رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

QAZAL

کاربر فعال
  • تعداد ارسال ها

    403
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    16
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط QAZAL

  1. پارت پنجاه و دوم با تعجب گفتم: ـ یعنی چی؟! مهسا که همین‌جور جلوی آینه ایستاده بود و داشت آرایش می‌کرد، گفت: ـ نمی‌دونم والا. دیگه ازش جزئیات رو نپرسیدم. خیلی کنجکاو بودم که می‌خواست چی کار کنه. موهام رو صاف کردم و کج گرفتم. یک سنجاق کوچیک نقره‌ای به شکل ستاره دریایی داشتم که به سرم زدم. آرایش ملایمی هم کردم و در کل، خوب شده بودم. ساعت نزدیک هشت و نیم بود که هر سه‌مون حاضر شده بودیم. وحید و مهیار و احسان به کافه رفته بودن. ما هم تاکسی گرفتیم و رفتیم. تقریبا ساعت نه رسیدیم، تزیینات کافه فوق العاده شده بود! احسان با دیدن مهسا به سمت ما اومد و با لبخند و ذوق زیاد رو به مهسا گفت: ـ فکر کردم یادت رفت! مهسا خندید و گفت: - به نظرت من، روز به این مهمی رو یادم میره؟ احسان بهش چشمکی زد و گفت: ـ حالا منم برات یه سوپرایزی دارم. مهسا با تعجب گفت: ـ چه سوپرایزی؟! احسان بهش گفت: ـ یکم صبر کن... می‌فهمی. تک به تک جلو رفتیم و بهش تبریک گفتیم اما هر چقدر سرم رو چرخوندم، مهیار رو ندیدم. با تعجب به مهسا گفتم: ـ مهیار کجاست؟! روی صندلی نشست و گفت: ـ رفته گیتارش رو بیاره. با تعجب بیشتر گفتم: ـ گیتار؟! بهم لبخندی زد و گفت: ـ گفته بودم قراره هنرنمایی کنه دیگه. همون لحظه دیدم خودش با سه تا از رفیق‌هاش، همراه گیتار و کاخن اومدن و همه براش دست زدن. یعنی قرار بود آهنگ بخونه؟ توی این مدت، هیچ‌ وقت ندیدم به جز گیتار زدن، آهنگ هم بخونه! میکروفون رو جلوش گذاشت و گفت: ـ سلام. اول از همه، تولد دوست چندین ساله‌ی خودم، احسان عزیز رو تبریک میگم. امیدوارم آرزوهات برات خاطره بشن داداش! امشب بعد از مدت‌ها تصمیم گرفتم و جسارتم رو جمع کردم یه آهنگی که خیلی وقته دارم روش کار می‌کنم رو برای کسی که این جسارت رو بهم یادآوری کرده و برام خیلی با ارزش هست، بخونم. با لبخند به من نگاه کرد و همه براش دست زدن. ثنا زیر گوشم با خنده گفت: ـ چه می‌کنه این پیترپن!
  2. پارت پنجاه و یکم با خستگی گفتم: ـ هوف! بالاخره. ثنا چشم غره‌ای به من رفت و گفت: ـ چقدر غر می‌زنی عسل! با عصبانیتی که سعی داشتم کنترلش کنم، گفتم: ـ ببخشید که نیم ساعته داریم یه مغازه رو می‌گردیم و چیزی انتخاب نمی‌کنی. ثنا با حالتی طلب‌کار گفت: ـ خب چی کار کنم؟ همین لحظه در مغازه باز شد و ستایش هم وارد شد. به سمت من اومد و گفت: ـ عسل استاد غفاری شنبه میاد اینجا. گفت باید گزارش نهایی کارمون رو بفرسته. با تعجب گفتم: ـ یعنی هفته بعد، آخرین هفته‌ست؟! ستایش تایید کرد و گفت: ـ آره دیگه، بعدش باید منتظر نتیجه باشیم؛ اما اینجوری که خودش می‌گفت، شانسمون بالاست، چون واقعا دقیق کار کردیم. با تایید حرف‌هاش گفتم: ـ انشاالله. ستایش به اطراف نگاه کرد و گفت: ـ خب برم بگردم،ببینم چیزی پیدا می‌کنم. روی یکی از صندلی‌های مغازه نشستم. ستایش و ثنا با هم‌ رفتن تا یک لباس مناسب برای ستایش پیدا کنن. توی دلم گفتم پس فقط یک هفته‌ی دیگه اینجاییم. دوباره بغض گلوم رو گرفت! پیشش نبودم ولی همین‌ که توی این جزیره کوچیک می‌دیدمش، دلم قرص می‌شد. به خودم قول دادم که با نبودش کنار بیام. لابد قسمت نبوده دیگه... چی بگم؟ کاش یک بار هم که واقعا ذوقش رو داشتم، چیزی که از ته دلم می‌خواستم، می‌شد. بالاخره بعد از دو ساعت موندن توی مزون، ستایش و ثنا لباس‌هاشون رو انتخاب کردن و با همدیگه به سمت کافه‌ای رفتیم که قرار بود تولد برگزار بشه. کافه رو تزئین کردیم و کارمون تقریبا تا ظهر طول کشید. وقتی به خونه برگشتیم، دیدم که مهسا یک دستش بیگودی و یه دست دیگه‌ش خط چشمه. با دیدن وضعیتش خنده‌ام گرفت! مهسا با عصبانیت گفت: ـ کجا موندین پس؟ عسل خانم آرایشم با توئه ها! دیر میشه بچه‌ها بجنبین! ثنا همین‌طور که لباس‌ها رو آویزون می‌کرد، گفت: ـ ببخشید که سفارش‌های جنابعالی خیلی زیاد بود. مهسا پرسید: ـ کیک رو آماده کردن؟ ثنا گفت: ـ داشتن حاضر می‌کردن. تو به احسان چی گفتی؟ مهسا همون‌طور که موهای فِرش رو از بیگودی در می‌آورد، گفت: ـ هیچی... گفتم قراره امشب با بچه‌ها شام بخوریم، تو هم بیا. روی مبل نشستم و گفتم: ـ شک نکرد؟ مهسا با اطمینان گفت: ـ نه بابا! تولدشم که گذشت، فکر می‌کنه من یادم رفت. با شادی گفتم: ـ خب پس واقعا سوپرایز میشه. مهسا تایید کرد و گفت: ـ آره، دقیقا. بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه، گفت: ـ راستی عسل، مهیار میره دنبالش. احسان بهم گفت که امشب ایشون قراره برامون هنرنمایی کنه.
  3. سلام من پارتام بیشتر از سی و پنج تا شد و درخواست کاور رمان دارم. @nastaran @زری گل
  4. پارت پنجاهم دو هفته بعد امروز بالاخره احسان از پیش خونوادش برگشت و قرار شد مهسا توی کافه میسترونگ که تقریبا محیط باز و آزادی بود، تولد بگیره. ثنا هم از کارفرماش خواست که کمی بیشتر با ما بمونه و از حقوقش کم کنه. اون روز من و ثنا رفته بودیم تا برای دیزاین اونجا وسیله بخریم؛ چون نصف جزیره دوست‌هاش بودن، مهسا اون‌ها رو هم دعوت کرده بود. من می‌خواستم همراه با دیزاین وسایل، برای خودم هم لباس بخرم، هم من و هم ثنا. اول به پاساژ زیتون رفتیم و وسایلی که مهسا می‌خواست رو گرفتیم. بعدش به طبقه دوم پاساژ رفتیم که یک مزون بود و لباس مجلسی‌های شیکی داشت. ثنا همون‌طور که ویترین رو نگاه می‌کرد، به من گفت: ـ خب، نظرت چیه؟ یک نگاه سرسری انداختم و گفتم: ـ پوشیده بگیریم فکر کنم بهتر باشه، چون غریبه اونجا زیادن. ثنا تایید کرد و گفت: ـ راستی مهسا چی می‌پوشه؟ گفتم: ـ اون که یه ماه پیش اومد اینجا، یه لباس طلایی سفارش داد، براش دوختن. خیلیم قشنگ شد. ستایشم که گفت کارش رو تموم می‌کنه و میاد یه لباس می‌گیره. بعد به ساعت نگاه کردم و گفتم: ـ شاید تا ما پرو کنیم، اونم برسه. داخل مزون شدیم. توی رگال وسط مغازه، یک لباس مشکی بلند بود که یقه‌ی دلبری داشت؛ هم خیلی ساده و هم خیلی شیک بود. از فروشنده خواستم لباس رو بده تا پرو کنم. وقتی پوشیدمش، ثنا رو صدا زدم تا بیاد و ببینه توی تنم چطور شده. خودم که خیلی خوشم اومده بود! ثنا تا من رو دید، سوتی زد و گفت: ـ به به! ماشالله. من امشب بیشتر نگران پیترپنم. خندیدم و از توی آینه، نگاهی به خودم کردم. بعد از چند دور چرخیدن، گفتم: ـ خوبه واقعا؟ ثنا با اغراق زیاد گفت: ـ خوب؟ عالیه! تو هم که هیکلت ماشالله خیلی خوبه. حالا کافیه من از این مدل لباس‌ها بپوشم. خندیدم و گفتم: ـ هنوز انتخاب نکردی؟ گفت: ـ نه، دارم می‌گردم. همون لحظه، گوشیم زنگ خورد و دیدم ستایشه. بهم گفت که کارش تموم شده و داره میاد. تقریبا نیم ساعت توی این مغازه بودیم، اما ثنا هنوز چیزی انتخاب نکرده بود. آخر سر خود فروشنده با کلافگی گفت: ـ ببخشید، می‌تونم کمکتون کنم؟ ثنا که انگار شرمنده شده‌ بود، گفت: ـ معذرت می‌خوام، من یکمی سخت پسندم توی لباس. زیر لب خندیدم و گفتم: ـ آره، فقط توی لباس. چشم غره‌ای رفت و آروم گفت: ـ خفه شو! بعد یک لباس بهم نشون داد و گفت: ـ اون لباس قرمز ساتن رو مثلا دوست دارم، اما یقه و پشتش خیلی بازه. فروشنده به جای من گفت: ـ خب اینکه کاری نداره عزیزم. اندازتونو می‌گیرم، میدم تعمیرات بغلی، براتون ببنده. ثنا با هیجان گفت: ـ جدی؟ پس بی‌زحمت بدین پرو کنم.
  5. پارت چهل و نهم با ناراحتی گفت: ـ به من نگاه کن عسل! سرم رو بالا آوردم و توی چشم‌هاش زل زدم. خیلی غمگین بود! اون هم مثل من، از این دوری عذاب می‌کشید. این رو می‌تونستم از توی چشم‌هاش هم بخونم. گفت: ـ دیگه اذیتت نمی‌کنم، بهت اصرار هم نمی‌کنم، ولی این رو بدون که جات همیشه توی قلبمه. اشک‌هاش شروع شد. نتونستم طاقت بیارم، دستمالی از توی کیفم درآوردم و اشک‌هاش رو پاک کردم. کاش می‌تونست کمی هم که شده، برای من تلاش کنه و از روی دلسوزی دوستم نداشته باشه... کاش! با خنده گفت: ـ بازم که قلبت تند تند می‌زنه. من هم با خندش، خندم گرفت و گفتم: ـ بی‌مزه! دوباره واسه چند ثانیه، به چشم‌های هم نگاه کردیم. واقعا اگر اون لحظه نمی‌رفتم، شاید دیگه پاهام بهم کمک نمی‌کرد تا از پیشش برگردم. سریع گفتم: ـ من باید برم. برگشتم ولی گوشه شومیزم رو گرفت و گفت: ـ پنج دقیقه... فقط پنج دقیقه همین‌جا وایستا تا من چشم‌هات رو ببینم. چشم‌هات رو برای زمان‌هایی که دلتنگ میشم، حفظ کنم؛ بعدش برو! بزار پنج دقیقه حس کنم مال منی. اومدنم به اینجا اشتباه بود. تمام روان و منطقم، دوباره به هم ریخته بود. اون لحظه من هم فقط می‌خواستم زمان بایسته و خیره به چشم‌هاش باشم. هر چقدر که می‌خواستم انکار کنم، اما من هم خیلی دلم براش تنگ شده‌ بود. با وجود اینکه بهم قول داده بود، اما اینقدر اون شب اصرار کرد که نتونستم به خونه برگردم. مدام می‌گفت اگه دوباره تب کنم چی؟ تو پیشم نیستی، تلفنم رو هم که جواب نمیدی و باید چی کار کنم... بنابراین اون شب، مثل شب اولی که به خونه‌اش رفتم، با همدیگه نشستیم و سوپی که درست کردم رو خوردیم. کلی حرف زدیم و من سعی کردم حداقل اون شب، به چیزی فکر نکنم و اجازه بدم حالش بهتر بشه و به خودش بیاد.
  6. پارت چهل و هشتم وقتی از حمام بیرون اومد، به موهای بازش نگاه کردم و ناخودآگاه، با صدای بلند خندیدم. خودش هم خندش گرفت و گفت: ـ به چی می‌خندی دختر؟ همین‌طور که می‌خندیدم، گفتم: ـ تا به حال ندیدم موهات رو این مدلی باز کنی... شبیه شیرشاه شدی! با خنده گفت: ـ من آخر نفهمیدم شبیه پیترپنم یا شیرشاه. جفتمون می‌خندیدیم. انگار واسه چند لحظه هم که شده، همه چیز رو فراموش کرده بودم. بعد با همون خنده گفتم: ـ حالا بیا اینجا بشین! تب سنج رو بیارم و بذارم برات. باز هم مقاومت نشون داد و گفت: ـ عسل ول کن تو رو خدا! بی‌توجه به حرف‌هاش گفتم: ـ اینقدر غر نزن! باید تبت بیاد پایین دیگه. کنارم نشست و برای چند لحظه، به چشم‌های هم خیره شدیم؛ تا اینکه بالاخره لب باز کرد و با تنه پته گفت: ـ عسل من... ام... من... از ترس اینکه دوباره بخواد راجع به گذشته و دوست داشتنم صحبت کنه، از جا بلند شدم و گفتم: ـ وای! مرغ‌ها سوخت فک کنم. به همین بهونه، دویدم و به آشپزخونه پناه بردم. اسپیلیت خونه رو خاموش کردم و گفتم: ـ مهیار تب سنجت کجاست؟ بلند گفت: ـ توی کشوی اول آشپزخونه‌ است. وقتی کشوی آشپزخونه رو باز کردم، علاوه بر تب سنج، یک گوی کوچیک هم دیدم که طرح داخلش، وندی و پیترپن بود. توی دستم گرفتم و نگاهش کردم، خیلی بامزه بود! صدای مهیار رو از پشت سرم شنیدم: ـ بعد از اینکه از جزیره رفتی، این رو از یه دست فروش خریدم. من رو یاد تو می‌ندازه. خندیدم و گفتم: ـ خیلی بامزه‌ هست، میشه بدیش به من؟ بدون اینکه بخنده، گفت: ـ نه خانم این مال خودمه. خودت رو که ازم گرفتی، حالا می‌خوای چیزهایی که باهاش به یادت میوفتم رو هم ازم بگیری؟ نمیشه. ساکت شدم و باز هم سعی کردم به روی خودم نیارم. گوی رو سرجاش گذاشتم و تب‌سنج و درآوردم. روی سرش گذاشتم و گفتم: ـ حالا لطفاً یک ربع بی‌حرکت بشین! فکر کنم تبت پایین اومده... سرت گرم نیست. با لبخند بهم نگاه کرد و گفت: ـ اونم به خاطر اینه که تو پیشمی. چیزی نگفتم و سرم رو پایین انداختم.
  7. پارت چهل و هفتم در خونه مهیار رو زدم. رفیقش پیمان در رو برام باز کرد و با نگرانی گفت: ـ مرسی عسل خانم که اومدین. خیلی تب داره، دکترم نمیره. به ساعتش نگاه کرد و گفت: ـ منم باید برم رستوران، وگرنه سرپرست گروهمون بدجور قاطی می‌کنه. مهیار نیست، منم نباشم دیگه هیچی. با لبخند گفتم: ـ ممنون از اینکه خبر دادین. شما برین، من مراقبشم. داخل رفتم. دیدم سرش رو بین دست‌هاش گرفته و موهاش هم برخلاف همیشه، بازه. کمی خنده‌ام گرفت! تا به حال با موهای باز ندیده بودمش، شبیه شیرشاه شده بود. تا من رو دید، با تعجب گفت: ـ اوه! عسل خانم، چه عجب از این‌ طرف‌ها؟ با بی‌حوصلگی گفتم: ـ مهیار چرا این‌جوری می‌کنی؟ با جدیت و کمی عصبانیت گفت: ـ ازم خواستی نیام پیشت، منم نیومدم دیگه. چی کار کردم؟ نزدیکش شدم و گفتم: ـ حالت خوب نیست، باید بریم دکتر. بدون اینکه بهم نگاه کنه، گفت: ـ تو اگه نگران حال من بودی، خودت رو ازم دریغ نمی‌کردی. بی توجه به حرفش، به آشپزخونه رفتم و وسایل سوپ رو بیرون گذاشتم. گفتم: ـ پس شماره اون دکتر شهرکتون رو بده من، برم بهش بگم بیاد ببینتت. داخل آشپزخونه شد و بعد از چندتا سرفه، گفت: ـ تو اصلا صدای من رو می‌شنوی؟ می‌فهمی دارم چی میگم؟ دست از کار کشیدم، به سمتش برگشتم و گفتم: ـ آره، شنیدم. مثل یه آدم عادی نگران حالت شدم و تا خوب نشی هم نمیرم. با عصبانیت نگاهم کرد و گفت: ـ لازم نکرده. اگه می‌خوای بری، همین الان برو! باز هم بی‌توجه به حرفش، دستم رو روی پیشونیش گذاشتم. واقعا خیلی تب داشت! با اضطراب گفتم: ـ این‌جوری نمی‌شه... با من بیا! بهش اصرار کردم به حمام بره و دوش آب سرد بگیره، بلکه کمی تبش پایین بیاد. وقتی دید نمی‌تونه در مقابل اصرارهای من بی‌اعتنا باشه، قبول کرد.
  8. پارت چهل و ششم امروز قرار بود ثنا بیاد. مهیار رو از اون شب به بعد، دیگه ندیدمش. خیلی نگرانش بودم اما سعی می‌کردم خودم رو بی‌خیال نشون بدم. با مهسا دنبال ثنا به فرودگاه رفتیم. تا دیدیمش، دویدیم و بغلش کردیم. مهسا با شادی گفت: ـ بیشعور! خیلی دلم تنگ شده‌ بود. من هم با هیجان گفتم: ـ منم همین‌طور. ثنا مثل همیشه سعی کرد عادی باشه و گفت: ـ خیلی خب، بسه! حالم رو به هم نزنین. مهسا خندید و گفت: ـ مثل همیشه... یعنی تو یه ذره نمی‌تونی رمانتیک باشی؟ چمدون رو ازش گرفتم که گفت: ـ نه، با روحیاتم جور نیست. بعد رو به من با تعجب گفت: ـ ببینم عسل... تو چرا اینقدر لاغر شدی؟ من و مهسا ساکت شدیم که خودش گفت: ـ مگه بازم میاد دم در خونه؟ گفتم: ـ نه اتفاقاً، از اون شب که بهش اون حرف‌ها رو زدم، دیگه ندیدمش. همین‌جور که از در فرودگاه داشتیم بیرون می‌اومدیم، ثنا گفت: ـ خب، حالا ازش خبر داری؟ این آدمی که من می‌شناسم، به همین راحتی نباید پا پس بکشه. با ناراحتی گفتم: ـ نه، خبری هم ندارم راستش. ثنا رو بهم گفت: ـ والا تو این مورد، نمی‌تونم چیزی بهت بگم عسل، چون تو هم حق داری. بسپر دست زمان. چیزی نگفتم و با هم سوار تاکسی شدیم. توی راه، ثنا می‌گفت لوبیا همراه خودش آورده که امروز ناهار برامون استانبولی درست کنه و بعدش هم مهسا داشت شکایت احسان رو پیشش می‌کرد، اما من فکرم پیش مهیار بود. همون لحظه دیدم روی اینستام یک پیام اومد. باز کردم و دیدم از دوست مهیار، پیمانه؛ ولی نمی‌خواستم ببینم چیزی شده یا نه. درجا دست ثنا رو گرفتم و با استرس گفتم: ـ ثنا میشه تو بخونی؟ من نمی‌تونم. ثنا به سمتم برگشت و گفت: ـ کیه؟ ـ پیمان، دوست مهیار. ثنا بعد از اینکه خوند، با نگرانی گفت: ـ عسل میگه چند روزه نمیره رستوران، حالش هم بده. خون توی رگم منجمد شد! قلبم به شمارش افتاد. گفتم: ـ چی؟ چشه؟ ثنا گفت: ـ نمی‌دونم، چیز دیگه‌ای ننوشت. با استرس گوشی رو ازش گرفتم و گفتم: ـ من باید برم پیشش. مهسا با تندی گفت: ـ زودتر بنال دیگه! شهرکش رو رد کردیم. ـ اشکال نداره، پیاده میرم. رو به راننده گفتم: ـ آقا لطفا بزنین بغل! من پیاده می‌شم. با بچه‌ها خداحافظی کردم و رفتم. از همون‌جا تا شهرکشون رو دویدم. امیدوار بودم چیزی نشده باشه.
  9. پارت چهل و پنجم به سمتش رفتم و با عصبانیت گفتم: ـ مهیار داری اذیتم می‌کنی! من این‌بار ازت خواهش می‌کنم، این کار رو نکن! خودت گفتی نمی‌شه و نمی‌تونی... من نمی‌فهمم الان اصرارت برای چیه؟ بهم نگاه کرد و گفت: ـ من بدون تو نمی‌تونم... فکر کردم می‌تونم، اما نمی‌شه. با کلافگی گفتم: ـ تو هنوز هم تو غم سلاله... وسط حرفم پرید، از روی بلوار بلند شد و گفت: ـ نه نیست عسل... من تو رو دوست دارم! با اطمینان گفتم: ـ منم می‌دونم این دوستت دارم‌ها از روی عذاب وجدانه. برای اولین بار با عصبانیت و صدای بلند گفت: ـ نیست، نیست، نیست... به خدا نیست. به جون خودت که اینقدر برام با ارزشی، نیست. اشکم در اومده بود. نمی‌دونستم باید چی کار کنم؟ اما هنوز اون دلگرمی توی چشم‌هاش نبود، فقط نمی‌تونست ببینه که بهش بی‌توجه باشم. اشک‌هام رو پاک کردم و باز هم بدون کوچک‌ترین احساسی، گفتم: ـ مهیار برو‌! قسمت میدم برو. اون هم اشک می‌ریخت. دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم، داخل خونه اومدم و در رو بستم. روی زمین نشستم، زانوهام رو توی دست‌هام گرفتم و شروع کردم به گریه کردن. نمی‌دونم این دیگه چه سرنوشتی بود. خدایا خودت کمک کن! مهیار باید پی زندگی خودش بره، حس می‌کنم این جوری راحت‌تره. شاید واقعا با فرار کردن از غم‌هاش، حس بهتری بهش دست میده. من هم توی این دنیا آخرین کسی‌ هستم که بخوام ناراحتیش رو ببینم.
  10. پارت چهل و چهارم من هم مخالفتی نکردم، چون واقعاً خیلی خسته شده بودم. گوشیم رو از روی حالت سایلنت درآوردم و دیدم باز هم مهیار کلی پیام داده که لطفاً بیا با هم حرف بزنیم و منظورم رو اشتباه فهمیدی و این قبیل حرف‌ها... یه هوفی کردم و مهسا گفت: ـ باز چیه؟ ـ من فکر می‌کنم وقتی برگشتیم، من باید یه خط دیگه برای خودم بگیرم، چون این مثل اینکه ول‌کن ماجرا نیست. مهسا کمی مکث کرد و گفت: ـ تو خیلی سخت نمی‌گیری؟ ـ مهسا من نمی‌خوام دوباره ذهنم درگیر بشه. به زور دارم خودم و فکرم رو جمع می‌کنم، وگرنه الان باید افسردگی می‌گرفتم. اولش که محمد، بعدشم مهیار و قضایایی که پیش اومد. مهسا تایید کرد و گفت: ـ آره، حالا که می‌بینم، واقعا حق داری. برای تو هم سخته خدایی. ستایش اومد، از پشت دستش رو روی شونه‌ی ما گذاشت و گفت: ـ خب امشب، مهیار و احسان و همه رو فراموش کنین! بزارین بریم، یکم خوش بگذرونیم. مهسا با لبخند گفت: ـ حله. رستورانش، یک رستوران آینه‌کاری شده که محیطش خیلی قشنگ و لاکچری بود. اون شب با هم کلی گفتیم و خندیدیم. مدام سر به سر وحید و ستایش می‌ذاشتیم که این‌ها چرا هنوز سینگلن؟ مهسا آخرش گفت که کافیه ثنا بیاد و دست به کار بشه، هر دوشون سر و سامون می‌گیرن. بعد هم قضیه خودش و احسان رو تعریف کرد. دلم برای ثنا خیلی تنگ شده‌ بود! واقعا خداروشکر که داشت می‌اومد و بعد از دو ماه، قرار بود ببینمش. نزدیک‌های ساعت دوازده بود که تصمیم گرفتیم به خونه برگردیم. واقعا داشتم از خستگی بی‌هوش می‌شدم. از تاکسی که پیاده شدیم، ستایش با تعجب گفت: ـ باورم نمیشه! با استرس گفتم: ـ باز چی شده؟ ـ عسل روی بلوار رو ببین! برگشتم و دیدم که مهیار اونجا نشسته. فکر کنم از صبح که من رفتم، همین‌جا منتظر بوده تا من برگردم. دلم می‌خواست حرف دلم رو گوش بدم و سمتش برم، اما نه، باید منطقی می‌بودم. بدون اینکه بهش توجهی کنم، داشتم توی خونه می‌رفتم که باز هم نزدیکم شد و گفت: ـ عسل ازت خواهش می‌کنم این کار رو نکن! نگاهم رو ازش گرفتم و رو به بچه‌ها گفتم: ـ بچه‌ها شما برید تو! منم الان میام.
  11. پارت چهل و سوم ستایش گفت: ـ من عکس می‌گیرم. مهسا همین‌طور که به ستایش کمک می‌کرد، رو به من گفت: ـ چی می‌گفت پیترپنت؟ با بی‌خیالی گفتم: ـ هیچی بابا‌! همون حرف‌ها دیگه. مهسا ادامه داد: ـ خب عسل، شاید واقعاً از روی دلسوزی نباشه. خب اگه این‌حوری بود که اینقدر اصرار نمی‌کرد برای اینکه ببینتت و باهات حرف بزنه. با جدیت گفتم: ـ چون اونقدری بهش بها دادم که نمی‌تونه این روی من رو تحمل کنه و دنبال بخشیده شدنه. به نظر من، این هنوزم فکرش توی گذشته هست. مهسا ساکت شد. همین‌جوری که مقواها رو برش می‌زد و به من می‌داد تا بچسبونم، گفت: ـ به خشکی شانس واقعاً! با لحنی پر از کنجکاوی گفتم: ـ چرا؟ تو یکم انگار ناراحتی... چیزی شده؟ مهسا با کلافگی گفت: ـ هیچی بابا! برنامه ریزی‌های تولد آقا احسان رو انجام دادم، گیر داده که من هفته بعد می‌خوام برم خونوادم رو ببینم. گفتم: ـ خب حالا تو هم! وقتی که برگشت، سوپرایزش کن. مهسا با کمی ناراحتی گفت: ـ آخه ثنا هم هفته بعد داره میاد. سعی کردم بهش اطمینان خاطر بدم و گفتم: ـ اشکال نداره، الان توی تعطیلاتیم دیگه. به ثنا می‌گیم یکم دیرتر برگرده. گفت: ـ ببینیم چی میشه. اون روز تقریباً تا غروب اونجا بودیم. به بچه‌ها کمک کردم تا اون‌ها هم روی لباس‌ ماکت‌هاشون، این طرح‌هایی که من زدم رو پیاده کنن. بقیه غرفه‌ها هم خوب بود اما خلوت بود، به‌جز یکی از غرفه‌ها که برای بچه‌های دانشگاه تهران بود و ماکت برج میلاد رو خیلی خوب درآورده‌ بودن. اون روز همگی خیلی خسته شدیم. وحید گفت: ـ بچه‌ها نظرتون چیه امشب با هم بریم رستوران؟ من واقعاً خیلی خسته‌ام، گرسنه هم هستم. ستایش با تأیید حرفش گفت: ـ آره، بریم لطفاً!
  12. پارت چهل و دوم برگشتم و مهیار رو دیدم. داشت به سمت من می‌اومد. وحید گفت: ـ پس عسل، ما میریم. باز تو خودت با تاکسی بیا! مشخصه که قراره طول بکشه. بدون اینکه بهش نگاه کنم، با جدیت گفتم: ـ نه، طول نمی‌کشه. نگران نباشین! مهیار پیشم اومد و با لحن خیلی غمگینی گفت: ـ دیگه حتی بهم نگاهم نمی‌کنی؟ با دلخوری و عصبانیت نگاهش کردم که گفت: ـ عسل اینجوری نکن‌ لطفاً! از جلوش رد شدم. سعی کردم تن صدام رو پایین بیارم و گفتم: ـ من که کاری نمی‌کنم، فقط ازت خواهش کردم که دیگه جلو راهم سبز نشی! فکر کردم اونقدر برام ارزش قائلی که حداقل این حرفم رو زمین نندازی. از پشت سر آستین لباسم رو کشید و با همون لحنش گفت: ـ بهت گفتم من دوستت دارم. با جدیت و بدون کوچیک‌ترین احساسی گفتم: ـ نمی‌خوام دوستم داشته باشی، می‌فهمی؟ من دوست داشتنی که از روی عذاب وجدان باشه رو نمی‌خوام، دوست داشتنی که تهش ترس و تلاش نکردن باشه رو نمی‌خوام. به نظرم تو منو دوست نداشته باش! اینجوری بیشتر بهم لطف می‌کنی. آستین لباسم رو محکم از توی دستش بیرون کشیدم. داشتم می‌رفتم سوار تاکسی بشم که گفت: ـ اشتباه می‌کنی عسل، از روی عذاب وجدان نیست. من ولت نمی‌کنم.‌ چیزی نگفتم. این‌بار با صدای بلند و مصمم گفت: ـ شنیدی چی گفتم؟! بدون اینکه به سمتش برگردم، رفتم و سوار تاکسی شدم. هم سرم و هم قلبم درد می‌کرد. خدایا! یعنی من یک‌بار نباید توی این زندگی، روی آرامش رو ببینم؟ می‌خوام این زجر کشیدن‌ها تموم بشه. خدا کنه این یک‌ماه هم سریع‌تر بگذره، تا برم و از این جزیره راحت بشم. بعد از چند دقیقه، به میکامال رسیدم. غرفه‌ها تقریبا در حال آماده شدن بودن. از همه‌ی استان‌ها هم اومده‌ بودن. تا بالا رفتم، ستایش با شادی گفت: ـ وای عسل! چه کردی؟ وحید ماکتت رو بهمون نشون داد... خیلی طرح‌هایی که زدی قشنگ شده! با ذوق گفتم: ـ جدی؟! ـ آره، به خدا. وحید گفت: ـ بیا کمکمون کن، روی بقیه هم این طرح رو بزنیم. این جوری شانسمون خیلی میره بالاتر. ـ باشه. مهسا با مقواهای توی دستش اومد و با عجله گفت: ـ بچه‌ها دکتر غفاری زنگ زد، گفت این هفته نمی‌تونه بیاد. باید از روی کارها عکس بگیریم. بعدا خودش گزارش و نتیجه کارمون رو برامون می‌فرسته.
  13. پارت چهل و یکم از شش تا ماکت، تقریباً سه‌تاش رو کامل انجام دادم و رنگ هم زدم. سعی کردم روی جلیقه‌‌ی زن‌های محلی که طراحیش با مهسا بود، طرح گل و بعضی شیرینی‌های رشت رو بزنم که به زیبایی، نماد شهر رشت رو نشون بده. دیگه شونه‌هام درد گرفته بود. برگشتم و دیدم وحید روی همون مبل خوابش برده و خر و پف می‌کنه. چراغ‌های خونه رو خاموش کردم و پایین رفتم. ستایش تا صدای پام رو شنید در رو باز کرد و گفت: ـ چقدر طول کشید! خمیازه‌ای کشیدم و گفتم: ـ سه تاشو تموم کردم، رنگشم زدم. ـ ماشالله چه فعال! بیا ما هم تازه شام خوردیم. ـ اشتها ندارم، باور کن! مهسا با نگرانی گفت: ـ عسل، مهیار هزار بار زنگ زد. میگم نکنه چیزی شده باشه... نمی‌خوای بهش زنگ بزنی؟ سعی کردم خودم رو بی تفاوت نشون بدم و گفتم: ـ نه. به اتاق رفتم. هندزفری رو توی گوشم گذاشتم و سعی کردم بدون اینکه بهش فکر کنم بخوابم، اما مگه می‌شد! صورتش رو توی تمام در و دیوارهای اتاق می‌دیدم. باز هم اشک امونم رو بریده‌ بود. چرا اونقدری که من دوستش داشتم، دوستم نداره؛ چرا؟ اما به خودم قول دادم همون‌جور که محمد رو فراموش کردم، این رو هم فراموش می‌کنم. صبح با این صدا چشم‌هام رو باز کردم: ـ عسل؟ عسل پاشو! باید بریم غرفه‌مون رو ردیف کنیم. چشم‌هام رو دوباره بستم و گفتم: ـ اوف! خیلی خوابم میاد. ـ نه بابا! نه به دیشب که اینقدر پر تلاش شدی، نه به الانت. دختر یکم از مودی بودنت کم کن. خندیدم و همون‌جور که چشم‌هام بسته بود، گفتم: ـ خیلی خب، باشه... الان آماده می‌شم. ـ بجنب پس! بچه‌ها منتظرن. سریع بلند شدم، دست و صورتم رو شستم و لباسم رو پوشیدم. اصلا حال و حوصله‌ی آرایش نداشتم. گوشیم رو روشن کردم؛ شصت تا تماس از مهیار داشتم، به‌علاوه‌ی کلی پیام. اصلا بازشون نکردم. سریع بیرون رفتم و دیدم بچه‌ها کنار در ایستادن. با تعجب نگاهشون کردم و گفتم: ـ وا! پس چرا نمی‌ریم؟ مهسا به من نگاه کرد و گفت: ـ سمت چپتو ببین کی داره میاد!
  14. پارت چهلم مهسا اومد و دستش رو روی شونه‌م گذاشت. با ناراحتی گفت: ـ مطمئنی عسل؟ آب رو کامل نوشیدم و با اطمینان گفتم: ـ آره مطمئنم. مگه چاره‌ی دیگه‌ای هم دارم؟ ـ باشه عزیزم. وحید داشت خداحافظی می‌کرد که به واحد خودش بره. صداش زدم: ـ وحید ماکت‌های من چندتاش مونده؟ ـ از هشت تا ماکتت، دوتاش رو من امروز برش زدم. دست‌هام رو با حوله خشک کردم و گفتم: ـ اگه الان نمی‌خوابی، من بیام تا باقیش رو انجام بدم. ستایش با تعجب گفت: ـ دیوونه شدی عسل؟! این وقت شب؟ الان می‌خوایم شام بخوریم. گفتم: ـ من گرسنه نیستم. میرم بقیه کارها رو انجام بدم، یکم هم سرم گرم میشه. مهسا جواب داد: ـ باشه، راحت باش! ولی یهو نزنه به سرت، همه رو انجام بدی ها! لبخندی زدم و گفتم: ـ باشه. همراه وحید، بالا رفتیم. سر جای خودم نشستم. وحید هم روبروم نشست و گفت: ـ نگران نباش عسل! همه چیز درست میشه. با ناراحتی بهش لبخند زدم و گفتم: ـ بعید می‌دونم... اما امیدوارم. تقریبا یک ساعت مشغول کار شده‌ بودم و سعی می‌کردم فکرم رو از مهیار و هر چیزی که بهش مربوطه پاک کنم، تا اینکه گوشی وحید زنگ خورد: ـ الو؟ جانم؟ چی؟ باشه، میگم بهش. بعد به من نگاه کرد و گفت: ـ عسل؟ همین‌جور که مشغول کار بودم، گفتم: ـ بله؟ ـ مهساست، میگه گوشیت یک‌سره داره زنگ می‌خوره. بدون اینکه سرم رو بلند کنم، گفتم: ـ مهیاره؟ ـ آره. خیلی عادی گفتم: ـ بهش بگو گوشی رو خاموش کنه. وحید کمی مکث کرد و گفت: ـ چی؟! مطمئنی؟ دست از کار کشیدم، بهش نگاه کردم و گفتم: ـ آره، مطمئنم. ـ تند برخورد نمی‌کنی؟ ـ نه، بگو خاموشش کنه! ـ باشه پس... خودت می‌دونی. دوباره گوشی رو به گوشش چسبوند و گفت: ـ مهسا میگه گوشیش رو خاموش کنین... ای بابا! دوباره رو به من با کلافگی پرسید: ـ می‌پرسه ساعت چند میری پایین؟ ـ بگو چهل دقیقه دیگه میام.
  15. پارت سی و نهم نزدیکش شدم و گفتم: ـ با همدیگه می‌گذرونیم... من کنارتم، نترس! دیگه نباید خودت رو مقصر بدونی عزیزم. قسمتش این بود. این فکر رو از ذهنت بیرون کن! می‌دونی؟ آدم از هر چیزی که بترسه، به سرش میاد. سعی کن همیشه توی حال باشی و از لحظاتت لذت ببری... برای این کار هم باید با تجربه‌های تلخ زندگیت روبرو بشی نه اینکه ازشون فرار کنی. لبخند زدم و ادامه دادم: ـ بیا بقیه مسیر رو با همدیگه ادامه بدیم. بعد اینکه کار من تموم شد، با هم برگردیم رشت، باشه؟ به یک‌باره، قدمی به عقب برداشت، چشم‌هاش رو به زمین دوخت و با تته‌پته گفت: ـ من... من... نمی‌تونم... نمی‌تونم عسل! می‌دونی دوستت دارم، اما نمیشه. به سمت پنجره رو برگردوندم چشم‌هام رو بستم و سعی کردم لرزش صدام رو کنترل کنم. گفتم: ـ پس لطفاً دیگه پیش من نیا! نمی‌خوام ببینمت، برو پی همون زندگی با ترسی که انتخابش کردی، برو توی همون گذشته زندگی کن! از پشت سر بهم نزدیک شد و با ناراحتی گفت: ـ عسل این کار رو نکن! من دوستت... با عصبانیت وسط حرفش پریدم و گفتم: ـ دیگه این جمله رو نگو! آدم به خاطر کسی که دوستش داشته باشه، تلاش می‌کنه. نه اینکه بشینه و فکر کنه که دنیا قراره ازش بگیرتش... برو مهیار! نمی‌خوام ببینمت... لطفاً. بدون اینکه چیزی بگه، رفت... واقعاً رفت. روی تخت افتادم و تا جون داشتم، گریه کردم. کاش حداقل به خاطر من هم که شده، کمی تلاش می‌کرد تا حس می‌کردم دوست داشتنش واقعیه، نه عذاب وجدان. باید فراموشش می‌کردم. اما چطوری؟ چه جوری اون‌همه خاطره‌ای که باهاش داشتم رو توی یک چشم بهم زدن یادم بره؟! چه جوری اون نگاه‌ها و توجه کردن‌هاش رو فراموش کنم؟ اینقدر گریه کردم که خوابم برد. با صدای زنگ در از خواب بیدار شدم. بچه‌ها با دیدن چشم‌های پف کرده و دماغ قرمزم، کپ کردن. قبل از اینکه لباسشون رو عوض کنن، نشستن تا براشون تعریف کنم چه اتفاقی افتاده. اون‌ها هم مثل من، خیلی ناراحت شدن. وحید با دید خیلی مثبتی گفت: ـ من مطمئنم تو رو دوست داره، این رو از همون روز اولی که باهاش برخورد داشتم، بهت گفتم؛ منتهی الان داره با احساسش تصمیم می‌گیره... امیدوارم با گذر زمان، بفهمه تصمیمش اشتباه بوده. مهسا آروم زیر لب گفت: ـ این‌همه سال با گذر زمان نفهمیده، حالا الان می‌خواد بفهمه؟! ستایش با چشم غره به مهسا نگاه کرد. من بلند شدم، به سمت آشپزخونه رفتم تا برای خودم آب بریزم و گفتم: ـ مهسا راست میگه. نمی‌خواد قبول کنه و هیچ تلاشی هم در این راستا نمی‌کنه. اگه دوست داشتنش واقعی بود، این کار رو می‌کرد. به خاطر عذاب وجدان، فکر می‌کنه دوستم داره. ولی واقعیت این نیست. حق با خودشه، باید راهمون از هم جدا بشه. نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم: ـ الان هم تقریباً یک ماه تا ارائه کارمون مونده و بعدشم برمی‌گردیم رشت، این جزیره و داستانشم تموم میشه و میره پی کارش.
  16. پارت سی و هشتم بهم نگاه کرد و گفت: ـ خنده‌های تو خیلی شبیه خنده‌های اونه. از بچگی می‌شناختمش، یه جورایی ما رو از بچگی، برای هم نشون کرده‌‌ بودن. همسن بودیم. بعد از مدرسه، من می‌رفتم دنبالش و با هم برمی‌گشتیم خونه. وقتی بیست سالمون شد، اون تئاتر دانشگاه شیراز قبول شد، من آکادمی موسیقی تو رشت. هیچ‌وقت از هم جدا نبودیم... من می‌دونستم که چقدر تئاتر رو دوست داشت و براش تلاش کرده‌ بود اما خودش می‌گفت دوست نداره بره و نمی‌تونه این دوری رو تحمل کنه و می‌خواد توی رشت، یه رشته‌ای بخونه اما پیش من باشه. به اینجا که رسید، اشک‌هاش رو پاک کرد و ادامه داد: ـ کاش می‌ذاشتم بمونه... کاشکی! اما اصرار کردم بهش، گفتم تو خیلی تلاش کردی، حالا که به آرزوت رسیدی، داری پا پس می‌کشی؟من میام و بهت سر می‌زنم، نگران نباش. بهم گفت اصلا دلش نمی‌خواد تنهام بزاره اما من قبول نکردم. روزی که قرار شد بره، خودم رسوندمش فرودگاه. چشم‌هاش داد می‌زد که می‌خواد اینجا بمونه، اما من متوجه نشدم. فرداش بهمون خبر دادن که موقع رفتن به دانشگاه، ماشین بهش زده و درجا فوت شده. تقصیر من بود... اگه من بهش اصرار نمی‌کردم، نمی‌رفت، شایدم الان زنده بود. چه اتفاق بدی رو تجربه کرده‌ بود! نمی‌دونستم چی باید بگم که مرهم زخمش باشه... پس قبلاً عاشق بوده. ادامه داد: ـ دیروز سالگردش بود.. درسته از وقتی برای دفن کردن آوردنش رشت، من از همون روز با یه کوله پشتی اومدم جزیره ولی این روز رو نمی‌تونم فراموش کنم اما دیروز واسه‌ی سلاله... راستی اسمش سلاله بود، برای اون گریه نکرده‌ بودم؛ برای تو بود عسل! خیلی نگرانم برات، چون من خیلی‌خیلی دوستت دارم اما نمیشه. نمی‌تونم ببینم یه روز دنیا تو رو هم ازم قراره بگیره. پر از امید و زندگی هستی. این چند ماهی که می‌شناسمت، کل رنگ دنیام رو عوض کردی اما نمی‌شه... نمی‌تونم. بغض کردم و گفتم: ـ مهیار خدا رحمتش کنه، ولی قسمتش این بوده. چرا فکر می‌کنی تقصیر توئه و نه سال با موندن توی این جزیره، داری خودت رو تنبیه می‌کنی؟ می‌دونم خیلی دوسش داشتی، حتی شاید الانم داری... وسط حرفم پرید و گفت: ـ گذر زمان بهم یاد داد با نبودش کنار بیام... غمش گوشه قلبم هست، اما دیگه روش سرپوش گذاشتم. آره، خیلی دوسش داشتم اما بعد از این‌همه سال که کسی نتونست وارد قلبم بشه، تو واردش شدی! خیلی دوستت دارم! دلم نمی‌خواست این‌جوری این موضوع رو بفهمی، اما نتونستم بهت بگم.
  17. پارت سی و هفتم ثنا سعی کرد بهم اطمینان خاطر بده، پس گفت: ـ بچه‌ها فعلا فکر بد نکنین! حالش که بهتر شد، لابد خودش میاد و توضیح میده دیگه. الان اصلا سناریو نچینین لطفاً. مهسا گوشی رو از روی میز برداشت و گفت: ـ خب، جنابعالی کی میای؟ ثنا با خنده گفت: ـ واسه هفته بعد مرخصی گرفتم برای چند روز. ـ خب خوبه، آخر هفته هم تولده احسانه... میای، کمک می‌کنی. ثنا خندید و گفت: ـ بیشعور! فقط منو واسه حمالی می‌خوای. مهسا هم خندید، خداحافظی کرد و گوشی رو قطع کرد. بعد من رو توی بغلش کشید و گفت: ـ عسل فعلاً یکم بیخیال باش تا خودش بیاد و واقعیت رو بگه. سعی کردم نشون ندم اما درونم واقعا داغون شده‌ بود. من اون شب نتونستم بخوابم. نزدیک‌های ساعت پنج و نیم بود که خوابم برد. تا چشم‌هام گرم شد، حس کردم یکی داره صدام می‌کنه... از بوی سیگارش متوجه شدم مهیاره. سریع چشم‌هام رو باز کردم و روی تخت نشستم. فوری گفتم: ـ حالت بهتره؟ باز هم چشم‌هاش قرمز بود اما سعی کرد لبخند بزنه و گفت: ـ خوبم عزیزم، خوبم. به ساعت نگاه کردم، هفت و نیم صبح بود. یکهو صدا زدم: ـ مهسا! مهیار گفت: ـ داشتن می‌رفتن میکامال، منم ازشون خواستم که بیام تو رو ببینم. به چهرش نگاه کردم و با ناراحتی گفتم: ـ نمی‌خوای تعریف کنی چی شده؟ ساکت شد و سرش رو پایین انداخت. گفتم: ـ مادرت داشت از مرگ یکی صحبت می‌کرد... به یک‌باره بهم نگاه کرد، چشم‌هاش گرد شد و با تعجب گفت: ـ مادرم کی زنگ زد؟! چی گفت بهت؟ عادی گفتم: ـ به خونه زنگ زده‌ بود، من تلفن رو برداشتم که بیدار نشی. بلند شد، دست‌هاش رو دور گردنش حلقه کرد و تو اتاقم قدم زد. گفتم: ـ مهیار من این‌ همه مدت باهات رفیقم، چرا چیزی راجع بهت نمی‌دونم؟ بهم نگاه کرد و با لحنی پر از غم گفت: ـ من نمی‌خواستم این‌جوری بفهمی. از رو تخت بلند شدم، روبه‌روش ایستادم و با جدیت گفتم: ـ خب حالا که فهمیدم... تعریف کن! موضوع چیه؟ چرا فکر می‌کنی من از دستت میرم؟ اشک توی چشم‌هاش حلقه زده‌ بود. بهم نگاه کرد و بعد از کمی مکث، گفت: ـ بعد از مدت‌ها اومدی توی زندگیم و حس کردم امروز من یک آدمی توی زندگیم دارم که برام خیلی با ارزشه و ترس از دست دادنش رو دارم؛ واسه همین نمی‌خوام هیچ کسی رو دوست داشته باشم، حتی خودِ تو عسل! به خاطر خودت می‌ترسم، می‌ترسم این‌بار دنیا تو رو ازم بگیره. با استرس گفتم: ـ مهیار درست حرف بزن، ببینم چی میگی! ادامه داد: ـ من قبلاً خیلی آدم خوشحالی بودم. عاشق بودم... اون هم تو اوج جوونی! خیلی هم دوستش داشتم.
  18. پارت سی و ششم دلم خیلی برای حالت‌هاش سوخت. کمی رو مبل نشستم. به سمت سازهاش رفتم. روی درامزش یک ورقه آچهار بود که آهنگ «یکیو دارم» حامیم روش نوشته بود و پایینش هم نت‌های موسیقی. نکنه واقعا یکی توی زندگیش اومده باشه؟! با خودم گفتم نه؛ اگه کسی بود، تا الان متوجه می‌شدم. همون لحظه، تلفن خونه زنگ خورد و برای اینکه بیدار نشه، به سمت تلفن دویدم. داشتم گوشی رو قطع می‌کردم که یکهو صدای یک خانم مسنی رو شنیدم که می‌گفت: ـ مهیار قطع نکن مادر! بدون اینکه حرف بزنم، گوشی رو برداشتم. زن به شدت خوشحال شد که قطع نکردم و بی‌وقفه به حرف‌هاش ادامه داد: ـ الو مادر؟ بسه این دوری... نمی‌خوای تمومش کنی؟ نُه سال شده ندیدمت، دلم برات یه ذره شده. به من فکر نمی‌کنی، حداقل به پدرت فکر کن. تنبیه کردن خودت تموم نشده؟ مطمئنم امروز هم مثل همون روز خودت رو داغون کردی پسرم. اون مُرد و رفت. ما رو هم می‌خوای بُکشی؟ همین‌جور که گوشی روی گوشم بود، با شنیدن حرف‌های مادرش، استرس گرفتم. خدایا چه اتفاقی داشت می‌افتاد؟ چی می‌شنیدم؟ مادرش با صدای ناراحت، دوباره گفت: ـ الو‌ مهیار؟ چرا حرف نمی‌زنی؟ الو... گوشی رو قطع کردم. دنیا داشت دور سرم می‌چرخید. قضیه چی بود؟ مادرش از مرگ صحبت می‌کرد. تنها کاری که اون لحظه انجام دادم، این بود که سریع از خونه بیرون رفتم. اشک امونم رو بریده‌ بود. یعنی واقعاً چه اتفاقی افتاده‌ بود؟ خونه رفتم. مهسا داشت تصویری با ثنا صحبت می‌کرد و با دیدن قیافه‌ی من، با تعجب گفت: ـ عسل چی‌ شده؟! چرا رنگت پریده؟ انگار لال شده بودم، فقط اشک می‌ریختم. بچه‌ها دوره‌ام کردن، ستایش رفت و برام آب‌قند آورد. بعد از تقریبا نیم ساعت، بالاخره زبونم باز شد و براشون تعریف کردم. بچه‌ها تقریباً هنگ کرده‌ بودن! ثنا که من رو توی اون حال دید، از مهسا خواست گوشی رو قطع نکنه. وحید همون‌جور که توی شوک بود گفت؛ ـ یعنی یکی رو کشته، بعدم اومده اینجا؟ ستایش توی سرش زد و گفت: ـ نه حالا! تو هم جو میدی. ثنا از پشت گوشی گفت: ـ راست میگه، شایدم همین‌جوری باشه. به خاطر عذاب وجدانش برنمی‌گرده. مهسا که تا اون لحظه ساکت بود، گفت: ـ شایدم پای یه دختر در میون بوده‌ باشه. اشک‌هام رو با دستم پاک کردم و گفتم: ـ منم همین‌جوری فکر می‌کنم. تازه حرف‌هاییم که مهیار بهم زد رو هم براتون تعریف کردم... انگار اصلا نباید از من خوشش بیاد. مدام می‌گفت اگه تو از دستم بری، این‌بار من می‌میرم.
  19. پارت سی و پنجم از شهرک ما تا خونه مهیار، تقریبا یک ربع پیاده فاصله داشت. حس خوبی نداشتم. امیدوارم براش اتفاقی نیفتاده‌ باشه. دم در خونه رسیدم. در زدم اما در رو باز نکرد. کفشش دم در بود. از داخلم صدای بلند ضبط می‌اومد. هر چقدر صداش زدم، جواب نداد. مجبور شدم با سنجاق سرم، قفل در رو باز کنم. داخل شدم، دیدم روی مبل دراز کشیده و دستش رو صورتش هست. یعنی از دیروز تا حالا چه اتفاقی افتاده بود که من خبر نداشتم؟ دیروز که خیلی خوب بود. به سمت ضبط رفتم و خاموشش کردم. یهو دستش رو از روی صورتش برداشت. چشم‌هاش خیلی قرمز بود! به نظرم یا گریه کرده‌ بود، یا از دیشب اصلا نخوابیده‌ بود. با دیدن من گفت: ـ وندی تویی؟ با عصبانیت گفتم: ـ چه خبره مهیار؟ این چه وضعیه؟ تو چت شده؟ با لبخند روی مبل نیم‌خیز شد و گفت: ـ چیزیم نیست، فقط دیشب نخوابیدم. خیلی سرم درد می‌کنه. به سمتش رفتم و گفتم: ـ بیا کمکت کنم بری صورتتو بشوری. دوباره صورتش رو مابین دست‌هاش گرفت. مدام زیر لب تکرار کرد: ـ چرا این جوری شد؟ با تعجب بهش گفتم: ـ منظورت چیه؟! بهم نگاه کرد و همون‌جور که اشک توی چشم‌هاش حلقه زده‌ بود، گفت: ـ نباید تو رو می‌دیدم. با تعجب بیشتر بهش نگاه کردم و گفتم: ـ مهیار چی میگی؟ اصلا نمی‌فهمم. کنارش نشستم. چند دقیقه بهم نگاه کرد. بعد موهام رو پشت گوشم گذاشت و گفت: ـ تو چرا اینقدر خوبی؟ چرا اینقدر به من محبت می‌کنی؟ بگو چرا؟ گفتم: ـ مهیار چرا چرت و پرت میگی؟ خب تو مثل رفیقمی، معلومه که برات نگران می‌شم و بهت کمک می‌کنم. بعد دستم رو به سمتش دراز کردم. با عصبانیت دستم رو پس زد و گفت: ـ بهم کمک نکن! بگو چرا اینقدر تو خوبی؟ چرا مثل فرشته‌هایی... چرا؟ من هم متقابلا صدام رو بالا بردم و گفتم: ـ یعنی چی چرا؟! خب مدلم همینه. نمی‌تونم با آدم‌ها بدرفتاری کنم. از روی مبل بلند شد، رو به من گفت: ـ من طاقت اینو ندارم که تو رو هم از دست بدم؛ اگه این‌جوری بشه، این بار دیگه می‌میرم... به خدا می‌میرم! اینقدر بهم معصومانه نگاه نکن! بهم محبت نکن! خواهش می‌کنم. همین‌جور که حرف می‌زد اشک می‌ریخت. خدایا چه اتفاقی داشت می‌افتاد؟! اصلا نمی‌تونستم بفهمم از دیروز تا حالا چه اتفاقی افتاده. به سختی بهش کمک کردم تا به شیرآب برسه و صورتش رو چندبار بشوره، بلکه به خودش بیاد و بهم بگه چه اتفاقی افتاده اما چیزی نگفت. بدون هیچ حرفی، دوباره به سمت مبل رفت و روش دراز کشید. وقتی مطمئن شدم خوابیده، روی تنش پتو کشیدم. به صورتش نگاه کردم، خیلی مظلومانه خوابیده بود. معلوم بود یه اتفاق بدی افتاده، اما چی؟ خدا می‌دونه. داشتم بلند می‌شدم برم که با چشم‌هایی که بسته بود، گفت: ـ نرو! یکم دیگه بمون.
  20. پارت سی و چهارم خیلی استرس گرفته بودم. اصولاً همیشه یا بهم زنگ می‌زد، یا پیامک می‌داد. این سکوتش، اصلاً نشونه‌ی خوبی نبود. از استرس، ضربان قلبم تندتند می‌زد و همیشه این یعنی قراره اتفاق بدی بیافته. وسط طراحی به‌بچه‌ها گفتم: ـ بچه‌ها من دارم یکم نگران می‌شم. وحید با بی‌حوصلگی گفت: ـ باز چرا؟ ـ آخه از دیروز تا حالا خبری نیست. همیشه همین‌ موقع با هم می‌رفتیم بیرون و قبلش بهم زنگ می‌زد. ستایش با تعجب گفت: ـ آره، راستی ساعت چنده؟ به ساعت دستم نگاهی کردم و گفتم: ـ نزدیک شیشه. پیامی هم نداده، حتی پیام منم سین نکرده. مهسا که در حال برش ورقه‌ها بود، خیلی عادی گفت: ـ خب حالا نمی‌خواد این‌قدر جو بدی! شاید خسته شده‌ باشه، داره استراحت می‌کنه. باز با استرس گفتم: ـ ولی من خیلی نگرانشم. مهسا دست از کار کشید و با تن صدای بلندی گفت: ـ عسل می‌شه یکم از علاقت نسبت بهش کم کنی؟ نمی‌بینی مگه؟! اون تو رو فقط به چشم یه دوست می‌بینه، نه بیشتر. وحید گفت: ـ والا من چند باری که دیدمش، حس می‌کنم یکم فراتر از یه دوست می‌بینه. ستایش با تعجب رو به وحید گفت: ـ وا! تو از کجا می‌دونی؟ وحید گفت: ـ خب از نگاه‌های یه پسر مشخصه دیگه. هر چقدرم بخواد مخفی کنه، نمی‌تونه. مهسا با عصبانیت گفت: ـ وحید الان تقریباً یک ماه شده. بماند که این دوتا از قبل هم همدیگه رو می‌شناختن. واقعاً پسره حتی یه حرکت نمی‌زنه، یه دوستت دارم خشک و خالی نمی‌گه، تازه به‌نظرم که انگار بیشتر فرار می‌کنه. حرف‌های مهسا به‌نظر من هم درست اومد. خیلی وقت بود ته دل خودم هم به این نتیجه رسبده‌ بودم اما نمی‌خواستم قبولش کنم. گفتم: ـ نه، هیچم این‌جوری نیست. مهسا همون‌طور که مشغول کار بود، بهم چپ‌چپ نگاه کرد و گفت: ـ حالا تو انکار کن ولی چیزی که از بیرون به‌نظر میاد، همینه. تازشم این چرا هیچ‌وقت راجع به خودش و خونوادش حرفی نمی‌زنه؟ یا تو هر وقت ازش پرسیدی، تو رو می‌پیچونه؟ ستایش گفت: ـ خب شاید یه اتفاقی براش افتاده‌ باشه که حتی دلش هم نمی‌خواد دیگه برگرده‌ رشت. دیگه نمی‌تونستم تحمل کنم، ماکتی که درستش کرده‌بودم رو روی میز گذاشتم. بلند شدم و گفتم: ـ بچه‌ها این ماکت رو کشیدم، برشش با شما... من برم خونه‌ش، خیلی نگران شدم! وحید گفت: ـ بهش زنگ زدی؟ همون‌جور که کیفم رو برمی‌داشتم، گفتم: ـ خاموشه تلفنش. مهسا که داشت ماکتم رو برش می‌زد، گفت: ـ برو ولی زود برگرد! کارمون زیاده عسل. باشه‌ای گفتم، با همه‌شون خداحافظی کردم و از خونه بیرون زدم.
×
×
  • اضافه کردن...