رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

QAZAL

کاربر فعال
  • تعداد ارسال ها

    395
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    16
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط QAZAL

  1. پارت صد و سی و ششم " باران " امروز صبح از خونه آقاجون برگشتیم و واقعا این هوای بهاری خوب و باغ خونه‌ی آقاجون حالم رو خوب کرد.. وقتی رسیدم خونه؛ رفتم سراغ کتاب معنای زندگی از ویل دورانت که قبلا نصفه خونده بودمش. پنج دقیقه‌ای از خوندن کتاب نگذشته بود که مارال اومد تو اتاقم. یکم دستپاچه بنظر می‌رسید. رفت سمت قفسه کتاب من وایساد و شروع کرد به کتابا رو درآوردن. هر وقت این کار رو انجام می‌داد، مشخص بود که یه اتفاقی افتاده و می‌خواد یه چیزی بهم بگه. کتاب رو بستم و روی تختم نشستم و گفتم: ـ باز چیشده؟ دیدم که چیزی نگفت. دوباره پرسیدم: ـ مارال با توئم. برگشت روی صندلی نشست و گفت: ـ باران، یه چیزی شده ولی خب پانته‌آ گفت بهت نگم تا نگران نشی اما من فکر می‌کنم قضیه یکم جدیه و باید بدونی. دوباره استرس گرفتم و با ترس گفتم: ـ میشه بنالی که چی‌شده. مارال نگام کرد و گفت: ـ باران قول دادی آروم باشیا. پانته‌آ بفهمه منو میکشه. دوباره نفسم به شماره افتاد و آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: ـ مارال. دهنش رو که با منگنه بهم دوخته بودن، بالاخره باز کرد: ـ ببین یوسف خب. از روی تخت بلند شدم و با نگرانی هر چی تمام گفتم: ـ چی؟ یوسف؟ مارال که حالم رو دید، سریع گفت: ـ آروم باش. الان فکر کنم بهتره. دیشب حالش بد شده مثل اینکه بردنش بیمارستان. الان بستریه.
  2. پارت صد و سی و پنجم یه دستی به سرم کشیدم و گفتم: ـ چمیدونم والا. باران رو که می‌دونم ولی این پسرعموش کلا زیاد از حد باهاش احساس صمیمیت می‌کنه. من خوشم نمیاد. موری زد به شونم و گفت: ـ جون فدای اون غیرتت. باران کجاست که ببینه و قند تو دلش آب بشه؟ با اون همه کلافگی با گفتن این حرفش کلی خندیدیم. همین لحظه باران به گوشیم زنگ زد، پانته‌آ پرسید: ـ خودشه؟ سرم رو به نشونه‌ی تایید تکون دادم و گفتم: ـ قربونش برم الان کلی نگرانم شده. پانته‌آ از ترس اینکه یهو خرابکاری کنم، سریع گفت: ـ نه یوسف. برنامه خراب میشه. اصلا جواب نده. به گوشی نگاهی کردم. با اینکه دلم نمی‌خواست دل نگرانش کنم اما بخاطر اینکه سوپرایزش کنم مجبور بودم، رو به پانته‌آ کردم و گفتم: ـ نه نمی‌دم نگران نباش. دو سه باری زنگ زد و دیدش که من جواب نمی‌دم دقیقا طبق گفته‌ی پانته‌آ به اون زنگ زد.
  3. پارت صد و سی و چهارم پانته‌آ لبخندی زد و گفت: ـ مطمئنم خیلی خوشحال میشه. خیلی فکر خوبی کردی. بعد یهو لبخند از صورتش کمرنگ شد و گفت: ـ راستی یه چیز دیگه هم باید بگم بهتون. منو با مرتضی با تعجب به صورتش نگاه کردیم که گفت: ـ یه مهمون دیگه هم داریم. از حالت پانته‌آ مشخص بود که یه مهمون ناخوندست. پرسیدم: ـ خب کیه؟ بگو دیگه. پانته‌آ بعد کلی مکث گفت: ـ عرشیا. راجب عرشیا یه چیزایی باران بهم گفته بود ولی بازم با تعجب پرسیدم: ـ عرشیا مگه کانادا نبود؟ پانته‌آ گفت: ـ چرا ولی مثل اینکه با یه پارتی کارش رو درست کرده، برگه شهروندیش زودتر رسیده دستش و دیشب بهم زنگ زد و گفت واسه تولد باران خودش رو می‌رسونه. به این پسره حس خوبی نداشتم. با یه حالت شاکی گفتم: ـ حالا بعد این‌همه سال داره برمی‌گرده. بجای اینکه اول بره رشت پیش خانوادش، می‌خواد بیاد تولد باران؟ مرتضی که متوجه عصبانیت من شد رو به من گفت: ـ استاد آروم باش. حالا چیزی نشده که. با عصبانیت گفتم: ـ نه توروخدا. بیاد و چیزیم بشه. پانته‌آ با لبخند رو به من که سعی داشت آرومم کنه گفت: ـ نه یوسف اصلا جای نگرانی نیست. کلا باران از بچگی با عرشیا و پارسا بزرگ شده. مثل برادراش می‌مونن. تازشم از قضیه تو باران مطلعه.
  4. پارت صد و سی و سوم مرتضی گفت: ـ آها اینجاش رو یادمه. من میرم دنبالش و به بهونه اینکه می‌برمش بیمارستان. میارمش لواسون درسته؟ پانته‌آ خندید و گفت: ـ آفرین آره. با خنده گفتم: ـ آفرین. شاهکار کردی که همین دو جمله آخر رو یادت موند. سه تامون خندیدیم و پانته‌آ گوشیش رو از روی میز برداشت و گفت: ـ پس به مارال زنگ می‌زنم. مرتضی پرسید: ـ یه لحظه آقا شما از کجا مطمئنید که باران حتما میاد؟ پانته‌آ مصمم گفت: ـ از اونجایی که مث کف دست خودم می‌شناسمش و می‌دونم بخاطر یوسف هر کاری میکنه. مارال همین لحظه گوشی رو برداشت و پانته‌آ گفت : ـ مارال برنامه رو بدون کوچیک‌ترین اشتباهی اجرا کن. ضایع بازی درنیاری یه موقع شک کنه. مارال با صدای آرومی گفت: ـ نترس. خیالت راحت. مرتضی رو به من گفت: ـ خب آقای عاشق چی خریدی براش؟ گفتم: ـ به من همیشه می‌گفت که اسکیت خیلی دوست داره اما هیچوقت فرصتش پیش نیومد که بره یاد بگیره. براش اسکیت گرفتم.
  5. پارت صد و سی و دوم با دلخوری برگشتم که گفت: ـ پسرم اینقدر طول ندین. حالا که اینقدر همو دوست دارین، تمومش کنین این ماجرا رو. بریم خاستگاریش کنیم از خانوادش. سریع‌تر برید سر خونه زندگیتون چون‌که. با عصبانیت پریدم وسط حرفشو گفتم: ـ چون‌که مردم واسه پسرتون حرف در میارن. مامان من چندبار باید به شما بگم بر اساس حرف مردم زندگی نمی‌کنم؟ها؟ هر وقت زمانش شد، خودم بهتون میگم. دکمه آسانسور رو زدم و درش باز شد و گفتم: ـ راستی نسرین اومد بهش بگو یه سر بیاد خونه من کارش دارم. منتظر نموندم چیزی بگه و رفتم بالا و زنگ خونه باران اینا رو زدم. مرتضی اومد درو باز کرد با خنده گفت: ـ به آقا یوسف. بفرمایید داخل. خندیدم و گفتم: ـ ماشالا. مدامم که اینجایی. موری با پررویی گفت: ـ ببخشید که اجازه نگرفتما. پانته‌آ چایی‌ها رو آورد و رو به منو موری گفت: ـ خب دوستان. پس یه بار دیگه برنامه رو مرور کنیم؟ مرتضی گفت: ـ آره. یوسف بهم گفته بودا، من خیلی متوجه نشدم. پانته‌آ گفت: ـ ببین در اصل تولد باران دوشنبه است اما ما داریم برای شنبه برنامه می‌ریزیم. قراره بریم لواسون سوپرایزش کنیم. خواهرش مارال هم در جریانه ، بلیط برگشت هم گرفته. الان منتظر خبر از منه. غروب به باران میگه که یوسف کمی ناخوش احواله و بیمارستانه و تا اونجایی که من رفیق خودم رو می‌شناسم، آب دستش باشه میذارتش زمین و تمام سعیش رو می‌کنه تا سریعا خودشو برسونه. البته قبلش هم به من زنگ می‌زنه تا مطمئن بشه ، چون به احتمال زیاد حدس میزنه مارال داره سر به سرش میزاره. به من که زنگ زد؛ منم با نگرانی باهاش صحبت می‌کنم که متوجه بشه قضیه جدیه. اینا اگه ساعت پنج راه بیفتن، نه تا نه و نیم می‌رسن ترمینال. بعد از اون
  6. پارت صد و سی و یکم " یوسف " برای ناهار داشتم می‌رفتم پایین خونه مامان اینا. امروز تقریبا پنج روزی می‌شد که باران رفته بود رشت. نمی‌تونم توصیف کنم چقدر دلم براش تنگ شده، دلم برای چشم‌های قشنگش خیلی تنگ شده بود. قرار بود هفته بعد دوشنبه برگرده اما چون شنبه‌اش تولدش بود، منو پانته‌آ قرار شد یه برنامه‌ای بزاریم تا سوپرایزش کنیم. یه باغ سمت لواسون اجاره کردم. قرار شد که دوستامون و خودمون باشیم. نسرین و بچه‌های گروه پژواک و پانته‌آ با موری. پانته‌آ بهم گفته بود که خواهرش مارال هم می‌خواد بیاد اما یجوری می‌بایست سوپرایزش می‌کردیم تا شک نکنه. همون‌جور که رو مبل نشسته بودم به پانته‌آ اس ام اس دادم برنامه رو اجرا کن. مامان که تو آشپزخونه بود ازم پرسید: ـ باران به خانوادش گفته؟ همون‌طور که سرم تو گوشی بود گفتم: ـ مادرش در جریانه ولی پدرش نمی‌دونه هنوز. بابا که داشت تلویزیون نگاه می‌کرد گفت: ـ نکنه باباش راضی نیست؟ گفتم: ـ نگران نباش پدر من. راضی میشه. بابا همین‌جور زیر لب می‌گفت: ـ پسر من بشین زندگیتو بکن. دنبال دردسر می‌گردی؟ سرم رو از تو گوشی برداشتم و از رو مبل بلند شدم و گفتم: ـ من حوصله شنیدن حرفای تکراری رو ندارم. خداحافظ. مامان اینا بعد از طلاق من خیلی نگران زندگیم و بیشتر از اون فکر آبروی خودشون جلوی در و همسایه بودن. با اینکه بارها بابت این قضیه باهاشون صحبت کرده بودم اما نمی‌تونستن عادت خودشون رو ترک کنن. منم از یه جایی به بعد ترجیح دادم دیگه بحث نکنم. داشتم از در میرفتم بیرون که مامان گفت: ـ یوسف. یوسف. یه دقیقه وایستا.
  7. پارت صد و سی قبلنا همش ته دلم آرزو می‌کردم کاش پدر منم مثل باباهای این بچها و خیلیای دیگه وقتی بعد مدتها دخترش رو می‌دید بغلش می‌کرد و می‌گفت که چقدر دلش برای بچش تنگ شده، چقدر خوشحاله از اینکه دخترش رو پای خودش وایساده و مستقل شده اما دیگه به رفتاراش عادت کرده بودم. بنابراین خیلی سوسکی دوباره برگشتم به اتاقم. کاش واقعا بابا می‌فهمید چیزی که دختراش بهش احتیاج دارن فقط بحث مالی نیست، احساسات هم هست. از بچگی من به تمام پدرایی که اینقدر با علاقه پیش بچهاشون بودن یا تو اردوها همراشون میومدن با حسرت نگاه می‌کردم، چون هیچوقت پدر من نخواست که پیش من باشه. اصولا که همیشه هم میگن قهرمان زندگی هر دختری پدرشه اما من یادمه وقتی تو مدرسه همه بچها میگفتن دوست دارن که تو آینده با یکی ازدواج کنن که مثل شخصیت پدرشون باشه؛ من برعکس همه می‌گفتم من دقیقا دلم میخواد یه آدمی که برخلاف پدرمه، خوش قلبه ، مهربونه ، خوش اخلاقه وارد زندگیم بشه که خداروشکر این آرزوم به حقیقت پیوست و یوسف وارد زندگیم شد. از بعدازظهر نشستم تا عروسک ماهتیسا رو تموم کنم، اسپری رنگ هم گذاشتم تو چمدونم که یادم نره بدمش به ماهتیسا. عرشیا هم هرازگاهی بهم زنگ می‌زد اما چون می‌دونستم مثل قبل می‌خواد سرزنشم کنه، حوصله جواب دادنشو واقعا نداشتم. غروب بود که بهم تو واتساپ پیام داد که برام یه سوپرایز داره و وقتی بهش گفتم چیه سوپرایزش، پیامم رو دید و جوابم رو نداد. ایشالا که خیر باشه. شب منو مارال شام رفتیم خونه آقاجون. واقعا توی این پنج ماه دلم براش یه ذره شده بود. قرار شد یه دو روز اونجا بمونیم بلکه این استرسی که این چند روزه بابت این قضیه بهم وارد شد، از تنم رفع بشه .
  8. پارت صد و بیست و نهم یادم اومده بود، چند وقت پیش بهم گفته بود که من پایین موهای خودشو عین موهای خودم آبی کنم و منم بهش قول دادم که وقتی اومدم خونه اسپری رنگ رو میارم که پایین موهاشو آبی کنم. گفتم: ـ چشم. قولم یادم هست، میارم برات. یوسف با حالت نارضایتی گفت: ـ برو ببینم. اینم میخواد موهاشو رنگ کنه برای من. خندیدم که یوسف پرسید: ـ اوضاع چطوره؟ امن و امانه؟ یه هی گفتم و ادامه دادم: ـ فعلا به مامان گفتم و اوکی ضمنی رو گرفتم. گفت من یهویی به بابا نگم و خودش به مرور زمان به بابا میگه. چون امکانش هست بابام یهویی قاطی کنه. یوسف یه نفس عمیقی کشید و گفت: ـ خب خداروشکر فعلا از طرف مادرزن تایید شدم. اشکال نداره منتظر اوکی آقای غفارمنش هم می‌مونیم. همین لحظه یوسف گفت: ـ عزیزم نسرین اومده ببره ماهتیسا رو. بهت زنگ می‌زنم. با مهربونی بهش گفتم: ـ باشه عزیزدلم مراقب خودت باش. رفتم بیرون و با بابا سلام کردم. دوباره با بی روحی کامل جوابم رو داد و تنها چیزی که پرسید این بود: ـ کارا خوب پیش میره و منم گفتم آره. دیگه هیچ چیزی نگفت. حتی سرشم بلند نکرد که منو ببینه. همیشه به پانته‌آ یا پارسا و عرشیا بخاطر پدرای با محبتشون خیلی حسودیم میشد و غبطه می‌خوردم.
  9. پارت صد و بیست و هشتم از اونور صدای ماهتیسا میومد: ـ دایی. دایی. گوشی رو بده منم با باران صحبت کنم. دلم برای ماهتیسا تنگ شده بود. خندیدم و گفتم: ـ ای خدا. این فندقم که پیش توئه. خندید و گفت: ـ در واقع اومده بود که تو رو ببینه. دید که نیستی، کلی ناراحت شد. گفتم: ـ آخه عزیزم. گوشی رو بده باهاش حرف بزنم. ماهتیسا سریع تلفن و از دست یوسف گرفت و گفت: ـ باران کجا رفتی؟ با لحن بچگانه خودش گفتم: ـ سلام ماهتیسا کوچولوی من. یه چند روزی اومدم خونه خودمون. با ناراحتی پرسید: ـ دیگه نمیای که منو تو دایی باهم بریم پارک؟ گفتم: ـ میام عزیزم. خیلی زود میام. راستی اون عروسک گارفیلد هم آوردم که تمومش کنم. وقتی اومدم؛ برات میارم. با شادی و ذوق گفت: ـ آخ جون. باران یه چیز بگم؟ گفتم: ـ بگو عزیزم. یهو با حالت شاکی به یوسف گفت: ـ دایی تو حرفامو گوش نده. حرفم خصوصیه. منو یوسف پشت تلفن ترکیدیم از خنده. یوسف گفت: ـ باشه گوش نمیدم. یواش گفت: ـ میشه برای من داری میای رنگ آبی بیاری برای موهام؟ می‌خوام شبیه موهای تو بشه.
  10. پارت صد و بیست و هفتم پشتبندش مارال اومد داخل و تا رفتم همه چیز رو بهش بگم؛ دستشو به حالت سکوت آورد بالا و گفت: ـ همه چیز رو شنیدم. تبریک میگم. بالاخره مامان رو راضی کردی ولی درنظر داشته باش که هنوز نمیدونه این آقا یوسف چیکارست. یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: ـ خداروشکر که مامان مثل بابا در اون حد گیر نیست. مطمئنم یوسف رو همون بار اول ببینه به دلش می‌شینه. مارال لبه تختم نشست و گفت: ـ ولی خدایی باران چه آدمی رو انتخاب کردی. خیلی جذابه به چشم شوهرخواهر. دخترا هم که همه تو نخشن. خندیدم و گفتم: ـ ولی خودش که تمام حواسش به منه. همین لحظه گوشیم زنگ خورد. دیدم یوسفه و با لبخند گفتم: ـ حلال زادست. مارال بلند شد و گفت: ـ پس من میرم بیرون. تو هم تلفنت تموم شد بیا، بابا سراغت رو می‌گرفت. سرم رو به نشونه‌ی تایید تکون دادم و گوشی رو برداشتم: ـ الو. صدای مهربون یوسف تو گوشم پیچید: ـ سلام عشق قشنگم. دلم یه ذره شده برات. چرا بهم پیام ندادی که رسیدی؟ سریع گفتم: ـ ببخشید یادم رفت. تو خوبی؟ گفت: ـ سعی می‌کنم باشم. دلم خیلی برات تنگ شده. خندیدم و گفتم: ـ هنوز یه روزم نشده.
  11. پارت صد و بیست و ششم سریع گفتم: ـ آره اما هیچوقت عاشقش نشدی. با بابا ازدواج کردی اما هیچوقت دلت با پدر و مادرت سر این قضیه صاف نشد، غیر از اینه؟ مامان همین‌طور که سعی می‌کرد نگاهش رو ازم بپرسه، گفت: ـ باران. با عصبانیت گفتم: ـ مگه دروغ میگم؟ مامان من اگه به یوسف نرسم هیچوقت نمی‌بخشمتون نه تو رو نه بابا رو. شاید دیگه هیچوقت نتونم این حس رو تجربه کنم. مامان چیزی نگفت. اشکام رو با دستمال پاک کردم. یه پنج دقیقه تو سکوت سپری شد که مامان یهو پرسید: ـ خب حالا این آقا پسر کیه؟ چیکارست؟ مامان بنظر می‌رسید که داشت نرم می‌شد. مارال همین لحظه در رو باز کرد و گفت: ـ مامان، بابا اومد. مامان از رو تخت بلند شد و آروم رو به من گفت: ـ دخترم. با اینکه دلم خیلی راضی نیست ولی تمام تلاشم رو می‌کنم که کم کم به بابات بگم ولی الان زمانش نیست. یهو بهش بگی، قاطی میکنه یکم زمان لازمه. الان وقتش نیست. لبخندی زدم و مامان سرم رو بوسید و گفت: ـ بسته دیگه اشکاتو پاک کن. قبل از پدرت یدور من باید این داماد آینده رو ببینم بعدش تصمیم بگیرم که می‌تونم دخترم رو بهش بسپرم یا نه. خب خداروشکر. با اینکه هنوز چیزی نمی‌دونست. اوکی ضمنی رو به من داده بود. بغلش کردم و گفتم : ـ تو یدونه ای. مامان خندید و گفت: ـ خیلی خب دختر. کمرم شکست. و بعدش رفت بیرون.
  12. پارت صد و بیست و پنجم مامان همین لحظه اومد تو اتاقم. گوشه تختم نشست و دستش رو گذاشت رو پاهام و آروم گفت: ـ باران جان. بیا این‌بار به حرف من گوش بده مادر. بلند شدم و با هق هق گفتم: ـ مامان. نه. نمی‌تونم. می‌فهمی؟ نمی‌تونم. دوسش دارم. تو تمام زندگیم این حس رو به هیچکس نداشتم. مامان اشکام رو پاک کرد و گفت: ـ می‌فهمم عزیزدلم ولی نمیشه، می‌دونی باران بابات اگه بفهمه دیگه نمی‌ذاره تهران بمونی. پس بهتره این قضیه رو فراموش کنی و دیگه بهش فکر نکنی. با ناچاری از مامان پرسیدم: ـ مامان تو تابحال عاشق شدی؟ یه دستی به موهام کشید و با لبخند گفت: ـ معلومه. عاشق تو عاشق مارال. گفتم: ـ قبل از ما مامان سکوت کرد ولی بعدش گفت: ـ باران با این سوالا می‌خوای به چی برسی؟ کنارش نشستم و گفتم: ـ مامان یادته قبلا می‌گفتی دوره کارشناسیت یه پسری ازت خاستگاری کرد و تو هم خیلی خوشت اومده بود اما همون حین بابا اومد خاستگاریت و مامان و باباتم اصرار داشتن که با بابا ازدواج کردی، یادته دیگه؟ مامان نگاهش رو ازم دزدید و گفت: ـ این مثل قضیه تو نیست. من بعد از اینکه با پدرت آشنا شدم خیلی دوسش دارم.
  13. پارت صد و بیست و چهارم مامان خونسرد بنظر می‌رسید یا شایدم آرامش قبل از طوفان بود، بعد کمی سکوت بهم نگاه کرد و گفت: ـ باران تو می‌دونی اگه پدرت بفهمه چی میشه؟ نکنه اینم مسخره بازیه جدیده شما دوتا خواهر باشه!؟ چشمام رو ازش دزدیدم و گفتم: ـ مامان مسخره بازی نیست. من اونجا با یه نفر آشنا شدم که یهو با عصبانیت پرید وسط حرفم و گفت: ـ اصلا نمی‌خوام بدونم که طرف کیه؟ دخترم ما تو رو فرستادیم اونجا که مستقل بودن رو به قول خودت تجربه کنی. الان اومدی بعد پنج ماه میگی من عاشق شدم و جالب تر اینجاست یجوری هم داری صحبت میکنی که انگار پدرت رو نمی‌شناسی. انتظارش رو داشتم. اگه مامان نظرش این بود پس بابا چی می‌گفت؟ سرم رو انداختم پایین و دوباره چهره یوسف و خنده‌هاش اومد جلو چشمم و بازم بغض کردم. مارال با حالت شاکی به مامان گفت: ـ خب مامان بالاخره که چی؟ یه دختر تا ابد که تو خونش نمی‌مونه. یه روزی با یکی آشنا میشه و ازدواج میکنه. مامان با همون عصبانیت گفت: ـ آره ولی یکی باید باشه که ما از قبل بشناسیمش. الان من مطمئنم خواهرت رفته عاشق یه هنرمنده دیگه مثل خودش شده، من واقعا حوصله یه جنجال دیگه رو ندارم. همونجور که اشک می‌ریختم گفتم: ـ مامان شما حتی نمی‌شناسینش که اینجور دارین راجبش قضاوت می‌کنین. بعدش دویدم و رفتم تو اتاقم و خودم رو پرت کردم رو تخت و یه‌سره گریه کردم. چی می‌شد من یه چیزی می‌خواستم و بدون این همه مشکل و بدبختی بهش می‌رسیدم. حالا از کل دنیا فقط یوسف رو می‌خوام اما چرا نمیشه. چرا خانوادم قبول نمی‌کنن؟
  14. پارت صد و بیست و سوم مامان بینیم رو کشید و با خنده گفت: ـ آره مشخصه بی معرفت. رفتی که رفتی. یه سرم دیگه به ما نزدی. لبخندی زدم و چیزی نگفتم. مامان گفت: ـ غذا حاضره بچها. داشتم می‌رفتم لباسم رو عوض کنم که مارال آروم گفت: ـ بنظرم اول به مامان بگو. تایید کردم و گفتم: ـ آره اتفاقا، قانع کردن مامان یکم راحت‌تره. رفتم لباسم رو عوض کردم. رفتم و سر میز نشستم، همون‌جور که هردوشون مشغول غذا خوردن بودن، من تو فکر بودم که مامان ازم پرسید: ـ دخترم چرا با غذات بازی می‌کنی؟ با تته پته گفتم: ـ مامان..من..من یچیزی باید بهت بگم. مامان با نگرانی به من نگاه کرد و گفت: ـ بسم الله خیر باشه. اتفاقی افتاده؟ دوباره با لکنت و ترس گفتم: ـ نه...یعنی آره...چجوری باید بگم. راستش از واکنش مامانم می‌ترسیدم اما می‌دونستم که برخلاف بابا منطقی تر برخورد می‌کنه. مارال بهم نگاه کرد و گفت؛ ـ مستقیم ، راحت ، چکشی بگو. با استرس گفتم: ـ مامان من. یهو مارال جای من گفت: ـ مامان باران عاشق شده. به مارال نگاه کردم و همون‌جور که داشت غذاش رو می‌خورد بهم نگاه کرد و با گله گفت: ـ چیه خب؟! به تو بود تا فردا صبح نمی‌گفتی. مامان با یه حالت عجیبی به من با سکوت نگاه کرد. گفتم: ـ مامان یه چیزی بگو دیگه.
  15. پارت صد و بیست و دوم با جدیت گفتم: ـ چون خیلی دوسم داره، تمام اینا رو به جون می‌خره. بعدشم خوده جنابعالی چرا با وجود اینکه تمام این چیزا رو می‌دونی نمی‌تونی با مارال کات کنی؟ پارسا دستاش رو برد بالا و گفت: ـ حرف حساب جواب نداره. مارال پرسید: ـ باران خونواده خودش چی؟ اونا راضین؟ من گفتم: ـ یوسف کلا خیلی مستقل از خانوادشه ولی بخاطر شرایط قبلیش اوایل مادرش یکم مخالف بود اما بعدش که دید واقعا خیلی همو دوست داریم دیگه قبول کرد. فقط منتظره تا همه چیز رسمی بشه، بهرحال حرف در و همسایه هم هست دیگه. پارسا رو به منو مارال گفت: ـ بابا هیچ خانواده‌ای تو این دوره زمونه مثل خونواده‌ی شما اینقدر گیر نیستن. مارال با حالت طلبکارانه گفت: ـ دیگه پارساجون خونواده رو نمیشه عوضش کرد. سرم رو تکون دادم و به ساعت نگاه کردم و گفتم: ـ بچها بریم ؟ بریم خونه من یکم فکر کنم چجوری باید این مسئله رو بگم. پارسا منو مارال و رسوند خونه. مامان تا منو دید بغلم کرد و گفت: ـ دلم برات تنگ شده بود. بوش کردم و بوسیدمش و گفتم: ـ منم همینطور مامان.
  16. پارت صد و بیست و یکم پارسا سعی کرد جو رو عوض کنه و گفت: ـ حالا الان تازه از راه رسیدی. بزار رفتی خونه استرس بگیر. بریم فعلا اینجا یه چیزی بخوریم. هوا خیلی گرمه. رفتیم و تو کافی شاپ ترمینال نشستیم. مارال گفت: ـ باران چجوری می‌خوای سر بحث رو باز کنی؟ با کلافگی گفتم: ـ از یه جایی باید شروع کنم دیگه. خدایا خودت بهم کمک کن. پارسا گفت: ـ خب بنظر من فعلا بحث سن و طلاقش رو نگو. چون آدم بیبی فیسیه. بهش نمیخوره سی و پنج سالش باشه. بگو چهار پنج سال ازت بزرگتره. گوشیم رو پرتاب کردم براش و گفتم: ـ اینقدر چرند نگو. مارال با چشم غره‌ای به پارسا نگاه کرد و گفت: ـ پارسا یه جوری حرف میزنی که انگار بابارو نمی‌شناسی. من بعد حرف مارال گفتم: ـ حتی اگه من نگم، بابا با یه تحقیق تمام جد و آباد یوسف رو درمیاره. پارسا با تایید حرف ما گفت: ـ آره راست میگین. من به اینش فکر نکرده بودم. پارسا خندید و گفت: ـ ولی واقعا دمش گرم. خدایی خیلی حوصله دردسر داره که می‌خواد وارد خونواده غفارمنش بشه.
  17. پارت صد و بیستم یه لحظه به این فکر کردم که قبلش به عمو فرشاد بگم اما به اونم نمی‌تونستم بگم. مطمئنم خیلی سرزنشم می‌کرد چون یادمه قبل از اینکه بیام تهران ازم قول گرفته بود که یکاری نکنی من پیش پدرت شرمنده بشم. ذاتا اگه خوده بابا می‌فهمید احتمالا با عمو هم میونشون شکراب می‌شد و بابا قطعا عمو فرشاد رو مقصر می‌کرد. واقعا چقدر امتحانی که زندگی داشت ازم می‌گرفت سخت بود. تا برسم خونه، چند بار یوسف زنگ زد و باهمدیگه کلی حرف زدیم. کلی هم چیزای بامزه تعریف می‌‌کرد که روحیم رو عوض کنه. تقریبا ساعت یک ظهر بود که رسیدم رشت. مارال و پارسا اومده بودن ترمینال و منتظرم بودن. رفتم و جفتشون رو بغل کردم. مارال با خنده گفت: ـ خب داماد آینده کجاست؟ من با تعجب و چشم غره بهش نگاه کردم که سرش رو انداخت پایین و گفت: ـ من به پارسا مجبور شدم بگم. با حالت شاکی گفتم: ـ کاش یه روز یاد بگیری یه چیزی که بهت میگن رو واسه حداقل چند روز بتونی تو دلت نگه داری. پارسا این‌بار با حالت طلبکارانه گفت: ـ دستت درد نکنه باران خانوم. حالا من شدم غریبه؟ بعدش به مارال نگاه کرد و گفت: ـ تقصیر این بنده خدا نیست. اون زمان که تو داشتی براش تعریف می‌کردی من پیشش بودم، اصرار کردم که بهم بگه. حالا اینارو ولش کن. چه دل و جرئتی داری تو دختر؟ بابات هنوز که هنوزه داره به پدره من میگه تو باعث شدی که دختره من الان پنج ماه رفته تهران و الانم با اصرار مادرش داره برمی‌گرده رشت. با استرس گفتم: ـ توروخدا اینقدر ته دلم رو خالی نکنین. به اندازه کافی خودم استرس دارم.
  18. پارت صد و نوزده دو روز بعد یسری از وسایلم رو جمع کرده بودم تا برم سمت رشت. یوسف خیلی اصرار داشت که من رو برسونه اما من بهش گفتم که رشت شهر کوچیکیه. امکانش هست یه آشنا ببینه و قبل از من به گوش بابا اینا برسونه. اونجوری خیلی بد می‌شد. تو ترمینال هم من خیلی حالم گرفته بود هم یوسف. وقتی اعلام کردن مسافرای رشت سوار شن، به یوسف نگاه کردم که سرش پایین بود. همون‌جور که با بغض لبخند می‌زدم گفتم : ـ نمی‌خوای بدرقه‌ام کنی ؟ یوسف بغضش رو قورت داد و مثل من لبخند تلخی زد و گفت: ـ من اصلا لحظه‌های خداحافظی رو دوست ندارم اونم لحظه‌های خداحافظی با تو. چیزی نگفتم. اشک تو چشمش حلقه زد و گفت: ـ زود برگرد. باشه؟ خیلی برام سخت بود. بهش عادت کرده بودم اما سعی کردم خودم رو قوی نشون بدم و گفتم: ـ باشه. مراقب خودت باش یوسف. از ساعت دوازده به بعدم دیگه درامز نزن وگرنه پانته‌آ زنگ میزنه و مخم رو می‌خوره. همون لحظه در عین ناراحتی جفتمون خندمون گرفت. مسافرا همه در حال سوار شدن بودن. چمدونم رو گرفتم که یوسف گفت: ـ بهت زنگ میزنم. گوشیت روشن باشه. سرم رو تکون دادم و گفتم: ـ خداحافظ عزیزم . وقتی که روم رو برگردوندم تا برم؛ گریه‌هام دوباره شروع شد. با اینکه دوباره می‌خواستم برگردم ولی اونقدر تو این پنج ماه بهش عادت کرده بودم که حتی چند روز ازش جدا موندن هم برام سخت بود. پانته‌آ چون خانواده‌اش رفته بودن شیراز خونه عموش، نیومد و موند تهران. توی مسیر، همش داشتم به این فکر می.کردم که چجوری باید سر بحث رو با مامان اینا باز کنم. وقتی به واکنش بابا فکر می‌کنم تمام تن و بدنم می‌لرزه و دوباره نفسام به شماره میفته.
  19. پارت صد و هیجده یوسف با خنده گفت: ـ فکر کنم یکم دیگه ادامه بدی آقای قاسمی جای من تو رو استخدام می‌کنه تو بند موسیقیمون. خندیدیم و پانته‌آ گفت: ـ وای فکر کن. دو کبوتر عاشق باهم ساز بزنن. خیلی رمانتیک نیست؟ یوسف از واکنش پانته‌آ خندش گرفت و گفت: ـ اینجوری که تو گفتی واقعا خیلی رمانتیکه. همین لحظه زنگ آیفون و زدن که پانته‌آ گفت: ـ خب موری هم رسید بالاخره. پانته‌آ رفت تا درو باز کنه. منم هر از گاهی می‌رفتم تو فکر. یوسف صدام کرد که باعث شد بهش نگاه کنم ، گفت: ـ بازم داری به اون موضوع همیشگی فکر می‌کنی؟ با ناراحتی گفتم: ـ یوسف من پرید وسط حرفم و با آرامش گفت: ـ ببین باران، اینقدر خودت رو اذیت نکن. بهت که گفتم هر اتفاقی هم بیفته، تحت هر شرایطی من پیش تو میمونم. لبخندی از رو اطمینان زدم و گفتم: ـ میدونم عزیزم. ذاتا به تنها چیزی که می‌تونم دلم رو خوش کنم همین موضوعه. موری اومد بالا و با هممون سلام کرد و سر میز نشست. اون روزم کلی باهمدیگه حرف زدیم و خندیدیم. بعدش باهم رفتیم سمت ایران مال و بولینگ بازی کردیم. خیلی بهمون خوش گذشت. بعضا اونجا چند نفر یوسف و موری رو می‌شناختن و میومدن و باهاشون عکس می‌گرفتن. اوایل تایمی که با یوسف آشنا شده بودم چون از عشقش به خودم خیلی مطمئن نبودم، این چیزا خیلی اذیتم می‌کرد و حسودیم میشد اما با گذشت زمان که دیدم حد و حدود خودش رو میدونه و رفتارهای عاشقانش فقط مختص به منه، دیگه این چیزا اذیتم نمی‌کرد و برام مهم نبود.
  20. پارت صد و هفده همین‌جور که داشتم وسایل ناهار رو آماده می‌کردم، برای یوسف زنگ زدم: ـ جانمم؟ ـ یوسف جان بیاین غذا آماده است. ـ چشم. پانته‌آ اومد کمکم کنه و همین حین که ظرفا رو آماده می‌کرد پرسید: ـ چی شد باران؟ بالاخره چیکار می‌کنی؟ گفتم: ـ با یوسف صحبت کردم. احتمالا پس فردا برم رشت. دیگه وقتش رسیده با این مسئله روبرو بشم. ازم پرسید: ـ می‌ترسی؟ نگاش کردم و گفتم: ـ خیلی زیاد همین لحظه زنگ خونه زده شد و رفتم درو باز کردم، یوسف با خنده گفت: ـ بوی غذا کل ساختمون رو گرفته. چه دستپختی داره باران من. خندیدم و گفتم: ـ بشین غذا حاضره. همین‌جور که داشت با پانته‌آ هم سلام می‌کرد رو به من گفت: ـ راستی باران، فیلمای درامزت رو به آقای قاسمی نشون دادم. کلی تعجب کرد. گفت چقدر تو این مدت کم، خوب یاد گرفتی. خندیدم و گفتم: ـ دیگه استادم وقتی یوسف درامر باشه، همین میشه دیگه.
