رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

QAZAL

نویسنده اختصاصی
  • تعداد ارسال ها

    1,081
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    34
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط QAZAL

  1. وایب خوبی ازش گرفتم. تو نگاه اول مهربون بنظر می‌رسید. وقتی نشستم بهم گفت: ـ دخترم چی میخوری برات بیارم؟ آخرین بار مامانم منو دخترم صدا زده بود. الهی بمیرم براش. یهو از فکر اومدم بیرون و گفتم: ـ چیزی نمیخورم مرسی. دستاشو زد بهم و گفت: ـ پس بریم سر اصل مطلب. برای کار اومدی اینجا درسته؟ سرمو به نشونه تایید تکون دادم و ادامه داد و گفت: ـ ببین اینجا همه چیز برات فراهمه، اگه بتونی ازش مراقبت کنی و کاری کنی با دنیا آشتی کنه، همه کاری برات می‌کنم. برام خیلی ارزشمنده. گنگ نگاهش میکردم. تا قبل حرفاش فکر میکردم باید کارگری کنم اما این زن راجب چیزه دیگه‌ای حرف می‌زد. اون خانوم میانسال براش قهوه ایی‌ آورد و یه لب خورد و گفت: ـ یکی از کارمندام بهم گفت که خیلی به این کار احتیاج داری. حس میکنم تو میتونی باهاش کنار بیای برخلاف بقیه.
  2. اما بازم دلم طاقت نیورد، حوصله اون جمعو آدمای داخلشو نداشتم. بهرحال ریسکو به جون خریدم و بعد از کلاس عمومیم سوار مترو شدم و رفتم سمت زعفرانیه. می‌خواستم ببینم الناز چه کاری برام پیدا کرده بود. بعد حدود یک ساعت رسیدم دم در یه قصر. خونشون حداقل پنج برابر خونه عمو اینا بود. بسم الله ایی گفتم و با ترس زنگ در رو زدم و بدون اینکه کسی جواب بده وارد شدم. یه حیاط بزرگ با کلی درختای کاج و یه استخر وسط حیاط بود. مشخص بود هر کسی که هست خیلی مایه داره. تابی هم گوشه حیاط وصل بود. آروم آروم همون‌طور که به جزییات نگاه می‌کردم رفتم بالا که در باز شد و یه زن میانسال که اول از همه لاکای قرمزش نظرمو جلب کرد بهم با جدیت سلام کرد. داشتم کفشامو درمی‌آوردم که گفت: ـ نمی‌خواد بفرمایید داخل الان خانوم می‌رسن. وااا!! یعنی این صاحب اونجا نبود؟؟ بدون اینکه چیزی بگم رفتم داخل. حقیقتا شبیه هتل پنج ستاره بود این خونه. هیچ صدایی از داخل نمیومد جز اینکه بعد از چند دقیقه صدای پاشنه کفش شنیدم. برگشتم سمت پله و دیدم یه خانوم همسن و سال زنعمو اما کمی لنگان لنگان داره میاد پایین. خانومه لبخندعمیقی بهم زد و گفت: ـ بفرما دخترم رو بشین.
  3. پارت هشتاد و چهارم گفتم: ـ تیارا چرا منو تو نمی‌تونیم مثل بقیه با همدیگه حرف بزنیم؟ بهم نگاهی کرد و گفت: ـ چون دیگه حرفی واسه گفتن نمونده. گفتم: ـ من خیلی حرفا برای گفتن دارم. پرید وسط حرفم و گفت: ـ ولی من گوش شنیدن حرف‌های تکراری رو ندارم. با مظلومیت بهش نگاه کردم و گفتم: ـ یعنی این‌قدر سنگدل شدی که نمی‌تونی منو ببخشی؟ سکوت کرده بود و با بادبزن توی دستش بازی می‌کرد. خسته شده‌بودم. از این همه سکوتش خیلی خسته شده بودم. یه نفس عمیقی کشیدم و از کنارش بلند شدم. یهو نگام کرد و گفت: ـ کجا میری؟ گفتم: ـ می‌خوام یکم قدم بزنم. از کنارش دور شدم و بلند گفت: ـ پس کبابا چی؟ گفتم: ـ تو و مهدی حلش می‌کنین. از کنار مهدی و غزاله که رد شدم. مهدی پشتم راه افتاد و گفت: ـ سهند کجا میری؟ گفتم: ـ دنبالم نیا مهدی، خیلی حس خفگی می‌کنم. می‌خوام یکم قدم بزنم. گفت: ـ حالت خوبه؟ پس کیک رو کی بیاریم؟ با خونسردی کامل گفتم: ـ نمی‌دونم. هر وقت فکر کردی زمان مناسب به بیار براش. بعدش سمت چپ چرخیدم و وارد جنگل شدم. الان فقط راه رفتن می‌تونست دلم رو آروم کنه. عشق تیارا من رو بزرگ کرده بود، از خودخواهیم کم کرده بود اما لجبازیاش و گوش ندادنش دیگه خستم کرده بود. گمونم که حق با مهدیه. دیگه موندن تو این شهر هیچ فایده‌ای نداره چون تیارا بعد بهوش اومدنش، خیلی عوض شده. و متاسفانه که نمی‌تونه منو ببخشه که البته حقم داره نمی‌تونم بگم که مقصره، شاید اگه منم جاش بودم، همین کار رو می‌کردم.
