-
تعداد ارسال ها
1,077 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
34 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط QAZAL
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت دویست و پنجاه و نهم با بغض نگاش کردم وگفتم: ـ پیمان تو بابای خیلی خوبی میشی من اصلا به این شک ندارم اما من...من... ـ تو چی ؟ ـ من نمیتونم مادر خوبی باشم! بهش نگاه کردم و گفتم : ـ بجز تو که حس کردم محبتت واقعیه، حتی از پدر و مادر خودمم اینقدر محبت ندیدم! از کجا باید بلد باشم که یه مادر خوب چجوریه ؟ اشکام شروع شد. پیمان محکم منو در آغوش کشید و سرمو بوسید و گفت : ـ عزیز دلم، کی گفته که تو مادر خوبی نمیشی ؟؟ اشکام و پاک کرد و صورتمو گرفت تو دستش و گفت : ـ به من نگاه کن! تو چشماش نگاه کردم ، گفت : ـ تو یکی از مهربون ترین و قوی ترین مادر میشی، من مطمئنم! تو چشماش پر از امید بود، پر از حس قشنگ و دلگرمی. پرسیدم : ـ از کجا اینقدر مطمئنی؟ دستشو گذاشت رو قلبم و گفت : ـ چون من قلب تو رو دیدم . لبخند زدم که گفت : ـ اگه اینجوری نبود ، خدا تو این سن تو رو مادر نمیکرد، پس حتما حکمتی داشت! با تردید گفتم: ـ اگه موفق نشم چی ؟ اگه بچم و ناراحت کنم چی ؟؟ اگه ندونم کجا باید چه حرفی و چه کاری براش انجام بدم ؟ بازم با آرامش نگام کرد و گفت: ـ همه اینا رو وقتی تو بغلت بگیریش یاد میگیری. دستام و محکم گرفت و گفت : ـ بعدشم قراره این کوچولو رو باهم بزرگ کنیم، اصلا نترس . دستشو محکم گرفتم و رفتم تو بغلش و گفتم : ـ مرسی از اینکه اینقدر بهم حس دلگرمی و امنیت میدی، اگه تو نبودی... سریع پرسید: ـ اگه من نبودم ؟؟ از بغلش اومدم بیرون و دستم و گذاشتم رو شکمم و گفتم : ـ شاید ازش منصرف... دستشو به نشونه هیس گذاشت رو لبش و گفت : ـ هیس! ادامه نده. مهم حس الانته، هر چی تو گذشته حس کردی و فراموشش کن .- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت دویست و پنجاه و هشتم پیمان همونجور که با حوله موهاشو خشک میکرد ، گفت : ـ چیشده عزیزم ؟؟ اتفاقی افتاده ؟؟ گوشی قطع کردم. نمیخواستم اینو از زبون دکتر بشنوه، باید هر طوری که بود خودم بهش میگفتم: ـ پیمان من راستش یه چیزی باید بهت بگم. پیمان همونجور که از تو آینه نگام میکرد خندید و گفت : ـ لابد بابت این ناراحت شدی که گفتم لباستو فقط پیش من بپوش! گفتم : ـ نه اصلا، یچیز دیگست! به گوشیش نگاه کرد و گفت : ـ خیلی ضروریه عشقم ؟؟ دیر کردم، بچها منتظرمن. باید بهش میگفتم، شاید دیگه هیچوقت این جزئت و جمع نمیکردم، از رو تخت بلند شدم و مصمم گفتم : ـ پیمان یا الان یا هیچوقت! الان که جسارتمو جمع کردم بزار بگم . یهو با نگرانی اومد نزدیکم و به چشام نگاه کرد و گفت : ـ غزل، چیزی شده ؟؟ داری میترسونیم! میترسیدم به چشماش نگاه کنم! اگه بچه رو نمیخواست چی ؟؟ گرچه دکتر میگفت پیمان خوشحال میشه ولی....پیمان که مکثم و دید، گفت : ـ غزل، نمیخوای بگی ؟ چشمامو بستم و یسره گفتم : ـ پیمان من حاملم! به چشماش نگاه نمیکردم . چند ثانیه بین من و پیمان سکوت بود تا اینکه پیمان سکوت و شکست و بریده بریده گفت : ـ چ...چی ؟؟؟ نگاش کردم ، دستاشو گذاشت رو دهنشو با لبخند گفت : ـ باورم نمیشه! مطمئنی ؟؟ منو نگاه کن دختر! این حجم از خوشحالیشو باور نمیکردم . الحق که مثل یه بچه ذوق کرده بود! لبخند زدم و گفتم : ـ آره مطمئنم. اومد سمتم وبغلم کرد و چند دور تو اتاق چرخوند و گفت : ـ دارم بابا میشم، خدایا شکرت...پس قراره یه غزل کوچولو بدنیا بیاد! خندیدم و گفتم : ـ از کجا میدونی دختره حالا ؟؟ ـ حس میکنم. خندیدم و گفتم: ـ نمیدونستم اینقدر خوشحال میشی از این موضوع! با تعجب نگام کرد و گفت: ـ چیز قشنگتر از اینم مگه تو دنیا هست؟؟ چیزی نگفتم، موهامو گذاشت پشت گوشم و گفت : ـ ولی مثل اینکه تو خیلی خوشحال نشدی!- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت دویست و پنجاه و هفتم همونجور که حوله اشو میگرفت و داشت میرفت سمت در به لباس دیشبم اشاره کرد و گفت : ـ این لباسم هیچ جای دیگه نمیپوشی بجز برای من! بلند شدم و رفتم نزدیکش و با حالت لوسی گفتم: ـ چشم! امر دیگه باشه؟؟ بینیمو گذاشت لایک انگشتاش و گفت : ـ خیلی دوستت دارم. ـ من بیشتر. بهم چشمک زد و رفت سمت حمام. استرس گرفته بودم، اگه امروز بره پیش دکتر قریشی و دکتر بهش همه چیو بگه چی؟ باید چیکار کنم؟؟ سریع گوشیمو درآوردم ، دیدم از دیشب بیست تا میس کال از مهسان و مهلا داشتم . سریع شماره مهسان رو گرفتم و یه بوق نخورده با لحن پر از عصبانیت جواب داد : ـ غزل کجایی تو ؟؟ مردم از نگرانی...خوبی؟؟؟ آروم گفتم: ـ خوبم مهسان ـ پیمان چی ؟؟ اونم خوبه ؟ ـ خوبه مهسان آشتی کردیم. منتها الان یه وضعیت اضطراری دیگه هست. ـ میخواستم بگم خداروشکر که الان باید بگم باز چیشده؟ دیشبو خیلی سربسته براش تعریف کردم و ادامه دادم : ـ امروزم برای دستش داره میره بیمارستان و به دکتر قریشی هم میخواد سر بزنه! ـ چاره ایی نیست دختر! دیر یا زود باید بفهمه اما بهتر اینه که از زبون خودت بشنوه.. ـ اینجوری میگی؟ ـ آره دیگه! حالا هم که باهم آشتی کردین ، بهونه ی دیگه ای برای ناراحتی دستش ندی. ـ میترسم مهسان، خیلی میترسم . اگه پیمان نخوادش چی؟؟ یهو صدای پیمان و از پشت سر شنیدم : ـ چیو نخوام ؟ کپ کرده بودم . مهسان از اونور خط با ترس میگفت : ـ شنید صداتو؟؟...الو ..الو غزل ؟ بریده بریده گفتم : ـ مهسان من بعدا بهت زنگ میزنم.- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت دویست و پنجاه و ششم خندیدم و گفتم: ـ نذاشتی دیشب رو دستت بتادین بزنم! خیلی زخمش عمیقه. ببین پتو خونی شده . همونجور که تو بغلش بودم ، گفت : ـ بنظرت من دیشب دستم اصلا برام مهم بود ؟؟ اونم تو اون وضعیت... داد زدم و گفتم : ـ پیمان! خندید و گفت : ـ باشه خجالت نکش ، چیزی نگفتم. با چشم غره نگاش کردم و گفتم: ـ ببینم دستتو؟ کف دستشو سمتم دراز کرد، واقعا خیلی عمیق بریده بود و گفتم : ـ چرا اینکار و کردی پیمان ؟ خندید و همونجور که لباسشو میپوشید ، گفت : ـ چیکار کنم؟ اخه جوره دیگه ای اعتراف نمیکردی. خندیدم و چیزی نگفتم که از کنارم بلند شد و گفت : ـ باشه امروز میرم بیمارستان، یه سر به دکتر قریشی هم میزنم! دیشب تا میخواستم برم باهاش گپ بزنم ، اون عوضی... یهو نفس عمیق کشید و ازم پرسید: ـ غزل اون یارو کیه؟؟ سریع گفتم: ـ هیچی بابا! یکی از عکاسای تهرانه که مهلا دیشب برای جشن دعوتش کرده بود که جنابعالی زدی لت و پارش کردی! طلبکارانه گفت: ـ بیشتر از اینا حقش بود! کسی حق نداره به عشق من اینجوری نگاه کنه ، چشماشو از کاسه درمیارم! خندیدم و گفتم : ـ فعلا به این فکر کن چجوری از دل مهلا دربیاری! دیشب کلی به ما التماس کرد که چیزی نگیم به طرف تا بهش برنخوره . گفت: ـ نگران مهلا نباش ، اون منو درک میکنه. غزل من میرم دوش بگیرم . گفته باشم ناهارم پیشم میمونی خندیدم و گفتم : ـ چشم هر چی شما بگی.- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت دویست و پنجاه و پنجم یهو رفت عقب و تیکه شیشه رو گذاشت رو شاهرگش و گفت : ـ منم بدون تو واقعا نمیتونم ادامه بدم! تمام این مدت سعی کردم اون قضیه تمام بشه تا با خیال راحت به کسی که عاشقشم برسم. رفتم سمتش و سعی کردم شیشه رو از دستش بکشم بیرون اما اینقدر سفت تو دستش گرفته بود که نمیشد! با گریه میگفتم : ـ پیمان تو رو خدا ولش کن! دستتو داغون کردی! همزمان با اشک ریختن، پوزخند زد و گفت: ـ چرا گریه میکنی؟؟ مگه هدفت همین نیست؟؟ مگه عذاب دادن منو نمیخوای ببینی؟ تبریک میگم واقعا موفق شدی، امشب کارت عالی بود. از کاری که میخواست انجام بده، میترسیدم. نمیخواستم اتفاقی براش بیفته... با التماس بهش گفتم: ـ پیمان توروخدا نکن! معذرت میخوام...لطفا...لطفا بندازش پایین! همینجور که اشک میریخت با خونسردی گفت: ـ تو که دیگه دوستم نداری ، پس این اشکا برای چیه؟ برای چی داری گریه میکنی؟ خستم کرده بود، از اینکه اینقدر اون شیشه رو محکم تو دستش گرفته بود و من نمیتونستم در بیارمش. رو کل لباسش خون ریخت. اینبار من با عصبانیت صورتش و گرفتم و با گریه و هق هق گفتم : ـ خدا لعنتم کنه! خدا منو لعنت کنه ! دوستت دارم...میفهمی ؟؟ دوستت دارم . نمیخوام چیزیت بشه...نکن پیمان...میشنوی حرف منو ؟ دوستت دارم...بفهم لطفا. از گریه، چشمام باز نمیشد. آروم مشت دستشو باز کرد و شیشه رو انداخت پایین و صورتمو گرفت تو دستاش، اینبار با آرامش گفت: ـ یبار دیگه بگو! میخوام بشنوم. میدونی من چند وقته منتطر این جمله بودم ؟ نگاش کردم، دیگه وقت نقش بازی کردن تموم شده بود، این آدم تمام زندگیم بود، گفتم : ـ دوستت دارم خیلیم زیاد دوستت دارم. *** بعد از مدتها ، امروز بالاخره اون حسی که مدتها بود گمش کرده بودم و پیدا کردم . با دیدن پیمان کنارم ، هزار بار خدا رو شکر کردم. من دیوانه وار عاشقش بودم اما مثل اینکه برای فهموندن عذاب بهش ، یکم زیاده روی و بی انصافی کرده بودم . برگشتم سمتش و به صورتش نگاه کردم و دستمو آروم رو ریشش کشیدم که با چشمای بسته لبخند زد . با تعجب و خنده گفتم : ـ بیداری ؟؟ همونجور که چشماش بسته بود گفت : ـ نه یکم بیشتر نوازش کن ، بلکه دلم بخواد چشمامو باز کنم!- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت دویست و پنجاه و چهارم تو آسانسور بهش نگاه کردم و با لحن آرومی گفتم : ـ پیمان من... با عصبانیت داد زد : ـ ساکت باش! اینقدر بلند گفت که ناخودآگاه ساکت شدم. اصلا آروم نمیشد، مچ دستمو محکم گرفت و رفتیم تا سمت ماشین، منو سوار ماشین کرد و خودشم با همون عصبانیت سوار شد. با سرعت زیاد یجوری رانندگی کرد که پنج دقیقه بعد دم در خونش بودیم . از ترس چیزی نمیتونستم بگم، واقعا خدا آخر و عاقبت امشب و بخیر بگذرونه! منو محکم هل داد داخل خونه و برق و روشن کرد. بغض کرده بودم و گفتم : ـ پیمان من نمیخواستم امشب اینجوری بشه! با عصبانیت لیوان رو میز و پرت کرد رو زمین و گفت : ـ تو چی میخوای؟ غزل به من بگو تو دقیقا چی میخوای؟؟ چرا باهام اینکار و میکنی ؟ یه تیکه از لیوان و که تو دستش مونده بود و محکم تو دستش فشار میداد، خون رو زمین چکه چکه میکرد . به دستاش نگاه میکردم و با ترس گفتم : ـ پیمان ، دستت... پرید وسط حرفم و گفت : ـ من نمیفهمم قصدت از اینکارا چیه ؟؟ تو میدونی که من چقدر دوستت دارم! میدونی از اینکه کسی که عاشقشم اینجوری جلوی هزاران نفر خودشو با ژست عکاسی به نمایش میذاره ، قلبم تیکه تیکه میشه. اومد سمتم و کتمو از رو دوشم انداخت و با صدای بلندتر گفت : ـ وقتی اینجوری با عشوه ژست میدادی ، لذت میبردی نه ؟؟ چشمامو بستم و گفتم : ـ پیمان لطفا! زیر گوشم با عصبانیت میگفت : ـ شاید حق با توئه، دیگه نمیتونی دوستم داشته باشی ، نمیتونی منو ببخشی. بهش با مظلومیت نگاه کردم. تو چشماش همراه با عصبانیت غم هم بود، رفتم دست بکشم به صورتش که با دست راستش دستم و گرفت و گفت : ـ من ....من فکر میکردم تو هنوزم مثل قبل عاشقمی. تو این یه هفته همه کار کردم تا بالاخره یادت بیاد! عشقمونو به یاد بیاری! از دستاش همینجوری خون میچکید! با گریه گفتم : ـ پیمان لطفا دستت. شرمنده بودم، حق باهاش بود. خیلی زیاده روی کرده بودم. دیگه بیش از اندازه لفتش داده بودم. طاقت نداشتم اینجوری اذیت بشه... نگام کرد و با حرص گفت: ـ دستم؟! بهش نگاه کردم که ادامه داد : ـ تو قلبم هر روز تو این یه هفته با بی توجهیات کشتی و امشب تیکه تیکه اش کردی غزل!- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت دویست و پنجاه و سوم نگاه های پیمان دیدنی بود و وقتی به دور وبرم نگاه کردم ، همه تقریبا نگاهشون به من بود اما میخواستم ببینه...میخواستم ببینه وقتی آدم عشقشو با یه غریبه میبینه چه حالی بهش دست میده! پیمان همین لحظه با عصبانیت اومد سمتم و کتمو که رو صندلی گذاشتم گرفت...خدا خدا میکردم چیزی پیش نیاد! این نگاهاشو من میشناختم، امشب قرار بود دوباره یه داستان جدید درست کنه! اومد سمتم و کتمو گذاشت رو شونمو با یه لبخند ساختگی که سعی میکرد عصبانیتشو پنهون کنه گفت : ـ دیگه کافیه عزیزم، بیا بریم این سمت . آرشاوین یهو گفت : ـ دوست عزیز داری چیکار میکنی؟؟ دارم عکس میگیرما! پیمان یهو رفت نزدیکش و گفت: ـ این همه سوژه اینجا هست! اینقدر دور و بر این دختر نپلک! آروم بازوشو گرفتم و گفتم : ـ پیمان لطفا! آرشاوین خندید و گفت : ـ ببخشید از شما باید اجازه بگیرم از کی باید عکس بگیرم ؟ پیمان دستی به صورتش کشید و آروم زیر لب گفت : ـ خدایا بهم صبر بده . آرشاویم هم که انگار تنش میخارید یهو گفت : ـ بنظر من که خوشگل ترین دختر این جمع غزله ، دلم میخواد اول از همه کلی عکس ازش... پیمان نذاشت جملش و تموم کنه و با گفتن : ـ عوضی .... یه مشت زد تو صورتش که پسره پخش زمین شد . تمام آدمایی که اونجا بودن دور پیمان و آرشاوین جمع شدن تا جداشون کنن، به زور جدا شدن . خیلی ترسیده بودم ، پیمان واقعا خیلی عصبانی بود ، تمام گونه هاش از شدت عصبانیت قرمز شده بود . نفس نفس میزد و با غضب بهم نگاه میکرد . مهدی دستاشو میگرفت و ازش میخواست که آروم باشه اما پیمان بدون پلک زدن فقط یسره بهم نگاه میکرد . سریع اومد سمتم و بازوم و محکم گرفت و از اونجا رفتیم بیرون، اینقدر عصبانی بود که اصلا نمیتونستم مقاومت کنم و پشت سرش هر جا میرفت ، کشون کشون دنبالش راه افتادم .- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت دویست و پنجاه و دوم همونجور که میرفتیم، مهدی از مهلا پرسید : ـ امیرعباس نیومده هنوز ؟؟ مهلا : ـ نه یه ربع دیگه میرسه. مهدی خندید و گفت : ـ خیلیم عصبانی بود. مدام ب من و پیمان میگفت این خواهرزادم منو فرستاده دنبال نخود سیاه، شما بگین قضیه چیه... بعد یهو انگار یه چیزی یادش اومده باشه گفت : ـ راستی غزل بهتر نبود تو با پیمان میومدی؟؟ چیزی نگفتم، دلم نمیخواست کسی تو کارام دخالت کنه، حالا دوستام اشکالی ندارن ولی مهدی دیگه نه واقعا. مهسان که عادتمو میدونست رو به مهدی گفت : ـ بزار خودش تصمیم بگیره مهدی. مهدی : ـ آخه میگم یعنی الان چون این یارو هم غزل و تنها دیده و پیمانم بالاست یه اوقات تلخی پیش نیاد! مهلا دکمه آسانسور و زد و گفت : ـ نه خدا نکنه! رفتیم طبقه شونزدهم، خیلی استرس داشتم که نکنه اتفاق بدی بیفته! این پسره منو تنها گیر آورده بود، امیدوار بودم که کار مزخرفی نکنه! تا وارد شدیم ، دیدیم کلی جمعیت دور تا دور استخر وایسادن و دیجی حامد مشغول خوندن آهنگائه...آرشاوین از فاصله ی نزدیک در حال فیلمبرداری بود و بعد که بچها رفتن پایین، رو به من گفت : ـ غزل جان بیا از این سمت با ویوئه هتل داریوش یه چندتا عکس هنری بگیرم ازت. همین لحظه دیدم که بچها رفتن پیش پیمان که روبروم وایساده بود. پیمان با عصبانیت بهم نگاه میکرد، آرشاوین همین لحظه اومد نزدیکم و گفت : ـ چیزی شده ؟ گفتم : ـ نه چیز خاصی نیست. کتمو درآوردم و رفتم کنار شیشه ها وایسادم و چندتا ژست گرفتم . آرشاوین هم مدام با ذوق خاصی میگفت : - عالیه، فوق العادست. سرتو یکم کج کن...نگاه به سمت پایین...پای چپتو بیار جلوتر .- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت دویست و پنجاه و یکم دستشو سمتم دراز کرد . مهلا رو از پشتش میدیدم که با چشم و ابرو بهم اشاره میکرد یه امشب و اداره کنم . مجبورا با یه لبخند ساختگی بهش دست دادم و گفتم : ـ غزل، خوشبختم. سریع دستم و از دستش کشیدم که با لبخند گفت : ـ منم همینطور، ماشالله اسمتونم مثل خودتون زیباست. حالا یارو همینجوری بهم زل زده بود! همین لحظه مهسان و مهدی کنار ماشین مهلا پارک کردن و پیاده شدن . مهلا ، آرشاوین و به بچها معرفی کرد . آرشاوین هم مثلا در حال سلام علیک کردن بود ولی ته نگاهاش به من میرسید. مهسان اومد زیر گوشم و گفت : ـ غزل این دیگه کیه با چشماش داره تو رو میخوره؟! آروم گفتم : ـ وای نگو و نپرس! مهلا خانوم دعوتش کرده . بابت عکاسی امشب. خیلی هیزه واقعا! مهسان : ـ ولی خوشتیپه! با چشم غره بهش نگاه کردم که ساکت شد، آرشاوین بعد یکم گپ زدن با مهدی گفت : ـ خب خانوما من میرم بالا از لحظه ورود شما عکس و فیلم بگیرم. بهرحال همچین خانومای زیبایی حتما باید تو قاب دوربین ثبت بشن. مهلا یه تشکری کرد و بعد رفت . مهدی خندشو جمع کرد و رو به مهلا گفت : ـ دختر تو کس دیگه ایی رو بعنوان عکاس نمیشناختی که دعوتش کنی ؟؟ این دیگه کیه؟؟ زیاد از حد با خانما احساس راحتی داره. یهو دیدی وسط مراسم فکشو میارم پایین! مهسان آروم بازوشو گرفت : ـ عزیزم، لطفا آروم باش مهلا دستاشو تو هم گره زد و رو به ما با حالت خواهش گفت : ـ بچها لطفا یه امشب و فقط اداره کنین. کلی زبون ریختم تا دعوتش کنم اینجا. آرشاوین همونجور که میرفت سمت در هتل داد زد و گفت : ـ دوستان نمیاین؟؟ مهدی همین لحظه گفت : ـ چرا الان میایم. بعد آروم پیش ما گفت : ـ تو سریعتر گمشو تا من کار دستت ندادم، مردک چشم چرون! از لحنش هممون خندیدیم.- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت دویست و پنجاهم همونطور که آینه رو از تو کیفم درمیوردم تا برای بار هزارم به خودم نگاه کنم گفتم: ـ فک کن یه درصد زنگ نزنه! ـ به منم زنگ زد. با تعجب گفتم : ـ به تو برای چی ؟؟ مهلا همونجور که دور میزد گفت: ـ والا کلی دعوام کرد از اینکه بهت زنگ بزنم و بگم که با خودش بری و من گفتم متاسفانه نمیتونم دل دوستمو بشکنم چون منتظرمه. خندیدم و گفتم : ـ خوب گفتی! مهلا هم یکم خندید و گفت: ـ ولی غزل خیلی ناراحت شد، چون هر کس که تو رابطست اونجا با پارتنرش میاد. خنده دار بودن این ماجرا اینه که تو داری با من میای! ـ خب حالا! اینقدر تو و مهسان بگین تا بالاخره عذاب وجدان بگیرم! ـ آخه گناه داشت واقعا! چیزی نگفتم، شاید واقعا داشتم زیاده روی میکردم. از خونه ما تا هتل پالاس راه زیادی نبود، تا رسیدیم مهلا یه تلفن زد و گفت : ـ بزار این پسره هم بیاد و با هم بریم. با تعجب پرسیدم: ـ پسره کیه ؟ ـ آرشاوین. ابروهامو با کنجکاوی دادم بالا و گفتم: ـ این دیگه کیه ؟؟ من میشناسمش؟! مهلا: ـ نه من واسه عکاسی امشب دعوتش کردم. بچه تهرانه ، دوتا استودیو عکاسی بزرگ تو نیاوران داره و کارش واقعا خفنه! گفتم: ـ چه جالب! پیجشو بفرست ، کاراشو ببینیم بلکه ایده بگیریم . همین لحظه دیدم یه پسره خیلی خوشتیپ با ته ریش و موهای فرفری داره میاد سمت ما، پسره خنده رویی بنظر میومد و چال گونش صورتشو خوشگل تر میکرد. مهلا حواسش نبود. به من با انگشتش گفت هیس و دستاشو گذاشت رو چشمای مهلا. مهلا سریع با خنده گفت : ـ فهمیدم خودتی! آرشاوین خندید و گفت : ـ چطوری عزیزم ؟؟ مهلا : ـ قربونت برم، مرسی از اینکه قبول کردی و اومدی آرشاوین : ـ بهرحال حرف خانوم زیبایی مثل تو رو زمین نمیندازم. بهش دست داد و یهو چرخید سمت من و از سر تا پاهام و نگاه کرد . پسره خوش قیافه ولی خیلی راحت و هیزی بنظر میرسید. از نگاهاش به خودم اصلا خوشم نیومد. کتمو با یه لبخند جمع کردم و اومد نزدیک و گفت : ـ به به چه خانوم زیبایی! افتخار آشنایی با شما رو داشته باشم ؟؟- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت دویست و چهل و نهم راست میگفت از حق نگذریم ، خیلی خوب شده بودم . همین لحظه گوشیم زنگ خورد ، فکر کردم مهلاعه اما پیمان بود. بعد یه تایم طولانی برداشتم، با یه لحن مهربونیت گفت : - سلام عزیزدلم، چطوری؟؟ سرد جواب دادم: ـ سلام مرسی. ـ تلگرامتو چک نکردیا، بابت رنگ کراوات ازت نظر خواسته بودم . ـ من نمیدونم پیمان ، هر چی که خودت دوست داری بزار . ـ آخه من دلم میخواد نظر تو هم بدونم. چیزی نگفتم که ادامه داد: ـ بیا پایین باهم بریم، من لباس خوشگل خودمو ببینم چی پوشیده که باهاش ست کنم. مهسان ریز ریز میخندید و گفتم : ـ نه نمیخوام، تو برو من همراه مهلا میام. سعی کرد عصبانی نشه اما با جدیت گفت: ـ غزل لج نکن، بیا دم درم باهم میریم. بعدشم همه اونجا با پارتنراشون میرن تو میخوای با مهلا بری؟ ـ آره پیمان، گفتم برو . پیمان یه لحظه سکوت کرد و چیزی نگفت . بعد چند لحظه گفت : ـ اصلا ماشین مهلا که دم در نیست غزل. ـ رفته پاساژ پردیس، الاناست که بیاد. دوباره سعی کرد با لحن مهربونش که عاشق این مدل حرف زدنش بودم، قانعم کنه: ـ غزل جان، عزیز پلم..اینقدر اذیت نکن منو! بیا پایین، بریم باهم. با کلافگی گفتم: ـ نمیخوام پیمان...ن ...می ... خوام. حس کردم خیلی ناراحت شد اما بازم طبق معمول چیزی نگفت و فقط آخرش گفت : ـ باشه پس اونجا میبینمت. تا رفتم باهاش خداحافظی کنم ، گوشیشو قطع کرد. گفتم : ـ واه! گوشی و تو صورتم قطع کرد! مهسان همینجور که داشت رژ میزد گفت : ـ خب حق داره بیچاره، عین بچها لج کردی غزل...گناه داره . الان همه کیشوندا براشون سوال میشه اینا چرا تنها اومدن ؟ ـ برام مهم نیست دیگران چی میگن مهسان. مهسان شونه ایی بالا داد و گفت: ـ باشه خودت میدونی عشقم. پنج دقیقه بعد مهلا برام کلی بوق زد و رفتم پایین . سوار ماشین شدم و مهلا گفت : ـ چطوره کفشم ؟؟ خودمو کشیدم اونطرف تر و کفششو دیدم و گفتم : ـ خیلی خوشگله. ـ مهسان هنوز نرفت ؟ ـ نه بابا این خانوم از رنگ رژش منصرف شد دوباره داره میزنه . ـ باید بهش میگفتی زودتر بیاد! ـ گفتم اتفاقا. مهلت همونجوری که کولر رو روشن میکرد پرسید: ـ پیمان زنگ نزد ؟؟- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت دویست و چهل و هشتم گفتم : ـ موهای تو حالت معمولیشم قشنگه ، احتیاج به کاری نداره. مهسان : ـ واقعا به موهاش حسودیم میشه! مهلا با یه حالت عشوه گفت : ـ فدای شما بشم ولی اینجور که معلومه تو مجلس امشب غزل و بعدش خوده تو قراره بترکونین، چشم مردم جزیره امشب درمیاد . خندیدیم و گفتم : ـ خیلی خب ، زودباش برو کفشتو بخر، اینقدر لفتش نده . سوییچشو گرفت و گفت : ـ تو مگه با من میای؟؟ پیمان نمیاد دنبالت ؟ همونجور که کرمپودرمو میزدم ، گفتم : ـ چرا خودش بهم گفت میاد دنبالم ولی من نمیخوام باهاش بیام. مهلا زد به سرش و گفت : ـ کی تو میخوای این لجبازی و تمومش کنی دختر؟ مهسان : ـ بگو دیگه! من که زبونم مو درآورد از بس بهش گفتم . همونجور که داشتم رژگونه میزدم گفتم : ـ اصرار نکنین بچها، گفتم با مهلا میام دیگه. مهلا رو به مهسان گفت : ـ شما احیانا با آقا مهدی تشریف میبرید دیگه ؟ مهسان از لحنش خندش گرفت و گفت : ـ آره. مهلا در خونه رو باز کرد و گفت : ـ پس غزل من میرم کفش و میخرم ، برات بوق زدم بیا پایین. ـ باشه. مهلا رفت و من مشغول خط چشم کشیدن شدم و داخل چشمامم مداد سفید زدم، چون آرایش چشمم زیاد بود یه رژ صورتی کمرنگ زدم که زیادی جیغ نباشه. به خودم تو آینه نگاه کردم و به مهسان که مشغول ریمل زدن بود ، گفتم : ـ خب چطور شدم ؟؟ مهسان با دیدن من یه سوتی زد و گفت : ـ عالی شدی مثل همیشه، غزل میشه بیای برام خط چشم بکشی؟ هر چی تلاش میکنم ، قرینه درنمیاد! رفتم و براش یه خط چشم نازک دنباله دار کشیدم که چشماش و کشیده تر کرده بود. لباسمو پوشیدم و مهسان گفت : ـ وای غزل عین ستاره های هالیوود شدی! خداییش خیلی لباس شیکیه.- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت دویست و چهل و هفتم مهلا خندید و گفت : ـ این لباس رومی برای توئه غزل ؟ از خندش خندم گرفت و گفتم : ـ آره چطور مگه ؟؟ مهلا : ـ هیچی فقط شاید پیمان از مدلش خوشش نیاد. بعد اینو مهسان جفتشون و خندیدن و مهسان گفت : ـ اتفاقا منم همینو گفتم ولی خانوم دوباره رگ لجبازیش گل کرده بود دیگه! همونجور که دونه دونه موهامو از لای بیگودی درمی آوردم گفتم : ـ خب حالا! پیمان کیه اصلا؟؟خوشم اومد دلم خواست بخرم. مهسان : ـ خب، خدا امشب و بخیر کنه واقعا . مهلا : ـ ولی کفشاتون واقعا خوشگله! عین پرنسسا. از کدوم غرفه تو پاساژ پردیس خریدین؟ مهسان: ـ یه مغازه خیلی بزرگ بود ، اسمش الان خاطرم نیست، دومین مغازه از سمت چپ. مهلا یهو گفت : ـ آها میدونم کدومو میگی! مغازه خانوم مومنی . امشب اتفاقا دختر و دامادشم هستن تو مهمونی. دخترش تو دفتر جهانگردی بردیا کار میکنه گفتم : ـ آره، خوده زنه هم گفت. مهلا : ـ بنظرتون برم بخرم و بیام دیر میشه؟؟ مهسان یه نگاهی به ساعت کرد و گفت : ـ نه بابا ، ما هم الان کار موهامون تموم شده یه میکاپ مونده فقط. تو هم که آماده ای. مهلا کیفشو گرفت و گفت : ـ کدوم مدل و بخرم بنظرتون ؟؟ از جفتش خیلی خوشم اومده. گفتم : ـ چون پیراهنت بلنده . جلو باز و بگیری فک کنم بهتره، لاک پاهاتم مشخص بشه که شیک تر باشه. مهسان: ـ آره راست میگه. مهلا : ـ باشه پس. موهام چی؟ اوکیه ؟؟ موهای مهلا تا کمرش بود و لخت لخت بود. دمشم رنگ خرمایی ، واقعا خیلی خوشگل بود .- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت دویست و چهل و ششم بالاخره با کلی عجله رسیدیم خونه. مهسان اتومو رو گرفت و منم بیگودی و بعدش مشغول شدیم. مهسان میگفت : ـ غزل بنظرم پیمان اونجا ببینتت ، میاد کتشو میندازه رو شونت! خندیدم و گفتم : ـ خب حالا تو هم! مهسان خندید و گفت : ـ بهرحال دلش نمیخواد شونه های دختری که دوست داره تو معرض دید اون همه آدم باشه ( اینو دقیقا با لحن پیمان گفت ) اونقدر خندیدم و گفتم : ـ تو از کی تا حالا بلدی اداشو دربیاری؟؟ دیوونه، ترکیدم از خنده . مهسان: ـ حالا منم دارم میخندم ولی امیدوارم مهدی هم با دیدن این لباس دعوام نکنه! ـ بابا تو خودت بیخودی سختش میکنی، مهدی اتفاقا خیلی اوکیه تو این قضیه ها! ـ چمیدونم والا! همین لحظه زنگ آیفون زده شد و گفتم : ـ من باز میکنم. چند دقیقه بعد مهلا اومد بالا و با دیدن ما گفت : ـ اوه میبینم که حسابی مشغولید. یه میکاپ لایت کرده بود و صورتش شبیه باربی ها شده بود، گفتم : ـ تو چقدر میکاپت خوشگل شد، رفتی آرایشگاه؟؟ مهلا همونجور که لباسشو در می اورد گفت : ـ نه بابا دلت خوشه! تو هتل یکی از بچها آرایشم کرد. قبل اینجا رفته بودم هتل همه چیز و کنترل کنم ببینم اوکی هست یا نه؟ مهسان: ـ امیرعباس و چجوری پیچوندی ؟؟ مهلا خندید و گفت : ـ به سختی! همراه یکی از بچها به زور فرستادمش گشت جزیره. بعد سه تاییمون با هم خندیدیم. مهلا با دیدن لباسای ما که تن دیوار آویزون بود گفت : ـ یا خدا! چقدرر لباساتون خوشگله، حتی از لباس منم خوشگلتره. گفتم : ـ خب حالا تو هم اینقدر اغراق نکن! مال تو هم خیلی خوشرنگه و هم خیلی شیکه.- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت دویست و چهل و پنجم خانوم فروشنده : ـ اورال مشکی و میگین ؟ مهسان : ـ بله خودشه. با یه پیراهن آبی عروسکی همون سمت هست. خانومه: ـ الان براتون میارم، کفششاشونم وارداتیه جدید آوردیم. همینجور نگینیه، سایزتون چنده ؟ مهسان : ـ منم سی و هشت. زنه رفت تا لباس و برای مهسان بیاره و من رو به مهسان گفتم : ـ خوبه؟پس همینو بگیرم؟؟ مهسان که مشخص بود خیلی خوشش اومده با تایید زیاد گفت: ـ خیلی خوشگله، بگیر! زنه بعد چند دقیقه لباسها رو برای مهسان آورد . ازش خواستم اونم باشه و نظر بده چون زن خیلی خوش ذوق و خوش سلیقه ای بنظر میومد.... مهسان اول پیراهن آبی و پوشید که خیلی خوشگل بود اما یکم رنگ پوستشو تیره میکرد...بعدش که اورال مشکی پوشید ، محشر شده بود . گفتم : ـ وای اگه مهدی تو رو تو این لباس ببینه! مهسان یکم سرخ و سفید شد و گفت : ـ وااای غزل نگو خجالت میکشم! خانوم فروشنده گفت : ـ جفتش خوشگل بود دخترم ولی این اورال انگار کشیده ترت کرد و بهت بیشتر اومد.نظر منم رو اینه . کفشی که برای مهسان آورد دقیقا شبیه کفش من بود منتها جلوش بسته بود و یکم نوکش تیز بود و با شلوار دمپای اورالش فوق العاده شده بود . پشت لباسش به اندازه یک کف دست دایره باز بود و مهسان با این قسمتش یکم مشکل داشت و پرسید: بـ نظر منم خوشگله ولی پشتش خیلی باز نیست ؟ با عصبانیت گفتم : ـ نه دیگه چرت نگو! کلا پوشونده ترین لباس ممکن و انتخاب کردی . پوشونده ولی شیک. مهسان : ـ باشه پس منم همینو میگیرم . فروشنده گفت : ـ پس الان اون مجلس دو تا ستاره های خودشو از همین الان مشخص کرده . لبخند زدیم و جفتمون ازش تشکر کردیم، از پاساژ پردیس که اومدیم بیرون، حدود ساعت سه و نیم شده بود و ساعت شش برنامه شروع میشد. ما هنوز نه آرایش کرده بودیم و نه موهامونو درست کرده بودیم. تند تند تاکسی گرفتیم و رفتیم سمت خونه، تو راه مهلا هم بهم پیامک داده بود که میاد خونه ما تا همزمان با ما حاضر بشه.- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت دویست و چهل و چهارم در و باز کردم ، مهسان رو صدا زدم که سوتی زد و گفت : ـ الله و اکبر این همه جلال! خندم گرفته بود و برگشتم سمت آینه و گفتم : ـ خوبه نه ؟؟ ـ خیلی خوشگله واقعا! همین لحظه خانم فروشنده با دیدن من گفت : ـ واقعا شبیه فرشته ها شدی عزیزم، بزار کفششم بیارم برات باهاش سته. به مهسان گفتم : ـ تو از چیزی خوشت نیومد؟ ـ فعلا دارم میگردم، یه چندتا چیز نظرمو جلب کرد! ـ خب پس بیار امتحانشون کن دیگه! همین لحظه خانومه با یه کفش جلو باز نگینی با پاشنه میخی هفت سانتی که دقیقا عین کفش سیندرلا بود برام آورد و منو مهسان با دیدنش گفتیم : ـ چقدر ناز و کیوته! بعدش امتحانش کردم. از خود تعریفی نباشه ولی واقعا محشر شده بودم. مهسان گفت : ـ با این حساب ستاره امشبم مشخص شد . خانومه پرسید: ـ چقدر خوب! چه مراسمی هست تو جزیره ؟ مهسان: ـ تولد یکی از مدیرای گردشگری اینجاست. خانوم فروشنده : ـ آها آقای پناهی منظورتونه ؟ اتفاقا داماد و دخترمم دعوتن! مهسان : ـ چه عالی! راستش اگه همین سبکی کفش دارید ، من خیلی خوشم اومده. یه اورالی هم اون سمت مغازه دیدم.- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
دویست و چهل و سوم به ساعت نگاهی کردم و گفتم : ـ بریم دیگه ؟؟ گفت: ـ باشه اینا رو هم شستم و میتونیم راه بیفتیم، تو حاضری؟ ـ یه شومیز بپوشم، آره. ـ باشه پس منم الان حاضر میشم. حدود یه ربع بعد راه افتادیم و تک تک تمام پاساژ ها رو گشتیم و چیزی نظرمون و جلب نکرد و آخر سر به پیشنهاد مهلا رفتیم پاساژ پردیس یک که تمام طبقات دومش پر بود از لباس مجلسی فروشی. به دومین مغازه که رسیدیم یه پیراهن رومی بلند که رنگ سفیدش نظرمو جلب کرد . مهسان نگاهم و دنبال کرد و گفت : ـ خیلی خوشگله ، ولی قسمت پایینش زیادی باز نیست؟؟ لبخند مرموزانه ای زدم و گفتم : ـ اتفاقا بخاطر همین خیلی خوشگله مهسان با دیدن چهرم خندید و گفت : ـ چه آدمی هستی تو! پیمان امشب تو رو با دیدن این لباس تنها نمیزاره ، گفته باشم! خندیدیم و وارد مغازه شدم . از فروشنده خواستم که این لباس سایز سی و هشتشو بهم بده تا برم اتاق پرو و بپوشمش. مهسان گفت : ـ غزل حالا میخوای مدلای دیگه هم نگاه کنی؟؟ خیلی لباس داره اینجا. بجای من ، فروشنده اینبار گفت : ـ اتفاقا دوستتون خیلی خوش سلیقست، این لباس مدلش اروپاییه و الان خیلی بین جوونا ترند شده. بعد یدور بهم نگاه کرد و گفت : ـ ماشالله خیلی هم خوش هیکل هستین ، حتما به تنتون میشینه، بفرمایید. لباس و با خوشرویی ازش گرفتم و وارد اتاق پرو شدم. کاملا فیت تنم بود. شونه هام یه مقدار تو دید بود.- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت دویست و چهل و دوم ( یک هفته بعد ) یک هفته از اون ماجرا گذشت و ماجرایی که پیمان برام تعریف کرده بود تو صدر خبرای اینستاگرام و تلویزیونی پخش شده بود که سردسته یه گروهک مافیایی رو بعد از پونزده سال، بالاخره تونستن بازداشت کنن . مردم جزیره هم که کلا راجب این موضوع صحبت میکردن و پیمان و بابت این کارش خیلی تشویق میکردن. پیمان هم که طبق معمول مثل همیشه دور و برم مثل پروانه میگشت و من اونقدری که باید تحویلش نمیگرفتم . از در بیرونش میکردم و از پنجره میومد داخل یا اونقدر دم در خونه منتظر وایمیستاد که دلم طاقت نمیورد و میگفتم بیاد داخل . مهسان و مهلا همش باهام بحث میکردن و میگفتن که بالاخره یه روز خون این مرد و من به جوش میارم و کاسه صبرش لبریز میشه اما میخواستم بفهمه عذاب کشیدن چقدر سخته ، اینکه برای طرف مقابلت هیچ توضیحی ندی چقدر سخته! دیشب مهلا به من پیام داد که تولد امیرعباس و بچها دارن تو طبقه شونزده هتل پالاس براش یه جشن بزرگ میگیرن و تقریبا همه کیشوندا هم هستن . منو مهسان هم قرار بود امروز صبح باهم بریم بازار و دو دست لباس مجلسی بخریم. به گوشیم نگاه کردم . دوباره هزارتا پیام و ویدیو های عاشقانه از پیمان، همشونو دیدم و مهسان ازم پرسید : ـ نمیخوای دست از این لجبازیت برداری غزل؟؟ همونجور که سیب ها رو دونه دونه از ظرفم برمیداشتم گفتم : ـ بزار قشنگ حس کنه این درد رو. مهسان با حرص نگام کرد و گفت: ـ بابا کشتی طرفو ول کن دیگه! همه کار و بارشو تعطیل کرده یسره افتاده دنبال تو! چیزی نگفتم . مهسان همونجور که داشت ظرفا رو میشست گفت : ـ به این فکر کن اگه امشب اون آقای دکتر اونجا باشه و با پیمان مواجه بشه چی میشه! یهو گوشام تیر کشید. با استرس گفتم : ـ مگه اونم میاد ؟ مهسان: ـ مهلا گفت که همه کیشوندا هستن تقریبا. از اونجایی که اینم کیشونده احتمالا هست دیگه. از رو صندلی بلند شدم و گفتم : ـ وای مهسان باید چیکار کنم؟ مهسان عادی گفت: ـ هیچی، فقط سریعتر این لج و لجبازیو تمومش کن و با پیمان حرف بزن. غزل باید بری سلامت جنین، یادت رفته؟؟ ـ نه یادم نرفته ولی ـ دیگه ولی نداره پس دست بجنبون!- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت دویست و چهل و یکم به چشماش نگاه کردم، نگرانی تو چشماش موج میزد، صورتم و تو دستاش گرفت و گفت : ـ داری چیکار می کنی با خودت؟ همینجور که گریه میکردم بی توجه به حرفش گفتم : ـ الان میرم برات یه لباس تمیز از کمدم میارم. یهو صداشو برد بالا و گفت: ـ گور بابای لباس، چته تو غزل؟؟ به من نگاه کن! چونمو چرخوند سمت خودش. نباید چیزی میفهمید، بنابراین گفتم : ـ چمه؟! به اثری که خودت ساختی نگاه کن! بی هیچ حرفی منو محکم کشوند سمت خودش و سرمو بوسید. همزمان با من اشک میریخت و زیر گوشم میگفت : ـ منو از خودت دور نکن غزل! خواهش میکنم . نمیتونستم جلوی اشک خودمو بگیرم . با حرف زدنش هق هق کردنم بیشتر میشد. خدایا من باید چیکار کنم ؟؟ دوسش دارم خیلی زیاد، منم دلم براش تنگ شده ، منم از حسرت دیدنش سیر نشدم اما چجوری دوباره اعتماد کنم ؟؟ لطفا یه راه جلوی من بزار. اون روز با کمک پیمان ، رو تخت دراز کشیدم و تا زمانی که بخوابم بالای سرم نشست و موهامو نوازش کرد. به بچم نمیرسیدم ، باید برای سلامت جنین میرفتم اما نرفته بودم ، قرصای ویتامینمو بعضا یادم میرفت که بخورم . نمیدونستم که پیمانم این بچه رو میخواد یا نه ؟ همه این چیزا واقعا به مغزم فشار می آورد. شاید به قول مهسان باید بهش میگفتم که اگه قرار باشه منصرف بشه، همین الان منصرف بشه و منم از این عذاب نگفتن خلاص شم!- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت دویست و چهلم اصلا دلم نمیخواست دوباره دیشب و بهم یادآوری کنه، پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ تمومش کن پیمان! دیشب دیگه نایی برای رفتن برام نذاشتی وگرنه.. اینبار اون پرید وسط حرفم و با جدیت گفت: ـ نمیذارم، الانشم همینه! نمیذارم بری غزل ، اینو تو مغزت فرو کن! تو مال منی. از رو تخت بلند شدم و گفتم : ـ من مال هیچکس نیستم ، تو اینو تو مغزت فرو کن! الان بخاطر عذاب وجدان اومدی جلوی من. اومد جلو و دستام و گرفت و گفت : ـ غزل چی داری میگی ؟؟ چه عذاب وجدانی؟؟ من قبلا هم بهت گفتم اگه بار دیگه ای هم این بحث پیش بیاد بازم برای اینکه بهت آسیب نرسه همین کار و میکنم میفهمی؟ سرم گیج میرفت و حالم داشت بهم میخورد، از این بحث خسته شده بودم، بدون اینکه نگاش کنم گفتم: ـ دستامو ول کن حالم داره بهم میخوره. پیمان ولکن نبود! با اصرار بهم میگفت: ـ به من نگاه کن غزل! منم پیمان، نگاه کن بهم! دوباره گفتم: ـ داره حالم بهم میخوره ولم کن . واقعا حالم بد بود ولی پیمان اصلا گوشش بدهکار نبود. دیگه نتونستم طاقت بیارم و تمام محتویات معدم ریختم رو پیراهنش و سریع دویدم تو دستشویی. دوباره گریه ام شروع شده بود . این هورمون ها حسابی بدنمو و خلقیاتم و عوض کرده بود اما الان به پیمان باید چی میگفتم؟؟ پشت بندم سریع اومد تو دستشویی و سعی کرد بهم کمک کنه صورتمو آب بزنم . گریه ام بند نمیومد، با دیدن پیراهنش با هق هق گفتم : ـ بب...ببخشید...همش...تقصیره...تقصیره من بود. انگشت اشاره اشو گذاشت رو لبش و گفت : ـ هیس هیچی نگو.- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت دویست و سی و نهم مهسان بهم چشم غره داد و رفت از داخل اتاق کیفشو برداشت و گفت : ـ دست بردار غزل! حتی اگه یه درصدم دروغ بگه ، کوهیار بابت لجی که نسبت به این داره که دروغ نمیگه! عصبانیت بهم غلبه کرده بود و فقط حرف خودمو میزدم: ـ شایدم اینبار باهم همدست شدن. مهسان هم کوتاه نمیومد و میگفت: ـ خب اینا با هم همدست شدن ، حرفای اون دنیا رو چی میگی؟ چیزی نگفتم و سکوت کردم. مهسان شومیزشو پوشید و اومد سمت منو و شونه هامو گرفت تو دستاش و گفت : ـ غزل ، عزیزم ، دوست خوب من...توروخدا اینقدر رو صدای قلبت درپوش نزار! به من که دیگه نمیتونی دروغ بگی ، هنوزم پیمان و دوست داری از چشمات معلومه! اینقدر لج نکن . رو مبل نشستم و چیزی نگفتم. مهسان گفت : ـ امروز بشین خونه و یکم استراحت کن و لطفا فکر کن غزل! اینقدر با عصبانیت تصمیم نگیر! چیزی نگفتم و بجاش باهاش خداحافظی کردم و مهسان رفت. رفتم داخل اتاق تا چمدونم و باز کنم و وسایلامو مرتب کنم . یهو صدای پا شنیدم و برگشتم و گفتم : ـ مهسان دوباره چی جا... با دیدن چهره پیمان تو چارچوب در ، تو جام خشک شدم! آب دهنم قورت دادم و گفتم : ـ تو چجوری اومدی بالا ؟؟ با لبخند نگام کرد و گفت : ـ دست مهسان درد نکنه ، در و باز گذاشت برام . با عصبانیت گفتم : ـ ببینم تو مگه نباید الان سرکارت باشی؟؟ چرا مدام اینجایی؟؟ اومد نزدیکم و موهامو گذاشت پشت گوشم و گفت : ـ برای اینکه کار من تویی. دستشو پس زدم و گفتم : ـ بسته دیگه خسته نشدی ؟؟ میگم تو رو دیگه نمیخوام، چرا نمیفهمی؟؟ اما بجای عصبانیت بازم لبخند میزد و پیشونیم و بوسید و گفت : ـ مهم اینه که من تو رو میخوام اونم خیلی زیاد . نمیدونستم باید در جوابش چی بگم! رو تخت نشستم. اونم کنار پاهام نشست و دستاشو گذاشت رو زانوهام و گفت : ـ غزل لطفا به زندگیمون یه شانس دیگه بده! خیلی دلم برات تنگ شده. دیشب...- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت دویست و سی و هشتم گذاشتم رو بلندگو و گفتم : ـ چرا زنگ زدی؟؟ پیمان : ـ بیا رو بالکن، یه سوپرایزی برات دارم . مهسان قبل من دوید و رفت رو بالکن. منم بدون اینکه حرفی بزنم پشت بندش رفتم و دیدم کلی بادکنک های هلیومی قرمز اومدن بالا سمت بالکن. مهساپ با ذوق گفت : ـ غزل اینارو ببین، چه خوشگله! خوشحال شده بودم ، از اینکه برای بخشیده شدنش تلاش میکرد اما نباید فکر میکرد که با بادکنک میتونه خرم کنه. عمرا!! رفتم جلوتر و دیدم پایین وایساده و با دیدن من برام دست تکون داد. هیچ عکس العملی نشون ندادم . مهسان آروم زیر گوشم گفت : ـ حالا یه لبخند بزن! همونجور مثل پوکرا نگاش میکردم گفتم: ـ لازم نکرده! مهسان با حرص گفت: ـ غزل!! توجهی به حرفاش نکردم، بلند صداش زدم جوری که حرفامو کامل بشنوه: ـ نیازی به این کارا نیست آقا پیمان! خواهشا و لطفا دیگه دم در این خونه نیا! بعد حتی به قیافش نگاهم نکردم و به مهسان گفتم : ـ اینارو بفرست پایین براش. مهسان هم همزمان با من اومد داخل و گفت: ـ غزل این برخوردت خیلی سرد نبود ؟؟ با عصبانیت گفتم : ـ مگه قرار نبود تو وقتی دیدی تو صورتش تف بندازی؟ پس چیشد؟! مهسان یکم مکث کرد و گفت: ـ آره قرار بود ولی با چیزایی که تعریف کردی... پریدم وسط حرفش و عصبانی تر از قبل گفتم: ـ اون چیزا باورهای از دست رفته منو برنمیگردونه. مهسان اومد کنارم نشست و آروم گفت: ـ غزل نمیبینی برای رسیدن به تو داره تلاش میکنه؟؟ ـ از کجا بدونم برای راحت کردن وجدانش نیست و دوباره بازی در کار نباشه ؟؟- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت دویست و سی و هفتم منم از حرفش خندم گرفت. یکم مکث کردم و گفتم : ـ ولی وقتی دیدمش حس کردم یه چیزی که مدتها بود گمش کرده بودم و پیدا کردم. شاید حق با کوهیار باشه. دلم براش تنگ شده بود اما ـ اما چی ؟ ـ اما نمیتونم کاراشو ندید بگیرم مهسان . نمیتونم هضم کنم که هیچ اتفاقی نیفتاده! ـ میفهمم؛ اما نگران نباش گذر زمان همه چیو برات حل میکنه، دردش کمرنگ میشه. چیزی نگفتم که دوباره گفت: ـ الان بنظرم تو باید به یه موضوع دیگه فکر کنی! با تعجب بهش نگاه کردم که به شکمم اشاره کرد، تازه یادم افتاد که وسط یه مخمصه بزرگم، دستام و گذاشتم رو پیشونیم و گفتم: ـ باید چیکار کنم؟ مهسان: ـ بنظرم باید بهش بگی غزل، اونم حق داره که بدونه! گفتم: ـ اما اگه قبول نکنه چی؟ مهسان مصمم گفت: ـ امکان نداره! بابا تو خودت مگه پیش دکتره نبودی؟ نشنیدی چی گفت؟ گفتم: ـ آره ولی... مهسان پرید وسط حرفم و گفت: ـ غزل این بچه جزئی از وجود تو و اونه، حالا که همه چیز و فهمیدی تو دیگه نباید کار پیمان و تکرار کنی! با حرص گفتم: ـ اما جونم و سوزوند! منم اینکار و میکنم مهسان! بفهمه عذاب کشیدن یعنی چی! پرسید: ـ میخوای چیکار کنی؟؟ ـ حالا میبینی! لیوان آب پرتقال و یسره خوردم و داشتم میبردم تو آشپزخونه که گوشیم زنگ خورد . پرسیدم : ـ مهسان میشه ببینی کیه ؟ ـ شماره ناشناسه . دستامو خشک کردم و اومدم تا جواب بدم: ـ الو... صدایی نشنیدم ، دوباره پرسیدم : ـ الو چرا حرف نمیزنی؟؟ یهو صدای پیمان اومد: ـ برای اینکه صدای تو رو بیشتر بشنوم . چیزی نگفتم. مهسان کنارم با ایما و اشاره میگفت که صدا رو بزارم رو بلندگو .- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت دویست و سی و ششم مهسان با کنجکاوی پرسید: ـ غزل چیشده؟ توروخدا تعریف کن! از صبح تا حالا اینجا دیدمت مردم از کنجکاوی! پیمان چجوری تونست راضیت کنه که برگردی؟؟ نگاش کردم که باحالت مرموزانه گفت : ـ کاری و انجام داد که ما خودمون و کشتیم و نتونستیم راضیت کنیم! از این جهت دمش گرم خدایی . گفتم : ـ راضیم نکرد، وسط فرودگاه به زور دستم و گرفت و آوردتم بیرون. مهسان دستاشو گذاشت جلوی دهنشو گفت : ـ چی؟! وای خدایا چ رمانتیک! بهش چشم غره دادم و از عکس العملش خندم گرفت. پاهاشو جمع کرد و با هیجان گفت : ـ خب تعریف کن! تمام ماجرا رو از اول برای مهسان تعریف کردم و آخر سر مهسان گفت : ـ وای باورم نمیشه! پس بگو افتادی وسط یه فیلم سینمایی! ـ اوهوم، منم همینو گفتم. مهسان چشماشو ریز کرد و با یکم فکر گفت: ـ کوهیار مرموز کی با این اینقدر خوب شد؟ تایید کردم و گفتم: ـ یادته چقدر خروس جنگی بودن باهم ؟ نگو پس پیش من فقط داشتن نقش بازی میکردن! مهسان: ـ ولی غزل اگه این اتفاقات افتاده باشه که صد در صد افتاده، باید بهش حق بدی یکم. درسته کارش اشتباه بود ولی بخاطر تو اینکارو کرد. با عصبانیت گفتم: ـ یادت رفت چقدر من بخاطرش غصه خوردم؟ گفت: ـ نه یادم نرفته اتفاقا، ولی شاید اگه تو هم جاش بودی همینکار و میکردی ، هیچکس دلش نمیخواد کوچیکترین آسیبی به عشقش برسه . گفتم: ـ آره ولی حداقل سعی میکردم با طرفم حرف بزنم نه اینکه برم زن سابقمو بغل کنم! مهسان یکم قانع شد و گفت: ـ آره قبول دارم ، این حرکتش یکم زیادی بود! خب تو چه حسی داشتی؟ اینو بگو! ـ راجب چی ؟ با چشم غره نگام کرد و گفت: ـ راجب عمم! خب راجب پیمان دیگه! وقتی دیدیش چه حسی داشتی ؟ یکم فکر کردم و گفتم: ـ خیلی لاغر شده بود مهسان و پیرتر. مهسان خندید و گفت: ـ پیرش کردی رفت پس!- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت دویست و سی و پنجم با زنگ گوشیم مثل فشنگ از جام پریدم، سریع از تو کیفم درآوردم و دیدم یاسمنه، زدم رو پیشونیم و با خودم گفتم : ـ غزل دیوونه چرا بهش خبر ندادی؟! گوشی و برداشتم : ـ الو یاسمن صدای نگران یاسمن پیچید تو گوشم: ـ غزل کجایی از دیشب تا حالا ؟؟ از نگرانی مردم . با خجالت از اینکه یادم رفت و بهش اطلاع ندادم گفتم: ـ توروخدا ببخش منو شرمنده، یه سری اتفاق افتاد کاملا خارج از کنترلم، نشد بیام . پرواز و از دست دادم. پرسید: ـ تو حالت خوبه ؟؟ صدات چرا گرفتست؟؟ گفتم: ـ هیچی خوابیده بودم بخاطر همین، چیز خاصی نیست. ـ الان کجایی ؟ ـ هیچی برگشتم خونه. ـ غزل مطمئنی حالت خوبه ؟؟ ـ آره یاسمن جون بهترم میشم نگران نباش. ـ ببین هرچیزی که بود یادت نره که میتونی رو کمکم حساب کنیا. لبخند عمیقی از معرفتش زدم و گفتم: ـ میدونم عزیزم ، دستت هم درد نکنه. ـ خب خداروشکر خیالم راحت شد که خوبی، از دیشب تا حالا مردم از استرس و نگرانی! کلی منتظرت موندم. ـ بی فکریه من بود ، باید بهت خبر میدادم، بازم ببخشید واقعا! ـ نه عزیزم تو خوب باش، بقیش مهم نیست! ـ فداتبشم، در تماسیم باز. ـ قربونت خداحافظ . گوشی و که قطع کردم دیدم مهسان با یه لیوان آب پرتقال اومد سمتم و با لبخند گفت : ـ سفرت بخیر خانوم ، میبینم که نرفته برگشتین! لیوان و گذاشتم روی میز و با عصبانیت گفتم : ـ تو به پیمان گفتی من دارم برمیگردم شمال ؟ مهسان با تعجب نگام کرد و گفت : ـ غزل دیوونه شدی ؟؟ من فقط منتظر اینم ببینمش و تو صورتش تف بندازم یادت رفته ؟؟ زیر لب زمزمه کردم و گفتم : ـ پس حتما اینم کار اون کوهیار هفت خطه.- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :