رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

QAZAL

نویسنده اختصاصی
  • تعداد ارسال ها

    1,081
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    34
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط QAZAL

  1. فقط یه چیزی برای من سوال بود، این مدت از فیزیوتراپی که برای کار عرشیا میومد خونه متوجه شده بودم این پسر از بچگی این اتفاق براش نیفتاده و طی یه حادثه‌ایی فلج شده. همش دلم می‌خواست ازش بپرسم اما متوجه بودم که این قضیه شاید ناراحتیش کنه، از یه طرفم می‌خواستم از پروانه خانوم بپرسم ، می‌ترسیدم با خودش بگه چقدر دختره فضوله. خلاصه اینکه این مدت تو خلسه بودم و از همه عجیب تر اینکه عرشیا هیچوقت پروانه خانوم رو مامان صدا نمی‌زد و هیچ عکسی از پدر عرشیا یا شوهر پروانه خانوم تو خونه نبود. دلم میخواست راز و رمز های این خونه رو کشف کنم. یه روز پنج شنبه طبق معمول بعد از دانشگاه منو مه‌لقا اومدیم خونه ما..
  2. دو هفته بعد همه چیز خیلی عالی پیش می‌رفت. هم من به عرشیا عادت کرده بودم و هم اون به من. بدجور وابسته‌اش شده بودم و با اینکه از الناز خوشم نمیومد ولی تو دلم خداروشکر می‌کردم که این کار رو برام پیدا کرده بود. البته بنظر من که فکر می‌کرد شاید من بدم بیاد و یا حوصلم سر بره از اینکه بخوام از به پسر فلج نگهداری کنم و شاید خواست منو از نظر خودش خورد کنه اینکار رو پیدا کرد اما من باعث افتخارم بود از اینکه کنار عرشیا بودم و بز جالب تر اینکه هر روز بیشتر از روز قبل تو دلم جا باز می‌کرد. تو این مدت آرون اصلا بیخیالم نشد و مدام دم در خونه بود و چندبار با عمو اومده بود و عمو ازم خواست تا برگردم و من قبول نکردم. نذاشتم اصلا پروانه خانوم وارد ماجرا بشه و عرشیا چیزی بفهمه اما عمو ازم خواست تا وقتی که عرشیا حالش خوب شد و دیگه احتیاجی به من نداشت من برگردم اونجا. ولی من فقط سکوت کردم و هیچ چیزی نگفتم چون قصدم این بود با پولی که میگیرم یه خونه کوچیک برای خودم بگیرم و تنها زندگی کنم. از برگشتن به اون خونه جهنمی برام بهتر بود گرچه پروانه خانوم بهم گفت تا زمانی که بخوام میتونم اینجا بمونم وای خب درست نبود. مزیت دیگه خونشون این بود که مه‌لقا مدام میومد و بهم سر می‌زد حتی با عرشیا هم کلی رفیق شده بود و روزامون تقریبا کنار هم می‌گذشت.
  3. جالب اینجا بود این پسری که بقول پروانه خانوم خیلی لجباز بود ولی به حرف من گوش می‌داد اما بعد از اینکه اسمم رو پرسید خیلی رفت تو فکر. نمی‌دونم شایدم از نظر من اینطور بود. همینجور که آروم تابم می‌داد گفتم: ـ محکم تر تابم بده. دیدم جوابی نداد. برگشتم نگاش کردم که دیدم تو فکره، دوباره با صدای بلند گفتم: ـ عرشیا با توام. یهو به خودش اومد و گفت: ـ چی‌شده؟ خندیدم و گفتم: ـ حواست کجاست؟ میگم محکم تر تابم بده. خندید و گفت: ـ باشه، خودت خواستی! یهو طوری محکم هلم داد که جیغم رفت تا هوا ولی خیلی بهم خوش گذشت. روحیه ام تازه شد، تازه داشتم می‌فهمیدم که زندگی چیه.
  4. با ذوق به دستاش نگاه کردم، بعد کوک کردن برام آهنگ بمونی برام آصف آریا رو زد و اینقدر محو صداش بودم که اشکم درومده بود. اومد نزدیکم و گفت: ـ چرا داری گریه می‌کنی؟ گفتم: ـ آخه اولین بارم بود به اجرای زنده می‌دیدم. با لبخند گفت: ـ میخوای بهت یاد بدم؟ مثل بچها پریدم بالا و گفتم: ـ میشه؟؟ خندید و گفت: ـ معلومه که میشه راستی اسمت چیه؟ با لبخند گفتم: ـ باران. با تعجب پرسید: ـ باران! گفتم: ـ آره چیشد؟ یهو گفت: ـ هیچی همینجوری. پس از این به بعد یه زمانی میزاریم برای آموزش تو. گفتم: ـ خیلیم خوبه. بعد رفتم تا پشت دسته ویلچرشو بگیرم تا بریم سمت حیاط یهو با عصبانیت نگام کرد و گفت: ـ چیکار میکنی؟؟ گفتم: ـ هیچی خواستم بریم تو حیاط وسط حرفم پرید و گفت: ـ خودم میام. بازم بهش برخورد. ترجیح دادم چیزی نگم و کنارش راه رفتم و باهم رفتیم سمت حیاط.
