش و مثل پسر خودش دوسش داشته باشه! عقلم هیچ جوابی برای این سوال نداشت...آخه واقعا هم بهش نمیخورد مثل خاتون آدم اهل نقشه کشیدن باشه...حال اونم کمتر از حال من نبود؛ از چشماش و نگاهش به خاک میفهمیدم چقدر دوسش داشت...حتی اون روزی که خاتون عکس عقدشون هم بهم نشون داده بود، از نگاه های فرهاد توی عکس فهمیده بودم چقدر دوسش داره! همینجور اشک میریختم که یهو ارمغان رو بهم گفت: ـ شما هم از فرهاد خاطره دارین؟ هم من و هم امیر از سوالش جا خوردیم...سعی کردم آروم باشم و گفتم: ـ نه، چطور مگه؟! گفت: ـ آخه وقتی داشتم میومدم، حس کردم بیش از حد معمول برای فرهاد دارین گریه میکنین و ناراحتین! آب دهنم و قورت دادم و گفتم: ـ آخه...یعنی...همونجوری که همسرم گفتن، آقا فرهاد گردن ما و زندگیمون خیلی حق داشتن!
- 179 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت نود و نهم داشتم خودم و میباختند که یهو امیر مثل همیشه به دادم رسید! دیدم که با یه دسته گل و یه بسته خرما اومد سمتم و صدام زد و منم با لبخند بهش نگاه کردم! ارمغان گیج شده بود! امیر کنترل اوضاع رو تو دستش گرفت و رو به ارمغان خیلی عادی گفتم: ـ خانوم مهندس تسلیت میگم! من قبلاً کارگر کارخونتون بودم و خبر فوت آقا فرهاد و که شنیدیم، منو خانومم گفتیم بیایم یه فاتحه بخونیم! آقا فرهاد گردن من و زندگیم خیلی حق دارن. بعدش دسته گل و گذاشت رو قبر و شروع کرد به فاتحه خوندن. خداییش خیلی خوب شرایط و هندل کرد چون تمام علامت سوال های صورت ارمغان محو شد. یه لبخندی بهم زد و گفت: ـ خیلی ممنونم از اینکه اومدین! فقط ای کاش زودتر میومدین تا توی مراسم شرکت میکردین و ازتون پذیرایی میکردیم...اینجوری خیلی زشت شد که! نفسم دادم بیرون و بدون اینکه نگاش کنم، گفتم: ـ اختیار دارین! راستش، اصلا زن اهل دوز و کلکی نشون نمیداد. برعکس انگار خیلی هم صاف و ساده بود. همونجوری که گریه میکرد گلها روی خاک پخش کرد و گفت: ـ فرهادم خیلی یهویی از پیشمون پر کشید! حتی وقت نشد، پسرشو بغل کنه! داشت راجب پسرم حرف میزد...امیر دستم و محکم توی دستاش گرفت تا یکم آروم باشم. نفسام به شماره افتاده بود. امیر یهو گفت: ـ نمیدونم والا باید بگم قدم نو رسیده مبارک یا غم آخرتون باشه؛ بخدا خودمم موندم. ارمغان گفت: ـ خدا فرهاد و ازم گرفت و پسرمو داد توی بغلم اما به همین خاک قسم که مثل تخم چشمام ازش مراقبت میکنم. براش هم مادر میشم هم پدر تا کمبود فرهاد و اصلا حس نکنه!
- 179 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت نود و هشتم گفتم: ـ نمیدونم امیر، شاید یه کاری بابت کارخونش براش پیش اومده بود...میدونی که داشتن تمام جاها شعبه میزدن. امیر با تعجب نگام کرد و گفت: ـ آخه شبی که طرف زنش زایمان کرده؟! اصلا با عقل جور در نمیاد. بالاخره بعد از کلی قدم زدن، رسیدیم سر خاکش... تا اسمشو دیدم، طاقت نیاوردم و خودمو پرت کردم روی خاک سرد و با هق هق گفتم: ـ فرهاد، من اومدم...ببین، یلدات از راه دور اومد پیشت! اون نگاه های پر از خشمت اصلا از یادم نمیره عزیزم...اما من مجبور بودم، تمام این بازیها زیر سر مادرت بود. وقتی فهمید من اون دختریم که تو عاشقش شدی، هر کاری از دستش برمیومد کرد تا ما رو از هم جدا کنه...فهمید ازت باردارم و بازم کار خودشو کرد! بچهامون دوقلو بودن فرهاد...کاش بودی و میدیدشون! یکیشونو که مادرت بدون اینکه بذاره بغلش کنم ازم گرفت و بردتش...حداقل خیالم از این راحت بود که زیر سایه خودت بزرگ میشه اما اون مادر عجوزت و زنت بازم کار خودشونو میکنن...دلم خیلی برات تنگ شده فرهاد...کاش اون پسرمم پیشم بود و هر وقت دلتنگت شدم، اونا رو جای تو بغل میکردم...تنها یادگاری که ازت برام مونده. همینجور گریه میکردم و از طریق حرف زدن با کسی که عشق زندگیم بود و یکسال مجبور بودم سکوت کنم، حالا سر خاکش تمام حرفای دلمو خالی کردم....داشتم براش فاتحه میخوندم که یهو از پشت سرم صدای پاشنه کفش شنیدم! خدا خدا میکردم که این موقع شب خاتون نباشه...یهو دستشو گذاشت رو شونه ام و مجبور شدم برگردم سمتش! خودش بود...زن فرهاد، ارمغان. باورم نمیشد اما از نزدیک حتی از تو عکسشم خوشگلتر بود با اینکه خیلی صورتش غمگین و ناراحت بود بازم از خوشگلی صورتش کم نکرده بود...با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: ـ ببخشید شما رو بجای نیوردم! چی باید میگفتم؟! هول شده بودم و دست و پامو گم کردم...صورت پر از اشک منو که دید، نگاهاش بهم مشکوک ترم شد.
- 179 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت نود و هفتم حدود چهل روز از مرگ فرهاد گذشت و تراپیستم بهم گفته بود که آخرین مرحله برای سوگواری اینه که بری و از فرهاد خداحافظی کنی و دیگه برای همیشه فقط تو دلش نگهت داری! چون یاد اون همیشه تو قلبت زندست و در هر صورت حرفاتو میشنوه! شاید خدا فرهاد و ازم گرفته اما پسری بهم داده که کپی برابر اصل فرهاده! یه دختر قشنگ کنارم هستی که با اینکه دو سالشه ناراحتیامو حس میکنه و نوازشم میکنه تا خوب بشم! امیر مثل یه فرشته نجات تو این یه سال وارد زندگیم شد و کمک حالم شد و بینهایت بهش مدیون بودم... اون روز به امیر گفتم که میخوام برم سر خاک فرهاد و حرفای نگفتهامو بهش بزنم و باهاش خداحافظی کنم. امیر هم بدون چون و چرا قبول کرد ولی این شرط و گذاشت و که خودشم باید باهام بیاد و منم قبول کردم! به بابا گفته بودیم که میریم سرخاک مادر امیر و به همسایمون که یه خانوم میانسال مهربونی هم بود، سپردیم که مراقب تینا و فرهاد باشن... اسمش و فرهاد گذاشتم که تا همیشه یاد پدرش و توی دلم نگه داره... طبق خواستهای امیر بعدازظهر حرکت کردیم که شب برسیم سر خاک فرهاد تا مراسمشون تموم شده باشه و کسی ما رو نبینه و بتونم راحت خودمو خالی کنم! ساعت نه و نیم شب بود که رسیدیم بهشت زهرا؛ قدم زدن بین اون سنگ های قبل و اینکه فرهاد من زیر اون خاک سرد خوابیده، دلمو میسوزوند. آروم آروم گریه میکردم که امیر ازم پرسید: ـ یلدا یه چیزی بگم؟ نگاش کردم که ادامه داد: ـ بنظرت اون شبی که خاتون بچمون و برد و طبیعتا فرهاد میبایست پیش زنش میبود، تو سر پل ذهاب چیکار داشت؟!
- 179 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت نود و ششم امیر با خستگی نفسی بیرون داد و گفت: ـ چی بگم؟! شاید هم حق با تو باشه... بعدش تلویزیون اتاق و روشن کرد و رو بهم گفت: ـ اذیت نمیشی که؟! گفتم: ـ نه راحت باش! تا تلویزیون و روشن کرد از شبکه خبر، مجری داشت میگفت: ـ تصادف وحشتناک سر پل ذهاب همه را شوکه کرد! مردی ۳۲ ساله ساکن تهران به نام فرهاد اصلانی، راننده این خودرو بوده که حین تصادف فوت شده! این آقا مدیر عامل کارخونه برنج اصلانی ها بوده و بخاطر وضعیت ناراحت کننده و مرگ ناگوار ایشون، از اطلاعات گرفتن خانواده، معذوریم! چی داشتم میشنیدم؟! این آدم چی میگفت؟! خدایا چجوری باید تحمل کنم؟! همین که میدونستم حالش کنار زنش خوبه برام کافی بود...چرا از من گرفتیش؟! اینقدر بهم شوم وارد شد که پرستارا با آرامبخش خوابوندنم و جای اینکه فرداش مرخص بشم، چند روز دیگه بخاطر حال بدم موندم بیمارستان...مگه یه دختر تو سن من چقدر تحمل داشت؟! دوری از عشقم، یکی از بچههامو قبل از اینکه تو بغلم بدن، ازم گرفتن، الآنم که خدا فرهاد و برای همیشه از پیشم برد...اگه امیر و تینا کنارم نبودن، احتمالا با این حجم از درد سر از تیمارستان درمیوردم! اینا چیزایی نیست که به آدم عادی بتونه تو یکسال هضمش کنه...بعد پنج روز با هزار قرص و آمپول از بیمارستان مرخص شدم. اینقدر حالم بد بود که حتی نای وایستادن نداشتم که بخوام بچمو بغل کنم... امیر یا بابا هر سوالی ازم میپرسیدن، فقط با سر جوابشونو میدادم. بخاطر قرص های که مصرف میکردم، نمیتونستم به بچم شیر بدم. بابا به وضعیت من خیلی شک کرده بود و امیر گفت که دچار افسردگی بعد زایمان شدم اما حقیقت ماجرا این بود که نبود فرهاد و نیمه دیگه من( بچم ) بینهایت درونم و آزار میداد...اما تو این لحظات سخت و طاقت فرسا امیر بدون اینکه گلهایی بکنه مثل پروانه دورم میچرخید و برام وقت تراپی گرفته بود. تو این زمانایی که برای خوب شدن حالم بخاطر بچم و تینا تلاش میکردم، امیر به بچها میرسید و اصلا براشون کم نمیذاشت...
- 179 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت نود و پنجم امیر اومد گوشه تخت نشست و گفت: ـ مطمئن باش که جواب کاراشو میگیره یلدا! اما ببین... صورت بچه رو نوازش کرد و گفت: ـ خدا این پسرمون و بهمون برگردوند! بیا حداقل از این بچه درست مراقبت کنیم و به هیچ وجه خاتون نفهمه که زنده شده تا بیاد و دوباره ازمون بگیرتش! حق با امیر بود...سریع گفتم: ـ لابد اون نوچهاشم هنوز مارو تعقیب میکنه. امیر یکم فکر کرد و گفت: ـ امکانش هست...ببین من میگم فردا قبل از مرخص شدن تو من یجوری بچه رو ببرم خونه که این نبینه! باید حواسمون جمع باشه... سریع با سرم تایید کردم و دستشو گرفتم و گفتم: ـ امیر لطفت هر کاری از دستت برمیاد بکن اما نذار خاتون بفهمه این بچم هم زنده شده تا بیاد و اونو ازم بگیره! دستم و بوسید و با اطمینان خاطر گفت: ـ نگران نباش یلدا جان! بچه خوابید و دیدم آروم داره نفس میکشه و خداروشکر کردم و امیر کمک کرد تا بذاریمش تو تخت... یکم دراز کشیدم و گفتم: ـ اگه اون عروسش با بچم بدرفتاری کنه چی؟! امیر گفت: ـ نگران نباش یلدا جان، حتی اگه اونم بخواد خاتون و فرهاد یه چنین اجازهایی بهش نمیدن...بعدشم شاید عروسش آدم خوبی باشه مثل خاتون نباشه! با حرص گفتم: ـ من که بعید میدونم! اگه آدم خوبی بود، اصلا رضایت به اینکار نمیداد.
- 179 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت نود و چهارم پرستار اومد تا بگه بچه رو میخوان ببرن سردخونه که دستش و محکم پس زدم و گفتم: ـ بذارین حداقل یکم بچمو بغل کنم! حداقل یبار براش لالایی بخونم... بمیرم برات پسرم. ببخش که نتونستم ازت مراقبت کنم! امیر نتونست طاقت بیاره و از اتاق رفت بیرون! صورتم و گذاشتم رو گردنش و همینجور که اشک میریختم شروع کردم به خوندنش لالایی...یهو بچهایی که بیجون تو بغلم بود با انگشتاش صورتم و چنگ زد و با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن! پرستار با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: ـ خدای بزرگ! این غیر ممکنه... بچه همینجور گریه میکرد اما من خوشحال بودم که خدا دلش برام سوخته و نذاشت این بچم هم از پیشم بره...امیر با صدای گریه بچه اومد تو اتاق و وقتی قضیه رو از پرستار شنید، شوکه شد! امیر بچه رو از دستم گرفت و بوسید و رو بهش گفت: ـ چه خوب شد برگشتی پیشمون بابایی! شنیدن این جمله از زبون امیر اینقدر بهم قوت قلب داد که حسش برام وصف نشدنی بود! اما مَنِ دیگه از وجود من از پیشم رفته بود! بدون اینکه بغلش کنم، بدون اینکه بوش کنم! میدونستم که همیشه نصف وجود من خالی میمونه اما کاری از دستم برنمیومد! امیر ناچارا به بابا گفت که یکی از قُل ها فوت شده چون نمیتونستیم بگیم که اون قُل رو خاتون اومده و با خودش گرفته برده...بابا هم بیش از حد ناراحت شد و اما سپرد دست تقدیر! اون شب منو امیر تو بیمارستان موندیم و بابا رو فرستادیم خونه تا مراقب تینا باشه و فردا تینا رو بیاره تا برادرش و ببینه! همونجوری که با گریه مشغول شیر دادن به بچه بودم گریه میکردم که امیر گفت: ـ با این حال بهش شیر نده یلدا! اون حسش میکنه! همونجوری که هق هق میکردم گفتم: ـ مگه ندیدی چیکار کرد امیر؟! حتی نذاشت بچمو بغل کنم...جیگرم آتیش گرفت! بچم از گریه هلاک شده بود! امیر تایید کرد و گفت: ـ بخدا این آدم بدترین و ظالم ترین موجودیه که من توی کل زندگیم دیدم.
- 179 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت نود و سوم فریاد زدم و گفتم: ـ کاری که بهت گفتم و بکن بهزاد! بهزاد همونجور که متعجب بود، دوباره پرسید: ـ آخه اگه الان از من پرسیدن، تو کجایی من چی باید جواب بدم فرهاد؟! دیوونه شدی! این موقع شب کجا رفتی! یه کامیون جلوم بود و آروم میرفت، چندبار نور بالا زدم اما عین خیالش نبود، تا رفتم تو پیچ سبقت بگیرم یهو یه ماشین با سرعت اومد تو شیشه و ماشینم و.... ( یلدا ) بعد از رفتن اون عفریته، نوچه عوضیش تمام حرکاتمون و زیرنظر داشت و همه رو به خاتون گزارش میداد...روزی که فهمیدم دوقلوی پسر باردارم، بجای خوشحالی بیشتر گریه کردم چون جفتشون و قرار بود ازم بگیره! کل این نه ماه آرزوم شده بود منو بچهام و ول کنه و به زندگیه خودش برسه اما اون هدفش و مشخص کرده بود و بعد از زایمان با درد زیادم، اومد بیمارستان...تا دیدمش دردی که داشتم هزار برابر شد! امیر سعی کرد آرومم کنه اما اصلا نمیتونستم آروم بشم! تنها دلخوشیه من تو این زندگیم، بچهایی بودن که از فرهاد برام باقی موند...همونجا رو هم میخواست ازم بگیره! تا پرستار بچها رو آورد و گفت یکی از قُل ها بر اثر فشار زایمان مرده، جیگرم آتیش گرفت...نوزاد مردهامو گرفتم تو بغلم و تا جون داشتم براش گریه کردم...تو همین حین اون زنیکه اون پسرم و که داشت از گریه هلاک میشد و گرفت تو بغلش و حتی نذاشت پسرم و بغل کنم و بوش کنم! بهش شیر بدم تا یکم آروم شه! اونو پیچید تو بغلش و گرفت برد! هرچی التماسش کردم، حتی بهم نگاه هم نکرد! امیر با عصبانیت دنبالش راه افتاد اما اونم دست خالی برگشت...نوزادمو نگاه کردم! صورتشو به صورتم چسبوندم و گریه کردم...با صدای بلند اسم تمامی امامها رو صدا زدم!
- 179 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت نود و دوم خدایا چی داشتم میشنیدم؟! بچه منو یلدا؟! مگه یلدا باردار بود؟! پس قضیه ازدواجش و اون مرده چی بود؟! از ندونستن زیاد، نزدیک بود عقلم و از دست بدم...یه لحظه زمان از دستم در رفت و سریع از خونه رفتم بیرون...از عصبانیت، خون جلوی چشمام و گرفته بود...همین امشب باید تکلیف این قضیه مشخص میشد! با سرعت زیاد رانندگی میکردم و تو راه انگار جواب تمام سوالهای تو ذهنم، یکی یکی پیدا شد! اینکه اون روز یهویی احمدآقا و یلدا برگشتن زادگاهشون، نگاه کنجکاوانه مامان به تاج گلی که اون روز براش درست کرده بودم، به قیافه ترسیده یلدا که اون روز ته باغ میخواست یه چیزی بهم بگه اما یه صدا شنیدیم و حرفش نصفه موند!درسته....چرا تابحال به این موضوع فکر نکرده بودم؟!...بذار برگردم مامان، حسابتو میرسم...میفهمی دروغ گفتن به من یعنی چی؟! چجوری دلت اومد با اون دختر اینکارو بکنی؟! تازه یادم حرفای زشتی که اون روز دم در خونشون به یلدا زدم افتادم...حتی نتونستم به صورتم نگاه کنه! خدایا من چجوری کور شدم و اینقدر راحت بدون اینکه چیزی رو بدونم، قضاوتش کردم؟! پس یعنی قضیه ازدواجش هم الکی بود؟! جواب تک تک این سوالها پیش یلدا بود...بخاطر همین بود که این همه مدت نتونستم فراموشش کنم! ارمغان...ارمغان چی؟! یعنی اونم تو بازی مامان بود؟! امکانش بود، چون اونم با وجود اینکه این قضیه رو فهمید زن من شد! الان یعنی من دو تا بچه دارم؟! یه بچه از ارمغان و یهبچهایی که تازه از وجودش مطلع شدم از یلدا؟! با سرعت زیاد رانندگی میکردم...باید هر چی سریعتر تاتوی ماجرا رو درمیوردم! همین لحظه گوشیم زنگ خورد، بهزاد بود...برداشتم و با صدای شادی گفت: ـ آقا فرهاد قدم نو رسیده مبارک! ایشالا زیر سایهی پدر و مادر بزرگ بشه... با لحن تندی گفتم: ـ بهزاد سریعتر برو ویلای کردان پیش ارمغان و اونجا بهشون بگو منتظر من باشن، تا بیام..اگه چیزی میخوان هم براشون بگیر! بهزاد با تعجب پرسید: ـ فرهاد چیزی شده؟! مگه تو خودت هنوز نرفتی پیششون؟!
- 179 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت نود و یکم اون روزی که بهم گفت بچه پسره، با همدیگه رفتیم رستوران و اونجا ازش خواستم که هر اتفاقی تو زندگیمون افتاد، همیشه پشت تصمیمش وایستا و نه من انتخابام و به زندگی بچم تحمیل کنم و نه تو. اونم قبول کرد...بعد از یه مدت ویارهای بارداریش شروع شد و مامان بابت هوای آلوده تهران، یه مدت بردتش ویلای کردان تا استراحت کنه و اگه امکانش باشه همونجا با قابلهایی که منو بدنیا آورد، بچه رو بدنیا بیاره. صدای تپش قلب بچم این روزا همدمم شده بود و هر وقت که ناراحتیا و خستگی به سرم هجوم میورد، به صدای تپش قلبش و عکس سونوگرافی نگاه میکردم و دلم آروم میشد...تا اینجا همه چیز اوکی بود تا اون شبی که ارمغان زایمان کرد و قرار شد برم پیشش که قبلش یه چیزی شنیدم...بعد از اینکه مامان بهم زنگ زد تا برم ویلا، سریع از خونه اومدم بیرون تا برم دنبالش اما تا اومدم داخل حیاط یادم اومد که تلفنم و بالا جا گذاشتم...سریع برگشتم داخل خونه و از کنار آشپزخونه که داشتم رد میشدم، چیزی مثل زمزمه از دهن الفت شنیدم که توجهم و جلب کرد! الفت همونجوری که در حال درست کردن غذا بود داشت آروم با عباس حرف میزد...میگفت: ـ بخدا که گناهه! خدا رو خوش نمیاد...حداقلش این بود که میذاشتی اون دختر یبار هم که شده بچشو بغل کنه...آه یه مادر هیچوقت ولش نمیکنه... عباس همونجور که چایی و با شیرینی میخورد گفت: ـ یواش تر الفت؛ یهو یکی میاد میشنوه! الفت گفت: ـ آقا فرهاد که چند دقیقه پیش رفت، خاتون خانوم و ارمغان خانوم هم که نیستن...آاخ آخ اگه آقا فرهاد بدونه که اون بچه، بچهی خودش و یلداعه... این جمله رو که شنیدم، دیگه بقیشو نفهمیدم...دنیا دور سرم میچرخید! یهو همه چیز جلوی چشام تیره و تار شد...کابوس همیشگیم که یلدا ازم کمک میخواست اومد جلو چشمم!
