رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

QAZAL

نویسنده اختصاصی
  • تعداد ارسال ها

    1,299
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    41
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط QAZAL

  1. پارت صد و بیست و نهم گفتم: ـ خب نمیتونه مخالفت کنه؟! خندید و گفت: ـ نه، تو مادربزرگش و نمیشناسی تینا جون، وقتی به یه چیزی گیر میده تا عملیش نکنه ولکن نیست! گفتم: ـ خب یعنی چی؟! علاقش نیست، مگه مجبوره؟! بلند بلند خندید و گفت: ـ باز تو بمب اصلی و نمیدونی که از بچگی منو کوروش و برای هم نشون کرد و مثلا قراره در آینده باهم ازدواج کنیم. برعکس ملودی من اصلا نمی خندیدم و گفتم: ـ اینارو جدی میگی؟! همون‌جوری که می‌خندید؛ گفت: ـ می‌دونم عجیبه! ولی واقعا واقعیت داره! گفتم: ـ چه خانواده عجیبی! آخه تو گفتی پسرخالت هست تولد دوست دخترش، با این قضیه مشکلی نداری؟! مقنعشو درست کرد و گفت: ـ من با اصل این قضیه مشکل دارم تینا! منو کوروش مثل یه برادر و خواهر بزرگ شدیم و اصلا بهم حسی بالاتر از این نداریم اما متأسفانه نه ما میتونیم حرفی بزنیم نه خانواده‌هامون جرئت حرف زدن جلوی خاتون خانوم و دارن...زنیکه زورگو! گفتم: ـ خاتون کیه؟! گفت: ـ مادربزرگ کوروش!
  2. پارت صد و بیست و هشتم همون‌جوری که شماره می‌گرفت، پرسیدم: ـ تو که گفتی تک فرزندی! گفت: ـ کوروش مثل برادرمه اما در اصل پسرخاله! ـ آها! بعد اینکه با پسرخالش صحبت کرد، رو به من گفت: ـ تینا، میشه تو هم با من منتظر بمونی تا کوروش بیاد دنبالم؟؟! حوصلم سر می‌ره تنها اینجا وایستم! سریع گفتم: ـ آره عزیزم، من خوابگاهمم ذاتا ته خیابونه... با ذوق گفت: ـ مرسی، به کوروش میگم تو هم برسونه! ـ نه بابا، آخه زحمتتون... حرفمو قطع کرد و گفت: ـ این تعارفات شهرستانی و لطفا کنار بذار...بعدشم اگه قراره کار برات پیدا کنم، باید به کوروش یکم و این مسئله در حضور خودت باشه بهتره. روی صندلی کنار نگهبانی نشستیم و ازش پرسیدم: ـ پسرخالت شرکت داره؟ گفت: ـ برنج اصلانی که بیلبوردش زده سر میدون قبل دانشگاه رو دیدی؟ با تعجب نگاش کردم و گفتم: ـ آره حتی تبلیغشم تو تلویزیون دیدم گفت: ـ خب این کارخونه و شرکتش مال پدر خدابیامرز کوروش و مادربزرگشه، کوروش هم قراره در آینده مدیرعامل بشه اما خودش علاقه‌ایی نداره گفتم: ـ چرا؟! گفت: ـ از بچگی دوست داشت پلیس بشه الآنم که تو آکادمی پلیس مشغول به کاره! ولی خب مادربزرگش مدام اصرار داره که بعد درسش بیاد بالا سر شرکت و کارخونه
  3. پارت صد و بیست و هفتم گفتم: ـ پس وقتی دارم برمی‌گردم کرمانشاه یبار همراه من حتما بیا خونمون! بغلم کرد و گفت: ـ حتما، بعدشم اصلا نگران کار نباش...یکی از آشناهامون ایندفعه برای کارخونش دنبال حسابدار میگشت، بذار ببینم می‌تونه پاره وقت برات کار جور کنه؟! نگاش کردم و گفتم: ـ واقعا اینکارو برام میکنی؟! گفت: ـ وا! آره عزیزم، چرا اینقدر تعجب کردی؟! بغلش کردم و گفتم: ـ خیلی ممنونم ازت ملودی، امیدوارم یه روزی برات جبران کنم. زد به شونه‌ام و گفت: ـ حرفشم نزن! همین لحظه گوشیش زنگ خورد و مشغول حرف زدن شد و بعد چند دقیقه که قطع کرد، اخماش رفت تو هم...گفتم: ـ اتفاق بدی افتاده؟! یه هوفی کرد و گفت: ـ مامانم قرار بود بیاد دنبالم، دانشگاه جلسه داره...یعنی من یه روز ماشینم دستم نبود، محتاج همه شدم. خندیدم و گفتم: ـ حرص نخور، نمی‌تونی با تاکسی بری؟! گفت: ـ کی میخواد تو صف تاکسی منتظر بمونه تینا! ولکن توروخدا... بذار ببینم کوروش میاد دنبالم اگه جشن تولد دوست دخترش تموم شده باشه!
  4. پارت صد و بیست و ششم گفت: ـ پس همش سرت تو درس و مشقه! ولی بهت هم میخوره آدم آرومی باشی! گفتم: ـ آره یجورایی، بجاش داداشم برعکس من خیلی آدم شوخ و پر انرژیه! گفت: ـ خیلی دوست دارم این مدل آدما رو! موودم و عوض میکنن...اما متأسفانه که من تک فرزندم و همیشه تنها بودم! تا رفتم حرفی بزنم، استاد اومد سر کلاس و نشد جوابشو بدم...اون روز بجز یکی از کلاسهای بعدازظهر من، بقیش با کلاسهای ملودی مشترک بود و با همدیگه کلی وقت گذروندیم و با اینکه آدمی بودم که سخت با بقیه صمیمی می‌شدم اما این دختر واقعا به دلم نشست و اینقدر رفتارها و کاراش منو یاد فرهاد مینداخت که جای خالیش و برام پر کرده بود...وقتی داشتیم برمیگشتیم، از ملودی پرسیدم: ـ ملودی تو کار پاره وقت سراغ نداری؟ نگام کرد و گفت: ـ چطور مگه؟! گفتم: ـ آخه گفتی اهل تهرانی، گفتم شاید بشناسی اطراف و بهم معرفی کنی! باید کار کنم... پرسید: ـ آخه تو درسهاتم سنگینه، برات سخت نمیشه؟! گفتم: ـ مجبورم واقعا! برای شهریه این ترمم که کار عملیمون زیاد بود، داداشم برام پول و جور کرد و باید بهش پس بدم! برای همینم باید کار کنم. یهو از ته دلش گفت: ـ اینقدر از برادرت تعریف کردی که دلم خواست ببینمش، چه آدم داش مشتی توریه! خندیدم و گفتم: ـ دقیقا همینطوره، حتی رفتار تو منو خیلی یادش میندازه خندید و گفت: ـ جدی میگی؟ ـ آره. ـ نمیاد تهران؟! ـ نه، اون و بابام با همدیگه تو مغازه چرم دوزی که داریم کار میکنن. دستاشو بهم زد و گفت: ـ وای من عاشق کارای دستم...
  5. پارت صد و بیست و پنجم پرسید: ـ از کجا میای؟ ـ کرمانشاه، تو هم که از لهجت پیداست بچه همین جایی! خندید و گفت: ـ آره...راستش من خیلی دلم نگران بودم چون نرم اولمه و هیچ چیزی نمیدونم، خوبه که پیداست کردم دختر! گفتم: ـ منم خیلی خوشحال شدم! بعد به ساعتم نگاه کردم و گفتم: ـ ببین من باید برم ثبت نام کنم، ویلاها هم دقیقا اینجاست...ساعت یک تو کلاس ۳ آموزش همدیگه رو میبینیم؛ باشه؟ بغلم کرد و گفت: ـ حتما، برای من کنار خودت جا بگیر! خندیدم و گفتم: ـ باشه. رفتم ثبت نام کردم و بعد از اون رفتم تو کلاس نشستم...بچها تک تک اومدن و باهاشون سلام علیک کردم. بعد حدود ده دقیقه ملودی وارد کلاس شد و تا منو دید با شادی برام دست تکون داد و اومد کنارم نشست...یه نفس عمیقی کشید و گفت: ـ چقدر این کارای اداری دنگ و فنگ داره!! باز خداروشکر که تموم شد. گفتم: ـ همیشه همینه؛ دیگه عادت میکنی! بهم چشمکی زد و گفت: ـ اینجا با هیچکس آشنا نشدی؟ خندیدم و گفتم: ـ نه والا!
  6. پارت صد و بیست و چهارم نگاهی به ورقه انداختم و گفتم: ـ باید بری پیش آقای تقی پور بخش ویلاها! قیافش نشون میداد که نمیدونه و بازم دلش میخواد بپرسه اما گفت: ـ خیلی ممنونم، لطف کردی! گفتم: ـ میخوای باهات بیام... گفت: ـ پس خودت چی؟! گفتم: ـ نوبتم و گرفتم...فعلا که بچها نشستن، میتونم اون بخش و بهت نشون بدم...تازه یسری از درسات هم با من مشترکه! با خوشحالی گفت: ـ وای خیلی خوشحال شدم! پس میشه باهم بریم.. سرمو به نشونه مثبت تکون دادم و گفتم: ـ حتما... دستشو با شادی به سمتم دراز کرد و گفت: ـ راستی من ملودیم! خیلی خوشبختم... دستشو به گرمی فشردم و گفتم: ـ منم تینام و از آشنایی باهات خیلی خوشبختم! از این آدمای خونگرم و اجتماعی بود...سریع یسری کتاب درآورد و گفت: ـ تینا من اینارو از کتابخونه دانشگاه گرفتم، بنظرت خوبه برای اطلاعات عمومی بخونم؟! نگاهی به کتاباش کردم و گفتم: ـ بجز این اولیه بقیش برات یکم سنگینه... سریع گفت: ـ باشه پس ببرم پسشون بدم...تو ترم چندی؟ ـ من ترم سه! ـ خوبه پس با دانشگاه اخت شدی کاملا؟ خوابگاهی هستی؟! گفتم: ـ آره عزیزم.
  7. پارت صد و بیست و سوم فرهاد سرمو بوسید و گفت: ـ الان اتوبوس حرکت می‌کنه، بذار برم یه چیزی بخرم سریع میام! گفتم: ـ نمی‌خواد فرهاد؛ مامان برام وسیله گذاشت...اگه هم گرسنه‌ام شد تو راه برای خودم یه چیز میخرم! گفت: ـ خیالم جمع باشه؟؟ سرمو تکون دادم و گفتم: ـ آره خیالت جمع! فقط اینکه پول شهریه دانشگاهمو که بهم دادی رو بعنوان قرض حساب من فرهاد! رفتم سرکار، برات جبران می‌کنم. لپمو کشید و گفت: ـ تو به درس و مشقت برس تیناجون! این چیزا رو من خودم حلش می‌کنم! تا رفتم حرفی بزنم، یهو راننده گفت: ـ مسافرای تهران... تهران...داریم حرکت می‌کنیم! کوله پشتیمو گرفتم و باهاش خداحافظی کردم و رفتم سوار اتوبوس شدم...دلم واقعا براشون تنگ می‌شد! اما به مامان قول داده بودم که زود به زود برگردم و نذارم که دلتنگم بشن! هندزفریمو گذاشتم تو گوشم و آهنگای مورد علاقمو پلی کردم! با ترمز دستی راننده و سر و صدای مسافرا از خواب بیدار شدم و فهمیدم که از کرمانشاه تا تهران و یکسره خوابیدم...به ساعت نگاه کردم و حدود نیم ساعت وقت داشتم تا برای ثبت نام ترم جدید، برسم دانشگاه...با عجله دربست گرفتم و از راننده خواهش کردم تا با سرعت زیاد بره که برسم دانشگاه...خداروشکر که به موقع رسیدم اما واحد اداری طبق معمول خیلی شلوغ بود و باید منتظر می‌موندم تا نوبتم بشه. همه دانشجوها در حال رفت و آمد بودن منم تو خیال خودم سیر می‌کردم که یهو یکی از پشت زد به کوله پشتیمو گفت: ـ ببخشید خانوم... برگشتم سمت صدا...یه دختر بانمک با لهجه تهرانی بهم نگاه کرد و گفت: ـ من ترم اول پزشکیم، میدونین که کدوم بخش باید برم برای انتخاب واحد؟! با لبخند بهش نگاهی کردم و گفتم: ـ چارت درسیتو گرفتی؟! از تو کیفش، یه ورقه درآورد و داد دستم و گفت: ـ ایناهاش.
  8. پارت ششم ( آرنولد ) من از جنس عنصر آتشم و هیچکس نمی‌تونه خاموشم کنه! از پدرم برام نامه رسیده که سرزمین دیلی، بیشتر مردمش تحت کنترل نیروی ویچر‌، جادوگر بزرگ و ظالم هستن! مردم برای بقای خود مجبور بودند احساسات خود را بدهند و اگر کسی مالیات خود را پرداخت نمی‌کرد، مجبور بود یکی از اعضای بدن خود را به ویچر بزرگ بدهد! خلاصه اینکه تمام احساسات و نیروی طبیعی و قلبی مردم اون سرزمین در حال از بین رفتن بود... دل یکسری از مردم بخاطر ترس و وحشت به قدری سیاه شده بود که روح خودشونو می‌فروختن و از ویچر‌ بزرگ می خواستن که در محضر و قلعه اون بعنوان یک جادوگر بدجنس فعالیت کنن! باید این مردم رو به خودشون می‌کردم و باید با ترسشون مقابله می‌کردن و مقابل ویچر‌ بزرگ وایمیستادن! اون معجون احساسات تنها راه نجات مردم اون سرزمین بود....باید هر جوری بود به اون معجون دست پیدا می‌کردم و اونا رو بین مردم پخش می‌کردم تا از این خواب غفلت بیدار شوند! با تنها رفیق خودم اُدیل( اسب تک شاخ ) وارد این سرزمین شدم...همه مردم با قیافه خالی از هر گونه احساس و با بی‌رمق ترین حالت ممکن خودشون در حال کار کردن بودن...حتی بچه کوچولوها بدون اینکه بازی کنن یه گوشه ‌ایی نشسته بودن و به یه نقطه خیره بودن...غم تو چهره هر آدمی نمایان بود و انگار عشق از وجود تک تکشون بیرون رفته بود....وقتی این وضعیت و می‌دیدم نا‌امید می‌شدم اما بازم ته وجودم بهم دلگرمی می‌داد که می‌تونم این وضعیت و عوض کنم. رو به ادیل گفتم: ـ بنظرم که ما میتونیم! ادیل هم شیهه‌ایی کشید و به راه خودش ادامه داد...قرار بود ورود خودمو با بلندگو به تک تک این آدما اعلام کنم.
  9. پارت پنجم والت سوار جارو دستش شد و از پنجره رفت بیرون تا اون پسرک که تنها خطر برای قدرت من محسوب می‌شد و برام بیاره! این آدم نترس بودنش از کجا نشأت می‌گرفت؟ باید دست به کار می‌شدم و تمام قدرتم و به دست می‌گرفتم تا چشماشو می‌ترسوندم. رفتم طبقه بالای قلعه و در جعبه جادویی که احساسات مردم این شهر و ذخیره کرده بودم رو باز کردم! باید اینارو پنهان می‌کردم تا دستش به اینا نرسه! یه مرد جادویی خودم و بجز خودم اونا رو از دید بقیه نامرئی کردم...روبروی آینه بزرگ اتاق خودم وایستادم و به تصویر داخل اون خیره شدم! اون یه آینه معمولی نبود، من از تو اون آینه با ارواح جادوگران بزرگ تر از خودم در ارتباط بودم و با اونا بابت کارهام مشورت می‌کردم! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ـ ای ارواح بزرگ، به کمکت نیاز دارم! بعد چشمامو بستم و دستام و باز کردم تا انرژی منو حس کنه! ناگهان باد زیادی داخل اتاق وزید و هاله‌ایی از بخار جلوی آینه رو گرفت...صدایی داخل اتاق پخش شد: ـ تهدید دوره و قدرت تو در حال اومدنه ویچر‌! ترس برم داشت...گفتم: ـ اون پسربچه نمی‌تونه با من مقابله کنه! تمام افراد و عناصر این دست تحت کنترل منه! دوباره صدای پخش شد و گفت: ـ اما نیروی وجودی اون خیلی قویه و اگه دیر بجنبی از پست به شکل فجیعی برمیاد! فریاد زدم: ـ نه؛ به هیچ عنوان اجازه نمیدم این اتفاق بیفته! به من کمک کن لطفاً! یهو گفت: ـ باور...باور اون پسر تنها قدرتیه که باعث میشه به وجود تو غلبه کنه! بعلاوه اینکه اگه بتونه با باوری که داره، دل مردمی رو که طلسمشون کردی و بیدار کنه، اون وقته که همه مردم این سرزمین بر علیهت میشن ویچر‌.
  10. پارت چهارم بازش کردم و تصویری از توی نامه پدیدار شد! شخصی جنگجو و نترس به اسم آرنولد پا به این شهر گذاشته و برای مقابله با ویچر بزرگ اومده و قراره از مردم این شهر در مقابل ظلم و ستم ویچر‌ حفاظت کنه! یه چیزی تو چشمای این جوون بود که منو می‌ترسوند. با عصبانیت زدم به نامه که یهو محو شد! ناخنامو توی دستام فشار دادم و گفتم: ـ چطور این آدمیزاد جرئت کرده که پاشو توی قلمروی من بذاره؟! والت رو به من گفت: ـ آروم باشین ویچر‌ بزرگ، تمام جادوگرا و قدرتمون و جمع می‌کنم تا نتونه بین مردم نفوذ کنه! یکی از جادوگرا گفت: ـ این کار بیهودست ویچر‌ بزرگ! باید مخفیگاهش و پیدا کنیم و طلسمش کنیم تا دیگه جرئت نکنه جلوی شما وایسته! گفتم: ـ اون آدم نسبت به طلسم ها مقاومه وگرنه جرئت نمی‌کرد که منو مقابل خودش قرار بده! بعدش فریاد زدم: ـ والت... والت با ترس گفت: ـ بله ویچر‌ بزرگ؟ نگاش کردم و گفتم: ـ جادوگرات و جمع کن و اون پسر و پیش من بیارین! همین حالا...
  11. پارت صد و بیست و دوم از بابا هم دیشب خداحافظی کردم چون صبح زود میرفت مغازه و مامانم کلی بغل کردم، عاشق این زن بودم با اینکه مادر واقعیم نبود اما هیچوقت حس نکردم که مادر ندارم و همیشه و هر زمان نگرانم بود و از صمیم قلبش دوسم داشت و اینو حس می‌کردم. موهامو نوازش کرد و گفت: ـ باز نذاری آخر ماه بیای تینا! دلم برات تنگ میشه...زود به زود بیا خونه! اشکاشو پاک کردم و صورتشو بوسیدم و گفتم: ـ قربون اشکات بشم من، چشم! شما هم خیلی خودتو با کار خسته نکن، باشه قربونت برم؟! فرهاد موتور و روشن کرد و گفت: ـ خانوم دکتر اگه قربون صدقه رفتنت تموم شده، بجنب...من کار کار دارم. یه اوفی کردم و گفتم: ـ اگه این آقا بذاره. مامان خندید و گفت: ـ حسودیش میشه! یبار دیگه محکم بغلش کردم و کوله پشتیمو برداشتم و پشت موتور نشستم. بعد از اینکه فرهاد منو رسوند ترمینال بهم گفت: ـ وایستا برم برات یه چیزی بخرم تو راه بخوری، صبحانه هم درست و حسابی نخوردی! دستشو گرفتم و محکم بغلش کردم و گفتم: ـ مرسی ازت فرهاد...خیلی خوشحالم از اینکه تو برادرمی. فرهاد با لحن عصبی گفت: ـ دختر ببینم میتونی اینجا بین این همه آدم اشک منم دربیاری! خندیدم و گفتم: ـ خب دارم علاقمو به داداشم ابراز میکنم. دماغمو کشید و گفت: ـ و نمیدونی من چقدر خوشحالم که تو خواهر منی! نمیدونی اذیت کردنت وقتی عصبانی میشی چقدر حال میده! زدم به شونش و گفتم: ـ باز پررو شد!
  12. پارت صد و بیست و یکم تا خواست بیاد اذیتم کنه یه جیغی کشیدم که مامان سریع اومد تو اتاق و گفت: ـ باز چه خبرتونه بچها؟! فرهاد سریع دستاشو برد بالا و گفت: ـ بخدا مامان که من ایندفعه بی تقصیرم، دخترت خواست سلیطه بازی دربیاره! گفتم: ـ دروغ میگه مامان! مامان گفت: ـ خیلی خب بسته! بیاین ناهار آمادست! فرهاد رفت مامان و بغل کرد و گفت: ـ یلدای قشنگ من چه کردی واقعا! بوی لوبیا پلو از بیرونم میومد! منم پشت بندشون رفتم بیرون و اون روز بعد به هفته یه لقمه غذا از گلوم پایین رفت... درس و دانشگاهمو خیلی دوست داشتم و دلم نمی‌خواست تحت هیچ شرایطی از دستش بدم. خداروشکر که حداقل فرهاد بود و توانست این پول و برام جور کنه...موقع ناهار داشتم به غذا خوردنش نگاه می‌کردم که یهو متوجه نگاهم شد و گفت: ـ چیه دختر خوشتیپ ندیدی؟! خندیدم و گفتم: ـ به اندازه تو واقعا ندیدم! یهو با تعجب به مامان نگاه کرد و گفت: ـ مامان شنیدی؟! دخترت واسه اولین بار تو زندگیش ازم تعریف کرد! بابا هم خندید و گفت: ـ البته به خوشتیپی پدرش که نمی‌رسی! فرهاد هم گفت: ـ من غلط بکنم امیرخان! شما در عین پیر بودن هنوزم جذابی؛ عین آمیتا پاچان! هممون با حرفش کلی خندیدیم...خداروشکر که فرهاد بود و تو هر شرایطی سعی می‌کرد زندگیمون و عوض کنه...بنظرم من خوشبخت ترینم دختر دنیا بودم که از بین این همه دختر، من خواهر فرهاد بودم.
  13. پارت صد و بیستم کوروش از حالت من خندید و برام بوق زد و رفت و منم رفتم سمت دانشگاه تا هم به کتابخونه سر بزنم و هم برای ترم جدید ثبت نام کنم. ( تینا ) ـ اینارو از کجا آوردی فرهاد؟ بانک زدی؟؟ فرهاد رو تختم نشست و گفت: ـ تو به ایناش کاری نداشته باش خانوم دکتر، این پول و بردار و فردا ببر دانشگاه و برای ترم جدید ثبت نام کن. پاکت پول و که باز کردم، چشمام گرد شده بود! کلی پول بود داخلش....رو به فرهاد گفتم: ـ مامان اینا میدونن؟ یهو جدی شد و گفت: ـ مامان می‌دونه ولی لطفاً پیش بابا ضایع بازی درنیار! همینجوریشم وضعیت مغازه خوب نیست...دیگه پیش تو شرمنده نشه! ـ نه چیزی نمیگم ولی آخه تو این همه پول و از کی گرفتی؟! فرهاد با کلافگی بلند شد و گفت: ـ تینا گیر دادیااا! از یه رفیق قرض کردم. بهش نگاه کردم و گفتم: ـ ماشالا رفیقتم مثل اینکه خیلی پولداره! اومد کنارم وایستاد و با حالت پز دادن گفت: ـ راجب برادرت چی فکر کردی دختر؟! من با آدمای خیلی کله گنده میگردم! از حرکتش خندم گرفت و پاکت و گذاشتم تو کوله‌ام و گفتم: ـ خب باشه برو بیرون دیگه زیادی داری پر میدی! فرهاد بهم زل زد و گفت: ـ دختر اینجوری از داداشت تشکر می‌کنی؟! الان می‌دونم چیکارت کنم!
  14. پارت صد و نوزدهم بعد رو بهم گفت: ـ کمربندتو ببند! خندیدم و گفتم: ـ چشم آقای پلیس! راه که افتادیم بهش گفتم: ـ حالا رفتی جشن تولد اینقدر جدی نباش، ذوق دختره کور نشه. کوروش دنده رو جابجا کرد و گفت: ـ تو دلقک دوست داری ولی سوگل عاشق همین جدی بودن من شد! شیشه ماشینم دادم پایین و گفتم: ـ زرررشک! کوروش گفت: ـ دختر تو نمی‌خوای طرز حرف زدنت و درست کنی؟! با این وضعیت بعید می‌دونم که کسی بیاد خواستگاریت... خندیدم و گفتم: ـ فعلا که تو ذهن مادربزرگت من عروس خانواده شمام! کوروش زد به فرمون و با کلافگی گفت: ـ وای توروخدا دوباره بهم یادآوری نکن! بعد از تقریبا به ربع رسیدیم دم در دانشگاه و وقتی پیاده شدم کوروش گفت: ـ برو درستو بخون خانوم دکتر! بعدا لازممون میشی. با حالت مسخره اداشو درآوردم و گفتم: ـ هر هر هر؛ خیلی خندیدم!
  15. پارت صد و هجدهم ( ملودی ) هفته بعد ترم جدید شروع می‌شد و کار عملی زیادی داشتیم. رفتم خونه خاله تا بهشون سر بزنم و از کوروش بخوام سر راه منو برسونه کتابخونه! یکم سر به سر هم گذاشتیم و داشتیم میومدیم پایین که باز گیر این خاتون خانوم افتادیم! از صلابتش خیلی خوشم میومد اما بی‌نهایت زورگو بود و دلش می‌خواست فقط حرف خودش باشه! به زور میخواست که من عروسشون بشم در حالیکه منو کوروش همدیگه رو به چشم برادر و خواهر میبینیم و هم اینکه ذاتا کوروش خودش یه دختر دیگه تو آکادمی پلیسی که توش درس می‌خونه رو دوست داره! حالا به چشم برادری قیافه کوروش کاملا تایپمه اما بیشتر اوقات آدم جدی و ساکتیه و هر از گاهی سر به سر من می‌ذاره و چون شخصیت و رفتار برای من واقعا مهمه نمی‌تونم به چشم دیگه نگاهش کنم. به خانوادمم گفتم اما همشون انگار نسبت به این زن یه رودربایستی بزرگ داشتن و میگن لابد صلاح ما رو بیشتر می‌دونه! خاتون خانوم با عصاش اومد نزدیکمون و صورت منو بوسید و گفت: ـ دختر قشنگم چطوره؟ لبخند مصنوعی زدم و گفتم: ـ خوبم خاتون خانوم، مرسی به مرحمت شما! بعد نگاهی به کوروش کرد و گفت: ـ امیدوارم از این به بعد همیشه شما دوتا رو اینجوری ببینم! کوروش پوفی کرد و گفت: ـ مامان بزرگ دوباره شروع نکن لطفا! دوباره میخواست روضه های تکراریشو شروع کنه که کوروش رو به من چشمکی زد و گفت: ـ ملودی باید سریع برسه به دانشگاه مامان بزرگ، بعدا می‌بینمت! بعدشم بازوم و کشید و رفتیم و سوار ماشینش شدیم؛ خندیدم و گفتم: ـ خدایی کوروش چرا مادربزرگت اینقدر رو این مسئله کلید کرده؟! کوروش که مشخص بود کلافه شده گفت: ـ کاش منم دلیلشو بفهمم!
  16. پارت صد و هفدهم بعد کوروش ملودی رو بغل کرد و گفت: ـ نه این اجازه رو بهش نمی‌دم که دختر خالم و اذیت کنه! ملودی بهش نگاه کرد و گفت: ـ راستی از اون رفیقت چه خبر؟! همون که باهاش ایندفعه عکستو گذاشتی! کوروش یهو گفت: ـ هیچی بابا! تا تو ازش خوشت اومد، ازدواج کرد! ملودی با ناراحتی گفت: ـ ای بابا! آخرین کراشم هم رفت و قاطی مرغا شد! وسایل نقاشیمو جمع کردم و به مکالمه جفتشون فقط می‌خندیدم. رو به ملودی گفتم: ـ دخترم، مادرت هنوز از دانشگاه برنگشت؟! ملودی به ساعتش نگاه کرد و گفت: ـ نه خاله، گفت امروز اضافه کاری می‌مونه! بعدش رو کرد سمت کوروش و گفت: ـ کوروش، امروز من ماشین دستم نیست، منو می‌بری کتابخونه؟! کوروش هم گفت: ـ آره قبل از اینکه برم تولد، میرسونمت! بعد از اینکه با من خداحافظی کردن، رفتن...واقعا قرار بود سرنوشت این دوتا بچه چی بشه؟! هر روز دغدغه ام شده بود که هم من و هم آتوسا به این فکر کنیم چطور می‌تونیم مامان خاتون و قانع کنیم که این بچها بجز حس مثل برادر و خواهری، هیچ حس دیگه‌ایی بهم ندارن و با این وضعیتی که ما داریم میبینیم امکانش هم نیست که بینشون حسی بوجود بیاد!
  17. پارت صد و شانزدهم از اینکه یه چنین خواسته‌ایی رو مامان خاتون رو دوشم گذاشته بود واقعا ناراحت بودم و بعلاوه وقتی رفتار این بچه ها رو باهم می‌دیدم که واقعا بجز حس مسئولیت و دوست داشتن همدیگه بعنوان یه خواهر یا برادر، بیشتر ناراحتم می‌کرد...نقاشی رو بسته بندی کردم و رو به ملودی که رنگ چشماش عین چشمای خودم بود گفتم: ـ عزیزم، تو خونه ما حرف آخر و مامان خاتون میزنه و چون بزرگ ماست، واقعا کاری از دستمون برنمیاد! باور کن بارها پیش اومده که من با آتوسا باهاش حرف زدیم و گفتیم شدنی نیست اما قانع نمیشه! کوروش با ناراحتی تابلوی نقاشی و ازم گرفت و سرم رو بوسید و گفت: ـ غصه نخور مامان قشنگم! فعلا منو این خانوم دکتر با همدیگه نقشمون رو بازی می‌کنیم تا ببینیم بعدا چیکار میتونیم بکنیم! ملودی با خنده رو به کوروش گفت: ـ تازه دیروز که اومده بودم اینجا تا به خاله سر بزنم، منو تنها گیر آورد و شروع کرد به نصیحت کردن من! کوروش سعی کرد خندشو پنهون کنه و گفت: ـ چی می‌گفت؟! ملودی رفت نزدیکش و با عشوه های خنده دار گفت: ـ می‌گفت باید برای نوه‌اش دلبری کنم تا عاشقم بشه! رو زبونم مونده بود که بگم نوه‌ات فقط رو مخه منه... بعد این حرکتش هم من و هم کوروش جفتمون با صدای بلند خندیدیم! رو به ملودی گفتم: ـ خوب اداشو در میاری! اگه بفهمه می‌کشتت...
  18. پارت صد و پانزدهم بعدم ملودی پرید سمتش و مثل همیشه شروع کردم به کشتی گرفتن باهم... به زور جفتشون و از هم جدا کردم و رو به دوتاشون گفتم: ـ بچها شما دیگه بزرگ شدین؛ نمی‌خواین بس کنین؟! ملودی خندید و گفت: ـ خاله من چیکار کنم که پسرت همش سر به سرم می‌ذاره! کوروش هم قبل من گفت: ـ تو کرم نریزی، من سر به سرت نمی‌ذارم! ملودی با لحن پر از خنده گفت: ـ باز ما دو تا رو برای همدیگه نشون کردن و می‌خوان با هم ازدواج کنیم؛ توروخدا من به چی این آدم دلم خوش باشه؟! کوروش هم طوری که سعی می‌کرد با حرفاش ملودی رو حرص بده گفت: ـ تازه از خداتم باشه! بازم ملودی اومد سمتش تا بهش حمله کنه که کوروش با خنده گفت: ـ نکن دیگه وحشی، تمام لباسم و خراب کردی! می‌خوام برم جشن تولد... ملودی یهو با شادی گفت: ـ جشن تولد همون دختره که بهم گفتی؟! کوروش هم سرشو تکون داد و تایید کرد. ملودی با ذوق گفت: ـ پس بالاخره مخشو زدی! ایول... بعد رو به من گفت: ـ خب خاله پس دیگه میتونیم این مسخره بازی رو تمومش کنیم و به خاتون خانوم بگیم؟؟
  19. پارت صد و چهاردهم در حال نقاشی کشیدن از عکس سوگل بودم...چون این هفته تولدش بود و کوروش قرار بود این نقاشی رو بهش هدیه بده و منم دور از چشم مامان خاتون داشتم براش می‌کشیدم! همین لحظه در باز شد و کوروش اومد داخل و با لبخند بهم گفت: ـ خوشگل ترین مامان دنیا چیکار می‌کنه؟! لبخندی بهش زدم و گفتم: ـ اومدی پسرم؟! با عجله گفت: ـ آره. مامان تمومش کردی؟ خندیدم و گفتم: ـ آره فقط یه دورگیری مونده، فقط کوروش یجوری ببر که مادربزرگت متوجه نشه. می‌دونی که دلخور میشه! قیافش رفت تو هم و گفت: ـ مامان آخه من تا کی باید این قضیه رو مخفی کنم؟! منو سوگل همدیگه رو دوست داریم...نه من به ملودی حسی دارم و نه اون به من! چرا باید از بچگی ما رو برای هم نشون کنن؟! بعدشم اگه این موضوع به گوش سوگل برسه واقعا ناراحت میشه و دلم نمی‌خواد ناراحتیش و ببینم! دستی به صورتش کشیدم و گفتم: ـ می‌دونم پسرم، ولی شاید اونم به صلاحت فکر می‌کنه و... همین لحظه ملودی وارد اتاق شد و باعث شد حرفم قطع بشه: ـ سلام، من اومدم! کوروش خندید و با حرص گفت: ـ بازم این نخود آش سر و کله‌اش پیدا شد!
  20. پارت صد و سیزدهم با همدیگه کلی وقت می‌گذرونیم و پسرم تو آکادمی پلیس در حال تحصیله و قراره که در آینده که پلیس خوب و حرفه‌ایی بشه و در کنارش با اینکه خودش خیلی علاقمند نیست، بنا به اصرار حرف مامان خاتون به کارخونه هم هر از گاهی سر میزنه. ترم دوم بود که به من گفت که از یکی از دخترای کلاسشون به اسم سوگل خیلی خوشش میاد اما مامان خاتون با این موضوع خیلی مخالف بود و می‌گفت که از بچگی چون کوروش و ملودی( خواهرزادم یعنی بچه آتوسا) با هم خیلی خوب بودن و یجورایی فامیل محسوب می‌شیم، باید در نهایت با اون ازدواج کنه اما نه کوروش مایل به این ازدواج بود و نه ملودی...بارها سعی کردم که مامان خاتون و قانع کنم اما متأسفانه قانع نمی‌شد و اصرار می‌کرد که منو آتوسا بعنوان مادرای این دو بچه باید دست به دست هم بدیم تا این چیز اتفاق بیفته اما خوده منم با این موضوع راضی نبودم چون هم اینکه بارها کوروش به من گفته بود که ملودی رو به چشم خواهر خودش میبینه و نمیتونه بعنوان همسرش قبولش کنه و هم اینکه حرفی که فرهاد بهم تو رستوران زده بود، هیچوقت از یادم نمیره! به من گفته بود که نذارم هیچوقت کسی خواسته هاشو به پسرمون تحمیل کنه اما مامان خاتون یجورایی بزرگتر ما محسوب می‌شد و حتی زمینه آشنایی و ازدواج من با فرهاد هم اون ردیف کرده بود و حتما مصلحت این کار و بیشتر میدونست...نمی‌دونم ولی تو یه دو راهی بزرگ بین کوروش و مامان خاتون گیر کرده بودم اما دلمم نمی‌خواست پسرم با کسی ازدواج کنه که حسی بهش نداره. فرهاد هم درسته دوسم داشت اما هیچوقت تو زندگیم حس نکردم که عاشقم شده و همیشه این موضوع آزارم میداد، دلم نمی‌خواست ملودی یا کوروش جفتشون این حس بد و تجربه کنن چون هر دوتاشون بی‌نهایت برای من عزیزن.
  21. پارت سوم جغدی که همیشه همراهم بود و از تمام لحظات برای من خبر میورد، اومد پیشم...با یه وردی جادویی به چشماش اضافه کردم و رو بهش گفتم: ـ دوست همیشگیه من؛ به من اخطار داده شده که بیرون از این قلعه به خطری بزرگ در راهه و قراره نور قدرت منو به خطر بندازه، برو و این خطر رو پیدا کن...منتظرتم! اینو بهش گفتم و اون از پنجره قلعه به بیرون پر کشید. آسمون رعد و برق عجیبی می‌زد و یجورایی سرخ شده بود...بعد از چند دقیقه تمامی جادوگران تو اتاق منتظر من نشسته بودن و به محض ورود من تعظیم کردن. سرپرست گفت: ـ چه دستوری میدین ویچر‌ بزرگ؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ـ منتظر گریس( جغد ) هستم تا بیاد و ببینم اون خطری که قلعه من و قدرتم و تهدید کرده، چیه! سرپرست گفت: ـ بنظرتون میتونیم باهاش مقابله کنیم؟! با عصبانیت رو بهش گفتم: ـ من ویچر‌ بزرگم والت، حتی اگه در قدرت ترین خطر وارد این شهر بشه، نمیتونه با نیروی درونیه من مقابله کنه! بعلاوه اینکه تمام مردم این سرزمین برای نجات جونشون هم که شده پشت منن و احساسی تو وجود خیلیاشون نمونده تا بخوان علیه من باشن! والت ساکت شد و چیزی نگفت. چند دقیقه بعد صدای گریس اومد و از نگهبان پنجره رو براش باز کرد. نامه ای تو پنجه های گریس بود که به محض وارد شدن تو اتاق، گذاشت توی دستای من.
  22. پارت دوم امروز هم طبق معمول یه پدری مالیاتش و نداده بود! یکی از جادوگرا اونو آورده بود تو اتاقم و پرتش کرد پیش پاهام...بلند شدم و گفتم: ـ می‌دونی قراره چی سرت بیاد؟! گریه کرد و به دست و پام افتاد و ته لباسمو گرفت و گفت: ـ ویچر‌ بزرگ ازت خواهش می‌کنم اینکارو نکن! خانواده من به من نیاز دارن. این ماه نتونستم زیاد کار کنم. بدون گوش کردن به حرفش، چوب جادوییم رو درآوردم و احساسشو از وجودش درآوردم و طلسمش‌کردم. احساسش و تو یکی از شیشه های مخصوص ریختم و دادم دست یکی از جادوگرا و گفتم: ـ اینو ببرش تو جعبه جادویی بذار! حالا اون مرد بدون کوچک ترین احساسی از جاش بلند شد و خدمتکارام و صدا زدم...اونا هم بدون فوت وقت اومدن اینجا و اون مرد و بلند کردن و بردن. داشتم می‌رفتم سمت اتاقم که یهو آسمون ابری شد و رعد و برق عجیبی توی آسمون نمایان شد. قلعه من تکون های وحشتناکی می‌خورد و تمام جادوگرا یجورایی به لرزه افتاده بودن. سرپرست آموزشی جادوگرا سریع خودشو بهم رسوند و با تته پته گفت: ـ ویچر‌ بزرگ، اتفاق شومی داره میوفته! من اون اتفاق رو احساس می‌کردم چون نه وجودم شروع کرده به ترسیدن و دلشوره گرفتن و هم اینکه گردنبند جادوگری که دور گردنم بسته بودم، نورش در حال قرمز شدن بود و این نشونه‌ایی از یه اتفاق بدی میداد. اما با تحکم رو به سرپرست گفتم: ـ تمام آدمامون رو برای یه جلسه‌ی سری تو طبقه دوم قلعه جمع کن! ـ هر جور شما امر کنین، ویچر‌ بزرگ
  23. پارت اول جادوی این شهر در دستای منه؛ این روزا همه مردم دارن از قدرت من حرف میزنن، آدمای تو خالی که برای زنده موندن و از جون و دل و احساسشون مایه می‌ذارن و حتی خیلیاشون برای اینکه زنده بمونن، درخواست داده بودن تا برای همیشه اونا رو طلسم کنم تا از جلد انسانیت خارج بشن و تو قالب یه جادوگر تو گروه من فعالیت کنن؛ موفق هم شدم که آدمای زیادی رو جذب کنم اونایی که جسور، نترس ، عاشق قدرت هستن. امتحانی که ازشون می‌گرفتم این بود که بتونن بدون اینکه دلشون برای همنوع خودشون بسوزه با قدرت جادویی که توی کف دستشون قرار میدم، احساسات آدما رو توی وجود خودشون تخلیه کنن و برای من بیارن تا من اون احساسات و توی جعبه جادویی که تو بالاترین برج اتاقم پنهون شده بریزم و از این طریق بتونم قدرت خودم و قلعه خودم و تامین کنم و بتونم مردم این شهر و توی دستای خودم بگیرم. تو این مسیر موجودی همراهم بود که اگه کسی سعی می‌کرد با جادو بهم دروغ بگه و منو مطلع می‌کرد و بعدش من تو سر در شهر اون انسان و جلوی چشم همه تن درخت کاج بزرگ می‌آویختم و جسدش هم نصیب لاشخورا می‌شد تا عبرتی هم برای جادوگرایی که پیش من بودن و هم برای مردم اون شهر بشه. مالیات ها رو دو برابر کرده بودم و اگه فردی نمی‌تونست پرداختش کنه، باید یکی از اعضای بدن خودش علاوه بر احساسات رو میداد تا بتونه معجون بقا برای خودش تهیه کنه. خلاصه که تو این شهر هیچ کس نه جرئت و نه قدرت مقابله با منو نداشت و با شکوه بسیار تو قلعه خودم پادشاهی می‌کردم.
  24. پارت صد و دوازدهم اشکام و پاک کردم و گفتم: ـ باشه. بعدشم سینی چایی و برداشت و گفت: ـ حالا هم بریم چایی بخوریم! خندیدم و گفتم: ـ برای خودم و پدرت ریختم فقط! نگام کرد و گفت: ـ از بس بی معرفتی! من چی پس؟! بازم خندیدم و گفتم: ـ خیلی خب! تو اونو ببر من برات می‌ریزم و میارم. داری میری تینا هم صدا بزن! همون‌جوری که چایی می‌ریختم، تو دلم خدا خدا می‌کردم که فرهاد بتونه شهریه دانشگاه تینا رو جور کنه! هم بخاطر رشتش و هم بخاطر اینکه دانشگاه آزاد توی تهران بود، هزینش خیلی بالا بود اما اینقدر که پزشکی رو دوست داشت با اینکه از همون اولشم می‌دونستم هزینش برای امیر خیلی بالائه، نخواست دل دخترشو بشکونه و قبول کرد. منم تا جایی که توانم اجازه میداد سعی می‌کردم بیشتر کار کنم تا دستمزدم بتونم به صورت مساوی هم به فرهاد بدم و هم به تینا...اما مثل اینکه اینقدر شهریه بالا رفته بود که دخترم از وقتی اومده بود، درگیره این قضیه شده بود! بعد از خدا سپرده بودم دست فرهاد تا بتونه این قضیه رو حل کنه! ( ارمغان ) بعد از مرگ فرهاد زندگی خیلی برام تلخ شد اما تنها امید روزهام، پسرم کوروش بود. درسته که پسر واقعیم نبود اما اونقدر دوسش داشتم که انگار من بدنیا آورده بودمش و تمام ترسم از روزیه که بفهمه من مادر واقعیش نیستم! چون به شدت هم من و هم مامان خاتون بهش وابسته بودیم و کل زندگیمون تو وجود کوروش خلاصه می‌شد...پسرم یه جنتلمن واقعی و با درک درست عین فرهاد بود. و چیزی که همیشه برام جالب بود اینکه تو این سنش بی‌نهایت شبیه جونیای فرهاده!
  25. پارت صد و یازدهم داشتم از آشپزخونه می‌رفتم بیرون که یهو بی‌مقدمه گفت: ـ مامان شهریه این ترم یلدا خیلی بالا رفته؛ یعنی...بیشتر از توان مالی ما شده! سرحام میخکوب شدم! برگشتم سمتش و گفتم: ـ خب...من هم... فرهاد با ناراحتی حرفمو قطع کرد و گفت: ـ نمیشه مامان؛ تو قلبت خسته میشه، نمی‌تونی بیش از حد کار کنی! وضعیت مغازه هم که مشخصه...یه درآمد ثابت داریم؛ روی مبل نشستم و به امیر فکر کردم... ناخودآگاه اشکم درومد و گفتم: ـ اگه امیر بفهمه... فرهاد سریع اومد کنارم نشست و بغلم کرد و گفت: ـ من قربون تو و اشکات بشم؛ گریه نکن! اصلا چیزی نمیشه...مگه فرهادت مرده؟! خودم کار می‌کنم، خرج این ترمش هم در میارم. نگران نباش! نگاش کردم و گفتم: ـ آخه از کجا میخوای اون همه پول دربیاری پسرم؟! ترم بعدیش کمتر از یه هفته دیگه شروع میشه! با اطمینان خاطر بهم نگاه کرد؛ نگاهاش منو یاد فرهاد مینداخت! واقعا برای من انگار فرهاد اصلا نمرده بود و تو وجود بچه‌هاش بود چون بی‌اندازه پسرم چهره و نگاهاش شبیه پدرش بود...گفت: ـ تو اصلا به این چیزا فکر نکن مامان! بعدشم بابا هم ناراحت میشه، لطفا چیزی بهش نگو! بنده خدا درگیری‌های ذهنیش زیاده! دیگه اینم بهش اضافه نشه.
×
×
  • اضافه کردن...