-
تعداد ارسال ها
689 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
27 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط QAZAL
-
پارت شصت و سوم با یکم ناراحتی گفت: ـ حتما اتفاق بدی رو تجربه کردی ولی خب بهرحال آدم همیشه باید یسری چیزا رو بپذیره و با دید مثبت به زندگیش ادامه بده. لبخند تلخی زدم و گفتم: ـ کاش به همین راحتیا بود باران. اومد کنار من نشست و با مهربونی که تو چشماش موج میزد، گفت: ـ تو خودت نباید اجازه بدی سختیهای زندگی بهت غلبه کنن. وقتی به چشمهاش نگاه میکردم، امید میدیدم، زندگی میدیدم. قلبم تندتر از قبل میزد، خیلی دلم میخواست زمان همون لحظه وایسته تا چند ساعت به چشمهاش خیره شم. انگار روحم تو وجودش گیر کرده بود اما نه نمیشد. نباید اجازه بدم این دختر هم تو دلم جا باز کنه. واقعا من تحمل یه ضربه دیگه رو ندارم. بی مقدمه از کنارش بلندشدم و گفتم: ـ خب شروع کنیم. از حرکتم جا خورد ولی بازم لبخند زد و گفت: ـ یکم استرس دارم. اگه یاد نگیرم چی؟ بهش انگیزه دادم و گفتم: ـ یاد میگیری. نگران نباش. خب چوبا رو بگیر دستت. وقتی بار اول مترونوم رو زدم با همدیگه میزنیم تا دستت عادت کنه. نگاه کن. دو میزان رو آی هت میزنی، یه میزان روی راید و به همین ترتیب یه میزان یه میزان رو تام یک و دو و سه. شروع کنیم. با راست چپ راست چپ. یک و دو و. خیلی عمیق داشت بهم گوش میداد. باهاش شروع کردم به درامز زدن. موهاش بوی گل یاسمین میداد. خدایا من چطور میتونم این دختر رو از ذهنم بیرون کنم؟ همش وقتی نگام میکرد، سعی میکردم نگاهم رو ازش بدزدم. طاقت اینو نداشتم تو چشماش نگاه کنم. تقریبا یک ساعت باهاش کار کردم و یکم دستش راه افتاد و با شادی گفت: ـ خیلی باحال بود. پر از هیجان. ممنونم ازت یوسف.
-
پارت شصت و دوم موری با لبخند گفت: ـ آها شرمنده. همون. میگم منم دارم میرم اگه بخواین شما رو میرسونم. پانتهآ شالش رو گذاشت پشت گوشش و با لبخند گفت: ـ زحمتتون زیاد میشه. موری از خدا خواسته گفت: ـ نه بابا چه زحمتی. بعد رو به من سریع گفت: ـ یوسف جون سوییچ ماشینت رو بده. با خنده گفتم: ـ رو میزه برو بگیر. داشت میرفت با یه چشمک گفت: ـ جبران میکنم. رفت و در ذو بستم. رو به باران گفتم: ـ خیلی خوش اومدین. ببخشید خونه من یکم بهم ریخته است. خندید و چیزی نگفت. درامز تو اتاقم بود. راهنماییش کردم که بره تو اتاق و منتظر بشینه تا من سر آی هتا رو بزارم. یهو گفت: ـ چه تابلوی قشنگی. سرم رو بلند کردم و دیدم داره به تابلوی راهرو که عکس یه فلامینگو بود و زیرش نوشته شده بود: معجزه ها اتفاق می افتند، اشاره میکنه. گفتم: ـ آره. اون هدیه است از یه رفیق. با لبخند ازم پرسید: ـ خودت این جمله رو باور داری؟ همونجور که داشتم سر درامز رو میبستم، گفتم: ـ راستش خیلی کم. باورم رو نسبت به خیلی چیزا تو زندگیم از دست دادم.
-
پارت شصت و یکم صبح با لگدای موری به زور چشمام رو باز کردم و با حالت شاکی گفتم: ـ چی میگی تو؟ موری اومد کنارم نشست و بلند گفت: ـ احمق پاشو دختره داره زنگ خونت رو میزنه. یهو از خواب پریدم. دستی به سر و صورتم کشیدم و بلند گفتم: ـ اومدم. سریع به موری گفتم: ـ موری پتو و بالشت رو از روی میز جمع کن. خودمم با دست موهام رو ردیف کردم و رفتم در رو باز کردم. این حجم از زیبایی رو نمیتونستم باور کنم. یه لباس بنفش تنش بود که زیباییش رو دوبرابر کرده بود. با دیدن قیافه من با خجالت گفت: ـ ببخشید بد موقع مزاحم شدم؟چون گفته بودی ساعت. سریع پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ نه بابا من یکم زیاد خوابیدم. ببخشید. بفرما داخل. همین لحظه دوستش پانتهآ از در خونشون اومد بیرون و بعد از احوالپرسی با من رو به باران گفت: ـ باران پس من دارم میرم. موری هم اومد دم در و بلند رفت بگه سلام اما با دیدن پانتهآ یهو خشکش زد. پانتهآ یه سلام سرسری باهاش کرد و باران هم داشت کفشاش رو درمیورد. موری که همینجور چشمش رو به پانتهآ بود زیر گوشم با شیطنت گفت: ـ نگفته بودی خواهرزادهی حسام هم اینقدر خوشگله. زدم تو پهلوش که خفه شه. تا در آسانسور باز شد موری گفت: ـ ببخشید پارمیدا خانوم. پانتهآ برگشت و با یه لبخند گفت: ـ پانتهآ.
-
پارت شصتم موری با ناراحتی گفت: ـ بابا چقدر بدبینی. مگه همه مثل مرجانن؟؟اون که فقط دنبال پول بود. شاید این واقعا دختر خوبی باشه. بهش نگاهی کردم و با جدیت گفتم: ـ منم نمیتونم دوباره زندگیم رو بر پایه این شایدها بسازم. موری از رو مبل بلند شد و نفس عمیقی کشید و گفت: ـ پس دوباره باید تجربه کنی. با حالت کلافگی گفتم: ـ من حوصلهی ماجرای جدید ندارم موری. بده گوشی رو به من موری. موری رفت اونورتر وایستاد و گفت: ـ نمیدم. بعدش دوید و رفت داخل حموم و در رو از پشت قفل کرد. هر چقدر بهش گفتم در رو باز کن، گوش نکرد. مطمئن بودم داره خرابکاری میکنه که دیگه قابل جبران نیست. بعد سه دقیقه در رو باز کرد و اومد بیرون و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت: ـ نوشتم که فردا ساعت ده میتونه بیاد. با عصبانیت زدم به پس گردنش و گفتم: ـ غلط کردی. اینبار موری با حالت طلبکارانه گفت: ـ آقا تو رو که من مثل کف دست خودم میشناسم. حالا مثلا میخوای منو رنگ کنی! خودت رو زدی به بیخیالی ولی خوشت میاد کاملا معلومه. رفتم رو میز بیلیارد نشستم و گفتم: ـ نباید اینجوری بشه دیگه موری. نمیخوام. پرید وسط حرفم و با خستگی گفت: ـ یوسف دوباره اون حرفا رو برام تکرار نکن. آره بعد مدتها موفق شدی، اگه بخوای وارد یه رابطه جدید بشی باید تو اینستا کمرنگ بشی و تمام اینها. خب چه اشکالی داره؟ قرار نیست که بخاطر یه تجربه بدت و کاری که داری تا ابد بخوای تنها بمونی. چیزی نگفتم. موری ادامه داد و گفت: ـ الانم با اجازت میخوام بخوابم. بنظرم تو هم بگیر بخواب، فردا همسایهات داره میاد، سرحال باشی. بالشت رو گذاشت پایین میز بیلیارد و رفت خوابید اما من بین دو راهی بدی گیر کرده بودم. نمیدونستم واقعا باید چیکار کنم؟ چه تصمیمی باید بگیرم؟ نزدیکای صبح بود که خوابم برد.
-
پارت پنجاه و نهم ناخودآگاه لبخند اومد رو لبم و زیر لب گفتم: ـ باران. یهو حس کردم موری مثل جغد داره نگام میکنه. سریع لبخندم رو جمع کردم و تو دلم گفتم به خودت بیا پسر. موری سریع اومد کنارم و با خندهی ریزی گفت: ـ اوه. پس اسمشم بارانه. بده ببینم چی گفته نذاشتم ببینه. به زور گوشی رو از دستم گرفت. کل پیام رو با صدای بلند برام خوند و تهش گفت: ـ چی رو قراره بیاد شروع کنه؟ دستم رو گذاشتم رو صورتم و با ناراحتی گفتم: ـ گند زدم امروز. بهش گفتم اگه دوست داره درامز یاد بگیره من میتونم بهش یاد بدم. موری میخندید و بعدش گفت: ـ پس خوبه خوشت نمیاد که پیشنهاد یاد گرفتن درامز ر بهش دادی. اگه خوشت میومد چیکار میکردی. وای خدا. تو که هیچوقت رو موود آموزش نبودی. پس اینقدر خوشت اومده که دوباره تصمیم گرفتی شروع کنی. با چشم غرهای بهش گفتم: ـ چرت نگو موری. میگم از دهنم پرید. گوشی رو بده. میخوام بگم نمیتونم. با چشمای گرد شده گفت: ـ چی ؟بیخود. پیشنهاد رو خودت دادی الان میخوای کنسلش کنی؟ گفتم: ـ فکر نمیکردم قبول کنه. موری با لبخند گفت: ـ پس نتیجه اینکه اونم بدش نمیاد. با کلافگی گفتم: ـ گوشی رو بده به من موری. حتی اگه جفتمونم از همدیگه خوشمون بیاد. من نمیتونم. خوبه که میدونی چه اتفاقاتی برام افتاده. دیگه نمیتونم به هیچ دختری اعتماد کنم.
-
پارت پنجاه و هشتم گیر داده بود و چارهای نداشتم. نشستم تو ماشین و رو بهش گفتم: ـ خدا نکنه تو به یه چیزی گیر بدی. کمربندش رو بست و با پررویی گفت: ـ حرکت کن یوسف جون. اون شب رفتیم خونهی من و موری از ساعت یک نصفه شب رو مخ من بود تا براش تعریف کنم چمه و اون دختره کیه. منم سعی کردم خیلی بیخیال و سر بسته بگم: ـ هیچی بابا. حسام رو میشناسی دیگه؟ با تعجب گفت: ـ آره. همونطور که کنم رو در میآوردم، گفتم: ـ امسال واسه پروژه اش رفته جنوب. خواهرزاده و رفیقش هم اومدن همسایه من شدن. موری رو مبل لم داد و پاش رو گذاشت رو میز و گفت: ـ اوه. اون دختره که داشتی عکساش رو میدیدی، خواهرزادهی حسام بود؟ قیافه موری دیدنی بود. انگار که جواب یه معمای بزرگ رو پیدا کرده بود. خندیدم و گفتم: ـ نه اونی که داشتم میدیدم، رفیقه خواهرزادشه. خندید و گفت: ـ خب تو هم خوشت اومده ازش؟ کنارش نشستم و مردد گفتم: ـ نه بابا فقط پرید وسط حرفم و گفت: ـ فقط چی؟ نگاش کردم و با ناراحتی گفتم: ـ یکم ذهنم رو درگیر کرده. موری خندید و گفت: ـ مطمئنی فقط یکم؟ برادر من کل امشب رو تو خودت بودی. میگه فقط یکم. با جدیت گفتم: ـ زیادی داری این قضیه رو توی ذهنت بزرگ میکنی موری. همین لحظه به گوشیم پیام اومد. گوشی رو از تو جیبم درآوردم و باز کردم، خودش بود: ـ سلام آقا یوسف. ببخشید بدموقع مزاحم شدم، دوست دارم از فردا بیام و شروع کنم.
-
پارت پنجاه و هفتم مرتضی با تعجب گفت: ـ غرق عکس شده بودی یوسف! با کلافگی گفتم: ـ ولکن تو هم دیگه مرتضی. دنبال زیربغل مار میگردی؟ مرتضی که دید عصبی شدم، بیخیال شد و گفت: ـ حالا هر چی. اینم به زودی بوش درمیاد آقا یوسف. خندیدم و گفتم: ـ از دست تو موری. پاکت سیگارش رو درآورد و یه نخ بیرون آورد و پرسید: ـ سیگار میکشی؟ گفتم: ـ تو ترکم. نمیای برای شام؟ همونطور که با فندک سیگارش رو روشن میکرد گفت: ـ تو برو، میام منم. منو موری از دوازده سال پیش باهم رفیقیم. هر دومون هم تو بند موسیقی پژواک با آقای قاسمی کار میکنیم. بچهی خیلی خوبی بود ولی وقتی به یه چیزی شک میکنه، تا ته قضیه میره. الانم من از هر کس بتونم حال خودم رو پنهون کنم، مطمئنم از این آدم پنهون نمیمونه. امشب رو به هر نحوی که بود به آخر رسوندم. داشتم سوار ماشین میشدم که دیدم موری هم اومد سمتم و گفت: ـ یوسف امشب با تو میام. خندیدم و گفتم: ـ جون تو فقط با من بیا. موتورت کجاست؟ با جدیت گفت: ـ تعمیرگاه. اومدنی هم با آقای قاسمی اومدم. میدونستم که هدفش اینه که بیاد و بفهمه قضیه این دختر چیه. راستش منم خیلی دلم نمیخواست راجبش حرف بزنم. باید زودتر این دختر رو از قلبم بیرون کنم. بنابراین رو به موری گفتم: ـ من امشب خستهام. میخوام بخوابم موری. الان فازت چیه که این موقع شب میخوای بیای خونه من؟ موری خودش رو زد به کوچه علی چپ و خیلی عادی گفت: ـ هیچی بابا همینجوری. ماشالله چقدرم مهمون نوازی.
-
پارت پنجاه و ششم آقای قاسمی از کنارم بلند شد و گفت: ـ نمیای برای شام؟ گفتم: ـ میام. یکم هوا بخورم. شما برید. آقای قاسمی رفت و من سعی کردم یکم چشام رو ببندم. کل صدای این دختر تو مغزم میپیچید. دیگه داشتم عصبانی میشدم. خدایا این دیگه چه امتحانیه؟ گوشیم رو درآوردم و رفتم تا دوباره عکسای پروفایلش رو ببینم. واقعا زیبا بود، زیبا و معصوم. برخلاف دخترایی که تا الان دیدم بود اما بازم بنا به تجربهی قبلیم نمیخواستم از رو ظاهر قضاوتش کنم. بهرحال اونقدر که نمیشناختمش. همین لحظه مرتضی از پشت گوشم آروم گفت: ـ ماشالله. چه دختر خوشگلیه. کی هست؟ سریع صفحه گوشی و بستم و با خنده برگشتم سمتش و گفتم: ـ تو هم که همیشه همینجور موزیانه وارد شو. با کنجکاوی نشست کنارم و گفت: ـ خب حرف رو نپیچون. طرف کیه؟ سریعا گفتم: ـ هیچکس بابا ولش کن. بنظرت واسه تایم بعدی چه آهنگی رو بزنیم؟ مرتضی چشماش رو ریز کرد و با پوزخند گفت: ـ یوسف تو نمیخواد منو دست به سر کنی. بگو کیه؟ هیچی مرتضی هم گیر داده بود و تا تاتوی قضیه رو در نمیورد ولکن ماجرا نبود. بیخیال گفتم: - هیچی همسایه جدیدم. مرتضی با ادای من گفت: - هیچی فقط! این همسایه چه همسایهایه که اینقدر ذهنت رو درگیر کرده که اونجوری تو عکسای پروفایلش غرق شدی! بازم خودم رو زدم به بیخیالی و گفتم: ـ نه بابا چه درگیری! فقط داشتم عکساش روو میدیدم.
-
پارت پنجاه و پنجم همین لحظه گوشیم زنگ خورد که باعث شد از فکر دربیام، آقای قاسمی بود: ـ بله؟ ـ یوسف جان کجایی؟ فرمون رو چرخوندم و دم هتل نگه داشتم و گفتم: ـ اومدم آقای قاسمی. دم درم. آقای قاسمی با عجله گفت: ـ بیا داخل. الان باید شروع کنیم. چشمی گفتم و ماشین رو پارک کردم و رفتم سمت در ورودی تالار. یکم تو قسمت وروردیش برای پیجم استوری گرفتم و بعدش وارد قسمت اصلی تالار شدم و پشت درامزم نشستم. بچها آهنگ میزدن و منم باهاشون همراهی میکردم ولی لعنتی این دختر، چرا از ذهن من بیرون نمیرفت واقعا! هر چقدر که دارم روی کارم تمرکز میکنم، انگار نمیشه. برای فیلمایی که مدیر بند قرار بود تو پیجمون برای بازدید بیشتر بزاره، قرار بود روبروی دوربین پر انرژی باشم اما اینقدر فکرم درگیر بود؛ نمیتونستم اون انرژی لازم رو بزارم. موقع شام رفتم بیرون بشینم برای استراحت که آقای قاسمی اومد پیشم و گفت: ـ چیشده یوسف جان؟ خندهی تلخی کردم و گفتم: ـ هیچی. آقای قاسمی زد به شونم و با لبخند گفت: ـ امشب مثل همیشه نیستیا، مشکلی پیش اومده؟ سریعا خودم رو زدم به اون راه و خیلی عادی گفتم: ـ نه بابا استاد. من کم خوابیدم، خستهام. شاید بخاطر اینه. آقای قاسمی دیگه پیگیر نشد و گفت: ـ باشه. پس بعد از شام یه آهنگ خیلی خوب رو با مرتضی هماهنگ کن، ازتون یه ویدیو بگیرم. ویدیوهایی که آرمان ازت گرفت، نگاهت به دوربین خیلی کمه. دستم رو گذاشتم روی چشمام و گفتم: ـ به روی چشم استاد.
-
پارت پنجاه و چهارم "یوسف" بعد از اینکه باران و دوستش رو رسوندم، به سمت تالار الیزه راه افتادم. همش تو مسیر، چهرهی این دختر میاد تو ذهنم. از اولین باری که جلوی در آسانسور دیدمش؛ واقعا ذهنم رو درگیر کرده بود ولی نمیشه، نباید که بشه. بعد از کلی بدبختی کشیدن و سختی، بالاخره کارم دیده شد و دارم به اون چیزی که میخوام میرسم. نمیتونم یه شبه خرابش کنم. تازه این دختر سنش کمه، از کجا معلوم که از من خوشش میاد؟ یبار تو زندگیم فکر کردم عاشق شدم و ازدواج کردم، واقعا واسه هفت پشتم بس بود. بد تاوانش رو دادم. دیگه نمیتونم به هیچ دختری واسه ادامه زندگیم اعتماد کنم. با تلاش خودم و کمک بند موسیقیم تو اینستا، کارام ترکونده. اگه خودم رو وا بدم، همه چیز خراب میشه. دنده رو عوض کردم. دوباره قلبم بهم گوشزد میکرد و میگفت: اون مثل بقیه نیست. نگاهاش خیلی معصومانه است. یه دستی به سر و صورتم کشیدم و به خودم با جدیت گفتم: ـ دیگه نمیخوام به حرفات گوش بدم. باید خودم رو از این دختر دورکنم. نباید ببینمش. خب اگه نمیخواستم ببینمش چرا بهش گفتم منتظر پیامتم؟چرا بهش چراغ سبز نشون میدم؟چرا نمیتونم وقتی روبرومه چشم ازش بردارم؟. عقلم جوابم رو میداد: چون که احمقی پسر، احمق. یبار از این قضیه ضربه خوردی. بازم داری حماقت میکنی. خدا یه فرصت بهت داده تا بالاخره بعد از مدتها کارت دیده بشه. کلی دخترا تو اینستا ازت حمایت میکنن. احمق نشو یوسف. قلبم با ناراحتی گفت: ولی اونا که تو واقعیت زندگیم نیستن.
-
پارت پنجاه و سوم با این حرفش همه با هم خندیدیم و بعدش مشغول طراحی شدیم. موقع کشیدن طرح همش حرفای یوسف، نگاهاش میومد جلوی چشمم و نمیذاشت تمرکز کنم. با خودم زیر لب گفتم: ـ دارم دیونه میشم. پانتهآ که کنارم نشسته بود بهم نگاهی کرد و آروم گفت: ـ چرا چیزی نمیکشی؟ چشمت زدن فکر کنم. مداد رو انداختم رو ورقه و دستی به چشمام کشیدم و با خستگی گفتم: ـ هیچی به ذهنم نمیرسه فقط چهره یوسف جلو چشممه. پانتهآ هم مدادش رو پایین گذاشت و گفت: ـ اینا همه اثر فرار کردن از واقعیت و دور موندن از کراشته. میخوای به خودت بقبولونی که حسی بهش نداری ولی قلبت هر لحظه میزنه تو دهن مغزت و فکرش روو پخش میکنه. با ناراحتی بهش نگاه کردم و گفتم: ـ خب باید چیکار کنم؟ پانتهآ با خونسردی گفت: ـ هیچی خودتو رها کن. با تعجب پرسیدم: ـ یعنی چی؟ آروم زیر گوشم گفت: ـ یعنی بزار دلت هرجا که میخواد بره. سعی نکن جلوش رو بگیری. با کلافگی گفتم: ـ آخه خونوادم یه مانع بزرگه. بعدشم من اصلا نمیشناسمش. بعلاوه اینکه کلی هم از من بزرگتره. پانتهآ دوباره با خونسردی گفت: ـ خب باشه. اصلا بیست سال بزرگتر باشه. دل مگه این چیزا رو میفهمه؟ بعدشم سعی کن بشناسیش. همش داری جلوی قلبت رو میگیری الانم اینجا نه مادرت هست نه پدرت. تو خودتم که حد و حدودت رو میدونی. سعی کن تو زمان حال زندگی کنی و اینقدر به آینده و مشکلاتت فکر نکنی و تجربه کنی. شاید جفتتون خیلی حال همو خوب کردین. اگه حست رو سرکوب کنی، شاید دیگه هیچوقت نتونی این احساس رو تجربه کنی. بهرحال عشق فقط یبار تو زندگی آدم پیش میاد. با اینکه پانتهآ کلا زندگیش، روی شوخی و چرت و پرت گفتن بود ولی بنظرم داشت راست میگفت. من همیشه تو زندگیم بخاطر پدرم و ترسی که ازش داشتم بجز مسئلهی شغلیم خیلی جاها قید احساساتم رو زدم که بعدها بخاطرش پشیمونم شدم ولی خب چه فایده. شاید هم اینجا اومدنم یه حکمتی داشت و اونم این بود که بالاخره با احساساتم مواجه بشم و ازش فرار نکنم. واقعیت این بود که یوسف خیلی به دلم نشسته بود و اگه از احساسات اون مطمئن میشدم، دوست داشتم با وجود خیلی از موانعی که توی زندگیم بود؛ یه رابطهای رو باهاش شروع کنم و بیشتر بشناسمش.
-
پارت پنجاه و دوم استاد بعد اینکه ما رو با بچها آشنا کرد، رو به من گفت: ـ خب خانم غفارمنش، طرح های شما رو ببینم. ورقهها رو از پوشه درآوردم و به استاد نشون دادم. استاد خیلی ریزبین بود و عینکش رو آورد پایین تر داشت با دقت نگاه میکرد. بعد چند دقیقه سکوت گفت: ـ آفرین. طرحهای روی لباسش رو خیلی قشنگ زدی. بچها به من نگاه کردن که از بینشون المیرا با اعتراض و پوزخند گفت: ـ بالاخره استاد طرح یکی رو پسندید. استاد بدون اینکه لبخند بزنه، طرح منو گذاشت روی میز و گفت: ـ هاشورایی که روی لباس زدی، واقعا جزئی و دقیق کار شده. خیلیم به اون سبک سورئال که بهتون گفتم نزدیکه. خیلی از تعریفایی که کرد خوشحال شدم چون تمام تلاشم رو برای طراحی رو لباسها کرده بودم و ایده طرح با سبکهایی که استاد میداد، واقعا کار سختی بود. استاد همونجوری که طرح من تو دستش بود، رو به بچها گفت: ـ واسه باقی طرحها مثل سروناز و پسرخاله هم یه چنین طرحی رو برای لباساشون میخوام که دقیقا مثل تئاتری که پارسال تو تماشاخانهی قشقاوی اجرا کردم، توجه بچها رو جلب کنه. بعد رو به سیاوش گفت: ـ سیاوش، طرحی که برای لباس مولان، ماه پیش کشیده بودی رو یه لحظه بیار. سیاوش ورقه رو درآورد و استاد به همه ما نشون داد و گفت: ـ لباسای بقیه عروسکها با این ترکیب رنگ باشه خوبه. پس فعلا ورقهها رو در بیارین و شروع کنین ببینم تا کجا پیش میبرید. اینو گفت و رفت تو حیاط. همه مشغول درآوردن ورقه بودیم که مهنا رو به من با لبخند گفت: ـ ماشالله واقعا. تا قبل اینکه شما بیاین استاد از طرحهای همه ما ایراد گرفت، خدایی چجوری طراحی میکنی استاد به این سخت گیری همه طرحهات رو قبول داره؟ خندیدم که پانتهآ جای من گفت: ـ این سوالیه که من همیشه دارم ازش میپرسم. المیرا هم اینبار با لبخند حرف مهناز رو تایید کرد و گفت: ـ کلا استاد خیلی از کارات تعریف میکرد. منبع الهامت کیه؟ بگو ما هم بریم پیشش بلکه یکم ذهنمون خلاقتر شد.
-
پارت پنجاه و یکم پانتهآ وقتی دید همونجور اونجا وایسادم اومد سمتم با حالت مسخره کردن گفت: ـ ببخشید عزیزم ساعت نه و ده دقیقیست. فکر نمیکنی دیر شده؟ ماشینشم که رفت. دقیقا به چی داری نگاه میکنی؟ یاد حرفای بی مقدمش افتادم. چرخیدم سمتش و یدونه زدم پس گردنش و با کمی عصبانیت گفتم: ـ تو معلومه داری چیکار میکنی؟ دستش رو گذاشت پس گردنش و با دستپاچگی گفت: ـ برو بابا. چیکار کردم مگه؟ با حالت طلبکارانه گفتم: ـ هیچ کاری نکردی. فقط خیلی واضحه داشتی میگفتی چقدر من ازش خوشم میاد. اینبار پانتهآ با حالت طلبکارانه گفت: ـ خب مگه دروغه؟ خوشت میاد دیگه. تازه اینجوری که من حس کردم آقا یوسف هم همچین کم میل نیست. بهش چشم غرهای دادم و گفتم: ـ برو بابا. متوهم. و مسیرم و کج کردم و رفتم. پانتهآ تند تند پشت سرم راه افتاد و گفت: ـ جدی میگم. حتی با من داشت حرف میزد هم نگاهش کاملا به تو بود. بعدش یه لبخند مرموزانه زد و ادای لحن یوسف گفت: ـ تازه هر وقت هم که خواستی شروع کنی باید پیام بدی باران جان. اینا هم چراغ سبزه عزیزم. حالا چون یکم پخته تره، مثل پسرای بیست ساله واضح رفتار نمیکنه. ولی من تو رفتار یوسف فقط مهربونیت رو میدیدم . نه اینکه بابت چیزایی که گفت منظوری داشته باشه. ولی ته دل خودم دوست داشتم که حرفای پانتهآ درست باشه. بدون اینکه جواب پانتهآ رو بدم گفتم: ـ همین در سبزست؟ پانتهآ کنارم وایساد و به من نگاه کرد و گفت: ـ باشه تو بازم مثل همیشه به روی خودت نیار. خندیدم و چیزی نگفتم. رفتیم و وارد کارگاه شدیم. بغیر از ما چهار نفر دیگه هم بودن که باهاشون آشنا شدیم: ـ سیاوش – بیتا – مهنا و المیرا. بچهها داشتن طرحهاشون رو به استاد نشون میدادن.
-
پارت پنجاهم با گفتن این حرفش قند تو دلم آب شد. با ذوق گفتم: ـ پس یعنی وسط حرفم پرید و گفت: ـ یعنی هر موقع که خواستی میتونی بیای بهت یاد بدم. خندیدم و گفتم: ـ ولی فکر کنم شما خسته بشید. چون من تابحال موسیقی کار نکردم، فکر نکنم هم استعدادش رو داشته باشم. یوسف با امیدواری بهم گفت: ـ نه بابا هیچ چیزی نشد نداره. با تلاش و تمرین بالاخره یاد میگیری. شاید ده درصدش ذاتی باشه ولی بقیش فقط به تلاش خودته که من مطمئنم میتونی. حرفاش خیلی بهم قوت قلب میداد. خدای من، تا بعدازظهر میخواستم فراموشش کنم، الان بیشتر از قبل رفته رو مغزم. خدایا چیکار کنم؟. همین لحظه زد بغل و نگاهی به بیرون انداخت و گفت: ـ همینجاست دیگه درسته؟ پانتهآ از رو گوشیش توی برنامهی بلد دید و گفت: ـ بله همینجاست. دستتون درد نکنه. منم تشکر کردم و زمانی که داشتم پیاده میشدم رو بهم با لبخند گفت: ـ پس باران جان هر وقت خواستی شروع کنی بهم پیام بده. باران جان! تو دلم یه عالمه قربونت صدقش میرفتم اما مجبور بودم تو ظاهر به روی خودم نیارم. لبخندی زدم و گفتم: ـ باشه. باهامون خداحافظی کرد و رفت و منم همینجور منتظر شدم تا ماشینش کاملا از دیدم محو بشه.
-
پارت چهل و نهم یوسف خندید و گفت: ـ سی و پنج با تعجب و چشای گرد شده گفتم: ـ واقعا؟چقدر بهتون نمیاد! پانتهآ هم همزمان گفت: ـ راست میگه. جوونتر نشون میدین. یوسف با کمی خجالت گفت: ـ نظر لطفتونه. تو دلم گفتم خب عالی شد. تمام اون چیزایی که فکر میکردم هیچوقت امکانش نیست تو زندگیم پیش بیاد، درست یکی یکی مثل سکانس های فیلم داشت اتفاق میافتاد. مثلا هیچوقت فکرش رو نمیکردم از یه آدمی خوشم بیاد که اینقدر با من تفاوت سنی داشته باشه، حدود دوازده سال. منی که حتی یه روز هم نمیتونستم خودم رو کنار یه پسر سی به بالا تصور کنم، الان همونجور که از تو آینه جلوی ماشین زل زدم بهش، دارم به خودم میقبولونم که واقعا سن یه عدده. پانتهآ حق داشت. عجیب از این آدم خوشم اومده بود. با اون خندههای کیوتش که دل هر دختری رو میبرد. الکی نبود که اینهمه دختر زیر پستاش براش غش و ضعف میرفتن. یهو پانتهآ مثل همیشه بیمقدمه گفت: ـ راستی باران هم اتفاقا از موسیقی خوشش میاد. حتی امروز که داشتین ساز میزدین میگفت خیلی دوست داره امتحان کنه. بعد بهم نگاهی کرد و با چشماش بهم اشاره کرد و گفت: ـ باران بگو دیگه. همینجور بهت زده به پانتهآ نگاه میکردم. دلم میخواست خفش کنم. کافیه که بفهمه من رو یکی ضعف دارم، همش منو تو عمل انجام شده قرار میده. با خجالت به آینه نگاه کردم و گفتم: ـ خیلی دوست دارم ولی فکر نکنم الان بتونم کلاس برم. یوسف بهم نیم نگاهی انداخت و گفت: ـ من خودم یه مدت آموزش میدادم ولی خب الان دیگه یکم سرم شلوغ شده. بعد لبخند شیطونی زد و با چشمک رو بهم گفت: ـ اما بحث همسایه جداست، براش همیشه وقت دارم.
-
پارت چهل و هشتم یوسف همونجوری که از تو آینه روم زوم بود، گفت: ـ چقدر جالب. از اینا که عروسکا رو میزارن تو دستشون و صداشون رو تغییر میدن؟ همینجور که میخندیدم گفتم: ـ بله همونه. یوسف یکم فکر کرد و گفت: ـ ماهتیسا عاشق این برنامههاست. انگار دلش میخواست که دعوتش کنم اما روش نمیشد که به صورت مستقیم بهم بگه. منم که خودم از خداخواسته، سریع گفتم ـ الهی. بیارینش حتما. مطمئنم خوشش میاد. از تو آینه نگاش کردم. حس کردم خیالش راحت شد. سر چراغ راهنما وایساد. دوباره از تو آینه بهم نگاه کرد و با کمی خجالت گفت: ـ خودمم میتونم بیام؟ وقتی بهم نگاه میکرد، مغزم قفل میشد. اصلا نمیدونستم در جواب این سوالش باید بهش چی بگم. میترسیدم اگه بهش بگم آره با خودش فکر کنه که من چقدر جوگیرم و از خدام بوده. مثل اینکه خیلی مکث کردم که بجای من پانتهآ که تا اون لحظه ساکت بود، سریعا گفت: ـ بله معلومه که میشه. باران برای شما و ماهتیسا جای وی آی پی هم میگیره. دلم میخواست زبون این دختر رو از حلقش بکشم بیرون اما یوسف انگار راضی نبود. انگار دلش میخواست این حرف رو از زبون من بشنوه. چراغ سبز شد و یوسف همونجورکه حرکت میکرد خندهی مصنوعی کرد و گفت: ـ بسیار هم عالی. با چشم غره به پانتهآ نگاه کردم که بی مقدمه گفت: ـ ببخشید آقا یوسف شما چند وقته موسیقی کار میکنین؟ یوسف یه نفس عمیقی کشید و گفت: ـ من والا از سال هشتاد، هشتاد و یک کار میکنم. تقریبا یه بیست و دو سالی میشه. خیلی تعجب کردم اما از تو پیجش هم متوجه شدم که خیلی حرفهایه. پانتهآ هم مثل من با تعجب پرسید: ـ جدی ؟ ماشالله. ببخشید ولی کنجکاو شدم چند سالتونه؟ یوسف خندید و از تو آینه اینبار به من نگاه کرد و گفت: ـ چند میخوره بهم؟ من سرم رو تکون دادم و با تردید گفتم: ـ نمیدونم. بنظرم بیست و هشت یا سی.
-
پارت چهل و هفتم پانتهآ عصبانی تر از من گفت: ـ خفه شو. تو که از بس خوشت اومده، لال شدی. یکم سر بحث رو باز کن، ببینیم تهش چی میشه. بهش چشم غره دادم و گفتم: ـ تهش قرار نیست چیزی بشه. بعدش رفتیم و سوار ماشین شدیم. یوسف با لبخند پرسید: ـ خب کجا باید برم؟ پانتهآ سریع گفت: ـ سمت تئاتر شهر. پشت پارک دانشجو. یوسف از تو آینه منو نگاه کرد و بازم با لبخند قشنگش گفت: ـ شما امروز مثل اینکه خیلی خسته شدین. ماهتیسا هم کلی اذیتتون کرد. چقدر لبخند و مهربونیاش به دلم مینشست. چقدر محبتش از ته دل و خالصانه بود. لبخند زدم و گفتم: ـ نه بابا اصلا. خیلی بامزست اتفاقا، ما کارمون کلا ارتباط برقرار کردن با بچهاست. اصلا خسته نمیشم. یوسف پرسید: ـ یه سوال بپرسم؟ با کنجکاوی گفتم: ـ بله حتما. یوسف پرسید: ـ الان شما قراره تئاتر بازی کنین؟ بلند خندیدم و گفتم: ـ نه ما کارمون طراحی انیمیشنه. عروسکهای معروف رو طراحی میکنیم، تئاتر عروسکی برای بچههای سه تا هشت سال اجرا میکنیم. تئاتریم که الان قراره روش کار کنیم؛ کلاه قرمزیه. با یکم مکث گفتم: ـ به احتمال زیاد آخر ماه بعدی اجرا بشه.
-
پارت چهل و ششم پانتهآ با ذوق گفت: ـ به به بسیار هم عالی. از آسانسور پیاده شدیم و اول ما رفتیم بیرون. پانتهآ زیر گوشم با اصرار گفت: ـ خب یه حرفی بزن. چرا مثل یه آدم لال وایسادی اونجا؟ با حالت شاکی آروم گفتم: ـ خب چی بگم؟ پانتهآ هم مثل لحن من گفت: ـ چمیدونم. سربحثو باز کن. با چشم غرهای بهش گفتم: ـ من تا الان چند بار سر بحث با یه پسر باز کردم که الان بار دومم باشه؟ پانتهآ دیگه چیزی نگفت و از در خونه رفتیم بیرون. یوسف رفت سوار ماشینش شد. یهو شیشه ماشینش رو آورد پایین و گفت: ـ ببخشید، کجا تشریف میبرین؟ من برسونم شما رو؟ پانته آ یواش زیرلب با رضایت از این حرف یوسف گفت: ـ ایول. اینم بهترین فرصت. سریع گفتم: ـ دست شما درد نکنه. شما دیرتون میشه. یهو پانتهآ پرید وسط حرفم و گفت: ـ راستش ما هم خیلی عجله داریم. اسنپم درخواستمون رو قبول نکرد؛ اگه زحمتی نیست. یوسف سریع گفت: ـ نه چه زحمتی. بفرمایید. من وقت دارم تا برسم به مراسم. ماشین رو سر و ته کرد تا بریم و سوار شیم. زدم به بازوی پانتهآ و با عصبانیت گفتم: ـ این چه کاریه که کردی! خب زشته. طرف چی فکر میکنه راجب ما؟!
-
درخواست طراحی جلد رمان همسایهی من | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
بله خوبه. عکسهایی که من فرستادم بی کیفیته نمیشه گذاشت.- 9 پاسخ
-
- 2
-
-
درخواست طراحی جلد رمان همسایهی من | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
مثل اینکه اون عکس بی کیفیته همینو بیزحمت بزارین🙏♥️- 9 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست طراحی جلد رمان همسایهی من | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
سلام عزیزم والا هانیه جان برام فرستاد من انتخاب کردم قرار بود بزارن- 9 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت چهل و پنجم رفتم جلو آینه و همونطور که وسایل آرایشن رو در می آوردم، با حالت لوسی گفتم: ـ ما اینیم دیگه. پانتهآ خندید و اونم اومد کنارم وایستاد و مشغول آرایش کردن شد. تا ساعت هشت و نیم جفتمون آماده شده بودیم. بارونی طوسی با نیم بوتم و پوشیدم و رفتم سراغ گوشی که اسنپ بگیرم ولی اصلا قبول نمیکردن، به پانتهآ گفتم: ـ وای چرا قبول نمیکنن؟ دیر میرسیم. پانتهآ که داشت رژش رو میزد گفت: ـ چون الان ساعت شلوغیه. سمت ولیعصرم که غوغاست. با کلافگی گفتم: ـ الان چیکار کنیم؟ پانتهآ برگشت سمتم و گفت: ـ هیچی بریم سر کوچه یه آژانس هست اونجا. ماشین بگیریم. کیفم رو گرفتم و بهش گفتم: ـ باشه پس پوشه ورقهها رو هم بگیر. یادت نره. کفشامون رو پوشیدیم و رفتیم سمت آسانسور. در آسانسور و زدم که بسته شه، بعد از یک دقیقه مثل اینکه یکی از بیرون دکمه رو زد و آسانسور دوباره باز شد و بله!. یوسف رو مقابل خودمون دیدیم. کت و شلوار مشکی تنش بود. اونم با دیدن ما لبخند زد و گفت: ـ ببخشید اجازه هست؟ منم لبخند زدم و گفتم: ـ بفرمایید. شبیه پسرای تو رمان بود. خدایی حجم جذابیت بالایی داشت اما اصلا نگاش نمیکردم. تا برسیم پایین، پانتهآ گفت: ـ انشالا قسمت خودتون. عروسی تشریف میبرید؟ یوسف خندید و گفت: ـ بله. ساز میزنم تو عروسیا.
-
پارت چهل و چهارم صفحهای گوشی رو نگاه کردم و دیدم که استاد فرخ نژاده. برداشتم: ـ الو استاد گفت: ـ سلام خانم غفارمنش. حالتون خوبه؟ سرجام نشستم و گفتم: ـ ممنونم استاد. چیزی شده؟ استاد پرسید: ـ شما و خانم عبداللهی تهران مستقر شدین؟ فکر کنم که قرار بود کارمون شروع بشه. بنابراین گفتم: ـ بله. استاد گفت: ـ بسیار عالی. ساعت نه من تو کارگاه یه جلسهای گذاشتم برای کاری که میخوایم از شنبه شروع کنیم. امیدوارم طراحی انیمیشنها رو استارت زده باشین. به پانتهآ که داشت با بال میزد که استاد چی میگه. نگاه کردم و گفتم: ـ بله استاد تا یه جاهایی پیش بردیم. استاد با رضایت تو صداش گفت: ـ خب خوبه. حالا که شما هم رسیدین. امشب حتما بیاین کارگاه. همزمان که دارم به باقی بچها راجب جزییات کار میگم، شما هم باشید. به ساعت نگاه کردم. هشت و ده دقیقه بود. گفتم: ـ چشم استاد. تا نه خودمون رو میرسونیم. به امید دیدار بعدش قطع کردم و سریع از جام بلند شدم. پانتهآ با استرس پرسید: ـ کجا باید بریم؟ گفتم: ـ میخواد راجب کاری که از شنبه قراره شروع کنیم صحبت کنه. پانتهآ زد به صورتش و با ترس گفت: ـ وای من این کلاه قرمزی رو نتونستم طراحیش کنم. یعنی با سبک سورئال برای لباساش واقعا چیزی به ذهنم نرسید. بهش نگاهی کردم و با آرامش خاطر گفتم: ـ خب حالا. امشب ببینم چیزی به ذهنم میاد بتونم کمکت کنم. سریع اومد بوسم کرد و با شادی گفت: ـ یدونهای. گرچه من بازم فکر میکنم بین طرحهایی که هست بازم طرح تو انتخاب میشه. لبخندی زدم و رفتم تو آشپزخونه تا صورتم رو بشورم. پانتهآ پرسید: ـ خدایی باران چجوری اینقدر سریع به ذهنت میرسه؟
-
پارت چهل و سوم بلند شدم که برم و برای خودم قهوه بریزم. پانتهآ گفت: ـ کجا میری؟ گفتم: ـ دارم میرم قهوه بریزم. میخوری؟ گفت: ـ آره. خب الان چی میشه پس؟ یه نفس عمیق کشیدم و با ناراحتی گفتم: ـ هیچ چیزی نمیشه. فراموشش میکنم. بعد همونجور که داشتم میرفتم سمت آشپزخونه زیر لب زمزمه کردم: ـ یعنی امیدوارم که بتونم. همون لحظه مامان زنگ زد و کلی سوال راجب رسیدن و جایی که هستیم پرسید که خیالش و راحت کردم و گفتم که خیلی جای خوبیه و داریم کارمون رو شروع میکنیم. از ساعت شش تا هشت منو پانتهآ سر طرحهایی که استاد فرخ نژاد داده بود درگیر بودیم تا بالاخره تونستیم یه چیزای خوبی دربیاریم. بعدش رفتم رو مبل دراز کشیدم و با خستگی گفتم: ـ وای پانتهآ خیلی خسته شدم. یه نیم ساعت دیگه بیدارم کن... دقیقا همین لحظه صدای سر و صدای ساز اومد که پانتهآ خندید و گفت: ـ خب اگه میتونی با صدای درامز کراشت بخواب. خندیدم و گفتم: ـ چقدرم صداش بلنده ولی ساز باحالیه نه؟ پانتهآ با لبخند گفت: ـ آره. میتونی بهش بگی بهت یاد بده. بالشتک روی مبل رو براش پرتاب کردم و با عصبانیت ساختگی گفتم: ـ بس کن دیگه. من میخوام فراموشش کنم اما تو نمیزاری. پانتهآ با جدیت گفت: ـ اصلا من هیچی. تو با این صدا مگه میتونی فراموش کنی. من بعید میدونم. چیزی نگفتم و پشتم رو کردم بهش و چشام رو بستم. پنج دقیقه نشد که گوشیم زنگ خورد.
-
پارت چهل و دوم با چشم غره بهش گفتم: ـ آره انگار فیلم ترکیه. در عرض دو ساعت لابد عاشقش شدم. پانتهآ با هیجان گفت: ـ چرا نشه؟ به عشق در نگاه اول اعتقاد نداری؟ رو مبل لم دادم و گفتم: ـ من اومدم اینجا رو خودم و کارم تمرکز کنم، نه اینکه با عشق تو یه نگاه عاشق همسایم بشم. پانتهآ با خنده اومد کنارم نشست و گفت: ـ خب دیوانه مگه تو تصمیم میگیری برای دلت؟یهو پیش میاد. دست تو هم نیست. ولی خودمونیما هیچوقت فکرش رو نمیکردم یکی مثل تو اینقدر از یه پسر خوشش بیاد که بگرده پیج اینستاشم پیدا کنه. حالا چیزی هم راجبش فهمیدی؟ خندیدم و گفتم: ـ آره دقیقا خودمم فکرشو نمیکردم. درامز میزنه تو مراسمهای عروسی، تازه علاوه بر اون تو اینستا هم معروفه تقریبا، کلی دختر براش غش و ضعف میرن. چقدرم که مدنظر خانوادهی ماست! پانتهآ خیلی جدی گفت: ـ خب حالا فعلا خونوادت رو بیخیال. تو خودت خوشت اومده مهم اینه. یکم فکر کردم و گفتم: ـ آره برای من سبکش مهم نیست. حتی خیلی هم خوبه که اینقدر عاشق کارشه. موسیقی رو من خودمم خیلی دوست دارم ولی نمیتونم خونوادم رو درنظر نگیرم. پانتهآ خندید و گفت: ـ وای باران فکر کن بابات این پسره رو ببینه. منم همزمان خندیدم و گفتم: ـ واقعا اصلا دلم نمیخواد بهش فکر کنم. همینجوریش هم با کارای هنری و خود من مشکل داره، فکر کن بگم من عاشق پسر همسایه که تو عروسیا درامز میزنه شدم.