-
تعداد ارسال ها
1,077 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
34 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط QAZAL
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت دویست و سی و چهارم رفت تو صفحه چتش با پیمان ، سوالات پیمان و دیدم : ـ غزل چطوره ؟ چیکار میکنه ؟ حالش خوبه ؟ الان کجاست ؟؟ تنهاش نزار. موقعی که استرس داره براش دسر بگیر خیلی دوست داره، شبها ببرش کنار ساحل، امروز تنهاش نزاریا، اصلا چشمتو ازش برندار . حتی اگه نذاشت، از دور مراقبش باش. اون عوضیا تعقیبش میکنن کوهیار ، مراقبش باش! و اینجور پیام ها تو کل این دو هفته برای کوهیار تکرار شده بود . کوهیار به صورت متعجبم نگاه کرد و گفت : ـ دیدی ؟؟ غزل بعضا حتی خوده منم از لجبازیات خسته میشدم حقیقتش، اما پیمان اجازه نمیداد که تنهات بزارم، اوایل باورم نمیشد ولی... بهش نگاه کردم و گفتم: ـ ولی چی ؟؟ ـ ولی با این چیزایی که تو این مدت ازش دیدم ، بنظرم اون خیلی عاشقته، تحت هیچ شرایطی بیخیالت نشد . گرچه بنظرم تو همم هیچوقت بیخیالش نشدی اما بهش خیلی جدی نگاه کردم و گفتم : ـ لطفا نظراتو برای خودت نگه دار! و بدون خداحافظی رفتم داخل و در و بستم . تو حیاط با آقای نامجو مواجه شدم که در حال شستن ماشینش بود ، با دیدن من گفت : ـ سلام غزل خانوم ، شما مگه نرفته بودین ؟؟ با بی حوصلگی جواب دادم : ـ سلام، والا یه مشکلی پیش اومد مجبور شدم برگردم. بعد سریع از کنارش رد شدم، حوصله نداشتم سوالاشو جواب بدم، زیر لب گفت: ـ ایشالا که خیره! گفتم: ـ سلام برسونین! ـ حتما . لبخندی زدم و رفتم بالا، در و باز کردم، مهسا تو خواب عمیق بود، آروم رفتم رو مبل دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم، سرم داشت از درد منفجر میشد. ساعت هنوز نه هم نشده بود . چشمام و بستم و دوباره خوابیدم .- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت دویست و سی و سوم با همون صورت جدی بهش گفتم : ـ از کی تا حالا تو جاسوس پیمان شدی ؟؟ از کی این موضوعات و میدونستی و به من چیزی نگفتی ؟؟ از موتورش پیاده شد و گفت : ـ غزل من... دستم بردم بالا و سعی کردم بغضمو قورت بدم و گفتم : ـ یه کلمه دیگه حرف نزن! یعنی من تو این زندگی نمیتونم به هیچکس اعتماد کنم؟ همونجور که میرفتم سمت خونه بهم گفت : ـ غزل، پیمان ازم خواست چیزی بهت نگم ، همش بخاطر خوبی.. گوشامو گرفتم و گفتم: ـ اه بسته دیگه! حالم داره از این جمله بهم میخوره ، فقط بخاطر تبرئه کردن خودتون ، حال منو بهانه میکنین! برگشتم سمتش و گفتم : ـ شاید اگه من میدونستم ، اینقدر حالم بد نمیشد! اینقدر غصه نمیخوردم! تو پیشم بودی کوهیار! دیدی که چقدر زجر کشیدم! چجوری تونستی ساکت بمونی؟ اونم بخاطر آدمی که همیشه باهاش خروس جنگی بودین. اینبار کوهیار با عصبانیت اومد سمتم و گفت : ـ من بخاطر پیمان سکوت نکردم غزل ، بخاطر تو سکوت کردم . بخاطر اینکه فهمیدم اون عوضیا میتونن چه بلایی سرت بیارن، میفهمی ؟؟ اومد نزدیکم و با سعی کرد تن صداشو بیاره پایین و بعد گفت : ـ میدونم؛ حق داری ، سخته. غرورت شکسته ولی غزل تو حتی اگه بخوای انکارم کنی هنوزم عاشق پیمانی، هنوزم دوسش داری. کلید و درآوردم و چشمامو دزدیدم و مشغول باز کردن در شدم و همزمان گفتم : ـ چرند نگو! بعد از اون همه اتفاق... پرید وسط حرفم و گفت: ـ در اصل تو داری چرند میگی! بعد از اون همه اتفاق هنوزم عاشقشی که داری چشاتو میدزدی! کلید و محکم درآوردم و برگشتم سمتش و گفتم: ـ کوهیار ؛ اون زنشو بغل کرد اونم ... مهیار اومد نزدیکم و به چشام نگاه کرد و قبل اینکه جملمو تموم کنم، گفت : ـ غزل، بعنوان یه آدم بی طرف قسم میخورم ، بین اونا هیچی نبوده و نیست. پیمان هر روز سراغتو از من میگرفت...یادته بهم میگفتی با کی اینقدر اس ام اس بازی میکنی؟؟ اون آدم دوست دخترم نبود، جواب پیمان و میدادم. بعد گوشیشو درآورد و داد دستم و گفت: ـ اصلا بیا خودت نگاه کن .- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت دویست و سی و دوم با عصبانیت کوبیدم به در و گفتم : ـ پس باید بهم میگفتی! باید برام توضیح میدادی، چرا فکر کردی من درکت نمیکنم؟؟ هان ؟؟ من تو رو با وجود همون خونواده مافیات دوست داشتم ، با وجود اینکه یه مردی بودی پونزده سال بزرگتر از من ، دوستت داشتم و عاشقت شدم ، تو هر شرایطی سعی کردم باهات حرف بزنم و توضیح بدم اما تو چیکار کردی؟ بگو پیمان چیکار کردی؟ غرورمو زیر پات له کردی. رفتی جلوی چشمای من زن سابقتو بغل کردی ، تازه اینم کافی نبود با اینکه از همه چیز باخبر بودی ، بهم تهمت زدی! گفتی رفتم تا کوهیار و ببینم و خودم بندازم تو بغلش! میدونی من بابت این حرفای تو چقدر غصه خوردم و از درون شکستم؟ شاید اون شب از رو پل افتادم ، نمردم اما تو اون شب تمام احساس و باور منو کشتی، تو منو کشتی! دراز کشیدم رو فرش و گریه میکردم. پیمان آروم کلید و انداخت و در و باز کرد و اومد کنارم نشست و سرمو نوزاش میکرد . دستاشو پس زدم و بلند شدم و گفتم : - الانم با این حرفا نمیتونی خودتو تبرئه کنی! محکم دستم و کشید که افتادم تو بغلش ، ضجه میزدم تا از بغلش بیام بیرون ولی محکم منو تو بغلش حبس کرده بود و میگفت: ـ ولت نمیکنم . تو مال منی ، دوباره مال من میشی ! از بس گریه کرده بودم ، دیگه نایی برای دست و پا زدن برام نمونده بود . تو بغلش آروم گرفتم. با اینکه ازش اینقدر عصبانی بودم اما واقعا از صمیم قلبم دلم برای آغوشش خیلی تنگ شده بود، بغلم کرد و آروم منو گذاشت رو تخت و پتو رو کشید روم. چشام از خستگی و گریه دیگه باز نمیشد و بدون هیچ مقاومتی با نوازشاش خوابیدم. *** صبح وقتی رومو آروم برگردوندم، دیدم اون سمت تخت دست چپم و محکم گرفته و خوابیده. پاورچین پاورچین بلند شدم و از اتاق خارج شدم . چمدون و برداشتم و یواش در خونه رو باز کردم و رفتم بیرون. تند تند میدوییدم که یه موقع بیدار نشه و پشت سرم راه نیفته، تا رسیدم سر کوچمون دیدم کوهیار با یه صورت شاد با موتورش اومد پیشم و ترمز زد و گفت : ـ خب میبینم که آقا پیمان به موقع رسیده!- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت دویست و سی و یکم اگه دوباره باشه بازم اینکار و میکنم، خودم هزار بار از دوریت مردم . وقتی که داشتی از اون پرتگاه میپریدی، اون شب منم هزار بار مردم. هزار بار خودمو لعنت کردم بابت کاری که کردم، وقتی دیدم نفس نمیکشی ، اون لحظه میخواستم خدا جون منو بگیره ولی تو به زندگی برگردی، غزل من اونقدری دوستت دارم که حتی حاضرم بخاطر تو از ازت بگذرم چون عشق فداکاری میخواد اما بدون هیچ وقته هیچ وقت من دستاتو ول نکردم ، همیشه دورادور خبرتو از طریق کوهیار میگرفتم. از کوهیار! فکر کن! اونقدر ناچار بودم که از اون خواستم مراقبت باشه و اصلا تو این مدت تنهات نزاره . چی داشت میگفت ؟؟ حرفایی که میزد و نمیتونستم باور کنم! یعنی این مدت یه چنین اتفاقایی افتاده بود؟ انگار واقعا وسط یه سریال بودم، چرا پس ما هیچ چیزی نفهمیدیم و نشنیدیم! . پیمان دادمه داد : ـ مخفیانه قبول کردم باهاشون کار کنم اما در اصل خواستم پوزشونو به خاک بمالم. میخواستم برای همیشه این دفتر بسته بشه و من با خیال راحت به زندگیم برگردم، برادر علی، قاضی بود و اداره پلیس هم آشناهای خوبی داشت و تو این تایم مخفیانه بعنوان جاسوس دولت وارد عملیات شدیم. امشب بعد از سالیان سال تونستیم این عوضی ها رو دستگیر کنیم . بالاخره به سزای اعمالشون رسیدن. دنیا هم همین ، پدرمم... اینجا که رسید یکم مکث کرد و دوباره گفت : ـ پدرمم اون دنیا بابت تمام کارهایی که با خانوادم کرد ، مطمئنم مجازات میشه! چیزی نگفتم. پیمان محکم زد به در و گفت : ـ غزل میشنوی ؟؟ من دیگه ازت دست نمیکشم ، چون کسی نیست که بابت تو ازش بترسم و تهدیدم کنه. اشکام و پاک کردم و گفتم : ـ به همین راحتی، آره ؟؟ خوشبحالت پیمان، خوشبحالت که اینقدر همه چیز و راحت میگیری! راحت میری ، راحت میای، راحت عذرخواهی میکنی! خوشبحالت واقعا! گفت: ـ غزل چه راحتی ؟؟ من هر روز هزار بار تیکه تیکه شدم، هر روز کارم شده تو خیالم ببینمت و باهات حرف بزنم.- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت دویست و سیام چیزی که تو نگاه اول دیدم و باورم نمیکردم! ولی تمام اون عکسایی که مهلا میگفت عرشیا چاپ کرده؛ به دیوار وصل شده بود و رو تخت هم گردنبندی که برام گرفتش ، بود . پیمان با بغض گفت : ـ من تو این دو هفته هر شب با دیدن چهره ی تو و بوی عطرت خوابیدم ، غزل. تمام زندگیه منی، همه ی اینکارا بخاطر این بود که به تو آسیبی نرسه! چشمام و بستم و دستامو گذاشتم رو گوشم و گفتم : ـ بسته دیگه! اینقدر دروغ نگو! حالم دیگه داره از این حرفای تکراری بهم میخوره! اومد نزدیکم و گفت: ـ غزل، گوش بده عزیز من، لج نکن... میخواست از احساساتم سواستفاده کنه، دیگه بهش این اجازه رو نمیدم. یکهو دویدم و رفتم سمت در پشت خونه که از اینجا برم، دیگه دلم نمیخواست به این مزخرفات گوش بدم، از کجا معلوم همش یه بازی جدید نباشه؟ من دوباره دلم نمیخواد بازیچه دست این آدم بشم! اما متوجه حرکت من شد، منو محکم کشوند و گذاشت تو اتاق و خودش رفت بیرون و در و از پشت قفل کرد . محکم دستگیره در و میکشیدم و با گریه گفتم : ـ خواهش میکنم پیمان! بیشتر از این باهام بازی نکن ، بزار برم. اینبار با صدای بلند فریاد زد: ـ غزل بازی نیست! بازی امشب تموم شد. دیگه از بس گریه کرده بودم ، هلاک شدم و پشت در نشستم و پیمان شروع کرد به حرف زدن : ـ پدرم و دنیا اومده بودن جزیره، کسایی که همیشه از دستشون فرار میکردم تا دیگه دستشون بهم نرسه ، منو از طریق عکسی که تو مسابقه عکاسی باهم گرفتیم پیدا کردن و اومدن جزیره، چون بابام دیگه از کار افتاده شد و نمیتونست پولشویی اون حروم*زاده ها رو جبران کنه ، وقتی پیدام کردن، طبیعتا دوباره این کار سر من خراب شد اما قبول نکردم تا اینکه سردسته گروهشون اون شب بهم ثابت کرد که باهام شوخی نداره و منو از طریق تنها نقطه ضعفم زد ، یعنی تو. ازشون مهلت خواستم تا بتونم برات توضیح بدم ولی اجازه ندادن، همون شبی که رفتی پیش درخت آرزوها یکی به دستت چاقو زد . من اون شب خون تو رگام یخ زد وقتی تو رو اونجور بی جون بغل کوهیار دیدم . من عزیزترینای زندگیمو از دست دادم غزل . خودت میدونی! دیگه نمیتونستم تو رو هم از دست بدم . هرکاری از دستم برمیومد کردم تا بهت آسیبی نرسه . حتی کاری کردم ازم متنفر بشی! چون تو هم مثل خودم اونقدری دوسم داشتی که به همین راحتیا ازم نمیگذشتی. مجبور شدم غزل ، مجبور شدم میفهمی؟؟ یکم سکوت کرد و با گریه ادامه داد: ـ برای دور کردن تو از خودم همه کار کردم ، تا دوباره بهت آسیبی نرسونن. نمیخواستم تو رو هم توی منجلاب زندگی نکبت بار که از گذشته دامن گیرم شده بود ، غرق کنم! تو معصوم ترین آدمی بودی که من توی کل زندگیم دیدم عزیزم.- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت دویست و بیست و نهم در عین گریه کردن ، خندیدم و گفتم : ـ دوستت دارم آره ؟؟ ازت متنفرم. دیگه حتی ذره ایی برام اهمیت نداری . بازم چیزی نگفت. دیگه نمیتونستم فرار کنم . از تقلا کردن ، خسته شده بودم. شیشه ماشین و کشیدم پایین تا یکم هوا به صورتم بخوره . زیر شکمم دوباره دردش شروع شده بود ولی بخاطر اینکه جلوی پیمان ضایع نباشه ، سعی کردم تحمل کنم . حدود بیست دقیقه بعد رسیدیم دم در خونش، اومد در و برام باز کرد و دستم و گرفت و با لبخند گفت : ـ بیا عزیزم. دستمو از دستش کشیدم بیرون و با چشم غره از کنارش رد شدم و رفتم تو حیاط. منتظر شدم تا بیاد و کلید بندازه، اومد کنارم وایستاد و همونجور که کلید مینداخت گفت : ـ خوبی عزیزم ؟؟ سردته ؟؟ داری میلرزی! دست به سینه وایسادم و بدون اینکه نگاش کنم گفتم: ـ به تو ربطی نداره، بالاخره که من از پیشت میرم. حالا تو فکر کن منو دوباره بدست آوردی! بهم زل زد و همونجوری که در و باز کرد گفت: ـ بریم تو. رفتم داخل . خونه بهم ریخته بود و سمت چپ تابلوی نقاشی رو دیدم که شکسته بود و پایین افتاده بود، متوجه دستش که باندپیچی کرده بود ، شده بودم . با پوزخند گفتم : ـ با زنت دعوا کردی؟؟ چی به حال و روز خونه ات اومده؟ با ناراحتی گفت: ـ غزل لطفا! فقط دلم میخواست بهش زخم زبون بزنم تا بلکه یذره از عصبانیتم کم بشه، رفتم نزدیکش و با حرص گفتم: ـ چیشد ؟؟ ناراحت شدی ؟؟ خودش خونه نیست؟؟ بگم بیاد بغلت کنه تا از دلت دربیاره؟ اینبار با عصبانیت اسممو گفت تا ساکت بشم: ـ غزل! اما من ادامه میدادم: ـ یا نه اصلا من اینجا میشینم زنتو بیار، هر کاری میخواین جلوی من انجام بدین، هرچی باشه له کردن دل آدما رو بلدی. یهو با حرص اومد سمتم و منو چسبوند به دیوار! نفسش تو صورتم میخورد، این حرفا فقط برای آزار دادنش بود و الا من و خدای خودم میدونست که چقدر دلم براش تنگ شده ، همینجور که نفساش تو صورتم میخورد ، گفت : ـ من بهت خیانت نکردم ، همه چیز و میتونی زیر سوال ببری اما عشق منو نمیتونی! صورتمو کج کردم که به چشماش نگاه نکنم و گفتم : ـ ولم کن! جفتتون هرزه*این. هم تو هم زنت، عشق؟؟؟ چه عشقی؟؟ تمام باورای منو خراب کردی ، روت میشه هنوز از عشق صحبت میکنی؟ یهو مچ دستم و گرفت و با سرعت برد سمت اتاق و درشو باز کرد.- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت دویست و بیست و هشتم یهو از داخل فرودگاه اسمم و پیج کردن که برم سوار هواپیما شم. با گریه ازش خواستم : ـ پیمان لطفا ولم کن، باید برم! دارن اسممو میخونن. اما پیمان مصمم تر از من بود و گفت: ـ هیچ جا نمیری! دیگه اجازه نمیدم ازم دور بشی . و با یه حرکت مچ دستم و محکم گرفت و چمدونم با اون دستش برداشت و رفت به سمت بیرون. هر چقدر به پشتش میزدم و التماس میکردم که ولم کنه اصلا بهم گوش نمیداد. حتی انگار صدامو نمیشنید. خدای من باید چیکار میکردم؟ وقت دکتر گرفته بودم ، یاسمن منتظرم بود، آخه چه اتفاقی افتاده بود که یهویی این اومد دنبالم؟ امروز صبح زنش و الانم خودش! خدایا من دیگه طاقت یه ضربه دیگه رو واقعا نداشتم؛ منو نشوند رو صندلی ماشینش و چمدون و گذاشت تو صندوق . درم قفل کرد تا پیاده نشم؛ خدایا اینبار دیگه میخواست باهام چیکار کنه؟ .وقتی اومد نشست با جیغ و فریاد میگفتم : ـ هواپیما پرید. خدا لعنتت کنه ، دیگه چی از جون من میخوای ؟؟ ولم کن دیگه! بسته! نمیخوام ببینمت؛ ازت حالم بهم میخوره. بهم نگاهی کرد و طوری که اصلا انگار صدای منو نمیشنید گفت: ـ ولی من عاشقتم، خیلیم زیاد، ولت نمیکنم! حالا میخوای تا فردا صبح داد و بیداد کن! با صدای بلند و همراه با گریه گفتم: ـ باز چه نقشه ایی داری؟ ها ؟؟ دوباره با زنت چه نقشه ایی ریختی ؟ اینبار تا جونم و نگیرین فک کنم دیگه ول کن ماجرا نیستین، بهرحال عضو خانواده مافیایی، ازت بعید نیست! هیچ چی نمیگفت و به رو به رو خیره بود و رانندگی میکرد، داد زدم : ـ پیمان!! بهت میگم پیادم کن! همین الان ! بجاش با آرامش و خونسردی ، دستم و که از عصبانیت میلرزید گرفت و بوسید. سریع دستم و کشیدم و اینبار با حالت مظلومیت گفتم: ـ خواهش میکنم بزار برم! دیگه نمیخوامت! بخاطر اینکه عاشقت شدم ، فقط منو تو قبر نذاشتی پیمان، همه کار باهام کردی ، بس نیست واقعا؟ دوباره مثل قبل با لحن عاشقانش گفت: ـ عزیز دلم، قربون چشمات بشم ، همه چیز و برات توضیح میدم از همون اولش. توروخدا اینجوری نکن! تو هنوزم دوستم داری فقط عصبانی هستی میدونم .- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت دویست و بیست و هفتم گوشی و قطع کردم و تقریبا رسیده بودم سمت خیابون اصلی. تاکسی گرفتم و مستقیم رفتم سمت فرودگاه، تقریبا دو ساعت مونده بود به پروازم. رو صندلی نشستم و مشغول پلی کردن ویدیو هایی شدم که تو این سه ماه از جزیره گرفته بودم و با دیدن هر کدوم به اندازه کافی بغضی میشدم، این دو ساعت هم مثل برق و باد گذشت و دیگه وقت رفتن رسیده بود! وقتی وارد اون سمت گیت شدیم قبلش رفتم سرویس بهداشتی که یه چند دور صورتم و آب بزنم و این فکر و خیال جزیره از سرم بپره ، همه چیز خیلی عادی و نرمال داشت پیش می رفت تا اینکه وقتی از دستشویی اومدم بیرون، روبروم پیمان و دیدم، اولش فکر میکردم که توهم باشه ولی داشت میدویید سمتم و من اینقدر شوکه شده بودم که نمیدونستم باید چیکار کنم! نفس نفس زنان رسید پیشم و با چهره ایی سرشار از لبخند موهامو میذاشت پشت گوشم و دست میکشید به صورتم و میگفت : ـ خداروشکر که به موقع رسیدم! اینقدر شوکه شده بودم که واقعا نمیدونستم باید چی بگم ؟ به چهرش دقت کردم ، خیلی لاغر شده بود و موهاش تقریبا سفید شده بود، یهو به خودم اومدم، دستاش و که دور صورتم بود ، پس زدم و گفتم : ـ ولم کن . و با چشم غره از کنارش رد شدم که دستم و گرفت و مجبور شدم برگردم سمتش: ـ غزل ، میدونم چقدر ازم عصبانی هستی، همه چیز و برات توضیح میدم. با صدای بلند فریاد زدم و گفتم: ـ بهت میگم ولم کن . نمیخوام بهت گوش بدم، ازت متنفرم. برو گمشو! اما بازم حرف خودشو میزد: ـ باشه؛ هر چی بگی حق داری، ولی نمیذارم بری . باید بهم گوش بدی. باید بدونی که تمام این کارا بخاطر اینکه بهت ضرر نرسه بود . اصلا بهش گوش نمیدادم و به زور میخواستم دستمو از دستش بکشم بیرون ولی اجازه نمیداد. با ناراحتی گفتم : ـ ولم کن، دارن سوار میشن. میخوام برم . منو محکم کشوند تو بغلش و گفت: ـ نمیزارم ... دیگه نمیزارم بری . با اینکه چقدر دلم برای آغوشش تنگ شده بود اما اونقدر از دستش ناراحت و عصبی بودم که اصلا نمیخواستم به حرفش گوش کنم. به زور تقلا میکردم که از آغوشش بیام بیرون و میگفتم : ـ ازت متنفرم، ولم کن.- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت دویست و بیست و ششم با ناامیدی به دریا نگاه کردم و گفتم: ـ دیگه فکر نکنم بتونم مثل قبل امیدوارانه به زندگی نگاه کنم، باورمو از دست دادم عمو! عمو ناخدا بهم نگاه کرد و گفت: ـ پس صدای قلبتو بشنو، اون راه درست و میدونه. همین لحظه بلند شد و گفت: ـ هر رفتنی یه برگشتی داره دخترم ، سرنوشت تو هم همینجاست . با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم : ـ یعنی چی عمو؟! بدون اینکه چیزی بگه ، با لبخند برام دست تکون داد و رفت. خیلی عمیق حرف میزد و مردم اینجا هم خیلی رو حرفاش حساب میکردن . یجورایی مثل پیشگوی جزیره محسوب میشد، نفس عمیقی کشیدم و رو به دریا گفتم : ـ خداحافظ دریای جزیره . داشتم برمیگشتم که تو مسیر گوشیم زنگ خورد ، کوهیار بود : ـ الو غزل؟ ـ سلام چطوری ؟ ـ کجایی ؟ چرا اینقدر زود رفتی ؟ مگه پروازت سه ساعت دیگه نیست؟؟ گفتم: ـ چرا ولی تو خونه موندن عصبیم کرده بود گفتم زودتر برم فرودگاه. ـ میخوای بیام پیشت تنها نباشی؟ ـ نه نمیخواد، به کارت برس. دل ندارم دوباره باهاتون خداحافظی کنم . ـ دروغگو! اگه دل نداشتی ، ما رو ول نمیکردی بری. خندیدم و چیزی نگفتم. پرسید : ـ راستی اسم پروازت چیه ؟ با تعجب پرسیدم: ـ چطور ؟ ـ هیچی میخوام ببینم حداقل پرواز خوبی رو انتخاب کردی که راحت باشی توش و تاخیر نداشته باشه. ـ نمیدونم والا تا الان از این شرکت بلیط نگرفتم اولین بار بود، آسمان بود اسمش ! ـ آها فهمیدم، این شرکت هواپیماییه خوبیه، کارم زود تموم شد ، حتما قبل پرواز میام پیشت . گفتم : ـ باشه نگران نباش ، مراقب خودتم باش کوهیار، مرسی بابت همه چیز . از اینکه این مدت حواست بهم بود و بیشتر از خودم ، مراقبم بودی. ـ خواهش میکنم عزیزم، وظیفست. مراقب خودت باش. ـ خداحافظ .- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت دویست و بیست و پنجم مهسان اشکاشو پاک کرد و چیزی نگفت. رفتم تو اتاق و با کمک مهسان چمدونم و بستم و بعدش اومدم از خونه بیرون . به ساختمون نگاه کردم ، با چه امیدی وارد این خونه شدم و الان با چه حالی دارم برمیگردم! قبل از اینکه برم فرودگاه ، میخواستم یه سر برم پیش درخت آرزوها و ازش گله کنم و بهش بگم که امید و آرزو همش دروغه محضه، حداقل حرفایی که این مدت تو خودم نگه داشتم و به اون بزنم، سوار تاکسی شدم و رفتم سمت اسکله، هوا کم کم داشت تاریک میشد؛ بعد حدود یه ربع رسیدم پیش درخت آرزوها و دستی به تنش کشیدم و با بغض گفتم : ـ تو هم مثل خیلی چیزای دیگه همش دروغ بودی، دیگه باورت ندارم . یهو چشمم به شاخه های سمت راست درخت خورد که یه عالمه کاغذ با نخ سبز تنش بسته شده بود. این نخ ها ، نخی بود که تو خونه پیمان بود! همیشه برای بستن آرزوهای من به درخت توی جیبش نگه میداشت، باورم نمیشد اینا رو این بسته باشه تن درخت! خواستم یکیشو بردارم که پشیمون شدم، برگشتم اما وسط راه کنجکاویم اجازه نداد و دوباره رفتم سمت درخت و یکی از اون ورقه ها رو برداشتم. بازش کردم ، توش نوشته شده بود : ـ غزل به همین ترتیب دو سه تا از ورقه های دیگه هم باز کردم و اسم خودمو توش دیدم، باور نکردنی بود! واقعا برای اینکه دوباره منو بدست بیاره ، کلی تلاش کرده بود! چقدر یه آدم میتونست اینقدر پست باشه؟! ورقه ها رو مچاله کردم و انداختم زیر درخت . صدای نی انبون عمو ناخدا دوباره این سمت جزیره رو پر کرده بود، دلم برای این صدا هم تنگ شده بود . رفتم سمت ساحل، عمو ناخدا قبل از اینکه پیشش نزدیک بشم ، گفت : ـ خیلی وقته که نمیای اینورا! با تعجب گفتم : ـ بسم الله! عمو شما پشت خودتم میبینی؟! عمو ناخدا خندید و گفت: ـ من جلوی چشمم نمیتونم ببینم دخترم ، حس کردم که تویی. اومدم کنارش نشستم. نگام کرد و گفت: ـ مثل اینکه مسافری ؟ گفتم: ـ اوهوم، دارم برمیگردم عمو. جزیره برام شانس نیورد خیلی نا امیدم کرد . گفت: ـ اینقدر زود قضاوت نکن دختر! امید تنها دارایی آدم هاست، بدون اون ما هیچی نیستیم .- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت دویست و بیست و چهارم با استرس گفتم: ـ باید برم! مگه نمیبینی ؟ دوباره جفتشون نشستن نقشه کشیدن که چجوری منو به خاک سیاه بنشونن اما اینبار گول نمیخورم. مهسان روی صندلی نشست و گفت: ـ شنیدم حرفاشو، اما غزل به این فکر کردی اگه یه درصد حرفاش راست باشه... سریع پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ امکان نداره! بابا اینا سر دسته یه گروه مافیان از اینا توقع حرف راست داری ؟ مهسان بهم نگاه کرد و با عصبانیت ادامه دادم و گفتم: ـ اعتماد یه چیزیه که سخت بدست میاد و خیلی راحت هم از دست میره مهسان. من دیگه نمیتونم به پیمان اعتماد کنم، نه تنها به خودش بلکه به هیچ مرده دیگه ای نمیتونم اعتماد کنم . مهسان با تردید گفت: ـ غزل شاید واقعا یه اتفاقی افتاده باشه که ما ازش بیخبریم! ببین مهدی میگفت الان چند روزه که علی و امیرعباس خیلی کم میان رستوران. تو جزیره هم ازشون خبری نیست، معلوم نیست دارن چیکار میکنن! گفتم: ـ خب که چی؟ مهسان سعی داشت متقاعدم کنه و گفت: ـ بهرحال اینا رفیقای پیمانن و همونجور که این دختره هم گفت فقط اینا خبر دارن، بنظر من این مدت درگیر کارای پیمان بودن. واقعا دیگه دلم نمیخواست اصلا اسم پیمان و بشنوم و گفتم: ـ مهسان باورت میشه که دیگه اصلا برام مهم نیست؟؟! دیگه نمیخوام این آدم تو زندگیم باشه، بابا اصلا مگه از این بالاتر هم داریم ، دارم قید بچمو میزنم، بنظرت دیگه پیمان برام مهمه؟ مهسان دستی به صورتش کشید و با یه نفس عمیق گفت: ـ باشه پس. میخوای الان بری فرودگاه ؟ گفتم: ـ قبلش باید برم یه جایی. بعدش آره مستقیم میرم فرودگاه. گفت: ـ میخوای منم باهات بیام ؟؟ ـ نه تو بمون. مهسان چشماش پر از اشک شد و اومد سمتم و محکم بغلم کرد و گفت: ـ خیلی خیلی زیاد دلم برات تنگ میشه رفیق دیوونه ی من! از این به بعد اینجا بدون تو ساکته . اشکم درومده بود! زدم به شونش و گفتم : ـ دیوونه ایی ؟ انگار میخوام برم بمیرم! بابا یه چند هفتست دیگه، باز برمیگردم .- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت دویست و بیست و سوم گفت: ـ غزل لطفا گوش کن! من یبار زندگیه پیمان خراب کردم ، دیگه نمیخوام اینکار و کنم، امروز ناچاری و من تو چشماش دیدم، فکر میکردم نبودن تو براش عادی میشه اما نشد ، هر روز بدتر از قبل شد . تو فکر میکردی ولت کرده اما همش دورادور حواسش بهت بود. چیزی نگفتم چون حرفاشو باور نمیکردم، که ادامه داد : ـ میدونی بعضا خیلی بهت غبطه میخورم! از اینکه یکی هست که اینقدر دیوونه وار دوستت داشته باشه و بخاطر تو از خودش و عشقش بگذره. با لحن بی تفاوتی گفتم: ـ ببین دنیا اینا همش بهانست! من نمیدونم چه اتفاقی افتاده و راستش دیگه هم کنجکاو نیستم که بدونم! زندگی کردن بدون پیمان و خوب یاد گرفتم . اگه هر اتفاقی هم افتاده بود ، میتونست باهام حرف بزنه ، بهرحال درکش میکردم. نه اینکه با دلیل و بهانه های احمقانه ازم جدا بشه. گفت: ـ این یه ماموریت مخفی بود غزل. بجز دوتا از دوستاش کسی در جریان نبود، تا اونجا که میدونم این قضیه بعد دو هفته ، بالاخره امشب تموم میشه، پیمان خودش برات توضیح میده همه چیزو ، خواهشم اینه تا کامل همه چیزو نشنیدی قضاوت نکن! تو دلم گفتم : البته اگه پیمان بتونه پیدام کنه. تو ذهنم بجز حرفای دنیا، فکر بچم بود و اینکه اگه پیمان میفهمید چه اتفاقی قرار بود بیفته! باید زودتر از این چیزا میرفتم فرودگاه . مطمئنا تو این دو هفته نشسته و یه نقشه دیگه کشیده که چجوری دوباره گولم بزنه، دنیا گفت : ـ غزل لطفا مثل من زندگیتو خراب نکن! پیمان واقعا دوستت داره، تو این مدت به چشم من شکستنشو دیدم . یهو حواسم و جمع کردم و گفتم : ـ باشه به حرفات فکر میکنم . بعدش بلند شد و سری تکون داد و از خونه خارج شد، سریع رفتم تو آشپزخونه و به مهسان گفتم : ـ مهسان من باید هر چه سریعتر برم فرودگاه . مهسان به ساعت نگاه کرد و گفت: ـ چی؟! دیوونه شدی غزل؟! پنج ساعت مونده به پروازت!- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت دویست و بیست و دوم مهسان با عصبانیت تکیه داد به در و گفت: ـ ببین خانوم ، غزل حالش خوب نیست، اجازه نمیدم با حرفات حالشو بدتر کنی یا بهش زخم زبون بزنی! دنیا: ـ اصلا قصدم این نیست، فقط حرفامو میزنم و بعدش میرم . باور کنین یه ربع هم طول نمیکشه، یعنی این حرفا رو باید زودتر میزدم ولی... ادامه حرفشو خورد و دیگه چیزی نگفت. مهسان برگشت و از پشت در بهم نگاه کرد و بهش اشاره کردم که بیاد داخل چون تا حرفاش و بهم نمیزد از اینجا نمیرفت. منم یه روز مونده به رفتنم نمیتونستم ریسک کنم، دنیا اومد داخل و با دیدن من سرشو انداخت پایین و گفت : ـ سلام غزل. فقط سرمو تکون دادم . اومد روبروم روی مبل نشست . مهسان گفت : ـ غزل من تو آشپزخونم ، چیزی خواستی صدام کن. سرمو تکون دادم و گفتم: ـ باشه عزیزم. دنیا با لبخند بهم گفت : ـ پیمان حق داره! واقعا چشمای قشنگی داری ، نمیشه آدم بهت نگاه نکنه! با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم : ـ مرسی ولی فکر نکنم بابت گفتن حرفای پیمان ، اومده باشی! اون حرفاشو بهم زد. دستاشو تو هم قفل کرد و گفت: ـ درسته من برای حرفای خودم اومدم. نمیتونستم دیگه بیشتر از این حرفارو توی دلم نگه دارم . گفتم: ـ خب میشنوم. اولش با تته پته شروع کرد: ـ غزل...من...من...من فکر میکردم که میتونم جای تو رو برای پیمان پر کنم ، فکر میکردم منو بخشیده باشه ولی تمام چیزایی که توی رستوران دیدی حتی اون بغل همش یه بازی بود. چی داشت میگفت؟! با حالت تعجب پرسیدم: ـ یه بازی؟ سرشو تکون داد و گفت: ـ آره همش یه بازی بود. پیمان چشمش جز تو کس دیگه ای رو نمیبینه. تو این مدت هم همش تنها بود ، حتی اجازه نمیداد که پیشش بمونم . تو قلبش فقط تویی، تمام اینکارا فقط به خاطر تو بود ، بخاطر اینکه آسیبی به تو نرسه. پوزخند زدم و بلند شدم و گفتم: ـ آره همش بخاطر من بود، ولم کن توروخدا ، زن و شوهر خوب بلدین سناریو بنویسین اما این حرفا فقط تو قصه ها پیدا میشه عزیزم!- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت دویست و بیست و یکم با حالت شوک به صفحه آیفون خیره شدم و گفتم: ـ مهسان! مهسان اومد سمتم و گفت: ـ چیه ؟؟؟ کیه برو کنار ببینم. منو داد کنار و اومد و صفحه دید و با تعجب گفت : ـ این دیگه کیه ؟؟ بزار باز کنم . سریع دستشو گرفتم و گفتم: ـ نه صبر کن! نگاهی بهم کرد و گفت: ـ دختر سکته ام دادی ، میگی کیه یا نه ؟ آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: ـ مهسا این ...این زن سابقه پیمانه، دنیاست. دختره همینجور پشت سر هم زنگ آیفون و میزد. مهسان با تعجب گفت : ـ یا امام حسین! این اینجا چیکار میکنه؟ ناخنم و جویدم و گفتم: ـ من چمیدونم؟!در و باز نکن اصلا. مهسان گفت: ـ بابا دختره یسره داره زنگ میزنه! سیم آیفون و کشیدم و با ترس رفتم رو مبل نشستم . ته دلم یهو یجوری شد؛ نکنه پیمان چیزیش شده باشه؟؟ خب شده باشه اصلا به من چه ؟؟ مهسان سریع گفت : ـ غزل شاید یه مسئله ی مهمی باشه! همینجور که پاهامو تکون میدادم گفتم: ـ هیچ چیزی نیست که به من مربوط باشه. مهسان اومد کنارم نشست و گفت : ـ غزل توروخدا فرار نکن، شاید یه اتفاق مهم باشه راجب پیمان یا شایدم راجب خودت! من نمیتونم باور کنم پشت اون چیزایی که شنیدیم ، چیزی نباشه . الانم که زنش اومده دم در خونمون . ببینم اصلا آدرس ما رو از کجا داره ؟ گفتم: ـ اینا خونواده گانگسترین، گرفتن آدرس خونه ما اونم تو این جزیره به این کوچیکی ، فکر نکنم کار سختی باشه! همین لحظه در خونه زده شد . منو مهسان جفتمون تو جامون میخکوب شدیم! مهسان بلند شد تا بره در و باز کنه، هر چقدر بهش اشاره کردم در و باز نکنه بهم گوش نداد. در و باز کرد و دنیا گفت : ـ ببخشید ، شما در و باز نکردین من مجبور شدم زنگ خونه همسایتونو بزنم . مهسان با پررویی گفت : ـ لابد دلم نمیخواست باز کنم، اصرارت چیه خانوم ؟ دنیا با لحن آرومی گفت: ـ شما باید دوست غزل باشین، درسته ؟ مهسان پوزخندی زد و گفت: ـ میبینم که کامل میشناسی! بله خودشم ، منتها شما اینجا چیکار دارین ؟ گفت: ـ من باید غزل حرف بزنم. یه چیزای خیلی مهمیه که باید به خودش بگم، لطفا بزارین بیام تو.- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت دویست و بیستم *** اون شب تا بچها برن، نزدیکای صبح شد و من و مهسان هم بعد رفتنشون سریع خوابیدیم. صبح ساعتهای یازده بود که از خواب بیدار شدم. مهسان هنوز خوابیده بود. سعی کردم بدون کوچیکترین سر و صدایی برم تو آشپزخونه و ظرفای دیشب و بشورم ، خیلی زیاد بودن . تموم شدن تمام ظرفا و خشک کردنش حدود چهل دقیقه طول کشید. بعدش شروع کردم به درست کردن پودر گیاهی که دکتر برای حالت تهوع بهم داده بود و در همین حین از تو لپتاپ در حال دیدن و خریدن بلیط بودم. هواپیمای آسمان یه پرواز ساعت نه شب به سمت تهران داشت ، سریعا خریدمش . همین لحظه مهسان بیدار شد و با خمیازه گفت : ـ سحرخیز شدی! همونطور که چشمم به لبتاپ بود گفتم: ـ بیشتر از این نتونستم بخوابم. گفت: ـ من بعد اینکه تو خوابیدی ، یسره داشتم جواب مهدی و میدادم، چقدر این پسرر حرف میزنه! نزدیکای صبح خوابم برد. خندیدم و گفتم : ـ خب دوستت داره! معلومه که دلش میخواد تا صبح باهام حرف بزنه . یهو مهسان بلند شد و گفت : ـ غزل راستش من بعد این حرکت پیمان ، همش میترسم مهدی هم یه روز باهام یه چنین کاریو بکنه! لپتاپ و بستم و گفتم: ـ بیخود توهم نزن! اون پسر خیلی دوستت داره؛ بعدشم قرار نیست آدما رو باهم مقایسه کنی. یکم فکر کرد و گفت: ـ آره خب . گفتم: ـ خوبه پس بیخودی بهونه نیار، گرچه من خودم تو آدم شناسی گند زدم ولی مهدی و نگاهاش به تو از صمیم قلبشه مهسان ، باور کن . با لبخند نگام کرد و گفت: ـ اینجوری میگی ؟ گفتم: ـ آره بابا پس چی ؟؟ نترس . بلند شد و همونجوری که لحاف رو جمع میکرد گفت: ـ بلیط پیدا کردی؟ ـ آره یدونه واسه فردا شب به سمت تهران پیدا کردم همونو گرفتم . ـ خوبه. همین لحظه زنگ آیفون زده شد، رفتم سمت آیفون و با دیدن چیزی که پشت صفحه دیدم چشمام درومد ، مهسان پرسید: ـ کیه غزل ؟؟ چرا باز نمیکنی درو ؟- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت دویست و نوزدهم مهلا: ـ ولی تو که کار خودتو داری تو جزیره، خیلیم موفقی . این دیگه از کجا درومد ؟ کوهیار در تایید حرف مهلت گفت: ـ منم همینو بهش گفتم . گفتم : ـ بچها من راستش تصمیمو گرفتم ، فردا بلیطمو میگیرم و پس فردا برمیگردم شمال . همه خیلی چهرشون ناراحت شد . گفتم : ـ بابا توروخدا اینجوری نکنین دیگه! واقعا با دل پر برمیگردم . بیاین امشبو با خوبی وخوشی بگذرونیم کنار هم لطفا. مهدی یهو گفت : ـ بخاطر پیمان داری میری؟ گفتم : ـ یکی بخاطر اون یکی هم بخاطر اینکه احتیاج دارم واقعا یسری چیزا رو فراموش کنم . تک تک جاهای جزیره برای من یادآوری یه خاطرست و منو واقعا خفه میکنه، بعضا نمیتونم نفس بکشم. لطفا درک کنین! مهلا بغض کرد و گفت: ـ ولی دلم برات خیلی تنگ میشه. کوهیار : ـ همه ما دلمون خیلی تنگ میشه. نتونستم طاقت بیارم ، اشکام سرازیر شد و گفتم: ـ منم خیلی دلم براتون تنگ میشه، بهترین اتفاق جزیره ، آشنا شدن من با شماها بود. واقعا چقدر خوبه که شناختمتون. مهسان همین لحظه همینجور که اشکاشو پاک میکرد با حالت شاکی بلند شد و گفت: ـ خب دیگه تبریک میگم بهتون ، بالاخره اشک منم درآوردین! با حرفش یهو همه زدیم زیر خنده، گوشیم و آوردم و گفتم : ـ بیاین پس این لحظه رو ثبت کنیم . من بعدا که دلم براتون تنگ شد با دیدن این عکسا دلتنگیمو از بین ببرم. همه جمع شدیم و چند تا عکس سلفی گرفتم . بعدش شام و آوردیم و بچها سعی کردن راجب خاطراتشون باهم حرف بزنن و جو و عوض کنن و خداییش اون شب فارغ از هر گونه نگرانی ها و دلتنگی های من ، خیلی خوش گذشت. پانتومیم بازی کردیم و آخرشب کوهیار برامون گیتار زد و مهدی آهنگ خوند. مخاطب تمام آهنگاشم مهسان بود . وقتی عشق بینشونو میدیدم ، از صمیم قلب براشون خوشحال میشدم. از خدا خواستم جفتشونو برای هم حفظ کنه.- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت دویست و هجدهم بعد دو بوق جواب داد: ـ مطب دکتر معیریان ، بفرمایید ـ سلام وقتتون بخیر ـ وقتتون بخیر ـ ببخشید من برای شنبه صبح یه وقت برای سقط جنین میخواستم. ـ متاسفم برای شنبه صبح وقتمون پره. گفتم: ـ اما من کارم ضروریه عزیزم ، نمیشه اون لابلا یه وقت برام بزارید؟ ـ ببینید نزدیک ترین تایمی که میتونم بهتون بدم ، شنبه هشت شبه. ـ باشه مشکلی نیست. ـ پس شماره تماس و نام خانوادگی تونو لطفا بگید تا ثبت کنم. ـ بله حتما 0911. نوشتم هم که اوکی شد، عذاب وجدان داشت روانیم میکرد اما بهش بیتوجه بودم. اون روز تا غروب منو مهسان مشغول درست کردن غذاها بودیم و حدود سه چهار نوع غذا درست کردیم. مهلا و مهدی با هم رسیدن و یکم نشستیم و باهم گپ زدیم...تو این مدت مهسان و مهدی خیلی بهم نزدیک شده بودن و تا جایی که من اطلاع داشتم ، مهدی قرار بود قضیشونو جدی کنه؛ براش واقعا خوشحال بودم ، مهسان بیشتر از هر کس دیگه ایی لایق خوشبختی و دوست داشته شدن بود. مهدی هم دوسش داشت . حدود نیم ساعت گذشت اما کوهیار نیومد. مهدی به ساعت نگاه کرد و گفت : ـ پس کجا مونده این پسر؟؟ منم به ساعت نگاه کردم و گفتم : ـ نمیدونم والا اما قول داده بود که میاد . همین لحظه زنگ آیفون زده شد و مهسان گفت : ـ خودشه ، من باز میکنم. در و باز کرد و بعدش کوهیار با یه چهره ایی درهم وارد شد ، مهدی گفت : ـ میبینم که کشتی هات غرق شده! کوهیار به من نگاه کرد و با ناراحتی گفت : ـ دلیلشو از این خانوم بپرس. مهلا و مهدی با تعجب بهم نگاه کردن و مهلا ازم پرسید: ـ غزل ، قضیه چیه ؟ بهشون نگاه کردم و گفتم : ـ بشینین بچها. همه نشستن و منم همینجور که سرم سمت پایین بود ، گفتم : ـ من یه مدت میخوام از جزیره دور باشم، یعنی بابام یه کاری برام پیدا کرده ، دلم میخواد برم و بررسی کنم اگه خوبه که بمونم شمال و اگه نبود برگردم.- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت دویست و هفدهم ـ خداروشکر ، راستش یاسمن من پس فردا میرسم بابل ولی مامان اینا نمیدونن یعنی نمیخوام بهشون بگم. یاسمن صداش نگران شد و گفت : ـ چرا؟ اتفاقی افتاده ؟ گفتم: ـ اتفاقات که زیاده ولی میخواستم اگه امکانش هست یه چند هفته پیش تو بمونم بعدش برمیگردم جزیره. ـ قدمت بالای سر ، خیلیم خوشحال میشم، اتفاقا علیرضا هم نیست رفته با دوستاش مسافرت ، منم از این تنهایی درمیام. ـ مرسی واقعا ، فقط یچیزی ازت میخوام . اگه میشه شماره ی اون دکتر زنان که پیشش میرفتی هم برام بفرستی؟ممنونت میشم. ـ غزل واقعا داری نگرانم میکنی ، بگو چیشده؟ آهی کشیدم و گفتم: ـ داستانش مفصله ، قول میدم اومدم برات تعریف کنم ، فقط لطفا به هیچکس نگو که دارم برمیگردم. ـ خیالت راحت، باشه پس من شمارشو برات میفرستم. ـ مرسی عزیزم ، میبینمت ـ میبینمت. بعد اینکه قطع کردم ، مهسان گفت : ـ به یاسمن هم میگی قضیه رو ؟ گفتم: ـ آره دیگه باید بگم اما اونم دهنش چفته. یه مدت پیشش میمونم ، حالم که بهتر شد برمیگردم. ـ خوبه پس. همین لحظه یاسمن شماره اون دکتر و پیامک کرد و سیوش کردم و زنگ زدم.- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت دویست و شانزدهم مهسان گفت: ـ خب میگم شاید اگه پیمان بدونه مسئولیتشو... دست از کار کشیدم و پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ اصلا! پیمان هیچ چیزیو نباید بدونه ، تازه اگه بدونه هم براش فرقی نمیکنه . کسی که با دل آدما بازی میکنه، بچه و غیر بچه هم براش فرقی نداره. مهسان چیزی نگفت اما من ادامه دادم : ـ بدون هیچ توضیحی با یه دلیل مسخره منو ول کرد و رفت سراغ زنی که بهش خیانت کرد. از این آدم انتظار مسئولیت قبول کردن داری ؟ مهسان: ـ من قبلا مثل تو حس میکردم اما الان میگم شاید هنوزم دوستت داره. آخه فکر کن خودت غزل! نجات دادن تو از اون پل ، چاپ کردن عکسات! بدون مکث گفتم: ـ همش عذاب وجدانه همین! اون هیچوقت دوسم نداشت ، همش اصرار و علاقه یکطرفه من بود. همون اوایلم اگه من اینقدر اصرار نمیکردم و دوست داشتنمو بهش ثابت نمیکردم ، هیچوقت میونمون خوب نمیشد. مهسان: ـ آخه من هیچوقت حس نکردم ، احساسش به تو دروغ باشه غزل. خودت همیشه میگی نگاه آدما هیچوقت دروغ نمیگه. گفتم: ـ پس بازیگر خوبی بود که حتی منم گول خوردم، مثل همیشه اشتباه کردم دیگه. با صدای گوشی موبایلم از جا بلند شدم و رفتم تا جواب بدم ، به دلمه ها اشاره کردم و به مهسان گفتم : ـ بقیش و تو بپیچ ، من اومدم سالاد و درست میکنم. گوشی و نگاه کردم و دیدم یاسمنه. یاسمن دوست دوران ارشدم بود که باهم خیلی صمیمی بودیم و دوران دانشگاه با یکی از همکلاسی ها اوکی شد و باهاش ازدواج کرد. وقتی شمال بودم باهاشون دوران خوبی رو میگذروندم و دختر قابل اعتمادی بود. بهش پیام داده بودم که بهم زنگ بزنه : ـ الو سلام یاسمن. خندید و گفت: ـ سلام غزل خانوم بی معرفت.دختر رفتی که رفتی، نمیگی ما دلمون برات تنگ میشه! خندیدم و گفتم: ـ منم خیلی دلم برات تنگ شده ، علیرضا چطوره ؟ خودت خوبی؟ گفت: ـ ما هم خوبیم، هستیم ، میگذره.- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت دویست و پانزدهم اما بچم، بچم چی ؟ اونو چجوری میتونستم فراموش کنم ؟ با اینکه همین الانشم اندازه یه لوبیائه ولی دلم داره پرپر میزنه که بغلش کنم و بهش بگم نترس من با وجود تمام اتفاقات پیشتم اما نمیشه، برای اینکه آیندش مثل من نشه ، مجبورم ازش بگذرم، میدونم بعدش ممکنه خیلی عذاب وجدان بگیرم حتی ممکنه بخاطر این کارم ، خدا هیچوقت نذاره که مادر بشم اما اشکالی نداره، مادر یا پدر واقعا کلمات مقدسین، هر کسی لایق مادر شدن نیست، کاش نمیذاشتی این اتفاق بیفته خدایا، کاش این کوچولو منو بعنوان مادرش انتخاب نمیکرد. همونجور که مشغول تا کردن دلمه ها بودم ، اشکام و پاک کردم. مهسان اومد تو آشپزخونه و گفت : ـ غزل مهلا گفت که میاد ولی داییش امشب کار داره نمیتونه بیاد. لبخندی زدم و گفتم: ـ من که میدونم کارش چیه ولی بیخیال، مهدی هم میاد دیگه؟ گفت: ـ آره اونم میاد، پرسید به مناسبت چیه گفتم اونو امشب غزل میگه. گفتم: ـ کار خوبی کردی. گفت: ـ ببینم تو رو؟ باز که داری گریه میکنی! دماغمو کشیدم بالا و گفتم: ـ دیگه عادت کردم مهسان، گریه کردن شده جزو کارای روزانم. اونم شروع کرد به کمک کردن من گفت: ـ دلت تنگ میشه مگه نه ؟ اشکام بیشتر سرازیر شد و با هق هق گفتم: ـ خیلی زیاد، بیشتر از همه هم. دستمو گذاشتم رو شکمم و گفتم : ـ بیشتر از همه هم دلم برای این کوچولو تنگ میشه. مهسان اشکام و پاک کرد و گفت : ـ غزل شاید یه راهی باشه ، میخوای اینقدر زود تصمیم نگیر. دوباره بینیمو کشیدم بالا و گفتم : ـ نه هیچ راهی نیست، تا بزرگتر نشده باید این کار تموم بشه. مهسان با بغض گفت: ـ اما راضی نیستی. نگاش کردم و گفتم: ـ معلومه که راضی نیستم ولی مجبورم میفهمی مهسان؟ این بچه اگه بدنیا بیاد و ببینه پدرش پیشش نیست، بیشتر از اینا ناراحت میشه و ذره ذره آب میشه و محبت یه آدمم به تنهایی کافی نیست، مجبورم به آینده فکر کنم .- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت دویست و چهاردهم دم در بهش گفتم: ـ امشب شام بیا پیش ما. میگم مهدی و مهلا هم بیان ، امشب و دوستانه باهم بگذرونیم. با ناراحتی گفت: ـ ببینم چی میشه! با حالت لوس و طلبکارانه گفتم: ـ قهر نکن دیگه کوهیار، بیا لطفا، منتظرتما! لبخند مصنوعی زد و باهام خداحافظی کرد و رفت . جزیره همونقدر که آخراش برام بدبیاری آورد ولی بجاش با آدمای خیلی خوبی آشنام کرد و برام دوستای خوبی شدن، دستم و گذاشتم رو شکمم و تو دلم گفتم : حتی به من یه هدیه خیلی خوشگل داد اما من خیلی متاسفم که نمیتونم اونجوری که باید ازش مراقبت کنم، نمیخوام یه غزل دیگه با عقده محبت از پدرش و مادرش بدنیا بیاد و منتظر این باشه که یه روز یه غریبه بیاد سمتشو بهش عشق بورزه . این بچه جاش پیش خدا امن تره، یه تیکه از وجودم بود و دوسش داشتم اما مجبور بودم ازش بگذرم، یه نفس عمیقی کشیدم و رفتم بالا. مهسان در حال ریختن عکسا از فلش دوربین به لپتاپ بود و با دیدن من گفت : ـ کوهیار شک نکرد که؟ یه لیوان آب برای خودم ریختم و گفتم: ـ نه شک نکرد ولی خیلی ناراحت شد. مهسان همونجور که مشغول بود ، گفت : ـ امیدوارم اون دکتر قریشی تا پس فردا چیزی نگه. تایید کردم و گفتم: ـ ایشالا. مهسان نگام کرد و گفت: ـ ولی غزل اگه پیمان بفهمه بدون اجازش اینکارو کردی ، فکر کنم میتونه ازت شکایت کنه. پوزخند زدم و گفتم: ـ اینکارم کنه تعجب نمیکنم، میخواست لا*شی بازی درنیاره. به من چه ؟ من نمیتونم بچه رو تنها بزرگ کنم، این طفل هم محبت پدر میخواد هم مادر. سری تکون داد و گفت: ـ حق با توئه. گفتم: ـ ببین چی میگم، امشب زنگ بزن مهلا و مهدی هم بیان اینجا شام. منم به کوهیار گفتم، میخوام باهاشون خداحافظی کنم. مهسان گوشی و گرفت دستش و گفت: ـ باشه، به امیرعباس هم میخوای بگی ؟ اومدم رو مبل نشستم و گفتم: ـ به مهلا بگو گفتن و بگه بهش ولی از اونجایی که رفیق جون جونیه پیمانه ، بعید میدونم قبول کنه . مهسان باشه ایب گفت و رفت تو بالکن تا به بچها زنگ بزنه. منم رفتم تو آشپزخونه و مشغول آشپزی شدم، میخواستم برم ولی با وجود تمام این اتفاقات بد ، دلم برای همشون حتی خوده جزیره هم تنگ میشد، واقعا نمیدونم چند سال باید از این روزا بگذره تا من بتونم تمام این اتفاقات و فراموش کنم.- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت دویست و سیزدهم نمیدونستم باید چی بگم ، مهسان گفت : ـ کوهیار نگران نباش، چیزی نیست، بدن به بدن فرق میکنه دیگه. کوهیار که انگار بیخیال شده بود گفت : ـ باشه پس اگه میگین چیزی نیست، پس خداروشکر، بیا بریم داروخونه داروهاتو بگیریم بعد من تو رو میرسونم. مهسان باهامون خداحافظی کرد و سوار تاکسی شد و رفت. همونجور که میرفتم اونور خط گفتم: ـ کوهیار من باید یه چیزی بهت بگم . نگام کرد و گفت: ـ چیشده ؟ باید اول از همه بهش میگفتم تا یجورایی به گوش بقیه برسه، گفتم: ـ راستش؛ من امروز بابام زنگ زد و گفت که یه شغل خیلی خوب برام پیدا کرده. گفت: ـ خب ؟ ادامه دادم: ـ من پس فردا برمیگردم شمال. با تعجب گفت: ـ چی؟ عادی گفتم: ـ آره میخوام برگردم. دستمو گرفت و گفت : ـ نمیشه بمونی؟؟ بعدشم تو به اینجا عادت کردی ، کاری که دوست داری و داری انجام میدی و پریدم وسط حرفش و گفتم : ـ اون واسه زمانی بود که دلیلی برای موندن داشتم ، الان دیگه هیچ دلیلی ندارم کوهیار . درکم کن لطفا، اتفاقا الان خیلی از جاهای جزیره برام آزار دهندست، خاطراتی رو برام یادآوری میکنه که میخوام هر چی سریعتر فراموشش کنم. با تته پته گفت: ـ اما آخه... آخه همه ما خیلی دلمون برات تنگ میشه. با لبخند عمیق بهش نگاه کردم و گفتم: ـ منم همینطور ولی راستش تصمیمو گرفتم . میخوام برگردم، باید اتفاقات اینجا رو فراموش کنم هر دو سکوت کردیم ، کوهیار واقعا ناراحت شده بود ، اینو از صورتش کاملا حس میکردم، با مشت آروم زدم به شونش و با لحن شوخی گفتم : ـ حالا نمیخواد اینقدر ناراحت باشی، بعدشم من اینجا خونه دارم، بازم میام بهتون سر میزنم. کوهیار نگاهشو ازم میدزدید و با همون صورت ناراحت بهم اشاره کرد که بریم سمت داروخونه. داروها رو گرفتیم و بعدش با موتور منو رسوند خونه.- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت دویست و دوازدهم مهسان آروم اشکاشو پاک کرد و نگام کرد که ادامه دادم : ـ مگه دروغه مهسان؟؟ تو خودت هم من و خونوادمو چند ساله که میشناسی، از بچگی تو حسرت یه کلمه قشنگ از دهن بابام موندم. الانم ، پدر این طفل معصوم ، ما رو ول کرد و رفت. حتی اگه یه درصدم بخوام بدنیا بیارمش بدون محبت بابا مثل خوده من بزرگ میشه و من واقعا دل ندارم ببینم! مهسان محکم بغلم کرد و گفت: ـ آخ عزیزدلم، چه امتحان های سختی داری پس میدی، نمیدونم واقعا باید چی بگم؟ بهرحال این تصمیم خودته، نمیتونم بهت اجبار کنم و از طرفی هم حق با توئه یجورایی. گفتم: ـ من امشب برای پس فردا بلیط میگیرم و برمیگردم. پوزخندی زد و گفت: ـ زندگی چقدر عجیبه نه؟! گفتم: ـ چطور؟ گفت: ـ قرار بود تو توی جزیره موندگار بشی و بعد یه مدت من برگردم پیش خانوادم ولی الان برعکس شد. لبخند تلخی زدم و گفتم: ـ دقیقا. دوباره محکم منو تو آغوشش فشرد و گفت: ـ ولی بازم میای پیشم مگه نه؟ با اینکه گریه داشت خفم میکرد اما با خنده گفتم: ـ آره دیوونه، تو رو اینجا تنها نمیذارم ، دیگه بعد این همه مدت با وجود این همه اتفاقات تلخ ، به جزیره عادت کردم اما احتیاج دارم یه مدت واسه فراموش کردن ، از اینجا دور بشم. دست همو گرفتم و رفتیم بیرون از بیمارستان، سوار تاکسی بشیم که باز دیدم کوهیار دم در بیمارستان وایساده، سعی کردم عادی باشم. هیچکس نباید از این قضیه چیزی میفهمید. خندیدم و گفتم : ـ تو چجوری یهو مثل جن ما رو پیدا میکنی؟؟ خندید و گفت: ـ رفتم سمت میکامال ، مهلا گفت اومدی آزمایشاتو بگیری، خب خوب بود جواب؟ راجب حالت تهوع و دل دردت هم گفتی؟ منو مهسان بهم نگاه کردیم که کوهیار با کمی گنگی نگامون کرد و گفت : ـ چیز بدی که نشده نه ؟؟ بده ببینم اون آزمایش و با بیخیالی خندیدم و ورقه آزمایش و گذاشتم تو کیفم و همزمان گفتم : ـ نه بابا، دیونه ایی؟ چه چیز بدی قرار بود بشه؟! حالم خیلیم خوبه، دکتر میگفت اونا همه اثرات همون آندوسکوپیه، بهم دارو داد. کوهیار : ـ آخه اثر آندوسکوپی نهایت تا یه هفتست برای تو اینهمه مدت طول کشید!- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت دویست و یازدهم سریع و با اضطراب گفتم: ـ آره موافقم. باید زودتر سقط بشه. مهسان وایستاد و نگام کرد و گفت: ـ چی؟ دیوونه شدی غزل؟! با عصبانیت نگاش کردم و گفتم: ـ من دیوونه شدم؟؟ مهسان ، این بچه پدری بالا سرش نیست. منو ترک کرد و رفت. بابام و مامانم اگه بفهمن قبل اینکه این بچه معصوم بدنیا بیان ، منو اونو با هم میکشن. انگار تازه فهمیده بود که دارم چی میگم و با تردید گفت: ـ آخه. پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ آخه نداره، من خودمم هیچوقت نمیتونم مامان خوبی باشم ، بچه بدنیا آوردن به همین راحتیا نیست مهسان ، کلی مسئولیت داره. حیفه اون طفل معصوم که بخواد بدنیا بیاد. بغض گلومو فشرد و دست گذاشتم رو شکمم و گفتم : ـ دلم نمیخواد ولی مجبورم! مهسان بغلم کرد و گفت: ـ خب میخوای چیکار کنی؟؟ غزل این دکتر، دوست پیمانه ، بنظرت دهنشو میبنده و به پیمان چیزی نمیگه؟؟ اونم پدرشه و حق داره بدونه! با حرص گفتم: ـ اصلا، اون عوضی زمانی که منو ول کرد ، حق حرف زدن و از دست داد! گفت: ـ میخوای اینجا سقطش کنی؟؟ غزل اینجا همه میفهمن، اول از همه هم خوده پیمان. با بغضی که گلومو میفشرد گفتم: ـ نه، باید برگردم شمال! با یکی از بچها اونجا صحبت میکنم ، یه روزه قال قضیه رو میکنم، به مامان اینا هم نمیگم که برگشتم! پرسید: ـ به بچه های جزیره میخوای چی بگی؟ گفتم: ـ هیچی، میگم بابام برام یه شغل جدید پیدا کرد و از اونجایی که دیگه دلیلی برای موندن تو جزیره ندارم ، برمیگردم شمال. مهسان این قضیه رو به هیچکس نباید بگی حتی مهلا . مهسا با بغض نگام کرد و گفت: ـ خیالت راحت نمیگم ، چطور میشه اینو گفت ولی غزل کاش...کاش اینجوری نمیشد! همین جور که دستم رو شکمم بود با ناراحتی گفتم: ـ کاشکی! مهسان دستم و گرفت و همینجور که از در بیمارستان بیرون میرفتیم ، گفتم : ـ دلم نمیخواد یه موجود زنده ایی رو بدنیا بیارم که دقیقا با حسرت های خوده من بزرگ بشه!- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت دویست و دهم با تعجب به دکتر نگاه کردم و گفتم : ـ متوجه نشدم! دکتر با لبخند گفت: ـ متوجه چی نشدی دختر ؟؟ تو الان داری چهاردهمین روز از دوره بارداریتو میگذرونی. یهو ته قلبم خالی شد. چی داشت میگفت ؟ باورم نمیشد.. منو مهسان بهت زده به دکتر نگاه میکردیم. دکتر همونجور ادامه داد و گفت : ـ ولی برای اطمینان یه تست سلامت جنین باید انجام بدی چون احتمالا بچها نمیدونستن و برات آندوسکوپی انجام دادن ولی بنظر نمیاد که مشکلی باشه . کار از محکم کاری عیب نمیکنه. چیزی نمیگفتم. فقط اشکام بود که روی صورتم میریخت. دکتر گفت : ـ آخ آخ پیمان چقدر خوشحال بشه! اوکی شدین باهم یا هنوزم میونتون شکرابه ؟؟ تا اسم پیمان و شنیدم بلند شدم و گفتم : ـ نه. دکتر با تعجب نگام کرد که یهو خودمو جمع کردم و گفتم : ـ پیمان هم نمیدونه دکتر. اگه امکانش هست شما چیزی بهش نگین ، من خودم بهش اطلاع میدم. دکتر لبخندی زد و رو یه ورقه یسری چیزا نوشت و مهر زد و داد دستم و گفت : ـ خب خوشحال شدم که دوباره اوکی شدین. آخه چند وقت پیش یه چیزایی شنیدم. مهسان یهو گفت : ـ خب درست... محکم زدم به پاش که ساکت شد و دکتر گفت : ـ بهرحال خوشحالم که به خیر گذشت. داروهاتم هر هشت ساعت مصرف کن و سه روز دیگه حتما برای سلامت جنین بیا . خوشحال میشم پیمان هم کنارت ببینم و رو در رو بهش تبریک بگم . با یه لبخند مصنوعی سری تکون دادم و ورقه رو از دستش گرفتم و با مهسان از اتاقش خارج شدیم. دست مهسان رو محکم گرفتم و گفتم : ـ مهسان...من باید چیکار کنم؟ مهسان هم تو شوک بود و گفت: ـ والا غزل. من خودمم هنوز تو شوک چیزیم که شنیدم اما کاری نمیشه کرد.- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :