رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

QAZAL

کاربر حرفه ای
  • تعداد ارسال ها

    689
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    27
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط QAZAL

  1. پارت نوزدهم دوباره جمع تو سکوت فرو رفت. زنعمو با یکم دلخوری رو به بابا گفت: ـ البته داداش حرفای فرشاد رو بد متوجه نشید. به هرحال اختیار دخترهاتون دست خودتونه، بحث دخالت نیست ولی بنظرم که اینقدر ساده از این موضوع نگذرید. بابا همین‌جور که ساکت بود یهو رو به من با اخم گفت: ـ حالا اگه قرار باشه بری، کجا می‌خوای بمونی؟! وای آخجون، داشت راضی می‌شد. سعی کردم خونسرد باشم و گفتم: ـ داییه پانته‌آ امسال پروژه نقشه برداریشون افتاده سمت بندر، خونش خالیه میریم اونجا. بابا به پشت مبل تکیه داد و رو به آقاجون با یکم تردید پرسید: ـ آقاجون شما چی میگید؟ آقاجون با لبخند رو به من گفت: ـ هر چی دختر من خودش دوست داشته باشه. عمو فرشاد خندید و گفت: ـ خب پس حله، باران جون یک چایی بریز بیار گلومون خشک شد. اینقدر خوشحال شده بودم که قابل توصیف نبود، با ذوق یه چشمی گفتم و رفتم که چایی بیارم. مامانم پشت سرم اومد و رو به مارال که تو آشپزخونه بود، گفت: ـ مارال جان بیا باهم سفره رو هم کم_ کم بندازیم.
  2. پارت هجدهم تا این جمله رو شنیدم، تپش قلب گرفتم. انگار همه چیز داشت خراب می‌شد. لبخند از لب همه خشک شد که یکهو عمو فرشاد هم تقریبا با تن صدای بلند رو به بابا گفت: ـ والا محمد جای تو الان هر کس دیگه‌ای بود باید افتخار می‌کرد و بال درمیورد از اینکه یه همچین دختری داره که برای آینده‌اش اینقدر داره تلاش می‌کنه. بابا هم با تشر رو به عمو گفت: ـ یعنی الان میگی من دخترم رو بفرستم یه شهر بزرگ که تنهایی اونجا کار کنه؟ عمو فرشاد هم حق به جانب گفت: ـ خب آره، مگه چی میشه؟ بچه‌ها باید یم روزی خودشون راهشون رو پیدا کنند، چه توی رشت چه جای دیگه؛ مگه من عرشیا رو نفرستادم؟ فرستادمش که خودش رو پای خودش بایستد و راه و چاه رو از هم تشخیص بده. بابا ولش رو انداخت پشت پاش و با اخم گفت: ـ خب اون پسره، دختره من تا حالا یک شب هم بیرون از خونه نبوده. عمو فرشاد تن صداش رو یکم آورد پایین و با جدیت گفت: ـ چه پسر باشه چه دختر فرقی نداره برادر، منو فرشته هم این دوری و دلتنگی رو به جون خریدیم برای اینکه عرشیا بتونه به هدفی که داره برسه، همیشه هم به بچه‌ها اعتماد داشتیم. بعد رو به من و مارال گفت: ـ این بچه‌ها هم از بچگی با عرشیا و پارسا بزرگ شدن، تابحال ازشون کوچیک‌ترین خطا یا شیطنتی ندیدم، این بحث حرفه‌ای شدنه، سعی کن یک ذره از غرور و سخت گیری‌هات کم کنی تا ببینی چجوری دخترهات تو آینده باعث افتخارت میشن.
  3. پارت هفدهم کلی ذوق می‌کردم وقتی عمو ازم تعریف می‌کرد. عمو یم لب از چاییش خورد و ادامه داد و گفت: ـ من هم با افتخار گفتم برادرزاده‌ی منه دیگه. بعد رو به من ازم پرسید: ـ خب باران جان، شنیدم که یک پیشنهاد کاری خوب از تهران گرفتی. همون‌جور که یک نگاهم به بابا و یک نگاهم به عمو بود گفتم: ـ آره عمو با یکی از استاد‌های خیلی خوبه دانشگاه هنر تهران! آقاجون با کنجکاوی پرسید: ـ چه کاری هست باباجون؟ عمو بجای من گفت: ـ یک کار خیلی خوب و حرفه‌ای، من راجب این استاد فرخ نژاد خیلی پرس و جو کردم، واقعا تو کارش بهترینه، حتی خیلی از نمایش‌هایی که می‌سازه رو هم تو تلویزیون پخش می‌کنن، یکهو دیدی آقاجون اسم نوه‌ات رو توی تلویزیون دیدی. آقاجون با لبخند بهم نگاه کرد و گفت: ـ آفرین دختر من! زنعمو با خوشحالی بهم گفت: ـ تبریک میگم دخترم، اینا همش بخاطر تلاش و پشتکارته! بعد رو به بابا گفت: ـ خب داداش محمد شما چی میگین؟ بابا که همین‌جور ساکت بود و اخم‌هاش تو هم یک پوزخند زد و گفت: ـ والا من چی بگم؟ شما که همین‌جور بریدین و دوختید، حرفی نموند که من بزنم.
  4. پارت شانزدهم وسایل رو بردیم و نشستیم. مامان و زنعمو داشتن با هم پچ_ پچ می‌کردن و آقاجونم مشغول تلویزیون دیدن بود. بابا هم داشت چایی می‌خورد. از استرس کف دستام یخ کرده بود. نگاهم به عمو فرشاد بود که یکهو با لبخند بهم چشمک زد و بلند رو به بابا گفت: ـ خب برادر، از کیش چه خبر؟! بابا همین‌جور که نگاهش به سمت تلویزیون بود خیلی سرد گفت: ـ خوب بود، مثل همیشه خیلی گرم و طاقت فرسا! یکهو عمو فرشاد با خنده به آقاجون گفت: ـ آقاجون بی زحمت میشه اون تلویزیون و خاموش کنید؛ این داداش ما وگرنه بهمون نگاه هم نمی‌کنه. همه آروم خندیدیم، آقاجون به بابا نگاهی کرد و گفت: ـ دیگه اخلاقش به مادر خدابیامرزت رفته، نمیشه عوضش کرد. بابا کمی لبخند زد و گفت: ـ دست شما درد نکنه آقاجون. بازهم جمع تو سکوت فرو رفت. عمو فرشاد رو به من با مهربونی گفت: ـ عمو دانشگاه بالاخره تموم شد؟ آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: ـ آره امروزهم رفتم مدارکم رو تحویل گرفتم. با افتخار بهم نگاهی کرد و گفت: ـ ماشالله، آفرین! بعد خطاب به بابا و مامان گفت: ـ والا دو تا دختر دارید عین دسته گل، همیشه باعث افتخار ما هستن، دو روز پیش تو اداره یکی از همکارهام می‌گفت دخترش لج کرده نمایشی که سه بار همراه مادرش رفته و دیده رو دوباره همراه باباش هم بره ببینه، تازه همش هم میگه عروسک‌هاش اینقدر خوشگلن، دوست داره همش رو با خودش به خونه بیاره.
  5. پارت پانزدهم رفتم اول از همه سراغ آقاجون و باهاش روبوسی کردم که با خوشرویی گفت: ـ دختر خوشگل من، نمیای دیگه و بهم سر نمیزنی! با ناراحتی گفتم: ـ بخدا آقاجون من درگیر کارهام بودم وگرنه خودت می‌دونی چقدر دلم برات تنگ شده! بعدش هم رفتم سراغ عمو فرشاد و هم به خودشو هم زنعمو خوش آمد گفتم. زنعمو زیر گوشم به آرومی گفت: ـ نگران نباش دخترم، همه چی درست میشه! لبخندی زدم و بعدش رفتم سمت بابا که مثل همیشه اخم کرده و گوشه‌ی مبل نشسته بود و گفتم: ـ سلام بابا خوش اومدی! بدون اینکه بهم نگاه کنه با سردی گفت: ـ ممنون! واقعا چجوری می‌شد یک پدر اینقدر در برابر بچه هاش مقاوم باشه؟ یعنی نه من نه مارال هیچ‌وقت بابا رو با یک صورت خوش اخلاق و خندون ندیده بودیم، به هرحال من که دیگه عادت کرده بودم، رفتم سمت آشپزخونه که شیرینی ها رو ببرم. مارال داشت چایی‌ها رو می‌ریخت، یواش زیر گوشم گفت: ـ والا بابا رو الان با یک من عسل نمیشه خورد! یک نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ـ یعنی اگه این قضیه بشه من دیگه هیچی نمی‌خوام.
  6. پارت چهاردهم من هم رفتم و رو تخت دراز کشیدم، واقعا نمی‌تونستم این مسئله رو درک کنم حتی خواهرم هم بدون اینکه چیزی رو بدونه قضاوت می‌کرد، به گذشته فکر کردم. بارها پیش اومد که عرشیا عکس از دخترایی که تو دانشگاه دیده و خوشش میومده و برام می‌فرستاد، خب حتی اگه یه پسر یکی رو دوست داشته باشه برای چی باید اینکار رو انجام بده؟ هیچ‌وقت هم ازش رفتاری ندیدم که حتی یک درصد شک کنم که بهم علاقه‌ای بالاتر از یک خواهر رو داره، ولی واقعا، چجوری اینقدر راحت آدم‌ها عاشق میشن؟ من چون تابه حال این حس رو تجربه نکردم، برام درک کردنش سخت بود، همیشه برام کار و آینده خودم خیلی اولویت داشت، تو همین فکرها بودم که خوابم برد، با صدای مارال بیدار شدم: ـ بلند شو زیبای خفته، همه اومدن! گوشیم رو برداشتم و یه نگاه به ساعت کردم و دیدم که بله تخت دو ساعت خوابیدم، بلند شدم و گفتم: ـ بابا هم اومده؟! ـ آره، واشو لباست رو عوض کن بیا اونور! سرم رو تکون دادم و رفتم صورتم رو یه دور شستم و تو آینه به خودم نگاه کردم، یک نفس عمیق کشیدم و با خودم گفتم: ـ ایشالا که بشه! رفتم بیرون که دیدم همه نشستن.
  7. پارت سیزدهم سعی کرد عصبانیتش رو کنترل کنه و گفت: ـ نه حواسم هست، تو مشکلی داری باران؟ بازهم بدون اینکه نگاش کنم و گفتم: ـ نه من چه مشکلی دارم؟ من میگم حالا این قضیه باعث نشه روابط دو تا خانواده بد بشه، خودت می‌دونی عمو فرشاد واقعا برام خیلی عزیزه! مدادرنگی توی دستم رو گذاشتم پایین و بهش نگاه کردم و گفتم: ـ خودت هم میدونی که اینجوری نیست، یادت رفته مثل اینکه چقدر زنعمو زیر گوش مامان می‌گفت که دوسن داره تو رو برای عرشیا اوکی کنه که جنابعالی... با کلافگی پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ اوف مارال توروخدا حرفای پانته‌آ رو برای من تکرار نکن، باشه تو پارسا با هم هستید زندگی خودته، لطفا تو زندگی من دخالت نکن، منو عرشیا هیچ‌وقت رو هم فازی نداشتیم، همیشه برای من یک دوست و واقعا مثل برادر بوده، من هم برای اون همین بودم نه بیشتر، شاید زنعمو دوست داشت اما نه من نه عرشیا اوکی نبودیم. سریع گفت: ـ تو از جانب احساس بقیه نظر نده. بلند شدم و این‌بار من با عصبانیت گفتم: ـ اگه هم این‌جوری بود چرا تا زمانی که اینجا بود مطرح نکرد؟ چرا هیچ.وقت به روی خودش نیاورد؟! مارال گفت: ـ شاید چون از حس تو مطمئن نبوده نخواسته بگه که غرورش لطمه ببینه، باشه من دخالت نمی‌کنم ولی فقط خواستم بهت این موضوع رو بگم که بعدا نگی ازت پنهون کردم، چون پارسا هم نظرش این بود که بهت بگم. چشم غره‌ای بهش دادم و گفتم: ـ باشه ممنونم از اطلاعی که دادی. و بعدش بدون اینکه چیزی بگه رفت بیرون.
  8. پارت دوازدهم خندیدم و زدم به شونش و گفتم: ـ خب حالا، من میام تو میای بهم سر میزنی، نمی‌خواد هندی بازی در بیاری! بهم نگاه کرد و گفت: ـ پس فکر کنم وقتشه بهت بگم. با کنجکاوی گفتم: ـ چی رو؟ کمی این پا و اون پا کرد و گفتم: ـ بگو دیگه! موهاش رو گذاشت پشت گوشش و همین‌جور که سرش پایین بود با تته پته گفت: ـ مم..من...امم..من...یعنی.. زدم به پیشونیم و آروم گفتم: ـ خب باز چه گندی زدی؟ از من من کردن‌هات معلومه باز یه غلطی کردی. چشم‌هاش رو بست و سریع گفت: ـ منو پارسا باهمیم. چشم‌هام از تعجب گرد شده بود، انتظار نداشتم این موضوع رو اینقدر واضح بشنوم، گفتم: ـ چی؟ ادامه داد: ـ دیگه گفتم حالا که داری میری من بگم بهت واقعیت رو بدونی. گفتم: ـ مارال تو مطمئنی که... پرید وسط حرفم و مصمم گفت: ـ باران ما واقعا هم رو دوست داریم، می‌دونم از نظر تو پسرعمو مثل برادره ولی من هیچ‌وقت پارسا برام حس برادر رو نداشت. خیلی‌هم دوستش دارم، اون هم همین‌طور! بدون اینکه چیزی بگم دوباره هدفون رو گذاشتم تو گوشم که گفت: ـ خب, نمی‌خوای چیزی بگی؟ بدون اینکه نگاهش کنم با کمی دلخوری گفتم: ـ من چی بگم؟ به سلامتی، فقط مواظب باش بابا نفهمه!
  9. پارت یازدهم سالاد رو که تموم کردم، گذاشتم تو یخچال و رفتم تو اتاق تا طرح‌هایی که استاد بهم گفته بود و تا الان تمامش خراب شده بود رو با تمرکز بشینم و دوباره شروعش کنم. دیدم که مارال سمت کتابخونه اتاقم در حال درآوردن کتاب‌ها است، گفتم: ـ خب پارسا چی می‌گفت؟ با خونسردی گفت: ـ هیچی همین احوالپرسیه همیشگی دیگه. با تعجب گفتم: ـ مگه امشب نمیاد؟! ـ نه گفت نمی‌تونه بیاد، می‌خواد بره خونه‌ی یکی از دوستاش. خندیدم و گفتم: ـ خوبه، آمارشم که بهت میده. چیزی نگفت. از تو کشوم ورقه آچارها رو درآوردم و گذاشتم تن تخته شاسی. با گوشیم آهنگ زدم و هدفون رو گذاشتم تو گوشم. یهو دیدم مارال هدفون ذو از تو گوشم برداشت و سریع گفت: ـ باران الان تو جدی، جدی اگه بابا راضی شد میری؟ نگاش کردم و گفتم: ـ نه باهات شوخی دارم، معلومه که میرم؛ خودت می‌دونی چقدر آرزو داشتم که تو شهر‌های بزرگ با آدمای موفق کارکنم. به هرحال شانس یک بار در خونه آدم رو میزنه. رو تخت نشست و یکم پوکر شد. صندلی رو چرخوندم سمتش و گفتم: ـ حالا تو چرا غمباد گرفتی؟ با همون حالت پوکر گفت: ـ نمی‌دونم آخه هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که واقعا بخوای بری، حس می‌کنم دلم خیلی تنگ میشه!
  10. پارت دهم مارال و پارسا همسن بودن. من تقریبا حدوده چند ماهه حس می‌کنم اینا خیلی کارای زیر زیرکی انجام میدن، هر وقت هم که از مارال می‌پرسم سرخ و سفید میشه و من رو می‌پیچونه. شک اصلیم از اونجایی شروع شد که پارسال قرار بود دوستاش تو کافه دنج سمت خیابون محمدی سوپرایزش کنن، من هم رفتم که بهشون بپیوندم و سوپرایزش کنم، یکهو با دیدن پارسا اونجا خودم سوپرایز شدم، پارسا هم مثل عرشیا واقعا پسر خوبی بود اما خب به هرحال هر چی که بود، فامیل بود. شایدهم من دارم اشتباه می‌کنم و واقعا چیزی نباشه بینشون، اگه باشه تا الان مارال صد بار بهم گفته بود، یکهو با صدای مامان به خودم اومدم: ـ شنیدی چی گفتم باران؟ از فکر بیرون اومدم و گفتم: ـ نه حواسم نبود، چی‌شد؟ مامان گفت: ـ میگم بابات یه ساعت دیگه میرسه. تا قبل از اینکه عمو اینا بیان تو اصلا چیزی نگو! سریع گفتم: ـ نه بابا! مامان همون‌طور که چاییش رو می‌خورد، پرسید: ـ حالا اگه یک درصد بابات رضایت داد، قراره کجا بمونین؟ ـ پانته‌آ گفته بود دایی آخریش که توی کار نقشه برداری بود، پروژه امسالشون افتاده سمت جنوب، تا یکسال میره اون سمت، خونش خالیه، احتمالا میریم اونجا. مامان انگار یکم خیالش راحت شد و گفت: ـ خب پس از این جهت که جاتون آماده است خوبه! تایید کردم و گفتم: ـ آره. مارال صدام زد: ـ باران، گوشیت شارژ نداشت، تو شارژ گذاشتم. بلند گفتم: ـ باشه.
  11. پارت نهم همین لحظه دیدم که گوشیم ویبره میره، پارسا بود ( پسر کوچیکه عمو فرشاد ) برداشتم: ـ سلام ـ سلام باران جون چطوری؟ با شادی گفتم: ـ مرسی خوبم، ایشالا که امشب همه چیز ختم بخیر شه، بهترم میشم. ـ میشه، میشه بابام وقتی قول داده حل می‌کنه. با حالت لوسی گفتم: ـ عموی منه دیگه. با حالت مسخره‌ای گفت: ـ آره واقعا کاش من هم دختر بودم یکم به من هم توجه داشت. با تهدید گفتم: ـ هوی راجب عموی من درست صحبت کن، بنده خدا همه جوره حواسش به تو و عرشیا هست. خندید و گفت: ـ آره بابا شوخی می‌کنم، راستی میگم به مارال زنگ می‌زنم گوشیش خاموشه. ـ مارال باتری گوشیش خرابه، تعمیرگاهه. ـ آها خب گوشی رو میدی بهش؟ با کنجکاوی گفتم: ـ تو اول بگو چیکارش داری؟ با جدیت گفت: ـ خانم خانم‌ها درسته بزرگتری ولی فضولی موقوف! ـ بی ادب! مارال رو صدا زدم که اومد تو اتاق و آروم پرسید: - کیه؟ تا گفتم پارسا، کمی سرخ و سفید شد و گوشی رو ازمن گرفت و به زور من رو از اتاق خودم بیرون کرد و در رو بست تا صداش رو نشنوم.
  12. پارت هشتم با ناراحتی گفتم: ـ مامان تو خودت می‌دونی بابا رو حرف آقاجون و عمو فرشاد حرفی نمی‌زنه. همین‌طور که ظرف رو درمی‌آورد، گفت: ـ این قضیه فرق می‌کنه. ـ چه فرقی؟ بهم نگاهی کرد و گفت: ـ بابات هیچ وقت قبول نمی‌کنه تو تنهایی بری تهران زندگی کنی. مارال که داشت مانتوی مدرسش رو درمیورد گفت: ـ حالا مامان اینقدر نفوذ بد نزن، شاید قبول کرد. مامان داشت وسایل سالاد رو برای امشب درست می‌کرد که گفت: ـ من بیست و پنج ساله که دارم با پدرتون زندگی می‌کنم، بعید می‌دونم راضی بشه ولی نگران نباشین من هم پشت حرف عموتون درمیام ببینیم چی میشه، چون عموت هم خیلی مشتاقه که بری و مستقل بودن و تجربه کنی. با تعجب گفتم: ـ مگه بهت زنگ زدش؟ ـ نه من دیروز زنگ زدم که دعوتشون کنم، گفت که باران باید بره پی آرزوها و رویاهاش. من هم دیگه رو حرفش حرفی نزدم. پریدم بالا و با شادی گفتم: ـ عموی خودمه، ایشالا امشب بتونه با حرف‌هاش بابا رو نرم کنه. مامان که سعی می‌کرد لبخندش رو کنترل کنه گفت: ـ خیلی خب حالا، یواش‌تر! بعد با صدای بلند گفت: ـ مارال مادر بیا ناهارت رو بخور سرد میشه، باران تو هم بیا سالاد و برای شام درست کن. مارال هم گفت: ـ الان میام. رفتم تو اتاقم که مدارک دانشگاه و بزارم توی کمدم.
  13. پارت هفتم من‌هم مثل خودش با حالت شاکی گفتم: ـ آره گوشزد کرد و بعدش هم چون متوجه شد که عرشیا درست مثل برادرم میمونه دیگه حرفش رو پیش نکشید، علاوه بر اون عرشیا مهاجرت کرده و رفته، من بعید میدونم دیگه برگرده. پانته‌آ با تعجب گفت: ـ حالا از کجا میدونی؟ شاید برگشت یا اگه هم برنگشت خودش چند بار بهت گفت که تو رو می‌خواد ببره پیش خودش، تو خودت هم که عشق مهاجرت. با حالت مسخره کردن خندیدن و گفتم: ـ کلا فیلم و سریال زیاد می‌بینی نه؟ بابا میگم من رو عرشیا با هم بزرگ شدیم؛ جفتمون بهم دیگه به چشم خواهر و برادر نگاه می‌کنیم. پانته‌آ پوزخند زد و گفت: ـ باشه باز بعدا معلوم میشه، باز میگی پانته‌آ گفته بود. در ماشین رو باز کردم و گفتم: ـ برو بابا، فعلا کاری نداری؟ ـ نه قربونت، به من پیام بده و نتیجه رو بگو! ـ باشه خداحافظ. کلید انداختم و در رو باز کردم. داخل خونه بوی یه قیمه‌ای پیچیده بود و چون صبحانه نخورده بودم خیلی گرسنم بود. مشغول غذا خوردن بودم که مامان و مارال از راه رسیدن. بعد از اینکه باهاشون سلام علیک کردم رو به مامان با حالت خواهش گفتم: ـ مامان لطفا، امشب فقط یک امشب پی حرف بابا نباش! مامان با اخم گفت؛ ـ باران دوباره شروع کردی؟ باز می‌خوای پدرت شر درست کنه؟!
  14. پارت ششم ـ خب از اون خوشم نمیومد واقعا، بعدش هم رشت شهر کوچیکیه، بابای من همین‌جوری سر کارای من باهام لجه، باز فکر کن که دوست پسرم داشته باشم که دیگه هیچی، علاوه بر من دهن اون بنده خدا سرویس میشه، روزی هزار بار ابراز پشیمونی می‌کنه از اینکه با من اوکی شد. پانته‌آ کمی حرفم رو تایید کرد و گفت: ـ آره خب از این جهت هم حق داری، ولی بنظرم وقتش رسیده از این تنهایی دربیای. خندیدم و گفتم: ـ چی‌شده نکنه کیس خوبی سراغ داری؟ خندید و گفت: ـ نه بابا، همین‌جوری گفتم وگرنه اگه من بیل زن بودم، اول باید باغچه خودم رو بیل بزنم. بعد جفتمون خندیدیم. وقتی سوار ماشین شدیم، بالاخره این ابرها کار خودش رو کرد و بارون شدیدی گرفت، رشت اینقدر این اواخر سرد و بارونی بود که دلم برای هوای آفتابی لک زده بود، تو دلم خیلی آشوب بود، دوست داشتم هر چی سریع‌تر بابا رضایت بده و برم و کارم رو شروع کنم. استاد فرخ نژاد گفته بود اولین نمایشمون قراره سیزدهم بهمن ماه تو تئاتر قشقاوی تئاتر شهر اجرا بشه. تئاتر عروسکی کلاه قرمزی. به هممون هم گفت که سبک سورئال کلاه قرمزی و تمام مجموعه‌اش رو طراحی کنیم، با اینکه هنوز معلوم نبود برم یا نه ولی از دیشب طراحی رو شروع کرده بودم اما بابت نگرانی که داشتم؛ نمی‌شد درست تمرکز کنم و چیز قشنگی بکشم. پانته آ جلوی در خونمون نگه داشت و گفت: ـ خب ببینیم قضیه تو امشب چی میشه، یادت نره حتما من رو در جریان بزاری‌ها! همون‌طور که کمربندم رو باز می‌کردم، گفتم: ـ باشه، فقط دعا کن خوب پیش بره! پانته‌آ گفت: ـ نترس بابا اون عمو فرشادی که من دیدم بعید می‌دونم نتونه بابات رو قانع کنه، بهرحال رو تو به یک چشم! پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ پانته‌آ دوباره شروع نکن! پانته‌آ با حالت شاکی گفت: ـ خب مگه دروغ میگم؟ خودت می‌گفتی زنعموت چندین بار بابت عرشیا این موضوع و غیر مستقیم به مادرت گوشزد کرد.
  15. پارت پنجم دوباره گفتم: ـ واسه همین میگم خوشبحالت دیگه، حالا من فقط چون این موضوع رو مطرح کردم، تنبیه شدم و یک مدت نباید از خونه بیرون می‌رفتم! پانته‌آ نفس عمیقی کشید و گفت: ـ چی بگم والا؟ دیگه خانواده از این سن به بعد که درست نمیشن، ما باید خومون رو وقف بدیم. با ناراحتی و کمی عصبانیت رو بهش گفتم: ـ بابا قراره یبار زندگی کنم، چرا نباید کاری که دوست دارم رو انجام بدم؟ این همیشه رویای من بوده و هست. پانته‌آ زد به پشتم و گفت: ـ نگران نباش، من دلم روشنه باران، میریم شاید دیدی دست استاد فرخ نژاد هم سبک بود و اونجا بخت دوتامون هم باز شد! با صدای بلند خندیدم و گفتم: ـ تو این وضعیت به چه چیزهایی فکر می‌کنی؟ پانته‌آ با حالت شاکی گفت: ـ بخدا، چهار سال تو دانشگاه که هیچ کاری نکردیم، تو که کلا هیچی، من هم که تهش فقط کراش بود و بعدش به جایی هم بند نشد. خندیدم و گفتم: ـ از دست تو، بیا بریم من زو برسون خونه تا مامانم نیومده. انگشت اشارش رو با تهدید گرفت سمتم و گفت: ـ بحث رو عوض نکن، خدایی چرا تابحال با هیچ پسری دوست نشدی باران؟ مثلا اون پسره عرفان که اینقدر تو کفت بود و اینقدر بهش بی محلی کردی آخر سر یارو دیگه ناامید شد.
  16. پارت چهارم همین لحظه گوشیم زنگ خورد؛ صفحه گوشی رو نگاه کردم و دیدم پانته‌آ است. - سلام باران خوشگله، می‌بینم که از حصر خونگی درومدی. خندم و گرفت و گفتم: ـ دیوانه, بابام دو روزه با همکاراش رفته جزیره کیش, مامانم هم که هست مدرسه، من هم فرصت و غنیمت شمردم امروز بیام و مدارک روبگیرم. تو کجایی؟! ـ سرت رو بچرخونی من رو میبینی. سمت راست رو نگاه کردم، دیدم داره میدوئه میاد سمتم، بغلش کردم و گفت: ـ دلم برات تنگ شده بود. چی‌شد بالاخره؟ هنوز بابات راضی نشد؟! با ناراحتی گفتم: ـ نه می‌شناسیش که مرغش یک پا داره. تنها امیدم فعلا عمو فرشاد و آقاجونمن، احتمالا فردا که بابا برمی‌گرده، شب شام میان خونمون موضوع رو دوباره میگن. زد به پشتم و گفت: ـ خب پس ناراحت نباش، بنظر من که میشه و منو تو میریم به سمت تهران! با امیدواری از ته دل گفتم: ـ امیدوارم، بیا فعلا بریم مدارک رو بگیریم از کتابخونه! بعدش دوتاییمون رفتیم سمت کتابخونه و مدارک کارشناسیمون رو گرفتیم، وقتی داشتیم برمی‌گشتیم به پانته‌آ با ناچاری گفتم: ـ خوش به حالت! با تعجب پرسیدم: ـ چرا؟ ـ خیلی خوبه که خونوادت پشتتن و همون اول قبول کردن. پانته‌آ گفت: ـ حالا اینقدرهم که راحت نبود، بابای من هم اولش خیلی راضی نبود که قراره تنهایی یه مدت برم تهران زندگی کنم اما، وقتی راجب فرخ نژاد پرس و جو کرد و فهمید خیلی آدم خفنیه، دید واقعا باید این فرصت رو غنیمت شمرد!
  17. پارت سوم یعنی من خیلی خوش شانس بودم که با اون همه سخت گیری و دقتش، کسی که براش هفده حکم بیست رو داشت، بهم پیشنهاد کار داده بود، دست رو دست نذاشتم و به عمو فرشادم زنگ زدم، کلا خانواده پدری من چون من و مارال تنها دخترای خونواده‌ی غفارمنش بودیم؛ خیلی دوسمون داشتن. اصولا وقتی چیزی ازشون می‌خواستیم نه نمی‌آوردن و بابامم رو حرف آقاجون و عمو فرشاد حرفی نمی‌زد، عمو فرشاد برخلاف بابا تقریبا ذهن باز‌تری داشت و خیلی با نرمی و مهربونی با مسائل برخورد می‌کرد و همیشه برای کار و زندگی دو تا پسرش ارزش قائل بود. عرشیا پسر بزرگش که شش سال پیش بورس تحصیلی شد و رفت کانادا و بیشتر اوقات که باهم تصویری صحبت می‌کنیم بهم میگه یه روز برات دعوتنامه می‌فرستم که تو هم بیای، منم همیشه در جوابش پوزخند می‌زنم و میگم با این خونواده‌ای که من دارم حتما ولی ته دلم امیدوارم که واقعا یه روز بشه. خلاصه که وقتی موضوع رو به عمو فرشاد گفتم، طبق معمول بهم گفت که آروم باشم و موضوع به آقاجون میگه و یه شب میان خونمون که با پدرم صحبت کنن و تمام سعیش رو می‌کنه که بابا رو راضی کنه. استاد فرخ نژاد تو گروهی که باهاش توی تلگرام داشتیم به من و پانته‌آ گفت که مدارکمون رو از دانشگاه بگیریم، امکانش هست اونجا لازممون بشه، من هم هفته پیش درخواست دادم و امروز از دانشگاه باهام تماس گرفتن که مدارک آماده شده و می‌تونم بیام ببرمش.
  18. پارت دوم مثلا وقتی که من بجای اینکه حرف بابام و گوش بدم و دبیرستان ریاضی بخونم، علاقه خودم رو دنبال کردم و رفتم سراغ هنر، تو خونمون قیامت شد، بابام تا یه سال باهام حرف نمی‌زد، با اینکه ناراحت می‌شدم از اینکه چرا هیچ‌وقت خانوادم پشتم نیستن اما بازم از علاقم دست نکشیدم و ادامه دادم، انیمیشن و بازی با عروسک های کوچیک تو تئاتر هایی که توی رشت برگزار می‌شد، جزو کارهای مورد علاقم و تفریحاتم بود. از ترم سوم دانشگاهم تو بخش تئاتر دانشکدمون و خوده آمفی تئاتر شهرداری، نمایش برای بچه ها اجرا می‌کردم و با اینکه علاوه بر درس کار هم می‌کردم اما نمراتم همیشه عالی بود چون تو کاری بودم که از صمیم قلبم بهش علاقه داشتم، وقتی معدل ترم آخرم ماه پیش اعلام شد، یه روز جمعه که خونه بودم دیدم استاد فرخ نژاد که جزو هیئت علمی دانشگاه تهران بود و ما ترم آخر فقط باهاش دو واحد درس داشتیم. بهم زنگ زد و گفت که قراره یه ساختمون سمت ولیعصر اجاره کنه و اونجا کارآگاه انیشمن سازی راه بندازه برای بچه های سه تا هشت سال تئاتر اجرا کنه و برای این کار هم به یه نیروهای کاربلد احتیاج داره و به دو نفر از بچهای دانگاه رشت این پیشنهاد رو داده بود. یکی به من و یکی به پانته‌آ چون درسمون خیلی خوب بود. من واقعا خیلی دوست داشتم چون هم کار مورد علاقم بود و هم حقوقش خیلی خوب بود و می‌تونستم بالاخره مستقل شدن و تجربه کنم اما همون‌جور که حدس می‌زدم وقتی به خونوادم گفتم یکبار دیگه قیامت بپا شد. بابام با عصبانیت فقط می‌گفت دیگه حق نداری جایی بری، خیلی افسار گریخته شدی، زیادی آزاد گذاشتمت و کلی حرف‌های دیگه، مامانم هم که طبق معمول رو حرف بابام حرفی نمی‌زد، تا یک هفته حق بیرون رفتن از خونه رو نداشتم. همش گریه می‌کردم و از خدا خواستم واقعا یک راهی جلوی پام بزاره چون کار کردن با استادی مثل فرخ نژاد چیزی بود که واقعا نصیب هر کسی نمی‌شد.
  19. پارت اول کارمند دانشگاه پرسید: ـ خانم غفار منش؟ گفتم: ـ منم. بهم اشاره کرد رو صندلی بشینم و گفت: ـ بفرمایید اینجا، مدارک و تو سایت دانشگاه پر کردین؟! نشستم و گفتم: ـ بله، هفته پیش درخواست داده بودم. همین‌طور که توی کامپیوتر جستجو می‌کرد، گفت: ـ کد رهگیریتون رو لطفا برام بخونید. گوشیم رو باز کردم و گفتم: ـ دویست و شش... معاون دانشکده کمث دیگه تو سیستم گشت و بعد از چند دقیقه رو بهم گفت: ـ خانم باران غفارمنش، فارغ التحصیل رشته انیمیشن و عروسک گردانی درسته؟ ـ بله. ورقه‌ای داد سمتم و گفت: ـ خب این قسمتم امضا کنید. مدارکتون فرستاده شده بخش تحصیلات تکمیلی، می‌تونید از اونجا تحویل بگیرید امضا کردم و دادم دستش و گفتم: ـ خیلی ممنونم! بلند شدم و کوله‌ام رو گذاشتم رو دوشم و رفتم سمت کتابخونه مرکزی دانشگاه. اوایل دی ماه بود و هوا خیلی سرد شده بود، شال گردنم رو دور صورتم بستم که بیشتر از این سردم نشه. همین‌جور که راه می‌رفتم به آسمون نگاه کردم و یه نفس عمیق کشیدم و تو دلم گفتم از کجا معلوم؟! شاید یک روزی خانواده‌ام راضی بشن و شرایط اوکی بشه و بتونم مهاجرت کنم، از این همه محدودیت واقعا خسته شده بودم، از این شرایط اجتماعی و خانوادگی که توش بودم و این ارزش قائل نبودن خانوادم برای زندگی و کارم واقعا بیزار بودم، خب بزارید از اول خودمو معرفی کنم. اسم من بارانه و توی خونواده چهار نفره زندگی می‌کنم، یک خواهر دارم به اسم مارال که امسال پشت کنکوریه، از خانوادمم بگم که تو یه خونواده‌ی تقریبا متعصبی زندگی می‌کنم اما متاسفانه از بچگی من و مارال کلا خیلی اهل یسری چیزها نبودیم، مثلا طرز لباس پوشیدنمون، اعتقاداتمون خیلی باهاشون فرق داشت و متاسفانه همیشه هم مورد سرزنش جفتشون خصوصا پدرم قرار میگیرفتیم حالا مارال تقریبا کوتاه می‌اومد ولی من اصلا!
  20. ژانر : عاشقانه، اجتماعی مقدمه: من شانس این را داشتم که هر روز در لبخند تو عشق را ببینم، در هر کلمه‌ی تو عشق را بشنوم و هر روز عشق را در نگاهت ببینم. خلاصه داستان: داستان در ارتباط با دختری بیست و سه ساله به نام باران که بعد از تموم شدن دانشگاهش در رشت، برای پیدا کردن کار وارد تهران می‌شه. باران که تو یه خانواده تقریبا متعصبی بزرگ شده بود و این شرایط زندگیش رو دوست نداشت، تمام تلاشش این بود که یه روز بتونه به بزرگترین آرزوش برسه و از ایران مهاجرت کنه اما؛ با ورودش به خونه ی جدید توی تهران با همسایه‌ی جدیدش که یه پسره به اسم یوسفه آشنا میشه و تمام آرزوهاش عوض میشه و ....
  21. @paradise اینم از لینک رمانم🙏
  22. سلام وقتتون بخیر. من رمانم به پایان رسیده و ویرایش کلیش هم انجام شد.
  23. پارت آخر تقریبا همه چیز به خیر و خوشی انجام شد و جمعه خونواده مهیار اومدن خواستگاریم. من فکر می‌کردم شاید بابام مخالفت کنه اما؛ تو خونواده‌ی ما همون‌جور که قبلا هم گفتم وقتی مامانم یچ حرفی رو میزنه بابام هم چاره‌ای جز قبول کردن نداره اما روز خواستگاری متوجه شدم که بابام با مهیار خیلی حال کرده. مامانم هم که روز قبلش با منو مهیار اومد بیرون و واقعا تو همون ده دقیقه اول ازش خوشش اومد. (البته اینکه مامانم عاشق داماد بوده از قبل هم بی تاثیر نیست). چند روز بعد هم مراسم بله برون و عقدم بود که روز عقدم جواب نهایی پروژمون اومد و رتبه دوم و بین غرفه‌ها بدست آوردیم و همون‌جور که رئیس دانشگاه هم بهمون قول داده بود معدل این ترممون رو بیست رد کردن. *** ـ خب خب مامان بعدش چی‌شد؟ همین‌جور که به صورت دخترم نگاه می‌کردم، دستی کشیدم لای موهاش و گفتم: ـ بعدش ما با خوشبختی کنار هم زندگی کردیم. چند سال بعد هم خدا این دختر زیبا رو بهمون داد. وندا با ناراحتی رو به مهیار گفت: ـ بابایی پس چرا به من مثل مامان اون‌جوری که می‌گفت لبخند نمی‌زنی؟ مهیار بغلش کرد و گفت: ـ اوف خدایا میمیرم من واسه تو وندی کوچولوی من. با خنده گفتم: ـ این حسادتشم متاسفانه به باباش رفته! مهیار همون‌جوری که وندا تو بغلش بود، گفت: ـ خب چیه مگه؟ کلا که از قیافه و اخلاق شبیه توئه، بزار حداقل حسادت کردنش به من بره. یکهو وندا رو به من گفت: ـ مامان مگه امروز قرار نبود هر سه‌تامون بریم موتور سواری؟ انگار تازه یادم افتاده باشه زدم پشت دستم و گفتم: ـ او راست میگه باباش، من به دخترم قول داده بودم! مهیار سر وندا رو بوسید و رو بهش گفت: ـ بله من‌هم یادمه، پس بدو برو لباست رو بپوش که بریم! وندا با خوشحالی پاهاش رو کوبید به زمین و گفت: ـ آخ جون! همین‌جور که داشت می‌رفت سمت اتاقش به یک آهی از رو دلخوشی کشیدم و رو به مهیار گفتم: ـ انگار که همین دیروز بود خبر بارداریم رو بهت گفته بودم، کی این بچه هشت سالش شد؟! مهیار بهم نگاهی کرد و گفت: ـ دقیقا، واقعا که چقدر زمان زود می‌گذره ولی یک چیز بگم؟ نگاش کردم و گفتم: ـ بگو! همین‌طور که نگاهم کرد گفت: ـ روز به روز بیشتر داره شبیهت میشه و من چقدر خوشحال و خوشبختم که یک نسخه دیگه از عسلم تو این دنیا هست! لبخندی بهش زدم. هر روز بیشتر عاشقش می‌شدم. تکیه گاه من بود و همیشه از من و دخترمون حمایت می‌کرد. با مهربونی دستش رو گذاشت زیر چونه‌اش و گفت: ـ خب حالا اسم داستانمون رو قراره چی بزاری؟ کمی فکر کردم و گفتم: ـ اممم. داستان جزیره. یا تعجب و هیجان گفت: ـ داستان جزیره؟ با عشق به چشم‌ناش نگاه کردم و با تایید گفتم: ـ آره دیگه.چ، چون به‌هرحال همه چیز از این جزیره شروع شد. یک جمله تو کتاب کیمیاگر هست که میگه: واسه چیزهای از دست رفته غصه نخورید یا برمی‌گرده یا اگه نمی‌رفت فقط باعث آسیب زدن به شما می‌شد " آنچه قسمت توست، از کنارت نخواهد گذشت. " پایان.
  24. پارت شصت و دوم مهیار بهم نگاه کرد و گفت: ـ هر تایمی که عسل بگه! مادرش لبخندی زد و گفت: ـ هر چی زودتر بهتر! منو مهیار خندمون گرفت که مهیار گفت: ـ مامان چقدر مشتاقی از اینکه منو هر چی سریعتر بفرستی خونه بخت. مادرش گفت: ـ والا پسرم از قدیم گفتن تو کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست هر چی زودتر بهتر. پس فردا خوبه ؟ تعطیلم هست.چ، همه هم هستن. مهیار رو به من پرسید: ـ خوبه عزیزم؟ با کلی خجالت گفتم: ـ باشه. مادرش دستش رو گذاشت رو پام و با لبخند گفت: ـ پس شماره مادرت رو بده من زنگ بزنم خونتون. مهیار یهو گفت: ـ خب پس عروس خانم بره چایی بیاره! مادرشم خندید و رو به من گفت: ـ آره بنظرم.
  25. پارت شصت و یکم وقتی زنگ در رو زد، مادرش بدون اینکه جواب بده اومد تا دم در و تا مهیار رو دید اشکش سرازیر شد و محکم بغلش کرد و با ذوق گفت: ـ بالاخره اومدی، خدایا شکرت که من نمردم و این روز رو دیدم. مهیار هم احساساتی شده‌بود و گریه می‌کرد و همزمان گفت: ـ هیس نگو این حرف رو مادر! مادرش اشک چشماش رو با گوشه‌ی روسریش پاک کرد و گفت: ـ مگه دروغه مادر؟ نه سال شده که ندیدمت. یکهو نگاهش به من خورد و با لبخند بهم گفت: ـ پس اون دختری که زندگی پسرم رو عوض کرده شما هستین؟ لبخند زدم و سرم رو به نشونه‌ی تایید تکون دادم که اومد نزدیک و منو محکم تو بغلش فشرد و گفت: ـ ممنونم دخترم، ممنونم ازت که دوباره پسرم رو بهم بخشیدی. منم بغلش کردم. خیلی زن بامحبتی بنظر می‌رسید، با شادی گفتم: ـ خواهش می‌کنم. دستی به صورتم کشید و با همون لبخند گفت: ـ مهیار خیلی ازت تعریف کرد واقعا ماشالله. همون‌جوری هستی که می‌گفت! کمی خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین که گفت: ـ من از ذوقم یادم رفت بگم بیاین تو. رفت سمت در و گفت: ـ بفرمایید لطفا! همین‌جور که داشتیم می‌رفتیم بالا مادرش رو به مهیار گفت: ـ بابات و برادرات چقدر خوشحال میشن که ببیننت. خونشون خیلی بزرگ بود. تو هالشونم عکس‌های بچگی پسراشون زده بود. داشتم به عکسا نگاه می‌کردم که مهیار اومد کنارم ایستاد و گفت: ـ بنظرت کدومشون منم؟ به عکسا نگاه کردم و گفتم: ـ خیلی شبیهین ولی بنظرم این وسطیه. خندید و گفت: ـ آفرین دقیقا! مامانش با آب پرتقال اومد و گفت: ـ راحت باش دخترم، اینجا رو مثل خونه خودت بدون! تشکر کردم و رو مبل نشستم. مادرش لیوان آب پرتقال رو گذاشت جلوم و رو به مهیار گفت: ـ مهیار مادر، موهات رو کوتاه کردی؟ مهیار خندید و به من نگاه کرد و گفت: ـ آره دیگه خونواده همسرم اینجوری دوست دارن. مامانش همون‌جوری که با لبخند بهش نگاه می‌کرد گفت: ـ بهتر، خیلی‌هم بهت میاد! رو کرد سمت من و موهام رو نوازش کرد و گفت: ـ خب حالا کی قراره بریم خواستگاری این دختر زیبا؟ @marzii79
×
×
  • اضافه کردن...