  4. پارت هشتاد و سوم رو ذغال بنزین ریختم و تیارا رو صدا زدم: ـ تیارا جان یه دقیقه بیا. تیارا با اکراه بلند شد و اومد سمتم. بادبزن رو گرفتم و بهش دادم و گفتم: ـ لطفا کمک کن اینا زودتر آتیش بگیره. با اخم بهم نگاهی کرد و گفت: ـ خب به مهدی بگو، چرا به من میگی؟ با انگشت اشارم به مهدی و غزاله که زیر درخت نشسته بودن و غرق صحبت بودن، اشاره کردم و گفتم: ـ فعلا که سخت مشغولن، ناچارا تو باید کمکم کنی. یه اوفی کرد و بادبزن رو از دستم گرفت و با عصبانیت، تند تند مشغول باد زدن شد. محو چهرش شده بودم. حتی تو حالت عصبانیتش هم زیبا بود. یهو با چشم غره نگام کرد و گفت: ـ میشه زودتر کبریت رو بزنی؟ چون دستم داره می‌شکنه. سریع به خودم اومدم و با کمک تیارا منقل و روشن کردم و بعدش بدون اینکه چیزی بگه داشت می‌رفت که گفتم: ـ تیارا یه دقیقه وایستا. برگشت و گفت: ـ باز چیه؟ گفتم: ـ کمک کن سیخ های کباب رو بزارم دیگه. با تعجب گفت: ـ خب این که دیگه احتیاج به کمک نداره. حالت مظلومی به خودم گرفتم و گفتم: ـ اما آخه دست تنهام. انگار که دلش سوخت. چون طاقت نیاورد و اومد سمتم و کباب ها رو گذاشتیم رو منقل. اینا همه بهانه بود تا صورتش رو از نزدیک ببینم و چهرش رو بیشتر تو خاطرم حفظ کنم.
  5. پارت هشتاد و دوم خوده تیارا تو ورودی جنگل کنار دومین آلاچیق نگه داشتیم و قرار شد که بساط رو همون‌جا پهن کنیم. کیک رو همون اول بیرون نیوردم که شک نکنه. در حال چیدن وسایل بودیم که مادر غزاله و مادر تیارا هم رسیدن. چیزی که این وسط خیلی عجیب بود، نگاه مادر غزاله به من بود. عجیب به من زل می‌زد و نگاه می‌کرد. طوری عجیب نگاه می‌کرد که مهدی زیر گوشم گفت: ـ سهند مادر غزاله چرا اینجوری نگات می‌کنه؟ شونه‌ای به نشونه‌ی نمی‌دونم انداختم بالا اما از نظر خودم هم عجیب بود و نگاهش رو درک نمی‌کردم. تیارا کنار غزاله نشسته بود و راجب کلاس امروزشون صحبت می‌کردن و مادر تیارا هم بابت آلزایمر مادرشوهرش داشت با مادر غزاله حرف می‌زد اما حواس و نگاه مادر غزاله کلا به من بود و بنظر من که اصلا بهش گوش نمی‌داد. مهدی هم که در حال خواندن اخبار جدید هنرمندان داخل گوشیش بود. آروم زدم به بازوش و گفتم: ـ پاشو. نگام کرد و گفت: ـ الان بیاریم؟ سرم رو به نشونه‌ی تایید تکون دادم.
  6. پارت هشتاد و یکم با اصرار من مهدی به غزاله زنگ زد و بهشون گفت که دم در منتظرشونیم، طبق معمول وقتی تیارا فهمید که من اومدم دنبالشون، دوباره چهرش سرد و ناراحت شد اما چون غزاله بهش اصرار کرد، مخالفتی نکرد و سوار ماشین شد. از تو آینه بهش نگاه کردم و با لبخند گفتم: ـ امروز حالت چطوره دختره بداخلاق؟ با چشم غره بهم نگاهی کرد و گفت: ـ تو رو که دیدم روزم خراب شد. بازم طبق معمول لبخندی زدم و چیزی نگفتم، دلم از رفتاراش به درد میومد اما چون دوسش داشتم سکوت می‌کردم. تو راه وایسادم و منو مهدی رفتم تا برای ناهار گوشت و نوشابه و نون بخریم. مامان غزاله و مامان تیارا قرار بود خودشون بیان و بهمون ملحق بشن. مهدی تو سوپرمارکت بهم گفت: ـ داداش این دختر امروزم جوابش نه. من بهت بگم از همین الان. حرفش رو به نشنیدن گرفتم و تو یخچال یه کیک شکلاتی دیدم و رو به مهدی گفتم: ـ کیک شکلاتی خوبه بنظرم. نظر تو چیه؟ مهدی با اخم نگام کرد و گفت: ـ من چی میگم! تو چی میگی! آره همین خوبه بگیر. گفتم: ـ فکر می‌کنم شکلاتی دوست داشته باشه. مهدی یه اوفی کرد و زیرلب یه چیزی گفت که نفهمیدم اما اهمیتی هم ندادم. چون امروز همه چیز باید مشخص می‌شد. من مثل خوده تیارا برای رسیدن بهش همه کاری کرده بودم.
  7. پارت هشتاد سریعا پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ از کجا می‌دونی؟ شاید اونم منتظره اینه تو بهش اعتراف کنی و در قلبت رو وا کنی. مهدی با تعجب نگام کرد و گفت: ـ به تو چیزی گفته؟ گفتم: ـ نه چیزی به من نگفته ولی من از نگام دور نمی‌مونه. اونم نسبت بهت کم میل نیست، بهم اعتماد کن. اصلا می‌خوای امروز تو هم باهام بیا. مشخص بود خیلی دلش می‌خواد اما به زبون گفت: ـ ولی حس می‌کنم زشته، حضور من اونجا یجوریه. گفتم: ـ تعارفات الکی رو بزار کنار، اصلا هم جور خاصی نیست. اینو یادت باشه اگه تو عجله نکنی یکی دیگه می‌قاپتش. مهدی که مشخص بود قانع شده گفت: ـ باشه پس منتظرم باش آماده بشم. همین‌طور که دستم رو گردنبندم بود و از تو آینه به خودم نگاه می‌کردم گفتم: ـ زودباش، تا اون احمق نرسیده من باید برم دنبالشون. مهدی رفت تا آماده بشه. گردنبندم رو توی دستم فشردم و زیر لب گفتم: خدایا لطفا امیدم رو ناامید نکن. عشقم رو بهم ببخش. بعدش رفتم و از رو اپن کادوش رو که یه تابلوی نقاشی بزرگ از تصویرش بود و گرفتم. طرح نقاشی، عکس تیارا زمانی که توی بیمارستان بستری و خیره به پنجره بود، یواشکی ازش گرفتم. از طریق یکی از دوستام تو تهران سفارش دادم تا برام بکشه و با طراحی سیاه قلم، تصویرش رو فوق العاده درآورده بود. زیرشم با خط نستعلیق نوشته بود: تو این نقطه از زندگیم، مرگ هم نمی‌تونه از من بگیره تو رو ( از طرف مردی عاشق ) لبخندی به تابلو زدم و بلند گفتم: ـ مهدی من پایین منتظرتم.
  8. پارت هفتاد و نهم همون‌جوری که عطر می‌زدم، مصمم گفتم: ـ نه مهدی با تعجب پرسید: ـ از کجا این‌قدر مطمئنی؟ نگاش کردم و گفتم: ـ چون تمام این حرکاتش بخاطر اینه که لج منو دربیاره وگرنه تا الان صدبار پیشنهاد ازدواج این پسره رو قبول کرده بود. مهدی علامت سوال توی نگاش بیشتر شد و با خنده نگاش کردم و گفتم: ـ اینجوری نگام نکن، من خودم از غزاله شنیدم. مهدی سرش رو تکون داد و گفت: ـ غزاله هم امروز میاد؟ با مرموزی نگاش کردم و گفتم: ـ آره، چطور مگه؟ سریع خودش رو جمع و جور کرد و گفت: ـ هیچی همین‌جوری. رفتم جلوش وایسادم و تو چشماش نگاه کردم اما چشماش رو ازم می‌دزدید، گفتم: ـ نکن برادر من. با حالت طلبکاری گفت: ـ چیکار نکنم؟ گفتم: ـ می‌دونم که چقدر غزاله رو دوست داری، عشقت رو پنهون نکن! نگاه کن وضعیت منو. سریع با تته پته گفت: ـ نه..اص..اصلا این...اینجوری نیست. خندیدم و گفتم: ـ متأسفانه دروغ‌گوی خوبی هم نیستی؛ من بخاطر خودت میگم مهدی. عشقت رو بهش اعتراف کن. مهدی خندید و گفت: ـ عاشق شدی ولی از نگاهت هیچ چیزی دور نمی‌مونه اما سهند می‌ترسم بهش بگم. اگه اون منو نخواد
  9. پارت هفتاد و هشتم منی که از سیگار تو عمرم دوری می‌کردم و همیشه سعی کردم ورزش کنم و سالم زندگی کنم، تو این مدت سیگار شده رفیق فابم و از دستم نمی‌افته. زیر چشمامم گود رفته و لاغرتر از قبل شدم و خلاصه که این عشق کاری کرد که قشنگ از ریخت و قیافه بیفتم. حدود یه ماهی می‌شد که تیارا و غزاله باهمدیگه کلاس خودشناسی می‌رفتن. امروز قرار بود که من زودتر برم دنبالشون تا سر و کله‌ی اون پسره‌ی عوضی پیدا نشه، بر اساس همین امروز پیراهن سفید و شلوار مشکی راسته‌ام رو پوشیدم و رو به مهدی گفتم: ـ چطور شدم؟ مهدی یه نگاه سرسری بهم انداخت و گفت: ـ خوبه. داشت جدول داخل مجله رو حل می‌کرد. با اعتراض گفتم: ـ تو که اصلا ندیدی. با چشم غره سرش رو آورد بالا و گفت: ـ خب چی بگم! داداش ببین چی به حال و روزت آوردی؟ کجاست اون سهند فرهمند؟ بابا دختره دیگه نمی‌خوادت، بفهم لطفا. چیزی نگفتم و دکمه‌های سرآستینم و بستم و گفتم: ـ امروز بالاخره باید تصمیم بگیره. مهدی با تعجب نگام کرد و گفت: ـ یعنی بالاخره قراره برگردیم تهران و قیدش رو می‌زنی؟ نگاش کردم و گفتم: ـ بستگی به تصمیم تیارا داره، من همه‌جوره مثل خودش بهش ثابت کردم که پاش وایستادم. بارها هم ازش معذرت خواهی کردم. سنگ بود صبرش لبریز می‌شد. مهدی تایید کرد و گفت: ـ تو یبار اشتباه کردی، اینم خوب از دماغت درآورد. تاوان اشتباهاتت هم دادی و سعی کردی جبران کنی. اگه واقعا نمی‌خوادت، بهت بگه که دیگه اینقدر بلاتکلیف نمونی. گفتم: ـ انشالا امروز می‌فهمم. کتم رو پوشیدم و به نگاه پر از سوال مهدی نگاه کردم و گفتم: ـ بپرس، چی می‌خوای بگی؟ مهدی پرسید: ـ حالا بنظر تو چیزی بین تیارا و آروین هست؟
  10. پارت هفتاد و هفتم دو ماه بعد روزا همین‌طور سرد و بی روح سپری شد و هر چقدر که من به تیارا نزدیک‌تر می‌شدم، اون روز به روز از من دورتر می‌شد. دیگه یقین پیدا کردم که کارما دست به کار شده و داره تقاص دل شکسته‌‌ی تیارا رو از من پس می‌گیره. مدام دم خونشون پلاس بودم. هر روز کارم شده بود که تو کوچه وایستم و از پشت پنجره اونقدر به اتاقش نگاه کنم تا برای یه لحظه از کنارش رد شه. درسته رفتار تیارا با من تغییر نکرد اما رفتار مادرش بی‌نهایت با من عوض شده‌بود و بهتر از قبل باهام رفتار می‌کرد، حتی بعضی اوقات تیارا بابت رفتارش مورد غضب مادرش قرار می‌گرفت اما اهمیتی نمی‌داد. مدام با اون پسره‌ی عوضی فرصت طلب می‌گشت‌. مثل خودش هر روز کارم شده بود براش یه هدیه بگیرم و ببرم دم در خونشون. گل مورد علاقش رو بخرم براش اما تمام اینا رو بی جواب می‌ذاشت، داشتم تاوان کارهای خودم رو پس می‌دادم و تازه متوجه شدم که گوش ندادن و خودخواه بودن و بی رحم بودن چقدر بده. امروز تولدش بود و منو غزاله براش تو یه جنگل سمت بزچفت، قرار بود یه سورپرایز آماده کنیم. غزاله گفت که مادراشون هم باشن تا تیارا نخواد که فرار کنه و این‌بار به حرف من گوش بده. منم تصمیم خودم رو گرفته بودم و می‌خواستم به هر قیمتی که شده این دختر رو بدست بیارم و مال خودم بشه. به اندازه کافی تو این چندماه عذاب کشیدم.
  11. پارت هفتاد و ششم دستش رو برد بالا که باعث شد ساکت بشم. ادامه داد و گفت: ـ شاید من اون روز نمردم اما تو روحم رو کشتی. خدا می‌خواست که من فراموشت کنم برای همین حافظم رو پاک کرد اما توئه آشغال بازم اومدی و زندگیم رو یبار دیگه خراب کردی. بعدش گردنبندی که بهش داده بودم رو از گردنش درآورد و با حرص انداخت جلوی پاهام و گفت: ـ گردنبند شانست رو بردار و اگه یه ذره هم که شده برام ارزش قائلی ازم دور شو. اشک ریختم و گفتم: ـ نمی‌تونم ازت دور شم تیارا بفهم! بدون اینکه توجهی به حرفم کنه اشکاش رو پاک کرد و از داخل کشوش یه جعبه درآورد و داد دستم و با خونسردی گفت: ـ داری میری هدیه‌هات رو هم با خودت ببر! دیگه نمی‌خوام تو اتاقم چیزی از تو باشه. اینو گفت و از اتاقش رفت بیرون. از پشت پنجره اتاقش دیدم که باز اون پسره‌ی لات اومده پایین و رو موتورش منتظرش وایساده. تیارا رفت سمتش و خیلی صمیمی باهاش احوالپرسی کرد و با همدیگه رفتن.
  12. با شادی گفتم: ـ جدی؟ یه ورقه از تو جیب لباسش درآورد و گفت: ـ یه خونست سمت زعفرانیه، ساعت ده خانوم فتحی منتظرته. با تعجب گفتم: ـ این دیگه چه کاریه که تو خونست؟! اونم یه خونه سمت بالاشهر!! پوزخندی زد و گفت: ـ ببخشید که دیگه تو شرکت و در حد تو نتونستم برات کار پیدا کنم. گفتم: ـ خب آخه این چه کاریه؟ اینم نپرسیدی؟ اصن کی برات پیدا کرد این کارو؟ از پله ها رفت پایین و گفت: ـ به اونش کاری نداشته باش، مهم اینه من وظیفمو انجام دادم، بقیش با توعه.
  13. گفتم: ـ خورشت ها رو دیشب آماده کردم تو یخچاله. الآنم با اجازتون باید برم دانشگام دیر میشه. بعدش از آشپرخونه اومدم بیرون که پشت سرم مدام می‌گفت: ـ زود برگرد. کلی کار داریم. در هال و که باز کردم یهو صدای الناز و از پشت سرم شنیدم که می‌گفت: ـ باران صبر کن منم باهات بیام تو دلم یه بسم الله ایی گفتم و بعدش فهمیدم لابد بابت کاریه که بهش سپردم. سریع از پله ها اومد پایین که زنعمو بهش گفت: ـ دخترم کجا میخوای بری؟ صورت زنعمو رو بوسید و گفت: ـ مامان باید برم یه دو تا شال برای لباسم بخرم، بعدازظهر دیگه وقت ندارم. بعدش با زنعمو خداحافظی کرد و با من اومد بیرون. داشتم کفشامو می‌پوشیدم که گفت: ـ برات یه کار پیدا کردم.
  14. تا در اتاقمو باز کردم، الناز پشت سرم وارد شد و گفت: ـ الان داری مظلوم نمایی میکنی؟؟ اشکامو پاک کردم و گفتم: ـ الناز برو تو اتاقت. الان اصلا حوصلت رو ندارم. خندید و گفت: ـ دل به دل راه داره.‌ ولی حواستو جمع کن که فردا برای پسرداییم عشوه بیای من می‌دونم و تو. الان موقعیت خوبی بود، الناز می‌تونست بهم کمک کنه، سریع گفتم: ـ دلت میخواد از دستم خلاص بشی؟ الناز دست به سینه وایستاد و گفت: ـ آره حتی دلم میخواد دفعه بعدی که اومدم اصلا ریختتو نبینم. رفتم نزدیکش و کشوندمش تو اتاقم و در رو بستم. سریع گفت: ـ داری چیکار می‌کنی ؟ گفتم: ـ پس باید بهم کمک کنی. با تعجب نگام کرد و گفت: ـ منظورت چیه؟ رو صندلی نشستم و گفتم: ـ اگه یه کار خوب پیدا کنم و عمو اینا نفهمن، تو اولین فرصت که پولامو جمع کردم از اینجا میرم. بهت قول میدم. الناز نگام کرد و وقتی دید مصمم گفت: ـ باشه، بهت خبر میدم. لبخند تلخی زدم و گفتم: ـ ممنون.
  15. عمو با صدای بلندی که سعی می‌کرد کنترلش کنه گفت: ـ دلیل نمی‌شه اگه این دختر حرفی نمیزنه تو الناز سوارش بشین که. دخترت هم زیادی زبونش بلند شده فریبا. آرون پشت بند عمو گفت: ـ گل گفتی بابا. رسما دارین شکنجش میدین، گناه داره. بجز ما تو این دنیا دیگه کیو داره؟ از حرفای آرون حتی دلمم به حال خودم سوخت. اشکامو پاک کردم و دویدم و رفتم سمت اتاقم. از بالا بازم فقط صدای داد و بیداد و کولی بازی های زنعمو میومد. دیگه از این وضعیت کلافه شده بودم، فردا هرطوری شد باید یه کار برای خودم دست و پا می‌کردم تا دیگه منت اینا روی سرم نباشه.
  16. با بغض سفره رو پهن کردم اما یه لقمه از گلوم پایین نرفت. آرون یهو ازم پرسید: ـ باران چرا نمی‌خوری؟ سریعا به قاشق ماست گذاشتم تو دهنم و گفتم: ـ چرا دارم میخورم دیگه. الناز پوزخند زد و گفت: ـ هنوزم پر ادایی! واسه جلب توجه یه کار دیگه بکن. عمو یهو زد رو میز با تحکم رو به الناز گفت: ـ غذاتو بخور. زنعمو یهو با عصبانیت گفت: ـ چته رضا؟ چی گفت مگه بچم؟ عمو با حرص زنعمو رو نگاه کرد و چیزی نگفت. الناز خانومم مثلا ناراحت شد و سریع رفت بالا. منم چون می‌دونستم بعدش زنعمو میخواد بهم تیکه بندازه، بشقابمو گذاشتم تو سینک و آروم داشتم میرفتم بالا که صداشونو از پایین شنیدم
  17. پارت هفتاد و پنجم سرم رو پایین انداختم و گفتم: ـ تیارا من بدون تو نمی‌تونم. با حرص گفت: ـ بدون من نمی‌تونی آره؟ دنبالم بیا. بعدش سریع رفت تو اتاقش و کنار وایساد و با عصبانیت گفت: ـ خجالت نکش. بیا تو. رفتم داخل. خیلی اتاق قشنگی داشت دقیقا عین خودش، سریعا رفت کنار در کمدش و گاو صندوقش رو باز کرد و یه عالمه ورقه رو با حرص ریخت پایین و گفت: ـ همه اینا رو با عشق جمع کردم. با هر شب با نگاه کردن به این عکسا خوابم برد. دوباره رفت پیش تختش و تشکش رو داد بالا و پوستر عکسهام و مجله‌هایی که باهاش مصاحبه کرده بودم رو انداخت جلو پام و با بغض گفت: ـ خجالت نکش نگاه کن. بهش نگاه کردم و گفتم: ـ تیارا لطفا. بعدش از تو کیفش گوشیش رو درآورد و و رفت داخل ایمیلاش متن‌های عاشقانه‌ای که برام می‌فرستاد و همش بدون جواب مونده بود و تو یکیش جواب مهدی بود و بهم نشون داد و گفت: ـ بخاطر توئه بی لیاقت کلی عذاب کشیدم و تو علاوه بر اینکه هر روز سر صحنه فیلمبرداریت منو له کردی، اون روز تو اون کافه آبروم رو جلوی اون دوستات بردی. برای اینکه غرورم رو به کنی هرکاری از دستت برمیومد انجام دادی. حالا اومدی جلوی من میگی دوسم داری؟ این دوست داشتن به درد خودت و عمت می‌خوره نمی‌خوام یه آدمی مثل تو دوسم داشته باشه. الآنم بخاطر وجدانت اومدی و خونه رو گذاشتی رو سرت. سریع پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ تیارا شاید اوایل بخاطر عذاب وجدان بود ولی بعدش واقعا عاشقت شدم.
  18. پارت هفتاد و چهارم مادرش که دلش برای من سوخته بود، کنارم نشست و سعی کرد ناراحتیش رو پنهان کنه و گفت: ـ اینجوری نکن پسرم، خودت خرابش کردی اما این‌بار ازت انتظار نداشتم رو راست باشی و حقیقت رو به دخترم بگی. به مادرش نگاه کردم و با ناچاری گفتم: ـ دیگه باید چیکار کنم تا بهتون ثابت شده دوسش دارم؟ مادرش چیزی نگفت و ادامه دادم و گفتم: ـ من بخاطر تیارا از شغلی که داشتم گذشتم به درک من حتی از خودمم گذشتم. مادرش واسه اولین بار با مهربونی نگام کرد و گفت: ـ خیلی دلش شکسته. بلند شدم و یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: ـ درست می‌کنم، من ازش نمی‌گذرم. مادرش بهم لبخندی زد و در رو باز کرد تا برم داخل. از مادرش پرسیدم: ـ تو اتاقشه؟ مادرش با سر تایید کرد. کفشام رو درآوردم و رفتم بالا، در اتاقش بسته بود. چند تا تقه به در زدم که چیزی نگفت. رفتم دستگیره در رو بکشم پایین ولی دیدم که در رو قفل کرده، سرم رو به در تکیه دادم و گفتم: ـ تیارا جان ازت خواهش می‌کنم اینجوری نکن. من خیلی پشیمونم، باور کن هیچوقت فکرش رو نمی‌کردم که اینجوری تو عشقت تو دلم ریشه بزنه. یهو در رو باز کرد و بدون اینکه نگام کنه از کنارم رد شد که کیفش رو کشیدم تا باعث شد برگرده سمتم. سریعا کیفش رو از دستم کشید بیرون و با صدای بلند گفت: ـ ولم کن عوضی. مگه بهت نگفتم دیگه اینجا نیا. نمی‌خوام ببینمت.
  19. پارت هفتاد و سوم مهدی اومد کنارم نشست و سعی کرد کنترلم کنه و گفت: ـ سهند توروخدا این‌کار رو با خودت نکن. آروم شدم و با هق هق گفتم: ـ دیگه طاقت ندارم مهدی. دوسش دارم. اجازه دادم تا مهدی بغلم کنه و کمی آروم بشم. دستم رو بانداژ کردم تا خونش بند بیاد، یکم که استراحت کردم طاقت نیاوردم و به سمت خونشون به راه افتادم. رفتم دم در خونشون وایسادم و به پنجره اتاقش نگاه کردم. زمان‌هایی که ناراحت بودم اجازه می‌دادم گردنبند گردنم آرومم کنه اما اون الان دست تیارا بود، یه نیم ساعت اونجا وایسادم و بعدش برق اتاقش روشن شد. رفتم و یه چند تا سنگ برداشتم و شروع به پرت کردن کردم تا به شیشه پنجره بخوره. بعد چندتا پرت کردن سنگ آروم پرده اتاقش رو کنار داد و تا دید که منم، کلا پرده رو کشید. بلند داد زدم و گفتم: ـ تیارا من دست ازت برنمی‌دارم، فهمیدی چی گفتم؟ ولت نمی‌کنم. یهو غزاله از بالکن پشت سرم آروم صدام زد و گفت: ـ سهند داری چیکار می‌کنی؟ الان همسایه‌ها جمع می‌شن. برخلاف اون من با صدای بلند گفتم: ـ بزار جمع شن، دیگه هیچی برام مهم نیست. من فقط تیارا رو می‌خوام. دوباره رو کردم به سمت خونشون و بلند فریاد زدم: ـ تیارا، تیارا، صدام رو می‌شنوی؟ رفتم سمت خونشون و با مشت می‌کوبیدم به در و می‌گفتم: ـ در رو لطفا باز کن. این‌بار مادرش بعد صدها در زدن، در رو باز کرد و گفت: ـ پسرم خونه رو گذاشتی رو سرت. چرا ساکت نمی‌شی؟ رفتم جلو نزدیک مادرش و چادرش رو گرفتم تو دستم و زانو زدم و با گریه گفتم: ـ همه چی رو بهش گفتم. دوسش دارم. بخدا دخترتون رو خیلی دوست دارم.
  20. پارت هفتاد و دوم در تاکسی بست و رفت. رفت و نصف وجود من هم همراهش رفت. به سختی رفتم سوار ماشین شدم و خودم رو به خونه رسوندم. مهدی با دیدن این حالت من وحشت کرد و من رو آورد تو خونه. مهدی همش می‌پرسید: ـ سهند چی‌شده؟ بهش گفتی؟ و جواب من بهش اشکی بود که به پهنای صورت از چشمام میومد. مهدی با ترس نگام کرد و گفت: ـ سهند توروخدا یه چیزی بگو منو نترسون! سرم رو گرفتم مابین دستام و همون‌جوری که به عکس روی دیوار خیره بودم، گفتم: ـ دیگه تموم شد. مهدی کنارم نشست و گفت: ـ چی تموم شد؟ از کنارش بلند شدم و هق هقم بیشتر شد و گفتم: ـ دیگه حتی بهم نگاهم نمی‌کنه، دیگه من رو کنارش نمی‌خواد؛ با اون گندی که من زدم دیگه نمیاد. مهدی گفت: ـ سهند این‌قدر خودت رو سرزنش نکن، تو کار درست رو کردی. باهاش روراست بودی. با عجز نگاش کردم و گفتم: ـ من اون دختر رو می‌خوام مهدی. اون نیمه گمشده‌ی منه، پاره‌ی تنمه. باهاش حالم خوب بود ولی منه احمق، کنه بی‌شعور بهش گفتم بره گمشه. بعدش با قدرت زیاد عکس روی دیوار و پاره کردم و فریاد زدم: ـ خدا لعنتت کنه. یه قسمتی از کف دستم را عمیق بریدم.
  21. پارت هفتاد و یکم با حالت عجز نگاش کردم و گفتم: ـ تیارا لطفا اینجوری نکن. کمربندش رو باز کرد و با صدای بلند فریاد زد و گفت: ـ بهت میگم بزن کنار! نگه دار. یکم جلوتر از کافه اونور خط پارک کردم و سریع پیاده شد، وسط خیابون مثل دیوونه ها دور خودش می‌گشت. رفتم نزدیکش، دوباره دستش رو گذاشت دور سرش و شروع کرد به اشک ریختن. گفتم: ـ تیارا چیزی یادت اومده؟ رفت کنار وایستاد و بهم نگاهی کرد و بدون هیچ حرفی با حرص اومد و خوابوندم تو گوشم، حتی دستش رو صورتم گزگز می‌کرد، کاش بیشتر می‌زد تا دلش خنک شده و بتونه ببخشه. با هق هق گفت: ـ خدا ازت نگذره! تو آدمی؟ حتی اگه یه درصد کوچیک هم بعنوان یه آدم بهت نگاه می‌کردم، امروز خرابش کردی. حرکت احمقانت رو یادم اومد. همین‌جا تو همین کافه که با اون دوستای عوضی‌تر از خودت ، دعوتم کردی تا من و عشقی که بهت داشتم رو مسخره کنی، لیاقت نداشتی. کاش من زودتر از اینا می‌فهمیدم و احساسم رو پای تو حروم نمی‌کردم. اشک منم سرازیر شد و گفتم: ـ تیارا خواهش می‌کنم منو ببخش. خودت رو ازم نگیر، بخدا خیلی دوستت دارم. تو این سه ماه یبارم با خیال راحت سرم روی بالشت نذاشتم. اومد نزدیکم و به چشمام نگاه کرد و گفت: ـ می بخشمت اما نه بخاطر تو. بخاطر اینکه خودم احتیاج به آرامش دارم، دیگه نمی‌خوام یبار دیگه ببینمت. رفت کنار خیابون وایستاد تا تاکسی بگیره. رفتم کنارش و گفتم: ـ تیارا خواهش می‌کنم. من باید باهات حرف بزنم. تاکسی اومد وایستاد و در رو باز کرد و با خونسردی گفت: ـ حرفات رو زدی و منم همه چیز یادم اومد. حالا هم گورت رو گم کن.
  22. داشتم می‌رفتم تو اتاقم که که زنعمو گفت: ـ باران سفره رو آماده کردی؟ عمو جای من گفت: ـ بچه خسته شده فریبا. زنعمو یه چشم غره‌ای بهش داد و بلند شد و گفت: ـ خودم حاضر میکنم. الناز هم بلند شد و گفت: ـ منم بهت کمک می‌کنم مامان. زنعمو گفت: ـ نه دخترم تو خسته راهی، برو استراحت کن. منو باران آماده می‌کنیم. تو دلم گفتم یجوری میگه انگار من دانشگاه نمیرم و خسته نمی‌شم!اما بازم طبق معمول سکوت کردم و چیزی نگفتم. مستقیم رفتم تو آشپزخونه که زنعمو آروم بهم گفت: ـ واسه فردا خورشت آلو با قورمه‌سبزی می‌خوام بار بزارم. میخوای امشب درست کن که فردا کارت زیاد نباشه. با کمی اعتراض گفتم: ـ اما من فردا تا چهار دانشگاهم. زنعمو گفت: منم فردا وقت پدیکور و ماساژ دارم. غروب برنج رو خودم میزارم. میخواستم بگم زحمت بکشی ولی باز نگفتم. بازم مجبور بودم کلاس آخرو بپیچونم‌. مشروط شدن ترم قبلمم بخاطر کارای بی‌وقت زنعمو بود. خدایا یعنی میشه من یه کاری پیدا کنم و از پس خودم بربیام و از این خونه لعنتی که برام مثل عذاب می‌مونه راحت بشم؟! واقعا کاش همراه خانوادم منم می‌مردم و این‌همه رنج و عذاب و تحمل نمی‌کردم.
  23. زنعمو خندید و گفت: ـ قربون دختر بامحبت خودم برم من، چشم پس فردا همه رو دعوت می‌کنم. آرون سریع گفت: ـ مامان دور منو خط بکش، من نیستم. زنعمو سریع گفت: ـ آرون دوباره شروع نکن. آرون سوییچ ماشینو از رو میز عسلی گرفت و عمو ازش پرسید: ـ بعد قرنی اومدی خونه، خانواده دور هم جمع شدیم الان میخوای بری؟ آرون پوزخندی زد و گفت: ـ حوصله‌ی این خانواده‌ای مثلا خوشحال رو ندارم تا عمو رفت چیزی بگه، الناز با حرص گفت: ـ الان چون من اومدم داره برام ناز می‌کنه. آرون هم با جدیت گفت: ـ باز دهن منو باز نکن الناز
  24. با لبخندی از اتاقم بیرون رفت. بارها سعی کرده بود که به صورت غیر مستقیم عشقش رو بهم ابراز کنه اما من مدام بحث رو عوض می‌کردم چون آرون و فقط به چشم برادر می‌دیدم. اونم بعد از یه مدت دیگه به روی خودش نیورد اما هیچوقت هم رفتارش رو با من تغییر نداد. یه دو ساعتی گذشت که با شادی زنعمو از رو تختم بلند شدم و فهمیدم که عمو رفته دنبال ترمینال و با الناز برگشتن خونه. رفتم پایین تا بهش خوشآمد بگم و بغلش کنم اما اون مثل همیشه با بی روحی فقط دستشو دراز کرد. عمو رو بهش با احمدی گفت: ـ دخترم این چه وضعه سلام علیک گردنه؟ تا رفت چیزی بگه، زنعمو محکم بغلش کرد و رو به عمو گفت: ـ رضا دخترم رو اینقدر اذیت نکن، تازه برگشته خستست قربونش برم. بعد صورت الناز رو بوسید و رو به من با لحن جدی پرسید: ـ اتاق الناز آمادست دیگه باران؟
  25. پارت هفتاد صدای ضبط رو زیاد کردم: تا که چشماتو‌ وا کردی دوباره دنیا زیبا شد کویر روبروی من با لبخند تو دریا شد بذار تاریکی دنیات با من هر لحظه تقسیم شه شاید یه صبح روشنتر تو فردای تو ترسیم شه منو به یاد بیار ، که عاشق توام کنارتم تو این ، طوفان دم به دم میشه که بگذری ، از این همه غبار دست منو بگیر ، منو به یاد بیار تو ریشه داری تو عمق تموم خاطرات من به این آسونی پل های میون ما نمیریزن نه از سردی تو خسته‌ام نه که دستاتو گم کردم تو هر قدرم ازم دور شی من از تو برنمی‌گردم منو به یاد بیار ، که عاشق توام کنارتم تو این ، طوفان دم به دم میشه که بگذری ، از این همه غبار دست منو بگیر ، منو به یاد بیار هنوزم مثل اون روزا سراپا عشق و احساسی می‌تونی من رو از شوق همین موسیقی بشناسی منو به یاد بیار ، که عاشق توام کنارتم تو این ، طوفان دم به دم میشه که بگذری ، از این همه غبار دست منو بگیر ، منو به یاد بیار تو میخندی و خوشبختی ، دوباره سهم ما میشه دوباره پنجره هامون رو به آینده وا میشه. چون سمت خیابون اصلی ترافیک بود، مجبور شدم میدون رو دور بزنم و از سمت فرعی برم و از کنار اون کافه لعنتی رد بشم. تا نزدیک کافه رسیدیم. تیارا سراسیمه شیشه رو داد پایین و به بیرون نگاه کرد. بهم گفت: ـ یواش‌تر برو. خیلی با دقت نگاه می‌کرد. فکر می‌کنم داشت یادش میومد. به من با عصبانیت نگاه کرد و گفت: ـ بزن کنار.
×
×
  • اضافه کردن...