  5. پارت نود و پنجم استرس رو به غزاله گفتم: ـ مامانت برات زنگ نزد؟ گوشی مامان من خاموش شده! احتمالا تا الان کلی نگرانمون شده باشن. غزاله به مهدی و سهند که پشت سرمون راه افتاده بودن نگاه کرد و اومد نزدیکم و آروم گفت: ـ تیارا مامانم دویست بار بهم زنگ زد و جالب تر می‌دونی چیه؟ نگاش کردم و گفتم: ـ چی؟ غزاله گفت: ـ مدام از حال سهند می‌پرسید. اصلا مامان از وقتی سهند رو دیده یه حالیه ک نگو. وقتی غزاله این حرف رو زد فهمیدم که فقط من نبودم که به این موضوع شک کردم. بعد حرف غزاله گفتم: ـ اتفاقا حرکات خاله برای منم عجیب بود. زیاد از حد برای سهند ابراز نگرانی می‌کرد. تا غزاله رفت حرفی بزنه، مهدی گفت: ـ بچها یکم آروم‌تر برین ما با نور گوشی شما حرکت کنیم. شارژ گوشی من کمه احتمالا الان خاموش بشه. این خرس گنده هم دارم حمل می‌کنم، اصلا جلوی چشمم رو نمی‌بینم. سهند خندید و با اون دستش زد پس کله مهدی و با خنده گفت: ـ خیلی عوضی هستی، من با این هیکل نحیفی که دارم. چطور دلت میاد به من بگی خرس؟ پوزخندی زدم و گفتم: ـ تازه کمم گفته. سرعتمون رو کم کردیم تا مهدی و سهند بهمون برسن. سهند با حالت تهدید گفت: ـ بزار برسیم بیمارستان. یکم حالم رو به راه شه. سریع پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ تو تهدیدم نکن که می‌بازی. سهند چشمکی بهم زد و گفت: ـ آره من تسلیم، تو تا پدر منو در نیاری، ولکن ماجرا نیستی. یکم تو سکوت سپری شد که سهند پرسید: ـ راستی کیک تولد این خانوم لجباز رو خوردین؟ هر سه تامون خندیدیم و غزاله گفت: ـ کیک آب شد. حتی تو وضعیتی نبود که شمع بزاریم این بنده خدا فوت کنه. سهند با ناراحتی گفت: ـ ای بابا! همش تقصیر منه احمقه. بزار وقتی رسیدیم یه تولد درخور این خانوم خانوما می‌گیرم که حظ کنه. کادوشم همون موقع بهش میدم. با ذوق گفتم: ـ مگه کادو هم خریدی؟ نگام کرد و با لبخند گفت: ـ قربونت اون ذوقت بشم؛ آره عزیزم. مهدی یهو گفت: ـ اه اه. بسته دیگه حالمون رو با این حرفا بهم زدین. نه به اون دعواهاتون نه به این قربون صدقه‌ها
  6. پارت نود و چهارم تا رفتم چیزی بگم یهو صدای جیغ و سوت شنیدم. سرم رو به سمت بالا کردم و دیدم غزاله و مهدی‌ان. با تعجب نگاشون کردم و گفتم: ـ شما از کجا فهمیدین؟ سهند گوشی رو سمتم گرفت و گفت: ـ از طریق این. بازم با تعجب نگاش کردم که ادامه داد و گفت: ـ در واقع بجای رانندم به مهدی خبر دادم. دست به سینه وایسادم و با اخم گفتم: ـ یعنی بازم گولم زدی؟ خندید و اومد سمتم و گفت: ـ گول زدن نگیم، مجبور شدم یکم نقش بازی کنم. نگاش کردم و گفتم: ـ ماشاالله حرفه‌ای هم هستی. مهدی گفت: ـ خب دوستان منو غزاله از اون سمت یه تنه پیدا کردیم، می‌ندازیمش پایین بعدش شما با کمک هم بیاین بالا. یکم خجالت کشیدم ولی سهند با رضایت گفت: ـ برای من که مسئله‌ای نیست. نگاش کردم و گفتم: ـ ذاتا چی برای تو مسئله هست؟ یهو چشاشو ریز کرد و گفت: ـ من قربون این قیافه عصبی بشم. از این قربون صدقه رفتن و محبت کردنش دلم اکلیلی می‌شد و کلی ته دلم ذوق می‌کردم. مهدی تنه درخت و به تنهایی حمل کرد و انداخت پایین و اول من پاهام رو با دقت تن شاخه‌هاش گذاشتم و رفتم بالا و بعدش با کمک مهدی سهند اومد بالا چون دستش خیلی درد داشت و به تنهایی نمی‌تونست تا بالا بیاد. وقتی اومد بالا گفتم: ـ بعد اینجا بریم دکتر. فکر کنم باید بخیه بخوره. غزاله که با دیدن خون حالش بد می‌شد. روش رو کرد اون سمت و گفت: ـ واقعا چجوری جلوی پات رو ندیدی؟ خیلی دستت بدجور شده. سهند برخلاف همه ما خونسرد و با لبخند به من نگاه کرد و گفت: ـ چون که این خانوم خانوما حواس برام نذاشته. بعدشم دستش رو انداخت گردن مهدی و لنگان لنگان راه افتاد. هوا کاملا تاریک شده بود و من نگران مامان اینا بودم.
  7. پارت نود و سوم شال گردنم رو درآوردم و داشتم دور دستش می‌بستم که گفت: ـ ولکن تیارا. با ناراحتی گفتم: ـ آخه دستت خونریزی داره. این‌بار با خشم نگاهم کرد و گفت: ـ من دلم خونریزی کرده، دستم که دیگه چیزی نیست. با دیدن چهره غمگینش، دلم طاقت نیاورد و اشکم سرازیر شد ولی برخلاف همیشه هیچ توجهی نکرد و با گوشیش مشغول شماره گرفتن شد: ـ الو..سلام..چطوری؟...بد نیستم...ببین ماشین منو همین امشب بیار دم در خونه بزار...آره چون فردا برمی‌گردم تهران. نمی‌خواستم همه‌چیز رو خراب کنم. داستان زندگی من نباید این‌جوری تموم می‌شد. هر چقدرم که ازش دل چرکین بودم اما دوسش داشتم و این‌بار هرجوری هم که بود سهند بهم ثابت کرده بود که دوسم داره و بخاطر من قید همه چیز رو زده بود. پس یه راه باقی مونده‌بود، نباید میذاشتم که از اینجا بره، سریع گوشی تلفن رو ازش گرفتم و قطع کردم. با تعجب نگام کرد و گفت: ـ تیارا داری چیکار می‌کنی؟ سرم رو انداختم پایین و با حالت مظلومانه گفتم: ـ نمی‌خوام که برگردی. یکم سکوت کرد و گفت: ـ چرا؟ برای اینکه بیشتر دلم رو بسوزونی؟ نگاش کردم و چیزی نگفتم. گوشی رو خواست از دستم بگیره که از کنارش بلند شدم. به سختی بلند شد و گفت: ـ تیارا مسخره بازی درنیار! گوشیم رو بده. گوشی رو پشت دستم قایم کردم و گفتم: ـ نه سهند، نمی‌خوام بری. این‌بار با عصبانیت اومد مقابلم وایستاد و گفت: ـ چرا لعنتی؟ فقط یه دلیل بیار بگو چرا نباید برم؟ صدای بلندی وجودم رو لرزوند. گریه‌ام بیشتر شد و گفتم: ـ چون‌که. پرید وسط حرفم و با عصبانیت گفت: ـ چون که چی؟ و گفتم. بالاخره احساسم رو بروز دادم. تو چشماش خیره شدم و سعی کردم لرزش صدام رو کنترل کنم و گفتم: ـ چون‌که من دوستت دارم. انگار با گفتن این جمله آب رو آتیش ریختم. قیافش دوباره مثل اولش شد اما خیلی تعجب کرده بود و با صدای بریده‌ای پرسید: ـ چی؟ خجالت کشیدم. سرم رو انداختم پایین و دماغم رو کشیدم بالا و گفتم: ـ همین‌که شنیدی. خندید و گفت: ـ آخه خیلی آروم گفتی. کامل نشنیدم. سعی کردم خندم رو کنترل کنم و با چشم غره نگاش کردم. اومد نزدیکم و با مهربونی بهم نگاه کرد و گفت: ـ پس یعنی اینجا باید ازت خواستگاری کنم؟
  8. پارت نود و دوم همین‌طور به راه خودم ادامه دادم تا اینکه یهو صدای یه آهنگی رو شنیدم، به سمت چپم نگاه کردم و دویدم سمت صدا، انگار صدای زنگ گوشی بود، اینقدر دویدم تا رسیدن نزدیک یه گودال. صدا از داخل این گودال میومد، آب دهنم رو قورت دادم و با ترس و لرز نزدیک شدم، دیدم که سهند داره به خودش می‌پیچه، با نگرانی فریاد زدم: ـ سهند چی‌شده؟ ناگهان به بالای سرش نگاه کرد و با صورتی پیچ خورده از درد گفت: ـ تیارا فکر کنم دستم شکسته، پاهامم نمی‌تونم حرکت بدم. بدون کوچیک‌ترین مکثی، نشستم لب گودال و پریدم پایین. با عصبانیت رو بهم گفت: ـ تو چرا اومدی اینجا؟ می‌موندی بالا کمک میوردی دیگه. بدون توجه به حرفش، به دستش نگاه کردم، زخم شده بود و فکر کنم شکسته بود. گفتم: ـ چجوری اومدی اینجا؟ اصلا این سمت چیکار می‌کردی؟ بهم اشاره کرد تا گوشیش رو که اون‌طرف افتاده بود و بهش بدم. گوشی رو دادم دستش و گفت: ـ داشتم به رانندم پیام می‌دادم تا ماشینم رو بیاره که برگردم تهران. جلوی پام رو ندیدم و افتادم تو این چاله. یهو ته دلم خالی شد. با تته پته گفتم: ـ می..میخوای...برگردی تهران؟ با لبخند غم انگیزی نگام کرد و گفت: ـ آره، تو هم که حرفات رو بهم زدی. دیگه باید باور کنم همه چیز تموم شده. این‌قدر سخت گرفته بودم دیگه خسته شده‌بود. حقم داشت، حرفای بدی بهش زده بودم و گفتم که دوسش ندارم و نمی‌خوامش اما حالا که داره می‌ره پس چرا این‌قدر ناراحتم؟ چرا دلم می‌خواد که پیشم بمونه؟
  9. پارت نود و یکم منو مهدی و غزاله راه افتادیم سمت جنگل. هر کدوم با صدای بلند اسمش رو صدا می‌زدیم اما بجز صدای پرنده‌ها هیچ صدای دیگه ای نمی‌اومد. با نگرانی به مهدی گفتم: ـ مهدی یبار دیگه به گوشیش زنگ بزن. مهدی با چشم غره‌ای نگام کرد و گفت: ـ الان یادت اومد نگرانش بشی؟ سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم. غزاله یه سرفه‌‌ای کرد و با صدای تحکم آمیز رو به مهدی گفت: ـ فعلا وقت این‌حرفا نیست‌، بهش زنگ بزن. مهدی شمارش رو گرفت و زنگ زد و هم‌زمان گفت: ـ امیدوارم بلایی سرش نیومده باشه. سریع گفتم: ـ خدا نکنه، زبونت رو گاز بگیر. مهدی چیزی نگفت و من بجاش گفتم: ـ بچها اینجوری نمیشه، من سمت چپ میرم. مهدی تو مستقیم برو و غزاله هم بره سمت راست. این‌جوری بیشتر سردرگم می‌شیم. غزاله گفت: ـ باز ما چطوری همدیگه رو پیدا کنیم تیارا؟ هوا هم داره شب میشه. گفتم: ـ گوشیتون شارژ داره دیگه؟ هر جفتشون تایید کردن و غزاله با نگرانی گفت: ـ تو که گوشی نداری. از تو جیبم گوشی مامان رو درآوردم و گفتم: ـ گوشی مامان رو گذاشتم تو جیبم. پیداش کردین بهم زنگ بزنین. اینو گفتم و هر سه نفرمون پراکنده شدیم تا توی قسمت های مختلف جنگل دنبالش بگردیم. خدا کنه اتفاق بدی براش نیفتاده باشه وگرنه نمی‌تونم تا آخر عمرم خودم رو ببخشم.
  10. پارت نود منو مهدی و غزاله بعد تقریبا نیم ساعت تمام کباب ها رو آماده کردیم و مهدی کیک رو که تقریبا در حال آب شدن بود از پشت صندوق درآورد و قبل از فوت کردن آرزو کردم که همه چیز بالاخره توی زندگیم به خوبی و خوشی پیش بره. همش تمام حواس و نگاهم به سمت جنگل بود ولی سهند برنگشت. قرار شد وقتی برگشت ناهار بخوریم اما حدود دو ساعت گذشت و اصلا خبری از سهند نشد و تلفنشم جواب نمی‌داد. همه خیلی نگرانش شده بودن. چیزی که برای من خیلی عجیب بود نگرانی زیاد خاله( مادر غزاله) نسبت به سهند بود. دور هم نشسته بودیم و به سمت جنگل خیره شده بودیم. عذاب وجدان گرفته بودم. کاش اون حرفا رو بهش نمی‌زدم. خاله رو به مهدی با نگرانی گفت: ـ پسرم پاشو توروخدا برو دنبال این بچه ببین کجا رفت! غزاله هم با نگرانی گفت: ـ منم نگران شدم، هوا داره تاریک میشه. مهدی بلند شد و گفت: ـ تلفنشم اصلا جواب نمی‌ده. سهند اگه ببینه بهش زنگ زدم حتما زنگ می‌زنه اما اینکه الان زنگ نزده نشونه‌ی خوبی نیست. رفت کفشش رو پوشید و با نگرانی گفت: ـ من دارم میرم دنبالش. من و غزاله همزمان بلند شدیم و گفتم: ـ منم میام. مهدی به صورت من نگاه کرد و از دلشوره من تعجب کرد اما چیزی نگفت. خاله دستش رو برد سمت آسمون و گفت: ـ خدایا خودت این پسر رو حفظ کن.
  11. پارت هشتاد و نهم نمی‌دونستم داستان چیه ولی فهمیدم که غزاله در جریان موضوع بوده و برای اینکه من سورپرایز بشم بهم نگفتن. قرار بود مامان و مادر غزاله هم بیان و تو جنگل بزچفت یه روز باهم بگذرونیم. وقتی که مهدی و سهند پیاده شدن تا برن سمت سوپری و وسایل رو بخرن، غزاله بهم گفت که این‌قدر اخم نکنم تا ذوق سهند کور نشه. گفت که تمام این یه هفته درگیر این بود که تدارکات رو یه جوری بچینه تا واقعا من سورپرایز بشم. راستش خودمم دیگه از این رفتاری که درخور خودم نبود خسته شده بودم. بهرحال این تیارا من نبودم چون من واقعا حتی اگه یکی بیشترین بدی رو در حقم کرده باشه رو نبخشم، نمی‌تونم به راه و زندگی خودم ادامه بدم. راجب سهند هم همین‌طور بود با اینکه زخم بدی بهم زده بود اما بعد یه مدت ندید گرفتن و عذاب کشیدنش یکم دلم خنک شده بود و فکر می‌کردم بهرحال یه روزی خسته می‌شه و راهش رو می‌کشه و می‌ره اما نرفت و هر دفعه با وجود بدخلقیای من با مهربونی کنارم موند. خودش می‌گفت که عشق به من، رفتارهای خوبی که همیشه تو وجودش ندید می‌گرفته رو بیدار کرده و دیگه به هیچ وجه نمی‌خواد اونا رو از دست بده. تصمیم گرفتم بعد از امروز یه شانس آخرم بهش بدم تا ببینم چیکار می‌کنه ولی بازم مثل همیشه زیاده روی کردم و گند زدم. موقع درست کردن کباب، حرفایی رو بهش زدم که تمام ذوقش رو کور کردم. حس کردم صبری که تمام این مدت بخاطر من تحمل می‌کرد و بخاطر اینکه دوسم داره حرفی نمی‌زنه، امروز بالاخره سرازیر شد. وقتی که با اون حال غمگینش و بدون اینکه کسی رو کنارش بخواد، رفت سمت جنگل بعد مدت‌ها دلم رو لرزوند و بعد از مدت‌ها ترس از دست دادنش رو حس کردم.
  12. پارت هشتاد و هشتم هر روز با آروین رفتم بیرون تا حرصش رو در بیارم اما متاسفانه این قسمت ماجرا خوب پیش نرفت و آروین فکر کرد که دلیل اینکه باهاش بیرون می‌رم اینه که ازش خوشم میاد، در صورتی‌که اصلا یه چنین چیزی نبود و آروین رو من واقعا مثل یه برادر می‌دیدم. اما اون بهم پیشنهاد ازدواج داد و منم مجبور شدم رد کنم و به خودم هزاران بار لعنت فرستادم که پسره بیچاره رو امیدوار کردم. از من پرسید که هنوزم سهند رو دوست دارم یا نه و منم در جوابش فقط تونستم سکوت کنم. واقعا از دستش خیلی عصبانی بودم اما ته دلم هنوزم دوسش داشتم ولی خیلی دلم رو شکسته بود و دلم نمی‌خواست این‌قدر زود تسلیم بشم. غزاله مدام بهم می‌گفت که سهند تاوان رفتارش رو بیشتر از اون چیزی که باید پس داد و بهتره دیگه این‌قدر نسبت بهش گارد نگیرم و نظر مامانم همین بود. مامان می‌گفت تا قبل از اینکه من بهوش بیام باور نداشت این آدم واقعا عاشقم شده باشه اما بعد بهوش اومدنم تو چشماش دیده که چقدر دوسم داره و تحت هر شرایط و سخت گیریای من کنارم وایستاده ولی من عصبانیتم فروکش نمی‌کرد. خلاصه اینکه یه مدت طولانی با ندید گرفتن سهند گذشت تا اینکه یه روز بعد کلاس خوشنویسی بجای آروین، سهند و مهدی اومدن دنبالمون.
  13. مطمئن بودم که اینجا لحظات خوبی رو سپری می‌کردم. البته باید می‌دیدم دنیا چی برام رقم می‌زد! بعد از یکساعت گشتن تو اتاق رفتم سراغ اتاق عرشیا. روی بالکن نشسته بود و تو گوشش هندزفری بود و چشماش بسته بود. واقعا دلم نمی‌خواست به خودم دروغ بگم اما ته چهرش شبیه عرشیا، دوست دوران بچگیم‌ بود. حتی مدل حرف زدنش مثل اون بود اما نمی‌خواستم باور کنم که این همون عرشیا باشه. دیدن رفیق دوست داشتنی بچگیم‌ روی صندلی چرخدار آخرین چیزی بود که تو این دنیا دلم میخواست ببینم. رفتم کنارش نشستم و هندزفری رو آروم از گوشش درآوردم که چشاش رو باز کرد. گفتم: ـ چی گوش میدی؟ خیلی عادی گفت: ـ سراب داریوش. با تعجب گفتم: ـ اووو باریکلا! سلیقت هم که خوبه. با پوزخندی گفت: ـ هم سلیقم خوبه و هم نوازندگیم با ذوق گفتم: ـ نگو که ساز میزنی! با تعجب به چهره ذوق زدم گفت: ـ چرا ساز میزنم، گیتار. با خوشحالی کنارش نشستم و گفتم: ـ میشه برام گیتار بزنی، من عاشق موسیقی و اجراهای زنده‌ام. تا حالا هم نتونستم کنسرت یا اجراهای لایو رو ببینم. اینبار عرشیا با تعجب گفت: ـ جدی؟ یهو حس کردم زیادی ابراز احساسات کردم، بلند شدم و سرم رو با ناراحتی تکون دادم و چیزی نگفتم. دکمه صندلیشو زد و با لبخند گفت: ـ دنبالم بیا.
  14. QAZAL

    بیایین بیوگرافی بدین لطفا

    خوشبختم
  15. پارت هشتاد و هفتم بالاخره بعد مرخص شدنم سهند تصمیم گرفت واقعیت رو بهم بگه و اون روز کنار دریا منو با واقعیتی که باعث شد کل زندگیم رو فراموش کنم مواجه کرد. دلم از شنیدن اون حرفا خیلی درد گرفت. درست بود که کاملا یادم نیومد اما حتی شنیدن اون حرفا هم حالم رو بد کرده بود، دیگه نتونستم نسبت به حرفاش بدون واکنش بمونم و قسم خوردم که ازش متنفر می‌شم. نسبت به آدمی که این‌قدر عذابم داد. زمانی که داشت از سمت یه خیابون فرعی رد می‌شد انگار که کل چیزایی که فراموش کرده بودم و اون تصادف لعنتی مثل یه فیلم تو ذهنم پخش شد ولی یه چیزی این وسط فرق کرده بود. اونم نگاه‌های سهند بود که مثل قبل نبود، دیگه خودخواهی از صورتش نمی‌بارید‌. ادعا می‌کرد که بعد این قضیه از صمیم قلبش عاشقم شده و حاضره تحت هر شرایطی کنارم بمونه اما من باور نمی‌کردم و حس می‌کردم که بخاطر عذاب وجدانی که داره این حرف رو می‌زنه. تصمیم گرفتم دقیقا عین خودش عذابش بدم تا بفهمه گوش ندادن، ندیدن و توجه نکردن یعنی چی! بفهمه خورد کردن شخصیت آدما چقدر داره و واقعا هم کم نذاشتم و تمام هدایایی که براش خریده بودم بعلاوه گردنبندی که بهم دادم و توی صورتش پرت کردم و گفتم که دیگه نمی‌خوام ببینمش اما تسلیم نشد و هر روز اومد دم در خونمون و سر کوچمون وایستاد و هر روز برام چیزایی که دوست داشتم و خرید اما قولم رو نشکوندم و هیچ توجهی بهش نکردم.
  16. پارت هشتاد و ششم درسته که غزاله این‌طور می‌گفت اما بجاش آروین و برادر دوستم مهناز برخلاف غزاله حرف می‌زدن ومی‌گفتن که تا می‌تونم از این پسر دوری کنم اما دلیلش رو بهم نمی‌گفتن. سهند حرفای قشنگی می‌زد اما تو چشماش شرمندگی و غم بود، هر وقتم که ازش می‌پرسیدم ساکت می‌شد. یه روز گردنبندش رو درآورد و داد دستم تا پیشم باشه و بلکه بهم کمک کنه تا زودتر راه زندگیم رو پیدا کنم و یادم بیاد. می‌گفت که اون گردنبند باارزش ترین چیز تو زندگیشه. هر از گاهی با یه جمله یا یه صحنه چیزای محوی تو ذهنم نقش می‌بست اما این‌قدر کمرنگ بود که ممکن نبود، یادم بیاد. درسته ته دلم ازش کمی خوشم میومد اما نمی‌تونستم نسبت به حرفای آروین و آرش و دلم بی‌توجه باشم. تصمیم گرفتم ازش دور بمونم تا زمانی که خودش بخواد باهام صحبت کنه و بهم بگه که نقشش تو زندگیم چی بوده، دوست پسرم بوده؟ فامیلم بوده؟ یا.... این‌جور بلاتکلیفی تو زندگیم واقعا آزارم می‌داد. آروین می‌گفت که خدا خواسته که من یسری چیزا رو فراموش کنم تا وقتی چشمام رو باز کردم، بتونم به زندگیم ادامه بدم. اما هر چقدر که بهش اصرار می‌کردم بهم نمی‌گفت که چی شده. می‌گفت که اگه بفهمم بیشتر ناراحت می‌شم و نمی‌دونستم که واقعا حق با آروینه.
  17. پارت هشتاد و پنجم (تیارا) بعد از اینکه تو بیمارستان چشمام رو باز کردم، اصلا نمی‌دونستم که کیم و کجام. حس کردم بعد از یه خواب عمیق و طولانی بیدار شدم؛ دست و پاهام خیلی درد می‌کرد اما بدتر از اون حسی توخالی بود که توی وجودم شکل گرفته بود. هیچکس رو نمی‌شناختم، نه پدرم نه مادرم نه دوستام. چند جلسه با روانشناسم گذروندم و سعی کردن با هیپنوتیزم یه چیزایی رو یادم بیارن اما بی‌فایده بود و دکتر می‌گفت که تو گذر زمان اتفاق می‌افته و شاید یه روز همه چیز یادم بیاد و شایدم هیچوقت هیچ چیزی رو بخاطر نیارم اما خیلی حس بد و سختی بود. از اینکه کسایی که این‌قدر می‌شناسنت و دوستت دارن رو نشناسی و نسبت به چهره و خاطرات مشترکی که برات تعریف می‌کنن، این‌قدر حس غریبی کنی. یه چیزی که برای من خیلی عجیبی بود پسری بود که خیلی باهام احساس راحتی می‌کرد و سعی می‌کرد که بهم نزدیک بشه اما اطرافیان با دید بدی بهش نگاه می‌کردن حتی مادرم. همه یجورایی نسبت خودشون رو به من گفته بودن جز این آدم. چهره خسته ولی بانمکی داشت اما درونم یه ندایی بهم می‌گفت که نباید بهش نزدیک بشم و باهاش حرف بزنم نمی‌دونم چرا ولی دلم نمی‌خواست اصلا باهام حرف بزنه. یه دلیلش هم بخاطر این بود که حس می‌کردم تو اتفاقی که برای من افتاده، یه نقشی داره که بقیه باهاش این‌قدر بدن. ولی وقتی از غزاله که فهمیدم کسی بوده که بهم خون داده و تو این سه ماهی که من تو کما بودم، میومده بیمارستان و تنهام نمی‌ذاشته، حسم بهش عوض شد و سعی کردم رو حرف دلم سرپوش بزارم.
  18. وقتی رفتم بیرون، مجال نداد و محکم بغلم کرد و گفت: ـ تورو خدا برامون فرستاده. خندیدم و گفتم: ـ خوشحالم که تونستم کمک کنم. گفت: ـ کمک چیه! معجزه کردی. اولین بار بود که عرشیا نسبت به یه نفر گارد نگرفت و خواست باهاش آشنا بشه، بقیه آدما رو ندیده رد می‌کرد. گفتم: ـ خواهش می‌کنم، کاری نکردم که. اومد نزدیکم و گفت: ـ باران حالا که عرشیا هم باهات ارتباط برقرار کرده، ازت می‌خوام که برای همیشه اینجا بمونی. گفتم: ـ ولی عموم. پرید وسط حرفم و گفت: ـ اونا هیچ کاری نمی‌تونن بکنن، من اجازه نمی‌دم. با تردید گفتم: ـ قیم من عمومه. گفت: ـ تو هیجده سالت گذشته بعدشم اگه من شکایت کنم و تو هم آزار و اذیت زنعموت رو بگی، عمرا دادگاه حق رو به اونا بده. من وکیلم یه آدم گردن کلفتیه که عموت دهن وا نکرده، میبلعتش. از حرفش خندم گرفت، ادامه داد: ـ اینجا راحتی، عین خونه خودت بدون. میتونی دوستات رو دعوت کنی، کلاسایی که دوست داری بری حتی یه کارگر مخصوص به خودت رو داری و لازم نیست مدام تو آشپزخونه باشی. پیشنهادش خیلی وسوسم کرد، راستش خدا یه فرصت به این خوبی پیش روم گذاشته بود و لازم نبود که با پا پسش بزنم و دوباره برگردم به اون خونه‌ی عذاب. فقط دلم برای آرون تنگ می‌شد همین. پروانه خانوم ازم پرسید: ـ خب نظرت چیه؟ گفتم: ـ قبوله فقط قبلش من برم خونه وسایلم رو بیارم و دستم رو گرفت و برد تو اتاق بغل عرشیا و گفت: ـ اینجا اتاق توعه. لباس و هرچیزی که لازم داشته باشی اینجا آمادست. از امروز هم دستمزد کارت رو میگیری، نگران نباش. به اتاق نگاه کردم، اندازه نصف هال خونه زنعمو اینا بود، تو اتاق حمام شخصی داشت و به تخت بنفش وسط بود و دیوارهای اتاق هم با کاغذ دیواری های سه بعدی بنفش کار شده بود. رو میز آرایش کلی کرم و لوازمات پوستی و عطرهای مختلف بود. با تعجب گفتم: ـ کل این اتاق ماله‌ منه؟ پروانه خانوم اینقدر خوشحال بود که با اون همه جدیتش یهو لپم رو کشید و گفت: ـ آره عزیزم، چیزی خواستی به من یا شهربانو بگو حتما.
  19. پروانه خانوم کنارش نشست و با ناراحتی گفت: ـ پسرم چرا اینطوری می‌کنی؟ پسره که پشتش به من بود محکم دستش رو از دست پروانه خانوم کشید بیرون و گفت: ـ ولم کن، من این وضعیت و نمی‌خوام. چرا گذاشتی زندم کنن؟؟ چرااا؟؟ نمی‌تونستم نسبت بهش بی‌تفاوت باشم. بغض صداش دلم رو لرزوند. رفتم تو اتاق و کنارش نشستم و گفتم: ـ منم وقتی خانوادم رو از دست دادم، دلم نمی‌خواست زنده باشم. یهو چرخید سمتم. واسه اولین بار قیافش رو دیدم. موهای بور با ریش بلند بور و پوستی سفید اما چشماش. چشماش برام خیلی آشنا بود، همینجور خیره به قیافش بودم که ازم با صدای آروم پرسید: ـ تو هم... پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ آره منم خانوادم رو از دست دادم. یکم کمرش رو جابجا کرد و با کنجکاوی ازم پرسید: ـ چطوری؟ لبخندی بهش زدم و دستم رو دراز کردم و گفتم: ـ اول باهم آشنا بشیم؟ پوزخندی زد و گفت: ـ دست بردار بابا فقط چون تو دلت به حالم سوخته. پریدم وسط حرفش و خیلی عادی گفتم: ـ دلم چرا باید برات بسوزه؟ فقط بخاطر اینکه یکم شلخته‌ایی اعصابم خورد شد. بعدش شروع به جمع کردن وسایلش کردم. متوجه بودم که هم پروانه و هم عرشیا با تعجب نگام می‌کنن. سعیم بر این بود که نزارم حس کنه که دلم براش سوخته. یهو نگاش کردم و گفتم: ـ خب کمک کن دیگه. اینقدر متعجب نگام میکرد که خندم گرفت. فکر کنم که من اولین کسی بودم معلولیتش رو به روش نیوردم و باهاش مثل آدمای عادی برخورد کردم. زیرچشمی نگاش کردم و گفتم: ـ ببین عرشیا از این به بعد اگه بریز و بپاش کنی، مجبوری خودت همه وسایلات رو جمع کنی. بهت کمک نمی‌کنما. خندید ولی چیزی نگفت. پروانه خانوم بهم چشمکی زد و زیر لب گفت که برم بیرون.
  20. همین لحظه رسیدیم دم در خونه و از ون پیاده شدیم، گفت: ـ باید از عرشیا مراقبت کنی و مهم تر از اون کاری کنی که با دنیا آشتی کنه و برای درمانش اقدام کنه‌. کنار استخر وایستاد و بهم نگاه کرد و گفت: ـ هم اینکه از لجبازیاش خسته نشی. آرون گفت: ـ مگه قراره تحمل کنه؟! اگه خسته شد چی؟ پروانه خانوم بهش نگاهی کرد و با یه بشکن از رضا خواست بیاد پیشش و بعدش گفت: ـ بعدش به منو باران مربوطه نه شما پسرخوب. بعدشم با چشاش از محافظش خواست تا آرون‌ و بفرسته بیرون. آرون مقاومت می‌کرد تا که من گفتم: ـ آرون نگران نباش، من چیزیم نمیشه. خواهش میکنم سختش نکن. خلاصه که به زور آرون و از اونجا بیرون کرد و بعد رو بهم گفت: ـ مجبور بودم اینکارو کنم، شاید جلوی عرشیا هم واکنش بدی نشون میداد. گفتم: ـ تا عادت کنه طول می‌کشه. خواهش می‌کنم باهاش بد تا نکنین، مثل برادرمه. پروانه لبخند زد و گفت: ـ حتما
  21. بعدش باهم رفتیم پایین و دیدم یه ون مشکی بزرگ سر کوچه پارک کرده. آرون با تردید گفت: ـ باران زنه مافیا نباشه؟ خندیدم و گفتم: ـ چرت نگو آرون. تا نزدیکش شدیم، یه مرد هیکلی در رو باز کرد و ما رفتیم داخل. پروانه خانوم روبروم نشسته بود و با دیدن آرون یهو گفت: ـ یادم نمیاد منتظر شما بوده باشم! بفرمایید پایین لطفا. قبل اینکه آرون چیزی بگه گفتم: ـ آرون مثل برادرم میمونه پروانه خانوم. میخواد از شما مطمئن بشه. پروانه خانوم پوزخندی زد و گفت: ـ جای تو پیش من از پیش خانواده این پسر امن تره ولی حالا که خودت می‌خوای می‌تونه بیاد. آرون با تندی پرسید: ـ الناز شما رو از کجا پیدا کرده خانوم؟ پروانه خانوم با بی پروایی گفت: ـ من با خواهر ... کاری ندارم. رضا سوار شو. یهو آرون با فحشی که شنید میخواست به پروانه خانوم حمله کنه که محافظش محکم بازوشو گرفت تو دستش و آرون از درد باعث شد سرجاش بشینه. پروانه خانوم با انگشت اشاره بهش اشاره کرد و گفت: ـ اینجا فقط بخاطر حرف این دختر نشستی. حد خودت رو بدون پسر خوب. یجورایی ته دلم کیف میکردم که اینقدر بهم ارزش میداد. آرون با اینکه خون خونشو میخورد سعی کرد آروم بشینه، پروانه خانوم پشتی داد و پاشو انداخت رو پاشو گفت: ـ گرچه که تو برخلاف خانوادتی واسه همین این حرکتت رو به حساب غیرتت میدارم. پروانه خانوم هرکسی که بود، عمو اینارو کامل می‌شناخت یا واقعا هم راجب من خیلی خوب تحقیق کرده بود.
  22. اینقدر تو فکر بودم که اصلا به چشم غره‌های زنعمو توجهی نمی‌کردم. النازم که یسرع در حال عشوه ریختن برای پسردایی بود و بقیه هم مشغول حرف زدن بودن. فقط من تو اون جمع تنها نشسته بودم و به اون خونه و پروانه خانوم و اون پسره فکر می‌کردم. اون شب اینقدر این پهلو اون پهلو کردم که بالاخره خوابم برد. ندای ته دلم بهم می‌گفت هرچند کار سختی بود اما به سختی و عذاب این خونه و خانواده می‌ارزید. علاوه بر اون ثوابم داشت. پروانه خانوم زن مقتدری بود اما مثل زنعمو بنظر نمی‌رسید و واقعا حرفاش از ته دل بود. با اینکه شب دیر خوابیدم اما صبح زود از خواب بیدار شدم و پاورچین پاورچین رفتم سراغ اتاق آرون و دیدم که اونم بیدار شده و داره سوییشرتشو می‌پوشه، بنابراین رفتم سراغ اتاق خودم و زنگ زدم به شماره‌ایی که بهم داد، یه بوق نخورده جواب داد، گفتم: ـ سلام گفت: ـ سلام دخترم، فکراتو کردی؟ یه نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ـ قبول می‌کنم. جدیتش باعث نمی‌شد که خوشحالیشو راحت بروز بده اما متوجه بودم که خیلی خوشحال شده و سریع گفت: ـ دم درم. باورم نمی‌شد. مطمئن بودم از سر صبح اینجا بوده، ولی آخه این زن کیه؟ چجوری اینقدر اطلاعات از من و زندگیم داره یا اصلا چجوری آدرس خونه رو پیدا کرد؟! بعید می‌دونم اون الناز گاو بهش چیزی گفته باشه. ولی هر طوری بود باید درمی آوردم که این کار رو از کجا برام پیدا کرده؟ چون جایی که پای الناز و زنعمو درمیون باشه نباید به همین راحتی اعتماد کرد! یهو در اتاق باز شد و آرون گفت: ـ بریم باران؟ کیفمو برداشتم و گفتم: ـ دم در وایستاده آرون. آرون با تعجب نگام کرد و گفت: ـ چی؟ آدرس اینجا رو بهش دادی مگه؟ گفتم: ـ نه آرون ولی اون خیلی چیزا راجب من می‌دونه. آرون گفت: ـ بریم ببینیم که این آدم کیه!؟ میتونم تو رو دستش بسپارم یا نه
  23. به چشاش نگاش کردم و با بغض گفتم: ـ آرون می‌دونی که تو رو خیلی دوست دارم ولی تو این خونه فقط تویی که دلت میخواد من اینجا باشم. خودت می‌دونی که چقدر از سرکوفتهای مادرت و خواهرت خسته شدم. بعضی اوقات که خونه‌ایی، داری تیکه هاشونو میبینی اما به احتمال زیاد قبول کنم. از سربار بودن خسته شدم. آرون کلافه از اینکه حق با منه گفت: ـ باران ولی پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ میدونم که درک می‌کنی و نمی‌ذاری بیشتر از این اذیت بشم. آرون گفت: ـ آخه از کجا می‌دونی اونجا اذیت نمی‌شی؟ بعدشم بابام قیم توعه. مطمئن باش ولت نمی‌کنه. اشکامو پاک کردم و گفتم: ـ تا اون موقع یه کاری می‌کنم ولی مطمئن باش عمو هم از جواب پس دادن به زن و بچش خسته شده. خیالش راحت تره. آرون با اینکه راضی نبود ولی گفت: ـ هر وقت میخوای بری، منم باهات میام. تنهات نمیذارم. لبخندی عمیق زدم و بهش نگاه کردم. بعضا شک می‌کردم که این پسر رو زنعمو بدنیا آورده باشه بس که خوب بود و شبیهشون نبود.
  24. سلام علیک سرسری کردم و بدون اینکه زنعمو روم زوم بشه رفتم بالا و به الناز اشاره کردم تا بیاد تو اتاقم. مقنعمو درآوردم انداختم رو تخت که الناز اومد و پرسید: ـ چی شد رفتی؟ با عصبانیت بهش گفتم: ـ کاری که برام پیدا کردی این بود؟؟ مراقبت از یه پسر فلج؟ مگه من پرستارم؟ خیلی عادی گفت: ـ خب حالا چقدر بهت برمیخوره!! عزیزم وقتی دنبال پول خوبی باید عواقبشم تحمل کنی. بازم با عصبانیت گفتم: ـ موضوع عواقبش نیست‌ منتها من این کاره نیستم. الناز اومد نزدیکم و گفت: ـ برای خلاص شدن از اینجا مجبوری دخترعمو. وگرنه تا آخر عمرت باید بیخ خانواده ما باشی. مطمئن هم باش جای دیگه همچین پولی بهت نمیدن. حرفاش منطقی بود. همین که قیافه نحس اینو مادرشو تحمل نمی‌کردم، می‌ارزید واقعا. ولی بازم بهش گفتم: ـ کی این‌ کارو بهت پیشنهاد داد؟ تا رفت حرفی بزنه، آرون وارد اتاق شد و گفت: ـ بچها مامان دهنم رو سرویس کرد، کجایین؟ الناز با حالت طلبکارانه گفت: ـ آخه خوبی هم به دخترعموت نیومده. بعدش هم با عصبانیت رفت بیرون و در رو محکم بست. آرون با تعجب بهم گفت: ـ این چی میگه باران؟ صورتم رو گرفتم بین دستام و تمام ماجرا رو از اول براش تعریف کردم. آرون با عصبانیت بلند شد و دستی بین موهاش کشید و گفت: ـ باران دیوونه شدی؟ بزار امشب خودم تکلیف الناز رو روشن میکنم. خیلی پررو شده. دستش رو کشیدم و سعی کردم مانعش بشم و گفتم: ـ آرون توروخدا همه چیزو خراب نکن. هنوز هیچی مشخص نیست. آرون چشاشو ریز کرد و رو بهم گفت: ـ باران نکنه که می‌خوای قبول کنی؟
  25. دوباره جرعه‌ای قهوه خورد، این‌بار من پرسیدم: ـ ببخشید ولی چه یهو وسط حرفم بلند شد و با لبخند بهم گفت: ـ بیا با پسرم آشنات کنم. یا خدا! این چی داشت میگفت؟! یهو با جدیت گفتم: ـ ببخشید من اصلا نمی‌فهمم شما راجب چی حرف میزنین!؟ گفت: ـ صبور باش، بیا بالا. آروم آروم پشت سرش برخلاف عقلم که می‌گفت از اینجا برو بیرون، رفتم بالا. بالا چهار تا اتاق بود که در همشون بسته بود. در اتاق روبرو رو باز کرد. اولین چیزی که دیدم یه پسری بود که پشت به ما روی ویلچر تو بالکن نشسته بود. اتاقش نامرتب و یسری از کفشاش رو زمین پخش و پلا بود. دلم یهو کباب شد. خانومه گفت: ـ با هیچکس کنار نمیاد، آخرین پرستارشم دیروز ازش عاصی شد و گذاشت رفت. در رو بستم و آروم بهش گفتم: ـ ببینین، من بابت کار دیگه‌ایی اومده بودم اینجا. من میخواستم هر چی سریع‌تر پول دربیارم و بعلاوه اینکه نه پرستارم یهو دوباره وسط حرفم گفت: ـ میدونم، باران اکبری متولد ۷۹. لیسانس مدیریت صنایع داری و پدر و مادرت رو تو سن پانزده سالگی توی تصادف از دست دادی و پیش خانواده عموت زندگی می‌کنی. فیوز از کله‌ام پرید! کل شجرناممو درآورده بود. چطور ممکنه؟! با لکنت گفتم: ـ شما منو میشناسین؟ الناز بهتون اینارو گفته؟ با تعجب نگام کرد و گفت: ـ من الناز نمیشناسم ولی کسی که پیشم بابت کار بخواد بیاد، قبلش خوب راجبش تحقیق می‌کنم می‌دونم هم که تو به این کار احتیاج داری. گفتم: ـ آخه من مگه چیزی از پرستاری می‌دونم که از این آقا گفت: ـ عرشیا. دوباره تعجب کردم و گفتم: ـ چی؟ گفت: ـ اسمش عرشیاست. یهو دلم رفت پیش عرشیا دوست بچگی خودم، میخواستم مثل فیلم ترکی بگم این همون عرشیاست که تو دلم یه خفه‌شویی به خودم گفتم. بعدشم یادمه تو بچگی چندین بار خونشون رفته بودم. نه خونشون اینجا بود و نه مادرش این خانومه بود. دستام رو گرفت و گفت: ـ ببین اگه به پسرم کمک کنی، هرچی بخوای بهت میدم. دیگه لازم نیست برگردی خونه عموت. میتونی اینجا زندگی کنی. هیچکس هم نمی‌تونه کاری باهات داشته باشه. حرفاش به دلم نشست ولی آخه مگه من میتونستم؟! مگه به همین راحتی بود؟ دوباره در رو باز کرد و گفت: ـ می‌خوای باهاش آشنا شی؟ سریع گفتم: ـ اگه اجازه بدین می‌خوام یکم فکر کنم، فردا بهتون جواب میدم. کارتشو از تو جیبش درآورد و گفت: ـ پروانه هستم. اگه جوابت مثبت بود بهم زنگ بزن، رانندمو بفرستم دنبالت. سری تکون دادم و باهاش خداحافظی کردم و پله ها رو دوتا یکی کردم و رفتم بیرون.
×
×
  • اضافه کردن...