-
تعداد ارسال ها
278 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
10 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط QAZAL
-
پارت هفتاد و دوم از رو تخت بلند شدم و داشتم میرفتم که آستین لباسم رو گرفت و گفت: ـ باران ازت خواهش میکنم اینجوری نکن. بخدا برای منم خیلی سخته. همونجور که گریه میکردم لبخند تلخی زدم و مچم رو از دستش کشیدم بیرون و گفتم: ـ باشه. دیگه کاری نمیکنم، شما بزرگتری امیدوارم منو ببخشی. قرص هم گذاشتم رو اپن آشپزخونت. یادت نره هر هشت ساعت بخوری. اینو گفتم و از اتاقش اومدم بیرون و هرچی که صدام کرد بهش توجهی نکردم. با هق هق رفتم داخل خونه و در اتاقم رو بستم و سوالای پانتهآ رو هم بی جواب گذاشتم. تو این یه ماه کلی بهش عادت کرده بودم. حالا چجوری باید با خودم تمرین کنم دیگه نبینمش یا باهاش کمتر حرف بزنم؟کاشکی هیچوقت وارد این ساختمون نمیشدم، کاش هیچوقت نمیدیدمش. همونجور که گریه میکردم خوابم برد. نمیدونم چقدر خوابیدم که با صدای پانتهآ از خواب بیدار شدم. ـ باران. نمیخوای بیدار شی؟ بلند شدم و با خمیازه گفتم: ـ وای خواب موندم؟ پانتهآ با نگرانی گفت: ـ نه بابا تا تمرین هنوز مونده. بگو چیشده؟ با اون قیافه اومدی تو خونه. کاش واقعا همش یه کابوس بود و وقتی بیدار میشدم تموم میشد. با بغض یاد حرفای یوسف افتادم و گفتم: ـ هیچی دیگه تموم شد.
-
پارت هفتاد و یکم یوسف همونجور که نگام میکرد ادامه دادم و گفتم: ـ اینکه بدون اینکه چیزی بهم بگی خودت رو ازم دور میکنی. یوسف انگار انتظار نداشت اینقدر واضح از احساساتم باهاش صحبت کنم. یکم تو جاش جابجا شد و با تنه پته گفت: ـ باران..من...امم من... دوباره عصبانیت از حرکاتش بهم غلبه کرد و گفتم: ـ یوسف چرا ما نمیتونیم اسمی بزاریم رو چیزی که داریم تجربه میکنیم؟ من واقعا کجای زندگی توام؟ یه روز با من خوبی یه روز سردی. اصلا نمیتونم بفهممت. لبخند تلخی بهم زد و گفت: ـ عزیز من یه چیزایی هست که تو نمیدونی. با تعجب بهش نگاهی کردم و گفتم: ـ خب پس بهم بگو تا بدونم. چرا چیزی به من نمیگی؟ بهم با لبخند نگاهی کرد و اشک تو چشماش حلقه زد. قرار بود چیز بدی بگه. حس میکردم. بالاخره بعد چند ثانیه سکوت رو شکست و گفت: ـ باران نمیشه. من نمیتونم، نمیتونم واقعا کسی رو تو زندگیم راه بدم چون که من قبلا جدا شدم. یهو انگار یه کاسه آب سرد رو روی سرم خالی کردن. انتظارش رو نداشتم ولی کم کم متوجه با فاصله رفتار کردنش با خودم شدم چون واقعا یه اتفاق تلخ رو تجربه کرده بود و طبیعتا نمیتونست برای ادامه زندگیش به من اعتماد کنه. سرفهای کرد و گفت: ـ من انتظارش رو نداشتم که بعد از این اتفاق تلخ که زندگیمدرو زیر و رو کرد دوباره بتونم یکی رو اینقدر دوست داشته باشم اما شد. تو اومدی. از همون اولین روزی که دیدمت مدام توی ذهنمی اما نمیتونم ، نمیتونم اعتماد کنم. تو سنت کمه، ممکنه تو آینده خیلی چیزای دیگه رو دلت بخواد تجربه کنی؛ یا از من خیلی سریع خسته بشی. به همسن و سالای خودت نگاه کن. اشک از چشمام سرازیر شد. واقعا فکر میکرد من از عشق چیزی نمیفهمم؟ یا چون سنم کمه ممکنه دلم تنوع بخواد؟! بعد یک ماه هنوز من رو نشناخته بود؟ حرفاش برام خیلی سنگین بود. درسته طلاق گرفته بود و اینم یه مانع دیگه بود که نباید باهاش ادامه میدادم اما دوسش داشتم. نمیتونستم ازش بگذرم ولی اینکه اون اینقدر راحت ازم گذشت واقعا غرورم رو جریحه دار کرد. داشت اشکام رو پاک میکرد که دستاش رو پس زدم و با عصبانیت گفتم: ـ پس چون بچهام نمیتونم کسی رو دوست داشته باشم؟ اینطوریه آره؟ دستاش رو گرفت جلوی صورتش و گفت: ـ باران تو خودت میدونی من منظورم. همینجور که گریه میکردم پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ یا چون تو طلاق رو تجربه کردی، پس همهی دخترا عین همن؟ باشه آقا یوسف، اینبارم هرچی که شما بگی.
-
پارت هفتاد همونجورم ریز ریز میخندید. از حرکاتش خندم میگرفت اما سعی میکردم به روی خودم نیارم و گفتم: ـ یوسف میشه مسخره بازی درنیاری؟ داشت دکمههای لباسش رو باز میکرد که سریع رفتم سمت هالش. اینبار اون با خندهای که سعی میکرد کنترلش کنه، گفت: ـ باور کن دارم جدی میگم. خیلی حالم بده بخدا. حتی نمیتونم رو پاهام وایستم. رو مبل نشستم و با صدای بلند گفتم: ـ خیلی غر میزنی یوسف. بجنب دیگه. یه چشمی گفت و رفت. پاشدم و رفتم تو آشپزخونش و تو یه ظرف آب سرد ریختم و با حوله گذاشتم کنار تخت. دیدم یه پنج دقیقه بعد همونجوری که از لرز دندوناش داره بهم میخوره اومده بیرون. بهش کمک کردم و تا اتاقش آوردمش. درسته داشت مسخره بازی درمیورد که وانمود کنه حالش خوبه و چیزیش نیست. اما واقعا رنگ از روش رفته بود و به زور سر پا وایساده بود. فکر اینکه ویرایش بشه، واقعا دیوونم میکرد. احساساتم برام ناشناخته بود ولی این روزا متوجه شدهبودم که یه دل نه صد دل عاشق این آدم شدم و واقعا نمیتونم بدون اون زندگی کنم. همینجور که بهش کمک میکردم تا دراز بکشه، با لرز گفت: ـ واقعا خجالت کشیدم. دلم نمیخواست منو تو این حال ببینی باران. این حرفای بی ربطی و تعارفای مسخرش واقعا اعصابم رو خورد میکرد. همش میخواست که به روی خودش نیاره که چقدر دوسش دارم. با عصبانیت نگاش کردم و بهش گفتم: ـ نه بابا؟؟ حالت عادی که دکمههای لباست تا پایین بازه و میرین مراسم بین اونهمه دختر خجالت نمیکشی؟ حالا واسه این لحظه که من تو حال مریضا دیدمت، خجالت کشیدی؟ یوسف بلند خندید و نیم خیز شد و گفت: ـ یه دقیقه وایسا. تو داری حسودی میکنی از اینکه من دکمههای لباسم رو باز میذارم؟ اینبار منم نمیخواستم گردن بگیرم. همونجور که آب حوله رو میچلوندم با تته پته گفتم: -ن..نه چه ربطی داره؟ بهم زل زده بود و گفت: ـ به من نگاه کن. راستشو بگو. به چشماش نگاه کردم. حرفی که تو دلم موند رو به زبون آوردم و گفتم: ـ آره حسودیم میشه. خیلی زیادم حسودیم میشه اما برای تو چه فرقی میکنه؟ روز به روز خودت رو از من دورتر میکنی و میدونی چی برام سخت تره؟
-
پارت شصت و نهم یوسف سعی داشت وانمود کنه که چیزیش نیست. بنابراین با لبخند گفت: ـ نمیخواد باران. باور کن یکم بخوابم خوب میشم. چیزیم نیست ، نگران نباش. ولی من داشتم از نگرانی میمردم. فکر اینکه چیزیش بشه داشت دیوونم میکرد. بنابراین بدون توجه به حرفاش رفتم تو حموم خونش و شیر آب سرد و کامل باز کردم. یوسف با تعجب نگام میکرد و گفت: ـ چیکار میکنی باران؟ خیلی عادی گفتم: ـ باید بری زیر دوش آب یخ. خندید و گفت: ـ من چجوری با این وضعیت برم زیر دوش؟ از شیطنتش خندم گرفت ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم: ـ زود باش یوسف. خیلی تب داری. با صدای بلند خندید و با همون صدای گرفته گفت: ـ نه منظورم اینه که من الان اونقدر جوون ندارم رو پاهام وایستم. نمیتونم برم زیر دوش واقعا. یخ میکنم. اصلا به حرفاش توجهی نمیکردم. واقعا که این مردا مریض میشن، از بچهای کوچیک هم بچه تر میشن. از حموم اومدم بیرون و با جدیت بهش گفتم: ـ بهونه نیار. دکتر هم که نمیری. باید به حرفام گوش بدی. خندید و گفت: ـ چشم خانم دکتر. از لحنش خندم گرفت. تا چند ثانیه همینطور وایساده بودیم و بهم نگاه میکردیم که یوسف با خنده این سکوت رو شکوند و گفت: ـ خب. با تعجب نگاش کردم و گفتم: ـ چی؟ با دستاش به حمام اشاره کرد و گفت: ـ میخوام برم دوش بگیرم اگه اجازه بدی. از اینکه یهویی اینقدر خنگ شده بودم، یکم خجالت کشیدم. سریعا دستم رو به حالت تسلیم بردم بالا و گفتم: ـ ببخشید اصلا حواسم نبود. الان میرم اون سمت. داشتم میرفتم که بازم با خنده گفت: ـ البته برای من که مسئلهای نیست اما برگشتم سمتش و با عصبانیتی که مقداری خنده هم قاطیش بود گفتم: ـ یوسف. اینبار یوسف دستش رو به حالت تسلیم برد بالا و گفت: ـ باشه ببخشید. ساکت شدم.
-
پارت شصت و هشتم همینجور که داشتم تو آینه شالم رو مرتب میکردم، گفتم: ـ گرچه که این آقا یوسف روز به روز داره از من دورتر میشه ولی من واقعا نمیتونم دوسش نداشته باشم. دست خودم نیست. پانتهآ که همینجور داشت پارچههای تن عروسکش رو میدوخت، گفت: ـ منم ایندفعه که گفتی به رفتارش دقت کردم، مثل قبل صمیمی برخورد نمیکنه. تو نتونستی بفهمی داستان چیه؟ برگشتم سمتش و گفتم: ـ یکی دوبار که پرسیدم منو کامل پیچوند. حتی بهش گفتم ازم کار اشتباهی سر زده؟ میگفت نه مربوط به خودمه. پانتهآ با کلافگی گفت: ـ همینجوریشم نمیشه متوجه شد که تو ذهن این پسرا چی میگذره. باز اینایی که بالای سی سالن رو با چاقو باید دهنشون رو وا کرد تا ببینی چشونه. از تشبیهش خندیدم و گفتم: ـ پس من میرم. پانتهآ فقط زیر خورشت رو کم کن نسوزه. پانتهآ گفت: ـ باشه. رفتم بیرون و زنگ خونش رو زدم. در رو باز نکرد. دوباره زنگ زدم. میدونستم که خونه است، چون کفشاش دم در بود. با خودم فکر کردم شاید داره تمرین میکنه که صدای زنگ رو نمیشنوه اما صدای آهنگ نمیومد. یهو با یه قیافه پریشون شده اومد و در ذو باز کرد. از ترس داشتم سکته میکردم. دیدم کلی سرفه میکنه و رنگ از صورتش رفته، بدون اینکه چیزی بگه دمپاییم رو درآوردم و رفتم داخل و با استرس گفتم: ـ چیشدی؟ با صدایی گرفته گفت: ـ هیچی بابا فکر کنم یکم سرما خوردم. استراحت کنم خوب میشه. تب سنجش که روی میز عسلی بود برداشتم و گذاشتم روی سرش. بعدش که برداشتم دیدم داره توی تب میسوزه. با ترس گفتم: ـ داری تو تب میسوزی یوسف. بزار کمکت کنم لباست رو بپوشی و بریم دکتر.
-
پارت شصت و هفتم یکماه بعد باران عروسک رو به پانتهآ نشون دادم و گفتم: ـ پانتهآ آخرین عروسکمم آماده شد. چطوره؟ پانتهآ که خیلی خوشش اومده بود با تایید گفت: ـ عالیه باران. امروز استاد گفت برای تمرین میریم سالن قشقاوی. بهرحال آخر هفته دیگه اکرانه. استرس وجودم رو گرفته بود و خیلی دل نگران بودم ولی نمیدونستم که دلیلش چیه. این روزا یوسف هم روز به روز انگار ازم دورتر میشد. حس میکردم نسبت بهم خیلی سرد شده. با نگرانی گفتم: ـ آره ولی یکمم استرس دارم. پانتهآ گفت: ـ نه بابا تو باز خوبی. استاد فقط به کار من والمیرا ایراد میگیره. خندیدم و یه نگاه به گوشیم انداختم و دیدم یوسف از دیشب تا حالا آنلاین نشده که جوابم رو بده. پانتهآ گفت: ـ چیشد؟ هنوز جواب نداد؟ با ناراحتی گفتم: ـ نه. پانتهآ سعی کرد بهم دلگرمی بده و گفت: ـ شاید خوابیده باشه. مرتضی هم میگفت که دیشب دیر از مراسم برگشتن. تو این زمان برخلاف من و یوسفژ پانتهآ با موری خیلی باهم صمیمی شده بودن و کلی باهم وقت میگذروندن. موری برخلاف یوسف آدمی بود که زندگی رو اصلا سخت نمیگرفت و هر چیزی که به دلش میومد رو انجام میداد. چندباری هم که باهاش برخورد داشتم، حس کردم که واقعا از پانتهآ خوشش میاد. خلاصه رو به پانتهآ گفتم: ـ بابا این هیچوقت بیشتر از یازده نمیخوابه. پانته آ خندید و گفت: ـ ماشالله ساعت خوابیدنش هم درآوردی. استرس بهم غلبه کرد و قلبم با تپش زیاد میکوبید. گفتم: ـ برم خونش زنگ بزنم؟ به بهونهی درامز. پانتهآ که نگرانیم رو دید گفت: ـ آره حالا که اینقدر دل نگرانی برو ببین چه خبره.
-
پارت شصت و ششم بازم بدون اینکه نگاش کنم با خونسردی گفتم: ـ آره نسرین با اعتراض گفت: ـ آره؟ فقط همین. میدونستم هدفش از این سوالا اینه که یجورایی باران رو بهم وصل کنه و سر و ته این قضیه رو بهم ربطی بده. بنابراین با کلافگی گفتم: ـ خب تو چی دوست داری بشنوی؟ نسرین رفت روی مبل روبروم نشست و گفت: ـ چمیدونم. حس میکنم که کمی خوشت اومده انگار. لیوان رو گذاشتم روی میز و گفتم: ـ به فرضم که خوشم اومده باشه، این چی رو توی زندگیم تغییر میده نسرین؟ چرا تو یا موری یجوری حرف میزنین که انگار نمیدونین تو زندگی من چه اتفاقی افتاده! نسرین با اعتراض گفت: ـ وای داداش توروخدا ولکن. هنوزم به اون قضیه فکر میکنی؟ دیگه تمومش کن. قرار نیست که هر دختری مثل مرجان باشه.الانم رفته بیخیال تر از همیشه داره زندگی میکنه. تو هنوز داری خودت رو با تنهایی مجازات میکنی. نمیفهمیدن. اعتماد کردن دوباره برام مثل عذاب جهنم بود. درسته قلبم مدام حرفای بقیه رو تکرار میکرد اما من که دیگه پسر هیجده ساله نیستم. نمیتونم با احساسم تصمیم بگیرم. خیلی ناراحت کنندست ولی نمیتونم. با ناراحتی گفتم: ـ نمیتونم اعتماد کنم نسرین. چرا نمیفهمی؟ این دختر فکر نمیکنم بیشتر از بیست و پنج سالش باشه. اگه از یکی دیگه خوشش بیاد چی؟ اگه بفهمه من قبلا جدا شدم تو روم هم نگاه نمیکنه. بنظرت کدوم دختره امروزی این چیزا رو تحمل میکنه؟ نسرین اینبار با چهرهای غم زده از حرفای من گفت: ـ داداش ولی پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ ولی بهتره که من برای خودم دردسر جدید نتراشم. حالا که کارم افتاده رو غلطک و بالاخره داره هنرم دیده میشه، همه چی رو خراب نکنم. نسرین شونهای بالا انداخت و گفت: ـ چی بگم داداش. زندگی خودته. خودت میدونی.
-
پارت شصت و پنجم باران نگاهی به نسرین کرد و گفت: ـ باز میارمش. نسرین با لبخند رو به باران گفت: ـ مامانم گفته بود همسایه جدید اومده تو ساختمون. ماهتیسا هم دیروز یکسره از شما میگفت. خوشبختم از آشنایی باهاتون. بعد دستش رو سمت باران دراز کرد و باران هم متقابلاً دست داد و با خوشرویی گفت: ـ منم همینطور. خیلی دختر شیرینی دارید. خدا حفظش کنه. نسرین گفت: ـ مرسی عزیزم. بعدشم با ما خداحافظی کرد و با ماهتیسا رفت تو خونش. نسرین با نگاهی پر از سوال بهم نگاه میکرد. میدونستم الان داره از فضولی میترکه تا راجب باران ازم بپرسه. با بیخیالی رفتم سمت آشپزخونه که قهوه درست کنم. نسرین با لبخند مرموزی اومد سمتم و گفت: ـ داداش چه خبره؟ این دختر از خونه تو اومد بیرون؟ بدون اینکه برگردم با خونسردی گفتم: ـ آره نسرین. چیشده مگه؟ نسرین لبخند ریزی زد و گفت: ـ چمیدونم والا. ایشالا که خیر باشه. قهوم رو گرفتم و رفتم رو مبل نشستم و گفتم: ـ داشتم بهش درامز یاد میدادم. نسرین دوباره گفت: ـ ولی تو توی خونه به کسی آموزش نمیدی که. یه لب از قهوهام خوردم و گفتم: ـ خب حالا. گفتم همسایه است، بحثش فرق میکنه. نسرین برای خودش یه لیوان آب ریخت و بازم با لبخند موریانه گفت : ـ ولی داداش دختر خوشگلیه نه؟
-
خیلی کامل بود ممنونم حتما چشم❤️👌
- 27 پاسخ
-
- 2
-
-
الان دقیقا باید چیکار کنم ؟ متوجه نشدم راستش
- 27 پاسخ
-
- 2
-
-
-
پارت شصت و چهارم از ذوق کردنش خوشحال شدم و گفتم: ـ قربونت برم من. با ناز گفت: ـ چطور بودم؟ تو دلم برای این لحن حرف زدنش غش و ضعف میکردم اما سعی کردم خودم رو بزنم به بیخیالی و گفتم: ـ برای جلسه اول عالی بود. حالا اگه بازم خواستی با خوشحالی پرید وسط حرفم و گفت: ـ آره خیلی دلم میخواد بازم ادامه بدم. خندیدم و گفتم: ـ باشه پس دوباره فردا باهم تمرین میکنیم. از جاش بلند شد و گفت: ـ باشه حتما. دستتم درد نکنه، خسته نباشی. داشتم بدرقهاش میکردم که دیدم دوباره زنگ خونم زده شد و رو به باران گفتم: ـ احتمالا مرتضی است. در رو باز کردم دیدم ماهتیسا و نسرین ( خواهرم ) اومدن. ماهتیسا بغلم کرد و تا باران رو دید با خوشحالی گفت: ـ باران هم که اینجاست. باران بغلش کرد و گفت: ـ چقدر دلم برات تنگ شده بود ماهتیسا. ماهتیسا موهاش رو زد کنار و گفت: ـ نقاشیم کجائه؟ باران دستاش رو بوسید و گفت: ـ خونهی ماست. گذاشتم که هر وقت اومدی بیای کاملش کنی. ماهتیسا با شادی دستاش رو گرفت و گفت: ـ پس بریم. نسرین که کفشاش رو درآورده بود، اومد سمت در و رو به ماهتیسا گفت: ـ مامان تازه اومدی خونه دایی. بزار یکم بشه. ولی ماهتیسا لج کرد و میخواست با باران بره خونشون.
-
پارت شصت و سوم با یکم ناراحتی گفت: ـ حتما اتفاق بدی رو تجربه کردی ولی خب بهرحال آدم همیشه باید یسری چیزا رو بپذیره و با دید مثبت به زندگیش ادامه بده. لبخند تلخی زدم و گفتم: ـ کاش به همین راحتیا بود باران. اومد کنار من نشست و با مهربونی که تو چشماش موج میزد، گفت: ـ تو خودت نباید اجازه بدی سختیهای زندگی بهت غلبه کنن. وقتی به چشمهاش نگاه میکردم، امید میدیدم، زندگی میدیدم. قلبم تندتر از قبل میزد، خیلی دلم میخواست زمان همون لحظه وایسته تا چند ساعت به چشمهاش خیره شم. انگار روحم تو وجودش گیر کرده بود اما نه نمیشد. نباید اجازه بدم این دختر هم تو دلم جا باز کنه. واقعا من تحمل یه ضربه دیگه رو ندارم. بی مقدمه از کنارش بلندشدم و گفتم: ـ خب شروع کنیم. از حرکتم جا خورد ولی بازم لبخند زد و گفت: ـ یکم استرس دارم. اگه یاد نگیرم چی؟ بهش انگیزه دادم و گفتم: ـ یاد میگیری. نگران نباش. خب چوبا رو بگیر دستت. وقتی بار اول مترونوم رو زدم با همدیگه میزنیم تا دستت عادت کنه. نگاه کن. دو میزان رو آی هت میزنی، یه میزان روی راید و به همین ترتیب یه میزان یه میزان رو تام یک و دو و سه. شروع کنیم. با راست چپ راست چپ. یک و دو و. خیلی عمیق داشت بهم گوش میداد. باهاش شروع کردم به درامز زدن. موهاش بوی گل یاسمین میداد. خدایا من چطور میتونم این دختر رو از ذهنم بیرون کنم؟ همش وقتی نگام میکرد، سعی میکردم نگاهم رو ازش بدزدم. طاقت اینو نداشتم تو چشماش نگاه کنم. تقریبا یک ساعت باهاش کار کردم و یکم دستش راه افتاد و با شادی گفت: ـ خیلی باحال بود. پر از هیجان. ممنونم ازت یوسف.
-
پارت شصت و دوم موری با لبخند گفت: ـ آها شرمنده. همون. میگم منم دارم میرم اگه بخواین شما رو میرسونم. پانتهآ شالش رو گذاشت پشت گوشش و با لبخند گفت: ـ زحمتتون زیاد میشه. موری از خدا خواسته گفت: ـ نه بابا چه زحمتی. بعد رو به من سریع گفت: ـ یوسف جون سوییچ ماشینت رو بده. با خنده گفتم: ـ رو میزه برو بگیر. داشت میرفت با یه چشمک گفت: ـ جبران میکنم. رفت و در ذو بستم. رو به باران گفتم: ـ خیلی خوش اومدین. ببخشید خونه من یکم بهم ریخته است. خندید و چیزی نگفت. درامز تو اتاقم بود. راهنماییش کردم که بره تو اتاق و منتظر بشینه تا من سر آی هتا رو بزارم. یهو گفت: ـ چه تابلوی قشنگی. سرم رو بلند کردم و دیدم داره به تابلوی راهرو که عکس یه فلامینگو بود و زیرش نوشته شده بود: معجزه ها اتفاق می افتند، اشاره میکنه. گفتم: ـ آره. اون هدیه است از یه رفیق. با لبخند ازم پرسید: ـ خودت این جمله رو باور داری؟ همونجور که داشتم سر درامز رو میبستم، گفتم: ـ راستش خیلی کم. باورم رو نسبت به خیلی چیزا تو زندگیم از دست دادم.
-
پارت شصت و یکم صبح با لگدای موری به زور چشمام رو باز کردم و با حالت شاکی گفتم: ـ چی میگی تو؟ موری اومد کنارم نشست و بلند گفت: ـ احمق پاشو دختره داره زنگ خونت رو میزنه. یهو از خواب پریدم. دستی به سر و صورتم کشیدم و بلند گفتم: ـ اومدم. سریع به موری گفتم: ـ موری پتو و بالشت رو از روی میز جمع کن. خودمم با دست موهام رو ردیف کردم و رفتم در رو باز کردم. این حجم از زیبایی رو نمیتونستم باور کنم. یه لباس بنفش تنش بود که زیباییش رو دوبرابر کرده بود. با دیدن قیافه من با خجالت گفت: ـ ببخشید بد موقع مزاحم شدم؟چون گفته بودی ساعت. سریع پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ نه بابا من یکم زیاد خوابیدم. ببخشید. بفرما داخل. همین لحظه دوستش پانتهآ از در خونشون اومد بیرون و بعد از احوالپرسی با من رو به باران گفت: ـ باران پس من دارم میرم. موری هم اومد دم در و بلند رفت بگه سلام اما با دیدن پانتهآ یهو خشکش زد. پانتهآ یه سلام سرسری باهاش کرد و باران هم داشت کفشاش رو درمیورد. موری که همینجور چشمش رو به پانتهآ بود زیر گوشم با شیطنت گفت: ـ نگفته بودی خواهرزادهی حسام هم اینقدر خوشگله. زدم تو پهلوش که خفه شه. تا در آسانسور باز شد موری گفت: ـ ببخشید پارمیدا خانوم. پانتهآ برگشت و با یه لبخند گفت: ـ پانتهآ.
-
پارت شصتم موری با ناراحتی گفت: ـ بابا چقدر بدبینی. مگه همه مثل مرجانن؟؟اون که فقط دنبال پول بود. شاید این واقعا دختر خوبی باشه. بهش نگاهی کردم و با جدیت گفتم: ـ منم نمیتونم دوباره زندگیم رو بر پایه این شایدها بسازم. موری از رو مبل بلند شد و نفس عمیقی کشید و گفت: ـ پس دوباره باید تجربه کنی. با حالت کلافگی گفتم: ـ من حوصلهی ماجرای جدید ندارم موری. بده گوشی رو به من موری. موری رفت اونورتر وایستاد و گفت: ـ نمیدم. بعدش دوید و رفت داخل حموم و در رو از پشت قفل کرد. هر چقدر بهش گفتم در رو باز کن، گوش نکرد. مطمئن بودم داره خرابکاری میکنه که دیگه قابل جبران نیست. بعد سه دقیقه در رو باز کرد و اومد بیرون و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت: ـ نوشتم که فردا ساعت ده میتونه بیاد. با عصبانیت زدم به پس گردنش و گفتم: ـ غلط کردی. اینبار موری با حالت طلبکارانه گفت: ـ آقا تو رو که من مثل کف دست خودم میشناسم. حالا مثلا میخوای منو رنگ کنی! خودت رو زدی به بیخیالی ولی خوشت میاد کاملا معلومه. رفتم رو میز بیلیارد نشستم و گفتم: ـ نباید اینجوری بشه دیگه موری. نمیخوام. پرید وسط حرفم و با خستگی گفت: ـ یوسف دوباره اون حرفا رو برام تکرار نکن. آره بعد مدتها موفق شدی، اگه بخوای وارد یه رابطه جدید بشی باید تو اینستا کمرنگ بشی و تمام اینها. خب چه اشکالی داره؟ قرار نیست که بخاطر یه تجربه بدت و کاری که داری تا ابد بخوای تنها بمونی. چیزی نگفتم. موری ادامه داد و گفت: ـ الانم با اجازت میخوام بخوابم. بنظرم تو هم بگیر بخواب، فردا همسایهات داره میاد، سرحال باشی. بالشت رو گذاشت پایین میز بیلیارد و رفت خوابید اما من بین دو راهی بدی گیر کرده بودم. نمیدونستم واقعا باید چیکار کنم؟ چه تصمیمی باید بگیرم؟ نزدیکای صبح بود که خوابم برد.
-
پارت پنجاه و نهم ناخودآگاه لبخند اومد رو لبم و زیر لب گفتم: ـ باران. یهو حس کردم موری مثل جغد داره نگام میکنه. سریع لبخندم رو جمع کردم و تو دلم گفتم به خودت بیا پسر. موری سریع اومد کنارم و با خندهی ریزی گفت: ـ اوه. پس اسمشم بارانه. بده ببینم چی گفته نذاشتم ببینه. به زور گوشی رو از دستم گرفت. کل پیام رو با صدای بلند برام خوند و تهش گفت: ـ چی رو قراره بیاد شروع کنه؟ دستم رو گذاشتم رو صورتم و با ناراحتی گفتم: ـ گند زدم امروز. بهش گفتم اگه دوست داره درامز یاد بگیره من میتونم بهش یاد بدم. موری میخندید و بعدش گفت: ـ پس خوبه خوشت نمیاد که پیشنهاد یاد گرفتن درامز ر بهش دادی. اگه خوشت میومد چیکار میکردی. وای خدا. تو که هیچوقت رو موود آموزش نبودی. پس اینقدر خوشت اومده که دوباره تصمیم گرفتی شروع کنی. با چشم غرهای بهش گفتم: ـ چرت نگو موری. میگم از دهنم پرید. گوشی رو بده. میخوام بگم نمیتونم. با چشمای گرد شده گفت: ـ چی ؟بیخود. پیشنهاد رو خودت دادی الان میخوای کنسلش کنی؟ گفتم: ـ فکر نمیکردم قبول کنه. موری با لبخند گفت: ـ پس نتیجه اینکه اونم بدش نمیاد. با کلافگی گفتم: ـ گوشی رو بده به من موری. حتی اگه جفتمونم از همدیگه خوشمون بیاد. من نمیتونم. خوبه که میدونی چه اتفاقاتی برام افتاده. دیگه نمیتونم به هیچ دختری اعتماد کنم.
-
پارت پنجاه و هشتم گیر داده بود و چارهای نداشتم. نشستم تو ماشین و رو بهش گفتم: ـ خدا نکنه تو به یه چیزی گیر بدی. کمربندش رو بست و با پررویی گفت: ـ حرکت کن یوسف جون. اون شب رفتیم خونهی من و موری از ساعت یک نصفه شب رو مخ من بود تا براش تعریف کنم چمه و اون دختره کیه. منم سعی کردم خیلی بیخیال و سر بسته بگم: ـ هیچی بابا. حسام رو میشناسی دیگه؟ با تعجب گفت: ـ آره. همونطور که کنم رو در میآوردم، گفتم: ـ امسال واسه پروژه اش رفته جنوب. خواهرزاده و رفیقش هم اومدن همسایه من شدن. موری رو مبل لم داد و پاش رو گذاشت رو میز و گفت: ـ اوه. اون دختره که داشتی عکساش رو میدیدی، خواهرزادهی حسام بود؟ قیافه موری دیدنی بود. انگار که جواب یه معمای بزرگ رو پیدا کرده بود. خندیدم و گفتم: ـ نه اونی که داشتم میدیدم، رفیقه خواهرزادشه. خندید و گفت: ـ خب تو هم خوشت اومده ازش؟ کنارش نشستم و مردد گفتم: ـ نه بابا فقط پرید وسط حرفم و گفت: ـ فقط چی؟ نگاش کردم و با ناراحتی گفتم: ـ یکم ذهنم رو درگیر کرده. موری خندید و گفت: ـ مطمئنی فقط یکم؟ برادر من کل امشب رو تو خودت بودی. میگه فقط یکم. با جدیت گفتم: ـ زیادی داری این قضیه رو توی ذهنت بزرگ میکنی موری. همین لحظه به گوشیم پیام اومد. گوشی رو از تو جیبم درآوردم و باز کردم، خودش بود: ـ سلام آقا یوسف. ببخشید بدموقع مزاحم شدم، دوست دارم از فردا بیام و شروع کنم.
-
پارت پنجاه و هفتم مرتضی با تعجب گفت: ـ غرق عکس شده بودی یوسف! با کلافگی گفتم: ـ ولکن تو هم دیگه مرتضی. دنبال زیربغل مار میگردی؟ مرتضی که دید عصبی شدم، بیخیال شد و گفت: ـ حالا هر چی. اینم به زودی بوش درمیاد آقا یوسف. خندیدم و گفتم: ـ از دست تو موری. پاکت سیگارش رو درآورد و یه نخ بیرون آورد و پرسید: ـ سیگار میکشی؟ گفتم: ـ تو ترکم. نمیای برای شام؟ همونطور که با فندک سیگارش رو روشن میکرد گفت: ـ تو برو، میام منم. منو موری از دوازده سال پیش باهم رفیقیم. هر دومون هم تو بند موسیقی پژواک با آقای قاسمی کار میکنیم. بچهی خیلی خوبی بود ولی وقتی به یه چیزی شک میکنه، تا ته قضیه میره. الانم من از هر کس بتونم حال خودم رو پنهون کنم، مطمئنم از این آدم پنهون نمیمونه. امشب رو به هر نحوی که بود به آخر رسوندم. داشتم سوار ماشین میشدم که دیدم موری هم اومد سمتم و گفت: ـ یوسف امشب با تو میام. خندیدم و گفتم: ـ جون تو فقط با من بیا. موتورت کجاست؟ با جدیت گفت: ـ تعمیرگاه. اومدنی هم با آقای قاسمی اومدم. میدونستم که هدفش اینه که بیاد و بفهمه قضیه این دختر چیه. راستش منم خیلی دلم نمیخواست راجبش حرف بزنم. باید زودتر این دختر رو از قلبم بیرون کنم. بنابراین رو به موری گفتم: ـ من امشب خستهام. میخوام بخوابم موری. الان فازت چیه که این موقع شب میخوای بیای خونه من؟ موری خودش رو زد به کوچه علی چپ و خیلی عادی گفت: ـ هیچی بابا همینجوری. ماشالله چقدرم مهمون نوازی.
-
پارت پنجاه و ششم آقای قاسمی از کنارم بلند شد و گفت: ـ نمیای برای شام؟ گفتم: ـ میام. یکم هوا بخورم. شما برید. آقای قاسمی رفت و من سعی کردم یکم چشام رو ببندم. کل صدای این دختر تو مغزم میپیچید. دیگه داشتم عصبانی میشدم. خدایا این دیگه چه امتحانیه؟ گوشیم رو درآوردم و رفتم تا دوباره عکسای پروفایلش رو ببینم. واقعا زیبا بود، زیبا و معصوم. برخلاف دخترایی که تا الان دیدم بود اما بازم بنا به تجربهی قبلیم نمیخواستم از رو ظاهر قضاوتش کنم. بهرحال اونقدر که نمیشناختمش. همین لحظه مرتضی از پشت گوشم آروم گفت: ـ ماشالله. چه دختر خوشگلیه. کی هست؟ سریع صفحه گوشی و بستم و با خنده برگشتم سمتش و گفتم: ـ تو هم که همیشه همینجور موزیانه وارد شو. با کنجکاوی نشست کنارم و گفت: ـ خب حرف رو نپیچون. طرف کیه؟ سریعا گفتم: ـ هیچکس بابا ولش کن. بنظرت واسه تایم بعدی چه آهنگی رو بزنیم؟ مرتضی چشماش رو ریز کرد و با پوزخند گفت: ـ یوسف تو نمیخواد منو دست به سر کنی. بگو کیه؟ هیچی مرتضی هم گیر داده بود و تا تاتوی قضیه رو در نمیورد ولکن ماجرا نبود. بیخیال گفتم: - هیچی همسایه جدیدم. مرتضی با ادای من گفت: - هیچی فقط! این همسایه چه همسایهایه که اینقدر ذهنت رو درگیر کرده که اونجوری تو عکسای پروفایلش غرق شدی! بازم خودم رو زدم به بیخیالی و گفتم: ـ نه بابا چه درگیری! فقط داشتم عکساش روو میدیدم.
-
پارت پنجاه و پنجم همین لحظه گوشیم زنگ خورد که باعث شد از فکر دربیام، آقای قاسمی بود: ـ بله؟ ـ یوسف جان کجایی؟ فرمون رو چرخوندم و دم هتل نگه داشتم و گفتم: ـ اومدم آقای قاسمی. دم درم. آقای قاسمی با عجله گفت: ـ بیا داخل. الان باید شروع کنیم. چشمی گفتم و ماشین رو پارک کردم و رفتم سمت در ورودی تالار. یکم تو قسمت وروردیش برای پیجم استوری گرفتم و بعدش وارد قسمت اصلی تالار شدم و پشت درامزم نشستم. بچها آهنگ میزدن و منم باهاشون همراهی میکردم ولی لعنتی این دختر، چرا از ذهن من بیرون نمیرفت واقعا! هر چقدر که دارم روی کارم تمرکز میکنم، انگار نمیشه. برای فیلمایی که مدیر بند قرار بود تو پیجمون برای بازدید بیشتر بزاره، قرار بود روبروی دوربین پر انرژی باشم اما اینقدر فکرم درگیر بود؛ نمیتونستم اون انرژی لازم رو بزارم. موقع شام رفتم بیرون بشینم برای استراحت که آقای قاسمی اومد پیشم و گفت: ـ چیشده یوسف جان؟ خندهی تلخی کردم و گفتم: ـ هیچی. آقای قاسمی زد به شونم و با لبخند گفت: ـ امشب مثل همیشه نیستیا، مشکلی پیش اومده؟ سریعا خودم رو زدم به اون راه و خیلی عادی گفتم: ـ نه بابا استاد. من کم خوابیدم، خستهام. شاید بخاطر اینه. آقای قاسمی دیگه پیگیر نشد و گفت: ـ باشه. پس بعد از شام یه آهنگ خیلی خوب رو با مرتضی هماهنگ کن، ازتون یه ویدیو بگیرم. ویدیوهایی که آرمان ازت گرفت، نگاهت به دوربین خیلی کمه. دستم رو گذاشتم روی چشمام و گفتم: ـ به روی چشم استاد.
-
پارت پنجاه و چهارم "یوسف" بعد از اینکه باران و دوستش رو رسوندم، به سمت تالار الیزه راه افتادم. همش تو مسیر، چهرهی این دختر میاد تو ذهنم. از اولین باری که جلوی در آسانسور دیدمش؛ واقعا ذهنم رو درگیر کرده بود ولی نمیشه، نباید که بشه. بعد از کلی بدبختی کشیدن و سختی، بالاخره کارم دیده شد و دارم به اون چیزی که میخوام میرسم. نمیتونم یه شبه خرابش کنم. تازه این دختر سنش کمه، از کجا معلوم که از من خوشش میاد؟ یبار تو زندگیم فکر کردم عاشق شدم و ازدواج کردم، واقعا واسه هفت پشتم بس بود. بد تاوانش رو دادم. دیگه نمیتونم به هیچ دختری واسه ادامه زندگیم اعتماد کنم. با تلاش خودم و کمک بند موسیقیم تو اینستا، کارام ترکونده. اگه خودم رو وا بدم، همه چیز خراب میشه. دنده رو عوض کردم. دوباره قلبم بهم گوشزد میکرد و میگفت: اون مثل بقیه نیست. نگاهاش خیلی معصومانه است. یه دستی به سر و صورتم کشیدم و به خودم با جدیت گفتم: ـ دیگه نمیخوام به حرفات گوش بدم. باید خودم رو از این دختر دورکنم. نباید ببینمش. خب اگه نمیخواستم ببینمش چرا بهش گفتم منتظر پیامتم؟چرا بهش چراغ سبز نشون میدم؟چرا نمیتونم وقتی روبرومه چشم ازش بردارم؟. عقلم جوابم رو میداد: چون که احمقی پسر، احمق. یبار از این قضیه ضربه خوردی. بازم داری حماقت میکنی. خدا یه فرصت بهت داده تا بالاخره بعد از مدتها کارت دیده بشه. کلی دخترا تو اینستا ازت حمایت میکنن. احمق نشو یوسف. قلبم با ناراحتی گفت: ولی اونا که تو واقعیت زندگیم نیستن.
-
پارت پنجاه و سوم با این حرفش همه با هم خندیدیم و بعدش مشغول طراحی شدیم. موقع کشیدن طرح همش حرفای یوسف، نگاهاش میومد جلوی چشمم و نمیذاشت تمرکز کنم. با خودم زیر لب گفتم: ـ دارم دیونه میشم. پانتهآ که کنارم نشسته بود بهم نگاهی کرد و آروم گفت: ـ چرا چیزی نمیکشی؟ چشمت زدن فکر کنم. مداد رو انداختم رو ورقه و دستی به چشمام کشیدم و با خستگی گفتم: ـ هیچی به ذهنم نمیرسه فقط چهره یوسف جلو چشممه. پانتهآ هم مدادش رو پایین گذاشت و گفت: ـ اینا همه اثر فرار کردن از واقعیت و دور موندن از کراشته. میخوای به خودت بقبولونی که حسی بهش نداری ولی قلبت هر لحظه میزنه تو دهن مغزت و فکرش روو پخش میکنه. با ناراحتی بهش نگاه کردم و گفتم: ـ خب باید چیکار کنم؟ پانتهآ با خونسردی گفت: ـ هیچی خودتو رها کن. با تعجب پرسیدم: ـ یعنی چی؟ آروم زیر گوشم گفت: ـ یعنی بزار دلت هرجا که میخواد بره. سعی نکن جلوش رو بگیری. با کلافگی گفتم: ـ آخه خونوادم یه مانع بزرگه. بعدشم من اصلا نمیشناسمش. بعلاوه اینکه کلی هم از من بزرگتره. پانتهآ دوباره با خونسردی گفت: ـ خب باشه. اصلا بیست سال بزرگتر باشه. دل مگه این چیزا رو میفهمه؟ بعدشم سعی کن بشناسیش. همش داری جلوی قلبت رو میگیری الانم اینجا نه مادرت هست نه پدرت. تو خودتم که حد و حدودت رو میدونی. سعی کن تو زمان حال زندگی کنی و اینقدر به آینده و مشکلاتت فکر نکنی و تجربه کنی. شاید جفتتون خیلی حال همو خوب کردین. اگه حست رو سرکوب کنی، شاید دیگه هیچوقت نتونی این احساس رو تجربه کنی. بهرحال عشق فقط یبار تو زندگی آدم پیش میاد. با اینکه پانتهآ کلا زندگیش، روی شوخی و چرت و پرت گفتن بود ولی بنظرم داشت راست میگفت. من همیشه تو زندگیم بخاطر پدرم و ترسی که ازش داشتم بجز مسئلهی شغلیم خیلی جاها قید احساساتم رو زدم که بعدها بخاطرش پشیمونم شدم ولی خب چه فایده. شاید هم اینجا اومدنم یه حکمتی داشت و اونم این بود که بالاخره با احساساتم مواجه بشم و ازش فرار نکنم. واقعیت این بود که یوسف خیلی به دلم نشسته بود و اگه از احساسات اون مطمئن میشدم، دوست داشتم با وجود خیلی از موانعی که توی زندگیم بود؛ یه رابطهای رو باهاش شروع کنم و بیشتر بشناسمش.
