-
تعداد ارسال ها
1,077 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
34 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط QAZAL
-
پارت هشتاد و یکم با تعجب پرسیدم: ـ این چیه ! خوشرنگ هم بنظر میاد! سامان یه لقمه گرفت و داد دستم و گفت: ـ املت! یه گاز زدم...واقعا خوشمزه بود! گفتم: ـ بنظرم تو باید سرآشپز میشدی! آفرین بهت! سامان ذوقی کرد و گفت: ـ نوش جونت رییس! همینطور که مشغول غذا خوردن بودم، سامان گفت: ـ یکم استرس دارم! ـ برای چی؟ ـ پس فردا کنکور دارم دیگه! یکم باباش استرس دارم؛ این اواخر اصلا نخوندم! عادی گفتم: ـ نگران نباش! من مطمئنم موفق میشی! گفت: ـ نمیشه یکاری کنی من مهندسی قبول بشم؟! نگاش کردم و گفتم: ـ سامان جون من کارمام! جادوگر که نیستم! بعدشم اگه یه درصد بهت کمک کنم، حق بقیه دانشجوها ضایع میشه! یه هوفی کرد و گفت: ـ یبار هم نشد برای من پارتی بازی کنی! پوزخند زدم و چیزی نگفتم...نمیدونست که بخاطر جونش من با عزراییل قمار کردم! داشت با دکمه ور میرفت که پرسیدم: ـ سامان؟ ـ جانم؟ ـ نظرت راجب زندگی چیه؟
- 143 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
قلم جادویی
- 13 پاسخ
-
- 3
-
-
-
- هاگوارتز
- رمان تخیلی
-
(و 6 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هشتاد لبخندی بهم زد و با غرور گفت: ـ شما مثل اینکه آقا سامان و خیلی دست کم گرفتیا! من از هیچی هم بالاخره یه چیز در میارم. گفتم: ـ آفرین، بریم بخوریم و تعریف کنیم! مثل پیش خدمات بلند شد و گفت: ـ بفرمایید! استدعا میکنم. خندیدم و گفتم: ـ حالا نمیخواد اینقدر لفظ قلم صحبت کنی! خندید و گفت: ـ بهم نمیاد نه؟ یه نوچی کردم که پشت بندش دست زد و با صدای بلند گفت: ـ هاپو خوشگله، بیا پایین غذا بخور... گفتم: ـ اون هاپو خوشگله اسم داره! سامان اومد سمت میز و گفت: ـ ببخشید... دوباره با صدای بلند گفت: ـ دکمه جان، دختر قشنگم بیا پایین غذا آمادست! داشتم از خنده ریسه میرفتم! قرصمو گذاشت جلومو به لیوان آب ریخت و گفت: ـ اینو باید الان بخوری رییس! بعدش پمادتو میزنم. عادی گفتم: ـ دستت درد نکنه! اما فقط خدا میدونست که چجوری دارم خودخوری میکنم تا بغلش نکنم! آخه اصلا مگه میشه این آدم و دوست نداشت؟! پر از احساس و امید بود! دکمه با سرعت اومد پیش پام و یه مقدار نون و تو آب خیس کردم و گذاشتم جلوش...سامان تابه رو آورد و گفت: ـ یه مقدار سوخته ولی فکر کنم خوشمزست!
- 143 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هفتاد و نهم کمی مکث کرد و گفت: ـ باشه ولی شما کی هستین؟ یکم تن صدامو بردم بالا و گفتم: ـ عمو شما چیکار دارین که من کی هستم! شما پولتو بگیر...مگه واسه همین دو ماه اجاره دهم اون بچه رو سر... حرفامو خوردم و گفتم: ـ استغفرالله، بفرست حاجی...من اجاره دو ماه قبل و ماه بعدیشو پرداخت میکنم. مرده که مشخص بود هنگ کرده، باشهایی گفت و قطع کرد! حالا نوبت رسیده بود به مدیر مدرسه خواهرش...به اونم زنگ زدم و شهریه خواهرش و پرداخت کردم و بعدش نشستم پشت میزم و جلوی اسم این آدمم خط زدم...تکیه دادم به صندلیم و چشامو بستم که صدای سامان و شنیدم: ـ رییس؟ چشامو باز کردم و دیدم دم در وایساده و نایلون پماد و قرصهام دستشه... گفت: ـ بیزحمت بیا اینور چون من نمیتونم وارد اتاقت بشم! خندیدم و بی هیچ حرفی از جام بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون که گفت: ـ خسته نباشی! مثل اینکه پرونده سختی رو گذروندی! گفتم: ـ آره خیلی سر و کله زدم و خسته شدم! بعدش یادم اومد که غذا نگرفتم! زدم به پیشونیم و گفتم: ـ ای وای! یادم رفت که غذا بخرم... سامان که از صدام هول برش داشت گفت: ـ وا رییس!! ترسیدم! فدای سرت...تو نبودی من غذا درست کردم. نگاش کردم و گفتم: ـ مگه بهت نگفتم استراحت کن! گفت: ـ بخدا خسته شده بودم؛ حوصلم سر رفته بود! خندیدم و گفتم: ـ ببینم اصلا تو یخچال چیزی بود که بخوای درست کنی؟
- 143 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هفتاد و هشتم گفتم: ـ چرا خونه خودشه که خاکستر شد! یهو بهم نگاه کرد و گفت: ـ شما کی هستین؟ ایشون و از کجا میشناسین؟ بلند شدم و گفتم: ـ من جواب آهی که کشیده بودی و دادم! نگران مادرت نباش، زود خوب میشه... بعدش از تو جیبم یه ورقه درآوردم و دادم دستش و گفتم: ـ اینم آدرس یه مکانیکی سر کوچتونه که به یه کارگر نیاز داره و حقوقشم خوبه، تازه طرف هم خیلی آذم منصفیه! برو پیشش و کارتو اینجا شروع کن! زبانش بند اومده بود که گفتم: ـ تازه بابت اجاره و خونه و شهریه هم نگران نباش؛ اونو من حل میکنم. بعدش بدون خداحافظی داشتم میرفتم که دنبالم راه افتاد و گفت: ـ خانوم، یه لحظه وایستا! شما کی هستین؟ برگشتم سمتش و با لبخند گفتم: ـ کارما! بعدش کلاه لباسمو گذاشتم روی سرم و نامرئی شدم و بعد چند لحظه چشامو باز کردم و تو خونه بودم. صدای دکمه و سامان نمیومد...رفتم تو اتاق کارمو و شماره صاحبخونه طرف و گرفتم تا باهاش حرف بزنم، بعد چندتا بوق به پیرمرد پیر جواب داد: ـ بله؟ ـ سلام حاج آقا خوبین؟ ـ ممنونم شما؟ بدون توجه به سوالش گفتم: ـ حاج آقا یه شماره کارت برام بفرستین من اجازه دو ماه خانواده معصومی رو پرداخت کنم.
- 143 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هفتاد و هفتم و برای اون پسری که این اواخر اسمم و صدا زده بود فرستادم تا بدونه آهی که کشیده، بیجواب نمونده...بعد از اون چشامو بستم و تصور کردم تا پیشش باشم...جالبه که توی بیمارستان چشمامو باز کردم! رو یکی از صندلیا دستاشو گذاشته بود دور سرشو با ناچاری به دیوار روبروش نگاه میکرد...تو ذهنش هزارتا فکر و خیال بود...هزینه عمل جراحی آپاندیس مادرش، شهریه مدرسه خواهرش، اجاره خونه، یخچال خالی...برای یه لحظه که داشتم ذهنشو میخوندم حتی مغز منم رد داده بود! رفتم کنارش نشستم و گفتم: ـ نگران نباش همه چیز درست میشه! از فکرش اومد بیرون و تازه متوجه حضورم شد و گفت: ـ با من بودین؟ با لبخند نگاش کردم و گفتم: ـ اوهوم! آهی کشید و گفت: ـ دیگه هیچی تو زندگی من درست نمیشه! فقط از روزی که اون مردک پولمو بهم نداد، روز به روز خرابتر میشه... بعد انگار حس کرد که داره برای یه غریبه درد و دل میکنه گفت: ـ اصلا من چرا دارم اینارو به شما میگم!؟ شرمنده بخدا اصلا ذهنم بهم ریختست! گفتم: ـ گوشیتو نگاه کن! همینجور زل زده بود بهم که گفتم: ـ بهت گفتم گوشیتو ببین! گوشیشو درآورد و با تعجب به صفحه گوشیش نگاه کرد و با تته پته گفت: ـ این...این خونه آقای قوچان نژاد نیست؟
- 143 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هفتاد و ششم اینبار خندشو خورد و با تته پته گفت: ـ من...منظورت چیه؟ با یه بشکن جلوی چشمش یه گالن بنزین درآوردم و شروع کردم به ریختن که اومد جلو و سعی کرد بهم حمله کنه اما قبلش از تو جیبم یه مار درآوردم و انداختم روش...شروع کرد به فریاد زدن: ـ آخه تو جنی؟! چی هستی؟ از کجا اومدی؟؟! نکن بی انصاف دخترم داخله...احسان خبر مرگتو بیارن، کجا رفتی؟ نکن دخترهی دیوونه...کمک...این مار و از دورم باز کن... وقتی کارم تموم شد اومدم نزدیکش و گفتم: ـ کاراتو کردی، حالا بشین از اینجا به بعد کارای کارما رو با هم ببینیم... فندک و درآوردم که گفت: ـ التماس میکنم، توروخدا...بچم داخله، همه داراییم تو گاوصندوقمه...خواهش میکنم بهم رحم کن! هر چی بخوای بهت میدم... نشستم کنارش و گفتم: ـ نمیتونی...تو نمیتونی آبرو اون کارگرایی که بردی رو بهشون برگردونی، نمیتونی جلوی شرمندگیشون و بگیری! خصوصا وقتی این کارگر ۱۶ سالهایی که حقوقشو ندادی و اخراجش کردی...اون یتیم بود مردک! فکر کردی آه یتیم پیش خدا بی جواب میمونه!؟ شروع کرد به گریه کردن و گفت: ـ قول میدم پولاشونو برگردونم! بخدا میرم ازشون حلالیت میگیرم... بلند شدم و گفتم: ـ دیگه فایدهایی نداره! قبل از اومدن من باید اینکار و میکردی! الآنم برای آخرین بار به داراییات نگاه کن! با صدای بلند فریاد زد و گفت: ـ نه! خواهش میکنم...اینکارو نکن! بدون توجه به حرفش فندک و زدم و پرتش کردم پشت سرم...خونه و ماشینش مثل یک بمب منفجر شد! به سرعت از در خونش بیرون اومدم و با گردنبندم از این تصویر عکس گرفتم...
- 143 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هفتاد و پنجم دم در ویلاش چشمامو باز کردم! انصافا هم چیز خوبی ساخته بود...مشخص بود که کلی براش خرج کرده! زنگ خونشون و زدم و نگهبان در و باز کرد...رفتم داخل و دیدم با پیراهن خواب کنار استخر نشسته و داره با دخترش بازی میکنه! تو دلم افسوس خوردم براش که بعد از چند دقیقه داغ تمام این چیزا حتی دخترش به دلش میمونه! با دیدن من با تعجب گفت: ـ بفرما خانوم؟ گفتم: ـ چه احساسی داری؟ رو به دخترش گفت: ـ ملورین تو برو داخل با عروسکات بازی کن من میام... بعدش اومد نزدیکم منو گفت: ـ شما رو بجای نیوردم! یه مقدار با ناخنام ور رفتم و گفتم: ـ طبیعیه! جواب سوالم و ندادی! یه بشکن به نگهبان دم درش زد که منو بندازه بیرون اما من با یه بشکن دیگه یه سنگ انداختم زیر پای مرده که کله پا شد...ترس و تعجب تو صورتش بیشتر شد...با صدای بلند خندیدم و گفتم: ـ واسه همه آره، واسه مام آره آقای قوچان نژاد؟ با عصبانیت گفت: ـ خانوم من اصلا متوجه حرفای شما نمیشم! لطفاً از خونهام برید بیرون! با حرص نگاش کردم! طمع و غرور توی چهرش موج میزد! گفتم: ـ نگران نباش! الان بهت میفهمونم! بنظرت اگه من رو خونه و ماشینت نصفه یه گالن بنزین و بریزم و روش یه فندک بکشم، چه اتفاقی میفته؟ از روی عصبانیت خندید و گفت: ـ مگه شهر هرته دخترجون؟! ازت شکایت میکنم پلیس پدرتو دربیاره! منم همزمان باهاش خندیدم تا عصبانی تر بشه و گفتم: ـ آره اگه بتونی!
- 143 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هفتاد و چهارم گفتم: ـ اینقدر غرق نزن! به زور خوابوندمش رو تخت و قرصاشو با یه لیوان آب دادم تا بخوره...بعدشم از تو کمدش بسته های سیگارشو جمع کردم که گفت: ـ رییس شما حس بویاییت هم قویه! همونجوری که بستههای سیگارشو مینداختم تو سطل آشغال گفتم: ـ ما اینیم دیگه! بعدم زیر لب یه چیزی زمزمه کرد که نفهمیدم. بهش گفتم: ـ الآنم خوب استراحت میکنی تا من برگردم! لبخندی بهم زد و گفت: ـ چشم؛ هر چی شما بگی! چشمکی بهش زدم و گفتم: ـ آفرین! سامان گفت: ـ رییس خودت قرصاتو خوردی؟ گفتم: ـ آره قبل اینکه بیام پیش تو! گفت: ـ برگشتنی خودم پمادتو میزنم... گفتم: ـ حالا تا بعد! پرونده امروز و گذاشتم توی کتم که پرسید: ـ رییس امروز برنامت چیه؟ گفتم: ـ یه پسری همسن تو که مادر خرج خانوادست و کارفرماش به ناحق پولشو خورده و از کار اخراجش کرده! میرم حساب کارفرماشو برسم... لبخندی زد و گفت: ـ اومدی برام تعریف کن که چیشد! پوزخندی زدم و گفتم: ـ چشم! امر دیگه باشه؟! تا رفت حرفی بزنه، کلاهمو گذاشتم رو سرم و نامرئی شدم و رفتم پیش آقای قوچان نژاد که کارفرمای حر*م خوری بود و با پولایی که از کارگراش بالا میکشید برای خودش یه ویلا و ماشین خارجی خریده بود!
- 143 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
بی تو هر شب این دیوونه مست نگاهت زیر بارونه اینقده امشب دلتنگم، از همه حرفام معلومه🎼
-
پارت هفتاد و سوم بدون توجه به حرفش و در صورتی که خودمو داشتم برای منفجر نشدن از خندیدن کنترل میکردم، گردنبندمو بردم جلو گفتم: ـ پررو نشو! دستتم بذار رو گردنبند و تصور کن! باشهایی گفت و چند لحظه بعد تو خونه بودیم...دکمه با دیدن منو سامان شروع به پارس کردن کرد و اومد سمتمون...سامان بغلش کرد و گفت: ـ چطوری رفیق جون جونیه کارما؟! دکمه شروع به لیس زدنش کرد و من همون طور که پرونده های روی میز و نگاه میکردم زیرلب زمزمه کردم: ـ نمیدونم چجوری به شماها میگن اشرف مخلوقات!! سامان یهو گفت: ـ چیزی گفتی رییس؟ با صدای بلند گفتم: ـ آخه کدوم آدمی به یه حیوون حسودی میکنه!؟ سامان گفت: ـ وقتی اونو بیشتر از من دوست داری معلومه که حسودیم میشه رییس! تو دلم گفتم که اگه بدونی برای زندگی کردن تو من چه عذابی رو دارم درون خودم تحمل میکنم! حیف که نمیدونی!...با صدای سامان که اومد پیشم وایستاد به خودم اومدم: ـ رییس میخوای برات ماکارونی درست کنم؟ سریع گفتم: ـ نه! برو بالا استراحت کن! من وقتی برگشتم خودم غذا میگیرم... سامان دستشو برد سمت صورتم و گفت: ـ رییس خودت اصلا داروها و پمادت و مصرف می کنی؟ سرمو به نشونه تایید تکون دادم که با حالت تعجب گفت: ـ پس چرا صورتت خوب نمیشه؟ مثل قبل شاداب نیست... بدون اینکه به چشماش نگاه کنم گفتم: ـ به مرور زمان خوب میشه. نگران نباش. بعد دستشو گرفتم و گفتم: ـ الآنم باید بری بالا و استراحت کنی! سامان اوفی کرد و گفت: ـ بابا خسته شدم از بس استراحت کردم، بیخیال دیگه رییس!
- 143 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هفتاد و دوم بهم چشم غرهایی دادم و گفت: ـ کاش بجای اون حیوون کوچولو میگفتی از خودت مراقبت کنم. اینبار من با خشم نگاش کردم که ترسید و گفت: ـ وای توروخدا الان دوباره مثل اون روز به حیوون تبدیل نشو! میترسم واقعا... با وجود عصبانی شدن از این حرفش یهو زدم زیر خنده...گفت: ـ جدی میگم! برگام ریخت که به همچین دختر خوشگلی یهو به سگ تبدیل شد! گفتم: ـ تابحال راجب نیروهای ماورایی چیزی نشنیدی؟ همونجوری که لباسشو میپوشید گفت: ـ شنیده که بودم اما ندیده بودم که به لطفت دیدم! خندیدم که اومد سمتم و گفت: ـ خب من حاضرم. دیدم که چشماشو بست که با تعجب گفتم: ـ داری چیکار میکنی سامان؟ چشماش و باز کرد و گفت: ـ دارم خونمون و تصور میکنم دیگه. خندیدم و گفتم: ـ تو هم خوب عادت کردیا! رو به آسمون کردم و ادامه دادم: ـ خدایا نظرت چیه به یه فرشته نگهبان تبدیلش کنی؟! بنظرم بیشتر از آدم بودن به دردمون میخوره... با ذوق گفت: ـ چی میگه؟! زدم به پیشونیم و گفتم: ـ هیچی میگه جفتمون دهنمون و ببندیم! سامان خندید و گفت: ـ یعنی خدا هم مثل تو اینقدر بیاعصابه؟!
- 143 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هفتاد و یکم پرستار خندید و گفت: ـ بله حالتون رو به بهبودیه ولی لطفاً توصیه های آقای دکتر و فراموش نکنین؛ کارای سنگین هم تا اطلاع ثانوی ممنوع سامان با شادی گفت: ـ چشم! پرستار گفت: ـ پس من میرم کارای ترخیصتون و انجام انجام بدم. اینو گفت و از اتاق رفت بیرون...سامان دستاشو کوبید بهم و رو به من گفت: ـ خب رییس شروع کنیم؟ با تعجب گفتم: ـ چیو!؟ گفت: ـ ادامه کارمونو دیگه! خندیدم و گفتم: ـ میبینم که به کارای کارما خیلی عادت کردیم! نخیر؛ من میرم تو میمونی خونه و استراحت میکنی. با حالت شکایت گفت: ـ دست بردار رییس؛ الان دو روزه عین یه جسد روی تخت بیمارستان چسبیدم؛ بذار به زندگی عادی برگردم...واقعا دلم براش تنگ شده...الان واقعا قدر زندگیمو میدونم. گفتم: ـ خوشحالم که یه چنین فکری میکنی اما بازم من نمیتونم تو رو با خودم ببرم گفت: ـ آخه چرا؟! گفتم: ـ همین الان پرستارت گفت کارای سنگین نباید انجام بدی! موتور سواری و سرعت و هیجان فعلا برات سمه...حالا اگه باز حالت بهتر شد شاید تو رو با خودم بردم. یه هوفی کرد و از روی تخت بلند شد و گفت: ـ باشه رییس؛ به لجبازی تو که نمیرسم! میدونم الان هر چقدر بهت بگم قبول نمیکنی! خندیدم و گفتم: ـ خوبه که بالاخره این موضوع و فهمیدی! حالا اگه خیلی دوست داری میتونی برام اون غذای خوشمزه رو درست کنی و مراقب دُکمه باشی!
- 143 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هفتادم خندیدم و گفتم: ـ اینقدر زبون نریز! بخواب. بدون توجه به حرف من گفت: ـ نازت خیلی زیاده! چجوری ازت خواستگاری کنم؟! چشامو روی صندلی بستم و گفتم: ـ سامان نمیخوای بس کنی؟ گفت: ـ حالا تو از زیر حرف زدن با من در برو ولی من که تو رو ول نمیکنم! بازم اون گردوی سنگین ته حلقم ظاهر شد و به زور قورتش دادم و توی دلم گفتم: اما من مجبورم یه روز ولت کنم! حتی تا الانشم خیلی زیاده روی کردم...دوباره پرسید: ـ رییس خوابیدی؟ جوابشو ندادم که آروم زیر لب گفت: ـ حتی با این کبودی و زخم روی صورتت باز هم زیبایی! دوباره قلبم به تپش افتاده بود! فکر کنم این آدم بدجوری داشت توی دلم جا باز میکرد و واسه اولین بار آرزو کردم که ای کاش من انسان بودم و مثل بقیه آدما نرمال میتونستم با سامان و دکمه یه زندگی عادی و پر از خوشبختی رو شروع کنم اما متأسفانه نمیشه! تو همین فکرا بودم که خوابم برد...صبح با صدای پرستار از خواب بیدار شدم که گفت: ـ خانوم ببخشید، یکم صندلیتونو میبرین عقب تر من مریض و معاینهکنم؟ مثل فشنگ از جا پریدم و گفتم: ـ بله بفرمایید؟ سامان با صدای من یه خمیازه کشیدن و گفت: ـ چه خبر شده؟! پرستار گفت: ـ هیچی؛ میخواستم معاینتون کنم... سامان چشماشو باز کرد و بعد یه دور معاینه شدن، پرستار یسری چیزا توی ورقش نوشت و سامان گفت: ـ من واقعا خودمو سرحال احساس میکنم، دیگه میتونم برم؟
- 143 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و نهم تا رسیدم کنار تختش، دیدم به پنجره اتاقش زل زده و غرق در فکر کردنه! داشت به کبودی صورت و گردنم فکر میکرد و با خودش حدس میزد که چه اتفاقی ممکنه برام افتاده باشه! بلند گفتم: ـ هنوزم داری به اینا فکر میکنی؟ یهو برگشت سمتم و گفت: ـ رییس! کی اومدی؟! گفتم: ـ همین الان! ـ مگه نگفتی امشب نمیای؟ خندیدم و گفتم: ـ چرا ولی حس کردم دلم برات تنگ میشه، اومدم تا بهت سر بزنم... چشاش برق زد و گفت: ـ جدی میگی؟ اینقدر ذوق کرده بود که دلم نخواست ذوقشو کور کنم و واقعیت ماجرا هم این بود که زیاد از حد این آدم تو دلم جا باز کرده بود و بیخود و بیجهت بهش عادت کرده بودم! گفتم: ـ آره جدی میگم! محکم منو بغل کرد...احساس کردم که بند بند وجودم داره از دهنم بیرون میزنه! من واقعا چه مرگم شده بود! خصوصیات انسان بودن زیادی داشت تو وجودم ریشه میزد...اوایل این حرکات سامان برام احمقانه بود اما الان خوشم نیومد که باهام اینجوری حرف میزد...وقتی عکس دو نفره مارال و شوهرش و دیدم، اولین کسی که به ذهنم اومد سامان بود. وقتی رو تختم دراز کشیدم، اولین نفر قیافه سامان اومد تو ذهنم...واقعا این آدمیزاد داره با من چیکار میکنه!؟ سریعا خودمو از بغلش کشیدم بیرون که بدون اینکه به روش بیاره گفت: ـ بنظرم اونا حق داشتن رییس! واقعا بوی بهشت میدی... خندیدم و گفتم: ـ بخواب دیگه! اینقدر خودتو لوس نکن! اونم خندید و گفت: ـ پس تو چی؟ ـ من خوابم نمیاد... ـ نکنه میخوای زل بزنی به من؟! خندیدم و بازم چیزی نگفتم...دراز کشید و بهم خیره شد...گفتم: ـ قراره اینجوری بهم زل بزنی؟! گفت: ـ آخه چشات خیلی قشنگه! نمیتونم واقعا بخوابم و این صحنه رو از دست بدم!
- 143 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و ششم ـ اوایل بخاطر کاری که آرمان با دلم کرد نمیتونستم باورش کنم و همش ته دلم یه ترسی داشتم اما بهم ثابت کرد که حاضره همه جوره پام وایسته... بعدشم دستی کشید به شکمش و گفت: ـ امروزم با همدیگه رفتیم صدای قلب پسرمون و گوش بدیم و واقعا خداروشکر که بعد از اون همه سختی کشیدن بالاخره منم طعم خوشبختی و چشیدم... گفتم: ـ اون کارمای سرگرمیشو پس داد و تو هم کارمای خوب بودنتو! تو یه روزی عمیقأ و بدون حساب و کتاب یکیو دوست داشتی که نشد و طرف تو رو پیچوند...حالا همون عشقی که به یکی دیگه داده بودی، بدون حساب و کتاب به زندگیه خودت مثل آینه برگشت... با لبخند بهم نگاه کرد و گفت: ـ بخاطر این موضوع واقعا خوشحالم؛ خوشحالم که با آرمان نشد...چون مطمئنا خدا حکمت زندگی منو بهتر از خودم میدونست؛ دلمو شکوند تا روحمو نجات بده...بابت این واقعا ازش ممنونم. لبخندی بهش زدم و از جام بلند شدم و گفتم: ـ پسرت خیلی خوشبخته از اینکه مادری مثل تو داره! امیدوارم اون هم مثل پدرش قدر عشقتو بدونه... تا رفت جواب بده، آیفون خونش زده شد و رفت تا در و باز کنه و منم از این فرصت استفاده کردم و غیب شدم...تو راه تصمیم گرفتم برم پیش سامان و بهش سر بزنم، ببینم خوابیدست یا بیداره!
- 143 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و پنجم گردنبندم و درآوردم و دادم دستش. اونم تا چند دقیقه خیره به کسی که دلشو شکوند، بود. بعد از یه سکوت طولانی گفت: ـ شرمنده ولی نمیتونم بابتش ناراحت بشم چون خیلی بد منو شکوند؛ منو جلوی دل و عقل خودم شرمنده کرد، تا مدت ها نمیتونستم جلو بقیه سرمو بلند کنم...گناهم چی بود؟ فقط اینکه باورش کرده بودم و فکر میکردم دوسم داره در صورتی که فقط براش یه سرگرمی بودم... گفتم: ـ الآنم که خدا جوابشو داده... گفت: ـ چون خدا دید چی به من گذشت! خدایی که قرار بود آرمان و ببخشه دیگه خدای من نبود...خدا دید من بخاطرش چیکارا کردم و چقدر سختی کشیدم! واسه همینم الان نمیتونم بابت عذاب کشیدنش ناراحت بشم! گفتم: ـ میبخشیش؟ کمی سکوت کرد و تسبیح توی دستش و گذاشت کنار مهر و گفت: ـ نمیتونم کاراشو فراموش کنم؛ درسته خیلی از اون زمان گذشته و زخمی که بهم زد کمرنگ شده اما هیچوقت زخمش از دلم پاک نمیشه...اگه ببخشمش انگار به دل خودم خیانت کردم! لبخندی زدم و گفتم: ـ آره حق با توعه! پس عذاب کشیدنش حالا حالاها ادامه داره! اما شنیدم که مرد خیلی خوبی اومده تو زندگیت، درسته؟ به نگاهی به عکس دو نفرشون که کنار تختش بود انداخت و با لبخند گفت: ـ خیلی خوب! کسی که جواب تمام محبت هامو میده و منو همونجوری که هستم دوست داره و بهم عشق میورزه
- 143 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و چهارم آروم رفتم تو اتاقش تا حواسش پرت نشه! ته دلشو میتونستم بخونم...داشت بابت زندگیش و همسر خوبی که داره تشکر میکرد، بابت بچه توی شکمش که امروز با همسرش رفت و ضربان قلبش و شنید! یه خوشحالی وصف نشدنی تو جملاتش بود که منو هم به وجد میآورد! بعد چند دقیقه سرشو از رو سجده بلند کرد و با دیدن من یه بسم الله گفت و ده متر پرید عقب، گفتم: ـ آروم باش؛ نترس! با تته پته گفت: ـ تو...تو دیگه کی هستی؟ تو خونه من چیکار داری؟ لبخندی زدم و گفتم: ـ تو منو صدا کرده بودی، یادت رفته! با تعجب پرسید: ـ من!!؟ سرمو به نشونه تایید تکون دادم و گفتم: ـ زندگیت به خوبی و خوشی پیش میره؟ چیزی نگفت و پامو گذاشتم رو پاهام و گفتم: ـ میدونی کسی که یه مدت خیلی طولانی اشکتو درآورده بود الان خیلی نمونده که راهی تیمارستان بشه!؟ با ترس گفت: ـ تو کی هستی؟ چجوری اومدی تو خونه من؟ گفتم: ـ من کارمام! اومدم بهت بگم که آرمان که دلتو بدجور و ناحق شکونده بود الان به سزای عملش رسیده و داره با وجدانش تقاص پس میده... اشکش سرازیر شد و گفت: ـ من بعید میدونم! اون زمان که تازه ازدواج کرده بود خیلی هم خوش و خرم با زنش زندگی میکرد! گفتم: ـ اوضاع فرق کرده دختر خوب، میخوای ببینی چی به روزش اومده؟ سرشو تکون داد و گفت: ـ آره!
- 143 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و سوم ـ خدا کار هیچکسی و بیجواب نمیذاره؛ حتی اگه بندش هم فراموش کنه اما خدا و بعد از خدا، من فراموش نمیکنم! گریهاش شدت گرفت؛ فکر میکرد همیشه یه راهی برای بخشیده شدن وجود داره اما مردم یادشون میره که خدا از حق خودش اگه بگذره اما از حق بنده خودش به هیچ عنوان نمیگذره...گوشه لباسمو گرفت و با گریه گفت: ـ اگه پیداش کنم و ازش عذرخواهی کنم... پریدم وسط حرفش و لباسمو از مشتش کشیدم بیرون گفتم: ـ فایدهایی نداره آقا آرمان! گفتم که اون دختر جزو بندههایی بود که خدا خیلی دوسش داشت و قبل من دست بکار شد...واسه همینه که آدما همیشه باید قبل از اینکه حرفی بزنن و کاری انجام بدن ؛ به نتیجش فکر کنن وگرنه از طریق نقطه ضعفشون جوابش و به بدترین شکل پس میدن! دستمو بردم جلو و به قلبش اشاره کردم و گفتم: ـ تو هم داری از طریق قلبت و از عذاب وجدانی که همیشه تو زندگیت ترسش و داشتی؛ تاوان پس میدی! سرشو گذاشت رو آسفالت کنار خیابون و با هق هق شروع کرد به گریه کردن اما کاری از من برنمیومد! وظیفه من این بود بهش بفهمونم دلیل اینهمه عذابی که میکشه چیه! همین....الان وقتش رسیده بود که برم سراغ مارال و بهش بگم که بالاخره چیزی که همیشه منتظرش بود، اتفاق افتاد و اون آدم الان داره حسی ، دو برابر حس مارال رو تجربه میکنه و تا اون نبخشتش، عذاب کشیدن آرمان ادامه داره... چشامو بستم و تصور کردم که برم پیش مارال و بعد از چند ثانیه جلوی در اتاقش ظاهر شدم...داشت نماز میخواند و اینقدر غرق تو حرف زدنش با خدا بود که ناخودآگاه منم برای چند لحظه محوش شدم...
- 143 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و دوم بعدش بدون اینکه منتظر حرفش باشم، از ماشینش پیاده شدم که پشت سرم پیاده شد و پرسید: ـ تو واقعی هستی؟ برگشتم و نگاش کردم و گفتم: ـ خودت چی فکر میکنی؟! زیر لب یه چیزی با خودش زمزمه کرد که گفتم: ـ نترس، هنوز دیوونه نشدی آقای مهندس... دوید و اومد سمتم و به نام افتاد و گفت: ـ خواهش میکنم منو حلال کن، بخدا مغزم دیگه جوابم کرده...لطفا!! گفتم: ـ اونی که باید حلالت کنه من نیستم بنده خدا! تو اشتباه از روی عمد کردی و الان داری تقاصشو پس میدی! به گریه افتاد و گفت: ـ من جوون بودم و اون موقع دوسش نداشتم! الآنم شمارهایی چیزی ازش ندارم که بخوام منو ببخشه...بخدا پشیمونم! گفتم: ـ فکر کردی حلال کردن اینقدر راحته؟ به چشام نگاه کن! با توام! سرشو گرفت بالا و با قیافهایی سرشار از غم و ناراحتی به من نگاه کرد که گفتم: ـ به اندازهایی که عذاب دادی، باید عذاب بکشی! به اندازهایی که باعث گریه یه نفر شدی باید اشک بریزی، به اندازهایی که ناراحت کردی باید ناراحت بشی....میدونی اجداد ما همیشه بهمون چی میگن؟ بازم بهم زل زد که گفتم: ـ میگن گرگ زمستون و رد میکنه اما سرمای استخون سوزشو هرگز فراموش نمیکنه! بخاطر تو اون دختر چه شبهایی رو بیخواب موند؛ چقدر اشک ریخت؛ اشتهاشو از دست داد! تو فکر کردی که خدا غافله؟ فکر کردی خدا آه بنده هاشو نمیشنوه و زندگی به کام همه گل و بلبله؟!
- 143 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و یکم دکتر گفت: ـ دوز داروهاتو بالاتر میبرم و سعی کن مراقبه و مدیتیشن انجام بدی؛ نگران نباش...با گذشت زمان بالاخره ذهنت کنار میاد! آرمان چیزی نگفت و با دکتر خداحافظی کرد و با یه قیافه درهم اومد بیرون! بعد نوبت گرفتنش از منشی، منم پشت سرش راه افتادم که منشی صدام زد: ـ خانوم ببخشید...نمیرین پیش آقای دکتر؟ گفتم: ـ باشه بعدا... از پله ها رفتم پایین و دیدم سوار ماشینش شد...تا رفت کمربندشو ببنده، در سمت شاگرد و باز کردم و نشستم...با تعجب نگام کرد و گفت: ـ ببخشید شما؟ نگاش کردم و با پوزخند گفتم: ـ بیخودی سراغ اون داروها نرو! حالا حالاها وضعیتت همینه... کمی عصبی شد و گفت: ـ ببخشیدا پرسیدم شما؟ تو چشاش زل زدم و گفتم: ـ فکر کردی امیدی که به اون دختر دادی و بعدم ولش کردی و روی دل شکستهاش خواستی به زندگی بسازی، آهش دامنت و نمیگیره؟ یکم مکث کرد و گفت: ـ شما...شما رفیق مارالی؟ بدون اینکه جوابشو بدم گفتم: ـ اون دختر و خدا خیلی دوست داره که حتی بدون اینکه من دست بکار بشم، داره تاوانشو ازت پس میگیره...دل کسیو شکوندی که بینهایت دوستت داشت... با تته پته پرسید: ـ خ...خانوم من دیگه دارم میترسم...میشه...میشه بگین شما کی هستین؟ نگاش کردم و گفتم: ـ کارما!
- 143 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصتم گوشامو تیزتر کردم و به در یکی از این اتاقا نزدیک شدم! صدای خودش بود...کنار در و نگاه کردم، روی تابلو زده بود: ـ بهرنگ محمدی( روانپزشک ) تا رفتم گوش بدم یهو یکی از پشت سر بهم دست زد و گفت: ـ ببخشید خانوم؟ برگشتم که گفت: ـ نوبت داشتین؟ لبخند معمولی زدم و گفتم: ـ اگه امکانش هست میخواستم آقای دکتر و ببینم! گفت: ـ لطفا منتظر باشین! مریض بعدی کنسل کرده! بعد از ایشون شما میرید داخل... بازم لبخندی زدم و رو یکی از مبلا نشستم...دستمو آروم گذاشتم روی گردنبندم تا حرفا رو بشنوم، طبق اون چیزی که من توی پرونده دیده بودم، باید زندگی رو به روالی داشته باشه چون با کسی ازدواج کرده بود که دوسش داشت...برام عجیب بود چون منم که قبل این کاری نکرده بودم! صداشو شنیدم: ـ آقای دکتر من الان یکساله نمیتونم بخوابم! نمیتونم تو صورت زنم نگاه کنم...بخدا دیگه دارم دیوونه میشم! دکتر گفت: ـ بازم همون دختره مارال؟! آرمان گفت: ـ اوهوم، نمیدونم چرا! با اینکه من با اون خیلی در ارتباط نبودم...حتی اون زمانم اونقدر بهش فکر نمیکردم اما از وقتی که ازدواج کردم از فکرش یه لحظه نمیتونم چشم رو هم بذارم...نمیتونم به زنم دست بزنم...واقعا زندگیم داره از هم میپاشه! المیرا هم خیلی بهم شک کرده... دکتر گفت: ـ قرصهایی که بهت دادمو میخوری؟ با بغض گفت: ـ آره دکتر ولی فایده نداره؛ دیگه دارم عقلمو از دست میدم بخدا...
- 143 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پنجاه و نهم خندیدم و گفتم: ـ چیزی نیست خوشگلم، برای نجات اون احمق جونم اینجوری شدم اما میگذره... با اون چشمای خوشگلت دوباره بهم زل زده بود که گفتم: ـ چی شد تو هم دلت براش تنگ شده نه؟! نگران نباش، فردا میارمش... رنگ گردنبندم همین لحظه روشن شد و همونجور که چشام بسته بود گفتم: ـ بله؟ هاروت گفت: ـ وقتشه کارما! یه اوفی کردم و بلند شدم و از پله های خونه رفتم پایین...یه لیوان آب برای خودم ریختم و بعدش رفتم تو اتاقم و پرونده بعدی رو درآوردم...ماجرا از این قرار بود که یه دختر خانوم بیست و دو ساله به اسم مارال تنها پسری که از صمیم قلبم دوسش داشت چند سال پیش ناامیدش کرد و اونو تو بیخبری گذاشت و بعد یکی دو سال خبر ازدواجش و شنید و از طریق دوست مشترکشون متوجه شد که یارو همون زمان که با این حرف میزد دوست دختر داشت و با همون ازدواج کرد! از وقتی مارال این موضوع و فهمید از اینکه اونقدر صمیمی و از ته قلب دوسش داشت و اون دلشو شکست، همش اسم منو صدا کرد تا بالاخره تقاص کاراشو پس بده و الان زمانش رسیده بود.... دست گذاشتم رو گردنبندم تا برم سراغ این پسر که اسمش آرمان بود! وقتی چشامو باز کردم دیدم داخل یه ساختمون خیلی بزرگم و به نفر به صورت یه ریز داره حرف میزنه!
- 143 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پنجاه و هشتم داشتم میرفتم که گفت: ـ رییس امشب پیشم نمیمونی؟ برگشتم و با لبخند گفتم: ـ دکمه تنهاست و من کارام مونده که باید انجام بدم! با حالت مظلومی گفت: ـ پس من چی؟ گفتم: ـ تو که حالت خوبه دیگه! دستشو گذاشت رو قلبش و با حالت عاشقانه گفت: ـ ولی بدون تو شاید دوباره این قلب وایسته! با عصبانیت بهش گفتم: ـ قلبت غلط میکنه با تو! رفتم پتو رو کشیدم تا قفسه سینش و گفتم: ـ الآنم بخواب و به هیچ چیزی فکر نکن! من فردا میام پیشت... گفت: ـ نمیتونم به تو فکر نکنم! خندیدم و گفتم: ـ باشه پس فقط به من فکر کن! لبخندی زد و گفت: ـ شب بخیر! بهش چشمک زدن و از اتاق خارج شدم! به پرستاره پشت میز پذیرش سپردم که حسابی حواستون به سامان باشه! بعدش از در بیمارستان که اومدم بیرون تمام دردی که توی خودم خفه کرده بودم و با نفس کشیدن های بلند دادم بیرون...خیلی مجازات بدی بود و بدتر از اون نقش بازی کردن پیش این آدما بود! دست گذاشتم رو گردنبندم و خونه رو تصور کردم. روی تختم بودم و همین لحظه صدای دکمه رو شنیدم که پرید رو تخت و شروع کرد به لیس زدن من! آروم گفتم: ـ چطوری تو کوچولو؟ با اون چشای قشنگش زل زد به صورتم، حتی سگم هم از اینهمه کبودی روی صورتم تعجب کرده بود!
- 143 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پنجاه و هفتم بعدش رو کرد سمت سامان و گفت: ـ شما هم همینطور! چون قلبتون یبار وایستاده امکان خونریزی داخلی هست...اهل دود که نیستین؟ سریع گفت: ـ نه زیاد! خندیدم و با حالت مسخره کردن گفتم: ـ آره بابا! نهایت روزی به پاکت سیگار و تموم میکنه! دکتر سرشو به حالت تاسف تکون داد و گفت: ـ سیگار برای بیماری مثل شما سمه! لطفاً بذارینش کنار! سامان با کلافگی گفتم: ـ باشه فقط من کی قراره مرخص بشم؟ دکتر گفت: ـ تا فردا شب تحت نظر ما هستین و اگه مشکلی پیش نیومد مرخصتون میکنیم! تا دکتره داشت میرفت بیرون گفت: ـ نمیشه برم خونه؟ بعدش به من نگاه کرد و با حالت شیطونی گفت: ـ آخه اونجا قشنگتر ازم مراقبت میکنن! با چشم غره نگاش کردم که دکتر گفت: ـ نه نمیشه! امشب باید همینجا بمونین و بعدش رفت بیرون...وقتش رسیده بود برم سراغ پرونده بعدی و به دکمه سر بزنم، از صبح تا حالا ندیدمش و دلم براش یذره شده بود...الآنم که سامان حالش بهتر شده بود خیالم راحت بود...
- 143 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :