رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

QAZAL

کاربر فعال
  • تعداد ارسال ها

    415
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    16
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط QAZAL

  1. پارت بیست و نهم تا رسیدم خونه، سریع دویدم و قبل اینکه لباس‌هام رو در بیارم مامانم و مارال رو صدا زدم. مامانم اول ترسید که چی‌شده، بعد بهش قضیه رو توضیح دادم مارال گفت: ـ چقدر خفن، عاشق این مدل کارای عملی‌ام، خب بابا رو می‌خوای چجوری راضی کنی؟ دست‌ام رو به حالت خواهش گرفتم جلو صورتم و به مامانم گفتم: ـ مامان لطفت، ببین این کار خیلی مهمه، معدلم هم با کل واحدا بیست رد میشه! ـ آخه عسل سه ماه خیلی نیست؟ چطور می‌خوای دووم بیاری؟ تازه تو که از جزیره و جاهای کوچیک خوشت نمی‌اومد! نشستم جلوی زانوش و با التماس می‌گفتم: ـ خب نظرم عوض شد، مامان لطفا! - خب هزینه‌هاش چی؟ اجاره خونه؟ غذا! با شادی از اینکه داشت راضی می‌شد، کنارش نشستم و گفتم: ـ گفتم که تمام هزینه‌هاش با دانشگاهه، تازه استادمون هم آخر هر ماه میاد و به کارامون سر میزنه. مامان با جدیت گفت: ـ خیلی خب باشه، با بابات صحبت می‌کنم. محکم بغلش کردم و بوسیدمش که گفت: ـ من رو بی خبر نمیزاری‌ها، تلفنت همیشه باید در دسترس باشه! با شادی گفتم: ـ چشم. با خوشحالی به سمت اتاقم رفتم، می‌دونستم وقتی مامانم یه موضوعی رو قبول کنه، بابام هم راضی می‌کنه. برعکس اون‌دفعه که با بی‌میلی داشتم وسیله‌هام رو جمع می‌کردم، این‌بار با هیجان و خوشحالی وسیله هام رو جمع کردم چون یه دلیل خیلی مهم واسه خوشحالیم داشتم اون هم"پیترپن"! به مهسا پیام دادم و گفتم که مامانم اوکی رو داده و مهسا هم که ذاتا خونواده‌اش پایه بودن و مشکلی نداشتن با رفتنش. نزدیک‌های غروب، ثنا با ماشین اومد دنبالمون، نمی‌دونستم چجوری باید بهش بگم چون واقعا ناراحت می‌شد. به‌ هرحال دوتا از دوست‌های صمیمیش و قرار بود برای سه ماه نبینه بنابراین از مهسا خواستم سر بحث رو باز کنه: ـ ثنا من یعنی ما می‌خواستیم یک چیزی بهت بگیم. ثنا با خنده گفت: ـ خب بالاخره زبونتون باز شد، باز چه گندی زدین شما دوتا؟! یکهو خنده‌ام گرفت، مهسا برگشت به من نگاه کرد و گفت: ـ عسل میشه ادامه‌اش رو تو بگی؟ ـ خب تو که هنوز چیزی نگفتی که من ادامه‌ش رو بگم. ثنا از تو آینه بهم نگاه کرد و گفت: ـ بچه‌ها ناموسا دارم می‌ترسم، چیزی شده؟ چشم‌هام رو ازش گرفتم و سریع گفتم: ـ ثنا ما از طرف دانشگاه می‌خوایم بریم کیش. ثنا یکهو ترمز زد و با هیجان برگشت سمت من و گفت: ـ چی؟ مهسا با ناراحتی گفت: ـ آره، هفته‌ی دیگه اونم برای سه ماه واسه یک کار عملی. یکهو برخلاف انتظارمون ثنا کلی خوشحال شد و مهسا و من رو بغل کرد و گفت: ـ وای خیلییی خوشحال شدم، مثل اینکه قراره سرنوشت شما دوتا قراره تو اون جزیره رقم بخوره. با خنده گفتم: ـ چطور مگه؟ ثنا با هیجان گفت: ـ نمی‌بینی؟ دنیا دست به دست هم داده شما دوتا خل دوباره برید همونجا، تو که برای پیترپن، مهسا هم برای اون آقای معجزی!
  2. پارت بیست و هشتم یکهو وحید گفت: ـ چی می‌گین شما دو تا بهم؟ من گفتم: ـ بعدها بهتون می‌گیم، الان پاشین بریم دفتر استاد ببینیم چی میگه. رفتیم و موضوع رو به استاد غفاری توضیح دادیم و اونم گفت برگزاری این غرفه از سمت دانشگاه ما اونقدر مهمه که می‌تونن یه دانشجوی ترم آخری هم به لیست اضافه کنن، خیلی خوشحال شده‌بودم از اینکه مهسا هم قراره بیاد! هفته‌ی دیگه شنبه قرار شد با استاد بریم. وقتی که داشتیم برمی‌گشتیم مهسا گفت: ـ ولی جای ثنا خالیه، دلم برای غرغرهاش تنگ میشه! با ناراحتی گفتم: ـ امروز بریم بگیم بهش، راستش من هم خیلی دلم براش تنگ میشه، کاش می‌تونست بیاد! ـ اوهوم.حالا عسل فکر کن قراره پیترپنت رو ببینی. با ذوق گفتم: ـ عمرا فکر نمی‌کردم دوباره قرار باشه این دو تا رو ببینیم! ـ زندگیه دیگه، منم همین‌طور، اصلا فکرش رو نمی‌کردم ولی خیلی خوشحالم، خیلی زیاد اون‌قدر دلم براش تنگ شده که نگو! ـ بهت پیام میده؟ ـ کم و بیش ولی هیچی که مثل دیدار حضوری نمیشه! نزدیک دم در که شده‌ بودیم دیدم که محمد داخل ماشینش تنها نشسته و سرش تو گوشیشه، با دیدن ما یک لحظه سرش رو آورد بالا اما دوباره بعدش به کار خودش مشغول شد، من و مهسا تاکسی گرفتیم که مهسا با تعجب گفت: ـ چقدر عجیب که این دنبالت راه نیفتاد! با کلافگی گفتم: ـ چون که حقش رو گذاشتم کف دستش. مهسا با تعجب گفت: ـ شوخی نکن، چرا برام تعریف نکردی؟! عادی گفتم: ـ چون چیز خاصی نبود. مهسا با کنجکاوی بهم نگاه می‌کرد و می‌پرسید: ـ چرا؟ چی گفت بهت مگه؟! سعی می‌کردم به بحث خاتمه بدم. بنابراین گفتم: ـ هیچی بابا, از من پرسید کسی اومد تو زندگیت؟ من هم گفتم آره! مهسا پرسید: ـ باور کرد؟ به مهسا نگاهی کردم و گفتم: ـ معلومه که آره چون قشنگ تو چشم‌هاش نگاه کردم و بهش گفتم دیگه ذره‌ای برام اهمیت نداره! مهسا با هیجان گفت: ـ فکر کنم خیلی هم بهش برخورد! با خونسردی گفتم: ـ به جهنم, اون دفعه هم به تو هم به ثنا گفتم که الان تو این قسمت از زندگیم، این احمق آخرین کسیه که من بخوام بهش فکر کنم! مهسا زد به پام و با خنده گفت: ـ به‌به، عشق به پیترپن چه کارها که نمی‌کنه! از لحنش خنده‌ام گرفت، مهسا پیاده شد و قرار شد بعدازظهر با ثنا بریم سمت میدون شهرداری پیاده روی، نمی‌خواستم به مهیار بگم که دارم میام جزیره، دلم می‌خواست سوپرایز بشه!
  3. پارت بیست و هفتم ازش پرسیدم: ـ استاد حالا ایده‌اش رو چطور پیدا کنیم؟ ـ می‌تونید از بچه‌های ترم بالایی هنرهای تجسمی کمک بگیرین، به هرحال اونا اصل کارشون روی ایده‌های مختلف هنر می‌چرخه. ـ چشم استاد ممنونم، خسته نباشید! بعد از اینکه از کلاس اومدیم بیرون، وحید گفت: ـ بچه‌ها شما رفتنتون حتمیه؟ من چون سرکار میرم نمی‌دونم می‌تونم بیام یا نه! - نمی‌تونی یک مدت مرخصی بگیری؟ ـ آخه بحثه سه ماهه نه سه هفته، البته آشنای داییمه بزار ببینم میتونم یه کاریش کنم، البته بابای من هم شاید مخالفت کنه ولی سعی می‌کنم راضیش کنم. ستایش گفت: ـ نه خونواده‌ی من راجب درس و دانشگاه اگه باشه چیزی نمیگن، حالا عسل قضیه ایده رو چیکار کنیم؟ مخ من اصلا تو این زمینه کار نمی‌کنه! یکهو به ذهنم رسید که مهسا می‌گفت پارسال برای روز سالمندان یک ایده رو مجسمه‌هایی که قرار شد بهشون هدیه بدن داده که از طرف داورا رتبه نهایی رو گرفت و اون سال نفر اول هنرهای تجسمی شد، گفتم: ـ پیداش کردم. وحید گفت: ـ چی رو؟ ـ دوستم مهسا، تو طرح کردن ایده عالیه! ستایش گفت: ـ کاش می‌تونست همراهمون بیاد. ـ بد فکری هم نیست اتفاقا! به مهسا زنگ زدم و گفتم بیاد سمت سلف و موضوع رو براش توضیح دادم، مهسا گفت: ـ والا من اوکیم ولی درس‌هام رو چیکارکنم؟ این ترمم ترم آخره، می‌خوام زودتر تموم کنم. من گفتم: ـ خب من به استاد غفاری میگم برای تو هم اجازه بگیره، شاید تو هم مثل ما تونستی بقیه واحدات رو آنلاین شرکت کنی. ستایش گفت: ـ تازه فکرش رو بکن اگه کار ما انتخاب بشه، کل معدلمون بیست میشه. مهسا با شک گفت: ـ ببینم شما مطمئنید؟ من: ـ آره بابا، خوده استاد غفاری از رئیس دانشگاه امضا گرفته. ـ خب اگه اینجوریه من هم میام. بعد زد به پشت من و با لبخند مرموزی گفت: ـ به هرحال جزیره برای ما یادآوره خاطرات خوبیه. خندیدم و بهش چشمک زدم که زیر گوشم گفت: ـ مطمئنم احسان و مهیار از دیدنمون شوکه میشن.
  4. QAZAL

    بیایین بیوگرافی بدین لطفا

    غزال 25 ساله از مازندران
  5. پارت بیست و ششم شوکه شده‌بود، این رو از قیافش می‌تونستم بفهمم، داشتم می‌رفتم که یکهو گفت: ـ کسی اومده تو زندگیت؟ برگشتم و نگاهش کردم و گفتم: ـ آره، یکی که یه خال موهاش می‌ارزه به کل تیپ و قیافه تو! این رو گفتم و از طبقه دوم رفتم و وارد کلاسم شدم، کمی دیر رسیدم. قلبم از شدت عصبانیت تند_ تند میز۶د. یک ببخشیدی گفتم و وارد کلاس شدم، کنار ستایش نشستم، ستایش گفت: ـ چقدر دیر کردی! ـ هیچی بابا یکی معطلم کرده‌بود. بالاخره کارش رو توضیح داد؟ ـ نه هنوز تازه حضور و غیاب کرده. یکهو استاد گفت: ـ خب بچه‌ها همون‌طور که می‌دونین تقریبا از اول ترم گفتم که دارم رو یک پروژه‌ای کار می‌کنم که اگه دانشگاه موافقت کنه بهتون میگم، امروز جلسه‌ای که با رئیس دانشگاه داشتم بالاخره موافقتش رو بهم اعلام کرد. ببینین من هر سال تو رشته‌های هنر این کار و انجام میدم و سعی می‌کنم دانشجوهایی رو برای اینکار انتخاب کنم که واقعا برای هنر و رشته‌اشون ارزش قائلند و با جون و دل کار می‌کنن. هر سالم دانشجوهام منو سرافکنده نکردن و واقعا پرچم این دانشگاه و شهر رشت و تو شهرهای دیگه بالا بردن، امیدوارم امسال هم بچه‌هایی که از کلاس شما انتخاب می‌کنم من رو سرافکنده نکنن! یکی از بچه‌ها پرسید: ـ استاد کارش کار سختیه؟ استاد پاورپوینت رو روشن کرد و گفت: ـ کاری که قراره امسال انجام بدیم اینه که برای اردیبهشت ماه قراره یک نمایشگاه بین المللی تو جزیره کیش تو مرکز میکامال انجام بشه. تو این نمایشگاهم اکثر دانشگاه‌های دولتی شرکت کردن و هر کسی هنر شهر خودش رو به نمایش می‌ذاره. از دانشگاه ما هم رشته انیمیشن امسال با رای رئیس دانشگاه کاندید شده. بچه‌هایی که قراره برای اینکار انتخاب بشن از هفته بعد با هزینه خوده دانشگاه میرن جزیره و کارشون رو شروع می‌کنن، من هم آخر هر ماه میام و به کاراتون سر میزنم، اردیبهشت ماه که قراره نمایشگاه برگزار بشه، اگه رشته هنر دانشگاه ما بعنوان برترین رشته هنری سال انتخاب بشه، من با سهمی که دانشگاه به من داده کل واحدهای این ترم اون دانشجوها رو بیست رد می‌کنم. بعلاوه اینکه از طرف داورای امارات به این دانشجوها مدال پروانه هنری داده میشه و هم خودشون و هم دانشگاهمون جهانی میشه. با شنیدن اسم جزیره قلبم تند_ تند میزد. دلم می‌خواست برم اما کار خیلی سختی بود، فکر نکنم از پسش بربیام، همه بعد حرف زدن استاد مشغول صحبت شدند که استاد گفت: ـ خب اما سه تا دانشجویی که بعنوان نماینده دانشگاه ما قراره اونجا حضور داشته باشن. به بچه‌ها نگاهی کرد و گفت: ـ وحید ابراهیم نیا، عسل فرامرزی و ستایش برزگر! منو ستایش بهم نگاه کردیم و گفتیم: ـ اسم ما رو گفت؟ استاد گفت: ـ بله شما دو نفر و آقای ابراهیم نیا، بنظر من شما می‌تونین از عهده‌اش بربیاین، بهتون اعتماد دارم برای جزئیات کارها آخر کلاس حتما بیاین پیش من! من هنوز هم باورم نمی‌شد، یعنی بازم قراره برم جزیره و پیترپن و ببینم اما از طرفی اینکارم، کار مسئولیت داری بود، کل ترم هم به این‌کار بند بود اما تصمیم گرفتم دل و بزنم به دریا و قبول کنم، باور داشتم که از پسش برمیام، آخر کلاس رفتیم پیش استاد غفاری گفت: ـ بچه‌ها شما نماینده ما تو دانشگاه هستین، کارش شاید کار سختی باشه اما اگه کنار هم باشید خیلی راحت جلو می‌برنیش من مطمئنم! ستایش با شک گفت: ـ اگه... استاد پرید وسط حرفشو گفت: ـ دیگه اگه و اما و ولی هم نداره. تبلتشو باز کرد و گفت که غرفه‌ای که قراره تو میکامال باز کنیم باید یک ایده‌ای باشه که شهر رشت و به تصویر بکشه، می‌تونه تلفیقی از انیمیشن و طراحی از سبک رئال باشه یا اینکه هر کدوم به تنهایی باشه، اون بستگی به سلیقه خودتون داره.
  6. پارت بیست و پنجم «2 ماه بعد» ـ عسل، نمی‌خوای بیخیال بشی؟ کمی به بقیه نگاه کن، ولکن دیگه؛ ـ مهسا نمی‌فهمی دست خودم نیست، چیکار کنم؟ از ذهنم نمیره! ـ خب الان دو ماه شده، نمی‌تونی تا ابد بهش فکر کنی که. ـ فعلا که همین‌جور با فکر کردن به این دارم می‌گذرونم. مهسا همین‌طور که کیک جلو روشو نصف می‌کرد گفت: ـ یعنی اگه از من می‌پرسیدی هیچوقت حدس نمی‌زدم تو عاشق یه آدمی با این سر و تیپ بشی. خنده‌ام گرفت و گفتم: ـ من هم همین‌طور. دفترم رو درآوردم و مثل همیشه آرزوهامو نوشتم. یکی از مهم‌ترین‌هاش هم دیدن دوباره‌ی پیترپن بود. مهسا گفت: ـ کلاس بعدیت ساعت چنده؟ ـ ساعت یک. این استادمون الان چند هفته‌است داره رو یه پروژه کار می‌کنه می‌گفت اگه اوکی شد و دانشگاه اجازه داد، چهل درصد بقیه کاراش با دانشجوهاست. ـ استاد غفاری رو میگی؟ ـ آره، آره! ـ پروژه های عملی میده احتمالا، شاید کل ترمتون تو یک منطقه دیگه بگذره. ـ واقعا؟! ـ آره چون ما هم باهاش کلاس داشتیم، سه ترم پیش دو تا از بچه‌های کلاسمون رو از طرف دانشگاه برای مجسمه‌های محلی اقوام رشت فرستاده بود زنجان. ـ وا، پس بقیه واحدشون چی می‌شد؟! ـ هیچی آنلاین سر کلاسا حضور داشتن یا از طرف دانشگاه براشون نمره می‌گرفتن. ـ چه جالب! دفتر آرزوهامو بستم و گفتم: ـ پس من برم دیگه. ـ اوکی می‌بینمت. داشتم از پله‌های سلف می‌ومدم پایین که نزدیک آمفی تئاتر دانشکدمون دوباره اون محمد رو دیدم، تو این مدت کچلم کرده‌بود از بس با شماره‌های مختلف بهم زنگ زد. همه‌ش جلو راهم سبز می‌شد و می‌گفت که چرا باهاش اینجوری رفتار می‌کنم اما طبیعتا جوابی بهش نمی‌دادم چون دیگه آخرین آدمی بود تو دنیای من که می‌تونستم بهش فکر کنم، جوری از ذهنم رفته بود که اصلا باورم نمی‌شد یک روزی ازش خوشم می‌اومد. تا کنار آمفی تئاتر دیدمش اون هم متوجه حضورم شد، اومدم مسیرم رو تغییر بدم و از طبقه دوم برم سر کلاسم که از پشت کوله پشتیم رو کشید و گفت: ـ عسل چرا منو می‌بینی فرار می‌کنی؟ دیگه داشتم از دست کاراش عصبانی می‌شدم. زدم به سیم آخر و برگشتم و گفتم: ـ چونکه دیگه دلم نمی‌خواد نه اینجا نه جای دیگه ببینمت فهمیدی؟ برو پی زندگیت دیگه! یکه خورده بود، اصلا انتظار یه همچین برخوردی رو ازم نداشت، با چشم‌های گرد شده رو به من گفت: ـ اما من فقط می‌خوام بدونم چرا تو دیگه... با عصبانیت پریدم وسط حرفش و تو چشم‌هاش نگاه کردم و گفتم: ـ می‌خوای بدونی چرا من دیگه پیگیرت نشدم؟ باشه بهت میگم، چون فهمیدم چه آشغالی هستی و فقط من رو بازیچه دست خودت قرار دادی و تا فهمیدی از اون مدل دختراش نیستم، دورم رو خط کشیدی، آرزوم بود یبارم که شده بهم زنگ بزنی نگرانم بشی بهم توجه کنی، بگی با من داری با چه عنوانی صحبت می‌کنی ولی همش من رو پیچوندی یا از حرف زدن فرار کردی حالا دیگه من نمی‌خوامت فهمیدی؟ دیگه هم جلو راهم سبز نشو چون دفعه بعدی اینقدر با ملایمت باهات رفتار نمی‌کنم!
  7. پارت بیست و چهارم مهیار ـ باز چرا تو خودتی؟ لیوان آب رو یسره سر کشیدم و گفتم: ـ نمی‌دونم پیمان، بعد مدت ها این اولین باره که اینجوری میشم. پیمان همین‌طور که سیگارش رو روشن می‌کرد گفت: ـ ببینم نکنه موضوع به همین دختره ربط داره. بی مقدمه گفتم: ـ عسل! با تعجب گفت: ـ چی؟ بهش نگاه کردم و گفتم: ـ اسمش عسله. کمی مکث کرد و گفت: ـ بهش می‌خوره بچه باشه. حرفش رو تایید کردم و گفتم: ـ دقیقا هم بچه‌است و هم اینکه پر از امیده، واسه همین نمی‌خوام خودم رو درگیر کنم ولی اصلا خنده‌هاش رو نمی‌تونم فراموش کنم. پیمان پکی به سیگار زد و گفت: ـ دختر ساده‌ای هم بود، امشب داشتم نگاخش می‌کردم. با لحنی پر از غم گفتم: ـ از من خیلی خوشش اومده، داشت می‌گفت دلش برای جزیره تنگ میشه اما من مطمئنم برای من داشت گریه می‌کرد. پیمان پوزخندی زد و گفت: ـ اوه، حالا چقدر اعتماد بنفس داری، شاید واقعا دلش برای اینجا تنگ میشه! با اطمینان گفتم: ـ وقتی نگاهش می‌کردم، صدای ضربان قلبش رو حس می‌کردم، دیگه قطعا می‌دونم این علائم یعنی چی! پیمان با مرموزی نگام کرد و پرسید: ـ خب نکنه تو هم خوشت اومده ازش، ها؟راستش رو بگو! عادی گفتم: ـ میگم که بعد مدت‌ها یکی اینجور ذهنم زو درگیر کرده اما نمیشه اینکه من به خودم قول دادم که دیگه هیچ‌وقت وارد رابطه نشم، قولم هم نمی‌شکنم. پیمان گفت: ـ حالا بیخیال دیگه، موضوع واسه صد ساله پیشه. تو هنوز فراموش نکردی، باید برای خودت یک صفحه جدید باز کنی، حالا یا با این دختره یا یک نفره دیگه! خندیدم و گفتم: ـ جالب اینجاست که اهل رشت هم هست! پیمان با خنده گفت: ـ نه بابا؟ یعنی هرچقدرهم که تو می‌خوای از شهر خودت فرار کنی نمیشه. ـ دقیقا، نمی‌دونم واقعا چه حکمتیه! پیمان زد به پشتم و گفت: ـ ولی اینجور که من حس کردم بنظرم تو هم خوشت اومده ازش، تابه حال راجب هیچکس اینقدر آشفته و نگران ندیدمت! بازم خونسرد گفتم: ـ اون شب هر کسی جاش بود، همین‌کارو می‌کردم. پیمان پوزخند زد و گفت: ـ دیگه من رو رنگ نکن دوست عزیز، پس چرا پارسال اون دختره ترک تو رستوران حالش بد شد، حتی نگاشم نکردی؟ همه‌اتون گذاشتین گردن من، تا دو روز بعد دختره ولم نمی‌کرد. سعی کردم بحث رو یه‌جوره دیگه جلوه بدم، بنابراین گفتم: ـ خب اون فرق... پرید وسط حرفم و گفت: ـ آره واسه همینم همین‌جوری ساکت می‌مونی چون حرف حساب جواب نداره. با ناراحتی گفتم: ـ خب من حتی اگه خوشم هم اومده باشه صدها دلیل وجود داره که ما نمی‌تونیم باهم باشیم. بعدش هم کمی دیگه بگذره از یادم میره. پیمان ته سیگارش رو گذاشت تو جاسیگاری رو میز و بلند شد و گفت: ـ ببینیم و تعریف کنیم! سکوت کردم. پیمان باهام خداحافظی کرد و رفت. من کمی تو رستوران نشستم که سر آخر مدیر مجموعه اومد و گفت: ـ آقا مهیار داریم می‌بندیم. به خودم اومدم و رفتم سوار موتور بشم که برم خونه ولی واقعا ذهنم درگیرش شده بود، تمام حرف‌ها و خنده‌هاش تو ذهنم بود، چقدر دخترصمیمی و خونگرمی بنظر می‌اومد، کاشکی حداقل اهل جزیره بود! البته اگه این دلایل هم نبود باز هم بابت تجربه‌ی تلخی که تو زندگیم داشتم، نمی‌تونستم زندگیش رو خراب کنم و باهاش باشم، فقط امیدوارم یک دختری که بعد چند سال اومده اینجا و ذهنم رو این‌جور درگیر کرده رو بتونم فراموشش کنم!
  8. پارت بیست و سوم ثنا و مهسا رو یه تخته سنگ نشسته بودن. تا من رو تو اون حال دیدن، پریشون شدن. ثنا با ترس بلند شد و گفت: ـ عسل چت شده؟ بغلش کردم و گفتم: ـ خیلی دلم براش تنگ میشه! مهسا زد به سرشو گفت: ـ یا خدا، حالا باید چیکار کنیم؟ همین‌طور که گریه می‌کردم گفتم: ـ هیچی، کاری نمیشه کرد. ثنا گفت: ـ بازهم میایم عسل، تابستون میایم و حتی بیشترم می‌مونیم. چیزی نگفتم. ثنا گفت: ـ حالا میشه آروم باشی لطفا، بابا مگه تو خودت نگفتی این اصلا من رو به چشم دیگه‌ای نمی‌بینه؟ ببین حتی اگه اینجا باشی هم چیزی عوض نمیشه، طرف حداقل ده سال ازت بزرگتره! ادامه‌اش مهسا گفت: ـ حالا سنش به کنار، از کجا معلوم کسی تو زندگیش نباشه؟ یه پسر تو سی و دو سالگی اونم تو این جزیره با یک خونه مجردی بنظرت تنها است؟ با دست‌هام اشکامو پاک کردم و گفتم: ـ برام مهم نیست، من فقط براش دلم تنگ میشه! ثنا به مهسا نگاهی کرد و گفت: ـ خیلی اوضاع خیته. همین‌جور که داشتیم می‌رفتیم سمت هتل گوشیم زنگ خورد، یک شماره ناشناس بود. جواب دادم: ـ الو! صدایی نیومد. دوباره گفتم: ـ الو چرا حرف نمیزنی؟ وقتی که دیدم جواب نمی‌ده، قطع کردم. اون شب یک‌سره تو اتاقمون از پنجره بیرون و نگاه کردم و به این سه روز فکر کردم؛ چه قدر اتفاقات قشنگی و تجربه کرده‌بودم که همه‌اش هم خیلی زود تموم شد؛ حالا که فردا قراره برم حس می‌کنم روحم رو اینجا میذارم و فقط با جسمم برمی‌گردم رشت. قیافه مهیار، حرف زدنش، توجه کردنش اصلا از جلو چشم‌هام کنار نمی‌رفت، واقعا من چجوری باید این آدم رو از ذهنم بیرون می‌کردم؟ حق با ثنا بود. نباید اینقدر پیگیرش می‌شدم، به هرحال قرار نبود که تا ابد اینجا باشم، امیدوارم فقط خدا یک فرصت دیگه بهم بده تا بازهم بتونم ببینمش!
  9. پارت بیست و دوم مهیار گیتارش و گذاشت تو کیفش و اومد سمت من و گفت: ـ مثل اینکه دوستات خیلی نگرانت شدن! لبخند تلخی زدم و گفتم: ـ آره. زوم شد روم و گفت: ـ ببینم تو داشتی گریه می‌کردی؟ سریع چشمامو ازش دزدیدم و گفتم: ـ نه بابا، یک چیز رفته بود تو چشمم. ـ اما کمی چشم‌هات قرمزه. ـ بخاطر خشکی هوا است. مهیار یک چیزی بپرسم؟ ـ بپرس عزیزم! همین‌جور که داشتیم از در رستوران خارج می‌شدیم گفتم: ـ تو دیگه هیچوقت رشت نمیای؟ بهم نگاه کرد و گفت: ـ من فعلا نمی‌تونم بیام رشت، چطور مگه؟ سعی کردم لرزش صدام رو کنترل کنم و گفتم: ـ آخه خیلی دلم برات تنگ میشه، دوست داشتم بازم ببینمت! با لبخند نگاهی بهم انداخت که نگاهم و ازش دزدیدم و گفت: ـ عزیزم، من هم دلم برای وندی تنگ میشه، خب تو بیا بهم سر بزن، خیلی هم خوشحال میشم دوباره ببینمت! ـ آخه من دانشگام شروع میشه دیگه فکر نکنم بتونم بیام. سعی کرد یه چیزی بگه تا روحیه‌ام رو عوض کنه. گفت: ـ درستش می‌کنیم، یکهو دیدی شاید من اومدم رشت. به چشم‌هاش نگاه کردم و با ذوق گفتم: ـ واقعا؟ ـ آره عزیزم، خب مثل اینکه فردا قراره بری درسته؟ همون‌جور ناراحت گفتم: ـ آره، فردا صبح. ـ پس زمان خداحافظیه. خیلی عادی و مثل همیشه با مهربونی نگاهم کرد و گفت: ـ خیلی خوشحالم از اینکه باهات آشنا شدم عسل عزیزم، مراقب خودت باش! با این حرفش دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم، اشک‌هام سرازیر شد، وقتی از بغلش اومدم بیرون اشک‌هام رو پاک کرد و گفت: ـ چرا داری گریه می‌کنی؟ همین‌طور که هق هق میکردم، گفتم: ـ هی...هیچی...فقط.. دلم برای.. اینجا خیلی تنگ میشه! ـ عزیزدلم تورو خدا اینجوری اشک نریز، من حس می‌کنم بازهم می‌بینمت! اینقدر دلم پر بود و ناراحت بودم، دیگه نمی‌تونستم نگاش کنم، همین‌جور که نگاهم به سمت پایین بود باهاش خداحافظی کردم و دویدم و رفتم پیش بچه‌ها.
  10. پارت بیست و یکم هوا تقریبا شب شده بود که برگشتیم رستوران، با پیشنهاد مهیار رفتم که اجرای موسیقی‌شون رو دوباره ببینم، تو همین حین مهسا بهم زنگ زد: ـ عسل نمی‌خوای بیای؟ با بی‌حالی گفتم: ـ چرا کمی دیگه میام. ـ باز چرا کشتی‌هات غرق شده؟ ـ مهسا بزار من امشب و کلا مال خودم باشم، لطفا چیزی نپرس! همین‌جور که مهیار با بچه‌های گروهشون داشت ساز می‌زد، با نگاه کردن بهش بغض گلوم رو می‌فشردم. کلا برام دل کندن از چیزایی که دوسشون دارم خیلی خیلی سخت بود. این آدمم بدجور تو دلم جا باز کرده بود و واقعا از اینکه شاید دیگه نبینمش ناراحت می‌شدم. تو همین فکرها یکهو اشک از چشم‌هام سرازیر شد و سریع پاکشون کردم. مهیار هر‌ازگاهی بهم نگاه می‌کرد و منم همین‌جور با لبخند محوش شده بودم، فکر کنم یه ساعتی گذشت که دیدم صندلی‌هایی که پیشم خالی بود با اومدن ثنا و مهسا پر شد. با تعجب برگشتم سمتشونو و بهشون گفتم: ـ شما اینجا چیکار می‌کنید؟ ثنا گفت: ـ دیگه قرار نشد وقتی که ناراحتی تنهات بزاریم که! همین‌جور که سعی می‌کردم بغضم رو قورت بدم گفتم: ـ بچه‌ها، من دلم نمی‌خواد برگردم. مهسا پشتم و نوازش کرد و گفت: ـ دیگه باید قبول کنی تا همین‌جا بود، خب چرا بهش نگفتی که اون بیاد رشت؟ ـ بگم یعنی؟ حس می‌کنم قبول نمی‌کنه. ـ حالا تو گفتن رو بگو! ثنا سعی کرد جو رو عوض کنه و گفت: ـ خب کجا رفتین امروز؟ ـ موتور سواری، تلکابین. ثنا با تعجب گفت: ـ چی؟ تو موتور سوار شدی؟! خندیدم و گفتم: ـ باورت میشه؟ اصلا نترسیدم، خیلی هم بهم خوش گذشت! مهسا گفت: ـ آقا این واقعا پسر خوبیه، من تاییدش می‌کنم! ثنا گفت: ـ اگه پررو نمی‌شین من هم همین‌طور، گزینه خوبی هم بود ولی حیف که خیلی دوره! ـ شما دوتا مثل اینکه حرف‌های من رو متوجه نمی‌شین نه؟ میگم کلا از رفاقت و دوستی حرف میزنه، رو من اصلا فاز دیگه‌ای نداره. ثنا گفت: ـ خب در این‌صورت کار سخت میشه، نمیشه تو مورد عشق و عاشقی به کسی اصرار کرد. همین لحظه آهنگ‌های بندشون تموم شد و همه تشویقشون کردن و ثنا و مهسا بلند شدن و گفتن: ـ عسل ما دم در منتظرتیم. ـ باشه.
  11. پارت بیستم بلند زیر گوشم گفت: ـ چطوره؟ می‌ترسی هنوز؟! با صدای بلند و خوشحالی گفتم: ـ نه، خیلی باحاله، داره بهم خوش می‌گذره! ـ پس سریع‌تر برم؟ ـ آره. سرعت موتور و زیادتر کرد. واقعا خیلی بهم کیف داد. رفتیم سمت یکی از پلاژهایی که تقریبا خلوت بود. وقتی پیاده شدم، بهش نگاهی کردم و گفتم: ـ خیلی باحال بود، فکر نمی‌کردم دیگه بتونم سوار موتور بشم. مهیار با مهربونی گفت: ـ دیگه پیترپن قدرت ماورایی داره، یادت رفت؟ خندیدم و گفتم: ـ نه یادم نرفته. خیلی باد میزد. گفتم: ـ راستی اینجا کجاست؟ چقدر خلوته! ـ اینجا پناهگاه منه، هر وقت از شلوغی‌عا خسته میشم میام اینجا. نگاهی به اطراف کردم و گفتم: ـ جای قشنگیه! ـ و تو بعد یکی از رفیقای صمیمیم اولین آدمی هستی که میارمش اینجا. با ذوق گفتم: ـ جدی؟ از لحنم خودش گرفت و گفت: ـ آره، من کلا رفیق خیلی کم دارم اینجا بیشتر با خودم هستم و خلوتام هم همیشه با خودمه. ـ بهت هم می‌خوره کمی درونگرا و خجالتی باشی. ـ یک‌ذره اینجوری هستم اما خب پیش کسایی که باهاشون راحتم، کاملا خودمم، مثل‌تو. کیلو_کیلو قند تو دلم آب می‌شد، گفتم: ـ خیلی خوشحال شدم؟ بعدش با لحن لوسی صداش زدم: ـ پیترپن؟ با مهربونی گفت: ـ جانم؟ به ته خیابون اشاره کردم و گفتم: ـ اونی که اونجاست تلکابینه مگه نه؟ به ذوق من نگاه کرد و اونم مثل من گفت: ـ آره عزیزم، می‌خوای بریم سوار شیم؟ با هیجان دستام رو زدم بهم و گفتم: ـ آره لطفا. با هم رفتیم و سوار تلکابین شدیم. تو تلکابین با همدیگه کلی گفتیم و خندیدیم و اصلا نفهمیدیم که زمان چجوری گذشت؛ واقعا فکر اینکه می‌خوام فردا از اینجا برم بدجور آزارم می‌داد. اینجا برای سه روز واقعا از همه چیز دور شده بودم، آدم‌های خوب و خونگرمی و شناخته بودم. تازه زندگی داشت روی خوششو بهم نشون می‌داد که متوجه شدم فردا باید از اینجا برم.
  12. پارت نوزدهم من و ثنا با همدیگه رفتیم پایین و من تو لابی ازش جدا شدم، از هتل ما تا خوده ساحل راه زیادی نبود.وقتی نزدیک کوکولانژ شدم، موتورش رو دیدم که پارک شده بود و یکم جلوتر دیدم که خودش تنها نشسته و سرش تو گوشیشه. آروم، آروم از پشت سر رفتم جلو و دست‌هام و گذاشتم رو چشم‌هاش و گفتم: ـ بدون اینکه دستم رو برداری حدس بزن که من کیم؟ کمی مکث کرد و گفت: ـ امم، وندی! خندیدم و دستمو برداشتم و اومدم کنارش نشستم و با لبخند گفتم: ـ چطوری پیترپن؟ با مهربونی بهم گفت: ـ من که خوبم، در اصل تو چطوری؟ فکرم از دیروز تا حالا پیشت موند. با کمی خجالت گفتم: ـ من بعضا، هر چند ماه درمیون این اتفاق واسم میفته، هر جا هم باشم باعث میشه غش کنم و آبروم بره. پیترپن که متوجه شده بود من از چی صحبت میکنم سرش رو انداخت پایین و گفت: ـ حالا چرا آبروت بره عزیزم؟ این یک‌جور اتفاق طبیعیه، برای هر کس هم ممکنه پیش بیاد. لبخند زدم که گفت: ـ خب چی می‌خوری؟ گفتم: ـ من راستش اصن گرسنه‌ام نیست. بلند شد و گفت: ـ پس اگه گرسنه‌ات نیست، امروزهم که هوا اوکیه بیا می‌خوام یک جایی ببرمت. با ذوق بلند شدم. چقدر هیجان زده می‌شدم وقتی می‌دیدم اینقدر براش مهم هستم و نگران حالمه. با اینکه رفتارش، رفتار عاشقانه‌ای نبود اما این توجه کردن‌هاش یک‌جورایی ته دلم رو قرص می‌کرد. دیدم منو برد سمت موتورش و گفت: ـ گفتم قبل اینکه از جزیره بری، یکم ترست بریزه. با تته پته گفتم: ـ اما..اما من..می..می.ترسم خیلی... نمی‌تونم واقعا! اومد جلو دستم رو گرفت و گفت: ـ من پشتتم چیزی نمیشه، بهت قول میدم. ـ اما... پرید وسط حرفم و گفت: ـ من هوات رو دارم، بهم اعتماد کن! واقعا تو چشم‌هاش یه چیزی داشت که آدم رو مجذوب خودش می‌کرد، منی که هر چیزی رو به راحتی قبول نمی‌کردم، جلوی این آدم کم می‌آوردم. تصمیم گرفتم با ترسم مقابله کنم و برای اولین بار بعد از دوازده سال برم و سوار موتور بشم. یادمه وقتی ده سالم بود سوار من سوار موتور عموم شده بودیم که یهو موتورش ملق زد و اون سال دست من و پاهای عموم شکست. از اون سال من دیگه سوار موتور نشدم. با ترس و لرز رفتم سوار شدم، کلاه و گذاشت رو سرم و منو گذاشت جلو و خودش پشتم نشست. موتور و روشن کرد، حتی از صدای روشن شدنش هم می‌ترسیدم واقعا اما از اینکه پشتم بود، خاطرم جمع بود، وقتی داشت حرکت می‌کرد، چشم‌هام رو از ترس بسته بودم اما کمث که گذشت حس کردم چقدر داره خوش می‌گذره.
  13. پارت هجدهم صبح که بیدار شدم دیدم به اینستام پیام داده که: ـ حالت بهتر شده عزیزم؟ براش نوشتم که: ـ ممنونم از کمکت، آره بهترم! در جوابم نوشت: ـ امشب می‌بینمت. ـ میبینمت. ثنا رو بیدار کردم و گفتم: ـ مهسا کجاست؟ همین ‌جور که خواب آلود بود گفت: ـ احتمالا پیش آقای معجزی. با تعجب گفتم: ـ این وقت صبح؟! ـ مگه براش فرق داره؟ زنگ زدم به گوشیش که جواب نداد. من و ثنا برای صبحانه رفتیم پایین که دیدم داره با آقای معجزی گل میگه و گل می‌شنوه. به ثنا گفتم: ـ نگاهش کن توروخدا! ثنا کمی چایی خورد و گفت: ـ البته عسل خوده پسره هم دلش می‌خواد که باهاش وقت بگذرونه! مهسا ما رو از دور دید و بهمون اشاره کرد که بعدا میاد پیشمون. من و ثنا همین‌طور که مشغول صبحانه خوردن بودیم بهش گفتم: ـ ثنا من امشب دارم با مهیار میرم بیرون. با تعجب گفت: ـ جدی میگی؟ عادی گفتم: ـ آره، بهم گفت با من میای؟ من هم قبول کردم. ـ کجا می‌خوای بری باهاش؟ گفتم: ـ احتمالا کنار ساحل. ثنا دست به سینه نشست و با جدیت گفت: ـ عسل نمی‌خوای بیخیال بشی؟ فردا ما داریم برمی‌گردیم رشت. لقمه‌ای که برای خودم درست کردم و گذاشتم کنار و گفتم: ـ اتفاقا بخاطر همین قضیه دلم می‌خواد یه دل سیر ببینمش. ثنا سرش و گرفت بین دست‌هاش و گفت: ـ خودم کردم که لعنت بر خودم باد، مثلا آوردمت اینجا که یکم حال و هوات عوض شه، کلا این جزیره عوضت کرد. لبخند زدم و گفتم: ـ خیلی هم خوشم اومده، امیدوارم بازهم بتونم بیام! ـ هی خدایا به این رفیق ما عقل بده به من پول. همین لحظه مهسا اومد سر میز نشست که گفتم: ـ از ساعت چند اومدی پایین؟ کروسان رو میز و گرفت و یکم خورد و گفت: ـ شیش و نیم این‌ها بود. بچه‌ها من امروز با احسان جون می‌خوام ناهار برم بیرون. ثنا با پوزخند گفت: ـ ماشالله یک جوریم تو این سه روز شما دوتا عاشق شدین انگار حس کردید قراره تا ابد اینجا بمونین. مهسا خندید و گفت: ـ کرم اولیه رو خودت ریختی دوست عزیز، تازه عسل هم که با مهیار یه شب گذروند و منم با توجه به اون شرط قبلیم دیگه می‌تونم با احسان قرار بزارم، البته فقط امروزه دیگه، فردا عازمیم. ثنا گفت: ـ خب پس با توجه به اینکه شما دو بزرگوار امروز نیستین. من هم یک ماساژ و استخر برم. مردم تو این دو روز از بس از دست شما دوتا حرص خوردم. هر سه تامون باهم خندیدیم. بعدازظهر بعد از رفتن مهسا، منم داشتم آماده می‌شدم که برم پیش مهیار. موهامو صاف کردم و دم اسبی بستم و شومیز قرمز و شلوار طوسیمو پوشیدم. ثنا همین‌جور که رو تخت دراز کشیده بود گفت: ـ ماشالله، خونواده خبر دارن اینجور برا کراشت تیپ میزنی؟ همین‌جور که داشتم رژ می‌زدم گفتم: ـ احتمالا می‌کشن من رو اگه بفهمن. مکثی کردم و از تو آینه نگاش کردم و گفتم: ـ هوف بیخیال نمی‌خوام بهش فکر کنم. وگرنه الان اشکم درمیاد واقعا. ـ خب حالا نمی‌خواد الان گریه کنی. راستی عسل؟ همین‌جور که خط چشم می کشیدم گفتم: ـ هوم؟ ـ سعی کن بفهمی چرا نمیاد رشت؟ حداقل اگه این می‌تونست بیاد اینجا احتمال باهم بودنتون زیادتر میشد. گفتم: ـ نمی‌خواستم بهش اصرار کنم. اصلا بحث رو پیچوند. نمیدونم دلیلش چیه؟ اما کنجکاوم نیستم چون در هر صورت من رو به چشم یه رفیق می‌بینه. ـ خب که چی؟ ـ خب اینکه حتی اگه رشت هم می‌اومد چیزی عوض نمی‌شد بازهم بعنوان رفیقم می‌موند. ثنا خندید و گفت: ـ یعنی اسکل واقعی که میگن خودتی‌ها، تمام این مسائلو می‌دونی و بازهم اینجور عاشقش شدی، باورم نمیشه! ـ مگه دست منه؟ خب خوشم اومد دیگه. شما هم هی بهم جو دادین و به واقعیت تبدیل شد. ثنا نشست رو تخت و گفت: ـ دیگه فکر نمی‌کردم در این حد بی جنبه باشی، تازه از دست اون محمد آشغال خلاص شدی. ـ ثنا من بعد دیدن این، واقعا حس می‌کنم اصلا محمد و در اون حد دوست نداشتم فقط جذب ظاهرش شده بودم نه شخصیتش. ثنا همونطور که داشت لباسش رو می‌پوشید گفت: ـ خب خدا بخیر بگذرونه!
  14. پارت هفدهم تو راه همه‌اش به دیشب و حرف‌هامون فکر می‌کردم؛ از اینکه چقدر تو این سفر، مسیر زندگیم عوض شد اما من اصلا دلم نمی‌خواست از اینجا برم، عجیب دلم برای جزیره و پسری تنگ میشد که تازه دو روز بود شناختمش. یکهو با نیشگون ثنا به خودم اومدم و گفتم: ـ چیه؟ ثنا با لبخند گفت: ـ آقای معجزی با شما هستن عسل جان! سریع برگشتم سمتش و گفتم: ـ آها، بله؟ ازم پرسید: ـ ببخشید شما حالتون خوبه؟ با تعجب گفتم: ـ بله چطور مگه؟ ـ آخه دیشب اینور می‌گفتن حال یک خانم بد شده. ـ بله بهترم، یکی از بچه‌ها دیشب خیلی بهم کمک کرد. ـ آره مهیار رو من از وقتی اومدم جزیره می‌شناسمش.گ، ببین پسر فوق العادیه خیلی هم مهربون و با معرفته اگه کاری داشتین و من نبودم می‌تونید روش حساب کنید! یکهو خیلی آروم گفتم: ـ واقعا مهربونه! ثنا دستش و زد به بازوم که باعث شد ساکت بشم، قرار بود بریم یه‌جا که با برقه و شال‌های جنوبی عکس بگیریم، به رفتار احسان و مهسا که دقت می‌کردم، خیلی باهم صمیمی شده‌بودن، برای مهسا خوشحال بودم. تو پارک کیش، مهسا اول برقه و شال و گذاشت رو سرش و احسان با دوربین عکاسی خودش ازش عکس می‌گرفت. من و ثنا هم رو صندلی نشسته بودیم و این صحنه رو نگاه می‌کردیم. ثنا خیلی شاکی گفت: ـ هیچی الان رفته تو کف رفیق ما مگه ول می‌کنه؟ داداش بجنب دیگه پختیم از گرما! به من نگاه کرد و گفت: ـ خب تعریف کن دیشب چیا شد؟ ـ باورت میشه هیچ چیزی نشد، فقط نشستیم و باهم حرف زدیم؟! با چشم غره‌ای گفت: ـ برو بابا! ـ جدی میگم، از شهرکشون یه دکتر خبر کرد و اومد خونش بهم سرم زدن، بعدش هم تا صبح با همدیگه حرف زدیم. ـ راجب چی؟ ـ همه چیز، راجب خودمون و زندگی‌هامون، اهل بندرانزلیه ولی می‌گفت کم میاد اونجا اما دلیلش رو نگفت. مکث کردم و ادامه دادم: ـ خیلی ازش خوشم اومده دلم نمی‌خواد برگردم. ـ عسل ول‌کن توروخدا، حالا ما داشتیم شوخی می‌کردیم، واقعا فکر نمی‌کردم اینقدر ازش خوشت بیاد! ـ خودم هم همینطور. ـ کمی هم انگارخجالتیه نه؟ ـ آره چطور مگه؟! ـ دیشب به گوشی تو زنگ زدم از مدل حرف زدنش متوجه شدم اما ببین این خبر مثل بمب تو اون رستوران پیچید، فکر کنم اولین دختری بودی که اینقدر نگرانش شد و بهت کمک کرد. ـ چطور مگه؟ ـ آخه دیشب همه از اینکارش تعجب کرده بودن و می‌گفتن که این اصلا اهل این کارها نبود و از اینجور حرف‌ها! با تایید حرفاش گفتم: ـ راست میگن، چون واقعا هم اهلش نیست، به من خیلی دوستانه نگاه می‌کرد، از طرز حرف زدنش هم مشخص بود. فکر می‌کنی چند سالشه؟ ـ چه می‌دونم لابد همسن و سال خودته. ـ سی و دو سالشه. چشم‌های ثنا گرد شد و گفت: ـ نه بابا! از واکنش خندم گرفت و گفتم: ـ آره من هم باورم نشد. ـ البته از رفتار کردنش که اینقدر پخته هست مشخصه که سنش بالا است. ـ فردا شب هم قراره ببینمش. ـ عسل بیا و بیخیال شو! با ناچاری گفتم: ـ نمی‌تونم مگه دست منه؟ ذاتا هم که دیگه قرار نیست ببینمش. رو به آسمون کردم و گفتم: ـ خدایا یعنی من یک سفر هم اومدم باید اینجور عاشق یک آدم میشدم؟ ثنا زد رو پاهام و گفت: ـ خیلی خب حالا ناراحت نباش، وقتی برگردیم از یادت میره! ـ امیدوارم! همین لحظه مهسا اومد و گفت: ـ خب بچه‌ها عکسای من تموم شد، نوبت شما است. ثنا یک آخیشی گفت و من هم گفتم: ـ بالاخره تموم شد. اون روز بعد عکاسی رفتیم باهم سمت کشتی آرتمیس و ناهار و اونجا خوردیم و تا غروب اونجا بودیم، شبش هم رفتیم سمت کلبه وحشت که چون من می‌ترسیدم نرفتم باهاشون، ساعت دو شب برگشتیم هتل، مهسا داشت می‌گفت که از شخصیت احسان خیلی خوشش اومده و پسر باحالیه و تقریبا خوشحاله از این موضوع که یه رفیق تو جزیره پیدا کرده، من هم طبق معمول دوباره گوشی و گرفتم دستم و رفتم تو پیج پیترپن و به عکساش نگاه می‌کردم. مهسا گفت: ـ عسل می‌دونم واقعا هم پسر خوبی بنظر میاد اما نمیشه دیگه قبول کن، رابطه‌اتون هم اگه بشه از این مدل‌ها میشه که خیلی کم می‌تونین هم رو ببینین. همون‌جور که سرم تو گوشی بود با ناراحتی گفتم: ـ تازه علاوه بر اون اصلا من رو به چشم دیگه‌ای نگاه نمی‌کنه. ثنا همون‌طور که آرایشش رو پاک می‌کرد گفت: ـ واقعا چقدر برخلاف قیافه‌اش محجوب به حیا است! مهسا گفت: ـ سعی کن تو هم به چشم رفیق ببینیش، اینجوری برات راحت تر میشه! بهش نگاه کردم و گفتم: ـ خب نمی‌تونم دیگه، مشکلم همین‌جا است، مطمئنم که وقتی برگردیم خیلی هم دلم براش تنگ میشه! مهسا گفت: ـ راستی من از احسان پرسیدم، می‌گفت این خودش هم اهل بندرانزلیه، خب وقتی اومد رشت اونجا می‌تونید هم رو ببینید. ـ گفت خیلی کم به رشت میاد. مهسا با تعجب گفت: ـ وا چرا؟ ادامه دادم: ـ تازه صورتش هم یک مدلی شد و انگار نخواست بگه من هم بهش اصرارنکردم. مهسا گفت: ـ عجیبه، چون تمام این بچه‌ها حداقل سه بار در سال میرن شهر خودشون ولی اینکه اینقدر کم میره کمی عجیبه واقعا! ثنا گفت: ـ واقعا حیف شد که ما صحنه کمک کردن مهیار به عسل و ندیدیم! منو مهسا خندیدیم و مهسا گفت: ـ عسل چه حسی داشتی؟ ـ اینقدر حالم بد بود، اصلا متوجه نشدم! ثنا گفت: ـ بهتر بابا، اگه متوجه می‌شدی که دیگه نمی‌تونستیم از خونه‌اش بیاریمت بیرون، راستی خونه‌اش قشنگ بود؟ ـ یک جای دنج هنری بود، یک تابلوی بزرگ از مونالیزا تو هالش بود، یک حیاط کوچولو هم داشت. مهسا گفت: ـ بهش هم می‌خوره همچین خونه‌ای داشته باشه. ادامه دادم: ـ تازه از هشت سالگی هم موسیقی کارمی‌کنه، باباش تو رشت یک مغازه موسیقی داره. ثنا گفت: ـ باریکلا، کلا خانوادتا هنری هستن پس! گوشی و بستم و گفتم: ـ دقیقا! اون شب با فکر پیترپن خوابم برد.
  15. پارت شانزدهم یکهو ناخودآگاه بلند شدم با ترس گفتم: ـ نه نمیشه، من خودم میرم. با کلی تعجب نگام کرد و گفت: ـ چرا؟ مشکلی پیش اومده؟! با تنه پته گفتم: ـ ن...نه..اصلا... فقط..یک چیزی که هست...چطور بگم.. بهم نگاهی کرد و گفت: ـ خب اگه سختته نگو، اصرار نمی‌کنم! ـ من از موتور خیلی می‌ترسم، هیچوقت هم سوارنشدم! اومد نزدیکم و با مهربونی گفت : ـ خب چرا با ناراحتی میگی؟ اصلا ایرادی نداره، با تاکسی میریم. با ترس از اینکه ناراحت بشه، بهش گفتم: ـ ناراحت نشدی نه؟ لبخندی زد و گفت: ـ نه چرا ناراحت عزیزم؟ اصلا بهش فکر نکن هم اینکه خدا رو چه دیدی اگه یک بار دیگه دیدمت کمک می‌کنم ترست بریزه! از اینکه بهم دلگرمی می‌داد، کیف می‌کردم. راستش رو بگم، اصلا دلم نمی‌خواست که برم خیلی خوشم اومده بود، حتی بیشتر از محمد! به این آدم حس داشتم اما همه‌اش می‌خواستم که به روی خودم نیارم چون که حس می‌کردم رفتاراش خیلی دوستانه است. یعنی اگه جای من هر کس دیگه‌ای هم بود همین کار و انجام می‌داد. سوار تاکسی شدیم و رفتیم سمت هتل، بچه ها دم در وایساده بودن. مهیار با دیدن احسان معجزی رفت سمتش و بهش دست داد. بچه‌ها هم دویدن سمت من و ثنا سریع گفت: ـ راستش رو بگو دیشب چه اتفاقی افتاد؟ مهسا هم پشت بندش گفت: ـ اونجا همه داشتن می‌گفتن مهیار به یه دختره که غش کرده، کمک کرد. از این هول شدنشون خنده‌ام گرفت و گفتم: ـ آره بابا اگه بدونین بینمون چی شد، حتی از من خواستگاری کرد. چشم‌های جفتشون گرد شد و با خنده جفتشون و بغل کردم و گفتم: ـ چقدر شما دوتا خنگید، معلومه که چیزی نشد! مهسا زد پس گردنم و گفت: ـ دیوانه! مهسا ادامه داد: ـ جزیره هم جای باحالیه‌ها، فکر کن کراش عسل و کراش من دوستای صمیمی بودن و ما خبر نداشتیم! همون‌جور که به مهیار نگاه می‌کردم گفتم: ـ واقعا خیلی قشنگه! ثنا گفت: ـ پس بالاخره نظرت عوض شد، واقعا عشق با آدم چه کارها که نمی‌کنه! این‌بار قبول کردم حرفش و گفتم: ـ دقیقا! ثنا و مهسا با تعجب نگام کردن و مهسا گفت: ـ جدی میگی عسل؟ با لبخند رضایت گفتم: ـ بچه‌ها من واقعا خیلی خوشم اومده ازش حتی بیشتر از محمد. ثنا زد به سرش و گفت: ـ خب گاومون زایید! خنده‌ام گرفت، همین لحظه احسان معجزی اومد پیش ما و گفت: ـ خب بچه‌ها بریم؟ مهیار که سیگارش رو روشن کرده بود اومد سمت من و با ناراحتی گفتم: ـ تو نمیای؟ لبخندی زد و گفت: ـ من باید برم رستوران عزیزم، بهت خوش بگذره! مهسا و ثنا رفتن سوار ماشین بشن، من هم با ناراحتی باهاش خداحافظی کردم و کمی سکوت کردم و یکهو همزمان گفتیم: ـ فردا... خندیدم و گفتم: ـ اول تو بگو! ـ فرداشب اگه وقت داری همدیگه رو ببینم، آخرین شبی هست که اینجایی درسته؟ با این حرفش انگار بغض گلوم رو فشرد و فقط تونستم سرم و تکون بدم، نمی‌خواستم پیشش گریه کنم، که بعد از تایید کردن من گفت: - خب پس فردا می‌بینمت وَندی( شخصیت دختر تو کارتون پیترپن). با این حرفش تو اوج ناراحتی، خنده‌ام گرفت. ثنا یکهو داد زد: ـ عسل بیا دیگه! مهیار گفت: ـ برو دوستات منتظرن! رفتم و سوار ماشین شدم.
  16. سلام درخواست ناظر رمانم رو داشتم
  17. سلام اگه میشه بابت رمانم راهنماییم کنین
  18. پارت پانزدهم خنده‌اش گرفت. برای اینکه بحث رو جمع کنم گفتم: ـ شما خودتون چند وقته که اینجا زندگی می‌کنین؟ با لبخند بهم گفت: ـ مهیار صدام کن! بعد ادامه داد: ـ من تقریبا زمانی که بیست و دو سالم بود اومدم جزیره، از بچگی موسیقی کار می‌کنم. یهو چهره‌اش ناراحت شد و گفت: ـ می‌دونی دیگه تو شهرهای خودمون کار کردن آدم‌های هنری خیلی محدودیت داره من هم اومدم جایی که بتونم راحت‌تر حرفه‌ام رو دنبال کنم. با تعجب گفتم: ـ الان دقیقا چند سالتونه؟ چون فکر می‌کردم همین الان بیست و دو سالتون باشه! خندید و گفت: ـ چرا اینقدر رسمی صحبت می‌کنی؟ راحت باش عزیزم! قند تو دلم آب می‌شد اما در کل مشخص بود که خیلی دوستانه داره حرف میزنه و ته این عزیزم گفتنا چیزخاصی نیست. با اینکه نمی‌شناختمش خیلی اعتمادم رو جلب کرده بود. باورم نمیشه ولی اگه قبلا یک پسری با این طرز لباس و قیافه می‌دیدم، اصلا از کنارش رد نمی‌شدم اما الان یه همچین پسری اونقدری تو دلم جا باز کرده که کنارش توی خونه‌اش نشستم و با آرامش دارم باهاش صحبت می‌کنم. ادامه داد: ـ من سی و دو سالمه، راستی گفتی رشت، من هم اصالتا اهل بندرانزلی هستم. از اینکه فهمیدم تو استان ما زندگی می‌کنه خیلی خوشحال شدم، با خوشحالی گفتم: ـ پس همشهری هستیم، شاید اونجا باز هم بتونیم هم رو ببینیم. لبخند از صورتش محو شد و من هم با تعجب گفتم: ـ چیزه بدی گفتم؟ سریع خودش رو جمع کرد و گفت: ـ نه، نه ابدا ولی من خیلی دیر به دیر میام رشت، اگه دوست داشتی بازهم بیا اینجا هم رو ببینیم چون من دیگه کار و زندگیم جزیره‌ است. از صورتش حدس زدم که موضوع چیزه دیگه‌ای هستش که نمی‌خواست بگه، نخواستم خیلی کنجکاوی کنم بنابراین چشم‌هام رو گرد کردم و گفتم: ـ راستی واقعا سی و دو سالته؟ واقعا بهت نمیاد، انگار همسن من هستی! بلند خندید و همون‌طور که می‌رفت سمت آشپزخونه گفت: ـ همه میگن، تو خودت چند سالته؟ با شیطنت گفتم: ـ بهم چند می‌خوره؟ کمی فکر کرد و گفت: ـ امم تقریبا بیست تا بیست و دو! تشویقش کردم و گفتم: ـ آفرین دقیقا بیست و دو سالمه. لبخندی به پهنای صورتش زد. یکهو خندیدم که اون هم با خنده من خندید و گفت: ـ چرا می‌خندی؟ ـ می‌دونی من انیمیشن می‌خونم، الان که دارم می‌بینمت تو رو می‌تونم به یکی از شخصیت‌های کارتونی تشبیه کنم. با کنجکاوی گفت: ـ کدوم شخصیت؟ ـ پیترپن، پسری که تو جزیره زندگی می‌کرد و هیچوقت بزرگ نمی‌شد، مثل تو که اصلا باورم نمیشه سی و دو سالته! یکهو خندید و گفت: ـ چه تشبیه بامزه‌ای، تابحال کسی بهم نگفته بود که شبیه پیترپنم! همین لحظه یک لیوان رفت از رو اپن آشپزخونش آورد و گرفت سمتم و گفت: ـ بیا عزیزم، این دمنوش رو بخور، خوشمزه است؛ خیلی سردت بود، بخور کمی گرم شی! لبخند زدم و گفتم: ـ مرسی. تا خوده صبح نشستیم و با همدیگه حرف زدیم از همه چیزگفتیم، آدم پخته‌ای بنظر می‌رسید و خیلی هم سنگین و دوست داشتنی بود. همین‌جور که در حال حرف زدن بودیم گوشیم زنگ خورد، ثنا بود: ـ الو... با عصبانیت گفت: ـ زهرمار، هیچ معلومه کجایی تو؟ صدای گوشی و کم کردم و با آرامش گفتم: ـ سلام عزیزم من هم خوبم، آره بهتر شدم! دوباره با عصبانیت گفت: ـ چرت و پرت نگو عسل، بگو کجایی؟! سعی کردم بهش بفهمونم که باید قطع کنه، بنابراین گفتم: ـ حالا اومدم باهم صحبت می‌کنیم. با تعجب گفت: ـ مگه قرار نیست بیای؟ بیا دیر میشه باید بریم! گفتم: ـ باشه فعلا. و تا قبل از اینکه چیزی بگه قطع کردم، پیترپن همین‌جور که داشت دمنوش خودش رو می‌خورد بهم زل زده بود. خندیدم و گفتم: ـ چرا اینجوری بهم نگاه می‌کنی؟ لبخندی زد و گفت: ـ هیچی همینجوری، واقعا خودت هم مثل اسمت خیلی شیرینی و حرف زدنم باهات لذت بخشه، اصلا نفهمیدم کی صبح شد. سریع گفتم: ـ تو هم همینطور، خیلی خوشحال شدم از آشنایی باهات، راستش من دیگه باید برم، دوستام منتظرن، کجا باید تاکسی بگیرم؟ بلند شد و از گوشه میز سوئیچ موتورش رو گرفت و گفت: ـ من می‌رسونمت.
  19. پارت چهاردهم ـ نمی‌دونم والا یکهویی افتاد، من اومدم بیرون تا خواننده بعدی بیاد، دیدمش کنار رو زمین نشسته، نفهمیدم چش شده بود. ـ فشارش خیلی پایینه، دختر خوب صدام رو می‌شنوی؟ یکهو یه چیز رو صورتم حس کردم اما نمی‌تونستم چشم‌هام رو باز کنم، دستم رو آروم آوردم اوردم بالا، اونی که صدام می‌زد صدای یک خانم بود. با خیال راحت گفت: ـ خب پس صدام رو می‌شنوی، دست‌هات رو مشت کن بتونم سرمت رو بزنم. دستم رو به سختی مشت کردم، اصلا نمی‌دونستم کجام ولی هرجایی بود خیلی سرد بود و داشتم یخ می‌زدم، وقتی سرمم رو زد به مهیار گفت: ـ می‌تونی سرمش تموم شد، درش بیاری؟ مهیار سریع گفت: ـ آره می‌تونم، کی چشم‌هاش رو باز می‌کنه؟ خانومه همون‌طور که وسایلش رو جمع می‌کرد گفت: ـ تازه دارو رو تزریق کردم فکر کنم یک نیم ساعت دیگه. داشتم از سرما یخ می‌زدم با لرز و به آرومی گفتم: ـ س...سردمه! مهیار اومد نزدیکم و گفت: ـ جانم؟ چیزی می‌خوای؟! همون‌جوری که دندونام از لرز بهم می‌خورد گفتم: ـ سردمه...خیلی...سردمه! سریع گفت: ـ الان پتو میارم. پتو رو آورد و روم انداخت، اصلا الان کجا بودم؟ نکنه دارم خواب می‌بینم؟ مطمئنم چشم‌هام رو که باز کنم از خجالت آب میشم، یک چند دقیقه گذشت که دردم آروم شد و چشم‌هامو باز کردم، صدای شیر آب و ظرف می‌اومد، روبروی خودم یک تابلوی گنده از مونالیزا دیدم و پایینش هم سازهای مختلف مثل درامز و گیتار بود. کنار دستم روی میز سرم و روی میز هم یه سری قرص‌ها بود، کمی نیم خیز شدم و دیدم مهیار توی آشپزخونه‌است، فکر می‌کردم باید بیمارستان باشم اما تو خونه‌ی مهیار بودم، ساعت رو دیدم؛ چهار ونیم صبح بود، داشتم بلند می‌شدم که یکهو از آشپزخونه اومد بیرون و گفت: ـ چرا بلند شدی؟ هنوز سرمت تموم نشده. اصلا نمی‌تونستم تو چشم‌هاش نگاه کنم، خیلی خجالت می‌کشیدم، بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم: ـ حالم بهترشد، اگه میشه من برم دوست‌هام نگرانم شدن احتمالا! خیلی آروم گفت: ـ من بهشون گفتم اینجایی، نگران نباش بشین برات یک چیزی درست کردم، بعد سرم بخوری حالت بهترمیشه. با شرمندگی گفتم: ـ ببخشید بخاطر من توی دردسر افتادین. اومد کنارم نشست و با لبخند گفت: ـ چرا به من نگاه نمی‌کنی وقتی داری باهام حرف می‌زنی؟ چیزی نگفتم که با صدای بلند خندید و گفت: ـ فکر می‌کنم از من هم خجالتی‌تر هستی! خندم گرفت و همزمان گفتم: ـ آخه واقعا خجالت می‌کشم اونجوری حالم... پرید وسط حرفم و گفت: ـ بهت اصرار نمی‌کنم بگی، اگه دوست داشتی برام تعریف کن! بهش نگاه کردم. چقدر با‌مزه و مهربون بود. قلبم همینجور تند_تند می‌زد. بهش گفتم: ـ از کجا فهمیدی حالم بد شده؟ - اومدم بیرون سیگار بکشم، دیدمت رو زمین نشستی و واقعا طاقت نیوردم اینجوری ببینمت وظیفه انسانیم بود بهت کمک کنم. لبخند رو صورتم خشک شد، چون این حرفش یعنی اینکه هر کسی دیگه‌ای هم جای من بود همین‌کار رو می‌کرد اما از حرفش دلگیر نشدم و گفتم: ـ دوستام نگرانم شدن. کیفم رو از رو میز داد دستم و گفت: ـ به گوشیت که زنگ زدن من جواب دادم و بهشون گفتم، بزار صبح بشه خودم می‌رسونمت، خواستم ببرمت بیمارستان ولی خب چون دفترچه این‌ها همراهت نبود و غش کرده‌بودی، من هم نمی‌دونستم باید چیکار کنم، برای همین از بچه‌های اینجا کمک خواستم. با لبخند بهش نگاه کردم و گفتم: ـ خیلی ممنونم ازت بخاطر من کارت رو ول کردی و بهم رسیدگی کردی. مهیار همین‌جور که سرمو از دستم درمیاورد گفت: ـ تو هم اگه جای من بودی، همین‌کار رو می‌کردی. دستم و چسب زد و بعدش موهاش رو باز کرد و داشت می‌بست که همزمان گفت: ـ خب دختر خوب کمی از خودت بگو، از کجا اومدی؟ اسمت عسل بود دیگه نه؟! خیلی ذوق کردم از اینکه اینقدر راجبم کنجکاوه و با شادی گفتم: ـ آره من اهل رشتم، یک چند روز برای مسافرت اومدیم اینجا، جمعه صبح باید برگردیم. با ناراحتی گفت: ـ چقدر زود، دوست داشتم بیشتر باهات آشنا بشم! اینقدر احساساتم فوران کرده بود که بی مقدمه گفتم: ـ من هم همین‌طور.
  20. پارت سیزدهم دروغ ثنا داشت به حقیقت تبدیل می‌شد، سر دردم داشت شروع می‌شد. این هم بگم که واقعا تو خونواده‌ی ما درد میگرن یم چیزه ارثیه و من خیلی حالم بد میشه اینقدر دردم زیاد میشه که به حالت غش کردن میرسم. با ناراحتی از دردی که داشتم رو به مهسا گفتم: ـ مهسا قرص‌ها رو بده سرم درد می‌کنه! ثنا که انگار ترسیده‌بود رو به من گفت: ـ یا خدا بخور سریع‌تر، اونجا آبرومون نره! مهسا به چمدونش اشاره کرد و گفت: ـ برو تو زیپ کوچیک چمدون من هست بگیر! قرص رو خوردم اما کماکان سرم درد می‌کرد، نمی‌تونستم که نرم، دلم می‌خواست که دوباره می‌دیدمش، ساعت تقریبا هشت و ربع از هتل راه افتادیم، وقتی رسیدیم دیدم که دوباره اون پشت نشسته و داره سیگار می‌کشه، خیلی برام عجیب بود که واقعا چرا اینقدر توی خودش بود؟! چرا کمی که ساز می‌زد می‌رفت بیرون و یه گوشه تنها برای خودش می‌نشست، دلم می‌خواست شخصیتش رو بفهمم، تا نزدیکش شدیم یک لحظه سرش رو آورد بالا و با لبخند نگاهم کرد و من هم بهش لبخند زدم. بعدش رفتیم و تو قسمت وی آی پی نشستیم اما من اینقدر سرم درد می‌کرد که اصلا نمی‌تونستم با خواننده‌ها همراهی کنم و اون شب خوش بگذرونم، هر لحظه وضعیتم بدتر می‌شد، روبروم بود اما من مثل اون شب نمی‌تونستم نگاهش کنم چون حالم خیلی بد شده بود، خواستم برم تا دستشویی که یمهو ثنا بازوم رو گرفت و با نگرانی گفت: ـ حالت دوباره داره بد میشه؟ نمی‌خواستم کیفشون رو خراب کنم، با اینکه حالم بد بود با خونسردی گفتم: ـ برم دستشویی بیام اوکی میشم. بازهم با لحن نگران گفت: ـ می‌خوای باهات بیام؟ ـ نه خودم میرم. واقعا از بس درد داشتم چشم‌هام تار میدید. تو دلم خدا خدا می‌کردم حداقل امشب حالم بد نشه و آبروم نره، رفتم دستشویی و کمی صورتم رو آب زدم و اومدم بیرون اما دیگه نتونستم بایستم، همونجا نشستم و زانوهام رو گرفتم تو بغلم، کف دست و پاهام از درد گز_گز می‌کرد. یکهو حس کردم یکی دستش رو گذاشت رو پشتم و کنارم نشست. ـ حالت خوبه؟ سرم رو به زور آوردم بالا و به حالت منفی تکون دادم، از بوی سیگارش متوجه شدم خودشه چون اینقدر درد داشتم نمی‌تونستم چشم‌هام رو باز کنم، اومد تا بهم کمک کنه. با آرامش گفت: ـ سعی کن بلند بشی عزیزم. از خجالت می‌خواستم آب بشم و برم زیر زمین، خدایا چرا اینجوری شد؟ دلم نمی‌خواد بفهمه، آبروم می‌رفت، گریه‌ام گرفته بود هم از درد و هم از خجالت، با صدای آروم بدون اینکه نگاهش کنم، گفتم: ـ حالم خوب میشه، شما برید به کارتون برسین. با ناراحتی گفت: ـ آخه اصلا خوب بنظر نمیای، نمی‌تونم همین‌جوری ولت کنم، بزار کمکت کنم! اشکم در اومده‌بود و با ناچاری بهش گفتم: ـ لطفا برو، خواهش می‌کنم! اما با اصرار گفت: ـ اینقدر اصرار نکن حالت خوب نیست، بیا کمکت کنم! تا رفتم بلند شدم انگار یک چیز بزرگ مثل سنگ تو کمرم سنگینی کرد و چشم‌هام سیاهی رفت و دیگه بعدش رو نفهمیدم.
  21. پارت دوازدهم گوشیم زنگ خورد مهسا بود. به ثنا نگاه کردم و با استرس گفتم: ـ چی بهش بگم؟! ثنا گفت: ـ بردار بگو الان میایم! ـ الو؟ مهسا با عصبانیت گفت: ـ رفتین دسشویی رو بسازین شما دوتا؟بیاین دیگه! آروم گفتم: ـ اومدیم مهساجون. به ثنا گفتم: ـ از اون سمت بریم آسانسور سوار بشیم! رفتیم سوار آسانسور شدیم و از پایین دیدیم که آقای معجزی و مهسا رو مبل کنار غرفه نشستن و پسره داره از بروشور یک چیزایی و توضیح میده، خواستیم از آسانسور پیاده شیم که یکهو ثنا مچ دستم رو گرفت و گفت: ـ عسل صبر کن! نگاش کردم و گفت: ـ چی‌شد باز؟ ثنا بهم گفت: ـ ببین الان اگه بریم شاید یارو هول کنه سوتی بده، من به مهسا زنگ می‌زنم میگم تو یکم دل درد داری اومدیم اتاقمون! تایید کردم و گفتم: ـ باشه. دوباره آسانسور و زدیم رفتیم طبقه پنجم. تو همین حین ثنا به مهسا زنگ زد و گفت که خریداش تموم شد بیاد تو اتاق، اون‌ هم گفتش که الان سرش شلوغه و نمی‌تونه حرف بزنه. ثنا کارت رو گذاشت جلو در و یه نفس راحت کشیدم و گفت: ـ خب اوضاع مثل اینکه رو رواله، دیدی اینم منتظر یک تلنگر بود! خنده‌ام گرفت، من و ثنا مشغول تمدید آرایشمون شدیم، دوباره قلبم تند_تند میزد از اینکه امشبم قراره دوباره ببینمش، امیدوارم دوباره ضایع بازی درنیارم، داشتم موهام رو بیگودی می‌کشیدم که مهسا در رو باز کرد و اومد داخل! با مرموزی لبخند زدم و گفتم: ـ واو، خانم لباس ساحلیت کو؟! با عصبانیت همین‌طور که کتش رو آویزون می‌کرد گفت: - خفه شو نخریدم که، گفتم بیاین باهم انتخاب کنیم! ثنا ریز_ریز خندید و گفت: ـ پس چقدر طول کشید! مهسا اومد رو تخت نشست و با عصبانیت گفت: ـ هیچی این پسره نمی‌دونم یکهو سر و کله‌اش از کجا پیدا شد اومد داشت برنامه‌ها رو برام توضیح می‌داد. ثنا نگاش کرد و گفت: ـ بروشورا رو گرفتی؟ مهسا از تو کیفش بروشورها رو درآورد و گفت: ـ آره دیگه تو هم که گفتی برنامه نداری، من هم قبول کردم، شماره‌‌اش هم داد که فردا باهاش هماهنگ کنم. زیر چشمی از تو آینه به ثنا نگاه کردم و لبخند زدیم باهم و گفتم: ـ خب چطور بود آقای معجزی؟ مهسا کمی مکث کرد و گفت: ـ نمی‌دونم والا حرف زدنش که شبیه بچه خوبا بود، بنظرم میشه روش به عنوان دو روز حساب کرد، به قول عسل دیگه که قرار نیست بیایم، حداقل حالا حالاها! یکهو ناراحت شدم، دلم می‌خواست بیشتر می‌موندیم، دوست داشتم بیشتر ببینمش و بشناسمش، عجیب رفته بود تو مخ من، ثنا بهم گفت: ـ عسل، مارال داره به گوشیت زنگ میزنه. گوشیم رو از دستش برداشتم. جواب دادم: ـ الو؟ ـ سلام آجی خوبی؟ ـ مرسی، جان مارال با حالت شاکی گفت: ـ ببین تو این یارو رو بلاک کردی؟ یک سره به پیج اینستای من پیام میده. با تعجب گفتم: ـ این چقدر پیگیر شده، تازه منو یادش اومده؟! مارال گفت: ـ من چیکارکنم؟ خیلی عادی گفتم: ـ چی میگه مگه؟ مارال گفت: ـ میگه چرا خواهرت جوابم رو نمیده، خب بهش بگو که فهمیدی و با یکی دیگه دیدیش. عادی گفتم: ـ نمی‌خوام که فکر کنه اینقدر برام اهمیت داشته. مارال گفت: ـ الان من چیکارکنم؟ با خونسردی گفتم: ـ نمی‌دونم ببین یک جوری دست به سرش کن دیگه، والا این آدم الان آخرین آدمیه که من می‌خوام بهش فکر کنم، تازه مسافرت بهم چسبیده! مارال با خنده گفت: ـ چرا مگه خبریه؟ با یکم مکث خندیدم و گفتم: ـ یک‌جورایی. مارال سوتی زد و گفت: ـ اوو پس منتظرم برگردی با جزئیات توضیح برام بدی. خندیدم و گفتم باشه، قطع که کردم ثنا با حالت شاکی گفت: ـ باز اون احمق چیکار کرده؟ گوشی رو گذاشتم رو میز و گفت: ـ هیچی الان دید که بلاکش کردم داره از مارال پرس و جو می‌کنه. مهسا که داشت با گوشیش ور می‌رفت گفت: ـ بابا دو روز دیگه با یم دختره دیگه سرگرم میشه از سرش میفته. ثنا که داشت آرایش می‌کرد برگشت رو به مهسا گفت: ـ بجا ور رفتن با تلفن پاشو آماده بشو! همون‌طور که سرش تو گوشی بود گفت: ـ اجازه بده ببینم آقای معجزی چی میگه. ثنا با تعجب گفت: ـ مگه داری با اون چت می‌کنی؟ تایید کرد و گفت: ـ آره داره برنامه فردا رو بهم میگه، قراره بریم یجا برا عکاسی با برقه و شال‌های جنوبی. با شادی گفتم: ـ ایول!
  22. پارت یازدهم تقریبا آماده شدیم و داشتیم برای صبحانه می‌رفتیم پایین که تو قسمت لابی دوباره همون مدیر گردشگری رو دیدیم که با دیدن ما بلند شد و دست تکون داد و وقتی از کنارش رد شدیم که فقط به مهسا سلام کرد، داشتیم از خنده می‌ترکیدیم. مهسا خیلی بهش بی محلی می‌کرد ولی انگار طرف بدجور چشمش مهسا رو گرفته بود چون همین‌جوری تا ما برسیم به رستوران یکسره مهسا رو نگاه می‌کرد. با خنده گفتم: - حالا گناه داره یک لبخند بهش بزن! مهسا همین‌جور که داشت تو آینه کوچیکی که همراش بود خودشو درست می‌کرد گفت: - بنظرم که از این بچه پرروهاست. حیف که زمانمون کمه اگه طولانی‌تر بود کنکاشش می‌کردم. ثنا با ناراحتی گفت: - ای بابا واقعا حیف شد پس! رفتیم سر میز صبحونه نشستیم. تقریبا شلوغ بود و تمام کارکنان اونجا در حال رفت و آمد بودن و این آقای معجزی هم مدام می‌اومد و از سمت میز ما رد میشد و زیر چشمی هم به مهسا نگاه می‌کرد، اینقدر هم بنده خدا ضایع بود که آدم نمی‌تونست جلو خنده‌اش رو بگیره. بعد صبحانه یه ون بامزه نارنجی رنگ اومد دنبالمون و داخل ماشین هم آهنگا جنوبی با صدای بلند در حال پخش شدن بود. واقعا روحیه‌ام عوض شده بود،چقدر آدم‌های باحالی داشت. چقدر واقعا اینجا آدم تمام غصه‌هاش رو فراموش می‌کرد، مطمئنم اگه برگردم دلم برای اینجا و حال و هواش خیلی تنگ می‌شد، رفتیم پارک دلفین ها و با دلفین ها کلی بازی کردیم، چقدر بانمک بودن؛ اونجا کلی عکس و فیلم گرفتیم. یکسری از عکس‌ها رو استوری گذاشتیم وقتی داشتیم برمی‌گشتیم دیدم که مهیار استوریم رو لایک کرد. ناخودآگاه لبخند رو لبم اومد که ثنا گفت: - باز چی‌شده نیشت باز شده؟ همون‌طور که به گوشی نگاه می‌کردم گفتم: - هیچی. مهسا گفت: - شخص جدید ریپلای زده؟ یهو از لحن گفتنش خندم گرفت و گفتم: - لایک کرده. مهسا با لبخند مرموزی گفت: - خب این اولشه هنوز یخش وا نشده. لبخند زدو چیزی نگفتم، مهسا همون‌طور که به بیرون نگاه می‌کرد رو به ما گفت: - وای بچه‌ها خیلی خوش گذشت امروز حال کردم یعنی! منم در تایید حرفش گفتم: - منم همین‌طور واقعا عالی بود، فردا کجا میریم؟ ثنا با ناراحتی گفت: - پسر خالم جواب نمیده فکر کنم سرش شلوغه، ناچارا باید از آقای معجزی کمک بخوایم. مهسا با حالت شاکی گفت: - من پیش این کف نمیرم. من با اعتراض گفتم: - بابا طرف کارش اینه، من مطمئنم این عم جاهای باحالی ما رو می‌بره بعلاوه شاید بخت تو هم باز شد. ثنا گفت: - راست میگه. مهسا همون‌طور که به بیرون خیره بود با تاکید گفت: - من نمیرم گفته باشم. با ناراحتی به ثنا نگاه کردم که چشمک زد و آروم گفت: - چرند میگه، درستش می‌کنم. راننده با لهجه خاص جنوبی گفت: - خانما شما هتل کیش پیاده میشین؟ ما هم تایید کردیم. دم در هتل نگه داشت و داشتیم می‌رفتیم داخل که یکهو ثنا انگار چیزی یادش اومده باشه گفت: - مهسا راستی فردا صبح می‌خواستیم بریم ساحل، تو بجز اون قرمزه لباس ساحلی دیگه‌ای نیورده بودی نه؟ مهسا زد به پیشونیش و گفت: - آی نه، برم الان بگیرم چی؟ تو خوده هتل داره؟! ثنا سریع گفت: - آره همون پشت لابیه، تو برو بگیر! مهسا با تعجب گفت: - خب شما هم بیاین برام انتخاب کنین دیگه! ثنا گفت: - الان میایم تو برو منو عسل یک لحظه بریم دستشویی، میایم. من با تعجب به ثنا نگاه می‌کردم، متوجه شدم یه نقشه‌ایی داره. مهسا بدون اینکه شک کنه گفت: - خب پس منم میام بعدش باهم... یکهو ثنا پرید وسط حرفش و گفت: - نه، نه معطل میشیم باز تو فعلا برو انتخاب بکن ما میایم! مهسا این‌بار با تردید قبول کرد و وقتی رفت به ثنا گفتم: - چرا داشتی چرت و پرت می‌گفتی؟ ثنا یه هیس بهم گفت و بازوم رو گرفت و من رو کشوند تو هتل و گفت: - حرف نزن بیا وگرنه می‌فهمه! من‌ هم پشت سرش همین‌جوری رفتم تا اینکه دیدم داره میره سمت گیشه گردشگری. آقای معجزی پشت کامپیوترش نشسته بود. یکهو دست ثنا رو کشیدم و با استرس گفتم: - وای ثنا خیلی ضایع است، مهسا مارو میکشه. ثنا با اخم گفت: - چرت و پرت نگو اصلا نمی‌فهمه، بعدش هم من خودم یه نقشه بکر کشیدم مو لا درزش نمیره. همین لحظه آقای معجزی با دیدن ما بلند شد و بهمون خوش آمد گفت و ثنا با لبخند رفت نزدیکش و گفت: - ببخشید راستش غرض از مزاحمت، ما آشنامون کمی سرش شلوغه ما هم واسه فردا برنامه‌ایی نداریم. آقای معجزی با ذوق گفت: - بله حتما، بزارید برم برنامه‌ها رو براتون بیارم! به اطراف نگاه کرد و با کنجکاوی پرسید: ـ راستی اون رفیقتون کجاست؟ منو ثنا که سعی می‌کردیم خنده هامون رو کنترل کنیم، یکم ساکت شدیم که ثنا گفت: - همین رو می‌خواستم بهتون بگم. برنامه‌های اصلی سفر و ما حتما باید با اون دوستمون درمیون بزاریم، الان هم سمت در ورودیه هتله داره خرید می‌کنه، اگه واستون زحمتی نیست... درجا بلند شد و لباسش رو مرتب کرد و با کلی هیجان پرید وسط حرف ثنا و گفت: - نه بابا چه زحمتی؟ تو کدوم غرفه‌ هستن؟! ثنا به سمت در هتل اشاره کرد و گفت: - دومیه، فقط بی زحمت نگید که ما اومدیم اینجا. حالت پیشنهاد تور بگید ممنون میشم! با لبخند رو به ثنا گفت: - بله حتما! بعد رو کرد و به یکی از دخترایی که پشت گیشه نشسته بود و گفت: ـ خانم مومنی اون بروشورها رو بی زحمت به من بدین! بروشورها رو گرفت و به ما نگاهی کرد و گفت: - شما تشریف نمیارید؟ ثنا گفت: - ما یه کار کوچیک داریم، شما بفرمایید! وقتی رفت به ثنا گفتم: - ببین مهسا دهنمون رو سرویس می‌کنه اگه بفهمه! ثنا به سمت در هتل نگاهی کرد و بعد رو مرد سمت من و با اطمینان گفت: ـ نمی‌فهمه چرت نگو، ببین پسره خواسته فقط آشنا بشه دیگه، تازه واسه اینکه به چشم مهسا بیاد ما رو کلی جاهای خفنم می‌بره! @marzii79
  23. پارت دهم یهو مهسا چرخید سمت من و با حالت خواب آلودگی گفت: - نمی‌خوای بخوابی؟ همون‌جوری که به گوشی خیره بودم گفتم: - خوابم نمی‌بره. خمیازه‌ای کشید و گفت: ـ خب گوشیت رو بزار کنار خوابت می‌بره، بسه دیگه، چقدر بهش نگاه می‌کنی، خوبه تایپت نیست اینقدر رفته رو مخت اگه تایپت بود چی می‌شد! بی توجه به حرف مهسا گفتم: - ببین این تو هایلایتاش استوری ازبندرانزلی هم داره، اونجا هم اومده یعنی؟ مهسا چشمش رو بست و گفت: - آره شاید مسافرت اومده باشه، خب فالوش کن دیگه! - ول‌کن حوصله دردسر جدید ندارم تازه از دست یه دردسر خلاص شدم، تازه فالوایینگ‌هاش هم دیدم کلی پلنگ فالو داره مگه به من نگاه می‌کنه؟! مهسا چشم‌هاش رو باز کرد و با یه حرکت گوشی رو از دستم گرفت و دوتا پست‌هاش رو لایک کرد، به زور خواستم گوشی و ازش بگیرم که نذاشت. با عصبانیت و صدای آروم گفتم: - مهسا گوشی رو بده! ثنا که خوابیده بود با صدای بلند و شاکی گفت: - چقدر زر می‌زنین شما دو تا، بخوابین دیگه! مهسا هم طلبکارانه گفت: - عسل هی حرف میزنه تقصیر من چیه؟ همون‌طور که گوشیم دستش بود و سعی می‌کردم از دستش بگیرم یکهو صدای پیام اومد. مهسا چش‌هاش رو گرد کرد و با تعجب به صفحه گوشی خیره شد و گفت: - عسل! با استرس گفتم: - چیکار کردی؟ بهم نگاهی کرد و گفت: - بهت ریکواست داد،حاضرم شرط ببندم که شناخت، مثل اینکه آنلاین هم بود، نگاه کن حتی یک دقیقه از لایک کردنم نگذشت. گوشی رو با حرص ازش گرفتم و گفتم: - خیلی بی شعوری! با حالت شاکی گفت: - خب چرا؟ سعی کن بشناسیش، دو ساعته داری تو پیجش رژه میری، یک حرکت زدم؛ بقیش دیگه دست خودته. نشستم تو جام و با کلافگی گفتم: - الان من چیکار کنم؟ مهسا پتو رو کشید روش و دوباره چشماش رو بست و گفت: - هیچی با توجه به اینکه الان شناخت و امکانشم هست دوباره ببینیش خیلی زشته که اکسپت نکنی، بنابراین اکسپت کن و منتظر باش ببینیم چی میشه. اصلا دلم نمی‌خواست دوباره مثل قضیه محمد حتی اگر هم قرار بود یه درصد چیزی بشه من پیش‌قدم می‌شدم ولی خب چاره‌ای نبود و گفتم: - خب اکسپتش می‌کنم، حالا مگه قراره چیزی بشه؟ ما سه روز اینجاییم و دیگه قرار نیست ببینمش. مهسا خندید و گفت: - آره دیگه آفرین همین‌جوری خودت رو قانع کن! با بالشت محکم زدم به پشتش، بعدش هم روم رو کردم اون سمت و سعی کردم کمی بخوابم. تا یکم چشم‌هام رو روی هم گذاشتم، یکهو ثنا صدام کرد: - عسل پاشو باید بریم برای صبحونه! بدون اینکه چشم‌هام رو باز کنم گفتم: - اوف خیلی خوابم میاد! پتو رو از تنم کشید و غرغر کنان گفت: - تا نصفه شب اگه اینقدر به پیجش زل نمی‌زدی الان خوابت نمی‌اومد، پاشو ببینم! همین‌طور که چشم‌هتم بسته بود سرجام نشستم و گفتم: - اوف چقدر گرمه داخل. ثنا بازم مثل همیشه با عصبانیت گفت: - مهسا خانم پرده رو داده کنار داره سلفی عکس می‌گیره، آفتاب دهنمون رو سرویس کرد! مهسا که همین‌طور در حال ژست گرفتن بود گفت: - خب چیکار کنم نور اینجا خیلی خوبه، بچه‌ها امروز چی بپوشم؟ همین‌جور که داشتم از رو تخت بلند می‌شدم با خمیازه گفتم: - همون قرمزه رو بپوش، آقای معجزی هم که خیلی رنگ قرمز دوست داره مثل اینکه! منو ثنا بلند_بلند خندیدیم و مهسا با حرص گفت: - بزار من امروز می‌دونم باهات چیکارکنم! بعد خطاب به ثنا گفت: ـ راستی ثنا می‌دونستی مهیار بهش ریکواست داد؟ ثنا با تعجب گفت: - جدی؟ پس واسه همین دیشب اینقدر زر می‌زدین، اکسپتش کردی دیگه؟ همون‌طور که تو روشویی داشتم صورتم رو می‌شستم با ناچاری گفتم: - مگه چاره‌ی دیگه‌ای هم داشتم؟ ثنا گفت: - فکر کنم شناخت اما طوری وانمود نکن که خیلی خوشت اومده! اومدم بیرون و همون‌طور که صورتم رو با حوله خشک می‌کردم به مهسا اشاره کردم و گفتم: - نه بابا تقصیره این دیوانه است بهش ریکواست داد. ثنا همین‌جور که داشت آرایش می‌کرد گفت: - نه اینکه تو اصلا دلت نمی‌خواست. مهسا که کلا در حال عکس گرفتن بود گفت: - همین رو بگو، حالا حتی اگه اوکی هم نشدی بعنوان رفیق داشته باش، همه که مثل اون احمق نیستن! شونه‌ای انداختم بالا و گفتم: - چه می‌دونم والا، مهسا اون لباس ساحلی کرمتو آوردی؟ مهسا گفت: - آره. - اون رو بده من بپوشم! مهسا به چمدونش اشاره کرد و گفت: - تو چمدونم هست برو بگیر! ثنا گفت: + بچه‌ها از اینور هم میریم پارک دلفین‌ها، همون‌جا هم ناهار می‌خوریم! @marzii79
  24. QAZAL

    مشاعره با اسم پسر🩵

    رهام
  25. پارت هفتم تا خواستیم بریم دیدیم که گفتن از در ورودی نمی‌تونیم خارج بشیم و باید از اون در پشتی بریم. وقتی که از اون سمت رفتیم بیرون دیدیم که تمام اعضای گروهشون اونجا وایسادن و دارن باهم حرف می‌زننژ یکهو ثنا گفت: - خب بچه‌ها من اینور و بلد نیستم. چجوری باید بریم اون سمت ساحل اصلی؟ من با تعجب گفتم: - چه می‌دونم از من می‌پرسی؟ یکهو ثنا روش رو برگردوند و گفت: - تو ولی می‌تونی بری از این کراشت بپرسی. با چشم غره‌ای بهش گفتم: - چرت و پرت نگو! مهسا گفت: - خب راست میگه عسل بپرس چجوری می‌تونیم بریم اون سمت؟ بهش نگاهی کردم و خجالت کشیدم، رو به بچه‌ها گفتم: - نمی‌تونم. یکهو ثنا گفت: - خوب هم می‌تونی. بعدش هولم داد که قشنگ پرت شدم نزدیکشون. هر سه تاشون هم‌زمان روشون رو برگردوندن سمت من و ساکت شدن؛ دیگه نمی‌تونستم برگردم. اون پسره همون‌طور که با تعجب نگاهم می‌کرد و سیگار و گذاشت رو لبش، من با خجالت سعی کردم روم رو ازش برگردوندم و گفتم: - ببخشید، امم... چجوری می‌تونیم بریم اون سمت ساحل؟ اینور رو بلد نیستیم! لبخند ریزی زد و اومد نزدیکم، قلبم از شدت تپش داشت می‌اومد تو حلقم، به روبرو اشاره کرد و گفت: - صد متر جلوتر باید برید سمت راست، سوار تاکسی بشید! لبخند زدم و گفتم: - خیلی ممنونم. - خواهش می‌کنم عزیزم. واو عزیزم، چقدر راحت حرف می‌زد! یکهو یکی از دوست‌هاش صداش زد و گفت: - مهیار یک دقیقه بیا! باهام خداحافظی کرد و رفت و منم همین‌جور رفتنش رو نگاه می‌کردم. قد متوسطی داشت، هرچقدرهم که می‌خواستم فرار کنم ولی واقعیت اینه از این مدل پسرا که همیشه بدم می‌اومد، الان خوشم اومده بود و حتی می‌تونم بگم محوش شده بودم. یکهو مهسا زد به پشتم و گفت: - بَه می‌بینم که بهت لبخند می‌زد! همون‌طور که به رفتنش خیره بودم گفتم: - مهیار! مهسا با تعجب گفت: - چی؟ بهش نگاهی کردم و گفتم: - اسمش مهیار بود. یهو ثنا با تعجب گفت: - یا ابلفضل، اسمش هم پرسیدی؟! - نه دیوانه، دوستش صداش زد. مهسا گفت: - خب رفتم خونه ایدی اینستاش رو پیدا می‌کنم، فعلا بگو متوجه شدی چجوری باید از اینجا بریم؟ - آره گفت جلوتر سمت راست باید سوار تاکسی بشیم. مهسا خمیازه‌ای کشید و گفت: - بچه‌ها خیلی خوابم گرفته، کاش می‌تونستیم همین‌جا لب ساحل بخوابیم. ثنا گفت: - بچه‌ها الان نزدیک ساحل هم برنامه دارن، اگه پایه‌اید بریم. - من مشکلی ندارم. مهسا لبخند زد و گفت: - من هم که تحمل می‌کنم خوابم نبره، بریم. همین‌طور که راه می‌رفتیم، گفتم: - ولی مشخصه از این مدل آدم‌های راحته. مهسا گفت: - چطور مگه؟ - فکر کن ازش تشکر کردم بهم گفت خواهش میکنم عزیزم، با کسی که نمی‌شناسه اینقدر راحت حرف می‌زنه. ثنا و مهسا کلی خندیدن و گفتن: - خب حالا شاید طرز حرف زدنش این باشه. بدون اینکه بخندم گفتم: - خب پس طرز حرف زدنش و خودش رو سبکش عوضی طوریه دیگه قبول دارین؟ ثنا با تردید گفت: - حالا شایدهم اینجوری باشه ولی راستش رو بخوای بنظرم برخلاف ظاهر غلط اندازش آدم مظلومی بنظر می‌رسه. شونه‌ام رو انداختم بالا و چیزی نگفتم. همین‌جور که به ساحل نزدیک می‌شدیم صدای رقص جوونا و ساز و دهل می‌اومد. نسیم خنکی میزد. رفتیم اونجا و وایسادیم. دوباره دیدم که مهیار کنار بقیه داره کاخن می‌زنه، خشکم زد. مهسا و ثنا نگاه‌های من رو دنبال کردن و گفتن: - اوه، خیلی هنرمنده‌ها عسل! خنده‌ام گرفته بود و همین‌جور بهش زل زده بودم. مهسا گفت: - حالا اینقدرهم نمی‌خواد ضایع نگاش کنی، سرش رو میاره بالا می‌فهمه. من همین‌جور ساکت بودم که ثنا با مسخره بازی گفت: - دیگه دوستمون از جذابیت زیادش لال شده فک کنم. سعی کردم خونسرد باشم و گفتم: - چی میگین شما دوتا؟ ثنا گفت: - معلومه کجا سیر می‌کنی؟! به مهیار اشاره کردم و گفتم: - بهش نگاه کنین، زیادی تو خودش نیست؟ ثنا رد نگاه منو دنبال کرد و گفت: - واسه همین گفتم مظلوم بنظر می‌رسه. همین لحظه دیدم بلند شد و کاخن رو گذاشت کنار و یک نگاه به روبروش کرد و باعث شد نگاهمون بهم گره بخوره، دوباره یه لبخندی زد و سرش رو انداخت پایین، مهسا با پوزخند گفت: - حالا اگه یکی دیگه بود می‌دید یه دختر اینجوری بهش زل زده، درجا می‌اومد وشماره‌اش رو می‌داد. من با تردید گفتم: - گفتم دیگه، شاید یکی تو زندگیشه. ثنا تایید کرد و گفت: - معلومه که بهش وفاداره، حالا دوست احمق ما چون لباسش شبیه ارازله، قضاوتش می‌کنه. دیدم که رفت و ته مسیر سوار موتورش شد. مهسا پوفی کرد و گفت: - ای بابا، عسل تو از موتور می‌ترسیدی نه؟ خندیدم و گفتم: - آره. مهسا با جدیت گفت: - پس یادم باشه دفعه بعدی که دیدیمش بگیم کمی سوارت کنه ترست بریزه. همون‌جوری که از لحنش خندم گرفته بود، با تعجب گفتم: - حالا مگه قراره بازهم ببینیمش؟ مهسا گفت: _ پس چی فکر کردی؟ اینجا یه جای کوچیکیه. یه آدم رو ممکنه صد بار ببینی. ثنا صفحه گوشیش رو باز کرد و بهم نشون داد و گفت: - تازه علاوه بر اون فردا شب هم، همین‌جا رزرو کردم. با حالت ترس گفتم: - وای بچه‌ها می‌فهمه، بیخیال خیلی ضایع‌ است، بریم یک جای دیگه! ثنا با تشر گفت: - جنابعالی اینقدر بهش زل نزنی نمی‌فهمه. اون‌همه در و داف اونجاست، اصلا هم متوجهمون نمیشه. یک هوفی کردم و گفتم: - خب بیاید بریم ساعت سه صبحه! ثنا گفت: - قدم بزنیم؟ گفتم: - آره تقریبا خنکه، مهسا تو چی میگی؟ مهسا که سرش تو گوشی بود بدون اینکه سرش رو بلند کنه گفت: - باشه بریم. با خنده گفتم: - دوست پسر نداشتت بهت پیام داده، اینقدر با دقت به گوشیت زل زدی؟! خندید و بازم بدون اینکه سرش رو بلند کنه گفت: - یک چند دقیقه صبر کن بهت میگم. همون‌جور که پیاده روی می‌کردیم، ثنا با تاکید گفت: - عسل باز نزنه به سرت اون ابله رو از بلک لیست دربیاری‌ها! - نه بابا دیونه‌ای؟ دیگه واقعا برام تموم شده. حتی می‌تونم بگم از اینجا کم_کم داره خوشم میاد، واقعا کل امروز اصلا نیومد تو ذهنم. ثنا خندید و گفت: - اونکه بخاطر این شخصه جدیده. چشم غره‌ای بهش دادم و گفتم: - برو بابا! مهسا دوید و اومد نزدیکمون و بلند گفت: - بچه‌ها، بچه‌ها! برگشتم و با تعجب گفتم: - چی‌شده؟ همون‌طور که نفس نفس می‌زد، گفت: _ پیداش کردم. با تعجب زیاد نگاش کردم و پرسیدم: - چیو؟ مهسا گفت: - آیدی اینستاش رو. اینقدر خندم گرفته بود نزدیک بود پخش زمین بشم، ثنا هم همزمان با من می‌خندید و گفت: - اینقدر سرعت عملت بالا نباشه. همینجور که می‌خندیدم گفتم: - چجوری پیداش کردی؟ مهسا خندید و گوشیش رو داد دستم و گفت: - اون‌‌ رو ولش کن، از رمز کارمه. برات فرستادم برو عکساش رو ببین، جناب مهیار فرهمند. چشم‌هام رو گرد کردم و گفتم: - چه فامیلی با کلاسی داره. ثنا به من نگاهی کرد و گفت: - خب مثل اینکه امشب برنامه داریم. چیزی نگفتم و مرموزانه خندیدم. رسیدیم به هتل. داشتیم می‌رفتیم تو اتاقمون که یکی صدامون زد: - ببخشید خانما. سه تاییمون برگشتیم و دیدم که یک پسر قد بلند با موهای هوایی و لباس سفید صدامون زده، اومد نزدیکمون و با روی خوش گفت: - تازه اومدین این هتل؟ ثنا خیلی عادی گفت: - بله چطور مگه؟ پسره سر و روش رو مرتب کرد و گفت: - خوش اومدین، من احسان معجزی، مدیر گردشگری این هتل تو جزیره‌ام. بعد نگاهش رو چرخوند سمت مهسا و گفت: - اگه برنامه‌های جزیره رو خواستید ببینید خوشحال میشم درخدمتتون باشم. من و ثنا زیرزیرکی می‌خندیدیم. مهسا خیلی سرد بهش گفت: - چشم.گ، فعلا برنامه داریم اگه نداشتیم اطلاع میدیم. پسره بازهم با ذوق گفت: - ممنونم من همیشه اون سمت لابی هستم. مهسا چیزی نگفت و رفت سمت آسانسور و ماهم پشت سرش رفتیم. ثنا با خنده رو به مهسا گفت: - بدجوری چشم‌هاش تو رو گرفت‌ها! من هم تایید کردم و گفتم: - لباس قرمزم پوشید که دیگه هیچی! مهسا با چشم غره رو به ما گفت: - به نظر شما دوتا من به این پا میدم؟ با حالت طلبکارانه گفتم: - والا خوش قیافه بود، مودبم بود، چی میشه مگه؟ مهسا سریع گفت: - هر وقت تو با اون مهیار اوکی شدی منم بهش پا میدم. ثنا رو به مهسا گفت: - پس این حرف یادت باشه! ثنا سعی می‌کرد خندش رو کنترل کنه و رو به من گفت: ـ عسل بخاطر این حرفشم شده با مهیار اوکی شو لطفا! کلی خندیدیم و بعدش از آسانسور پیاده شدیم و رفتیم تو اتاق، هوا تقریبا داشت روشن می‌شد و من اصلا خوابم نمی‌برد، یکسره پیج اینستای این پسره رو زیر و رو می‌کردم و به عکس‌هاش و فیلم‌هایی که از خودش گذاشته بود، نگاه می‌کردم. @marzii79
×
×
  • اضافه کردن...