  21. پارت صد و شانزده دو ماه بعد این روزا کنار یوسف، بهترین روزای عمرم رو سپری می‌کردم. منی که همیشه دوست داشتم تو کارم بهترین باشم و یه روز از ایران مهاجرت کنم، الان اولویتم یوسف و کنارش موندن بود. من با این مرد تمام تنهایی‌هام رو، بی کسی‌هام رو و طرد شدنام رو فراموش کرده بودم، این پنج ماه اینقدر پر از خاطره و لحظات خوب بود که خیلی سریع گذشت. منی که عاشق رشت و شهر خودم بودم، الان دیگه دلم نمی‌خواست برگردم. الان واقعا آمادگی این رو نداشتم که بابت این قضیه با خانوادم روبرو بشم اما برای اینکه بقیه عمرم رو کنار کسی که دوسش داشتم، بگذرونم باید با این مسئله روبرو می‌شدم. منو یوسف خیلی باهم حرف می‌زدیم. من تمام تنهاییام و خصوصیات خونواده‌ای که توش بزرگ شدم و براش تعریف کرده بودم و اونم مثل همیشه می‌گفت که نگران نباشم چون تحت هیچ شرایطی دست منو ول نمی‌کنه. حرفاش بهم دلگرمی و قوت قلب میداد. دو روز پیش تئاتر کلاه قرمزی که تو تالار قشقاوی برگزار کرده بودیم، تمام شد و برای پروژه بعدیمون دو هفته دیگه باید آماده می‌شدیم. این لابلا مامان همش زنگ می‌زد و گله می‌کرد که چرا تو تمام این مدت یه سر رشت نرفتم و منم طبق معمول کارم رو بهانه می‌کردم اما الان دیگه هر جوری بود یه چند روزی هم که شده باید می‌رفتم خونه و می‌خواستم تمام جرئتم رو جمع کنم تا این مسئله رو با خانواده‌ام درمیون بزارم. البته به مارال گفته بودم، اونم بماند که به اندازه کافی سرزنشم کرد ولی وقتی دید که جدیم گفت که امیدواره بابا وقتی فهمید حداقل منو از فرزندی رد نکنه.
  22. پارت صد و پانزده دیگه چیزی نگفتم. می‌ترسیدم بیشتر عصبانی بشه. بیست دقیقه تو راه بودیم تا رسیدیم خونه. بازم بدون اینکه چیزی بگه از آستین لباسم گرفت و از ماشین پیادم کرد. تو آسانسور بهش گفتم: یـ وسف چرا چیزی نمی‌گی؟؟چرا اینقدر عصبانی؟ بازم چیزی نگفت و رسیدیم دم در خونش و کلید انداخت و با سردی بهم گفت: ـ برو تو. با ناراحتی از لحنش بهش نگاه کردم و رفتم داخل. از این همه سکوتش خسته شده بودم و گفتم: ـ یوسف چته؟ این رفتارا برای چیه؟ چرا چیزی نمیگی؟ دیدم با عصبانیت کتش رو درآورد و انداخت رو مبل و با صدای بلند داد زد و گفت: ـ می‌دونی من اگه یه دقیقه دیرتر می‌رسیدم چی می‌شد؟ من مردم و زنده شدم. یک ماهه دارم بهت میگم یه جواب درست و حسابی بهم بده. همش از زیر بحث فرار می‌کنی. من اگه کنارت باشم چهارچشمی حواسم بهت هست، اصلا اجازه نمی‌دم چنین اتفاقایی بیفته. می‌فهمی؟ کاملا حق داشت. اصلا دل نداشتم باهام اینجوری صحبت کنه. دوباره اشکم درومده بود. دستش رو کرد لای موهاش و اومد نزدیکم و گفت: ـ بهت گفتم من بخاطر تو با همه چیز می‌جنگم. همه مشکلات رو می‌زنم کنار برای اینکه با تو باشم اما تو چی؟ هر وقت ازت می‌پرسم فقط سکوت تحویل من میدی. نکنه واقعا دوسم نداری؟ همون‌جور که اشک تو چشمام حلقه زده بود با حالت طلبکارانه گفتم: ـ چطوری می‌تونی یه چنین فکری کنی؟ این‌بار یوسف مثل من با جدیت گفت: ـ پس چرا بهم نمیگی؟ چرا هر موقع دستم رو سمتت دراز میکنم، مردد بهم نگاه میکنی؟ چیزی نگفتم. کاملا حق با یوسف بود و این بحث بی فایده بود. اون لحظه فقط یوسف برام وجود داشت انگار ساعت و لحظه ها متوقف شده بودن. نمی‌تونستم به هیچ چیز دیگه‌ای فکر کنم. من بدون اون نمی‌تونم زندگی کنم. اینم واقعیت زندگی من بود. این‌بار مصمم نگاش کردم و گفتم: ـ دوستت دارم خیلی هم زیاد دوستت دارم. با لبخند بهم نگاه کرد و گفت: ـ من بیشتر نور زندگیه من. این مرد تمام زندگی من شده بود. منم بهش قول داده بودم که با وجود تمام مشکلاتی که قراره برامون پیش بیاد پا پس نکشم و در کنار هم با مشکلات بجنگیم.
×
×
  • اضافه کردن...