-
تعداد ارسال ها
1,299 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
41 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط QAZAL
-
پارت نوزدهم الفت با دستش، عرق پیشونیش رو پاک کرد و مِنمِن کنان گفت: ـ خانوم راستش... راستش... از روی صندلی بلند شدم، این حالتهاش نشونه خوبی نبود. با عصبانیت گفتم: ـ حرفو توی دهنت نچرخون الفت! بگو چی دیدی؟ گفت: ـ خانوم اون دختری که دل آقا فرهادو برده.. اون... یلداست! با تعجب گفتم: ـ یلدا کیه؟! الفت نگاهم کرد، آب دهنش رو قورت داد و گفت: ـ دختر احمدآقا، سرایدارتون. تا این رو شنیدم، وا رفتم. الفت با نگرانی دستم رو گرفت و گفت: ـ وای خانوم! خوبین؟ بذارین دستگاه بیارم، فشارخونتونو بگیرم. نفسهام رو کنترل کردم و دستم رو از دستش کشیدم بیرون. با عصبانیت گفتم: ـ کجان؟ الفت گفت: ـ ته باغچهان خانوم. از پلهها بالا رفتم و از تراس خونه دیدمشون. خون جلوی چشمم رو گرفت! فرهاد هم داشت کار پدرش رو تکرار میکرد، اما نمیذارم اینبار هم یه خدمتکار هیچی ندار، زندگی پسرم رو بههم بریزه و بخواد سرمایه تنها پسر خاندان اصلانی رو بالا بکشه. الفت زیر گوشم مدام میگفت که آروم باشم، اما نمیتونستم. خواستم برم پایین، از گیسهاش بکشم و از خونه بندازمش بیرون، اما این راه منطقی نبود و از اونجایی که اخلاق فرهاد کاملا شبیه به محمدرضا (پدر فرهاد) بود، اون رو ازم دور میکرد. باید یه نقشه تمیز میچیدم تا این دختر تا قیامت از من و پسرم دور بشه. باید قبل از اینکه فرهاد بخواد اون دختر گدا رو بهم معرفی کنه، دُمش رو از خونهم قیچی میکردم. رفتم توی اتاقم و مشغول قدم زدن شدم. به الفت سپردم وقتی فرهاد از خونه بیرون رفت، حتماً بهم اطلاع بده.
- 179 پاسخ
-
- 2
-
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هجدهم عباس آقا اومد دنبالمون و سوار ماشین شدیم. مامان خیلی خوشحال بود و با الفت خانوم در حال برنامهریزی برای عروسی من و ارمغان بودن، اما من فقط شنونده بودم و این لابلا با یه لبخند مصنوعی، با سر حرفاشون رو تایید میکردم. سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی، شیشه رو کشیدم پایین و اجازه دادم باد به درونم نفوذ کنه تا حداقل یه مقدار از ام درونیم رو کم کنه. «خاتون» ورقههای مربوط به کارخونه رو امضا کردم و دادم به عباس تا ببره و به دستیارم تو کارخونه تحویل بده. واقعا این روزها همه چی داشت بد پیش میرفت! از یک طرف، تاریخ صدور کیسههای برنج به کارخونه دیر شده بود و از طرف دیگه، دغدغه من برای ازدواج پسرم فرهاد ذهنم رو درگیر کرده بود. حدود پنج سالی میشه که از کانادا برگشته و دارم تمام تلاشم رو میکنم که یه دختر اصیلزاده در حد خانواده خودمون براش پیدا کنم، اما متأسفانه هیچ کدومشون رو نگاه نمیکنه، نمیپسنده، یا یه بهونه میاره و اون برنامه شامهایی که تدارک میبینم رو میپیچونه! دیگه مغزم قد نمیده، من یه مادرم... حس میکنم. این پسر مطمئنا یکی توی زندگیشه اما کی؟ هر چی گشتم، توی اتاقش اثری پیدا نکردم. فقط یه دفتر شعر پیدا کردم که کلی چیزهای شاعرانه داخلش نوشته بود. حالا اگه دختری بود که در حد خانواده ماست، مشکلی نبود؛ اما باید میفهمیدم اون دختر کیه. برای همین سر کارگرم الفت رو مأمور کردم تا خیلی نامحسوس، حواسش به کارهای فرهاد باشه و من رو از جزئيات ماجرا باخبر کنه. همه چیز خیلی عادی بود تا اینکه یک روز دیدم با یه تاج گل بابونه، داره میره تو حیاط. سعی کردم به روی خودم نیارم تا ببینم خودش بهم چیزی میگه یا نه، اما هیچ چیزی نگفت. حدس زدم داره میره پیش همون دختری که نمیدونستم کیه! بعد از رفتنش، سریع به الفت گفتم تا بره و تعقیبش کنه. باید ببینم پسرم عاشق چه دختری شده. مانیکور ناخنهام تموم شده بود که الفت با یه قیافه سراسیمه، اومد تو سالن. بهش گفتم: ـ این چه قیافهایه؟ بعدشم، مگه من بهت نگفتم مثل سایه دنبال فرهاد باش؟
- 179 پاسخ
-
- 2
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هفدهم با همین افکار اومدم بیرون و موهام رو با حوله خشک کردم؛ همین لحظه، الفت با یه کاور اومد داخل و گفت: ـ ببخشید آقا، اینو خانوم فرستاده، گفته برای امشب بپوشید. گفتم: ـ بذار بالای تخت! ـ چشم آقا! گذاشت روی تخت و گفتم: ـ الفت خانوم، برای دسته گل هم یه چیز درخور خانوادشون رو به عباس آقا بگو بخره! الفت خانوم پرسید: ـ چشم آقا ولی نظر خودتون... با بیحوصلگی حرفش رو قطع کردم و گفتم: ـ هر چی از نظر خودش خوبه رو بگو بگیره! الفت خانوم سرش رو به نشونه تایید تکون داد و از اتاق رفت بیرون. کنار کاور کت و شلوار نشستم، بهش خیره شدم و گفتم: ـ هعی! چی فکر میکردم و چی شد! تا دو روز پیش، قرار بود با دل خوش این کت شلوار و بپوشم و با هیجان برم خواستگاری دختری که دوسش داشتم، اما حالا... حالا چی؟ بیرمقم، دیگه به هیچکس اعتماد ندارم. نفسی گرفتم و آرومتر زمزمه کردم: - صرفا به خاطر قولی که به مامان دادم، مجبورم این کت و شلوارو بپوشم. باورم نمیشه، اما اونقدری دلم رو به یلدا باخته بودم که قیافه این دختری که قبلاً یه بار خونهمون اومده بود و قراره برم خواستگاریش، اصلا یادم نیست... مهم هم نیست، باهاش صحبت میکنم. ضربه بدی توی زندگیم خوردم و نمیتونم بهش وعده یه زندگی عاشقانه و نرمالو بدم. اگه میتونه این شرایطو تحمل کنه بسم الله... تودهی درون گلویم را قورت دادم: - ولی سعی خودمو میکنم این دختره که قراره زنم بشه رو دوست داشته باشم و اون کلاهبردارو فراموش کنم.
- 179 پاسخ
-
- 2
-
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شانزدهم در طول مسیر فقط توی دلم به یلدا فحش میدادم و تصویرش رو توی ذهنم تیکهتیکه میکردم، اما صداش و چشمهاش از قلبم پاک نمیشد. از دست خودم واقعا عصبانی بودم! تا وارد خونه شدم، مامان پشت سرم راه افتاد و شروع کرد به سوال پرسیدن: ـ فرهاد چیشد؟ اون بیلیاقتو دیدی؟ فرهاد باتوام! چی کار کردی؟ روی تختم دراز کشیدم، چشمهام رو بستم و فقط یه جمله گفتم: ـ حق با تو بود مامان! مامان اومد، کنارم نشست و شروع کرد به نوازش کردن موهام. خیلی دلخور بودم از اینکه بیخود و بیجهت مامانم رو قضاوت کردم. دستش رو بوسیدم و همینجور که اشک میریختم، گفتم: ـ منو ببخش مامان! مامان پیشونیم رو بوسید و گفت: ـ مگه من میتونم از دست یدونه پسرم دلخور باشم؟ پاشو... پاشو که شب باید بریم خواستگاری! راه درازی در پیش داریم. چیزی نگفتم، حولهمو برداشتم و رفتم تو حمام. حتی جریان آب هم نمیتونست عصبانیتم رو کم کنه. ازش متنفر بودم اما وقتی چهرش ته ذهنم میاومد، دلم براش غنج میرفت! باید این دختر کلاهبردار رو فراموشش کنم. پنج سال خوب گولم زد! کاش میتونستم بفهمم که داره دروغ میگه، کاش اینقدر راحت دلم رو بهش نمی باختم، دخترهی گدا صفت! حتی نذاشت یک روز هم بگذره و سریع حلقهی یه آدم همسن پدرش رو دستش کرد. احتمالا اون پولدارتر از من بود که تونست پاشو بِبُره و اینقدر راحت دور من رو خط بکشه.
- 179 پاسخ
-
- 2
-
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پونزدهم همین لحظه، مرد باهام دست به یقه شد که محکم دستشو کشیدم و گفتم: ـ تو رو نمیشناسم، اما اگه آدم سرمایهداری هستی، این دختر و پدرش یه کلاهبردار واقعین؛ امیدوارم تو به حال و روز من دچار نشی. از گوشه چشمم میدیدم که داره آروم گریه میکنه. دیگه هیچی نگفتم. داشتم از پلهها میاومدم پایین که تاج گل بابونهای که براش درست کرده بودم رو روی ایوون خونهشون دیدم. با حرص، تو دستم گرفتمش، پارش کردم و گلهای مچاله شده رو پرت کردم توی صورتش و گفتم: ـ تُف به ذاتت! راه افتادم تا از خونهشون بیرون بیام، گوشهام رو نسبت به تهدیدهای چرت اون یارو بستم. واقعا نمیدونم چه جوری رانندگی کردم و خودم رو تا فرودگاه رسوندم. از دست خودم عصبانی بودم که بازیچهی دست این دختر شده بودم! یعنی اینقدر ساده بودم که نفهمیدم داره باهام بازی میکنه؟ تازه اینا کم نبود که حلقه هم دستش کرده بود و خیلی راحت بهم فهموند که داره ازدواج میکنه. شاید هم از اول نقشش این بود که پولها رو از طریق خانواده من بگیره و بره با این یارو که همسن باباش بود ازدواج کنه؛ ولی واقعا دست مریزاد! بازیگر خیلی خوبی بود! اگه برای اون اینقدر راحت بود که من رو زیر پاش له کنه، پس من هم میتونستم این کار رو انجام بدم. از عصبانیت داشتم منفجر میشدم! باید امروز که رسیدم تهران، میرفتم مسابقه بوکس و خودم رو تخلیه میکردم. تا از هواپیما پیاده شدم، به مامان زنگ زدم. ـ جانم پسرم؟ ـ مامان امشب به اون خانواده خبر بده، میرم خواستگاری دخترشون. مامان با ذوق گفت: ـ جدی میگی فرهاد؟ حتما پسرم، فقط لباس امشب تو... وسط حرفش گفتم: ـ بعداً بهت زنگ میزنم. گوشی رو قطع کردم و پشت بندش، زنگ زدم به بهزاد: ـ به به! آقا فرهاد گل... ـ بهزاد برای من امروز بلیط مسابقه بوکسو ردیف کن! بهزاد با تعجب پرسید: ـ چی؟! فرهاد دیوونه شدی؟ مگه به خاتون خانوم قول ندادی که دیگه سراغش نری؟ اگه بفهمه، پدر منو... با فریاد گفتم: ـ بهزاد کاری که بهت گفتمو بکن! هیچ کس نمیفهمه. ـ اما آخه... مهلت ندادم و گوشی رو به روش قطع کردم. عباس آقا منتظرم وایستاده بود، در رو برام باز کرد و سوار شدم.
- 179 پاسخ
-
- 2
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت چهاردهم این دختری که بدون هیچ احساسی مقابلم وایستاده بود، خودش بود؟ اصلا زبونم یاری نمیکرد که حرف بزنم. با بغض گفتم: ـ چرا؟ چرا این کارو کردی؟ اصلا به چشمهام نگاه نمیکرد، چیزی هم نگفت. با مشت کوبیدم به دیوار کنار دستم و با فریاد گفتم: ـ حرف بزن! یلدا بدون اینکه بهم نگاه کنه، خیلی عادی گفت: ـ حرفامو تو نامه بهت زدم. رفتم جلوش وایستادم و گفتم: ـ حالا توی چشمام نگاه کن و بگو که فقط دنبال پول من بودی و هیچ وقت دوستم نداشتی! آب دهنش رو قورت داد و تا خواست موهاش رو بندازه پشت گوشش، توی دست چپش، درخشش حلقه رو دیدم. خدایا! داری باهام چی کار میکنی؟ محکم دستشو گرفتم که گفت: ـ فرهاد خواهش میکنم از اینجا برو! من... من دارم ازدواج میکنم! تو رو هم هیچ وقت... دوست... دوست نداشتم. همین لحظه از پشت سرم، صدایی شنیدم: ـ یلدا چه خبره عزیزم؟ به سمت صدا برگشتم؛ یه مرد میانسال که تقریبا همسن و سال پدرش بود این حرف رو زد. با اخم بهم نگاه کرد، از پلهها اومد بالا و گفت: ـ آقای محترم، با چه حقی با زن من اینجوری حرف میزنی؟ به سر تا پای یارو نگاه کردم و بعد، همونجور که اشک میریختم، رو به یلدا گفتم: ـ واقعا خیلی بیلیاقتی! مادرم حق داشت... کاش هیچ وقت نمیدیدمت دخترهی گدا گشنه! دنبال پول بودی، آره؟! از توی جیبم، هر چی اسکناس بود درآوردم و با حرص زدم توی صورتش و گفتم: ـ بگیر... بگیر برو باهاش خوش بگذرون! اما یادت باشه، جوری دلمو شکوندی که هیچ وقت خوشبخت نمیشی.
- 179 پاسخ
-
- 2
-
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت سیزدهم چشمهام گرم شده بود که با زنگ مامان، از جا پریدم. با صدای گرفته جواب دادم: ـ بله؟ صدای سراسیمه مامان پیچید توی گوشم: ـ فرهاد پسرم رسیدی؟ رفتی پیش اون دختره؟ از جام بلند شدم و ته موندهی سیگار که توی دستم مونده بود رو گذاشتم توی جاسیگاری و گفتم: ـ هنوز نه. بعد به ساعت نگاه کردم، هشت و نیم صبح شده بود. گفتم: ـ ولی الان دیگه میرم. مامان گفت: ـ فرهاد لطفا وقتتو زیاد تلف نکن و زود برگرد! بالاخره به حرف من میرسی که این آدما حتی ارزش حرف زدن هم نداشتن. چیزی نگفتم و گوشی رو قطع کردم. قلبم واقعا درد میکرد و انگار از روی جسمم یه ماشین رد شده بود. چهره یلدا با وجود کارهاش، اصلا از ذهنم کنار نمیرفت و همین قضیه، بیشتر باعث عصبانی شدنم میشد. سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت خونهشون. خیلی طول کشید تا برسم و با هزار بدبختی و پرسیدن از آدمای اونجا بالاخره پیدا کردم. خونهشون ته یه روستای بی سر و ته بود. هیچوقت فکر نمیکردم آدمی بتونه توی چنین جایی زندگی کنه. دم در خونهشون از ماشین پیاده شدم و رنگ در رو زدم. خیلی طول کشید تا جواب بده. بعد از چند دقیقه، صداش پیچید: ـ کیه؟ تا صداش رو شنیدم، تمام حرفهای مامان یادم رفت. دلم میخواست بغلش کنم، اما جلوی خودم رو گرفتم و با جدیت گفتم: ـ یلدا منم! با کمی مکث گفت: ـ چرا اومدی؟ باورم نمیشد... انگار از من طلبکار بود! لحنم رو تندتر کردم و گفتم: ـ بیا دم در کارت دارم! در رو باز کرد و گفت: ـ بیا داخل، ممکنه یکی ببینه! با عصبانیت رفتم داخل حیاط و در رو محکم کوبیدم. حیاط بزرگی داشت و پشت اون حیاط، یه باغ بزرگ بود. به خونه که نزدیک شدم، دیدم با یه چهره خیلی عادی اومده بیرون. نگاهش کردم... واقعا این دختر، یلدای من بود؟!
- 179 پاسخ
-
- 2
-
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دوازدهم چندتا وسیله توی یه ساک کوچیک گذاشتم و همین لحظه، مامان وارد اتاقم شد و با لحن تندی گفت: ـ فرهاد تو زده به سرت؟ ساعت نزدیک سه صبحه. با عصبانیت گفتم: ـ مامان چرا متوجه نمیشی؟ این قضیه برام خیلی مهمه. بهت گفتم این قضیه برای من، قضیه مرگ و زندگیه. مامان آهی کشید و گفت: ـ آخه پسر من، اون دختر ارزش اینهمه عصبانیت تو رو داره؟ حرف مامان رو قطع کردم و گفتم: ـ مامان لطفا تا زمانی که من همه چیزو نفهمیدم، راجبش اینجوری حرف نزن. تا خواست حرفی بزنه، عباس آقا اومد و گفت: ـ آقا از طریق یکی از بچهها و پارتی بازی، تونستیم یه بلیط براتون بگیریم. ساک رو گرفتم توی دستم و گفتم: ـ خوبه، منو ببر سمت فرودگاه! مامان چیزی نگفت. بدون هیچ حرفی، از کنارش رد شدم و رفتم سوار ماشین شدم. کاش حداقل تلفن داشت تا میتونستم بهش زنگ بزنم و اینقدر منتظر حرفهاش نباشم. ته دلم فقط دعا میکردم حرفهای مادرم درست از آب درنیاد، چون در اون صورت، برای همیشه اعتمادم رو به عشق و آدمها از دست میدادم. حدود ساعت پنج صبح بود که رسیدم کرمانشاه. آدرس خونهشون رو از عباس آقا گرفتم و بهش گفتم برام یه ماشین اجاره کنه، چون خونهشون توی حاشیه شهر بود و از هتلی که رزرو کرده بودم، خیلی فاصله داشت. تا خود روشن شدن هوا نتونستم چشم روی هم بذارم و توی بالکن هتل نشستم و رو به طلوع خورشید، فقط سیگار کشیدم. به نظرم بدترین چیز توی این دنیا، بلاتکلیفی و باز گذشتن اتفاقات تو زندگی بدون توضیحه؛ آدم رو توی یه خلسه بزرگ نگه میداره که واقعا روانت رو نابود میکنه.
- 179 پاسخ
-
- 2
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
دقیقا. و ببین حالت عادی من هیچوقت اینقدر راحت منصرف نمیشم! کلا پامو میکنم تو یه کفش که کارمو انجام بدم، فکر کن خواب هم مونده بودم و تو سیل خودمو از بابل رسوندم به بابلسر که هرجور شده برسم سرکلاس تا حذف نشم ولی یه حسی یه لحظه باعث شد دلم بسوزه و از ماشین پیاده شم... نمیدونم والا ولی زنه خیلی واقعی بود، حتا هنوزم چهرش یادمه اما اون راننده میگفت حدود صد متر جلوتر اون ماشین رفت زیر کامیون و اون صندلی جلو خالی بود و هیچ زنی مسافر اون ماشین نبوده... اما دوستامم میگن احتمالا به روح بوده تو قالب انسان... برگ ریزون ترین خاطره زندگیم بود:))
- 10 پاسخ
-
- 5
-
-
یه چیزی که برای من خیلی برگ ریزون بود، این بودش که ترم سوم کارشناسی بودم و سه جلسه سر یه درس عمومی ۸ صبح شنبه غیبت داشتم و اگه اون روز هم که شب قبلش تا دیروقت عروسی بودم و نمیرفتم استاد حذفم میکرد! خیلی هم استاد سخت گیری بود. خلاصه... اون روز خواب موندم و به سختی نیم ساعت کار داشت تا کلاسم شروع بشه، تاکسی سوار شدم و تا میدون اصلیه بابلسر رفتم...وقتی رسیدم ده دقیقه وقت بود تا برسم سر کلاس. یهو سیل گرفت...سه نفر پشت تاکسی نشسته بودن و من جلو نشستم و تا رفتم در تاکسی و ببندم یه خانوم پیر مانع از بستن در شد...با لحن خیلی مظلومانه گفت دخترم میشه تو با ماشین بعدی بری؟ من نوهام خونه مریضه، باید سریع برم. گفتم خانوم من ده دقیقه دیگه کلاسم شروع میشه اگه این جلسه هم نرسم، استاد حذفم میکنه. تاکسی بعدی هنوز مسافر سوار نشده و کلی باید معطل شم...حالا زنه زیر سیل خیس شده بود و واقعا چهره معصومی داشت و نمیدونم چی شد که دلم سوخت! بازم گفت دخترم بخدا اگه مجبور نبودم، بهت اصرار نمیکردم...باید سریعتر برم پیشش! حالا همین لحظه راننده هم بهمون گفت، لطفا زودتر تصمیم بگیرین، مردم معطل شدن! به ساعت نگاه کردم و با ناراحتی تو دلم گفتم که در هر صورت من که به کلاس نمیرسم، پس این خانومه سوار شه و برسه به نوهاش. تا پیاده شدم، زنه کلی دعام کرد و گفت انشالا که خیر ببینم و این حرفا، اما من ته دلم ناراحت بودم که از اون درس حذف میشم و مجبورم ترم بعد دوباره برش دارم...خلاصه اون روز ساعت نه با یه تاکسی دیگه رسیدم دانشگاه و هرچی با اون استاد حرف زدم قبول نکرد که حذفم نکنه و اسمم و از لیست حذف کرد...خیلی ناراحت شدم و بخاطر دلسوزی بیجای خودم پیش خدا و دوستان خیلی گله کردم اما....اتفاق برگ ریزووون کجا بود!!!!! پس فرداش که دوباره رفتم سوار تاکسی بشم برم دانشگاه، دیدم که پشت شیشه ماشینش عکس اعلامیه ترحیم همون راننده که اون روز سوار ماشینش شده بودم زده و نوشته: حلالم کنید! با تعجب گفتم: ای وای این آقا من دو روز پیش سوار ماشینش شده بودم و میخواستم برم دانشگاه که یه خانوم پیری جلومو گرفت و نذاشت من سوار بشم، واقعا دنیا چقدر عجیبه آدم از یک ساعت بعدشم خبر نداره! راننده بهم گفت : خانوم پیر؟ گفتم آره چطور مگه؟ گفت این رفیقمون همون دو روز پیش که سیل میزد، همون ساعتی که من از ماشینش پیاده شدم و رفتم ، نزدیک میدون رفت زیر کامیون و خودشو تمام مسافرای تاکسی مُردن...حالا قیافه من!! بعدش گفت ولی صندلی جلو خالی بود! هیچ خانوم پیری سوار اون تاکسی نشده بود! من مو به تنم سیخ شده بود...اصلا باورم نمیشد!! گفتم مگه میشه؟! من حتی قیافه پیرزنه هم یادمه! اصرار داشت که بره پیش نوه مریضش! باعث شد من درسمم حذف بشم! راننده گفت خدا خواست از مرگ تو جلوگیری کنه توسط اون کسی که دیدی! از درست حذف شدی اما نخواست تو رو از صحنه روزگار حذف کنه! اونجا بود که از صمیم قلب خداروشکر کردم و دیگه بعد اون اتفاق هیچوقتتتت بابت اینکه یه چیزی تو زندگیم از نظرم بد پیش رفت پیش خدا غر نزدم! چون میدونم پشتش یه حکمتی بوده که به صلاحم هست... به نظر شما اون پیرزنه که من دیدم واقعا روح بود؟؟ حتی با اینکه الان چند سال ازش گذشته اما قیافشو یادمه... پ ن: وقتی اصرار داشتم که هر طور شده به اون کلاس برسم و ندونسته داشتم به کام مرگ میرفتم، خدا هم با اصرار، اینجوری از مرگم جلوگیری کرد:)) هنوزم نمیدونم چطور شد که قبول کردم از اون تاکسی پیاده شم!!!؟؟ چی تو صورت اون زن دیدم، دلم سوخت.
- 10 پاسخ
-
- 8
-
-
-
-
پارت یازدهم مامان لبخندی زد، بعد عباس آقا رانندمون رو صدا زد. اونم اومد و رو به مامان گفت: ـ بفرمایید خانوم. مامان گفت: ـ آدرس خونه احمد آقا رو سریعتر پیدا کنین! عباس آقا: ـ اطاعت امر خانوم! بدون هیچ حرفی، از پلهها رفتم بالا توی اتاقم. سیگار رو به خاطر یلدا ترک کرده بودم، اما با چیزی که الان تجربه کردم، فقط همون سیگار آرومم میکرد. ساعت نزدیک سه صبح شده بود و تمام خاطرهها جلوی چشمم رژه میرفت. از دستش عصبانی بودم، اما بازم ته دلم براش غنج میرفت! دلم برای نگاههای قشنگش وقتی میاومدم خونه و بهم خسته نباشید میگفت، تنگ شده. نمیخوام بدون شنیدن حرفهاش، قضاوتش کنم. نمیخواستم باور کنم باهام بازی کرده، چون من به عشقش ایمان داشتم. توی دلم یه دوگانگی عجیبی بود و برای اولین بار توی زندگیم، بین دو راهی بدی مونده بودم. اگه حرف مامان درست باشه، مجبورم با دختری که دوسش نداشتم، ازدواج کنم. قول دادم و من وقتی قول بدم، زیر قولم نمیزنم؛ اما زندگی، بعدش برام واقعا دردناک میشه. کاش یلدا این کار رو باهام نمیکرد. حداقلش این بود که برام ارزش قائل میشد و بهم توضیح میداد که چرا این کار رو باهام کرده. توی بالکن نشسته بودم که تقهای به در اتاقم خورد. گفتم: ـ بیا تو! عباس آقا با یه ورقه توی دستش اومد داخل و گفت: ـ آقا آدرسشونو پیدا کردم. از جام بلند شدم و سریع گفتم: ـ خوبه، فورا یه بلیط برام بگیر! عباس آقا با تعجب نگام کرد و گفت: ـ اما آقا الان نصفه... حرفشو قطع کردم و رفتم سر کمدم تا لباسام رو عوض کنم و گفتم: ـ همین الان بلیطو برام پیدا کن عباس آقا! عباس آقا که لحنم من رو شنید، به ناچار گفت: ـ به روی چشم!
- 179 پاسخ
-
- 2
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دهم به هرحال مامان از چیزی خبر نداشت که بخواد کاری کنه. رفتم، جلوی پاش نشستم و دستهاش رو بوسیدم اما بهم نگاه نمیکرد. با اینکه از درون داغون بودم، اما گفتم: ـ میدونم خاتون خانوم من، اما من فقط حرفای شما رو شنیدم. باید بدونم دلیل کارش چی بوده و چرا با احساس من بازی کرده. مگه من بازیچه دستش بودم که این کارو باهام کرده؟ اگه دنبال پول بود، از همون اول بهم میگفت، من چهار برابرشو بهش میدادم، نه اینکه قلبمو بهش بدم... مامان پیشونیم رو بوسید و گفت: ـ اونا گدا گشنهان پسرم، اون دختر اصلا احساس سرش نمیشه. باور کن ارزششو نداره که داری اینجوری خودتو بهم میریزی. بلند شدم و با ناراحتی گفتم: ـ میخوام توی چشمام نگاه کنه و بگه دوسم نداشته، بگه همش بازی بوده. آدرسشونو میخوام مامان. مامان از روی صندلی بلند شد و گفت: ـ باشه، ولی یه شرط دارم فرهاد. گفتم: ـ چی؟ گفت: ـ بعدش که به حرف من رسیدی، وقتی برگشتیم، باید با ارمغان ازدواج کنی! اون دختر در خور خانوادمونه و تنها نوه دختری طایفه اکبر شهمیرزاده، باباش تاجر فرشه و تازه، خودشم خوشگله و کاملا برازندته... اصلا حرفهای مامان رو نمیشنیدم و توی ذهنم، فقط داشتم دنبال دلیل میگشتم. مامان همینطور پشت سرهم حرف میزد: ـ بعدشم باید بری بالا سر کارخونه وایستی و کارت رو بگیری تو دستت و بعدشم نوه... از اونجایی که تهش رو میدونستم، دستهام رو بردم بالا و گفتم: ـ باشه مامان، هر چی بگی قبوله! اگه حرف تو باشه، بعد از اینکه برگشتم، با اون دختر ازدواج میکنم.
- 179 پاسخ
-
- 2
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت نهم گفتم: ـ اما... حرفم رو قطع کرد و گفت: ـ ولی دیدی که لیاقت تو رو نداشت و فقط دنبال پولمون بود پسرم. اصلا در حد تو هست که با همچین آدمایی سلام کنی؟ میدونی دختره موقع رفتن، حقوقشو شمرد و گفت نتیجه کار من و بابام بیشتر از این مقداره؟! هر لحظه بیشتر از حرفهای مامان تعجب میکردم، چطور ممکنه؟! یعنی تمام اون حرفها و قولها و نگاهها دروغ بود؟ یعنی واقعا یلدا دنبال پول بود؟ مامان رفت، روی صندلی نشست و ادامه داد: ـ منم چون واسه ما زحمت کشیده بودن، دو تا پاکت بیشتر بهشون دادم. منتظر بودم تا ببینم اون از تو حرفی میزنه یا نه؛ اما فرهاد... اون هیچی نگفت. نمیتونستم باور کنم! مامان از نگاهم متوجه شد که باورم نمیشه، سریع الفت خانوم رو که سرکارگر خونمون بود صدا زد. الفت خانوم سریع اومد و مامان ازش پرسید: ـ به آقا فرهاد بگو که یلدا امروز چیکار کرد! الفت خانوم بهم نگاه کرد و عین حرفهای مامان رو برام تکرار کرد. گفتم: ـ خیلی خب، کافیه! الفت خانوم ساکت شد. رو به مامان گفتم: ـ من میخوام با خودش حرف بزنم. الفت خانوم به جای مامان گفت: ـ اما آقا فرهاد، اون دختر فقط دنبال پول... مامان، حرف الفت خانوم رو قطع کرد و خیلی عادی گفت: ـ خیلی خب الفت، میتونی بری! گلدون روی زمین رو هم جمع کن لطفاً! بعد کمی مکث، لبخند تلخی زد و گفت: ـ مشخصه که پسرم، به این آدمای بی سر و پا بیشتر از حرفای مادرش اعتماد داره، قبوله پسرم. از اینکه دلخورش کردم، از خودم ناراحت شدم.
- 179 پاسخ
-
- 2
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هشتم چی داشت میگفت؟ دنیا داشت دور سرم میچرخید. یلدا بدون هیچ توضیحی، این کار رو باهام نمیکرد! من اون رو به اندازه خودم میشناختم، اما شاید... شاید راجع بهش اشتباه کردم. یهو مامان با تعجب گفت: ـ ببینم اصلا چرا احمد آقا و دخترش باید اینقدر برات مهم باشن فرهاد؟ چیزی هست که من ازش بیخبرم؟! تازه یادم افتاد که مامان، اصلا از موضوع من و یلدا خبر نداشت و من قرار بود باهاش در میون بزارم؛ پس کار مامان نمیتونه باشه. دلم میخواست با تهدید مامان رفته باشه تا بتونم برش گردونم، اما مثل اینکه حرف مامان درست بود... اما برای چی؟ چرا؟! از صبح چه چیزی تغییر کرده بود؟ چرا از عشقمون دست کشید؟! مامان دستشو گذاشت زیر چونم که باعث شد نگاهم توی نگاهش گره بخوره و پرسید: ـ نمیخوای بگی پسرم؟ انگار کوه غم روی سینهم فرود اومده بود. محکم بغلش کردم، زار زدم و گفتم: ـ مامان من خیلی دوسش داشتم... اونو خیلی دوست داشتم! به خاطرش دیگه برنگشتم کانادا! مامان پشتمو نوازش کرد، اما برخلاف تصورم، نه عصبانی شد و نه تعجب کرد. در حالت عادی، باید بابت اینکه من به دختر خدمتکار دل باختم، خونه رو روی سرم خراب کردم و باهام کلی بحث میکرد؛ اما چیزی نگفت. اشکهام رو پاک کردم و گفتم: ـ مامان نمیخوای چیزی بگی؟ مامان با لبخند گفت: ـ امروز که اون تاج گل رو توی دستت دیدم، حدس زدم که خبراییه؛ اما منتظر بودم خودت بهم بگی.
- 179 پاسخ
-
- 2
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هفتم از جام بلند شدم. آره، درسته؛ امروز اون تاج گل رو توی دستم دید و اون صدایی که یهویی شنیدیم... عصبانیت بهم اجازه فکر کردن نداد. با فریاد صداش زدم: ـ مامان! کارگری که داشت برای مامان چای گیاهی میبرد، از ترس صدای من، لیوان از دستش افتاد و شکست. مامان با دیدن من، از روی صندلی بلند شد و با جدیت گفت: ـ فرهاد چه خبرته؟ خونه رو گذاشتی روی سرت. فراموش نکن داری با کی صحبت میکنی! با حرص انگشت اشارم رو به سمتش گرفتم. از عصبانیت، رگ گردنم بیرون زده بود! بهش گفتم: ـ احمد آقا اینا کجان؟ چرا سرایداری خالی شده مامان؟ مامان خیلی عادی نگاهم کرد و گفت: ـ ببینم الان این همه عصبانیتت، برای احمد آقاست؟ با صدای بلندتری فریاد زدم، گلدون کنار میز رو شکوندم و گفتم: ـ مامان جواب سوال منو بده! کجا فرستادیشون؟ مامان که عصبانیت من رو برای اولین بار دیده بود، انگار کمی ترسید. بهم نزدیک شد اما من عقب رفتم. گفت: ـ من چه میدونم پسرم کجا رفتن... بعد از اینکه تو رفتی، دخترش اومد گفت که میخواد باهامون تسویه حساب کنه، چون میخوان برگردن کرمانشاه، زادگاهش. پوزخندی زدم و گفتم: ـ آها! یهویی اونم؟ مامان بچه گول میزنی؟ مامان گفت: ـ نه، احمد آقا گفت مثل اینکه پدرش فوت شده و خونه و زمینش رسیده بهش و میخوان با دخترش، بقیه زندگیشون رو اونجا بگذرونن.
- 179 پاسخ
-
- 2
-
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت ششم گفتم: ـ به هر حال که من از تو ساده دست نمیکشم. یهو شنیدیم احمد آقا داره یلدا رو صدا میزنه. یلدا سریع باهام خداحافظی کرد و دوید و رفت. من هم رفتم تا با بهزاد، رفیق بچگیهام بریم باشگاه و با همدیگه بدمینتون بازی کنیم. اون روز با اصرار بهزاد بعد از بازی، با هم به رستورانی رفتیم که پدرش بعد از سالها تلاش، بالاخره افتتاح کرده بود و همون جا با دوستای دبیرستانمون یه شام درست و حسابی خوردیم. اون شب آخرین شب زندگیم بود که من خوشحال بودم و از غم و غصه رها بودم؛ چون بعد از اینکه برگشتم خونه، اتفاقی افتاد که کل وجودمو تکون داد و نور امید رو تو دلم خاموش کرد. سرایداری درش باز بود، پس من هم با کنجکاوی داخل شدم و دیدم خونه خالی شده و همه وسایلا جمع شدست. به اتاق یلدا رفتم، در کمدشو باز کردم... همه چیز رو با خودش برده بود و فقط یک نامه روی میزش گذاشته بود که روش اسم من نوشته شده بود: ـ برای فرهاد. سریع بازش کردم، فقط یه جمله روش نوشته شده بود: ـ منو ببخش فرهاد، مجبور بودم برات نقش بازی کنم. حس کردم قلبم داره از کار میافته! کنار تخت نشستم و بیاختیار شروع کردم به گریه کردن... چه اتفاقی افتاده بود؟ تا امروز صبح که همه چیز مثل همیشه خوب و عالی بود؛ بعدشم من یلدا رو میشناختم، امکان نداشت اون حرفها و چشمها به من دروغ بگه! رشتهی افکارم رو بههم وصل کردم تا تهش رسیدم به مادرم.
- 179 پاسخ
-
- 2
-
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پنجم رفتم و یه سر و گوشی آب دادم، اما هیچکس نبود. یلدا مضطرب شده بود، سریع پیشش برگشتم و سعی کردم آرومش کنم. بهش گفتم: ـ اینقدر استرس نداشته باش، چشم قشنگ من! دوباره با استرس گفت: ـ دست خودم نیست فرهاد، این روزا دلم مثل سیر و سرکه میجوشه! همش حس میکنم میخوان جدامون کنن. نگاش کردم و گفتم: ـ یلدا بچه شدی؟ هیچکس نمیتونه من و تو رو از هم جدا کنه. بعدشم، من تصمیمم رو گرفتم... امشب یا فردا، با مامان درباره این موضوع حرف میزنم، چون دیگه طاقت ندارم یه روزم ازت دور باشم، خسته شدم از بس پنهونی دیدمت. دستی به صورتم کشید و گفت: ـ منم عزیزم، اما... مکث کرد. گفتم: ـ اما چی؟! سرش رو پایین انداخت و با ناراحتی گفت: ـ اما به نظرم هیچوقت خانوم منو به عنوان عروسش قبول نمیکنه. مصمم گفتم: ـ من مثل بابام لجبازم! مجبوره به تصمیمم احترام بذاره و قبول کنه، وگرنه تنها پسرش رو از دست میده. دوباره خندید و گفت: ـ مثلا چی کار میکنی؟ بینیشو بوسیدم و گفتم: ـ باهم فرار میکنیم. سریع خودشو عقب کشید و گفت: ـ فرهاد یکی میبینه! بعدشم مگه به همین راحتیه؟
- 179 پاسخ
-
- 2
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت چهارم احمدآقا مثل همیشه، با لبخند به سمتم برگشت، دستشو بلند کرد و گفت: ـ درمونده نباشی آقا فرهاد. دویدم تا به ته باغ برسم. یلدا پشت درخت کاج منتظرم وایستاده بود و مدام اطراف رو میپایید. از پشت سر بغلش کردم که یه جیغ خفیف کشید و با دیدنم، لبخند روی لبش اومد. بهم گفت: ـ از دیشب خیلی دلتنگت بودم فرهاد! گفتم: ـ واقعا شرمنده! دیشب مهمونا یکم دیر رفتن و من فکر میکردم خوابی، به خاطر همین نیومدم پیشت. یکم سرخ و سفید شد و گفت: ـ اما من کل شب داشتم بهت فکر میکردم. لپشو کشیدم و گفتم: ـ قربون چشات بشم من! بعدش با ناز گفت: ـ تو چی؟ تا دیر وقت موندن، موفق شدن که دل آقا فرهاد منو بدزدن؟ از لحنش خندم گرفت. گفتم: ـ یکی خیلی وقته که دل منو دزدیده! خندید. تاج گل رو از پشت سرم درآوردم و روی سرش گذاشتم. کلی ذوق کرد و گفت: ـ وای چقدر خوشگله فرهاد! کِی درستش کردی؟ از ذوقش، قند تو دلم آب شد و گفتم: ـ حالا اینکه چیزی نیست؛ روزی که مال من بشی، هر روز برات تاج گل درست میکنم. یلدا به خودش نگاه کرد، موهاشو پشت گوشش هدایت کرد و مِنمِن کنان گفت: ـ فرهاد... راستش... راستش من یه چیزی باید... یهو جفتمون صدای پا شنیدیم. یلدا با ترس گفت: ـ وای خدا مرگم بده، فکر کنم یکی ما رو دیده! به اطراف نگاه کردم و گفتم: ـ آروم باش دختر، کسی این اطراف نیست... بذار برم ببینم.
- 179 پاسخ
-
- 2
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت سوم ناچار به سمتش برگشتم، ناخنکارش اومده بود و در حال لاک زدن پاهاش بود. لبخندی بهم زد اما وقتی تاج گل رو توب دستم دید گفت: ـ اون چیه دستت پسرم؟ سریع خودم رو زدم به اون راه و گفتم: ـ چیز خاصی نیست، امروز گلهای بابونه رو توی باغ دیدم، درستش کردم. به ناخنکارش نگاه کرد و گفت: ـ چند لحظه تنهامون بذار! ناخنکارش سریع بلند شد و از اتاق بیرون رفت. مامان از روی مبل بلند شد، نزدیکم اومد و گفت: ـ پسرم، تو الان باید بالای سر کارخونه باشی، امروز بار جدید میرسه. همه از من میپرسن فرهاد کجاست، اون وقت پسر من توی باغچه با گلها سرگرمه! یه اوفی کردم و گفتم: ـ مامان الان وقت این حرفاست؟ بعدشم شما مثل یه شیر بالا سر اون کارخونه و کارگراش هستید، دیگه چه نیازی به من هست؟ با چشمغره نگام کرد و گفت: ـ پسرم من دیگه پیر شدم. دیگه وقت این رسیده تو بالا سر کارا باشی، همه باید فرهاد اصلانی و پسر حاج بشیر بزرگ رو بشناسن! چیزی نگفتم که با لبخند بهم گفت: ـ بعدشم این قضیه ازدواج با اون دختره... حرفش رو قطع کردم و گفتم: ـ مامان من واقعا نفسم گرفت! میخوام برم بیرون، یکم هوا بخورم. بعدش سریع بیرون زدم و یه نفس عمیق کشیدم. از حرفهای تکراریش خسته شده بودم، از اینکه از بچگی تا به همین الان، فقط آرزوهای اونو زندگی کردم و زندگیم بر مبنای خواستههاش بود... حتی زن من هم باید مدنظر مادرم میبود، اما نه، تو این مورد نمیتونستم در مقابلش حرفی نزنم. به خاطر یلدا من تو روی خاتون خانوم هم که شده وایمیستم، چون فکر نکنم جور دیگهای عاشق کسی بشم. از کنار احمد آقا رد شدم و گفتم: - خسته نباشی!
- 179 پاسخ
-
- 2
-
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت اول
- 14 پاسخ
-
- 4
-
-
-
پارت دوم توی این مدت، بماند که مادرم مثل همیشه، هزاران دختر رک بهم معرفی کرد و اصرار داشت که با یک کدوم ازدواج کنم؛ اما به هر نحوی که بود، از زیر فشارش در رفتم. هر روز به دور از چشم مادرم، توی باغ یا پارک سر خیابون یا کافه قدیمی مارفیل که پاتوقمون شده بود، با همدیگه قرار میذاشتیم و راجع به آیندمون برنامهریزی میکردیم، اما یلدا خیلی میترسید و همیشه میگفت که مادرم هیچوقت اون رو به عنوان عروسش قبول نمیکنه، چون اون دختر معمولی یک سرایدار بود و من تنها وارث خانواده اصلانی بودم که به قول مادرم، باید با یکی در حد خانواده خودمون ازدواج میکردم و براش نوه پسری به دنیا میآوردم تا نسلمون ادامه پیدا کنه! همه اینها در حالی بود که من به یلدا قول داده بودم هرجوری که شده، میخواستم باهاش ازدواج کنم و تحت هیچ شرایطی، پشتش رو خالی نمیکنم. الان پنج سال از ارتباط پنهانی من و یلدا میگذشت و وقتش رسیده بود که برای همیشه و بدون ترس، پیش هم باشیم و عشقمون رو تجربه کنیم. توی اولین فرصت، میخواستم به مادرم این قضیه رو بگم. پنجره اتاق رو باز کردم و براش یه بوس پرتاب کردم که سریع سرخ و سفید شد و به پدرش که مشغول کار کردن بود، اشاره کرد. با دستهام بهش اشاره کردم که بریم باغ پشتی تا همدیگه رو ببینیم و تاج گلی که از گلهای بابونه باغمون براش درست کرده بودم رو بهش بدم. از داخل کمدم، تاج گل رو برداشتم و از پلهها پایین رفتم تا برم داخل باغ که مامان من رو دید و صدام زد: ـ فرهاد!
- 179 پاسخ
-
- 2
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت اول از پنجره دیدمش؛ مشغول آب دادن به باغچه بود و پدرش احمد آقا هم داشت چمنهای حیاط و کوتاه میکرد. انگار اونم نگاه من رو حس کرده بود که یهو برگشت و با لبخندی که من عاشقش بودم، نگاهم کرد. واقعا نمیدونم چه جوری و چطور شد که اینجوری دلم رو بهش باختم! توی زندگیم هزارتا دختر رنگارنگ دیده بودم، اما به هیچ کدومشون حسی که به یلدا دارم رو نداشتم. پنج سال پیش که دانشگاهم تموم شد و از کانادا برگشتم، فهمیدم مادرم(خاتون خانوم) برای سرایداری خونهمون، آدمای جدید استخدام کرده... و وقتی دم در خونه به استقبالم اومد تا چمدونم رو از دستم بگیره و نگاهم به نگاهش گره خورد، دلمو بهش باختم! تصمیم داشتم بیام ایران و یکدور مملکت خودم رو ببینم و رفع دلتنگی کنم و برگردم؛ چون میدونستم اگه بمونم، باز هم مادرم نبود پدرم رو بهانه میکنه و بحث خواستگاری از دخترهای ازخودراضی که از نظر خودش فقط خوبن و میخواد که نسلمون و ادامه بدم رو بهم پیشنهاد میده و تا زمانی که یکی از اونها رو زن من نکنه، بیخیال این ماجرا نمیشه. من هم واسه فرار از این موضوع، خواستم درسم رو خارج از ایران ادامه بدم و خودم برای زندگیم تصمیم بگیرم و دختر مورد علاقم رو خودم انتخاب کنم، اما هیچ کس به دلم ننشسته بود... تا وقتی که برگشتم ایران و یلدا رو دیدم، حس کردم همون کسیه که میتونم باهاش خوشبخت بشم و نیمه گمشده منه، پس به خاطرش موندم.
- 179 پاسخ
-
- 2
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
بسم الله الرحمن الرحیم نام رمان: منِ دیگر نویسنده: غزال گرائیلی | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: عاشقانه خلاصه داستان: فرهاد از صمیم قلبش عاشق یلدا شده بود، اما خاتون تمام تلاشش رو کرده بود تا این عشق بزرگ رو از پسرش دور کنه و با بازی کردن با سرنوشت پسرش، عشق و ثمره زندگیش رو ازشون دور میکنه، اما نمیدونه سالها بعد، دست روزگار قدرتمند از اونه و... مقدمه: در مسیر زندگی، او نه از جنس تصادف بود و نه از جنس انتخاب. او بخشی از سرنوشت من بود! تو فقط یک خویشاوند برای من نیستی، بلکه یک مفهومی از قدرت بیصدا، امنیت بی ادعا و حضوری هستی که حتی در نبودنت هم حس میشود. در فصل زندگی، بودن من و تو یعنی ایستادن بی هیاهو پشت هر شکستن، یعنی تکیهای که گاهی خودش را کمتر نشان میدهد اما همیشه هست. ما شریک ناخودآگاه سالهای کودکی هستیم و آینهای که خودمان را بی نقاب در آن میبینیم.
- 179 پاسخ
-
- 4
-
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
طلسم راز قراره که قدرتی فراتر از این چیزی که الان دارم، داشته باشم و این پاداش رو مدیون پیر مجیک هستم که بهم یه چیز مهم رو یاد داده بود. اون هیچوقت حرف نمیزد و بخاطر همین هم تو گروه جادوگرا معروف بود. همیشه با شعله آتیش و حرکات دستاش، نکته های هر یک از عضوها رو بهش میگفت! اولین باری که چشمم بهش خورد بنظرم یک آدم فلسفی و بینهایت عادل اومد و از صمیم قلبم آرزو کردم که کاش یک روزی منم تو یکی از زمینه های جادوگری و طلسمی که برام تعیین میکنه بتونم عادل و بهترین باشم. اون روز پیر مجیک به من طلسم راز رو یاد داد. اول از هر چیزی ازم خواست تا اونو تو وجود خودم تقویت کنم. اون گفت که همه ما دو گوش و یه زبون داریم، برای اینکه یه حرفی رو دوبار گوش بدیم و و یبار حرف بزنیم. از من خواست تا شنونده خوبی باشم و تمرین کنم بجای حرف زدن، بیشتر گوش بدم و بتونم حرفایی که اعضا بهم میزنن و تو دلم نگه دارم و مانع از دو بهم زنی بشم و اگه کسی از جادوگرا خواست با استفاده حرف یا راز یکی از دوستاش، دو بهم زنی کنه، با استفاده از قدرتی که این طلسم به من داده بود، میتونستم این طلسم و عملی کنم و قدرت حرف زدن و از اون عضو بگیرم. و خطا کردن تو عالم ما، از قدرتمون کم میکنه و اگه سِمَت بالایی هم داشته باشیم، باعث میشه اونقدر ضعیف بشیم که پیر مجیک تصمیم بگیره ما رو از گروه اخراج کنه. دوستام هر کدوم تو طلسمی که پیر مجیک بهشون داده خبره شدن. یکیشون طلسم شهامت، یکیشون طلسم جرئت و.... و من چون کوچیک ترین عضو این گروه هستم، تازه نوبت من شده. بعد از اولین قرارم با پیرمجیک به یاران، دست راست خودش دستور داد تا از دور مراقبم باشه که ببینه تو کارهام چگونه عمل میکنم و چقدر واقعی رفتار میکنم! از اون روزا مدت زیادی میگذره و بالاخره من برای پیوستن به گروه بزرگ جادوگرا آماده شدم و امروز قراره مراسم رونمایی از طلسم راز میان اعضا برگزار بشه. هم خوشحالم و هم هیجان زده! این اولین باره که تو مراسم اصلی که توسط خوده پیر مجیک انجام میشه، هستم. همیشه این مراسمات زمانی برگزار میشه که حلقه بزرگ جادوگران تکمیل باشه، ستاره تو آسمون باشه و زیر نور ماه؛ پیر مجیک روبروی کسی که قراره از طلسمش رونمایی بشه، از شعله آتشی که وسط حلقه روشن کرده، چوب مخصوص اون فرد و آماده میکنه و بهش میده. بعدشم همهی اعضای گروه با اون فرد بیعت میبندن و قول میدن تا زمانی که از اون فرد اشتباهی سر نزنه، کنارش باشن و ازش حمایت کنند. نفس عمیقی کشیدم و مثل بقیه صبر کردم تا ستارهها خودشونو تو آسمون نمایان کنند و ماه کامل بشه. علوی وسط حلقه جادوگران با طبل توی دستش داشت آهنگ رونمایی از پیرمجیک رو مینواخت و بعد از چند دقیقه پیرمجیک با جاروی دستیش و فرم مخصوص مراسم معرفی طلسم جادوگرا، وسط حلقه اعضا فرود اومد. همه تعظیم کردیم و ورد مخصوص خوشامدگویی پیرمجیک و گفتیم... پیرمجیک نگاهی به آسمون کرد و دید که ماه کامل شده و ستاره ها هم در حال درخشیدن هستن. با چوب جادویی، شعله آتش رو روشن کرد و به من اشاره کرد تا روبروش قرار بگیرم. با اضطراب جلو رفتم اما لبخند پر از اطمینان دوستام، دلمو آروم کرد. پیر مجیک دستشو روی قلبم گذاشت و نور اعتمادی که نشانه قبولی من شد و به اعضا نشون داد و با حرکات دستش چوب جادوییم رو از شعله آتش بیرون کشید و به دستم داد. حس قدرت میکردم از اینکه بالاخره تونستم در این امتحان، پیروز بشم و مثل بقیه اعضا طلسم مخصوص راز رو از آن خودم کنم.
- 13 پاسخ
-
- 5
-
-