-
پارت پنجاه و دوم استاد بعد اینکه ما رو با بچها آشنا کرد، رو به من گفت: ـ خب خانم غفارمنش، طرح های شما رو ببینم. ورقهها رو از پوشه درآوردم و به استاد نشون دادم. استاد خیلی ریزبین بود و عینکش رو آورد پایین تر داشت با دقت نگاه میکرد. بعد چند دقیقه سکوت گفت: ـ آفرین. طرحهای روی لباسش رو خیلی قشنگ زدی. بچها به من نگاه کردن که از بینشون المیرا با اعتراض و پوزخند گفت: ـ بالاخره استاد طرح یکی رو پسندید. استاد بدون اینکه لبخند بزنه، طرح منو گذاشت روی میز و گفت: ـ هاشورایی که روی لباس زدی، واقعا جزئی و دقیق کار شده. خیلیم به اون سبک سورئال که بهتون گفتم نزدیکه. خیلی از تعریفایی که کرد خوشحال شدم چون تمام تلاشم رو برای طراحی رو لباسها کرده بودم و ایده طرح با سبکهایی که استاد میداد، واقعا کار سختی بود. استاد همونجوری که طرح من تو دستش بود، رو به بچها گفت: ـ واسه باقی طرحها مثل سروناز و پسرخاله هم یه چنین طرحی رو برای لباساشون میخوام که دقیقا مثل تئاتری که پارسال تو تماشاخانهی قشقاوی اجرا کردم، توجه بچها رو جلب کنه. بعد رو به سیاوش گفت: ـ سیاوش، طرحی که برای لباس مولان، ماه پیش کشیده بودی رو یه لحظه بیار. سیاوش ورقه رو درآورد و استاد به همه ما نشون داد و گفت: ـ لباسای بقیه عروسکها با این ترکیب رنگ باشه خوبه. پس فعلا ورقهها رو در بیارین و شروع کنین ببینم تا کجا پیش میبرید. اینو گفت و رفت تو حیاط. همه مشغول درآوردن ورقه بودیم که مهنا رو به من با لبخند گفت: ـ ماشالله واقعا. تا قبل اینکه شما بیاین استاد از طرحهای همه ما ایراد گرفت، خدایی چجوری طراحی میکنی استاد به این سخت گیری همه طرحهات رو قبول داره؟ خندیدم که پانتهآ جای من گفت: ـ این سوالیه که من همیشه دارم ازش میپرسم. المیرا هم اینبار با لبخند حرف مهناز رو تایید کرد و گفت: ـ کلا استاد خیلی از کارات تعریف میکرد. منبع الهامت کیه؟ بگو ما هم بریم پیشش بلکه یکم ذهنمون خلاقتر شد.
-
پارت پنجاه و یکم پانتهآ وقتی دید همونجور اونجا وایسادم اومد سمتم با حالت مسخره کردن گفت: ـ ببخشید عزیزم ساعت نه و ده دقیقیست. فکر نمیکنی دیر شده؟ ماشینشم که رفت. دقیقا به چی داری نگاه میکنی؟ یاد حرفای بی مقدمش افتادم. چرخیدم سمتش و یدونه زدم پس گردنش و با کمی عصبانیت گفتم: ـ تو معلومه داری چیکار میکنی؟ دستش رو گذاشت پس گردنش و با دستپاچگی گفت: ـ برو بابا. چیکار کردم مگه؟ با حالت طلبکارانه گفتم: ـ هیچ کاری نکردی. فقط خیلی واضحه داشتی میگفتی چقدر من ازش خوشم میاد. اینبار پانتهآ با حالت طلبکارانه گفت: ـ خب مگه دروغه؟ خوشت میاد دیگه. تازه اینجوری که من حس کردم آقا یوسف هم همچین کم میل نیست. بهش چشم غرهای دادم و گفتم: ـ برو بابا. متوهم. و مسیرم و کج کردم و رفتم. پانتهآ تند تند پشت سرم راه افتاد و گفت: ـ جدی میگم. حتی با من داشت حرف میزد هم نگاهش کاملا به تو بود. بعدش یه لبخند مرموزانه زد و ادای لحن یوسف گفت: ـ تازه هر وقت هم که خواستی شروع کنی باید پیام بدی باران جان. اینا هم چراغ سبزه عزیزم. حالا چون یکم پخته تره، مثل پسرای بیست ساله واضح رفتار نمیکنه. ولی من تو رفتار یوسف فقط مهربونیت رو میدیدم . نه اینکه بابت چیزایی که گفت منظوری داشته باشه. ولی ته دل خودم دوست داشتم که حرفای پانتهآ درست باشه. بدون اینکه جواب پانتهآ رو بدم گفتم: ـ همین در سبزست؟ پانتهآ کنارم وایساد و به من نگاه کرد و گفت: ـ باشه تو بازم مثل همیشه به روی خودت نیار. خندیدم و چیزی نگفتم. رفتیم و وارد کارگاه شدیم. بغیر از ما چهار نفر دیگه هم بودن که باهاشون آشنا شدیم: ـ سیاوش – بیتا – مهنا و المیرا. بچهها داشتن طرحهاشون رو به استاد نشون میدادن.
-
پارت پنجاهم با گفتن این حرفش قند تو دلم آب شد. با ذوق گفتم: ـ پس یعنی وسط حرفم پرید و گفت: ـ یعنی هر موقع که خواستی میتونی بیای بهت یاد بدم. خندیدم و گفتم: ـ ولی فکر کنم شما خسته بشید. چون من تابحال موسیقی کار نکردم، فکر نکنم هم استعدادش رو داشته باشم. یوسف با امیدواری بهم گفت: ـ نه بابا هیچ چیزی نشد نداره. با تلاش و تمرین بالاخره یاد میگیری. شاید ده درصدش ذاتی باشه ولی بقیش فقط به تلاش خودته که من مطمئنم میتونی. حرفاش خیلی بهم قوت قلب میداد. خدای من، تا بعدازظهر میخواستم فراموشش کنم، الان بیشتر از قبل رفته رو مغزم. خدایا چیکار کنم؟. همین لحظه زد بغل و نگاهی به بیرون انداخت و گفت: ـ همینجاست دیگه درسته؟ پانتهآ از رو گوشیش توی برنامهی بلد دید و گفت: ـ بله همینجاست. دستتون درد نکنه. منم تشکر کردم و زمانی که داشتم پیاده میشدم رو بهم با لبخند گفت: ـ پس باران جان هر وقت خواستی شروع کنی بهم پیام بده. باران جان! تو دلم یه عالمه قربونت صدقش میرفتم اما مجبور بودم تو ظاهر به روی خودم نیارم. لبخندی زدم و گفتم: ـ باشه. باهامون خداحافظی کرد و رفت و منم همینجور منتظر شدم تا ماشینش کاملا از دیدم محو بشه.