رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

QAZAL

نویسنده اختصاصی
  • تعداد ارسال ها

    1,077
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    34
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط QAZAL

  1. پارت پنجاه و ششم با کلافگی گفتم: ـ چقدر شلوغش می‌کنین! گفتم که چیزیم نیست...داشتم میومدم پایین از پله ها افتادم.. سامان سریع گفت: ـ تو به من گفتی که ماشین بهت زده! یهو فهمیدم چه سوتی عمیقی دادم! بعدش سعی کردم خودمو جمع کنم و گفتم: ـ اصلا چه فرقی داره؟! دکتر اومد نزدیکم تا کبودیهامو ببینه، تا دستشو برد سمت گردنم، یهو دستشو کشید عقب و گفت: ـ چقدر پوستت داغه! کبودیهات خیلی شدیده...بذار معاینت کنم! ناچارا روی صندلی نشستم و توی دلم هزار بار به عزراییل فحش دادم که منو تو موقعیتی گذاشت که الان نمی‌دونم باید چیکار کنم! دکتر دستکشاشو دستش کرد و اومد نزدیکم...وقتی انگشتاشو روی دوستم می‌کشید جیغم می‌رفت هوا...سامان با صدایی که مملو از درد بود رو به دکتر گفت: ـ دکتر نمیشه یکم آروم تر انجام بدین! دکتر همون‌جوری که در حال معاینه کردنم بود از سامان پرسید: ـ همسرشی؟ چهره سامان و از کنار می‌دیدم که چقدر ذوق کرده و گفت: ـ به امید خدا به روز می‌شم! تو دلم می‌گفتم به چی داری فکر می‌کنی تو! من صرفا برای اینکه امشب تو از این جهان نری این بلا سرم اومده! حالا تو داری به ازدواج با کسی که توی واقعیت وجود نداره فکر می‌کنی! دکتر به آمپولی به دستم زد همین لحظه که با عصبانیت گفتم: ـ آی دکتر! یکم یواشتر مگه ارث بابا تو خوردم؟! دکتر خندید و گفت: ـ آمپوله دیگه! چیکار کنم دختر! طی یه هفته کبودیهات با این قرصهایی که برات می‌نویسم برطرف میشه و لطفاً هم کار سنگین انجام نده. دستمو که آمپول توش خورده بود فشار دادم و با درد سرمو به نشونه تایید تکون دادم.
  2. پارت پنجاه و پنجم همون‌جوری که به کمبودی‌های صورتم زل زده بود گفت: ـ من که باورم نمیشه اما باشه به حرفت اعتماد می‌کنم... بعدش دیدم داره سعی می‌کنه از تختش بیاد پایین و با تعجب رفتم سمتش و گفتم: ـ چیکار داری می‌کنی سامان؟ دیونه شدی؟ همون جور که قلبشو فشار میداد گفت: ـ بریم پیش یه دکتر تو رو هم درمون کنن، من ببینم حالت خوبه! گفتم: ـ تو نمی‌خواد نگران من باشی، من خودم میرم! گفت: ـ لجبازی نکن رییس! می‌دونم که نمیری! بعدشم تازه یادم اومد! چرا با قدرت خودت از بینشون نمی‌بری؟ سریع بحثو عوض کردم و گفتم: ـ یعنی منظورت اینه با صورت و گردن کبود الان زشتم؟ انگار تازه متوجه حرفش شد و گفت: ـ نه بابا منظورم این نبود بخدا! سریع دست پیش و گرفتم و گفتم: ـ باشه سامان جون! حرف خودتو زدی! دستت درد نکنه! پتو رو کشیدم روش که گفت: ـ عجب بدبختی گیر کردما! ولی کارما حدی برو به دکتر خودتو نشون بده... تا رفتم چیزی بگم، دکتر اومد داخل اتاق و رو به سامان گفت: ـ به به آقا سامان! بهتری؟ سامان به من نگاه کرد و گفت: ـ من آره ولی ایشون... دکتر که تازه متوجه صورت من شد پرید وسط حرف سامان و با تعجب گفت: ـ یا ابوالفضل! دخترم چه بلایی سرت اومده؟
  3. پارت پنجاه و چهارم با شادی گفتم: ـ می‌تونم ببینمش؟ گفت: ـ یکم دیگه میاریمش تو بخش، میتونین ببینینش! با ذوق سرمو تکون دادم و منتظرش وایستادم اما درد بدی تو پاهام داشتم و تصمیم گرفتم بشینم! تا سامان و دیدم، رفتم کنار تختش و بهش نگاه کردم، مزه‌های بلندی داشت و برخلاف همیشه که اینقدر شیطنت داشت اما الان با آرامش کامل خوابیده بود...دستشو گرفتم و گفتم: ـ خیلی منو ترسوندی! بنده‌ی خدا! پلک‌هاشو تکون داد و سریع شروع کرد به سرفه کردن! بعدش با لبخند همون‌جوری که چشاش بسته بود آروم گفت: ـ رییس! دارم درست می‌شنوم؟ بخاطر من ترسیدی؟؟ خندیدم و گفتم: ـ چه مرموزی هستی تو سامان! آروم چشاشو باز کرد و یهو با دیدن چهرم، خنده تو صورتش خشک شد و گفت: ـ صورتت چی شده؟ مثل خودش خندیدم و گفتم: ـ هیچی بابا! داشتم تو رو میوردم بیمارستان ماشین بهم زد! با جدیت گفت: ـ کارما منو احمق فرض نکن! همون‌جوری که سعی می‌کردم دردمو تو خودم نگه دارم گفتم: ـ احمق که هستی! ولی جدی گفتم! سامان نیم خیز شد و گفت: ـ تو خودت همیشه بهم میگی که مثل آدما نیستی، حالا می‌خوای باور کنم ماشین بهت زده؟ نشستم رو صندلی و گفتم: ـ سامان جون، قرار نیست همه چیز و باهم قاطی کنی که! درسته آدم نیستم اما الان مثل بقیه آدما تو جلد آدم قرار گرفتم دیگه!
  4. پارت پنجاه و سوم هاروت صدام زد: ـ کارما؟! با حالت شاکی برگشتم که گفت: ـ اینقدر به زندگی تو این دنیا و بنده های خدا عادت نکن...تهش جریمش برای خودته! دوباره حوصله نصیحت شدن نداشتم، بنابراین گفتم: ـ حله بابا! نگران نباش... به اوس کریم سلام منو برسون! بعدش رفتم دویدم و از پله ها رفتم پایین... یجاهایی خیلی پا و قفسه سینم درد می‌گرفت و مجبور می‌شدم یکم صبر کنم...چند دقیقه ایی طول کشید تا برسم پایین...پرستار تا منو دید گفت: ـ خانوم منم داشتم دنبال شما می‌گشتم! یهو با دیدن قیافه من آب دهنش و قورت داد و گفت: ـ ببخشید، شما حالتون خوبه؟ چه بلایی سرتون اومده... سریع گفتم: ـ بله خوبم، داشتم میومدم پایین خوردم زمین...سامان چطوره؟ پرستاره با اینکه باور نکرده بود گفت: ـ یبار قلبش وایستاد اما خداروشکر تونستیم برگردونیمش! جالبه...با اینکه قلبش مریضه اما خوب تونست طاقت بیاره!
  5. پارت پنجاه و دوم همو‌ن‌جور که نفس نفس می‌زدم گفتم: ـ عزراییل جونه سامان و نگرفت اما خوب از خجالت من درومد! هاروت چیزی نگفت و کمکم کرد تا بلند بشم و دیدم خیره شده بهم، بهش گفتم: ـ چرا اینجوری نگام می‌کنی؟ خندید و گفت: ـ انگار ماشین بهت زده...یکم قیافت درهم برهم شده! سریع از تو جیبم یه آینه درآوردم و دیدم که نصف صورت و گردنم کبوده و دو تا مچ دستم زخم شده! با ناراحتی رو به آسمون گفتم: ـ خدایا چرا با صورتم اینکارو کردی؟! حیف این صورت خوشگل نبود؟؟! هاروت گفت: ـ وقتی یه قانون و نقض کردی، باید به این جاها هم فکر می‌کردی کارما! گفتم: ـ الان نمیتونم این اثرات و از بین ببرم؟ گفت: ـ نمی‌دونم، امتحانش کن! گردنبندم و گرفتم تو دستم و سعی کردم متمرکز بشم اما وقتی چشامو باز کردم و به هاروت نگاه کردم گفت: ـ نه همونه! پولی کردم و گفتم: ـ ای بابا! آدما وقتی چهرشون این شکلی میشه، چیکار میکنن تا خوب بشه؟ هاروت بهم نگاهی کرد و گفت: ـ از اونجایی که تا الان آدم نبودم، نمی‌دونم! الآنم که توی بیمارستانی، برو بپرس! گفتم: ـ بریم پیش سامان من ببینمش! بدون اینکه منتظر هاروت باشم، دویدم سمت در...
  6. پارت پنجاه و یکم هاروت با تعجب نگام کرد و گفت: ـ تا جایی که من یادمه تو همیشه از این مجازات سخت فراری بوده اما نمی‌دونم الان چه بلایی سرت اومده که حتی برای مجازاتت خوشحالی! حق با هاروت بود، مجازات الهی وقتی یکی از ماها مرتکب خطا می‌شد با کتک زدن و شلاق نبود و از طریق درون ما دچار عذاب الهی می‌شدیم! نمی‌دونم خدا برام چه چیزی در نظر گرفته بود! اما هر چیزی که بود برای زنده بودن سامان می‌ارزید! هاروت از روی صندلی بلند شد و گفت: ـ با من بیا کارما! پشت سرش راه افتادم و سوار آسانسور شدیم و رفتیم طبقه آخر بیمارستان که پشت بوم بود...بارون شدت گرفته بود...هاروت که انگار دلش برام سوخته بود، سرشو انداخت پایین و گفت: ـ متاسفم کارما! اما خودت خواستی اینجوری بشه! چیزی نگفتم...از توی گردنبندش، با یه لمس یه نوری ظاهر شد و بعد از چند ثانیه من عزراییل و جلوی چشمم دیدم...عزراییل اومد سمتم و دستاشو به دو طرف باز کرد، یهو یه بادی شروع به وزیدن کرد که من پخش زمین شدم.‌..نمی‌تونم توصیف کنم که داشتم چه دردی می‌کشیدم! یه چیزی مثل تناقض...اون داشت تمام وجود جسمی و نفس و روحم و سمت خودش می‌کشید و من مقاومت می‌کردم...از درد دیگه جوانی توی بدنم نمونده بود...جیغ می‌کشیدم اما مجبور بودم تحمل کنم! بخاطر سامان...عمیق ترین و دردناک ترین عذاب عمرم بود...فکر نمی‌کردم مجازات نقض قانون در حق یه بنده خدا اینجور مجازات سختی داشته باشه!...دیگه یجاهایی طاقتم تموم شد و خودمو رها کردم و همون لحظه چشامو بستم اما بازم اطرافم و حس می‌کردم...بارون توی صورتم می‌خورد، بالاخره تموم شد...به زور نفسم بالا میومد...هاروت اومد سمتم و پرسید: ـ کارما...کارما حالت خوبه؟
  7. پارت پنجاهم افتادم به زانوشو گفتم: ـ خواهش می‌کنم هاروت، اون بخاطر من این بلا سرش اومد...لطفا...حداقلش تا زمانی که من اینجام مرگشو به تعویق بندازین! لطفاً هاروت: ـ کارما تو هدفت اینه قانون این دنیا رو نقض کنی؟ نمی‌خواد عذاب وجدان داشته باشی! این بنده خدا هم عمرش تا همین جا بود و اگه تو هم نبودی بازم همین اتفاق براش میفتاد، شیشه عمرش در حال شکسته! با گریه گفتم: ـ نذار بشکنه! لطفاً!!! من هنوز بهش نگفتم که دوسش دارم...هنوز مثل اون به چشاش زل نزدم..خواهش می‌کنم هاروت... هاروت با تعجب به حالم نگاه می‌کرد و می‌گفت: ـ کارما مگه من خدام استغفرالله ؟! جلوگیری از مرگ یه آدم و به دنیا اومدنش دست منو تو نیست، بفهم! با صدای بلند گفتم: ـ نمی‌خوام بفهمم!! خواهش میکنم...بذارین تا زمانی که من اینجام اون زنده بمونه! سامان سرشار از زندگیه...آدمایی مثل اون اگه تو این دنیا نباشن، اینجا جهنم میشه! هاروت آه بلندی کشید و با کلافگی بهم نگاه می‌کرد...بهش زل زدم و چشامو ریز کردم و با التماس گفتم: ـ خواهش می‌کنم... همون‌جور که روی صندلی نشسته بود، چشاشو بست و بعد یه سکوت طولانی گفت: ـ خدا قبول کرده اما چون داری این قانون و نقض می‌کنی، مجازات میشی کارما! با خوشحالی بلند شدم و گفتم: ـ جدی؟! اصلا ایرادی نداره...هرکاری میخوای با من بکنین ولی سامان چیزیش نشه!
  8. پارت چهل و نهم این‌بار نوبت من بود که مثل بقیه آدما از تعجب شاخ دربیارم تا اینکه علامت طلایی روی گردنشو دیدم و گفتم: ـ هاروت تویی؟ خندید و کتابشو بست و گفت: ـ چه عجب! بالاخره شناختی! با تعجب و پوزخند گفت: ـ این چه سر و شکلیه؟! حداقلش اینه که یکم خودتو مثل من خوشگل می‌کردی! با چشم غره بهم نگاهی کرد و گفت: ـ کارما تو واقعا یادت رفته یا به زندگی تو جسمت عادت کردی؟ این فقط یه پوسته است و واقعیت نداره! اشکامو پاک کردم و گفتم: ـ میدونم بابا! منظورم اینه حالا که خواستی بیای روی زمین حداقلش به پوسته قشنگتر مثل من برای خودت انتخاب می‌کردی! بیشتر شبیه قهوه فروشایی که فقط برای جلب توجه می‌خوام کتاب بخونن، شدی! کتاب و گذاشت رو صندلیه بغل دستش و گفت: ـ از پرونده ها داری غافل میشی کارما! باید بری سراغ نفر بعدی اما الان اینجا نشستی داری برای یه آدمیزاد که قسمتش شاید به این دنیا نباشه، عزاداری می‌کنی! با ترس گفتم: ـ سامان...سامان میمیره؟ با عصبانیت رو بهم گفت: ـ می‌دونی برای چی اومدم اینجا؟ اشک تو چشام حلقه زد و خودش ادامه داد: ـ برای اینکه وظیفتو بهت یادآوری کنم و بگم که قانون این دنیا همینه...اون پسر اصلا نباید تو رو میدید! خیلی بی‌دقتی کردی کارما! همین‌طور گریه می‌کردم...بهم گفت: ـ اینم شد جریمت از طرف خدا که نتونستی از قدرتت استفاده کنی! گفتم: ـ هاروت خواهش می‌کنم! لطفاً...لطفا نذار بمیره! با تعجب نگام کرد و گفت: ـ کارما اون یه آدمه اما تو از جنس نور خدایی، میفهمی اینو؟
  9. پارت چهل و هشتم دکتر که یه مرد مسنی بود اومد سمتم و پرسید: ـ سابقه بیماری داره؟ گفتم: ـ بیماری قلبی داره... رو به پرستارا گفت: ـ سریع ببرینش اتاق بالا تا بیام... دست دکتر و گرفتم و گفتم: ـ هر کاری از دستت برمیاد انجام بده، این پسر باید زنده بمونه! دکتر با کمی ترس به دستم نگاه کرد و گفت: ـ باشه خانوم آروم باشین، دستم کنده شد! دستمو آروم برداشتم که گفت: ـ بفرمایید لطفا مشخصاتشونو تو پذیرش پر کنین! بی هیچ حرفی سر تکون دادم و توی راهرو رو یکی از صندلیا نشستم و کلاهمو گذاشتم رو سرم...همش تقصیر من بود! بخاطر من با اونا دعوا کرده بود و مثل ابر بهاری شروع کردم به گریه کردن! سامان تنها رفیقم بود تو این دنیا...کسی که همیشه با من بود و منو حس می‌کرد! قول میدم اگه برگرده دیگه باهاش بد رفتار نکنم! خیلی حس بدی تو وجودم داشتم...انگار یه کامیون از رو جسمم رد شده بود! سرمو گرفتم ما بین دستام که حس کردم یه مردی با کتاب توی دستش خیلی عادی اومد و کنارم نشست. بهش توجهی نکردم تا اینکه گفت: ـ مثل اینکه خیلی تو نقش آدم بودنت فرو رفتی! به صندلیای بغلش نگاه کردم کسی نبود! منم که از نظرش نامرئی بودم، یعنی با کی داشت حرف می‌زد؟! همون‌جور که خیلی عادی کتابشو ورق می‌زد، بدون اینکه به من نگاه کنه، گفت: ـ نیازی نیست تو هم مثل آدما اینقدر تعجب کنی، با خودتم!
  10. پارت چهل و هفتم اصلا دلم نمی‌خواست براش اتفاقی بیفته، یه حس عجیب و غریبی به سامان داشتم که اونم برام غیرقابل درک بود...سریعا از تو جیبم یه دستمال درآوردم و سراسیمه گرفتم جلوی بینیش..با صدای آروم چشاشو بست و گفت: ـ الان یکم سرم داره گیج می‌ره... زمزمه کردم: ـ خدایا نه! گرفتمش تو بغلم و یه بیمارستان و تصور کردم، بعد چند لحظه که چشامو باز کردم جلوی یه بیمارستان بودیم، صداش کردم: ـ سامان چشاتو باز کن! باورم نمی‌شد...دستمال کاملا خونی شده بود، دست اون دوتا غولچماغ بشکنه الهی، معلوم نیست چجوری زدنش! سامان حرفی نمی‌زد و چشاش بسته بود...یه چیزی مثل گردو ته گلوم بوجود اومد که باعث شد از شدت گریه نتونم حرف بزنم! دستمو گذاشتم رو قلبش و گفتم: ـ خدایا لطفا الان نه! خواهش میکنم...سامان صدامو میشنوی؟ الان وقت مسخره بازی نیست! اما هیچ عکس العملی نشون نمیداد، صدای هاروت هم نمی‌شنیدم! اولین بار بود که خودمو اینقدر ناچار حس می‌کردم...هیچکدوم از قدرت‌هامم کار نمی‌کرد...سریع دویدم و رفتم تو بیمارستان و با صدای بلند گفتم: ـ کمک! کسی اینجا نیست؟؟ چندتا پرستار اومدن سمتم و گفتم: ـ کمک کنین لطفا! پرستار گفت: ـ مریض کجاست؟ گفتم: ـ بیرونه، خون دماغ شده... همون‌جوری که سامان و میذاشتن رو برانکارد ازم پرسیدن: ـ چجوری این اتفاق افتاد؟ همون‌جوری که گریه می‌کردم گفتم: ـ حدود دو ساعت پیش دعوا کرده بود...
  11. پارت چهل و ششم زدم به پنجره ماشینش که یهو اشکاش و پاک کرد و شیشه رو داد پایین تر، مضطرب گفتم: ـ ببخشید خانوم، یکی از این دخترای کوچولو این دسته گلا رو داده به من و یه کاری داشت، میخواست برگرده و این دسته گلا رو ازم بگیره...منم چون خیلی عجله دارم نمی‌تونم منتظرش وایستم...میشه ازتون خواهش کنم، بزنین کنار منتظر باشین تا بیاد دسته گلشو ببره؟؟ با کمی مکث بهم گفت: ـ آخه من... پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ ببخشید من واقعا خیلی عجله دارم وگرنه چنین خواهی نمی‌کردم، یه دختر کوچولوئه با چشمای عسلی و موهای بور... بدون اینکه منتظر باشم چیزی بگه دسته گل و دادم دستش و از تو جیبم از همون نخ قرمز در آوردم و دادم بهش و گفتم: ـ یه همچین چیزیم دور دستش بستست، ممنونتون میشم... با اینکه از ته دلش بنظر اینکار احمقانه میومد اما تو رودربایستی با من و از اونجایی که عاشق بچها بود قبول و کرد و ماشینشو زد کنار تا منتظر باشه فاطیما بیاد سمتش و هم این زن به آرزوش برسه و هم فاطیما کوچولو...زنه یکم مردد بود اما نمی‌دونست که قرارها بزرگترین آرزوش بالاخره برآورده بشه و مادر دوتا کوچولو بشه...تو مسیر سامان ازم پرسید: ـ اگه خانوم درستی نباشه چی؟ یعنی باهاشون بدرفتاری کنه! گفتم: ـ هر کار خدا دلیلی داره...تا قسمت نباشه برگی از درخت نمی‌افته. اگه این زن آدم درستی نبود بهم الهام نمی‌شد که عمیق‌تر گوش بدم تا صداش به گوشم برسه... سامان سرفه‌ایی کرد و گفت: ـ خدایا کار ما رو با این جذاب لعنتی سخت کردیا!! خیلی زرنگه... متوجه صدای نفسای نامنظم سامان شدم...سریع گفتم: ـ بزن بغل... با تعجب گفت: ـ چی شده رییس؟ با عصبانیت گفتم: ـ گفتم بزن بغل... موتورشو پارک کرد و با عجله پیاده شدم و به صورتش نگاه کردم، دوباره سرفه‌ایی کرد و گفت: ـ والا به چیز بدی فکر نکردم، فقط داشتم به تو... پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ تو حالت خوبه؟ مثل گیجا فقط نگام میکرد...با دستام صورتشو به اینطرف و اون طرف چرخوندم...یهو دیدم که داره از دماغش خون میاد..
  12. پارت چهل و پنجم محکم پرید بغلم و گفتم: ـ خیلی ازت ممنونم خداجون! متقابلا بغلش کردم و با خنده گفتم: ـ من خدا نیستم عزیزم... سریع گفت: ـ ولی برای من خیلی شبیه خدایی، تازه همونقدرم خوشگلی... بقیه بچها هم به نشونه تشکر ازم، ریختن سرم و محکم بغلم کردن...یه پسره ازم پرسید: ـ آبجی اسمت فرشتست؟ بلند شدم و با لبخند بهش گفتم: ـ کارما! بعدش با همشون خداحافظی کردم و سوار موتور شدم...فاطیما با صدای بلند گفت: ـ هیچوقت تو رو فراموش نمی‌کنم کارما! برای همشون دست تکون دادم...قبل رفتن هم تموم اون پولایی که از اون دوتا غولچماغ گرفتم و بین همشون پخش کردم...سر چراغ راهنما وایستادیم که یهو هاروت تو گوشم گفت: ـ عمیق تر گوش بده کارما! یهو متوجه گریه زنی تو ماشین کناری خودمون شدم...زنه با گریه می‌گفت: ـ خدایا یعنی من یذره اعتبار پیش تو ندارم؟ بچمو ازم گرفتی...حالا بخاطر اینکه محمد قبلا اعتیاد داشت هیچ جا به ما به بچه نمی‌ده که به سرپرستی قبولش کنیم...یعنی من باید آرزوی مادر شدن و با خودم به گور ببرم؟؟ چرا صدای منو نمی‌شنوی؟؟
  13. پارت چهل و چهارم یهو دیدم کلی دست گل رز قرمز و گرفته سمتم و گفت: ـ تقدیم به خوشگلترین رییس دنیا! با خنده ازش دسته گل و گرفتم که زیر گوشم گفت؛ ـ رییس فقط من پولشو بهش ندادم... با صدای بلند خندیدم و گفتم: ـ نگران نباش، الان درستش می‌کنم! بعد اینکه ساندویچاشونو خوردن رو به همشون گفتم: ـ خب بچها آرزوتون چیه؟ از سمت چپ شروع کنیم یه پسره گفت: ـ من آرزوم اینه بالاخره بتونم تو مکانیکی سر کوچمون کار کنم و پول خوبی دربیاره و دیگه از مردم التماس نکنم دستمال بخرن ازم. از تو جیبم یه نخ بنفش رنگی رو درآوردم و دادم بهش و گفتم: ـ اینو امشب بذار زیر بالشتت، فردا از آرزوت لذت ببر... با تعجب نخ و ازم گرفت و گفت: ـ آبجی نکنه تو واقعا فرشته باشی!!؟ خندیدم و سکوت کردم و به ترتیب از تک تک بچها آرزوهاشونو پرسیدم. آرزوهاشون از نظر من کوچیک اما از نظر اونا کل زندگیشون بود...برام خیلی خوشایند بود که تهش لبخند رو لباشونو می‌دیدم! یکی می‌خواست پدرش از بیماری لاعلاج نجات پیدا کنه، یکی دیگه یه چمدون پول می‌خواست، یکی یه ماشین گرون قیمت، یکی دوچرخه اما وقتی رسیدم به اون کوچولو که اسمش فاطیما بود گفت: ـ من نمیدونم اصلا آرزو چیه! قلبم خیلی از حرفش درد گرفت! گفتم: ـ دیدی دوستات چی خواستن؟! چیزی که دوست داری و بگو...غذا، پول، خونه یا هر چیزی که دلت می‌خواد... پیشونیشو بوسیدم و گفتم: ـ شاید دیگه قسمت نشه منو ببینی! یکم فکر کرد و بهم خیره شد و گفت: ـ من هیچوقت نفهمیدم پدر و مادر داشتن چجوریه! همیشه دلم می‌خواست به خانواده داشته باشم اما از وقتی یادم میاد با خواهر کوچولوم تو یه انباری باهم زندگی می‌کنیم! لبخندی بهش زدم یه نخ قرمز از تو جیبم درآوردم و بستم به مچ دستش و گفتم: ـ اینو از دستت درنیار! آرزوت تو رو پیدا می‌کنه!
  14. پارت چهل و سوم حدود سی تا بچه قد و نیم قد بودن و یکیشون با دیدن من گفت: ـ خانوم چقدر شما خوشگلی! خندم گرفت... سامان یهو از پشت سر زدتش و گفت: ـ هوی چشاتو درویش کن! بهش چشم غره‌ایی دادم که سرشو انداخت پایین و گفت: ـ غلط کردم! از تو نایلون ساندویچا رو بینشون پخش کردم و همشون با ولع در حال خوردن شدن! جز به دختر کوچولویی که وقتی ازم گرفتش فقط با ناراحتی به ساندویچش نگاه می‌کرد...رفتم کنارش و بهش نگاه کردم و گفتم: ـ چرا نمی‌خوری دخترم؟ موهاشو گذاشت پشت گوشش و گفت: ـ آخه من به خواهر کوچولوی شش ماهه دارم که هر شب از گشنگی گریه می‌کنه! می‌خوام ببرمش خونه به اونم بدم... نتونستم طاقت بیارم و بغلش کردم...از اینکه با اینکه خودش بیشتر از ده سالش نبود و من می‌دونستم که از صبح تا حالا چیزی نخورده اما از یه کوچولوی دیگه مراقبت می‌کرد و به فکرش بود. همینجور که تو بغلم بود گفت: ـ خانوم شما از بهشت اومدین؟ خندیدم و گفتم: ـ نه چطور مگه؟ گفت: ـ آخه هیچوقت تا حالا کسی پیدا نشده بود که به منو دوستام توجهی کنه بعلاوه اینکه بوی یه باغ خوشبو مثل بهشت می‌دین... یهو سامان از پشت سرم گفت: ـ ایشون بالاتر از فرشته هاست کوچولو...
  15. پارت چهل و دوم یهو با حالت شاکی گفت: ـ خوشت میاد مردم فکر کنن من دیوونم؟ خب کلاهتو بنداز بذار ببیننت دیگه! خندیدم و گفتم: ـ باشه! کلاهمو انداختم و بعدش سوار موتور شدیم...به سامان گفتم بره چهارراه بالایی تا من این ساندویچارو بین بچهایی که سر چراغ راهنما وایمیستن پخش کنم...وقتی رسیدیم بچه‌های کوچولویی رو دیدم که با التماس از مردم می‌خواستن که فقط یه شاخه گل یا فقط یدونه آدامس ازشون بخرن و خیلی از مردمی که تو ماشین نشسته بودن حتی نگاشون هم نمی‌کردن! یجوری رفتار می‌کردن که انگار اون بچها اصلا وجود ندارن! دلم برای بغض خیلیاشون کباب می‌شد و باعث شد گریه کنم...این‌روزا احساساتی رو تجربه می‌کردم که واقعا برام ناشناخته بود مثل دلسوزی، خشم، مهربونی، امنیت، ناراحتی و خیلی چیزای دیگه! گمونم بخاطر جلد جسمانیم بود...با حرف سامان به خودم اومدم: ـ رییس!! داری گریه می‌کنی!؟ سریع اشکامو و پاک کردم و بدون اینکه نگاش کنم گفتم: ـ چیزی نیست! سامان: ـ چی ناراحتت کرده؟ گفتم: ـ بی رحمی آدمایی که خدا از وجود خودش اونا رو خلق کرده! سامان سکوت کرد و چیزی نگفت...به فکر فرو رفته بود که گفتم: ـ بچها رو صدا بزن بگو بیان اینجا و غذاشونو بگیرن! سامان لبخندی بهم زد و رفت ما بین ماشینا و همه بچها رو جمع کرد و آورد گوشه خیابون...