- 179 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت نود گفت: ـ میخوام برم سر خاک فرهاد. گفتم: ـ دخترم حالت خوب نیست، بعدشم اصلا شگون نداره این وقت شب بری قبرستون! بدون توجه به حرفم در رو باز کرد و گفت: ـ برام مهم نیست! میخوام بغلش کنم و ازش حلالیت بگیرم. گفتم: ـ پس صبر کن من لباسمو بپوشم باهات... حرفمو قطع کرد و گفت: ـ لطفاً....میخوام تنها باشم! عباس و صدا زدم که گفت: ـ مامان خودم میخوام برم... ـ دخترم آخه نگرانت میشم! پوزخندی زد و گفت: ـ دیگه اتفاقی بدتر از این مگه میفته؟! نگران نباش، من حالم از این که هست بدتر نمیشه... گفتم: ـ پس گوشیت در دسترس باشه عزیزم، مراقب خودت باش. اشکی چکید رو گونش و در رو بست...تو این چهل روز این دختر مثل یه گل رز پژمرده شد! دلم خیلی براش میسوخت...شاید فرهاد اونقدری که عاشق یلدا بود، عاشقش نبود اما ارمغان از صمیم قلبش جونشو واسه فرهاد میداد. و این رازی که بهش سپرده بودم براش خیلی سنگین بود و زیر بار این راز نه ماهه و بقول خودش دروغی که به فرهاد گفته یود، داره له میشه...بیشتر عذاب وجدان و ناراحتیش از این موضوعه. امیدوارم که این آخریش باشه؛ چون حتی خوده ارمغان هم نمیدونه راز اصلیه این خونه چیه و بچه ایی که تو بغلش گذاشتم، بچه واقعیه خوده فرهاده. امیدوارم که نفهمه.... ( فرهاد ) این روزا سرم بینهایت شلوغ بود و خداروشکر تونستم وضعیت کارخونه رو ثابت نگه دارم و بدهیمو به آقای شهمیرزاد پس دادم... بعد از ماه عسلمون ارتباط بین منو ارمغان خیلی بیشتر از قبل شد و یجورایی به وجودش تو زندگیم عادت کرده بودم اما یلدا همیشه ته قلبم باقی مونده بود! تا میخواستم یکم شاد باشم و خودمو تو احساسم با ارمغان غرق کنم، قیافه یلدا میومد جلوی چشمام و بعضی شبا همون کابوس تکراری رو میدیدم...نمیدونم واقعا حکمت این همه کابوس دیدن چیبود؟! چرا با اینکه دیگه بهش فکر نمیکردم و اون رفته بود سراغ زندگیه خودش، تو فکرم بود؟! هیچوقت هم به نتیجه نرسیدم...تا اینکه بعد یه مدت ارمغان باردار شد و انگار دنیا رو بهم داده بودن...برای راحتی و خوشبختیش همه کار میکردم. با بچه تو شکمش حرف میزدم و شبا راجب اینکه دختر میشه یا پسر باهم بحث میکردیم.
- 179 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هشتاد و نهم یهو با صدای بلندی که تابحال ازش نشنیده بودم و با فریاد حرفمو قطع کرد و خودشو از بین دستام کشید بیرون و گفت: ـ به من نگو دخترم! اینا همش تقصیره توئه...فرهاد...فرهادم رفت! شوک عصبی بهش دست داده بود و دستاش میلرزید...رفتم سمتش تا آرومش کنم اما منو پس زد و با همون صدای بلند ادامه داد...طوری که کارکنان همه اومدن تو سالن و خواستن آرومش کنن، اما نذاشتم و به ارمغان اجازه دادم تا خودشو تخلیه کنه...میگفت: ـ گفتم اینکارو نکنیم، فرهاد فهمید...وگرنه چرا نیومد پیش منو پسرش؟! منو هیچوقت نمیبخشه...خدایا من چجوری با این درد زندگی کنم؟! سرمو میذارم رو بالشت، نگاهاش میاد جلوی چشمام...با نگاهش داره تحقیرم میکنه...مامان چجوری به فرهاد بگم بخاطر اینکه دوسش داشتم اینکارو کردم؟! بهم گفته بود تنها چیزی که منو از خودش جدا میکنه دروغه...من بهش دروغ گفتم مامان... از ته وجودش گریه میکرد و میلرزید. نباید کم میوردم! الان تنها تکیه گاه این دختر و نوهام، منم. محکم کشیدمش تو بغلم و گفتم: ـ آروم باش ارمغان! تو الان دیگه یه مادری، بخاطر کوروش هم که شده باید قوی باشی. اون بچه چه گناهی کرده؟! الان بهت احتیاج داره...اگه تو بخوای تسلیم بشی، پس کوروش دیگه به کی تکیه کنه ؟! منو نگاه کن... با بی رمقی بهم نگاه کرد و گفتم: ـ من مطمئنم که پسرم این موضوع و متوجه نشده ارمغان...تازه اگه هم میفهمید، میدونست که برای نگه داشتن آشیونت و برای اینکه دوسش داشتی اینکارو کردی عزیزم. لطفاً اینقدر خودتو سرزنش نکن. دوباره بدون هیچ حرفی رفت سمت در...که پرسیدم: ـ کجا داری میری؟
- 179 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هشتاد و هشتم علی با اطمینان گفت: ـ نه خانوم ندیدم! بعد از اینکه یلدا خانوم مرخص شد، با یه حال غمگین رفتن خونشون...تو این مدت هم بجز آقا احمد، کسی از خونشون خارج نشده. حدس میزدم! امیر بخاطر دخترش و و یلدا هم بابت دین و بدهیش به امیر و دخترش و ترس از احمدآقا دیگه کاری نمیکردن. ولی بازم باید درمیوردم که فرهاد اون شب اون جا چیکار داشت؟! بعدش به علی گفتم: ـ دیگه نمیخواد تعقیبشون کنی علی! ماموریتت امروز تموم شدست. ـ چشم خانوم. تنها کسی که برام مونده بود و حتی خالیه فرهادم پر میکرد، کوروش بود...باید تمام تلاشم و میکردم تا نوهامو حفظ کنم! ارمغان این روزا تو حال خودش نبود و وظیفه من بود که مراقب کوروش باشم. البته آتوسا و شوهرش آرمان هم این مدت کلا به ما رسیدگی کردم و اصلا برامون کم نذاشتن...این راز هم تا به روز مرگ پیش من میمونه و فقط امیدوارم که فرهاد نفهمیده باشه! اما اون یه درصده دلمو آشوب میکرد! و همش توی دلم ازش میخواستم که اگه فهمیده، منو ببخشه چون من همه اینکارا رو بخاطر خوبیه خودش کردم. خواستم تا با کسی که لیاقتش و داره زندگی کنه... بعد رفتن مهمونا، تنها شدیم و با اصرار من آتوسا و آرمان هم رفتن خونشون چون تو این چهل روز یکسره پیشمون بودن و واقعا اذیت شدن! داشتم برای شادی روح فرهاد قرآن میخوندم که دیدم ارمغان از پله ها داره میاد پایین و لباس بیرونی پوشیده...باورم نمیشد! دختر به اون زیبایی، زیر چشمش گود افتاد و پوست استخون شده بود! بدون توجه به من داشت میرفت سمت در...رفتم سمتش و گفتم: ـ دخترم کجا میری این وقت شب؟! بدون اینکه به من نگاه کنه، با حالت بی رمقی گفت: ـ ولم کن! شونه هاشو گرفتم توی دستام و گفتم: ـ دخترم...
- 179 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :