-
تعداد ارسال ها
693 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
27 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط QAZAL
-
پارت صد و پانزده دیگه چیزی نگفتم. میترسیدم بیشتر عصبانی بشه. بیست دقیقه تو راه بودیم تا رسیدیم خونه. بازم بدون اینکه چیزی بگه از آستین لباسم گرفت و از ماشین پیادم کرد. تو آسانسور بهش گفتم: یـ وسف چرا چیزی نمیگی؟؟چرا اینقدر عصبانی؟ بازم چیزی نگفت و رسیدیم دم در خونش و کلید انداخت و با سردی بهم گفت: ـ برو تو. با ناراحتی از لحنش بهش نگاه کردم و رفتم داخل. از این همه سکوتش خسته شده بودم و گفتم: ـ یوسف چته؟ این رفتارا برای چیه؟ چرا چیزی نمیگی؟ دیدم با عصبانیت کتش رو درآورد و انداخت رو مبل و با صدای بلند داد زد و گفت: ـ میدونی من اگه یه دقیقه دیرتر میرسیدم چی میشد؟ من مردم و زنده شدم. یک ماهه دارم بهت میگم یه جواب درست و حسابی بهم بده. همش از زیر بحث فرار میکنی. من اگه کنارت باشم چهارچشمی حواسم بهت هست، اصلا اجازه نمیدم چنین اتفاقایی بیفته. میفهمی؟ کاملا حق داشت. اصلا دل نداشتم باهام اینجوری صحبت کنه. دوباره اشکم درومده بود. دستش رو کرد لای موهاش و اومد نزدیکم و گفت: ـ بهت گفتم من بخاطر تو با همه چیز میجنگم. همه مشکلات رو میزنم کنار برای اینکه با تو باشم اما تو چی؟ هر وقت ازت میپرسم فقط سکوت تحویل من میدی. نکنه واقعا دوسم نداری؟ همونجور که اشک تو چشمام حلقه زده بود با حالت طلبکارانه گفتم: ـ چطوری میتونی یه چنین فکری کنی؟ اینبار یوسف مثل من با جدیت گفت: ـ پس چرا بهم نمیگی؟ چرا هر موقع دستم رو سمتت دراز میکنم، مردد بهم نگاه میکنی؟ چیزی نگفتم. کاملا حق با یوسف بود و این بحث بی فایده بود. اون لحظه فقط یوسف برام وجود داشت انگار ساعت و لحظه ها متوقف شده بودن. نمیتونستم به هیچ چیز دیگهای فکر کنم. من بدون اون نمیتونم زندگی کنم. اینم واقعیت زندگی من بود. اینبار مصمم نگاش کردم و گفتم: ـ دوستت دارم خیلی هم زیاد دوستت دارم. با لبخند بهم نگاه کرد و گفت: ـ من بیشتر نور زندگیه من. این مرد تمام زندگی من شده بود. منم بهش قول داده بودم که با وجود تمام مشکلاتی که قراره برامون پیش بیاد پا پس نکشم و در کنار هم با مشکلات بجنگیم.
-
پارت صد و چهارده نشست کنارش و همینجور محکم میزد تو صورتش. کتش رو میکشیدم تا آروم بشه ولی آروم نمیشد. همینجور که گریه میکردم گفتم: ـ یوسف بسته ولش کن. بیا بریم. اصلا صدای منو نمیشنید. از دماغ و دهنش همینجور خون میومد. دیگه بیهوش شده بود طرف. نشستم کنارش و سعی کردم کنترلش کنم و گفتم: ـ یوسف توروخدا بسته. بخاطر من. همینجور که از عصبانیت نفس نفس میزد، برای یه لحظه نگام کرد و گفت: ـ کاری که باهات نکرد؟ ببینم خوبی؟ همونجور که گریه میکردم، سریع گفتم: ـ خوبم. بریم از اینجا لطفا. نمیتونم نفس بکشم. بالاخره بلند شد و دستم رو گرفت و همونطور که داشتیم میرفتیم، زنگ زد به موری و گفت: ـ موری. بگو بیان این مردک تن لش و از ته باغ جمع کنن. نه خوبم. به موقع رسیدم. آره باهم میریم خونه. خودت آقای قاسمی رو اداره کن. وای واقعا اگه یوسف یه دقیقه دیرتر میرسید. چی میشد؟! از چندش بودن یارو حالم داشت بهم میخورد. یوسف تو ماشین بدون اینکه حرفی بزنه با عصبانی و با سرعت داشت رانندگی میکرد. تو این سه ماهی که میشناختمش، این اولین بار بود که اینجور عصبانی میدیدمش. با مظلومیت نگاش کردم و آروم پرسیدم: ـ یوسف نمیخوای چیزی بگی؟ دیدم حرفی نمیزنه و بدون اینکه سرش رو برگردونه با همون عصبانیت داره رانندگی میکنه.
-
پارت صد و سیزده این سمت ورودی هیچکس نبود.سریعا از کنارش رد شدم و با ترس گفتم: ـ لطفا مزاحمم نشید. سریع آستین لباسم رو گرفت و گفت: ـ چه مزاحمتی خوشگله. بیا اینجا ببینم. همینجور آستین لباسم رو میکشید و با خودش میبرد سمت خروجی باغ. هر چقدر هم که داد میزدم ولم کن اصلا توجهی نمیکرد. علاوه بر اینکه هیچکس اطرافم نبود و صدای آهنگم اونقدر زیاد بود که صدام به هیچکس نمیرسید. وقتی رسیدیم ته باغ گفت: ـ خب ملکه شبها. اسمت رو و بگو یکم بیشتر باهم آشنا شیم. از دوستای مینایی؟ تابحال ندیده بودمت. اینقدرم سعی نکن ازم فرار کنی. از ترس داشتم سکته میکردم. اشکم درومده بود. اما سعی میکردم خونسرد باشم. گفتم: ـ آقا من نامزد دارم. لطفا بیخیال شو. بعد با صدای بلند فریاد زدم: ـ یوسف. یوسف کجایی؟ با همون نگاه هیرش خیلی بیخیال گفت: ـ خب داشته باش. ایدز نداری که. اسمت رو بگو باهم بیشتر آشنا شیم. مطمئنم خوشت میاد. اشکم درومده بود. باز با لبخند چندشش گفت : ـ نبینم اشکاتو نیم وجبی. فکر میکنم خیلی خجالتی هستی. ایراد ندارد پس من شروع میکنم. بعد دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت: ـ من اسمم سامان. از وقتی تو این مراسم دیدمت از پشت صدای یوسف رو شنیدم که دیگه نذاشت حرفش رو تموم کنه: ـ حرومزاده داری چه غلطی میکنی؟ از پشت کتش رو گرفت و یه مشت زد تو صورتش که باعث شد بیفته رو زمین.
-
پارت صد و دوازدهم رفتم و سر جام نشستم. دوباره این دو تا پسره رفتن روبروی میزی که ما نشسته بودیم، نشستن. پانتهآ گفت: ـ خیلی خوشگل شد نه؟ از فکر اومدم بیرون و گفتم: ـ کی؟ پانتهآ با تعجب نگام کرد و گفت: ـ وا باران حواست کجاست؟ مینا دیگه. سریع گفتم: ـ آها آره خیلی. میگم بیا جامون رو و عوض کنیم. بریم یه سمت دیگه بشینیم؟ پانتهآ نگام کرد و پرسید: ـ چرا؟ یواش زیر گوش پانتهآ گفتم: ـ یه چیز میگم ضایع نگاه نکن. اون دو تا یارو روبه رو خیلی نگاه میکنن. من سختمه. پانتهآ سریع بلند شد و گفت: ـ باشه بریم. تو هم امشب زیادی خوشگل شدی، همه چشا رو توئه. داشتیم جابجا میشدیم که یوسف همونجور که پشت ساز بود یه نگاهی بهم انداخت و با چشمایی پر از سوال بهم نگاه کرد اما خودم رو خونسرد نشون دادم که نگران نباشه. همه چیز داشت به خوبی و خوشی پیش میرفت. تا اینکه بعد از مراسم شام، مینا به همه دخترای تو جمع و خصوصا به ما اصرار کرد تا بریم و باهاش عکس یادگاری بگیریم. یه سمت نگاهم به یوسف بود یه سمت نگاهمم به اون یارو. پسره همونجور داشت میومد سمتم. بعد گرفتن چند تا عکس سریع فرصت رو غنیمت شمردم و اومدم پایین و رفتم سمت ورودی باغ. حالم داشت از نگاه چندشش بهم میخورد. فکر کنم یوسف هم متوجه شده بود. میخواستم برگردم وسایلم رو بگیرم و برم خونه که یهو دیدم همون یارو پشت سرمه. با لبخند چندش و نگاه هیرش رو به من گفت: ـ چه دختر زیبایی. خیلی نظرم رو جلب کردی.
-
پارت صد و یازدهم یوسف همونجور که میخندید گفت: ـ آخ آخ نه. خوب شد یادم انداختی. الان زنگ میزنم به موری هم بگو سر کوچشیم بیاد پایین. مراسمشون تو یه باغ خیلی خوشگل برگزار شده بود. تو کل این مراسم نگاهم به یوسف بود. همین لحظه مدیر گروه بندشون اومد سمت من و گفت: ـ سلام خوب هستین؟ باران خانم شمایید دیگه درسته؟ لبخند زدم و گفتم: ـ بله. خوشبختم از آشنایی با شما. آقای قاسمی هم با خوشرویی گفت: ـ خوب دل یوسف ما رو بردین دیگه. هر دو باهم خندیدیم که گفت: ـ ولی لطفا هیچوقت ناراحتش نکنین. به اندازه کافی سختی کشیده. پشت آقای قاسمی دو تا پسره ایستاده بودن. کلا از وقتی من وارد مراسم شدم یا دور اطرافم میچرخیدن یا زل میزدن بهم. بهشون یه چشم غرهای دادم و رو به آقای قاسمی گفتم: ـ نگران نباشین. من خیلی دوسش دارم و تمام تلاشم رو میکنم که کنار من خوشحال باشه. همین لحظه با سوت و دست مهمونا دیدیم که عروس و داماد وارد باغ شدن و دارن به مهمونا خوشامد میگن. آقای قاسمی گفت: ـ خوش بگذره بهتون. گفتم: ـ مرسی همچنین.
-
پارت صد و دهم خندیدم. یوسف بوسش کرد و رو به من گفت: ـ از دست این بچها. پانتهآ که اون سمت حیاط داشت با تلفن صحبت میکرد اومد سمت ما و گفت: ـ دوستان بریم؟ مرتضی زیرپاش علف سبز شد. یوسف خندید و گفت: ـ باشه بریم. راست میگه بنده خدا، از نیم ساعت پیش به من گفت آمادست. سوار ماشین شدیم. یوسف رو به نسرین گفت: ـ شما هم زودتر بیاین. دیر نکنین. تو ماشین از یوسف پرسیدم: ـ فکر کنم مهموناشون کمن نه؟ چون اون روز که اومد به ما کارت عروسی رو بده، میگفت که یه جشن خودمونیه. یوسف گفت ـ آره. فک کنم فقط خونواده پدریشو چندتا از دوست و رفیقای بیمارستانی که کار میکنه هستن. با تعجب پرسیدم: ـ مادرش چی؟ یوسف گفت: ـ مادرش که اون سالی که من رفته بودم سربازی فوت شد، با خانواده مادریش هم سر قضیه ارث و میراث کلا ارتباطی ندارن. گفتم: ـ آها. ولی خوده مینا خیلی دختر خونگرمیه. خیلی باهاش حال کردم. یوسف تایید کرد و گفت: ـ شوهرشم مثل خودشه. ایشالا که خوشبخت بشن. دست راستشون رو سر منو تو. خندیدم. یهو پانتهآ از پشت صندلی اومد یکم جلوتر و گفت: ـ معذرت میخوام کبوترای عاشق که صحبتتون رو قطع میکنم. یوسف، مرتضی میگه زنگ زدی به مهدی که درامزت رو ببره وصل کنه؟
-
پارت صد و نهم همونطور که میخندیدم گفتم: ـ حالا اینقدر بزرگش نکنین. همین لحظه یوسف برامون زنگ زد که اگه آماده ایم بریم پایین. نسرین قرار بود همراه با همسرش و پدر و مادرش بیان و منو پانتهآ و موری هم با یوسف بریم. تا از آسانسور رفتیم پایین یوسف با دیدن من گفت: ـ ماشالا. ماشالله به این همه زیبایی. خندیدم و گفتم: ـ مرسی تو هم خیلی شیک شدی. یوسف رو به پانتهآ گفت: ـ بنظرت من با دیدن همچین پرنسسی امشب چجوری ساز بزنم؟ پانتهآ خندید و گفت: ـ بنظر من که کارت خیلی سخته. دستم رو گرفت و گفت: ـ یدور بچرخ ببینم. به به. موهاتم که فر کردی. خندیدم و گفتم: ـ موهام رو با تو ست کردم و لباسم رو با ماهتیسا. همین لحظه نسرین و ماهتیسا هم اومدن پایین. ماهتیسا دوید بغل یوسف و گفت: ـ دایی. دایی. لباسم قشنگه؟ یوسف محکم بغلش کرد و گفت: ـ خیلی زیاد. یه دقیقه وایستا ببینم. تو رژلب زدی؟ ماهتیسا خندید و دستش رو گرفت جلوی صورتش و به من اشاره کرد و گفت: ـ آره. مثل باران.
-
پارت صد و هشتم عرشیا با تعجب نگام کرد و گفت: ـ تو واقعا عوض شدی باران. هیچوقت فکرش رو نمیکردم درگیر این قضایا بشی. مصمم گفتم: ـ اما شدم و ناراضی هم نیستم. دارم یه احساس قشنگ رو و تجربه میکنم. همین لحظه زنگ خونمون زده شد و خیلی سریع با عرشیا خداحافظی کردم و رفتم و در رو باز کردم ، ماهتیسا و نسرین بودن. ماهتیسا هم یه لباس مشکی پفکی با گیره موی پاپیونی سرش بود. بغلش کردم و با خوشرویی گفتم: ـ خدایا چقدر تو خوشگل شدی. ماهتیسا همونطور که تو بغلم بود بوسم کرد و گفت: ـ تو هم خوشگل شدی. لباسامونم هم رنگه. خندیدم و لپش رو فشردم و گفتم: ـ آره. ست هم شدیم. یهو ناراضی گفت: ـ ولی من مثل تو رژ نزدم. با گفتن این حرفش هر سه تامون باهم خندیدیم. نسرین رو بهش گفت: ـ نه مامان شما هنوز کوچولویی.تازه همینجوریشم خیلی خوشگلتری. ماهتیسا با ناراحتی نشست رو مبل و من رو به نسرین گفتم: ـ حالا برای اینکه دوست کوچولوی من ناراحت نشه ، یه کوچولو رژ میزنیم براش. ماهتیسا کلی خوشحال شد و اومد تو بغلم نشست و براش یکم رژ زدم.نسرین همین لحظه رو به من گفت: ـ چقدر لباست بهت میاد باران. با لبخند نگاش کردم و گفتم: ـ مرسی عزیزم. چشمکی با شیطنت زد و گفت: ـ فکر کنم هوش از سر داداشم ببری امشب. پانتهآ خندید و گفت: ـ منم همینو گفتم اتفاقا.
-
پارت صد و هفتم یجا ازم پرسید: ـ خب بجز پانتهآ ، دوست جدید دیگهای اونجا پیدا نکردی؟ پانتهآ که داشت ریمل میکشید بلند گفت: ـ دوست جدید چیه! عشقش رو پیدا کرد. یهو با اخم به پانتهآ نگاه کردم که دهنش رو ببنده.عرشیا یکم مکث کرد و خنده روی صورتش خشک شد و پرسید: ـ چی؟ عشق جدید؟ ساکت شدم و چیزی نگفتم اما بهرحال که همه میفهمیدن. عرشیا دوباره با جدیت پرسید: ـ باران راست میگه؟ عشق جدید کیه؟ سرکاریه یا داره راست میگه؟ عرشیا واکنش تندی نشون داد. چیزی که اصلا ازش انتظار نداشتم که ببینم. بنابراین مصمم نگاش کردم و گفتم: ـ نه داره راست میگه. من عاشق شدم عرشیا، خیلی جدی و عمیق عاشق شدم. عرشیا اخماش رفت تو هم و گفت: ـ ولی تو کلی آرزو داشتی میخواستی بیا اینجا پیش حرفش رو قطع کردم و اینبار من با جدیت گفتم: ـ الان برای من خیلی چیزا عوض شده. یه چیز جدید رو دارم تجربه میکنم، نمیتونم پا پس بکشم. با ناراحتی گفت: ـ خب به آخرش فکر کردی؟ جواب عمو محمد و چی میخوای بدی؟ همینجوریشم مخالف رفتنت به تهران بود. با اصرار بابا راضی شد، اگه بفهمه شاید حتی بابام رو هم مقصر کنه. با حالت شاکی گفتم: ـ چیکار کنم عرشیا؟ دست خودم نبود. دوسش دارم. الان نمیخوام به تهش فکر کنم. میخوام از لحظه به لحظه کنارش لذت ببرم. حالا تا اون موقع که قراره به بابا بگم خدا کریمه. یه کاریش میکنم.
-
پارت صد و ششم پانتهآ که داشت دنبال کیف پولش میگشت، همزمان گفت: ـ تو این آدم رو دوست داری مگه نه؟ گفتم: ـ بیشتر از هر چیزی. همونطور که کارت از تو کیف پولش درمیآورد، گفت: ـ خب پس باید قضیههای مربوط به خانوادت خصوصا پدرت رو بهش بگی. اون موقع خودش تصمیم میگیره بمونه یا نه. با نگرانی گفتم: ـ اگه ولم کنه چی؟ پانتهآ با بیخیالی نگام کرد و گفت: ـ خب دنیا که به آخر نمیرسه، میرسه؟ حداقلش اینه برای کسی که دوسش داشتی تمام تلاشت رو کردی و تو یه برهه زمانی کنار هم حال خوب رو تجربه کردین. یه اوفی کردم و گفتم: ـ ولی من واقعا دیگه مثل قبل نمیتونم اینقدر منطقی تصمیم بگیرم. پانتهآ نگاهی بهم کرد و گفت: ـ البته منم فکر نمیکنم یوسف اینقدر آسون ازت دست بکشه. رفتارایی که تو این مدت ازش دیدم مشخصه که کاملا دلی دوستت داره. بهرحال اونم با وجود کلی مشکل سر راهش چمیدونم مثل بی اعتمادی و سن و سال، اینکه تازه کارش تو فضای مجازی دیده شد، به همه این مسائل پشت کرد و به حرف دلش گوش داد. حرفاش رو تایید کردم و گفتم: ـ آره درسته. بعدش ازم پرسید: ـ خب تو چی باران؟ با تعجب نگاش کردم که دوباره پرسید: ـ شاید تو هم مجبور بشی بین خانوادت و یوسف یکی رو انتخاب کنی. حتی فکر کردن بهش حالم رو بد میکرد. نمیخواستم اصلا به این موضوع فکر کنم و سریعا بحث رو عوض کردم و گفتم: ـ ایشالا که اینجوری نمیشه. تمام تلاشم رو میکنم که تو همچین دو راهی گیر نکنم. نگام کرد و گفت: ـ امیدوارم. خب بریم حساب کنیم. گفتم: ـ لباس رو بزارم تن رگالش الان میام. ساعت تقریبا شیش و نیم بود که رسیدیم خونه. مشغول آرایش کردن بودیم که عرشیا تو واتساپ تصویری بهم زنگ زد. مثل همیشه با خوشرویی کلی احوالپرسی کرد و راجب کارم تو تهران پرسید..
-
پارت صد و پنجم بعد از کلی گشتن تو مغازه، یه لباس بلند مشکی ساده که بالا تنشم تقریبا پوشونده بود به چشمم خورد. برش داشتم و بردم به پانتهآ نشون دادم و گفتم: ـ این چطوره؟ پانتهآ سریع گفت: ـ خیلی شیکه. امتحانش کن. رفتم داخل اتاق پرو و پوشیدمش. خدایی لباس شب خیلی قشنگی بود و چون فیت تنم بود، من رو زیباتر نشون میداد. رفتم بیرون. پانتهآ با دیدن من یه سوتی کشید و گفت: ـ وای. باید بزنم به تخته. چقدر خوشگل شدی. هیچی دیگه یوسف امشب با دیدن تو فک نکنم بتونه درست حسابی درامز بزنه. خندیدم و گفتم: ـ پس همین رو بگیرم؟ چیزه دیگهای خیلی به چشمم نیومد. پانتهآ گفت: ـ آره همینو بگیر. بهت میاد خیلی. همونجوری که داشتم لباس رو تن رگالش میذاشتم، پرسیدم: ـ تو بالاخره کدوم رو گرفتی؟ با نارضایتی گفت: ـ اوف نمیدونم که. هر چقدر به مرتضی میگم بگو کدوم قشنگتره؟ میگه هردوتاش خیلی بهت میاد. خندیدم و گفتم: ـ خب راست میگه. پانتهآ خندید و گفت: ـ پس مجبورم دوتاش رو بخرم ولی امشب همون آبی رو میپوشم. گفتم: ـ باشه. یکم رفتم تو فکر. پانتهآ گفت: ـ باز چیشده؟ نگاش کردم و با ناراحتی گفتم: ـ پانتهآ من همش از زیر حرف با یوسف در میرم. اگه امشب دوباره بخواد بحث رو و پیش بکشه چی؟
-
پارت صد و چهارم طوری بهم توجه و محبت میکرد که حتی خودمم خودم رو بیشتر از قبل دوست داشتم. فکر اینکه حتی یه روز پیشش نباشم یا نبینمش واقعا دیوونم میکرد. قبلا چون جدی بودن یوسف و مصمم بودنش رو و ندیده بودم؛ عین خیالم نبود. فکر میکردم علاقم یه طرفست اما حالا که فهمیدم جفتمون به یه اندازه عاشق هم شدیم و من باید این موضوع رو با خانوادم درمیون بزارم، میترسیدم. میترسیدم از اینکه یوسف بفهمه قراره وارد یه همچین خونوادهای بشه و به کل ولم کنه. تو همین فکرا بودم که یهو پانتهآ از اتاق پرو اومد بیرون و گفت: ـ این چطوره؟ به سر تا پاهاش نگاه کردم ، یه لباس آبی کمرنگ پوشیده بود. واقعا خوشگل شده بود. گفتم: ـ خیلی خوشگله. با حالت شاکی گفت: ـ اه. تو هم که همه چیز از نظرت خوشگله. راجب قبلیا هم همین رو گفتی. با خنده گفتم: ـ خب آخه بهت میاد چی بگم؟ تو خیلی سخت پسندی. یکم فکر کرد و گفت: ـ بزار پس عکس بگیرم برای مرتضی بفرستم.. اگه اینم خوشش اومد میخرم وگرنه همون صورتیه رو میخرم. سرم رو تکون دادم و گفتم: ـ باشه همونجور که داشت از خودش عکس میگرفت گفت: ـ تو چیزی برای خودت انتخاب کردی؟ گفتم: ـ نه من از وقتی که اومدم درگیر لباسای توام. سعی کرد خندش رو کنترل کنه و گفت: ـ خیلی خب حالا. چقدر غر میزنی. برو بگرد ببین از چه مدلی خوشت میاد. فقط باران سریعتر انتخاب کن، زمان زیادی نمونده. گفتم: ـ باشه.
-
پارت صد و سوم دو هفته بعد " باران " امروز عروسی همون خانم دکتری بود که اون روز غش کردم اومده بود و بهم سرم وصل کرد. خیلی دختر خوش برخورد و خونگرمی بود. بعد از اون حتی منم برای تئاترمون دعوتش کرده بودم، اونم دستش درد نکنه واسه عروسیش برای منو پانتهآ کارت آورد و دعوتمون کرد. روز اول اکران نرسیدم اما چهارمین روز با اصرار من دوباره استاد فرخ نژاد، بهرام عظیمی رو دعوت کرد و اونم از طرحهایی که تا الان زده بودم خیلی تعریف کرد و حتی از یکی از عروسکهای مینیونی که درست کرده بودم اونقدر خوشش اومد که برای نمایشگاه نقاشی خودش، اون رو و ازم خرید. از اون روز خیلی چیزا عوض شد. یوسفی که نسبت به من تردید داشت و درگیر سن و سال بود، خیلی جدی و مصمم شده و اونم به اندازه من مشتاقه که باهم دیگه یه مسیر جدید و شروع کنیم، اینبار با رفتاراش با حرفاش مطمئنم کرد که دوست داشتنش واقعیه و از ته دله و از روی عذاب وجدان نیست. با اینکه علاقم از قبل بهش چند برابر شده بود و با همه وجودم دوسش داشتم اما میترسم. میترسم از اینکه این مسئله رو چجوری باید با پدرم و مادرم درمیون بزارم؟ از همون اولش هم با تهران اومدن من مخالف بودن و هنوز که هنوزه بعضی اوقات بابا زنگ میزنه با اخم و تخم باهام حرف میزنه. حالا چطور باید بهشون بگم که از زمان اومدنم به تهران عاشق پسر همسایهام شدم؟ تازه علاوه بر اون سیزده سال تفاوت سنی دارم. طرف هم تو کار موسیقیه. قبلا هم جدا شده. حتی نمیتونستم به واکنش بابا فکر کنم. چند بار یوسف سعی کرد بابت این قضیه باهام صحبت کنه اما یا یه مشکلی پیش میومد یا من از زیر بحث در میرفتم. آخه یکی نیست که بهم بگه دختر تو با این خونوادهای که داری با چه جرئتی عاشق میشی؟ ولی واقعا دست خودم نبود. یوسف برای من مثل یه نور بود واسهی ادامهی راهم. تو این دو ماه تقریبا بخشی از وجود من شده بود. پدر همیشه برای یه دختر مهم ترین نقش رو تو زندگیش ایفا میکنه اما من هیچوقت از پدرم یه حرف و روی خوش نه دیدم نه شنیدم. به همین خاطر یوسف با اخلاق و برخورد خوبش با حمایتاش با دلگرمیهاش روز به روز بیشتر خودش رو تو دلم جا میکرد.
-
پارت صد و دو آره اعتماد کردن برام سخته اما اینقدر علاقم بهت زیاده که دلم میخواد دوباره تجربش کنم. آسون نیست. خیلی موانع سر راهمون هست میدونم اما اگه کنار هم باشیم از پس تمام مشکلات برمیایم. همینجور ساکت و سرشم پایین بود، پرسیدم: ـ باران، نمیخوای چیزی بگی؟ ماهتیسا یهو اومد داخل که باعث شد باران از فکر دربیاد و رو به ماهتیسا گفت: ـ جانم عزیزم. وای مدادرنگیت رو باید میتراشوندم درسته؟ ماهتیسا با یه حالت بامزه دست به سینه وایستاد و گفت: ـ آره. کلی هم منتظرت موندم. بلند شد و گفت: ـ خیلی ازت معذرت میخوام. بعد دستش رو گرفت و باهمدیگه از اتاق رفتن بیرون. وقتی که داشت میرفت بیرون رو به من گفت: ـ حالا باز بعدا باهم صحبت میکنیم. منو دوباره تو اون حالت بلاتکلیفی و پر از علامت سوال باقی گذاشت ولی من تصمیم خودم رو گرفته بودم. دیگه دستش رو ول نمیکنم. تا آخر این مسیر برای عشقم میجنگم. میدونم که باران ارزشش رو داره.
-
پارت صد و یک با قربونت صدقه گفتم: ـ فدای سرت. از تو که با ارزش تر نیست، اینجور داری اشک میریزی. برای یه لحظه مثل قبل با عشق نگام کرد و به همدیگه توی سکوت در نگاه هم غرق شدیم. یهو انگار یه چیز یادش اومده باشه، خودش رو کشید و عقب و گفت: ـ ببخشید. یه لحظه حواسم پرت شد. ماهتیسا صداش زد: ـ باران. مدادرنگی رو برام میتراشی؟ باران بلند گفت: ـ اومدم عزیزم. باز فرصت پیش اومد و داشت فرار میکرد. با جدیت صداش زدم و گفتم: ـ یه چند لحظه بشین میخوام باهات صحبت کنم. همینکه نشست اشکاش رو پاک کرد و سریع گفت: ـ یوسف قبل از اینکه تو بگی، من خیلی اعصابم خورد بود. یادم رفت ازت تشکر کنم، اگه تو متوجه نمیشدی شاید هیچکس به دادم نمیرسید. لبخند زدم و با چشمکی بهش گفتم: ـ از این به بعد متوجه همه حالتات هستم. نترس. با تعجب گفت: ـ یعنی چی؟ صندلیم رو بردم نزدیکش و با تمام عشقی که بهش داشتم نگاش کردم و گفتم: ـ باران من خیلی اشتباه کردم. یه سری دلایل احمقانه برات اوردم که انگاری نمیخوام باهات باشم ولی خودت هم خوب میدونی خیلی خیلی زیاد دوستت دارم.
-
پارت صد رفتم کنارش نشستم و بهش زل زدم و گفتم: ـ باران میشه بهم نگاه کنی؟ بدون اینکه نگام کنه، گفت: ـ نه نمیتونم. با لبخندی از عصبانیتش گفتم: ـ چرا اون وقت؟ همین لحظه ماهتیسا نقاشیش رو بهم نشون داد و گفت: ـ دایی ببین قشنگ کشیدم؟ سرش رو بوسیدم و گفتم: ـ آره قربونت برم من. امروز باید با این دختر حرف میزدم و این کار رو تموم میکردم و باید از احساسم بهش میگفتم. آستین لباسش رو گرفتم و گفتم: ـ تو یه لحظه بیا با من. بردمش تو اتاق و با حالت شاکی گفت: ـ یوسف اینکارا یعنی چی؟ اینبار منم با حالت شاکی از لجبازیش گفتم: ـ قرار بود باهم حرف بزنیم. امروز داشتم سکته میکردم تو اون وضعیت دیدمت. عرق رو پیشونیش رو پاک کرد و گفت: ـ بسته یوسف. به اندازه کافی امروز خجالت کشیدم. نگاش کردم و خیلی عادی گفتم: ـ چرا خجالت؟ این یه چیزه طبیعیه. برای هر کسی ممکنه پیش بیاد. اصلا هم خجالت نداره. با چشم غرهای نگام کرد و گفت: ـ آره گفتنش برای تو راحته. حتی تو حالت عصبانیت هم چهرش بامزه بود. با خنده گفتم: ـ حالا این عصبانیتت برای چیه؟ دوباره دیدم شروع کرد به گریه کردن و با هق هق میگفت: ـ امروز قرار بود بهرام عظیمی بیاد، استاد قرار بود کارای من رو امروز بهش نشون بده. نشد. این همه تلاش کردم ولی نشد.
-
پارت نود و نهم خیلی عصبانی شدم از اینکه مادرم اینقدر به حرفا و نگاههای مردم بیشتر از احساس پسرش اهمیت میداد. بلند شدم و با عصبانیت گفتم: ـ مامان بسته دیگه. همش حرف مردم، مردم. به جهنم. بزار نگاه کنن، بزار حرف بزنن. مگه من بخاطر حرف مردم زندگی میکنم؟ یبار قرار زندگی کنم. اونم دیگه تصمیم گرفتم بنا به حرف دلم زندگی کنم نه حرف مردم. مامان که عصبانیتم رو دید با صدای آروم گفت: ـ آخه ببین پسرم نسرین پرید وسط حرفش و گفت: ـ مامان تمومش کن. بدون اینکه نگاشون کنم گفتم: ـ من دارم میرم به باران سر بزنم. مامان زد رو پاهاش و گفت: ـ خدایا این پسر آخر منو دق میده. در رو بستم و رفتم در خونشون رو زدم و گفت: ـ اومدم. در ذو باز کرد و بدون اینکه به من نگاه کنه، سرخ شد و با خجالت گفت: ـ بیا داخل. حالش کمی بهتر شده بود. رفتم داخل و ازش پرسیدم: ـ حالت بهتره عزیزم؟ همینجور که کنار ماهتیسا داشت نقاشی میکشید، با کلافگی چشماش رو بست و گفت: ـ یوسف میشه اینقدر بهم یادآوری نکنی.
-
پارت نود و هشتم نسرین گفت: ـ خواست پیش باران بمونه. با حالت شاکی گفتم: ـ بابا میوردیش دختره یکم استراحت کنه. تا نسرین چیزی بگه مامان با حالت کنجکاوی و کمی عصبانی گفت: ـ حالا تو بگو چرا اینقدر برای این دختر نگرانی؟ اومدم رو مبل نشستم و گفتم: ـ مامان من مامان اینبار با عصبانیت پرید وسط حرفم و گفت : ـ یوسف ما جلوی در و همسایه آبرو داریم. این چه کاری بود امروز کردی؟ الان همه پشت سرمون حرف میزنن. با حالت شاکی گفتم: ـ ولم کن مادر من. دهن این مردم که همیشه خدا بازه. هنوز عادت نکردین؟ اومد کنارم نشست و با تشر گفت: ـ الان جواب سوال منو بده. بین تو اون دختر چیزی هست؟ مصمم به چشماش نگاه کردم و گفتم: ـ هنوز نه ولی به احتمال زیاد یه چیزایی میشه. مامان زد به پاهاش و رو به نسرین با نگرانی گفت: ـ میبینی توروخدا؟ یوسف تو رو خدا من دیگه طاقت یه ماجرای جدید رو ندارم. هنوز بابت قضیه سه سال پیش تمام تن و بدنم میلرزه. نسرین با حالت شاکی رو به مامان گفت: ـ مامان حالا اون قضیه تموم شد رفت. نمیخواد اینقدر یادآوری کنی، بهرحال قرار نیست داداش تا ابد تنها بمونه که. مامان گفت: ـ آخه ما مرجان و خانوادش رو که میشناختیم، تهش این شد باز چه برسه به این دختره باران که اصلا اهل تهرانم نیست. نه خودش رو میشناسیم نه خانوادش رو. من باران و دوست دارم. اتفاقا دختر خوبی هم بنظر میاد ولی پسرم همین امروز باید میدیدی مردم چجوری داشتن بر و بر نگات میکردن.
-
پارت نود و هفتم با خودم گفتم پس دو روز پیش دلیل گریههای بی مورد و صورت رنگ پریدهاش این بود. داشتیم میرفتیم سمت خونه که گوشیم ویبره رفت. دیدم پانته آست: ـ الو یوسف چرا جواب نمیدی؟ مردم از نگرانی. گفتم: ـ سلام پانتهآ. باران برای اجرای امروز نمیرسه. با استرس پرسید: ـ حالش خوبه؟؟ گفتم: ـ الان آره. منم سرم و این وسایل ها رو گرفتم ببرم خونه که دختر همسایه پایینی بهش وصل کنه. یه نفس عمیق کشید و گفت: ـ باشه. دستت درد نکنه. یهو یه چیزی یادم اومد. از پانتهآ پرسیدم: ـ فقط پانته آ. اجرای امروز رو نیاد، براش مشکلی پیش نمیاد که؟ گفت: ـ نه فکر نمیکنم. من با استاد صحبت میکنم. هنوز نیم ساعت مونده به اجرا، احتمالا امروز ذو با جایگزین پیش ببریم. خیالم راحت شد و گفتم: ـ خب خداروشکر. چون میدونستم بنده خدا خیلی زحمت کشیده بود واسه امروز، از شانسش نتونست به اولین اجراش برسه. وسایل رو بردم خونه. داشتم میرفتم داخل که نسرین جلوم رو گرفت: ـ داداش فعلا داخل نیا. با تعجب گفتم: ـ چرا؟ میخوام ببینم حالش خوبه یا نه. نسرین آروم گفت: ـ خوبه نگران نباش. الان ببینتت شاید یکم خجالت بکشه. دیدم داره حرف درستی میزنه. دختر خجالتی بود. الان لابد تو ذهن خودش داره خودش رو سرزنش میکنه که چرا پیش من غش کرده. حق با نسرین بود. وسایل و ماهتیسا رو بهش تحویل دادم و رفتم خونه تا یکم استراحت کنم. چقدر روز بدی بود واقعا. از ترس اینکه بلایی سرش اومده باشه نزدیک بود سکته کنم واقعا. یکم چشمام رو گذاشتم روی هم و تازه داشتم میخوابیدم که زنگ خونم زده شد. به زور رفتم تا دم در، دیدم مامان و نسرینن. رو به نسرین گفتم: ـ ماهتیسا کجاست؟
-
پارت نود و ششم با نگرانی گفتم: ـ بله.یه وضعیت اضطراری بود. باران غش کرده فکر کنم آسم داره. بهم نگاهی کرد و اومد داخل و گفت: ـ آها متوجه شدم. بعد رفت داخل و با مامان و نسرین احوالپرسی کرد و یه ورقه درآورد و روش یسری چیزا نوشت. بعدم مهرش رو زد و داد بهم و گفت: ـ برید داروخانه اون سمت خیابون، به دکتر داروسازشون بگین از طرف خانم ملکی اومدین. بدون دفترچه این داروها رو بهتون میدن. منم برای اطمینان الان باهاشون تماس میگیرم. گفتم: ـ خیلی لطف میکنین. فقط یه سوال، این آسم شدید و غش کردنش طبیعیه؟ من چون اولین باره یه چنین چیزی میبینم. لبخندی زد و گفت: نگران نباشین. تقریبا بیست درصد آدمایی که آسم دارن به این حالت دچارن و عوامل زیادی رو این قضیه تاثیر میذاره و وقتی فهمیدن که حالشون اونقدر خوب نیست و دستگاه هم تاثیر نداره، حتما باید برن دکتر تا کارهای لازم رو انجام بده. وقتی اکسیژن خون به مغز نرسه باعث غش کردن میشه. گفتم: ـ مرسی از توضیحاتتون. خیلی نگرانش بودم. لبخندی از روی کنجکاوی زد اما چیزی نگفت. داشتم میرفتم که مینا بهم گفت: ـ آقا یوسف من بابت بند موسیقی عروسیمون رو قولتون حساب کردما، میاین دیگه؟ خندیدم و گفتم: ـ به روی چشم. حتما. ماهتیسا کلی اصرار کرد که باهام بیاد و منم قبول کردم و باهم رفتیم داروخانه و وسایل مورد نیاز رو گرفتیم و به نسرین زنگ زدم و گفت که باران چشماش رو باز کرده اما هنوز درد داره. همش توی ذهنم داشتم به این فکر میکردم که حتما من باعث این شدم که حالش بد بشه. اگه اون روز بهش اینحرفا رو نمیزدم، این اتفاق نمیافتاد. تازه بنده خدا قرار بود با این حال بره و اجرا کنه.
-
پارت نود و پنجم طاقت نداشتم تو این وضعیت ببینمش. یعنی چش شده بود!. رنگ و روش شبیه گچ شده بود. آروم اشکام رو پاک کردم و گفتم: ـ الهی بمیرم برات. سریع نسرین رو از دم در صدا زدم: ـ نسرین زنگ بزن به اورژانس. با اینکه بی حال افتاده بود روی زمین، خودشم اشک میریخت. گفتم: ـ گریه نکن عزیزدلم. داشتم کمکش میکردم تا بیارمش توی هال، که روی اپن آشپزخونه، داروهای تنگی نفس و دستگاه نبولایزر رو دیدم که گازش تموم شده. فهمیدم که احتمالا آسم شدید داره و باید میرفته دکتر اما کوتاهی کرد و نرفت و حالش بد شده. نسرین و مامان اومدن تو خونه و نسرین با نگرانی گفت: ـ داداش. دختر آقا مهران خونست. داره میاد بالا معاینش کنه، بفهمیم چیشده. گفتم: ـ من فهمیدم که چیشده. مامان و نسرین همینجور با تعجب نگام میکردن. مامان گفت: ـ خب مادر بگو جون به لبمون کردی. به داروهای روی اپن اشاره کردم و گفتم: ـ فکر کنم آسم داره. مامان دستش رو گذاشت جلوی دهنش و گفت: ـ وای خاک به سرم. بنده خدا. این دیگه چه مدل دردیه که بچهای الان بهش دچارن؟ همین لحظه زنگ خونش رو زدن و رفتم در رو باز کردم. دیدم مینا، دختره آقا مهران همسایه پایینیمون بود که الان داشت برای تخصصش میخوند. باهم سلام علیک کردیم و گفت: ـ چیشده آقا یوسف؟ نسرین برام زنگ زد.
-
پارت نود و چهارم با تمام قوا در رو فشار دادم اما نه. اون در باز نمیشد. مامانم و نسرین با آسانسور اومده بودن بالا. نسرین میزد به شونم و آروم میگفت: ـ داداش همه دارن نگاه میکنن، آروم باش لطفا. سرم رو به در چسبوندم و اجازه دادم اشکم سرازیر بشه و گفتم: ـ نمیتونم نسرین. یه چیزی شده. مادرم رو به زهرا خانم گفت: ـ زهرا خانوم به آقای میری زنگ زدی کلیدای یدک و بیاره؟ زهرا خانم همونجور که به تعجب زل زده بود به من، گفت: ـ زنگ زدم. گفت الان مسافرتن. با مشت میکوبیدم به در رو زیر لب با زمزمه میگفتم: ـ خدایا لطفا چیزیش نشه. اینقدری نگرانش بودم که اصلا توجهی به صورت پر از علامت سوال مادرم و بقیه همسایهها نداشتم. یهو نسرین گفت: ـ داداش من سنجاق سر دارم. میتونی در رو باهاش باز کنی؟ سریع از کنار در بلند شدم و گفتم: ـ زودتر بگو دیگه. آره میتونم. بده سریعا در رو باز کردم و سراسیمه رفتم داخل. همینجور صداش میزدم و تو اتاقها دنبالش میگشتم: -باران. باران. داشتم از کنارآشپزخونه رد میشدم که دیدم کنار میز ناهارخوری افتاده رو زمین. رفتم کنارش نشستم و با استرس لیوان آبی که روی میز بود و برداشتم و چند قطره پاشیدم به صورتش. یکم چشماش رو باز کرد و بریده بریده گفت: ـ نفس..نفسم...ا..اصلا..بالا..بالا...نمیاد.
-
پارت نود و سوم همین لحظه یکی به گوشیم زنگ زد. دیدم نسرینه، سریع برداشتم و با نگرانی گفتم: ـ نسرین باران در رو باز نمیکنه. بزار ببینم چه خبره. اینو گفتم و گوشی رو قطع کردم و دوباره به گوشی باران زنگ زدم. یکم که گوشم رو نزدیک در بردم، دیدم که صدای گوشیش از تو خونه میاد. یا خدا. حتما اتفاقی براش افتاده. دوباره در زدم و با نگرانی گفتم: ـ باران صدای من رو میشنوی چرا جواب نمیدی؟ بغض گلوم رو فشرد. فکر اینکه اتفاقی براش بیفته، داشت دیوونم میکرد. دوباره گوشیم زنگ خورد، یه شماره غریبه بود؛ برداشتم: ـ بله. صدای آشنای پانتهآ پیچید تو گوشم: ـ سلام یوسف. پانتهآم. سریع پرسیدم: ـ پانتهآ باران تو خونست؟ صدای گوشیش از تو خونه میاد. پانتهآ با نگرانی گفت: ـ یوسف حالش خوب نبود، گفتم بریم دکتر اما قبول نکرد. گفت دیرتر میاد اما فکر کنم الان حالش بد شده که در رو باز نمیکنه. دستم رو در ثابت موند و حس کردم خون تو بدنم منجمد شده. با صدای بلند گفتم: ـ چی؟ دیگه نشنیدم چی گفت. تو دلم میگفتم خدایا لطفا چیزیش نشه. خواهش میکنم. فریاد زدم: ـ باران. باران. همسایههای واحدمون اومده بودن بیرون تا ببینن چه خبره. زهرا خانم مدام میپرسید: ـ پسرم چیزی شده؟ ساختمون رو گذاشتی روی سرت. هیچ توجهی به حرفاش نمیکردم. سر آخر محکم به در خونه لگد زدم.
-
پارت نود و دوم خندیدم و چیزی نگفتم که باز نسرین گفت: ـ بهترین تصمیم رو گرفتی داداش. واقعا دختر خوبیه. گرچه من از همون اولم میدونستم خوشت میاد ولی خب نمیخواستی به روی خودت بیاری. اتو رو گذاشتم کنار و گفتم: ـ دیگه تسلیم شدم. لباسم رو پوشیدم و سوییچ ماشین رو دادم به نسرین تا برن بشینن تو ماشین و خودم رفتم دم در خونشون. چند بار زنگ زدم ولی در رو باز نکرد. نگران شدم. به گوشیش زنگ زدم، دیدم برنمیداره. شماره پانتهآ رو نداشتم، ناچارا به موری زنگ زدم تا از پانتهآ بپرسم که باران کجاست. چون قرار نبود که اینقدر زود برن. موری جواب داد: ـ جانم داداش ـ موری پانتهآ پیش توئه؟ ـ من پانتهآ رو رسوندم سالنشون. با نگرانی پرسیدم: ـ باران چی؟ باران با شما نبود؟ موری گفت: ـ یوسف جان در جریانی که موتور من برای دو نفر جا داره. باران خونه بود. مثل اینکه یکم حالش خوب نبود، قرار بود دیرتر بیاد. استرس گرفتم و گفتم: ـ پس چرا در رو باز نمیکنه؟ الان ده دقیقست دم در دارم زنگ میزنم. گوشیشم جواب نمیده. یه لحظه زنگ بزن از پانتهآ بپرس. موری که صدای نگران منو دید، سریع گفت: ـ باشه الان زنگ میزنم. دوباره در زدم و بلند صداش زدم: ـ باران. باران. خونهای؟
-
پارت نود و یکم میگفت که حالش خوب نیست. ترسیده بودم چون رنگ و روش هم پریده بود. میخواستم ببرمش دکتر اما انگار تو چهرهاش ترس بوجود اومد و گفت که استراحت کنه خوب میشه. بهش گفتم که بعد از اکران تئاترش حتما باهاش صحبت میکنم. اینبار خیلی سریع قبول کرد اما انگار واسه اینکه منو بپیچونه قبول کرده بود. این دختر یه چیزیش بود. صورتش خیلی پژمرده شده بود. تصمیم گرفته بودم پس فردا خودم برسونمش تئاتر. ساعت تقریبا پنج و نیم بود که نسرین و ماهتیسا اومدن خونم. داشتم پیراهنم رو اتو میزدم، ماهتیسا رفته بود بالای میز بیلیارد که با توپ ها بازی کنه و نسرین همون لحظه گفت: ـ داداش تو به باران چیزی گفتی؟ با تعجب گفتم: ـ چطور مگه؟ نسرین گفت: ـ آخه دیروز که داشتم میرسوندمش، حرفایی که بهم گفتی رو زدم بهش ولی خب خیلی مطمئن گفت من برای یوسف مثل بقیهام. همونجور که تو سکوت داشتم پیراهنم رو اتو میزدم، تو دلم گفتم: ـ حق داره. منم جاش بودم، همین فکر رو میکردم. نسرین همین لحظه گفت: ـ داداش نمیخوای چیزی بگی؟ یه آهی کشیدم و گفتم: ـ ایشاالا که امروز درستش میکنم. باهاش حرف میزنم. نسرین خندید و گفت: ـ اوه. میبینم که قصدت جدیه.