-
تعداد ارسال ها
278 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
10 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط QAZAL
-
لهستان
- 156 پاسخ
-
- 1
-
-
زندگی بدون باور و امید برای من غیر ممکنه.
- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
منم اینو جدیدا خیلی دوست دارم جای خالیت با هیچکی پُر نمیشه کسی که تو نمیشه / تو فرق داری با هر کی دورمه تو قلبم دارمت من تا همیشه/ میخوام اما نمیشه بفهمم دیگه از دست دادمت🙂💔
- 4 پاسخ
-
- 3
-
-
-
اگر شکمو نیستید وارد نشوید مشاعره با اسم غذا یا خوراکی
QAZAL پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : مشاعره
آش- 64 پاسخ
-
- 2
-
-
میم مثل مادر
- 8 پاسخ
-
- 2
-
-
نیوزلند
- 156 پاسخ
-
- 2
-
-
من سه شنبه های موری رو خوندم که واقعا خیلی دوست داشتم و این هفته دو جلد از کتاب راز ( قهرمان ، قدرت) رو تموم کردم که واقعا سطح انرژیک رو از قبل خیلی بالاتر برد و باعث شد به مسائل با دید مثبت تری نگاه کنم
- 3 پاسخ
-
- 2
-
-
اگه آواتار نفر قبلی جلد رمانت بود، اسمشو چی میزاشتی؟
QAZAL پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : متفرقه
باور.- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت سی و سوم سوار موتور شدیم و رفتیم همون پلاژی که همونبار رفتهبودیم. اونجا یه دکهی کوچولویی داشت که یه پیرمرد تقریباً سیاهپوست صاحبش بود. با دیدن مهیار از رو صندلیش بلند شد و اومد سمتش و با یک لهجهی خاص جنوبی گفت: ـ پسر گلم، کمپیدایی! مهیار رفت سمتش و بغلش کرد و گفت: ـ عمو کار و بار زیاده. بعد به من نگاه کرد و گفت: ـ ایشونم دوستمه، عسل. پیرمرده به من نگاهی کرد و با لبخند رو به مهیار گفت: ـ خب ایشالاً که خیره. یکم خجالت کشیدم، پیرمرده گفت: ـ بشینید بچهها، الان براتون یه کوفته درست میکنم که حظ کنید از خوردنش. مهیار با لبخند گفت: ـ دمتگرم عمو. به مهیار نگاه کردم و گفتم: ـ آدم خیلی خونگرمی بهنظر میاد. ـ هم خونگرم و هم خیلی با معرفت، اون تایمی که من برای زندگی اومدم جزیره، خیلی سخت به کیشوندا خونه اجاره میدادن. یک مدت خونه همین عمو چنگیز میموندم. بهگردنم خیلی حق داره. بهپیرمرده که مشغول درست کردن کوفتهها بود، نگاهی کردم و گفتم: ـ معلومه از چهرش، خب تو چهخبر چیکارا کردی این مدت؟ پاشو انداخت پشتپاش و گفت: ـ هیچی بابا مثل همیشه، میرفتم سرکار و میومدم. میگذروندم دیگه. با حالت مرموزی گفتم: ـ دلت برای من تنگ نشد؟ اومد جلو دماغمو کشید وبا لبخند گفت: ـ دلم برای وندی که خیلی تنگ شدهبود. اون روز خیلی بهم خوش گذشت. تا غروب اونجا موندیم و بعدش مهیار منو رسوند خونه. یک ماهونیم کامل به همین شکل بین منو مهیار سپری شد. بیشتر اوقات، روزا چند ساعت باهم میرفتیم بیرون و وقت میگذروندیم چون شبا هم اون سرکار بود و هم من باید رو پروژهام کار میکردم. به همین منوال خیلی دوستانه میگذروندیم در واقع بهتره بگم که مهیار دوستانه میگذروند چون من واقعاً خیلی بیشتر دوسش داشتم و فراتر از یه دوست میدیدمش اما متوجه بودم که وقتی زیاد بهش ابراز علاقه میکنم کنارهگیری میکنه و نمیتونستم دلیلش رو بفهمم تا اینکه یه روز اتفاق عجیبی افتاد. روز یکشنبه که منو مهسا و ستایش با وحید مشغول طراحی ماکت تو طبقه وحید بودیم، متوجه شدم که تقریباً نصف روز گذشته و از مهیار هیچ خبری نیست.
- 59 پاسخ
-
- 3
-
-
پارت سی و دوم بعد تقریباً سه ساعت و خوردهای رسیدیم شهرک دامون که همون اولش یه پانسیون بود. قرار شد همونجا بمونیم. دو طبقه بود و طبقه بالاش وحید میموند و طبقه پایینش منو ستایش و مهسا. دوست داشتم هرچی سریعتر میرفتم پیش پیترپن و سوپرایزش میکردم اما استاد گفت که همه با هم باید بریم میکامال و غرفهمون رو ببینم. تمام فکر و ذکرم پیش مهیار بود و اصلاً حواسم به گفتههای استاد نبود. وقتی که توضیحاتش تموم شد، همونجا باهاش خداحافظی کردم و به بچهها گفتم: ـ خب بچهها من دارم میرم. مهسا بازوم رو گرفت و گفت: ـ کجا؟ با شادی گفتم: ـ پیش پیترپن. ستایش با تعجب و خنده گفت: ـ پیترپن دیگه کیه؟ مهسا بهش گفت: ـ بعداً برات تعریف میکنم. عسل بزار برسی یکم نفس تازه کن بعد برو. با هیجان گفتم: ـ نمیتونم دیگه صبر کنم، فعلاً. از میکامال اومدم بیرون و تاکسی گرفتم و گفتم منو ببره کوکولانژ پیادهکنه. طبق معمول اونجا شلوغ بود. موتور مهیار و دم در دیدم و یاد اونروز موتورسواری افتادم. از در ورودی رفتم داخل. دیدم رو همون میزی که اولینبار دیدمش نشسته و داره کتاب میخونه. داخل رستوران چون تایم ناهار بود و موسیقی زنده نداشتن خیلی شلوغ نبود. از پشت سر رفتم و صداش زدم: ـ پیترپن... . سرش رو آورد بالا یکم مکث کرد و برگشت سمت من و با تعجب گفت: ـ عسل، خودتی؟ سرم رو با هیجان تکون دادم. قلبم داشت از جاش درمیاومد، از رو صندلی بلند شد و با لبخند بهم نگاه کرد و دویدم سمتش. دلم چقدر براش تنگ شدهبود. مهیار گفت: ـ دلم برات تنگ شدهبود، فکر نمیکردم دوباره بتونم ببینمت. با شادی گفتم: ـ خواستم سوپرایزت کنم، از طرف دانشگاه برای یک پروژه اومدیم. ـ چقدرم عالی، پس یعنی یه مدت اینجایی درسته؟ چشمک زدم بهش و گفتم: ـ آره. ـ خب پس بریم بیرون امروز ناهار مهمون من. ـ قبوله، با موتور میریم؟ مهیار خندید و گفت: ـ میبینم که خیلی خوشت اومده از موتور. ـ میتونم بگم عاشقش شدم. ـ خوبه پس، بزن بریم.
- 59 پاسخ
-
- 3
-
-
پارت سی و یکم ـ باز سفارش نکنمها مراقب خودتون باشین. خسته از غرغر و نصیحتهای ثنا، رو بهش گفتم: ـ باشه ثنا صدبار گفتی! بازم با عصبانیت گفت: ـ صدبار گفتم که رفتی عاشق شدی، بزاریکم دیگه هم بگم شاید به حرفم گوش دادی. جفتتون رو کنترل میکنم، حواستونباشه! خندیدم و گفتم: ـ خیلی خب باشه مامان دومم. بغلش کردم و گفتم: ـ خیلی دلم برات تنگ میشه. ـ ببین اینها رو نگو کهخودمم الان میشینم گریهمیکنم اینجا. مهسا گفت: ـ نه بابا چه گریهای، بیا تو بغلم ببینم! بعد رفتیم سمت خونوادههامون که باهاشون خداحافظی کنیم. مامانم که طبق معمول نگران بود و بهم هزارتا سفارش کرد، موقع بغل کردن مارال زیر گوشم گفت: ـ بدون پیترپن برنگردیها! خندیدم و گفتم: ـ مامان اینها ببیننش احتمالاً دور از جون سکته میکنن! مارال آروم گفت: ـ خب بهش بگو موهاشو کوتاه کنه، ما تو خونواده از این رسمها نداریم. دوتامون خندیدیم که مامان گفت: ـ باز شما دوتا چی دارین بهم میگین؟ مارال گفت: ـ هیچی بابا داریم خداحافظی میکنیم دیگه. همین لحظه استاد غفاری صدامون کرد: ـ بچهها وقت رفتنه. کیفم رو گرفتم و گفتم: ـ مراقب خودتون باشین. مامانم گفت: ـ توهم همینطور دخترم. رفتیم اونور گیت. درسته برای همیشه نمیرفتم اما تا بهحال اینقدر ازشون دور نشدهبودم. دلم خیلی براشون تنگ میشد اما از طرفی هم خوشحال بودم که دارم میرم پیش کسی که دوسش دارم. همش فکر میکردم اگه بیشتر باهاش وقت بگذرونم اونم مثل من عاشقم میشه. شاید دیگه منو به چشم رفیق نبینه. ببینیم قراره تو این جزیره چی برام رقم بخوره.
- 59 پاسخ
-
- 3
-
-
ماهی و دریا ماهی؛ ـ سلام ای دریا بزرگ! تو چه رازهایی را در دل خود داری؟ دریا جواب داد: ـ سلام ای ماهی کوچک! راز من در عمق وجودم پنهان است. من شاهد بسیاری از چیزها بودهام که تو هرگز نمیدانی. ماهی با کنجکاوی پرسید: ـ مثل چه چیزهایی؟ دریا گفت: ـ من شاهد زندگی و مرگ موجودات در زیر آب بودهام. من میبینم که چگونه هر روز ماهیها تلاش میکنند تا در این دنیای بزرگ زنده بمانند. اما راز واقعی من در یادگیری از این تجربیات است. ماهی کمی فکر کرد و گفت: ـ چگونه میتوانم از این تجربیات یاد بگیرم؟ دریا جواب داد: ـ با دیدن و گوش دادن. هر ماهی باید با طبیعت ارتباط برقرار کند و از آن درس بگیرد. من میتوانم تو را به سفرهایی ببرم که هرگز تصورش را هم نمیکردی.
- 4 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت سیام مهسا با تعجب گفت: ـ یعنی الان تو ناراحت نشدی؟ ثنا خیلی عادی گفت: ـ نه چرا ناراحت بشم؟ دیوانهای؟ ولی امیدوارم دفعه بعد که برگشتین سر و سامون گرفته باشید. مهسا زد پشتاش و گفت: ـ خیلی بی شعوری. منو باش یک ساعت دارم مقدمه چینی میکنم که چطور بگم که جنابعالی ناراحت نشی. ـ حالا شما دو تا رو نمیبینم که ناراحت میشم ولی بهتون تصویری زنگ میزنم و کنترلتون میکنم اصلا نگران نباش. یه آخیشی کردم و گفتم: ـ تازه شایدم یه تایمهایی بتونی مرخصی بگیری و بیای بهمون سر بزنی. ثنا خندید و گفت: ـ عسل جون دیگه اونجا جزیره عاشقها محسوب میشه نه جزیره کیش. من اونجا چیکار دارم؟ ولی بعدش کلی خندید و گفت: ـ شوخی کردم بابا. حتماً میام بهتون سر میزنم. ثنا نزدیک مغازه کفش فروشی پارک کرد که بریم لبو بخوریم. اون روز کلی گفتیم و خندیدیم. از اینکه قرار بود پیترپن و دوباره ببینم، دل تو دلم نبود و با خوشحالی منتظر شنبه هفته بعد بودم.
- 59 پاسخ
-
- 4
-
-
پارت بیست و نهم تا رسیدم خونه، سریع دویدم و قبل اینکه لباسهام رو در بیارم مامانم و مارال رو صدا زدم. مامانم اول ترسید که چیشده، بعد بهش قضیه رو توضیح دادم مارال گفت: ـ چقدر خفن. عاشق این مدل کارای عملیام. خب بابا رو میخوای چجوری راضی کنی؟ دستام رو به حالت خواهش گرفتم جلو صورتم و به مامانم گفتم: ـ مامان لطفا. ببین این کار خیلی مهمه، معدلمم با کل واحدا بیست رد میشه. ـ آخه عسل سه ماه خیلی نیست؟ چطور میخوای دووم بیاری؟ تازه تو که از جزیره و جاهای کوچیک خوشت نمیاومد! نشستم جلوی زانوش و با التماس میگفتم: ـ خب نظرم عوض شد. مامان لطفا! مامان: خب هزینههاش چی؟ اجاره خونه؟ غذا. با شادی از اینکه داشت راضی میشد، کنارش نشستم و گفتم: ـ گفتم که تمام هزینههاش با دانشگاهه. تازه استادمونم آخر هر ماه میاد و به کارامون سر میزنه. مامان با جدیت گفت: ـ خیلی خب باشه. با بابات صحبت میکنم. محکم بغلش کردم و بوسیدمش که گفت: ـ من رو بی خبر نمیذاریا. تلفنت همیشه باید در دسترس باشه. با شادی گفتم: ـ چشم. با خوشحالی به سمت اتاقم رفتم، میدونستم وقتی مامانم یه موضوعی رو قبول کنه، بابامم راضی میکنه. برعکس اوندفعه که با بیمیلی داشتم وسیلههام رو جمع میکردم ، اینبار با هیجان و خوشحالی وسیله هام رو جمع کردم چون یه دلیل خیلی مهم واسه خوشحالیم داشتم "پیترپن." به مهسا پیام دادم و گفتم که مامانم اوکی رو داده و مهسا هم که ذاتا خونوادهاش پایه بودن و مشکلی نداشتن با رفتنش. نزدیکهای غروب، ثنا با ماشین اومد دنبالمون. نمیدونستم چجوری باید بهش بگم چون واقعا ناراحت میشد. به هرحال دوتا از دوستهای صمیمیش و قرار بود برای سه ماه نبینه بنابراین از مهسا خواستم سر بحث رو باز کنه: ـ ثنا من یعنی ما میخواستیم یه چیزی بگیم بهت. ثنا با خنده گفت: ـ خب بالاخره زبونتون باز شد. باز چه گندی زدین شما دوتا؟ یهو خندهام گرفت. مهسا برگشت به من نگاه کرد و گفت: ـ عسل میشه ادامهاش رو تو بگی؟ ـ خب تو که هنوز چیزی نگفتی که من ادامهش رو بگم ثنا از تو آینه بهم نگاه کرد و گفت: ـ بچهها ناموسا دارم میترسم. چیزی شده؟ چشمام رو ازش گرفتم و سریع گفتم: ـ ثنا ما از طرف دانشگاه میخوایم بریم کیش. ثنا یهو ترمز زد و با هیجان برگشت سمت من و گفت: ـ چی؟ مهسا با ناراحتی گفت: ـ آره. هفتهی دیگه اونم برای سه ماه واسه یه کار عملی. یهو برخلاف انتظارمون ثنا کلی خوشحال شد و مهسا و من رو بغل کرد و گفت: ـ وای خیلییی خوشحال شدم. مثل اینکه قراره سرنوشت شما دوتا قراره تو اون جزیره رقم بخوره. با خنده گفتم: ـ چطور مگه؟ ثنا با هیجان گفت: ـ نمیبینی؟ دنیا دست به دست هم داده شما دوتا خل دوباره برید همونجا. تو که برای پیترپن. مهسا هم برای اون آقای معجزی.