  16. پارت چهل و یکم بعدش بدون اینکه حرفی بزنم، ساندویچارو گرفتم و رفتم سمت سامان...سامان با دیدنم خندید و گفت: ـ باز یچیزی از خودت رو کردی که پیرمرد بیچاره اونجوری هنگ کرد؟ خندیدم و گفتم: ـ آره ولی برام یه چیزی خیلی جالبه... سامان پرسید: ـ چی؟ ـ اینکه آدما همشون میدونن که یسری قانون و نیروها حتی فرشته ها وجود دارن اما بازم فراموش می‌کنن و سعی می‌کنن اصول اخلاقی و زیرپاشون بزارن. سامان خندید و گفت: ـ آره خب ولی رییس اینکه یه نیروی طبیعی و یهو تو جلد به همچین دختر خوشگلی ببینن مشخصه که قفل میکنن. من که تابحال به چنین چیزی ندیدم...حتا اگه یکی هم برام تعریف می‌کرد می‌گفتم که خیالاتی شده! گفتم: ـ خیلی اوقات خدا وقتی می‌خواد به یسری آدما حال بده و بهشون بفهمونه که حواسش هست، نیروهاشو تو قالب جسم آدمی می‌فرسته تا برای انسانها قابل درک باشه. سامان با تعجب نگام کرد که خندیدم و گفتم: ـ الان نصف آدما هم راجب تو فکر میکنن که دیوونه‌ایی چون الان داری به چیزی نگاه می‌کنی که در نظر اونا وجود نداره...به دور و برت نگاه کن! نگاهی به اطرافش کرد و دید که رهگذرا بر و بر بهش زل میزنن و با حالت تاسف از کنارش رد میشن!
  17. پارت چهلم بازم هاروت تو گوشم گفت: ـ کارما کافیه! گفتم: ـ باشه! بعدش بدون اینکه برگردم، یه بشکن زدم و پاهای جفتشون و آزاد کردم. داشتم می‌رفتم سمت دکه که سامان با موتورش اومد و پیش پام ترمز زد: ـ خانوم خوشگله برسونمت. بدون اینکه نگاش کنم با خنده گفتم: ـ کاری نکن با تو هم همون کاری و کنم که با اون دوتا ابله کردم. خندید و گفت: ـ نه رییس، تو منو دوست داری دلت نمیاد... بخاطر من جفتشون و کتک زدی! تازه امروز از ترس اینکه من مرده باشم، سرتو گذاشتی رو قفسه سینم.. نگاش کردم که گفت: ـ باشه دیگه حرف نمی‌زنم... سوار موتور شدم و گفتم: ـ کنار دکه همون پیرمرده نگه دار... ـ باشه ولی رییس بازم گشنته؟ بدون اینکه حرفی بزنم پیاده شدم و از پیرمرده حدود چهل تا ساندویچ به همراه نوشیدنی خواستم. و بعدش چند تا برگ از پولایی که از اون دوتا گرفتم و دادم بهش که با تعجب پول و باز کرد و جلوی چشماش گرفت و گفت: ـ دخترم اینا همش دلاره؟ با تعجب گفتم: ـ ها؟؟ نفهمیدم؟ یعنی کمه؟ خندید و بقیه پولا رو داد دستم و گفت: ـ نه اتفاقا زیاده! بگیر بقیشو خدا خیرت بده... دلم خنک شد که اون دوتا زورگو هم زدی... هرشب میومدن اینجا و مزاحم بقیه می‌شدن. لبخندی زدم و گفتم: ـ نگران نباش عمو، دیگه اینورا پیداشون نمیشه... با چشاش ازم تشکر کرد و داشتم می‌رفتم که یهو فکر توی سرش بهم الهام شد...برگشتم و گفتم: ـ هر وقت بهم فکر کنی، میام پیشت... آب دهنش و قورت داد و عینکشو از چشاش درآورد و گفت: ـ یا امام حسین! پناه بر خدا... خندیدم و گفتم: ـ نترس عمو، جن نیستم! با تته پته گفت: ـ پ...پس...تو..کی هستی؟ گفتم: ـ کارما.
  18. پارت سی و نهم پوزخند زدم و بهش گفتم: ـ واسه هرکولی مثل تو زشت نیست، اینجوری گریه می‌کنه؟ جفتشون چیزی نگفتن و من آروم ناخنمو کشیدم رو مچ دست اون یکی که دادش رفت هوا...اون یکی دستشم با چشام کنترل کردم که نتونه مانعم بشه! گفتم: ـ امشب میرین محله پایینی و سر چهار راه تموم بچهای کاری که اونجا هستن و با اون پول قماری که امروز بردین، غذا و وسیله میخرین... در عین درد کشیدن، با تعجب بهم نگاه می‌کردن! گفتم: ـ الان دست تو و گوش رفیقت هنوز سالمه، اگه بفهمم که اینکار و نکردین، امشب هر سوراخ سنبه ایی که قایم شده باشین، پیداتون میکنم...همین دست تو و گوش رفیقت و باهم قطع می‌کنم! اونی که گوششو دست داشت گفت: ـ تو کی هستی؟ اینا رو از کجا میدونی؟ بلند شدم و گفتم: ـ هنوز نشستین که! سریع بلند شدن و یکیشون رو به رفیقش گفت: ـ فکر کنم آدمکش باشه، بیا بریم... داشتن فرار می‌کردن که با چشام پاهاشونو کنترل کردم تا بهشون برسم..از ترس سکته کرده بودن، یکیشون رو به اون یکی گفت: ـ چرا نمی‌تونیم حرکت کنیم؟ حاجی آدم فضاییه این دختره؟ رفیقش گفت: ـ رضا داره میاد! ـ نمی‌تونم حرکت کنم! رفتم نزدیکشون و گفتم: ـ شما دو تا ابله فکر کردین میتونین منو دور بزنین؟ می‌خواین همین الان گوش رفیقت و بکنم؟ اون یکی که زبانش بند اومده بود گفت: ـ آخه تو کی هستی؟ اینارو از کجا میدونی؟ گفتم: ـ کارما! از ترس قفل شده بودن تا اینکه بعد یه بشکن من سریع به خودشون اومدن و اونی که مچ دستش آسیب دیده بود، با اون یکی دستش پولارو از تو جیبش درآورد و گفت: ـ این تمام پولی که از امروز گرفتیم، بیا همش مال تو. پول و ازش گرفتم و دیدم که اون یکی به روی خودش نمیاره، خودم دست کردم تو جیب لباسشو پولاشو درآوردم. بعدم بدون هیچ حرفی راه افتادم سمت دکه...یهو هاروت تو گوشم گفت: ـ کارما بازشون کن! یادم رفته بود! خندیدم و گفتم: ـ ولی کاش می‌ذاشتی این دوتا انگل مثل چسب دوقلو همینجور به زمین بچسبند!
  19. پارت سی و هشتم سامان که منو تو این حال دید، سریع از رو زمین بلند شد و با خنده گفت: ـ ماشالا! دختر نیست که سوپرمنو می‌مونه! گفتم: ـ حالت خوبه؟ گفت: ـ الان که حیف این دوتا عوضی که مزاحم ناموس مردم میشن و میبینم، حالم بهتره. اونی که مچ دستشو فشار می‌دادم ، به گریه افتاد و گفت: ـ آبجی چه زوری داری تو؟! تو رو خدا...دستم از گرمای دستت داره آتیش میگیره....بخدا گو*ه خوردم. اونی هم که گوششو پیچوندم گفت: ـ این نمیتونه دست به دختر باشه! ولکن دیگه...ببخشید نمیدونستین با این بچه ریغویی! آروم گوشش و ول کردم و همزمان مچ دست اون یکی هم ول کردم و زیر گوششون گفتم: ـ حالا خوب گوش کنین ببین بهتون چی میگم کردن کلفتا...برید و از رفیقم عذرخواهی کنین. و از پشت هولشون دادم زیر پای سامان...سامان زیرچشمی و با پوزخند نگاشون می‌کرد...سکوت کرده بودن...سامان گفت: ـ نشنیدم صداتونو؟ فکر کنم دلتون بیشتر کتک می‌خواد؟ با اینکه اونقدر درد کشیده بودن ولی از قیافه هاشون معلوم بود که حاضرن بمیرن اما از سامان عذرخواهی نکنن اما وقتی دیدن که دارم میام سمتشون، از ترس رو کردن به سامان و شروع کردم به عذرخواهی کردن. سامان هم گفت: ـ به اندازه کافی ادب شدین، دیگه فکر نکنم جرئت کنین به ناموس مردم نگاه کنین... بعدش من رفتم کنارشون..از ترس خودشونو رو زمین کشیدن عقب.‌..مچ دست یکی از اونا از قرمزی زیاد تاول زده بود و شروع کرده بود به شیون کردن... اون یکی هم دستشو از رو گوشش ول نمی‌کرد و بعد اینکه دید من کنارشون نشستم با گریه گفت: ـ ما که عذرخواهی کردیم، دیگه چی میخوای از جونمون؟
  20. پارت سی و هفتم بعدش بهم نگاهی کرد و گفت: ـ چیزی شده؟ دوغمو یکسره خوردم و گفتم: ـ هنوز نه، اگه غذاتو تموم شده، بریم... لقمه آخرشو کامل گذاشت تو دهنش و دستشو تکوند و با دهن پر گفت: ـ برم حساب کنم، الان میام! سرمو تکون دادم. بلند شدم و منتظرش وایستادم تا بیاد. همین لحظه اون دوتا پسره اومدن کنارم و با یه لحن تهوع آور بهم گفتن: ـ ماشالا!! چه داف خوشگلی!! بهش چشم غیره دادم و رو به یکیشون گفتم: ـ چرت و پرت نگو و بزن به چاک! یکیشون اومد سمت راستم و گفت: ـ اوف؛ خشنم که هستی! عاشق این مدل دخترام... تا رفتم چیزی بگم، مشت سامان اومد تو دهن یکیشون و گفت: ـ آشغال عوضی! اما جفتشون از نظر هیکلی از سامان خیلی بزرگتر بودن و بعد زدن سامان رفیقشم رفت کنارش تا جفتشون باهم سامان و بزنن...رو کردم سمت آسمون و گفتم: ـ شرمنده، این تو برنامم نبود اما نمی‌تونم بی‌تفاوت باشم! و با تمام قوا رفتم سمت اونی که رو قفسه سینه سامان چمباتمه زده بود و از پشت به گوشش و محکم گرفتم تو دستم و پیچوندمش. جیغش رفت هوا...رفیقش که منو تو اون وضعیت دید، اومد تا بهم حمله کنه که با اون یکی دستم مچ دستش و محکم تو دستم فشردم...این دوتا گوریل تو مقابلم مثل یه بچه کوچیک که کتک خورده باشن، داد و هوار می‌کردن و مردم دور و برمون بهم زل زده بودن
  21. پارت سی و ششم کنار دکه اون پیرمرد که اونور خط بود، چند تا میز کوچولو با دو سه تا صندلی هم گذاشته بودم و آدما اونجا کنار هم وقت می‌گذروندن. رفتم و روی یکی از صندلیا نشستم و سامان هم رفت تا غذا سفارش بده... میز روبروی ما دو تا پسر علاف نشسته بودن که بی نهایت بهم زل زده بودن. اگه یکم دیگه ادامه می‌دادن واقعا می‌رفتن رو مخم...همین لحظه سامان با دو تا ساندویچ گرم و دوغ اومد سر میز و گفت: ـ بفرمایید... گفتم: ـ تو مگه قبل اینکه من بیام، غذا نخوردی؟ همینجور که کاغذ ساندویچ و برام باز می‌کرد گفت: ـ چرا ولی الان می‌خوام همراهیت کنم دیگه... خندیدم و ساندویچ و ازش گرفتم...سامان پرسید: ـ خوشمزست؟ خندیدم و گفتم: ـ آره ولی به پای دستپخت تو نمی‌رسه... کلی ذوق کرد و گفت: ـ مخلصتم. از لحنش خندم می‌گرفت...این‌بار من پرسیدم: ـ اگه آخر این هفته هم میری، منم باهات میام! با تعجب نگام کرد و گفت: ـ کجا؟ خیلی عادی گفتم: ـ یتیم خونه...پیش همون بچهایی که همیشه بهشون سر میزنی... یهو ساندویچشو گذاشت پایین و گفت: ـ رییس چجوری میشه فکری که تازه میاد تو سرم و قراره بهش فکر کنم و درجا به زبون میاری؟ بادی تو غبغب انداختم و گفتم: ـ ما اینیم دیگه! دوباره متوجه شدم که اون دوتا پسره زیر گوش هم پچ پچ میکنم و بهم زل زدن...سامان متوجه نگاهم شد و برگشت سمتشون.
  22. درخواست کاور رمانم را دارم🙏🙏
  23. پارت سی و پنجم بعدش کلاه لباسمو گذاشتم رو سرم تا از سوالاشون و دیدشون مخفی بشم اما حرفاشونو می‌شنیدم... صدرا بلند شد و گفت: ـ یا خدا!!! غیب شد...بچها کجا رفت؟؟؟ المیرا گفت: ـ دیدین چی گفت؟ گفت کارما بود... دیدین حال زنعمو بنفشه رو؟ یکی دیگشون گفت: ـ آخیش چقدر دلم خنک شد! چقدر به همه ما تهمت زده بود و باعث شد خواستگاری که خیلی دوسم داشت و فراری بده... حقشه‌...دم کارما گرم! یکی دیگشون گفت: ـ الان محمد آقا پسراشو تو این وضعیت ببینه، چجوری میخواد سرشو بین مردم بلند کنه؟! همشون یجورایی با دیدن حال بنفشه خانوم، دلشون خنک شده بود...چرا آدما باید یکاری کنن تا دیگران با دیدن حال بدشون، حالشون خوب بشه؟! نمی‌دونستم و جواب این سوال و هیچوقت نتونستم پیدا کنم! اما در هر صورت من یکی از قانون های این دنیا بودم و در هر صورت به التماس آدما کاری نداشتم و نهایتا هر کس تاوان کار خوب و بدشو پس میداد. رفتم سمت موتور سامان و با دیدن من گفت: ـ رییس بریم؟ خندیدم و گفتم: ـ خوشمزه بود؟ خندید و گفت: ـ بازم فهمیدی!! خندیدم و گفتم: ـ اونجوری که تو داشتی ساندویچ میلومبوندی، هر کس جای من بود، می‌فهمید! سرشو انداخت پایین و گفت: ـ شرمنده واقعا خیلی گشنم بود! گفتم: ـ اشکال نداره، منم ببر همونجا ...خیلی گشنمه! گفت: ـ باشه بریم، همین روبروعه... اون پیرمرده تو اون دکه کوچولو.. گفتم: ـ بریم...
  24. پارت سی و چهارم یکی از پسرا گوشا و چشاشو دست زد و گفت: ـ بچها ایشون واقعیه؟ رماله یا فالگیر؟؟ چجوری اینارو می‌دونه.. کفشامو براش پرت کردم و گفتم: ـ بار آخرت باشه منو با اونا مقایسه می‌کنیا! صدرا گفت: ـ نه مثل اینکه واقعیه! رو بهش گفتم: ـ جای این حرفا، گوشیتون و دربیارین و ویدیویی که براتون فرستاده شده رو ببینین! هم پسرای بنفشه خانوم و هم خود بنفشه خانوم! گوشی هاشونو درآوردن و مشغول دیدن شدن...بلند شدم و گفتم: ـ این حال بنفشه خانوم، آه همه‌ی شماست که به روزی منو صدا زدین... رفتم کفشمو پوشیدم که المیرا گفت: ـ خانوم یه لحظه؟ با لبخند برگشتم سمتش و گفتم: ـ جانم؟ گفت: ـ شما کی هستین؟ جمعشون هم پشت سر منتظر بودن تا ببینم من کیم؟! با لبخند به همشون نگاه کردم و گفتم: ـ کارما! المیرا گفت: ـ یعنی شما مثل خدا همیشه صدای منو میشنوین؟ با لبخند گفتم: ـ خدا رو نباید با کسی مقایسه کنی المیرا اما شما همتون جزو بنده های خوب خدایین و خواست که من بهتون حال بدم تا بلکه یکم از درد دلتون کم بشه! اینو یادتون نره که دنیا مثل دومینوعه، هر کاری کنین، چه خوب چه بد یه روز بهتون از طریق من برمی‌گرده...
×
×
  • اضافه کردن...