-
تعداد ارسال ها
693 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
27 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط QAZAL
-
پارت نود این رو گفت و بعدش از خونه رفت بیرون. یه سیگار دیگه درآوردم و روشنش کردم، مرتضی اومد پشتم وایستاد و گفت: ـ تو ترک بودی که. با کلافگی گفتم: ـ ولم کن. اعصابم خورده. اینبار مرتضی برخلاف همیشه با جدیت گفت: ـ یوسف، بیخیال این حرفا شو. ببین دلت چی میگه. باران دختر خوبیه؛ تو رو هم خیلی دوست داره. مطمئنم تو و کارات رو هم درک میکنه. نگاش کردم و با ناراحتی گفتم: ـ بهم گوش نمیده مرتضی میفهمی؟ اصلا پیامام رو باز نمیکنه. خیلی ازم دلخواه. مرتضی گفت: ـ خب آخه با حرفات گند زدی..چ منم بودم جوابت رو نمیدادم. مهم درک آدم از عاشقیه. سن فقط یه عدده. داداش پدر و مادر منم پونزده سال اختلاف سنی دارن، الان چهل ساله دارن باهم زندگی میکنن. مهم اینه که توی تصمیمت جدی باشی. چون اونجوری که من از پانتهآ شنیدم، باران دختره اهل روابط بدون سرانجام نیست. گفتم: ـ جدیم. من خودمم دیگه حوصله این مسخره بازیارو ندارم. موری زد به شونهام و با لبخند گفت: ـ خب پس دست بجنبون. باهاش صحبت کن. اگه اون میگه نه تو یه راهی پیدا کن که بتونی باهاش صحبت کنی. حق با موری بود. من خیلی دوسش داشتم، بنابراین نباید تسلیم میشدم. پوکه سیگار رو انداختم دور و مصمم گفتم: ـ حق با توئه. خودم خراب کردم، خودمم درستش میکنم. موری خندید و گفت: ـ آفرین همینه. به ساعت نگاه کردم و گفتم: ـ الان یکم زود نیست برم در خونشون؟ فک کنم خواب باشه. موری گفت: ـ حالا تو شانست رو امتحان کن. رفتم خونشون و زنگ زدم. یکم طول کشید تا در رو باز کنه. میخواستم به بهونه درامز بگم بیاد تا حرفام ذو بهش بزنم، بگم که اشتباه کردم، فکر کردم بدون اون میتونم ولی نمیشه. یه چند دقیقه بعد دیدم با یه شلوار و بلوزی که عکس میکی موز داشت، در رو باز کرد. با دیدنش تو دلم گفتم خدایا من چجوری به موجود به این کیوتی نه گفت. چشاش کلی پف داشت. خیلی بهش اصرار کردم که بیاد باهم حرف بزنیم ولی یهو بیمقدمه شروع کرد به گریه کردن.
-
پارت هشتاد و نهم آقای قاسمی گفت: ـ پس کاری نمیشه کرد. باهاش صحبت کن یوسف، بابت کارت بهش توضیح بده. باز فردا پس فردا این حسادت و کنترل های احمقانه کار ما رو خراب نکنه. قبل من مرتضی با خیالی راحت گفت: ـ نه بابا آقای قاسمی نگران نباشین. بچههای این دوره زمونه اپن مایندتر از اینحرفان. آقای قاسمی یکم جا خورد و پرسید: ـ مگه چند سالشونه؟ منو مرتضی بهم نگاه کردیم و جای من مرتضی گفت: ـ خب حالا سن که مهم نیست ولی متولد هشتاد یا هشتاد و یکن، فک کنم. آقای قاسمی که سعی میکرد عصبانیتش رو کنترل کنه، این بار از کوره در رفت و گفت: ـ چی؟ شما زده به سرتون؟ حالا مرتضی خودش هنوز سی سالشم نشده ولی تو چی یوسف؟ باورم نمیشه. همینجور که سرم پایین بود عصبانی شدم و گفتم: ـ آقای قاسمی دست خودم نیست. نمیتونم. آره منی که هیچوقت فکرش رو نمیکردم عاشق بشم، الان عاشق دختری شدم که سیزده سال ازم کوچیکتره. متاسفانه دل سن وسال نمیشناسه. تا الانم فکذ میکردم بتونم قلب خودم رو قانع کنم و بدون باران ادامه بدم ولی نمیشه. نمیتونم. هر لحظه تو ذهنمه. بلند شدم و رفتم کنار پنجره ایستادم و بعد از چند دقیقه سکوت، آقای قاسمی بلند شد و گفت: ـ چی بگم والا. زندگی خودته. امیدوارم بازم تصمیم اشتباه نگرفته باشی. هر زمان با این باران خانم صحبت کردی و تکلیفت با کارت مشخص شد، خوشحال میشم منم در جریان بزاری یوسف جان .
-
پارت هشتاد و هشتم آقای قاسمی این بار با جدیت نگام کرد و گفت: ـ خب میخوای چیکار کنی؟ میدونی که زندگی یه هنرمند متعلق به مردمه و طرفدارایی که دوسش دارن. وقتی برای عشق و عاشقی نداره. اگه هم قراره داشته باشه باید چشمش رو روی شهرت و این داستانا ببنده. تمرکزش رو روی خونوادش بزاره یا اینکه کسی که باهاش قراره باشه؛ آدمی باشه که با تمام این مسائل کنار بیاد. سکوت کرده بودم. آقای قاسمی دستش رو گذاشت روی پشتم و گفت: ـ ببین من میفهممت. نمیدونم این دخترخانم کیه که اینقدر ذهنت رو درگیر کرده اما هم من میدونم هم خوده تو که تو زندگی قبلیت چقدر عذاب کشیدی تا تمومش کنی. با عصبانیت از جنگی که بین مغز و قلبم بود، گفتم: ـ میدونم. ولی این دختر با مرجان خیلی فرق داره آقای قاسمی. مرتضی که چایی ها رو آورده بود گفت: ـ راست میگه. جفتشون بچهای شهرستانیان و واقعا با این در و دافا نمیشه مقایسشون کرد. آقای قاسمی تعجبش دو برابر شد و پرسید: ـ جفتشون؟ مرتضی خندید و گفت: ـ منم با دوست همین باران رفیق شدم. خداییش دختر خوبیه. آقای قاسمی یه دستی کشید رو صورتش و با جدیت گفت: ـ خب عالی شد. دقیقا هم کسایی که همیشه میگفتن ما هیچوقت عاشق نمیشیم، دو ماه از حرفشون نگذشته؛ بازم تو دام عاشقی افتادن. الان میخواین چیکار کنین؟ اینبار قلبم به مغزم غلبه کرد و مصمم گفتم: ـ نمیتونم فراموشش کنم آقای قاسمی. دست خودم نیست. فکر میکردم بتونم ازش دور بمونم ولی تا الان داشتم خودم رو گول میزدم.
-
پارت هشتاد و هفتم " یوسف " تو بالکن مشغول سیگار کشیدن بودم. یه مدت بود که نمیکشیدم اما الان تنها چیزی که حالم رو خوب میکرد، سیگار بود. داشتم به این فکر میکردم که چه اشتباهی کردم بابت حرفایی که بهش زدم. خیلی دلش رو شکوندم. من واقعا این دختر رو دوست دارم. خیلی زیاد. طاقت اینکه نادیدهام بگیره رو ندارم. قلبم میگفت یوسف احمق. مگه همین رو نمیخواستی؟ مگه نمیگفتی اونم مثل بقیست؟ الانم که ازت دور شده، پس دردت چیه؟ نمیتونم تحمل کنم واقعا. تو همین فکرا بودم که زنگ خونم زده شد. باز کردم و دیدم آقای قاسمی و مرتضی هستن. الان جواب آقای قاسمی رو چی باید میدادم؟ مراسم دیشب رو نتونستم برم. نه حال و حوصله استوری داشتم نه مراسم. باران هم که دیگه اصلا بهم گوش نمیده، دل و دماغی برام نمونده بود. آقای قاسمی و مرتضی اومدن داخل و آقای قاسمی مثل همیشه با خوشرویی گفت: ـ هنرمند نبینم غمت رو. دستی به پیشونیم کشیدم و سرم رو انداختم پایین و گفتم: ـ شرمندهام آقای قاسمی بخدا. آقای قاسمی گفت: ـ دشمنت شرمنده. آقا فعالیتت کلا خیلی کم شده تو فضای مجازی. داستان چیه؟ مرتضی که تو آشپزخونه در حال چایی ریختن بود، با لحن شادی گفت: ـ عاشق شده آقای قاسمی. اینبار سکوت کردم و چیزی نگفتم. آقای قاسمی با تعجب پرسید: ـ راست میگه یوسف؟ دیگه نمیتونستم انکار کنم و یه آهی کشیدم و گفتم: ـ درسته. آقای قاسمی اصلا الان تمرکز ندارم رو کارم. این اتفاقی بود که منتظرش نبودم. تمام زندگیم رو بهم گره زده.
-
پارت هشتاد و ششم همین حین مهنا اومد بیرون و همین لحظه صدامون زد: ـ باران ، پانتهآ بیاین تمرین آخره. رو به مرتضی گفتم: ـ میبینمت. پانتهآ بیا زودتر. بعد سریعا برگشتم تو سالن. حدود یه ساعت دیگه هم تمرین کردیم. موقع برگشت پانتهآ با تردید گفت: ـ باران، شاید واقعا پشیمون شده باشه از حرفاش. بهت قبلا هم گفتم. من مطمئنم اونم دوستت داره منتها جلوی خودش رو میگیره. من یکم آب معدنی خوردم و گفتم: ـ پشیمون که شده ولی این پشیمونی از رو دوست داشتن نیست، از رو عذاب وجدانه. همینجوری که با بچها خداحافظی میکردیم و از در سالن خارج میشدیم، المیرا گفت: ـ بنظر منم ممکنه از رو عذاب وجدان باشه. اصلا باران تا حالا بهت گفت که دوستت داره یا کاری کرد که شک کنی دوست داره واقعا؟ یکم فکر کردم و یاد تمام لحظاتی که با یوسف داشتم افتادم و گفتم: ـ بعضی اوقات خیلی گرم و صمیمی بود که واقعا حس میکردم دوسم داره اما بعضی اوقات هم همش خودش رو ازم دور میکرد ولی هیچوقت از دوست داشتنش مطمئن نشدم. المیرا مصمم گفت: ـ خب دیگه. پانتهآ رو به هر دوی ما گفت: ـ آخه مرتضی میگفت یوسف کلا اینروزا همش میگه بدون اون نمیتونم. حتی تو مراسما هم نمیتونه متمرکز ساز بزنه. من میدونستم که پانتهآ بخاطر اینکه جدیدا بابت این قضیه حالم بد شده، داره بهم دلگرمی میده، لبخند مصنوعی زدم و گفتم: ـ گفتم که بابت عذاب وجدانشه نه چیزه دیگه.
-
پارت هشتاد و پنجم خدا رو شکر سریع رسیدیم وگرنه نمیتونستم بحث رو جمع کنم؛ گرچه فک کنم نسرین کمی شک کرده بود اما انشالا که خدا بخیر کنه. رفتم تو سالن و دیدم همه مشغول تمرینن. سریع وسایلم رو جابجا کردم و عروسکا رو درآوردم و منم مشغول تمرین شدم. پانتهآ رو توی تمرین ندیدم. یواش از سیاوش پرسیدم که پانتهآ کجاست و اونم گفت که رفته بیرون برای استراحت. تقریبا سه دور با بچها، دیالوگها و حرکات عروسکا رو تمرین کردیم. تایم استراحت رفتم بیرون که ببینم پانتهآ کجاست، دیدم که با مرتضی رو صندلی نشستن و دارن و حرف میزنن. از دور که نگاشون میکردم واقعا بهم میومدن. رفتم پیششون و سلام کردم. مرتضی گفت: ـ تبریک میگم باران جان بالاخره کارتون رو دارین به سرانجام میرسونین. با ذوق گفتم: ـ آره دیگه. یهو پانتهآ رو به مرتضی گفت: ـ بگو دیگه. با تعجب گفتم: ـ چی رو؟ مرتضی بهم نگاهی کرد و گفت: ـ باران. راستش یوسف واقعا نمیخواست تو از حرفاش بد برداشت کنی. من شاهدم. واقعا خودشم بابت حرفایی که زده حالش گرفتهاست. اگه یبارم شده به حرفاش گوش کنی. لبخند تمسخرآمیزی زدم و گفتم: ـ اینا هم بخاطر عذاب وجدانشه اما بهش میگم که نگران نباشه، اصلا چیزی به دل نگرفتم. مرتضی با تعجب گفت: ـ باران عذاب وجدان چیه؟ اون واقعا.
-
پارت هشتاد و چهارم نسرین بعد از چند دقیقه سکوت گفت: ـ داداش هم که کلا خیلی از شما تعریف میکنه. اوندفعه میگفت باران تکه. اصلا لنگه نداره واقعا. تو دلم گفتم: آره بخاطره همینم هست که سریعا تو چشمای من نگاه کرد و گفت که نمیتونه با من باشه. یه لبخند مصنوعی زدم و گفتم: ـ لطف داره. خوبی از خودشه. نسرین نگام کرد و گفت: ـ باران، یوسف رو اینجوری نبین. اولین باره میبینم از یه دختر اینقدر تعریف میکنه. میدونی چون یوسف قبلا جدا شده کلا خودش رو از مباحث دخترا جدا کرده؛ اولین باره میبینم نسبت به یه دختر اینقدر با علاقه صحبت میکنه. دستم رو روی قلبم گذاشتم و با نفسی عمیق گفتم: ـ فکر نکنم نسرین جون. یوسف منو هم مثل خیلی از دخترای دیگه میبینه. یهو نسرین با تعجب پرسید: ـ چطور مگه؟ فهمیدم سوتی بدی دادم. وقتی حرف یوسف میشد، یاد اون روز و حرفاش میفتادم و واقعا تو یه محیط بسته نفسم بند میومد. سریع با تته پته گفتم: ـ منظورم اینه که...یعنی...خب از رفتارش معلومه دیگه. منم براش متفاوت نیستم. نسرین جون همینجاست من پیاده میشم نسرین همونجور که متعجب بود گفت: ـ والا برای من که اینجور بنظر نمیاد. وقتی ترمز زد. سریع بحث رو عوض کردم و با لبخند گفتم: ـ دستتون درد نکنه نسرین جون. من فردا منتظرتونم. میبینمتون سعی کرد با لبخند، تعجبش رو بپوشونه و گفت: ـ قربونت عزیزم. از الان خسته نباشی.
-
پارت هشتاد و سوم نسرین گفت: ـ خب وایستا من میرسونمت. ماهتیسا خوابیده بزارمش پیش مادرم الان میام. با کمی شرمندگی گفتم: ـ زحمتتون زیاد میشه. لبخندی زد و گفت: ـ این چه حرفیه. الان میام. ماشین و سر و ته کرد و ماهتیسا رو بغل کرد و برد و بعد ده دقیقه اومد نشست تو ماشین و گفت: ـ خب تبریک میگم باران جون. کارتون داره اکران میشه. گفتم: ـ مرسی نسرین جون. راستی اگه دوست داشتی حتما بیا. گفت: ـ مشکلی نداره؟ من دلم میخواست بیام ببینم ولی خب یوسف گفت منو ماهتیسا باهم میریم. سریع گفتم: ـ نه این چه حرفیه. هرکدوم از بچها میتونن حداقل پنج تا مهمون ویژه دعوت کنن.شما هم که بحثتون جدائه. قدمتون سر چشم. با خوشحالی زیاد گفت: ـ باشه پس عزیزم.ممنونم از دعوتت. دوباره یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: ـ قربونت. نسرین با تعجب نگام کرد و گفت: ـ ببینم تو حالت خوبه؟ یکم رنگ و روت پریده انگار. بازم سعی کردم وانمود کنم که چیزیم نیست و گفتم: ـ آره خوبم. فقط یکم خستم. این اواخر کارمون خیلی زیاد شده. اصلا درست و حسابی نتونستم استراحت کنم. با نگرانی گفت: ـ الهی بگردم. ایشالا که کارتون میترکونه و این خستگی هم از تنت در میره. گفتم: ـ ایشالا. به سمت چپش نگاه کرد و گفت: ـ سمت ولیعصر باید برم؟ گفتم: ـ آره جان.
-
پارت هشتاد و دوم پانتهآ خندید و گفت: ـ خب میذاشتی ببرتت دکتر دیگه. با چشم غره رو بهش گفتم: ـ آره همینم مونده جلو یوسف آبروم بره. پانتهآ همینجور که داشت چایی میریخت گفت: ـ بعدشم دیگه چه حرفی میخواد بزنه؟ مگه حرفیم باقی مونده؟ رو مبل نشستم و چشام رو بستم و گفتم: ـ نمیدونم والا. سوال منم همینه. یکم چایی خوردم و گفتم: ـ پانتهآ من خیلی نفسم سخت بالا میاد. پانتهآ با نگرانی گفت: ـ قرصهاتو خوردی؟ گفتم: ـ آره دیگه. همین تازه خوردم. پانتهآ با اخم گفت: ـ از بس بهش فکر میکنی. اینقدر خودت رو درگیر نکن لطفا. میخوای امروز تمرین رو نیا و یکم استراحت کن. تا فردا ایشالا سرحال باشی. دوباره یکم از نبولایزر استفاده کردم و چند نفس عمیق کشیدم و گفتم: ـ فکر کنم باید همینکار رو انجام بدم. الان به استاد زنگ میزنم، امیدوارم قبول کنه. به استاد فرخ نژاد زنگ زدم، قبول نکرد که نیام ولی گفت که میتونم با یه ساعت تاخیر واسه تمرین نهایی خودم رو برسونم. ساعت تقریبا پنج و نیم آماده شدم که برم. تا رسیدم دم در، دیدم که یه ماشین برام کلی بوق میزنه. برگشتم و دیدم نسرینه؛ مادر ماهتیسا. دستم رو براش تکون دادم که ازم پرسید: ـ کجا میری باران جون؟ گفتم: ـ دارم میرم واسه تمرین.
-
پارت هشتاد و یکم یوسف با صورتی پر از تعجب گفت: ـ چرا داری اینجوری گریه میکنی؟ دل ندارم تو اینجوری گریه کنی. همونجور که گریه میکردم گفتم: ـ اصلا دیگه اینجوری باهام حرف نزن. حتی بهم نگاهم نکن. یه لحظه ساکت شد و با آرامش گفت: ـ قرار بود باهم صحبت کنیم اما اول باید بریم دکتر، چون فکر کنم اصلا حالت خوب نیست. تا اسم دکتر رو شنیدم، انگار شوک الکتریکی بهم وصل کردن. وای نه، همینم مونده بود که جلوی یوسف آبروم بره و فک کنه چقدر ضعیفم و نمیتونم دوری ازش رو تحمل کنم. بنابراین خیلی سریع گفتم: ـ نه نه. یکم استراحت کنم خوب میشم. بازم با تعجب گفت: ـ مطمئنی باران؟ سریعا گفتم: ـ آره. مطمئنم. داشتم میرفتم داخل که در رو ببندم گفت: ـ راستی فردا ساعت چند تئاترتون شروع میشه؟ یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: ـ تقریبا ساعت هفت. اومد جلوتر با چشمکی بهم گفت: ـ دیگه بعد از اون راه فرار نداری. باید بهم گوش بدی. سریع خودم رو کشیدم عقب و گفتم: ـ باشه باشه حتما. قول میدم. باید قرصم رو میخوردم و دستگاه رو استفاده میکردم، بنابراین حرف رو پیچوندم و سریع در رو بستم. پانتهآ خواب آلود بیدار شد و با حالت شاکی گفت: ـ چه خبرتونه دو ساعت مغز منو خوردین! سریعا رفتم داخل آشپزخونه و چند دورصورتم رو آب زدم و قرص رو از روی اپن برداشتم و خوردم. چند بارم از نبولایزرش استفاده کردم و همونجور که نفس نفس میزدم گفتم: ـ هیچی بابا گیر داد که بیا صحبت کنیم و ببرمت دکتر.
-
پارت هشتاد با حالت مسخره کردن گفتم: ـ چون من سنم کمه شاید حرفات رو متوجه نشم. یوسف با کلافگی دستی به صورتش کشید و گفت: ـ باران الان وقت تیکه انداختن نیست. ببین من. پریدم وسط حرفش و با خستگی گفتم: ـ یوسف من واقعا امشب خیلی خستم. خیلی زیاد. باشه برای بعد. چیزی نگفت و فقط نگام کرد. تو نگاهش خیلی غم بود. دلم نمیومد ولی واقعا دیگه چه حرفی باقی مونده بود؟ بعلاوه اینکه من از لحاظ جسمی هم حالم خوب نبود و نمیخواستم الان تو روش نگاه کنم و حرفاش یادم بیاد. الان فقط باید میخوابیدم. بدون خداحافظی رفتم داخل و و در رو بستم و هر چقدر پانتهآ گفت بیا یهچیزی بخور گفتم خستم و سرم نرسیده به بالشت خوابم برد. صبح با صدای زنگ در از خواب پاشدم. با چشای خواب آلود به پانتهآ گفتم: ـ صدای درو نمیشنوی؟ همینجور خوابیده بود و حتی چشماش هم باز نکرد. رفتم در ذو باز کردم و دیدم یوسفه. عادی گفتم: ـ سلام. با خنده، طوری که هیچ اتفاقی نیفتاده گفت: ـ صبح بخیر. چقدر میخوابی. بازم عادی گفتم: ـ چون که خستهام. بازم بیخیال گفت: ـ باید درامز تمرین کنیم.دیروزم که بابت من نتونستیم تمرین کنیم. دوباره دیروز یادم افتاد. خدایا چرا من هرجوره میخوام فراموش کنم، نمیزارن. با کلافگی گفتم: ـ یوسف من امروز تمرین دارم. یکمم حالم خوب نیست. نمیتونم واقعا. یهو اومد نزدیک و با نگرانی گفت: ـ یکمم رنگت پریده. چیشده؟ خیلی بی دلیل اشکم سرازیر شد و دستم رو روی قفسه سینم گذاشتم و گفتم: ـ مگه برای تو مهمه؟
-
پارت هفتاد و نهم المیرا خندید و گفت: ـ پس از اون مدلایی که دردهای وحشتناک دارن. با ناراحتی گفتم: ـ آره دقیقا. کلی دوا و دکترم کردم ولی انگار فایده نداره و با دارو میشه کنترلش کرد. المیرا با کنجکاوی پرسید: ـ حالا تئاتر رو میخوای چیکار کنی؟ یکم آب معدنی خوردم و گفتم: ـ امیدوارم تا اون موقع این حالتم بگذره. پانتهآ با استرس گفت: ـ لطفا اینقدر بهش فکر نکن. نزار حالت بدتر بشه باران. با کلافگی گفتم: ـ حالا اینقدر نگو. خدا نکنه اینجوری بشه. اما واقعیتش این بود که حالم بد بود ولی نمیخواستم به روی خودم بیارم. یکم اونجا گپ زدیم و تقریبا ساعت یازده و چهل دقیقه رسیدیم خونه. داشتم از خستگی میمردم. خیلیم شکمم درد میکرد. از آسانسور که اومدیم بیرون یهو یوسف در رو باز کرد و یه سلام سرسری کردم و رفتم تا در خونه رو باز کنم. داشتم میرفتم داخل که کوله پشتیم رو گرفت و گفت: ـ چرا وقتی بهت زنگ میزنم جوابم رو نمیدی باران؟ با کلافگی بدون اینکه نگاش کنم گفتم: ـ امروز کلا سر تمرین بودم وقت نکردم جواب بدم. شرمنده. شبت بخیر. یاد حرفاش که میفتادم قلبم تپش قلبش زیادتر میشد و باعث میشد که نفس کشیدنم سخت بشه اما خودم رو کنترل میکردم. نمیخواستم طوری فکر کنه که اونقدر برام مهمه که بخاطر اون دوباره به این حال و روز افتادم. یوسف گفت: ـ ولی من میخواستم باهات حرف بزنم. همونجور که کفشام رو در میآوردم گفتم: ـ مطمئنی میخوای باهام حرف بزنی؟ با تعجب گفت: ـ آره چطور مگه؟
-
پارت هفتاد و هشتم پانتهآ هم مثل من با خستگی گفت: ـ آره خدایی. بهرام عظیمی هم که قراره بیاد؛ استاد داره سخت گیریهاش رو بیشتر میکنه. سرم ذو به نشونهی تایید تکون دادم. المیرا اومد پیشمون و گفت: ـ بچها بریم؟ سریعا وسایل رو جمع کردم و گفتم: ـ آره. تو راه به پیشنهاد المیرا رفتیم یه کبابی سمت ولیعصر ولی من اصلا اشتها نداشتم. پانتهآ گفت: ـ باران ناهار هم نخوردی. یکم غذا بخور لطفا. نفسم به سختی بالا میومد اما نمیخواستم بچها رو نگران کنم، بنابراین گفتم: ـ گرسنم نیست. باور کنین اشتها ندارم. المیرا که داشت کباب رو از سیخ جدا میکرد گفت: ـ بازم بخاطر پسر همسایه؟ یه لبخند زورکی زدم و گفتم: ـ اوهوم. پانتهآ یهو با نگرانی نگام کرد و گفت: ـ ببینم دستگاه همراته؟ صورتت یکم زرد شده. پانتهآ چون از حالم خبردار بود، همه چی رو میدونست. به زور یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: ـ خونست. یادم رفت بیارمش. المیرا با تعجب رو به پانتهآ پرسید: ـ چیشده پانتهآ؟ تو چرا اینقدر استرس گرفتی؟ دستگاه چیه دیگه؟ پانتهآ دست از غذا خوردن، برداشت و گفت: ـ این خانوم از بچگی آسم داره. ناراحتی زیاد باعث میشه حالش بدتر بشه. الآنم که نبولایزرش رو نیورد با خودش. بعد رو به من با حالت شاکی گفت: ـ الان اگه تو خیابون غش کنی باید چیکار کنیم؟ المیرا با ترس گفت: ـ چی؟ در این حد حالت بد میشه؟ پانتهآ با پوزخند گفت: ـ یبار تو لابی دانشگاه وقتی امتحانش رو بد داد، جلوی همه غش کرد. باورت میشه؟ از لحن تعریف کردنش خندم گرفت و گفتم: ـ وای توروخدا دوباره یادم ننداز. از خجالت آب میشم.
-
پارت هفتاد و هفتم پانتهآ با نگرانی برگشت سمت منو گفت: ـ حالت بده؟ من از بچگی آسم داشتم و بعضی اوقات که اتفاقات ناراحت کننده به مغزم فشار میآورد، باعث میشد نفسم بالا نیاد. دستم رو روی قفسهی سینم گذاشتم و گفتم: ـ یکم نفسم بند اومده انگار. یکم شیشه رو بکش پایین. بچها این همه حرف زده بودن ولی انگار هیچکدوم رو نشنیدم. من دلم همین الانشم براش تنگ شده بود. کاش میشد منم مثل خیلیای دیگه نرمال بتونم عشق رو تجربه کنم اما روبروم هزاران هزار مانع است. بعلاوه اینکه متوجه شدم اونقدر هم برای یوسف مهم نبودم که اینجور صریح قیدم رو زد. فکر میکردم شاید یه ذره هم که شده منو دوست داره ولی اینجوری نبود. رسیدیم سالن قشقاوی. گوشیم رو و درآوردم که سایلنت کنم. دیدم یوسف پی.ام داده: ـ دیگه باهام صحبت نمیکنی باران؟ چی باید میگفتم؟ الان اصلا آمادگی اینو نداشتم صحبت کنم. بعدشم مگه دیگه چیزی باقی موند که بهم بگه. همین لحظه استاد صدام زد: ـ خانم غفارمنش، داریم شروع میکنیم. گوشی رو گذاشتم تو کیفم و گفتم: ـ دارم میام استاد. تو این زمان واقعا کار کردن حالم رو خوب میکرد. سرم گرم میشد و باعث میشد یکم کمتر به یوسف فکر کنم. دو سه دور نمایش ذو با بچههای گروه صداگذاری تمرین کردیم. استاد گفت برای فردا هم دو ساعت تمرین کافیه و برای نمایش تقریبا آماده شدیم. قرار بود تو روز اکران بهرام عظیمی، طراح انیمیشن و کارگردان معروف هم بیاد و این نمایش ذو از دید خودش قضاوت کنه. وقتی که تمرین تمام شد به ساعت نگاه کردم و دیدم تقریبا نزدیکه یازده شبه.. با خستگی زیاد رو به پانتهآ گفتم: ـ پنج ساعته داریم کار میکنیم. واقعا دستم داره میشکنه.
-
پارت هفتاد و ششم المیرا یهو با تعجب رو به پانتهآ گفت: ـ مگه جدا شده؟ پانتهآ سرش رو به نشونهی تایید تکون داد و المیرا گفت: ـ خب پس دیگه واقعا قیدش رو بزن باران. چون اصولا اینایی که جدا میشن بعدش خیلی سخت وارد رابطه میشن. من پسرعموم همینجوری بود. بیست و شش سالگی جدا شد، الان که چهل و هشت سالشه دیگه تن به رابطه و ازدواج و این داستانا نداد. با ناراحتی از این موضوع گفتم: ـ خب آخه چرا؟ مگه همه آدما مثل همن؟ المیرا با کلافگی بهم نگاهی کرد و گفت: ـ نه عزیزم همه آدما مثل هم نیستن ولی اینجور آدما بابت ضربهای که از شریک زندگیشون میخورن، دیدشون به زندگی عوض میشه و بنظرم به نوبه خودشون حق هم دارن. بنظرم خیلی کار خوبی کرد که بهت این قضیه رو گفت. باعث شد چشمات بیشتر باز شه. الان که تکلیفت مشخص شد، راحتتر فراموشش میکنی. تو دلم گفتم کاش به همین راحتی که تو میگی باشه. پانتهآ که تا اون لحظه ساکت بود گفت: - آخه مشکل اینجاست آقا یوسف چراغ سبز هم زیاد نشون میده. بنظر من که اینم باران رو دوست داره ولی خب بقول تو جلوی خودش رو میگیره. المیرا گفت: - باران دیگه از اینجا به بعد نباید توجه کنه چون اگه بیشتر وابسته بشه از اونطرفم دل کندن سخت تر میشه. حالم دیگه داشت از این حرفا بهم میخورد. به اندازه کافی سرم بابت امروز درد گرفته بود. یه هوفی کردم و گفتم: ـ بچها یکم شیشه رو بکشین پایین من دارم خفه میشم.
-
پارت هفتاد و پنجم المیرا بهم از تو آینه جلو نگاهی کرد و گفت: ـ بابا آدمای بهتر میان سر راهت. اینقدر سخت نگیر، این پسره رو که من ندیدم ولی اینجوری که شما راجبش گفتین، همون بهتر که نشد. تو هم بهرحال اخلاق خانوادت رو میدونی. یجورایی حقم داره باران. تفاوت سنیتونم خیلی زیاده دیگه. با یه اوفی گفتم: ـ المیرا لطفا حرفای خود یوسف رو برای من تکرار نکن. به اندازه کافی تو ذهنم مونده حرفاش. چه ده سال چه بیست سال خوشم اومده و نمیتونم کاری کنم اگه دست خودم بود قلب خودم رو خفه میکردم که اینجوری نشه اما دست خودم نبود. پانتهآ خندید و گفت: ـ حالا همین خانوم پارسال من رو یه استاد دانشگاه تو رشت کراش زده بودم میخواستم مخش رو بزنم میگفت طرف همسن باباته. یهو در عین ناراحتی، از حرفش خندم گرفت و گفتم: ـ اینا واقعا یکی نیست پانتهآ. برگشت سمتم و با حالت شاکی گفت: ـ چرا یکیه دیگه. اگه بحث سن مهم نبود من شاید اون موقع یه حرکتی میزدم، باران خانوم نذاشت. من و المیرا باهم خندیدیم و المیرا گفت: ـ خب حالا. تو مرتضی رو داری. نمیخواد به اون یارو فکر کنی. پانتهآ خندید و گفت: ـ آره فداش بشم. مرتضی واقعا خیلی خوبه و شوخه ولی جدیدا آب زیر کاه شده. اینقدر بابت رفتار یوسف ازش پرسیدم نگفت بهم که قبلا جدا شده.
-
پارت هفتاد و چهارم همین لحظه گوشیم زنگ خورد. صفحه گوشی رو نگاه کردم و دیدم یوسفه. پانتهآ گفت: ـ که البته با این وضعیت، بعید میدونم که بتونی. اشکام رو پاک کردم و از رو تخت بلند شدم و گفتم: ـ آماده شیم. باید بریم تمرین. بهم نگاهی کرد و با نگرانی پرسید: ـ مطمئنی که میتونی بیای؟ به استاد میگم که حالت خوب نیست. همونجوری که وسایل رو داشتم میذاشتم تو نایلونم، گفتم: ـ نه اتفاقا باید خودم رو با کارم سرگرم کنم. پانتهآ گفت: ـ باشه پس هرجور خودت میدونی. نمیخوای تلفنت رو جواب بدی؟ گوشی رو سایلنت کردم و گفتم: ـ الان نه. یوسف پشت سر هم زنگ میزد اما اصلا توجهی نکردم. با حرفاش دلم رو خیلی شکوند. احساساتم رو بی جواب گذاشت. حالا دیگه دلم نمیخواست چیزی بشنوم. آماده شدیم تا المیرا بیاد دنبالمون. سعی میکردم نشون ندم که واقعا چقدر از درون داغون شدم. تا یه ماهه پیش، اصلا کسایی که عاشق شده بودن رو درک نمیکردم ، تازه الان دارم میفهمم که خیلی سخته و دلم میخواد قلبم ذو بکنم و از جاش دربیارم.تو این مدت چون خونه المیرا یکم نزدیک به خونه ما بود میومد دنبالمون و باهم میرفتیم و تو این حین از حرکات و حرفای من کامل متوجه شده بود که عاشق همسایمون شدم. همینجور که رو صندلی عقب ماشین تکیه داده بودم و به بیرون نگاه میکردم، المیرا صدای ضبط ماشین رو کم کرد و گفت: ـ باران تو مطمئنی میتونی با این وضعیت تمرین کنی؟ خیلی آروم اشک گوشه چشمم رو پاک کردم و بدون اینکه برگردم گفتم: ـ آره. پانتهآ گفت: ـ باران میخوای به مرتضی بگم بهش بگه آخر هفته اکران تئاتر نیاد؟ با چشم غره گفتم: ـ نه بابا. بهرحال تئاتر نباشه.، جاهای دیگه که باهاش رو در رو میشم. مثل اینکه یادت رفته دارم باهاش تو یه ساختمون زندگی میکنم. دارم سعی میکنم کنار بیام. نگران نباشید.
-
پارت هفتاد و سوم پانتهآ با تعجب پرسید: ـ یعنی چی؟ پتو رو از تنم زدم کنار و گفتم: ـ یعنی همین که شنیدی. دیگه چیزی نمیتونه بین منو یوسف باشه. پانتهآ از کنار تخت بلند شد و با تعجب بیشتر از قبل پرسید: ـ خب چرا؟ نگاش کردم و با ناراحتی گفتم: ـ چونکه من سنم کمه و ممکنه ازش خسته شم، چونکه قبلا جدا شده، نمیتونه به من اعتماد کنه و منو تو زندگیش راه بده. پانتهآ چشماش گردتر شد و با همون حالت پرسید: ـ جدا شده؟ اشکام که مجال نمیدادن و سرازیر میشدم و پاک کردم و گفتم: ـ آره. پانتهآ من چجوری وقتی جلوی چشممه فراموشش کنم؟ پانته یه آهی کشید و گفت: ـ والا نمیدونم چی بگم! شاید اینجوری بهتر باشه باران. نگاش کردم که ادامه داد: ـ اینجوری نگام نکن، جدی میگم. خب به این فکر کن اگه این قضیه جدی میشد تو چجوری میخواستی به خانوادت بگی؟ اره درسته اولش من بهت کلی جو دادم ولی فک نمیکردم قبلا ازدواج کرده باشه. یه پسر سی و پنج سالهای که قبلا جدا شده. بنظرت پدرت نسبت به یه همچین قضیهای چه واکنشی نشون میده؟ ماها این قضیه برامون مسئله ای نیست. میگیم گذشتهی طرفه ولی خانوادهها نسبت به همچین چیزایی خیلی سخت میگیرن. رو تخت نشستم و با حالت غمگینی گفتم: ـ نمیدونم پانتهآ. ولی پیش خودم فکر کردم منو یوسف دوست داشتنمون باعث میشه به همه مشکلات غلبه کنیم اما خب اینجور که معلومه فقط من دوسش داشتم، یعنی کاملا یه طرفه بوده. پانتهآ بغلم کرد و گفت: ـ پس دلیل سرد بودنش بعضی وقتهاش همین قضیه بوده. چه مارمولکی بوده این مرتضی. منم هرچی ازش پرسیدم بهم چیزی نگفت. بدون توجه به حرفش گفتم: ـ بنظرت میتونم فراموشش کنم؟ دستی به سرم کشید و گفت: ـ سخته ولی ایشالا که میتونی.
-
پارت هفتاد و دوم از رو تخت بلند شدم و داشتم میرفتم که آستین لباسم رو گرفت و گفت: ـ باران ازت خواهش میکنم اینجوری نکن. بخدا برای منم خیلی سخته. همونجور که گریه میکردم لبخند تلخی زدم و مچم رو از دستش کشیدم بیرون و گفتم: ـ باشه. دیگه کاری نمیکنم، شما بزرگتری امیدوارم منو ببخشی. قرص هم گذاشتم رو اپن آشپزخونت. یادت نره هر هشت ساعت بخوری. اینو گفتم و از اتاقش اومدم بیرون و هرچی که صدام کرد بهش توجهی نکردم. با هق هق رفتم داخل خونه و در اتاقم رو بستم و سوالای پانتهآ رو هم بی جواب گذاشتم. تو این یه ماه کلی بهش عادت کرده بودم. حالا چجوری باید با خودم تمرین کنم دیگه نبینمش یا باهاش کمتر حرف بزنم؟کاشکی هیچوقت وارد این ساختمون نمیشدم، کاش هیچوقت نمیدیدمش. همونجور که گریه میکردم خوابم برد. نمیدونم چقدر خوابیدم که با صدای پانتهآ از خواب بیدار شدم. ـ باران. نمیخوای بیدار شی؟ بلند شدم و با خمیازه گفتم: ـ وای خواب موندم؟ پانتهآ با نگرانی گفت: ـ نه بابا تا تمرین هنوز مونده. بگو چیشده؟ با اون قیافه اومدی تو خونه. کاش واقعا همش یه کابوس بود و وقتی بیدار میشدم تموم میشد. با بغض یاد حرفای یوسف افتادم و گفتم: ـ هیچی دیگه تموم شد.
-
پارت هفتاد و یکم یوسف همونجور که نگام میکرد ادامه دادم و گفتم: ـ اینکه بدون اینکه چیزی بهم بگی خودت رو ازم دور میکنی. یوسف انگار انتظار نداشت اینقدر واضح از احساساتم باهاش صحبت کنم. یکم تو جاش جابجا شد و با تنه پته گفت: ـ باران..من...امم من... دوباره عصبانیت از حرکاتش بهم غلبه کرد و گفتم: ـ یوسف چرا ما نمیتونیم اسمی بزاریم رو چیزی که داریم تجربه میکنیم؟ من واقعا کجای زندگی توام؟ یه روز با من خوبی یه روز سردی. اصلا نمیتونم بفهممت. لبخند تلخی بهم زد و گفت: ـ عزیز من یه چیزایی هست که تو نمیدونی. با تعجب بهش نگاهی کردم و گفتم: ـ خب پس بهم بگو تا بدونم. چرا چیزی به من نمیگی؟ بهم با لبخند نگاهی کرد و اشک تو چشماش حلقه زد. قرار بود چیز بدی بگه. حس میکردم. بالاخره بعد چند ثانیه سکوت رو شکست و گفت: ـ باران نمیشه. من نمیتونم، نمیتونم واقعا کسی رو تو زندگیم راه بدم چون که من قبلا جدا شدم. یهو انگار یه کاسه آب سرد رو روی سرم خالی کردن. انتظارش رو نداشتم ولی کم کم متوجه با فاصله رفتار کردنش با خودم شدم چون واقعا یه اتفاق تلخ رو تجربه کرده بود و طبیعتا نمیتونست برای ادامه زندگیش به من اعتماد کنه. سرفهای کرد و گفت: ـ من انتظارش رو نداشتم که بعد از این اتفاق تلخ که زندگیمدرو زیر و رو کرد دوباره بتونم یکی رو اینقدر دوست داشته باشم اما شد. تو اومدی. از همون اولین روزی که دیدمت مدام توی ذهنمی اما نمیتونم ، نمیتونم اعتماد کنم. تو سنت کمه، ممکنه تو آینده خیلی چیزای دیگه رو دلت بخواد تجربه کنی؛ یا از من خیلی سریع خسته بشی. به همسن و سالای خودت نگاه کن. اشک از چشمام سرازیر شد. واقعا فکر میکرد من از عشق چیزی نمیفهمم؟ یا چون سنم کمه ممکنه دلم تنوع بخواد؟! بعد یک ماه هنوز من رو نشناخته بود؟ حرفاش برام خیلی سنگین بود. درسته طلاق گرفته بود و اینم یه مانع دیگه بود که نباید باهاش ادامه میدادم اما دوسش داشتم. نمیتونستم ازش بگذرم ولی اینکه اون اینقدر راحت ازم گذشت واقعا غرورم رو جریحه دار کرد. داشت اشکام رو پاک میکرد که دستاش رو پس زدم و با عصبانیت گفتم: ـ پس چون بچهام نمیتونم کسی رو دوست داشته باشم؟ اینطوریه آره؟ دستاش رو گرفت جلوی صورتش و گفت: ـ باران تو خودت میدونی من منظورم. همینجور که گریه میکردم پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ یا چون تو طلاق رو تجربه کردی، پس همهی دخترا عین همن؟ باشه آقا یوسف، اینبارم هرچی که شما بگی.
-
پارت هفتاد همونجورم ریز ریز میخندید. از حرکاتش خندم میگرفت اما سعی میکردم به روی خودم نیارم و گفتم: ـ یوسف میشه مسخره بازی درنیاری؟ داشت دکمههای لباسش رو باز میکرد که سریع رفتم سمت هالش. اینبار اون با خندهای که سعی میکرد کنترلش کنه، گفت: ـ باور کن دارم جدی میگم. خیلی حالم بده بخدا. حتی نمیتونم رو پاهام وایستم. رو مبل نشستم و با صدای بلند گفتم: ـ خیلی غر میزنی یوسف. بجنب دیگه. یه چشمی گفت و رفت. پاشدم و رفتم تو آشپزخونش و تو یه ظرف آب سرد ریختم و با حوله گذاشتم کنار تخت. دیدم یه پنج دقیقه بعد همونجوری که از لرز دندوناش داره بهم میخوره اومده بیرون. بهش کمک کردم و تا اتاقش آوردمش. درسته داشت مسخره بازی درمیورد که وانمود کنه حالش خوبه و چیزیش نیست. اما واقعا رنگ از روش رفته بود و به زور سر پا وایساده بود. فکر اینکه ویرایش بشه، واقعا دیوونم میکرد. احساساتم برام ناشناخته بود ولی این روزا متوجه شدهبودم که یه دل نه صد دل عاشق این آدم شدم و واقعا نمیتونم بدون اون زندگی کنم. همینجور که بهش کمک میکردم تا دراز بکشه، با لرز گفت: ـ واقعا خجالت کشیدم. دلم نمیخواست منو تو این حال ببینی باران. این حرفای بی ربطی و تعارفای مسخرش واقعا اعصابم رو خورد میکرد. همش میخواست که به روی خودش نیاره که چقدر دوسش دارم. با عصبانیت نگاش کردم و بهش گفتم: ـ نه بابا؟؟ حالت عادی که دکمههای لباست تا پایین بازه و میرین مراسم بین اونهمه دختر خجالت نمیکشی؟ حالا واسه این لحظه که من تو حال مریضا دیدمت، خجالت کشیدی؟ یوسف بلند خندید و نیم خیز شد و گفت: ـ یه دقیقه وایسا. تو داری حسودی میکنی از اینکه من دکمههای لباسم رو باز میذارم؟ اینبار منم نمیخواستم گردن بگیرم. همونجور که آب حوله رو میچلوندم با تته پته گفتم: -ن..نه چه ربطی داره؟ بهم زل زده بود و گفت: ـ به من نگاه کن. راستشو بگو. به چشماش نگاه کردم. حرفی که تو دلم موند رو به زبون آوردم و گفتم: ـ آره حسودیم میشه. خیلی زیادم حسودیم میشه اما برای تو چه فرقی میکنه؟ روز به روز خودت رو از من دورتر میکنی و میدونی چی برام سخت تره؟
-
پارت شصت و نهم یوسف سعی داشت وانمود کنه که چیزیش نیست. بنابراین با لبخند گفت: ـ نمیخواد باران. باور کن یکم بخوابم خوب میشم. چیزیم نیست ، نگران نباش. ولی من داشتم از نگرانی میمردم. فکر اینکه چیزیش بشه داشت دیوونم میکرد. بنابراین بدون توجه به حرفاش رفتم تو حموم خونش و شیر آب سرد و کامل باز کردم. یوسف با تعجب نگام میکرد و گفت: ـ چیکار میکنی باران؟ خیلی عادی گفتم: ـ باید بری زیر دوش آب یخ. خندید و گفت: ـ من چجوری با این وضعیت برم زیر دوش؟ از شیطنتش خندم گرفت ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم: ـ زود باش یوسف. خیلی تب داری. با صدای بلند خندید و با همون صدای گرفته گفت: ـ نه منظورم اینه که من الان اونقدر جوون ندارم رو پاهام وایستم. نمیتونم برم زیر دوش واقعا. یخ میکنم. اصلا به حرفاش توجهی نمیکردم. واقعا که این مردا مریض میشن، از بچهای کوچیک هم بچه تر میشن. از حموم اومدم بیرون و با جدیت بهش گفتم: ـ بهونه نیار. دکتر هم که نمیری. باید به حرفام گوش بدی. خندید و گفت: ـ چشم خانم دکتر. از لحنش خندم گرفت. تا چند ثانیه همینطور وایساده بودیم و بهم نگاه میکردیم که یوسف با خنده این سکوت رو شکوند و گفت: ـ خب. با تعجب نگاش کردم و گفتم: ـ چی؟ با دستاش به حمام اشاره کرد و گفت: ـ میخوام برم دوش بگیرم اگه اجازه بدی. از اینکه یهویی اینقدر خنگ شده بودم، یکم خجالت کشیدم. سریعا دستم رو به حالت تسلیم بردم بالا و گفتم: ـ ببخشید اصلا حواسم نبود. الان میرم اون سمت. داشتم میرفتم که بازم با خنده گفت: ـ البته برای من که مسئلهای نیست اما برگشتم سمتش و با عصبانیتی که مقداری خنده هم قاطیش بود گفتم: ـ یوسف. اینبار یوسف دستش رو به حالت تسلیم برد بالا و گفت: ـ باشه ببخشید. ساکت شدم.
-
پارت شصت و هشتم همینجور که داشتم تو آینه شالم رو مرتب میکردم، گفتم: ـ گرچه که این آقا یوسف روز به روز داره از من دورتر میشه ولی من واقعا نمیتونم دوسش نداشته باشم. دست خودم نیست. پانتهآ که همینجور داشت پارچههای تن عروسکش رو میدوخت، گفت: ـ منم ایندفعه که گفتی به رفتارش دقت کردم، مثل قبل صمیمی برخورد نمیکنه. تو نتونستی بفهمی داستان چیه؟ برگشتم سمتش و گفتم: ـ یکی دوبار که پرسیدم منو کامل پیچوند. حتی بهش گفتم ازم کار اشتباهی سر زده؟ میگفت نه مربوط به خودمه. پانتهآ با کلافگی گفت: ـ همینجوریشم نمیشه متوجه شد که تو ذهن این پسرا چی میگذره. باز اینایی که بالای سی سالن رو با چاقو باید دهنشون رو وا کرد تا ببینی چشونه. از تشبیهش خندیدم و گفتم: ـ پس من میرم. پانتهآ فقط زیر خورشت رو کم کن نسوزه. پانتهآ گفت: ـ باشه. رفتم بیرون و زنگ خونش رو زدم. در رو باز نکرد. دوباره زنگ زدم. میدونستم که خونه است، چون کفشاش دم در بود. با خودم فکر کردم شاید داره تمرین میکنه که صدای زنگ رو نمیشنوه اما صدای آهنگ نمیومد. یهو با یه قیافه پریشون شده اومد و در ذو باز کرد. از ترس داشتم سکته میکردم. دیدم کلی سرفه میکنه و رنگ از صورتش رفته، بدون اینکه چیزی بگه دمپاییم رو درآوردم و رفتم داخل و با استرس گفتم: ـ چیشدی؟ با صدایی گرفته گفت: ـ هیچی بابا فکر کنم یکم سرما خوردم. استراحت کنم خوب میشه. تب سنجش که روی میز عسلی بود برداشتم و گذاشتم روی سرش. بعدش که برداشتم دیدم داره توی تب میسوزه. با ترس گفتم: ـ داری تو تب میسوزی یوسف. بزار کمکت کنم لباست رو بپوشی و بریم دکتر.
-
پارت شصت و هفتم یکماه بعد باران عروسک رو به پانتهآ نشون دادم و گفتم: ـ پانتهآ آخرین عروسکمم آماده شد. چطوره؟ پانتهآ که خیلی خوشش اومده بود با تایید گفت: ـ عالیه باران. امروز استاد گفت برای تمرین میریم سالن قشقاوی. بهرحال آخر هفته دیگه اکرانه. استرس وجودم رو گرفته بود و خیلی دل نگران بودم ولی نمیدونستم که دلیلش چیه. این روزا یوسف هم روز به روز انگار ازم دورتر میشد. حس میکردم نسبت بهم خیلی سرد شده. با نگرانی گفتم: ـ آره ولی یکمم استرس دارم. پانتهآ گفت: ـ نه بابا تو باز خوبی. استاد فقط به کار من والمیرا ایراد میگیره. خندیدم و یه نگاه به گوشیم انداختم و دیدم یوسف از دیشب تا حالا آنلاین نشده که جوابم رو بده. پانتهآ گفت: ـ چیشد؟ هنوز جواب نداد؟ با ناراحتی گفتم: ـ نه. پانتهآ سعی کرد بهم دلگرمی بده و گفت: ـ شاید خوابیده باشه. مرتضی هم میگفت که دیشب دیر از مراسم برگشتن. تو این زمان برخلاف من و یوسفژ پانتهآ با موری خیلی باهم صمیمی شده بودن و کلی باهم وقت میگذروندن. موری برخلاف یوسف آدمی بود که زندگی رو اصلا سخت نمیگرفت و هر چیزی که به دلش میومد رو انجام میداد. چندباری هم که باهاش برخورد داشتم، حس کردم که واقعا از پانتهآ خوشش میاد. خلاصه رو به پانتهآ گفتم: ـ بابا این هیچوقت بیشتر از یازده نمیخوابه. پانته آ خندید و گفت: ـ ماشالله ساعت خوابیدنش هم درآوردی. استرس بهم غلبه کرد و قلبم با تپش زیاد میکوبید. گفتم: ـ برم خونش زنگ بزنم؟ به بهونهی درامز. پانتهآ که نگرانیم رو دید گفت: ـ آره حالا که اینقدر دل نگرانی برو ببین چه خبره.
-
پارت شصت و ششم بازم بدون اینکه نگاش کنم با خونسردی گفتم: ـ آره نسرین با اعتراض گفت: ـ آره؟ فقط همین. میدونستم هدفش از این سوالا اینه که یجورایی باران رو بهم وصل کنه و سر و ته این قضیه رو بهم ربطی بده. بنابراین با کلافگی گفتم: ـ خب تو چی دوست داری بشنوی؟ نسرین رفت روی مبل روبروم نشست و گفت: ـ چمیدونم. حس میکنم که کمی خوشت اومده انگار. لیوان رو گذاشتم روی میز و گفتم: ـ به فرضم که خوشم اومده باشه، این چی رو توی زندگیم تغییر میده نسرین؟ چرا تو یا موری یجوری حرف میزنین که انگار نمیدونین تو زندگی من چه اتفاقی افتاده! نسرین با اعتراض گفت: ـ وای داداش توروخدا ولکن. هنوزم به اون قضیه فکر میکنی؟ دیگه تمومش کن. قرار نیست که هر دختری مثل مرجان باشه.الانم رفته بیخیال تر از همیشه داره زندگی میکنه. تو هنوز داری خودت رو با تنهایی مجازات میکنی. نمیفهمیدن. اعتماد کردن دوباره برام مثل عذاب جهنم بود. درسته قلبم مدام حرفای بقیه رو تکرار میکرد اما من که دیگه پسر هیجده ساله نیستم. نمیتونم با احساسم تصمیم بگیرم. خیلی ناراحت کنندست ولی نمیتونم. با ناراحتی گفتم: ـ نمیتونم اعتماد کنم نسرین. چرا نمیفهمی؟ این دختر فکر نمیکنم بیشتر از بیست و پنج سالش باشه. اگه از یکی دیگه خوشش بیاد چی؟ اگه بفهمه من قبلا جدا شدم تو روم هم نگاه نمیکنه. بنظرت کدوم دختره امروزی این چیزا رو تحمل میکنه؟ نسرین اینبار با چهرهای غم زده از حرفای من گفت: ـ داداش ولی پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ ولی بهتره که من برای خودم دردسر جدید نتراشم. حالا که کارم افتاده رو غلطک و بالاخره داره هنرم دیده میشه، همه چی رو خراب نکنم. نسرین شونهای بالا انداخت و گفت: ـ چی بگم داداش. زندگی خودته. خودت میدونی.