- 59 پاسخ
-
- 3
-
-
پارت بیست و هشتم یهو وحید گفت: ـ چی میگین شما دو تا بهم؟ من گفتم: ـ بعدها بهتون میگیم. الان پاشین بریم دفتر استاد ببینیم چی میگه. رفتیم و موضوع رو به استاد غفاری توضیح دادیم و اونم گفت برگزاری این غرفه از سمت دانشگاه ما اونقدر مهمه که میتونن یه دانشجوی ترم آخری هم به لیست اضافه کنن. خیلی خوشحال شدهبودم از اینکه مهسا هم قراره بیاد. هفتهی دیگه شنبه قرار شد با استاد بریم. وقتی که داشتیم برمیگشتیم مهسا گفت: ـ ولی جای ثنا خالیه، دلم برای غرغراش تنگ میشه. با ناراحتی گفتم: ـ امروز بریم بگیم بهش. راستش منم خیلی دلم براش تنگ میشه. کاش میتونست بیاد. ـ اوهوم.حالا عسل فکر کن قراره پیترپنتو ببینی. با ذوق گفتم: ـ عمرا فکر نمیکردم دوباره قرار باشه این دو تا رو ببینیم. ـ زندگیه دیگه. منم همینطور، اصلا فکرشو نمیکردم ولی؛ خیلی خوشحالم. خیلی زیاد. اونقدر دلم براش تنگ شده که نگو. ـ بهت پیام میده؟ گفتم: ـ کم و بیش. ولی هیچی که مثل دیدار حضوری نمیشه. نزدیک دم در که شده بودیم دیدم که محمد داخل ماشینش تنها نشسته و سرش تو گوشیشه. با دیدن ما یه لحظه سرش رو آورد بالا اما دوباره بعدش به کار خودش مشغول شد. من و مهسا تاکسی گرفتیم که مهسا با تعجب گفت: ـ چقدر عجیب که این دنبالت راه نیفتاد. با کلافگی گفتم: ـ چون که حقش رو گذاشتم کف دستش. مهسا با تعجب گفت: ـ شوخی نکن! چرا برام تعریف نکردی؟ عادی گفتم: ـ چون چیز خاصی نبود. مهسا با کنجکاوی بهم نگاه میکرد و میپرسید: ـ چرا؟ چی گفت بهت مگه؟ سعی میکردم به بحث خاتمه بدم. بنابراین گفتم: ـ هیچی بابا. ازم پرسید کسی اومد تو زندگیت؟ منم گفتم آره. مهسا پرسید: ـ باور کرد؟ به مهسا نگاهی کردم و گفتم: ـ معلومه که آره چون قشنگ تو چشمهاش نگاه کردم و بهش گفتم دیگه ذرهای برام اهمیت نداره. مهسا با هیجان گفت: ـ فکر کنم خیلیم بهش برخورد. با خونسردی گفتم: ـ به جهنم. اون دفعه هم به تو هم به ثنا گفتم که الان تو این قسمت از زندگیم، این احمق آخرین کسیه که من بخوام بهش فکر کنم. مهسا زد به پام و با خنده گفت: ـ به به. عشق به پیترپن چه کارا که نمیکنه. از لحنش خندهام گرفت. مهسا پیاده شد و قرار شد بعدازظهر با ثنا بریم سمت میدون شهرداری پیاده روی. نمیخواستم به مهیار بگم که دارم میام جزیره. دلم میخواست سوپرایز بشه.
- 59 پاسخ
-
- 4
-
-
پارت بیست و هفتم ازش پرسیدم: ـ استاد حالا ایدهاش رو چطور پیدا کنیم؟ ـ میتونین از بچههای ترم بالایی هنرهای تجسمی کمک بگیرین. به هرحال اونا اصل کارشون روی ایدههای مختلف هنر میچرخه. ـ چشم استاد ممنونم. خسته نباشید. بعد از اینکه از کلاس اومدیم بیرون، وحید گفت: ـ بچهها شما رفتنتون حتمیه؟ من چون سرکار میرم نمیدونم میتونم بیام یا نه. من: نمیتونی یه مدت مرخصی بگیری؟ ـ آخه بحثه سه ماهه نه سه هفته. البته آشنای داییمه بزار ببینم میتونم یه کاریش کنم. البته بابای منم شاید مخالفت کنه ولی سعی میکنم راضیش کنم. ستایش گفت: ـ نه خونوادهی من راجب درس و دانشگاه اگه باشه چیزی نمیگن. حالا عسل قضیه ایده رو چیکار کنیم؟ مخ من اصلا تو این زمینه کار نمیکنه. یهو به ذهنم رسید که مهسا میگفت پارسال برای روز سالمندان یه ایده رو مجسمههایی که قرار شد بهشون هدیه بدن داده که از طرف داورا رتبه نهایی رو گرفت و اون سال نفر اول هنرهای تجسمی شد، گفتم: ـ پیداش کردم. وحید گفت: ـ چیو؟ ـ دوستم مهسا، تو طرح کردن ایده عالیه. ستایش گفت: ـ کاش میتونست همراهمون بیاد. ـ بد فکریم نیست اتفاقا. به مهسا زنگ زدم و گفتم بیاد سمت سلف و موضوع رو براش توضیح دادم، مهسا گفت: ـ والامن اوکیم ولی درسهام رو چیکارکنم؟ این ترمم ترم آخره. میخوام زودتر تموم کنم. من گفتم: ـ خب من به استاد غفاری میگم برای تو هم اجازه بگیره، شاید تو هم مثل ما تونستی بقیه واحدات رو آنلاین شرکت کنی. ستایش گفت: ـ تازه فکرش رو بکن اگه کار ما انتخاب بشه، کل معدلمون بیست میشه. مهسا با شک گفت: ـ ببینم شما مطمئنید؟ من: ـ آره بابا، خوده استاد غفاری از رئیس دانشگاه امضا گرفته. ـ خب اگه اینجوریه منم میام. بعد زد به پشت من و با لبخند مرموزی گفت: ـ به هرحال جزیره برای ما یادآوره خاطرات خوبیه. خندیدم و بهش چشمک زدم که زیر گوشم گفت: ـ مطمئنم احسان و مهیار از دیدنمون شوکه میشن.
- 59 پاسخ
-
- 5
-
-
غزال 25 ساله از مازندران
- 20 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت بیست و ششم شوکه شدهبود، این رو از قیافش میتونستم بفهمم. داشتم میرفتم که یهو گفت: ـ کسی اومده تو زندگیت؟ برگشتم و نگاش کردم و گفتم: ـ آره، یکی که یه خال موهاش میارزه به کل تیپ و قیافه تو. این رو گفتم و از طبقه دوم رفتم و وارد کلاسم شدم، یکم دیر رسیدم. قلبم از شدت عصبانیت تند تند میزد. یه ببخشیدی گفتم و وارد کلاس شدم، کنار ستایش نشستم. ستایش گفت: ـ چقدر دیر کردی! ـ هیچی بابا یکی معطلم کردهبود. بالاخره کارش رو توضیح داد؟ ـ نه هنوز تازه حضور و غیاب کرده. یهو استاد گفت: ـ خب بچهها همونطور که میدونین تقریبا از اول ترم گفتم که دارم رو یه پروژهای کار میکنم که اگه دانشگاه موافقت کنه بهتون میگم. امروز جلسهای که با رئیس دانشگاه داشتم بالاخره موافقتش رو بهم اعلام کرد. ببینین من هر سال تو رشتههای هنر این کار و انجام میدم و سعی میکنم دانشجوهایی رو برای اینکار انتخاب کنم که واقعا برای هنر و رشتهاشون ارزش قائلند و با جون و دل کار میکنن. هر سالم دانشجوهام منو سرافکنده نکردن و واقعا پرچم این دانشگاه و شهر رشت و تو شهرهای دیگه بالا بردن. امیدوارم امسال هم بچههایی که از کلاس شما انتخاب میکنم من رو سرافکنده نکنن. یکی از بچهها پرسید: ـ استاد کارش کار سختیه؟ استاد پاور پوینت و روشن کرد و گفت: ـ کاری که قراره امسال انجام بدیم اینه که برای اردیبهشت ماه قراره یه نمایشگاه بین المللی تو جزیره کیش تو مرکز میکامال انجام بشه. تو این نمایشگاهم اکثر دانشگاههای دولتی شرکت کردن و هر کسی هنر شهر خودش رو به نمایش میذاره. از دانشگاه ما هم رشته انیمیشن امسال با رای رئیس دانشگاه کاندید شده. بچههایی که قراره برای اینکار انتخاب بشن از هفته بعد با هزینه خوده دانشگاه میرن جزیره و کارشون رو شروع میکنن، منم آخر هر ماه میام و به کاراتون سر میزنم. اردیبهشت ماه که قراره نمایشگاه برگزار بشه. اگه رشته هنر دانشگاه ما بعنوان برترین رشته هنری سال انتخاب بشه، من با سهمی که دانشگاه به من داده کل واحدهای این ترم اون دانشجوها رو بیست رد میکنم. بعلاوه اینکه از طرف داورای امارات به این دانشجوها مدال پروانه هنری داده میشه و هم خودشون و هم دانشگاهمون جهانی میشه. با شنیدن اسم جزیره قلبم تند تند میزد. دلم میخواست برم اما کار خیلی سختی بود. فکر نکنم از پسش بربیام. همه بعد حرف زدن استاد مشغول صحبت شدند که استاد گفت: ـ خب اما سه تا دانشجویی که بعنوان نماینده دانشگاه ما قراره اونجا حضور داشته باشن. به بچهها نگاهی کرد و گفت: ـ وحید ابراهیم نیا، عسل فرامرزی و ستایش برزگر. منو ستایش بهم نگاه کردیم و گفتیم: ـ اسم ما رو گفت؟ استاد گفت: ـ بله شما دو نفر و آقای ابراهیم نیا. بنظر من شما میتونین از عهدهاش بربیاین. بهتون اعتماد دارم برای جزئیات کارها آخر کلاس حتما بیاین پیش من. من هنوزم باورم نمیشد. یعنی بازم قراره برم جزیره و پیترپن و ببینم اما از طرفی اینکارم، کار مسئولیت داری بود، کل ترمم به اینکار بند بود اما؛ تصمیم گرفتم دل و بزنم به دریا و قبول کنم. باور داشتم که از پسش برمیام. آخر کلاس رفتیم پیش استاد غفاری گفت: ـ بچهها شما نماینده ما تو دانشگاهین. کارش شاید کار سختی باشه اما اگه کنار هم باشید خیلی راحت جلو میبرنیش من مطمئنم. ستایش با شک گفت: ـ اگه... استاد پرید وسط حرفشو گفت: ـ دیگه اگه و اما و ولی هم نداره. تبلتشو باز کرد و گفت که غرفهای که قراره تو میکامال باز کنیم باید یه ایدهای باشه که شهر رشت و به تصویر بکشه. میتونه تلفیقی از انیمیشن و طراحی از سبک رئال باشه یا اینکه هر کدوم به تنهایی باشه. اون بستگی به سلیقه خودتون داره.
- 59 پاسخ
-
- 4
-
-
پارت بیست و پنجم 2 ماه بعد ـ عسل، نمیخوای بیخیال بشی؟ یکم به بقیه نگاه کن. ولکن دیگه. ـ مهسا نمیفهمی؟ دست خودم نیست. چیکار کنم از ذهنم نمیره. ـ خب الان دو ماه شده. نمیتونی تا ابد بهش فکر کنی که. ـ فعلا که همینجور با فکر کردن به این دارم میگذرونم. مهسا همینطور که کیک جلو روشو نصف میکرد گفت: ـ یعنی اگه از من میپرسیدی هیچوقت حدس نمیزدم تو عاشق یه آدمی با این سر و تیپ بشی. خندهام گرفت و گفتم: ـ منم همینطور. دفترم رو درآوردم و مثل همیشه آرزوهامو نوشتم. یکی از مهمترینهاشم دیدن دوبارهی پیترپن بود. مهسا گفت: ـ کلاس بعدیت ساعت چنده؟ ـ ساعت یک. این استادمون الان چند هفتهاست داره رو یه پروژه کار میکنه میگفت اگه اوکی شد و دانشگاه اجازه داد، چهل درصد بقیه کاراش با دانشجوهاست. ـ استاد غفاریو میگی؟ ـ آره آره. ـ پروژه های عملی میده احتمالا. شاید کل ترمتون تو یه منطقه دیگه بگذره. ـ واقعا؟ ـ آره چون ما هم باهاش کلاس داشتیم. سه ترم پیش دو تا از بچههای کلاسمونو از طرف دانشگاه برای مجسمههای محلی اقوام رشت فرستاده بود زنجان. ـ وا! پس بقیه واحدشون چی میشد؟ ـ هیچی آنلاین سر کلاسا حضور داشتن یا از طرف دانشگاه براشون نمره میگرفتن. ـ چه جالب. دفتر آرزوهامو بستم و گفتم: ـ پس من برم دیگه. ـ اوکی میبینمت. داشتم از پلههای سلف میومدم پایین که نزدیک آمفی تئاتر دانشکدمون دوباره اون محمد رو دیدم. تو این مدت کچلم کردهبود از بس با شمارههای مختلف بهم زنگ زد. همهش جلو راهم سبز میشد و میگفت که چرا باهاش اینجوری رفتار میکنم اما طبیعتا جوابی بهش نمیدادم چون دیگه آخرین آدمی بود تو دنیای من که میتونستم بهش فکر کنم، جوری از ذهنم رفته بود که اصلا باورم نمیشد یه روزی ازش خوشم میاومد. تا کنار آمفی تئاتر دیدمش اونم متوجه حضورم شد، اومدم مسیرم رو تغییر بدم و از طبقه دوم برم سر کلاسم که از پشت کوله پشتیم رو کشید و گفت: ـ عسل چرا منو میبینی فرار میکنی؟ دیگه داشتم از دست کاراش عصبانی میشدم. زدم به سیم آخر و برگشتم و گفتم: ـ چونکه دیگه دلم نمیخواد نه اینجا نه جای دیگه ببینمت فهمیدی؟ برو پی زندگیت دیگه. یکه خورده بود، اصلا انتظار یه همچین برخوردی رو ازم نداشت. با چشمهای گرد شده رو به من گفت: ـ اما من فقط میخوام بدونم چرا تو دیگه... با عصبانیت پریدم وسط حرفش و تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: ـ میخوای بدونی چرا من دیگه پیگیرت نشدم؟ باشه بهت میگم. چون فهمیدم چه آشغالی هستی و فقط منو بازیچه دست خودت قرار دادی و تا فهمیدی از اون مدل دختراش نیستم. دورمو خط کشیدی. آرزوم بود یبارم که شده بهم زنگ بزنی نگرانم بشی بهم توجه کنی، بگی با من داری با چه عنوانی صحبت میکنی ولی همش من رو پیچوندی یا از حرف زدن فرار کردی حالا دیگه من نمیخوامت فهمیدی؟ دیگه هم جلو راهم سبز نشو چون دفعه بعدی اینقدر با ملایمت باهات رفتار نمیکنم.
- 59 پاسخ
-
- 4
-
-
پارت بیست و چهارم مهیار ـ باز چرا تو خودتی؟ لیوان آب رو یسره سر کشیدم و گفتم: ـ نمیدونم پیمان. بعد مدت ها این اولین باره که اینجوری میشم. پیمان همینطور که سیگارش رو روشن میکرد گفت: ـ ببینم نکنه موضوع به همین دختره ربط داره. بی مقدمه گفتم: ـ عسل. با تعجب گفت: ـ چی؟ بهش نگاه کردم و گفتم: ـ اسمش عسله. یکم مکث کرد و گفت: ـ بهش میخوره بچه باشه. حرفش رو تایید کردم و گفتم: ـ دقیقا هم بچهاست و هم اینکه پر از امیده. واسه همین نمیخوام خودم رو درگیر کنم ولی اصلا خندههاش رو نمیتونم فراموش کنم. پیمان پکی به سیگار زد و گفت: ـ دختر سادهای هم بود. امشب داشتم نگاش میکردم. با لحنی پر از غم گفتم: ـ از من خیلی خوشش اومده. داشت میگفت دلش برای جزیره تنگ میشه اما من مطمئنم برای من داشت گریه میکرد. پیمان پوزخندی زد و گفت: ـ اوه، حالا چقدر اعتماد بنفس داری! شاید واقعا دلش برای اینجا تنگ میشه. با اطمینان گفتم: ـ وقتی نگاش میکردم، صدای ضربان قلبش رو حس میکردم. دیگه قطعا میدونم این علائم یعنی چی! پیمان با مرموزی نگام کرد و پرسید: ـ خب نکنه تو هم خوشت اومده ازش؟ها؟ راستشو بگو. عادی گفتم: ـ میگم که بعد مدت ها یکی اینجور ذهنمو درگیر کرده اما نمیشه اینکه من به خودم قول دادم که دیگه هیچوقت وارد رابطه نشم. قولمم نمیشکنم. پیمان گفت: ـ حالا بیخیال دیگه. موضوع واسه صد ساله پیشه. تو هنوز فراموش نکردی. باید برای خودت یه صفحه جدید باز کنی، حالا یا با این دختره یا یه نفره دیگه. خندیدم و گفتم: ـ جالب اینجاست که اهل رشت هم هست. پیمان با خنده گفت: ـ نه بابا؟ یعنی هرچقدرم که تو میخوای از شهر خودت فرار کنی نمیشه. ـ دقیقا. نمیدونم واقعا چه حکمتیه. پیمان زد به پشتم و گفت: ـ ولی اینجور که من حس کردم بنظرم تو هم خوشت اومده ازش. تابه حال راجب هیچکس اینقدر آشفته و نگران ندیدمت. بازم خونسرد گفتم: ـ اون شب هر کسی جاش بود، همینکارو میکردم. پیمان پوزخند زد و گفت: ـ دیگه منو رنگ نکن دوست عزیز. پس چرا پارسال اون دختره ترک تو رستوران حالش بد شد، حتی نگاشم نکردی؟ همهاتون گذاشتین گردن من. تا دو روز بعد دختره ولم نمیکرد. سعی کردم بحث رو یهجوره دیگه جلوه بدم، بنابراین گفتم: ـ خب اون فرق... پرید وسط حرفم و گفت: ـ آره واسه همینم همینجوری ساکت میمونی چون حرف حساب جواب نداره. با ناراحتی گفتم: ـ خب من حتی اگه خوشمم اومده باشه صدها دلیل وجود داره که ما نمیتونیم باهم باشیم. بعدشم یکم دیگه بگذره از یادم میره. پیمان ته سیگارش رو گذاشت تو جاسیگاری رو میز و بلند شد و گفت: ـ ببینیم و تعریف کنیم. سکوت کردم. پیمان باهام خداحافظی کرد و رفت. من یکم تو رستوران نشستم که سر آخر مدیر مجموعه اومد و گفت: ـ آقا مهیار داریم میبندیم. به خودم اومدم و رفتم سوار موتور بشم که برم خونه ولی واقعا ذهنم درگیرش شده بود. تمام حرفا و خندههاش تو ذهنم بود. چقدر دخترصمیمی و خونگرمی بنظر میاومد. کاشکی حداقل اهل جزیره بود. البته اگه این دلایل هم نبود باز هم بابت تجربهی تلخی که تو زندگیم داشتم، نمیتونستم زندگیش رو خراب کنم و باهاش باشم. فقط امیدوارم یه دختری که بعد چند سال اومده اینجا و ذهنم رو اینجور درگیر کرده رو بتونم فراموشش کنم.
- 59 پاسخ
-
- 3
-
-
پارت بیست و سوم ثنا و مهسا رو یه تخته سنگ نشسته بودن. تا منو تو اون حال دیدن، پریشون شدن. ثنا با ترس بلند شد و گفت: ـ عسل چت شده؟ بغلش کردم و گفتم: ـ خیلی دلم براش تنگ میشه. مهسا زد به سرشو گفت: ـ یا خدا. حالا باید چیکار کنیم؟ همینطور که گریه میکردم گفتم: ـ هیچی. کاری نمیشه کرد. ثنا گفت: ـ بازم میایم عسل. تابستون میایم. حتی بیشترم میمونیم. چیزی نگفتم. ثنا گفت: ـ حالا میشه آروم باشی لطفا. بابا مگه تو خودت نگفتی این اصلا منو به چشم دیگهای نمیبینه؟ ببین حتی اگه اینجا باشی هم چیزی عوض نمیشه. طرف حداقل ده سال ازت بزرگتره. ادامهاش مهسا گفت: ـ حالا سنش به کنار. از کجا معلوم کسی تو زندگیش نباشه؟ یه پسر تو سی و دو سالگی اونم تو این جزیره با یه خونه مجردی بنظرت تنهاست؟ با دستهام اشکامو پاک کردم و گفتم: ـ برام مهم نیست. من فقط براش دلم تنگ میشه. ثنا به مهسا نگاهی کرد و گفت: ـ خیلی اوضاع خیته. همینجور که داشتیم میرفتیم سمت هتل گوشیم زنگ خورد، یه شماره ناشناس بود. جواب دادم: ـ الو. صدایی نیومد. دوباره گفتم: ـ الو چرا حرف نمیزنی؟ وقتی که دیدم جواب نمیده، قطع کردم. اون شب یسره تو اتاقمون از پنجره بیرون و نگاه کردم و به این سه روز فکر کردم؛ چه قدر اتفاقات قشنگی و تجربه کردهبودم که همهاش هم خیلی زود تموم شد. حالا که فردا قراره برم حس میکنم روحم رو اینجا میذارم و فقط با جسمم برمیگردم رشت. قیافه مهیار، حرف زدنش، توجه کردنش اصلا از جلو چشمهام کنار نمیرفت. واقعا من چجوری باید این آدم رو از ذهنم بیرون میکردم؟ حق با ثنا بود. نباید اینقدر پیگیرش میشدم. به هرحال قرار نبود که تا ابد اینجا باشم. امیدوارم فقط خدا یه فرصت دیگه بهم بده تا بازم بتونم ببینمش.
- 59 پاسخ
-
- 4
-
-
پارت بیست و دوم مهیار گیتارش و گذاشت تو کیفش و اومد سمت من و گفت: ـ مثل اینکه دوستات خیلی نگرانت شدن. لبخند تلخی زدم و گفتم: ـ آره. زوم شد روم و گفت: ـ ببینم تو داشتی گریه میکردی؟ سریع چشمامو ازش دزدیدم و گفتم: ـ نه بابا، یه چیز رفته بود تو چشمم. ـ اما یکم چشمهات قرمزه. ـ بخاطر خشکی هواست. مهیار یه چیزی بپرسم؟ ـ بپرس عزیزم. همینجور که داشتیم از در رستوران خارج میشدیم گفتم: ـ تو دیگه هیچوقت رشت نمیای؟ بهم نگاه کرد و گفت: ـ من فعلا نمیتونم بیام رشت. چطور مگه؟ سعی کردم لرزش صدام رو کنترل کنم و گفتم: ـ آخه خیلی دلم برات تنگ میشه. دوست داشتم بازم ببینمت. با لبخند نگاهی بهم انداخت که نگاهم و ازش دزدیدم و گفت: ـ عزیزم. منم دلم برای وندی تنگ میشه. خب تو بیا بهم سر بزن. خیلیم خوشحال میشم دوباره ببینمت. ـ آخه من دانشگام شروع میشه دیگه فکر نکنم بتونم بیام. سعی کرد یه چیزی بگه تا روحیهام رو عوض کنه. گفت: ـ درستش میکنیم. یهو دیدی شاید من اومدم رشت. به چشمهاش نگاه کردم و با ذوق گفتم: ـ واقعا؟ ـ آره عزیزم. خب مثل اینکه فردا قراره بری درسته؟ همونجور ناراحت گفتم: ـ آره، فردا صبح. ـ پس زمان خداحافظیه. خیلی عادی و مثل همیشه با مهربونی نگام کرد و گفت: ـ خیلی خوشحالم از اینکه باهات آشنا شدم عسل عزیزم. مراقب خودت باش. ـ با این حرفش دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم. اشکهام سرازیر شد. وقتی از بغلش اومدم بیرون اشکهام رو پاک کرد و گفت: ـ چرا داری گریه میکنی؟ همینطور که هق هق میکردم، گفتم: ـ هی...هیچی...فقط.. دلم برای.. اینجا خیلی تنگ میشه. ـ عزیزدلم تورو خدا اینجوری اشک نریز. من حس میکنم بازم میبینمت. اینقدر دلم پر بود و ناراحت بودم، دیگه نمیتونستم نگاش کنم. همینجور که نگاهم به سمت پایین بود باهاش خداحافظی کردم و دویدم و رفتم پیش بچهها.
- 59 پاسخ
-
- 4
-
-
پارت بیست و یکم هوا تقریبا شب شده بود که برگشتیم رستوران. با پیشنهاد مهیار رفتم که اجرای موسیقی.شون رو دوباره ببینم. تو همین حین مهسا بهم زنگ زد: ـ عسل نمیخوای بیای؟ با بیحالی گفتم: ـ چرا یکم دیگه میام. ـ باز چرا کشتیهات غرق شده؟ ـ مهسا بزار من امشب و کلا مال خودم باشم. چیزی نپرس لطفا. همینجور که مهیار با بچههای گروهشون داشت ساز میزد، با نگاه کردن بهش بغض گلوم رو میفشردم. کلا برام دل کندن از چیزایی که دوسشون دارم خیلی خیلی سخت بود. این آدمم بدجور تو دلم جا باز کرده بود و واقعا از اینکه شاید دیگه نبینمش ناراحت میشدم. تو همین فکرا یهو اشک از چشمهام سرازیر شد و سریع پاکشون کردم. مهیار هرازگاهی بهم نگاه میکرد و منم همینجور با لبخند محوش شده بودم. فکر کنم یه ساعتی گذشت که دیدم صندلیهایی که پیشم خالی بود با اومدن ثنا و مهسا پر شد. با تعجب برگشتم سمتشونو و بهشون گفتم: ـ شما اینجا چیکارمیکنین؟ ثنا گفت: ـ دیگه قرار نشد وقتی که ناراحتی تنهات بزاریم که. همینجور که سعی میکردم بغضم رو قورت بدم گفتم: ـ بچهها، من دلم نمیخواد برگردم. مهسا پشتم و نوازش کرد و گفت: ـ دیگه باید قبول کنی تا همینجا بود. خب چرا بهش نگفتی که اون بیاد رشت؟ ـ بگم یعنی؟ حس میکنم قبول نمیکنه. ـ حالا تو گفتن رو بگو. ثنا سعی کرد جو رو عوض کنه و گفت: ـ خب کجا رفتین امروز؟ ـ موتور سواری، تلکابین. ثنا با تعجب گفت: ـ چی؟ تو موتور سوار شدی؟ خندیدم و گفتم: ـ باورت میشه؟ اصلا نترسیدم. خیلی هم بهم خوش گذشت. مهسا گفت: ـ آقا این واقعا پسر خوبیه. من تاییدش میکنم. ثنا گفت: ـ اگه پررو نمیشین منم همینطور. گزینه خوبی هم بود ولی حیف که خیلی دوره. ـ شما دوتا مثل اینکه حرفهای من رو متوجه نمیشین نه؟ میگم کلا از رفاقت و دوستی حرف میزنه. رو من اصلا فاز دیگهای نداره. ثنا گفت: ـ خب در اینصورت کار سخت میشه. نمیشه تو مورد عشق و عاشقی به کسی اصرار کرد. همین لحظه آهنگهای بندشون تموم شد و همه تشویقشون کردن و ثنا و مهسا بلند شدن و گفتن: ـ عسل ما دم در منتظرتیم. ـ باشه.
- 59 پاسخ
-
- 3
-
-
پارت بیستم بلند زیر گوشم گفت: ـ چطوره؟ میترسی هنوز؟ با صدای بلند و خوشحالی گفتم: ـ نه. خیلی باحاله. داره بهم خوش میگذره. ـ پس سریعتر برم؟ ـ آره. سرعت موتور و زیادتر کرد. واقعا خیلی بهم کیف داد. رفتیم سمت یکی از پلاژهایی که تقریبا خلوت بود. وقتی پیاده شدم، بهش نگاهی کردم و گفتم: ـ خیلی باحال بود، فکر نمیکردم دیگه بتونم سوار موتور بشم. مهیار با مهربونی گفت: ـ دیگه پیترپن قدرت ماورایی داره. یادت رفت؟ خندیدم و گفتم: ـ نه یادم نرفته. خیلی باد میزد. گفتم: ـ راستی اینجا کجاست؟چقدر خلوته. ـ اینجا پناهگاه منه. هر وقت از شلوغیا خسته میشم میام اینجا. نگاهی به اطراف کردم و گفتم: ـ جای قشنگیه. ـ و تو بعد یکی از رفیقای صمیمیم اولین آدمی هستی که میارمش اینجا. با ذوق گفتم: ـ جدی؟ از لحنم خودش گرفت و گفت: ـ آره. من کلا رفیق خیلی کم دارم اینجا بیشتر با خودم هستم و خلوتامم همیشه با خودمه. ـ بهتم میخوره یکم درونگرا و خجالتی باشی. ـ یذره اینجوری هستم اما خب پیش کسایی که باهاشون راحتم، کاملا خودمم. مثلتو. کیلو کیلو قند تو دلم آب میشد. گفتم: ـ خیلی خوشحال شدم. بعدش با لحن لوسی صداش زدم: ـ پیترپن؟ با مهربونی گفت: ـ جانم؟ به ته خیابون اشاره کردم و گفتم: ـ اونی که اونجاست تلکابینه مگه نه؟ به ذوق من نگاه کرد و اونم مثل من گفت: ـ آره عزیزم. میخوای بریم سوار شیم؟ با هیجان دستام رو زدم بهم و گفتم: ـ آره لطفا. با هم رفتیم و سوار تلکابین شدیم. تو تلکابین با همدیگه کلی گفتیم و خندیدیم و اصلا نفهمیدیم که زمان چجوری گذشت؛ واقعا فکر اینکه میخوام فردا از اینجا برم بدجور آزارم میداد. اینجا برای سه روز واقعا از همه چیز دور شده بودم، آدمهای خوب و خونگرمی و شناخته بودم. تازه زندگی داشت روی خوششو بهم نشون میداد که متوجه شدم فردا باید از اینجا برم.
- 59 پاسخ
-
- 4
-